۱۳۹۱ فروردین ۱۵, سه‌شنبه

«ایدئولوژی آلمانی»[1]، دستیافتی فلسفی در نقد ایدئولوژی (۶)


«ایدئولوژی آلمانی»[1]، دستیافتی فلسفی در نقد ایدئولوژی (۶)
عباس منصوران
عباس منصوران
«تسخير قدرت سياسی، به اين ترتيب، يک وظيفه بزرگ طبقات کارگر شده است. به‌نظر مي‌رسد آنها اين را درک کرده باشند، چرا که در انگلستان، آلمان، ايتاليا و فرانسه، تجديد حيات همزمان، و تلاشهای همزمان در جهت سازماندهی سياسی حزب کارگران، در حال روی‌داد است.
يک عنصر پيروزى از آن آنهاست - کثرت؛ اما کثرت فقط وقتى در توازن وزنى دارد که با يگانگى متحد و با دانش هدايت شود. تجربه گذشته نشان داده است که چگونه بى‌توجهى به آن پيوند برادرانه‌اى که بايد بين کارگران کشورهای مختلف موجود باشد، و آنان را برانگيزاند تا در تمام مبارزاتشان براى رهايى، با صلابت در کنار همديگر بايستند، جزايش را با سرخوردگى همگانى از اقدامات ناهماهنگ خواهد پرداخت .»[2]
بخش  های پیشین[3]  این نوشتار با  پیش درآمد زیر آغاز شده بود:

این نوشته بیش از همه گامی است، در بازنگری اندیشه‌های کمونیستی انگلس. به بیانی دیگر،  در راستای فلسفه و در نقد ایدئولوژی. و نیز اشاره به اتهام‌های کینه توزانه‌ای دارد علیه یکی از نظریه پردازان دانش مبارزه طبقاتی،‌ یعنی فردریک انگلس.بخش ششم در پیوستار همین هدف، رویکرد دارد.

تسخیر قدرت سیاسی، نخسین وظیفه و موضوع  طبقه کارگر
لنین در بازسازی حزب پیش از آنکه، حزب بلشویک و دولت انقلاب در گرداب دور شدن از پرولتاریا و سوسیالیسم فروچرخد، به ضرورت، افزایش شمار کارگران و زحمتکشان روستا در رهبری سیاسی را در خواست کرد. لنین، بدون نام بردن قدرت به دست شوراها، چاره‌جوی یک روی‌‌کرد به‌سوی مداخله و حضور کارگران در دستگاه رهبری سیاسی بود. هیچ دستی در  کمیته مرکزی دست لنین و کروپسکایا را نگرفت و هیچ گوشی فریادشان را نشنید. رهبران به انقلاب در شرق چشم داشتند. انترناسیونال سوم یا به بیانی همان کمینترن در سال 1923، پیش از این برهه، نسخه بدلی انترناسیونالیسم اول سال 1865شده بود.

در بخشی از یک ارزیابی در مورد « فروپاشی حزب بلشویک»[4] چنین می‌خوانیم:
اقتصاد در آغازین گام خود با آرزوی سوسیالیسم اقتصادی، زمین‌گیر شده بود. واکنش لنین چنین بود: «حتا بهترین کمونیست‌‌ها، در مقایسه با فروشندگان لایه‌های میانی حکومت تزاری‌ در رابطه با تجارت، و در رابطه با مدیریت و ادارهی اقتصاد، نا کارآ بودند»[5]
«ضرورتِ» اقتصادی در جنگ داخلی، محاصره امپریالیستی و فلاکت بر آزمون سوسیالیسمی ناآزموده، آوار شده بود. برای جبران این ناکارآیی بایستی از کارشناسان یاری خواسته می‌شد. این یک روی‌کرد «عقل‌گرایانه‌« تولید کارشناسی بود. کارگران، از کارشناسان، چگونگی راه‌اندازی کارخانه‌ها، راه آهن و اداره‌ها را بایستی فراگیرند. کارگران بایستی خود را منضبط سازند؛ و در رژیم نظامیِ کار، زیر فرماندهی سران حزب و بیش از همه تروتسکی نظم یابند. خواسته شده بود، بی‌مهارت،‌ مداخله‌گر در کارشناسی‌اشان نباشند، به آنان فرمان ندهند ‌و نسبت به پاره‌ای رفتارها، فروتنی بیشتری نشان دهند. لنین بر مواردی که می‌بایستی نسبت به سوم شخص ها، فروتنی نشان داده میشد، پافشاری زیادی داشت:

«ما به کمونیست‌ها، با تمامی کیفیت‌های والایشان، آنچنان شغل‌های کاربردی اجرایی واگذار کرده‌ایم که یک سره، نامناسب آنها هستند»[6]
لنین در آوریل سال ۱۹۲۲ به کنگره یازدهم حزب گفت: حقیقت ساده و سرراست موضوع، این بود که «در ۹۹ مورد از صد مورد، کمونیست‌های مسئول،‌ مناسب کاری که اکنون به آن مشغولند و باید مناسب آن باشند، نیستند؛ آنان در انجام وظایفشان ناتوان ماندهاند و اینکه می بایستی بنشینند و یاد بگیرند.»[7]

