صد و ده سال مشروطیت، فریاد آزادی، آغاز تحولات اجتماعی و دگرگونی های سیاسی در ایران میگذرد. رخدادی که نقش مهمی در شکل گرفتن ادبیات اعتراضی به ویژه طنز داشته است که تا
دههها بعد و نزدیک به انقلاب ایران در سال ۱۳۵۷ تاثیر خود را نشان میداد.
دهخدا
علی اکبر خان دهخدا را پدر طنز ایران می دانند. طنز هایی انتقادی، سیاسی که با نام های مستعار دخو، نخود هر آش و رئیس انجمن لات و لوت ها منتشر می شد.
مشهورترین طنز های او زیر عنوان"چرند و پرند" در روزنامه صور اسرافیل نوشته شده است که تا سه روزی قبل از کودتا و بمباران مجلس در سال هجری قمری ۱۳۲۶ منتشر می شد.
دهخدا در یکی از چرند و پرند هایش با عنوان آفتابه لگن شش دست، شام و ناهار هیچی می نویسد: "در میان ما ملت ایران با بیست کرور جمعیت، پنج کرور و سیصد و پنجاه و هفت هزار وزیر، امیر، سلطان، شارژ دافر و...داریم. گذشته از این ها خدا برکت بدهد شش کرور و چهار صد و پنجاه و دو هزار و ششصد و چهل و دو نفر آیت الله، حجت الاسلام امام جمعه، پیشماز و ...داریم علاوه بر این ها باز چهار کرور شاهزاده، آقازاده، ارباب، و...داریم، زیاده بر این ها اگر خدا بگذارد سه هزار وکیل بلدیه، منشی و ...غیره داریم. همه طبقاتی که عرض شد دو قسم بیش تر نیستند: یک دسته روسای ملت و یک دسته اولیای دولت. ولی هر دو دسته یک مقصود بیش ندارند، می گویند شما کار کنید، زحمت بکشید، آفتاب و سرما بخورید، لخت و عور بگردید، گرسنه و تشنه زندگی کنید، بدهید ما بخوریم و شما را حفظ و حراست کنیم."
نسیمی که از شمال وزید
از علی اکبر دهخدا پدر طنز و آخر و عاقبت تبعیدش به سویس که تازه شانس آورده بود بگذریم می رسیم به "نسیم شمال" که سیاسی ترین روزنامه طنز ایران را بعد از صور اسرافیل منتشر می کرد.
سید اشرف الدین حسینی (گیلانی) معروف به نسیم شمال که نسیم طنزش نه تنها از شمال که از جنوب و غرب و شرق هم می وزید. روزنامه اش را یک تنه اداره می کرد. اولین شماره آن در سال ۱۳۲۵ هجری قمری به چاپ رسید و بیش از هزار بیت هم تا زمانی که زنده بود شعر گفت که همه را در کتاب "باغ بهشت" چاپ زدند. "در ولایات، انجمن ها بسته شد- در مجامع هم، دهن ها بسته شد"
نسیم شمال اما دهان خود را نمی توانست ببندد. آن قدر گفت و گفت تا گزمه ها به سراغش آمدند و به دیوانه خانه بردندش. سرانجام در سال ۱۳۱۲ خورشیدی در تهران درگذشت.
می گویند که طنز خود یک تناقض است و آزادی در بند. در واقع ترکیب همین تناقض کابوسی است که به طنز روایت می شود. نسیم شمال اما فرصتی برایش باقی نماند که آخرین کابوس زندگی را به طنز بنویسد.
نسیم آذربایجان
نسیمی از شمال وزید و دامن آذربایجان را درگرفت. علی اکبر صابر طاهرزاده همتای نسیم شمال بود و زاده شهر شماخی آذربایجان. همه او را با نام صابر می شناختند و با این شعرش که گفته بود:
"لال شوم، کور شوم، کر شوم - لیک محال است که من خر شوم"
صابر از همکاران فعال روزنامه ی ملا نصرالدین بود. به ترکی شعر می گفت و نسیم هم گاهی اوقات اشعارش را به فارسی برمی گرداند. "آغلا و گوله گن"(گریان خندان)، هوپ هوپ و ابو نصر شیبانی از اسامی بود که در زیر شعرهایش دیده می شد.
