۱۳۹۱ آذر ۲۲, چهارشنبه


شرح مشاهده ۳ روز از جنوب تهران

shush2
در این سرمای سوزناک زمستانی، مردی که بالاتنه‌اش برهنه است از کنارمان رد می‌شود. به گفته مردم، او و برادرش دیوانه‌اند و هر کس که قصد کمک به آنها دارد را با تکه آجر می‌زنند… قلبمان خراش برمی­دارد.
کمی جلوتر می‌رویم، زنی با ظاهری مرتب و آراسته، گدایی می‌کند، معتاد است. من و عصمت او را نمونه خوبی برای تحقیق درس انحرافاتمان می‌یابیم، با ۴۰۰ تومان باب صحبت را باز می‌کنیم، ولی رفته رفته مبلغ لازم برای سخن گفتن او به ۲۴۰۰ تومان می‌رسد، شوهرش او را معتاد کرده، کراک می‌کشد، می‌گوید مأمورانی که به او گیر می‌دهند، پیشنهادهایی هم دارند، مثلاً این‌که «زنی که بیوه است، میوه است». برنامه‌اش برای زندگی ابتدا ترک مواد است و بعد درست‌کردن دندان‌هایش تا بتواند بزرگ‌کردن پسر ۱۳ ساله‌اش را برعهده گیرد. تمام مشکلاتش را به اقتصاد مملکت نسبت می‌دهد. شب‌ها در خوابگاه مولوی که برای معتادان است، می‌خوابد… خراش قلبمان عمیق‌تر می‌شود.
زنی نزدیک به ۶۰ سال، با حالتی خمار، درحالی‌که سیگاری در دست دارد از کوچه می‌گذرد، مردی ما را می‌پاید، کمی می‌ترسیم ولی چون من و عصمت با هم هستیم، صحنه را ترک نمی‌کنیم. دو زن که به نظر لُر می‌رسند، نبش کوچه‌ای لباس‌های کهنه برای فروش پهن کرده‌اند و گدایی که کمی آن‌طرف‌تر بر زمینی سرد نشسته است، خراش‌های دیگری بر قلبمان می‌نشانند.
اینجا کوچه شهید بوربور است، در سرزمین مولوی، پشت بازار تهران.
مغازه‌هایش بافت قدیمی دارند، به غیر از یکیشان که CD و فیلم می‌فروشد. با مغازه‌دار خواربارفروشی صحبت می‌کنیم، در مغازه به جای یخچال‌های شیکی که در سوپرمارکت‌ها می‌گذارند، یک یخچال خانگی دیده می‌شود، قفسه‌بندی‌های مرتب و فانتزی و ترازوی دیجیتالی در آن دیده نمی‌شود. مغازه یک پله از کف کوچه پایین‌تر است، شاگرد مغازه روی زمین نشسته و قند خرد می‌کند. قاب در و پنجره خاکستری رنگ‌ورو رفته است، مغازه‌دار بسیار قانع و راضیست و خود را از لحاظ مالی توانا می‌بیند و می‌گوید خدا را شکر، لازم نیست برای کمک خرج، زنم کار کند…خراش‌ها کمی التیام می‌یابند.
بدون این‌که مسیر خاصی را در نظر داشته باشیم، از کوچه بوربور دور می‌شویم، ناگهان از میدان شوش سر درمی‌آوریم، خیلی از آدم‌هایی که از کنارمان رد می‌شوند یا ما از کنارشان رد می‌شویم، ظاهرشان جیغ می‌زند، جیغ می‌زند که «معتادم»، دو پسر جوان توجه همه مسافران را جلب کردند، یکی درحالی‌که سرنگی در دست دارد، با قدی خمیده وسط خیابان ایستاده و تقریباً خواب است و دیگری نشسته به نرده‌های خیابان تکیه داده و هر چند وقت یک بار به سختی از جای خود بلند می‌شود و با آن یکی صحبت می‌کند، زمان طولانی‌ای برای بلندشدن صرف می‌شود. با خود فکر می‌کنم، اگر این دو معتاد نبودند، جوان‌های زیبا و رعنایی بودند… در این منطقه دائم قلبمان لحظاتی می‌ایستد تا فقط نگاه کند.
۵ دی ۱۳۸۹
برای مصاحبه در مورد موضوع پایان‌نامه‌ام به شوش می‌روم، قرار است با گروه­های مردمی فعال در زمینه مبارزه با اعتیاد مصاحبه کنم. شوش و خاوران را از این لحاظ که آلوده‌ترین مناطق تهران از لحاظ اعتیاد هستند انتخاب می‌کنم.
در فهرست گروه‌های فعال که از ستاد مبارزه با مواد مخدر گرفته بودم، اسم «خانه خورشید» نبود و درنتیجه در برنامه مصاحبه من هم نبود، ولی اتفاقی پیدایش می‌کنم. خانه خورشید یک‌سری خدمات به زنان معتاد برای کاهش آسیب اعتیاد ارائه می‌کند؛ از حمایت‌های درمانی و ترک گرفته تا مهارت‌آموزی، به‌طوری‌که احساس مفیدبودن بکنند و همچنین آموزش‌هایی برای جلوگیری از ابتلایشان به ایدز. از بدو ورود شاهد عبور و مرور زنانی با ظاهری نامرتب و کثیف هستم، در مصاحبه با یکی از مسئولان آنجا متوجه می‌شوم که اینها خیابان‌‌خواب هستند و هر صبح او آنها را به مرکز می‌آورد. البته برخی زنان دیگر هم که می‌آیند و می‌روند ظاهر مرتب‌تری دارند و مشخص است که خیابان‌‌خواب نیستند.
یک مسئله مهم که بیشتر این گروه‌های داوطلب و مردمی با آن روبه‌رو هستند، مسئله کمبود بودجه و امکانات است، مثلاً در همین خانه خورشید نیاز به ۴۹ هزار تومان بود تا کودکی که از مادر مبتلا به ایدز متولد شده بود تحت خدمات بیمه درمانی قرار بگیرد، اما هیچ خَیِّری حاضر نشده بود به یک کودک مبتلا به ایدز کمک کند.
صبح زود که از متروی شوش بیرون آمدم، خیابان‌ها خلوت و عاری از معتادان بود، درحالی‌که سال گذشته همین موقع‌ها که برای تحقیقی با عصمت به شوش و مولوی آمده بودم، تا چشم کار می‌کرد معتاد به چشم می‌خورد. خیلی تعجب کردم و از یک‌طرف هم خوشحال شدم، اما هنگام برگشت که آفتاب درآمده بود و نماز ظهر بود علت خلوت بودن خیابان‌ها را فهمیدم، سرمای اول صبح باعث شده بود معتادان بیرون نیایند و موقع ظهر داشتند در خیابان‌ها چرت می‌زدند.
یک چیز خیلی جالبی که توجه مرا به خودش جلب کرد، این بود که تنها کالای فرهنگی که به کوچه پس‌کوچه‌های شوش نفوذ کرده بود، پارچه‌های سیاه عزاداری برای امام‌حسین بود و حتی تبلیغات قهوه‌تلخ که کل مغازه‌های شهر را گرفته اینجا ندیدم. این یک پرسش مهم برایم ایجاد کرد که چطور مذهب از ۱۴ قرن پیش و از یک سرزمین دیگر با این قدرت می‌آید و تا دورافتاده‌ترین نقاط نفوذ می‌کند و تأثیرات خیلی مهمی هم می‌گذارد. (منظورم از دورافتاده‌ترین نقاط این است که گویی مردم شوش و خاوران بخشی از تهران نیستند و در یک فضای دیگر هستند.)
از شوش راه می‌افتم به سمت خاوران، خیلی از هم دور نیستند، وارد هاشم‌آباد می‌شوم، بوی گندی مرا همراهی می‌کند، سمت چپم جوی بزرگی هست که روی لبه‌هایش خون و استفراغ و فضولات انسانی به چشم می‌خورد و کمی آن‌طرف‌تر دو کلاغ افتاده‌اند به جان یک موش گنده‌ مرده و به آن نوک می‌زنند، سریع به آن سمت خیابان می‌روم، ولی این بوی گند دست از سرم برنمی‌دارد. وارد یک کوچه فرعی می‌شوم که کوچه‌های فرعی دیگری که در آن هستند یکی در میان اسم ندارند. بالاخره با پرس‌وجو سازمان مردم‌نهادی که دنبالش بودم را پیدا می‌کنم.
نکته جالبی که در مورد این جمعیت به چشم می‌خورد این است که برخی از مسئولان کلیدی آن سال‌های زیادی است که از مصرف موادمخدر رها شده‌اند. فعالیتشان بیشتر فرهنگی و با ایجاد تغییر نگرش در مصرف‌کنندگان موادمخدر است. اصطلاح «معتاد» را به‌دلیل بار منفی‌اش به کار نمی‌برند و به جایش می‌گویند «مصرف‌کننده». یک کوچه‌ای را در همان نزدیکی‌ها نشانم می‌دهند و می‌گویند تمام خانه‌های این کوچه پاتوق مصرف و تبادل موادمخدر است و همه هم می‌دانند و هیچ‌کس هم برخوردی نمی‌کند. اما نکته دردناک این است که یک مجتمع مسکونی خیلی بزرگ در جوار این کوچه در حال ساخته‌شدن است. با فاصله کمی از این جمعیت گروه دیگری فعالیت می‌کنند که در چند دقیقه‌ای که من آنجا بودم، دو مصرف‌کننده ‌آمدند و یکسری سرنگ تمیز و بهداشتی از آنها ‌گرفتند. این اقدام فواید زیادی دارد و از گسترش آسیب‌ها و بخصوص ایدز تا حد زیادی جلوگیری می‌کند.
۲۵ خرداد ۱۳۹۱ـ پارک حقانی، خیابان شوش
این سومین باری است که در چهار سال اخیر به این منطقه می‌آیم و هر بار چیزهای تازه‌تری می‌بینم. این منطقه را دوست دارم. اینجا تصویر دیگری از انسان‌ها را می‌توان دید که در جایی که من زندگی می‌کنم، دیده نمی‌شود. پارک حقانی، فقط یک پارک نیست، اینجا محل سکونت، تفریح، کار، دوستی، معاشرت و ازدواج عده‌ای از انسان‌هاست که یک ویژگی مشترک دارند؛ اعتیاد، آن هم از نوع خالصانه و جان‌برکَف‌اش. زن و مرد، گروه گروه، زیر سایه درخت یا دیوار نشسته‌اند.
پارک حقانی کشور کوچکی‌ست که تمام روابط و ویژگی‌های انسان‌ها با شباهت‌ها و تفاوت‌هایی با نقاط دیگر در آن جاری است. اینجا هم مثل هر کشور طبقه‌بندی‌هایی وجود دارد. در هر بخشی از پارک، ماده خاصی مصرف می‌شود؛ حشیش، شیشه، هروئین، کراک و …، هر گروه در قسمتی مستقر شده‌اند. اطراف هر گروه، یکسری وسیله معاش مثل کُلمن و وسایل شخصی ازجمله ساک، پتو و لباس و البته وسایل لازم برای مصرف مواد دیده می‌شود. آنها خیلی آشکار مصرف می‌کنند، هرچند وقتی ما منتظر فرشته و حسن بودیم تا با آنها حرف بزنیم، کمی خجالت می‌کشیدند. آنها شیشه می‌کشیدند. چند بار هم فرشته برگشت گفت:‌ «آبجی نوکرتم ببخشید.»
لازم نیست برای خرید به بازار بروند، هر چند دقیقه موتوری‌ها با انواع و اقسام مواد از پارک می‌گذرند. یکی از منابع درآمدشان خرید و فروش ضایعات یا برخی اجناس سطح پایین است، اما به نظر می‌رسد، رایج‌ترینش خرید مواد و تبدیل آن به شکل‌ها و بسته‌بندی‌های دیگر است که به قول خودشان «عَمَلشان را هم جواب می‌دهد.»
سیستم ازدواجشان، رفاقت تک‌پری است. ازدواج‌ها در ذهنشان ثبت می‌شود. همه می‌دانند کی با کی رفیق است. هرگونه حضور نفر سوم در یک رابطه رفاقت به سرعت معلوم می‌شود و مورد تقبیح قرار می‌گیرد. اینجا، بودن فقط با یک نفر ارزش است و خیانت به رفیق یک ضد ارزش. وقتی داشتیم با دختر اردبیلی (نام او را نمی‌دانستیم و فقط می‌دانستیم اهل اردبیل است) صحبت می‌کردیم، گفت خواهش می‌کنم از اینجا بروید، رضا می‌آید. رضا رفیقش بود، نمی‌خواست رضا بداند که او با غریبه‌ها حرف زده است.
زن‌ها اینجا هم جنس دوم هستند؛ تینا، دختری که حاضر نشده بود رفاقت کند، مجازاتش این بود که از درختی به دار آویخته شود. فرشته می‌گوید از این‌که توسط مردان دستمالی شود، متنفر است، دوست دارد مثل یک زن واقعی در جامعه زندگی کند. برادر فرشته در ۱۵ سالگی باعث اعتیادش شده و شوهر دختر اردبیلی هم او را معتاد کرده است. ظاهراً زن‌ها پس از اعتیاد دیگر در خانواده‌شان پذیرفته نمی‌شوند. فرشته می‌گوید برادرش الان پاک است و در خانواده‌اش حضور دارد، اما هیچ یک از اعضای خانواده جواب تلفن فرشته را نمی‌دهند. آرزویشان یک سرپناه از طرف دولت است و کمی محبت از سوی خانواده. وقتی از آنها جدا می‌شویم می‌گویند برایمان دعا کنید.
بعد از این‌که از آن منطقه کاملاً خارج می‌شویم، هنوز حس غم‌انگیزی با ماست. تا ساعت‌ها فکر می‌کنیم تمام آدم‌های اطرافمان معتاد و بی‌خانمان هستند. چه اتفاقی برایشان می‌افتد؟ دعا کنیم که چه اتفاقی برایشان بیفتد؟ این‌که زودتر بمیرند؟ این‌که ترک کنند؟ این‌که خانواده‌هایشان از آنها حمایت کنند؟ چه بلایی سر بچه‌هایی می‌آید که آنجا بازی می‌کردند؟ سرنوشت نگهبان و باغبان نوجوانی که مجبورند در آن محیط باشند چه می‌شود؟
بسیاری از آدم‌هایی که پاک هستند به این معنا نیست که آدم‌های خوبی‌اند، شاید در شرایطش قرار نگرفته‌اند… .
* کارشناس ارشد پژوهش علوم‌اجتماعی از دانشگاه تهران
با سپاس فراوان از دوستان عزیز، عصمت حسین‌زاده مالکی، ایمان مخمل‌کوهی و وهاب مختاری که همراهی آنها  باعث دلگرمی من بود.
به نقل از چشم انداز ایران شماره ۷۵

بهروز سورن: نیمه شب نوشته ها - 29 - انتقال مجدد به زندان دستگرد اصفهان


حملات هوائی میگ های جنگی ارتش عراق که هدفهائی را در نزدیکی زندان دستگرد بمباران می کردند شیشه های بند را شکسته و یا می لرزاندند و زندانیان در برابر این حملات از ابتدائی ترین حقوق و پناهگاه محروم بودند

