۱۳۹۰ اردیبهشت ۴, یکشنبه

اکبر گنجی و اسلامش



مزدک بامدادان

اکبر گنجی و اسلامش؛

شیر بی‌یال و دم و اشکم که دید؟ (۱)

پیشینه بگومگو بر سر پیرایش پذیری اسلام را می‌توان تا دوره روشنگری در سالهای پادشاهی ناصرالدین شاه پی گرفت. یکی از نخستین کسانی که در این زمینه نگاه را از باورهای کهنه هزار ساله برگرفته و به اسلام و بازتاب آن در زندگی روزانه ایرانیان با نگاهی نو و دانشپایه پرداخته، میرزا فتحعلی آخوندزاده است. آخوندزاده در «مکتوبات» که به یک شاهزاده پندارین ایرانی نوشته شده است، موبمو پیوند واپسماندگی ایرانیان و دیگر مردمان مسلمان را با باور آنان به اسلام می‌شکافد و برمی‌رسد. او از جلال الدوله پندارینش می‌پرسد:

«به تکلیف سعد وقاص اسلام را قبول کردیم تا در هر دو عالم به شادی و شاهی بوده باشیم. از عالم آخرت که هنوز خبری نداریم٬ ولی از عالم دنیا٬ آنچه واقع است این است که از هجرت تا این زمان به ایرانیان مصیبت‌هایی رسیده است که در هیچیک از صفحات دنیا خلق بدانگونه مصائب گرفتار نگریده است [...] و تازه تنها اهل ایران نیستند٬ خود عرب‌ها به چه روز رسیدند! حالا در دنیا گمنام‌تر و بدبخت‌تر از آن‌ها کمتر طایفه‌ای می‌توان یافت. پس چرا اسلام مایه سعادت ایشان نشد؟ الحال همه آن‌ها گرسنه و برهنه٬ بی‌علم و بی‌هنر٬ در گوشه‌ای افتاده می‌مانند. هرگاه در بت پرستی باقی می‌بودند یحتمل به روزی رسیده بودند» (۱).

شاید گفته شود که پرسش‌ها و خرده گیریهای میرزا فتحعلی ریشه در جامعه واپسمانده ایران قجری داشته بوده است و پیوندی با ایران سده بیست و یکم ندارد. خواندن بخش دیگری از این کتاب ارزشمند نادرستی این انگاشت را نشان می‌دهد:

«نغمه‌پردازی مکن، حرام است! به نغمات گوش مده، حرام است! نغمات یاد مگیر، حرام است! تیا‌تر یعنی تماشاخانه مساز، حرام است! به تیا‌تر مرو، حرام است! رقص مکن، مکروه است! به رقص تماشا مکن، مکروه است! ساز مزن، حرام است! شطرنج مباز، حرام است! تصویر مکش، حرام است!» (۲). گمان نمی‌کنم نیازی به آوردن نمونه از ایران سال ۱۳۹۰، یکسد و پنجاه سال پس از نگارش مکتوبات باشد، که این گزاره‌ها هم امروز نیز بر زبان دینفروشان روان می‌شوند و سیمای جمهوری اسلامی در پیروی از همین دستورهای دینی است که تا به امروز از نشان دادن ساز‌ها خودداری می‌کند، رقص که دیگر جای خود دارد. من سر آن ندارم که این نوشته را بیش از این به گفتاوردهای میرزا فتحعلی بیارایم. همین اندازه بسنده است که در مکتوب سوم آخوندزاده به بنمایه‌های فلسفی اسلام می‌پردازد و همچنین برخی از فرمانهای آن همچون «حجاب» را بزیر نگاه خرده بین خود می‌گیرد. بیهوده نیست که یکسد و پنجاه سال پس از چاپ «مکتوبات» این نوشته ارزشمند را نه شاه و نه شیخ چاپ و پخش کردن برنتافتند، میرزا فتحعلی در این کتاب هم خودکامگی (دسپوتیسم) و هم واپسماندگی (ارتجاع) دینی را بزیر تازیانه بی‌زنهار خود می‌گیرد.

خواندن نوشته‌ای از اکبر گنجی بنام «ننگ مسلمان بودن» (۳) بهانه‌ای شد برای پرداختن به پرسمانی بنام «اسلام و پیرایش دینی». این نوشته گنجی را می‌توان از نگرگاههای گوناگونی بررسید و در باره آن سخن گفت. برای نمونه همسنجی یهودی ستیزی و اسلام ستیزی به گمان من از پایه نادرست است و آدمی را از‌‌ همان آغاز به گمراهی می‌کشاند. ریشه این گمراهی در آن است که اسلام تنها یک «دین» است و شاید تنها دینی باشد که وابستگی‌های ملی و نژادی را برنمی‌تابد، بگونه‌ای که دست کم در ایران همیشه در برابر کیستی ملی ما جای گرفته به ستیز با آن پرداخته است (این پدیده را می‌توان در ستیزه جوئی مسلمانی چون اکبر گنجی با نشان شیروخورشید که نماد ملی – و نه دینی – ما است، به نیکی دید). در جایی که واژه یهودی هم بازگو کننده کیستی دینی و هم نمایانگر کیستی ملی است. کارل مارکس بی‌دین و خداناباور به‌‌ همان اندازه «یهودی» است، که تئودور هرتسل سکولار و یک «ربی» یا «خاخام». پس یهودی ستیزی پیش از آنکه نگاه به دین (اندیشه) داشته باشد، در ستیز با‌نژاد (خون) است. به دیگر سخن یهودی ستیزی با «چیستی» یک انسان سر ستیز دارد و اسلام ستیزی با «کیستی» او.

نمونه دیگر تهی بودن جای گروه دیگری از خرده گیران بر اسلام است که آقای گنجی به گمان من آگاهانه آنان را نادیده می‌گیرد. او تنها از «اسلام ستیزان» و «اسلام هراسان» سخن می‌گوید و چنین وامی نمایاند که گویی هرگونه برخوردی با اسلام یا از سر ستیز است و یا از سر هراس، در این میان این پرسش بی‌پاسخ می‌ماند که آیا بیرون از این دو گروه هیچ خرده گیر دیگری یافت نمی‌شود و آیا یک «اسلام پژوه» (نه در معنی دانشگاهی آن، که به معنی کسی که دست به پژوهش بی‌یکسویانه در اسلام می‌زند) نمی‌تواند بر اسلام خرده بگیرد؟

اکبر گنجی در نمونه دیگری می‌نویسد: «گزاره‌های غیرعقلانی تورات و انجیل از قرآن بیشتر است. ضمن آنکه احکامی چون سنگسار که در تورات وجود دارد، در قرآن وجود ندارد» ولی در جایگاه یک پیرایشگر دینی آگاهانه گوش بر این پرسش می‌بندد که چرا یک کیفر توراتی در جایی که یهودیان خود بیش از دو هزار سال است دست از آن کشیده‌اند، با گوهر اسلام چنان همخوانی و همسوئی تنگاتنگی داشته که در این هزار و چهارسد سال هیچ مسلمان باورمندی به پیکار با آن برنخاسته و امروز هم آنرا تنها در «اسلامی»‌ترین کشورهای جهان یعنی ایران و عربستان و سودان می‌توان یافت؟

******

از آنجایی که پرداختن به تک تک نمونه‌های یاد شده و گسترش و ژرفایش آن‌ها نه گرهی از کاری می‌گشاید و نه راه به گفت‌و‌گویی گره گشا می‌برد، می‌خواهم با بهره گیری از خوانده‌ها و دریافتهای خود، بنام کسی که روزگاری از همین جایگاه امروزین اکبر گنجی سینه و سخن را سپر اسلام می‌کرد و در رویارویی با کاستیهای آن خود را یا به ندیدن می‌زد و یا می‌فریفت، تنها به بند سوم نوشته ایشان بپردازم. ناگزیر از گفتنم که نوشته اکبر گنجی به نام کسی که نواندیش و پیرایشگر دینی نامیده می‌شود و در سالهای گذشته تلاشهای ژرف و بنیادینی را برای نمایاندن چهره‌ای آشتی‌جو و این جهانی از اسلام بکار زده است، برای من تنها یک دستمایه است تا اندیشیده‌های خود را در برابر چشمان خُردبین خوانندگان بگذارم و در اندازه خود به گفتگو در باره چرائی و چگونگی پیرایش دینی در اسلام دامن بزنم. نیازی به گفتن نیست که من اسلام‌شناس نیستم و به این پرسمان تنها از دیدگاه یک باورمند پیشین می‌نگرم، باورمندی که تا پیش از خواندن قرآن همیشه در برابر خرده گیران آن سینه سپر می‌کرد.

اکبر گنجی در بند سوم نوشتارش می‌نویسد:

«اینک پیروان ادیان مختلف از نظر معرفت و معیشت و نظام‌های سیاسی در یک سطح قرار ندارند. بر مبنای این واقعیت کسانی نتیجه گرفته‌اند که قرآن با تورات و انجیل تفاوت داشته و مانع پیشرفت و توسعهٔ نظام اجتماعی/سیاسی/اقتصادی/فرهنگی آنان است» و سپس با آوردن نمونه‌هایی از جهان امروز و همسنجی کشور‌ها و جامعه‌های مسلمان و نامسلمان در گزاره‌هایی چند می‌پرسد: «اما پرسش این است که آیا راه تحول دینی بر مسلمان‌ها بسته است و این راه فقط بر یهودیان و مسیحیان باز بود؟ چه تفاوتی میان قرآن با تورات و انجیل وجود دارد که به این اجازهٔ تحول را نمی‌دهد و به آن دو اجازه می‌دهد؟» من از آنجایی که اسلام‌شناس نیستم، نمی‌توانم پاسخ گنجی را با نگاه به گنجایشهای اسلام برای دگردیسی، یا آنگونه که او می‌گوید «تحول دینی» بدهم. اینرا نیز می‌دانم که اسلام «باید» دگردیسیده شود و پوست بیندازد و این جهانی شود، تا بتوان آن توده انبوه باورمند را نیز با گفتمانهای جهان نوین چون حقوق بشر، حق شهروندی و آزادی و برابری آشتی داد. ولی می‌توانم در جایگاه کسی که با تاریخ سروکار دارد، این سه دین را از سه نگرگاه گوناگون در کنارهم بگذارم و با هم بسنجم، تا دانسته شود که آیا برای دگردیساندن اسلام چاره‌ای جز پیمودن راه رفته شده در آن دو آئین دیگر نیست، و اگر پاسخ «نه» باشد، آیا این راه ما را هم به‌‌ همان سرانجام نیک خواهد رسانید؟ از نگرگاه تاریخی پیدایش یک دین، شیوه‌های گسترش و رفتار پیام آور آن و همچنین کتاب آسمانی‌اش بنمایه‌هایی هستند که بر پایه آن‌ها می‌توان آن دین، آئین و یا آموزه را برسنجید و به اندریافتی دستکم تاریخی از آن دست یافت. گنجی می‌پرسد: «چه تفاوتی میان قرآن با تورات و انجیل وجود دارد...؟» در بخشهای زیر می‌خواهم درست بر همین «تفاوت‌ها» انگشت بگذارم.

۱. پیامبران

۱. ۱. موسا:تورات در باره زایش، زندگی و مرگ موسا گزارشی گسترده و موبمو بدست می‌دهد. این گزارش در «سِفر شِموت» (خروج ۱) آغاز می‌شود و با «سِفر دِواریم» (تثنیه ۵) و با مرگ موسا بر فراز کوه «نبو» در سرزمین «موآب» پایان می‌پذیرد. یهوه در این واپسین همسخنی به موسا می‌گوید: «این است سرزمینی که من به ابراهیم و اسحاق و یعقوب وعده دادم که به فرزندانشان بدهم. اکنون به تو اجازه دادم که آن را ببینی، ولی پایت را در آن نخواهی گذاشت» در تورات ما نه تنها نام پدر موسا و خاندان او (لاوی) را می‌دانیم، که نام برادر و همراهان و سرداران و همچنین نام همسر و پدر همسرش (تسیپورا دختر یَترون) را نیز می‌خوانیم. بدین گونه کتاب آسمانی یهودیان در چهار سِفر از سِفرهای پنجگانه (۶) به پیامبر خود و بازگوئی زندگانی و کردار و رفتار او می‌پردازد.

به‌‌ همان اندازه که پیروان یک دین باوری بی‌چون و چرا به کتاب آسمانی خود دارند، تاریخنگاران کتاب دینی را در پی یافتن بود و نبود یک چهره تاریخی چندان بها نمی‌نهند و آنرا تنها در کنار دیگر نگاشته‌ها می‌پذیرند. کتابهایی چون تورات و انجیل و دیگر نوشته‌های باورمندان از سوی تاریخنگاران «درون دینی» نامیده می‌شوند. آندسته از گزارشهایی که بدست پیروان دینهای دیگر و یا مأموران کشوری و یا مردمان کشورهای همسایه نوشته می‌شوند، «برون دینی» خوانده می‌شوند. هستی داشتن مردی بنام موسی را تنها هنگامی می‌توان باور داشت که گزارشهای برون دینی نیز از او یاد کرده باشند. در هیروگلیفهای بازمانده از گزارشگران مصری بار‌ها به نام «موسه» برمی خوریم. موسه، واژه‌ای قُبطی و به معنی «پسر» است. این واژه را می‌توان در پسوند نام تنی چند از شاهان مصر مانند «رآ-موسه» (رامسس) و «کآ-موسه»، «دِدو-موسه»، «آه-موسه» دید. یکی از این بزرگزادگان قُبطی «تهوت-موسه» است، که نامش در همین گزارش‌ها به همراه «بنو ییتسرائل» آمده است. تهوت-موسه پسر آمون هوتپ سوم از خاندان هژدهم، و برادر آخ-اِن-آتون (اشناتون، آمنوفیس چهارم) است، که کودکی خود را نزد بنوییتسرائل در سرزمین گوشین در دلتای رود نیل گذرانده است و شورش آنان در برابر «اِه-یه» را رهبری کرده است (۷).

با همسنجی نبشته‌های درون- و برون دینی می‌توان به هستی مردی بنام موسا باور آورد. اینکه آیا او براستی در کوه طور خدا را دیده و با او همسخن گشته، یا اینکه زنی بنام تسیپورا همسر او بوده است و همچنین هزاران داستان دیگری که در باره زندگی او سروده شده‌اند، پرسش این نوشته نیست. ما تنها می‌توانیم بپذیریم که چنین کسی در مصر باستان بوده و پیوند تنگاتنگی با بنوییتسرائل که پس از او یهود (هدایت شده) نامیده شدند، داشته است و گزارشهای برون دینی همزمان، و کتاب آسمانی بر سر «موسا» همخوانیهایی هر چند اندک با هم نشان می‌دهند.

۱. ۲. عیسا: انجیل چیزی جز زندگی عیسای ناصری نیست. بدیگر سخن، اگر نویسندگان تورات چهار پنجم سفرهای پنجگانه را ویژه زندگانی پیامبرشان کرده‌اند، نویسندگان انجیلهای چهارگانه تنها و تنها زندگی فرستاده خدایشان را نگاشته‌اند و به چیز دیگری نپرداخته‌اند. مسیحیان انجیلهای چهارگانه خود را «کانونیک» (۸) می‌خوانند. چهار نگارنده این انجیل‌ها متّا، مَرقُس، لوقا و یوحنّا هستند که از میان آنان متّا و یوحنا از حواریون مسیح بوده‌اند و همزمان با او زیسته‌اند. مرقس از شاگردان پطرس (حواری) و لوقا شاگرد پولس، بنیانگذار خدا‌شناسی مسیحی است. بدین گونه می‌بینیم که کتاب آسمانی مسیحیان زایش، زندگی، کردار، اندیشه‌ها و مرگ عیسای ناصری را موبمو به نوشته درآورده‌اند، چنانکه هر مسیحی باورمندی می‌تواند با گشودن انجیل از زیروبم زندگی پیامبرش آگاه شود.

