«ایدئولوژی آلمانی»[1]، دستیافتی فلسفی در نقد ایدئولوژی (۶)
عباس منصوران
«تسخير قدرت سياسی، به اين ترتيب، يک وظيفه بزرگ طبقات کارگر شده است. بهنظر ميرسد آنها اين را درک کرده باشند، چرا که در انگلستان، آلمان، ايتاليا و فرانسه، تجديد حيات همزمان، و تلاشهای همزمان در جهت سازماندهی سياسی حزب کارگران، در حال رویداد است.
يک عنصر پيروزى از آن آنهاست - کثرت؛ اما کثرت فقط وقتى در توازن وزنى دارد که با يگانگى متحد و با دانش هدايت شود. تجربه گذشته نشان داده است که چگونه بىتوجهى به آن پيوند برادرانهاى که بايد بين کارگران کشورهای مختلف موجود باشد، و آنان را برانگيزاند تا در تمام مبارزاتشان براى رهايى، با صلابت در کنار همديگر بايستند، جزايش را با سرخوردگى همگانى از اقدامات ناهماهنگ خواهد پرداخت .»[2]
بخش های پیشین[3] این نوشتار با پیش درآمد زیر آغاز شده بود:
این نوشته بیش از همه گامی است، در بازنگری اندیشههای کمونیستی انگلس. به بیانی دیگر، در راستای فلسفه و در نقد ایدئولوژی. و نیز اشاره به اتهامهای کینه توزانهای دارد علیه یکی از نظریه پردازان دانش مبارزه طبقاتی، یعنی فردریک انگلس.بخش ششم در پیوستار همین هدف، رویکرد دارد.
تسخیر قدرت سیاسی، نخسین وظیفه و موضوع طبقه کارگر
لنین در بازسازی حزب پیش از آنکه، حزب بلشویک و دولت انقلاب در گرداب دور شدن از پرولتاریا و سوسیالیسم فروچرخد، به ضرورت، افزایش شمار کارگران و زحمتکشان روستا در رهبری سیاسی را در خواست کرد. لنین، بدون نام بردن قدرت به دست شوراها، چارهجوی یک رویکرد بهسوی مداخله و حضور کارگران در دستگاه رهبری سیاسی بود. هیچ دستی در کمیته مرکزی دست لنین و کروپسکایا را نگرفت و هیچ گوشی فریادشان را نشنید. رهبران به انقلاب در شرق چشم داشتند. انترناسیونال سوم یا به بیانی همان کمینترن در سال 1923، پیش از این برهه، نسخه بدلی انترناسیونالیسم اول سال 1865شده بود.
در بخشی از یک ارزیابی در مورد « فروپاشی حزب بلشویک»[4] چنین میخوانیم:
اقتصاد در آغازین گام خود با آرزوی سوسیالیسم اقتصادی، زمینگیر شده بود. واکنش لنین چنین بود: «حتا بهترین کمونیستها، در مقایسه با فروشندگان لایههای میانی حکومت تزاری در رابطه با تجارت، و در رابطه با مدیریت و ادارهی اقتصاد، نا کارآ بودند»[5]
«ضرورتِ» اقتصادی در جنگ داخلی، محاصره امپریالیستی و فلاکت بر آزمون سوسیالیسمی ناآزموده، آوار شده بود. برای جبران این ناکارآیی بایستی از کارشناسان یاری خواسته میشد. این یک رویکرد «عقلگرایانه« تولید کارشناسی بود. کارگران، از کارشناسان، چگونگی راهاندازی کارخانهها، راه آهن و ادارهها را بایستی فراگیرند. کارگران بایستی خود را منضبط سازند؛ و در رژیم نظامیِ کار، زیر فرماندهی سران حزب و بیش از همه تروتسکی نظم یابند. خواسته شده بود، بیمهارت، مداخلهگر در کارشناسیاشان نباشند، به آنان فرمان ندهند و نسبت به پارهای رفتارها، فروتنی بیشتری نشان دهند. لنین بر مواردی که میبایستی نسبت به سوم شخص ها، فروتنی نشان داده میشد، پافشاری زیادی داشت:
