۱۳۹۳ فروردین ۱۳, چهارشنبه

صدور حکم مصادره برج ایرانی در نیویورک

 

دادگاهی در آمریکا حکمی را صادر کرد که بر اساس آن برجی در نیویورک به اتهام همکاری شرکتهای مستقر در آن با ایران باید مصادره شوند که بنیاد علوی نیز در میان آنها به چشم می‌خورد.
به گزارش خبرگزاری فارس به نقل از نیویورک پست، «کاترین فارست»، یک قاضی فدرال آمریکایی در منهتن نیویورک حکمی را صادر کرد که بر اساس آن برج بلندی در منطقه «میدتاون» نیویورک به اتهام فعالیت شرکتهای مرتبط با ایران در آن مصادره شود.
این دادگاه در حکمی مدعی همکاری این شرکتها با ایران به عنوان جبهه حمایت از تروریسم شده است. این ساختمان شماره 650 واقع در خیابان پنجم این منطقه است.
در این حکم آمده است که دارایی‌های توقیف شده شرکتهای Assa Corp و Assa Co. Ltd و همچنین بنیاد علوی باید به قربانیان حملات تروریستی، از جمله حملات 11 سپتامبر، داده شود.
فارست مدعی است که این شرکتها با دولت ایران روابط مستقیم تجاری دارند و از طریق بانک ملی ایران پول به گردش درآورده‌اند.
در حکم فارست آمده است: به همین دلایل مصادر همه ساختمان 650 خیابان پنجم غیرطبیعی نیست.
این قاضی به اقدامات خیریه بنیاد علوی اذعان کرد، اما گفت که این برای دلیل کافی برای تبرئه نیست. این حکم می‌نویسد: دادگاه از فعالیت‌های خیرخواهانه علوی از قبیل کمک به دانشگاهها، مدارس و برنامه‌های هنری و ادبی اطلاع دارد. با وجود این اقدامات خیریه‌ای، اقدامات (بنیاد) علوی از طرف شرکت Assa، بانک ملی و ایران، مجرمیت آن را باعث می‌شود.
در حکمی که فارست آن را جمعه صادر کرد، 6 ملک دیگر در کویینز، تگزاس، کالیفرنیا، ویرجینیا و مریلند نیز باید مصادره شوند.
منبع:فارس
اگر عضو یکی از شبکه‌های زیر هستید می‌توانید این مطلب را به شب

«خیانت به اعتماد» و پیامدهای فردی آن حنیف حیدرنژاد

«خیانت به اعتماد» و پیامدهای فردی آن
حنیف حیدرنژاد


برای بسیاری این سوال مطرح است که چرا عده ای از جداشدگان از سازمان مجاهدین خلق پس از سال های طولانی جدائی از این سازمان زبان به سخن باز کرده و یا هنوز هم بخش دیگری همچنان سکوت می کنند؟ دلایل مختلفی را می توان  تصور نمود، یکی از این دلایل، درک آشنائی با پیوندهای روحی- احساسی- عاطفی این افراد با سازمان مجاهدین خلق و بویژه با مسعود رجوی می باشد. با شناخت این پیوندهای عاطفی است که می توان بهتر درک کرد که این افراد بر مبنای چه پیش زمینه و با چه انگیزه یا انگیزه هائی وارد مبارزه بر علیه رژیم جمهوری اسلامی شدند؟ چرا و چگونه به سازمان مجاهدین خلق پیوستند و اینکه در مدت زمانی که در درون  قرارگاه ها و پایگاه های بسته ی سازمان مجاهدین بودند چگونه زندگی کرده، چگونه سختی های مبارزه و زندگی در درون تشکیلات را تحمل کردند و بالاخره اینکه زمانی که پرسشگری را شروع کرده و انتقادات خود را مطرح کرده و خواهان جدائی شدند براستی بر آنها چه گذشت و با آنها چگونه رفتار شد؟

  جمال عظیمی، یک از اعضاء سابق سازمان مجاهدین خلق است که سال 1360 تا 1362 به دلیل هواداری از سازمان مجاهدین خلق در زندان دیزل آباد کرمانشاه زندانی بوده است. پس از آزادی از زندان به دلیل وفاداری به آرمانهای آزادی خواهانه اش دو سال به طور مخفی به فعالیت های سیاسی اش بر ضد حکومت جمهوری اسلامی ادامه داده و در سال 1364 خود را به  سازمان مجاهدین خلق در عراق می رساند.  او 20 سال در عراق در قرارگاه اشرف و دیگر قرارگاه ها و پایگاه های سازمان مجاهدین خلق بوده است. جمال عظیمی در مطلب کوتاهی با عنوان: " دوزخیان شهر اشرف، شرح خاطرات تلخ و ناگوار فاجعه 73 در سازمان مجاهدین"[1] به تشریح دلایل فرار و جدائی خود از این سازمان پرداخته و می نویسد:" یک سال پس از سرنگونی صدام حسین از کمپ اشرف فرار و به تیف (کمپ آمریکائیها) رفتم. 2 سال و 7 ماه آنجا بودم و سپس به کردستان عراق رفتم و در تابستان 1387  (آگوست 2008 ) به اروپا رسیدم."

  در این نوشته وی تشریح می کند که چگونه او در سال 1373 به همراه افراد دیگری در قرارگاه اشرف، که او تعداد آنها را در مجموع 700 نفر تخمین می زند، از سوی مسئولین و فرمانده هان و همرزمان دیروز خود در سازمان مجاهدین خلق  در شرایطی بسیار غیر انسانی زندانی و بازجوئی شده و عده ای دیگری نیز مورد شکنجه قرار گرفته اند. وی با تاکید بر اینکه خودش شاهد کشته شدن هیچ یک از دستگیر شدگان نبوده، دو نام را مطرح می کند که مطابق شنیده هایش [زیر شکنجه یا بر اثر عوارض بعدی آن] کشته شده اند. وی تشریح می کند که چگونه در یک  نشست جمعی با حضور مسعود رجوی متوجه می شود که برنامه ریزی و هدایت همه آنچه که او با نام "رفع ابهام" شاهدش بوده، با خود مسعود رجوی بوده است. وضعیتی که برای او 48 روز زندان توام با شکنجه روحی و برای عده ای دیگر تا 4 ماه ادامه داشته است.

  جمال عظیمی در نوشته اش به یک نقطه تعیین کننده در تصمیمش در رویگردانی از مسعود رجوی اشاره می کند، تصمیمی که نهایتا چند سال بعد به فرار و جدائی او از سازمان مجاهدین خلق ختم می شود. وی آن صحنه ی تعیین کننده در نشست جمعی با مسعود رجوی را اینگونه تشریح می کند:

  «من [...] اعتقادم به شازده [مسعود رجوی] فرو ریخت [...] چرا که او چشم در چشم من دروغ می‌گفت و اصرار داشت گفته‌های او را تأیید کنم و اتهام مزدوری رژیم را بپذیرم. همان‌جا بود که دانستم همه‌ی سناریوها [بازداشت و زندان و شکنجه منتقدین و ناراضیان درون تشکیلات] زیر سر خود اوست و آن‌چه بر سر ما آمده را خود او هدایت و برنامه‌ریزی می‌کند و در ریز پرونده‌سازی‌ها و برخوردها هست. پس از آن هرگز، رجوی آن رهبری که قبلا در حد پرستش او را دوست داشتم و حاضر بودم در راه و آرمان او هر فداکاری را بکنم نبود و نشد. و روز به روز فاصله‌ام بیشتر و بیشتر شد. چرا که به اعتماد و اعتقاد ما خیانت کرد و با ما بازی کثیفی کرد. اغلب نفراتی که وارد این داستان شدند، و این ظلم و ستم آشکار و جنایت از طرف باند تبهکار حاکم در حق آنان روا شد هرگز دیگر در درون تشکیلات کمر راست نکردند و نفر رجوی نشدند!»

  دقت در آنچه جمال عظیمی در نوشته بالا به آن اشاره دارد برای شناخت وضعیت روحی جداشدگان از سازمان مجاهدین خلق بسیار مهم است. شناخت این موضوع کمک می کند تا بتوان بهتر درک کرد چرا عده ای که سال های بسیار طولانی جان و هستی خود را فدای سازمان مجاهدین خلق و رهبری آن کرده بودند تصمیم به جدائی از آن می گیرند. این جدائی در چه شرایط روحی- عاطفی- احساسی انجام می شود. چرا پس از جدائی افراد مختلف مواضع و رفتارهای متفاوتی در قبال سازمان مجاهدین و رهبر آن مسعود رجوی در پیش می گیرند. واژه کلیدی در درک این موضوع "خیانت به اعتماد" می باشد.

پیامدهای فردی "خیانت به اعتماد"

  ضربه و شکست ناشی از "خیانت به اعتماد"، آن هم  از سوی فردی که او را "در حد پرستش" دوست داری، ضربه ای سخت و دردناک است. شدتِ آثار و پیامد های این ضربه نیز بر روی هر فرد می تواند نسبت به دیگری متفاوت باشد. شاید بتوان این ضربه را تنها، با ضربه ی روحیِ تجاوز از سوی نزدیک ترین و قابل اعتمادترین فردی که می شناسی مقایسه نمود. ضربه ای که آدم را درهم می کوبد. در چنین وضعیتی، بعضی وقت ها "قربانی" در مواجه با آنچه پیش آمده باورش نمی شود، یا نمی خواهد که باور کند که چه اتفاقی افتاده است. بعضی وقت ها حتی خودش را "مقصر" می داند و سرزنش می کند، چون نمی خواهد آن اعتماد و پیوند با آن شخص را از دست بدهد. در عمل، پیامدهای دل شکستگی و غم و اندوه ناشی از چنین "خیانت به اعتماد" ی آنقدر عمیق و پایدار است که شاید عده ای هرگز از آن کمر راست نکنند. شاید عده ای برای فرار از درگیری فکری و احساسی و عاطفی با آن، سکوت را ترجیح دهند. شاید عده ای زیر فشار ناباوری سنگین آن به افسردگی و بیماری روانی مبتلا شوند. شاید عده ای برای فرار از درگیری ذهنی با آن، خود را با "چیزهای دیگر" سرگرم کنند و نخواهند که حتی یگر به آن موضوع فکر کنند. شاید هم عده ای برای تسکین خود و فرار از فشار ناباوری های  روبرو شدن با آن حقیقت تلخ، به خودکشی دست بزنند و متاسفانه عده ای هم به انتقام گیری و همکاری و همراهی با "دشمن" دیروز، یعنی رژیم جمهوری اسلامی کشیده می شوند و... بالاخره از این میان درصد کمی نیز "کمر راست کرده"، خود را باز می یابند و حقیقت را بیان کرده و راه روشنگری، دادخواهی و عدالت خواهی را پیش می گیرند. بطور خلاصه "خیات به اعتماد" منجر به سرخوردگی و شوک روحی شدیدی می شود که برون رفت از آن ساده نبوده و زمان می طلبد.

  متاسفانه هریک از حالت های تلخی که فوقا به آن اشاره شد در طیف جداشدگان از سازمان مجاهدین خلق و آنها که قلب و احساس و عاطفه و باور و کمرشان از "خیانت" مسعود رجوی شکسته شده وجود داشته و واقعیت دارد. حقیقت تلخ و سنگینی که پیامد و ثمره آن انزوا یا مرگِ روحی انسان هائی شده که اگرچه با عشق به مردم برای آزادی و عدالت اجتماعی و رفاه و پیشرفت کشورشان و برای نابودی رژیم جمهوری اسلامی به مبارزه پیوسته و آماده تحمل هرگونه سختی و خطر شده بودند، اما به سکوت و بی عملی و انفعال کشانده شدند. نسلی از مبارزین که با ساده لوحی، اما با قلبی پاک و بدون هیچ چشم داشتی برای خود، آماده فداکاری بودند اما مورد سوء استفاده قرار گرفته و سپس به اعتمادشان "خیانت" شد. نسلی که بسیاری از آنان امروز در ناباوری گیج کننده ای در نقاط مختلف دنیا پراکنده و منزوی شده اند. بدین ترتیب نتیجه عملی سیاست های مسعود رجوی قفل شدن نیروی بزرگی شد که از صحنه مبارزه خارج و در خود فرو برده شده اند. این دستاورد، خدمت بزرگی است که بی تردید در طولانی تر شدن عمر رژیم جنایتکار جمهوری اسلامی تاثیر داشته است.

  باید در نظر داشت که مسعود رجوی یکی از بزرگترین "جرم"های خمینی را "خیانت به اعتماد توده ها" عنوان می کرد. او در نوشته ها و سخنرانی هایش از روز بعد از 30 خرداد 1360 پیوسته می گفت: "مردم ایران جلوی پای خمینی  فرشی سرخ و خونین پهن کردند، اما او به اعتماد مردم خیانت کرد." (نقل به مضمون)

  مسعود رجوی برای ما، نسلی که در آستانه انقلاب 1357با مجاهدین آشنا شده و به مجاهدین پیوسته بودیم سمبل مقاومت، صداقت، تیزهوشی، زیرکی بود. او را "برادر" خطاب می کردیم. فقط "برادر" نبود، فرمانده و سخنگوی ما بود و بعدها "رهبر عقیدتی" مان شد. با جان و دل دوستش داشتیم و حاضر بودیم خودمان را فدایش کنیم. آرمانها و آرزوها و ایده آل های خود را در او تجلی یافته می دیدیم. قرار بود که او این "اعتماد پرپر شده" از سوی خمینی را احیاء کند.

  جمال عظیمی در نوشته اش آورده: «سوگند به خون و روح تمامی یاران عزیزم که طی سالهای 60 -62 و بعد از آن در زندانهای رژیم، دژخیمان خمینی هر شب از کنار ما بیرون می کشیدند و به جوخه‌‌ی اعدام می‌بردند ذره‌ای اغراق نمی‌کنم. هنوز گرمای گونه‌های گر گرفته و لبهای تب دارشان را که در لحظه های وداع، برای آخرین بار میبوسیدیم احساس می‌کنم. در کنار پنجره های مشرف به میدان اعدام، با نفس های حبس کرده در سینه، در انتظار آخرین فریادهایشان قبل از تیرباران می‌شدیم، اغلب شعارهایشان در آخرین دم حیات «مرگ بر خمینی، درود بر رجوی، و زنده باد آزادی»  بود.»

  آری! این واقعیت دارد. بسیاری از نوجوانان و جوانان هوادار مجاهدین که با شور به مبارزه بر علیه خمینی و رژیمش شتافتند، با عشق "مسعود" بود که بر طناب دار بوسه می زدند و به میدان تیر راهی می شدند و با عشق او بود که در عملیات های مسلحانه شرکت کرده و سختی ها را به جان می خریدند. می دانستند "کسی" هست که آرمان های آنها را پاسداری می کند. یادم می آید در سال های 1361 تا 63 در کردستان هر وقت با پیشمرگان حزب دمکرات کردستان ایران یا کومله بحث می کردیم، یکی از سوالات یا حتی ایرادات آنها به ما این بود که چرا ما اینهمه "درود بر رجوی" می گوئیم و او را می پرستیم؟ من البته آن موقع در حد عقل و فهم خودم این سوال را می فهمیدم و به  آن پاسخ می دادم، اما برای خودم یک چیز مشخص بود؛ "ما به او اعتماد داریم. به صداقتش شکی نداریم". به همین خاطر بود که خود را در مبارزه ای سخت به او "سپرده" بودیم.

  فکرش را بکنید، وقتی شما تا این حد رابطه عاطفی با یک انسان برقرار می کنید، نمی توانید به سادگی بپذیرید که "او" اشتباه می کند، چه برسد به اینکه دروغ می گوید یا من را و "ما" را ابزاری برای رسیدن به اهداف خودش قرار داده است.  در این میان، من به تنها چیزی که فکرنمی کردم این بود که او، "مسعود"،  به اعتمادی که من و ما در طَبق اخلاص تقدیمش کرده ایم "خیانت" کند. (امروز البته به این نتیجه رسیده ام وقتی صداقت، سادگی، ساده لوحی، شور، هیجان، ماجراجوئی و ایدآلیسمِ رومانتیک با اعتماد چشم بسته و نا آگاهی، اما توهم اینکه "من خیلی می فهمم و همه چیز حالیم است"، همراه باشد، زمینه مناسبی فراهم می کند تا هر قدرت طلب و خودکامه ای آن شخص را مورد سوء استفاده قرار داده و از او به عنوان سرباز یک بار مصرف استفاده کند. من آنگونه بودم و امروز آنگونه بودنم را بزرگترین انتقاد خود و نسل خودم می دانم.)

  در نوشته ی خودم "نگاهی به فروغ جاویدان، 25 سال بعد"[2] (فصل هشتم، صفحه 58) یاد آوری کرده ام که وقتی به دلایل و چرائی های اشتباهات سازمان فکر می کردم، چقدر برایم سخت بود که بخواهم به "مسعود" نزدیک  شوم. با وجود جدائی از سازمان، سال ها طول کشید تا در ذهنم مسعود را زیر سوال ببرم. "سازمان" و مسئولین و فرمانده هان و شورای رهبری و همه و همه را زیر سوال می بردم، حتی خیلی "تقصیر" ها را به خودم بر می گرداندم و می گفتم "مشکل" در خود من است و حتی خودم را "گناهکار" می دانستم، اما حاضر نبودم در ذهنم سراغ "مسعود" بروم. برایم او "رایت شرف" بود. می ترسیدم. از اینکه  زیر سوال بردن او باعث شود که به این نتیجه برسم که "او" هم به من، به ما، به نسل ما "خیانت" کرده و اینکه اوست که "مسئول" همه اشتباهات است. آنقدر از این رودرروئی وحشت داشتم که ترجیح می دادم از آن فرار کرده و با آن رودررو نشوم. می ترسیدم با رودرو شدن با حقیقت، "همه چیزم" را از دست بدهم. او، "مسعود"،  برای من، برای ما "همه چیز" بود. آری! نمی خواستم، نمی خواستم او را از دست بدهم. نمی خواستم.

  فکر می کنم با درک اهمیت پیوندهای عاطفی و ایدآلیستی، و برای عده ای نیز پیوندهای ایدئولوژیک، بین اعضاء سازمان مجاهدین با مسعود رجوی و طولانی بودن این ارتباط بتوان بهترمتوجه شد که "خیانت به اعتماد" از سوی مسعود رجوی، در ابعاد فردی تا کجا می تواند برای اعضاء سازمان مجاهدین خلق ویران کننده باشد. همچنین می شود بهتر فهمید چرا وقتی یک مجاهد خلق (سابق) به این حقیقت برسد، دیگر ماندن او در سازمان و ادامه مبارزه برایش امکان پذیر نیست و چرا پس از سال های طولانی مبارزه، جدائی برایش اجتناب ناپذیر می شود. جدائی ای که با دل شکستگی، سرخوردگی، یاس، خشم و ناباوری همراه است. همچنین بدین ترتیب شاید بتوان بهتر درک کرد چرا برای بسیاری از این جداشدگان خلاص شدن از شوک و ضربه ناشی از رودروئی با حقیقتِ "خیانت به اعتماد از سوی مسعود" بسیار طول می کشد یا حتی شاید برای عده ای خلاصی کامل از آن امکانپذیر نباشد.