وسیله زیادی برای جمع کردن نداشتم و چند دقیقه بیشتر طول نکشید. همه را در داخل ساک ریختم و در کنار آن نشستم و به دیوارها و زوایای سلول خیره شدم ( عکس ) انگار که می خواستم همه آنها را  به عنوان یکی و تنها یکی از اسناد جنایات رژیم در اوین در خاطره ام حفظ کنم. در پوسته مغزم تراشیده و حک کنم شاید روزی به بازگوئی آنچه بر اعدام شدگان رفت و محروم از بازگوئی آن هستند, موفق شوم. حدود دو ساعت بعد زندانبان مرا چشمبند زد و ساک بدست به راهرو آورد و در آنجا گذاشت. فردی که کفش های اورسی و براق اش را میدیدم به نزدیکی من آمد و گفت:
به اصفهان منتقل می شوی و سپس تجدید محاکمه و اعدام خواهی شد. بازجو بود که میخواست حتی در عدم حضورش در زندان اصفهان شکنجه روحی را بر من روا دارد. موضوع جدیدی نبود و این طیف تبهکار در همه جا ملبس به این رنگ و نیرنگ بودند و عامدا زندانی را در تمامی لحظات زندان و حتی با تدابیری ضد بشری پس از آزادی هم تحت شکنجه روحی نگه میداشتند.
پس از مدت کوتاهی پاسداری آمد و مرا از ساختمان بند 209  به محوطه بیرون آن برد و من نیز مسیری را که مدت ها پیش برای ورود به سلول 56 طی کرده بودم بخاطر داشتم پس از ورود به اتاقک نگهبانی که پشت پرده قرار داشت, چشم بند را برداشته و پس از ثبت در دفتر زندان مرا به ماشین جیپی سوار کردند و ماشین به سمت شهر اصفهان حرکت کرد.
در ماشین یک زندانی زن حضور داشت که پس از مدتی متوجه شدم که به زندان عادل آباد شیراز منتقل می شود.
روشنائی زیاد برای من که مدت ها به نور کم  داخل سلول عادت کرده بودم دردناک بود و در بازکردن چشمهایم با مشکلاتی روبرو بودم.
زندانی همراه نیز در چنین وضعیتی به مالیدن چشم های خود مشغول بود.
باز هم پس از توقف کوتاهی در زندان مرکز سپاه قم به سوی اصفهان حرکت کردند و من را به دادستانی اصفهان تحویل و پس از گذشت مراحل تحقیق و گزارش همراه از اوین, مرا به زندان دستگرد تحویل دادند. مجدداد به بند عمومی برده شدم و چند نفر از رفقای آشنا از حزب رنجبران, پیکار, سهند و مجاهد مرا به سفره خودشان دعوت کردند و برایم توضیح دادند که بردن من از بند را مبنی بر اعدام شدنم تلقی کرده بودند.
خانواده ام پس از اطلاع از زنده بودنم بسرعت به اصفهان آمدند. به ما ملاقات داده شد.
سفره ها به نسبت تعداد, کارگر روزانه داشتند. زندگی در زندان و شراکت در سفره ها, دارای مزایائی بود از جمله آن که در کنار سفره نشستن و گپ زدن امری عادی تلقی می شد و حتی قدم زدن های دو نفره با هم سفره ای از نظر زندانبانان کمتر مشکوک تلقی می شد. و همین امر باعث شده بود تا تبادل اخبار و اطلاعات تسهیل شود.
در زندان دستگرد اصفهان بر خلاف زندان اوین, ملاقاتها هفتگی و به مناسبت هایی ملاقات حضوری داده می شد و وضعیت غذائی مناسب تر بود. امکان خرید از فروشگاه زندان وجود داشت. زندانیان برای تهیه میوه و سبزیجات و تامین ویتامین های لازم دچار کمبود جدی نبودند. البته این گفته ها در بندهای عمومی صادق بود و نه بازداشتگاهها و زندان های مخفی. کمبود ویتامین عوارضی دراز مدت داشت و این برای همه زندانیانی که در سلولهای انفرادی و در زندانهای مخفی با محدودیت های بیشتری بسر برده بودند خود را به اشکال مختلف نشان میدادند از جمله:
ضعف قوه بینائی
نشست لثه های دندان به شکلی که گاها ریشه دندان هم دیده میشد
آب شدن ماهیچه های بدن و لاغری مفرط
بیماری های پوستی , کلیوی و ریوی ناشی از پرزهای پتوهای سربازی و عدم استفاده از هواخوری و جریان هوای آزاد ناشی از محدودیت ها
ریزش موهای سر ناشی از کمبود مولفه های بهداشتی واسترس و فشار های روحی مداوم
ضعف اعصاب
زخم معده و اثنی عشر
و .....
اما در مجموع به بند آمدن من مثل حالت ورزشکاری بود که پس از مسابقه و رقابتی طولانی به رختکن میرود  و احساس میکند دوره استراحت و آسودگی  شروع شده است.
ماه ها سپری شدند  و مسئولین زندان بخش بزرگی از زندانیان را که من نیز در میان آنها بودم, به بند چهار منتقل کردند. این بند شامل یک هواخوری بود و حدود 25 متر طول و هفت متر عرض داشت که ساعاتی در طول روز باز بود. نزدیک به ده کیلو وزن کم کرده بودم و رنگ پوستم کاملا سفید و همرنگ گچ دیوار بند یود و با قدم زدن های طولانی زیر تابش آفتاب در هواخوری بند سعی میکردم که کمبود ها را جبران کنم  اما درمان بیماری پوستی که نتیجه کمبودهای بهداشتی, هوای تازه و نبود نور آفتاب بود تنها با دارو قابل علاج بود.
قدم زدن های دو نفره و با محمل از پیش تعیین شده, ورزش جمعی, کار دستی مخفیانه و دست بدست چرخاندن کتب ممنوعه و خواندن آنها نیز از برنامه ها و مشغولیت های روزانه بحساب می آمدند.
بارها حملات هوائی میگ های جنگی ارتش عراق که هدفهائی را در نزدیکی زندان دستگرد بمباران می کردند شیشه های بند را شکسته و یا می لرزاندند و زندانیان در برابر این حملات از ابتدائی ترین حقوق و پناهگاه محروم بودند. زورخانه چی های وابسته به رژیم  که از برکت ارتجائی شدن تار و پود جامعه توسط حاکمان, بازاری نو یافته بودند و خود را سربازان امام جلادشان خمینی می خواندند به تناوب به زندان می آمدند و هنرهای نمایشی خود را به زندانیان عرضه می کردند که تنها حسن آن برای زندانیان دیدار دوستان و رفقایشان در بندهای دیگر و اطلاع از دستگیری های جدید بود.
در یکی از روزها عده ای از زندانیان عادی و یک بند سیاسی را به ورزشگاه سرپوشیده زندان برای تماشای یک نمایش بردند. زندانیان در ابتدا همه تصور می کنند که نمایشی عادی است. اما بعد متوجه می شوند که مراسم قطع دست پسر جوانی است که از گاوصندوق پدرش پول برداشته بود و پدرش که سرمایه داری در صفوف سربازان امام بوده است رضایت نمیدهد و طبق احکام فقهی مجازات این جوان قطع دست است.

ص 82
ادامه دارد ....

برگی از کتاب سیمای شکنجه

منتشر شد:

وجدان انسان باید خیلی منجمد شده باشد که بتواند سکوت کند

mohammad maleki1
 این برخوردها چیزی نیست که مربوط به دیروز و امروز باشد؛ بلکه حدود سی و چهار سال است که با این مسائل روبرو هستیم و حاکمان با منتقدین خود چنین برخورد می کنند. من بعنوان یک ایرانی مسلمان وظیفه خود می دانم که حاکمیت را نقد کنم و اشکالات آن را تذکر دهم و امربه معروف و نهی از منکر کنم. بعبارتی وظیفه خود می دانم جلوی ظلم و استبداد و بی عدالتی بایستم.اما اینکه حاکمیت چگونه با منتقدین خود برخورد می کند خود باید جوابگوی اینگونه اعمال و برخوردها باشد. در هر حال من بعنوان یکی از منتقدین نامه هایی نوشتم و مسائلی را مطرح کردم و بر سر آنها هم ایستاده ام.”
امروز (سه شنبه) ماموران امنیتی به منزل دکتر محمد ملکی فعال پر سابقه ملی-مذهبی وارد شدند و پس از بازرسی منزل، مقدار زیادی از نوشته ها و یادداشت های وی و همچنین تجهیزات ماهواره را با خود بردند.
دکتر محمد ملکی در این زمینه به سایت ملی مذهبی می گوید: “ماموران دو حکم داشتند. یکی حکم تفتیش منزل و یک حکم دیگر مربوط به معرفی خودم ظرف مدت سه روز به زندان اوین. البته رفتار مودبانه ای داشتند و پس از بازرسی، یکسری از یاداشت های من و تجهیزات ماهواره را همراه خود بردند.”
دکتر محمد ملکی، اولین رییس دانشگاه تهران بعد از انقلاب بود که پس از اعتراض به تعطیل شدن دانشگاه‌ها در سال ۱۳۶۰ دستگیر و مدت پنج سال را در زندان سپری کرد. در سال ۱۳۷۹ و در جریان بازداشت دسته‌جمعی ملی مذهبی‌ها، یک بار دیگر محمد ملکی دستگیر شد و شش ماه زندانی بود. وی در سال ۱۳۸۸ نیز به مدت ۱۹۰ روز در بازداشت بسر برد.
دکتر ملکی به دلیل بیماری و شرایط وخیم جسمانی، چندین بار در طول مدت حبس خود بستری شده است.
وی با بیان اینکه ماموران گفته اند او یک دوره پنج ساله و یک دوره یکساله زندان بدهکار است، می افزاید: “در حقیقت این حکم همان حکم سال هشتاد که به پنج سال محکوم شدم است که اجرا نشده بود و سال گذشته هم یکسال دیگر حکم گرفتم. مشکلی هم نیست حکم را می گذرانم البته نمی دانم با توجه به شرایط سنی و جسمانی تا چه حد بتوانم تحمل کنم، اما کاری از دستم ساخته نیست.”
دکتر محمد ملکی هشتاد سال سن دارد و از مبارزان ملی -مذهبی است که چندین بار به رهبر جمهوری اسلامی نامه نوشته و از شرایط موجود انتقاد کرده است. او در نامه اخیر خود به آقای خامنه ای نوشته است: ” اصل یکصد و یازدهم قانون اساسی خودتان صراحتاً میگوید که هرگاه رهبر از انجام وظایف قانونی خود ناتوان شود یا فاقد یکی از شرایط مذکور در اصولِ پنجم و یکصد و نهم گردد، یا معلوم شود از آغاز فاقد بعضی از شرایط بوده است، از مقام خود برکنار خواهد شد. بنابراین شما باید خاضعانه استعفای خود را به حضور ملّت بزرگوار ایران تقدیم کنید و اعلام نمایید با شرایطی که به وجود آمده، اثبات شد «نظام ولایی» قادر به اداره ی امور کشور نیست و مردم فهیم ایران هستند که باید چگونگی اداره ی امور کشور را در یک همه پرسی (رفراندوم) آزاد و همگانی زیرنظر سازمانهای بین المللی تعیین کنند و سرنوشت خود را به دست گیرند تا از آنچه در لیبی و سوریه و … در کشتار مردم و تخریب شهرها اتفاق افتاد جلوگیری گردد….”
دکتر ملکی با تاکید بر اینکه انتقاد را وظیفه خود می داند، تصریح می کند: “این برخوردها چیزی نیست که مربوط به دیروز و امروز باشد؛ بلکه حدود سی و چهار سال است که با این مسائل روبرو هستیم و حاکمان با منتقدین خود چنین برخورد می کنند. من بعنوان یک ایرانی مسلمان وظیفه خود می دانم که حاکمیت را نقد کنم و اشکالات آن را تذکر دهم و امربه معروف و نهی از منکر کنم. بعبارتی وظیفه خود می دانم جلوی ظلم و استبداد و بی عدالتی بایستم.اما اینکه حاکمیت چگونه با منتقدین خود برخورد می کند خود باید جوابگوی اینگونه اعمال و برخوردها باشد. در هر حال من بعنوان یکی از منتقدین نامه هایی نوشتم و مسائلی را مطرح کردم و بر سر آنها هم ایستاده ام.”
این فعال ملی-مذهبی خاطرنشان می کند: “وقتی به تاریخ مراجعه می کنیم می بینیم که مستبدین سرنوشت خوبی نداشته اند. امروز هم در سوریه و مصر و لیبی این را می بینیم. دو سال پیش مردم سوریه اعتراض مسالمت آمیزی داشتند و خواهان اجرای قانون و رعایت حقوق بشر بودند. اگر همان زمان آقای بشار اسد اعتراضات را می شنید و فضا را باز می کرد، وضع سوریه امروز به اینجا نمی رسید که به مخروبه ای تبدیل شود و ده ها هزار نفر کشته و خانواده های بسیاری متلاشی شوند. ما هم اگر بحث و انتقادی می کنیم، می خواهیم کشورمان به چنین سرنوشتی دچار نشود. بنده در سن و سالی نیستم که دنبال قدرت و ثروت باشم تنها بر اساس احساس وظیفه است که انتقادات خود را مطرح می کنم.”
دکتر ملکی با بیان اینکه واقعا وضعیتی در کشور حاکم شده که اصلا قابل تحمل نیست می گوید: “من وقتی بچه هایی را که در آن مدرسه آتش گرفتند و سوختند را می بینم منقلب می شوم نه تنها من بلکه هر انسانی باشد تکان می خورد. همانطور که برای لبنان مدرسه می سازیم، به شرایط کشور خود هم برسیم. این چه وضعیتی است که در چند متری یک مدرسه لوله کشی گاز باشد و در کلاس های درس هم بخاری نفتی بگذارند آن هم در زمانی که دوره بخاری نفتی تمام شده و این بچه های مظلوم دچار آتش سوزی شوند. این فقط یک نمونه کوچک است، هزار مسئله دیگر در نقطه به نقطه کشور وجود دارد که نمی توان در مقابل آن سکوت کرد… وجدان انسان باید خیلی منجمد شده باشد که بتواند در مقابل این مسائل سکوت کند.”

سخنی با هموطنانم آیا مجازات خانوادگی اتفاقی است؟



سخنی با هموطنانم

آیا مجازات خانوادگی اتفاقی است؟

چهار شنبه ۲۲ آذر ۱۳۹۱ - ۱۲ دسامبر ۲۰۱۲

Nasrin-Sotoudeh200.jpg
رضا خندان: این یادداشتی است از طرف نسرین برای ما و شما دوستان عزیزتر از جان، كه ۴۹ روز در نگرانی و اضطراب در كنار هم، ولی با امید سپری كردیم:

سخنی با هموطنانم
آیا مجازات خانوادگی اتفاقی است؟

۴۹ روز در اعتراض به مسایل مختلف و از جمله مجازات خانواده‌ام در اعتصاب غدا بوده‌ام. در این مدت نگرانی‌های زیادی به وجود آمد كه همگی از سر لطف و محبت به یك خواسته‌ی عمومی بوده است و آن یك “نه” بزرگ به مجازات خانوادگی است.
وظیفه‌ی خود می‌دانم تا مراتب سپاس و قدردانی خود را تقدیم اشخاصی نمایم كه با لطف و محبت خاص خود به موضوع توجه كرده بودند.

از جریانات عمومی و اجتماعی، به ویژه مادران عزادار كه فرزندان‌شان را در جنبش سال ۸۸ از دست دادند و اینجانب افتخار وكالت تعدادی از آنها را به عهده داشتم تا مادران صلح و فعالان جنبش زنان، از زندانیان سیاسی كه افتخار تحمل حبس در كنار آنها را دارم و از هم‌بندیان عزیزم كه در طی این مدت ناملایمات مربوط به اعتصاب غذای مرا تحمل كردند و البته همسر و دختر كوچكم كه رنج فراوانی را تحمل كردند.

از فعالان حقوق بشر در سراسر جهان، از مهاجران ایرانی كه پس از جنبش سال ۸۸ نشان دادند تا چه اندازه حضورشان منشا خدمات ارزنده‌ای برای احیای حقوق بشر و دمكراسی در ایران است.

از كسانی كه از حقوق و آزادی‌های فردی‌شان استفاده كردند و مرا و خانواده‌ام را در خواسته‌ای كه ظاهرا به خانواده‌ی كوچك ما محدود می‌شد، تنها نگذاشتند.

افرادی كه شجاعانه و با تصمیم شخصی‌شان در اعتصاب غذای من مشاركت كردند و البته مرا نیز در تجربه‌ی نگرانی عمومی از اعتصاب غدا شریك كردند آنها به من فهماندند كه چگونه اعتصاب غذای یك انسان، دیگری را نگران می‌كند. اقدام آنها مسئولیت سنگین‌تری را برای من به همراه آورده بود زیرا آنها در حمایت از تصمیم من دست به اعتصاب غذا زده بودند.

از فعالان حقوق بشر در سراسر جهان كه مرا در ایستادگی و مقاومت یاری نمودند و من هر بار با خود می‌اندیشیدم كه در آن سوی اقیانوس‌ها، انسان‌های شریفی هستند كه در پاس‌داشت ارزش‌های والای انسانی با من همدردی میكنند و تحمل این بار سنگین را بر من و خانواده‌ام هموار می‌نمایند.

می‌دانم از اعتصابم نگران بودید، می‌خواهم بدانید من نیز بابت همه‌ی نگرانی‌ها و دلواپسی‌های‌تان نگران بودم.

اما چرا حاضر نبودم به اعتصابم پایان دهم؟

من در كنار موكلانم و دهها زندانی سیاسی كه صرفا به دلیل شرافتمندانه‌ترین اعمال‌شان در زندان هستند روزهای هرچند دشوار اما پرارزشی را می‌گذرانم.

در كنار فعالان مدنی، سیاسی و زندانیان عقیدتی، هموطنان بهایی و مسیحی‌ام كه افتخار وكالت برخی از آنان را داشته‌ام و اكنون نیز با افتخار با آنان تحمل حبس می‌نمایم، كسانی كه صرفا به دلیل زیستن بر اساس اعتقادشان به احكام غیرعادلانه‌ای محكوم شده‌اند. اما آنان پس از همه‌ی مظالم به مجازات‌های خانوادگی روی آوردند. ابتدا همسرم را تحت تعقیب قرار دادند، سپس پرونده‌ی جدیدی برای او تشكیل دادند. بعد از بازداشت خانواده و كودكانم، هرچند، چند ساعته، مجددا پرونده‌ی جدیدی برای دختر ۱۲ ساله‌ام تشكیل دادند و سپس در اقدامی عجولانه او را به مجازات ممنوع الخروجی رساندند.

دختر من مثل هر كودكی و نه بیشتر از كودكان دیگر، حق دارد در این سنین فراغ از ترس و تهدید مجازات، زندگی كند. پیش از این افتخار دفاع از بسیاری از كودكان سرزمین‌ام را داشته‌ام. مجازات كودكان مطلقا ممنوع است چه رسد به مجازات‌های سیاسی به خاطر والدین‌شان.

اما البته این مجازات خانوادگی مختص من و خانواده‌ام نبوده است. برای بیان گستره‌ی این روش غیرعادلانه كافی است به خاطر داشته باشیم از بین ۳۶ زنی كه در بند زندانیان سیاسی تحمل حبس می‌نمایند، بستگان درجه یك ۱۳ تن از آنان یا در زندان و یا تحت تعقیب‌اند و این رقم بیش از یك سوم زنان زندانی سیاسی را تشكیل می‌دهد. در این میان هستند كسانی كه بیش از یك عضو خانواده‌شان در زندان یا تحت تعقیب‌اند.

در اعتراض به مجازات‌های خانوادگی كه مجازات خانواده‌ی من نیز یكی از نمونه‌های آن بوده است، دست به اعتصاب غدا زدم. امیدم به آن است كه مجازات‌های خانوادگی از سیاست‌های تهدید و فشار حذف گردد.

بار دیگر از همه‌ی اشخاصی كه در این راه با همدلی‌های مداوم خود، مرا تنها نگذاشتند مراتب سپاس و قدردانی صمیمانه‌ی خود را تقدیم می‌نمایم و اطمینان خود را از نتیجه‌ی راهی كه به عدالت و قانون و دموكراسی ختم می‌شود، اعلام می‌دارم.

به امید آزادی و رهایی
نسرین ستوده
اوین
آذر / ۹۱

محمد حسیبی: زمینه ای برای بازنگری بخش مهمی از؛ تاریخچه «نهضت ملی ایران»

نوامبر2012- آبانوآذر1391
بزرگداشت دکتر محمد مصدق شنبه، 10 نوامبر 2012 ساعت 12 ظهر در باشگاه خبرنگاران (National Press Club) باعث شد تا زمینه ای برای بازنگری سفر مهم آن مرد بی نظیر تاریخ و رهبر«نهضت ملی ایران» فراهم گردد.

