۱۳۹۱ مهر ۱۹, چهارشنبه

نقشی فراتر از ستون پنجم!


نقشی فراتر از ستون پنجم!
یادداشت روز
کوروش طاهری
بخش اعظم فعالیت های جمهوری اسلامی در مقابل اپوزیسیون واقعی تا روی کار آمدن محمد خاتمی به عنوان رئیس جمهور و آبدارچی نظام ولایت فقیه در ترور و سرکوب فیزیکی مخالفان و گروه های شناخته شده در صف اپوزیسیون واقعی خلاصه می شد! رویگرد خاتمی با طرح گفتگوی تمدن ها که توسط کارشناسان زبده سیاسی حامی رئیس جمهور آبدارچی/ در وزارت اطلاعات طراحی و در سطح داخلی و اندکی هم در عرصه بین المللی تبلیغ و ترویج شد از یک سوی /باعث شد تا اقدامات تروریستی نظام ولایت در خارج از کشور کاهش یابد و از سوی دیگر طراحی های وزارت اطلاعات جمهوری اسلامی /آمریکا و متحدان آن را تا حدودی فریب داد و این کشورها با تبلیغات گسترده جناح موسوم به اصلاح طلب را که در تاکتیک حامی محمد خاتمی شناخته می شد به عنوان پاسدار نظام جمهوری اسلامی در برنامه استراتژیکی خود به افکار عمومی و معادلات سیاسی در سطح جهان تحمیل کردند!
تئوریسین های وزارت اطلاعات جمهوری اسلامی که تعدادی از آنان دست پرورده سرویس های جاسوسی آمریکا و آلمان هستند اما از نبوغ بالای ایرانی برخوردارند همراه با دست پرورده های سرویس جاسوسی چین و کره شمالی/خیلی زود دریافتند که بسیاری از گروههای تشکیل دهنده جبهه اصلاح طلبان/ برای حفظ نظام جمهوری اسلامی/ چه لعبت های گرانبهائی هستند که در تمام فصول به یاری جمهوری اسلامی خواهند آمد!
اینک با گذشت نزدیک به یک دهه/ ارزیابی و طراحی های اطلاعاتی در مورد گروههای موسوم به اصلاح طلب برای نظام ولایت فقیه ببار نشسته است و تعدادی از چهره های شاخص این جبهه در داخل و خارج از کشور نقشی فراتر از ستون پنجم را به نفع جمهوری اسلامی بعهده دارند و علائم زیادی در این مورد وجوددارد.
سه بازیگر در صحنه و پشت صحنه برای جمهوری اسلامی نقش به عهده دارند که عبارنتد از :
چهره های شاخص و حرفه ای به اصطلاح اصلاح طلب
افراد آماتور و غیر حرفه ای اما تا حدودی مطرح در این جبهه
افرادی که در خط مرزی و قرمز این جبهه قرار دارند که بعضا افراد ناشناخته در این صف هستند.
ابتدا چهره های شاخص این جریان/ آزادانه و از طریق مرز هوائی با پاسپورت ایرانی و بدرقه اقوام و دوستان و خوش بش و طلبیدن حلالیت از پاسداران مستقر در فرودگاه تهران/ به خارج آمدند و در انگلیس/آلمان/فرانسه و آمریکا مقیم شدند. سپس نوبت به دسته دوم رسید و بسیاری از این افراد یا قانونی و یا از طریق مسیر قاچاق به خارج آمدند. اما افراد گروه سوم در ایران ماندند و به فعالیت های قانونی در نظام ولائی ادامه می دهند!
چهره های شاخص این جبهه خیلی زود سوار بر موج نارضایتی مردم در داخل شدند و در خارج نیز/ با بهره گیری از رسانه های مطرح ولی بعضا  وابسته به سرویس های جاسوسی /تلاش کردند تا صدا و اعتراض اپوزیسیون واقعی/  در عرصه جهانی را کاهش دهند که این کار را مستمر انجام داده و می دهند!
اینک در آستانه انتخابات مجلس شورای اسلامی و تشدید جنگ قدرت برای ایجاد نظام پارلمانی(بخوانید دستگاه خلافت)وزارت اطلاعات جمهوری اسلامی با کمک چهره های شاخص و سمپاتی غیر مستقیم و بعضا ناآگاهانه افراد گروه دوم/موفق شده یک جنگ جاسوسی و اطلاعاتی را هدایت و کنترل کند و بر خلاف ادعاهای سران نظام و مسئولین روحانی وزارت اطلاعات که معتقدند سربازان گمنام امام زمان کاشف و ناجی این جنگ اطلاعاتی هستند/ این تعداد قابل توجهی از چهره های اصلاح طلب هستند که در آمریکا در هر دو جناح جمهوری خواه و محافظه کار نفوذ کرده اند و هم چنان با ژست مخالف نظام/ به جمهوری اسلامی کمک می کنند!
این جبهه کار جاسوسی و تبادل اطلاعات را چنان آشکار کرده اند که تعدادی از نویسندگان و چهره های این جبهه به ستایش و دفاع از جاسوسی و کسب درآمد از طریق تبادل اطلاعات (چه  محرمانه/طبقه بندی شده/و...)پرداخته اند و در واقع زمینه های ذهنی را برای گروه دوم و سایر افرادی که در آینده ممکن است به این جبهه بپیوندند آماده می کنند.

شکی نیست سازمان های اطلاعاتی برای جمع آوری اطلاعات  مورد نیاز معمولا از دو روش عمده استفاده می کنند. نخستین روش ، به کارگیری  عوامل انسانی است که همیشه مورد توجه سازمان های اطلاعاتی است. جاسوسان  نیز به دو گروه نفوذی و استخدامی تقسیم می شوند. گروه اول افرادی هستند که  با گذراندن دوره ها و آموزش های لازم در مراکز مختلف مهارت یافته و تبدیل  به جاسوسان حرفه ای شده اند. این افراد به گونه ای مختلف در هرجا که لازم  باشد ، نفوذ می کنند تا به اهداف مورد نظرشان دست یابند.
گروه دوم  استخدامیان نیز افرادی اند که در محل کار خود به اطلاعات همکاران و محیط  کار خود دسترسی دارند. این افراد ویژگی ها و شرایط مورد نظر را برای جاسوس  شدن دارا هستند. بنابراین سازمانهای جاسوسی با به خدمت گرفتن آنها به اخبار  و اطلاعات مورد نظر دست می یابند. دومین روش به دست آوردن اخبار ، جاسوسی  با بهره گیری از ابزارهای فنی و الکترونیکی است.
جمهوری اسلامی اینک در هر دو حوزه جاسوسی انسانی و الکترونیکی در اروپا و آمریکا بشدت فعال است و در این جهت جمهوری خلق چین در مقایس بالائی حکومت جمهوری اسلامی ایران را یاری می دهد و در واقع چین بخشی ازهزینه و مسئولیت جاسوسي خود عليه آمريكا و رخنه در دستگاههای اطلاعاتی آمریکا و انگلیس را به عهده حکومت جمهوری اسلامی گذاشته است.

چندی بیش شركت آمريكائي "مكافي" كه يك شركت پيشتاز در صنعت امنيت سايبري در جهان  است، اعلام كرد بيش از 70 سازمان از جمله سازمان ملل، گروههاي اصلي وابسته  به وزارت دفاع آمريكا (پنتاگون) و مجموعه شركتهاي كليدي آمريكا در معرض  حملات جاسوسي سايبري قرار گرفته‌اند و در سطح بين‌المللي مورد "دستبرد  اطلاعاتي" واقع شده‌اند.
بر اساس گفته های مقامات  بلندپایه جاسوسی و اطلاعاتی آمریکا ، از بین 140 آژانس جاسوسی خارجی که  برای نفوذ به مراکز اطلاعاتی و جاسوسی آمریکایی برنامه ریزی می کنند  . نهادهای امنیتی چین از پیچیده ترین روش ها استفاده می کنند. این مسئله  خسارتهای بسیار سنگین اقتصادی را بر آمریکا تحمیل کرده است.
بنابراین  سرویس های جاسوسی آمریکا علاوه بر اختصاص دادن بخش وسیعی از توان و نیروی  انسانی خود را برای مقابله با جاسوسان چینی به فکر در اختیار گرفتن جاسوسان  و نیروهای ضد اطلاعات جدیدی در سازمانهای سیا و اف بی آی افتاده اند.
اکنون بعد از ساقط کردن هواپیمای جاسوسی پهپاد و درج اخبار مربوط به دستگیری جاسوس های متعدد آمریکا/ سناریوهای جدیدی در این زمینه در راه خواهد بود تا بتواند در نهایت به یک بسیج نیمه عمومی مردم برای حکومت در آستانه انتخابات مجلس تبدیل شود. آمریکائی ها و اروپائی ها هم زیاد بدشان نمی آید که تنور این جنگ سایبری و جاسوسی انسانی را گرم نگهدارند تا جمهوری اسلامی در نقاطی که شکست خورده و یا نیاز به ترمیم دارد فرصت بازسازی داشته باشد!
به باور من طرح تعقیب سید علی خامنه ای به عنوان جنایتکار جنگی که توسط رضا پهلوی مطرح شده است یکی از دام های جدید وزارت اطلاعات رژیم است  تا بتواند در آینده نه چندان دور/ناکارائی این بخش از اپوزیسیون را در سطح بین المللی نشان دهد! کافی است به تحریم افراد و موسسات صنعتی و اقتصادی در جمهوری اسلامی که توسط آمریکا و متحدانش انجام شده و یا به بیانیه ها و اطلاعیه های سیاسی که از سوی مجامع رسمی و غیر رسمی در جهان علیه حکومت جمهوری اسلامی صادر می شود/به طور دقیق توجه کنیم این واقعیت روشن می شود که نه خامنه ای در ردیف اول اتهام قرار دارد و حتی در بسیاری موارد جزو متهمین نظام نیست و نه صحبتی از سرنگونی نظامی می شود که خامنه ای رهبر آن است!



تلاشهای عجیب برای تئوریزه کردن دلار 6300 تومانی در آشفته بازار ارزی و پیشنهاد بازتاب

تلاشهای عجیب برای تئوریزه کردن دلار 6300 تومانی در آشفته بازار ارزی و پیشنهاد بازتاب

واقعیت آن است که از دهه هفتاد میلادی که تئوری پشتوانه پول، به چالش کشیده شد و از سوی بانک های مرکزی مهم دنیا، به ویژه بانک مرکزی ایالات متحده کنار گذارده شد، نمی توان به راحتی درباره ارزش پول ملی اظهار نظر کرد
در حالی که بالا رفتن قیمت ارز و کاهش پول ملی آثار خطرناک خود را بر زندگی مردم تشدید می کند، برخی محافل با نام بردن از قیمت 6300 تومانی به عنوان قیمت واقعی ارز و ارائه برخی توجیهات در صدد تئوریزه کردن مشکل به وجود آمده هستند.
 