با امید به آنکه "قربانیان" خیانت به اعتماد، و جداشدگان از سازمان مجاهدین خلق خود را باز یابند، ارزش انسانی خود و آرمانهای انسانگرایانه شان را به یاد بیاورند و به چشمِ حقیقت نگاه کرده و آن را بپذیرند. و به امید روزی که علیرغم رودروئی و مواجهه با این حقیقت تلخ، به نیرو و توانی دست یابند که بتوانند آنچه را که دیده و تجربه کرده اند بیان کرده و بدون تنفر و حس انتقام گیری، خواهان روشن شدن همه ی حقیقت و اجرای عدالت شوند.

حنیف حیدرنژاد
اول آوریل 2014

http://www.hanifhidarnejad.com

..............................

1- دوزخیان شهر اشرف، شرح خاطرات تلخ و ناگوار فاجعه 73 در سازمان مجاهدین


2- نگاهی به فروغ جاویدان، 25 سال بعد


****************************************************************************************
 
دوزخیان شهر اشرف جمال عظیمی

مقدمه:
می‌بخشیم ولی فراموش نمی‌کنیم و در گزارش به مردم، هر چند با تأخیر ؛ هرگز کوتاه نمی آئیم، تا سیه روی شود هر که در او غش باشد.
پس از پیروزی انقلاب در سال 58 بطور حرفه ای به سازمان مجاهدین پیوستم. در سال 60 دستگیر و 2 سال در زندان دیزل آباد کرمانشاه زندانی بودم. پس از آزادی به فعالیتهای مخفی در هسته های مقاومت ادامه داده  تا این که در سال 64 از طریق رادیو به سازمان ارتباط گرفتم و به کردستان ایران رفته و به مجاهدین پیوستم و به مدت 20 سال در عراق همراه مجاهدین در اشرف و پایگاه های مختلف سازمان بودم.
یک سال پس از سرنگونی صدام حسین از کمپ اشرف فرار و به تیف (کمپ آمریکائیها ) رفتم. 2 سال و 7 ماه آنجا بودم و سپس به کردستان عراق رفتم و در تابستان 1387 (اگوست 2008 ) به اروپا رسیدم.
بعنوان یک رزمنده‌ی سابق راه آزادی می‌خواهم مطالبی را با مردم در میان بگذارم. از آن‌جایی که به تعهدات اخلاقی، وجدانی و پرنسیپ‌های مبارزاتی و مردمی پای‌بند هستم می‌کوشم با تسلط بر خشم و رعایت حقوق شخصی دیگران و فارغ از هر گونه شائبه‌ی اغراق و افراط و انتقام گیری به روشنگری بپردازم تا درس عبرت و تجربه ای برای نسل‌های آینده‌ی میهنم باشد .
در این یادداشت می‌کوشم تجاربی بسیار تلخ و دردناک و سهمگین از پروسه‌ی سقوط و انحطاط سیاسی، ایدئولوژیک، تشکیلاتی و اخلاقی جریانی که روی موج خون، اعتماد و اعتقاد مردم و نسل شوریده و پاکباز انقلاب ضدسلطنتی 57 سوار شد را بیان کنم.
متأسفانه رجوی در مقام رهبر عقیدتی و مالک جان و مال و ناموس مجاهدین برای ارضای عطش سیری ناپذیر و بیمارگونه‌‌اش برای کسب قدرت و حاکمیت، در یک رقابت شیطانی با شخص خمینی، بطور جنون آمیزی، دست به هر کاری زد و در این راه هر جنایت، خیانت، وطن فروشی و بازی کثیف سیاسی، برایش مشروع و بلامانع بود.
وی در این راه بطور شگفت انگیزی در شقاوت و انحطاط  همه جانبه، مرزهای ضد انقلابی و ضد مردمی را درنوردید بطوری که در تاریخ معاصر ایران، هرگز نه دیده و نه شنیده شده است!
متاسفانه رجوی با لوث و لجن مال کردن تمامی مفاهیم ، ارزشها، و پرنسیپهای مبارزاتی و انقلابی ، فرهنگ و ادبیات جدید و شومی خلق کرد که تاریخ و ملت بزرگ و آگاه ایران، و همچنین نسل جدید، از آن بعنوان رجس و پلیدی این مرحله از تاریخ یاد خواهند کرد. او پا به پای رژیم آدمخوار خمینی به سرکوب بهترین جوان‌های میهن پرداخت. اگر خمینی در حاکمیت و برای حفظ آن دست به جنایت می‌برد او در موضع به اصطلاح اپوزیسیون و با برخورداری از حمایتهای بی دریغ یکی از سرکوبگرترین نظامهای منطقه، و در همکاری تنگاتنگ و همه جانبه با دستگاه مخوف امنیتی استخبارات صدام به سرکوب اعضای ناراضی مجاهدین پرداخت. و به صراحت اعلام کرد هر کس به هر دلیلی نمی خواهد در مناسبات سازمان بماند بایستی 2 سال در زندانهای رجوی بگذراند و 8 سال نیز شرایط غیرانسانی زندان ابوغریب را تحمل کند و چنانچه طی این مدت جان سالم به در برد با اسیران جنگی ایران مبادله شود.

داستان و فاجعه 73، لکه ننگی ابدی بر پیشانی رجوی و باند تبهکار و مافیائی حاکم بر فرقه :
چون طرح سرکوب بسیار بزرگ بود رجوی بایستی با حساب شدگی و برنامه ریزی بزرگتری وارد آن میشد، چرا که شکنجه‌گران و آدمکشان بایستی توجیه می‌شدند، سناریو‌ها تهیه می‌شد و سپس زندان‌ها آماده می‌شدند و پشتیبانی صنفی و تدارکاتی صورت می‌گرفت.
روزی به دستور خواهر زرین که اسم اصلی او را فراموش کرده ام، همه را به سالن غذاخوری فراخواندند (اگر اشتباه نکنم در آن زمان من در قرارگاه 11 محور 7 بودم.)
 همه در سالن غذاخوری که در مجاورت پی-جی 11 بود جمع شدیم. در چهره‌ی همه یک نوع اضطراب و نگرانی مشاهده میشد. سکوت نسبی در سالن حاکم بود، انگار نوعی احساس بد به همه دست داده بود.
خواهر زرین با نفرات همراه خود وارد سالن شد و با دستپاچگی اعلام کرد که سازمان تصمیم گرفته عملیاتهای راهگشائی را شروع کند و برای این منظور یکسری آموزشهائی در نظر گرفته شده که بایستی همه وارد آن شده و آماده‌ی رفتن به داخل، برای عملیاتهای راهگشائی شوند! در ضمن در برنامه‌ی غذائی هم تغییر کیفی داده شده تا بچه ها برای عملیات قویتر شوند. به این ترتیب طرح با این محمل اعلام شد.
سکوت عجیبی بر همه حاکم شده و تقریبا کسی چیزی نمی گفت. همه با حالت بهت و نگرانی همدیگر را نگاه میکردند و بعضا با هم پچ پچ می کردند!
توضیحات زرین که تمام شد همه در حالی که سکوت کامل حاکم بود از سالن خارج شدند ولی طوفانی در دل همه غوغا می نمود و معلوم بود همه‌ی افراد سخت درگیر و گیج و ویج هستند. به طور موقت به سر کارها بازگشتیم.
شب هنگام اسدالله مثنی به داخل قلعه آمد و یواشکی یکی از بچه ها را صدا زده و با خود برد. همان شب دو نفر کمد او را از آسایشگاه منتقل کردند! روال بیرون کشیدن و بردن نفرات به تدریج و به صورت تکی یا دو نفره ادامه پیدا کرد بطوری که قلعه یا همان آسایشگاه ها  طی چند روز، تقریبا خالی شده بود.
قبل از این داستان، من در اثر کارهای بسیار سنگین و پروژه های پشت سر هم مثل جابجائی قرارگاه از محلی به محلی دیگر(طبق روال همیشگی سازمان) و منتقل کردن جعبه های سنگین سلاحها و مهمات و وسائل آسایشگاه ها و.... دچار سیاتیک حاد و شدید کمر و پا شده و به مدت 2 ماه در بیمارستان مرکز 7 بستری بودم و به دلیل خسته شدن در بیمارستان درخواست دادم که مرا به آسایشگاه یکان منتقل کنند. من در حال گذراندن دوران بیماری ام بودم و با عصا و به زحمت تردد میکردم که به این نشست فراخوانده شدم.
با توجه به وضعیت جسمی‌ام اساسا فکر نمیکردم فرستادن به داخل برای عملیات، شامل حال من شود. در هیچ نظام و تشکیلاتی نفر مریضی را که با عصا راه میرود برای هیچ کاری در نظر نمیگیرند. چه رسد به این که برای رفتن به عملیات داخله آموزش ببیند و ...
با این حال نوبت به من هم رسید و چند روز بعد «برادر اسدالله» آمد و من را صدا کرد و گفت خواهر زرین با شما کار دارند! وی ادامه داد من به اتاق ایشان رفته بودم گفتند شما هم آماده شوید تا برای دیدن آموزشهای لازم به مرکز دیگری بروید. من در حالی که بشدت متناقض بودم و اساسا باورم نمیشد با همان عصا و لنگان لنگان به قلعه آمده و وسائلم را جمع کرده و حدود نیم ساعت بعد در جلوی قلعه آماده بودم که اسدلله با یک جیپ لندکروز آمد و مرا به سمت مجموعه ساختمانهای اسکان سابق برد. افراد زیادی به آن‌جا منتقل شده بودند و تعدادی از نفرات در جلوی محوطه‌ی هر ساختمان مشغول آموزشهای مختلف از قبیل رزم انفرادی، مین یابی و نقشه خوانی و.... بودند.!
ماشین جلوی ساختمانی متوقف شد و اسدالله مرا تحویل یکی داد و رفت. وسائلم را داخل کمدی گذاشتم و نفر مربوطه توضیح مختصری داد و برنامه مرا ابلاغ کرد. سپس برای رد گم کنی ما را به کلاس آموزش نقشه خوانی فرستادند.  هر کس چندین بار این دوره ها را دیده بود و به همین دلیل بسیار کسل کننده و باسمه ای بود. همه را با این کلاسها سر‌کار گذاشته بودند کسی انگیزه و رغبتی به آنها نداشت.
در ابتدای ورود، ساختمانها و کلاسها خیلی شلوغ بود و نفرات زیادی در آنجا بودند. کم کم از تعداد نفرات کاسته میشد اما کسی از سرنوشت آن‌ها خبری نداشت!
نگو که دسته دسته نفرات را برای بازجوئی و شکنجه به زندانها و شکنجه گاه ها میبرند. تا اینکه یک شب خواهر مهری علیقلی (یکی از زنان شورای رهبری) من و یکی دیگر از بچه ها (که فعلا به دلائلی از آوردن نام او معذورم چرا که متاسفانه هنوز اسیر فرقه در لیبرتی میباشد.) را صدا کرد و گفت شما آماده شوید که به ستاد داخله میروید!
فردی که ما را قرار بود منتقل کند هادی....(فامیلی او یادم رفته) یکی از کادرهای محافظ رجوی بود که با لحن تندی گفت یالله زود باشید آماده شوید تا حرکت کنیم. برخورد او برای ما عجیب و زننده بود! من و نفر دوم با عجله به آساسشگاه رفتیم و مقداری وسائل فردی را داخل کیسه زباله ریخته و به محلی که جناب هادی مثل میرغضب در کنار یک جیب لندکروز ایستاده بود آمدیم. علیرغم این که جلوی ماشین خالی بود و هوا هم سرد بود ما را پشت جیپ سوار کرد و به سمت خیابان 400 رفت و سپس وارد خیابان 100 شدیم و ماشین روبروی میدان گلها به پی-جی 11 سابق رفت که در آن زمان خالی از سکنه بود.
ما را به اتاقهای ساختمانهای روبرو که زمانی آسایشگاه بود بردند و در یکی از اتاقها که موکت در آن پهن بود انداختند. من و نفر دوم در حالی که هر دو نگران و حالت اضطراب داشتیم شروع به صحبت کردیم. اوضاع و برخوردها عادی به نظر نمی‌رسید می‌ خواستیم بدانیم موضوع از چه قرار است؟
(برای اینکه در جریان ماجرایی که تعریف می‌کنم بارها به نفر دوم اشاره خواهم کرد اسم مستعار علی را برای او انتخاب می‌کنم. به خاطر محضوراتی که دارم از اشاره به نام اصلی او و ... آگاهانه خودداری می‌کنم.) 
من و علی به تبادل نظر در موارد گوناگون پرداختیم. شرایط عادی نبود و همه چیز حکایت از مشکوک بودن قضیه داشت. بحث ما این بود که اگر داستان داخل رفتن واقعی باشد ما هر دو به لحاظ جسمی مشکلات جدی داریم و آن‌ها خود بهتر می‌دانند که ما به لحاظ جسمی توان حمل انبوهی بار و سلاح آن هم در یک مسیر طولانی را نداریم.
از همدیگر می‌پرسیدیم مگر آن‌ها در جریان اوضاع ما نیستند؟ مگر نمی‌دانند ما برای این کار مناسب نیستیم؟
در حالی که به سازمان و رهبری آن اعتماد داشتیم تنها احتمالی که می‌دادیم این بود که می خواهند ما را امتحان کنند که چقدر به سازمان و رهبری وفاداریم! و چقدر آماده‌ی عملیات و جانفشانی هستیم. در این حال و فضا بودیم که علی را صدا کردند و من حدود 20 دقیقه تنها درحالی که یک نوع دلشوره و نگرانی داشتم، نشسته بودم که اسدلله مثنی آمد و مرا صدا کرد و به اتاق کناری برد.
به محض ورود به اتاق، فاضل (اسم اصلی او را نمیدانم ولی فردی تقریبا کوتاه قد و مو بور و چشم آبی بود. مرا کاملا میشناخت و در اشرف و دیگر قرارگاه‌ها همدیگر را زیاد دیده بودیم) را دیدم. در گوشه‌ی اتاق میزی قرار داشت که در دو طرف آن دو صندلی گذاشته بودند. فاضل پشت صندلی ایستاده و با داد و بیداد و فحش و ناسزا خطاب به من گفت شما نفوذی رژیم هستید و سپس برگه ای را جلو من گذاشت و گفت شما بازداشت هستید و این برگه را امضاء کنید!
من با شنیدن این کلمه که شما نفوذی رژیم هستید، انگار که ساختمان را روی سرم کوبیده باشند جلو چشمم سیاهی رفت و تقریبا دیگر تنها شبح فاضل و اسدلله مثنی را میدیدم که مستمر بد و بیراه میگفت و تهدید میکرد که زود باش امضاء کن! من پرسیدم من نفوذی هستم؟ و او با پرخاشگری و توهین تکرار میکرد آری، زود باش امضاء کن!
در آن لحظه به فکرم رسید نکند طبق صحبتهایی که با علی کردیم این هم بخشی دیگری از ریل امتحان و آزمایش ماست که چقدر به سازمان و رهبری وفادار هستیم. در دلم گفتم من که به خودم مطمئن هستم حتماً این حرفها شوخی و بازی است! باورم نمی‌شد با آن همه سابقه و جانشفانی به اتهام نفوذی بودن برای رژیم توسط مجاهدین و در قرارگاه اشرف بازداشت شوم. با خودم گفتم بگذار امضاء کنم ببینیم پرده‌ی بعدی چیست و داستان به کجا ختم میشود؟
پس از امضاء کاغذ سریع اسدالله مثنی با پارچه ای چشم مرا بست و دستم را گرفت و به طرف بیرون ساختمان که خودروئی روشن و آماده ایستاده بود برد. متوجه شدم علی هم به حالت چمباتمه در کف خودرو نشسته است.
دو نفر دیگر در صندلیهای عقب نشسته بودند و با خشونت من و علی را فشار داده و گفتند بخوابید کف ماشین. علی اعتراض کرد کمرم داغون شد یواش! عکس العمل دو نفری که پشت سر نشسته بودند شدید بود.
با حرفهای رکیک و توهین آمیز گفتند خفه شو و حرف نزن!
لندکروز حرکت کرد و برای رد گم کردن چند بار در محوطه دور زده و به راه خودش ادامه داد تا به خیال خودشان ما متوجه نشویم کجا میرویم. من از ابتدای راه اندازی و ساختن قرارگاه اشرف تا آنزمان، در وجب به وجب آن عرق ریخته و عمر و جوانی‌ام را صرف کرده بودم. در انواع و اقسام‌ کارها از ساختمانی گرفته تا جمعی کاری، تحت امر، نظافت و... در گوشه گوشه‌ی آن مشارکت داشتم و زوایای آن را می‌شناختم. می‌دانستم موقعیت خودرو کجاست و به کجا میرود. پس از طی چند خیابان در وسط خیابان 600 به سمت زندان نزدیک لشکر معروف به محسن عباسی یا سوله های سوخته رفته و متوقف شد. من در آنجا از زیر چشم بند خواهر لیلا سعادت (زن سابق تقی زشتی، که در جریان فتنه انقلاب ایدئولوژیک، رجوی اسم وی را به تقی زیبائی تغییر داد) را دیدم که برای تحویل گرفتن زندانیان جدید به جلوی ماشین آمد.
ما را در حالی که یکی دستمان را گرفته بود به سمت داخل ساختمان منتقل کردند و وارد یک سالن بزرگی نمودند. آن‌جا چشم بندهایمان را باز کردند. متوجه شدیم 12 نفر دیگر را قبل از ما آورده اند. در آنجا در کمال تعجب محمد سادات دربندی (عادل) و مجید عالمیان و مختار جنت صادقی و نریمان عزتی را دیدم. باورش برایم سخت بود. عادل و مجید عالمیان با خشونت و تندی همه را به سمت دیوار نموده و دستور دادند به جز لباس‌های زیر همه‌ی لباس‌هایمان را در آوریم و بدون این که به عقب برگردیم لباس‌ها را پشت سرمان بگذاریم.

