۱۳۹۹ اردیبهشت ۱۳, شنبه
در چهلمين روز درگذشتِ نازنين پدرم «مهدی تقوايی»
سوده تقوايی
این روزها و شبها، در حالی بدون پدرم سپری شده که من هنوز رفتن بی بازگشت شو نميتونم باور کنم!
با اينکه هنوز گذر زمان و ایام سخت «بدون بابا» برام جانکاهِ ، علیرغم این که دلم براش خیلی تنگه و جاش خیلی خیلی خالیه، و قلبم از نبودش پر درد و سنگينه، اما یه جورایی انگار که هم هست و هم نیست! برام تجربه عجيبيه! انگار خودش میخواسته که منو با يک تجربه جديد آشنا کنه و مثل هميشه، همچنان تلاشش در مستقل کردن و توانايی بخشيدن به روحيهی منه!
همه جا در کنارم وجود پر مهر و سایه محبتش رو حس میکنم، گویی باز هم خودش درون پر تلاطم و آشفتهام رو آروم میکنه، با اينکه ديگه جسم عزيزش اينجا نيست!
دیگه نیست که دورش بگردم. دیگه نیست که هواشو داشته باشم. دیگه نیست که بغلش کنم، صورت ماهش را ببوسم و بگم: «قربونت برم من». دیگه نیست که علیرغم این که دیگه بچه نبودم، خودم رو براش "لوس" کنم!
دیگه نیست که با هم غذا بخوریم و چایی بنوشیم و فیلمی ببینیم. دیگه نیست که با هم بگیم و بخندیم و صفا کنیم. دیگه نیست که با هم مشورت کنیم و تصمیم بگیریم. دیگه نیست که با هم اخبار ببینیم و بحث کنیم و گپ بزنیم. دیگه نیست تا اگه تحول جدیدی صورت میگرفت، بگم: «بابا حالا چی میشه؟» و تحلیل درستی ازش بشنوم. دیگه نیست که سر هر موضوعی به پرسشهام، مشتاقانه جواب بده.
دیگه نیست که بگه «خاموش کن گلم» (منظورش چراغهايی بود که اضافی تو خونه روشن بودن) و دیگه نیست که در تيره راههای زندگی، برام چراغی روشن کنه، رهنمودی بده و درست و غلط رو برام از هم مشخص کنه.
دیگه نیست که از صفای وجودش، عزت نفسش، مهربانی پدرانه و بی منّتش، صداقت و آرامش درونش و از روح لطیفش بهره ببرم و احساسِ پشتگرمی بکنم از اينکه چنين تکیهگاه مستحکمی دارم.
دیگه نیست که صبح بیدار بشه و با صفا و شوخ طبعیِ خاص خودش بپرسه: «امشب منبع خیر نیست؟» (منظورش از "منبع خير" آمنه و عاطفه بودن که بيشتر روزها زنگ میزدند و میگفتند: «بابا شام بیاين اینجا.» و چقدر بابا خوشحال میشد)، دیگه نیست که بگه: «امروز جمعه است، به خواهرات بگو شام بیان اینجا که شب دور هم باشیم!»
دیگه نیست که بهمون از لای کتاب قرآن عیدی بده و “بهمن" سر رنگ سبز و قرمز عیدیها باهاش شوخی کنه و بگیم و بخندیم …
بله دیگه نیست ولی، انقدر بود که مادرم، بتونه منو با تلاشهای بیدریغش بعد از سی سال، از اون خراب شده نجات بِده و حالا با خیال راحت به دست او بسپره. «او"»، پدری که تونست یخهای قلبمو که در آن سالیان منجمد کرده بودن، با گرمای وجود و عشق خالصانهش آب کنه تا دوباره قلبم، طپشهای زندگی رو آغاز کنه.
انقدر بود که لحظه به لحظه بخواد مغزی که کاملأ شستشو داده بودند رو بیدار کنه و بهم ثابت کنه که تمام اون چيزايی رو که در این سالیان به اسم اسلام و مبارزه در کلهام فرو کرده بودند، دروغ بوده!،
انقدر بود که بهم بفهمونه آرمان آزادیخواهی و فداکاری برای دیگران خوبه ولی در مورد خود رهبران ناصادق، قدرت طلب و فرصت طلب مجاهدین صدق نميکنه. اونها اینکاره نبوده و نيستن و هرچه که اونها گفته و ميگن، عکسش درسته!