هرچند در«نبودِ فرهنگ، دلیل پایه‌ای چنین وضعیتی... از قدرت سیاسی فراوان»[8] و از«هوشمندی» بیکرانی برای سازماندهی تزها، احکام و منشورها برخوردارند، اما این استعدادها سال‌مند‌ شده‌اند. رهبران به دوران سپری شده باز می‌گردند. پشتوانه‌ی برخورداری از قدرت سیاسی، برای بقاء، هیچ بسنده نیست. واپس افتادگی فرهنگی کمونیست‌ها، پاشنه‌ی آشیل آنان گردیده بود. فرهنگ کهنه، تیره روزی و فقر زدگی به آن ‌گونه که بود، به گونه‌ای بی‌کران، فرادست مقامات رسمی کمونیستی قرار داشت. پی‌آمد آن، شمار زیادی از مدیران رژیم کهنه، در دستگاه‌‌های دولت شورایی بازگزینی شدند. گویی که اینان نه سال مند که به روز بودند. نوآوری داشتند و نوسازی سوسیالیستی را به سوم شخص ها واسپردند. مهار آنان را با اعمال دیکتاتوری پرولتاریا که اینک به دست کمیته مرکزی و دبیر کل حزب به پیش می رفت، بسنده و شدنی می دانستند.

«ضرورت» و روی‌کرد به چنین سیاستی به دید لنین، یعنی استفاده از  استعدادهای کمیاب و یافتن تجربه‌ها‌ی موجود و جاری نمودن‌ همه‌ی این نیروها در خدمت ساختار پایه‌ها‌یی برای پیشبرد سوسیالیسم، در دیکتاتوری پرولتاریا، ‌همخوان بود. اما این دیکتاتوری پرولتاریا نبود. نه به بیان مارکس و نه انگلس و نه بنا بر واپسین نامه‌های لنین. دیکتاتوری حزب بود، و نه همه‌ی حزب، کمیته مرکزی، و بیش و پیش از همه دبیر کل.
 برهان این بود: تا آنگاه که کارشناسان، سفت و سخت، رهبری می‌شدند، بنا به برنامه ویژه، زیر فرمان حزب و دولت کارکرد داشتند‌، خطری نمی‌آفریدند. افزوده می‌شد که به‌راستی، این کارشناسان در روند گذار بازسازی صنعتی و دستگاه دولتی، نیز ضرورت به شمار می‌آیند. در سال ۱۹۲۲، لنین دریافته بود که این افق، روی‌کردی وارونه گرفته است.

لنین به این نتیجه رسیده بود‌ که کارشناسان تزاری به‌‌سبب برتری فرهنگی، الگوی پیوند بین آنها و حاکمیت سیاسی و حزب در عمل، وارونه گردیده است. لنین، افزود که:

« ‌کمونیست‌ها، در حال رهبری کردن نیستند، آنان در حال رهبری  شدن بوده‌اند».[9]

و «کمونیست‌های مسئول اتحاد جماهیر شوروی و حزب کمونیست روسیه، در می‌یابند که نمی‌توانند مدیریت کنند، که تنها پنداشتی از رهبری کردن دارند، اما در عمل، رهبری میشده‌اند. اگر آنان، این را دریابند، البته فرا می‌گیرند که بازرگانی را خواهند آموخت. اما شخص بایستی برای آموختن چنین نیازی، مطالعه کند، و مردم ما این کار را نمی‌کنند. آنان چپ و راست، فرمان می‌پراکنند، اما، ‌نسبت به آنچه میخواستند، نتیجه، یک‌سره چیز دیگری است»[10].

اتحادیه‌های کارگری در سال‌های نخستِ پیروزی انقلاب اکتبر، ‌به تمامی نقشی دگرگون‌تر از نقش اتحادیه‌های صنفی در کشورهای سرمایه‌داری داشتند؛ اتحادیه کارگری نیز همانند شوراها، در شوروی، خواهان اداره‌ی امور به دست کارگران بود. کمیته‌های کارخانه الگوی چنین خودگردانی در تولید به ‌شمار می‌آمدند. خودگردانی تا قدرت سیاسی باید گسترش می‌یافت. اکثریت کمیته مرکزی حزب، خواهان جذب این نهاد خودپوـ توده‌ای کارگران در ماشین دولتی حزب بلشویک بودند. اتحادیه در برگیرنده‌ی نهادهای طبقاتی جمعی تمامی طبقه کارگر در لوکوموتیو حزبی نمی‌گنجید. در حالی‌که لنین وظایف پرنسیپی‌ی برای اتحادیه‌ها در دل داشت تا «مبارزه با انحرافات بوروکراسی دستگاه‌های شورایی، نگهبانی از دلبستگی های روحی و مادی انسان‌های کارگر، در راه‌ها و ابزاری غیر قابل دسترس دستگاه‌ها و غیره...»[11]