در میان منابع برون دینی نام عیسا در کتاب «مرده ریگ باستانی یهود» نوشته فلاویوس ژوزفوس بسال ۷۹ میلادی (۹) در دو جا به چشم می‌خورد. همچنین «تلمود» از مردی بنام یوشوآ می‌گوید، که در شامگاه پیش از «پِسَح» بدار آویخته شده است. در میان دبیران و گزارشگران رومی نیز کسانی چون «سواِتون»، «تاکیتوس» و «پلینوس» از سالهای پایانی سده نخست تا سالهای آغازین سده دوم در باره کسی بنام «کریستوس» نوشته‌اند، که دست کم سرنوشتی همانند سرنوشت عیسای ناصری دارد. گذشته از اینان کسانی چون «تاللوس» (۵۲ میلادی)، «مارا بر سراپیون» (۱۳۵-۷۳ میلادی) و «لوکیان ساموساتائی» (۱۷۰ میلادی) همه در باره مردی یهودی نوشته‌اند که سرانجام به چلیپا می‌خکوب شده است،‌گاه با آوردن نام او، و‌گاه بدون آن.

با همسنجی نوشته‌های درون- و برون دینی می‌توان به هستی مردی بنام عیسا نیز باور آورد. اینکه آیا او از مادری دوشیزه‌زاده شده است، یا بروی آب می‌رفته و از آب شراب می‌ساخته و مردگان را زنده می‌گردانیده و یا پسر خداوند بوده است، باز هم پرسش این نوشته نیست. ما تنها می‌توانیم بپذیریم که عیسا نامی در میان یهودیان می‌زیسته و بدست فرماندار اورشلیم مصلوب شده است. در اینجا نیز گزارشهای همزمان درون دینی و نوشته‌های همزمان و ناهمزمان برون دینی بر سر «عیسا» همخوانی نشان می‌دهند.

۱. ۳. محمد:اگر چهارپنجم «اسفار خمسه» و همه «اناجیل اربعه» گزارش زندگی پیامبر است، قرآن در باره زندگی محمد یکسر خاموشی گزیده است. در جایی که از موسا ۱۳۶ بار و از عیسا ۲۵ بار یاد شده است، واژه «محمد» تنها چهار بار در قرآن آمده است (۱۰). هیچ مسلمانی نمی‌تواند با خواندن قرآن دریابد که پیام آور دینش در کجا، کی و از چه کسی‌زاده شده است. قرآن حتا نام مادر و پدر آورنده‌اش را هم بر مسلمانان فاش نمی‌کند، چه رسد به زندگانی و رفتار و کردار و اندیشه‌های او، که می‌بایست الگوی باورمندان و نمونه‌ای برای سنجش درست و نادرست باشند.

نخستین گزارشهای درون دینی در باره زندگی محمد نزدیک به دو سده پس از زمانه وی نوشته شدند. «سیره رسول الله» نوشته ابن اسحاق (محمد بن اسحاق بن یسار) است که از میان رفته است و ما تنها از آن رو که ابن هشام (ابومحمد عبدالملک بن هشام) کتاب خود را برگرفته از آن می‌داند، از هستی او آگاهی داریم. و تازه همین ابن اسحاق نیز اگر خوشبینانه‌ترین گزارش را باور کنیم، بسال ۸۵ هجری در مدینه چشم به جهان گشوده است و اگر کتاب خود را در بیست سالگی نیز نگاشته باشد، نزدیک به یک سده پس از درگذشت محمد دست به گردآوری گزارشهای زندگی او زده است. تاریخنگاران دیگر سال زایش او را ۱۴۴، ۱۵۱ و ۱۵۳ هجری آورده‌اند. نام دیگر زندگینامه‌هایی که در باره محمد نگاشته شده‌اند، چنین است:

* «کتاب المغازی» نوشته محمد ابن عمر واقد الواقدی (مرگ ۲۰۱ هجری خورشیدی)،

* «سیره ابن هشام» بسال ۲۱۳ ه. خ. که خود آنرا برگرفته از کتاب نابود شده ابن اسحاق می‌داند،

* «کتاب الطبقات الکبیر» محمد ابن سعد ابن منیع البصری (مرگ ۲۲۴ ه. خ.) و

* «تاریخ الرسل و الملوک والخلفاء» محمد ابن جریر بن یزید الطبری (مرگ ۳۰۱ ه. خ.)

بدیگر سخن هیچ گزارش درون دینی همزمانی از زندگانی محمد در دست نیست و آنچه که امروزه بنام «سیره» شناخته می‌شود، کمابیش دو سده پس از مرگ او به رشته نگارش درآمده است.

کار گزارشهای برون دینی از این نیز دشوار‌تر است. برای نمونه اگرچه «توماس پرسبیتی» (۱۱) دبیر سوریائی در گاهشمار خود بسال ۶۴۰ میلادی (۱۹ هجری خورشیدی ۹ سال پس از درگذشت محمد) از او یاد کرده است، ولی محمدِ آمده در این گزارش تنها یک فرمانده جنگی است: «در پگاهان چهارم فوریه ۶۳۴ جنگی میان نیروهای بیزانس و اعرابِ محمد رخ داد». محمد را در بیشتر گزارشهای دیگر نیز، همچون «گاهشمار کوچک ۳» (۱۲) در جامه یک فرمانده می‌بینیم و گزارشی در باره پیامبر بودن او – دستکم تا جایی که من جُسته‌ام – نمی‌یابیم. در این گزارش‌ها هیچ جای پایی از زایش و زندگی و مرگ محمد یافت نمی‌شود.

راستی را چنین است که ما آگاهی استواری در باره زندگی محمد نداریم، زیرا: ۱- در قرآن، کتابی که همه مسلمانان از سنی وشیعه در سرتاسر جهان بدان باور بی‌چون و چرا دارند، نمی‌توان گزارشی از زندگی محمد یافت. ۲- گزارشهای تاریخنگاران سر‌شناس (سیره نویسان) تازه دو سده پس از مرگ او نوشته شده‌اند و هیچ گزارش همزمان درون دینی از زندگی محمد در دست نیست. ۳- گزارشهای برون دینی بسیار اندکند و همان‌ها نیز از عربانی سخن می‌گویند که پیرو یا فرمانبردار محمدند و در هیچ کجا به خود او و زندگی‌اش نمی‌پردازند.

کوتاه سخن اینکه به باژگونه موسا و عیسا، در باره محمد دست ما از همسنجی کتاب آسمانی و گزارشهای تاریخی کوتاه است. محمدی که ما می‌شناسیم، محمدی است که نخست الواقدی نزدیک به یک سده و نیم پس از درگذشت محمد در کتاب «المغازی» (جنگ‌ها) به ما شناسانده است و سپس دیگر گزارشگران نامبرده که هیچیک همزمان محمد نبوده‌اند، یکی از پس دیگری آنرا چهره‌پردازی کرده‌اند. تاریخنگارانی که سر‌شناس ترینشان «طبری» خود می‌گوید:

«بینندۀ کتاب ما بداند که بنای من در آنچه آورده‌ام و گفته‌ام بر راویان بوده است و نه حجت عقول و استنباط نفوس، به جز اندکی، که علم اخبار گذشتگان به خبر و نقل به متأخران تواند رسید، نه استدلال و نظر، وخبرهای گذشتگان که در کتاب ما هست و خواننده عجب داند یا شنونده نپذیرد و صحیح نداند، از من نیست، بلکه از ناقلان گرفته‌ام و همچنان یاد کرده‌ام» (۱۳)

این یکی از‌‌ همان «تفاوت»‌هایی است که آقای گنجی بدنبال آن می‌گردد.


دنباله دارد


خداوند دروغ، دشمن و خشکسالی را از ایران زمین بدور دارد
مزدک بامدادان

mbamdadan.blogspot.com

m.bamdadan@gmail.com

-------------------------

۱. «مکتوبات»، میرزا فتحعلی آخوندزاده، بکوشش بهرام چوبینه، آلمان ۲۰۰۶، برگ ۳۰۲

۲. همانجا، برگ ۳۳۳

http://www.roozonline.com/persian/opinion/opinion-article/archive/2011/april/10/article/-82fb3410b2.html

Exodus. ۴

Deuteronomy. ۵

Pentateuch .۶

۷. در باره چهره تاریخی موسا پژوهشگران بسیاری نوشته‌اند. شناخته شده‌ترین آنان زیگموند فروید است با «موسا و دین یکتاپرستی» (لندن ۱۹۳۹)

Canon of scripture .۸

Antiquitates Judaicae، Flavius Josephus .۹

۱۰. وَمَا مُحَمَّدٌ إِلَّا رَسُولٌ قَدْ خَلَتْ مِن قَبْلِهِ الرُّسُلُ ۚ أَفَإِن مَّاتَ أَوْ قُتِلَ انقَلَبْتُمْ عَلَىٰ أَعْقَابِکُمْ ۚ وَمَن یَنقَلِبْ عَلَىٰ عَقِبَیْهِ فَلَن یَضُرَّ اللَّـهَ شَیْئًا ۗ وَسَیَجْزِی اللَّـهُ الشَّاکِرِینَ (آل عمران ۱۴۴)

و محمد، جز فرستاده‌اى که پیش از او پیامبرانى گذشتند، نیست. آیا اگر او بمیرد یا کشته شود، از عقیده خود برمى‌گردید؟ و هر کس از عقیده خود بازگردد، هرگز هیچ زیانى به خدا نمى‌رساند، و به زودى خداوند سپاسگزاران را پاداش مى‌دهد.

مَّا کَانَ مُحَمَّدٌ أَبَا أَحَدٍ مِّن رِّجَالِکُمْ وَلَـٰکِن رَّسُولَ اللَّـهِ وَخَاتَمَ النَّبِیِّینَ ۗ وَکَانَ اللَّـهُ بِکُلِّ شَیْءٍ عَلِیمًا (الاحزاب، ۴۰)

محمّد پدر هیچ یک از مردان شما نیست، ولى فرستاده خدا و خاتم پیامبران است. و خدا همواره بر هر چیزى داناست.

وَالَّذِینَ آمَنُوا وَعَمِلُوا الصَّالِحَاتِ وَآمَنُوا بِمَا نُزِّلَ عَلَىٰ مُحَمَّدٍ وَهُوَ الْحَقُّ مِن رَّبِّهِمْ ۙ کَفَّرَ عَنْهُمْ سَیِّئَاتِهِمْ وَأَصْلَحَ بَالَهُمْ (محمد، ۲)

و آنان که ایمان آورده و کارهاى شایسته کرده‌اند و به آنچه بر محمد نازل آمده گرویده‌اند آن خود حق از جانب پروردگارشان است- بدی‌هایشان را زدود و حالشان را بهبود بخشید.

مُّحَمَّدٌ رَّسُولُ اللَّـهِ ۚ وَالَّذِینَ مَعَهُ أَشِدَّاءُ عَلَى الْکُفَّارِ رُحَمَاءُ بَیْنَهُمْ ۖ تَرَاهُمْ رُکَّعًا سُجَّدًا یَبْتَغُونَ فَضْلًا مِّنَ اللَّـهِ وَرِضْوَانًا ۖ سِیمَاهُمْ فِی وُجُوهِهِم مِّنْ أَثَرِ السُّجُودِ ۚ ذَٰلِکَ مَثَلُهُمْ فِی التَّوْرَاةِ ۚ وَمَثَلُهُمْ فِی الْإِنجِیلِ کَزَرْعٍ أَخْرَجَ شَطْأَهُ فَآزَرَهُ فَاسْتَغْلَظَ فَاسْتَوَىٰ عَلَىٰ سُوقِهِ یُعْجِبُ الزُّرَّاعَ لِیَغِیظَ بِهِمُ الْکُفَّارَ ۗ وَعَدَ اللَّـهُ الَّذِینَ آمَنُوا وَعَمِلُوا الصَّالِحَاتِ مِنْهُم مَّغْفِرَةً وَأَجْرًا عَظِیمًا (الفتح، ۲۹)

محمد پیامبر خداست؛ و کسانى که با اویند، بر کافران، سختگیر [و] با همدیگر مهربانند. آنان را در رکوع و سجود مى‌بینى. فضل و خشنودى خدا را خواستارند. علامت آنان بر اثر سجود در چهره‌هایشان است. این صفت ایشان است در تورات، و مثَل آن‌ها در انجیل چون کشته‌اى است که جوانه خود برآورد و آن را مایه دهد تا ستبر شود و بر ساقه‌هاى خود بایستد و دهقانان را به شگفت آورد، تا از آنان کافران را به خشم دراندازد. خدا به کسانى از آنان که ایمان آورده و کارهاى شایسته کرده‌اند، آمرزش و پاداش بزرگى وعده داده‌است.

Thomas the Presbyter .۱۱

Chronica minora III.، Corpus Scriptorum Christianorum Orientalium .۱۲

۱۳. تاریخ طبری، ابولقاسم پاینده، بخش یکم، برگ ششم

یاران وه‌ سیه‌ تم ..................... کریم کابان

يادی از پوريای ولی ايران، غلامرضا تختی و44 سال بعد از خودکشی مشکوکش!


دکتر گلمراد مرادی
افتادگی آموز اگر طالب فيضی هرگز نخورد آب زمينی که بلند است


از زبان پوريای ولی ايران گفته اند.


بله، قهرمان ما تختی محبوب که گويند گرايش به جبهه ملی ايران داشت و مصدقی مصدقی بود، با وصف اين که بلند مرتبه بود، اما در عين حال، و به قول پوريای ولي، افتاده و متواضع و فروتن و بی تکبر بود و منشی واقعا پهلوانانه داشت. اگر درست يادم باشد، در اواسط بهار سال 1341 يا 1342خورشيدی بود که در پياده رو خيابان شاهرضا سابق شخصيتی با وقار وپهلوان مانندی به سمت فرودگاه ياميدان شهياد امروزی راه می رفت. ساعتهای دو ياسه بعد ازظهر بود و خيابان از ازدحام مردم زياد شلوغ نبود. من چون عکسهای او را در مجلات و روزنامه ها ديده بودم، بلا فاصله شناختم که اوتختي، آن شخصيت قهرمان و افتاده بود. من در آن ايام گروهبان سوم زرهی بودم و در خيابان آريانا زندگی می کردم و در آن ساعات روز قصد سينما رفتن را داشتم که زنده ياد تختی را ديدم، به او سلام کردم. او با لبخندی دوستانه پاسخ داد و دستش را دراز کرد و بامن که لباس عادی شخصی بر تن داشتم (نه نظامی) دست داد. من باعلاقه ای که به تواضع و منش او داشتم، هنگام دست دادن، سرم را خم کردم و گفتم باعث خوشحالی است که باولی پوريای ايران آشنا می شوم. خنده ای کرد و گفت: منظورت پوريای ولی است که من خاک پای او هم نيستم. با دست پاچگي، گفتم اختيار دارين، برای من و همه جوانان فقير مملکت، (اين بارخود را تصحيح کردم و گفتم) پوريای ولی ايران هستين. آخر حدود ده سالی از زنده ياد تختي، جوانتر بودم. متأسفانه خودم در آن زمان دوربينی نداشتم و اطرافم را نگاه کردم، کسی نبود که دوربين عکاسيئ داشته باشد، چون خيلی مايل بودم در آن لحظه ی برای من، بسيار تاريخي، يک عکس ياد گاری با او بگيرم.