به گزارش خبرنگار «بازتاب»، التهابات هفته های اخیر در بازار ارز که قیمت دلار را در مقطعی حتی تا 4هزار تومان هم رساند، این سوال را در افکار عمومی مطرح کرده است که قیمت واقعی دلار چقدر است و نهایتا قیمت دلار تا کجا بالا خواهد رفت؟
 
محاسبه نرخ واقعی برابری دلار و ریال، همواره یکی از پیچیده ترین سوالات حوزه اقتصاد ایران بوده است که دستگاه های مسئول نظیر بانک مرکزی و وزارت اقتصاد نیز نتوانسته اند پاسخ مشخصی برای آن بیابند.



دلیل این پیچیدگی، فرایند انحصاری عرضه ارز حاصل از فروش نفت در بازار توسط بانک مرکزی است که موجب می شود قیمت دلار جنبه ای دستوری پیدا کند و کنترل شود.

تلاشهایی برای محاسبه علمی

گفته می شود در زمان ریاست طهماسب مظاهری بر بانک مرکزی، وی روشی برای محاسبه نرخ ارز ابداع کرده بود که براساس آن، قیمت ارز از شبیه سازی اقتصاد ایران با اقتصاد کشورهای نفتی غربی نظیر نروژ و یا کشورهای فاقد نفت که از طریق شرکتهای ملی نفت خود درآمد کسب می کنند، نظیر فرانسه و مالزی استخراج شده بود.

براساس این روش، قیمت ارز در سال 1387 معادل 1500 تا 1700 تومان محاسبه شده بود.


سایت آینده نیوز هم در گزارشی در سال 1390، قیمت واقعی دلار را بر اساس روش تطبیقی تورم آمریکا و ایران، بین دوهزار تا دوهزار و دویست تومان محاسبه کرده بود.


دلار 6300 تومانی!
با این وجود، به نظر می رسد اظهارات برخی مقامات دولتی مبنی بر اینکه قیمت واقعی ارز چیزی در حدود سه هزار تومان است و یا اظهارات غیررسمی برخی محافل مبنی بر قیمت 6300 تومانی دلار، بیش از آن که ماهیت علمی اقتصادی داشته باشد، ماهیت کاربردی دارد.

واقعیت این است که با کاهش تولید نفت به دلیل عدم سرمایه گذاری و مدیریت صحیح در سالهای اخیر و همچنین کاهش فروش نفت به دلیل تحریم ها، دولت به شدت با کمبود درآمد برای تحقق بودجه خود مواجه است و ساده ترین کار برای جبران این کمبود، درآمد افزایش قیمت ارز است.


بنابر اعلام بانک مرکزی، متوسط قیمت فروش ارز توسط بانک مرکزی در بازار در سال 1390 حدود 1050 تومان بوده است و این درحالیست که در حال حاضر بخش عمده دلار در بازار به قیمت 2600 تومان یعنی بیش از دو نیم برابر قیمت سال گذشته در بازار مبادله ای به فروش می رسد که تازه این مبلغ جدایی از ارزی است که توسط دلالان بانک مرکزی در بازار به قیمت بالای سه هزار تومان توزیع می شود.





در این شرایط، اگر دولت برای تامین درآمد مورد نیاز خود از طریق فروش ارز، حتی اگر نصف مبلغ سال گذشته ارز در بازار به فروش برساند، مشکلی نخواهد داشت و اگر قیمت ارز از این رقم هم بالاتر رود و به سه هزار تومان یا سه هزار و پانصد تومان نیز برسد، طبیعی است درآمد دولت بیشتر خواهد بود.

بنابراین، زمزمه های افزایش قیمت ارز با انگیزه های انتفاعی از سوی محافل نزدیک به دولت دولت مطرح می گردد، اما هنوز این پرسش بی پاسخ مانده است که قیمت واقعی ارز چقد راست؟

چالش در تئوری پشتوانه پول
واقعیت آن است که از دهه هفتاد میلادی که تئوری پشتوانه پول، به چالش کشیده شد و از سوی بانک های مرکزی مهم دنیا، به ویژه بانک مرکزی ایالات متحده کنار گذارده شد، نمی توان به راحتی درباره ارزش پول ملی اظهار نظر کرد.

تا قبل از این دوره، بانک های مرکزی موظف بودند در ازای چاپ پول، پشتوانه آن را از اشیای قیمتی یا ارزهای خارجی ذخیره کنند و طبیعی بود که در این حالت، پول ملی ارزش مشخصی داشت و بانک مرکزی به عنوان منتشرکننده آن در مقابل ارزش آن پاسخگو بود.


اما در دهه های اخیر پول ملی به عنوان یک مولفه اقتصادی در مدیریت اقتصاد کلان مطرح شده است و بانک مرکزی از چاپ پول و افزایش نقدینگی برای تسهیل در روند اقتصاد کشور استفاده می کند و حد و مرز معینی برای آن وجود ندارد.


بنابراین تعیین نرخ برابری پول ملی با ارزهای خارجی، موضوع پیچیده ای است که تعیین آن باید براساس مولفه های مختلفی نظیر برون زا و درون زا بودن اقتصاد کشور، نرخ تورم، نرخ رشد تولید ناخالص ملی و قدرت خرید محاسبه گردد.


بر این اساس، تعیین ارقامی نظیر سه هزار یا شش هزار وسیصد تومان به همان اندازه اعتبار دارد که دلار ده هزار تومانی اعتبار دارد و اگر قرار باشد پول ملی به دلیل عدم تزریق ارز و طلا به بازار و ایجاد جو بی اعتمادی عمومی به چشم انداز اقتصاد کشور سقوط کند، قطعا ترمزی در کار نخواهد بود و ارزش پول ملی در سراشیبی سقوط قرار می گیرد و نقدینگی 400هزار میلیارد تومانی موجود به سوی بازار ارز روانه خواهد شد.

پیشنهاد بازتاب
بر این ساس، به نظر می رسد بهترین سیاست در این مقطع نظام چندنرخی می باشد که دست کم دارای سه قیمت نرخ رسمی یا مرجع برای واردات کالاهای اساسی، نرخ ترجیحی یا همان مبادله ای برای کالاهای وارداتی مفید، مواد اولیه و کالاهای نیمه ساخته، ارزمسافرتی و سایر مصارف نیمه ضروری و نرخ آزاد برای واردات کالاهای تجملی یا ارسال به خارج از کشور می باشد که تعیین سه قیمت 1226 تومانی، 1800تومانی و 2400 تومانی، سطح متعادل و مناسبی برای نظام ارزی کشور خواهد بود.

آلبرت اینشتین که در سال ۱۹۲۱جایزه نوبل فیزیک را به دست آورد، این نامه را به «اریک گوتکیند»، فیلسوف یهودی، در سال پایانی عمر خود نوشت.


آلبرت اینشتین که در سال ۱۹۲۱جایزه نوبل فیزیک را به دست آورد، این نامه را به «اریک گوتکیند»، فیلسوف یهودی، در سال پایانی عمر خود نوشت. یادداشت اینشتین در واقع پاسخی است به کتابی از گوتکیند با عنوان «زندگی را برگزینید: دعوت کتاب مقدس به برپایی.»



آلبرت اینشتین که در یک خانواده یهودی سکولار بار آمده بود از اوایل دهه ۱۹۲۰، تقریبا همزمان با دریافت جایزه نوبل فیزیک به بازبینی باورهای دینی خود را آغاز کرد و زندگینامه نویسان بسیاری، از جمله والتر ایساکسون، به سیر تحول فکری و عقیدتی انیشتین پرداخته اند.
.
سایت حراج کننده نامه، بخشی از ترجمه این سند را در مدخل مربوطه آن به این شرح آورده است:

این نامه پیشتر و در سال ۲۰۰۸ میلادی به حراج گذاشته شد و در آن زمان با مبلغ ۴۰۴هزار دلار به فروش رسید.

پایان تراژدی فرزند فراری دیکتاتور/ دختر استالین در آمریکا درگذشت






 سوتلانا پیترز که پس از جنگ سرد به تقبیح کمونیسم پرداخت، پس از سال‌ها زندگی در انزوا در سن ۸۵ سالگی درگذشت.

دختر جوزف استالین که پس از جنگ سرد از کمونیسم روی برگرداند، سال‌ها در امریکا در انزوا زندگی کرد و سرانجام در ۲۲ نوامبر در ریچموند کانتی، در ایالت کارولینای جنوبی در سن ۸۵ سالگی درگذشت. سوتلانا پیترز، تنها دختر و آخرین فرزند بازمانده رهبر اسبق شوروی، که در جستجوی هویت شخصی خود سه بار نام عوض کرد، پس از آنکه با کمک سیا در سال ۱۹۶۷ از اتحاد جماهیر شوروی گریخت، پدرش را «هیولایی اخلاقی و روحانی» خواند. فرار او از شوروی جنجالی سیاسی به راه انداخت و خشم مقامات مسکو را برانگیخت.

تصمیم او برای ترک شوروی، که به گفته خودش تا حدی به خاطر رفتار نادرست مقامات شوروی با شوهر سومش بود، موفقیتی ارزشمند برای امریکا از منظر افکار عمومی بود و مایه شرم برای مقامات شوروی. وی به محض رسیدن به نیویورک در کنفرانسی مطبوعاتی از رژیم سیاسی پدرش ابراز انزجار کرد و گفت: «به اینجا آمده‌ام تا خود واقعی‌ام را که مدت‌هاست در روسیه از من سلب شده بازستانم.» الکسی کوسیگین، نخست‌وزیر وقت شوروی، او را فردی «از نظر روانی بی‌ثبات» و «بیمار» خواند و گفت: «تنها می‌توانیم به حال آن‌هایی که می‌خواهند از او برای رسیدن به مقصودی سیاسی، یا به هر هدفی در راستای بی‌اعتبار ساختن کشور شوروی بهره گیرند، افسوس بخوریم.»

سوتلانا استالینا، پس از مرگ پدرش در سال ۱۹۵۳ نام خانوادگی مادرش را اختیار کرد و به سوتلانا الیلویوا تغییر نام داد و سرانجام پس از پناهنده شدن به ایالات متحده، نام و نام‌ خانوادگی‌اش را به لانا پیترز تغییر داد و تا پایان عمر با همین هویت زیست.