مدیریت فردی، کارشناسان و فن‌گرایان غیرکارگری را در بر می‌گرفت و نه کارگران را؛ هرچند در ماهیت چندان توفیری نداشت، زیرا که خرد و خود-‌ گردانی شورایی را در کارکرد، به سایه کشانیده شده بود. کولونتای، وفادار به تزهای آوریل لنین، یکی از وفادارترین پیشتازان کمونیسم شورایی و از هوشمندان انقلاب اکتبر، منشور اپوزیسیون کارگری را در دست گرفت.کولونتای نماینده‌ی پرولتاریای آگاه، سیاست دفتر سیاسی حزب بلشویک را زیر پرسش گرفت: به باور این زن اندیشمند، «سیستم مدیریت خبره سالار» و « عقلایی گرایی» تولیدِ کارشناسی، تهدیدگر برکناری گردش امور به شیوه‌ی جمعی و کنترل کارگری بود و سهمناک‌ترین تهدید علیه آگاهی پرولتاریا‌ و سازمان پرولتری و تهدیدی برای نابودی سوسیالیسم در روسیه به شمار می‌آمد.

دور شدن از شورا
کولونتای به‌سان نخستین کمونیستی که به هنگام ورود لنین به پیشوازش شتافته بود و تزهای آوریل را پشتیبان شده بود، به شوراهای کارگری امید داشت. وی بر آن بود که هیچکدام از راه ‌کارهای پیشنهادی تروتسکی و لنین یا همانا «عقلایی گردانی» تولید، به‌بهره‌وری و ایستادگی در برابر ضد انقلاب و بحران و جنگ داخلی نمی‌انجامند؛ بلکه به فروکاهی انگیزه و شوق در میان توده‌های کارگر گره می‌‌خورد، کارگران را دلسرد و ناکنش‌گر ساخته و اعتماد به حزب و رهبری و قدرت سیاسی حکومتی از دست می‌رود. به بیانی دیگر، طبقه کارگر، این قدرت سیاسی و تداوم را از آن خود نمی داند. این روند، به برفرازآیی کارشناسان بوروکرات و مدیران غیر تولید‌گر، یاری می‌رساند نه به خودگردانی کارگری. «برخی از سوم شخص‌ها، سرنوشت کارگر را شماره‌ می‌زنند، این یعنی چکیده‌ی تمامی بوروکراسی.»[12] برای مخالفین این برداشت، ذوب شدن اتحادیه‌ها در حزب پیشنهادی، عقلایی بود. می‌گفتند: «بیایید به حزب یاری رسانید تا بورکراسی را از ریشه برکند!» از دید کولونتای‌ها، بورکراسی موضوعی ماورایی و «روح» گونه نبود؛ بورکراسی آن چیزی بود که حزب و حاکمیت شورایی را از دوری گزینی از خود ـ پویی پرولتاریا هل می‌داد. در حالی‌که طبقه کارگر به خود پویی و سرو سامان‌ بخشی به‌خودگردانی خویش پرداخته بود، سر و کله بورکرات‌ها و خبره‌گان پیدا شد و با چماق قانون و قاعده و نظام نامه؛ کارگران را با بخشنامه و فرمان‌های حزبی، پخش و پراکنده و دور ساختند. کولونتای‌ نتیجه گرفت: «درست، از همین ‌روی، این (راه ‌کار) نافی مستقیم خود ـ پویی‌توده‌ای می‌باشد».[13] خود ـ پویی جمعی کارگری، به یاری نهادهای سیاسی طبقاتی خویش (شوراها ـ اتحادیه‌های‌کارگری و کمیته‌های کارخانه سال‌های (۱۹۱۷) آنتاگونیسم بوروکراسی بود؛ زیرا که طبقه کارگر، آفریدگار ارزش‌های مادی است و اندیشه‌‌ی کار، آفریدگار اندیشه‌ی انسان نوعی.
 کمونیسم کارگران، به بیان بنیانگزاران آن، مارکس و انگلس آموزش داده بود که تنها طبقه ‌کارگر شوق بی‌پایانی به ساختمان جامعه‌ی سوسیالیستی دارد. این کمونیسم از جمله در مانیفست خود، منشور می دارد که: تنها طبقه ‌کارگر خودآگاه بوده و می‌باشد که می‌توانست و می‌تواند با خودـ پویی و ابتکار خویش، و با آزمون و خطا، اشتباهای خود را در گام‌های سوسیالیستی بزداید و جامعه را مدیریت کند. این همان بیان پیشین و برجسته لنینی بود که کولونتای پیش روی لنین می‌نهاد.
«غیر ممکن است که کمونیسم را مقرر داشت. کمونیسم تنها، آفریده می شود. شاید در روند و پژوهش‌های پراتیک و در خطاها. اما، تنها و تنها در نیروی آفریننده‌ی خود طبقه‌ی کارگر»[14]
طبقه کارگر آگاه و سازمان‌یافته در نهادهای سیاسی و طبقاتی خود، در «آموزشگاه‌‌های کمونیسم»، «تدبیرگران و آفرینندگان اقتصاد کمونیستی»[15] می‌باشند. با تنیدگی بورکراسی، سلطه‌ی دوباره سرمایه‌داری بر دولت و چیرگی بر حزب کمونیست بر قرار می‌شد. این هشدار اپوزیسیون کارگری در سال‌های ۱۹۲۰ بود، منشور اپوزیسیون کارگری در این جمع‌بندی هشدار داده بود: «یا پیوند به خود ـ پویی کارگری یا بسته شدن به بورکراسی سراسر  ورم کرده و فروپاشی (دژنراسیون) حزب و تمامی رژیم.» 