Tribute Event for Dr. Mohammad Mossadegh
Saturday, November 10, 2012 at 12:00 p.m.
National Press Club, 529 14th Street
Northwest Washington, DC 20045

Prime Minister Mohammed Mossadegh of Iran being greeted by Henry F. Grady,
US Ambassador to Iran at the time
 mosaddegh22
درج تمام مطالب در رابطه با این سفر نه تنها در یک مقاله ممکن نیست، بلکه در پنجاه مقاله هم نمی گنجد. بخشی از جزئیات این سفـر تاریخی منجمله متن سخنرانی دکتر محمد مصدق در باشگاه خبرنگاران(Press Club) شهر واشنگتن و پرسش و پاسخ هائی که بین خبرنگاران و آن بزرگمرد تاریخ ردّ و بدل شده بود همچنان برخلاف قوانین و عرف جوامع جهان در زمره اسناد طبقه بندی شده و سرّی سازمان سی آی اِ (CIA) باقی مانده است. سخنرانی هر شخصیت سرشناس در کشوری به غیر از کشور خودش، قانونا متعلق به خود او و مردم کشورش می باشد، با این وجود، بسی حیرت آور است که تا امروز هم متن کامل سخنرانی دکتر محمد مصدق در باشگاه خبرنگاران به نحوی غیرقانونی و غیرقابل قبول توسط سازمان سی آی اِ (CIA) مهر و موم شده و به صاحبان اصلی وی مسترد نشده است. در این مورد، بهانه های فراوانی از منابع و نشریات امریکائی در آن دوران ابراز شده، اما هیچکدام قانع کننده نیست و به عذر و بهانه امپریالیستی شبیه است. نگارنده این مقاله قریب سه هفته پیش از یکی از ایرانیان ساکن واشنگتن خواهش کرد که او به اداره عریض و طویل آرشیو باشگاه خبرنگاران مراجعه و در صورت امکان نسخه ای از سخنان دکتر مصدق در آن باشگاه را دریافت کند. وی در بازگشت، اطلاع داد که به او گفته اند، اینکه شما می خواهید در زمره اسناد طبقه بندی شده است و دسترسی بدان دسترسی بدان غیرممکن است!
از جریان کامل برگزاری بزرگداشت دکتر محمد مصدق در روز دهم نوامبر سال جاری که توسط دانشگاه شیکاگو بر پا شده بود تاکنون خبر و یا تفسیر و تعبیر چشمگیری به غیر از دو گزارش از سوی برنامه فارسی صدای امریکا و صدای انگلستان ( بی بی سی BBC)که لینک هردو برای استفاده عموم در زیر درج می شود در دست نیست:
http://www.bbc.co.uk/persian/iran/2012/11/121111_l42_tribute_mossadegh.shtml
http://ir.voanews.com/media/video/1543670.html
اکنون به یمن زمینه ایجاد شده از سوی برگزار کنندگان آن بزرگداشت در دهم نوامبر، موارد مهمی از آن سفر تاریخی زنده یاد دکتر محمد مصدق برای دفاع از حقوق ملت ایران در شورای امنیت و متعاقب آن مسافرت وی به دیگر نقاط امریکا از جمله شهر واشنگتن در این مجموعه به صورت چندین مقاله به علاقمندان تقدیم می گردد:
یکی از صادقانه ترین و در نتیجه معتبرترین مطالب را می توان در کتاب «خاطرات دکتر غلامحسین مصدق» یافت. در صفحه 76 چاپ سوّم این کتاب چنین آمده:

در شورای امنیت سازمان ملل
سفر به امریکا
روز پنجم مهر 1330، وزارت خارجه انگلیس، طی اعلامیه ای تصمیم دولت ایران را در مورد اخراج کارکنان انگلیسی شرکت نفت از آبادان، به عنوان تخلف از قرار تأمین صادره از دیوان دادگستری بین المللی و در حکم توسل به زور و مغایر با اصول بین المللی اعلام کرد. در اعلامیه وزارت خارجه انگلیس گفته شده بود:
« . . . با وجود این که تصمیم دولت ایران، استفاده از قوای نظامی را بـــرای حفظ منـــافع انگلیس موجّه می سازد، مع هذا، دولت انگلیس برای حفظ قدرت سازمان ملل، از توسل به زور خودداری خواهد کرد. . . . و در عین حال برای جلــوگیـــری از فروش نفت ایران به دیگران، به هرگونه اقدام مقتضی مبادرت خواهد نمود . . . .».
دولت انگلیس در همان روز، نامه ای به دبیرکل سازمان ملل فرستاد. در این نامه تقاضا شده بود: چون دولت ایران به قرار صادره از سوی دیوان بین المللی دادگستری توجه نکرده است، شورای امنیت موضوع را قبل از اخـــراج کارمنـــدان انگلیسی، مورد رسیدگی قرار دهد و دولت ایران را ملزم به رعایت قرار موقت دیـــوان دادگستری نماید.
شـــورای امنیت سازمان ملل، شکایت دولت انگلیس را در دستــور خــــود قـــرار داد. سپس روز 6 مهــر، به دولت ایـــران اطلاع داد: هیئت نماینـــدگی ایــــران در جلسه شــورای امنیت، که بنا به تقاضای ایران، روز 22 مهــر تشکیل می شود حضــور یابد.ناگفته نماند که دولت ایران روز 11 مهر، باقیمانده کارکنان انگلیسی شرکت سابق را از آبادان اخراج کرده بود.
روز 14 مهر 1330، پدرم در رأس هیئت نمایندگی ایران، به منظور شرکت در اجلاس شورای امنیت سازمان ملل و دفاع از حقوق ایران عازم امریکا شد. اعضای هیئت نمایندگی ایران عبارت بودند از: الله یار صالح، دکتر سید علی شایگان، سهام السلطان بیات، دکتر احمد متین دفتری (اعضای هیئت مختلط)، دکتر کریم سنجابی، دکتـــر مظفـــر بقــائی (نماینــدگان مجلس شورای ملـــی)، بوشهـری ( وزیــر راه )، دکتـــر حسین فاطمی( معاون سیاسی و پارلمانی و سخنگوی دولت)، حسین نـــواب ( وزیـــر مختــار ایران در هلند ), دکتــــر عیسی سپهبدی (مترجم زبان فرانسه )، محسن اسدی (مترجم زبان انگلیسی)، عباس مسعودی و دکتـــر مصطفی مصباح زاده، مــــدیران روزنامه های اطلاعات و کیهـــان؛ سیف پور فاطمی، نماینده روزنامه باختــر امروز؛ شجاع الدین شفا، رئیس اداره تبلیغات نیز از اعضای هیئت بودند. دکتر علی قلی اردلان نمایندگی دولت ایران را در سازمان ملل به عهده داشت، و دکتـــر جلال عبـــده معاون نماینده ایران در سازمان ملل متحد بود.در این سفر، من و خــواهـــرم خانــم ضیــاء اشرف نیز همراه هیئت بودیم، پدرم هزینه مسافرت خود و ما را شخصا پرداخت کرد.
مسافرت هیئت با هـــواپیــمای K.L.M. صورت گرفت. در فـــرودگاه های رم، فــرانکفـورت، آمستــردام، جمـــع کثیــــری از ایـرانیـان به استقبـال هیئت آمـده بودند. خبــــرنگاران خـــارجــی نیــز با اعضـــای هیئت مصاحبه و گفتگو به عمل آوردند. دوسه ساعت پس از پرواز، پدرم تلگرافی از حاج محمد نمازی، بازرگان ایرانی که در آن موقع مقیم امریکا بــود دریافت کرد. آقای نمــازی از پدر و همــراهان دعـــوت کــرده بود هنــگام اقامت در امــریکا مهمــان او باشند. بیشتـر همـــراهان این دعـوت را استقبال کـــردند، ولــی پــدرم در پاسخ تلگــرام، ضمن تشکر از آقــای نمازی خـــاطرنشان ساخت که هیئت نماینـــدگـی ایـــران با هزینـــه دولت عازم انجـــام مأموریت است و مهمـــان هیچ کس نخواهد شد.
ناگفته نگذارم که برای هریک از افراد عضو هیئت، روزانه مبلغ 60 دلار هزینه سفر تعیین شده بود. که شامل کرایه هتل، صبحانه، شام و نهار بود. در آن موقع، هزینه زندگی در امریکا خیلی ارزان بود. به عنوان مثال، کرایه هتل ما در نیویورک که یک هتل درجه اول محسوب می شد، شبی 20 دلار بود؛ هزینه شام و ناهار و صبحانه، جمعا 18 دلار بیشتر نمی شد. پدرم به همـــراهان توصیه کرد مهمــان کسی نشوند و همگی در یک هتل منزل کنند تا با یکدیگــــر ارتباط و به همدیگـــر دسترسی داشته باشند.
در آن موقع، پرواز از اروپا به امریکا، با هواپیمای چهارموتوره ملخ دار انجـــام می گرفت و هنوز از هواپیماهای سریع السیر «جت» خبری نبود. پرواز ما از آمستردام به نیویورک، بیش از 12ساعت طول کشید. در فرودگاه نیویورک، نصرالله انتظام، سفیر کبیـــر ایـــران در ایالات متحده، کادیلاک سفارت را دور از محل پیـــاده شدن مسافرین نگه داشته بود. این عمل که به زعم انتظام جنبه امنیتی داشت، برخلاف میـــل پدرم بود.
اتومبیل کادیلاک سفارت، که پرچم ایران در جلوی آن نصب شده بود و پدرم، انتظام و من در آن نشسته بودیم، برای خارج شدن از فرودگاه حرکت کرد. از دور جمعیت زیادی به چشم می خورد. آن ها ایرانیانی بودند که که از نقاط مختلف امریــکا، برای استقبال از نخست وزیر و هیئت نماینــــدگی ایــــران، به نیویورک آمده بودند. انتظام به راننده دستور داد از مسیری که مستقبلین آمـــده اجتماع کـــرده بودند، دور شود. پــدرم، شگفت زده علت این تغییر مسیر را از انتظام جویا شد، سفیر ایران پاسخ داد که به خاطر رعایت مسائل امنیتی است. راننـــده در همـــان مسیـر به حرکت ادامــه داد. در این موقع، مشاهده کردیم مردی از صف مستقبلین جــــدا شده و بـه طــرف ما می دود. وی مسافت حدود یکصد و پنجاه متری بین اتومبیل ما و جمعیت استقبال کننده را با شتاب طـــی کـــرد و فریادکننان گفت: « آقای دکتــر مصــدق، کجا می روید؟ مردم برای استقبال شما آمده اند . . .» به دستور پدرم، راننده اتومبیل را متوقف کرد. در همین موقع، سه تن از مأموران پلیس که به دنبال آن شخص می دویدند، به اتومبیل رسیدند و با سلاح های کمری در صدد دستگیری وی بر آمدند. پـــدرم از اتومبیل پیـــاده شد و به پلیس گفت قصــد ســوئی در میـــان نیست. سپس بــه طـــرف صف مستقبلین و روزنامه نگاران خارجی رفت. دختــــر خردسالی، به نماینـــدگی از ایرانیان، دسته گلی به پدر داد و خوش آمد گفت. ایـــرانیان ذوق زده نسبت به نخست وزیر و هیئت نمایندگی ایران ابراز احساست کردند. چند تن نیز، در زمینه نهضت ملی ایــران و اثرات آن در جهـان بیاناتی ایراد نمودند. پـدرم از آنها تشکر کرد و از فرودگاه یکسره به بیمارستان Cornell Medical Center رفت و همراهان، به هتل والدورف تاور Tower Waldorf که برای اقامت آنها در نظـــر گــرفته شده بود رفتند. ناگفته نگذارم، شخصی که از صف مستقبلین جـــدا شد و اتومبیل ما را متوقف کرد و پدرم را به محلی که ایــرانیان اجتماع کرده بودند، برد؛ مهندس پرخیده، یکــی از ایـــرانیان مقیم امریکا بود.
پیش از عزیمت به امریکا، به توصیه پروفسور عدل، یک اطاق در بیمارستان معروف به کورنل مدیکال سنتر، در شهر نیویورک برای بستری شدن پدرم ذخیره شده بـود. منظــــور پـدر از رفتن به بیمــارستان، پس از ورود به نیـویـورک، ایـن بود کـــه از ملاقاتها و دیـد و بازدیدهای تشریفاتی و خسته کننــده با رجـــال و شخصیت های سیاسی و مصاحبه با روزنامه نگاران، خـــودداری کنــد در عین حـال معـاینه ای از او به عمل آید.
من برای مخـــارج خـــودمان، مبلغ ده هزار دلار از صـــرافی مهدی لاله در تهـــــران خریده بودم. در آن موقع، قیمت دلار 40 ریال بود. مطلعین هـــزینه بیمارستان را روزی پنجاه - شصت دلار پیش بینی می کـــرده بــودند. با این محاسبه، پـــدرم می توانست چندروزی در بیمــارستـــان بماند، سپس به دیگـــر اعضـــای هیئت در هتل ملحق شود.
فردای روزی کـــه وارد نیـــویــورک شدیم، آقای تریگوی لی، دبیر کل سازمان ملل، در معیت انتظام، سفیر کبیـــر ایــران، بــرای دیدن پدرم، به بیمارستان آمد و خوشامد گفت. روز بعـــد روزنامه نیویورک هرالد تریبیون، خبــر ورود نخست وزیـــر و اعضای هیئت نمــایندگی ایـــران را همــــراه با عکسهائی چاپ کـــرده بود و در ضمن نوشته بود:دکتر مصدق در «سوییت» 450 دلاری بیمارستان Cornell Medical Centerشاد و سرحال است.
روزنامه را که دیدم، به پدرم گفتم بابت هرشب توقف در این بیمارستان، بایـد 450 دلار بپــردازیم. پـدر سخت ناراحت شد و گفت « عجب کاری کـــردیم، مــا کـــه چنین پولی نداریم. فکری بکن، تا هرچه زودتر، همین فردا، از اینجا بیرون برویم.»
هــــر روز وقت و بی وقت، پــزشکان، پرستــارها، به دیـدن و احــوال پرسی آقا می آمـدند. رئیس بیمـارستان سعی می کـرد رضایت او را جلب کنــد، دائما سفـارش می کرد. خودش می آمد، با پدرم صحبت می کـرد. حضور نخست وزیر ایران در امریکا و بستری شدن وی در آن بیمارستان از خبــرهای مهــم روزنامه ها و رادیوهای امریکا شده بود.
به یـاد دارم، روز دوشنبه بــود که پدرم در بیمــــارستـان بستری شد. دو روز بعــد کــه از میزان هزینه زیاد و بقــول خودش «کمــرشکن» بیمــــارستـان اطلاع یافت، اصـــرار داشت هرچه زودتر آنجـــا را ترک کند. سرانجـــام روز پنج شنبه، به دفتر رئیس روابــط عمومی بیمــــارستـان که خانمی بــود رفتم و گفتم: پدرم فــردا (جمعــه) باید از بیمارستـان مرخص شود. وی پس از چند تلفن به قسمت های مختلف بیمــــارستـان گفت: هنـــوز معاینات و آزمایش های ایشان تمــام نشده است. گفتم: پـدرم باید در اجلاس شورای امنیت حاضر شود و سخنرانی هایش را آماده کند. به هــر ترتیب، قبــول کـــردند و صورتحسابمان را آوردند. هزینه پنج روز بیمارستان 14 هزار دلار شده بود! چـــاره نداشتم، پنج هــزار دلار از یک تاجـــر ایرانی قرض کـردم و به تهـران به برادرم تلگراف کردم برایمان پول بفرستد.
این راهم بگـــویم کــه این 14 هـــزار دلار هــزینه معاینات، اطاق، آزمایشها و عکس برداریهای طبی بود، دستمزد دکتـــرها را حساب نکرده بودند. پرسیدم اجـــرت معـــاینه پزشک ها چنـــد است؟ گفتند چـــون شما پزشک هستید و پدرتان مورد احتـــرام جامعه امریکاست، از این بابت پولی قبــول نمی کنیم. وقتی به پدرم گفتم، خنــدید و گفت: غلط کـــرده اند، خرج تــورا هــم من می دهم! برو چندتخته قالچـــه بخـــر و به دکتـــرهائی که از من عیادت کرده اند هدیه کن. از یک تاجــــر ایــرانی اهل آذربایجان شش تخته قالیچه به قیمت هــرکدام دویست تا سیصد دلار خـــریدم و به دکتـــرهای بیمارستان هـــدیه کـــردم.
روزهای اول اقامتمان در نیویورک ، روزنامه نیویورک هرالد تریبیون، سرمقــــاله مفصلی درباره ایــران، جنبش ملی شدن صنعت نفت و شخصیت سیــــاسی دکتــــر مصدق نوشت. این مقالات را خانمی به نام، مارگرت هیگنز Margret Higgens خبرنگار روزنامه مزبور نوشته بود و روی هم رفته، از ایران و منافع کشورمان، جانبداری کرده بود. مارگرت هیگنز از زمره خبرنگاران مشهور امریکا بود. وی در جنگ کره، همراه با سربازان امریکائی با چتر نجات در پشت جبهه فرود آمده بود و اخبار عملیات را برای روزنامه اش فرستاده بود.
پدرم از مطالعه این مقالات خوشحال شد و برای قدردانی از خانم خبرنگار به من گفت او را پپیدا کنم و برای دیدار و تشکر از او، به منزلش بروم و یک تخته قالیچه به عنـــــوان یادگار به او هـــــدیه کنــــم. پــدرم سعی داشت، از همـــه کسانی که، به نحـــوی از انحاء، از ایران و منافع ایران حمایت می کنند قدردانی کند. پس از تلفن به روزنامه و تماس با او، درخواست خود را عنوان کـــردم؛ با خوشحالی پذیرفت. عصر روز بعــد، به محــل اقامتش که آپارتمان زیبائی بــود رفتم؛ پیام پدر را به او ابلاغ کردم و گفتم این قالیچه را نخست وزیر ایران از پول خود خریداری کرده و به عنوان هدیه و یادگار به شما می دهد. خانم خبرنگار، بسیار خوشحال شد و تشکر کرد، اما حاضــــر به دریافت قالیچه نشد و اصــرار من، و تأکید این نکته که سنت و آداب ما دادن چنین هــــدیه ای را تکلیف می کنـــد کارگـــر نیافتاد و گفت: « سلام مرا، به پدرتان، نخست وزیر ایران برسانید و بگوئید اگر هدیه ایشان را قبــــول کنم، مــــردم خواهند گفت: «درنوشتن مقالات مربوط به ایران تحت تأثیـر این هدیه قرار گرفته ام . . . »
وقتــــی موضوع ملاقات با خانم مارگرت هیگنز را بـــــرای پدرم نقــــل کـــردم، لحظاتی به فکر فرو رفت و سپس گفت: راز موفقیت این جامعه همین است، افــــرادشان، عمــوما احساس مسئولیت می کنند؛ به آنچــــه اعتقاد دارند عمل می نمایند؛ بدیهـــی است در بین این جـــوامع، مانند همـــه جا، اشخاص نادرست و خیانتکار هـــم یافت می شود، اما در مجمــــوع سعی می کنند درستکار باشند. اینهــا را، به این آسانی نمی تـــوان از راه راست منحــــرف کـــرد. همین خانـــم را مثال می زنم؛ کسی از هــــدیه دادن ما بـــه او، آگاه نمی شود. تو، یک قالیچه کوچک برای او برده ای و به قول خودمان، هــــــدیه کــــرده ای، اما به گمانم، خـــود او احساس می کند که در قبال وظیفه اش درست عمل نکرده است؛ هرچنــــد هـــدیه را بعد از نوشتن مقـــاله گرفته باشد. چــه بسا، در آینده نیز، هنگام تهیه گزارش درباره ایــــران، همین احساس را داشته باشد.
روز بعـــــد، خانــــم خبـــرنگار، با درخواست قبلی، به دیدار پدرم آمـــد و از اقـــدام وی در فرستادن هــــدیه تشکر کرد. پدر که احساس می کرد نسبت به او، مدیــــون است، به خاطر مقالاتی که به سود ایران نوشته بو، از وی به عنــــوان یک دوست دعوت کرد تا به ایران بیاید و مهمان شخص او باشد. خانم هیگنز قبــــول کــــرد. چند هفته بعــــد، پس از بازگشت پدرم از امریکا به تهــــران آمــــد و یک هفته مهمــــان ما بـــود و باز، در مراجعت، مقالاتی درباره ایـــران و به طرفداری از نهضت نوشت. او سالها با ما ارتباط داشت؛ یادش گرامی باد . . . .
خــــاطره دیگــــری دارم از مترجمین ایــــرانی که همــــراه هیأت به امریکا آمده بودند: پدرم از اسدی که انگلیسی دان بود، درخواست کرد، مطلبی درباره مأموریت هیئت و تصمیم شورای امنیت سازمان ملل تهیه کند، تا روز اقامتمان در نیویورک، کــــه قرار بود با روزنامه نگاران امریکائی مصاحبه به عمــــل آید، بین آنها پخش شود. آقای اسدی مطلب مورد نظـر را تهیه کـرد. روزی که خانم مارگرت هیگنز برای ملاقات ما به هتل آمـــده بود، پدرم به منظــــور نظرخـــواهی، آن نوشته را به او داد. خانم خبرنگار، پس از مطالعه تبسمی کــــرد و گفت: این مطلب به شیوه ادبیات دوره شکسپیر نوشته شده و ژورنالیستی نیست؛ در نتیجه مردم امریکا چیزی دستگیرشان نمی شود.
پدرم از او خواهش کـــرد، زحمت تهیه این متن را به عهــــده بگیرد؛ وی قبــــول کـــرد. روز بعـد آن را نوشته و ماشین شده به پدرم داد و بسیار مورد توجه روزنامه نگاران قـــرار گرفت.
* * * * *
در بخش بعد به قسمت دیگری در اینباره باره
خواهیم پرداخت.