مهاجرت به کشورهای مختلف، برگزیدن چندین مذهب مختلف از هندوئیسم تا علوم مسیحی، و چهار بار ازدواج، زندگی او را آنچنان پرماجرا ساخته است که به راحتی می‌توان صفحات رمانی پر ورق را با آن‌ پر کرد. به همین سبب دو زندگی‌نامه‌ای که نوشت که به شرح خاطرات زندگی‌اش در شوروی می‌پردازند، از پرفروش‌های دنیای کتاب شدند. یکی از این دو کتاب پرفروش، یعنی بیست نامه به یک دوست، درآمدی ۱ میلیون پوندی نصیب او کرد. ولی با این وجود وی در مصاحبه‌ای در سال ۱۹۹۰، که از معدود مصاحبه‌های بر جای مانده از او محسوب می‌شود، گفت که هیچ پولی ندارد و هیچ درآمدی از کتاب‌هاش به او نرسیده و با دخترش اولگا در خانه‌ای اجاره‌ای و مشترک با چند خانواده دیگر زندگی می‌کند.

نیک‌سرشت از ۴۰ سال اسارت در تبعیدگاه سیبری می‌گوید: به دستور استالین آزاد شدم





http://tarikhirani.ir/Images/news/1325409841_nik-seresht.jpg


 «محمد نیک‌سرشت» یک مورخ ایرانی‌تبار در تاجیکستان است که اکنون در این کشور زندگی می‌کند، نیک‌سرشت زمانی که جوانی ۲۰ ساله بوده تصادفی وارد خاک شوروی شد و پس از دستگیری به سیبری تبعید می‌شود و ۴۳ سال بعد به ایران و نزد خانواده برمی‌گردد. نیک‌سرشت از زندگی خود و تبعیدش به سیبری، از سرگردان شدن در انگلیس و آمریکا، زندانی شدن در اتاقک‌هایی مانند قبر، آزادی از زندان سیبری با نامه استالین و زندگی در تاجیکستان می‌گوید.

 
از غائله آذربایجان تا حضور در ارتش پهلوی

آقای نیک‌سرشت کجا متولد شدید و دوران جوانی و تحصیلی خود را چگونه پشت سرگذاشتد؟

من محمد نیک‌سرشت هستم، دوم بهمن سال ۱۳۰۵ در شهر تبریز تولد یافتم. در خانواده‌ای متوسط در همین شهر کلاس نهم را تمام کردم. در ۲۱ آذر زمانی که غائله آذربایجان به وجود آمد من در آن زمان پدرم فوت کرده بود، برادرم تحصیل می‌کرد. من نهم را که تمام کردم مجبور شدم سرکار بروم، در کارخانه چرم‌سازی خسروی بروم کار کنم.


در خوزستان با قشون درگیر و بعد زندانی شدم

در‌‌ همان ۲۱ آذر فرقه‌ دموکرات آمدند مرا بردند به شورای کارگران، من در کارخانه چون باسواد بودم مسوول دفترچه‌ها شدم (شورای کارگران)، دفترچه‌ها را برای کارگران می‌نوشتم. بعداً ما را از آنجا بردند به دانشکده افسری. رفتم برای افسر شدن. آنجا یک افسر روس بود. از سال ۱۹۴۲ حزب توده در تبریز فعالیت می‌کرد. بعد از دو ماه مرا به زنجان فرستادند. بعداً اونجا نمی‌دانم شاه لعنتی چه کار کرد. بعد از آن رفتم خوزستان و در آنجا قشون کردهایی که طرفدار شاه بودند و به قولی برای شاه خدمت می‌کردند، مرا زندانی کردند. در سن ۱۷ یا ۱۸ سالگی از کردستان برگشتم تبریز و زندانی شدم؛ من یک تپانچه همراه داشتم، گفتند باید ببرید این را تیرباران کنید چون افسر بوده است. یک تانک بود و دو نفر هم ایستاده بودند.


بعد از زندانی شدن چه اتفاقی افتاد؟

(من) و تقی احرابی با مرحوم برادر بزرگم بسیار طرفدار دولت بودند و بزرگ‌های محل بودند گفتند این مهاجر است اما من گفتم من پدر و مادرم همه ایرانی هستند. بعد برای آن‌ها برنج کته آوردند من هم دلم خواست گفتم به من هم بدهید من گرسنه هستم، برای من که آوردند من دیدم تقی است، گفتم شما بگو که من ایرانی هستم او مرا گرفت برد خانه‌اش شب خانه‌اش ماندم. یک رفیق داشتم بنام محمدصادق که با من کار می‌کرد. در کارخانه چرم‌سازی او هم طرفدار شاه بود، مرا دید احوالپرسی کرد و بعد رفت مرا فروخت، آمدند مرا از خانه بردند و مرا زندانی کردند.


چه مدت زندانی شدید؟

تا سال ۲۷ زندانی شدم، زندانی شاه شدم با اینکه افسر نظامی و از اعمال فرقه بودم، بر ضد شاه بودم برای همین هم زندانی‌ام کردند. در فرقه‌ دموکرات آذربایجان از سال‌های ۱۳۲۵ تا ۱۳۲۷ تقریبا به مدت ۱/۵ سال زندان بودم.


خدا نصیب نکند، زندان حزب دموکرات خیلی سخت بود

سال ۲۴ فرقه به هم خورد، من هیچ گناهی نداشتم و در زندان تبریز بودم. بعد شاه آمد تبریز عفو عمومی داد، من که گناهی نداشتم، سران اصلی حزب دموکرات را دار می‌زدند ولی من با آن همه تفتیش فهمیده بودند بی‌گناهم. خدا نصیب نکند من خیلی سختی کشیدم. با فریدون ابراهیمی زندان بودیم. فریدون ابراهیمی دادستان فرقه دموکرات بود در آذربایجان. با شاه یکجا درس خوانده بودند. او را دار زدند. از زندان که آمدم دیدم نمی‌توانم در تبریز زندگی کنم اینقدر همه را کشته بودند. به تهران رفتم.


چه سالی به تهران آمدید و چیکار کردید؟

سال ۱۳۲۷ به تهران رفتم، ۲ ماه بعد از آزاد شدن به خانه یکی از اقوام رفتم او سرگرد نیروی هوایی بود. او در سوئیس با شاه همکلاس بودند، سرگرد نیروی هوایی (یک ستاره بزرگ داشت) در دانشگاه نظامی غرب با شاه بوده، از شاه می‌گفت که اینقدر پدرسوخته است اینقدر بی‌شرف است. او طرفدار مصدق بود. مصدق هم که برکنار شد بعدا بیچاره برکنار شد.


برای آموزش نظامی ۲ سال به انگلیس و یک سال به آمریکا رفتم

من رفیقی داشتم در تهران که آقای لواسانی نام داشت، آن زمان نیروی هوایی در تهران برای استخدامی دعوت می‌کرد. (می‌گفت اگر می‌خواهی برو بعداً این کثیف شاه را بمباران کنید!) من رفتم نیروی هوایی. امتحانش قبول شدم از بین آن همه آدم ۳۲ نفر قبول شدیم بریم دو سال انگلیس بعد یک سال آمریکا برای نیروی هوایی شاه درس بخوانیم بعدا بیاییم ایران. من دوست نداشتم، می‌دانستم بعداً ما را می‌کشند و این حرف‌ها. یک بار رفته بودیم نهارخوری نخست‌وزیر هژیر ماسونی را ترور کردند، کار نیروی شاه بود و بعد تبلیغ کردند که توطئه است و این حرف‌ها. در آن موقع در میدان توپخانه آدم‌ها جمع شدند اونایی که عکس می‌گرفتند - حکومت نظامی بود. ما را به آستارا بردند. آخر ما به میدان توپخانه رفتیم. ۱۴ نفر بودیم. تا تهران آرام شود. پس از بازگشت از تهران تصمیم گرفتم که از نیروی هوایی خارج شوم؛ به اردبیل آمدیم.


یک کنجکاوی ساده و ۴۰ سال اسارت در شوروی

آقای نیک‌سرشت چی شد که سر از شوروی در آوردید و از خاک ایران خارج شدید؟

یک ماشین باری بود بالایش دو نفر نشسته بودند یک پلیس هم نشسته بود دوستم گفت بیا برگردیم ممکن است آرام شده باشد، بیا برگردیم تهران. ما رفتیم نشستیم در باغچه سرای قهوه‌خانه، پیاده شدیم که بریم از مرز دیدیم که یک نفر بالا می‌رود، گفتیم ببینیم چه خبر است دیدیم وارد مرز شوروی شدیم. از یک جوی آب گذشتیم از روی سیم رد شدیم خلاصه. ماه سپتامبر بود. یکدیگر را گم کردیم، جنگل بود. در تبریز من یک حکم روسی بار گرفته بودم. روس‌ها مرا گرفتند و مرا به مقرشان بردند و بعد مرا به لنکران منتقل کردند و در آنجا یک ماه من را نگه داشتند، هر روز بازجویی می‌شدم. ۵ سال بود جنگ تمام شده بود آن‌ها می‌ترسیدند هرچه گفتند قبول نکردم ـ زمان جنگ جهانی دوم ـ حالا از اینجا به بعد تاریخ می‌گویم:


من در زندان از صبح تا ۱۱ شب حق دراز کشیدن نداشتم

در اونجا سال ۱۹۴۹ در شوروی ـ (چهار سال از جنگ جهانی دوم گذشته بود) ـ اونجا مرا به باکو بردند توسط NGB که بعدا به KEB تبدیل شد. یعنی وزارت بی‌خطری دولت و بعدش شد کمیته خبری موقت (مثل ساواک ایران) مرا به آنجا بردند. من موهای زیبایی داشتم آن‌ها را تراشیدند. در سرما در زندان انفرادی بودم. صبح‌ها برپا می‌زدند. شماره من ۲۵۶ بود، اسم نباید می‌گفتی، درهای آهنی داشت خیلی سخت بود. فقط می‌توانستی بنشینی، درازکشیدن ممکن نبود. تا ۱۱ شب اجازه درازکشیدن نداشتیم.


مرا در اتاق‌هایی مثل قبر نگه می‌داشتند

آیا در زندان شکنجه هم می‌شدید؟

ساعت ۱۱ شب که می‌خواستیم بخوابم می‌‌آمدند می‌گفتند پاشو لباست را بپوش مرا به بازپرسی می‌بردند. یک سروانی بود باگریف (یادم می‌آید) خودش می‌نشست می‌پرسید، هی سوال تکراری می‌گفت کی فرستادت، کی آمدی، چرا آمدی، این‌ها را در اتاق‌های کوچک مثل قبر مرا نگه می‌داشتند، یک دریچه کوچکی داشت که برای نگاه کردن به بیرون و تنفس باز بود، ولی ما نمی‌توانستیم در آن قبر بخوابیم.