طنز تلخ روزگار را می‌بینید! همرزمان و برادران دیروز به زندانبانان و شکنجه گران امروز تبدیل شده بودند و کسی چه می‌‌داند چه بسا قاتلان فردا باشند.
پس از در آوردن لباسها و گذاشتن آن‌ها پشت سرمان به هر نفر یک دست لباس زندان دادند ودستور دادند بدون آن که برگردیم لباس‌ها را تن‌مان کنیم. سپس هر 6 نفر را به یک سلول یا اتاقی که دستشوئی و روشوئی در آن بود انداختند. برای حمام یک تشت قرمز رنگ هم گذاشته بودند اما اغلب برای اذیت کردن ما آب قطع بود.
حوالی ساعت ۱۲ بود که صدای داد و فریاد شدیدی در داخل سالن به گوش میرسید. معلوم بود چند نفری دارند یکی را کتک میزنند. حدود نیم ساعت این وضعیت ادامه داشت و ما همه با اضطراب و نگرانی گوش میدادیم و هم دیگر را نگاه میکردیم. کسی نمیتوانست حرفی بزند، تا اینکه صدا پس از مدتی خاموش شده و 10 دقیقه بعد در سلول ما باز شد و مختار و عادل یکی را به داخل انداخته و درب را به شدت بستند. همه با ناباوری جلو رفته و با س_چ که تقریبا بیهوش بود مواجه شدیم. بینی و لب و دهان او خونی بود و صورت و زیر چشمهایش کبود شده بود. او را به سختی به کنار اتاق کشیده و به دیوار تکیه دادیم تا حالش بهتر شود. پس از مدتی که مقداری حال او جا آمد پرسیدیم چرا تو را میزدند؟
در حالی که به سختی حرف میزد گفت میگفتند مزدور لباسهایت را در بیاور. من قبول نمیکردم و به زور و کتک از تنم در آوردند. (توضیح: برای پوشیدن لباس زندان ).
برخورد زندانبانها بسیار خشن و همراه با توهین و به کار بردن کلمات رکیک و زننده بود. بارها برادر مجاهد! محمد سادات دربندی همراه مختار جنت صادقی با خشونت درب سلول را باز  و به داخل سلول آمده و در حالی که مختار کلت 16 خور یا برتا را به حالت آماده به سمت نفرات نشانه گرفته بود با فحش و ناسزا به همه میگفت ، بچسبید به دیوار کثافت‌های گاو ، مزدور!
تعدادی از ما که تجربه‌ی زندان خمینی را داشتیم، هرگز به یاد نداشته و نشنیده بودیم که زندانبان یا شکنجه گر با سلاح به داخل سلول بیاید و شروع به تهدید زندانی کند. مگر در شرایطی که بخواهند دست به کشتن زندانیان در داخل سلول بزنند!
به همین دلیل بسیار ترسناک و عجیب و غریب بود و همه نفرات از ترس هیچ عکس‌العملی نشان نمیدادند و رنگ پریده و هاج و واج به برادران مجاهد و مهربان دیروز! نگاه میکردیم.
صدای فریادهای دلخراش از دیگر سلولها به گوش میرسید که معمولا نیمه های شب صورت میگرفت و معلوم بود که دارند افراد را شکنجه میکنند.! شرایط سلول قابل تعریف نبود، به دلیل نبودن تهویه و پنجره‌ای ؛ روزها گرم و شبها سرد بود و با قطع کردن آب، بوی دستشوئی آزار دهنده بود. (برای جلوگیری از استحمام اغلب آب را قطع میکردند.)
وضعیت غذا هم بسیار بد و نامرتب بود و به عمد خارج از وعده های معمولی و دیر اقدام میکردند. بهترین غذا عدس پلو یا کتلت با نان بود که بیشتر کوکو سیب زمینی بود تا کتلت. شرایط سلول قابل تحمل نبود.
برخوردهای خشن و توهین آمیز عادل و مختار به هر بهانه ای تکرار میشد و اگر کسی سئوال میکرد با خشونت جواب رد میدادند. ( مخصوصا عادل).
بعد از 10 یا 12 روز (یادم نیست چند روز) شب هنگام عادل و مجید عالمیان درب سلول را باز کرده و با خشونت گفتند که وسائلتان را جمع کنید و در سمت دیوار بایستید. به همه چشم بند زده و یکی یکی از سلول خارج کردند و در بیرون ساختمان سوار ایفا نموده و چادر پشت را هم بستند و خودروها حرکت کردند.
این بار هم مثل روز اول دستگیری و انتقال از پی-جی 11 .. شروع به  دور زدن در محوطه‌ی قرارگاه اشرف کردند و سپس به خیابان اصلی 600 وارد شده و مستقیم راندند تا در انتهای آن به سمت راست پیچیده و جلوی قلعه محمود قائم شهر یا قلعه 200 متوقف شدیم. نفرات را با خشونت و توهین پیاده کرده و به داخل قلعه بردند.
و در اتاق  اول سمت  راست که معمولا بزرگتر از دیگر اتاق‌ها بودند انداختند.
قلعه 200 و 700 کاملا شبیه هم هستند و همه‌ی اشرفیها از آن مطلع اند و من مدتهای مدیدی در هر دو قلعه زندگی کرده ام و دقیقا آنجا را میشناسم. هر چند بعدها بنا بر ضرورت در همه جای قرارگاه تغییرات زیادی انجام گرفت.
وارد اتاق که شدیم ابتدا همه را به سمت دیوار نگه داشته و سپس چشم بندها را باز و برادران مجاهد! مجید عالمیان و نریمان عزتی دستورات و تذکراتی را دادند و رفتند و درب را بستند.
اینجا بر اساس ظرفیت اتاق، تعداد نفرات بیشتر و در حدود 20 نفر بودیم. اغلب همدیگر را  میشناختیم، چرا که طی سالیان متمادی زندگی و کار و تلاش در آنجا و در جریان مراسمها و نشستهای عمومی ، همدیگر را بارها دیده بودیم و یا دوست صمیمی و نزدیک بودیم.
لحظات اول فضا سنگین بود و کسی چیزی نمی گفت. همه دورتا دور اتاق به دیوار تکیه داده و نشسته بودیم و در دیوار و سقف اتاق و همدیگر را نگاه می کردیم. در قسمت شمال اتاق یک توالت و یک روشوئی و دوشی برای حمام درست کرده و با پنل آنرا از اتاق جدا کرده بودند.
همه به فکر فرو رفته بودند و لابد  همه در عالم رویا، شاهباز زرین بال ذهن را در گذشته ها و رویاهای تلخ و شیرین خود، فارغ از هر قید و بندی به پرواز درآورده و با خود میگفتند خدایا، بی وفائی و جور زمانه را بنگر که ما در دنیای کودکانه خود، چه اندیشه های طلائی و خوابهای خوشی برای مردم میدیدیم و برای تحقق آن سقف زندگی حداکثر 6 ماهه برای خود در نظر گرفته بودیم،(می گویند در مبارزات چریک شهری عمر یک چریک حداکثر 6 ماه است.) اما با چه واقعیتهای تلخ و جفا کاریها و نامردمی‌هائی روبرو شدیم . و تازه معلوم نیست که چه سرنوشتی در انتظار ما هست. زمانی این افکار تلختر و آزاردهنده تر میشد که این جفاکاریها از طرف یاران و مسئولین و فرماندهان والا مقام! صورت میگرفت.

شرح این هجران و این خون جگر      کی توان پنهان نمود تا روز دگر
من به یاداولین روزهائی که در سال 65 از سلیمانیه به اشرف آمده بودیم، افتاده بودم. همه‌ی نفرات با چه  شور و شوق وصف ناپذیری مشغول نظافت وآماده سازی محل جدید بودیم. اتفاقا  اولین جایی که نظافت کردیم و راه‌اندازی شد همین قلعه ها بودند. در آن زمان حسین ابریشمچی (برادر کاظم) مسئول ما بود (از سلیمانیه با یک دستگاه هینو با هم به محل جدید آمده بودیم). به محض ورود به دشت بزرگ و خشک و بی آب وعلف اشرف، بچه ها از کاظم پرسیدند برادر کاظم این جا خیلی بزرگ است می‌خواهیم چه کار کنیم ؟ کاظم گفت : نخیر آقا ، سازمان ما خیلی بزرگتر از این حرفهاست !
یادم می آید اولین تضادی که بچه ها در مورد قلعه و اتاقها مطرح کردند این بود که این جا زندان است و ما یاد زندانهای رژیم می افتیم و دلمان میگیرد! بچه ها درست میگفتند، قلعه‌ها زندان پادگان سپاه دوم عراقیها بود  که اتاقهائی با سقف بلند داشت. هر اتاق 2 پنجره‌ی کوچک نزدیک سقف و ۲ پنجره متوسط در کنار درب ورودی و جلوی اتاق داشت. پنجره‌ها با میله های فلزی قطور جوشکاری شده بودند.
داخل اتاقها بسیار کثیف و پر از آشغال ومدفوع انسان و گرد و خاک بود و بوی بد میداد.
ما نمی‌دانستیم که این اتاقها  روزی زندان خودمان خواهد شد و در آن‌‌ها به بند کشیده خواهیم شد. حالا چشم خود و ناباورانه این حقیقت تلخ را مشاهده می کردیم.
روزها از بصورت عادی از پی هم می‌گذشت و ما هم‌چنان در حبس برادران بودیم. هیچ‌یک از ما جز مبارزه با رژیم و گذشتن از جان و مال و خانمان هیچ جرمی مرتکب نشده بودیم. اغلب بچه ها از وضعیت پیش آمده در حالت گیجی و دلهره و اضطراب به سر می‌بردند و به دنبال حل این معما بودند که چه اتفاقی افتاده و دلیل این کارها چیست؟
بچه‌ها گاهی از کسانی که بیشتر اعتماد داشتند سئوال می کردند که موضوع چیست. کسی پاسخ روشنی برای این سؤال نداشت. بعد از چندی بردن تک نفره بچه ها شروع شد و هر چند روز یکی از بچه ها را از پیش ما میبردند. فضای ابهام و سئوال همراه ترس و نگرانی بین نفرات بیشتر و بیشتر میشد. این شرایط به لحاظ روحی و روانی برای همه بسیار سنگین بود و در چهره و رفتار نفرات مشهود بود.
تقریبا یک هفته از بردن نفر اول نگذشته بود که (برای رعایت مسائل امنیتی بیشتر برای نفراتی که هنوز در لیبرتی و در چنگال فرقه اسیر هستند و مسائل دیگر از بردن اسامی نفرات معذورم ) درب اتاق باز شد و او که به سختی راه میرفت وارد شد. خدای من، چه می دیدیم؟ آیا این همان.... فلانی است؟
سوگند به خون و روح تمامی یاران عزیزم که طی سالهای 60 -62 و بعد از آن در زندانهای رژیم، دژخیمان  خمینی هر شب از کنار ما بیرون می کشیدند و به جوخه‌‌ی اعدام می‌بردند ذره‌ای اغراق نمی‌کنم.
هنوز گرمای گونه‌های گر گرفته و لبهای تب دارشان را که در لحظه های وداع، برای آخرین بار میبوسیدیم احساس می‌کنم.
در کنار پنجره های مشرف به میدان اعدام، با نفس های حبس کرده در سینه، در انتظار آخرین فریادهایشان قبل از تیرباران می‌شدیم، اغلب شعارهایشان در آخرین دم حیات «مرگ بر خمینی، درود بر رجوی، و زنده باد آزادی»  بود.
در سلول اشرف در تنهایی خودم گذشته را مرور می‌کردم. یادم می‌آمد با شنیدن فریاد بچه‌ها هنگام اعدام با آن‌ها عهد و پیمان می‌بستیم که راه و آرمانشان را ادامه داده و تا به سر منزل مقصود رسیدن آن که همانا آزادی مردم ایران و برابری و عدالت اجتماعی بود از پای ننشینیم! و ما حالا در زندان رجوی که همه‌ چیزمان را به پای او ریخته بودیم اسیر بودیم.
میدیدیم که چگونه و چه طور به همه‌ی آن خونها و جانهای پاک و اعتماد و آرمانهای والای آنها خیانت شده و لگد مال می شوند. این برای من و دیگران از هر درد و رنجی دردناکتر و در عین حال شگفت انگیزتر بود. پاسخی نداشتیم که این همه ظلم و ستم برای چیست؟
در زندان خمینی، نمونه های زیادی از شکنجه و آش و لاش شدنهای پاهای بچه ها را به چشم دیده بودم. در اثر ضربات کابل و شلاق، گوشت و پوست پاها ریخته و به استخوان پا رسیده بود اما سوگند می‌خورم صحنه‌ی شکنجه‌ی وحشتناک دوستانم را که در زندان رجوی میدیدم برایم باور کردنی نبود. اصلا نمیشد مقایسه کرد.
سوگند به خدا صحنه‌ی بسیار وحشتناکتری بود!
ما در وحله اول نفر شکنجه شده را نشناختیم. سر و صورت، چشمها و لبها ....چنان ورم کرده و سیاه شده بود که وی قابل شناسائی نبود! پاها چنان ورم کرده و سیاه بود که نمی‌توانستیم باور کنیم چنین بلایی را بر سر پای دوستمان آورده‌اند. پاها به اندازه‌ی بالشت ورم کرده بود و خون مردگی همه‌ی جای آن را پوشانده بود. این همه بی‌رحمی قابل فهم نبود. اگر به چشم خودم نمی‌دیدم باورش برایم تقریباً غیرممکن بود.
در نگاه اول کسی جرات نمی کرد به او نزدیک شود. از آن‌جایی که هم یگانی من بود با یکی دیگر از بچه ها به او نزدیک شدیم و در کنارش نشستیم. از او پرسیدیم چرا این بلا را سرت آورده اند؟ اول میترسید چیزی بگوید. پس از آن‌که او را دلداری دادیم در اثر اصرار ما شروع به صحبت کرد و گفت از من به زور می‌خواستند بپذیرم که مزدورم و به این دروغ اقرار کنم. اتهامات زیادی را جلویم گذاشتند که بایستی آن‌ها را تأیید می‌کردم.
پرسیدیم چه کسی بود تو را شکنجه داد؟ با درد جانگاهی گفت 3 -4 نفر بودند. مرا به صندلی بسته بودند و از هر طرف میزدند و بیشتر «برادر حکمت» (حجت بنی عامری ) می زد و «برادر مجید عالمیان» و مختار و نریمان هم میزدند.
پرسیدیم با چه وسیله‌‌ای میزدند ؟ گفت با چوب، با کابل و «برادر حکمت» بیشتر با دم پائی میزد.
پرسیدیم داد و بیداد نمی کردی؟ گفت روی دهنم را با پارچه محکم بسته بودند و هر چه فریاد میزدم صدا در نمی آمد. گریه میکردم و با چشم اشاره میکردم ولی توجه نمی کردند و فحش میدادند و میزدند!
به نظرم برای زهر چشم گرفتن از بقیه او را با این حالت به داخل بند فرستاده بودند و البته تاثیر خود را گذاشته بود. بچه‌ها خیلی ترسیده بودند و سکوت خاصی به بند حاکم شده بود. هر کس فکر میکرد که فردا ممکن است نوبت او باشد.
روزهای بعد علی و چند نفر دیگر را بردند و ما منتظر بودیم که کی نوبت ما خواهد شد و...؟ اما ما سعادت آنرا نداشتیم که از الطاف «برادران مجاهد» خود بهره مند شویم.!
در مورد اینکه چرا همه را برای شکنجه نبردند من از سیاست و برنامه آنها خبر ندارم ولی در مورد خود من فکر می‌کنم به دو دلیل شکنجه جسمی صورت نگرفت.
۱ – شاید به دلیل اینکه من در روز اول وقتی دستور دادند پای ورقه را امضاء کنم این کار را انجام دادم و نیازی نمی‌دیدند.
2- به دلیل مریضی من که از روی تخت بیماری مرا به زندان منتقل کرده بودند. من به دلیل درد شدید پا و سیاتیک، دارو و قرصهای مسکن مصرف می کردم. در سلول هم مستمر پی گیری می کردم که من درد دارم و داروهای مرا بیاورید اما توجهی نمیکردند. عاقبت پس از مدت‌ها برخورد مستمر و گفتگو با نگهبان‌های متعدد بالاخره روزی مختار در سلول را گشود و داروهایم را به من داد.
به نظرم اگر امکانش را داشتند همه نفرات قرارگاه را وارد داستان 73 می‌کردند. اما ظاهراً تشکیلات توان ورود بیشتر به این داستان را نداشت. 
نمی‌دانم دقیقاً چند نفر را در پروسه‌ی «رفع ابهام» به زندان‌های رجوی منتقل کردند. بعد از اتمام قضیه آمارهای متفاوتی بین بچه‌ها مطرح می‌شد ولی اغلب تعداد ۷۰۰ نفر را تأیید می‌کردند.  
من از حساب و کتاب رجوی خبر ندارم که چرا و به چه دلیل و بر اساس چه معیاری این 700 نفر انتخاب شده بودند. ولی میشود گفت این عده احتمالاً برای نسق گیری و خاموش کردن هر صدای مخالفی در تشکیلات و جلوگیری از گسترش نارضایتی ها و انتقادات و تناقضات خطی و استراتژیکی و سیاسی که اعضاء مستقیما به خود رجوی داشتند و حاکمیت او را تهدید می کرد انتخاب شده بودند. ظاهراً از هر کسی که فاکت نارضایتی و انتقاد و اعتراضی دیده بودند، زیر ضرب بردند تا صدای هر مخالفی را در نطفه خفه کنند.
اما نکته‌ای که قابل تامل بود اینکه رجوی حتی از قدیمی ترین و مورد اعتمادترین افراد خود مثل «آقا» (مجید معینی که از خود رجوی لقب قهرمان مقاومت در برابر شکنجه های ساواک را به او داده بود) نگذشت و تعدادی از زنان «شورای رهبری» دوره اول را هم وارد این پروسه کرد تا به زنان شورای رهبری این پیغام را بدهد که مصیبت زندان و شکنجه می‌تواند دامن هر کس را بگیرد.
چه کسی باور می‌کرد «آقا» و یا اولین اعضای «شورای رهبری» نفوذی رژیم باشند؟ 
خروس بی محل
پشت دیوار بند ؛ یعنی در داخل حیاط قلعه، هر شب بعد از ساعت 12 خروسی شروع به خواندن می کرد که تا دم دمای های صبح می خواند و نمیگذاشت بخوابیم. اغلب بچه ها از خروس بی محل می نالیدند. چرا که صدای او نمی‌گذاشت بخوابیم . در میان بچه ها شایع شده بود که ضبط صوت است و خروس واقعی نیست و برای اذیت کردن ما گذاشته اند؟ ولی من در این مورد نمی توانم به «برادران مجاهد» تهمت ناروا بزنم که ضبط صوت بود . هر چه بود مزاحم خواب زندانیها بود و اغلب بعنوان خاطره ای تلخ از آن یاد می کردند.