با برداشت حزب بلشویک در روسیه، «مارکسیسم»، اندیشه‌ای بود نه انتقال وارداتی و مکانیکی، که با ساز و کار حزب بلشویک و رهبرانش که اکنون قدرت سیاسی را در دست داشتند، درونی می‌شد. نوشته‌‌های مارکس و انگلس و نیز نوشتارهای جداگانه‌ی هریک، همانقدر که در اختیارشان بود، با ذهنیت و فرهنگ بلشویسم روسی «این‌همانی» نبود. نه مارکس و نه انگلس، هیچ یک ادعای یکسان اندیشی در تمامی زمینه‌ها ندارند. نویسنده این نوشتار، نیز. اما این دو اندیشمند کمونیست در اصول، نقد اقتصاد سیاسی، فلسفه و سیاست، بنیادهای مشترک کمونیسم را دریافته، کاشف و بذرافشان بودند. چرا در روسیه تنها انگلس را برگرفتند؟ آیا دریافتند که او «مارکسیسم» روسی را «بنیانگذار» است؟ مدعیان هوادار این تز، باید پاسخ گویند، به علاوه، این تنها گزینه‌ای بود در اختیارشان؟ چرا و چگونه ذهنیت بلشویسم، مارکس را نپذیرفت و اگر پذیرفت انگلسی‌اش کرد و با انگلس سنج خود، انگلس را روسی‌ ساخت؟ اگر چنین است، اروکمونیسم و سوسیال دمکراسی اروپای غربی پی آمد آموزش های مارکس و الگوی مارکسی است! روسی سازی، را ما در ایران تاریخ ساختیم، ارتدکس روسی با شیعه و ناسیونالیسم ایرانی زمینه های ایدئولوژیک؛ ایدئولوژی م/ل بودند و تخمیر سیاسی‌اش. در روسیه، میان همه‌ی چالش‌های فلسفی و سیاسی و اندیشه‌های کمونیستی انگلس، چرا تنها به پندار مدعیان این تز، فقط آن «ناخالصی»‌را از فیلتر فکری پالیدند و خودی‌اش ساختند؟
«مارکسیسم»، در روسیه، در بی خبری از نقد فلسفی عظیمی همانند ایدئولوژی آلمانی، دست‌نوشته‌های سیاسی و اقتصادی مارکس، مبارزه طبقاتی در فرانسه، نقد برنامه گوتا، نقد برنامه ارفورت ووو به دست انگلس پندار گرفت. در روسیه گرفتار فقر فلسفه، فلسفه با برداشت مارکس، کامل در دسترس نداشتند، تنها کاپیتال جلد نخست و مانیفست را دیده بودند. معرفی کمونیسم و دانش مبارزه طبقاتی از سوی انگلس به نام «مارکسیسم» در آنتی دورینگ انگلس، خود خطا بود، مفهومی که خود انگلس و مارکس بارها از کاربرد آن دیگران را پرهیزانده بودند.
در روسیه، رهبران بلشویم، با اندیشه‌های سیاسی و اقتصادی مارکس و انگلس آشنایی کامل و با فلسفه‌اشان پرورشی در خور نیافته بودند. کائوتکسی و پلخانف را می‌شناختند و برداشت های آنان را بیشتر. برداشت‌های کائوتسکیستی و پلخانفیستی را از  خاستگاه خانواده و آنتی دورینگ انگلس بلشویکی ساختند، همانگونه که آموزش های کمون و شورا و مانیفست و نقد تزهای فوئرباخ ووو را. مارکس و انگلس، هم اندیش و نه یکسان اندیش و رونوشت هم، بینش دیگرگونه‌ و متباین در بنیاد و تعیین کننده ای در زندگانی و مبارزه ۴۰ سال مشترک‌اشان، دستکم در اسناد نمی یابیم. مگر آنکه بپنداریم، آنان لاپوشانی کردند و با سازش هایی غیراصولی، بی مسئولانه  از «کنارش گذشتند»، یا این تباین ها از دید دو فیلسوف نابغه، ناپیدا و نامکشوف ماند و  آنان نتوانستند دریابند و نفراتی در ایران کاشف آن شدند! مارکس در سال ۱۸۴۴، کاستی نقد اساسی فوئرباخ به هگل را دریافت و آغازید. انگلس هنوز به نقد تزهای فوئرباخ دست نیافته بود، پیش از آشنایی با نقد  مارکس، همانند بسیاری، فوئرباخ را می ستود. در سال ۱۸۴۴، تسویه حساب با خود و با ایدئولوزی آلمانی از همین زاویه برای هردو ضرورت یافت. نقد فوير باخ به هگل،‌نقد مطلق گرایانه بود. ماتریالیسم دیالکتیکی را انگلس به همراه مارکس، نقد و کشف کرد. «فلسفه آینده» فوئرباخ از نقد مطلق هگل می گذرد که نادیالکتیکی است. فلسفه مارکس از نقد تکامل گسترش فوئر باخ و هگل می گذرد. مارکس و انگلس از دو زاویه به نقد هگل می پردازند. اما نقد تزهای فوئرباخ را انگلس پس از آنتی تزهای مارکس در نقد فوئر باخ، به کمال می رساند. هر کدام از این دو فیلسوف، دو  سوی موازی و هم سنگ فلسفه و اقتصاد را در دستور کار نقد می گیرند. آغازگاه مارکس، فلسفه دیالکتیک است که کشف می شود. انگلس، اندیشه سیاسی و اقتصادی مناسبات را به نقد می گیرد و از  ترکیب این دو نقد است که کمونیسم پرولتری زاده می شود. نقد ایدئولوژی حاکم آلمانی و دستیابی به فلسفه و بینش کمونیستی، ماتریالیسم تاریخی را تکامل بخشید.