انقدر بود که الفبای زندگی در دنیای آزاد رو بهم بیاموزه. چقدر براش لذت بخش بود که به منی که سی سال آموخته بودم که فقط بگم «بله! چشم!»، "نه گفتن" رو یاد بده و چقدر از "نه گفتن"های مستقلانه و آگاهانهام صفا میکرد و لذت میبرد وقتی که میدید دیگه به هیچ "اسارتی” آری کورکورانه نميگم.
انقدر بود که همه تجارب هفتاد ساله عمرش رو، همه دانستهها و اندوختههاش رو با تمام وجود، در این هفت سال به من منتقل کنه و حق پدری رو در حدِ ممکن برام بجا بياره.
عجله داشت که هر روز درس تازهای از زندگی و مسائل مختلف آن به من بیاموزه، انگار خودش میدونست خیلی وقت نداره! او در اين وقت اندک، بهم راه و رسم زندگی کردن با شرافت رو آموخت، بهم آموخت که در این دنیای بظاهر هراسناک، نه از کسی بترسم و نه کسی را بپرستم. بهم آموخت که حق هیچکس را ضایع نکنم و به هیچکس هم اجازه ندم که حقوقم رو پايمال کنه. ازش آموختم که در هیچ شرایطی نون به نرخ روز نخورم و همرنگ جماعت نشم و بهاش رو هم اگه لازمه، بپردازم.
بهم کمک کرد و تشویقم کرد که به لحاظ کاری و درآمد مالی، روی پای خودم بايستم تا نیاز نباشه که دستم رو جلوی کسی دراز کنم، چون میگفت: «دخترم اگه از کسی حتی یک ريال بگیری، خودت رو بدهکارش ميکنی!»
به من آموخت که در همه حال، زندگی محترمانه، مسئولانه، سالم، ساده و با کیفیتی سرشار از عشق به زندگی و به همه، داشته باشم. درست مثل خودش!
و البته این رو هم باید بگم که همواره در کنار همه دلواپسیها و احساس مسئولیتهایی که در قبال من و دیگر خواهرانم داشت، هیچگاه دست از به قول خودش "تلاش فرهنگی" برنداشت و تا روز آخری که میتونست ببینه و بنویسه، کار ميکرد و ترجمه و ویراستاری کتابهای ارزشمندی رو با دل و جانش انجام میداد و برای به ثمر رسوندن یک به یک اونها، زحمت فراوان میکشید و معتقد بود که در این شرایط خطیر، تنها با تلاش فرهنگی میتونیم به جامعه آگاهی برسونيم و به رشد فرهنگی مردم کمک کنيم.
آره دیگه نیست! دیگه نیست که درد بکشه، دیگه نیست که اذیت بشه، دیگه نیست که کسی بهش حکم اعدام بده ( نه شاه نه خمینی و نه رجوی) - چون بطور واقعی از همه آنها حکم اعدام گرفته بود! - دیگه نیست که درد زندگی در غربت رو بکشه، دیگه نیست که باهاش بد رفتاری بشه، دیگه نیست که بخاطر حفظ عقاید و اصولش بخواد هزينهش رو بپردازه. دیگه نیست که نامردمان روزگار بخواهند در حقش نامردی کنند، دیگه نیست که درد نبود همسر و جگرگوشهاش سمیه رو تحمل کنه. از زندان همهی این دردها رها شد و رفت…
دردی گران کشید ولی خوش به حال او
جان کندنِ مرا ز فِراق اش، ندید و رفت
مهرانگيز رساپور (م. پگاه)
و آری من امروز از داشتن چنین پدری آنقدر شاد و سربلند هستم که میتوانم در چهلمین روز درگذشتاش به خاطر تمام تلاشها و زحماتی که او بطور خاص برای من کشید و به خاطر همه دردها و رنجهایی که در طول عمرش برای آزادی و آگاهی مردمی که عاشقشان بود، شجاعانه پذیرا و به جان متحمل شد، از او مفتخرانه تقدیر و ستایش کنم.
هرگز نمیرد آنکه دلش زنده شد به عشق
ثبت است بر جریده عالم دوام ما
حافظ
در چهلمين روز درگذشتِ نازنين پدرم «مهدی تقوايی»
این روزها و شبها، در حالی بدون پدرم سپری شده که من هنوز رفتن بی بازگشت شو نميتونم باور کنم!
