۱۳۸۸ خرداد ۲۱, پنجشنبه

کالبد چه گوارا



































سه شنبه 13 سپتامبر 2005














































در بامداد ٨ اکتبر١٩٦٧، در چند کيلومتري لاهيگوئرا، دهکده کوچک بوليوي دربلندي هاي پيش از سلسله جبال آند، ارنستو چه گوارا همراه تني چند از چريک هايش به محاصره ارتش بوليوي درآمدند. چه گوارا روز پس از دستگيري اش در لا هيگوئرا به قتل رسيد. نخستين بار٣٨ سال پس ازآن رويداد، يکي از روزنامه نگاران اندک شماري که شاهد مرگ چه گوارا بودند به روايت موشکافانه لحظه اي مي پردازد که ارتش بوليوي به ياري افسران امريکائي و مأموران سازمان مرکزي اطلاعات آمريکا (سيا) کالبد انقلابي آرژانتيني تبار را به دهکده وله گرانده منتقل کردند، همان جائي که پزشکان جسد وي را پيش از نمايش به رسانه هاي جهان «آماده ساختند».

نوشته : ریچارد گات ترجمه : منوچهر مرزبانیان

در سال ١٩۶٧که اينک نزديک به چهل سال از آن روزگار مي گذرد، من در سانتياگوي شيلي به سر مي بردم و در همان حال که براي روزنامه گاردين لندن مقاله مي نوشتم، در دانشگاه نيز کار مي کردم. در ماه ژانويه همين سال دوستان دست چپي شيليائي به من خبر دادند که چه گوارا در بوليوي است؛ در ماه مارس، نخستين نشانه هاي حضور چريک ها نمايان شد. از همان ماه آوريل، دسته اي از روزنامه نگاران به اردوگاه نانکاهوآزو که از شهر نفتي کاميري دور نبود، رونهادند. اندکي بعد گروه کوچکي که رژيس دبره هم جزو آن بود را هنگام بيرون آمدن از اردوگاه دستگير کردند و به کاميري بردند. در همين زمان در هاوانا، آخرين نوشته هاي چه گوارا در قالب دفتر گزيده اي با عنوان «يک، دو، سه، بسيار ويتنام هاي ديگر به پا کنيم» به چاپ رسيد که در آن چپ بين الملل را به کارزار فرا مي خواند.

تصميم گرفتم به بوليوي بروم تا خود دريابم که آيا اين کشور مهياي درگيري در جنگ تازه اي از نوع ويتنام هست يا نه. آگاهي هائي ناچيزي پيرامون نهضت چريکي در بوليوي به گوش جهانيان مي رسيد. از اينرو در ماه اوت با خط آهن سرتاسري آند که از بندر شيليائي آنتوفاگاستا به سوي لاپاز مقر حکومت بوليوي کشيده بود رهسپار شدم (١).

در آن هنگام رژيم نظامي خودکامه ژنرال رنه برينتوس افسر نيروي هوائي، که دوسالي پيش از آن به قدرت رسيده بود، بر کشور [بوليوي] فرمان مي راند. با ظهور چريک ها، حکومت نظامي در بوليوي برقرار کرده بودند و خروج از شهرها را بوسيله راه بند هاي بازرسي نظامي کنترل مي کردند.

با پيش گرفتن تمام حزم و احتياط هاي لازم، با قطار خود را به محل رساندم تا از فرودگاه ها که همگي زير مراقبت شديد بودند دوري جويم و ريشم را هم تراشيدم زيرا هر ريشوئي هنوز از راه نرسيده مظنون به شمار مي رفت. قصدم آن بود که به جاي آنکه بعنوان گزارشگري بيگانه نامنويسي کنم، خود را جهانگردي عادي جا بزنم و به سرتاسر کشور سفر کنم و اين همه براي آن بود که با دشواري هاي بيشمار روبرو نشوم. سفر کردن به بيرون از شهرها بدون مجوز کتبي ژنرال آلفردو او واندو فرمانده کل نيروها، که پس از آن به مقام رياست جمهوري رسيد، شدني نبود.

بهر حال در لاپاز همراه با روزنامه نگاران خارجي ديگر که دوستي از روزنامه تايمز لندن هم در ميان آن ها بود به نامنويسي گردن نهادم. روزي همين دوست مرا در جريان رفتار عجيب روزنامه نگاري دانمارکي گذاشت. اين دانمارکي روزانه دوساعت تمام پاي بي سيم سپري مي کرد تا همه اطلاعاتي را که از رسانه هاي بوليويائي گردآورده بود، مخابره کند. دوست من که به حق کنجکاوي اش برانگيخته شده بود مي پرسيد «آيا علاقه دانمارکي ها به امور بوليوي بايد تا به اين اندازه باشد؟» من هم به همان اندازه او شگفت زده بودم، تا وقتي که بر حسب اتفاق دريافتم که اين دانمارکي گزارشگري برجسته از جناح چپ بود که اخبار را از طريق دانمارک به خبرگزاري پرنسا لاتينا ي هاوانا مي فرستاد!

چنين بود که در طول چندين هفته از اين سر تا آن سر کشور سفر کردم تا حال و هوائي را که بر آن حکمفرما بود لمس کنم و ببينم که آيا به واقع بوليوي به آستانه دوران پيش از انقلاب رسيده است. از معادن اورورو، سيگولو وه اينته و پوتوسي بازديد کردم، که همه را نظاميان در مهار خود داشتند و سربازان مسلح راه هاي دسترسي به آنها را نگهباني مي کردند. البته رهبران اتحاديه هاي کارگري همگي به زندان افتاده بودند و هراسي سخت بر کارگران معدن چيره بود که مي ترسيدند حرف هاي دلشان را بگويند.

همچنين کوشيدم از وضعيت کشاورزي آگاهي يابم. بوليوي پانزده سال پيش از آن يعني در سال ١٩۵٢ انقلابي را پشت سر نهاده بود؛ اصلاحات ارضي به سرتاسر کشور گسترش يافته بود، اما روستائيان از آن ناخشنود بودند. من با گروهي از کارشناسان کشاورزي سازمان ملل متحد هم سفر بودم، آلتيپلانو را مي پيموديم و تا تاريخا هم پيش رفتيم. در آنجا دريافتيم که بسياري از روستائيان [از وضعيت] شکوه داشتند زيرا شماري از زمين داران باز گشته بودند تا زمين ها را پس بگيرند.

به لاپاز برگشتم تا با دوگلاس هندرسون نامي که سفير ايالات متحده بود گفتکو کنم. او در مجله «سه قاره» نامه مشهور چه گوارا در بار ه ايجاد ويتنام هاي ديگر را خوانده بود و با من در ميان گذاشت که ايالات متحده ارتش بوليوي را با فرستادن مربيان ياري مي کند، اما در واقع و برخلاف ويتنام کمترين امکاني نيست که سربازان امريکائي را به بوليوي اعزام دارند.

پايان ماه اوت من به کاميري رسيدم و با رژيس دبره ديدار کردم که در اتاقکي در پادگان نظامي در بند بود. با افسران چهارمين لشکر ارتش هم گفتگو کردم که خبر دادند که چريک هاي چه گوارا به سوي شمال، در غرب جاده اي که به سنتاکروز پايتخت خاوري بوليوي کشيده بود جابجا شده اند. چاره اي نبود جز اينکه به وله گرانده که پايگاه اصلي نيروها ضد چريکي هشتمين تيپ بود بروم تا ببينم به واقع چه مي گذرد.

ازاينرو در ماه سپتامبر رهسپار وله گرانده شدم و تقاضا کردم که با سرهنگ ژواکيم زنته نو آنايا فرمانده اردوگاه که چند سال بعد در اروپا کشته شد، گفتگو کنم. به من گفت که گروه چه گوارا اينک درون ناحيه اي که حدود آن را به خوبي مشخص کرده اند قرار دارند و گريختن فرمانده چريک ها و همرزمان وي از آنجا بسيار دشوار خواهد بود. حکايت کرد که چگونه نظاميان نيروهاي چه گوارا را دوره کرده و تنها يک جاي گريز باقي گذاشته اند. ارتش سربازاني را که به لباس روستائيان در آمده بودند به محل گسيل داشته بود تا به محض عبور چريکهاي فراري از آن ناحيه هشدار دهند. گفته هاي اهالي واحه اي که چند روز پيشتر چريک ها از آنجا گذشته بودند و نيز دو تن چريک در بندي که گذاشتند از آنان پرس و جو کنم، جاي شکي پيرامون هويت رئيس گروه به محاصره درآمده باقي نمي گذاشت؛ او براستي خود چه گوارا بود. سرهنگ زنته نو به من اطمينان داد که «از حالا تا چند هفته ديگر، خبرهائي خواهد شد».

من به جاده سانتا کروز قدم گذاردم و به اردوگاه نظامي اسپرانس [آرزو] که «نيروهاي ويژه» ايالات متحده در آن مستقر بود رسيدم. نزديک به بيست متخصص آمريکاي شمالي در کارخانه قند سازي متروکه اي پنهان شده و از تمام وسائل ارتباط راديوئي موجود برخوردار بودند تا با وله گرانده و منطقه چريک ها، و همچنين با فرماندهي جنوبي آمريکائي ها (٢) مستقردر ناحيه آبراه پاناما که آنوقت در تملک وزارت دفاع امريکا بود تماس بگيرند. سرگرد روبرتو «پاپي» شلتن مرا پذيرفت و آگاه ساخت که ۶٠٠ «رنجر»، يعني رزمندگان ويژه ارتش بوليوي دست پرورده مربيان امريکائي، به تازگي دوره آموزشي خود را به پايان برده و رهسپار ناحيه وله گرانده شده اند.