دولت تراز کمون، در نخستن آزمون خودرهایی در سال 1871 در کمون پاریس به آوردگاه تاریخ آمد. نه-دولت، الگوی برگماری و برکناری را به رسمیت می شناسد این آموزه ای کمونیستی است. شهروند کمون ناظر بر دولت و  هرآینه می توانست دولت را برکنار و یا برگمار باشد. رهبران حزب بلشویک در هرم فدرت سیاسی، این اصول کمونی را بر نمی تابند، به کنارش می نهند و به بایگانی اش می سپارند. تزهای دسامبر 1923 لنین به حزب، بایگانی می شود و پرولتاریا از شرکت در تعیین حق سرنوشت خویش برکنار باید بماند. این الگویی شد برای حزب های سنتی، با الگوی روسی و چینی. در روسیه، رهبران مادام العمر، با برخورداری از «حق» امتیاز ویژه، تعیین کننده حق حیات همگان می شوند. تسویه با ممنوعیت اپوزیسیون کارگری و شورایی، جاده خونین حذف سالهای سی تا 1940 استالینی را بستر می سازد.

انگلس سال ۱۸۵۹ با نوشتاری زیر عنوان کارل مارکس «نقد اقتصاد سیاسی»،  در «بررسی» این کتاب و دفاع از مارکس به گونه‌ای فشرده و درخشان می‌پردازد. مارکس، دیالکتیک را از پوسته‌ی هگلی رهایی بخشیده و این روش را کشف می کند تا به بیان انگلس در نقد اقتصاد سیاسی به کارش گیرد. این روش و کاربرد، در «گروند ریسه»، که در پایه بیشتر نقد فلسفی اقتصاد است تا نقد سیاسی آن، به گونه‌ای چشمگیر درخشان است. کاری که به بیان انگلس «اهمیتش به هیچ روی،‌ کمتر از خود درک مادی اصلی تاریخ نمی‌باشد». از همین روی، ضرورت نقد اقتصاد سیاسی در دستور کار قرار می‌گیرد، مارکس به این نقد می‌‌پردازد و با تقسیم کاری کمونیستی، دو فیلسوف پرولتاریا،‌ در پراتیک و تئوری مکمل یکدیگر می‌شوند. از این روی، در پی شکست انقلاب و قیام‌های کارگری در اروپا، ۴۹-۴۸، باید، میدان بگو و مگوهای وارداتی را «به بیان انگلس، به «دمکراتهای عامی واگذاشتتند».