ماست مالی و معذرت خواهی ضمنی رجوی از زندانیان
پس از 48 روز که از زندانی شدن ما (نفراتی که در این بند با هم بودیم) می‌گذشت به نفرات بند اطلاع دادند آماده شوید که برای نشست پیش «خواهر سوسن» (عذرا علوی طالقانی) میروید. نمیدانم بقیه نفرات چه مدت قبل دستگیر شده بودند، و در کجا در بند بودند؟ بعداً من از کسانی که در سال ۷۳ به بند کشیده بودند شنیدم که 4 ماه یا بیشتر در زندان بوده اند.
البته کسی باور نکرد به نشست «خواهر سوسن» می‌رویم. همه اعتقاد داشتند نشست رجوی است و تقریبا همه حدس می زدند که داستان تمام خواهد شد.
دوباره به همه چشم بند زده و یکی یکی از بند خارج کردند. در داخل حیاط معلوم بود به غیر از ما نفرات دیگری هم هستند. فاصله بین حیاط و طرف دیگر قلعه را با چشم بند و در حالی که دست هر کس را می گرفتند، طی کردیم.
دست مرا «برادر مجاهد عباس صنوبری» قادر، (خواننده‌ی ترانه سرود ارتش رهائی بود) گرفته و به سمت اتاق مورد نظر راهنمائی کرد تا به مانعی برخورد نکنم. از صدایش او را شناختم. وی نیز مرا خوب می‌شناخت.
به سمت دیگر حیاط که رسیدیم چشم بند را باز کردند و متوجه شدیم که دور تا دور جلوی اتاقها قلعه را با پنل پوشانده‌ و جلو دید را گرفته‌اند.
وارد اتاق کوچکی شدیم که «خواهر سوسن» آنجا بود. به هر کدام از ما یک دست لباس غیرنظامی(شلوار و پیراهن) دادند که بپوشیم. ما از سمت دیگر قلعه خارج و سوار ایفا هایی که آماده بودند شدیم. پشت ایفا را هم با چادر کاملا بسته بودند که بیرون دید نداشته باشد. اتفاقا من علی را در داخل ایفا دیدم. حسابی خوشحال شدیم. با هم احوالپرسی کرده و کنار هم نشستیم. مسئول ایفای ما هم «برادر مجاهد حکمت» بود. در طول راه به من و علی که با هم صحبت می کردیم چشم غره میرفت. ولی ما اعتنائی نکردیم. علی با اشاره می گفت که او خیلی خطرناک است و وحشتناک و بی رحمانه شکنجه می کرد. «برادر حکمت» او را خیلی زده بود. هنوز آثار شکنجه در بدن علی قابل مشاهده بود.
به هر حال ایفاها حرکت کرده و خیابانهای قرارگاه را طی و از درب قرارگاه خارج شد و به سمت بغداد روانه شدیم.
دقیق یادم نیست اما حدود 2 الی 3ساعت بعد به قرارگاه بدیع زادگان رسیدیم. جلوی ساختمانهائی که از قبل آماده شده بود پیاده و در چند اتاق مستقر شدیم. محمود مهدوی (محمود قائم شهر) مسئول استقرار نفرات بود و هر چند نفر را به اتاقی میفرستاد.
بعد از گذشت ساعتی همه را به سالنی منتقل کردند که آماده بود و اغلب خواهران شورای رهبری و برادران مسئول هم در آنجا بودند. کم کم سالن پر از نفراتی که زندانی بودند شد و در جاهای تعیین شده نشستیم.
شازده هم بعد از مدتی تشریف آوردند و طبق معمول مقداری شوخی کرد و شروع به داستان سرائی کرد و ننه من غریبم بازی در آورد که چرا و به چه دلیل شما را مدتی در یک جا نگهداری کرده اند!
او مدعی شد سازمان بزرگترین توطئه‌ی تروریستی رژیم را که می خواست مرا (رجوی) ترور کند کشف و خنثی کرده است. و در این رابطه چند نفر را که رژیم مستقیما فرستاده بود دستگیر کرده ایم. برای آن که داستان را واقعی جلوه دهد گفت 2 برادر و یک خواهر به نامهای جلیل و خلیل و طوبی بزرگمهر از طرف رژیم ماموریت داشتند و با خود سلاح و مواد منفجره به داخل قرارگاه آورده و در حیاط آسایشگاه خواهران مخفی نموده بودند تا در شرایط مناسب مرا ترور کنند! و به عنوان مدرک فیلمی از گوشه ای از دیواری را نشان داده و مدعی شد سلاحها و مواد منفجره را هم در این جا جاسازی کرده بودند. معلوم نبود این خرابه کجاست و اساسا به حیاط آسایشگاه خواهران شباهت نداشت.! در هر حال اینها در درست کردن سند و مدرک ید طولایی دارند و در دروغ‌گویی و تهمت زدن متبحر هستند و هیچ مرزی را رعایت نمی‌کنند و دست شیطان را هم در فریبکاری و دغلبازی از پشت بسته اند...
شازده اندر باب این کشف بزرگ داستانها گفت و طبق معمول آسمان و ریسمان زیادی را به هم بافت. از جمله گفت مگر ما بختیار هستیم که بایستیم تا بیایند کاردیمان کنند. اگر لازم باشد هزار نفر هم کشته شوند هرگز در برابر رژیم کوتاه نمی آئیم! طوری فضا سازی و گرد و خاک کرد که ما هم ساده لوحانه باور نموده و حرف او را تکرار کردیم. من گفتم چون بحث خود شما بوده درست است و اگر هزار نفر هم از بین بروند مهم نیست.
او پس از مشاهده‌ی فضا کاغذ هائی را در میان پرونده هائی که جلو دستش بود در آورد و مرا صدا کرد بالای سن پیش خودش و گفت نگاه کن چرا شما را دستگیر کرده ایم. دوست تو....( از ذکر نام او به دلائلی صرف نظر می کنم ) در مورد تو نوشته که در فلان جا و در صامت از طریق بی سیم با نیروهای رژیم تماس می‌گرفتی!
«صامت» اصطلاحاتی بود که برای سنگرهای استراق سمع در پایگاه های مرزی که کنار سنگرهای عراقی‌ها در طول نوار مرزی قرار داشت به کار برده می‌شد. سازمان در این سنگر‌ها مکالمات رژیم را شنود و اطلاعات و جابجائی نیروهای رژیم را به عراقی‌ها می‌داد.
خوشبختانه شازده رودست خورد و فکر کرد چون من یک جمله در دفاع از حرفهای او زدم، اگر پیش جمع مرا صدا کند و مدارک ساختگی و جعلی را نشانم دهد من تائید خواهم کرد و این در اثبات حرفهای او مؤثر خواهد بود و موضوع را در ذهن افراد جا می‌اندازد.
من بر خلاف تصور او با قاطعیت گفتم نه «برادر» این دروغ است و اصلا درست نیست. رجوی گفت این مدارکی است که خودش نوشته است. من هم گفتم که دروغ است. چون دید زیر بار نمی‌روم و تیرش به خطا خورده با حالت معنی داری گفت برو بنشین.
او علنا و رودر روی من و جلوی همه دروغ میگفت و انتظار داشت که من هم دروغ او را تائید کنم. آن گزارش هم تماما دروغ بود. آن برادر را هم در شرایطی ناجور و تحت فشار و شکنجه وادار به نوشتن آن گزارش دروغ کرده بودند. بعدا از هم بندیهای آن برادر شنیدم که او هم جزء کسانی بوده که بسیار مورد شکنجه قرار گرفته بود. بعدها بارها او را در قرارگاه دیدم، همیشه حالت شرمندگی داشت و خجالت می‌کشید با من حرف بزند. ولی  من هرگز به روی او نیاوردم و همیشه سعی می کردم با او به گونه‌ای برخورد کنم که هیچ اتفاقی نیفتاده است.
خودش می‌دانست آن گزارش دروغ محض بوده و به همین دلیل تحت فشار بود. در ثانی آن زمان که ما با هم در یک پایگاه مرزی بودیم، سنگر صامت در بالای ارتفاعات و در نزدیکی سنگرهای عراقیها بود و مسئول مشخصی داشت و بجز آن نفر و مسئول پایگاه کسی حق نداشت که آنجا برود. هر روز صبح زود آن برادر میرفت سنگر صامت و ظهر برای نهار می آمد و دوباره برمیگشت آنجا.
ثالثا در سال 65 که ما در آن پایگاه مرزی بودیم من تازه وارد بودم. یک سال بود به عراق رفته بودم و هنوز با هیچ دستگاه بیسیمی کار نکرده و آموزشی ندیده بودم که بتوانم با بیسیم با رژیم تماس بگیرم.
بعدها در سال‌های 66 و67 در جریان آموزش زرهی، نفربر و تانک با بیسیم‌ها آشنا شده و آموزش دیدیم.
من در همان روی سن اعتقادم به شازده فرو ریخت و به این باور رسیدم که کل داستان دروغ محض است و موضوع چیز دیگری است. چرا که او چشم در چشم من دروغ می‌گفت و اصرار داشت گفته‌های او را تأیید کنم و اتهام مزدوری رژیم را بپذیرم. همان‌جا بود که دانستم همه‌ی سناریوها زیر سر خود اوست و آن‌چه بر سر ما آمده را خود او هدایت و برنامه‌ریزی می‌کند و در ریز پرونده‌سازی‌ها و برخوردها هست.
پس از آن هرگز، رجوی آن رهبری که قبلا در حد پرستش او را دوست داشتم و حاضر بودم در راه و آرمان او هر فداکاری را بکنم نبود و نشد. و روز به روز فاصله‌ام بیشتر و بیشتر شد. چرا که به اعتماد و اعتقاد ما خیانت کرد و با ما بازی کثیفی کرد.
اغلب نفراتی که وارد این داستان شدند، و این ظلم و ستم آشکار و جنایت از طرف باند تبهکار حاکم در حق آنان روا شد هرگز دیگر در درون تشکیلات کمر راست نکردند و نفر رجوی نشدند!
در پایان امیدوارم شرایطی فراهم شود که در یک دادگاه مردمی و بی طرف، با شرکت خبرنگاران بین المللی و وکلا و مردم و خانواده های زندانیان و با حضور شخص رجوی و عاملان و شکنجه گران به موضوع داستان 73 رسیدگی شود و آن‌ها پاسخ جنایات و ظلم و ستمی که در حق ما روا داشتند را بدهند.

اسامی زندانبانان و شکنجه گران فرقه رجوی:
اسامی نفراتی که خودم مشاهده کرده ام:
محمد سادات دربندی(عادل)
مجید عالمیان
مختار جنت صادقی
نریمان عزتی
فریدون سلیمی
حجت بی عامری(حکمت)
حسین ابریشمچی(کاظم)
اسدالله مثنی
عباس صنبوبری (قادر)
حمید یوسفی (قاسم)
فاضل
لیلا سعادت(زن تقی زیبائی)
اسامی که از بچه های دیگر شنیده ام:
حسن محصل
سیامک (از برادران مسئول و فرمانده هان قرارگاه ها)
اغلب فرمانده هان قرارگاه ها
مهوش سپهری(نسرین)

اسامی کشته شده ها:
لازم به یادآوری است که من خودم موردی را ندیده ام و موارد زیر را از نفرات دیگر شنیده ام.
پرویز احمدی
قربانعلی ترابی
علی مروتی که هم یگانی و مدتی تحت مسئول خودم بود بعد از پروژه‌ی «رفع ابهام» 73 دیگر هرگز برنگشت و خبری از او نشد. او از اهالی ایوان غرب و ازکردهای بسیار بیباک و نترس بود و همیشه با مسئولین درگیر و مسئله دار بود . او با من بسیار صمیمی بود و همه حرفها و درد دل خود را با من در میان می گذاشت و وقتی از تنها پسر خردسالش و همسرش صحبت می کرد من بسیار ناراحت میشدم ودلم برایش میسوخت. متأسفانه کاری از دستم بر نمی آمد. میگفت اسم پسرش حسن است و خیلی او را دوست داشت و همیشه آرزو می کرد اگر پیش زن و بچه ام برگردم برخورد و تنظیم رابطه ام با آنها طوری دیگر خواهد بود. من شخصا امیدوارم او از این داستان جان سالم بدر برده باشد و الان در میان کانون گرم خانواده اش باشد.
                                   
جمال عظیمی (مجید کاویانی)
«عشق» و نسل برآمده از انقلاب ضد سلطنتی
ایرج مصداقی

مقارن انقلاب، ۱۸ ساله بودم که از سندیاگوی کالیفرنیا به ایران بازگشتم. ۲۱ ساله بودم که به زندان افتادم. با آن که نسبت به هم‌سن و سال‌های خودم از تجربه‌ی اجتماعی بیشتری برخوردار بودم و سرد و گرم روزگار را بیشتر چشیده و دنیادیده‌تر بودم با این حال تصویری از عشق مرسوم نداشتم. من به نسلی تعلق داشتم که در بحبوحه‌ی بزرگترین تغییرات اجتماعی در کشورمان برای همه‌چیز تعریف خاص خودش را داشت. در آن روزگار ما همانطور که تعریف درستی از «آزادی» و «دمکراسی» و «حقوق بشر» و «حقوق زنان» و ... نداشتیم تعریفی که از «عشق» به دست می‌دادیم هم منحصر به فرد بود. برای ما «عشق» به خلق ، به آرمان‌های انسانی، به آزادی، جای «عشق» به معشوق و محبوب را گرفته بود بدون آن که تصویر درستی از «محبوب»‌مان داشته باشیم.
تصویر ما از عشق با رنج تؤامان شده بود.
 
«اگر عشق رنج بود، من پادشاه عاشقان جهان بودم»، این برداشت آن روز من و ما از «عشق» بود.
سی خرداد و مبارزه‌ی مسلحانه که شروع شد، وقتی مرگ، زندگی را هدف قرار داده بود و جوخه‌های ‌اعدام یک دم از جان‌ستاندن نمی‌ایستادند تعریف ما از عشق، رنگ خون گرفت. این حس را در شعری که به یاد دختر ۱۳ ساله‌ای که در شهریور ۶۰ اعدام شد سروده شده می‌توان دید.
 
«عاشق باش، عاشق
و در میان رنگین کمان گلوله و دود
کبوتران عاشقی را پرواز ده
که دست‌آموز خواهران کوچکی شده‌اند
دختران معصومی که با چراغی به سرخی
قلب‌های کوچک خود
لبخند برلب از تاریخ عبور کردند
...
...
همیشه خواهی گفت
بیهوده است
بیهوده‌است تلاش شبداران
دخترکی که تنها با ۱۳ بهار توشه
از تاریخ عبور کرد
قلبش را در نارنجک برادرش به ودیعه گذاشت
قلبی که هر روز و هر ساعت منفجر می‌شود
و قلبی که همیشه فریاد خواهد زد
آزادی از آن کبوتران عاشقی است که
افق را فراموش نکرده‌اند»
 
یا که
 «خود را چونان پلنگی مغرور از دار عشق بر قله‌های مرداد آونگ کند»
 
در آن روزها به تنها چیزی که می‌اندیشیدیم «عمر چریک» بود که ۶ ماه ارزیابی می‌شد. یادش به خیر مهدی مهرمحمدی که در ۱۲ مرداد ۶۷ جاودانه شد. وقتی در تیر و مرداد ۶۰ که مرگ از در و دیوار می‌بارید بعد از اجرای هر قرار تشکیلاتی با یکدیگر درد دل می‌کردیم، می‌خندید و می‌گفت «ما را باش صبح که از خانه در می‌آییم به فکر اعدامیم، ظهر به فکر دار، شب به فکر تیرباران». در زندان هم وقتی دوتایی قدم می‌زدیم و من آن روزها را یادآوری می‌کردم، مهدی قهقهه‌اش تا آسمان می‌رفت. آخرین بار روز ۹ مرداد ۶۷ در حیاط زندان گوهردشت همین موضوع را به او گفتم و از خنده ریسه رفت.
 
من در این فضا بود که به بند کشیده شدم و سر از اوین و گوهردشت و قزلحصار در آوردم. فشار بازجویی و شکنجه و اعدام اجازه نمی‌داد جز به درد و رنج و غم و اندوه و مبارزه‌‌ی سختی که در پیش بود به چیزی بیاندیشم.
 
من متعلق به نسلی بودم که «عشق را هرگز به دیده نگشوده بود». زنده یاد علی خلیلی در سال خونبار ۶۰ وقتی گوهر ادب آواز با انفجار خود، دستغیب را «صدپاره» کرد در وصف «سیاووشانی» که «چاووشان» کاروان مان بودند و خطاب به «گوهر» سرود:‌
 
«آی بانوی اهورایی!
کجاوه‌ نشین سرزمین عشق‌های پاک
سیاووشان، گرچه چاووشان کاروان تواند
اما عشق را، هرگز به دیده نگشودند.
هر چند این عشق شیرین تو را
سلاح تیشه‌ی فرهاد شایسته است
اما بدان، که کوهسار از توحش صخره بایسته است.»
 
علی که نوجوانی‌اش در زندان شاه گذشته بود می‌دانست چه می‌گوید. او خود دلباخته‌ای بود که در سال ۵۹ بدون اجازه‌ی تشکیلاتی با عشق خود ازدواج کرد و به همین دلیل عضویتش در سازمان مجاهدین به حالت تعلیق درآمد و اسیر بایکوتی بیرحمانه شد. با این حال علی یکی از چهره‌های درخشان زندان دهه‌ی ۶۰ بود و در بهار ۶۳ پرپر شد.
پیش از آن در سال ۱۳۵۶، عبدالله پنجه‌شاهی یکی از اعضای سازمان چریک‌های فدایی خلق به خاطر عشقی که به ادنا ثابت رفیق‌ سازمانی‌اش داشت کشته شد. در ۳۱ خرداد ۱۳۸۹ سازمان فداییان اکثریت در اسنادی که منتشر کرد فاش نمود برخلاف ادعای مازیار بهروز در کتاب «شورشیان آرمانخواه»، علت کشته شدن عبدالله پنجه‌شاهی به دست هادی غلامیان لنگرودی دیگر عضو این سازمان، اختلاف ایدئولوژیک و سیاسی نبوده بلکه پای عشق در میان بوده است. فداییان اکثریت در دفاع از سابقه‌ی این سازمان به نکته‌ی فوق اشاره کردند بدون آن که توجه کنند «عاشق‌کشی» بدتر از دیگر موارد است. نمی‌دانم شاید پای رقابت عشقی و حسادت در میان بود چرا که «ادنا» هم زیبا بود و هم تیزهوش و هم از خانواده‌ی ثروتمند و متمول. «ادنا» خود نیز در سال ۶۰ در اوین به خون غلتید.
 
نمی‌توانم بگویم که «عاشق» نبودم، از وقتی مرا سر جنازه‌ی موسی خیابانی و همراهانش که در خون غوطه‌ور بودند بردند و من بر پیکر او نتوانستم علاقه و احترامم را عرضه کنم، عشقم به او دوچندان شد و نیروی عجیبی در من به وجود آورد. بارها در زیرفشارهای طاقت‌فرسا تا مرز شکستن پیش رفتم اما همیشه نیروی «عشق» به نجاتم می‌آمد و موسی دستم را می‌گرفت. تا سال‌های سال او یگانه محبوبم بود. خوابش را می‌دیدم، با او سخن می‌گفتم. از زندان آزاد هم که شده بودم هرگاه که فرصتی دست می‌داد بی‌اختیار با ماشین می‌رفتم جلوی خانه‌اش که هنوز به همان صورت قبل حفظ شده بود؛ مدتی در آن دور و بر پرسه می‌زدم و باز می‌گشتم.
 