حدود نيم قرن ازآن روز می گذرد و من به بخش بزرگی از آرزوهايم رسيدم و تا کنون حدود دو برابر سن پدر جوان مرگم عمرکرده ام. اما تختي، اين قهرمان محبوب مردم، نه! در عنفوان جوانی جان عزيزش را گرفتند! حدود 44 سال پيش در يکی از روزهای سرد زمستاني، اين پوريای ولی ايران، جهان پهلوان، غلامرضا تختی درهتل آتلانتيک اطاق شماره 23 درتهران بنا به وصيت نامه خطی خود که تاريخ 16 بهمن(11) 1346 در زيرآنست خود کشی کرد! برای من مشکوک اينجاست که در زير اين وصيتنامه با خطی که با خط فوق آن کمی فرق دارد، اين جمله آورده شده است: "دز ضمن از هيچ کسی شکايتی و گله و ناراحتی ندارم خودم اين تصميم را گرفته ام و احدی در کار من دخالت ندارد. در زير آن تاريخ 16 دی (10) 46، نوشته و از نو امضاء شده. چرا تاريخ امضاء بالائی 16، 11، 46 است و تاريخ امضاء دوم 16، 10، 46 است؟ نمی دانم! حالا فرض کنيم که قهرمان ما در تاريخ ماه دی را بابهمن اشتباهی گرفته! تازه اگر اينطور بود، می بايستی پائينی راهم 11 می نوشت نه 10! بازهم چراخطها بايد اندکی فرق کنند؟! امروز هم باوصف اين وصيتنامه خطی با امضاء خودش (!) کمتر کسی به خودکشی تختی باور می کند. منهم باور نکرده و نمی کنم. اگر کسی از نظر تکنيکی کمکم کند، خيلی مايلم عين کليشه اين وصيت نامه را اسکن کرده و دراينجا بياورم. گرچه آن کسانی که قلم مرا می شناسند، به عرايضم باور دارند، اما برای اطمينان بيشتر، کوششم را می کنم. اگر کسی يافت نشد، مرا ببخشيد. به طوری که ملاحظه می کنيد، بنده اين کاررا درمغازه کپی (يا کپی شاپ) انجام دادم. يعنی به آرزويم رسيدم و کليشه وصيت نامه در زير آورده می شود.


بهر حال اخيرا آرشيو مجلات و روزنامه هايم را بررسی می کردم، چشمم به ويژه نامه ای از آقای عطا آذرتيموری (يکی ازدوستان تختی که باهم عکس گرفته اند)زير عنوان "زندگی نامه تختي، افتاد". تصميم گرفتم بمناسبت چهل و چهارمين سالگرد فقدان اين جهان پهلوان، مطلبی بنگارم. آنچه که در زير می آيد مروری بر ياد واره يا ويژه نامه او است که انتشارات فرهنگ ورزش ايران آن را درج نموده است. من اين مجله را حدود 32 سال است که در بايگانی نگهداشته ام و عکس روی جلدش را اکنون قاب کرده و در دفتر کارم آويزان می کنم. آقای آذر تيموري، يکی از شيفتگان مروت و مردانگی و انسانيت و پهلوانی شادروان تختی بوده (آيا هنوز هم هست؟ نمی دانم). او درمقدمه مجله ذکر شده درسطح سواد فارسی خودش می نويسد:


"پس چرا همه راهها را برويش بستند در حاليکه می توانستند اورا که رهبری لايق برای جامعه جوانان ورزشکاران (جامعه جوان ورزشکار يا جوانان ورزشکار درست تر است)، بود کمک نمايد تا بتواند آنگونه که خود زندگی کرد، درس مردی و مردانگی به جوانان وطن بيآموزد". بطوری که در نشريات آن زمان خارج از ايران نيز خوانده می شد، شايعات فراوانی درباره مرگ مشکوک تختی سر زبانها افتاد. او که همه می دانند اميدی برای جوانان مملکت بود و نه فقط ورزش دوستان بلکه همه دوستش داشتند و محبوب جوانان ملتهای ايران بود، هيچ کسی بخودکش اش باور نمی کرد.


اين يک واقعيتی است که رژيم وقت ايران از محبوبيت جهان پهلوان که از رژيم راضی نبوده، وحشت داشته است. متأسفانه می شود گفت: که اين ازخصوصيات همه ی رژيمهای ديکتاتوری است، اگر شخصيتی محبوب مردم باشد و به ديد انتقادی به آن رژيم نگاه کند، آن ديکتاتورها بجای جويای معايب خويش و رفع آن، همت به کم رنگ جلوه دادن و حتا نابودی آن محبوب مردم می گمارند. دراين باره شايعه بود، در يک مراسم ورزشی هنگامی که شاهپور غلامرضا وارد استاديوم شده، مردم بدون آنکه از جا بلند شوند کمی برايش کف زده اند، اما هنگامی که جهان پهلوان تختی وارد استاديوم ورزشی شد، تماشا گران برخاسته اند و بيش از چندين دقيقه برايش کف زده اند و هورا کشيده اند و شادی کرده اند. اين نکات گويا به شاهپور غلامرضا برادر شاه گران آمده و کينه تختی را به دل گرفته است. بهمين دليل گويند قاتل تختی شاهپور غلامرضا است. يعنی به دسيسه او کشته شده. اين تا چه حدی درست است، خود شاهپور غلام رضا که امروزه هنوز زنده است، بايد باشهامت بگويد. آقای


آذرتيموری باعلاقه فراوان ازشرح موفقيتهای جهان پهلوان ماحرف می زند. او درادامه خاطرات زندگی تختی به قلم خودش آورده است: "من فرزند درد و رنج بودم و با اين درد خو گرفتم، من هميشه مردمی را که مرا دوست داشتند دوست می داشتم و امروز به دوستی با آنها بی حد افتخار می کنم ....". همين خصلت نيک و مردانه ی او بود که قلب دهها نفر مانند بنده، حتا کم علاقه به ورزش را، نيز ربوده بود. تختی فرزند توده های ايران از همه مليتها بود و در آن زمان همه برايش سوگوار شدند.


يکی ازخصوصيات جهان پهلوان، حق شناسی و نمک شناسی او بود. او درخاطرات خود از استاد و دوستش، آقای بلور چنين تعريف کرده است: "در خاتمه عرايضم اين مطلب واجب است تذکر داده شود که <بلور> بگردن من و همه ی ما حق بزرگی دارد. او استاد شايسته کشتی ماست و حرمت او بر همه ی ما واجب است من و تمام دوستانم بدون بلور هيچ نمی شديم. او بود که روح و جسم ما را تربيت می کرد و بميدان می فرستاد، او بود که باعث خوشحالی شما می گرديد. و اين من هستم که در برابر استادم سر تعظيم قرود می آورم". صفحه 10 همان ويژه نامه.


شاعر گويد: قدر زر زرگر شناسد قدر گوهر گوهری


مجله فردوسي، با زنده ياد تختي، گفتگوئی داشته، که عطا آذر تيموری بخشی از سخنان اورا در مورد ورزش نقل می کند که به نظر من، آوردنش در اينجا، برای نسل جوان لازم و ضروريست. تختی اين مردبزرگ تاريخ ورزش ايران می گويد: "من ورزش رادوست دارم. تمرين می کنم برای اين که ورزش کرده باشم. راستش مدتی است به اين نتيجه رسيده ام که مردم ما احتياج دارند که ورزش کنند. ورزش بنحو دلگيری در ايران عقب است و بنحو بارزی دارد تشريفاتی می شود. قهرمان سازی را نمی گويم در اين راه پيشرفت کرده ايم ولی از ورزش عقبيم و بخصوص جوانان ما آن قدر که بسوی بيحالی و ضعف گرايش پيدا می کنند به ورزش رغبت نشان نمی دهند و عجب است که بسياری از هموطنان و دوستانم که شور و شوق خاصی نسبت به وطنشان دارند، جسما ضعيفند و روحا کسل. اين مال اينست که ورزش نمی کنند".


در ادامه آمده است: "من جوانان وطنم را دوست دارم مدتی بود در پی علت و دليل ضعف و زبونی آنها بودم. می دانيد بسياری از آنها عزت نفس و شجاعت و شهامت را از کف داده اند و آرمانهای ملی را فراموش کرده اند، برای اينکه جسما عليل و خسته اند، توانائی اخلاقی خود را بنحو بارزی از دست داده اند بديهی است بی ميلی بتوانائی ورزش، علاقه خاصی به سيگار و قهوه و تفريحات ديگر پيش می آورد وبرای مردم ما وبخصوص جوانان ما که بايد شور وشوق بخصوصی برای آرمانهايشان داشته باشند، اين بليه بزرگی است. ومهمترينش اينست که (ما)خصلت جوانمردی و ملت خواهی را درمردم برمی انگيزانيم. صرفنظر از اينکه باين طريق با الکل، اعتياد و بيماری و بلاهای ديگر نيزخود بخود مبارزه می شود. باعتقاد من اين يک نوع ريشه کنی ياس وذلت درنسل جوان ويک زيربنای مطمئن برای اجتماع کنونی ايران است". فراموش نکنيم، کسی اين جملات فوق را گفته است که بنا به اظهارات خود، بيش از کلاس نهم سواد نداشته است. يعنی امکان تحصيلات بالاتر بدست نيآورده است. پس زنده ياد تختي، نه فقط يک ورزشکار موفق بود، بلکه يک شخصيت سياسی با معلومات اجتماعی نيز بود. اگر امروز، اين جهان پهلوان، در ميان ما می بود و وضع جوانان معتاد و خوار شده مملکت را و بويژه جوانان کردستان را که در زمان او نام اعتياد و هروئين را هم نشنيده بودند، می ديد چه می گفت؟! اگر می ديد که اکثر جوانان ايران، هر کدام يک تختی می توانستند باشند، در گوشه خيابانها از خماری چرت می زنند و يا سياسيونی مانند خودش از مملکت فراری و آواره اند و پرشورترين آنها نشانه گلوله پاسداران جهل اند، چگونه می انديشيد؟شايد باديدن اين صحنه ها دست به خودکشی می زد و آنگاه ما احتمالا باور می کرديم که تختی خود کشی کرده است. در آن زمان همين نصايای داهيانه او به جوانان و بر خورد درست سياسی اش بود که سرش را بباد فنا داد و همسر دوست داشتنی اش شهلا و فرزند دلبندش بابک چهارماهه را تنها گذاشت و بديار نيستی رفت و يا فرستادندش. افسوس که تختی قهرمان و جهان پهلوان، زنده نماند که بابکش را مانند خود ورزش کار و کشتی گير بار بياورد، اما او آرام بايد درخواب ابدی باشد که بابکش با وصف اينکه کشتی گير نشده است، اما يک نويسنده شده و شخصيتی برجسته است و به داشتن پدری همانند تختی خانی آبادی ودارای پيشينه ای همدانی ياکرماشانی افتخار می کند. غلامرضا تختی هميشه زنده خواهد ماند اگر نوه اش غلامرضای کوچولو هم پير شود و صد سال دگر درميان نسلهای بعدی هم نباشد. همانگونه که پوريای ولی زنده و جاودان است غلامرضا تختی هم جاويد خواهد ماند. يادش گرامی و افکارش جاودانه باد.


پوزش می طلبم که اين مطلب را خيلی دير برای روزنامه ها می فرستم. من آن را قبل از دی ماه سال 1389 نوشته بودم، اما مروری بر آن نشده بود که برای درج بفرستم و گرفتاری ها پيش آمد و اکنون بعد از رفع مشکلات آن را تصحيح نموده و ارسال می کنم.


هايدلبرگ، آلمان فدرال 21 آوريل 2011 g-moradi@t-online.de


4 اردیبهشت 1390

ابو جهاداز رهبران بزرگ انقلاب فلسطين و دوستدار انقلاب ما



احساس و خاطره اى از تراب حق شناس


--


http://peykarandeesh.org/felestin/587-abujihad.html


۱۷ آوريل ۱۹۸۸
اين مقاله ۲۳ سال پيش، در پى قتل ابوجهاد به دست تروريستهاى اسرائيلى نوشته شد و در همان زمان، به تعدادى اندك در سيتهء پاريس پخش شد و اكنون كه روى سايت مى رود فكر كردم بنويسم به چه مناسبتى: مثلا ادامهء مبارزهء عادلانهء خلق فلسطين، بمباران مستمر غزه توسط هواپيماهاى اسرائيلى يا طرح هزار و يكم (و تا كنون بيهودهء) مسألهء فلسطين در مجمع عمومى ملل متحد! يا بيست و سومين سالگرد شهادت او. اما براى ما سخن گفتن از فلسطين نيازى به مناسبت ندارد. سخن از ابوجهاد است بدون مناسبت. ت. ح.




امروز صبح كه رفيقى از راه دور تلفن زد تا احساس خود را نسبت به آن خبر دردناك با من در ميان بگذارد، يك بار ديگر خود را با تمام وجود در بين فلسطينى ها ديدم. از ديروز كه اين جنايت جديد اسرائيل و آمريكا اتفاق افتاده با چندين نفر ديگر از رفقاى دور و نزديك نيز صحبت كرده و همدردى عميق خود را با ملت فلسطين و مبارزهء قهرمانانهء آنان بيان كرده ايم. آخر ما هرگز خود را از مبارزهء اين مردم، و به ويژه زحمتكشان آن، جدا ندانسته ايم. هرگز ارادهء آهنين آنها را در راه احقاق حقوق عادلانه شان از ياد نبرده ايم و هيچ ملاحظه اى موجب نشده است كه از پشتيبانى از حق تعيين سرنوشت اين ملت چشم بپوشيم.


ساعت ۸ صبح ۱۶ آوريل [۱۹۸۸] وقتى خبر را از يك راديو عربى در پاريس شنيدم، بى اختيار اين عبارت به زبانم آمد: "خوشا به حال ابوجهاد كه دشمن او را دشمن خود شناخت". يادم هست كه چنين عبارتى را در سال ۱۹۷۳، زمانى كه غسان كنفانى نويسنده و هنرمند بزرگ فلسطينى را اسرائيلى ها در بيروت ترور كردند، بارها بر زبان آورده بودم.


براى ما انقلابيون دههء ۱۳۴۰ كه بدون تجربهء مبارزاتى، اما با سرى پرشور و پراميد خواستار رهايى ايران از چنگال خونين رژيم شاه بوديم، آرمان فلسطين الهام بخش بود. ما طى چندين سال، از هر طريق ممكن و غالباً از راه هاى مخفى به ادبيات جنبش مقاومت دست مى يافتيم، آنها را جهت آشنايى هرچه بيشتر با روش هاى مبارزاتى آنان ترجمه مى كرديم و مى خوانديم.


آنچه در مبارزهء آنان از همه بارزتر بود، شرايط بسيار پيچيدهء سياسى و اجتماعى و نظامى جنبش فلسطين بود و اين نكتهء مهم كه رهبرى اين جنبش مى كوشيد (و مى كوشد) تجربهء ويژهء خود را بيافريند و چه بسيار تجربه هاى ويژه و كپى نشده و غير قابل كپى شدن كه آفريده است. بعدها سازمان مخفى اى كه ما افتخار عضويت آنرا داشتيم، سازمان مجاهدين (دورهء اول)، ما را براى آموزش نظامى و كسب تجارب مبارزاتى نزد فلسطينى ها فرستاد. از خطرات و راههايى كه پيموديم تا به آن سرمنزل مقصود برسيم چيزى نمى گويم. پيوند ما با انقلاب فلسطين روز به روز بيشتر شد. انقلاب يك ملت كه دستمايهء اصلى آنرا احقاق حقوق انسانى غصب شدهء آنان تشكيل مى داد با همهء زير و بم ها و با همهء نقاط قوت و ضعف، در نظر ما از يك پديدهء خيالى و "آسمانى" به امرى واقعى و زمينى تحول و تكامل يافت. ما با توده هاى به جان آمده از آوارگى از نزديك آشنا شديم، در بين آنان زندگى كرديم، عقيم بودن برخوردهاى روشنفكرانه و ذهنى با مبارزهء يك ملت را به چشم ديديم. از دردها و رنج هاشان رنج برديم، در شاديهاشان با آنها پاى كوبيديم، در بحث هاشان شركت جستيم و در خوب و بدشان با آنها شريك گشتيم و از آنها بسيار آموختيم و رفتيم كه تجربهء ويژهء خود را بيافرينيم. تجربهء ما در دوره اى كه گذشت با موفقيت همراه نبود. مبارزهء ما در جامعهء ويژهء خودمان، با آرايش طبقاتى و فرهنگ خاص خودمان قدم هايى به جلو و مثبت را مسلماً به همراه داشت، اما نصيب ما از يك مرحله از مبارزه شكست بود. شكست در يك مرحله از مبارزه به معنى شكست نهايى نيست. مگر قرار است كه در نبرد سرنوشت، آنطور كه كوته نفسان و ذهن هاى ساده مى پندارند، هر كوششى ــ هرچند ده يا دهها سال طول بكشد ــ الزاماً با موفقيت نهايى همراه باشد؟ مبارزه جوهر و منطق زندگى ست و در هر مرحله كه باشيم با ابعاد و اشكال ديگر ادامه خواهد يافت. فلسطينى ها نيز تجربه اى مشابه، از اين لحاظ، دارند. آنها موفقيت هاى زياد داشته اند و هم شكست هاى زياد. نه آنها و نه ما هرگز در جاى ديروز خود نيستيم. حركت تكاملى و مارپيچى زندگىِ مبارزاتىِ جامعه هاى ما ادامه داشته و دارد. مهم اين است كه هرگز نوميد نشويم، هرگز شكست ها و علل آنها را فراموش نكنيم. هرگز پيروزى ها را ــ هرچند اندك باشند ــ دست كم نگيريم. از پيروزى ها نردبانى براى قدم بالاتر و از شكست ها وسيله اى براى نيل به آگاهى بيشتر بسازيم. بسيارى از فلسطينى ها چنين اند و رهبرى آنان كه در ميدان مبارزه آبديده شده، در همانجا محك خورده و مورد قبول و انتخاب مردم قرار مى گيرد چنين است و ابوجهاد چنين بود.