«در چینن شرایطی حزب ما با فراغت بال به کار تحقیق پرداخت. حزب ما این مزیّت را داشت که اساس تئوریکش درک علمی نوینی بود که پرداختن به جزئیات آن مستلزم کار زیادی بود؛ کاری که ما به عهده داشتیم اگر حتا به دلیل پژوهشگرانه طبیعت آن هم که باشد، هیچگاه نمی‌توانست به‌اندازه‌ی ‌سرخوردگی این «مردان بزرگ» مهاجر، روحیه ما را تضعیف  نماید. کتاب حاضر نخستین دستاورد این  پژوهش هاست.»[16]
انگلس، در پیشگفتار «نقد اقتصاد سیاسی» نوشته مارکس می نویسد:
«مارکس، تنها کسی بود و هست که از میان منطق هگلی، ‌موفق به استخراج هسته‌ای شد که در بردارنده‌ی کشفیات حقیقی هگل در این زمینه بود و موفق به استقرار روش دیالکتیکی عاری از پوشش‌های ایده‌آلیستی گردید و آنر به شکل ساده‌ای در آورد که به تنها شیوه درست تکامل عقلانی مبدل گردید. به نظر ما، بیرون کشیدن روش مزبور که در بطن نقد مارکس از اقتصاد سیاسی نهفته است، کاری است که اهمیتش به هیچ روی،‌ کمتر از خود درک مادی اصلی تاریخ نمی باشد.»[17]

در می یابیم که انگلس پا به پای مارکس در این راه سترگ مبارزه طبقاتی و  کمونیسم دانش  مبارزه طبقاتی از نقد اقتصاد سیاسی، تا مجلدهای سه گانه کاپیتال، نیمه ی دیگر مغز جهانی انسان است.
ادامه دارد...

عباس منصوران
هفته پایانی مارس 2012/ نوروز 1391
a.mansouran@gmail.com

 



[1]  این نوشتار،‌ از برنامه‌های هفتگی «جهان کتاب» در تلویزیون کومله، حزب کمونیست ایران،  پیرامون، حکومت، ایدئولوژی آلمان و درباره تزهای باخ،‌ زمینه گرفته است.  http://www.tvkomala.com/farsi/index_farsi.htm
[2]  کارل مارکس، پيام آغاز به کار جامعه بين‌المللی کارگران (انترناسيونال اول)، بازنويسى با پاره‌اى تغييرات از روى ترجمه فرهاد بشارت منتشر شده در "کمونيست"، ارگان مرکزی حزب کمونيست ايران، سال پنجم، شماره ٤٢، مرداد ١٣٦٧، صفحات ٢٣ تا ٢٦ . MarxEngles.public-archive.net#ME1400fa.html
[3]  بازتاب یافته در شبکه های اینترنتی از  جمله http://www.payam.se/index.php?option=com_content&view=article&id=8378:l-r-&catid=21:1389-12-27-00-15-59&Itemid=44
  www.communshours.com,  http://www.azadi-b.com/M/2012/01/post_364.html,  http://payam.se/index.php?option=com_content&view=article&id=8088:l-r-&catid=21:1389-12-27-00-15-59&Itemid=44, http://www.ofros.com/maghale/mansoran_idologi.htm
http://pezhvakeiran.com/page1.php?id=38997
[4]   نیل هاردینگ، (برنده جایزه ایساك دویچر در سال ۲-۱۹۸۱)، فروپاشی حزب، کتاب اندیشه سیاسی لنین، چاپ سوم، ۱۹۸۶ ج ۲، بخش ۱۴، برگردان عباس منصوران.www.alfabetmaxima.com/mansouran
[5]   مجموعه آثار لنین، جلد ۳۳، ص ۲۷۶.
[6] مجموعه آثار لنین، جلد ۳۳، ص.۲۲۴.
[7]   مجموعه آثار لنین، جلد ۳۳، ص.۳۰۹.
[8]   مجموعه آثار لنین، جلد ۳۳، ص.۲۸۷.
[9]   مجموعه آثار لنین، جلد ۳۳، ص. ۲۸۸.
[10]   مجموعه آثار لنین، جلد ۳۳، ص. ۲۸۹.
[11]   مجموعه آثار لنین ج ۳۲ ص ۱۰۰.
[12]   آ. کولونتای، اپوزیسیون کارگری، ص ۳۵   (  Reading n.d.( Solidarity pamphlet
[13]   مجموعه آثار لنین، جلد ۳۳، ص ۳۴.
[14]   مجموعه آثار لنین، جلد ۳۳،‌ ص ۳۰
[15]   مجموعه آثار لنین، جلد ۳۳، ص ۲۵
[16]  انگلس، تاریخچه اتحادیه کمونیستها، نقل از هال دریپر، نظریه انقلاب مارکس، جلد نخست، ترجمه  زنده یاد حسن شمس آوری، چاپ مرکز، تهران 1381.

 [17] انگلس، «نقد اقتصاد سیاسی»، کارل مارکس نوشتار یک، «بررسی»، ‌برلن سال ۱۸۵۹. داس فولک (هفته نامه آلمانی، منتشره  در لندن)، شماره  ۱۶، بیستم  اوت ۱۸۵۹.