وقتی پس از دریافت حکم دهسال زندان به سلول انفرادی گوهردشت و شکنجه و آزار و اذیت دوباره دچار شدم هراس از شکستن و وادادن و زیرپا گذاشتن تعهدات انسانی و اخلاقی مرا در موقعیتی قرار داده بود که به مقوله‌ی زن فکر نکنم.
در سلول انفرادی و در تنهایی و سکوت با آن که ذهن گریزپا به هر سویی می‌دود اما در بازخوانی خاطرات و حتی رویاهایم نیز زنان را سانسور می‌کردم. خط سرخی بود که خود ترسیم کرده بودم و می‌کوشیدم به آن نزدیک نشوم. فکر می‌کردم این موضوعی است که باعث می‌شود «عشق به زندگی» و «ماندن» و تشکیل خانواده در من ریشه کند. به باورم این‌ها می‌‌توانست در شرایطی که زیر فشار مضاعف بودم مرا به سستی بکشاند.
حتا جرأت نمی‌کردم در باره دختران جوان فامیل و یا هم‌محلی‌ها و آشنایانم فکر کرده و یا چهره‌شان را به خاطر بیاورم. دنیایم مردانه بود. اما از آن‌جایی که برای هر چیز می‌شود توجیهی پیدا کرد، پس از مدتی کلنجار رفتن راه حل موضوع را یافتم. برای وارد شدن به حریم ممنوعه، در ذهنم یک کار تحقیقی را پی‌ریزی کردم. مقایسه رفتارهای زنان در پیش و پس از ازدواج؛ آیا ازدواج باعث شادابی و طراوت زنان شده است یا خیر؛ آیا تغییر مثبتی در زنان ازدواج کرده دیده می‌شود؟ برای رسیدن به پاسخ‌ می‌توانستم بدون دغدغه‌ی خاطر همه‌‌ی دختران و زنان فامیل، در و همسایه، دوست و آشنا را در نظر بگیرم و با کنجکاوی رفتار و کردار آن‌ها را پیش و پس از ازدواج سنجیده و مورد ارزیابی قرار دهم. نتیجه‌ی تحقیقات برای خودم هم جالب بود و هم غم‌انگیز. بدون استثنا زنانی که می‌شناختم از شر و شوری افتاده و دچار نوعی خمودی شده و طراوت قبل را نداشتند. احساس رقابت، حسادت، چشم و هم‌چشمی در تعدادی از‌ آن‌ها رشد کرده و در بعضی موارد تبدیل به بدجنسی و بدخواهی برای دیگران نیز شده بود. در حالی که این تغییرات در مردان دیده نمی‌شد. سطح تحصیل، درآمد، شغل و سنتی یا غیرسنتی بودن همسران نیز در نتیجه‌ی "تحقیقاتم" تأثیری نداشت. زنان پس از ازدواج با مشکلات بیشتری مواجه می‌شدند. ظاهراً دلم برای موقعیتی که در انتظار دختران ازدواج نکرده بود می‌سوخت، اما با این حربه بر کمبودی که داشتم فائق می‌آمدم و از طرفی رندانه احساس می‌کردم که عزمم برای مبارزه و تغییر شرایط زنان میهنم نیز جزم‌تر شده است.
یک بار نیز به قصد برنامه‌ریزی برای آینده‌ی زندگی‌ام و یا بهتر است بگویم برای آن‌که محملی برای تفکر در مورد ازدواج و مشخصات همسرم بتراشم، به یاد کتاب "منظومه پداگوژیکی" نوشته آ. ماکارنکو و فیلمی که از روی آن ساخته بودند و من به عنوان یک دستور تشکیلاتی آن را در سینما بلوار و رویال دو بار دیده بودم، افتادم. در ذهنم پانسیونی شبیه به آن بازسازی کردم و با توجه به پول بادآورده‌ای که به دست آورده بودم با همسرم به اداره‌ی‌ آن و تربیت کودکان بزه‌کار پرداختم. همه چیز بهانه بود تا من بتوانم با خیال آسوده به موضوع همسرم در آینده و ردیف کردن کودکان متعدد بپردازم. از آن‌جایی که آزادی خود را موکول به سرنگونی رژیم می‌دیدم و فکر نمی‌کردم تا این رژیم هست آزاد شوم، در ذهنم به ادامه‌ی مبارزه برای سرنگونی رژیم در خارج از زندان نمی‌پرداختم. آن‌چه در نظر داشتم بازسازی کشور و مرهم نهادن بر زخم‌های اجتماعی پس از پیروزی بود.
 
در تابستان ۶۴ برای بازجویی دوباره به اوین منتقل شدم. این بار اوین حال و هوای دیگری داشت. به جای نشستن در راهرو، ما را به اتاقی در انتهای طبقه‌ی اول بردند که سابقاً شکنجه‌گاه بود و بعدها به شعبه ۸ اوین جهت بازجویی بهایی‌ها تبدیل شده بود. محل مزبور به اتاق انتظار زندانیان جهت رفتن به شعبه‌های بازجویی و شکنجه اختصاص داده شده بود. ما در آن‌جا مانند بیمارانی که منتظر ویزیت دکتر در اتاق انتظار می‌نشینند، ‌نشستیم. نزدیک در اتاق پاسداری پشت میزی نشسته بود و ما را می‌پایید، درست مثل منشی دکتر که در سکوتی مطلق به کارهای خود می‌پردازد. در انتهای اتاقی نشسته بودم که دیوارهای آن پوشیده از جای کابل بود. ضربه‌های کابلی که به جای بدن قربانی، روی دیوار فرود آمده و رد سیاهی از خود باقی گذاشته بودند.
منظره‌ی غم‌انگیز و درد‌آوری بود، به ویژه برای من که از سابقه‌ی آن اتاق مطلع بودم. حضور در آن‌جا، مرا به زمانی می‌برد که محل فوق شکنجه‌گاه بود. تصویر بچه‌ها را در آیینه‌ی خیالم در آن‌جا می‌دیدم. هجوم تصویرها لحظه‌ای مرا آرام نمی‌گذاشت و به جنونم رسانده بود. یک لحظه احساس کردم فاطمه کزازی که «خواهرم» بود و صمیمانه‌ دوستش داشتم از میان آن نقش‌های سیاه بر دیوار به سویم می‌آید. دچار توهم شده بودم: «احساس می‌کردم چونان گل سرخی بر دیوار فریاد می‌زند منم صدای آتش‌ها».
صدای «فاطی» در گوشم بود. رنج‌هایی را که در زندگی متحمل‌ شده بود به خاطر داشتم. دست‌هاش که از شستن لباس در هوای سرد رنگ لبو می‌شد به یادم بود.
دو سال پس از دستگیری من به بند کشیده شده و یک سال قبل به جوخه‌ی اعدام سپرده شده بود و هنوز غم از دست دادن او را باور نمی‌کردم. برادرش جلال یکی از صمیمی‌ترین دوستانم بود. از بچگی آن‌ها را می‌شناختم. در سال‌های پس از انقلاب روزها و شب‌های زیادی را با هم سپری کرده بودیم.
نگهبان متوجه‌ی حالت غیرعادی‌ام شده بود و دائم نهیب می‌زد: چشم‌بندت را بزن پایین! من با تمام وجود می‌خواستم به نقش آن رگه‌های سیاهِ روی دیوار که در ذهنم شعله‌های آتش را تداعی می‌کرد، نگاه کنم. تصور می‌کردم فاطی از میانشان بر می‌خیزد و به من لبخند می‌زند. او را چونان گلی می‌دیدم که در خنده‌ی خود می‌شکفت. اشتباه نمی‌کردم. می‌خواستم سیر ببینمش.
عاقبت پاسدار مزبور به نزدم آمد و چشم‌بندم را برداشت و گفت: مگر دیوانه‌ای؟ کجا را نگاه می‌کنی؟ بیا خوب نگاه کن! دیوار که دیدن نداره. بعد از درنگی کوتاه، در حالی که چشم‌بندم را دوباره بر چشمانم زد، گفت: راحت شدی؟ حالا بگیر بشین و سرت را بیانداز پایین! در حالی که سرش را تکان می‌داد و غرغر می‌کرد به سرجایش بازگشت.بعد از ظهر همان پاسدار پرسید: چند وقت است زندانی هستی؟ گفتم: ۴ سال. سرش را تکان داد و رفت. پیش خودش لابد گفت: بیچاره دیوانه شده است. حق داشت، نمی‌توانست کابوسی را که دچارش بودم، درک کند.
 
وقتی پس از کشتار ۶۷ در زندان اوین شعر «لیلای ابدی» را‌ که همان‌روزها سروده شده از حفظ می‌کردم به یاد «فاطی» و «فاطی‌» ها بودم.
 
«لیلا، ای خواهر اندیشه‌های آبی‌رنگ!
در عمق‌ چاه‌های کویری
در کاسه‌ چشمانم
اگر هنوز قطره آبی حتا نه چندان شیرین، باقی‌ست
تو در کاسه میشی‌ام ریخته‌ای
تا تشنگان ازلی با آن آب بیاشامند
که در قطره‌های تو
دریاها غریقند
و در آبی بیکرانه‌ی اعتقادی که چون شاخه‌ی گلی
به گیسو نهاده‌ای
باران همه‌ی فصول تاریخ
شعله‌های حریقند
لیلا!
مثل پیچکی به دست‌های تو می‌پیچم
با هزار زخم ژرف به سینه و دلم
به موی و روی تو می‌رسم
و چون مرواریدی
که از کهکشان کمی قطورتر است
در گودی آبی‌رنگ اندیشه‌ات می‌میرم»
 
شعر «لیلای ابدی» ما و احساساتمان را بیان می‌کرد. ما «عاشق» افسانه بودیم و جان را آسان می‌دادیم.
 
«دروغ زیبا نیست
و لیلا افسانه است
اما دروغ نیست
اگرنه، شکوفه‌های سیب، هرگز
آینه‌دار او نمی‌شوند
یا که پروانگان در هوای روشنش نمی‌پرند
عابدان عشق
جستجوگر نشانه‌های آشیانه‌اش
کوچه‌های قرن را آسیمه‌سر نمی‌دوند
چنگ‌نوازان قصه‌ها
با زخمه‌های دل
هر صبح و شام
بر پرده‌های او چنگ نمی‌زنند
زخمداران غول‌های سرد
جز برای آتش جاویدی که در نگاه اوست
جان را آسان نمی‌دهند. »
 
بعد از کشتار بیرحمانه ۶۷ مدت‌ها به فکر مهرداد فرزانه ثانی بودم. وقتی که به جوخه‌ی اعدام سپرده شد شش سال از پایان محکومیتش می‌‌گذشت. بی‌اختیار به یاد نامزدش می‌‌افتادم که بارها مهرداد از صبر او برایم گفته بود. از سال‌ها پیش از انقلاب چشم انتظار روز عروسی‌اش بود و حالا مهرداد برایش می‌خواند، نگاه کن:
«جز زخم عشق تو چیزی نشان سینه‌ی جنگجوی سپیده‌ دمان نمی‌شود»
وقتی در مهرماه ۶۷ نیروهای شهربانی و کمیته به سرکردگی علی‌اکبر محتشمی وزیر کشور در حمله به محله‌ی «جمشید» تهران، پس از خراب‌کردن خانه و کاشانه‌‌ی مردم، زنان و کودکان بی‌پناه را نیز به بند کشیدند، آن‌ها را به گوهردشت آوردند. از بند روبروی ما دائم صدای جنگ و جدال و دعوای زنان دردکشیده و محروم میهن‌مان به گوش می‌رسید. شب که فرا می‌رسید، گویی غم‌شان دو چندان می‌شد. آن‌هایی که صدای خوبی داشتند و یا فکر می‌کردند که دارند، شروع به خواندن می‌کردند. از آوازهای حزین که دردهای خود را در واقع با آن بازگو می‌کردند گرفته، تا آهنگ‌های کوچه بازاری شاد. غم آنان نیز بر دلم سنگینی می‌کرد. وقتی به هواخوری می‌رفتیم، ما را با شکل ظاهری‌مان و یا رنگ لباس‌مان صدا می‌کردند و یا برای هر کدام از ما مضامینی را کوک می‌کردند و شروع می‌کردند به خواندن آوازی در این رابطه... مثلاً برای کسی که قدش بلند بود، می‌خواندند: "آهای آقا بلنده، آهای مست و ملنگه"...  و یا برای کسی که پیراهن قرمز به تن داشت، می‌خواندند: "پیرهن قرمزی دل منو بردی"... یا برای کسی که از نظر آن‌ها قیافه‌ی قشنگی داشت، می‌خواندند: "سر تو بالاکن خوشگله، منو نگاه کن خوشگله"... یا "تو که با ناز می‌آی، این‌همه آواز می‌آی"..."دوست دارم می‌دونی که این کار دله گناه من نیست"، ... امان از وقتی که اسم یکی از بچه‌ها را یاد می‌‌گرفتند. روزی یکی از بچه‌ها حیدر یوسفلی را صدا کرد. بناگاه یکی از آن‌ها شروع کرد به خواندن ترانه‌ی "باباحیدر"،... گاه که ناامید می‌شدند، می‌خواندند، "اگه عشق همینه اگه زندگی اینه نمی‌خوام چشمام دنیا رو ببینه" ... خواندن هریک از این آوازها می‌توانست حتا تا چند دقیقه ادامه پیدا کند. بعضی‌ها‌یشان، اغراق نکنم گنجینه‌ی متحرک این گونه ترانه‌ها بودند و حافظه و استعداد عجیبی داشتند. آنان تنها از لای کرکره‌ی جلوی پنجره‌شان، آن‌هم به سختی، قادر به دیدن‌ ما بودند با این حال یک نظر و یک نگاه، کافی بود تا سوژه‌ای شود برای یادآوری و یا ساختن فی‌البداهه‌ی ترانه‌ای. با شنیدن ترانه‌‌های آن‌ها، ذهن من نیز فعال شده بود و هرچه ترانه‌ی "کوچه‌ بازاری" را که در عمرم شنیده بودم، پس از سال‌ها دوباره به یاد آورده و زیرلب زمزمه‌ می‌کردم. هر وقت در زیر پنجره‌ی سلول‌های آنان که در طبقه‌ی دوم به سر می‌بردند، می‌نشستم و به ترانه‌هایی که می‌خواندند گوش می‌دادم، بی‌اختیار به یاد عاشقانی می‌افتادم که روزها وشب‌ها زیر پنجره‌ی محبوبه‌شان به نواختن و خواندن ترانه‌های عاشقانه می‌پرداختند. حالا این محبوبه‌ها بودند که از پنجره‌های بسته‌شان برایمان آواز می‌خواندند! از همه‌ی آوازهایی که می‌خواندند لذت می‌بردم. یکی از مشتری‌های ثابت کنار دیوار، من بودم. با آوازها‌یشان زخم‌های دلم را التیام می‌دادم و کسی به رازم پی نمی‌برد.
 
پس از کشتار ۶۷ «عشق» را در چهره‌ی بچه‌هایی که از صمیم قلب دوست‌شان داشتم می‌دیدم. در روز چندین بار توالت‌های ششگانه‌ی بند دچار گرفتگی می‌شدند و کثافت در سطح توالت شناور می‌شد. مسئول نظافت بودم و چاره‌ی کار به دست من بود. ابر بزرگی تهیه کرده بودم. برای باز کردن توالت ابر را در مشتم می‌گرفتم و دستم را به زور تا بازو در سوراخ کاسه توالت می‌کردم و آن را چندین بار محکم به حالت تلمبه، بالا و پایین می‌بردم. بعد از چند بار تکرار این عمل، به یکباره هرچه در سطح توالت شناور بود، فروکش می‌کرد. من می‌ماندم و دستی پر از مو که به شدت به مدفوع آغشته بود. اوین از آب چشمه و چاه استفاده می‌کند و به ویژه در سرمای زمستان، سردی آب کشنده است. هر بار به سختی دست‌هایم را می‌شستم. استخوان‌هایم به شکل دردناکی تیر می‌کشیدند. این کار را با لذت تمام انجام می‌دادم. بچه‌ها تمامی سرمایه‌ام بودند که روزی سر به هزاران می‌زدند و حالا بسیاری‌شان را از دست داده بودم. خود را مانند تاجری ورشکسته‌ می‌دیدم. احساس عجیبی داشتم. حالا حتا مدفوع دوستان‌ زنده ‌مانده‌ام نیز برایم عزیز بود و دوست داشتنی! جز عشق چیزی نمی‌توان نامیدش.
ما هم عاشق بودیم اما عشق را دیگرگونه تفسیر می‌کردیم. انسان نمی‌تواند که عاشق نباشد.
 
ایرج مصداقی
 
این مقاله در مجله‌ی «تابلو» برای اولین بار انتشار یافت.
 