يکشنبه شب ٨ اکتبر ١٩۶٧ با دوستي در ميدانگاه اصلي سانتاکروز قدم مي زدم که مردي از ايوان قهوه خانه اي اشاره کرد که سر ميزش به او به پيونديم. يکي از نظاميان امريکائي بود که در اردوگاه اسپرانس به او برخورده بوديم. گفت «خبرهائي برايتان دارم». ما که چند هفته اي بود موضوع دستگيري احتمالي او خيالمان را به خود مشغول داشته بود پرسيديم «از چه گوارا؟». خبر رسان ما پاسخ داد که «چه گوارا را گرفته اند. او زخم هاي سختي برداشته و ممکن است شب را به صبح نرساند. باقي چريک ها با سرسختي مي جنگند که او را باز پس گيرند؛ و فرمانده گروهان از طريق راديو تقاضاي بالگرداني کرده است تا او را از آن محل دور سازد. اين فرمانده آنچنان دست پاچه بود که چيزي از حرفهايش را نمي توانستي فهميد. تنها اين جمله اش را مي توانستيم بشنويم که "گيرش انداختيم، گيرش انداختيم!"»

خبر رسان ما پيشنهاد کرد که بالگرداني کرايه کنيم تا ما را بي درنگ به منطقه چريک ها برساند. نمي دانست که آيا چه گوارا هنوز زنده است يا نه، اما مي پنداشت بخت اندکي دارد که مدت زيادي هنوز زنده بماند. حتي اگر مي توانستيم بالگرداني هم پيدا کنيم پرداخت کرايه آن مقدورمان نبود . ساعت بيست و سي دقيقه و تاريکي ژرفي بود. پرواز در اين ديروقت شب به هرحال ناشدني بود. ناچار ساعت چهار صبح روز ٩ اکتبر جيپي به مقصد وله گرانده کرايه کرديم.

در پايان سفري پنج ساعت و نيمه به محل رسيديم. نظاميان نمي گذاشتند ما دورتر، تا لا هيگوئيرا، برويم. يکراست به سمت زمين هاي فرودگاه رفتيم که باند پروازي کم و بيش بدوي بود. در اين محل، علاوه بر دانش آموزان در يونيفورم هاي سفيد و عکاسان آماتور، انگار نيمي از اهالي دهکده گرد آمده بودند تا چشم براه بمانند. ساکنان وله گرانده به رفت و آمد نظاميان خو گرفته بودند.

در ميان اين جمعيت، کودکان هيجان زده تر از همه بودند. آنها افق را به انگشت نشان مي دادند و جست و خيز مي کردند. چند دقيقه بعد نقطه کوچکي در آسمان پيدا شد و خيلي زود شکل بالگرداني به خود گرفت که به ميله هاي فرود آن اجساد دو سرباز را بسته بودند. جنازه ها را از ميله ها جدا کردند و بي هيچ احترامي درون يک کاميون انداختند تا به دهکده ببرند.

زماني که انبوه جمعيت پراکنده مي شد، براي عکس برداري از جعبه هاي بمب هاي آتشزا (ناپالم) مانديم که ارتش برزيل تحويل داده و دور و بر باند پرواز پخش و پلا بود. به کمک يک عدسي نزديک کننده از مردي عکس گرفتيم که لباس نظامي سبز زيتوني به تن داشت و هيچ علامتي بر آن نبود. او را مأمور سيا مي شناختند. اين گستاخي بيگانگان آنان را خوش نيامد و مأمور سيا که چند افسر بوليويائي از او محافظت مي کردند کوشيد فرمانبرانش را وادارد تا ما را از دهکده بيرون اندازند. ما جزو اولين کساني بوديم که به وله گرانده رسيده بوديم، جلوتر از تمام ديگراني که بيست و چهار ساعت بعد سر رسيدند. اما آنقدر جواز عبور گرفته بوديم که بتوانيم ثابت کنيم روزنامه نگاران حقيقي هستيم. آنچنانکه، پس از جر و بحث هاي خشونت بار بالاخره به ما اجازه دادند در محل بمانيم.

آنگاه تنها و يگانه بالگرداني که در آنجا بود به سوي ميدان نبرد که حدود سي کيلومتر به سمت جنوب قرار داشت به پرواز درآمد و سرهنگ زنته نو را باخود برد. اندکي پس از ساعت يک بعد از ظهر اين فرد پيروزمندانه بازگشت و لبخند پهني را که از سر رضايت بر چهره داشت نمي توانست پنهان کند. اعلام کرد که چه گوارا مرده است. جسد چه گوارا را که ديده بود جاي ترديدي باقي نميگذاشت. هيچ دليلي در دست نبود که حرف هايش را باور نکنيم. ناگزير به سوي دفتر کوچک تلگرافخانه شتافتيم تا گزارش خود را براي اطلاع جهانيان به کارمند نگران و ناباور آن بسپاريم. در ميان ما هيچکس به واقع يقين نداشت که گزارش ها به مقصد خواهند رسيد، اما گزينه ديگري نبود. اين گزارش ها هرگز به جائي که قرار بود برسند نرسيدند.

چهار ساعت بعد، دقيقتر بگوئيم سر ساعت پنج بعد از ظهر، آن بالگردان بازگشت و اين بار فقط يک جسد با خود داشت که آنرا به تخت فرود آن طناب پيچ کرده بودند. به جاي آنکه مانند بار قبل در جائي که ما بوديم فرود آيد، در ميانه باند پرواز، دور از نگاه کنجکاو روزنامه نگاران به زمين نشست. قدغن کرده بودند که از حلقه محاصره سربازان فراتر برويم. اما ديديم که در آن دور دست جسد را با شتاب درون يک شورولت بارکش قرار دادند که باند پرواز را با شتاب جنون آميزي ترک کرد تا از محل دور شود.

توي ماشين جيپمان که خيلي دور نبود پريديم و راننده ما ديوانه وار پشت بارکش به حرکت در آمد. حدود يک کيلومتر دورتر، در داخل دهکده، شورولت ناگهان به سمتي پيچيد و ديديم که به درون محوطه بيمارستان داخل شد. سربازان کوشيدند با بستن دروازه ميله دار جلو ما را بگيرند، اما آنقدر نزديک به بارکش مي رانديم که توانستيم بدرون برويم.

شورولت از يک سربالائي با شيب تندي بالا رفت و سپس دنده عقب در مقابل سرپناه کوچکي با بامي ساخته شده از ني که يک سوي آن حفاظي در برابر باد و بوران نداشت، قرار گرفت. از جيپ پائين پريديم تا پيش از آنکه در جانبي بارکش باز شود خود را به آن برسانيم. وقتي سرانجام با خشونت در را باز کردند، مأمور سيا از آن بيرون پريد و به شيوه اي غريب به انگليسي فرياد زد: «خيلي خب، حالا گورمان را از اينجا گم کنيم» (٣) . مردک نمي دانست که روزنامه نگاري انگليسي پشت در ايستاده است.

در درون بارکش بر روي برانکاري کالبد چه گوارا نهاده شده بود. از همان نگاه نخست دانستم که خود اوست. چهار سال قبل فرصتي پيش آمده بود که در هاوانا او را ملاقات کنم؛ و او کسي نبود که به آساني از خاطر برود. بي هيج ترديدي اين جسد ارنستو چه گوارا بود. هنگامي که آنها جسد را براي قرار دادن روي ميزي که در داخل پناهگاه سرهم بندي کرده بودند که لابد پيشترها براي کوبيدن رخت چرک از آن استفاده مي شد، بيرون آوردند به يقين در يافتم که گواراي انقلابي اينک به حقيقت مرده است.

شکل ريش، خطوط چهره، موهاي بلند و انبوه او را در ميان هزاران تن ديگر مي توانستي شناخت. لباس نظامي به رنگ سبز زيتوني و بالاتنه اي زيپ دار به تن داشت. جوراب هاي سبز رنگ و رو رفته و کفش هائي به پا داشت که دست ساز مي نمود. از آنجا که لباس ها بدنش را به تمامي پوشانده بود به دشواري مي توانستي ديد که از کجا زخم برداشته است. دو حفره در زير گلوگاهش به چشم مي خورد؛ ديرتر وقتي به پاک کردن تنش پرداختند، من زخم ديگري را در ناحيه شکم ديدم. به يقين جراحت هاي ديگري هم در ران ها و نزديک قلبش وجود داشت که من نتوانستم آن ها را ببينم.

دو پزشک بيمارستان درون زخم هاي گردن وي مي کاويدند؛ ابتدا به نظرم آمد که دنبال گلوله ميگردند، اما آنها فقط جسد را براي گذاردن لوله اي آماده مي کردند تا فورمل را براي حفظ آن تزريق کنند. يکي از پزشکان به شستن دستهايش که به خون چريک مرده آغشته بود پرداخت. به غير از اين جزئيات هيچ چيزي بر کالبد بي جان وي نبود که کمترين حس انزجاري بر انگيزد. تو گفتي انگار زنده بود. و وقتي خواستند بازوانش را از آستين نيم تنه بيرون کشند بدون دشواري در آمدند. فکر مي کنم که از مرگ او چند ساعتي بيشتر نگذشته بود. در آن لحظه به خيالم نمي گنجيد که توانسته باشند او را پس از دستگيري کشته باشند. همه فکر مي کرديم که به خاطر زخم هايش و نبود مراقبت هاي پزشکي در اولين ساعات اين صبح دوشنبه مرده باشد.