معرفی كتاب: انقلاب مصر، نویسنده سمیرامین



انقلاب مصر: نویسنده سمیرامین
تعداد صفحات:230 صفحه- ناشر دارالعین- اسكندریه- مصر،2011
نویسنده‌ی این كتاب با تجربه‌ی سال‌ها فعالیت آكادمیك از اساتید برجسته‌ی اقتصاد در جامعه‌ی فرانسه است. وی هم چنین مدرس و موسس شورای برنامه ریزی و توسعه‌ی سازمان ملل در داكار، رییس مركز تحقیقات كشورهای عربی آفریقایی در قاهره، رییس انجمن جهانی "بدیل‌ها " و رییس انجمن جهان سوم در داكار است.
در این كتاب مولف تقابل میان جریان انقلاب مصر، كه در سرزمین مصر گسترش یافته و ویژگی مستقلانه‌ی آن را از نفوذ كشورهای دیگر مورد بررسی قرار می‌دهد و بر توان آن در سطح منطقه در برابر جبهه ضد انقلابی تاكید دارد كه به دنبال اعمال تفكر ارتجاعی و حاكمیت دولتی است. وی تاكید دارد كه نیروهای ارتجاعی در مقابله با این جنبش انقلابی ناتوان هستند و نمی‌توانند مانعی در برابر پیشرفت آن ایجاد كنند.