لوموند مورخ ۱۷ آوريل ۱۹۸۸ در شرح حال او به درستى چنين نوشته است:


"ابوجهاد با نام حقيقى خليل الوزير، كه از ديگر رهبران تاريخى (مؤسس) مقاومت فلسطين جوانتر بود، در ۱۰ اكتبر ۱۹۳۵ در شهر رمله [فلسطين] متولد گشت. ابوجهاد در مقايسه با همرزمان خود ناشناخته ترين آنها نيز بود. به استثناى جنگجويانى كه مكرراً او را در صحنهء عمليات ملاقات مى كردند و مى شناختند، كمتر كسى او را مى شناخت. او كه از مصاحبه و تماس با خارج گريزان بود، تمام وقتش را وقف فعاليت هاى فدائيان مى كرد. ابوجهاد مرد غرفهء عمليات و شبكه هاى زير زمينى بود. با رفتار خودمانى و درعين حال جدى اش، بيش از ديگر رهبران فلسطينى با جنگجويان پايهء جنبش تماس نزديك داشت و به همين دليل بدون آنكه نفوذ ياسر عرفات را داشته باشد، از ديگران محبوبتر بود.


"همراه با عضويت در كميتهء مركزى الفتح كه بالاترين ارگان اين سازمان است، ابوجهاد رهبرى شاخهء نظامى اين سازمان (العاصفه) و معاونت فرماندهى كل قواى سازمان آزاديبخش فلسطين (ساف) را به عهده داشت. مسؤوليت دفتر سرزمين هاى اشغالى وابسته به الفتح را ــ كه به خصوص فعاليت هاى نظامى عليه اسرائيل را رهيرى مى كند ــ او عهده دار بود. اشتباه نشود، اين بدين معنى نيست كه او مستقيماً جنگ ها را رهبرى مى كرد يا اينكه نقشهء آنها را به طور كامل او مى ريخت. او بيشتر سازمانده نيروهاى مسلح فلسطينى و شبكه هاى مخفى آن بود.


"خليل الوزير يك پناهندهء ساكن غزه بود. سيزده سال داشت كه مجبور شد پس از جنگ فلسطين در ۱۹۴۸ و برپايى دولت اسرائيل، همراه با خانوادهء خود از ساحل غربى رود اردن به غزه مهاجرت كند. از دوران جوانى احساسات ميهن پرستانه اش موجب شد كه به گروه هايى كه از غزه عليه اسرائيل دست به مبارزهء مسلحانه مى زدند بپيوندد. در ۱۹ سالگى رئيس اتحاديهء دانشجويان اين ناحيه بود و فعاليت هايش به حدى بود كه مقامات مصرى ــ كه در آن زمان ادارهء غزه را به عهده داشتند ــ او را توقيف كردند. يك سال بعد، سازمان مخفى اى كه او به وجود آورده بود دست به حمله اى عليه اسرائيل زد كه تا آن زمان مهم ترين حمله عليه مناطق تحت سلطهء اسرائيل محسوب مى شد: مخزن آب منطقهء بيت حانون با ديناميت منفجر گرديد و اسرائيل به حمله اى انتقامجويانه عليه غزه مبادرت نمود. دربرابر اين حملهء انتقامى بود كه عبد الناصر خود را ضعيف ديد و سرانجام براى به دست آوردن اسلحه از كشورهاى سوسياليستى به سوى آنها روى آورد.


"پس از نامنويسى در دانشگاه اسكندريه در سال ۱۹۵۶، درس را رها كرد و در جستجوى كار راهى عربستان سعودى و كويت گرديد. در اينجاست كه عرفات را ملاقات كرد و همراه با او در تأسيس الفتح شركت جست (۱۹۵۹). مسؤوليت نشريهء "فلسطيننا" (فلسطين ما) به او واگذار شد و همين نشريه بود كه زمينه ساز ايجاد سازمان هاى مخفى فلسطينى در سراسر دنيا گرديد. او در نوامبر ۱۹۶۳ در الجزاير (در زمان رياست جمهورى بن بلا) در الجزاير مستقر شد و نخستين دفتر الفتح را گشود و از آنجا به تماس با اردوگاه سوسياليستى پرداخت و بعد يك بار همراه با عرفات به پكن و سپس به تنهايى به ويتنام شمالى و كرهء شمالى مسافرت كرد.


"به محض آغاز مبارزهء مسلحانه توسط الفتح در اول ژانويه ۱۹۶۵، ابوجهاد دوباره اسلحه به دست گرفت و براى اينكه به صحنهء نبرد نزديكتر باشد، الجزاير را ترك كرده راهى دمشق شد. او در ماه مه ۱۹۶۶ همزمان با ديگر رهبران الفتح توسط مقامات سوريه دستگير شد. مقامات سورى نسبت به اين جوانان فلسطينى نظر خوبى نداشتند زيرا معتقد بودند كه آنها با عمليات "ماجراجويانه و حتى مشكوكِ" خود، موجب انتقامجويى اسرائيل از سوريه مى گردند.


"ابوجهاد پس از يك ماه و نيم آزاد مى شود و دوباره به فعاليت نظامى باز مى گردد و شخصاً طى جنگ ژوئن ۱۹۶۷ در اجراى عمليات ايذائى در پشت جبههء ارتش اسرائيل در "جليله عليا" (شمال اسرائيل و چسبيده به جنوب لبنان) شركت مى كند. شكست اعراب موجب آغاز واقعى (آغاز دوم) مقاومت فلسطين مى شود. ابوجهاد از همان آغاز، مسؤوليت كليدى رهبرى عمليات نظامى در اسرائيل از خاك اردن، سوريه يا لبنان را به عهده مى گيرد ولى در خارج از ساف هيچكس او را در اين مرحله نمى شناسد در حالى كه عرفات، حبش و حواتمه نامشان در مطبوعات جهانى دائماً تكرار مى شود.


"در سال ۷۱ـ۱۹۷۰ در جنگ اردن [سپتامبر سياه و ...]، بى آنكه خود تمايلى داشته باشد شركت مى كند و همين جنگ است كه به حضور ساف در اردن پايان مى دهد. او همراه با آنچه از نيروهاى مقاومت فلسطين باقى مانده بود به دمشق مى رود. پس از يك مرحله كار بى فرجام، با آغاز جنگ لبنان و درگير شدن الفتح با رژيم سوريه (۱۹۷۶) نقش او اهميت بيشترى يافته و او مركز فرماندهى خود را از دمشق به لبنان منتقل مى نمايد.


"ابتدا در "بر الياس" (واقع در دشت بقاع ـ شرق لبنان) و سپس در كيفون (جبل لبنان) در نزديكى "عاليه (منطقهء درزى ها) مستقر مى شود و از همينجا ست كه وى نبرد اصلى فلسطينى ها را با ارتش سوريه رهبرى مى كند.


"از اين زمان است كه او به تدريج شناخته مى شود. گسترش استقرار فلسطينى ها در لبنان به نقش او اهميت جديدى مى بخشد. همان اندازه كه او نسبت به حفظ امتيازاتى كه فلسطينى ها بدين ترتيب در لبنان به دست آورده اند حساسيت دارد، همان قدر نيز مى كوشد از سوء استفاده از اين قدرت عليه لبنانى ها جلوگيرى كند. براى مثال فرمان مى دهد كه عليه برخى گروه هاى كوچك اقدامات تنبيهى به اجرا گذارده شود. ابوجهاد كه يكى از نزديكترين همكاران ياسر عرفات، يك ميهن پرست قاطع و بيشتر يك پراگماتيست بود تا تئوريسين دگم، جزو اولين كسانى ست كه در رهبرى ساف مورد سوء قصد قرار گرفتند. او چند بار از سوء قصد جان سالم به در برده بود. به ويژه او در سال ۱۹۷۸ در جنوب لبنان، در سال ۸۰ در تهران و در سال ۸۲ در بعلبك (كه زير كنترل سوريه بود و بعداً مركز افراطيون شيعه طرفدار ايران گشت) مورد سوء قصد قرار گرفت.


"از او همسر و چهار فرزند باقى مانده است. همسر وى ام جهاد كه خود مبارز بوده در رابطه با شبكه هاى مخفى سرزمبن هاى اشغالى فعاليت مى كند" (پايان نوشتهء لوموند ۱۷ آوريل ۱۹۸۸).


*** ***


اولين بار كه نام او را شنيدم سپتامبر ۱۹۷۰ در اردن بود (ما جمعى از اعضاى سازمان مجاهدين در آن زمان، در يك پايگاه نظامى الفتح در نزديكى امان بوديم با اصغر بديع زادگان، محمد بازرگانى، مسعود رجوى، رضا رضائى، رسول مشكين فام، فتح الله خامنه ئى، محمد سيدى كاشانى و...). ملك حسين كه در تلاش خود براى محدود كردن نفوذ و قدرت مقاومت فلسطين به جايى نرسيده بود و تخت و تاج خود را در خطر مى ديد، در اجراى يك توطئهء اسرائيلى ـ آمريكايى و با همكارى برخى از رژيم هاى عربى، كمر به نابودى مقاومت فلسطين بست. جنبش در برابر او ايستادگى كرد و كار به دستگيرى فدائيان، جنگ و بمباران اردوگاههاى فلسطينى با بمب هاى آتش زا كشيد. فدائيان كاخ ملك حسين را به خمپاره بستند اما ارتش ارتجاع با محاصرهء پايتخت و قطع آب و برق و كشتار فلسطينى ها و نيز اردنى هاى موافق آنان، سركوب را ادامه داد. در آن زمان برخى از رهبران مقاومت منجمله ابواياد و نايف حواتمه دستگير شدند. اينها در زندان تحت تأثير اخبار نادرستى كه به آنها داده مى شد، جهت جلوگيرى از خونريزى بيشتر، با پيشنهاد آتش بس موافقت كردند، اما ابوجهاد كه مقاومت فدائيان عليه ارتش ملك حسين را رهبرى مى كرد، طى يك اطلاعيهء كوتاه كه از راديو مخفى الفتح پخش شد، اعلام نمود كه سخنى از سازش و آتش بس در ميان نيست و حرف آخر از آنِ آخرين كسى ست كه سلاح به دست دارد. اين موضع گيرى قاطعانه كه از توانايى او در رهبرى جنگ و حفظ خونسردى و آرامش اعصاب در شرايط سخت بر مى خاست، جان تازه اى در مقاومت جنگجويان دميد. رهبرى، جنگ را به رغم همهء ددمنشى دشمن چنان به پيش برد كه به تصديق كارشناسان نظامى، فدائيان به لحاظ نظامى شكست نخوردند و دو لشكر از ارتش به جنبش پيوست. اما سرانجام، فشار سران عرب در كنفرانس قاهره در اواخر سپتامبر ۷۰ و برخى از شرايط جامعهء اردن، ساف را ناگزير به ترك اين كشور ساخت.


نخستين بارى كه او را ديدم و دورهء جديد ارتباط ما با جنبش فلسطين رسماً از طريق وى تعيين شد، پاييز سال ۱۳۵۰ بود. اول شهريور آن سال، دهها نفر از اعضا و كادرهاى سازمان مجاهدين در ايران دستگير شده بودند و من در كنار چند تن ديگر مأموريت داشتم كه براى افشاگرى و جهت جلب حمايت افكار عمومى از مبارزه اى كه در ايران جريان داشت فعاليت كنم. بايد براى تماس با اتحاديهء وكلاى مدافع عرب كه مركز آن در قاهره بود به مصر مى رفتم. نامهء ابوجهاد به دفتر الفتح در قاهره و معرفى نامهء او موجب شد كه مأموريت من در جوى صميمانه و انقلابى انجام شود. مصاحبهء مطبوعاتى من راجع به دستگيرى سعيد محسن و يارانش (سازمان مجاهدين هنوز اسمى نداشت) توسط چند خبرگزارى مخابره شد و روزنامه هاى عرب و راديو فلسطين در قاهره نيز آن را پخش كردند. ديدار با ابوجهاد مبنائى براى فعاليت بعدى ما با وى گشت.


از آن به بعد، آموزش نظامى رفقاى ما تا سال ۱۳۵۶ توسط دفتر ابوجهاد صورت مى گرفت. طى اين سالها از برخوردهاى صميمانه و انقلابى و صبورانه او فراوان به ياد دارم كه فقط به معدودى از آنها اشاره خواهم كرد. در نظر ابوجهاد به عنوان يكى از رهبران مقاومت فلسطين، مبارزهء ما عليه رژيم شاه و نفوذ آمريكا و اسرائيل در ايران بخشى جدايى ناپذير از مبارزهء خودشان بود. ابوجهاد از استقلال عمل و نظر ما به خوبى اطلاع داشت. براى او مهم بود كه ما به عنوان يك سازمان ــ كه در شرايط حاكميت سراسر خفقان شاه، امكان فعاليت گستردهء توده اى نداشتيم ــ بتوانيم به سوى يك حركت انقلابى توده اى نقب بزنيم. او هرگز در كار و نظر ما دخالت نكرد. او با مشغله هاى بيشمارش و به رغم اولويت هايى كه در كارش وجود داشت، ما را نزد خود مى پذيرفت، به نظر و مشكلات ما گوش مى داد و هر كمكى كه از دستش بر مى آمد انجام مى داد و گاهى تجارب خودشان را بسيار فشرده و بدون اتلاف وقت و بدون محافظه كارى به ما مى گفت. براى مثال، يكى از روش هايى كه ما در آن زمان در فعاليت مخفى خود عليه ساواك بكار مى برديم استفاده از كپسول هاى سم سيانور بود. مبارزين ما در داخل، هميشه با خود، قرص يا كپسول سم به همراه داشتند كه به محض احساس خطر دستگيرى، آن را در دهان مى گذاشتند تا اگر دستگير شدند ببلعند و با خودكشى، اطلاعاتشان زير شكنجه به دست رژيم نيفتد. ما اين روش را از تجربهء مبارزاتى خود عليه جنايتكاران ساواك و شهربانى آموخته بوديم ولى ابوجهاد، وقتى از اين روش ما مطلع شد، نظرش اين بود كه نبايد قرص سم به كار برد. در عوض بايد اطلاعات افراد هرچه محدودتر باشد و مقاومت دربرابر شكنجه هرچه بيشتر توصيه شود. او مى گفت علاوه بر اينها وجود زندانى در زندان، خود يك مسأله و انگيزه است كه خانواده ها و مردم مى توانند روى آن بسيج شوند. اين يك امكان فعاليت توده اى و افشاگرانه است. نبايد با خودكشى، جان مبارزين و نيز چنين امكانى را از دست داد. تجارب بعدى به ما ثابت كرد كه اين درس ارزشمندى بود.