بررسی کتاب

شاه در پیشگاه تاریخ

فخرالدين عظيمی



 شاه ـ نوشتهء عباس میلانی
انتشارات پالگریو ، مک میلان، ۲۰۱۱
The Shah
By Abbas Milani
Palgrave Macmillan, 2011


درآمد
گام نهادن عباس میلانی به عرصه ی تاریخ نگاری پیشینه ی درازی ندارد. گرایش اصلی ِ او به ادبیات معاصر ودلبستگی های روشنفکرانه بوده است و رویکرد او به زندگینامه نویسی نیز با علایق و زمینه های ِ فکری او نزدیک است. کتاب نخست او - که ریشه در مقاله ی کوتاهی برای دانشنامه ی ایرانیکا داشت- تصویری همدلانه از هویدا به دست داد. دامنه ی محدود آن کار و اینکه نخستین نوشته در باره ی هویدا بود توجهی برانگیخت و خوانندگان زیادی یافت. واکنش خرده گیرانه در باره ی آن هم کم نبود.( از نمونه ها نوشته ی مصطفی رحیمی بود که زیر عنوان "معمای میلانی" به چاپ رسید و "سبب تالیف" آن کتاب را معما دانست نه زندگی ِ هویدا را). کتاب دوم او در حوزه ی تاریخ، "ایرانیان نامدار"
(Eminent Persians)، به خواست و سرمایه ی مادی ِ شماری از خود آن نامداران فراهم آمد. آن کتاب گردهم آمده ی ناهمگونی از زندگینامه های کوتاهی بود که برخی از "نامداران" و بستگان آنها را خوش آمد و شماری را نیز ناخشنود کرد. پژوهشگران از این کتاب - که، به رغم حجم، به بهایی مناسب عرضه شد- به نیم نگاهی گذشتند. برخی از اینان، و دوستداران نوشته های میلانی، چشم به راه کتاب او در باره ی شاه بودند. این انتظار بر این باور تکیه داشت که او مدت هاست در این باره بررسی کرده واز دانسته ها ودستمایه ی فکری لازم بهره ور است و کتابی خواندنی و چه بسا بینشورانه و در خور اعتماد عرضه خواهد کرد.



آیا این انتظار در باره ی کتابی که مولف می گوید ده سال را صرف آن کرده است بر آورده شده؟ در آنچه در زیر خواهد آمد به این پرسش خواهم پرداخت. به گمان من از دیدگاهی تحلیلی می توانیم این کتاب را دارای دو جنبه بدانیم: یکی به شرح ابعاد خصوصی و حریم خلوت زندگی شاه می پردازد - کودکی و مدرسه، رابطه با اعضای دیگر خانواده ، ازدواج ها، حالات شخصی، کفش و پوشاک، رانندگی و خلبانی، تندرستی وبیماری، سفرها، عشق و عواطف، باورها، توهمات و شایعه ها، و موضوعاتی از این قبیل. مولف درگزارش این گونه موضوعات، و بررسی ِ ویژگی های خلق و خوی شاه، ورزیدگی نشان می دهد ودر این حوزه ها نکته هایی را در کتاب می گنجاند که برخی از آنها را پیشتر، یا به این صورت، نشنیده بودم و برایم تازگی داشت. در باره ی این ابعاد از زندگی شاه و دیگر سیاستگران ایران دانسته های چندانی در دست نیست. اینگونه آگاهی ها شاید زمانی در پی ِ دسترسی به اسناد موجود در ایران افزوده شود. داوری در باره ی اطلاعات فراهم آمده در این موارد آسان نیست و مهم پنداشتن یا نپنداشتن آنها هم به دیدگاه ها و پسند های افراد بستگی دارد. جنبه ی دیگر کتاب، که بخش عمده یا اصلی ِ آنست، بررسی ِ نقش و زیست سیاسی ِ شاه و زمینه ی تاریخی ِ گسترده تر زندگی اوست؛ چون خود نیز در این زمینه ها پژوهش هایی کرده ام می توانم آسان تر در باره آنها داوری کنم.

به باور من کسانی که خواستار درک ژرفانگرانه ی زندگی ِ سیاسی ِ شاه و زمینه های تاریخی آنند این کتاب را به اندازه ی کسانی که در پی دانسته هایی در باره ی زندگی ِ خصوصی اوهستند سودمند نخواهند یافت. برای آنکه گام ناچیز ی در روشن گری ِ تاریخی برداشته باشم به بررسی ِ این کتاب ( یا جنبه ی اصلی ِ آن به معنایی که توضیح دادم ) دست یازیده ام و به چیزی جز حقیقت پژوهی وسنجشگری ِ بی پرده و پروا نیندیشیده ام. تنها در سایه ی نقد است که دانشوری به پیش می رود و هنجارهای پژوهشگری استوار می گردد. نخستین موضوعی که در خواندن سنجشگرانه ی این کتاب جلب نظر می کند این است که متاسفانه اشتباهات فراوانی به آن راه یافته اند؛ موارد گوناگونی را نیز می توان یافت که واقعیت ها، نکته ها و ظرافت هایی نادیده گرفته شده اند یا به گونه ای ناسازگار با دانسته های تاریخی بازتاب یافته اند. برای اینکه این سخن بی پایه نباشد ده فصل نخست از مجموع بیست فصل این کتاب را بررسی کرده ام و برخی (نه همه ی) اینگونه موارد را بر شمرده ام تا ارزیابی کلی تری را که سپس در میان خواهم نهاد نا موجه به نظر نیاید. اگر می خواستم در یک گفتار همه ی فصل های این کتاب را بررسی کنم نوشته ازحد شکیبایی ِ خوانندگان بسیار فراتر می رفت. در فرصتی دیگر به فصل های بعدی ِ این کتاب خواهم پرداخت. تلاش در بازشناخت حقیقت و درست از نادرست، واحساس مسؤولیت در برابر نسل جوان وکسانی که مجال جستجوگری ِ تاریخی را ندارند، باید بر همه ی ملاحظات دیگر سایه افکن شود. امیدوارم مولف نیز با همین انگیزه زمانی فرصت بازنگری اساسی در این کتاب را پیدا کند و نکته هایی را که این نگارنده برشمرده است، یا پژوهشگران دیگریادآوری خواهند کرد، مد نظر قرار دهد.

نمونه ها
ص ۱۲، چمکران باید جمکران باشد.
ص۱۳، از تهران سال ۱۹۱۹ می نویسد و از ترسناکی و دزدان و راهزنان وتوحش و فساد "داروغه" ها. اما داروغه از نیمه ی دوم سده ی نوزدهم در شهرهای بزرگ ایران از میان رفته بود. در تهران ناصرالدین شاه در ۱۸۷۹ نظمیه یا پلیس را به وجود آورد و سال بعد هم نیروی مشابهی در تبریز تشکیل شد.
ص۱۶، ازتشکیلات سید حسین کاشی در کاشان نام می برد. درست نایب حسین کاشی است.
ص۱۷، می نویسد در خراسان شواهدی حاکی بود که حاکم آنجا احمد قوام ( قوام السلطنه) در فکر اعلام استقلال بود. این ادعا با واقعیت تاریخی منطبق نیست.
ص ۱۸( و ۴۴۴)، نام ولیعهد احمد شاه محمد حسن میرزا بود نه محمد علی میرزا.
ص۱۹، و صفحات دیگر، روابط ایران و بریتانیا تا سال۱۹۴۳ در حد سفارت کبرا نبود و سفیر "وزیر مختار" (minister) نامیده می شد( رابطه با آمریکا نیز در سال ۱۹۴۴ به سطح سفارت برکشیده شد؛ پیش از آن نمایندگان آن کشور نیز وزیر مختار نامیده می شدند).
همان ص، می نویسد در ظرف چند ساعت پس از به قدرت رسیدن ، سید ضیا و رضا خان ۴۰۰ نفر از اعیان را دستگیر کردند. واقعیت این است که در ظرف ۴روز کمتر از صد نفردستگیر شدند.
ص۲۴، دوباره در باره ی قوام می نویسد او در ۱۹۲۱حاکم خراسان بود و" اشتهایش برای قدرت" حدی نمی شناخت. سید ضیا دستور دستگیری او و آوردنش به تهران را صادر کرد ولی پیش از ورود او به تهران سید بر کنار شده بود. واقعیت این است که قوام نیز، که مانند مصدق مشروعیت نخست وزیری ِ سید ضیا را نپذیرفته بود، به دستور او بازداشت شد و در هنگام سقوط کا بینه ی سید ضیا در تهران در زندان بود.
ص۲۷، بدون اینکه به زمینه و دامنه ی فشار ها اشاره کند می نویسد (درجلسه ی تاریخی ۹ آبان ۱۳۰۴) تنها ۴ نماینده ی مجلس علیه انحلال پادشاهی قاجاررای دادند. واقعیت این است که نمایندگانی هم که علیه ماد ه ی واحد خلع قاجاریه نطق کردند در رای گیری شرکت نکردند و از مجلس خارج شدند. دست کم ده نفربا آن طرح- که زمینه ی پادشاهی رضا خان پهلوی را فراهم کرد - مخالفت کمابیش فعال کردند و رویهمرفته کسانی که مخالفت خودرا به شیوه های گوناگون، از جمله غیبت از مجلس، نشان دادند بیش از ۲۵ نفر بود.
ص ۳۳، در مورد مراسم سوگند نگاه کنید به توضیحات مربوط به صص ۸۷-۸۶ که در ادامه می آید.

ص ۵۵، تاریخ قرار داد دارسی ۱۹۰۱ بود نه ۱۹۰۰؛ دردفاع ضمنی از قراداد نفت ۱۹۳۳ می نویسد ۲۰در صد سود شرکت نفت و تمام شعبات جهانی آن را نصیب ایران می کرد. اما این که ۳۲ سال دیگر را بر مدت قرارداد افزود ذکر نمی کند. اعتراف می کند که انگلیسیان سخت کوشیدند سهم ایران از درآمد شعبات شرکت را نپردازند ولی می افزاید وقتی نفت ملی شد این نیز از میان رفت. به جایگاهی که شرکت نفت در سیاست ایران یافته بود، وبه کنترلی که آن شرکت بر دفتر حساب ها و چند وچون درآمد و هزینه داشت و اینکه عملا چه چیزی نصیب ایران می شد، اشاره ای نمی کند.
ص ۶۱، سبب های اصلی ِ نزدیکی ِ ارنست پرون به شاه را یکی دینداری پرون و دیگر شایعه دوستی او می داند. چنین تبیینی را، که بر چیزی جز گمان نویسنده تکیه ندارد، سخت می توان پذیرفتنی پنداشت.
ص ۶۸، خواست دولت ایران را، که نام بین المللی ِ کشور به جا ی "پرشیا" ایران باشد، تلویحا با نازیسم یا اسطوره ی نژاد آریایی پیوند می دهد که موجه نیست.
ص ۶۹، بر پایه ی کتاب حمید شوکت، به داستان در گیری ِ قوام در تو طئه ای با آلمان نازی علیه رضا شاه، همزمان با اشغال ایران، اشاره می کند. اما این داستان بی پایه تر و ابهام آمیز تر از آنست که تصور شده. ادعاها یی که در مورد قوام و رهبری ِ کودتایی علیه رضا شاه شده است نیازمند اسناد استواراست. قوام، با توجه به شرایط سیاسی ِ آن
روزگار، می خواست به گونه ای رفتار کند که بتواند با هر طرفی که در جنگ برنده شود میانه ی خوبی داشته باشد. در این صفحه ها طوری وانمود شده است که گویا اقدام بریتانیا و شوروی در اشغال ایران برای مقابله با خطر نازیسم موجه بود.

ص ۷۳، تاریخ آغاز نخست وزیری ِ علی منصور تیر ۱۳۱۹/ ژوئن ۱۹۴۰ است نه ژوئیه ۱۹۴۱.
ص ۷۹، می گوید تصمیم سران ارتش به "تسلیم" که خشم رضا شاه را دامن زد با مشورت و تائید ولیعهد-محمد رضا پهلوی - اتخاذ شده بود. نخست آنکه چیزی که سبب خشم رضا شاه شد تصمیم به مرخص کردن سربازان وظیفه بود که فروپاشی ِ ارتش را تسریع کرد؛ دوم آنکه توضیحی لازم است که ولیعهد آن هنگام چه نقش یا مسؤولیتی در این زمینه ها داشت وآیا در موقعیتی بود که چنین کند؟همچنین ماخذ این سخن که رضا شاه در اثر میانجی گری ِ ولیعهد از اعدام فوری ِ سرلشکر احمد نخجوان صرف نظر کرد ذکر نشده و این ادعا پذیرفتنی به نظر نمی رسد. رضا شاه در آن روزها دیگر در موقعیتی نبود که دستوراعدام کسی را بدهد.
ص ۸۰ ، روایت فریدون جم از روزهای دلهره و بی تابی ِ رضا شاه در شهریور ۱۳۲۰ را می آورد ولی نه روایت مهم عباسقلی گلشائیان را.
ص ۸۱، حمله رادیو آلمان به رضا شاه از مدت ها پیش تر از موقعی شروع شد که گمان کرده است.

صص۸۱- ۸۲، وزیر خارجه ی کابینه ی فروغی درشهریور ۲۰ محمد ساعد نبود. او سفیر ایران در مسکو بود و نمی توانست همزمان در تهران باشد و در کنار فروغی زمینه ی استعفای رضا شاه و تداوم سلسله پهلوی را فراهم کند. وزیر خارجه علی سهیلی بود.
ص۸۲، می نویسد کار در خور و اعتبارآور فروغی و ساعد ( منظور سهیلی است) این بود که پایداری نشان دادند و بر خردمندی ِ جانشینی ِ ولیعهد به جای پدرش تاکید کردند. این داوری نیازمند توجیه است.
ص۸۶، می گوید به روایتی رضا شاه در آستانه ی استعفا گفته بود چه کسی جای من را می گیرد؟ این ولیعهد به هیچ وجه توانایی این کار را ندارد. منبع ذکر نشده؛ گفتن آشکار چنین حرفی از کسی که همه ی تلاشش را متوجه جانشینی ِ فرزندش به جای خود کرده بود ، حتی اگرنشانه ی مکنونات قلبی باشد. موجه به نظر نمی رسد.