نقاط قوت انقلاب مصر
"امین" نقاط قوت حركت انقلابی مصر را در سه عنصر می‌داند كه آن سه عنصر را اجزای تشكیل دهنده‌ی حركت انقلابی‌ای می‌داند كه در 25 ژانویه آغاز شد و به دنبال آن در سال 2011 ادامه یافته است. این عناصر عبارتند از شبكه‌ای از جوانان كه در ارتباط اینترنتی قرار دارند كه نویسنده تخمین می‌زند متشكل از یك میلیون نفر از جوانان علاقمند به سیاست است كه خارج از چارچوب حزبی چند دهه‌ی پیش در آن مشاركت دارند. آنها تحت نظام دیكتاتوری رشد كرده اند، از مسایل جدید بوجود آمده درجهان آگاهند و نحوه‌ی زندگی مردم دركشورهای دیگر را می‌دانند. اهداف این جوانان فراتر از دموكراسی و استقلال كشور است. آنان مخالف الگوهای دموكراسی امریكایی هستند، بخصوص در زمینه‌هایی كه مربوط به سیاست امریكا در فلسطین و یا مربوط به شیوه‌های توسعه طلبانه‌ی اسرائیل می‌شود. بدین معنی كه آنها دشمن برگشت استعمار به كشورشان هستند.
از جنبه‌ی اقتصادی، مولف این جوانان را دارای تمایلات چپی نمی داند كه ضرورتا خواهان نابودی سرمایه‌داری و اقتصاد بازار است و ضرورتا شرایط تغییرات اجتماعی را درك نكرده اند. آنها خواهان نوعی عدالت اجتماعی هستند كه با نا برابری‌های اجتماعی مقابله كند كه البته توصیف مشخصی از ‌آن ندارند. این جوانان آغازكننده و فراخوان دهنده‌ی حركت 25 ژانویه و كانون اصلی آن بودند.
نیروهای مردمی كه مولف از آن نام می‌برد، چپ رادیكال مصری است. آنها اولین نیرو‌هایی بودند كه به دعوت جوانان پاسخ مثبت دادند زیرا به طور طبیعی خواهان انقلاب هستند. اما آنان از زمان عبدالناصر تا كنون غیر قانونی بوده اند وبه همین جهت بیشتر در سطح عناصر نخبه چپ باقی مانده‌اند وبیشتر در اشكال دیگر فعالیت اجتماعی مشاركت داشته اند وبیشتر به صورت گروه‌های كوچك و محافل فعالیت می‌كرده‌اند. نیروی سومی كه به نظر مولف در این انقلاب شركت دارد نیروهای طبقات متوسط هستند كه شامل لیبرال‌ها و اسلامگرایان می‌شوند. آنها در برگیرنده‌ی تعداد زیادی از متخصصان، مهندسان، وكلا، حسابداران و كارمندان بخش دولتی و خصوصی هستند كه در میان آنان ثروتمندان، طبقه ی متوسط و فقرا نیز مشاهده می‌شود. مولف معتقد است كه روشنفكران جوان متحدان واقعی چپ هستند كه در این مرحله جوانانی هستند كه خواهان دموكراسی واقعی بوده و آن را فراتر از انتخابات می‌دانند وهدف آنها استقلال‌طلبی است.
"امین" از واژه‌ی ارتجاع در مقابل انقلاب استفاده می‌كند و آن را دارای دو وجه می‌بیند. اول نظام حاكم است كه البته نظام"مبارك" نیست، بلكه یك نیروی سازمان یافته در اطراف حزب حاكم است و بیشتر آنها افراد غیرنظامی ثروتمند هستند كه از طریق فساد مالی گسترده در مصر به ثروت دست یافته‌اند و در طی سال‌های طولانی گذشته شكل گرفته‌اند واز نظر نویسنده این نیروی ضدانقلاب شامل تمام بورژوازی مصری می‌شود كه در میان آنان می‌توان كشاورزان ثروتمند را مشاهده كرد كه در در دوران كودتای نظامیان، از قوانین اصلاحات ارضی عبدالناصر بهره برده‌اند.
نیروی دوم ضد انقلاب از نظر وی نیروهای اسلام‌گرا هستند كه او آنها را از نظر فكری و سازمان‌دهی دارای یك انسجام تفكر مشخص به معنای حقیقی و واقعی آن نمی‌داند. هر چند آنها به طور علنی در انقلاب قرار دارند و به رغم آنكه در حركت‌های انقلابی مشاركت دارند، بعضی از این نیروها مانند اخوان المسلمین خواهان سوار شدن بر انقلاب هستند و از نظر نویسنده‌ی كتاب استعمارگران غربی و در راس آنها ایالات متحده امریكا و به دنبال آن اسرائیل، امیدوارند بتوانند نیروهای اسلام گرا و سلفی‌ها را بر انقلاب حاكم گرداند تا از آن طریق بتواند به انقلاب پایان داده و از آن طریق انقلاب را در پاسخ به خواسته‌های خود عقیم كرده ودر نهایت خواسته‌های اسرائیل وامریكا و حكومت‌های مرتجع عرب را به اجرا در آورند.
به نظر "امین" موقعیت نهاد نظامی به گونه‌ای است كه نقش مهمی در این زمینه دارد و به رغم آنكه نیروهای نظامی توان آن را داشتند كه به انقلاب ضربه بزنند اما با مسامحه در این زمینه، مبارك را فدا كردند تا نظام را حفظ كنند. اهداف درازمدت نظامیان تا حد زیادی ناشناخته باقی ماند و با اتخاذ تصمیماتی اهداف خود را تا حد زیادی به اجرا در آوردند تا دوران انتقالی را با گماردن افرادی از نظام حاكم در راس حكومت از سر بگذرانند و به نیروهای ضدانقلاب فرصت مقابله بدهند. هم چنین قوانینی همانند قوانین احزاب ومقابله با اعتراضات را به تصویب برسانند.
نسخه‌ی پاكستان و نه تركیه
نویسنده معتقد است كه ایالات متحده در برخورد با انقلاب مصر تلاش می‌كند مدل پاكستان را اجرا كند و نه مدل تركیه را. در مدل تركیه نظامیان به پشت صحنه رفته و از دور مراقب اوضاع هستند در حالی كه مساله مصر كاملا متفاوت است. در نسخه‌ی پاكستانی در ظاهر یك بورژوازی در حال شكل گرفتن است كه نظام حاكم در ظاهر اسلامی ظاهر می‌شود و در پشت سر آن اركان نظامی قرار دارد و هرگاه كه لازم باشد وارد معركه شده و مداخله می‌كند. این نسخه مورد نظر ایالات متحده برای مصر است و به نظر نویسنده آنچه كه از نسخه‌ی تركیه برای مصر گفته می‌شود، برای گمراه كردن مردم و پوشاندن اهداف امریكا است كه تلاش می‌كند بلوك ضدانقلاب ارتجاعی را كه متشكل از بخش‌های بورژوازی و كشاورزان ثروتمند واحزاب اسلام گراست به حاكمیت برساند.
به نظر مؤلف دلیل به قدرت رسیدن این بلوك ارتجاعی، مقابله با دموكراسی و كنار گذاردن آن است. وی معتقد است كه دموكراسی در مصر ضرورتا باید از درون یك حركت اجتماعی شكل گیرد كه مبتنی بر نیروهای حركت انقلابی باشد و باید دربرابر استعمار بایستد. این امری است كه ایالات متحده از آن می‌ترسد و تلاش می‌كند كه مصر را در همان وضعیتی نگه دارد كه به صلح با اسرائیل پای بند باشد و این مساله در مفهوم امریكایی به معنی جلوگیری از حمایت از مردم فلسطین برای دست یابی به حقوق مشروع خود در اراضی اشغالی برای جلوگیری از شهرك سازی است و هم چنین مصر را در وضعیتی قرار دهد كه تابع سیاست‌های جهانی‌سازی ‌باشد.
در خاتمه نیز "امین" انقلاب مصر را با سایر انقلاب‌ها مقایسه كرده و ضرورت كسب تجربیات از نتایج آن انقلاب‌ها را برای مصر یادآور می‌شود. وی انقلابات جهانی را به سه گروه تقسیم می‌كند. انقلاب در جنوب آسیا و افریقا،‌ انقلاب در شرق اروپا و انقلاب در امریكای لاتین. به نظر او انقلاب مصر شباهت زیادی به انقلاب‌های فلیپین و اندونزی دارد كه در آن كشورها نیز دیكتاتور با اعوان وانصارش سرنگون شد.