«ما به کمونیستها، با تمامی کیفیتهای والایشان، آنچنان شغلهای کاربردی اجرایی واگذار کردهایم که یک سره، نامناسب آنها هستند»[6]
لنین در آوریل سال ۱۹۲۲ به کنگره یازدهم حزب گفت: حقیقت ساده و سرراست موضوع، این بود که «در ۹۹ مورد از صد مورد، کمونیستهای مسئول، مناسب کاری که اکنون به آن مشغولند و باید مناسب آن باشند، نیستند؛ آنان در انجام وظایفشان ناتوان ماندهاند و اینکه می بایستی بنشینند و یاد بگیرند.»[7]
هرچند در«نبودِ فرهنگ، دلیل پایهای چنین وضعیتی... از قدرت سیاسی فراوان»[8] و از«هوشمندی» بیکرانی برای سازماندهی تزها، احکام و منشورها برخوردارند، اما این استعدادها سالمند شدهاند. رهبران به دوران سپری شده باز میگردند. پشتوانهی برخورداری از قدرت سیاسی، برای بقاء، هیچ بسنده نیست. واپس افتادگی فرهنگی کمونیستها، پاشنهی آشیل آنان گردیده بود. فرهنگ کهنه، تیره روزی و فقر زدگی به آن گونه که بود، به گونهای بیکران، فرادست مقامات رسمی کمونیستی قرار داشت. پیآمد آن، شمار زیادی از مدیران رژیم کهنه، در دستگاههای دولت شورایی بازگزینی شدند. گویی که اینان نه سال مند که به روز بودند. نوآوری داشتند و نوسازی سوسیالیستی را به سوم شخص ها واسپردند. مهار آنان را با اعمال دیکتاتوری پرولتاریا که اینک به دست کمیته مرکزی و دبیر کل حزب به پیش می رفت، بسنده و شدنی می دانستند.
«ضرورت» و رویکرد به چنین سیاستی به دید لنین، یعنی استفاده از استعدادهای کمیاب و یافتن تجربههای موجود و جاری نمودن همهی این نیروها در خدمت ساختار پایههایی برای پیشبرد سوسیالیسم، در دیکتاتوری پرولتاریا، همخوان بود. اما این دیکتاتوری پرولتاریا نبود. نه به بیان مارکس و نه انگلس و نه بنا بر واپسین نامههای لنین. دیکتاتوری حزب بود، و نه همهی حزب، کمیته مرکزی، و بیش و پیش از همه دبیر کل.
برهان این بود: تا آنگاه که کارشناسان، سفت و سخت، رهبری میشدند، بنا به برنامه ویژه، زیر فرمان حزب و دولت کارکرد داشتند، خطری نمیآفریدند. افزوده میشد که بهراستی، این کارشناسان در روند گذار بازسازی صنعتی و دستگاه دولتی، نیز ضرورت به شمار میآیند. در سال ۱۹۲۲، لنین دریافته بود که این افق، رویکردی وارونه گرفته است.
لنین به این نتیجه رسیده بود که کارشناسان تزاری بهسبب برتری فرهنگی، الگوی پیوند بین آنها و حاکمیت سیاسی و حزب در عمل، وارونه گردیده است. لنین، افزود که:
« کمونیستها، در حال رهبری کردن نیستند، آنان در حال رهبری شدن بودهاند».[9]
و «کمونیستهای مسئول اتحاد جماهیر شوروی و حزب کمونیست روسیه، در مییابند که نمیتوانند مدیریت کنند، که تنها پنداشتی از رهبری کردن دارند، اما در عمل، رهبری میشدهاند. اگر آنان، این را دریابند، البته فرا میگیرند که بازرگانی را خواهند آموخت. اما شخص بایستی برای آموختن چنین نیازی، مطالعه کند، و مردم ما این کار را نمیکنند. آنان چپ و راست، فرمان میپراکنند، اما، نسبت به آنچه میخواستند، نتیجه، یکسره چیز دیگری است»[10].