در سلول اجازه نماز خواندن نداشتم/ یک تکه نان و یک پیاله آب غذایم بود

دقیقاً این اتاقک چه اندازه‌ای بود؟

اندازه‌اش تقریبا ۲۰۰×۱ بود خدا به کسی نشان ندهد چنین چیزی را، یک پنجره کوچک هم داشت. خلاصه یک روز مرا که برای بازپرسی می‌بردند، باگریف به مادرم فحش داد، من بدو بیراه گفتم با او دعوا کردم و او را زدم. حدوداً ۲۴-۲۳ ساله بودم. مرا بردند. یک افسر آذربایجانی بود. او مرا برد به جایی به آذری گفت می‌دانم هم‌خون من هستی کسی نداند من تو را اینجا آوردم. تو اینجا استراحت کن برایم چای و نان آورد. مهربانی کرد در حقم. افسری که کتکش زدم گفته بود مرا به جاهای اصلی و بدی ببرند. اما این افسر آذربایجانی در حق من خوبی کرد.

افسر آذربایجانی صبح مرا به جای اصلی برد. از آنجا مرا پیش رییس در باکو بردند که یک سرهنگی بود. رییس بازپرس‌ها به من گفت شما راستش را به من بگو، آن زمان فردایش اول ماه مه می‌شد، من حرفی نداشتم، من دروغی نگفتم، من می‌گفتم به وطنم برمی‌گردم اشتباه کردم بی‌عقلی کردم آمدم قبول نمی‌کردند. من کاری بر ضد شما انجام ندادم. بابا مرا ول کنید. می‌گفتم شما آنجا جاسوسان زیاد دارید برید بپرسید من کی هستم. خانواده‌ام. قبول نکرد، من را باتوم زدند. من رفتم به طرف پنجره گفتم خودم را به پائین می‌‌اندازم. دوباره من را به سلول انفرادی بردند با یک تکه نان و یک پیاله آب اجازه نماز و دستشویی نداشتیم. خلاصه در آنجا مریض شدم. دیگر فکر می‌کردم دارم می‌میرم مرا به مریضخانه بردند در باکو ۱۰ روز آنجا بودم.


در باکو یک کنسولگری بنام ایران ساخته بودند و قصد فریب من را داشتند

بعد چه اتفاقی افتاد؟

معاون و رییس DGB کیسیف رییس و بوبلانو معاون مرا به درمانگاه خود بردند و دوباره بازجویی کردند و من دوباره حرف‌های قبلی را زدم. گفتم مرا به وطنم بفرستید اگر یک کلمه نام شوروی بردم زبان مرا دار بزنید. من بروم به مادرم سر بزنم، قبول کردند و مرا به کنسولگری ایران بردند. آن‌ها مرا گول زدند. آنجا کنسولگری نبود اما من نمی‌دانستم ناآگاه بودم. بوی آبگوشت می‌آمد دو تا جوان بودند. به عکس شاه من بد و بیراه گفتم، گفتند ما تهران می‌بریمت فردا پس فردا. نگو این KGB بوده است. خودشان بجای کنسولگری ایران جا زده بودند. از آنجا مرا به زندان بزرگی در باکو بردند. (زندان باسیل باکو)


اواخر سال ۱۳۴۰ مرا به شهر تاقدا در سیبری منتقل کردند

چه سالی بود؟

سال ۱۹۴۹ ارشد زندان با من دوست شد، من راحت بودم مرا به دادستانی بردند برای محاکمه، سه نفر نشسته بودند با لباس شخصی و مامورین نظامی. دادستان گفت ما اظهارات شما را خواندیم شما سرحد و مرز را بی‌اجازه گذشتید. در قانون ما برای چنین جرمی باید ۳ سال حبس شوید و ما فهمیدیم شما جاسوس نیستید. ما را اول بردند به مسکو سه روز در آنجا در زندان بودیم، در آن زندان یک نفر را دار زدند. ما را بازجویی کردند ما همه چیز را انکار کردیم. ما را به سیبری فرستادند، شهر «تاقدا» اواخر سال ۱۹۴۰-۱۹۵۰، آنجا فقط جنگل است.


مرا به جایی بردند که جزایش مرگ بود/ در سرمای ۸۲ درجه زندانی شدم

سیبری چطور بود؟

جایی بردند که جزایش مرگ است، تا ۲۵ سال زندانی، در آنجا به عنوان زندانی از ما کار می‌کشیدند. زندان دو قسمت بود، سه هزار نفر زن و سه هزار نفر مرد و حدود شش هزار نفر زندانی داشت. سرما در آنجا ۸۲ درجه است. چشم‌ها یخ می‌زند. ما شب‌ها می‌رفتیم کار. درخت می‌بریدیم و تخته درست می‌کردیم. غذاهای ما را دزد‌ها می‌دزدیدند و ما گرسنه می‌ماندیم. نمی‌توانستیم چیزی بگوییم، ما را می‌کشتند، حتی یادم هست جایی سگ را خورده بودند با چشم خودم دیدم.


نامه نوشتم به استالین و با دستخط وی حکم آزادی گرفتم

چطور شد از این جهنم نجات پیدا کردید؟

خلاصه بعد از این یک نفر بود آذربایجانی‌ را خوب می‌دانست، او شش ماه از حبسش مانده بود، یعنی ۶ ماه بعد آزاد می‌شد. او بیرون می‌رفت، تقریبا آزاد بود و زبان آذربایجانی را می‌دانست، من به او گفتم برادر من یک نامه می‌نویسم، اون نامه را برایم بفرست برود. او بعد از ۶ ماه که آزاد شد نامه مرا برد داد کرملین به دست استالین، من به فارسی نوشته بودم، توضیح داده بود در رابطه با خودم که بی‌گناهم. در سال ۱۹۵۰ اوایل این نامه را نوشتم. یک شب که گرسنه بودیم مثل همیشه هوا هم گرم شده بود ما را به علف‌چینی بردند. ما یک مسوول داشتیم تقریبا ۵۰۰ نفر بودیم، کاری از دستمان بر نمی‌آید در آن برهوت.

یک غذایی به ما می‌دادند نمی‌دانم از چه درست می‌کردند، به آن می‌گفتند سوپ، تابستان‌ها که هوا گرم بود سوپ پر از مگس می‌شد، نمی‌دانستیم چه طور آن را بخوریم. یک مرحرم عرفان بود، ایرانی بود در آنجا وفات کرد، شیرازی بود آدم خوبی بود. یک شب آمدند مرا بردند، سرهنگ اصلی از من بازجویی کرد که چرا به استالین نامه نوشتی، من هم گفتم خوب کردم نوشتم دوباره خواهم نوشت، این چه وضعی است، گناه من چیست من چه کاری کردم. آن‌ها گفتند خوب نوشتید، استالین هم نوشته است که شما را تیرباران کنیم. گفتم من راضی‌ام. گفت نه به تو اجازه می‌دهیم بروی تا صبح بخوابی بعد به ما می‌گویی نامه را به که دادی، گفتم خوب من نمی‌گویم نامه را به کی دادم زندانی‌ام کنید. صبح بود دوباره مرا بردند گفتند ما را ببخش که دیشب تو را اذیت کردیم، استالین نوشته است که سریعا تو را آزاد کنیم. بعد توی نامه امضای استالین بود. حالا بعدا می‌بینیم چرا اینطور کرد. استالین خودش نوشته بود.


آغاز زندگی در تاجیکستان، مهمان‌نوازی پارسی زبانان

بعد از آزادی چه شد و کجا رفتید؟

من خدا را شکر کردم که انشاالله به وطنم می‌روم، خوشحال شدم ولی نشد. از اونجا ۱۴ شب در راه بودم و با قطار مسافرت کردم تا به استالین‌آباد رسیدم، بعد از آنجا به دوشنبه رسیدم، در اینجا هم بد نبود چون تاجیک‌ها مسلمان هستند و دوست هستند ولی تنها من را آزاد کردند و دو رفیق ماندند.


ک.گ.ب من را به تاجیکستان فرستاد/ من را به مدرسه حزب کمونیست فرستادند و دیپلم سرخ گرفتم

از روزهای اول در دوشنبه بگویید؟

قرار بود سه سال زندانی باشم. ۱۵ سپتامبر سال ۱۹۵۱ من به دوشنبه آمدم، از سیبری دقیقاً اوایل سپتامبر بیرون آمدم حدودا یک سال و نیم در سیبری بودیم در دوشنبه، آلمان‌ها و ایرانی‌ها را روس‌ها آنجا جمع می‌کردند. KGB مرا به تاجیکستان برد و به ایران نیاورد، در سال ۱۹۵۲ مرا به مدرسه حزب کمونیست بردند. خودم را به این راه می‌زدم که زبان را نمی‌دانم. من اون عقاید را قبول نداشتم ولی تاریخ را می‌خواندم، من آنجا روسی یاد گرفتم بعد سال ۱۹۵۴ اونجا را تموم کردم، دیپلم سرخ گرفتم.


رییس‌جمهور تاجیکستان در مدرسه کمونیست‌ها با من همکلاس بود

کسانی که درسشان تمام می‌شود در حزب کمونیست وظیفه و مسوولیت‌های بزرگ می‌گیرند. در کمیته مرکزی. در آنجا رییس‌جمهور تاجیکستان با من همکلاس بود. من گفته حضرت رسول به یادم افتاد که بهترین کار‌ها میانه‌روی است. بعد از آنجا رفتم به دانشگاه آموزگاری در تاجیکستان در شعبه تاریخ و زبان، دانشگاه‌ ملی به نام لنین بود، رشته اقتصاد در دو دانشگاه دو رشته می‌خواندم، همزمان ۱۹۵۹ آموزگاری را تمام کردم و هزینه‌های من را حزب کمونیست می‌داد.


چقدر هزینه داشت؟

برای ما هر ماه ۴۰ روبل می‌دادند، تقریبا ۸۰ دلار می‌شد خیلی بود، یک روبل دو دلار بود، هر ماه به ما می‌دادند. بعد از یک سال رشته اقتصاد را هم تمام کردم دو تا دیپلم سرخ دیگر گرفتم، دیپلم سرخ آن زمان مثل لیسانس، طلا بود.


یک ایرانی قله‌های علم را در سرزمین سرخ فتح کرد

بعد از اینکه این همه مدرک گرفتید، چیکار کردید؟ کجا مشغول شدید؟

بعد سال ۱۹۵۹ من مدیر داخلی فروشگاهی شدم که هشت تا شعبه داشت، هر ماه به ما پول می‌دادند. رشوه نخواستم نمی‌خواستم. آن زمان در شوروی برای یک روبل رشوه سه سال زندانی می‌شدی، بسیار سخت بود، حکومت عجیب و تندی بود. رفتم پیش وزیر آکادمی تاجیکستان یعنی مرکز علوم تاجیکستان، عریضه به وزیر نوشتم که نمی‌خواهم در آن فروشگاه کار کنم، می‌خواهم درس بخوانم. در آکادمی علوم تاجیکستان برای تدرس تاریخ ایران قبول شدم. چیزهایی از تاریخ ایران می‌دانستم که این‌ها خودشان نمی‌دانستند. من در رابطه با کشف حجاب رضا خان گفتم و... و آن‌ها از اطلاعات من تعجب کردند و قبول شدم. مرا دوباره به مسکو فرستادند در دانشگاه بزرگ شرق‌شناسی. من رفتم آنجا سه سال ماندم در ۲/۵ سال رساله عمومی‌ام را نوشتم با عنوان تاثیر فاشیسم در ایران؛ رفتم مسکو دوره‌ دکتری گذارندم. پروفسور ایوانوف، استاد راهنمایم بود زبان فارسی را گویی در تهران بود صحبت می‌کرد. برای دفاع پایان نامه ۱۰ نفر بودن ۹ نفر نمره خوب دادند، ۱ نفر طرفداری نکرد ولی قبول شدم.