کساني که دور او را گرفته بودند بسيار نفرت انگيز تر از خود جسد مي نمودند. راهبه اي که نمي توانست لبخند خود را پنهان سازد خودش را رها کرد تا آشکارا بخندد؛ افسران با دوربين هاي عکاسي گران بها سر رسيدند تا اين صحنه را جاويدان سازند؛ و البته عادي بود که مأمور سازمان مرکزي اطلاعات(سيا) به همه جا سربکشد، چرا که طبيعتا او مسئوليت همه عمليات را به حساب خود گذاشته بود و هر بار که کسي جرأت مي کرد عدسي دوربين را بسمت او بچرخاند دچار خشمي ديوانه وار مي شد. به انگليسي از او پرسيديم «اهل کجا هستيد؟» و محض خنده افزوديم « کوبا»، «پورتو ريکو؟» اما شوخي ما آشکارا او را خوش نيامد و به خشکي پاسخ داد «مال هيچ جا».

ديرتر باز همين را از او پرسيديم، اما اينبار به اسپانيولي جواب داد «چه مي گوئيد»، و وانمود مي کرد که چيزي از حرفهاي ما نمي فهمد. مردي خپله و قوي جثه بود که سي و پنج سالي از سنش مي گذشت، چشم هاي ريزي داشت که در حدقه فرورفته بودند و به درستي نمي توانستي گفت که اهل امريکاي شمالي بود و يا پناهنده کوبائي، زيرا هم انگليسي و هم اسپانيولي را بدون لهجه صحبت مي کرد. نامش کوستاو ويلودو بود (که با نام مستعار ادواردو گونزالس مي شناختندش) و هنوز در ميامي به سر مي برد. من يک سال پيش از آنکه در رسانه هاي امريکاي شمالي سخني از او باشد در مقاله اي که براي گاردين لندن نوشتم از او نام برده بودم.

نيم ساعتي پس از آن براي عزيمت يه سوي سانتاکروز و فرستادن خبرها از هم جدا شديم. وقتي روز سه شنبه١٠ اکتبر به مقصد رسيديم ديگر سپيده دميده بود. هيچ کدام از دفاتر آنچنان که بايد مجهز نبود. از اينرو من هواپيمائي به مقصد لاپاز گرفتم و از آنجا روايت خود از مرگ چه گوارا را فرستادم که در صفحه اول شماره ١١ اکتبر گاردين چاپ شد. در هواپيما به سرگرد «پاپي» شلتن برخوردم که با خشنود ي از دهانش پريد: «ماموريت انجام شد!».

پاورقي ها

۱- پايتخت بوليوي به موجب قانون اساسي شهر سوکره است که در سال ١۵٣٨پدرو آنزورس دو کامپو ردوندو بنياد نهاد.

۲- فرماندهي جنوبي ارتش ايالات متحده.

٣- All right, let’s get the hell out of here



[ Haut ]


کالبد چه گوارا LE MOPND



کالبد چه گوارا

سه شنبه 13 سپتامبر 2005

در بامداد ٨ اکتبر١٩٦٧، در چند کيلومتري لاهيگوئرا، دهکده کوچک بوليوي دربلندي هاي پيش از سلسله جبال آند، ارنستو چه گوارا همراه تني چند از چريک هايش به محاصره ارتش بوليوي درآمدند. چه گوارا روز پس از دستگيري اش در لا هيگوئرا به قتل رسيد. نخستين بار٣٨ سال پس ازآن رويداد، يکي از روزنامه نگاران اندک شماري که شاهد مرگ چه گوارا بودند به روايت موشکافانه لحظه اي مي پردازد که ارتش بوليوي به ياري افسران امريکائي و مأموران سازمان مرکزي اطلاعات آمريکا (سيا) کالبد انقلابي آرژانتيني تبار را به دهکده وله گرانده منتقل کردند، همان جائي که پزشکان جسد وي را پيش از نمايش به رسانه هاي جهان «آماده ساختند».


نوشته : ریچارد گات ترجمه : منوچهر مرزبانیان

در سال ١٩۶٧که اينک نزديک به چهل سال از آن روزگار مي گذرد، من در سانتياگوي شيلي به سر مي بردم و در همان حال که براي روزنامه گاردين لندن مقاله مي نوشتم، در دانشگاه نيز کار مي کردم. در ماه ژانويه همين سال دوستان دست چپي شيليائي به من خبر دادند که چه گوارا در بوليوي است؛ در ماه مارس، نخستين نشانه هاي حضور چريک ها نمايان شد. از همان ماه آوريل، دسته اي از روزنامه نگاران به اردوگاه نانکاهوآزو که از شهر نفتي کاميري دور نبود، رونهادند. اندکي بعد گروه کوچکي که رژيس دبره هم جزو آن بود را هنگام بيرون آمدن از اردوگاه دستگير کردند و به کاميري بردند. در همين زمان در هاوانا، آخرين نوشته هاي چه گوارا در قالب دفتر گزيده اي با عنوان «يک، دو، سه، بسيار ويتنام هاي ديگر به پا کنيم» به چاپ رسيد که در آن چپ بين الملل را به کارزار فرا مي خواند.

تصميم گرفتم به بوليوي بروم تا خود دريابم که آيا اين کشور مهياي درگيري در جنگ تازه اي از نوع ويتنام هست يا نه. آگاهي هائي ناچيزي پيرامون نهضت چريکي در بوليوي به گوش جهانيان مي رسيد. از اينرو در ماه اوت با خط آهن سرتاسري آند که از بندر شيليائي آنتوفاگاستا به سوي لاپاز مقر حکومت بوليوي کشيده بود رهسپار شدم (١).

در آن هنگام رژيم نظامي خودکامه ژنرال رنه برينتوس افسر نيروي هوائي، که دوسالي پيش از آن به قدرت رسيده بود، بر کشور [بوليوي] فرمان مي راند. با ظهور چريک ها، حکومت نظامي در بوليوي برقرار کرده بودند و خروج از شهرها را بوسيله راه بند هاي بازرسي نظامي کنترل مي کردند.

با پيش گرفتن تمام حزم و احتياط هاي لازم، با قطار خود را به محل رساندم تا از فرودگاه ها که همگي زير مراقبت شديد بودند دوري جويم و ريشم را هم تراشيدم زيرا هر ريشوئي هنوز از راه نرسيده مظنون به شمار مي رفت. قصدم آن بود که به جاي آنکه بعنوان گزارشگري بيگانه نامنويسي کنم، خود را جهانگردي عادي جا بزنم و به سرتاسر کشور سفر کنم و اين همه براي آن بود که با دشواري هاي بيشمار روبرو نشوم. سفر کردن به بيرون از شهرها بدون مجوز کتبي ژنرال آلفردو او واندو فرمانده کل نيروها، که پس از آن به مقام رياست جمهوري رسيد، شدني نبود.

بهر حال در لاپاز همراه با روزنامه نگاران خارجي ديگر که دوستي از روزنامه تايمز لندن هم در ميان آن ها بود به نامنويسي گردن نهادم. روزي همين دوست مرا در جريان رفتار عجيب روزنامه نگاري دانمارکي گذاشت. اين دانمارکي روزانه دوساعت تمام پاي بي سيم سپري مي کرد تا همه اطلاعاتي را که از رسانه هاي بوليويائي گردآورده بود، مخابره کند. دوست من که به حق کنجکاوي اش برانگيخته شده بود مي پرسيد «آيا علاقه دانمارکي ها به امور بوليوي بايد تا به اين اندازه باشد؟» من هم به همان اندازه او شگفت زده بودم، تا وقتي که بر حسب اتفاق دريافتم که اين دانمارکي گزارشگري برجسته از جناح چپ بود که اخبار را از طريق دانمارک به خبرگزاري پرنسا لاتينا ي هاوانا مي فرستاد!

چنين بود که در طول چندين هفته از اين سر تا آن سر کشور سفر کردم تا حال و هوائي را که بر آن حکمفرما بود لمس کنم و ببينم که آيا به واقع بوليوي به آستانه دوران پيش از انقلاب رسيده است. از معادن اورورو، سيگولو وه اينته و پوتوسي بازديد کردم، که همه را نظاميان در مهار خود داشتند و سربازان مسلح راه هاي دسترسي به آنها را نگهباني مي کردند. البته رهبران اتحاديه هاي کارگري همگي به زندان افتاده بودند و هراسي سخت بر کارگران معدن چيره بود که مي ترسيدند حرف هاي دلشان را بگويند.

همچنين کوشيدم از وضعيت کشاورزي آگاهي يابم. بوليوي پانزده سال پيش از آن يعني در سال ١٩۵٢ انقلابي را پشت سر نهاده بود؛ اصلاحات ارضي به سرتاسر کشور گسترش يافته بود، اما روستائيان از آن ناخشنود بودند. من با گروهي از کارشناسان کشاورزي سازمان ملل متحد هم سفر بودم، آلتيپلانو را مي پيموديم و تا تاريخا هم پيش رفتيم. در آنجا دريافتيم که بسياري از روستائيان [از وضعيت] شکوه داشتند زيرا شماري از زمين داران باز گشته بودند تا زمين ها را پس بگيرند.