با اينکه هنوز گذر زمان و ایام سخت «بدون بابا» برام جانکاهِ ، علیرغم این که دلم براش خیلی تنگه و جاش خیلی خیلی خالیه، و قلبم از نبودش پر درد و سنگينه، اما یه جورایی انگار که هم هست و هم نیست! برام تجربه عجيبيه! انگار خودش میخواسته که منو با يک تجربه جديد آشنا کنه و مثل هميشه، همچنان تلاشش در مستقل کردن و توانايی بخشيدن به روحيهی منه!
همه جا در کنارم وجود پر مهر و سایه محبتش رو حس میکنم، گویی باز هم خودش درون پر تلاطم و آشفتهام رو آروم میکنه، با اينکه ديگه جسم عزيزش اينجا نيست!
دیگه نیست که دورش بگردم. دیگه نیست که هواشو داشته باشم. دیگه نیست که بغلش کنم، صورت ماهش را ببوسم و بگم: «قربونت برم من». دیگه نیست که علیرغم این که دیگه بچه نبودم، خودم رو براش "لوس" کنم!
دیگه نیست که با هم غذا بخوریم و چایی بنوشیم و فیلمی ببینیم. دیگه نیست که با هم بگیم و بخندیم و صفا کنیم. دیگه نیست که با هم مشورت کنیم و تصمیم بگیریم. دیگه نیست که با هم اخبار ببینیم و بحث کنیم و گپ بزنیم. دیگه نیست تا اگه تحول جدیدی صورت میگرفت، بگم: «بابا حالا چی میشه؟» و تحلیل درستی ازش بشنوم. دیگه نیست که سر هر موضوعی به پرسشهام، مشتاقانه جواب بده.
دیگه نیست که بگه «خاموش کن گلم» (منظورش چراغهايی بود که اضافی تو خونه روشن بودن) و دیگه نیست که در تيره راههای زندگی، برام چراغی روشن کنه، رهنمودی بده و درست و غلط رو برام از هم مشخص کنه.
دیگه نیست که از صفای وجودش، عزت نفسش، مهربانی پدرانه و بی منّتش، صداقت و آرامش درونش و از روح لطیفش بهره ببرم و احساسِ پشتگرمی بکنم از اينکه چنين تکیهگاه مستحکمی دارم.
دیگه نیست که صبح بیدار بشه و با صفا و شوخ طبعیِ خاص خودش بپرسه: «امشب منبع خیر نیست؟» (منظورش از "منبع خير" آمنه و عاطفه بودن که بيشتر روزها زنگ میزدند و میگفتند: «بابا شام بیاين اینجا.» و چقدر بابا خوشحال میشد)، دیگه نیست که بگه: «امروز جمعه است، به خواهرات بگو شام بیان اینجا که شب دور هم باشیم!»
دیگه نیست که بهمون از لای کتاب قرآن عیدی بده و “بهمن" سر رنگ سبز و قرمز عیدیها باهاش شوخی کنه و بگیم و بخندیم …
بله دیگه نیست ولی، انقدر بود که مادرم، بتونه منو با تلاشهای بیدریغش بعد از سی سال، از اون خراب شده نجات بِده و حالا با خیال راحت به دست او بسپره. «او"»، پدری که تونست یخهای قلبمو که در آن سالیان منجمد کرده بودن، با گرمای وجود و عشق خالصانهش آب کنه تا دوباره قلبم، طپشهای زندگی رو آغاز کنه.
انقدر بود که لحظه به لحظه بخواد مغزی که کاملأ شستشو داده بودند رو بیدار کنه و بهم ثابت کنه که تمام اون چيزايی رو که در این سالیان به اسم اسلام و مبارزه در کلهام فرو کرده بودند، دروغ بوده!،
انقدر بود که بهم بفهمونه آرمان آزادیخواهی و فداکاری برای دیگران خوبه ولی در مورد خود رهبران ناصادق، قدرت طلب و فرصت طلب مجاهدین صدق نميکنه. اونها اینکاره نبوده و نيستن و هرچه که اونها گفته و ميگن، عکسش درسته!