تاجیک‌ها به من آقای ایرانی می‌گفتند/ من از تاجیکستان برای جبهه کمک جمع می‌کردم

بعد از مقطع دکتری چیکار کردید؟

از آنجا در سال ۱۹۶۴ تا سال ۲۰۰۲ در دانشگاه استاد دانشگاه آموزگاری بودم، یعنی ۳۸ سال، ۱۰ سال هم در دبیرستان زبان فارسی تدریس کردم در تاجیکستان. در تاجیکستان شاگردان بزرگی دارم مثلا دست راست رییس‌جمهور امام علی رحمان، سیدامیر ظهوراف که شاگرد من بوده است. در دانشگاه حقوق بین‌الملل درس می‌دادم. در حال حاضر معاون وزیر داخلی رحمانف، وزیر فرهنگ، منشی رییس‌جمهور، همسر شهردار، اکثر افسرهای پلیس هم شاگرد من بوده‌اند؛ تاجیک‌ها به من آقای ایرانی می‌گفتند. بعدا که جنگ تحمیلی به وجود آمد سفارتخانه در مسکو بود، من پول جمع کردم فرستادم برای کمک به جنگ ایران از ایرانی‌ها مقیم تاجیکستان.


کمک به رزمندگان ایران در جبهه از آن سوی مرزهای امپراطوری کمونیسم

برای کمک به جبهه چیکار کردید؟

یک عریضه نوشتم، امضا کردم فرستادم سفارت ایران در مسکو که گفتیم ما می‌خواهیم برویم ایران در جنگ تحمیلی شرکت کنیم. رییس‌جمهور آن موقع گفت ببینید ایرانی‌ها چطورند که می‌خواهند از وطنشان دفاع کنند، بعدا تشکر کردند پیگیری می‌کنیم، ترتیب اثر ندادند. سفیر ایران هم ایرانی بود ولی نام فامیلش روسی بود. روزی که سفارت ایران در تاجیکستان تاسیس شد ۱۶ تا کتاب فارسی گرفتم و رفتم سفارت و بردم به آن‌ها دادم و گفتم این‌ها را بخوانید. از آن وقت تا حالا من مسوول ایرانیان مقیم تاجیکستان هستم آقای شبستری مرا تعیین کرد.


پسرم در شهرک مخفی اتمی روسیه در نزدیک مرز لهستان کار می‌کند

خانواده شما کجاست؟

همان موقع من عضو کمیته امداد شدم، امداد کمک می‌کردم، خانواده من بزرگ بود. خانواده همسرم تاجیک بود، خودش هم در ۱۹۹۰ فوت کرد. دامادم هم در افغانستان کشته شد در زمان حمله نظامی شوروی، حالا در افغانستان دخترم «ایران دخت» دبیر دبیرستان است و دو تا پسر دارد. پسر‌هایش را خودم بزرگ کردم بعد از مرگ دامادم. پرویز و فیروز پیش من هستند در کار قطعات کامپیو‌تر هستند. دخترم دیگر ازدواج نکرد، اسم پسرم آذر است، روس‌ها بردندش یک شهر مخفی نزدیک مسکو برای سلاح‌های اتمی است. تقریبا نزدیک لهستان است، پسرم آنجاست یک بار خواستم ببینمش نگذاشتنش، فقط باید با تلفن صحبت کنیم فقط احوالپرسی.


آیا پسرتان را می‌توانید ببینید؟

نمی‌توانیم همدیگر را ببینیم یا نامه‌نگاری کنیم. همه چیزشان جداست، هواپیمایشان جداست حتی تفریح و استراحت هم جدا می‌روند، همه جای دنیا برای تفریح رفته است اما جدا، با‌‌ همان گروه خودشان مهندس است، حدودا ۴۲ ساله است، ازدواج کرده و یک پسر دارد. زمان انقلاب سال ۱۹۷۲ تاجیکستان بودم، ۵ بار بعد از انقلاب به ایران رفتم دو برادر من تنی‌ ایران هستند. زمان انقلاب از اینجا نشد برم، رفتم برلین غربی تا از آنجا به ایران بروم، مادرم همیشه نگران بود می‌گفت پسرم بی‌اجازه نیا سال اول انقلاب بود نتوانستم مادرم را ببینم. به من اجازه ندادند بروم چون انقلاب شده بود ایران به شوروی اجازه نمی‌داد. می‌گفت دشمن شما می‌گویند که شوروی جاسوسی می‌فرستد، در مسکو به من گفتند، خلاصه نشد که آن موقع بروم.


بعد از ۴۳ سال به وطن بازگشتم

بالاخره اولین بار چه زمانی به ایران بازگشتید؟

اولین بار از مرز ایران در سال ۱۹۲۴ خارج شدم و بعد از ۴۳ سال به ایران بازگشتم. از آستارا خارج شدم، دوباره از آستارا وارد شدم بعد از سال‌ها دوباره زولیبا خوردم. از آنجا به اردبیل رفتم و بعد هم از آنجا تبریز رفتم. از قربانی کردن گوسفند خوشم نمی‌آید دلش را ندارم نگاه کنم حالم بد می‌شود. من بی‌خبر به خانه رفتم، یک شب در آستارا به مهمانخانه رفتم تا صبح به اردبیل بروم. دیدم ایران عوض شده خوبتر شده؛ خداوند رحمت کند امام را، خیلی خدمت کرد به این مملکت، رفتم به تبریز از آنجا تلفن کردم به خانه زن برادرم حاج خانم مستوره گوشی را برداشت، تعجب کرد گفت از کجا تلفن می‌کنی، گفتم از تبریز گفت میام سراغت، ذوق کرد گفتم اگر گوسفندی چیزی گرفتید من نمی‌آیم‌ها برمی‌گردم. قبول کردند رفتم به زیارت قبر پدر و مادرم و دایی‌هایم، خیلی سر قبر مادرم گریه کردم، عذرخواهی کردم چون هفت سال مادرم نمی‌دانست کجا هستم. حدود دو ماه ایران بودم. برادرانم تمدید کردند شش ماه در ایران ماندم، لب مرز سرهنگ می‌گفت آقا کجا می‌روی، چرا می‌روی گفتم من برای آنجا هستم. شناسنامه داخل ایران و خارج تاجیکستان ایران را دارم، برای رفتن ویزا نمی‌خواهم، بچه‌هایم تاجیکستان هستند.


از خداوند می‌خواهم خاک پاک ایران رویم را بپوشاند

ایرانی‌ها باید بفهمند، باید نصحیت حضرت امام را قبول کنند، حضرت امام یک جا گفته است اگر رژیم فاسد پهلوی می‌ماند جوانان ما یا تاریخ شرق می‌شدند یا غرب. آن وقت وطن را فراموش می‌کردند به راه ‌های فاسد می‌گرویدند، ایران ما کم کم زیر تمایل‌ دولت‌ها می‌شد. جوانان شما کوشش کنید وطن عزیز خودتان را نگهداری کنید شما امید آینده ایران هستید. من می‌خواستم به این جوانان بگویم من پیری روزی از وطنم جدا شدم، حال حاضرم هم که دیگر به سن ۸۸ قدم می‌گذارم ولی با همه این‌ها من از پروردگار متعال خواهش دارم که اون خاک پاک رویم را بپوشد. من هر چه هستم در اینجا تاجیکستان ولی وطنم را دوست دارم و اگر یک روز هم به وطنم عزیزم بروم آنجا به تبریز می‌روم.


هنوز در آرزوی زندگی در تبریزم

چه توصیه‌ای برای جوانان امروز انقلاب دارید؟

خواهش می‌کنم از همه شما‌ها این حرف من پیر را گوش دهید، گفته امام را اجرا کنید، به وطن خدمت کنید آمریکا و دیگر کشورهایی که با ایران دشمن هستند از ترقی و پیشرفت ایران می‌ترسند و آن‌ها می‌ترسند روزی ایران در منطقه صاحب اختیار همه جیز شود، الحمدالله پیشرفت و ترقی ایران روز به روز بیشتر می‌شود، می‌ترسند دیگر دولت‌ها در منطقه مانند ایران شوند. عزیزان من دین مبین اسلام در وطن ماست حیف نیست به آن عمل نکنید، این دین این قدر به شما نصحیت می‌کند. شما نمی‌دانید زمان شاه لعنتی چقدر شرایط بد بود، ایران نوکر آمریکا بود شاه نوکر آمریکا بود همه چیزمان دست آمریکا بود، استقلال نداشتیم مثل الان نبود که کشور و رهبر و رییس‌جمهور را کل دنیا بشناسد. باور کنید نام آقای احمدی‌نژاد که می‌آید جوانان تاجیک دوست دارند به ایران بیایند و ایران زندگی کنند. شما گول این رسانه‌ها را نخورید، ایران یک دولت مستقل است این‌ها می‌خواهند شما را فریب بدهند پیشرفت‌های وطن را ببینید.


فریب بیگانگان را نخورید/ هیچ جای دنیا ایران نمی‌شود

گول بیگانه را نخورید، وطن را دوست بدارید من به عنوان یک آدم پیر به شما می‌گویم من در لهستان، چک، آلمان هم بوده‌ام همه جا را دیده‌ام هیچ جا ایران نمی‌شود. حیف است، گول بیگانه را نخورید، از وطنتان دفاع کنید تاجیک‌ها موقعی که نام ایران می‌رود لذت می‌برند. شما را به خدا قسم می‌دهم گول بیگانه‌ها را نخورید، وطنتان خوب است خواهش می‌کنم در این باره در تاریخ ایران دقت کنید. آن‌ها هم کوتاه آمدند، ایران آنقدر حرمت و احترام دارد آمریکا سپر موشکی نزدیک روسیه گذاشته، روسیه اعتراض کرده و آمریکا گفته که ما از ایران می‌ترسیم. یک موشک ما آمریکا را نابود می‌کند این را روسیه به آمریکا گفته است.