اتحادیههای کارگری در سالهای نخستِ پیروزی انقلاب اکتبر، به تمامی نقشی دگرگونتر از نقش اتحادیههای صنفی در کشورهای سرمایهداری داشتند؛ اتحادیه کارگری نیز همانند شوراها، در شوروی، خواهان ادارهی امور به دست کارگران بود. کمیتههای کارخانه الگوی چنین خودگردانی در تولید به شمار میآمدند. خودگردانی تا قدرت سیاسی باید گسترش مییافت. اکثریت کمیته مرکزی حزب، خواهان جذب این نهاد خودپوـ تودهای کارگران در ماشین دولتی حزب بلشویک بودند. اتحادیه در برگیرندهی نهادهای طبقاتی جمعی تمامی طبقه کارگر در لوکوموتیو حزبی نمیگنجید. در حالیکه لنین وظایف پرنسیپیی برای اتحادیهها در دل داشت تا «مبارزه با انحرافات بوروکراسی دستگاههای شورایی، نگهبانی از دلبستگی های روحی و مادی انسانهای کارگر، در راهها و ابزاری غیر قابل دسترس دستگاهها و غیره...»[11]
مدیریت فردی، کارشناسان و فنگرایان غیرکارگری را در بر میگرفت و نه کارگران را؛ هرچند در ماهیت چندان توفیری نداشت، زیرا که خرد و خود- گردانی شورایی را در کارکرد، به سایه کشانیده شده بود. کولونتای، وفادار به تزهای آوریل لنین، یکی از وفادارترین پیشتازان کمونیسم شورایی و از هوشمندان انقلاب اکتبر، منشور اپوزیسیون کارگری را در دست گرفت.کولونتای نمایندهی پرولتاریای آگاه، سیاست دفتر سیاسی حزب بلشویک را زیر پرسش گرفت: به باور این زن اندیشمند، «سیستم مدیریت خبره سالار» و « عقلایی گرایی» تولیدِ کارشناسی، تهدیدگر برکناری گردش امور به شیوهی جمعی و کنترل کارگری بود و سهمناکترین تهدید علیه آگاهی پرولتاریا و سازمان پرولتری و تهدیدی برای نابودی سوسیالیسم در روسیه به شمار میآمد.
دور شدن از شورا
کولونتای بهسان نخستین کمونیستی که به هنگام ورود لنین به پیشوازش شتافته بود و تزهای آوریل را پشتیبان شده بود، به شوراهای کارگری امید داشت. وی بر آن بود که هیچکدام از راه کارهای پیشنهادی تروتسکی و لنین یا همانا «عقلایی گردانی» تولید، بهبهرهوری و ایستادگی در برابر ضد انقلاب و بحران و جنگ داخلی نمیانجامند؛ بلکه به فروکاهی انگیزه و شوق در میان تودههای کارگر گره میخورد، کارگران را دلسرد و ناکنشگر ساخته و اعتماد به حزب و رهبری و قدرت سیاسی حکومتی از دست میرود. به بیانی دیگر، طبقه کارگر، این قدرت سیاسی و تداوم را از آن خود نمی داند. این روند، به برفرازآیی کارشناسان بوروکرات و مدیران غیر تولیدگر، یاری میرساند نه به خودگردانی کارگری. «برخی از سوم شخصها، سرنوشت کارگر را شماره میزنند، این یعنی چکیدهی تمامی بوروکراسی.»[12] برای مخالفین این برداشت، ذوب شدن اتحادیهها در حزب پیشنهادی، عقلایی بود. میگفتند: «بیایید به حزب یاری رسانید تا بورکراسی را از ریشه برکند!» از دید کولونتایها، بورکراسی موضوعی ماورایی و «روح» گونه نبود؛ بورکراسی آن چیزی بود که حزب و حاکمیت شورایی را از دوری گزینی از خود ـ پویی پرولتاریا هل میداد. در حالیکه طبقه کارگر به خود پویی و سرو سامان بخشی بهخودگردانی خویش پرداخته بود، سر و کله بورکراتها و خبرهگان پیدا شد و با چماق قانون و قاعده و نظام نامه؛ کارگران را با بخشنامه و فرمانهای حزبی، پخش و پراکنده و دور ساختند. کولونتای نتیجه گرفت: «درست، از همین روی، این (راه کار) نافی مستقیم خود ـ پوییتودهای میباشد».[13] خود ـ پویی جمعی کارگری، به یاری نهادهای سیاسی طبقاتی خویش (شوراها ـ اتحادیههایکارگری و کمیتههای کارخانه سالهای (۱۹۱۷) آنتاگونیسم بوروکراسی بود؛ زیرا که طبقه کارگر، آفریدگار ارزشهای مادی است و اندیشهی کار، آفریدگار اندیشهی انسان نوعی.
کمونیسم کارگران، به بیان بنیانگزاران آن، مارکس و انگلس آموزش داده بود که تنها طبقه کارگر شوق بیپایانی به ساختمان جامعهی سوسیالیستی دارد. این کمونیسم از جمله در مانیفست خود، منشور می دارد که: تنها طبقه کارگر خودآگاه بوده و میباشد که میتوانست و میتواند با خودـ پویی و ابتکار خویش، و با آزمون و خطا، اشتباهای خود را در گامهای سوسیالیستی بزداید و جامعه را مدیریت کند. این همان بیان پیشین و برجسته لنینی بود که کولونتای پیش روی لنین مینهاد.