وقتى مسألهء گرايش سازمان به ماركسيسم را در سال ۱۳۵۴ به او گفتيم، او كه از اينگونه تجربه ها در سازمان هاى مبارز عرب ديده بود، با تبسم گفت: "مهم اين است كه اين تلاش فكرى چقدر به پيشبرد مبارزهء انقلابى شما كمك مى كند". رابطهء ما با جنبش فلسطين از طريق او محكمتر ادامه يافت. او كه از تلاش صميمانهء رفقاى ما چه در طرح مسائل جنبش (در كتابهاى متعدد) و چه در آموزش و كاربرد روش هاى مبارزاتى، به طور كلى باخبر بود و نسخه اى از آنها را از ما مى خواست، در كمك به ما دستور داد كه چاپ مطبوعات ما به هزينهء الفتح انجام شود و ما چندين كتاب (از جمله ترجمهء عربى كتاب اعلام مواضع ايدئولوژيك سازمان، تحليلى از روابط ايران و عراق و...) و چند شماره از مجلهء عربى زبان خودمان را كه به نام "ايران الجماهير" منتشر مى شد، از همين راه انجام داديم. او به ما در گسترش روابط خارجى نيز يارى مى داد.


او كه مى دانست پيوند ما با جنبش فلسطين كاملاً اطمينان بخش است در چند نوبت از رفقاى ما كه در امور تكنيكى و علمى مواد انفجارى تخصص داشتند خواست كه براى آموزش رزمندگان سرزمين هاى اشغالى به اردوگاه هاى نزديك مرز اسرائيل بروند تا به آنان شيوه هاى كار را آموزش دهند (اين تجربه نصيب محسن نجات حسينى و محسن فاضل شد). ما از اين نوع همكارى ها در موارد متعدد با جنبش فلسطين داشته ايم. او از اقدامات مسلحانهء سازمان ما (چه در دورهء مذهبى و چه در دورهء م ل) عليه دهها شركت اسرائيلى كه در ايران يكه تاز بودند و چه در اعدام مستشاران نظامى آمريكايى (در هر دو دوره) استقبال مى كرد و جالب اينكه هرگز (برخلاف روش معمول سازمان ها و دولت ها كه براى تحقق برنامه هاى خود چشمداشت متقابل معينى از دوستان خويش دارند) از ما مطالبه اى نميكرد. سعهء صدر او ممتاز بود. معامله گر نبود.


در سال ۱۳۵۵ (۱۹۷۶) ارتش سوريه براى سركوب مقاومت فلسطين و جنبش ملى لبنان وارد اين كشور شد. ابوجهاد رهبرى جنگ عليه سوريه در كوههاى لبنان (عاليه) را به عهده داشت. يادم هست يك بار همراه با سامى (رفيق شهيد محسن فاضل) پيش او رفتيم. ما را به گرمى پذيرفت. تحليل سياسى خودشان را از اوضاع، لشكركشى سوريه ــ در حالى كه تانك هاى سورى را با دست به ما نشان مى داد ــ از روى نقشهء نظامى براى ما گفت و توضيح داد كه چگونه بايد محاصرهء تل زعتر را در هر هفته چند بار بشكنند و مهمات و مواد غذائى به چند هزار نفر كه در آنجا محاصره شده بودند برسانند. وقتى چشم انداز اوضاع و به خصوص بحثى را با او مطرح كرديم كه آن روزها در برخى از محافل سياسى منطقه جريان داشت و آن اينكه ممكن است با توجه به قدرتى كه فلسطينى ها و نيروهاى ملى لبنان دارند حكومتى متشكل از اين دو دسته در لبنان تشكيل شود، گفت: "ما از مبارزهء خود براى آزادى فلسطين و حفظ استقلال عمل خود دست نمى كشيم ولى لبنان مال لبنانى ها ست. وطن ما فلسطين است. امروز هم كه نباشد فردا لبنانى ها به ما خواهند گفت از اينجا برويد." (امرى كه در سال ۱۹۸۲ متأسفانه صورت گرفت).


بار ديگرى كه او را ديديم پس از شهادت رفيق بهرام آرام (مهر۱۳۵۵) بود. جريان را كه گفتيم صميمانه گفت هرچه از ما در تجليل از او ساخته است انجام مى دهيم و پرسيد آيا مايليد پوسترى در تجليل از او از طرف ساف منتشر شود؟


برخورد او نه فقط با ما بلكه با ديگر مبارزين ايرانى و نيز با ديگر مبارزان غير عرب يا غير فلسطينى نيز چنين بود. يادم هست كه يك گروه از مبارزين تركيه پس از يك دورهء چندين ماهه آموزش و همراه با تداركات نظامى كافى عليه نفوذ آمريكا و پايگاه هاى نظامى آن در تركيه روانهء كشور خود شده بودند. اما در روزهاى اول استقرار در درون كشور، محاصره و دستگير شدند. تنها يكى از افراد آن گروه براى حفظ تماس باقى مانده بود. اين فرد كه زبان خارجى نمى دانست روزى به من گفت كه به او كمك بدهم برويم پيش ابوجهاد و من قضيه را براى او بگويم. من در واقع، به عنوان مترجم و در حالى كه از رابطهء سرى بين گروه آنها و ابوجهاد اطلاع نداشتم همراه با او نزد ابوجهاد رفتيم. وى از قضيه خبر داشت. وقتى اطلاعات ديگرى در اين باره داديم تنها حرف ابوجهاد به او اين بود كه "الآن چه كارى بايد بكنيم؟ چه كمكى از ما ساخته است؟" اين برخورد با گروهى كه ضربه خورده و ديگر قدرتش را از دست داده چنان صميمانه و بلندنظرانه و با سعهء صدر بود كه آن دوست در خود روحى تازه يافت. هيچ گمان نمى كرد كه پس از ضربه و شكست نيز با او چنين رفتار شود. چه بسيارند كسان و نيروهايى با ادعاهاى انقلابى گرى غليظ كه اگر در تو ضعفى يا قوتى سراغ كنند جواب سلامت را بر اساس آن، كوتاه يا بلند مى دهند!


خاطرهء ديگرى كه از او دارم مربوط به ملاقات رسمى ما با او در سال ۱۳۵۶ در بيروت مى شود. سه نفر از ما (از كميتهء روابط خارجى بخش منشعب) رفقاى شهيد عليرضا سپاسى و محسن فاضل و من پيش او رفتيم. جلسه اى كه سه ساعت طول كشيد و در آن ما نظر خود را راجع به اوضاع ايران گفتيم و او با دقت تمام گوش داد و يادداشت برداشت. نكات ناروشن را توضيح خواست و خود، استراتژى و تاكتيك آن روزى ساف را توضيح داد و به ويژه به اين نكته اشاره كرد كه فعاليت هاى ديپلوماتيك و مطرح شدن حق فلسطينى ها در عرصهء جهانى ثمرهء مبارزهء مستمر توده اى، سياسى و نظامى داخل و خارج است و بايد هرجا كه سخن از فلسطين مى رود و در هر كنفرانس بين المللى، خود فلسطينى ها حضور داشته باشند. در مورد ديگرى مى گفت: هركس تا هر كجا كه با ما بيايد ما مغتنم مى شماريم بدون اينكه ارادهء مستقل خود را به او بسپاريم. از شيوه هاى رهبرى و سازماندهى شان هم (كه به ويژه مورد توجه رفيق سپاسى بود) سؤالاتى كرديم كه بحث كرد و در اينجا به آن نمى پردازم.


در اين باره استنباط خودم اين است كه رهبرى فلسطين مثل خود جنبش و شرايطى كه آن را احاطه كرده كاملاً پيچيده است. از مناسبات كدخدامنشى تا قواعد سانتراليسم دموكراتيك و انتخابات و شورا همه در آن به چشم مى خورد. هم تمركز، هم عدم تمركز و استقلال نسبى واحدها. من فكر مى كنم كه هيچ سيستم تحميلى و واحدى در سازماندهى آنها نيست. هرچه هست تجربه و تلاش براى انطباق با واقعيت است بى آنكه دچار هرج و مرج باشد. اگر اين وضع را در تنوع جوامعى كه فلسطينى ها در آن بسر مى برند، در شرايط طبقاتى، اقتصادى و فرهنگى آنان، در تضاد جوامع عربى كه به درون اين ملت سرايت مى كند و به ويژه در عمل مخفى و علنى، توده اى و چريكى ضرب كنيم، حالات پرشمارى از سازماندهى و انواع فعاليت به دست مى آيد و رهبرى اين جنبش بايد بتواند روى چنين "پل صراطى" ظريف و صعب العبور و هر لحظه قابل لغزش و سقوط حركت كند و بديهى ست كه گرايش هاى طبقاتى و ايدئولوژيك و غيره عناصر رهبرى نيز در انتخاب راه هاى مختلف تأثير مى گذارد.


من از دورهء بعد از قيام ۱۳۵۷، ديگر حرفى نمى زنم. بى شك تجربهء خمينى براى آنها مأيوس كننده بود. آنها كه خواستار گشودن جبهه اى عليه اسرائيل و در حمايت از حقوق خودشان بودند، با روى كار آمدن خمينى، به رغم همهء تلاشى كه گاه با توهم و گاه طبق يك سياست پراگماتيك در رابطه با ايران به پيش بردند، موفقيتى به دست نياوردند. رژيم جمهورى اسلامى برخلاف ميل مردم، گرهى تازه به مسألهء فلسطين زد، گرهى كه همانا صدور انقلاب اسلامى و دامن زدن به جنگ هاى فرقه اى ست و نوعى تأييد رژيم اسرائيل به لحاظ امكان برپا كردن حكومتى مبتنى بر مذهب. امروز نيز رژيم ايران وقيحانه عليه مبارزهء انقلابى و دموكراتيك مردم فلسطين، عليه لائيك بودن ساف، عليه شعار "ايجاد فلسطين دموكراتيك [دولتى واحد با همزيستى يهوديان و مسيحيان و مسلمانان]" (كه الفتح آن را در سال ۱۹۶۸ مطرح ساخت و اسرائيل نپذيرفت) توطئه چينى مى كند. رژيم ايران كه تا كنون از هيچ كوششى جهت تحميل ارادهء خود بر فلسطينى ها فروگذار نكرده، امروز عليه ساف كه در اين مرحله از مبارزهء مردم فلسطين تنها نمايندهء قانونى آنها ست دست به تخريب و توطئه مى زند و ساف را از مبارزهء داخل فلسطين جدا مى داند. اين امر از رژيم ايران غيرمنتظره نيست، اما از سازمان هاى مدعى مبارزهء انقلابى، از كسانى كه به لحاظ فلسفى معتقد به تقدم عين بر ذهن هستند و شعار برخورد مشخص با شرايط مشخص را تكرار مى كنند انتظار نمى رود كه نسبت به اين جنبش قضاوت هاى غيرواقع بينانه كنند. هستند كسانى كه غيب گويى مى كنند كه هيچ ربطى بين ساف و مبارزهء داخل سرزمين هاى اشغالى وجود ندارد ولى مى بينيم كه اسرائيل ناگزير است با چه برنامهء حساب شده اى "مغز متفكر" (به تعبير ۸ نفر از فعالين جنبش كه اخيراً از فلسطين اخراج شده اند) اين مبارزهء توده اى يا كاتاليزور آن يعنى ابوجهاد را ترور كند.


راستى قضيه چيست كه اگر در ايران اعتصاب كوچكى رخ دهد تحت رهبرى خردمندانهء اين يا آن گروه صورت مى گيرد ولى چنين مبارزهء سازمان يافته، طولانى و عظيمى بدون رهبرى ست؟


ابوجهاد يك انقلابى دموكرات، يك مبارز آبديده، يك رهبر برگزيده شده در ميدان نبرد، يك مبارز با ديدى انترناسيوناليستى بود. زندگى او به ما درس استقامت بر آرمان هاى والاى انقلابى و به ويژه داشتن سعهء صدر در اتخاذ تاكتيك هاى مشخص براى آفريدن تجربه هاى نوين را مى دهد.


شهادت ابوجهاد ضربه اى سخت بر پيكر جنبش فلسطين است اما مسلماً به رغم اين ضربه، رهبران ديگرى چه بسا برتر و منطبق با شرايط نوين مبارزه اش كه ابعاد طبقاتى آن هرچه بارزتر خواهد گشت، خواهد پرورد. ابوجهاد در فرداى روشن و پيروز فلسطين حضور برجسته خواهد داشت. شعار مردم سرزمين هاى اشغالى در تظاهرات امروز چنين بود: "اگر ابوجهاد مرده است، اما انقلاب نخواهد مرد".
۱۷ آوريل ۱۹۸۸