به لاپاز برگشتم تا با دوگلاس هندرسون نامي که سفير ايالات متحده بود گفتکو کنم. او در مجله «سه قاره» نامه مشهور چه گوارا در بار ه ايجاد ويتنام هاي ديگر را خوانده بود و با من در ميان گذاشت که ايالات متحده ارتش بوليوي را با فرستادن مربيان ياري مي کند، اما در واقع و برخلاف ويتنام کمترين امکاني نيست که سربازان امريکائي را به بوليوي اعزام دارند.

پايان ماه اوت من به کاميري رسيدم و با رژيس دبره ديدار کردم که در اتاقکي در پادگان نظامي در بند بود. با افسران چهارمين لشکر ارتش هم گفتگو کردم که خبر دادند که چريک هاي چه گوارا به سوي شمال، در غرب جاده اي که به سنتاکروز پايتخت خاوري بوليوي کشيده بود جابجا شده اند. چاره اي نبود جز اينکه به وله گرانده که پايگاه اصلي نيروها ضد چريکي هشتمين تيپ بود بروم تا ببينم به واقع چه مي گذرد.

ازاينرو در ماه سپتامبر رهسپار وله گرانده شدم و تقاضا کردم که با سرهنگ ژواکيم زنته نو آنايا فرمانده اردوگاه که چند سال بعد در اروپا کشته شد، گفتگو کنم. به من گفت که گروه چه گوارا اينک درون ناحيه اي که حدود آن را به خوبي مشخص کرده اند قرار دارند و گريختن فرمانده چريک ها و همرزمان وي از آنجا بسيار دشوار خواهد بود. حکايت کرد که چگونه نظاميان نيروهاي چه گوارا را دوره کرده و تنها يک جاي گريز باقي گذاشته اند. ارتش سربازاني را که به لباس روستائيان در آمده بودند به محل گسيل داشته بود تا به محض عبور چريکهاي فراري از آن ناحيه هشدار دهند. گفته هاي اهالي واحه اي که چند روز پيشتر چريک ها از آنجا گذشته بودند و نيز دو تن چريک در بندي که گذاشتند از آنان پرس و جو کنم، جاي شکي پيرامون هويت رئيس گروه به محاصره درآمده باقي نمي گذاشت؛ او براستي خود چه گوارا بود. سرهنگ زنته نو به من اطمينان داد که «از حالا تا چند هفته ديگر، خبرهائي خواهد شد».

من به جاده سانتا کروز قدم گذاردم و به اردوگاه نظامي اسپرانس [آرزو] که «نيروهاي ويژه» ايالات متحده در آن مستقر بود رسيدم. نزديک به بيست متخصص آمريکاي شمالي در کارخانه قند سازي متروکه اي پنهان شده و از تمام وسائل ارتباط راديوئي موجود برخوردار بودند تا با وله گرانده و منطقه چريک ها، و همچنين با فرماندهي جنوبي آمريکائي ها (٢) مستقردر ناحيه آبراه پاناما که آنوقت در تملک وزارت دفاع امريکا بود تماس بگيرند. سرگرد روبرتو «پاپي» شلتن مرا پذيرفت و آگاه ساخت که ۶٠٠ «رنجر»، يعني رزمندگان ويژه ارتش بوليوي دست پرورده مربيان امريکائي، به تازگي دوره آموزشي خود را به پايان برده و رهسپار ناحيه وله گرانده شده اند.

يکشنبه شب ٨ اکتبر ١٩۶٧ با دوستي در ميدانگاه اصلي سانتاکروز قدم مي زدم که مردي از ايوان قهوه خانه اي اشاره کرد که سر ميزش به او به پيونديم. يکي از نظاميان امريکائي بود که در اردوگاه اسپرانس به او برخورده بوديم. گفت «خبرهائي برايتان دارم». ما که چند هفته اي بود موضوع دستگيري احتمالي او خيالمان را به خود مشغول داشته بود پرسيديم «از چه گوارا؟». خبر رسان ما پاسخ داد که «چه گوارا را گرفته اند. او زخم هاي سختي برداشته و ممکن است شب را به صبح نرساند. باقي چريک ها با سرسختي مي جنگند که او را باز پس گيرند؛ و فرمانده گروهان از طريق راديو تقاضاي بالگرداني کرده است تا او را از آن محل دور سازد. اين فرمانده آنچنان دست پاچه بود که چيزي از حرفهايش را نمي توانستي فهميد. تنها اين جمله اش را مي توانستيم بشنويم که "گيرش انداختيم، گيرش انداختيم!"»

خبر رسان ما پيشنهاد کرد که بالگرداني کرايه کنيم تا ما را بي درنگ به منطقه چريک ها برساند. نمي دانست که آيا چه گوارا هنوز زنده است يا نه، اما مي پنداشت بخت اندکي دارد که مدت زيادي هنوز زنده بماند. حتي اگر مي توانستيم بالگرداني هم پيدا کنيم پرداخت کرايه آن مقدورمان نبود . ساعت بيست و سي دقيقه و تاريکي ژرفي بود. پرواز در اين ديروقت شب به هرحال ناشدني بود. ناچار ساعت چهار صبح روز ٩ اکتبر جيپي به مقصد وله گرانده کرايه کرديم.

در پايان سفري پنج ساعت و نيمه به محل رسيديم. نظاميان نمي گذاشتند ما دورتر، تا لا هيگوئيرا، برويم. يکراست به سمت زمين هاي فرودگاه رفتيم که باند پروازي کم و بيش بدوي بود. در اين محل، علاوه بر دانش آموزان در يونيفورم هاي سفيد و عکاسان آماتور، انگار نيمي از اهالي دهکده گرد آمده بودند تا چشم براه بمانند. ساکنان وله گرانده به رفت و آمد نظاميان خو گرفته بودند.

در ميان اين جمعيت، کودکان هيجان زده تر از همه بودند. آنها افق را به انگشت نشان مي دادند و جست و خيز مي کردند. چند دقيقه بعد نقطه کوچکي در آسمان پيدا شد و خيلي زود شکل بالگرداني به خود گرفت که به ميله هاي فرود آن اجساد دو سرباز را بسته بودند. جنازه ها را از ميله ها جدا کردند و بي هيچ احترامي درون يک کاميون انداختند تا به دهکده ببرند.

زماني که انبوه جمعيت پراکنده مي شد، براي عکس برداري از جعبه هاي بمب هاي آتشزا (ناپالم) مانديم که ارتش برزيل تحويل داده و دور و بر باند پرواز پخش و پلا بود. به کمک يک عدسي نزديک کننده از مردي عکس گرفتيم که لباس نظامي سبز زيتوني به تن داشت و هيچ علامتي بر آن نبود. او را مأمور سيا مي شناختند. اين گستاخي بيگانگان آنان را خوش نيامد و مأمور سيا که چند افسر بوليويائي از او محافظت مي کردند کوشيد فرمانبرانش را وادارد تا ما را از دهکده بيرون اندازند. ما جزو اولين کساني بوديم که به وله گرانده رسيده بوديم، جلوتر از تمام ديگراني که بيست و چهار ساعت بعد سر رسيدند. اما آنقدر جواز عبور گرفته بوديم که بتوانيم ثابت کنيم روزنامه نگاران حقيقي هستيم. آنچنانکه، پس از جر و بحث هاي خشونت بار بالاخره به ما اجازه دادند در محل بمانيم.

آنگاه تنها و يگانه بالگرداني که در آنجا بود به سوي ميدان نبرد که حدود سي کيلومتر به سمت جنوب قرار داشت به پرواز درآمد و سرهنگ زنته نو را باخود برد. اندکي پس از ساعت يک بعد از ظهر اين فرد پيروزمندانه بازگشت و لبخند پهني را که از سر رضايت بر چهره داشت نمي توانست پنهان کند. اعلام کرد که چه گوارا مرده است. جسد چه گوارا را که ديده بود جاي ترديدي باقي نميگذاشت. هيچ دليلي در دست نبود که حرف هايش را باور نکنيم. ناگزير به سوي دفتر کوچک تلگرافخانه شتافتيم تا گزارش خود را براي اطلاع جهانيان به کارمند نگران و ناباور آن بسپاريم. در ميان ما هيچکس به واقع يقين نداشت که گزارش ها به مقصد خواهند رسيد، اما گزينه ديگري نبود. اين گزارش ها هرگز به جائي که قرار بود برسند نرسيدند.

چهار ساعت بعد، دقيقتر بگوئيم سر ساعت پنج بعد از ظهر، آن بالگردان بازگشت و اين بار فقط يک جسد با خود داشت که آنرا به تخت فرود آن طناب پيچ کرده بودند. به جاي آنکه مانند بار قبل در جائي که ما بوديم فرود آيد، در ميانه باند پرواز، دور از نگاه کنجکاو روزنامه نگاران به زمين نشست. قدغن کرده بودند که از حلقه محاصره سربازان فراتر برويم. اما ديديم که در آن دور دست جسد را با شتاب درون يک شورولت بارکش قرار دادند که باند پرواز را با شتاب جنون آميزي ترک کرد تا از محل دور شود.

توي ماشين جيپمان که خيلي دور نبود پريديم و راننده ما ديوانه وار پشت بارکش به حرکت در آمد. حدود يک کيلومتر دورتر، در داخل دهکده، شورولت ناگهان به سمتي پيچيد و ديديم که به درون محوطه بيمارستان داخل شد. سربازان کوشيدند با بستن دروازه ميله دار جلو ما را بگيرند، اما آنقدر نزديک به بارکش مي رانديم که توانستيم بدرون برويم.