صص۸۷-۸۶ در مورد مراسم ادای سوگند محمد رضا شاه در مجلس به تفصیل می نویسد و می گوید سخنان او در مجلس هنگا م سوگند با سخنان پدرش کاملا در تقابل بود. نطق محمد رضا شاه طولانی تر ازنطق پدرش و انباشته از واژه های مربوط به حقوق الاهی سلطنت بود. از نود وسه کلمه ی آن چهل و نه کلمه مستقیما به مفاهیم و اندیشه های دینی مربوط بود. سوگند رضا شاه سوگند یک پادشاه مدرن بود ولی فرزند او به اندیشه های قرون وسطایی در باره ی حقوق الاهی سلطنت تمسک جست. اما بر خلاف تصور میلانی هر دو سوگند یکی بود. هردوشاه می بایست در مراسم ادای سوگند اصل ۳۹ متمم قانون اساسی را در مجلس بخوانند و هردو چنین کردند. نطق کوتاهی را هم که شاه پس از سوگند ایراد کرد فروغی و همکارانش تهیه کرده بودند. درهر حال هیچ سخنی از حقوق الاهی ِ سلطنت در میان نیامد. برای روشن شدن مطلب اصل ۳۹ متمم قانون اساسی را می آورم :
هیچ پادشاهی برتخت سلطنت نمی‌تواند جلوس کند مگر این که قبل از تاجگذاری در مجلس شورای ملی حاضر شود و با حضور اعضای مجلس شورای ملی و مجلس سنا و هیات وزراء به قرار ذیل قسم یاد نماید:
من خداوند قادر متعال را گواه گرفته به کلام الله مجید و به آن چه نزد خدا محترم است قسم یاد می‌کنم که تمام هم خود را مصروف حفظ استقلال ایران نموده حدود مملکت و حقوق ملت را محفوظ و محروس بدارم قانون اساسی مشروطیت ایران را نگهبان و برطبق آن و قوانین مقرره سلطنت نمایم و در ترویج مذهب جعفری اثنی عشری سعی و کوشش نمایم و در تمام اعمال و افعال خداوند عز شانه را حاضر و ناظر دانسته منظوری جز سعادت و عظمت دولت و ملت ایران نداشته باشم و از خداوند مستعان در خدمت به ترقی ایران توفیق می‌طلبم و از ارواح طیبه اولیای اسلام استمداد می‌کنم.
میلانی متن سوگند یادشده را نمودار فکر و مکنونات قلبی خود ِ شاه پنداشته است! اگر به قانون اساسی توجه کرده بود چنین خطایی نمی کرد. میلانی با تکیه بر اینگونه شواهد و با تاکید بر باورهای دینی شاه ادعای او در این باره را که برای خود ماموریتی الاهی قائل بود پذیرفتنی جلوه می دهد و برای آن زمینه و محملی پدید می آورد.

ص ۸۹، شاه را شاه جوانی بی میل به سلطنت می نامد . اما آنچه شاه در نگاهداشت سلطنت خود کرد و ترفندهایی را که به کارگرفت نشانه ی بی میلی نمی توان پنداشت.
ص ۹۰، از سلطنت دویست ساله ی خاندان ملک فاروق یاد می کند اما آن دودمان کمتر از ۱۵۰ سال بر قرار ماند.
ص ۹۴، دلایل توجه بریتانیا به جواهرات سلطنتی ایران پیچیده تر از آنست که گمان کرده.
ص ۹۵، از غصب عملی ِ حدود ۲۰۰۰ ده از سوی رضا شاه یاد می کند. شمار بیشتر بود. میزان سپرده ی نقدی اودر ایران هم ۶۸ میلیون ریال نبود ۶۸ میلیون تومان بود.
ص ۹۶، در مورد انتقال اموال رضا شاه یا "هبه کردن" آنها به فرزندش با زبانی پیچیده می نویسد. هبه کردن دراصطلاح فقه شیعه "مشروع نمودن انتقال اجباری اموال است از طریق وانمود کردن به اینکه فروشی مبتنی بر رضایت است و در برابرپرداخت یک شاخه نبات." هبه کردن چنین معنایی ندارد و این تعبیر ماهیت آن را- که متضمن اِعمال اراده است- نقض می کند. "هبه" درقانون مدنی ایران (در گذشته و حال) عقدی است که به موجب آن مالی به رایگان به دیگری واگذار گردد (ماده ی ۷۹۵ قانون مدنی).
صص ۹۵-۹۶، ماجرای اموال رضا شاه و سرنوشت آنها پیچیده تر از آنست که نوشته است.
ص۹۹، نشیب و فراز رابطه ی شاه و سید ضیا بیشتر از آنست که ذکر شده.

صص۹۹- ۱۰۱، در مقایسه ی رضا شاه و محمد رضا شاه نکته های مهمی را نادیده می گیرد. می نویسد هردو معتقد بودند زنان باید کاملا از حق رای برخوردار باشند اما نمی گوید اگر چنین بود چرا رضا شاه آنها را از حق رای بهره ور نکرد. متقابل جلوه دادن باورهای دینی محمد رضا شاه وپدرش از درون مایه های کتاب میلانی است. او برتعارض شدید نظر آنها در باره ی نقش دین و روحانیت تاکید می کند اما شرایط را در نظر نمی گیرد. می نویسد محمد رضا شاه به افزایش شدید شمار مسجد ها کمک کرد و با روحانیان هم آشتی نمود. اما چرا باید افزایش شمار مسجد ها را نتیجه مستقیم تصمیم یا خواست شاه دانست؟ نویسنده بردعوت از آیت الله حسین قمی به ایران به ابتکار شاه (از طریق زین العابدین رهنما-که نام اونادرست نوشته شده) تاکید می کند . اما از سر گیری ِ فعالیت های دینی را نمی توان به سادگی پی آمد نرمش، اعتقاد ، یا مصلحت نگری ِ شاه دانست. تکاپوی دینی بخشی از حرکت هایی بود که با بهره گیری ازامکانات تنفس سیاسی پس از شهریور ۱۳۲۰ صورت می گرفت. شاه در موقعیتی نبود که بتواند از آنها جلوگیری کند. از سوی دیگر رهیافت اودر برابر دین و روحانیت بیش از هر چیز بر نگرشی ِ تاکتیکی و فایده باورانه تکیه داشت.
ص۱۰۳-۱۰۲، گرایشهای "نازی دوستانه" ی قوام را بر اساس برخی گزارش های متفقین به ترتیبی ذکر میکند که گویا این ادعا ها پایه ای داشت، بی آنکه دلیل استواری بیاورد. می گوید جاه طلبی اوبسیار فراتر ازبهره ور کردن کابینه از اختیارات قانونی آن بود. از شواهد آرشیوی ِ زیادی یاد می کند ( کدام شواهد؟) که بر پایه ی آنها ترس شاه از قوام بی پایه نبود و در نتیجه رویاروی با او موجه بود. اما نمی گوید شاه با هر دولتمرد مقتدر دیگری همین رفتار را داشت.

ص ۱۰۳، تلاش شاه برای تبانی با سر ریدر بولارد، وزیرمختار و سپس سفیر بریتانیا درایران، و دورزدن کابینه را ذکر می کند ولی معنا و پی آمدهای آن را چندان نمی کاود. آیا شاهی را که به ترفند هایی از اینگونه دست می یازید می توان بی میل به قدرت وسلطنت دانست؟
ص ۱۰۴-۱۰۵، دربررسی ِ درگیری میان قوام و شاه، از اختیاراتی که قوام در مقام نخست وزیر می بایست داشته باشد بحثی نمی کند. اینهمه تاکید بر "جاه طلبی" قوام را چکونه باید تلقی کرد؟ مگر جاه طلبی یک مفهوم تحلیلی است؟ مگر سیاستمدار می تواند جاه طلب نباشد؟ اقدام قوام را در هر موردی که بر اقتدار خود به عنوان نخست وزیر در برابر شاه تاکید کرده است به چیزی جز "جاه طلبی " تعبیر نکرده است.

ص ۱۰۷، از "گزارش [ ژنرال پتریک] هرلی" نماینده ی شخصی ِ روزولت در تهران به عنوان نخستین طرح از تلاشهای آمریکا برای "پیشبرد دموکراسی در ایران وسپس کشورهای دیگر خاورمیانه ی اسلامی" یاد می کند. هرلی هوادار افزایش نفوذ آمریکا در ایران و توجه فعال به امور این کشور بود اما درگزارش او چیزی که متضمن "تلاش " برای پیشبرد دموکراسی باشد مشهود نیست. پیشبرد دموکراسی امری نیست که به کارهایی مانند گزارش یک دیپلمات فروکاسته شود. جاداشت در اینجا اشاره ای هم به رفتار سفیران آمریکا جرج آلن و جان وایلی در تضعیف یا نا دیده گرفتن ترتیبات مشروطه ی ایران شود.
ص ۱۱۰، با توجه به تصویری که ازرهیافت شاه در امر دین ونرمش در برابرروحانیت و رابطه ی خوب با آنان ارائه می دهد رفتار آنان در هنگام انتقال جسد رضا شاه به ایران را چگونه تبیین می کند؟

ص۱۱۱، می نویسد همزمان با پایان گرفتن جنگ جهانی دوم سلول های حزب کمونیست که به سرعت در حال گسترش بود نفوذ در همه ی بخش های بدنه ی سیاسی ایران از جمله ارتش را ادامه می داد. این نیازمند بحث و مدرک است.
ص ۱۱۳، می گوید شاه از انگلیسی ها خواستار احضار بولارد شد و این حق ایران به عنوان کشوری بهره ور از حاکمیت ملی بود. اما نمی گوید که چنین کاری می بایست از سوی وزارت خارجه ی ایران صورت گیرد نه شاه. گذشته از این، منبع این حرف "خاطرات فردوست" است که می نویسد شاه " بعدها گفت از مقامات انگلیسی خواسته " تا بولارد را احضار کنند. یعنی از قول فردوست روایت شده که اواز شاه شنیده که او ادعا کرده که خواستار احضار بولارد شده! بلافاصله پس از این ادعا فردوست می گوید : " باید تاکید کنم که محمد رضا شاه را انگلیسی ها بر تخت سلطنت نشاندند و واسطه آن با [الن] ترات مسئول اطلاعات سفارت انگلیس در تهران من بودم." ( خاطرات ارتشبد سابق حسین فردوست. جلد ۱ ص.۱۲۸). اگر کسی نوشته ی منتسب به فردوست را از منابع تاریخی محسوب کند باید معیاری موجه ارائه دهد که کدام ادعاهای منسوب به او را باید پذیرفت و کدام را باید رد کرد.
ص ۱۱۵، نام کوچک کامبخش عبدالصمد بود نه " صمد".

ص۱۱۷، ادعای شاه در"ماموریت یرای وطنم" که در ۱۹۴۴از مصدق خواست نخست وزیر شود و او این را منوط به موافقت قبلی ِ بریتانیا دانست ذکر می کند بدون آنکه تردیدی در روایت شاه، و صداقت او، و تجسسی در انگیزه های پیچیده او کند. سخن مصدق در این باره را "نامنسجم و سرهم بندی شده" می شمارد وچیزی که "که سالها پس از واقعه و زمانی که در زندان بود" به هم بافته بود. اما ادعای شاه در" ماموریت برای وطنم" را، که در سال ۱۳۳۹منتشر شد و با تاریخ نگارش خاطرات مصدق فاصله زمانی ِ نزدیکی داشت، موجه می داند. پاسخ مصدق به شاه مستدل و اصولی بود: نه شاه حق گزینش نخست وزیر را داشت و نه در آن شرایط اشغال کشور انگلیسی ها زیر بار نخست وزیری مصدق می رفتند.

ص۱۱۸، دوباره از جاه طلبی ِ بیش از حد قوام سخن می راند.
ص۱۳۰-۱۲۰، شرحی که از رفع بحران آذربایجان به دست می دهد بازگفت روایت مالوف و متعارفی است که شاه را محور آن تلاش قلمداد می کند و نقش قوام را بی رنگ وناچیزوچه بسا فرصت طلبانه و تزویر آلود و بر کنار از باورهای وطن خواهانه جلوه می دهد. در این روایت فروکاهنده، قوام سرگردان و نا استوار، یا آماده ی کنار آمدن با شوروی و امتیاز دادن به آنها، وانمود گردیده و "حل بحران آذربایجان در ۱۹۴۶" دستاورد شاه تلقی شده که خود را در این کار متاثر از مشیت الهی می دانست و از پشتیبانی آمریکا هم بهره ور بود (۱۲۷). اما قوام، که به تعبیر مولف، در رویارویی خود با شاه "نمی توانست به آسانی شکست" را بپذیرد، "دون کیشوت وارخیال های باطلی در باره ی بزرگی ِ خود" در سر می پرورد ( ۱۳۰). درگیری های اشرف پهلوی دررویارویی ِ دربار با قوام نیز بخشی از روال عادی سیاست ایران تلقی شده است. اما صرف نظر ازچند وچون ماجرای آذربایجان چرا باید سخنان دیندارانه ی شاه و ادعاهای او در بهره وری از لطف و مشیت الهی را جدی گرفت ونشانه ی باور هایی درونی و صادقانه دانست؟ چرا نباید این حرف ها را تلاشهایی توجیهی و شبه ایدئولژیکی برای برحق جلوه دادن خود دانست؟ صمیمیت و اعتقاد شاه در این موارد را چرا بايد مفروض پنداشت؟

ص ۱۲۳، مظفر بقایی را "در آن سالها" یعنی دهه ۱۹۴۰ "دشمن سرسخت شاه " می شمارد. بقایی نه در آن سالها ونه هیچگاه دشمن سرسخت شاه نبود.
همان ص، این سخن بی پایه را تکرار می کند که "نشانه هایی" حاکی از این بود که قوام می خواست سلطنت را براندازد و به جای آن یک جمهوری، احتمالا به سبک شوروی، بر سر کار آورد و این ادعا را بر گزارش نامشخصی از سفارت بریتانیا مبتنی می کند. اما نمی گوید این نشانه ها چه بود.
ص۱۲۴،می گوید شاه برنامه ی خودرا برای برکناری قوام از طریق مخالفت با تلاش او در جهت خشنود کردن شوروی و پیشه وری پیش برد. واقعیت در مورد ماجرای پیچیده ی آذربایجان همانگونه که گفتیم جز این است و شاه را مصمم به مقاومت وپیشگام رفع بحران و قوام را آماده ی سازش جلوه دادن با واقعیت تاریخی ناسازگار است. شاه و سلطنت خواهان از قوام برای رفع بحران بهره بردند سپس کنارش زدند. تصویری که از قوام و انگیزه های او به دست داده شده ونحوه ی بازگفت رویدادها در این مورد نیازمند بازنگری ِ اساسی است.

ص ۱۲۸، و صفحات دیگر، لقب قوام جناب اشرف بود نه "حضرت اشرف".
ص۱۲۹،به نقل از شاه می نویسد در ۱۷ اکتبر سال ۱۹۴۷ قوام خواستار دیدن شاه شد وهنگام ورود به دربار"از ترس می لرزید". کسانی که زندگی و خصال قوام را بررسی کرده باشند ادعای شاه را گزافه ای بیشتر تلقی نخواهند کرد. دلیری قوام را کسی انکار نکرده است؛ رفتار او هنگامی که خانه اش در آشوب آذر ۱۳۲۱ آتش زده شد چنان بود که بسیاری شگفت زده شدند. "لرزیدن" کسی چون او دردیدار با شاه نمونه ای است ازتوهماتی که تنها در نوشته های شاهانه می توان یافت.
ص۱۳۱، منوچهر اقبال را روزگاری از دست پروردگان قوام دانسته است؛ اودر دوره ای به قوام نزدیک شد ولی از دست نشاندگان دربار بود.

ص۱۳۶، زمینه ی ماجرای تلاش های شاه برای به دست آوردن حق انحلال مجلس پیچیده تراز آنست که ذکر کرده. منسوب کردن ماجرا به انگلیسی ها که از قول ایرج پزشکزاد به آن اشاره کرده است ناشی ازتوطئه نگری ِ ذاتی ایرانیان نیست. آن اعتقاد ناشی از گزارشی از بی بی سی بود که در ۳ نوامبر ۱۹۴۸ اعلام کرد وزیر خارجه ی ایران برای گفتگو در باره ی بازنگری ِ قانون اساسی ایران به لندن خواهد رفت.
ص۱۳۶، و صفحات دیگر ازقانون اساسی ِ ۱۹۰۵ یاد می کند. قانون اساسی ایران و متمم آن در سالهای۱۹۰۶- ۱۹۰۷ تصویب شد و در ۱۹۰۵قانون اساسی نداشتیم.
صص۱۳۸- ۱۳۹، از گسیل کردن قاسم غنی برای رفع اختلاف با فوزیه ( همسر محمد رضا شاه ) و بازگرداندن او یاد می کند ولی از نوشته های خود غنی که از منابع مهم تاریخ دوره ی شاه و زندگی ِ او با فوزیه است ذکری نمی کند.
ص۱۴۳، بقایی استاد اخلاق دانشگاه تهران بود نه فلسفه ی سیاسی. نفوذ او هم آن اندازه نبود که نویسنده گمان کرده. ارزیابی قدرت حزب زحمت کشان هم گزافه گویانه است.
ص۱۴۵،می گوید شاه می دانست که مصدق دوست خاندان پهلوی نیست. موضع مصدق در برابر شاه را نمی توان به دشمنی با خاندان پهلوی که از ادعاهای مکرر این کتاب است فروکاست. می نویسد شاه می دانست که همکاری با مصدق به معنای رویارویی ِ مستقیم با بریتانیاست. آیا معنای این سخن این است که اگرشاه نگران واکنش بریتانیا نبود مصدق را یاری می کرد؟
ص۱۴۶، جولین ایمری نماینده ی محافظه کار مجلس عوام بریتانیا بود نه دیپلمات بلند پایه.
ص۱۴۹، رزم آرا گفت "لولهنگ" یعنی آفتابه نمی توانیم بسازیم نه "دسته ی آفتابه" .

ص ۱۵۰، کسی که مصدق را برای نخست وزیری پیشنهاد کرد جمال امامی بود نه جلال امامی.
ص۱۵۲، شاه در برابر تهدید انگلیسی ها به حمله به ایران گفته بود ایران چاره ای جز مقاومت نخواهد داشت اما ادعای او در کتاب "پاسخ به تاریخ" که به انگلیسی ها گفته بود خود در راس نیروها خواهد جنگید، گزافه گویانه است.
ص ۱۵۳، می نویسد مصدق(حتی پیش از۳۰ تیر۱۳۳۱)، هر چه از روحانیت بیشترگسسته شد ناگزیر شد به حزب توده بیشتر وابسته شود. ادعای وابستگی مصدق در هردومورد بی پایه است.
همان ص، کار قوام درآستانه ی ۳۰ تیر۳۱به تشکیل و معرفی کابینه نرسید. پس ادعای اینکه کابینه را از مخالفان شاه انباشت بی پایه است.
ص۱۵۴ ،در جریان ۳۰ تیر دیگر بریتانیا در ایران سفیر نداشت. سفارت را جرج مید لتن اداره می کرد که کاردار بود. ص۱۵۹، زمینه برکناری ِ حسین علا از وزارت دربار را نمی گوید.