اِنافَتَحنا»ی واقعیت گریزان متکبّر و هرزه درایی بادمجان دورقاب چینان

اِیرج شکری


خبر آزادی 36 تن از ساکنان اشرف که توسط نیروهای سرکوبگر عراقی به روش عوامل وزارت اطلاعات رژیم ربوده شده بودند، خبر خوشحال کننده یی بود به ویژه برای کسانی چون نگارنده این سطور که از آغاز با اعتصاب غذای ساکنان اشرف مخالف بودند و آن را امری با عواقب فاجعه بار ارزیابی می کردند که شانسی هم برای عملی شدن خواستهای اعلام شده -که مهمتر از همه خروج نیروهای عراقی از اشرف و حفاظت اشرف توسط آمریکائیها-، بود، نمی دیدند. آزادی آن 36 تن بعد از 70 روز اعتصاب غذا که هفت رروز آن اعتصاب غذای خشک بود، پایانی بود برای اعتصاب غذای ساکنان اشرف و آن دسته از هوداران مجاهدین در کشورهای خارج که در تحصن همراه با اعتصاب غذا شرکت داشتند. اما از آنجا که رهبری مجاهدین استعداد ویژه یی برای تبدیل عوارض و آسیبهای فاجعه بار ناشی از روشها و تصمیهای غلط خود - که به نوبه خود ناشی از خود خواهی و خود محور بینی تباه کننده و خرد سوز است-، به پیروزی و حماسه دارد، باز هم فاجعه یی که منجر به مرگ دردناک 12 تن از ساکنان اشرف و مجروج شدن پانصد تن و مضروب شدن صدها تن دیگر شد، به کلی به مساله یی که دیگر تمام شده است تبدیل شد و جشن و سرور بپا شد و غریو «اِنافَتَحنا»(1) سرداده شد. حال ببینم از آن خواستهای مطرح شده چه بدست آمده که این سرو صدا ها و «شور و فتور»! یا شور و سرور براه افتاده است. خواستهایی که «رهبر مقاومت» در آغاز اعتصاب غذا در پیام در خواست حمایت از آن از هموطنان به تاریخ 7 مرداد(2)حمایت فرموله کرده بود این گونه بود:
«از هموطنانمان در سراسر جهان مى‌خواهم به حمايت از اعتصاب و درخواست مجاهدان اشرف بشتابند: 1-خروج نيروهاى عراقى از اشرف. 2-به عهده گرفتن حفاظت اشرف از سوى نيروهاى آمريكايى كه به خلع سلاح و امضاى موافقتنامه با يكايك ساكنان اشرف در مورد حفاظت از آنها تا تعيين تكليف نهايى مبادرت كردهاند. 3-حضور وكلا و سازمانهاى بين‌المللى مدافع حقوق بشر در اشرف كه 7ماه است از آن ممنوع شدهاند. 4- حضور نماينده شوراى امنيت ملل متحد يا دبيركل در اشرف براى گفتگو درباره تعيين تكليف نهايى. 5-تن دادن دولت عراق به قطعنامه 24آوريل پارلمان اروپا درباره وضعيت انسانى ساكنان اشرف. 6-محاكمه و مجازات آمران و عاملان حمله ها و كشتار وحشيانه در اشرف در دادگاه بين المللى به جرم جنايت عليه بشريت».
همانطور که ملاحظه می شود در این پیام «رهبر مقاومت» برای حمایت از اعتصاب [غذا]، اشاره یی به آزادی«اشرفیهای گروگان» نشده است. اما در اطلاعیه شماره 14 دبیرخانه شورای ملی مقاومت به تاریخ 6 مرداد برابر 28 ژوئیه(3) که خبر اعتصاب غذای اشرفیان داده شد، خواستهای آنان به این شرح اعلام شد:
1-»خروج نيروهاي عراقي از اشرف و آزاد كردن افرادي كه به گروگان گرفته شده اند
-2به عهده گرفتن حفاظت اشرف از سوي نيروهاي آمريكايي كه به خلع سلاح و امضاي موافقتنامه با يكايك ساكنان اشرف در مورد حفاظت از آنها تا تعيين تكليف و فرجام نهايي مبادرت كرده اند.
-3حضور وكلا و سازمانهاي بين المللي مدافع حقوق بشر در اشرف كه 7ماه است امكان آمدن به اشرف از آنها سلب شده است.
- 4حضور نماينده شوراي امنيت ملل متحد يا دبيركل در اشرف براي گفتگو در باره تعيين تكليف و فرجام نهايي
-5تن دادن دولت عراق به قطعنامه 24 آوريل پارلمان اروپا در باره وضعيت انساني ساكنان اشرف هستند.
-6محاكمه و مجازات آمران و عاملان حملات و كشتار وحشيانه امروز در اشرف در دادگاه بين المللي به جرم جنايت عليه بشريت». در زمان صدور اطلاعیه فوق هنوز تعداد بازدادشت شدگان یا گروگانهای اشرف مشخص نبود و درگیری در اشرف فردای آن روز نیز ادامه یافت. (در ضمن در پیام منتسب به اعتصاب غذا کنندگان اشرف که بعدا در 31 مرداد در بیست و چهارمین روز اعتصاب عذا انتشار یافت شماره اطلاعیه مربوط به اعتصاب غذا، به اشتباه 16 نوشته شده است). در اطلاعیه شماره 40 دبیرخانه شورای ملی مقاومت که تاریخ 8 مرداد را دارد، تعداد «گروگانها» بیش از30 تن ذکر شده است و یاد آوری شده است که «از سرنوشت آنها هيچ اطلاعي در دست نيست». این توضیحات برای این بود که در طول دو ماه گذشته مسأله اعتصاب غذا که اهداف آن را در پیام «رهبر مقاومت» و اطلاعیه شماره 14 از نظر گذراندیم،رفته رفته، تبدیل شد به همبستگی با «گروگانها»ی در حال اعتصاب غذا و آزادی آنها و اکنون که آنان بعد از 70 روز اعتصاب غذا که گفته می شود یک هفته آن اعتصاب غذای خشک بوده و سر انجام آزاد شده و به اشرف باز گشته اند و به خاطر وضع بد جسمی بستری شده اندر، شده دستیابی به پیروزی و «انا فتحنا لک فتحتا مبینا»! حالا لابد در روزهای آینده شاهد سیل تبریکات و تهنیت ها به مریم و مسعود خواهیم بود که که صفحه اول سایت موسوم به همبستگی ملی را پر خواهد کرد. حتی قبل از انا فتحنا سردادن «مهر تابان آزادی»، «رهبر مقاومت» در پیام 9 مرداد خود که ساعت 3 بعد از نیمه شب آن را نوشته بود، از شکسته شدن سر و دست و پای مجاهدین بی سلاح و بی دفاع که به خاطر ممانعت از ورود عراقیها به اشرف اتفاق افتاد، به عنوان «فروغ ایران» نام برده بود. هم چنان که آن خود سوزیهای دلخراش را هم «مشعل» افروزی برای «آزادی» می داند و از قربانیان آن اقدام بی منطق فاجعه بار که به خاطر باز داشت موقت «مریم رهایی» صورت گرفته بود، به عنوان«مشعل های فروزان آزادی» نام می برد. «رئیس جمهور برگزیده مقاومت» هم به نوبه خود، در پیام مربوط به آغاز سال تحصیلی به دانش آموزان و دانشجویان یاد آور شد که آنها برای مبارزه «الگو» یی مثل «فروغ ایران» دارند.
البته از این که رنجهای ساکنان اشرف شرکت کننده در اعتصاب عذا که ناشی از یک روش خود محور بینانه در یک جنگ خصوصی با رژیم آخوندی و تحلیلهایی که از نگرشهای محدود به نوک بینی فراتر نمی رود حاصل شد، با پایان یافتن اعتصاب غذا اندکی کاسته شد و به فاجعه دیگری تبدیل نشد باید خوشحال بود اما آزادی آن 36 نفر تنها یک مساله در حاشیه درخوستهایی بود که اعتصاب غذا برای آن صورت گرفت (آن اندازه که رهبر مقاومت هم در فرموله کردن درخواستها آن را از قلم انداخته بود). اگر صورت مساله را به طور خلاصه مرور کنیم می بینم که در برابر هزینه بسیار سنگینی که مجاهدین مستقر در اشرف به خاطر تصمیمی رهبری مجاهدین برای مقاومت در برابر حضور نیروهای عراقی در اشرف -که قبلا نیز مقامات عراقی با پیام و با محاصره کنترل ورود خروج به اشرف، تصمیم خود را برای حضور در آنجا و استقرار یک پاسگاه پلیس اعلام کرده بودند- پرداختند، هیچ چیز بدست نیاوردند. بهای پرداخت شده علاوه بر زیانهایی که در اثر تخریب و دزدیدن خود روهای اشرف توسط عراقیان به بار آمد و معادل بیش از دو میلیون پانصد هزار دلار اعلام شد، در زمینه صدمه به جانی مجاهدان و ساکنان اشرف، علاه شهادت تلخ و دردناک و مظلومانه 12 تن، در پیام مورخ 31 مرداد اعتصاب غذا کنندگان « 500مجروح و بيش از هزار مصدوم و مضروب »اعلام شده است. در افغانستان که نیروهای ناتو در آنجا درگیر جنگ با طالبان در شهر و ده و کوهها و جادها هستند و از هر جا ممکن است مورد حمله یا یورش طالبان قرار بگیرند، تا کنون در چند مورد وقتی در کمین افتادن و مورد یورش قرار گرفتن با تلفات چند نفره به نیروهای اعزامی همراه بوده است، افکار عمومی مربوط به کشور متحمل تلافت خواهان توضیح مقامات مسنول در مورد علت آن و مشخص کردن مسنولیت فرماندهان در ای زمینه شده اند. از جمله این مساله در زمان به تله افتادن نیروهای فرانسوی و کشته شدن ده تن از آنان پیش آمد و وزیر و دفاع در این مورد به مردم توضیح داد. اما رهبری مجاهدین از آنجا که نزدیک به سه دهه است، نه فقط فارغ از هر مسئولیت در برابر مردم و افکار عمومی و تنها جوابگو بودن به خدا عمل کرده است، بلکه سه دهه روش به هیچ شمردن افکار عمومی و دهنکجی به هر انتقادی راپیش گرفته که مربوط به استراتژی و ایدئولوژی هم نبوده که بشود گفت مساله یی ساده نبوده، بلکه به مساله ساده یی که عبارت از بکار بردن شعارهای نامربوط ناشی از رویای مالک الرقاب شدن و «از ما بهترون» شدن بوده است. رهبری مجاهدین با فرو رفتن در این توّهم که چون مورد«حفاظت» ارباب بزرگ در عراق هستند، می توانند دولت مستقر در آن کشور را که روابط خیلی نزدیکی با رژیم دارد به حساب نیاورند وهم چنان در اشرف به طور خود مختار عمل کنند و رژه نظامی برگزار کنند و... هشدارها و اخطارهای عراقیان را نادیده گرفتند و «رهبر مقاومت» آن چه را که در ماده 19 سخنان خود در 7 بهمن سال قبل(87) برای مجاهدین ساکن اشرف یاد آور شده بود که عبارت بود از تعهداتی که «خواهر مژگان»(4)هم به مقامات آمریکایی و عراقی سپرده بود که از جمله عبارت بوده است از«احترام به حاكمیت و سیادت دولت و ملت عراق» به فراموشی سپرد و پا روی دم سگ گذاشت و مجاهدین مستقر در اشرف را به مقاومت در برابر ورود نیروهای عراقی برای استقرار در اشرف فرستاد. این که در تعهد امضاء شده بین مجاهدین با آمریکائیها اشرف یک منطقه غیر نظامی اعلام شده است که هیچ کس حمل سلاح در آنجا و یا ورود با سلاح به آنجا را ندارد و به خاطر همین هم خودشان اسم آنجا را شهر گذاشتند، روشن است که مربوط به نیروی پلیس و نیروهای دولتی عراق نمی شده و نمی شود، مثل هر شهر دیگری. اگر غیر از این بود باید آمریکائیها به جای تماشا و فیلمبرداری از یورش عراقیها به اشرف جلوی آنها را می گرفتند. حالا سوال این است که در برابر این بهای سنگین چه بدست آمده است؟ «رهبر مقاومت» در پیام 9 مرداد خود مدعی شده است که این رویا رویی که اسمش را«فروغ ایران » گذاشته است « تضمین کننده مرحله بعدی است»! بفرمایند به افکار عمومی توضیح بدهند که آن «مرحله بعدی» چیست و این 12 شهید و 500 زخمی که اکثر به خاطر خوابیدن جلو خودروهای عراقی و بعضی به خاطر اصابت بیل لورد دچار شکستگی استخوان و آسیب دیدن اعضای داخلی بدن شده اند، بهای چه سیاستی را پرداخته اند؟ و چه چیزی را در آینده تضمین خواهد کرد؟ نیروهای عراقی که در اشرف مستقر شده اند، آمریکاهم که حفاظت آنجا را بعهده نگرفته و عراقیها هم تاکید دارند که اشرف خاک عراق است و تحت اداره حاکمیت و قوانین عراق باید باشد. فردا ممکن است آمریکا در یک بده بستان با رژیم، تصمیم به انتقال ساکنان اشرف به جای دیگر بگیر. چه کار می خواهید بکنید؟ مقابله با آمریکائیها یا خود کشی دسته جمعی؟ اصلا فرض کنیم با ماندن در اشرف تحت حفاظت نیروهای آمریکائی، موافقت شد و عراق هم به موقیعت ساکنان اشرف به عنوان پناهنده«اذعان» کرد که نهایت خواست اعلام شده است. با ماندن در عراق چه مساله یی از مبارزه مردم با رژیم حل می شود؟ با جلو گیری از بنیاد گرایی در عراق!؟ یا با ترتیب دادن رژه با یونیفورمهای رنگارنگ؟ یا به میل مبارک «الگو» شدن برای مبارزه؟ آن مردم در گروههای مختلف الگوهای خودشان را در مبارزه دارند، الگوهایی که مورد قبول آن عالیجنابان نیست. از کارگران روشنفکران گرفته تا زنان برابری خواه و فمینیست. در یک یا دو نفر همه «سمبلیزه» نشده است. دستگیر می شوند و مورد آزار و اذیت قرار می گیرند، آزاد می شوند و باز هم از تلاش خود دست نمی کشند. این جوانان و این شورشهای خیابانی را هم که دیدیم که خط و نشان کشیدن های رهبر و فرمانده هان نیروهای سرکوب و تجاوز، نتوانست خاموش کند. از شعارهایی که در تظاهرات روز قدس و بعد ورزشگاه آزادی شنیده اشده است یکی هم «شکنجه تجاوز دیگر اثر ندارد» بوده است. مهر تابان در پیام به مناسبت سال تحصیلی به جوانان و دانشجویان می فرمایند «فروغ ایران» را الگو قرار بدهند. چه اصراری است خود را برای مردم الگو تعیین کردن و الگوساختن، آن هم از سوی بازیگران «انقلاب»ی که از ازدواج پیامیر با همسر پسرخوانده اش، الگو برداری کرده بودند و با این که گفته بودند این انقلاب فراتر از همه حماسه هاشان بوده اما تاکید کردند که«قابل الگو برداری نیست»!
در طول این ماجرای اعتصاب غذا، تنی چند بادمجان دور قاب چین در طول اعتصاب و یکی هم بعد از آزادی آن 36 تن بازداشتی، پا از حد فرا تر گذاشته و به هرزه درایی علیه کسانی که با اعتصاب غذای مجاهدین مستقر در اشرف به خاطر شرایط آنجا -هم از لحاظ گرمای کشنده و هم نبود امکانات که ویرانگری نیروهای وحشی عراقی آن را تشدید کرده بود-، مخالف بودند پرداختند که نگارنده هم هدف با این هرزه درایی ها بودم. یک حجره دار سابق که بحرالعلوم سیاست شده با اشاره به نکاتی از یکی از نوشته های من راجع به بیهوده گذشتن سالهای از بعد از سقوط رژیم صدام تا کنون، و هدف غلط بودن ماندن در عراق، منتقد را نادان خطاب کرده بود و دیگری هم از این که گفته بودم خط اعتصاب غذا هم از بالا بوده هم چنانکه مقاومت در برابر نیروهای عراقی، این را «رذالت» نامیده بود. بادمجان دورقابچینی که بعد از آزادی این بازداشت شدگان، فرصت دیگری خود نمایی یافته بود،مخالفان اعتصاب غذای ساکنان اشرف را « دست و دل لرزنده گان و خود باخته گان و تازه به دوران رسیده گان عرصه ی مبارزه» نامیده و افزدوه که ساکنن اشرف نشان دادند که :« در طریق عشق بازی امن و آسایش بلاست / اهالی اشرف بر راه ناشناسان پای به راه پر فراز و نشیب و پر خوف و خطر مبارزه گذاشته و بر پای پس کشیدگان بریده و خسته و بر ساحل نشینان عافیت جو و بر آسان طلبان گنجشک روزی [ !؟] و گنجشک دل، عیان ساختند که[...]». حالا پرسیدنی است که این «دست ودلرزنده گان و خودباختگان و تازه به دوران رسیدگان» که در ضمن باید در شمار«پای پس کشیدگان بریده و خسته و برساحل نشنیان عافیت جو و آسان طلبان و گنجشگ روزی و گنجشگ دل» باشند، مگر در اعتصاب غذای اشرفیان چه چیزی را از دست می داند که دست ودلشان برای دادن بلرزد؟ در اعتصاب غذای اشرفیان این پا پس کشیدگان بریده و خسته و نشسته در ساحل عافیت مگر، عافیتشان به خطر می افتاد یا با اعتصاب غذای جانگاه اشرفیان در آن گرمای طاقت فرسا، این ها هم دچار مشکل تشنگی و سرگیجه و ضعف بینایی و زخم معده و... می شدند که به خاطر آن که دچار مشکل نشوند با آن مخالفت می کردند؟ به نظر می رسد عوارض کهولت در بعضیها قبل از ناشنوایی و کم شدن دید چشم، به شکل خرفتی ظاهر می شود. چه کسانی تازه بدوران رسیده هستند؟ آنان که برای شرکت در مراسمی که برپا کرده اند دسته طبال و شیپورچی استخدام می کنند و در خیالات جاه طلبانه خود چنان غرقند که به قدرت نرسیده ده سالی،سال روز به اریکه قدرت تکیه زدن خیالی را با برگزاری جشنهای چهارم آبانی جشن گرفتند، یا آنان که بیش از دو برابر این مدت در انتقاد از این ره گم کردگیها ها و به لزوم توجه تحولات جامعه ایران و ارزیابی درست آن پافشردند؟ من معنی این «گنجشک روزی» را که به عنوان صفت منفی بکار گرفته شده نفهمیدم یعنی چی. یعنی این که ما مثلا آرزوهای کوچکی داریم یا زیاده خواه و جاه طلب نیستیم یا اینکه پرخور نیستیم! اما می توانم بگویم بله من شخصا در اضطراب از وضع آن 36 نفر و آن اعتصاب غذا کنندگان قلبم «مثل قلب گنجشک» می تپید. چون در خاطرم داشتم که 13 سال پیش گروهی از زندانیان سیاسی چپ گرای ترکیه به خاطر بد رفتاریها و شرایط بد زندان دست به اعتصاب غذا زدند. در آن ماجرا که 69 روز طول کشید، 12 تن از اعتصاب غذا کنندگان یکی بعد از دیگری جان باختند. دولت ترکیه سر انجام بخشی از خواستهای آنان را پذیرفت. اما دراین ماجرا، همانطور که قبلا هم طی مطالبی یاد آور شده بودم یقین داشتم که خواست باز گشت دادن حفاظت اشرف به آمریکائیها یا نیرویی چند ملتی اولا ممکن نیست ثانیا اگر هم قرار باشد عملی شود، آن اندازه طولانی خواهد بود که کسی از اعتصاب غذا کنندگان زنده نماند. حال این که عوارض این اعتصاب غذا کی ترمیم خواهد یافت یا مخصوصا در مورد آن 36 نفر که یک هفته اعتصاب غذا خشک را هم تحمل کرده اند، اصلا سلامتشان باز خواهد گشت، معلوم نیست.
بله من حتما دستم برای نوشتن فرمانی برای «ایستادگی تا پای جان» در یک رویکرد خود خواهانه در جنگ خصوصی با رژیم ، در واکنش به امری مثل استقرار نیروهای عراقی در اشرف، که فرستادن انسانهای شریف و مبارز ورنج کشیده یی مثل ساکنان اشرف، به دم لودر و زیرچرخها خودروهای عراقیها «تاکیتک» دفاعی آن باشد، دستم چنان خواهد لرزید که نوشته ام شبیهه خطوط «نوار قلبی» یا «زلزله سنج»شود.
اکنون با آن که اضطراب ناشی از فکر کردن به وضعیت اعتصاب غذا کنندگان رفع شده است ولی این روزها برای من اندوهبار تر از ایام بعد از عملیات فروغ جاویدان است. فقط می توانم خودم را به این امیدوارم کنم که شاید یکبار هم شده تصادف به کمک مجاهدین بیاید و بالاخره با تصمیم آمریکا ترتیب انتقال آنان از آن جهنم به کشورهای اروپایی داده شود، چون اصلا امیدی به کسانی که متعاد غوطه خوردن در اوهام و رویاهای جاه طلبانه خویشند، ندارم.