شورولت از يک سربالائي با شيب تندي بالا رفت و سپس دنده عقب در مقابل سرپناه کوچکي با بامي ساخته شده از ني که يک سوي آن حفاظي در برابر باد و بوران نداشت، قرار گرفت. از جيپ پائين پريديم تا پيش از آنکه در جانبي بارکش باز شود خود را به آن برسانيم. وقتي سرانجام با خشونت در را باز کردند، مأمور سيا از آن بيرون پريد و به شيوه اي غريب به انگليسي فرياد زد: «خيلي خب، حالا گورمان را از اينجا گم کنيم» (٣) . مردک نمي دانست که روزنامه نگاري انگليسي پشت در ايستاده است.

در درون بارکش بر روي برانکاري کالبد چه گوارا نهاده شده بود. از همان نگاه نخست دانستم که خود اوست. چهار سال قبل فرصتي پيش آمده بود که در هاوانا او را ملاقات کنم؛ و او کسي نبود که به آساني از خاطر برود. بي هيج ترديدي اين جسد ارنستو چه گوارا بود. هنگامي که آنها جسد را براي قرار دادن روي ميزي که در داخل پناهگاه سرهم بندي کرده بودند که لابد پيشترها براي کوبيدن رخت چرک از آن استفاده مي شد، بيرون آوردند به يقين در يافتم که گواراي انقلابي اينک به حقيقت مرده است.

شکل ريش، خطوط چهره، موهاي بلند و انبوه او را در ميان هزاران تن ديگر مي توانستي شناخت. لباس نظامي به رنگ سبز زيتوني و بالاتنه اي زيپ دار به تن داشت. جوراب هاي سبز رنگ و رو رفته و کفش هائي به پا داشت که دست ساز مي نمود. از آنجا که لباس ها بدنش را به تمامي پوشانده بود به دشواري مي توانستي ديد که از کجا زخم برداشته است. دو حفره در زير گلوگاهش به چشم مي خورد؛ ديرتر وقتي به پاک کردن تنش پرداختند، من زخم ديگري را در ناحيه شکم ديدم. به يقين جراحت هاي ديگري هم در ران ها و نزديک قلبش وجود داشت که من نتوانستم آن ها را ببينم.

دو پزشک بيمارستان درون زخم هاي گردن وي مي کاويدند؛ ابتدا به نظرم آمد که دنبال گلوله ميگردند، اما آنها فقط جسد را براي گذاردن لوله اي آماده مي کردند تا فورمل را براي حفظ آن تزريق کنند. يکي از پزشکان به شستن دستهايش که به خون چريک مرده آغشته بود پرداخت. به غير از اين جزئيات هيچ چيزي بر کالبد بي جان وي نبود که کمترين حس انزجاري بر انگيزد. تو گفتي انگار زنده بود. و وقتي خواستند بازوانش را از آستين نيم تنه بيرون کشند بدون دشواري در آمدند. فکر مي کنم که از مرگ او چند ساعتي بيشتر نگذشته بود. در آن لحظه به خيالم نمي گنجيد که توانسته باشند او را پس از دستگيري کشته باشند. همه فکر مي کرديم که به خاطر زخم هايش و نبود مراقبت هاي پزشکي در اولين ساعات اين صبح دوشنبه مرده باشد.

کساني که دور او را گرفته بودند بسيار نفرت انگيز تر از خود جسد مي نمودند. راهبه اي که نمي توانست لبخند خود را پنهان سازد خودش را رها کرد تا آشکارا بخندد؛ افسران با دوربين هاي عکاسي گران بها سر رسيدند تا اين صحنه را جاويدان سازند؛ و البته عادي بود که مأمور سازمان مرکزي اطلاعات(سيا) به همه جا سربکشد، چرا که طبيعتا او مسئوليت همه عمليات را به حساب خود گذاشته بود و هر بار که کسي جرأت مي کرد عدسي دوربين را بسمت او بچرخاند دچار خشمي ديوانه وار مي شد. به انگليسي از او پرسيديم «اهل کجا هستيد؟» و محض خنده افزوديم « کوبا»، «پورتو ريکو؟» اما شوخي ما آشکارا او را خوش نيامد و به خشکي پاسخ داد «مال هيچ جا».

ديرتر باز همين را از او پرسيديم، اما اينبار به اسپانيولي جواب داد «چه مي گوئيد»، و وانمود مي کرد که چيزي از حرفهاي ما نمي فهمد. مردي خپله و قوي جثه بود که سي و پنج سالي از سنش مي گذشت، چشم هاي ريزي داشت که در حدقه فرورفته بودند و به درستي نمي توانستي گفت که اهل امريکاي شمالي بود و يا پناهنده کوبائي، زيرا هم انگليسي و هم اسپانيولي را بدون لهجه صحبت مي کرد. نامش کوستاو ويلودو بود (که با نام مستعار ادواردو گونزالس مي شناختندش) و هنوز در ميامي به سر مي برد. من يک سال پيش از آنکه در رسانه هاي امريکاي شمالي سخني از او باشد در مقاله اي که براي گاردين لندن نوشتم از او نام برده بودم.

نيم ساعتي پس از آن براي عزيمت يه سوي سانتاکروز و فرستادن خبرها از هم جدا شديم. وقتي روز سه شنبه١٠ اکتبر به مقصد رسيديم ديگر سپيده دميده بود. هيچ کدام از دفاتر آنچنان که بايد مجهز نبود. از اينرو من هواپيمائي به مقصد لاپاز گرفتم و از آنجا روايت خود از مرگ چه گوارا را فرستادم که در صفحه اول شماره ١١ اکتبر گاردين چاپ شد. در هواپيما به سرگرد «پاپي» شلتن برخوردم که با خشنود ي از دهانش پريد: «ماموريت انجام شد!».

پاورقي ها

۱- پايتخت بوليوي به موجب قانون اساسي شهر سوکره است که در سال ١۵٣٨پدرو آنزورس دو کامپو ردوندو بنياد نهاد.

۲- فرماندهي جنوبي ارتش ايالات متحده.

٣- All right, let’s get the hell out of here



[ Haut ]





مصاحبه با آلن گرش در روز جمعه ٢٢ ماه مه ٢٠٠٩ دردفتر کارش در لوموند ديپلماتيک



دو شنبه 1 ژوئن 2009


با تشکر از وقتي که در اختيار روزنامه سرمايه گذاشتيد، اولين سوال ما مربوط مي شود به تهديداتي که بنطر شما ايران را در شرائط کنوني تهديد مي کنند و از چه عواملي ناشي مي شوند ؟

آلن گرش: من در مورد خطرهاي خارجي صحبت مي کنم، ما اکنون دوران هشت ساله حکومت بوش را پشت سر مي گذاريم که براي او ايران پس از عراق يکي از مهم ترين دشمنان محسوب مي شد و تمام سياست ايالات متحده پس از سال ٢٠٠٣ در خاورميانه در جهت منزوي کردن ايران بود و افزودن فشارهاي مستقيم از طريق تحريم هاي سازمان ملل، تا آنجا که احتمال داده مي شد که حمله نظامي به ايران در حال تدارک است. امروز مي توان اميدوار بود که اين دوران با انتخاب آقاي اوباما پايان يافته است و لااقل آنچه روشن است آنکه لحن و گفتمان ديگري در واشنگتن حاکم است هنور براي قضاوت درباره عمق اين تغيير جهت زود است اما خود اين امر که مسئله مذاکره با ايران در گفتمان رسمي وجود دارد و بخصوص اينکه امريکائي ها خواهان مذاکره هستند بسيار مثبت است چرا که متاسفانه اروپائي ها از بازي کردن نقش واسطه در اين کار ناتوان بودند و خود ايراني ها نيز ترجيح مي دادند مستقيما با امريکائي ها مذاکره کنند. اما بايد توجه داشت که روابط ايران و امريکا پرونده اي بسيار پيچيده است . در درجه اول مسئله برقراري روابط ديپلماتيک مطرح است اما در عين مسائل ديگري مثل پرونده اتمي ، سياست امريکا براي تغيير رژيم که نمي دانيم که آيا ادامه مي يابد يا نه ؟ و روابطي که ايران با نيروهائي دارد که امريکائي ها آنها را تائيد نمي کنند مثل حزب الله و حماس و غيره و بالاخره مسئله درگيري اسرائيل و فلسطين ... خلاصه مسئله روابط ايران و امريکا پرونده اي بسيارپيچيده است و نبايد توهم داشت که پس از سي سال گسست با يک بشکن زير و رو شود بخصوص که يکي از جنبه هاي جديد که البته چندان هم جديد نيست به قدرت رسيدن راست افراطي در اسرائيل است و يا لااقل ميتوان گفت دولتي که در آن راست افراطي بسيار بانفوذ است . اين دولت از يک سو به دولت امريکا فشار مي آورد تا سياست اش را در مورد ايران سخت ترکند و از سوي ديگر هرچه بيشتر احتمال يک حمله نظامي به ايران را مطرح مي کند. همه اينها به پيچيدگي اين پروند مي افزايد ولي در عين حال بايد گفت که ايران در مرکز تمام مشکلات جهان قرار ندارد و حتي وقتي امريکائي سعي مي کردند که ايران را مسئول مسائل خاورميانه جلوه دهند بي معني بود چرا که درگيري خاورميانه قبل از انقلاب ايران وجود داشت و تا وقتيکه مسئله فلسطيني ها حل نشود اين درگيري ادامه خواهد داشت. اما اسرائيل سعي مي کند که ايران را به مسئله اصلي تبديل کند. مثلا در مورد حماس ، حماس در درجه اول يک موضوع داخلي فلسطين است و اينکه حالا اين سازمان با ايران ارتباط دارد يا نه موضوعي ديگر است و اين مسئله حل نمي شود مگر با حل مسئله فلسطين .