«غیر ممکن است که کمونیسم را مقرر داشت. کمونیسم تنها، آفریده می شود. شاید در روند و پژوهشهای پراتیک و در خطاها. اما، تنها و تنها در نیروی آفرینندهی خود طبقهی کارگر»[14]
طبقه کارگر آگاه و سازمانیافته در نهادهای سیاسی و طبقاتی خود، در «آموزشگاههای کمونیسم»، «تدبیرگران و آفرینندگان اقتصاد کمونیستی»[15] میباشند. با تنیدگی بورکراسی، سلطهی دوباره سرمایهداری بر دولت و چیرگی بر حزب کمونیست بر قرار میشد. این هشدار اپوزیسیون کارگری در سالهای ۱۹۲۰ بود، منشور اپوزیسیون کارگری در این جمعبندی هشدار داده بود: «یا پیوند به خود ـ پویی کارگری یا بسته شدن به بورکراسی سراسر ورم کرده و فروپاشی (دژنراسیون) حزب و تمامی رژیم.»
با برداشت حزب بلشویک در روسیه، «مارکسیسم»، اندیشهای بود نه انتقال وارداتی و مکانیکی، که با ساز و کار حزب بلشویک و رهبرانش که اکنون قدرت سیاسی را در دست داشتند، درونی میشد. نوشتههای مارکس و انگلس و نیز نوشتارهای جداگانهی هریک، همانقدر که در اختیارشان بود، با ذهنیت و فرهنگ بلشویسم روسی «اینهمانی» نبود. نه مارکس و نه انگلس، هیچ یک ادعای یکسان اندیشی در تمامی زمینهها ندارند. نویسنده این نوشتار، نیز. اما این دو اندیشمند کمونیست در اصول، نقد اقتصاد سیاسی، فلسفه و سیاست، بنیادهای مشترک کمونیسم را دریافته، کاشف و بذرافشان بودند. چرا در روسیه تنها انگلس را برگرفتند؟ آیا دریافتند که او «مارکسیسم» روسی را «بنیانگذار» است؟ مدعیان هوادار این تز، باید پاسخ گویند، به علاوه، این تنها گزینهای بود در اختیارشان؟ چرا و چگونه ذهنیت بلشویسم، مارکس را نپذیرفت و اگر پذیرفت انگلسیاش کرد و با انگلس سنج خود، انگلس را روسی ساخت؟ اگر چنین است، اروکمونیسم و سوسیال دمکراسی اروپای غربی پی آمد آموزش های مارکس و الگوی مارکسی است! روسی سازی، را ما در ایران تاریخ ساختیم، ارتدکس روسی با شیعه و ناسیونالیسم ایرانی زمینه های ایدئولوژیک؛ ایدئولوژی م/ل بودند و تخمیر سیاسیاش. در روسیه، میان همهی چالشهای فلسفی و سیاسی و اندیشههای کمونیستی انگلس، چرا تنها به پندار مدعیان این تز، فقط آن «ناخالصی»را از فیلتر فکری پالیدند و خودیاش ساختند؟
«مارکسیسم»، در روسیه، در بی خبری از نقد فلسفی عظیمی همانند ایدئولوژی آلمانی، دستنوشتههای سیاسی و اقتصادی مارکس، مبارزه طبقاتی در فرانسه، نقد برنامه گوتا، نقد برنامه ارفورت ووو به دست انگلس پندار گرفت. در روسیه گرفتار فقر فلسفه، فلسفه با برداشت مارکس، کامل در دسترس نداشتند، تنها کاپیتال جلد نخست و مانیفست را دیده بودند. معرفی کمونیسم و دانش مبارزه طبقاتی از سوی انگلس به نام «مارکسیسم» در آنتی دورینگ انگلس، خود خطا بود، مفهومی که خود انگلس و مارکس بارها از کاربرد آن دیگران را پرهیزانده بودند.