منابع و توضیحات
1-:
http://www.maryam-rajavi.org/index.php?option=com_content&view=article&id=215:-36-&catid=9:2009-08-04-19-10-46&Itemid=55
http://www.iranncr.org/index.php?option=com_content&view=article&id=415 - 2
3- این اطلاعیه و اطلاعیه های دیگر دبیرخانه شورا در مورد یورش به اشرف را در سایت شورا در لینک زیر قابل دسترسی است. http://www.iranncr.org/index.php?limitstart=198
(4) 19-ببینید همچنان كه خواهر مژگان به مقامهای عراقی و فرماندهان و مسئولان آمریكایی گفته است، البته كه ما هم در عراق، مثل همه كشورهای دیگر كه مجاهدین در آن‌جاها هستند، التزامات و تعهداتی داریم:
اول- احترام به حاكمیت و سیادت دولت و ملت عراق
دوم- ممنوعیت كار غیرقانونی و نقض قانون در عراق
سوم-عدم دخالت در امور عراق و آن چه به عراق و عراقیان مربوط است
http://www.iranncr.org/index.php?option=com_content&view=article&id=65

پ -19 مهر 1388- 11 اکتبر 2009

در خواست انتقال از عراق باید در صدر در خواستهای خانم رجوی قرار بگیرد

در خواست انتقال از عراق باید در صدر در خواستهای خانم رجوی قرار بگیرد


در خواست انتقال از عراق باید در صدر خواستهای خانم رجوی قرار بگیرد
ایرج شکری
دو سال پیش بعد از این که نیروهای سرکویگر عراقی اقدام به مسدود کردن ورودی اشرف کرده و مجاهدین معترض را مورد ضرب شتم قرار دادند من در 29 فرودین 88 در مطلبی با عنوان درخواستی برای مساله یی انسانی، و ضمن بررسی وضعیت مجاهدین و عملکرد و ارزیابیهای غلط رهبری مجاهدین، از سازمانها و گروههای ایوزیسیون و از کنشگران سیاسی و فعالان حقوق بشر در خارج کشور خواسته بودم که بشکل منفرد یا گروهی نامه هایی برای رئیس جمهور آمریکا و روسای جمهور یا نخست وزیران کشورهای اروپایی بفرستند و ضمن یاد آوری درنده خویی رژیم آخوندی و فشارها و تهدیداتی که متوجه مجاهدین مستقر در اشرف است، پذیرفته شدن آنها را به عنوان پناهنده و انتقال آنان را از عراق به کشورهای اروپایی و آمریکا و کانادا خواستار شوند. من در آن مطب از جمله این سوال را مطرح کردم که « حالا یکبار دیگر باز هم این مساله مطرح می شود که آیا رهبری مجاهدین با پیش گرفتن واقعیت گریزی و خود محور بینیِ تباه کننده و عظمت طلبیها و رجز خوانیهای پوچ، خود به دست خود تشکیلات و نفرات خود را به فاجعه فرور نبرده و نمی برد؟ »* در این دو سال تهدیدات و فشارعراقیها به مرور بیشتر شده است و دو مورد با درنده خویی بسیار همراه بوده که یکی در تیرماه 88 و یکی همین چند روز پیش بود. به راستی کدام عامل نقش تعیین کننده در کشته شدن آن 12 نفر در رویا رویی با نیروهای عراقی در اشرف در تیرماه 88 و این سی و چند کشته از مجاهدین در یورش نیروهای عراق به اشرف دارد؟ درنده خویی رژیم آخوندی و دست پروردگانش از قبیل مالکی در عراق که عامل شناخته شده و غیر قابل تغییری است، یا پافشاری رهبر مجاهدین بر ماندن در عراق؟ اگر رهبری مجاهدین به جای برگزیدن خط ماندن در عراق و در توّهمات ناشی از خود محور بینی ، اشرف را دژ استراتژیک مقاومت تعیین کردن ... ، سیاست خارج شدن از عراق و در خواست انتقال به کشورهای اروپایی را بر می گزید و بر آن پافشاری می کرد، آیا رژیم می توانست سیاستی درست برعکس سیاست کنونی برگزیند و مثلا با ادعای اینکه مجاهدین پاسدار و آیت الله کشته اند باید به ایران برگردانده شوند یا با پرونده هایی که برای مجاهدین ساخته و به عراق می داد اصرار بورزد که آنان باید در عراق نگهداشته شوند و در آنجا محاکمه و زندانی شوند و مالکی را مامور ممنوع الخروج کردن و در حصار نگهه داشتن آنان و بعد مامور یورشهایی از نوع یورش 19 فروردین به مجاهدین بکند؟ همه شرایط و شواهد گویای این حقیقت است که رژیم نمی توانست چنان سیاستی را برگزیند و به فرض اگر هم بر می گزید مالکی نمی توانست در اجرای آن دست به کارهایی بزند که امروز به بهانه بیرون راندن مجاهدین از عراق این کار ها را می کند. به علاوه هرنوع تهدیدی علیه مجاهدین، که تقاضای انتقال از عراق را- به دلیل تهدیدات و نا امنی و فشارهایی که برآنها وارد می شد- داشتند، سبب تقویت موقعیت و برحق بودن خواستشان و تسریع در عملی شدن آن می شد. اما رهبری مجاهدین پا در یک کفش کرده که می خواهد در عراق بماند. قیلا که از جنبش اعتراضی گسترده در داخل خبری نبود، استدلال می کردند در عراق می مانند که جلو صدور بنیاد گرایی از سوی رژیم را بگیرند! و نگذارند رژیم عراق را ببلعد! حالا، بعد از پیدایش جنبشی که با شعار رای من کو شروع شد، چیزی که رهبری مجاهدین به کلی حاظر به دیدن آن نبود، خود را محور و مرکز الهام دهنده جنبش و حرکتی می دانند که در داخل جریان دارد و با این ارزیابی «قیام آفرین» نامیدن مجاهدین مستقر در اشرف ، برای ماندن در اشرف پافشاری می کند و اصرار دارد که آمریکا یا سازمان ملل حفاظت اشرف را به عهده بگیرد. بعد از آن هزینه سنگین مالی از سوی آمریکا در عراق برای برانداختن صدام حسین و استقرار رژیم دیگری در آنجا که امروز شاید از هزار میلیارد دلار گذشته باشد و بعد از چند هزار کشته دادن در عراق برای تثیبت اوضاع و نظام سیاسی جدید، رهبری مجاهدین می خواهد که آمریکا به خاطر مجاهدین که هنوز هم آنها را در لیست تروریستی دارد، بیاید کاری بکند که دولت کنونی عراق، خواهان آن نیست. طبعا تحمیل چنین امری بعد از آنکه آمریکا طی قرار دادی با دولت عراق حفاظت از اشرف را هم به آن واگذار کرده است، زدن زیرآب اعمال حاکمیت آن است و آمریکا چنین کاری نخواهد کرد.
واقعیت گریزی، رجز خوانی و پا رو دم سگ گذاشتن
اما اصرار به ماندن در عراق همراه است با رفتاری از سوی رهبری مجاهدین که دور از خویشتنداری و رفتاری نامناسب است و هیچ توضیحی جز واقعیت گریزی ناشی از فردیت و خودخواهی خردسوز و تباه کننده رهبری مجاهدین بر آن نمی توان یافت و این رفتار که پرخاش به مالکی و آن یکی دارو دسته نمک پروده رژیم (حکیم) است مجاهدین را به گروهی تبدیل کرده است که در خانه کسی مستقر شوند و اما صاحبخانه را آدم حساب نکنند و فحش هم نثارش بکنند که چرا مثلا با عناصر ناباب بده –بستان دارد. این «صاحبخانه» ها کسانی هستند که مجاهدین را متهم به شرکت در سرکوب شیعیان(که حاکمان کنونی از میان آنها هستند) در دوران صدام حسین می کنند. نمونه این رفتار را که مثل «پا رو دم سگ گذاشتن» است هم شخص مسعود رجوی هم «رئیس جمهور برگزیده مقاومت، مهر تابان آزادی» در موارد متعدد نه تنها در موضعگیری در برابر اظهارات دارو داسته مالکی در رابطه با مجاهدین کرده اند بلکه در مورد انتخابات آن کشور و مسائل داخلی هم کرده اند. به طور نمونه جناب مسعود رجوی بعد از روشن شدن نتیجه انتخابات پارلمانی گذشته که در آن ائتلاف العراقیه به رهبری ایاد علاوی با بدست آوردن 91 کرسی (تنها2 کرسی بیشتر) از مالکی جلو افتاد با شادی و «شور و فتور» در سخنانی در فروردین سال گذشته برای مجاهدین اشرف با جمله «مالکی جزغاله شد» به این مساله پرداخت و یاد آور شد که :«یکی از شیوخ که عمدا اسمش را نمی برم» گفته است که بازنده شدن مالکی به خاطر موضعگیری های مجاهدین در برابر او بوده است(نقل به مضمون). در حالی که در انتخابات اکثریت مطلق به هیچ گروهی تعلق نیافته بود که بتواند مستقلا دولت تشکیل بده و مالکی در هر حال یک پای دولت ائتلافی بود. خلاصه آن که بعد از چند ماه بلاتکلیفی که طی آن البته همچنان مالکی نخست وزیر کشور بود، سه جریان عمده به رهبری مالکی و علاوی و جعفری به تفاهم دست یافتند و دولت ائتلافی کنونی تشکیل شد که معاون نخست وزیر آن صالح مطلک از ائتلاف العراقیه است که دستگاه رهبری مجاهدین خیلی آن را حلوا حلوا می کرد و طنز تلخ قضیه اینجاست که این معاون نخست وزیر حتی در حد برچیدن بلندگوهای اطراف اشرف که از طرف رژیم برای خرد کردن اعصاب و فشار روانی به مجاهدین با پخش مارش و شعار و نصب شده است، قدمی بر نداشت. یا مثلا نگاه کنید به موضعگیری «رئیس جمهور برگزیده مقاومت»علیه مالکی در واکنش به تظاهرات عراقیها در اعتراض به نارسائیها که توسط مالکی سرکوب شد، واقعأ حیرت انگیز است.ایشان در این پیام که در سایت همبستگی ملی و مجاهدین در تاریخ ششم اسفند درج شد، نوید و مژده داد که دوران دیکتاتوری در عراق سر آمده است و یا د آور شد که«دیکتاتور عراق از شب گذشته با همان الگوی قذافی به تهدید و تیغ کشی و لجن پراکنی علنی علیه مردم آزاده و حق طلب عراق برخاست و همان شیوه های خامنه ای و گماشته هزار تیر او احمدی نژاد را برای ممانعت از شکل گیری تظاهرات مردم عراق به کار گرفت...».بعد هم اعلامیه اش با آیه« وَسَیَعْلَمُ الَّذِینَ ظَلَمُوا أَیَّ مُنقَلَبٍ یَنقَلِبُونَ » تمام کرده بود. محکوم کردن نقض حقوق شهروندان و بکارگرفتن خشونت علیه آنان می تواند به عنوان یک واکنش، عادی تلقی شود و چندان حساسیتی بر نیانگیزد ، اما سرکار خانم از موضع یک «صاحب نفع» و سخنگوی یک گروه که خواهان کله پا کردن مالکی است، وارد صحنه شده است.مسعود رجوی هم در این مورد با همین جبهه گیر، برای مجاهدین مستقر در اشرف سخنرانی کرد. طبیعی است که دستگاه ولایت فقیه همه این حرفها و موضعگیرها را مونیتور می کند و از آن برای پیشبرد اهداف خود علیه مجاهدین با بکار گرفتن دستگاه دولت مالکی و «اختیارات قانونی» او، و هم افسار گسیختگی غیر قانونی او استفاده می کند و روشن است که بهای این روش و رفتار نسنجیده را، مجاهدین مستقر در اشراف با تحمل تشدید انواع آزار و اذیت از سوی دولت مالکی می پردازند.
در یکی از آخرین موضع گیری های جناب مسعود رجوی در سال قبل، در 18 دیماه، در پی سنگ پرانی متقابل اجیرشدگان عراقی به ساکنان اشرف و از آنسو به طرف اینان که منجر به زخمی شدن 175 تن از مجاهدین شد که نزدیک به نیمی از آنان زنان مجاهد بودند، ایشان ضمن تبریک پیروز بزرگ! «اشرفیها» بر مهاجمان، با ردیف کردن نمونه هایی از اطلاعیه ها و بیانیه های صد من یک غاز پارلمانهای غربی و اظهار نظر های این یا آن مقام سابق آمریکا، به رژیم و به عراق خط و نشان کشیدن و تاکید کرد که « تکرار می‌کنیم که مجاهدان آزادی‌ستان اشرف بر حقوق خلق خود تا آخرین نفس استوارند و بر احقاق حقوق خود طبق قطعنامه پارلمان اروپا به هر قیمت و با تمام توش و توان پای می‌فشارند». معنی این حرف در عمل، چیز جز فرمان ایستادن و مقاومت تا آخرین نفس برای ماندن در اشرف و در اختیار داشتن آن نبود که جناب رجوی حتی با «بیا بیا» گفتن، دشمن را به حمله ورشدن تحریک می کرد. معنی ایستادگی هم یعنی اتفاقاتی نظیر آنچه در تیرماه سال 88 اتفاق افتاد و آنچه که در 19 فروردین اتفاق افتاد.
نداشتن شهامت اخلاقی برای پذیرفتن اشتباه و شکست دلیل ماندن در اشرف