آرزویم این است که آخر عمر در ایران باشم

آخرین آرزوی شما چیست؟

آرزوی آخرم این است که فرزندانم مرا به ایران برگرداند و آخر عمر در ایران باشم؛ ایران را بسیار دوست می‌دارم، ایران وطن عزیز من است، خیلی غریبی کشیدم، در تبریز می‌مانم و دیگر از آنجا بیرون نمی‌روم. این وطن عزیز را از ته دل نگاه دارید و شب روز برای ترقی و پیشرفتش تلاش و کوشش کنید تا پرچم جمهوری اسلامی ایران برافراشته باشد. برای همه شما آرزوی موفقیت دارم، از خداوند متعال می‌خواهم شما سالم و سلامت باشید و در خدمت وطن عزیزمان سر بلند باشید خداحافظ شما.
يکشنبه 11 دى 1390 

مرگ تنها بازماندۀ سران فرقه‌ دموکرات/ جهانشاهلو افشار و جهنمی که دید

مرگ تنها بازماندۀ سران فرقه‌ دموکرات/ جهانشاهلو افشار و جهنمی که دید
مجید یوسفی
«نه دکتر ارانی شادروان و نه ما شاگردان مکتب کمونیست، فقط از دور صدای این برابری‌طلبی را شنیده بودیم. من پس از شکست فرقه آذربایجان که خود به عنوان معاون پیشه‌وری و نخست‌وزیر فرقه بودم، پای به جهان کمونیست گذاشتم، تازه دریافتم که ما چگونه چنین جهنمی را که هرگز ندیده بودیم، برای مردم بی‌خبر ایران جنت معرفی می‌کردیم و از کرده خود پشیمان بودم.»
 
دکتر نصرت‌الله جهانشاهلو افشار یکی از تنها بازماندگان غائله آذربایجان و گروه ۵۳ نفر، هفته گذشته ـ دوازدهم مهرماه ـ در سن ۱۰۰ سالگی در بیمارستان مارتین لو‌تر در برلین درگذشت.
 
او یک قرن پیش ـ ۱۲۹۲ خورشیدی ـ در خانواده‌ای آذری در تهران دیده به جهان گشود و در سال ۱۳۱۳ بعد از اخذ دیپلم وارد دانشکده پزشکی شد. بعد‌ها با معرفی باقر مستوفی ـ دانشجوی دانشکده فنی ـ با دکتر تقی ارانی استاد فیزیک دانشکده فنی آشنا و پس از ملاقات‌های مکرر، به عقاید اشتراکی و کمونیستی گرایش پیدا ‌کرد و با عده‌ای دیگر از همفکران خود به فعالیت سیاسی ‌پرداخت.
 
در سال ۱۳۱۶ خورشیدی به همراه دیگر اعضای گروه ۵۳ نفر به اتهام تبلیغ مرام کمونیستی دستگیر و راهی زندان قصر شد. ۴ سال بعد، در شهریور ۱۳۲۰ با ورود نیروهای متفقین به ایران از زندان آزاد و به تحصیل خود در رشته پزشکی ادامه داد و کمی بعد مسئول اتحادیه دانشجویان دانشگاه و پس از آن به عنوان سرپرست سازمان جوانان حزب توده برگزیده ‌شد. در سال ۱۳۲۳ با اتمام دانشکده پزشکی به عنوان دستیار جراح در بیمارستان سینای تهران مشغول به کار ‌شد.
 
جهانشاهلو در اوایل سال ۱۳۲۴ مسئول حزب توده زنجان شد و در آذرماه‌‌ همان سال که فرقه دموکرات آذربایجان حکومت خودمختار اعلام ‌کرد، از سوی مجلس ملی آذربایجان با عنوان معاون اول پیشه‌وری ـ نخست‌وزیر حکومت آذربایجان ـ به تبریز رفت.
 
در آنجا در کنار فعالیت‌های سیاسی به ریاست دانشگاه تبریز منصوب و به فعالیت‌های علمی شایسته‌ای مبادرت نمود. جهانشاهلو چنان که در خاطرات خود نوشته، عضو هیات سه نفره‌ای بود که به ریاست پیشه‌وری در اردیبهشت ۱۳۲۵ برای مذاکرات نافرجام با دولت احمد قوام به تهران اعزام شد. در سال ۱۳۲۵ با فروپاشی فرقه آذربایجان به باکو گریخت و در آنجا به پیشه‌وری ‌پیوست. او دو دهه و اندی در شوروی زیست و برابری‌طلبی استالینی را خود از نزدیک شاهد بود. دوران ۲۶ ساله اقامت او در شوروی [۱۳۵۱ـ ۱۳۲۵] حاصل یک تجربه و رنجی عظیم بود که در کنار هزاران ایرانی تجزیه‌طلب سپری شد.
 
چنانکه درباره ساعات خروج از ایران نوشته، همۀ این سال‌های زندگی در تبعید، برای او تجربه‌ای از کابوس بود: «آنچه در اندیشه دیگران می‌گذشت، ندانستم، اما من تا چشم کار می‌کرد، نگاهم را از خاک میهنم نمی‌توانستم برکنم، در آن کوتاه زمان، از کودکی تا نوجوانی و از نوجوانی تا جوانی، همه و همه چون پرده سینما از برابر چشمانم می‌گذشت، همه سختی‌های زندگیم در میهن، در آن دم شیرین جلوه می‌کرد، من بیرونی آرام و خاموش و درونی بس آشفته داشتم.»
 
جهانشاهلو در سال‌های اوایل دهه ۵۰ از تبعید رهایی یافت و به ایران بازگشت. در سال‌های دهه پنجاه شایعات و بعد‌ها اسناد تایید نشده‌ای مبنی بر همکاری او و دکتر حسن نظری با دفتر نمایندگی ساواک در برلین غربی سرزبان‌ها بود. جهانشاهلو در سال‌های پایانی دهه ۵۰، کتابی با عنوان «ما و بیگانگان» را به چاپ رساند و همین کتاب دو دهه بعد در ایران منتشر شد. او در همۀ سال‌های پس از انقلاب در آلمان زندگی آرامی را سپری کرد و در‌‌ همان قطعه از جهان نیز دار فانی را وداع گفت.
 
***
 
جهانشاهلو در خاطرات خود می‌نویسد: «همۀ آموزش‌ دبستانی‌ و دبیرستانی‌ من‌ در دبستان‌ و دبیرستان‌ شرف‌ تهران آغاز و پایان‌ یافت‌ و من‌ گذشته‌ از این‌ که‌ کوشش‌ و نظم‌ را از مادر و پدرم آموختم، ‌خوشبختانه‌ در دبستان‌ و دبیرستان‌ با ‌ مدیر دانشمند، کوشا و زمان‌‌شناسی‌ چون‌ آقای‌ ذوقی‌ و دبیران‌ دانشمند و دلسوزی‌ چون‌ آقایان‌ ابراهیم ‌رشادی‌ و نصرالله‌ فلسفی‌ و دیگران‌ نظم‌، کوشش‌، انسان‌‌دوستی‌ و میهن‌‌پرستی‌ را بیش‌ از پیش‌ آموختم‌. من‌ در سال‌های‌ آموزش‌ دبیرستان‌ به‌ یاری‌ دبیران‌ دانشمند خود با نظریات‌ پاره‌ای‌ از زیست‌شناسان‌ چون‌ داروین، کوویه‌ و مندل‌ و تأثیری‌ که‌ نظریات‌ آنان‌ در جهان‌‌بینی فلسفه‌ داشت‌ آشنا شدم‌. من‌ در بخش‌ نخستین‌ آموزش‌ دبیرستان‌ بودم‌ که‌ با دکتر تقی‌ ارانی‌ که‌ تازه‌ از آلمان‌ آمده‌ بود و دبیر گیاه‌شناسی‌ سال‌ پنجم‌ بود از دور آشنا شدم‌ اما چون‌ او دکتر فیزیک‌ بود به‌ زودی‌ دبیر فیزیک‌ دبیرستان‌های‌ شرف، ‌ ثروت‌ و معرفت‌ شد. او با این‌ که‌ چشمش‌ از دور با عینک‌ هم‌ خوب‌ نمی‌دید همۀ دانش‌‌آموزان‌ را از مکان‌ آن‌ها در کلاس‌ و صدایشان‌ می‌شناخت‌. او در کلاس‌ جز از فیزیک‌ و فرمول‌های‌ آن‌ سخن‌ نمی‌گفت. ‌ او چنان‌ روشی‌ در آموزش‌ داشت‌ که‌ دانش‌‌آموزانی‌ که‌ دل‌ به‌ درس‌ می‌دادند، بهنگام‌ گفتار او، درس‌ را می‌آموختند.» (ما و بیگانگان، ص۱۹)
 
اما آنچه که باعث شد جهان و زیست فکری جهانشاهلو تغییر نماید و پس از مدتی متحول شود، مواجهه او با ماهنامه «دنیا»ی تقی ارانی بود. آنجا بود که او ارانی را فرا‌تر از استاد گیاه‌شناسی مدرسه شرف دید و زیستگاه فکری دیگری را یافت. «سرانجام‌ شهریور ماه‌ ۱۳۱۳ که‌ من‌ سال‌ پ‌. س‌. ب‌ دانشکدۀ‌ پزشکی‌ بودم‌ فرا رسید. روزی‌ در پشت‌ پنجرۀ کتابخانه‌ رمضانی‌ در ابتدای‌ خیابان‌ لاله‌زار ماهنامه‌ای‌ را به‌ نام‌ «دنیا» دیدم‌ که‌ نام‌ دکتر تقی ارانی‌ روی‌ جلد آن‌ نوشته‌ شده‌ بود. نخست‌ گمان‌ کردم‌ دربارۀ فیزیک‌ و ریاضی‌ است‌ اما بدور از انتظار دیدم‌ که‌ همهٔ ‌نوشته‌هایش‌ فلسفی‌ و اجتماعی‌ است؛‌ چیزی‌ که‌ انتظارش‌ را از دکتر ارانی‌ نداشتم‌. من‌ که‌ به‌ یاری‌ پدرم‌ با اصول‌ فلسفۀ مشاء و عرفان‌ و به‌ یاری‌ دبیران ‌دانشمند با اصول‌ زیست‌شناسی‌ و فلسفۀ هستی‌ و زندگی‌ آشنایی‌ داشتم‌ آن‌ را با علاقه‌ بسیار خواندم‌ و همه‌ مطالب‌ آن‌ را به‌ آسانی‌ دریافتم‌ و ناشکیبا چشم‌ به ‌راه‌های‌ دیگر شدم‌.» (ص ۲۰)
 