در روسیه، رهبران بلشویم، با اندیشههای سیاسی و اقتصادی مارکس و انگلس آشنایی کامل و با فلسفهاشان پرورشی در خور نیافته بودند. کائوتکسی و پلخانف را میشناختند و برداشت های آنان را بیشتر. برداشتهای کائوتسکیستی و پلخانفیستی را از خاستگاه خانواده و آنتی دورینگ انگلس بلشویکی ساختند، همانگونه که آموزش های کمون و شورا و مانیفست و نقد تزهای فوئرباخ ووو را. مارکس و انگلس، هم اندیش و نه یکسان اندیش و رونوشت هم، بینش دیگرگونه و متباین در بنیاد و تعیین کننده ای در زندگانی و مبارزه ۴۰ سال مشترکاشان، دستکم در اسناد نمی یابیم. مگر آنکه بپنداریم، آنان لاپوشانی کردند و با سازش هایی غیراصولی، بی مسئولانه از «کنارش گذشتند»، یا این تباین ها از دید دو فیلسوف نابغه، ناپیدا و نامکشوف ماند و آنان نتوانستند دریابند و نفراتی در ایران کاشف آن شدند! مارکس در سال ۱۸۴۴، کاستی نقد اساسی فوئرباخ به هگل را دریافت و آغازید. انگلس هنوز به نقد تزهای فوئرباخ دست نیافته بود، پیش از آشنایی با نقد مارکس، همانند بسیاری، فوئرباخ را می ستود. در سال ۱۸۴۴، تسویه حساب با خود و با ایدئولوزی آلمانی از همین زاویه برای هردو ضرورت یافت. نقد فوير باخ به هگل،نقد مطلق گرایانه بود. ماتریالیسم دیالکتیکی را انگلس به همراه مارکس، نقد و کشف کرد. «فلسفه آینده» فوئرباخ از نقد مطلق هگل می گذرد که نادیالکتیکی است. فلسفه مارکس از نقد تکامل گسترش فوئر باخ و هگل می گذرد. مارکس و انگلس از دو زاویه به نقد هگل می پردازند. اما نقد تزهای فوئرباخ را انگلس پس از آنتی تزهای مارکس در نقد فوئر باخ، به کمال می رساند. هر کدام از این دو فیلسوف، دو سوی موازی و هم سنگ فلسفه و اقتصاد را در دستور کار نقد می گیرند. آغازگاه مارکس، فلسفه دیالکتیک است که کشف می شود. انگلس، اندیشه سیاسی و اقتصادی مناسبات را به نقد می گیرد و از ترکیب این دو نقد است که کمونیسم پرولتری زاده می شود. نقد ایدئولوژی حاکم آلمانی و دستیابی به فلسفه و بینش کمونیستی، ماتریالیسم تاریخی را تکامل بخشید.
دولت تراز کمون، در نخستن آزمون خودرهایی در سال 1871 در کمون پاریس به آوردگاه تاریخ آمد. نه-دولت، الگوی برگماری و برکناری را به رسمیت می شناسد این آموزه ای کمونیستی است. شهروند کمون ناظر بر دولت و هرآینه می توانست دولت را برکنار و یا برگمار باشد. رهبران حزب بلشویک در هرم فدرت سیاسی، این اصول کمونی را بر نمی تابند، به کنارش می نهند و به بایگانی اش می سپارند. تزهای دسامبر 1923 لنین به حزب، بایگانی می شود و پرولتاریا از شرکت در تعیین حق سرنوشت خویش برکنار باید بماند. این الگویی شد برای حزب های سنتی، با الگوی روسی و چینی. در روسیه، رهبران مادام العمر، با برخورداری از «حق» امتیاز ویژه، تعیین کننده حق حیات همگان می شوند. تسویه با ممنوعیت اپوزیسیون کارگری و شورایی، جاده خونین حذف سالهای سی تا 1940 استالینی را بستر می سازد.
انگلس سال ۱۸۵۹ با نوشتاری زیر عنوان کارل مارکس «نقد اقتصاد سیاسی»، در «بررسی» این کتاب و دفاع از مارکس به گونهای فشرده و درخشان میپردازد. مارکس، دیالکتیک را از پوستهی هگلی رهایی بخشیده و این روش را کشف می کند تا به بیان انگلس در نقد اقتصاد سیاسی به کارش گیرد. این روش و کاربرد، در «گروند ریسه»، که در پایه بیشتر نقد فلسفی اقتصاد است تا نقد سیاسی آن، به گونهای چشمگیر درخشان است. کاری که به بیان انگلس «اهمیتش به هیچ روی، کمتر از خود درک مادی اصلی تاریخ نمیباشد». از همین روی، ضرورت نقد اقتصاد سیاسی در دستور کار قرار میگیرد، مارکس به این نقد میپردازد و با تقسیم کاری کمونیستی، دو فیلسوف پرولتاریا، در پراتیک و تئوری مکمل یکدیگر میشوند. از این روی، در پی شکست انقلاب و قیامهای کارگری در اروپا، ۴۹-۴۸، باید، میدان بگو و مگوهای وارداتی را «به بیان انگلس، به «دمکراتهای عامی واگذاشتتند».