ص۱۶۲، می نویسد "در حقیقت باور به ضرورت اصلاحات ارضی بخشی از نگرش شاه از لحظه ی آغاز پادشاهی ِ او بود." این نکته نیازمند اثبات است. چند و چون مخالفت مصدق با فروش زمینهای سلطنتی وپیشینه ی کارهم به شیوه ای مغشوش منعکس شده. این زمین ها بقایای املاک رضا شاه بود که به دولت واگذار شده بود ولی شاه درتیر ۱۳۲۸ دوباره آنها را در اختیار گرفته بود و باردیگر دراثر کوشش مصدق در اردیبهشت ۳۲ به دولت بازگردانده شد. در برابر دولت متعهد شد سالانه ۶۰ میلیون ریال به سا زمان شاهنشاهی ِ خدمات اجتماعی بپردازد که زیر نظردولت صرف امور خیریه شود. پس از کودتای مرداد ۳۲ این املاک دوباره در اختیار شاه قرارگرفت. این قضیه را تلویحا نمودار مخالفت مصدق با اصلاحات ارضی، وفروش آن املاک به دهقانان را نشانه ی دلبستگی دیرین شاه به آن اصلاحات دانستن با نگرش نقادانه ی تاریخی ناسازگار است.

ص۱۶۴، در باره هیئت هشت نفره ی مجلس (که در باره ی اختیارات شاه و نخست وزیر نظر مصدق را تایید کرد)
می گوید نه تنها شاه و مصدق از قانون اساسی استنباطی کاملا متفاوت داشتند بلکه یک عامل قوی خارجی – بریتانیا –مانع حل دوستانه ی اختلاف نظربود. این برداشت را نمی توان ژرفا نگرانه دانست. به رغم گمان نویسنده در اثر مانع تراشی های هواداران شاه گزارش هیئت هشت نفره تصویب هم نشد تا چه برسد به اجرا.

صص۱۶۷-۱۶۵، روایت نویسنده از زمینه و چند و چون رویداد ۹ اسفند ۱۳۳۱ از یکسویه ترین روایت های موجود است و کمابیش یکسره مبتنی است بر گزارش های چاپ شده ی سفارت آمریکا و هندرسون که خود در آن ماجرا درگیر بود و نه ناظر و گزارشگر صرف حوادث. نویسنده می نویسد مصدق سفارت آمریکا را "متهم " به دخالت در امور ایران کرد. این اتهام، همانگونه که از اسناد خود آمریکایی بر می آید، به هیج وجه بی پایه نبود. قوام در ماجرای ۹ اسفند دخالت نداشت.
ص۱۶۸، می نویسد آیت الله [حسین] بروجردی تا حوالی نیمه ی اسفند ۳۲ (اوائل مارس ۵۳) طرفدار آشکار مصدق بود. اینگونه نبود. بروجردی ازدر گیری آشکار سیاسی و هواداری ازمصدق یا شاه تا اواخر مرداد/اوائل شهریور۳۲- که در پی کامیابی کودتاگران شاه را تایید کرد- پرهیز نمود.
همان ص، عملیات BADAMN نداریم؛ BEDAMN است.

ص۱۶۸- ۱۷۰، بدون به دست دادن زمینه ی بسنده و تحلیل چند جانبه و بر اساس نوشته های کسانی که نه پژوهشگر تاریخ اند و نه پیشینه ی تحقیق دست اولی در این باره دارند به رفراندم سال ۱۳۳۲ می پردازد. از ادامه ی "جاه طلبی"
مصدق یاد می کند وبه ناروا آیت الله بروجردی را هم در جرگه ی کسانی مانند بقایی، زاهدی، و بهبهانی، که فعالانه برای سرنگونی حکومت مصدق فعالیت می کردند، قرار می دهد. بی هیچ مدرکی می نویسد مصدق هر چه تنها ترشد بیشتر
ناگزیر گردید به حزب توده و عناصر رادیکال جبهه ی ملی ( کدام عناصر؟ ) تکیه کند. اشاره به "اعدام وحشیانه" ی سرتیپ محمود افشارطوس، رئیس شهربانی کل کشور دربخشی از دوره ی مصدق، می کند ( چرا اعدام؟ ) ، و اینکه ادعاهایی جنجالی (sensational allegations) درباره ی دخالت سلطنت خواهان در قتل او شد، اما نمی گوید این قتل کار چه کسانی بود. افشار طوس در ۲۲ آوریل به قتل رسید و جنازه ی او چهار روز بعد پیدا شد نه در ۱۴ آوریل. بحث او در این زمینه ها شکل تعدیل یافته ای از ادعاهای کسانی مانند زاهدی است. سخنان او در باره ی رفراندم ( نگاه کنید به توضیح در باره ی صص۱۸۴-۱۸۵)، وهمچنین اختیارات مصدق و معنای دموکراسی هم با توجه به نقشی که دست کم تلویحا برای شاه قائل است تناقض آمیز است. هم قبول دارد که شاه به قانون اساسی پایبند نبود و هم او را بازیگری اساسی و عملا بر حق در صحنه ی سیاسی ایران می داند و معارضانش را به بلند پروازی یا نفی دموکراسی متهم می کند. می گوید چون مجلس منحل شده بود و "فترت" پیش آمده بود پس شاه حق برکناری مصدق را داشت. اما حتی اگر فرض کنیم که فرمان برکناری ِ مصدق خدشه دار و مشکوک هم نبود، و هر وقت که مجلسی در کار نبود شاه حق برکناری نخست وزیر را داشت، در ۲۲ مرداد ۱۳۳۲ که ظاهرا فرمان برکناری مصدق صادر شد مجلس هفدهم هنوز رسما منحل نشده بود. انحلال مجلس روز ۲۵ مرداد اعلام شد . گذشته از این از نظر نمایندگان مخالف مصدق که استعفا نداده بودند مجلس همچنان وجود داشت و "فترت " ی در میان نبود که شاه را مجاز به عزل نخست وزیر کند.

دستاویز قراردادن قانون اساسی برای موجه جلوه دادن فرمان شاه در برکناری مصدق روح و کلیت آن قانون را نادیده می گیرد و پرسش های زیادی را دامن می زند. توسل گزینشگرانه به قانون اساسی برای توجیه رفتار دودمانی که از آغاز کار خود را با نادیده گرفتن قانون اساسی آغاز کرد، تلاش کارآمد و سودمندی نیست. حتی اگرموضوعاتی مانند کودتای ۱۲۹۹ را هم نادیده بگیریم هیچ صاحب نظری در امور مشروطیت را نمی توان یافت که اقدام رضا خان پهلوی را، در توسل اجبار آمیز به مجلس پنجم (۹ آبان ۱۳۰۴) برای خلع قاجارها و گماشتن اوبه حکومت موقت، نقض آشکارقانون اساسی وقت ایران نداند. راه قانونی ِِ این کار مجلس موسسان بود. توسل ابزاری و گهگاه به قانون اساسی برای توجیه قانونی بودن فرمان برکناری مصدق از سوی کسانی که کارهای معارض قانون اساسی ِ شاهان را به دیده ی اغماض می نگرند اعتقادی را دامن نمی زند. مردمی که هنوز بهای سترگ این تلقی ِ فروکاهنده از قانون اساسی را می پردازند چنین برداشت هایی را بر نمی تابند. نویسنده می کوشد از سلطنت خواهان سنتی ِ متعارف فاصله بگیرد ولی بحث او در باره ی ترفند قانونی جلوه دادن برکناری مصدق این فاصله را می کاهد.

مولف با اینکه بی اعتقادی ِ بنیادی شاه به ترتیبات مشروطه را نمی تواند نادیده بگیرد نقش سیاسی ِ فعال او را از مفروضات سیاست ایران می شمارد، بدون آنکه بتواند این نقش را توجیه کند. از جمله سخنانی که در باره مصدق می گوید این است که "دشمن" شاه بود. روشن نیست مراد از این تعبیر چیست. چرا برداشت یا نظر شاه در باره ی مخالفانش را باید بدون سنجشگری تکرار کرد؟ آگر مراد از دشمن "مخالف" یا "منتقد" است پرسش این است که آیا هر کسی که صمیمانه در بند مشروطیت و قانون اساسی بود می توانست مخالف یا منتقد نقش فعال شاه در حکومت بر کشور نباشد؟

ص۱۷۲،از "روایت" اردشیر زاهدی در باره کودتا یاد می کند و اعتقاد او که "حمایت هزاران ایرانی ِ وطن پرست و سیاستمدارانی مانند آیت الله کاشانی و مظفر بقایی نه عملیات آژاکس موجب موفقیت پدرش [سرلشگرفضل الله زاهدی] شد." در این کتاب به سخنان اردشیرزاهدی که خود تلاش ها ی گسترده ای برای بر کرسی نشاندن ادعاهایش در مورد برافکندن حکومت مصدق کرده است توجه زیادی شده. باید توضیح داد که چرا روایت زاهدی از روایت "بازیگران" فعال دیگر بیشتر در خور توجه است و چرا حرف های او را باید بیشتر مطرح کرد. برای اینکه خوانندگان در این مورد و موارد دیگر چیزی را به "میهمان نوازی های بی پایان" زاهدی در مونترو- که نویسنده معترف به بهره مندی از آنهاست (پیشگفتار) - مرتبط نکنند، می بایست "روایت" زاهدی سنجشگرانه تر بازتاب یابد.

ص۱۷۳ ،از نبودن اسناد کافی در باره ی نقش واقعی ِ آمریکا و بریتانیا در حوادث مرداد ۳۲ یاد می کند. نبودن اسناد کافی و استوار در بسیاری موارد دیگرمانع نتیجه گیری و داوری های قاطع نویسنده نشده است. گذشته از این در مورد کودتا و زمینه ی آن، بسیار بیشتر از اغلب مسائل تاریخ اخیر ایران، هم سند و مدرک هست و هم بررسی شده است. گفته ی دیپلمات آمریکایی، ورنون والترز، را – که مدعی است از مصدق شنیده بود که او در بند حصول توافق در امر نفت نبود - نمایانگر واقعیت دانستن ناموجه است. همه ی تلاش مصدق بر حصول قرارداد نفتی بود که ملی کردن نفت را در برابر پرداخت غرامت منصفانه به تحقق برساند.

ص۱۷۴ -۱۷۵، در ۱۷ مارس سال ۲۰۰۰ مدلن آلبرایت وزیر خارجه ی وقت آمریکا طی نطقی از"نقش مهم" آن کشور در برافکندن حکومت مصدق ابراز تاسف کرد. یک ماه پس از این، سند مفصلی از دونالد ویلبر(از کارگزاران اصلی سازمان سیا درستیز با مصدق)، که در سال ۱۹۵۴ تهیه شده بود، منتشر شد. این سند در بردارنده ی آگاهی های تازه ای در باره ی چند و چون و دامنه ی عملیات سیا و ام آی 6 علیه مصدق بود. آن نطق، و به ویژه انتشار این سند سری برکسانی که، به رغم همه ی دانسته ها، کودتا را رستاخیزی خودانگیخته یا قیامی ملی می دانسته اند گران آمد. اردشیر زاهدی نوشته ی اعلامیه مانندی در نفی ِ آن سند در روزنامه ی نیورک تایمز( ۲۶ مه) منتشر کرد وباردیگر آنچه را در باره ی نقش سیا در برافکندن مصدق و روی کارآوردن پدرش گفته شده "افسانه" خواند. اخیرا هم داریوش بایندر- یکی از دیپلمات های پیشین وزارت خارجه ی ایران پیش از انقلاب- کتابی دربازنگری ِ چند و چون براندازی ِ حکومت مصدق و رد یا نقد جنبه های مهمی از سند یادشده ی سیا نوشته است. میلانی می گوید "روایت" یا " تئوری" هواداران مصدق در اثر"عذرخواهی" ِ آلبرایت، و همچنین انتشار سند سیا، تقویت شده است. با اینهمه او با تردید ها و پرسش هایی که امثال زاهدی و "محققانی" مانند بایندر در باره ی این سند در میان نهاده اند همدل است و آن را مدرک در خورتوجه یا تاکیدی نمی شمارد. او همچنین با استناد به کتابی از جلال متینی می نویسد همه چیز در باره ی مصدق ، از جمله تاریخ تولد او، "موضوع مناقشه شده است." آیا معنای این سخن این است که هیچ دانسته ای در باره ی زندگی مصدق نیست که ریشه در حقیقت داشته باشد یا چیزی در باره ی زندگی او نیست که بتوان در باره ی آن اتفاق نظر داشت؟

ص۱۷۶، آنچه را در باره افسران باز نشسته می گوید، و بر نوشته ی خبرنگار آمریکایی کنت لاو مبتنی است، با واقع منطبق نیست. نخست آنکه افسران زیادی پیش ازنخست وزیری ِ مصدق، در دوره ی ریاست رزم آرا بر ستاد ارتش، بازنشسته شده بودند. دیگر آنکه نه دویست نفر بلکه ۱۳۶ افسر در دوره ی حکومت مصدق بازنشسته شدند. گذشته از این، صورت اسم های افسرانی را که می بایست بازنشسته شوند کمیسیون هایی که واحدهای مختلف ارتش انتخاب کرده بودند تهیه کردند و دو معاون وزارت دفاع ملی به همراه سه افسری که شاه به خواست مصدق برای اداره ی آن وزارتخانه معین کرده بود ، صورت را بررسی کردند و از میان کسان زیادی که نامشان پیشنهاد شده بود شمار یاد شده را باز نشسته کردند.

همان ص، می نویسد آمریکا سرانجام پس از دوسال تلاش بریتانیا "تاب نیاورد" و به عملیات سرنگونی ِ مصدق پیوست. این لحن هوادارانه نسبت به آمریکا همه جا در کتاب به چشم می خورد. آمریکائیان در رویارویی با مصدق منافع خودرا دنبال می کردند. این گمان که تا دوسال خیرخواهانه میانجی گری کردند ولی سرانجام در برابر فشار ها یا دست آموزی های بریتانیا تسلیم شدند با واقعیت ناسازگار است. آمریکایی ها دست کم از یک سال پیش از سقوط دولت مصدق درگیر اقدامات برای تزلزل او شدند و هندرسون ( سفیر آمریکا در ایران ) در فراهم کردن زمینه ی نخست وزیری ِ قوام نقشی موثر داشت.
ص۱۷۷،تاکید بر نقش شاپور ریپورتر مبالغه آمیز است.

ص۱۷۸، می نویسد مصدق حتی دیوان عالی کشور را هم منحل کرد و شمار زیادی قاضی را بازنشسته نمود. اقداماتی مانند انحلال دادگاه های اختصاصی، محدود کردن صلاحیت دادگاه های نظامی به امور نظامی، و انحلال و تشکیل مجدد دیوان عالی کشور تحت ریاست قاضی برجسته وخوشنام، محمد سروری، از اقدامات اصلاحی مصدق درفساد زدایی و احیای استقلال و اعتبار قوه قضاییه بود. شماری از قاضیان بازنشسته ی پاکدامن و خوشنام هم به کار گماشته شدند.
همان ص، به یکباره نام فضل الله زاهدی را مطرح می کند و می گوید در دوره ای که وزیر کشور بود "شمار زیادی" ازنامزد های جبهه ی ملی به نمایندگی ِ مجلس انتخاب شدند. نخست آنکه، به سبب موانع گوناگون، هیچوقت شمار زیادی نماینده از جبهه ی ملی به مجلس راه نیافتند (در مجلس شانزدهم شمار آنها ۸ نفر بود). دوم آنکه زاهدی کمتر از شش هفته (از اواخر اسفند ۲۹ تا اوائل اردیبهشت ۱۳۳۰) در کابینه علا وپس از آن هم سه ماه در کابینه ی نخست مصدق ( تا ۱۱مرداد ۳۰ ) وزیر کشور بود ودردوره ی وزارت کشوراو انتخاباتی صورت نگرفت که نمایندگان زیادی از جبهه ی ملی به مجلس راه یابند.

همان ص، می نویسد زاهدی افسری فرهمند ومستقل بود و این شاه را خوش نمی آمد. خوش آمدن یا نیامدن شاه امری دیگر است ولی پیشینه ی دور و نزدیک زاهدی می بایست ذکر شود. می بایست از دستگیری اوبه وسیله ی انگلیسیان در دوره جنگ دوم به اتهام همدلی با آلمان نازی هم یادی بشود. همچنین می بایست از پیشینه ی تماس های پی گیر او با سفارت بریتانیا از مدت ها پیش از کودتا- که دیگر نویسندگان، از جمله این نگارنده، به آن اشاره کرده اند - ذکری بشود.

ص۱۸۱، مظفر اعلم سفیر ایران در بغداد دستوری از دولت مصدق برای آنکه ترتیب دستگیری شاه و ثریا را بدهد دریافت نکرد.
ص۱۸۲، روزنامه ای را که حسین فاطمی منتشر می کرد "باختر امروز" بود نه باختر. ترجمه عنوان مقاله ی فاطمی هم دقیق نیست.هنگام نکوهش لحن فاطمی نسبت به شاه به جا بود از دستگیری شبانه ی او، و چند نفر دیگر از اطرافیان مصدق، در پی ِ مرحله ی نخست کودتا و آزار و توهین به آنها هم سخنی گفته شود.
ص ۱۸۳، می نویسد هندرسون در شامگاه ۱۸ اوت به تهران برگشت و مستقیما از فرودگاه به خانه ی مصدق رفت و شاید بازگشت او نموداری ازقصد آمریکا در "ابراز دوستی" با مصدق بود. هندرسون بعد از ظهر ۱۷ اوت به تهران برگشت و یک روز بعد( ۱۸ اوت / ۲۷ مرداد)، پس از ملاقات با کرمیت روزولت، به دیدار مصدق رفت و، آنگونه که از گزارش خود او بر می آید، کوشید بیشترین فشار روانی را بر مصدق وارد کند. نه زمینه ای برای ابراز دوستی با مصدق مانده بود و نه هندرسون طی دیدار خود کوچک ترین کاری در این مورد کرد. لحن میلانی در باره ی هندرسون توجیه گرانه است. هیچ پژوهشگری نمی تواند در گیری های پیچیده و غیر عادی ِ هندرسون در سیاست ایران و تبانی های او با امثال حسین علا را که از گزارش های خود سفارت کاملا بر می آید نادیده بگیرد.