هوپ هوپ نامه معروف ترین اثر اوست که تازه به همت یکی از دوستانش منتشر شده است وگرنه از مال و منال که به چاپ کتاب هم برسد خبری نبود:
اگر مزدت نداد ارباب، باش آواره، صابر شو!/ فقیری، بینوایی، مضطری، بیچاره، صابر شو!/
"میرزا شوکولا"
شاعر طنز پرداز دیگر دوره مشروطیت ایرج میرزاست. امیر نظام گروسی که علاقه وافری به او داشت "میرزا شوکولا" می خواندش. ایرج میرزا مخالف حجاب بود و به زن با نگاه دیگری غیر از مذهبیون می نگریست. نمونه های بارز آن در عارفنامه وجود دارد. اما قصه تصویر زن بی حجابی بر سر در کاروانسرا که داد و فغان روحانیون را درآورد به گونه دیگری است.
ایمان و امان به سرعت برق/ می رفت که مومنین رسیدند
این آب ببرد، آن یکی خاک/ یک پیچه ز گِل بر او کشیدند
ناموس به باد رفته ای را/ با یک دو سه مشت گِل خریدند
توضیحات بسیار است. دستکاری بر لب ها و دریدن با چین عفافِ زن گشاده روی بی پیچه، و سرانجام این که:
با این علما، هنوز مردم/ از رونق مُلک ناامیدند
شاعر مدرن دوره مشروطیت اما جانش را در زمان میخوارگی از دست داد. نفس در سینه اش حبس شد تا طبیب بیاید درگذشت.
باباشمل
رضا گنجه ای نیزاز طنز پردازان تحصیلکرده بود که در زوریخِ سویس تحصیلاتش را به اتمام رسانده بود. پس از جنگ جهانی دوم به ایران بازگشت و به فعالیت سیاسی پرداخت.
در گیر و دار همین کوشش ها به شغل وزارت هم نائل آمد. گنجه ای که دوست داشت او را بابا صدا کنند، روزنامه ای فکاهی با عنوان بابا شمل منتشر کرد که بسیار محبوب بود.
گنجه ای در "برهان قاطر تعلیف بابا شمل" جیره بندی را مرگ تدریجی می داند و همین لحن را برای واژه های دیگر مد روز نیز به کار می برد.کوپن ارزاق: چک بی محل، تلگراف: پست بطیی السیر، وزارت دربار: کوچه در دار.
او که دل پرخونی از همان کوچه در دار و هر چیزی که به آن مربوط می شود داشت، در جای دیگری می نویسد:"..جون کندیم، پول خرج کردیم، آخر سر چن تا طوطی و یه مشت بوقلمون ریخته ایم اون تو و اسمشو گذاشته ایم "کرسیخونه"" که اشاره به مجلس دارد.
می گویند این گونه فکاهیات برای آرام کردن موقعیت تراژدی و تبدیل آن به وضعیتی خنده آور نیست، بلکه خطوط وحشت را در چهره تماشاگر عمیق تر می کند. به بیان دیگر فکاهه و طنز و کمدی را همان تراژدی می نامند در تکرار گذر زمان. شکل مضحک جبری بودن و جدی گرفتن.
درست مثل این شعر سیمین بهبهانی:
چو به خنده لب گشودم همه نیشخند بودم/ چو دهان پارگی ها که زدامنی بخندد
زندان و تبعید، سرنوشت مشترک
یادی هم از محمد علی افراشته و روزنامه چلنگر او بکنیم. افراشته همه فن حریف بود. نیمه های درس و مدرسه به بازار رفت، دلالی و معاملات ملکی و معماری و هنرپیشگی و ...تا بالاخره سر از مطبوعات درآورد و مجله امید را منتشرکرد.
از امید هم پس از توقیف ناامید شد و به سراغ روزنامه توفیق و برادران رفت و با نام پرستو چلچله زاده (عجیب است که اغلب اهالی توفیق نام حیوانات را بر خود می نهادند) و معمار باشی قلم زد. افراشته اما از سال ۱۳۲۹ به فکر روزنامه ای مستقل برای خود افتاد و چلنگر را منتشر کرد.
افراشته بر پیشانی نخستین شماره چلنگر می نویسد:
بشکنی! ای قلم ای دست اگر/ پیچی از خدمت محرومان سر
فرامرز سلیمانی می گوید که طنز طرح تناقض هاست که در حتمیت ها تردید دارد و نظام و قدرت و دیکته و کلیشه را انکار می کند، نمی پذیرد، بر آن طغیان می برد و به بازی می گیرد. افراشته نیز همین کار را می کرد:
غیر آن یک هزار و یک فامیل/ همه را مخلصیم علی التفصیل
...