«در چینن شرایطی حزب ما با فراغت بال به کار تحقیق پرداخت. حزب ما این مزیّت را داشت که اساس تئوریکش درک علمی نوینی بود که پرداختن به جزئیات آن مستلزم کار زیادی بود؛ کاری که ما به عهده داشتیم اگر حتا به دلیل پژوهشگرانه طبیعت آن هم که باشد، هیچگاه نمیتوانست بهاندازهی سرخوردگی این «مردان بزرگ» مهاجر، روحیه ما را تضعیف نماید. کتاب حاضر نخستین دستاورد این پژوهش هاست.»[16]
انگلس، در پیشگفتار «نقد اقتصاد سیاسی» نوشته مارکس می نویسد:
«مارکس، تنها کسی بود و هست که از میان منطق هگلی، موفق به استخراج هستهای شد که در بردارندهی کشفیات حقیقی هگل در این زمینه بود و موفق به استقرار روش دیالکتیکی عاری از پوششهای ایدهآلیستی گردید و آنر به شکل سادهای در آورد که به تنها شیوه درست تکامل عقلانی مبدل گردید. به نظر ما، بیرون کشیدن روش مزبور که در بطن نقد مارکس از اقتصاد سیاسی نهفته است، کاری است که اهمیتش به هیچ روی، کمتر از خود درک مادی اصلی تاریخ نمی باشد.»[17]
در می یابیم که انگلس پا به پای مارکس در این راه سترگ مبارزه طبقاتی و کمونیسم دانش مبارزه طبقاتی از نقد اقتصاد سیاسی، تا مجلدهای سه گانه کاپیتال، نیمه ی دیگر مغز جهانی انسان است.
ادامه دارد...
عباس منصوران
هفته پایانی مارس 2012/ نوروز 1391
a.mansouran@gmail.com
[1] این نوشتار، از برنامههای هفتگی «جهان کتاب» در تلویزیون کومله، حزب کمونیست ایران، پیرامون، حکومت، ایدئولوژی آلمان و درباره تزهای باخ، زمینه گرفته است. http://www.tvkomala.com/farsi/index_farsi.htm
[2] کارل مارکس، پيام آغاز به کار جامعه بينالمللی کارگران (انترناسيونال اول)، بازنويسى با پارهاى تغييرات از روى ترجمه فرهاد بشارت منتشر شده در "کمونيست"، ارگان مرکزی حزب کمونيست ايران، سال پنجم، شماره ٤٢، مرداد ١٣٦٧، صفحات ٢٣ تا ٢٦ . MarxEngles.public-archive.net#ME1400fa.html
[3] بازتاب یافته در شبکه های اینترنتی از جمله http://www.payam.se/index.php?option=com_content&view=article&id=8378:l-r-&catid=21:1389-12-27-00-15-59&Itemid=44
www.communshours.com, http://www.azadi-b.com/M/2012/01/post_364.html, http://payam.se/index.php?option=com_content&view=article&id=8088:l-r-&catid=21:1389-12-27-00-15-59&Itemid=44, http://www.ofros.com/maghale/mansoran_idologi.htm
http://pezhvakeiran.com/page1.php?id=38997
[4] نیل هاردینگ، (برنده جایزه ایساك دویچر در سال ۲-۱۹۸۱)، فروپاشی حزب، کتاب اندیشه سیاسی لنین، چاپ سوم، ۱۹۸۶ ج ۲، بخش ۱۴، برگردان عباس منصوران.www.alfabetmaxima.com/mansouran
[6] مجموعه آثار لنین، جلد ۳۳، ص.۲۲۴.
[16] انگلس، تاریخچه اتحادیه کمونیستها، نقل از هال دریپر، نظریه انقلاب مارکس، جلد نخست، ترجمه زنده یاد حسن شمس آوری، چاپ مرکز، تهران 1381.