یک سند از نوشته های درونی سازمان مجاهدین خلق ایران در سال ۱۳۵۳
بهروز جلیلیان

نوشته زیر همان گونه که از عنوانش بر می آید، تحلیلی از رفیق فرمانده عملیات، بهرام آرام است. این عملیات در 27 مرداد 1353، صورت گرفت و احتمالا این تحلیل در اواخر شهریور ماه همان سال نوشته شده است. مقدمه سازمانی آن به قلم رفیق محمد تقی شهرام است. در اینجا ما با انتشار دوباره آن، درس هایی که از این رفقای رزمنده و در کوران مبارزه مسلحانه در اوج اختناق رژیم پهلوی در اختیار ما می گذارند، مطلع خواهیم شد که حتی رفقایی همچون بهرام آرام که از اعضای مرکزیت و فرمانده نظامی همه عملیات های سازمان مجاهدین خلق در پیش از انقلاب بوده است نیز از اعتراف به اشتباه و انتقاد به خود مبرا نیست. باشد که مبارزین سیاسی در زمان کنونی نیز، درس های ارزنده ای از این روابط و مناسبات ارزشمند بدست بیاورند.
به قول رفیق ناصر پایدار؛ "این سند البته ضمیمه هائی هم داشته است. بچه هائی از تیم های عملیات که دستگیر نشده بودند یا حداقل تا مدتی بعد از وقوع حوادث آن شبانه روز هنوز به دام ساواک نیافتاده بودند، هر کدام نظرات، حرف ها و تحلیل های خود را تنظیم کرده بودند. برخی از این نوشته ها، پیش از تحلیل بهرام در جمع ها مورد گفتگو قرار گرفت. با همه این ها نبود آن گزارشات هیچ مشکلی نیست. آنچه در این رابطه ارزش دارد، نگاه انتقادی مسؤلانه افراد به خودشان و به پراتیک جاری دستور کار خود و همراهان است. نگاه انتقادی که صد البته خود از دنیای آلایش های خلقی دور از شناخت شفاف کمونیستی مسائل مبارزه طبقاتی مالامال است اما به هر حال صداقت در آن موج می زند."
لازم به یادآوری است که آقای لطف الله میثمی نیز در سایت چشم انداز ایران، این تحلیل را با میان نویس هایی از نظرات خود منتشر کرده است. ما در این جا صرفا اصل سند را منتشر می کنیم. پاینویس ها نیز متعلق به متن اصلی است. اطلاعاتی که در کروشه [ ] آمده، بعد ها به دست ما رسیده است. مطالب درون کروشه جهت اطلاع خوانندگان و از ماست و به متن اصلی تعلق ندارد.
بهروز جلیلیان

تحلیل مختصری از انفجار خانه پایگاهی خیابان شیخ هادی
و انفجار بمب در دست رفیق محمد ابراهیم جوهری
مقدمه سازمان
تحلیل واقعه انفجار خانه پایگاهی خیابان شیخ هادی و انفجار بمب در دست رفیق محمد ابراهیم جوهری، یكبار دیگر این واقعیت سخت را در مقابل ما قرار می ‌دهد كه اشتباهات و شكست‌ های ما بخصوص در چنین مدارهایی از آگاهی و تجربه بسیار بیش از آن‌ كه جنبه معرفتی داشته باشند جنبه طبقاتی و ایدئولوژیك دارند. ما برآنیم كه این بار از چنین دیدگاهی و با به میان كشیدن تمام انگیزه‌ های درونی و عوامل عینی و مادی كه مجموعاً چنین حادثه ‌ای را آفریدند، جنبه‌ها و شیوه‌های نوینی از بررسی شكست‌ ها و پیروزی‌ های نظامی سازمان را ارائه دهیم. طرح شكست‌ ها یا پیروزی‌ های نظامی از زاویه نقطه ‌نظرهای ایدئولوژیك و طبقاتی در این دوره از دوران رشد سازمان كه ما درست در كشاكش و اوج مبارزه ایدئولوژیك درون تشكیلاتی به سر می‌ بریم، در عین حالی ‌كه اقدام جدیدی به ‌شمار می‌ رود امری كاملاً طبیعی است. بی ‌شك مبارزه‌‌ای كه در این مرحله برای تصفیه و احیای محتوای ایدئولوژیك سازمان آغاز كرده‌ایم، چنین برخوردی با مسئله عمل نظامی را كه خود در این مرحله تابعی از هدف‌ های درون تشكیلاتی باید باشد، ایجاب می ‌كند.
شاید اگر ما پیش از این نیز شكست‌ ها و پیروزی‌های نظامیان را از این دیدگاه مورد ارزیابی قرار می ‌دادیم اكنون حتی از انسجام و دیسیپلین نظامی بسیار مستحكم‌ تری برخوردار بودیم  و شاید هیچ‌ گاه چنین حادثه ‌ای با این عواقب بسیار دریغ ‌انگیز سیاسی، تشكیلاتی و نظامی گریبانگیر سازمان نمی‌شد.[1] در این زمان كه خون سه‌‌ تن از رفقای ارزنده ما در این جریان و در اثر این اشتباهات ریخته شده و در دست دشمن خونخوار خلق گرفتار آمده‌اند، امیدواریم كه این نقطه آغازی باشد برای برخورد جدی‌ تر و مبارزه پیگیر و خستگی ‌ناپذیرتر با ضعف‌ های اصولی كه این جریان آشكارا در برابرمان قرار می‌ دهد. این ضعف‌ ها مسلماً نمی ‌توانند در یك نقطه و یا در یك فرد متجلی و آن‌ گاه در همان نقطه و یا همان فرد مرتفع گردند. این سخن بدان معنا نیست كه ما ضعف‌ ها و اشتباهات رفیق فرمانده این جمع را منكر شویم و یا آن را كوچك جلوه دهیم. این رفیق [شهید بهرام آرام]    بی‌شك دارای اشتباهات جدی ‌ای بوده است، بلكه از نظر ما این سخن در واقع دارای دو معنای متفاوت و در عین حال متقابلاً وابسته به هم است.
معنای اول آن همان ضعف‌ های فردی این رفیق بوده كه به ‌عنوان فرمانده گروهی كه مرتكب اشتبا‌هات جبران‌ ناپذیری شده می ‌تواند مورد انتقاد شدید و حتی تنبیه سازمانی قرار گیرد. اما معنای دوم كه از نظر ما مهم‌ تر بوده و شاید علل زیربنایی ‌تری را در اشتبا‌هات سازمانی مشخص می ‌كند همان ضعف ‌ها، نارسایی‌ ها و انحرافاتی است كه در بطن نظرات، تفكرات و شیوه‌ های عمل سازمان و طبیعتاً تك ‌تك افراد آن وجود دارد. از این دیدگاه ضعف‌ ها و اشتبا‌هات رفیق فرمانده به ‌هیچ ‌وجه از ضعف‌ ها و اشتبا‌هات سازمان جدا نیست و به همین دلیل هركدام از ما و بخصوص مهم ‌ترین عناصر مسئول سازمانی بالقوه در معرض ارتكاب اشتبا‌هاتی حتی عظیم ‌تر از این می ‌باشیم و می ‌توانستیم و می ‌توانیم آفریننده حوادثی فاجعه ‌آمیزتر از این باشیم و باز به همین دلیل است كه اكنون همه عناصر مسئول در سازمان موظف‌اند سهم خود را در به‌ وجود آوردن چنین فاجعه‌ ای با تمام وجود درك كنند و به خاطر داشته باشند كه بروز اشتبا‌هاتی از مقولات ایدئولوژیك و در یك گوشه سازمان و در وجود یك فرد عموماً بیانگر وجود اشتبا‌هات عظیم ‌تری در جریان عمومی سازمان می ‌تواند باشد.
اكنون رفیق فرمانده طی انتقادی كه از خود به عمل آورده  تحلیل مختصری از جریان واقعه را از همین دیدگاه به دست داده است. از نظر ما این تحلیل و این انتقاد از خود بدین جهت كه دارای عناصر لازمی از برخورد صادقانه با مسئله است (البته تا آنجا كه به بررسی و تحلیل مسئله پرداخته می‌ شود) و بدین ‌جهت كه قسمتی از نتایج گرفته شده در آن مورد بحث جمعی قرار گرفته می ‌تواند پایه مناسبی را برای تحلیل همه‌ جانبه ‌‌تر قضیه فراهم سازد، لذا رفقا پس از خواندن این تحلیل اولاً بایستی سعی كنند مسئله را در مورد خود و سایر رفقایشان پیاده كرده و اثرات نظامی نقاط ضعف ایدئولوژیك خویش را در مبارزه مسلحانه خلق ما مورد ارزیابی قرار دهند. ثانیاً به كمك تجارب فردی ـ تشكیلاتی سعی در غنی ‌نمودن سیستمی نمایند كه توسط آن بتوان با كنترل جمعی و حاكمیت دیسیپلین نظامی مانع از تكرار حوادثی از این نوع شوند.