انقدر بود که الفبای زندگی در دنیای آزاد رو بهم بیاموزه. چقدر براش لذت بخش بود که به منی که سی سال آموخته بودم که فقط بگم «بله! چشم!»، "نه گفتن" رو یاد بده و چقدر از "نه گفتن"های مستقلانه و آگاهانهام صفا میکرد و لذت میبرد وقتی که میدید دیگه به هیچ "اسارتی” آری کورکورانه نميگم.
انقدر بود که همه تجارب هفتاد ساله عمرش رو، همه دانستهها و اندوختههاش رو با تمام وجود، در این هفت سال به من منتقل کنه و حق پدری رو در حدِ ممکن برام بجا بياره.
عجله داشت که هر روز درس تازهای از زندگی و مسائل مختلف آن به من بیاموزه، انگار خودش میدونست خیلی وقت نداره! او در اين وقت اندک، بهم راه و رسم زندگی کردن با شرافت رو آموخت، بهم آموخت که در این دنیای بظاهر هراسناک، نه از کسی بترسم و نه کسی را بپرستم. بهم آموخت که حق هیچکس را ضایع نکنم و به هیچکس هم اجازه ندم که حقوقم رو پايمال کنه. ازش آموختم که در هیچ شرایطی نون به نرخ روز نخورم و همرنگ جماعت نشم و بهاش رو هم اگه لازمه، بپردازم.
بهم کمک کرد و تشویقم کرد که به لحاظ کاری و درآمد مالی، روی پای خودم بايستم تا نیاز نباشه که دستم رو جلوی کسی دراز کنم، چون میگفت: «دخترم اگه از کسی حتی یک ريال بگیری، خودت رو بدهکارش ميکنی!»
به من آموخت که در همه حال، زندگی محترمانه، مسئولانه، سالم، ساده و با کیفیتی سرشار از عشق به زندگی و به همه، داشته باشم. درست مثل خودش!
و البته این رو هم باید بگم که همواره در کنار همه دلواپسیها و احساس مسئولیتهایی که در قبال من و دیگر خواهرانم داشت، هیچگاه دست از به قول خودش "تلاش فرهنگی" برنداشت و تا روز آخری که میتونست ببینه و بنویسه، کار ميکرد و ترجمه و ویراستاری کتابهای ارزشمندی رو با دل و جانش انجام میداد و برای به ثمر رسوندن یک به یک اونها، زحمت فراوان میکشید و معتقد بود که در این شرایط خطیر، تنها با تلاش فرهنگی میتونیم به جامعه آگاهی برسونيم و به رشد فرهنگی مردم کمک کنيم.
آره دیگه نیست! دیگه نیست که درد بکشه، دیگه نیست که اذیت بشه، دیگه نیست که کسی بهش حکم اعدام بده ( نه شاه نه خمینی و نه رجوی) - چون بطور واقعی از همه آنها حکم اعدام گرفته بود! - دیگه نیست که درد زندگی در غربت رو بکشه، دیگه نیست که باهاش بد رفتاری بشه، دیگه نیست که بخاطر حفظ عقاید و اصولش بخواد هزينهش رو بپردازه. دیگه نیست که نامردمان روزگار بخواهند در حقش نامردی کنند، دیگه نیست که درد نبود همسر و جگرگوشهاش سمیه رو تحمل کنه. از زندان همهی این دردها رها شد و رفت…
دردی گران کشید ولی خوش به حال او
جان کندنِ مرا ز فِراق اش، ندید و رفت
مهرانگيز رساپور (م. پگاه)
و آری من امروز از داشتن چنین پدری آنقدر شاد و سربلند هستم که میتوانم در چهلمین روز درگذشتاش به خاطر تمام تلاشها و زحماتی که او بطور خاص برای من کشید و به خاطر همه دردها و رنجهایی که در طول عمرش برای آزادی و آگاهی مردمی که عاشقشان بود، شجاعانه پذیرا و به جان متحمل شد، از او مفتخرانه تقدیر و ستایش کنم.
هرگز نمیرد آنکه دلش زنده شد به عشق
ثبت است بر جریده عالم دوام ما
حافظ
Corona und politische Gefangene im Iran
Interview mit Reza Khandan, dem Ehemann der in Teheran inhaftierten Menschenrechtlerin und Rechtsanwältin Nasrin Sotoudeh.