س : سياست خارجي ايران درگسترش اين تهديدات تا چه اندازه دخيل است؟

آلن گرش: بنطر من در اين مورد دو جنبه مختلف وجود دارد، يکي مسئله سياستي است که ايران بطور مشخص دنبال مي کند که شامل حمايت از حزب الله ، حماس و موضع گيري که بطور عمومي انجام مي گيرد و غيره که مواضعي هستند که متفاوت با امريکائي هاست و بهيچ وجه به اين معني نيست که ايران در اشتباه است چون مورد تائيد امريکا قرار ندارد اين مسئله آنچنان که بعدا درموردش صحبت خواهم کرد مربوط مي شود به نقش ايران در منطقه و سياست ايران در اين چارچوب يعني در واقع اين مسئله اي در حوزه اراده ايران که به کسي هم مربوط نيست . جنبه ديگر مسئله به مشخصه تحريک آميز بعضي از موضع گيري هاي رهبري ايران مربوط مي شود که بسيار خطرناکند نه بنظر من به دليل آنکه کوچکترين خطر حمله ايران به اسرائيل وجود دارد، چيزي که براي من قابل تصور هم نيست، بلکه به اين دليل که در افکار عمومي غرب اين ذهنيت را بوجود مي آورد که تهديد ايران واقعي است و شرائطي را باعث مي شود که در چارچوب يک حمله احتمالي به ايران افکار عمومي غرب نيز آنرا مورد تائيد قرار دهد و از اينروست که اين موضگيري ها خطرناکند يعني حتي نزد کساني که در غرب از حقوق فلسطيني ها دفاع مي کنند و خواستار بوجود آمدن يک دولت فلسطيني هستند و غيره ما شاهد ظهور اين نظر هستيم که ايران نقش از بين بردن ثبات و جنگ افروزي دارد در حاليکه بنظر من اين عنصر جنگ افروزانه در منطقه سياست اسرائيل است. در واقع در اينجاست که مشکل وجود دارد و ميدانيم که مواضع رئيس جمهور احمدي نژاد هم استفاده داخلي دارد و هم بيشتر افکار عمومي منطقه را در نظر دارد و در آنجاست که انعکاس بيشتري مي يابد اما اين موضع گيري ها گاه واقعا غير مسئولانه هستند چرا که باعث جهت گيري هاي منفي در افکار عمومي برعليه ايران مي شود در حاليکه هيچ دليلي براي اينگونه دشمني ها وجود ندارد. در غرب و بويژه در اروپا افکار عمومي برضد جنگ عراق بسيج شده بودند و اين واقعا يک فاجعه است که روزي همين افکار عمومي به دلايل واهي يک حمله به ايران را مورد تائيد قرار دهند البته ما هنوز به اين نقطه نرسيده ايم.

س : نتيجه انتخابات ايران تا چه اندازه مي تواند دربرابر اين تهديدات ورفع آن ها موثر واقع شود؟

آلن گرش: بي شک اين انتخابات مي تواند بر افکار عمومي غرب تاثير بگذارد اما اين انتخابات مسئله داخلي ايران است و مثل همه ديگر انتخابات در جهان در درجه اول مسائل داخلي اند که در آن نقشي تعيين کننده دارند اما بايد گفت که رئيس جمهور احمدي نژاد در افکار عمومي غرب ، خود تبديل به يک تهديد شده است، من مجددا تکرار مي کنم که اين يک تصور است و هيچ عنصري از واقعيت پشت آن نيست، اما اگر او در اين انتخابات شکست بخورد در افکار عمومي غرب، بازهم تکرار مي کنم که بخشي از مسئله است ، توجه به مواضع ايران بيشتر خواهد شد. در واقع مواضع رسمي ايران در مورد مسائلي مثل مسئله هسته اي و يا درگيري اسرائيل و فلسطين برروي اصولي درست و واقعي و بنظر من قابل دفاع بناشده اند و مي توان از آن ها بصورت منطقي و با استدلال حمايت کرد اما امروز متاسفانه رئيس جمهور احمدي اين مواضع را به غير مسئولانه ترين شيوه ها مطرح مي کند تا آنجا که ديگر حتي به سخنان وي گوش داده نمي شود. بعنوان مثال همه شاهد آنچه در دوربان اتفاق افتاد بوديم، صحبت او در آنجا به درستي حول محکوم کردن دولت اسرائيل متمرکز شده بود و هيچگونه يهودي ستيزي اي در آن نبود اما رسانه هاي غرب آنرا همچون موضع گيري اي يهودي ستيزانه انعکاس دادند که در واقع درست نبود. افراط در شيوه مطرح کردن مسائل باعث شده ديگر کسي به حرف درست او نيز توجه نکند.

س: حال به سئوال مرکزي باز مي گرديم، از نطر شما ايران چه نقشي را در آستانه قرن بيست و يکم مي تواند در منطقه باز کند و چه جايگاهي را در جامعه بين المللي اشغال کند؟

آلن گرش:من عبارت جامعه بين المللي را زياد نمي پسندم چون معمولا وقتي از آن حرف زده مي شود بيشتر غرب و بويژه امريکا و اروپا مورد نظر است و ما در جهاني بسيار پيچيده تر قرار داريم. در اين مورد نيز جنبه هاي متفاوت وجود دارد يکي از آنها تحول تاريخي ، يعني دوران تاريخي است که ما در آن بسر مي بريم که بنظر من ما واقعا وارد عصر پسا امريکائي شده ايم يعني دوراني که در آن تعدادي از دولت ها نقش اساسي و جديدي را بازي خواهند کرد بعنوان مثال ترکيه که عضو ناتو است و هم پيمان تاريخي امريکا ، امروز هرچه بيشتر نقش مستقل تري را دنبال مي کند. بنظر من با ضعيف تر شدن نقش رهبري امريکا و بصورت عمومي تر غرب، فضاي هرچه بيشتري براي ديگرجريانات، دولتي و يا غير دولتي گشوده مي شود و در اين ميان ايران يک کشور بزرگ است با تاريخي کهن که عنصر مهمي در سياست منطقه و جهان از جمله به دليل نفت به حساب مي آيد که البته به اين مسئله نيز محدود نمي شود. ايران هرچه بيشتر جايگاه تاريخي خودش را براي دفاع از منافعش در اين چارچوب مي يابد و اين جايگاه البته هيچ ربطي به آنچيزي ندارد که امريکائي ها براي ايران متصورند . آنها خواهان پيوستن ايران به مواضع خودشان هستند مانند يک متحد سنتي . اما ايران مي تواند نقشي مثبت در يک سلسله از مسائل مثل درگيري اسرائيل و فلسطين بازي کند يعني در توازن قوا نقشي جدي داشته باشد که امروز به شدت اسرائيل است و ايران توانائي آنرا دارد که اين توازن قوا را به ضرر اسرائيل تغيير دهد امري که بسيار مثبت است. بنظر من ايران در آينده مي تواند ن نقش هرچه بيشتري را در منطقه بعهده گيرد و تاثيري مثبت داشته باشد و البته بدون انکه از سياست امريکا دنباله روي کند .

با تشکر از اينکه وقتتان را در اختيار ما گذاشتيد

مصاحبه با اريک رولو در مورد انتخابات ايران LE MOND



دو شنبه 1 ژوئن 2009

س : بنطر شما چه خطراتی ايران را در شرائط کنوني تهديد مي کنند و از چه عواملي ناشي مي شوند ؟

اریک رولو: مهم ترین خطری که امروز ایران را تهدید می کند، لااقل ظاهرا ، یک حمله نظامی از سوی اسرائیل است. من گفتم ظاهرا، زیرا معتقدم که اسرائیل جرات نخواهد کرد بدون تائید لااقل غیر رسمی این امر از سوی ایالات متحده به جمهوری اسلامی حمله کند. و این به دو دلیل:

اسرائیل ، هر چه هم در مورد توانائی اش اغراق شود، امکانات نظامی برای تحمیل تلفات غیرقابل جایگزین به ایران را ندارد. از سوی دیگر تهران قادر به پاسخ دهی نظامی به چنین حملاتی است . هیچ کدام از دو کشور از چنین درگیری پیروز بیرون نخواهند آمد.

اما دلیل دوم که مهمتر است: اگر اسرائیل آغازگر یک جنگ بر علیه ایران باشد عوارض آن برای ایالات متحده در منطقه وحشتناک خواهد بود. واشنگتن در نتیجه مجبور می شود که از حمایت اسرائیل دست بردارد و حتی تنبیهاتی را به آن تحمیل کند که می تواند اشکال مختلف داشته و در مواردی شدید باشند. افکار عمومی امریکا در این امر از رئیس جمهور اوباما دفاع می کند که مکررا در باره دست زدن به یک حمله نظامی به اسرائیل هشدار داده است. در چنین شرائطی دولت نتانیاهو سریعا سقوط خواهد کرد و رئیس دولت اسرائیل عمیقا به این امرآگاهی دارد.