صص۱۸۵-۱۸۴، دوباره بحث رفراندم را مطرح می کند وبه بازگفت سخنان صص ۱۶۹- ۱۷۰می پردازد. نوشته ای از غلامحسین صدیقی، که به آن اشاره می کند، در واقع نامه ای است که او در سال ۱۳۶۶ در پاسخ پرسش همایون کاتوزیان نوشت و بعدها در سه نشریه ( فصل کتاب، کلک ،ایران شناسی ) چاپ شد. این نوشته سند غیرد ستیابی نیست که لازم باشد خانواده ی صدیقی در اختیارجویندگان بگذارند. مصدق به روایت صدیقی و در پاسخ او، گذشته ازگفتن اینکه شاه جرئت برکناری او را ندارد، گفته بود "به پنج تن از نمایندگان موافق نفری یک میلیون تومان می دهند و دولت را از اکثریت می اندازند." در زمانی که نامه ی صدیقی نوشته شد بسیاری اطلاعات موجود در مورد درستی ِ ارزیابی مصدق ازرشوه پردازی، یا اقدامات پیگیر کارگزاران آمریکا و بریتانیا، برای "خرید" نماینگان در میان نبود. سند یادشده ی ویلبر تردیدها را از میان برداشت و نظر مصدق را تایید کرد. رفراندم استفاده از مجلس برای اقدام علیه دولت وامکان مشروع جلوه دادن آن اقدامات را از میان برد. همانگونه که پیش تر گفته شد کسانی که بر قیام بودن کودتا تاکید می کنند، یا هنوز بحث رفراندم را می خواهند مطرح نگاه دارند، بر نادیده گرفتن آن سند، یا توجه به حرفهای کسانی مانند زاهدی در باره ی آن، اصرار دارند. بحث رفراندم بر اساس سخنانی مطرح می شود که مدت هاست کهنه شده. واقعیت های تاریخی را با توجه به همه ی اسناد موجود یاید سنجید. بی گمان اگر صدیقی اسناد یکی دو دهه ی اخیر را دیده بود طور دیگری می اندیشید. نویسنده در زیرنویسی( ص ۴۷۷) از مصاحبه با محمد علی موحد یاد می کند و می نویسد مولف کتاب دو جلدی ِ معتبری در باره ی ملی کردن نفت از مصدق تا سقوط شاه است ( کتاب موحد تنها دوران ملی کردن نفت را در بر می گیرد!). بد نیست یادآوری کنم که موحد رفراندم را "شاهکار سیاسی" ِ مصدق خوانده است (خواب آشفته نفت، ص. ۸۴۸ ).

ص ۱۸۵، می نویسد: "گزارش هایی که در باره ی رویدادهای ۲۸ مرداد هست کاملا با هم در تضاد اند. هر روایتی یا متاثر از منافع و ارزش های حقیقی یا متصور روایتگراست یا متاثر از چشم اندازی که تاریخ یا زبان شناسی معین کرده است و اززاویه اش آن حادثه دریافت و بیان می شود." این بحث نسبیت باورانه را در باره ی درک هر رویداد دیگری نیز کمابیش می توان مطرح کرد. طرح آن در باره ی رخدادهای مربوط به کودتا، و در میان نهادن تردیدهای معرفت شناختی و شبه فلسفی در این باره، ودر عین حال دست یازیدن به داوری هایی قاطع د ر باره ی رویدادهایی که به همین اندازه می توانند مناقشه انگیزجلوه کنند، توجیه قانع کننده ای ندارد وبا رهیافت نویسنده در دیگر بخش های نوشته او سازگار نیست. پی آمد عملی ِ برداشت نسبیت باورانه در این مورد خاص می تواند این باشد که آنچه کسانی مانند اردشیر زاهدی گفته اند روایتی در کنار روایت ها ی دیگر دانسته شود وبه یک اندازه معتبر یا نا معتبرتلقی گردد. وظیفه ی مورخ این است که از بین گزارش ها آنچه را، بر اساس دید نقا دانه و وجدان خود او، با واقعیت و اسناد نامخدوش منطبق است بر گزیند و مورد تاکید قرار دهد. مورخ باید بکوشد شاهدانی بیابد که اعتبار و بی طرفی ِ آنها کمتر مورد مناقشه باشد وادعاهای آنها را آسان تر بتوان با مدارک و قرائن موجود سازگار نمود.

ص ۱۸۶، بدون ذکر منبع می نویسد مصدق بعد از ظهر ۲۸ مرداد پس ازآنکه "نطق پیروزی" ی زاهدی را از رادیو شنید گریه کرد. کسی از شاهدان حاضر در منزل مصدق در آن روز چنین سخنی نگفته است. در خواست حزب توده برای "ده هزار تفنگ" هم پایه ای ندارد.
ص ۱۸۷، می نویسد سقوط مصدق موجب بی تفاوتی ِ دهشت انگیزی شد. حالتی که دامنگیر شد بیشتر بهت و سرگشتگی بود تا بی تفاوتی و بعد هم مقاومت به صورت های گوناگون در دانشگاه و بازار و عرصه های دیگرجامعه آغاز شد و دولت زاهدی را با دشواری های زیادی مواجه کرد.
ص ۱۹۴،می نویسد کاردار بریتانیا در تهران، دنیس رایت، دریافت که دولت زاهدی تصمیم گرفته است کسانی را که در دوره ی مصدق در سفارت بریتانیا کار کرده بودند دوباره به کاردر سفارتخانه نپذیرد. این در واقع تصمیم دولت مصدق بود که در آذر ۱۳۳۱ قانونی گذراند که دیپلمات هایی که قبلا در ایران کار کرده اند دیگر نتوانند برای خدمت فعال به کشور برگردند. کابینه زاهدی نتوانست این را زیر پا بگذارد.

صص۱۹۴-۱۹۸، داستان تلاش شاه برای تبانی با سفارت بریتانیا از طریق پرون و بهرام شاهرخ و دور زدن وزارت خارجه را، که یاد آور تلاش و تماس مشابهی با بولارد است، می بایست کمی کاوید. تلاش برای برکناری زاهدی از طریق تماس با هندرسون نیزمی بایست بررسی شود. وقتی در باره ی رفراندم و حق شاه در عزل و نصب نخست وزیر آنهمه پرسشگری شده است در مورد رفتار شاه واعمال او، که هم معارض با قانون اساسی بودند و هم ناسازگار با روال سیاست متعارف، هم اندکی کندو کاو بی جا نیست.
ص۱۹۹، روایت دنیس رایت از توضیح اسدالله علم در باره ی اقدامات ضد بهایی را به گونه ای نقل می کند که جای پرسش بسیار باقی می گذارد. به گفته ی رایت علم به او گفته بود که داستان هایی در باره ی عکس های ثریا با مایو و عکسی در باره ی ارتباط شاه با یک زن امریکای منتشر شده بود و آیت الله بروجردی و[محمد تقی] فلسفی شاه را تهدید کرده بودند که اگر به اقدام علیه بهائیان تن در ندهد ازآن مطا لب علیه او استفاده خواهند کرد. باید گفت این گونه حرف ها تلاشی از سوی شاه و علم برای توجیه ماجرا در برابر کسانی مانند رایت بود. پذیرفتن اینکه شاه به سبب این عکس ها، و تهدید استفاده از آنها به اقدامات یادشده رضایت داده بود، متقاعد کننده نیست. دنیس رایت در گفتگو با این نگارنده اعتراف کرد که خود او نیز این حرف ها را قانع کننده ندانست.
ص۲۰۱، در کنار سرکوب فدائیان اسلام می بایست از سرکوب گسترده ی طرفداران مصدق و حزب توده هم سخنی گفته شود.
ص۲۰۲، سید قطب رهبر اخوان المسلمین نبود. اوتنها در سال ۱۹۵۳ به آن سازمان پیوست و مسؤول بخش تبلیغات شد؛ یک سال بعد هم در پی غیر قانونی شدن آن سازمان زندانی گردید. " اخوان" (اخوان المسلمین) را هم به کسر الف باید نوشت نه به فتح. ممکن است نواب صفوی در سفرش به مصر با کسانی مانند قطب دیدار کرده باشد ولی ملاقاتش با جمال عبد الناصر (رهبرسکولاروناسیونالیستی که قدرتش د رپی کودتای ۱۹۵۲ رو به افزایش بود ) ، با اینکه ادعا شده، بعید به نظر می رسد. کاشانی در هنگام طرح دوباره ی پرونده رزم آرا، دراواخر سال ۱۳۳۴، مدت کوتاهی بازداشت شد؛ دستگیری دیگری در کار نبود.

چند نکته در باره ی منابع و زیرنویسها
زندگینامه نویسی نیازمند دستیبابی به منابع دست اول است– نامه ها ، یادداشتها، پیشینه ی پزشکی، و اسناد ومدارکی که در بایگانی های دولتی یا خصوصی یافت می شود. در مورد این کتاب نویسنده به اسناد و مدارکی از اینگونه، که در بایگانی های گوناگون در ایران پراکنده اند، دسترسی نداشته است وبه ناگزیر تا حد زیادی به اسناد بریتانیا و آمریکا تکیه کرده است. اما شیوه استفاده او از این اسناد و طرز ارجاع او به آنها ایرادهای اساسی دارد. بایگانی اسناد بریتانیا مدت هاست دیگر "پی آر او" (PRO) نامیده نمی شود و "بایگانی اسناد ملی بریتانیا" نام دارد. نویسنده میان گزارشهای مختلف سفارت، وزارت خارجه ی بریتانیا، و دایره ها و اشخاص مختلف تفاوتی قائل نشده و هر گزارشی را - صرف نظر از سند یت و اهمیت، و تهیه کنند و گیرنده، و نوع آن- قابل ارجاع تلقی کرده است. از سوی دیگر اینهمه تکیه بر منابع آمریکایی و انگلیسی می بایست با تلاش برای بهره وری ازمنابع موجود فارسی - از مجموعه ی روزنامه ها و مجلات تا انبوه کتاب ها و اسناد منتشر شده - همراه باشد. با توجه به اینکه انگلیسی ها و آمریکایی ها خود درگیر دررویدادهای ایران بودند و نه فقط شاهد و گزارشگر رویدادها، گزارش ها و داوری های آنها را نیز مانند هر گزارش و داوری دیگری می بایست سنجید . نویسنده کوشیده است دسترسی نداشتن به منابع ایرانی را تا حدی با گفتگو هایش با اهل سیاست و آگاهان جبران کند و می گوید بابیش از پانصد نفر مصاحبه کرده است اما تنها نام حدود پنجاه نفر را می توان در زیرنویسها یافت. از سوی دیگر شمار زیادی از نوشته های سودمند و منابع دست اول را که طی سی سال گذشته در ایران و بیرون منتشر شده است یا ندیده یا به آنها ارجاع نداده است. مهم تر از این از تکنگاری ها و تحقیقات دیگر در زمینه ی تاریخ ایران سده ی بیستم که به زندگی و زمانه ی شاه مربوط اند بهره ی چندان نبرده است. در مواردی نیزچنین بر می آید که ازیافته های آنگونه پژوهش ها استفاده کرده ولی از ارجاع به آنها خوداری کرده است. توجه درست و استفاده به جا از نوشته های تحقیقی موجود سبب می شد از بازگفت برخی روایت ها پرهیز شود و نتیجه گیری ها نکته سنجانه تر باشد.

یکی ازبنیادی ترین آداب نگرش و نگارش تاریخی برخورد سنجشگرانه و انتقادی با منابع و طبقه بندی آنهاست است.

همه ی منابع ارزشی یکسان ندارند و هر منبعی را با توجه با عوامل زیاد و مقایسه با منابع دیگرباید سنجید و ارزیابی کرد . نویسنده با درهم آمیختن همه ی منابع این تصور را دامن می زند که ِصرف ارجاع به نوشته ای، یا ادعایی، اعتبار و سندیت سخنی را تایید می کند یا آن را موجه می سازد. هر نوشته ای را که به کارش آمده، صرف نظر از اعتبار و ارزش آن و بی درنگ چندان، به کار گرفته و اغلب موارد منابعی را که با جریان کلی سخنش همخوانی نداشته است نادیده گرفته. از ارجاع به پژوهش هایی که درونمایه ی تحقیقی ِ آنها با نظر او ناهماهنگ است، یا نمی توانسته یافته های آنها را با نظر خود سازگار کند، خوداری کرده است. نویسنده در مواردی به این ترفند دست یازیده که نظر کسی را نقل کند، و به این ترتیب آن را در خور توجه جلوه دهد، بی آنکه به ارزیابی و سنجیدن و پیوند دادن آن نظر با موضوع و زمینه ای که مطرح است بپردازد. چنین بر می آید که از دیدگاه او نوشته های خود شاه، و کتابهای فرمایشی وتبلیغاتی وتوجیهی، عملا همان اندازه معتبراند که سندهای اساسی یا نوشته های پژوهشی. گهگاه جمله ای را با این سخن (از نوشته هایی مانند ماموریت برای وطنم یا پاسخ به تاریخ) می آغازد: "به روایت شاه..." اما باید پرسید این روایت چقدر موجه است و چقدربا تعقل تاریخی و اسناد و آنچه در تاریخ مورد نظر از شاه بر می آمده خواناست. چرا باید ادعاهای توجیهی و بی پایه را با واقعیت های تاریخی یکی قلمداد کرد؟

کتاب روش متعارف یا هماهنگ ویکدستی را در انتقال و تبدیل حروف از فارسی به انگلیسی رعایت نکرده است. مثلا "ق" درکلماتی مانند "قم"، "قاسم"، " اقبال" ، "قزوینی" یا "عاقلی" به g تبدیل شده ولی در مواردی مانند "باقر" یا "بقایی" به gh، و در مورد قوام به q ( این هم البته نه در همه موارد؛ در صفحه ۹۵ قوام یک بار با q و چند سطر زیر تر با g نوشته شده). درنگارش بسیاری کلمات یا تشدید را خذف کرده یا به نادرست به کار برده است. تلفظ شماری از نام ها نا درست است. بی دقتی های فراوانی نیز به زیرنویسها راه یافته است . به ذکر چند نمونه از زیرنویس های مربوط به فصل های یک تا ده بسنده می کنم: ص۴۴۵، محمود محمود مورخ روابط سیاسی ایران و بریتانیا در قرن نوزدهم بود نه مورخ انقلاب مشروطه. دانشنامه زبان و فرهنگ ایران " لغت نامه دهخدا" نام دارد نه "دهخدا". ص۴۵۱، عنوان کتاب باقر عاقلی "ذکاالملک فروغی و شهریور ۱۳۲۰" را به انگلیسی تبدیل کرده است به "فروغی و ۲۹ شهریور"؛ گذشته ازاین می نویسد: "کتاب به گفته ی مولف خاطراتی است که فروغی برای فرزندش روایت کرده است." چنین نیست! کتاب، به ادعای عاقلی ،حاصل گفتگوی او، یعنی عافلی، با فرزند فروغی (محسن) است. کتابی را در چند جا در تیررس "حوادث" نامیده و در مواردی در تیررس "حادثه" ؛ دومی درست است. در مواردی موضوع با زیرنویسی که به آن ارجاع داده شد ارتباط ندارد: مثلا فصل ۶، زیرنویس ۴. ص ۴۵۳،ترجمه ی عنوان خاطرات مصدق به انگلیسی نادرست است. ص۴۵۶ ،نام مولف کتاب "مرجعیت در عرصه اجتماع و سیاست"، محمد حسین "منظرالاضداد" آمده؛ درست آن منظورالاجداد است؛ ترجمه انگلیسی ِ عنوان کتاب هم درست نیست. ص۴۵۷ ، به کتابی ارجاع شده است با این مشخصات: احمد علی شایگان، "زندگی نامه سیاسی و سخنرانی ها"؛ عنوان درست این است: احمد شایگان (گردآورنده )،" سید علی شایگان: زندگی نامه ی سیاسی، نوشته ها و سخنرانی ها". اینگونه خطاها، که در مرجع های انگلیسی ِ کتاب هم فراوان است ، قابل اجتناب بود و مسئوولیت آن تا حدی نیز متوجه ناشر کتاب، انتشارات "پا لگریو"، است که هنجارهای برتر انتشار را رعایت نکرده است. گزینش حروفی ریز سبب شده خواندن این کتاب چشم را بیازارد؛ زیرنویسها از متن هم ریزتر است. ویرایش و پالایش این کتاب و کاستن از دامنه ی اطناب حاصل را مطلوب تر می کرد .

یکی دو ارزیابی ِ کلی
میلانی، بر خلاف منقبت سرایان متعارف شاهان، می داند که شاه را در پیشگاه تاریخ باید آزمود نه تاریخ را در پیشگاه شاه. او نیزبا توجه به هنجارهای متعارف پژوهشگری کوشیده است خود را ازاحساساتی که درجرگه ی شیفتگان، یا صف بیزاران، شاه غالب است برکنار نگاه دارد. نگاه او به شاه همدلانه است اما خرده گیرانه هم هست؛ این از دامنه ی خشکی ِ نوشته ی او می کاهد و برگیرایی های آن می افزاید. او در عین حال با آمیخته ای از زبان آوری و اشارات ادبی وتاکید بر اینکه نیک وبد هر دو را می نویسد می خواهد خودرا فراتر از درگیری های سیاسی نشان دهد. اما گزینش آنچه درزندگی و زمانه ی شاه در خور تاکید است و آنچه نیست ازملاحظاتی سیاسی برکنار نیست. با اینکه این زندگینامه به مسائل شخصی و خصوصی فراوان پرداخته است اما در اساس زندگینامه ای سیاسی است و خواه ناخواه به بازگفت بخش های مهمی از تاریخ ایران پرداخته است. اما این بخش ها، یا جنبه های زیادی از آن، را دیگران نیز بررسی کرده اند و میلانی کمترکوشیده است دانسته ها ویافته های تحلیلی ِ موجود را بازتاب دهد و نکته های درخورتاملی را برآنها بیفزاید. آمیختگی ِ مباحث مربوط به قلمروهای خصوصی و سیاسی ِ زندگی شاه نیز به شیوه ای انجام شده که نه پیوند رویدادها همیشه آشکار است ونه نتیجه گیری ها همیشه بر داده ها تکیه دارد. پیوند داستان ها با روایت های پیش و پس وبا طرح کلی زندگینامه نیز در همه ی موارد روشن نیست. گویی نویسنده پروای آن را نداشته است که کتاب جُنگی به نظر آید انباشته از نکته ها و داستانهایی که همیشه باهم پیوندی ندارند ولی شاید کسی را به کار آیند. این کاربه ساختار روایی کتاب و انسجام و تسلسل آن آسیب رسانده است.