Aus Angst vor einem Ausbruch der Corona-Pandemie in den iranischen Haftanstalten erhielten zum persischen Neujahr im März 100.000 Gefangene Hafturlaub, laut HRA-News 50 Prozent der Inhaftierten im Iran. Politische Inhaftierte befanden sich allerdings kaum darunter. Auch die prominente Menschenrechtlerin und Rechtsanwältin Nasrin Sotoudeh durfte nicht das Gefängnis verlassen.
Sie wurde zu 38 Jahren Haft verurteilt, nachdem sie einige Frauen vertreten hat, die ihre Kopftücher öffentlich abgenommen und so gegen den Schleierzwang protestiert hatten.
Sotoudeh erhielt 2012 gemeinsam mit dem Regisseur Jafar Panahi den Sacharow-Preis für geistige Freiheit des Europäischen Parlaments, 2018 den schwedischen Tucholsky Preis. Ihr Ehemann Reza Khandan besucht seine Frau regelmäßig mit den gemeinsamen Kindern im Teheraner Evin-Gefängnis. Früher durfte sich die Familie dabei um einen Tisch setzen. Seit Corona wütet, können sie sich nicht mehr so zusammenkommen.
Nasrin Bassiri sprach für das Iran Journal mit Reza Khandan.
Herr Khandan, dürfen Sie seit der Pandemie Ihre Frau im Gefängnis besuchen?
Reza Khandan: Seit es Corona im Iran gibt, können wir uns nur noch getrennt durch eine Scheibe sehen und mithilfe von Telefonhörern verständigen. Unsere Gespräche werden vom Informationsministerium mitgehört. Das ist keine bloße Vermutung. Ich weiß es aus Erfahrung: Als ich einmal mit meiner Frau sprach, eilte der Kontaktmann des Informationsministeriums ins Gefängnis und warnte uns, die Unterhaltung fortzusetzen! Dass wir uns nicht mehr unmittelbar und direkt sehen können, lastet also nicht nur psychisch, seelisch und emotional auf uns. Wir können uns auch nicht mehr ungestört unterhalten. Und es ist auch für die Kinder schwer, keine Privatsphäre zu haben, wenn wir zusammenkommen.
Stehen den Gefangenen Desinfektionsmittel und Hygieneartikel zur Verfügung, um sich gegen eine Infektion mit dem Coronavirus zu schützen?
Weibliche politische Gefangene dürfen Hygieneartikel mit ihrem Geld im Gefängnisshop erwerben – vorausgesetzt, dass diese Artikel vorhanden sind.
Als ich das letzte Mal dort war, hat meine Frau gesagt, dass sie Desinfektionsmittel kaufen könne. Diese Möglichkeit wird aber nicht in allen Abteilungen angeboten.
Gibt es sonstige Bedenken und Sorgen, die Corona-Pandemie betreffend?
Die Gefangenen sind besorgt, weil sich die Gefängnismitarbeiter außerhalb der Haftanstalt frei bewegen und sich infizieren könnten. Sie sind auch besorgt, wenn sie zur Krankenstation der Anstalt oder zu Gerichtsgebäuden gehen, dass sie sich dort infizieren könnten. Besorgniserregend ist auch, wenn neue Gefangene kommen; denn auch wenn sie keine Symptome zeigen, könnten sie doch infiziert sein.
Wer erhält Hafturlaub, wer nicht? Kennen Sie die Kriterien?
Meine Frau erhält keinen Hafturlaub wegen der Corona-Pandemie, denn hier hat die Justiz eine Verordnung erlassen: Demnach darf keiner Hafturlaub erhalten, der zu mehr als fünf Jahren Haft verurteilt ist.
Wie ist die Gefängnis-Verpflegung? Gibt es frisches Obst und Gemüse, damit die Gefangenen besonders jetzt nicht an Vitaminmangel leiden?
In der offenen Frauenabteilung, in der die politischen Gefangenen untergebracht sind, gibt es Brot und Hülsenfrüchte. Gemüse oder Obst müssen sie kaufen. Kochen tun sie selbst in der Abteilung. Auch privaten Hygienebedarf muss man käuflich erwerben.
Haben alle politischen Gefangenen genügend Geld zur Verfügung?
In der politischen Frauenabteilung stammen die meisten Inhaftierten aus der Mittelschicht. Sie erhalten von den Familien Unterstützung. Wenn einige wenig oder kein Geld zur Verfügung haben, werden sie von anderen Zellengenossinnen oder von Freunden draußen unterstützt.♦
© Iran Journal
اشتراک در:
پستها (Atom)