س : سياست خارجي ايران درگسترش اين تهديدات تا چه اندازه دخيل است؟

اریک رولو: سیاست خارجی رئیس جمهور احمدی نژاد بنظر من ماجراجویانه و تحریک آمیزاست و نه فقط در مورد دولت های غربی بلکه همینطور در مورد افکار عمومی این کشورها. او بی هیچ نتیجه ای اسرائیل را تهدید می کند و اینکار فقط ماده خامی می شود برای تبلیغات خشن تندروترین سیاستمداران اسرائیل.

از سوی دیگر رئیس جمهور احمدی نژاد نظرات غیرقابل قبولی در مورد میلیون ها قربانی یهودی نازیسم مطرح می کند که تنها به کار کسانی می آید که در ایالات متحده و نقاط دیگر جهان می خواهند ایران را در صحنه بین المللی منزوی کنند و یک حمله نظامی بر علیه آنرا تدارک ببینند.

بدین ترتیب ادعاهای رئیس جمهور احمدی نژاد وقتی که می گوید که ایران قصد دستیابی به بمب اتمی را ندارد، متقاعد کننده نیست.

من شخصا فکر نمی کنم که ایران به سرعت قادر به دستیابی به بمب اتمی باشد و اینکار چند سالی طول خواهد کشید. اما عمیقا معتقدم که به نفع جمهوری اسلامی نیست که به چنین سلاحهائی دسترسی پیدا کند. ایرا ن در این حوزه نمی تواند خود را به سطح اسرائیل برساند که بنابه گفته رئیس جمهور سابق ایالات متحده ، جیمی کارتر، بیش از دویست بمب اتمی دارد.از سوی دیگر من اعتقاد راسخ دارم که ایران هرگز به عمد یک هولوکوست اتمی بوجود نخواهد آورد. قدرت واقعی ایران در اهمیت ژئوپولتیک اش در صحنه جهانی نهفته است.

س : نتيجه انتخابات ايران تا چه اندازه مي تواند دربرابر اين تهديدات ورفع آن ها موثر واقع شود؟

اریک رولو: نتیجه انتخابات ریاست جمهوری آینده ایران اهمیت عظیمی دارد. مردم ایران امکان انتخاب رئیس دولتی را دارند که بصورتی شایسته این کشور را نمایندگی کند، و سیاستی قابل قبول برای افکار عمومی جهان را دنبال نماید و روابط این کشور را با تمامی قدرت های غربی، و در درجه اول ایالات متحده و اتحادیه اروپا عادی سازد. چنین عادی سازی ای در درجه اول بر اساس استقلال و منافع ملی ایران بنا خواهد شد.این امر از آنرو ممکن است که جامعه جهانی به کشوری غنی از لحاظ منابع نفتی احتیاج دارد، کشوری که بتواند تاثیری مثبت برروی دیگرکشورهای خلیج فارس داشته باشد و قادر باشد در مبارزه برعلیه تروریسم شرکت نماید و به آرام کردن پاکستان و افغانستان یاری رساند که به یک اندازه ایران و جامعه بین الملل را تهدید می کنند.

س: از نطر شما ايران چه نقشي را در آستانه قرن بيست و يکم مي تواند در منطقه باز کند ؟

اریک رولو: به دلایلی که در بالا ذکر شد ایران نقشی کلیدی در منطقه دارد.بعد از سقوط و نابودی عراق، ایران تنها قدرت منطقه ای است. در نتیجه می تواند توازن جدیدی بوجود آورد، هژمونی امریکا را در عمل کم کرده و حتی در درگیری اسرائیل و فلسطین نقش بازی کند. درگیری که بنظر من بزرگترین مشکل برای حل عاقلانه آن ، هژمونی اسرائیل است که مانع می شود دولت یهود دست به گذشت های لازم برای رسیدن به توافق با طرفین عرب اش بزند. حضور ایرانی قوی و مورد احترام جامعه بین الملل در خاورمیانه، انحصار اسرائیل را در این زمینه از بین می برد و در نتیجه فشارهای بین المللی و از جمله امریکا را شدید تر می کند.

س :شانس ایران برای بازگشت به جامعه جهانی به نظر شما چگونه است ؟

اریک رولو: اگر ایران پس از انتخابات ریاست جمهوری آینده بتواند روابط اش را بخصوص با ایالات متحده و اتحادیه اروپا عادی سازد، چه کسی دیگر قادر خواهد بود که جلوی بازگشت ایران به جامعه بین الملل را بگیرد ؟ با داشتن نقشی مثبت در برقراری صلح در خاورمیانه ، با دفاع از تمامیت ارضی و منافع ملی اش در مقابل رقبای خارجی است که ایران احترام و علاقه افکار عمومی جهان را به خود جلب می کند

نقشه ي دنيس راس براي ايران


نقشه ي دنيس راس براي ايران

پنج شنبه 16 آوريل 2009، نويسنده لقمان تدین نژاد

در فوريه گذشته روزي که دنيس راس شخصيت طرفدار اسراييل، و وابسته به جناح باز ها، به سمت مشاور ويژه ي باراک اوباما در امور «خليج و آسياي جنوب غربي»، يعني ايران ارتقا يافت، منتقدين او بر اين اميد بودند که نفوذ او در اين زمينه جزئي باشد. هرچه باشد بر خلاف هياهو هايي که در اطراف انتصابات جورج ميچل (براي اسراييل و فلسطين) و ريچارد هولبروک(براي پاکستان و افغانستان) برپا شد اين انتصاب با يک تاخير طولاني و به شکل يک خبر کوتاه شبانه، و بي سر و صدا اعلام شد.

نوشته: رابرت درايفوس Robert Dreyfuss

برگردان: لقمان تدين نژاد

با اينهمه ناظرين مسائل خاورميانه و ديپلومات هايي که اميدوار به تضعيف دنيس راس و کنار رفتن او هستند سخت در اشتباهند. او در حال حاضر در حال بنا نهادن امپراتوري خود در وزارت خارجه مي باشد و در همان حالي که افراد مورد نظر خود را استخدام مي کند با شم و استعداد افسانه يي خود در بازي هاي سياسي، به دست و پنجه نرم کردن هاي سياسي، و بنا نهادن پل ها و روابط با يک سلسله از مقامات آمريکايي مشغول است. به گفته ي يکي از افراد مطلع، پرونده ي سياسي ايران مطلقاً از آن اوست. يکي از متخصصين کليدي در امور ايران مي گويد، «چيزهايي که تاکنون ديده ايم حکايت از اين دارد که دنيس راس همه چيز را کاملا در اختيار گرفته است.» اين شخص چنين ادامه مي دهد، «او امروز دارد طوري رفتار مي کند که گويي هيچکس ديگر کاره يي نيست. هرجا توي وزارت خارجه مي روي بتو مي گويند، برو سراغ دنيس، او مسئول اين کار است.»

اين نيز از عجايب روزگار است که اوبامايي که در طول مبارزات انتخابات، گفت و گو با ايران را يکي از مواد عمده ي سياست آينده ي خود خوانده بود، پرونده ي ايران را به چنين شخصي محول کرده است. اوباما از اول رياست جمهوري خود قدم هاي مهمي در نزديک شدن به ايران برداشته است از جمله تبريک تحسين بر انگيز نوروزي و مخاطب قرار دادن «رهبران جمهوري اسلامي ايران» و اظهار اينکه «ما به دنبال مذاکرات صادقانه و بر پايه ي احترام متقابل هستيم.» او ايران را به کنفرانس افغانستان دعوت کرد که در آن مقام ايراني و ريچارد هولبروک با هم دست دادند: به عبارت ديگر او به ديپلومات هاي آمريکايي اجازه داده است که با همتايان ايراني خود مذاکره کنند و حتي در صدد است براي آيت الله خامنه يي رهبر ايران يک نامه ي خصوصي بفرستد. با اينحال دنيس راس بمانند همفکران نئو-محافظه کار خود، آشکارا نسبت به فايده مندي مذاکرات سياسي با ايران بي اعتمادي نشان مي دهد.

دنيس راس بعنوان يکي از مهره هاي ماشين لابي اسراييل در واشنگتن شناخته مي شود و همانطور که بعداً نيز ثابت شد بعيد مينمود که تهران از انتصاب او استقبال کند. راديوي دولتي ايران انتصاب او را «تناقض آشکار در سياست اعلام شده از سوي اوباما مبني بر ايجاد تغيير در برخورد هاي خارجي ايالات متحده» خواند. کاظم جلالي يکي از نمايندگان جناح تندروي کميته ي امنيت ملي در مجلس ايران اين انتصاب را چنين تمسخر کرد، «بهتر بود آريل شارون و يا اهود اولمرت را به سمت نماينده ي اعزامي خود به ايران انتخاب کند.» يکي از مقامات سابق کاخ سفيد مي گويد که دنيس راس به همکاران خود گفته است که به اعتقاد او ايالات متحده، در پاسخ به برنامه اتمي ايران، در نهايت چاره يي نخواهد داشت مگر حمله نظامي.

هرچند دنيس راس يک نئوکان(محافظه کاران جديد) تمام عيار محسوب نمي شود اما در بيشتر طول سابقه سياسي خود با آنها دمخور بوده است. او در سالهاي دهه ۱۹۷۰ و ۱۹۸۰ در وزارت خارجه و وزارت دفاع، شانه به شانه ي پل ولفوويتز، و با آندرو مارشال يکي از نظريه پردازان معروف نئوکان و رئيس «اداره ي ارزيابي هاي دقيق Pentagon’s Office of Net Assessments» در پنتاگون کار کرده است. او در سال ۱۹۸۵ در برپايي «انستيتوي سياست هاي خاورميانه در واشنگتن Washington Institute for Near East Policy (WINEP)» که يکي از برجسته ترين سازمان هاي انديشه يي وابسته به لابي اسراييل محسوب مي شود نقش فعال داشت.