متن تحلیل رفیق [شهید بهرام آرام با نام مستعار سید و علی]  
پیش از این‌ كه اقدام به نوشتن تحلیل زیر بنمایم لازم می‌ دانم یكی دو نكته را متذكر شوم:
نكته اول: در این جریان بیش از هر چیز سعی كرده‌ام به نقاط ضعف خودم بپردازم و نقش و اثرات آن را در مسائل مربوط به گروه و تكوین ضربه 27 مرداد نشان دهم و لذا به مسائل سایر رفقایی كه در این جریان دخالت فعال و یا جانبی داشته‌ اند یا اندك پرداخته شده و یا بحثی نشده، ولی پیشنهادم این است كه رفقایی كه در رابطه مشخصی با این جریان بوده‌اند (N ,M ,Y ,X) [ Y= مرتضی کاشانی با نام مستعار عبدالله، X = خلیل فقیه دزفولی با نام مستعار محمد تقی، N = حسین سیاه کلاه با نام مستعار عباس،  M= ابراهیم داور با نام مستعار جلال] این مورد انتقادات مشخص‌ تری از خودشان و جمع‌ شان به عمل آورند تا بتوان نتیجه‌ گیری از این جریان را كامل‌ تر انجام داد.
نكته دوم: در خیلی از نقاط بحث كوشیده‌ام عوامل اصلی و فرعی را تواماً آورده و حتی‌الامكان جو حاكم بر خود و یا سایر رفقا و گروه را در آن شرایط مجسم كنم این امر نه از جهت ماست ‌مالی ‌كردن اصل قضیه و در نتیجه در رفتن از زیر مسئولیت ‌ها و عواقب مسئله است، بلكه به‌ طور عمده ناشی از این امر است كه خواسته‌ ام نشان دهم در صورتی كه ما از نظر درونی و ایدئولوژیك كاملاً ضعف‌ هایمان را نشناخته و با آنها به مبارزه فعال نپردازیم چگونه در شرایطی نقاط ضعف این امكان را می ‌یابند (و حتماً این شرایط برای هركس در هر موضعی روزی فراهم خواهد شد) كه ضربه خویش را بزنند و همین‌طور نشان دهم كه وجود عناصر مستحكم و مجهز به ایدئولوژی پرولتری تا چه اندازه می ‌تواند در تصحیح سازمان نقش داشته و جلوی ضربات و شكست ‌ها را در خیلی موارد، پیشاپیش سد نماید. (شما به‌ خوبی در تحلیل مشاهده خواهید كرد كه صرف‌ نظر از موضع رفقا در این واقعه و صرف‌ نظر از تجربه و آگاهی من كه طبعاً مسئولیت مرا در این جریان خطیرتر از همه قرار می ‌دهد چگونه نقاط‌ قوت هر یك از  رفقا می‌توانست نقشی در كاهش ضربه داشته باشد.)
***
برای این ‌كه رفقا خودشان نیز این امكان را بیابند كه مستقلاً راجع به این تحلیل فكر و انتقاد نمایند، كوشش می‌شود كه ابتدا خلاصه‌ای از عین وقایع منعكس شود و سپس تحلیل ایدئولوژیك سازمانی آن را در انتها بیاورم.
خلاصه‌ای از عین وقایع
روز دوشنبه 21 مرداد طبق تصمیم ‌گیری سازمان و مطابق معمول كه همیشه قبل از روزهای حساس (نظیر 28 مرداد) از طرف سازمان به تمام رفقا در مورد حركت در شهر و قرارها هشدار داده می ‌شد به تمام اعضای مسئول هشدار داده شد كه در یكی دو شب نزدیك به 28 مرداد از حركات اضافی خودداری به عمل آورده و حتی تا حد امكان قرارهای روز 28 مرداد را یا لغو و یا به حداقل برسانند. من نیز در جریان این دستورات قرار گرفتم و طبعاً به دلایل تجارب سازمانی كه در این زمینه موجود بود، آن را پذیرفتم و به تمام رفقا نیز توصیه نمودم. ‌در عین حال روز سه ‌شنبه صبح (22 مرداد) از طرف من در خانه تیمی پیشنهاد شد كه رفقای تحت مسئولیت تیم، امكان یك رشته عملیات نمایشی را در میدان 28 مرداد بررسی نموده و هر چه زودتر مورد بحث قرار دهند.[2] رفقای تیمی در عین این كه آن را تأیید نمودند، در آن زمان برخورد فعالی با آن ننموده و قضیه تا ظهر فردا به صورت پیشنهادی كه از طرف من شده بود باقی ماند. رفیق لطف‌الله [ لطف الله میثمی با نام مستعار محمد] همان شب (سه‌ شنبه) به یكی از رفقا كه در عین حال از نظر تكنیكی قابل اتكا بود گفته بود كه ما برای چند روز آینده احتیاج به سه مدار كوچك (با ساعت زنانه و باطری سمعك) [باطری جیوه‌ای ساعت] داریم كه از حال بایستی به فكر باشی و چون رفیق لازم بوده كه دو سه روزی به مسافرت برود قرار می ‌گذارند روز شنبه صبح در یك كار سه ‌نفری (رفیق لطف‌الله، رفیق فوق‌الذكر و یكی دیگر از رفقا [شهدا مرتضی صمدیه لباف با نام مستعار حسین و مرتضی کاشانی با نام مستعار عبدالله]) سه مدار مورد لزوم را آماده كنند. ظهر چهارشنبه بحث راجع به طرح ‌ها از سر گرفته شد و من در مورد شناسایی و امكان كارگذاری در نقاط مختلف، پوشش ظاهری مواد، میزان مواد و زمان عمل و ... توضیحاتی داده و تجاربی را كه در این مورد در اختیار سازمان بود تا‌ آنجا كه ذهنم یاری می ‌داد بازگو كردم. پس از بحث‌های ابتدایی فوق همان‌ روز منطقه را به سه قسمت تقسیم نموده و چنین تقسیم مسئولیت كردیم:
1ـ سیمین [رفیق دکتر سیمین صالحی با نام مستعار فاطمه] و لطف‌الله (سعدی شمالی از مخبرالدوله به سمت شمال)
2ـ X  [خلیل فقیه دزفولی با نام مستعار محمد تقی] و Y [شهید مرتضی کاشانی با نام مستعار عبدالله] میدان مخبرالدوله. این دو نفر در ارتباط با تیم ما قرار داشتند.
3ـ‌ M [ شهید ابراهیم داور با نام مستعار جلال] وN [ حسین سیاه کلاه با نام مستعار عباس] شاه‌آباد از مخبرالدوله به سمت بهارستان. این رفقا نیز وضعی مشابه دو رفیق فوق‌الذكر داشتند.
قرار بر این شد كه رفیق ناصر جوهری [محمد ابراهیم جوهری با نام مستعار ناصر] در طرح شركت نكند و فقط طوری برنامه این رفقا را جور كند كه كارهایشان با یكدیگر تداخل ننماید.
پنج‌شنبه 24 مرداد
1ـ‌ بعضی از وسایل برای مدارسازی خریده شده بود. شناسایی ‌هایی ازسوی دو رفیق سیمین و لطف‌الله (كه روز چهارشنبه نیز انجام شده بود) ادامه پیدا كرد و آنها تأیید كردند كه امكان كارگذاری موجود است و می ‌توان این كار را اگر با ظرافت پیش برود، به راحتی انجام داد.
2ـ X و Y در این روز به شناسایی می ‌پردازند و هركدام در منطقه‌ ای تعیین شده دو،‌ سه نقطه در نظر می ‌گیرند.
3ـ ناصر رفیقM  را می‌ بیند و تأكید می ‌كند كه 28 مرداد نزدیك است و لذا منطقه ‌ای بین میدان مخبرالدوله تا بهارستان را شناسایی كنیم. رفیق M  ‌نیز همان‌ روز مختصری به شناسایی می ‌پردازد.
جمعه 25 مرداد
1ـ‌ به غیر از شناسایی مختصر و بعد مقداری بحث برای تصحیح آنها كه نتیجه‌ بخش هم بود، كار دیگری به‌ دلیل كارهای متعدد رفقا صورت نگرفت. پس از بحث، دو طرح این رفقا تصویب شد و یكی به‌ دلیل این‌كه در شب عمل مجبور بودند یك حركت مشكوك انجام دهند حذف گردید و پوشش آن نیز مورد بحث قرار گرفت.
2ـ‌ رفیق M به شناسایی ادامه می ‌دهد و چند مكان كه به نظر خودش مناسب بوده است در نظر می ‌گیرد. شب ناصر را ملاقات می ‌كند و قرار می‌شود كه مدار را فردایش مشتركاً درست كنند.
3ـ در این روز عمل شناسایی توسط X و Y صورت نمی‌ گیرد.
شنبه 26 مرداد
1ـ رفیق لطف‌الله به كمك دو رفیق دیگر [شهدا مرتضی صمدیه لباف با نام مستعار محمد تقی و مرتضی کاشانی با نام مستعار عبدالله] مداری می ‌بندند كه دینامیت ‌ها را آزمایش كنند (گرچه آزمایش چندان ضروری به نظر نمی‌ رسید) و در عین حال تمام وسایل لازم خریداری شده بود كه در آن منزل و به كمك آن دو رفیق كه در امر مداربندی كارایی‌های لازمه را داشتند مداربندی انجام پذیرد. صبح تا ظهر وقتشان صرف آزمایش مدار می‌ شود (كه البته بالاخره هم نمی‌ توانند بفهمند مدار عمل كرده یا نه، چون مدار بمبی كه كار گذاشته بودند گم می‌شود). بعد ازظهر لطف‌الله تصمیم می‌گیرد كه وسایل را به منزل تیمی شیخ‌ هادی منتقل نموده و مداربندی را با كمك سیمین و در همین مكان انجام دهند  كه در عین حال امكان بحث و بررسی بیشتر طرح‌ ها نیز موجود باشد. من شنبه بعد ازظهر در منزل نبودم و شب كه مراجعه كردم رفقا مشغول مداربستن بودند، ولی هنوز كارهایی در این زمینه بود كه انجام نگرفته بود. در عین حال شناسایی ‌های مجددی نیز پذیرفته كه در جهت تأیید و تكمیل طرح‌ های از قبل تصویب شده بود.
2ـ X، ساعت 10 شب از میدان عبور می ‌كند و دوباره محل ‌هایی كه تعیین شده بود را مورد ارزیابی قرار می ‌دهد.
3ـ ناصر ساعت 2 بعدازظهر M را ملاقات می‌كند و می‌گوید باید یك مقدار وسایل خریده و در ضمن مجدداً قراری برای بررسی شناسایی با M در ساعت 3 می‌گذارد. M بعد از ملاقات اولی با ناصر، N ‌را می‌ بیند و خریدن وسایل را به عهده او می ‌گذارد و خودش همراه ناصر به منطقه رفته و شناسایی‌ ها را تكمیل می‌ كنند. قرار می ‌شود فردایش ساعت 3، رفیق ناصر برای بررسی نهایی نزد M و N برود. در ضمن ناصر یك سلاح كمری (35/6) نیز برای N  ‌می ‌برد كه فردا بتواند در عمل شركت كند.
یك شنبه 27 مرداد
1ـ سیمین و لطف‌الله از صبح تا ظهر مدارها را تكمیل نمودند. در ضمن سَری هم به منطقه عملیات برای ارزیابی مجدد زدند و تأیید نمودند كه اگرچه در محل چند پاسبان مستقر شده‌اند، ولی به عمل كارگذاری لطمه ‌ای وارد نمی‌ آورد.  ظهر ناصر اطلاع داد كه باطری‌های سمعك را بهتر است تعویض كنیم چون مطمئن نیستند، كه طبعاً حذف باطری‌ها از مدار وقت زیادی نمی ‌گرفت و این كار را رفقا تا بعد از ظهر انجام دادند. به هر حال مدارها تا ساعت 6 بعدازظهر آماده بودند، ولی هنوز كارهای خرده ‌ریز باقی بود كه عبارت بودند از: الف ـ زمان‌سنجی مدارها و تعیین حداكثر زمانی كه می‌ تواند طول بكشد تا بمب عمل كند (من كه ظهر ساعت 12 از منزل خارج شده بودم و ساعت 7 بازگشتم این كار را انجام دادم.) ب ـ آزمایش نهایی مدار كه البته مدارها سالم بود، ولی نواقصی داشت كه نمی‌ شد به سالم بودنش اعتماد كرد (كه در آن زمان نه من و نه دو رفیق دیگر به آنها بهای لازمی ندادیم.) ج ـ تهیه پوشش و جاسازی مدارها [در جعبه خمیردندان] كه با این‌ كه از قبل بحثش شده بود ولی هنوز درست نكرده بودند، كه آن هم به كمك من انجام گرفت.
من ساعت 15/8 دقیقه از منزل شیخ هادی خارج شدم و قرار شد برای ساعت 9 باز گردم. (البته در این فاصله قرار بر این بود كه رفقا بروند و بعد من در خانه تیمی حداكثر تا 30/10 منتظر باشم.) این را هم همین ‌جا اضافه كنم كه چند لحظه قبل از خروج من از منزل، ناصر طبق قرار قبلی آمد و در حالی كه من از در بیرون می‌ رفتم گفت: "ممكن است من در جریان طرح با یكی از رفقا وارد عمل شوم" و من كه در فكر چند كاری بودم كه برای قرار می‌ رفتم بدون توجه و نشان دادن هیچ ‌گونه عكس‌ا‌لعملی رفتم. (از این نوع عكس‌ العمل‌ها قبلاً هم در خودم دیده‌ام؛ گاهی اوقات كه ذهنم مشغول است و حضور ذهن كافی ندارم، ممكن است در مقابل یك جریان نادرست، عكس‌العمل درست نشان ندهم. البته این به اعتبار این مسئله است كه در آن لحظه خاص فرد به آن جریان نادرست بهای لازم را نمی ‌دهد.) قبل از خروج، درباره میزان كردن مدارها و آزمایش مجدد آنها سفارشاتی كردم كه طبعاً هم به دلیل عدم تجربه كافی خودم در این امر و هم به ‌دلیل نبودن خودم در جریان اتصال مدارها نمی‌ توانست كافی باشد. 15/8 [بعد از ظهر] من از منزل خارج شدم و هنگامی ‌كه ساعت 9 بازمی‌ گشتم در نزدیكی منزل صدای انفجار شدیدی به گوشم رسید. برای من تردیدی نبود كه انفجار از خانه ماست، به سرعت به طرف منزل دویدم، ولی از ظواهر امر برمی ‌آمد كه این انفجار دومی بوده است كه در اثر آتش‌ سوزی و دمیدن آتش به مواد و چاشنی صورت گرفته بود، چرا كه همزمان با رسیدن من ماشین‌های آتش ‌نشانی نیز رسیدند. علت انفجار به احتمال قریب به یقین ناشی از عدم استحكام مدارها بوده است، زیرا قرار بود چاشنی را در آخرین لحظه‌ ها و پس از میزان‌ كردن مدار، وصل كنند و داخل مواد كار گذاری كنند و لذا اگر در آن زمان عمل می ‌كرد، نمی‌ توانست خسارت زیادی وارد آورد. بنابراین وقتی چاشنی و مواد را در مدار قرار داده‌اند، یا هنگام بسته ‌بندی و یا در اثر فشارهایی كه به آن وارد آمده است چاشنی عمل كرده و منجر به انفجار تمامی 20 گرم مواد شده است.
2ـ X و Y امروز [ یک شنبه 27 مرداد] هم شناسایی ‌هایشان را تكمیل می‌كنند. ساعت 30/2 بعدازظهر X و Y  برای آزمایش باطری ‌های جیوه‌ای به خرابه‌ای در نزدیكی می ‌روند و آزمایش جواب درستی نمی ‌دهد. ناصر و یكی دیگر از رفقا كه در امر بستن مدار، به اندازه كافی تجربه داشت در خانه، مدارها را در این فاصله می ‌بندند. در ضمن ناصر خودش نیز در این روز یكی دو شناسایی در میدان انجام می‌ دهد و به X و Y پیشنهاد می ‌نماید. خلاصه پس از اندكی بحث از میان تمام طرح ‌ها دو تا انتخاب می ‌شود كه یكی قابل اجرا بوده و دومی مشروط به در نظر گرفتن شرایط زمان عمل. ناصر می ‌گوید: طبق بحث‌هایی كه كرده‌ایم انجام عمل برای ما ارزش زیادی ندارد كه ما در آن متحمل ضربه و یا خطری بشویم. بنابراین در صورتی كه احتمال كمی هم می‌دادیم كه اوضاع مناسب نیست، عمل را انجام نمی‌دهیم.
ناصر قراری با Y در نزدیكی میدان برای تنظیم كارها می‌ گذارد (برای ساعت حدود 9 شب) ولی X كه باید قرار را منتقل می ‌كرده اشتباه می ‌كند و اتفاقاً در آن حوالی ناصر را می‌ بیند و ناصر به آنها می ‌گوید كه شما می ‌توانید اقدام به عمل نمایید.
X و Y در كوچه ‌ای بمب اول را تنظیم می‌ كنند. نزدیك محل كه می‌ رسند ملاحظه می‌ كنند كه در همان محل كه آنها در نظر گرفته بودند پاسبانی مستقر شده است (البته این احتمال از پیش می‌رفت و به همین دلیل این طرح مشروط در نظر گرفته شده بود) و لذا از آن عبور كرده و در یك جای مناسب بمب دوم را آماده می ‌كنند. بمب‌ها در یك كیسه رنگی در دست X بوده است (كه البته احتمال بازرسی نیز با این كیسه از طرف پلیس در آن شرایط زیاد بود). قدری پایین ‌تر از میدان به صورت این‌ كه منتظر تاكسی ایستاده ا‌ند كمی مشورت می‌ كنند و نتیجه این می‌ شود كه هر دو از سمت دیگر خیابان مسیر را طی كرده و به طرف محل عمل بروند. در عین حال نمونه ‌هایی نیز می ‌بینند كه به نظر مشكوك می ‌آید. در كوچه ‌ای بمب‌ ها را از كیسه در آورده و در داخل پیراهنی می ‌گذارند كه مورد شك واقع نشوند. در نزدیكی محل به ‌دلیل مساعد بودن شرایط، با سرعت عمل، بمب را X می‌ گذارد، ولی نمی ‌تواند به‌ خوبی آن را استتار كند و از این‌ رو ممكن است كشف شده باشد. دو نفری از محل كارگذاری بمب اول عبور می‌ كنند، اوضاع مناسب نبوده است و به همین دلیل از منطقه خارج می ‌شوند و علامت سلامتی می‌ زنند.
3ـ ساعت 3 ناصر با عجله آمد و گفت جای دیگری (یعنی منزل X وY) مدار را می ‌بندند. من می‌ روم تا 8 شب می ‌آیم. ساعت حدوداً 8  بود، آمد در حالی ‌كه دو بمب، یكی نیم‌ كیلویی و یكی هم صوتی همراهش بود (ناصر، صوتی را بدون قرار قبلی آورده بود.) برای بمب نیم‌ كیلویی جای مشخصی قبلاً شناسایی شده بود، ولی برای صوتی شناسایی رفقا دقیق نبود. فقط یك پل فلزی در نظر داشتند. ‌بعد با عجله از ما جدا شد و به محل قرارش رفت و ساعت 9  در كوچه ‌ای در مجاور محل بمب گذاری (در خیابان شاه ‌آباد) با M قراری می‌ گذارد. در ضمن بمب نیم‌ كیلویی را به M می‌دهد و صوتی را خودش می ‌برد و می ‌گوید: "البته باید توضیح كاملی در مورد چگونگی عمل و ... می‌نشستیم و می‌دادیم كه به علت عجله و دیرشدن دیگر فرصت نیست". بعد می ‌گوید N كه از كار كارگری روزانه بازگشته و خسته است و در ضمن شما هیچ ‌كدام به مدارها وارد نیستید و چون N ‌تجربه بمب گذاری دارد، لذا او را از عمل معاف می ‌كند و فقط قرار می‌گذارد كه N در كوچه مجاور محل كارگذاری، ساعت 15/9 [شب] با موتور مستقر باشد. M هنگام خروج از خانه به N‌ می‌گوید اگر ضربه‌ ای بخورم كاملاً ضربه اشتبا‌هات و عجله ‌كاری خودمان را می‌خوریم و N سكوت می‌كند و رفیق M از ترس این‌ كه متهم به «ترس از مرگ و عمل» بشود و مارك فرار از عمل بخورد، هیچ نمی ‌گوید. توجه باید كرد كه رفیق N‌ نیز در جریان عمل بمبگذاری بوده و تجربه ضربه‌ های عجله ‌كاری را به‌ طور شخصی در جریان انفجار بمب در دست [حسین] مشارزاده در فروشگاه كوروش [ 18 مرداد ماه 1351] داشته است.
ساعت 9، M در محل قرارش شروع به حركت می‌كند و ناصر با چند دقیقه تأخیر سر می ‌رسد. منطقه شدیداً پلیسی بوده و كنترل می‌شده است. هنگامی كه رفیق M ‌در ابتدای قرار در یك مغازه شیر می ‌خورده است یك ساواكی سه بار از در مغازه عبور می‌ كند و او را تا نزدیك سعدی تعقیب می‌ نماید. یا موقعی كه در كوچه‌ای در همان حوالی می ‌گذشته است از یك نفر می ‌شنود كه می ‌گفته: "مرا گرفتند و پس از دیدن كارت شناسایی ولم كردند". M، رفیق ناصر را می ‌بیند. ناصر می‌ گوید منطقه خیلی پلیسی است و M نیز با گفتن نمونه‌ ها، حرف ‌های او را تأیید می ‌كند و می‌گوید وقت دیر است و منطقه خلوت شده عمل ما خیلی خطرناك است. ناصر می‌ گوید: "آره ولی مهم نیست برویم مسجد و فعلاً بمب نیم‌ كیلویی را آماده كنیم". در ضمن ناصر می‌گوید یك ماشین گشتی كمیته را چند قدم پایین ‌تر از قرار دیده كه ایستاده و او را نگاه كرده است. وارد مستراح یك مسجد می‌ شوند. ناصر در مستراح برای میزان‌ كردن بمب، حدود 5 دقیقه معطل می ‌كند به ‌طوری ‌كه یك نفر كه (ظاهراً) برای احتیاج به مستراح آمده بود به M مشكوك هم شده و به دربان می ‌گوید یك نفر پایین بی ‌خود ایستاده چه كاره است؟ كه مستخدم جواب می‌ دهد برادرش توی مستراح است و یارو می ‌رود. ناصر از مستراح خارج می ‌شود و M مسئله را به او می‌ گوید و با هم حركت می‌ كنند. قرار می‌شود در یك لحظه M  ‌نشسته و [بمب را] در محل مربوط بگذارد. بعد از این ‌كه سه بار ضمن چند دقیقه از جلوی محل عمل می‌ گذرند در یك لحظه مناسب این عمل را انجام می ‌دهد و حركت می ‌كنند.
 Mبه ناصر می ‌گوید من با N قراری دارم، باید او را ببینم. ناصر می‌ گوید احتیاجی نیست. ناصر اظهار می ‌دارد كه "خب، حال دومی را كجا بگذاریم؟" M می ‌گوید نمی‌‌ دانم و ناصر می ‌گوید "فعلاً برویم بمب را میزان كنیم". M  می‌ گوید برویم در همان كوچه‌ ای كه با N قرار دارم هم او را می ‌بینیم و قرار بعدی را می ‌گذاریم و هم این‌ كه مدار بمب را تنظیم می ‌كنیم، ولی ناصر اظهار می ‌دارد كه در كوچه جای مناسبی نیست و از ظهیرالاسلام به سمت شمال حركت می‌ كنند و به‌ طور اتفاقی یك مسجد در ضلع خیابان پیدا می‌كنند. M در محوطه مستراح منتظر می‌ ماند و ناصر وارد می‌ شود، كه پس از یك دقیقه صدای انفجاری برمی‌ خیزد و پس از چند لحظه ناصر در حالی ‌كه دست و شكم و گردنش زخمی شده بود از مستراح خارج می‌ شود.
نتایج بعدی حوادث
در جریان انفجار خانه، رفیق لطف‌الله شوكه می ‌شود و رفیق سیمین می‌ تواند مدارك را سوزانده و دو پاسبانی را كه قصد ورود به خانه را داشته ‌اند‌ با شلیك اسلحه زخمی و عقب‌ بنشاند. و خودش در حالی كه از ناحیه صورت (و شاید جاهای دیگر بدن) زخمی شده بود از راه فرار منزل می‌ گریزد و در پشت خانه تیمی با مصادره یك اتومبیل تا حوالی [میدان] 24 اسفند [انقلاب كنونی] طی یكی دو مرحله درگیری فرار می ‌كند، ولی در آنجا دستگیر می ‌شود (رفیق در جریان انفجار یك چشمش كور می‌شود.)
در جریان انفجار بمب در دست رفیق ناصر، او در یك لحظه ناامید می‌شود، ولی به سرعت بر خودش غلبه می‌ كند و همراه با یك ماشین از منطقه خارج می ‌شوند و به نزدیكی منزل پایگاهی شیخ‌ هادی می ‌آیند كه با منظره انفجار خانه مواجه می‌ شوند و این امر در روحیه ناصر تأثیرات بدی می‌گذارد. به هر حال كوشش‌های رفیق برای رساندن ناصر به یك منطقه امن بی‌ نتیجه می‌ماند. رفیق ناصر كه از ناحیه دست و شكم و سینه زخم‌ های نسبتاً زیادی برداشته بود دیگر رمق حركت نداشته و اجباراً رفیق بنا به اصرار شدید ناصر و بعد از 4 ساعت كوشش او را رها می‌كند! (البته در یكی دو نقطه با توجه به پلیسی بودن شهر با قیافه مشكوكی  كه داشته ‌اند نزدیك بوده دستگیر شوند.) راننده اتومبیل و چند تن از اهالی خانه‌ ها به اینها سمپاتی نشان می‌ دهند. به هر حال ناصر به بیمارستان سینا منتقل و تحت عمل جراحی قرار می ‌گیرد و از آنجا به بیمارستان شهربانی منتقل می ‌شود.  رفیق لطف‌الله هم كه شوكه شده بود با آمبولانس برده می‌شود.[3]
من كه از زخمی ‌شدن ناصر اطلاع نداشتم و در عین حال فكر می‌ كردم رفیق سیمین هم ممكن است فرار كرده باشد سریعاً با یك گچ علامت خطر برای منزل زدم (كه ناصر به خانه مراجعه نكند) و سر قرار سیمین رفتم كه طبعاً او نیامد و صبح هم سر قرار ناصر رفتم كه او هم نیامد.
انگیزه‌های پیشنهاد طرح از طرف من و پذیرش آن از طرف سایر رفقا
1ـ‌ برهم ‌‌زدن جشن، با نیروی اندكی كه می ‌گذاریم و همراهی‌ كردن با عملی كه قرار بود از طرف گروهی دیگر از رفقا انجام پذیرد و درنتیجه گسترش تبلیغ مسلحانه در شرایط خاص روز 28 مرداد.
2ـ پیشتاز بودن در عمل نظامی در سطح سازمان، بدون در نظر گرفتن ویژگی‌های كار و بدون در نظر گرفتن پیامد ضربه احتمالی در آن شرایط خطیر (نامش را می ‌گذاریم حمیت گروهی).
لازم به تذكر است كه در این طرح ‌های كارگذاری، آموزش اصلاً هدف عمده‌‌ای را دنبال نمی‌‌ نمود و از نظر من تنها شاید اثرات روانی مثبت (و در عین حال غیر بنیانی) روی رفقای عمل كننده می‌ گذاشت كه تن دادن به آن خود بسی نادرست بود و در واقع می‌ توانست حاكی از نوعی برخورد عاطفی با امر ارتقای روحیه رفقا به حساب آید. اما انگیزه ‌های دیگر رفقا در این زمینه چه بود؟  
1ـ رفیق ناصر كه هر بار به ‌دلیلی تشكیلاتی از شركت در عمل معاف شده بود. (در این زمینه دچار عدم اتكا به خویش و در واقع نوعی خودكم‌ بینی شده بود) هر بار كه بحث عمل نظامی پیش می‌آمد صادقانه و از روی خلوص و احساس مسئولیتی كه برای از بین بردن این ضعفی كه خودش برای خویش قائل بود، سینه را در مقابل تمام خطرات سپر نموده و آمادگی خویش را برای شركت در عمل نظامی اعلام می‌داشت و لذا در موارد چندی دیده شده بود كه بدون در نظر گرفتن عواقب سیاسی، نظامی و تشكیلاتی و ... یك طرح حتی نادرست را تأیید می ‌‌نمود. درحالی‌ كه در همان لحظه وقتی بحث از این به میان می ‌آمد كه به عوض او، من در طرح شركت كنم جداً و مصراً مخالفت خویش را با اجرای طرح ابراز می ‌داشت (هم بین صلاحیت نظامی من و خودش فرق فاحشی می ‌دید و هم بین ارزش تشكیلاتی من و خودش تفاوت بسیار قائل بود در حالی‌ كه اصولاً نمی ‌توانست چنین باشد.)
2ـ رفیق لطف‌الله به دلیل این‌كه قبلاً چه در زندان و چه در بیرون به خاطر داشتن روحیه محافظه ‌كارانه مورد انتقاد قرار گرفته بود، صادقانه كوشش فراوانی داشت كه شرایطی جست‌ و جو كند كه در تحت آن شرایط اولاً روحیه محافظه‌ كارانه خویش را تقلیل دهد و ثانیاً عملاً در درجه اول به خویشتن و در درجه دوم به دیگران، عدم روحیه محافظه‌ كاری‌ اش را به اثبات رساند. (توجه كنید كه این امر الزاماً نمی‌تواند به معنای عدم صداقت وی باشد.)
3ـ رفیق سیمین به دلیل حاملگی و ترس[4] از این كه مبادا با موضع منفعل گرفتن در جریان طرح، روز به روز در زمینه نظامی (كه از نظر سازمان یكی از ركن‌ های تشكیل ‌دهنده سازمان سیاسی ـ نظامی به حساب می‌ آید) عقب ‌نشینی كند و دینامیزم خویش را تدریجاً از دست بدهد، موافقت خویش را با طرح اعلام داشت و حتی زمانی‌ كه ازطرف رفیق ناصر مطرح شد كه سیمین به ‌دلیل حاملگی خوب است از انجام طرح معاف شود با مخالفت رفیق سیمین روبرو شد. بایستی تذكر دهم كه در این زمینه و برخوردی كه رفیق سیمین با خودش می ‌كرد به میزان زیادی تحت ‌تأثیر من به‌ عنوان فرماندهی گروه بود. علاوه بر مسائلی كه به‌ طور خلاصه فوقاً  ذكر كردم همه رفقا به اعتبار این‌ كه من هم نظرم همین است حاضر شدند كه طرح انجام پذیرد. در همین‌ جا اشاره كنم كه مسائل فوق ‌الذكر تنها آن قسمت از انگیزه‌های نادرست ایدئولوژیكی بود كه می ‌توانست جلوی ارزیابی همه ‌جانبه و درست مسئله را سد كند، والا در این میان انگیزه‌های درست فراوانی نیز وجود داشت كه رفقا را وادار به پذیرش طرح می ‌‌نمود كه در اینجا لزومی برای بحث روی آنها نمی‌ بینم.
شرایطی كه برای اجرای طرح‌ ها در نظر گرفتیم عبارت بود از: الف ـ از ما نیروی زیاد نگیرد. ب ـ هر آن آماده باشیم كه اگر كوچك‌ ترین احتمالی برای ضربه خوردن در طرح پیش آمد، طرح را حذف نموده و عمل را منتفی نماییم. برای این ‌كه ما این ‌قدر طرح را ارزشمند نمی‌ دانستیم كه اصولاً حاضر باشیم در قبال آن كوچك ‌ترین ضربه ‌ای را متحمل شویم.
درواقع ما با خوش‌خیالی ناشی از انگیزه‌های نادرست فوق تضاد همین حرف را با شركت این تعداد و با این كیفیت سیاسی از رفقا در عمل با مواضع و مسائلی كه هركدام داشتند درك نكرده و اصل طلایی چریكی زیر را كه می ‌گوید: "هیچ عمل كوچكی را ماهیتاً در شرایط خاص پلیسی نمی ‌توان كوچك تصور كرد"، به دست  فراموشی سپردیم. در حالی‌ كه می ‌دانستیم به دلایل متعدد عینی و مادی ناگزیریم كه مشكلات را بیش از آنچه هست مورد ارزیابی قرار دهیم.
تركیب‌ها از نظر روحیه و وضع نظامی
ناصر در این مورد مناسب انتخاب نشده بود، زیرا من بارها در جریان كارهای روزمره به این نتیجه رسیده بودم كه در حال حاضر فرمانده خوبی نیست و لذا آموزش او نمی‌بایست در یك چنین شرایط خطیری صورت پذیرد. ناصر را می‌ بایست با نظارت كامل خودم در این جریان و با یك جریان دیگر وادار به فرماندهی می ‌كردم.
لطف‌الله و سیمین برای عمل آمادگی روانی داشتند، ولی سیمین آمادگی بدنی برای شركت در عمل را نداشت. چرا ما او را در طرح وارد كردیم؟ تیم كه به ‌طور محسوسی تحت ‌تأثیر نظرات من بود، بدون این‌ كه برخورد فعالی با امر حاملگی رفیق نموده و خواستار كنار گذاشتن او از این طرح شود، نظر مرا در مورد شركت رفیق در طرح پذیرفت. پیشنهاد من به چه علت بود؟
مدت‌ها پیش در مورد این ‌كه من كلاً در انجام مسئولیت‌ ها با رفقا برخورد عاطفی می ‌كنم به درستی از من انتقاد شده بود. من كه كوشش برای حل این مشكل می‌ نمودم، همیشه سعی‌ام بر این بود كه حتی‌الامكان از این نوع برخوردها احتراز كنم. نمودهای متعددی در زندگی سازمانی ‌ام به ویژه اخیراً دیده بودم كه چپ ‌روی در برخورد عاطفی در من بروز نموده بود. مثلاً گاه می ‌شد كه من در برخورد انتقادی با رفقا تندتر از آنچه كه واقعاً حق قضیه بود برخورد می‌ كردم. درحالی ‌كه سابق بر این همیشه من در برخوردهای انتقادی‌، نرم ‌تر از حد معمول بودم. حتی این امر را یكبار رفیق [سعید، محمد تقی شهرام] اخیراً به صورت انتقادی در جمع مطرح كرد كه گرچه من بدان توجه كردم و آن را پذیرفتم، لیكن هنوز در عملم این امر تصحیح نشده بود.
در مورد رفیق سیمین نیز برای این ‌كه نشان دهم كه با او در گروه، به ویژه از طرف من برخورد عاطفی صورت نمی ‌گیرد، عملاً گاه بیش از حد معمول از او كار می ‌كشیدم. بدون این‌ كه سایر رفقای تیمی در این زمینه به من انتقاد فعالی بنمایند و این انتخاب در واقع نهایت و اوج این چپ ‌روی بود. رفیق سیمین خودش نیز با خویش برخوردی چپ‌ روانه داشت و از گرفتن مسئولیتش به علت حاملگی اظهار نارضایتی می‌ كرد و ما به عوض این ‌كه او را با استدلال قانع كنیم كه تو می‌ بایستی استراحت كنی (و این كار به راحتی برای من امكان ‌پذیر بود) پیش خود استدلال می‌ كردم كه او با فشار كارها را انجام دهد، بهتر است، چرا كه در این صورت احساس بیهودگی ننموده و روحیه ‌اش مجموعاً بهتر خواهد بود. در حالی كه در اینجا نیز نمی ‌بایستی با این برخورد غیراصولی‌، وی با خودش كه دقیقاً از من تأثیر پذیرفته بود تن می‌دادم. [ رفیق سیمین صالحی همسر رفیق فرمانده بهرام آرام بود. رفیق سیمین فرزند دخترش را در زندان به دنیا آورد و نام او را "سپیده سحر" نهاد]
X و Y، هر دو عمل كرده بودند و لذا طرح میدان بدان ‌ها داده شد كه حساس ‌تر بود. (بعداً بحث خواهم كرد كه درواقع ما روی آنها زیاد هم حساب نكرده‌ایم، بلكه آنها به اعتبار نبودن یك سیستم منضبط نظامی نتوانسته ‌اند كارایی لازم را از خویش نشان دهند.) M و N، یكی عمل كرده و دیگری كم تجربه بود، ولی مجموعاً می ‌توانستند یك عمل را به انجام برسانند و همین‌ طور من چنین برآورد می‌كردم كه این چهار نفر در دو نقطه بعضی نارسایی‌ های ناصر را جبران خواهند كرد. از این رو من در طرح ‌های مربوط به دو گروه اخیر به ‌هیچ‌ وجه دخالتی از هیچ نظر ننمودم. تنها یك رهنمود كلی نیز در میان بود كه در صورتی ‌كه منطقه مشكوك و غیرقابل عمل كردن بود بایستی افراد در همان ‌جا تصمیم گرفته و از عمل كردن صرف ‌نظر نمایند.
تركیب‌ها از نظر كارایی تكنیكی
1ـ لطف‌الله چندین ‌بار مدار بسته بود، ولی در عمل مدار بندی تبحر لازم را نداشت.
2ـ سیمین دو بار كار تكنیكی مدار بستن را انجام داده بود، ولی هیچ ‌گاه مدار عملیاتی پیاده نكرده بود، لذا اگر خوب بررسی می‌ كردم، می‌شد فهمید كه این رفقا احتیاج به آموزش و كنترل بیشتری دارند، بویژه كه چون می ‌خواستند بمب‌ های صوتی ‌شان از حد معمول كوچك‌ تر باشد، مدار را در اشل كوچك درست نمودند، همین امر می ‌باید زنگ خطری را در گوش من به صدا در می ‌آورد كه به دلیل عدم آزمودگی، من حساسیت لازم را نشان ندادم.[5]
من به دلیل پراتیك خاص خودم، بیش از هر چیز توجه‌ ام به چك ‌كردن طرح‌ ها و ارزیابی مسئله از جهت كارگذاری معطوف شده بود. به هر حال اگر علیرغم خوش‌خیالی در انجام طرح و مسائل عملی مربوط به آن، با تجربه ‌ای كه داشتم، تا حد زیادی خطر تقلیل می ‌یافت، در مورد كار تكنیكی با توجه به كم‌ تجربگی من خطر افزایش می ‌یافت، اگرچه اعتقاد كامل دارم كه اگر من خوش خیالی به خرج نمی ‌دادم، این امر چیزی نبود كه از درك آن عاجز باشم.
انتقاداتی‌كه در طرح‌ ها از نظر نظامی وجود داشت
اگر بخواهم روی این انتقادها، بحث زیادی بكنم از حوصله این مقاله خارج است و نتیجه‌ گیری‌ های نظامی را به‌ جای دیگر موكول می‌ كنم. فقط در اینجا با نشان‌ دادن چند ضعف بارز نظامی می ‌خواهم نشان دهم كه در این موارد نیز به‌ دلیل خوش‌خیالی و بها ندادن به طرح‌ها ما امكان ضربه خوردن داشتیم.
1ـ تمام رفقایی كه برای انجام طرح می‌ رفتند موتوریزه نبودند.
2ـ فرماندهی طرح مناسب نبود.
3ـ شناسایی‌ ها به‌ جز در مورد لطف‌الله و سیمین خوب انجام نگرفته بود و مسائل متعدد دیگری كه بعضی ‌ها، در ابتدای تحلیل آمده است.
اكنون كه تقریباً علل و عوامل متشكله جریان و دلایل به‌ وقوع پیوستن حادثه روشن شد، خود را ملزم می ‌بینم كه دست به جمع‌ بندی تمام جریان‌ های فوق زده و تحلیل ریشه ‌ای ‌تری از مسئله بنمایم تا توانسته باشم نقش ضعف‌ های ایدئولوژیك را در جوانب مختلف كار یك فرمانده (و در اینجا عمل نظامی) نشان دهم. مقدمتاً جملاتی از كتاب "چگونه می‌توان كمونیست خوب بود" [اثر لٸو شاٸوچی] را كه به این تحلیل مربوط می‌ شود نقل می ‌كنم:
"اصل ماركسیستی این است كه منافع شخصی باید تابع منافع حزب، منابع جزیی تابع منافع كلی، منافع موقت تابع منافع طویل ‌المدت و منافع یك ملت تابع منافع دنیا به‌ طور كلی باشد.
همیشه در تمام مسائل، یك عضو حزب كمونیست، باید منافع حزب را به‌ طور كلی در نظر آورد و منافع حزب را فوق مسائل و منافع شخصی خود قرار دهد. عالی ‌ترین پرنسیب اعضای حزب این است كه منافع حزب را عالی‌ ترین منافع خود بدانند. تمام اعضای حزب باید این استنباط را در ایدئولوژی خود با استحكام به ‌وجود آورند. این همان چیزی است كه از آن غالباً به‌عنوان «روحیه حزبی»، «استنباط حزبی» یا «استنباط سازمانی» صحبت كرده‌ایم. این عالی ‌ترین جلوه پرنسیب یك عضو حزب است. این جلوه صفای ایدئولوژی پرولتاری یك عضو حزب است.
اعضای حزب ما نباید هدف‌ های شخصی و مستقل از منافع حزب داشته باشند. هدف‌ های شخصی اعضای حزب ما فقط می ‌تواند جزیی از هدف‌ه ای حزب باشد، فی‌المثل اعضای حزب ما می ‌خواهند تئوری ماركسیستی ـ لنینیستی بیاموزند. قدرتشان را بالا برند، مبارزه انقلابی پیروزمندانه توده‌های وسیع را رهبری كنند و انواع مختلف سازمان‌ های انقلابی را به ‌وجود آورند و قس علیهذا. اگر اجرای این كارها هدف شخصی آنهاست، تا وقتی‌ كه به نفع حزب باشد، جزیی از هدف‌ های حزب است و حزب محققاً به ‌وجود عده زیادی از این قبیل اعضا و كادرهای حزبی احتیاج دارد. ولی به غیر از این، اعضای حزب ما نباید هدف‌ های مستقل شخصی مثل كسب مقام شخصی، قهرمانی فردی و نظایر آن داشته باشند. اگر چنین هدف‌ هایی داشته باشند ممكن است آنقدر از منافع حزب دور شوند كه به اپورتونیست‌ های حزبی مبدل گردند.
... دپارتمانتالیسم به‌ طور عمده ناشی از این می ‌شود كه یك ‌‌نفر رفیق فقط منابع جزیی را می‌ بیند و منافع كلی و كار دیگران را در نظر نمی ‌گیرد. از این جهت مرتكب اشتباه می‌شود. آنقدر به‌ دنبال منافع كار خود جلو می ‌رود كه مزاحم كار دیگران می‌ گردد. لازم نیست انگیزه و نقاط شروع كار رفقایی‌ كه مرتكب اشتباه دپارتمانتالیسم (حمیت قسمتی) می‌ شوند خیلی بد باشد. البته این عمل را نمی‌توان با اندیویدوالیسم اشتباه كرد. با وجود این، افرادی كه طرز فكر اندیویدوالیستی دارند غالباً مرتكب اشتباه دپارتمانتالیستی می ‌شوند. ثالثاً خودپسندی، میل به قهرمان‌شدن، خود نمایی و غیره هم كم و بیش در ایدئولوژی عده كمی از رفقای حزبی ما باقی است.
فكر و ذكر افرادی كه دارای این‌ گونه نظریات‌ اند، متوجه مقامشان در حزب است. دلشان می‌‌ خواهد خود نمایی كنند. دلشان می ‌خواهد سایر افراد تملق ‌‌شان را بگویند و تحسین‌ شان كنند. دلشان لك زده كه در صف رهبران قرار گیرند. از قدرتشان سوءاستفاده می‌ كنند. دوست دارند آدم معتبری شناخته شوند. خود نمایی كنند و همه ‌چیز را در حیطه قدرت خود درآورند. ما باید هنوز هم بر میزان هوشیاری و شوق اعضای حزب ‌مان برای پیشرفت در راه انقلاب بیفزاییم. درحال حاضر، در این زمینه به اندازه كافی كار نمی ‌كنیم. مثلاً‌ بعضی از اعضای حزب ما خیلی مطالعه نمی ‌كنند و علاقه آنها به سیاست و تئوری، كافی نیست. این حقیقت گواه نظر ماست. بنابراین ما مخالف قهرمانی فردی و خود نمایی هستیم، ولی محققاً با شوق اعضای حزب، برای پیشرفت مخالف نیستیم. این یكی از گرانمایه‌ ترین خصال اعضای حزب كمونیست است. ولی شوق پرولتاریا و كمونیستی برای پیشرفت با شوق فردی برای پیشرفت كاملاً فرق دارد. شوق پرولتاریا و كمونیستی جویای حقیقت است. حقیقت را حفظ می ‌كند و بالاتر از همه به مؤثرترین وجه به خاطر حقیقت می ‌جنگد. برای تكامل، حدود و ثغوری قائل نیست و دارای ماهیت مترقی است، ولی شوق فردی تا آنجا كه فرد همراه آن است دارای ماهیت مترقی محدود است و علاوه بر آن دارای میدان دید نیست، زیرا به خاطر منافع شخصی فردی غالباً آگاهانه حقیقت را نادیده می ‌گیرد، آن را مخفی می‌ كند یا كج و معوج می‌ سازد.
هنوز در حزب ما بعضی‌ ها كم و بیش از انواع مختلف ایدئولوژی‌های غیر پرولتری و حتی ایدئولوژی طبقات استثمارگر منحط را بروز می ‌دهند. این‌گونه ایدئولوژی‌ ها، آگاهانه در حزب مستتر است و فقط در بعضی مسائل روزانه كوچك و مخصوص بروز می ‌كند و بعضی وقت‌ ها اوج می‌ گیرد. این حكم درباره بعضی اعضای حزب هم صادق است، گاهی ایدئولوژی غلط آنها مستتر و تحت قید و بند است، ولی گاهی قید و بند را پاره می ‌كند و اعمالشان را تحت‌ تأثیر قرار می ‌دهد. تناقض‌ها و مبارزاتی كه میان دو ایدئولوژی مختلف فرد واحدی روی می‌ دهد نشان ‌دهنده این حقیقت است.
مفهوم پرورش ایدئولوژیك این است كه باید آگاهانه، حیات ‌بینی و جهان ‌بینی پرولتری و كمونیستی را تحصیل كنیم و استنباط صحیحی از تناسب میان رشد شخصی و مصلحت آزادی طبقه، ملت و بشریت داشته باشیم تا بتوانیم انواع ایدئولوژی‌ های ناصحیح و غیر پرولتری را مغلوب و ریشه‌ كن كنیم."