معیار اهمیت مباحث هم در این کتاب چندان مشخص نیست. میهمانی و عروسی و لباس و آرایش همان اندازه محل توجه اند که برخورد و رقابت و تلاش و ترفند. جریان رویدادها کمابیش در نوعی تسلسل ادامه می یابد ولی هدف اصلی ارائه ی تحلیل هایی نیست که ذهن های باریک اندیش و ژرفا نگر را سیراب کند. کتاب برای اهل فن نوشته نشده ولی از اهل تفنن غافل نمانده است. شاید این کتاب بیش از همه کسانی را در نظر داشته است که کنجکاو زندگی های مجلل شهریارانه و هالیوودی اند و دل نگران شور و شر ها یا سختی ها و تراژدی های کاخ نشینان . کنجکاوی در باره ی زیر و بم زندگی ِ شاهان و شاهزادگان و هنر پیشگان همه جا میان توده های مردم هواداردارد. در مورد ایران توجه به اینگونه موضوع ها با حسرت ها و نوستالژی های برخی غربت زدگان در می آمیزد و آنها را دامن هم می زند. نویسنده در برشمردن رویدادهای زندگی ِ خصوصی زبردست است. می تواند همانند یک روزنامه نگارحرفه ای توجه واحساس و هیجان خوانندگان را دامن زند. هر وقت در این زمینه می نویسد می تواند خواننده را با خود همراه کند ولی هنگامی که به سراغ تبیین و تحلیل می رود خوانندگان نکته سنج ازاو فاصله می گیرند؛ کیفیت نثرش هم افت می کند. ترفندهای داستان سرایانه وهنر نویسنده در شرح گوشه ها ی زندگی ِ خصوصی ِ شاه و لایه های خوی او، و سبک اودر روایت پردازی های شبه ادبی ِ توده پسند، از توانایی او درتبیین مسائل و بررسی ِ پویای درگیری ها و تحلیل تاریخی-جامعه شناختی فراتر است. بیش از آنکه در بند این گونه تحلیل ها، و گشودن افقی به سوی درک استدلالی وتفسیرروشنگرانه باشد، در پی شرح هایی است که با چاشنی هایی کنجکاوی انگیز در می آمیزد و خواننده را بر می انگیزاند یا سرگرم می کند.

تاریخ از دیدگاه نویسنده آوردگاه سرنوشت وکاستی ها و انتخاب های تراژیک است؛ ساخته ی افراد و پی آمد مقاصد و غرض ها و بازی ها و بازیگری ها وتصورات و واهمه ها ی آنهاست. او، به همین سبب، به بخت وکم و کاست اراده و تصمیم بسیار بیشتر توجه دارد تا به ساختارها و نهادها، و پدیده هایی فراتر از روابط شخصی ِ انسانی؛ یا به تنش میان کنشگری و ساختارها، وآرمان ها و منافع. نگرش او تاریخ نگاری را به زندگی نامه نویسی فرو می کاهد؛ درخت یا درخت ها را نشان می دهد اما نه جنگل را. توجه او به نقش قدرتمندانی است که گرفتار کاستی های خلق و خوی شخصی اند و ترکیبی از غریزه ها، آرزوها و خواست های متضاد؛ دست به گریبان با وسوسه ها، تردیدها، توهمات ، معما ها، جاسوس ها، بی وفایی ها و ناسازگاری ها. این گونه نگرش به تاریخ می تواند شم و شهود تاریخی ِ خواننده را بیفزاید اما اغلب بیشتر به سرگرمی و برانگیختن احساس ها می انجامد تا فراخواندن به تامل. خواننده ی هشیار خواهان آنست که بردامنه ی درک خود از رابطه ی قدرت و مسئوولیت بیفزاید و بیاموزد که رهبران سیاسی چقدر می توانند از تنگنای خوی و سرشت خود فراتر روند و رفتاری دیگرداشته باشند .

کاوش نویسنده در قلمرو زندگی سیاسی ِ شاه برپیوند مشروعیت قدرت سیاسی و مشروطیت تاکید نمی کند و زمینه ی گسترده ی تلاش های مشروطه خواهانه و مبارزات اجتماعی ومدنی برای جامعه ای بهتررا نمی کاود. واقعیت کوبنده و تلخی که می بایست درمحور این بررسی قرارداشته باشد این است که مردی در راس کارها قرار گرفت که، به رغم توانایی ها یا ناتوانی ها، نمی بایست در چنان موقعیتی باشد. بنا نبود سرنوشت ملت ایران با سرشت یک شخص در آمیزد. تلاش های مشروطه خواهانه هدفی مهم تر ازجلوگیری از این در آمیختگی نداشت. اما نویسنده اغلب به گونه ای می نویسد که گویی این تلاش ها بیش از حاشیه ای بر متنی نبوده است؛ گفت وگویی نبوده است که باید چندان جدی گرفته شود؛ معیاری نبوده است که بر اساس آن می بایست رفتارهایی سنجیده شود. مشروطیت که مهم ترین زمینه ی بحث در باره ی پادشاهی ِ مشروطه و طبعا پادشاه "مشروطه " است در نوشته ی میلانی بی رنگ است. شاید نمودار نمادین گویایی از بی توجهی او به مشروطیت همین باشد که تاریخ تدوین قانون اساسی را همه جا ۱۹۰۵ نوشته است. زمینه ی گسترده تر قدرت شاه، نهاد سلطنت، طبقه ی فرادست، و آن پدیده های ساختاری که او را - به رغم ضعف های شخصی- توانا کردند تا به چنان قدرتی دست یابد، نیز موضوع اصلی ِ توجه او نیست. او به چگونگی ِ زیست شاه بسیار بیشتر از چرایی های آن توجه دارد و می داند که خواننده ی متعارف چه چیزهایی را بیشتر می پسندد.

در فصل هایی که به دورا ن پیش ازمرداد ۱۳۳۲ اختصاص دارد نویسنده کمابیش همه جا ناخشنود بودن شاه را از نقش سیاسی ِ خود طبیعی انگاشته و تلاش او در افزایش قدرت خود را، چون عادی می شمارد، نیازمند تبیین نمی پندارد. لحن او در بر شمردن چند و چون زندگی شاه چنان است که همدلی ِ خواننده با گزینه های ظاهرا دشواری که شاه با آنها روبربود جلب شود. به رغم احساسات دوگانه ای که نسبت به شاه دارد شرح مربوط به مواقعی را که شاه احساس می کرد کارها بر وفق مرادش نیست به گونه ای نوشته است که خواننده شاه را کسی می پندارد که برای حصول آنچه به حق می بایست از آن بهره ور باشد تلاش می کرد و قربانی جاه طلبی ها، دشمنی ها، و مانع تراشی های این و آن بود نه قدرت خواهی و بلند پروازی های خود. لحن اونسبت به شاه میان همدلی ِ نیمه پنهان و ناهمدلی ِ نیمه آشکار در نوسان است. چون درکمتر موردی دلیل موجهی می یابد که بی پرده شاه را بستاید به پرسشگری در باره ی اعتبارو صداقت و نیک خواهی ِ رقیبان و چالشگران و منتقدان او دست می یازد؛ انگیزه ها و آرمانهای مخالفان او را فرو می کاهد و در صمیمیت بسیاری تردید می کند.

همانگونه که گفتیم، صفتی را که نویسنده مکررا در توصیف مقاصد سیاستگرانی مانند قوام به کار می برد "جاه طلب" یا "بسیار جاه طلب" است -صفتی که در کاربرد او جنبه ای منفی و آسیب شناختی دارد . در کارکسانی مانند قوام انگیزه ها، ارزشها، و ملاحظات مهم دیگری نمی بیند – این را که مثلا معتقد بودند نخست وزیر باید اقتدار داشته باشد و بتواند کشور را اداره کند و نیازمنذ تکیه به در بار نباشد. زندگی ِ اغلب دولتمردان مخالف شاه را یک بعدی جلوه می دهد و رفتار آنها را تنها از دیدگاه تنش با شاه می نگرد و چالشی که متوجه اوکردند. اما در مورد رفتار شاه گستره ای از انگیزه ها و احساس ها و دلبستگی ها را می بیند. در جایی این واقعیت آشکار و آشنا را تکرار می کند که شاه در دهه ی نخست سلطنتش نیز در بند مشروطیت نبود ولی بعد به گونه ای می نویسد که هر کس با شاه بر سر این موضوع به ستیز برخواست "دشمن" او یا خاندانش بود. این روش تلویحا حرکت های شاه را در حوزه ی سیاسی متعارف و به هنجار جلوه می دهد. او را رهبری می نمایاند که درگیری های سیاسیش منطق و مشروعیت خاص خود را داشت. نویسنده نمی تواند تخطی ِ پی گیر شاه از قانون اساسی را نادیده بگیرد ولی آن قانون را هر جا بتواند از آن به سود توجیه رفتار شاه بهره برداری کند- مانند برکناری ِ مصدق پس از رفراندم- مورد تاکید قرار می دهد. اگر در باره ی نفوذ و دخالت های بریتانیا گهگاه لحنی سرزنش آمیز به کار می گیرد در باره ی مشروعیت رفتار و سیاست های آمریکا، یا در گیری پیچیده ی سفارت آن کشور در امور ایران، پرسشی در پیش نمی نهد و آن را عادی، و درقصد و بنیاد، نیک خواهانه می شمارد. گزارشهای کارگزاران سفارت را ارزیابی های ناظرانی بی طرف یا با حسن نیت وانمود می کند. از مقتضیات جنگ سرد آگاه است، و باانگیزه ها و زمینه ی فکری آن همدل، به این سبب کمونیسم ستیزی را عملا اقدامی عادی و متعارف می انگارد.

لوئیس نیمیر (Namier) مورخ برجسته ی بریتانیایی بر آن بود که تاریخ پژوه حرفه ای باید به موضوع پژوهش خود بیش ازخود بیندیشد؛ باید بیش ازهرچیز در بند واقعیت و حقیقت باشد؛ دل به ناموری نسپرد؛ و خود را از وسوسه ی بازاری کردن دانشوری و خشنود کردن این وآن و درخشش های ساختگی ِ زودگذر فراتر نگاه دارد. بی گمان این برداشت پارسا منشانه از ویژگی های مورخ با واقعیت های زندگی ِ دانشگاهی ِ امروزین چندان سازگار نیست - عصری که، به پشتوانه ی رسانه ها، دیدن و شنیدن کارآمدتر از خواندن و اندیشیدن شده است. با اینهمه هنوز ، و شاید بیشتر از همیشه، هنجارهای حرفه ای تاریخنگاری چیزی جز بیشترین سخت گیری در بازتاب درست واقعیت را بر نمی تابد.

هیچ کتابی نیست که، به رغم تلاشهای مولف آن، ازسهو و خطا یکسره برکنار باشد؛ چیزی که زبان را به شکوه می گشاید دامنه ی اینگونه کاستی هاست. اشتباه اگرحاصل دسترسی نداشتن به اطلاعات یا آسان گیری نباشد پی آمد بی دقتی است وبی دقتی در تاریخنگاری چیزی نیست که بتوان آن را سهل انگارانه نادیده گرفت. بازتولید بی دقتی ها در حوزه ی تاریخ پدیده ای را که فریدون آدمیت "آشفتگی در فکر تاریخی" نامید دامنه دارترو سهمگین تر می کند وحافظه ی تاریخی ِ جمعی را آسیب پذیر تر می سازد. اشتباهات یک اثر اعتماد خواننده ی آگاه را سلب می کند و خواننده ی بی خبر را گمراه. خطا ها ی یک کتاب، حتی اگر محدود به ثبت درست اسم ها یا جزئیات رویدادها و کارنامه های افراد هم باشد، درست خوانی ِ سندها، رعایت امانت در نقل آنها، صحت استنباط ها، وموجه بودن نتیجه گیری ها را هم مشکوک می کند. میلانی نویسنده ی باذوق و سخت کوشی است که به پشتوانه ی آموخته ها و تجربه ها سخنی برای گفتن دارد. این سخن در حوزه ی تاریخ نگاری نمی بایست تا این میزان از خدشه ی آسان گیری آسیب ببیند. بی گمان اگر او در بررسی ِ منابع و تحقیقات موجود شکیبایی ِ بیشتری نشان داده بود وهوشمندی ِ خوانندگانش را هم دست کم نگرفته بود می توانست از بوته ی ورود به جرگه ی تاریخ پژوهان سرفراز تر بیرون آید.

کتاب به حمید مقدم اهدا شده است- "اومانیستی" که "تجسم تلاش ایران برای دستیابی به دموکراسی و سربلندی " است. چنین ادعایی در مورد مقدم، بازرگان ایرانی تبار ساکن سانفرانسیسکو، برای کسانی که او را نمی شناسند نیازمند توجیه است، حتی اگرمراد از این سخن اقدام مقدم در به راه انداختن موسسه ی ایران شناسی ای باشد که میلانی مدیر آنست. میلانی در سال ۲۰۰۱ به موسسه ی هووردراستنفورد پیوست. پیوستن اوبه این موسسه ی دست راستی، در گیر شدن درطرح های آمریکا برای "پیشبرد دموکراسی" در ایران، ودل سپردن به مشربی هماهنگ با فضای فکری ِ موسسه ی هوور، طبعا برخی آشنایان او را، که هنوز در بند ارزشهای چپ بوده اند شگفت زده کرد. برخی نیز این دگرگشت را نمودار تحول فکری و پختگی پنداشتند. اما میلانی بی آنکه پروای توجه به منتقدان خودرا داشته باشد خودرا با موقعیت و نقش تازه ی خویش در موسسه ی یاد شده منطبق تر کرد، در مقام تفسیرگر امور مربوط به ایران در رسانه ها حضوری فعال یافت، و کوشید تصویری تجدید نظر خواهانه ازتاریخ روابط آمریکا با ایران ارائه دهد. او نوشته های جدی تر خودرا هم در همین حال و هوای فکری پی گرفت. بررسی ِ پیوند میان گرایشهای ایدئولوژیکی ِ میلانی و کا رهایی که او در زمینه ی تاریخ کرده است از قلمرو این نوشتار فراتر است. بی گمان جهان بینی ِ هر نویسنده ای با گزینش موضوع تحقیق مورد نظر او و شیوه پیشبرد آن مربوط است. اما درستی یا نادرستی واقعیت ها ی به کارگرفته شده امردیگری است. هر نویسنده ای می تواند چشم انداز نظری ِ خودرا برگزیند ولی نه واقعیت های دلخواه خودرا؛ نمی تواند واقعیت هایی را نادیده بگیرد یا در انعکاس درست آنها سهل انگار باشد؛ نمی تواند خود را در برابر هنجارهای نگرش وروش پژوهش تاریخی آسان گیر نشان دهد.

ایران سرزمینی است که مرده ریگ تاریخ بر دوش مردم آن سنگینی ِ محسوس تری دارد در حالی که دانش تاریخی در بسیاری حوزه ها همچنان ناچیز مانده است. در این شرایط بررسی ِ درست واقعیت های گذشته، بازتاب هرچه روشمند تر و دقیق تر و تحلیلی تر آنها، وارزیابی ِ سنجشگرانه ی حاصل کار اهمیتی سترگ دارد. این کار هم بازشناخت مسؤولیت در برابر گذشتگان است و هم در برابر مردم حال و آینده. اندیشیدن بر پایه ی دانسته های نادرست یا مخدوش در باره ی گذشته راهیابی برای آینده را دشوار می کند. اندیشیدن مدرن چیزی جز تاریخی اندیشی نیست و تاریخی اندیشی در گرو آگاهی درست است از آنچه رخ داده است.

هنجار تا کنون براین بوده است که نویسندگان از ستودن نوشته ی خود بپرهیزند و تقریظ نویسی را به دیگران واگذارند.
میلانی گویا گسست از این سنت را روا دانسته نوشته است کتاب او "حفره ی فراخی (gaping hole) را در فهم پر می کند..." (ص.۴۴۱). این کتاب، دست کم به سبب ملاحظاتی که به برخی از آنها اشاره شد، پرسش های تازه ای را دامن می زند و در نتیجه کاربازنگری و درک زندگی و نقش یکی از مناقشه انگیز ترین چهره های سیاسی ِ تاریخ ایران را به پیش خواهد برد. با این همه بهتر آن بود که اینگونه داوری ها به خوانندگان واگذار شود نه آنکه عطار بگوید.
پایان

-------------------------
* فخرالدین عظیمی استاد تاریخ دانشگاه کانتیکت (Connecticut) در آمریکاست. تازه ترین کتاب او:
The Quest for Democracy in Iran: a Century of Struggle against Authoritarian Rule (Harvard University Press, 2008, 2010
"در پی مردم‌سالاری: کشاکش صد ساله با خودکامگی در ایران" است. این کتاب برنده‌ ی جایزه‌ ی بنیاد مصدق در ژنو بوده است که هر دو سال یک‌بار اعطاء می‌شود. جایزه‌ ی " انجمن بین‌المللی ایران‌شناسی" برای بهترین کتابی که در مباحث ایران‌شناسی در طی سال‌های ۲۰۰۸ و ۲۰۰۹ منتشر شده است نيز به اين كتاب تعلق گرفته است.