راس از سالهاي اواخر دهه ۸۰ تا سال ۲۰۰۰ راهنماي بوش پدر و کلينتون در مورد مسئله اعراب و اسراييل بود و براي خود بعنوان يک ديپلومات ماهر اما طرفدار اسرائيل شهرتي بهم زده بود. او در مذاکرات فلسطين و اسراييل در جولاي سال ۲۰۰۰ در کمپ ديويد نمايندگي آمريکا را بعهده داشت اما ميان او و ياسر عرفات بي اعتمادي متقابل حاکم بود. در طول همان مذاکرات يکبار دنيس راس بصورت کودکانه يي عصباني شد و دفترچه ي يادداشت خود را به ميان ظرف هاي ميوه و شربتي که روي ميز چيده شده بود پرتاب کرد. بي دليل نبود که زماني که عرفات پيشنهاد هاي حقيرانه ي اسراييلي ها را رد کرد، دنيس راس گناه شکست مذاکرات را تماماً به گردن او انداخت. شکست همين مذاکرات به آغاز انتفاضه ي دوم و به قدرت رسيدن آريل شارون انجاميد. دانيل کورتزر Daniel Kurtzer يهودي متعصبي است که در گذشته سمت سفير آمريکا در اسراييل و مصر را بعهده داشته و در سال گذشته در سمت مشاور ارشد اوباما در امور خاورميانه خدمت مي کرد. اين شخص در کتاب خود چنين نوشته است: «احساس ما هميشه اين بود که دنيس از نقطه يي که مورد نظر اسرائيل باشد حرکت خود را آغاز مي کند. او هميشه گوش مي کرد ببيند اسرائيل چه مي خواهد بعد سعي مي کرد عربها را نسبت به آن متقاعد سازد.»

دنيس راس از سال ۲۰۰۱ تا فوريه گذشته که از سوي اوباما به سمت حاضر خود رسيد، در «انستيتوي سياست هاي خاورميانه در واشنگتن» کار مي کرد و مديريت تهيه يک سري گزارش ها را بعهده دا شت که هدف آن به صدا در آوردن آژير هاي خطر در مورد تحقيقات اتمي ايران، و تبليغ نزديکي بيشتر آمريکا و اسرائيل در کار مقابله با آن کشور بود. در تابستان گذشته او در همان حالي که مشاورت اوباما را بعهده داشت يک گروه ويژه را رهبري مي کرد که هدف آن تاليف سندي بود بنام «راههاي استحکام بخشيدن به يک شراکت: چگونه مي توان در مقابل مشکل اتمي ايران همکاري ميان آمريکا و اسراييل را تعميق بخشيد؟» جوهره ي اين گزارش بر انگيختن نگراني ها در مورد برنامه ي اتمي ايران بود و توصيه مي کرد که رئيس جمهور آينده ي آمريکا به ايجاد يک مکانيسم رسمي دست بزند که هدف آن هماهنگ سازي سياست هاي آمريکا و اسرائيل و از جمله «عمليات پيشگيرانه ي نظامي» عليه ايران باشد. او و هولبروک هردو دست به تاسيس بنيادي بنام «اتحاد عليه ايران اتمي United Against Nuclear Iran» زدند که هدف آن گسترش نگراني ها و هشدار عليه ايران در ميان مردم آمريکا و رسانه ها بود. از اعضاي هيئت مديره ي اين سازمان يکي جيمز وولزي James Woolsey رئيس سابق سازمان سيا و ديگري فوآد عجمي يکي از معروفترين متخصصين امور خاورميانه وابسته به جنبش نئوکان بود.

دنيس راس در سپتامبر گذشته بعنوان يکي از اعضاي فعال يک سازمان هاي ويژه ي زير نظارت «مرکز سياستگزاري ميان حزبي Bipartisan Policy Center» عمل مي کرد. رياست اين سازمان بعهده ي مايکل ماکووسکي Michael Makovsky ، برادر داويد ماکووسکي است که در «انستيتوي سياست هاي خاورميانه در واشنگتن»کار مي کند و عده يي از بازهايي که از سال ۲۰۰۲ تا ۲۰۰۶ در وزارت دفاع آمريکا کار مي کردند توسط آنها سازمان داده شدند. گزارش اين گروه که «برخورد با مشکل: سياست آمريکا در قبال پيشرفت اتمي ايران» عنوان داشت توسط مايکل روبين يکي از تندرو ترين نئوکان هاي «انستيتوي انترپرايز آمريکا American Enterprise Institute» به قلم در آمده بود و متن آن بيشتر به يک اعلام جنگ آشکار شباهت داشت.

هسته ي گزارش بالا پيش بيني شکست مذاکرات سياسي با ايران بود و به همين دليل دنيس راس و همکاران او توصيه مي کردند که «آمريکا پيشاپيش به آرايش ابزار نظامي خود دست بزند» (يعني آماده سازي رزمي) و همزمان در خليج فارس به «قدرت نمايي بپردازد.» اين عمليات بايد بلافاصله با محاصره ي دريايي ايران و جلوگيري از ورود بنزين به آن کشور و صدور نفت از آن همراه شود بطوريکه اقتصاد کشور فلج شود. اين گزارش آشکارا به توصيه ي «عمليات ضربت» در پايان مانوور هاي آمريکا مي پردازد.

گزارش گروه دنيس راس-مايکل روبين در واقع خواهان يک عمليات ضربتي يا تهاجم آمريکا به ايران در يک مقياس وسيع است. در آنجا توصيه شده بود که مراکز تحقيقات اتمي ايران، دفاع ضد هوايي، مراکز سپاه پاسداران، انبار هاي اسلحه، فرودگاه ها و پادگان هاي نيروي دريايي هدف قرار گيرند. اين گزارش در پايان نتيجه گيري مي کرد که نيروهاي آمريکايي در نهايت بايد نيروهاي پياده نظام، ايستگاه هاي توليد نيرو، پل ها، و «کارخانه هاي توليد فولاد و اتوموبيل و اتوبوس و غيره» را نيز بکوبند.

دنيس راس نيز بمانند ساير همفکران نئوکان خود با مذاکره ميان ايران و آمريکا مخالفت نشان نمي دهد. آنها از آنجاييکه صورت گرفتن چنين مذاکراتي را گريز ناپذير يافته اند، در عوض اصرار مي ورزند که بر آن محدوديت زماني اعمال شده و در آن ضرب الاجل هاي چند هفته يي و يا حداکثر يکي دو ماهه تعيين شود. در نوامبر گذشته يکي از متخصصين ايران به نام پاتريک کلاوسون Patrick Clawson که از همکاران راس در «انستيتوي سياست هاي خاورميانه در واشنگتن» محسوب مي شود مذاکران آتي ميان ايران و آمريکا را يک نمايش و تئاتر خواند: «کاري که ما بايد بکنيم اينست که . . . . به جهانيان نشان بدهيم که ما داريم نهايت سعي مان را مي کنيم که ايراني ها را به مذاکره بکشانيم. هدف اصلي ما از اين کار، خود ايران نيست. هدف واقعي ما در اصل افکار عمومي مردم آمريکا و جهانيان است.» او تلويحاً مي گفت که آمريکا بايد بعد از رسيدن به اين هدف خود، چماقش را بردارد.

اما در واقع ممکن است مذاکرات ميان ايران و آمريکا ماهها و شايد سالها بطول بيانجامد. سوار کردن يک فيوز ضعيف در اين مدار، يعني آنچه که دنيس راس و شرکا بدنبالش هستند، شکست اين مذاکرات را تضمين خواهد کرد و زمينه را همانطور که دنيس راس خود توصيه کرده است، براي تحريم هاي شديد تر، محاصره اقتصادي، و «عمليات ضربتي» مهيا خواهد ساخت.





LE MOND

ميشل کلوسکار ، فيلسوف و جامعه شناس نقاد « ليبراليزم ليبرتر» درگذشت

مفهوم سرمایه در اندیشه‌ی پیر بوردیو

نسیان طبقاتی: بورژوازی ملی در ایران(1)

نقشه ي دنيس راس براي ايران

پردیس: مركز بین المللی هنر محیطی

فریبا وفی "در عمق صحنه" نشسته است

دهه ي دموكراسي در افغانستان

ماتريوشکاي بحران ها

مصاحبه با اريک رولو در مورد انتخابات ايران

مصاحبه با آلن گرش در روز جمعه ٢٢ ماه مه ٢٠٠٩ دردفتر کارش در لوموند ديپلماتيک

فستیوال ادبی «پاریس با تمام حروف» با شرکت شاعر ایرانی رضا هیوا

نود و چهارمين سالگرد نژاد كشي ارمنيان


https://www.chebayadkard.com

https://www.chebayadkard.com/chebayadkard/sokhan/20090504/aramaneh1.pdf

https://www.chebayadkard.com

https://www.chebayadkard.com/chebayadkard/sokhan/20090504/aramaneh2.pdf

https://www.chebayadkard.com/chebayadkard/sokhan/20090511/aramaneh3.pdf



مراسم نود و چهارمين سالگرد نژادكشي ارمنيان در كليساي سركيس تهران