ارانی که در آلمان با بزرگانی چون سیدحسن تقی‌زاده، محمد قزوینی، محمدعلی تربیت، ابراهیم پورداوود، حسین کاظم‌زاده ایرانشهر، فضلعلی مجتهد تبریزی، محمدعلی جمالزاده در مجلات کاوه و ایرانشهر حشر و نشر و سر پرشوری داشت، فضای متاثر از آن حس و حال را به ایران آورد. او دانشجویان را به مباحث جدی و خارج از آموزش رسمی دعوت می‌کرد و جهانشاهلو نیز در این بین بی‌نصیب نبود. این مواجهه او را بیشتر با روحیات ارانی آشنا ساخت. ارانی که برای خود رسالتی فرا‌تر از یک استاد فیزیک و ریاضیات می‌دید به تدریج جهانشاهلو را به جمع و کانون فکری خود آشنا ساخت. او بود که راه و رسم مطالعات عمیق‌تر و منابع اصلی را به جهانشاهلو آموخت. «او یک‌ شب‌ نشانی‌ کتابخانه‌ای‌ را در پاریس‌ به‌ ما داد به‌ نام‌ «ادیسون‌ سوسیال ‌انترناسیونال»‌ تا از آنجا کتاب‌های‌ سیاسی،‌ فلسفی‌ و اجتماعی‌ را تقاضا کنیم‌. ارانی‌ گفت‌ نخست‌ نامه‌ بنویسید و صورت‌ کتاب‌هایش‌ را به‌ زبان‌ فرانسه‌ بخواهید و چون‌ کتاب‌ یا کتاب‌هایی‌ را انتخاب‌ کردید با قیمتش‌ با پاکت‌ دربسته‌ بفرستید، آن‌ها برای‌ شما خواهند فرستاد. او گفت‌ بهتر است‌ از فلسفه‌ دیالکتیک‌ آغاز کنید و برای‌ این‌ مقصود کتاب‌ ماتریالیست‌ دیالکتیک‌ نیکلای بوخارین‌ را سفارش‌ کرد.» (ص۲۲)
 
دریافت این مجله، شناخت جهانشاهلو را از فضای فکری و سیاسی ارانی عمیق‌تر نمود اما به جهات آنکه او با حلقه‌ای از یاران ارانی مرتبط نبود تنها راه تزریق اندیشه‌ها مجله دنیا بود که ماهانه یک بار او را با این ایده‌ها آشنا می‌ساخت. «چندی‌ نگذشت‌ که‌ چند تن‌ از دانشجویان‌ خوش‌فکر که‌ خوانندگان‌ ماهنامۀ دنیا بودند چون‌ آقایان‌ محمدرضا قدوه‌ دانشجوی‌ دانشسرای‌ عالی‌ و محمود نوایی‌، دانشجوی‌ دانشکده‌ فنی‌ و تقی‌ و مجتبی‌ سجادی‌، دانشجوی‌ دانشکده‌ پزشکی‌ به‌ ما پیوستند که‌ یک‌ جا نخستین‌ سازمان‌ دانشجویی‌ را پدید آوردیم‌. در این‌ جا یادآور می‌شوم‌ که‌ از همان‌ آغاز من‌ دریافتم‌ که‌ این‌ سه‌ تنی‌ که‌ دکتر ارانی‌ آن‌ را هسته‌ نخستین‌ نامید در واقع‌ یک‌ شاخه‌ای‌ از هسته‌ دیگری‌ است‌ اما در این‌ باره‌ به‌ دکتر چیزی‌ نگفتم‌.» (ص۲۳)
 
جهانشاهلو از همین مسیر و روش‌ها بود که با گروه ۵۳ نفر آشنا شد و در جلسات خانگی ارانی راه یافت. ارانی آنچه که در مدرسه و دانشگاه مجاز به بیان و تشریح آن نبود در آنجا به بحث می‌گذاشت و گروه را به مباحثی آشنا می‌ساخت که تا آن زمان در هیچ محفلی گفته و شنیده نمی‌شد. گروهی که بعد‌ها توسط آژان‌های رضاشاهی شناسایی و بعد‌ها همه آن گروه بازداشت و به زندان قصر منتقل شد.
 
جهانشاهلو در زندان بزرگانی را دید و محشور شد که تا آن زمان حتی نامی از آن‌ها نشنیده بود. جعفر پیشه‌وری، رحیم همداد، اردشیر آوانسیان، علی امید و یوسف افتخاری بخشی از این زندانیان بودند. از سوی دیگر، دفاعیات و محاکمات برای جوانان تازه به دوران رسیده آن زمان آنچنان برای او غریبه بود که درک آن را بسیار دشوار می‌نمود. تقی ارانی در پاسخ‌ یکی‌ از پرسش‌های‌ بازپرس ادارۀ سیاسی‌ نوشته‌ بود: «به‌ این‌ جوانان‌ برچسب‌ سرخ‌ زده‌اند، این‌ها بی‌ گناهند و گناهی‌ جز کتاب‌ خواندن‌ ندارند.» عبارت «سرخ» تا آن زمان نخستین باری بود که حکم بازداشت دریافت می‌کرد.
 
با این همه، شهامت و جسارت برخی از همفکرانش برای او الگویی از مبارزات سیاسی ترسیم می‌کرد. او در خاطراتش نوشته بود: «دفاع‌ آقایان‌ علینقی‌ حکمی، محمدرضا قدوه، انورخامه‌ای، ‌ ابوالقاسم‌ اشتری،‌ نصرت‌الله‌ اعزازی، ضیاءالدین‌ الموتی، تقی‌ شاهین، نسیمی، آذری‌ و سیف‌الله‌ اسپهانی‌ و چند تن‌ دیگران‌ از گروه‌ پنجاه‌ و سه‌ تن‌ بسیار خوب‌ و منطقی‌ بود. اما پاره‌ای‌ چنان‌ درماندگی‌ و بیچاره‌گی‌ از خود در دادگاه‌ نشان‌ دادند که ‌تنفر انزجار دیگران‌ را برانگیخت‌. این‌ چند تن‌ که‌ در آن‌ دادگاه‌ عجز و لابه‌ کردن‌ پس‌ از آزاد شدن‌ از زندان‌ یا از سیاست‌ کناره‌ گرفتن‌ یا اگر در رده‌های‌ حزب‌توده‌ای هم‌ بود کمترین‌ خودنمایی‌ نکردند و ادعایی‌ نداشتند و ندارند. اما آقای‌ احسان‌‌الله‌ طبری‌ که‌ در آن‌ دادگاه‌ نه‌ تنها لاطائلاتی‌ که‌ در اداره‌ سیاسی‌ و نزد بازپرس‌ دادگستری‌ بافته‌ بود تأیید کرد، در عجز و لابه‌ و ندبه‌ چنان‌ زبونی‌ از خود نشان‌ داد که‌ آقای‌ وحید رئیس‌ دادگاه‌ نیز رو ترش‌ کرد.» (ص۹۰)
 
شهریور ۱۳۲۰ وقتی دیکتاتور از ایران رانده شد و کابوس دیکتاتوری از دیدگان ملت به کناری رفت، ۵۲ نفر از یاران ارانی از زندان رهیده و به مردم پیوستند. برای جهانشاهلو که در دانشکده پزشکی برو بیایی داشت و عاشق تحصیل و دانش نوین بود، زندان و همنشینی با زندانیان سیاسی دنیای جدیدی بود که او را از فضای دانشگاه به دور می‌ساخت. بعد از آزادی از زندان، نه که از گروه ۵۳ نفر دوری نکرد بلکه خود را بیشتر آلوده سیاست روز کرد. در دانشکده علوم پزشکی تهران به تمامی درگیر تشکیلات حزبی شد. «در این‌ اوان‌ چون‌ آزمون‌های‌ دانشکده‌ را گذرانده‌ بودم‌ و وقت‌ بیشتری‌ داشتم‌ بدین‌ جهت‌ به‌ مبارزه‌ در حزب‌ توده‌ و اتحادیۀ کارگران‌ نیز کشیده‌ شدم.‌ اتحادیه ‌کارگران‌ حزب‌ توده‌ که‌ رهبر و گرداننده‌ آن‌ رضا روستا بود تلاش‌ می‌کرد که‌ اتحادیه‌ دانشجویان‌ دانشگاه‌ را دربست‌ تحویل‌ گیرد اما من‌ جداً مخالفت‌ کردم ‌و به‌ دیگر اعضاء کمیتۀ مرکزی‌ حزب‌ توده‌ فهماندم‌ که‌ دانشجویان‌ دانشگاه‌ چون‌ به‌ سرنوشت‌ خویش‌ و دانشگاه‌ علاقه‌مندند سازمان‌ یافته‌اند، اما کمونیست ‌نیستند. اگر این‌ اتحادیه‌ وابسته‌ به‌ حزب‌ توده‌ و اتحادیۀ کارگران‌ شود، همۀ دانشجویان‌ از دور و ور آن‌ پراکنده‌ خواهند شد. با پیشنهاد من‌ در حزب‌ توده‌ یک ‌حوزۀ دانشجویی‌ سازمان‌ یافت‌ تا دانشجویان‌ که‌ به‌ حزب‌ می‌گروند در آن‌ شرکت‌ جویند. این‌ حوزه‌ بسیار زود نضجی‌ گرفت‌ و بزرگ‌ شد. مسئولیت‌ این ‌حوزه‌ با من‌ بود اما چون‌ در آن‌ زمان‌ عبدالصمد‌ کامبخش‌ در حزب‌ همه‌ جا می‌کوشید که‌ از هیچ‌ جریانی‌ برکنار نماند،‌ مهندس‌ کیانوری‌ را که‌ دانشیار دانشکده‌ فنی‌ بود، وادار کرد که‌ در آن‌ حوزه‌ شرکت‌ جوید و شاید به‌ استناد اینکه‌ دانشیار دانشگاه‌ آزاد است‌ نبض‌ آن‌ را در دست‌ گیرد، اما دانشجویان‌ به‌ او روی‌ خوش‌ نشان‌ ندادند چون‌ گذشته‌ از اینکه‌ در دانشگاه‌ تهران‌ اسم‌ و رسمی‌ نداشت، کاری‌ از دستش‌ بر نمی‌آمد و اصول‌ مارکسیسم‌ و فلسفۀ آن‌ و مبانی‌ تشکیلاتی‌ حزب‌ نیز آشنایی‌ نداشت‌ و در برابر پرسش‌های‌ دانشجویان‌ در می‌ماند چنان‌ که‌ تاکنون‌ نیز در مبانی‌ فلسفه‌ و تشکیلاتی‌ کمیتش‌ لنگ‌ می‌‌مانده است‌.» (ص۱۴۰)
 
کشمکش‌های حزبی و درگیری‌های درون گروهی در سال‌هایی که شاه ایران تنها جوان ۲۳ ساله‌ای بیشتر نبود هر روز وضعیت سیاسی احزاب ایرانی را در هم تنیده می‌کرد. قوای روس و انگلیس، ایران را در اشغال خود نگه داشته و به تدریج خود را آمران بلامنازع کشور می‌دانستند.
 