چاکر جمله یک قلم از دم/ هستم همراهتان، قدم به قدم
انتشار چلنگر تا وقوع کودتای ۲۸ مرداد ۳۲ ادامه داشت. پس از آن واقعه افراشته نیز پنهان شد و او هم سرانجام کارش مانند بسیاری از طنز نویسان به تبعید افتاد و این بار در بلغارستان. از آن جا که غربت با کمتر مزاجی سازگار است به مزاج افراشته نیز خوش نیامد و پس از دو سال تبعید در سن ۵۱ سالگی در صوفیه بلغارستان درگذشت.
دایی جان ناپلئون
پزشکزاد از نادر طنز نویسانی است که تاکنون شعری از او ندیده ایم. نوشته هایش اما همچنان ورد زبان هاست. با آسمون و ریسمون آغاز کرد تا به صندوق لعنت رسید.
در این میان اما همچنان دایی جان ناپلئون پایدار و پا برجا مانده است. آنگونه که خودش می گوید اخیرا دچار "لقیت" شده، یعنی زانوانش کمی می لقد اما لقیتی هنوز در طنزش دیده نشده است.
پزشکزاد آثار دیگری دارد که حتما هم طراز دایی جان ناپلئون هستند. خودش ادب مرد به ز دولت اوست را از همه بیشتر می پسندد، حافظ ناشنیده پند نیز چیزی از این دو کم نمی آورد اما همچنان او و دایی جان را همزاد می دانند.
این هم از مزایای سریال های تلویزیونی! شاید اگر فرصتی بود و دیگر کتاب هایش به صورت سریال تلویزیونی در می آمدند این قدر مردم دایی جان دایی جان نمی کردند.
توفیق پاچناری ها
اما نوبت به روزنامه توفیق رسیده است که کعبه آمال همه طنز نویسان معاصر است. موسس آن حسین توفیق در سال ۱۳۰۱ این روزنامه را منتشر کرد. حسین با نام مستعار گشنیز خانم، دو بار در جوانی به زندان سرپاس مختاری معروف افتاد و سرانجام هم در همان زندان درگذشت.از شهریور ۱۳۲۰ اما برادران توفیق حسین، حسن و عباس که همه زاده محله پاچنار تهران هستند، انتشار روزنامه ای را که سراپا انتقادی و سیاسی بود، ادامه دادند.بر پیشانی روزنامه نوشته شده بود:
"چو حق تلخ است با شیرین زبانی/ حکایت سر کنم آن سان که دانی"
جمله معروف" پنجشنبه ها دو چیز یادت نره، اول توفیق و.." همچنان ورد زبان خاص و عام است. عباس توفیق هم اکنون در آمریکا زندگی می کند. برادری دیگر نیز هنوز در قید حیات است.
هادی خرسندی و فریدون تنکابنی و سه نفنگدار طنز، بیژن اسدی پور، پرویز شاپور و عمران صلاحی همه کارشان را با روزنامه توفیق آغاز کردند. خرسندی در غربت به سراغ اصغر آقایش رفت و چیزی از شهرتش کاسته نشد که هیچ، بر آن افزوده هم شد."بچه ها این گربه-هه ایران ماست" از نام یافته ترین کارهای اوست.
فریدون تنکابنی در شهر کلن آلمان در خانه سالمندان زندگی می کند.
از سه تفنگدار طنز دو تن از دست رفته اند. پرویز شاپور و عمران صلاحی. تنها یک تک تیرانداز در آمریکا باقی مانده که بیژن اسدی پور است با نشریه پر بار فرهنگ و هنر.
احمد شاملو درباره صلاحی می گوید: "نامش عمران است اما از اول باعث خرابی بوده است."
عمران اما با شعر من بچه جوادیه ام، نه تنها خود را که جوادیه را نیز به شهرت رساند.
"می رفت قطار و مَرد می ماند/ این بار قطار ماند و او رفت"
پرویز شاپور که با کاریکلماتورهایش به شهرت رسید، نوعی شیوه تازه را عرضه کرد. "قلبی داشت که پر جمعیت ترین شهر دنیا بود" و "بار زندگی را با رشته عمرش به دوش می کشید." و فکر می کرد "برای مردن عمری فرصت دارد" اما اجل مهلتش نداد تنها توانست بر سنگ مزارش بنویسد: "متشکرم که تشریف آوردید. ببخشید که نمی توانم جلوی پایتان بلند شوم." و همه مردم جهان به احترامش "به یک زبان سکوت کردند."