برای خیلیها از جمله سازمانهای سیاسی که در محکوم کردن جنایت عراقیها علیه مجاهدین مستقر در اشرف اطلاعیه دادند، مبهم است که چرا رهبری مجاهدین این همه اصرار در ماندن در اشرف دارد و چرا رهبری مجاهدین اینطور آن سه هزار و چهارصد یا پانصد نفر را در تله مرگ نگاه داشته است؟ چه نفعی در این بازی مرگبار دارد که نه تنها تاثیر مثبتی در روند مبارزات مردم با آخوندها ندارد بلکه بی تردید مردم ایران و به ویژه نسل جوان آگاه و دانشجویان را به خاطر این سیاست نابخردانه از رهبری مجاهدین منزجر می کند ؟ پاسخ این سوال اگر به عملکرد سی ساله گذشته رهبری مجاهدین نگاه کنیم و روی شخصیت جناب مسعود رجوی اندکی شناخت داشته باشیم روشن است. مسعود رجوی رهبری است که تمام محاسبات استراتژیکش اشتباه و غلط از کار در آمده است و این اشتباه محاسبات البته به بهای بسیار گزاف شهادتها و شکنجه های مجاهدین که در آزادی هم زندگی سخت و توانفرسای مبارزاتی داشته اند و دارند تمام شده است. ایشان همیشه به جای نقد و بررسی واقعگرایانه از اشتباهات خود به اقداماتی که کرده و تصمیم هایی که گرفته است، رنگ عقیدتی – میهنی و انقلابی زده که هرگونه شک و تردیدی در مورد آن در قاموس ایدئولوژیی که واضع آن خودش بوده است، مفهومی جز «بریدگی» نداشته است. این گریز از پذیرش اشتباه محاسبه، در سرفصل فرا رسیدن آن ضرب العجلی که برای سرنگونی کوتاه مدت رژیم تعیین شده بود، با شعبده انقلاب ایدئولوژیک و بیعت گرفتن کتبی از تک تک مجاهدین که امامت مسعود را می پذیرفتند و به حقیر بودن خود در برابر عظمت رهبر و «فدا»یی که او کرده بود اعتراف می کردند و قول می دادند مطیع و محض و در رکاب رهبر باشند، صورت گرفت. رویدادی که منشأ چرخشی در سازمان مجاهدین شد که روز به روز آنرا در لاک خود فرو برد رهبر در «دژ» تکبر و خود بزرگ بینی و تفرعنی قرار گرفت که هر انتقادی به آن با توپ و تیر پرخشاگری پاسخ گفته می شد. این رویداد ضربه سنگینی به شورای ملی مقاومت بود که هیچگاه نتوانست از سیاهی سایه آن خلاص شود. خلاصه کنم علت این پافشاری برای ماندن در عراق این است که از آنجا مسعود رجوی حاضر به پذیرش اشتباه و انتقاد از خود نیست(فراموش نکنیم که او بعد از انقلاب ایدئولوؤیک در جایگاهی قرار گرفته که امام در مذهب شیعه دارد و غیر قابل انتقاد از سوی پیروان است یعنی چیزی مثل امام معصوم است) و از آنجا که بیست سال بعد از پایان جنگ ایران وعراق و 8 سال بعد از سقوط رژیم صدام حسین و خلع سلاح مجاهدین هنوز دم از سرنگونی رژیم توسط «ارتش آزادیبخش» می زند، پذیرفتن خروج مجاهدین ساکن اشرف از عراق، پایان سیر و سیاهت در دنیای توّهمات و پایان ادعای سرنگونی رژیم با ارتش آزادیبحش است. چون با خارج شدن مجاهدین از اشرف و از عراق دیگر واقعیت جغرافیایی اجازه فرو رفتن در توّهم و تصویر سازی های خیالی و غرق شدن در«زیبایی» آن را نمی دهد. حتی اگر بشود همه مجاهدین مستقر در اشرف را در خارج در استادیومی جمع کرد و با پوشاندن یونیفورمهای رنگارنگ و پر مدال، یک رژه راه انداخت. دیگر بعد از بیش بیست سال پس از پایان جنگ رژیم خمینی با عراق و 8 سال بعد از سقوط رژیم صدام حسین، بعد از بیش بیست سال فرار از واقعیت، باید پذیرفت که استراتژی ارتش آزادیبخش شکست خورده است و این چیزی است مسعود رجوی حاضر نیست به آن تن بدهد و بهای سنگین این این واقعیت گریزی و نبود شهامت اخلاقی پذیرفتن اشتباه و خطا را مجاهدین مستقر در اشرف به تحمل رویدادهای مصیبت بار می دهند. این علت اصلی است. دلیل دیگر ماندن که در خدمت خود محوربینی و ارضای فردیت تباه کننده و خرد سوزی قرار می گیرد که دائم در حال گریز از واقعیت است این است که با ماندن در اشرف و به عنوان موضوع دعوایی، بین عراق و آمریکا و رژیم مطرح شدن، خاطر مبارک رهبر از این که اراده ایشان در بازی قدرت دخیل است و ایشان با گروه تحت امری که در اشرف دارد مساله اصلی به عنوان اپوزیسیون رژیم است ارضا می شود و اگر بتوانند اشرف را از زیر نظارت عراق خارج بکنند و مثلا تحت نظارت سازمان ملل قرار بگیرد، دیگر رهبری مجاهدین از آن فتح الفتوحی ارائه خواهد کرد که در تاریخ جهان سابقه نداشته است و برای توصیفش ترانه ها ساخته خواهد شد و شعرها سروده خواهد شد و... حالا این که ماندن در اشرف، چه ربطی به مبارزات مردم بار رژیم دارد(اعتراضات بعد از انتخابات و شعارهای آن نشان داد مردم راه دیگری می روند و ارتباطی با اشرف نشان ندارند) این را ما نمی دانیم همین که رهبری مجاهدین گفته اشرف دژ استراتژیک مبارزه با رژیم است همه باید بپذیرند و خفه شوند و الا «دم و دنبالچه» رژیمند.
نکاتی از در مورد سخنان مریم رجوی و دکتر هزارخانی
در اینجا لازم است به آخرین سخنان «مهر تابان آزادی» خانم مریم رجوی در مراسم بزرگداشت شهدای 19 فروردین اشرف و نیز سخنانی از دکتر هزار خانی در این مراسم که با دو روز تاخیر در سایت همبستگی درج شد اشاره بکنم. خانم رجوی ضمن تجلیل از شهدای جنایت عراقیها و رژیم، و تعبیر و تشبیه عاشورایی از آنچه اتفاق افتاده است؛ باز هم ادعای این که آنچه اتفاق افتاده فتج مبین بوده است را تکرار کرد و با خشم بسیار به این سوال هم که چرا مجاهدین برخلاف مخالفت دولت مالکی اصرار به ماندن دارد، پرداخته و گفته است :« در مورد این‌که رژیم و دم و دنبالچه‌های آن ایراد می‌گیرند که چرا مجاهدین برخلاف خواست دولت دست‌نشانده عراق در آن‌جا مانده‌اند و این نقض حاکمیت این دولت است، باید در این‌باره هم بگویم که : اولا این حرف سرپوش سرقت حاکمیت عراق توسط رژیم آخوندهاست. ثانیا...» ایشان در ثانیا به حقوق تاکید شده ساکنان اشرف در کنوانسیونها و بیانیه های پارلمانی و... پرداخته و بعد گفته است:« ثالثاً ـ بااین‌همه، از روز اول در اشرف به جانشین نیروهای چندملیتی و نمایندگان دولت و سفارت آمریکا گفتند 2روز قبل از حمله هم به سازمان ملل و آمریکاییها گفتند؛ که ما اصراری در ماندن در عراق نداریم و همین الآن می‌تواند هواپیما بیاورد و همه ساکنان اشرف را به آمریکا که سلاحهایشان را گرفته و یا به اروپا بیاورند. هزینه هواپیما را هم خودمان می‌دهیم. اما تا همین الآن حتی یک بیمار را هم نتوانسته‌اند منتقل کند». سوال اینجاست که اگر واقعا چنین است، پس چرا در درخواستهای رسمی شما، در آنجا که در جلسات گروههای پارلمانی شرکت می کنید، یا در بیانیه ها و اطلاعیه ها اصلا چنین حرفی نیست اما این همه پافشاری برای تحت حفاظت آمریکا یا سازمان ملل قرار گرفتن اشرف و پافشاری بر ماندن در اشرف را در همه اطلاعیه ها و سخنان شما می شود دید؟
نکته یی که مربوط به سخنان آقای دکتر هزارخانی بود این است که ایشان در پایان سخنان خود نتیجه گرفته است که :« اشرفی ها تا به حال خودشان اصرار داشتند در شهری که با دستهای خودشان ساخته اند، بمانند. از این پس، اما، ولو به هر دلیل نخواهند، مجبورند آن جا بمانند و از شهرشان دفاع کنند، زیرا نوری مالکی و گله مزدورانش، به نیابت از جانب خامنه ای آنها را در همان جا به جنگ طلبیده اند. این همان موقعیت تازه یی است که جنایت اخیر مالکی و مزدورانش ایجاد کرده و به ضرورت یک بعد عراقی به مبارزه اشرفیها می دهد. تفصیلش باشد برای بعد» من نمی دانم تفصیل بعدی این «مجبور بودن» به ماندن در عراق چه می تواند باشد، برعکس معتقدم حالا که مالکی و مزدورانش «به نیابت از جانب خامنه ای» وارد جنگ با مجاهدین شده است، با توجه به این که مالکی مورد حمایت آمریکاست و آمریکا با خامنه ای درغنی سازی اتمی و سیاست های خاورمیانه ای وی در لبنان و در فلسطین واقعا تضاد منافع دارد، این «بعد عراقی مبارزه اشرفی ها»، یعنی دادن فرصت به ولی فقیه سود مضاعف در سرکوبی مجاهدین ببرد. یعنی در حالی که مالکیِ مورد حمایت آمریکا به نیابت از خامنه ای که دائما نعره هاه ضد آمریکایی می کشد و خودی های منتقد را هم به اتهام جهت گیری به نفع آمریکا و همسویی با آمریکا سرکوب می کند، مجاهدین را به گلوله ببندد بدون این که پای خودش در مسأله، گیر باشد. روشن است که نتیجه کار درصحنه شطرنج سیاسی به نفع خامنه ای است که کنار صحنه است و از شمارش جنازه مجاهدین و سر و دست شکسته دیدن آنان لذت می برد، بدون این که هزینه سیاسی برای آن بپردازد. انتقادات محافل بین المللی همه به سوی دولت مالکی که تحت حمایت آمریکاست جاری خواهد شد و از این بابت گزندی بمالکی نخواهد رسید. یا به این زودیها مشکلی برای او پیش نخواهد آمد. پس سیاست درست در برابر چنین موقعیتی، ندادن فرصت به مالکی برای حمله به مجاهدین و کشتن و زجر کش کردن آنان است و این کار تنها با انتقال از عراق ممکن است. دیدیم که باز هم همه آنچه از حمایتهای پارلمانی و حمایت شیوخ و عراقی و امضای پنج میلون و دویست هزار نفری مردم عراق، رهبری مجاهدین به عنوان پشتوانه عظیمی برای خودش تلقی می کرد و با تکیه بر آن رجز می خواند کمترین کمی در پیشگری این فاجعه یا در زمان جریان آن به مجاهدین مظلوم گرفتار در «دژ» فردیت رهبری نکرد. تهدیدات ممکن است بسیار بیشتر از آنچه تابه حال بوده بشود و مثلا به بهانه جستجوی کسانی از چهره های قدیمی مجاهدین که برای آنها در دستگاه قضایی عراق پرونده سازی شده، به اشرف یوروش ببرند، شاید خبر مربوط به نصب دیوارهای پیش ساخته در چند خیابان اشرف و مصدود کردن آنها که دیروز 24 فروردین که خبر آن در سایت مجاهدین و همبستگی ملی درج شد، هم چنان که در خبر مذکور اشاره شده نشانه نیات شوم دیگر مالکی ومقدمه یی برای یورشهای بعدی و تسهیل کنترل محل باشد. آمریکا تا به حال در واکنش به ددمنشی های دولت عراق، تنها به اظهار نگرانی بسنده کرده است. رویداد اخیر که حتی گفته می شود با چراغ سبز آمریکا صورت گرفته است. رهبری مجاهدین متوجه نیست که هم خواهان برافتادن مالکی در عراق بودن و هم خواهان برخورداری از حمایت و حفاظت آمریکا برای ماندن در عراق بودن، تناقصی است که با موقعیت بسیار ضعیف و نامحوس مجاهدین در داخل کشور، که در تحولات داخل از بعد از انتخابات تا همین بهمن گذشته و در تظاهرات 25 بهمن که به درخواست موسوی و کروبی برگزارشد، به روشنی در برابر چشم همه ناظران به نمایش در آمده است، نمی تواند به نفع مجاهدین حل شود.
یک نکته دیگر هم در حرفهای خانم رجوی در بزرگداشت مجاهدین شهید بود و آن این که ایشان اشاره داشت به تماس مسعود رجوی قبل و بعد از عید با مجاهدین مستقر در اشرف. این در حالی است که ما نه از جناب «رهبر مقاومت» پیام تبریک سال نو دیدیم، نه تا امروز 25 فروردین با همه آنچه بر مجاهدین مستقر در اشرف رفته است پیامی از سوی او در این زمینه دیده و شنیده شده است. به نظر می رسد که رهبر مقاومت به کلی از مردم ایران و افکارعمومی رویگردان شده است. امید که موردی پیدا بشود که ایشان باز هم با پیام و نوید و تبریک پیروزی بزرگ و استراتژیک به اشرفیان، اعلام حضور بکند.
در پایان با توجه به نقطه نظرها و ملاحظاتی که به «زبان بچه آدم» بیان کردم، تاکید می کنم که درخواست انتقال از عراق باید درصدر خواسته های خانم رجوی که اکنون نقش سخنگوی مجاهدین و شورا را توأمان دارد، قرار بگیرد و باید در این زمینه به فعالیت بپردازد. دولت عراق اصرار دارد تاپان سال جاری میلادی که پایان حضور نیروهای آمریکایی در عراق هم هست، مجاهدین باید عراق را ترک کنند، از طرفی بنا بر آنچه رادیو فردا روز 24 فروردین گزاش داد، آمریکا به عراق اطلاع داده است که آماده همکاری با عراق برای انتقال مجاهدین است. اگر درخواست انتقال از عراق در صدر خواسته های خانم رجوی و مسعود رجوی«رهبر مقاومت» قرار نگیرد و فعالیت فشرده یی را برای تحقق آن شروع نکنند و هم چنان بر ماندن در اشرف پافشاری بکنند و باز هم به نیروهای مالکی «بیا بیا» بگویند و مجاهدین را با دست خالی جلو زره پوش و نفر و بیل لودر و خوابندن زیر چرخ خودروها و به رویا رویی با گرازهای تعلیم یافته مسلح یا چماقدار عراقی بفرستند، مسؤلیت سنگینی در رویدادهای ناگوار احتمالی آینده به عهده آنان خواهد بود.
منابع و توضیحات:
مطالبی که از این قلم در انتقاد از عملکرد رهبری مجاهدین و غلط بودن ماندن در عراق:
من متهم می کنم( در مورد رویداد تیرماه 88)
اعتراف ناخواسته جناب مسعود رجوی به یک حقیقت عریان و چند نکته برای تذکّر(در واکنش به پیام روز کارگر سال قبل)
غیر ممکن ممکن شد. هورا( در مورد پیام خشمگینانه مسعود رجوی به منتقدان)
تعارف کم کن و بر مبلغ افزا( در واکنش به سخنان مریم رجوی در تاورنی)
بیانیه بیست و هشتمین سالگرد شورا و چند سوال
«اِنافَتَحنا»ی واقعیت گریزان متکبّر و هرزه درایی بادمجان دورقاب چینان
کالبد شکافی یک فاجعه: بهای سنگینی که مجاهدین برای خواست رهبری می پردازند
آیا رهبران مجاهدین دست از توهمات و رویای انحصار قدرت، خواهند کشید،؟
موضوعی در حاشیه انتخابات و کار مؤثر و مفیدی که آقای رجوی می تواند بکند
رویدادی و پیامی، نکاتی و سوالاتی چند
خوابگردی درفراموشخانه زمان( در مورد بیانیه 8 آذر 87 مسعود رجوی)
25 فرودین 1390 – 14 آوریل 2011