کشور در پیچ و تاب‌های مسائل داخلی پس از تبعید رضاشاه و جنگ جهانی در نوسان بود. در آستانه‌ جنگ‌ دوم‌ جهانی‌ که‌ روس‌ها بیگانگان‌ را با‌ دست‌آویز امنیتی‌ از اتحاد شوروی‌ می‌راندند، غلام‌ یحیی‌ نیز با ایرانیان‌ مهاجر به‌ آذربایجان ‌ایران‌ روانه‌ شد و در بخش‌ سراب‌ سکنی‌ گزید.
 
غلام یحیی که سال‌ها پیش به همراه پدر عازم باکو شده و با شروع و اشاعه افکار کمونیستی، همراه جمعی از ایرانیان مقیم باکو جذب افکار کمونیستی شده بود ابتدا به عضویت حزب کمونیست درآمد، و سپس عضویت سازمان جوانان کمونیستی تحت عنوان «کامسمول» را پذیرفت و با فعالیت میان کارگران ایرانی مقیم باکو توانست اعتماد دولت شوروی را به گونه‌ای جلب کند که وی را به مقام شهرداری منطقه صابونچی که مهم‌ترین بخش نفت‌خیز باکو بود برگزینند. همین سابقه بعد‌ها در ایران اعتباری برایش جمع کرد. اگرچه او ‌نخست‌ در روستاهای‌ سراب‌، شیره‌ می‌فروخت‌، اما پس‌ از آشنایی‌ با چند دزد به‌ کار قصابی‌ پرداخت‌ و به تدریج به فعالیت حزبی فرقه‌ای گرایش نشان داد و بازداشت شد.
 
او پس‌ از رهایی‌ از زندان‌ به‌ عضویت‌ اتحادیۀ کارگران‌ حزب‌ توده‌ در آذربایجان‌ درآمد و در آستانۀ تشکیل‌ فرقۀ دموکرات‌ مسئول‌ اتحادیۀ کارگران‌ شهر میانه شد. هنگامی‌ که‌ در مهر ماه‌ ۱۳۲۴ در تبریز کنگرۀ فرقه‌ تشکیل‌ شد به روایت جهانشاهلو‌، او در آنجا عضو دون پایه‌ای بود. بعد‌ها، اما پیشه‌وری وقتی مامور به تشکیل دولت مستقل دموکرات در آذربایجان شد، غلام یحیی نزدیکترین نظامی نزدیک به او بود.
 
آذربایجان به دستور رهبران شوروی از ایران جدا شد و پیشه‌وری همۀ دموکرات‌های طرفدار جدایی آذربایجان را با خود به آنجا برد تا اولین کشور مستقل آذری زبان را در آنجا گرد آورد. فضای سیاسی دستکم برای چپ‌گرایان کشور گرگ و میش بود. کمونیست‌ها کمی مردد و بلاتکلیف مانده بودند و تشخیص اینکه در شوروی کدام جریان سخن نخست را می‌گوید کمی دشوار بود. جهانشاهلو خود می‌گوید: «دستگاه‌ حزب‌ و دولت‌ یک‌ جا در دست‌ استالین‌، بریا و باقراف‌ بود و دیگران‌ خواه‌ناخواه‌ از این‌ گروه‌ پیروی‌ می‌کردند. باقراف‌ همۀ نظریات‌ خود را سرراست‌ و یا ناسرراست‌ به‌ دست‌ بریا و استالین‌ تحمیل‌ می‌کرد. از سوی‌ دیگر چون‌ استالین‌ از اشغال‌ اروپای‌ خاوری‌ و برپاداشتن‌ دولت‌های‌ دست‌‌نشاندۀ ‌پوشالی‌ سرمست‌ شده‌ بود در ایران‌ هم‌ همان‌ سودا را در سر می‌پروراند.»
 
جداسری آذربایجان آغاز شد. شاه جوان و نخست‌وزیر مقتدر به تب و تاب افتاده، کشور در اشغال روس‌ها، امریکا نقش بیطرف را کم و بیش ایفا می‌کرد. آذربایجان به تدریج در همه فرامین و اختیارات مستقل عمل می‌کرد. همین امر، دولت مرکزی را منقلب می‌کرد. دیدار احمد قوام با استالین و مولوتف، معاون‌ استالین و وزیر خارجۀ شوروی‌ کمی فضا را آرام کرد. زمان که کمی سپری شد، آذوقه و مایحتاج عمومی در آذربایجان به تدریج نایاب می‌شد و مردم به ستوه آمده و‌‌ همان دیکتاتوری رضاشاه را طلب می‌کردند. مردم از حمایتی از که پیشه‌وری و فرقه دموکرات کرده بودند به تدریج پشیمان می‌شدند. احمد قوام بازیگری که تا آن روز شاید به خوبی دیده و درک نشده بود، در مذاکره با پیشه‌وری با زبان طعنه و ایماء و اشاره پیامی به سران فرقه‌ای‌ها داد که جهانشاهلو به سرعت دریافت کرد. «دیدارمان‌ با آقای‌ قوام‌السلطنه‌ دوستانه‌ بود. زمانی‌ در فاصله‌ قهوه‌ای‌ که‌ می‌نوشیدیم‌ آقای‌ قوام‌السلطنه‌ فرصتی‌ یافت‌ و به‌ من‌ نزدیک‌ شد و گفت‌ آقای‌ دکتر شما با این‌ استعدادی‌ که‌ دارید جایتان‌ نزد ماست‌ نه‌ در تبریز. من‌ زود مقصود او را دریافتم‌ و گفتم‌ اگر حضرت‌ اشرف‌ با مسائل‌ آذربایجان‌ موافقت‌ فرمایند البته‌ برای‌ خدمت‌ به‌ میهن‌ در تهران‌ هم‌ در خدمت‌ آن‌ جانب‌ خواهیم‌ بود. هنگامی‌ که‌ آقای‌ پیشه‌وری‌ با آب‌ و تاب‌ از خواست‌های‌ مردم‌ آذربایجان‌ سخن‌ می‌راند، آقای‌ قوام‌السلطنه‌ لبخند می‌زد و مقصودش‌ این‌ بود که‌ این ‌خواسته‌های‌ شماست‌ نه‌ مردم‌ آذربایجان‌. این‌ دیدار با کمی‌ امیدواری‌ پایان‌ یافت‌ و دنبالۀ گفتار به‌ دیدار دیگر موکول‌ شد، اما آشکار بود که‌ آقای‌ قوام‌السلطنه ‌به‌ وقت‌گذرانی‌ می‌پردازد.» (ص۲۴۱)
 
زمان برای پایان این جداسری فرقه‌ای آغاز شد. قوام با استالین‌‌ همان سیاستی را ایفا می‌کرد که با شاه و سران فرقه‌ای‌های دموکرات. هیچ امری شفاف و سرراست در ذهنش عبور نمی‌کرد. همه ـ شاه، استالین و فرقه‌ای‌ها ـ در تعلیق قوام بودند که ناگهان یک شب سادچیکف گویا پیام قوام را به پیشه‌وری ابلاغ کرد. «دو روز پس‌ از دیدار اول،‌ باز شب‌ هنگام‌ آقای‌ سادچیکف‌ ما را به‌ سفارت‌ دعوت‌ کرد، این‌ بار نیز ما سه‌ تن‌، آقایان‌ پیشه‌وری‌ و پادگان‌ و من‌ بودیم‌. آقای‌ سادچیکف‌ تلگراف‌ استالین‌ را خطاب‌ به‌ پیشه‌وری‌ به‌ ما داد. مضمون‌ تلگراف‌ چنین‌ بود "انقلاب‌ فراز و نشیب‌ دارد اکنون‌ باید بدین‌ نشیب‌ تن‌ در دهید و خود را برای‌ فراز آینده‌ آماده‌ کنید."»(ص۲۴۳)
 
گویا همه چیز ناگهان برگشته باشد و سرنوشت فرقه‌ای بزرگ و ملتی کوچک به ناکجاآباد رقم خورده باشد، در پیام رسمی و آمرانه سادچیکف خلاصه شده بود. دو شب بعد از جلسه سفیر روسیه در ایران، در اتاق‌ کوچکی‌ در خاور حیاط‌ سرهنگ‌ قلی‌اف‌ سران فرقه دموکرات را پذیرفت‌. پیشه‌وری‌ که‌ از روش‌ ناجوانمردانۀ روس‌ها سخت‌ برآشفته‌ شده‌ بود از آغاز به ‌سرهنگ‌ قلی‌اف‌ پرخاش‌ کرد و گفت: ‌ «شما ما را آوردید میان‌ میدان‌ و اکنون‌ که‌ سودتان‌ اقتضا نمی‌کند ناجوانمردانه‌‌‌ رها کردید. از ما گذشته‌ است‌ اما مردمی‌ را که ‌به‌ گفته‌های‌ ما سازمان‌ یافتند و فداکاری‌ کردند همه‌ را زیر تیغ‌ داده‌اید، به‌ من‌ بگویید پاسخگوی‌ این‌ نابسامانی‌ها کیست‌؟ ‌سرهنگ‌ قلی‌اف‌ که‌ از جسارت ‌آقای‌ پیشه‌وری‌ سخت‌ آشفته‌ شده‌ بود و زبانش‌ تپق‌ می‌زد یک‌ جمله‌ بیش‌ نگفت‌: سنی‌ گتیرن‌ سنه‌ دییرکت‌ (کسی‌ که‌ تو را آورد به‌ تو می‌گوید برو) و جمله‌ دیگری‌ را بدان‌ افزود که‌ ساعت‌ ۸ شب‌ امروز رفیق‌ کوزل‌اف‌ بیرون‌ شهر سر راه‌ تبریز ـ جلفا منتظر شماست‌، و از جا برخاست‌ و دم‌ در ایستاد. این‌ بدان‌ معنی‌ بود که ‌دیگر آمادگی‌ گفت‌وگو با ما را ندارد، باید برویم‌.» (ص۲۵۷)
 
***
 
غائله آذربایجان و شکست آن برای جامعه سیاسی ایران یک تجربه سیاسی درس‌آموز بود. در قاموس اهالی سیاست، تجزیه یک استان به مثابه انهدام یک قومیت و ملتی در درون یک ملت بزرگ انگاشته شد و به سیاستی، این سرزمین، در برابر تهاجمی خارجی و گروهی خودسر و خیره‌سر باز پس گرفته شد.
 
آنچه از دیده‌ها پنهان ماند تجربه فردای شکست فرقه‌ای‌های دموکرات بود. هزاران تن به سودا و آمال برادر بزرگ دل به راهی سپردند که کمتر اطلاعی از آن نداشتند. خاطرات جهانشاهلو اگر در‌‌ همان سال‌ها و دست کم در سال‌های نخست دهه چهل در ایران منتشر می‌شد و روایت دربدری آوارگان ایرانی در تبعید را منعکس می‌کرد، شاید هزاران تن در سال‌های پس از آن، آستان بوس این کعبه آمال نمی‌شدند.