بدون در نظر گرفتن و بحث روی انگیزه ‌های رشد، این تحلیل را نمی ‌توان شروع كرد. عموماً‌ تمایل زیادی در من برای رشد موجود بوده است و این‌ كه به هیچ رو و در هیچ زمینه‌ ای از دیگران عقب نیفتم. بی‌ شك این تمایل در زندگی سازمانی من با زمانی ‌كه با مسائل دیگری آمیخته شود مجموعه‌ای را خواهد ساخت كه می ‌تواند خوب یا بد از آب درآید. درواقع امر مسئله به این باز می ‌گردد كه تا چه حد این انگیزه‌ها برای رشد فردی و تا چه اندازه جمعی است. در اینجا بیشتر كوشش می‌ كنم با نمودهای متعدد نتیجه انگیزه‌های فردی را نشان می‌دهم:
1ـ رشد نسبتاً‌ قابل قبول در تشكیلات، به اعتبار نداشتن وابستگی‌ های دست و پاگیر مادی و فكری، عقده‌ ها و برخوردار بودن از درك بالنسبه مناسب و حمیتی كه بر مبنای آن فعالیت و كوشش خویش را تشدید نمایم. چه این تمایل اولاً در هر كس به یك میزان است و ثانیاً در بعضی ممكن است به دلیل نداشتن دینامیسم و تحرك درونی به یك جریان منفی و باز دارنده در خود فرد و یا به یك جریان دست و پاگیر برای دیگران تبدیل گردد.
2ـ كمتر اعتراف به ضعف‌ها نمودن (به عبارتی، انتقاد صادقانه از خود ننمودن) و فقط كوشش نسبی در جهت از بین بردن ضعف ‌ها به‌ طور فردی و یا استفاده از نیروی جمع برای از بین بردن ضعف‌ ها، بدون این‌ كه زیاد تمایلی به این داشتن كه نقش بقیه، به‌ طور عمده در رشد من نشان داده شود. این نوع برخورد كردن علاوه بر این‌ كه دیگران را نسبت به فرد ذهنی می‌ كند بیش از همه موجب می ‌‌گردد كه در شرایط، فرد (به دلیل این‌كه ضعف‌ هایش را در جمع مورد بررسی قرار نداده و مجبور نگردیده است كه از خود تحلیل همه‌جانبه به عمل آورد) ضعف ‌های خویش را فراموش نموده و پیرو ‌تمایلات غیرانقلابی و نادرست خویش گردد. همچنین این امر این امكان را نیز از جمع سلب می‌ كند كه بتواند از جریان‌ها، جمع‌ بندی كاملا‌ً‌ درستی به عمل آورده و در عین حال كه این ضعف‌ با این مسئله از طرف من توجیه می‌شد كه اصل خود فرد است، خود او در حل مسائل‌ اش تعیین ‌كننده است، پس من خود در این زمینه كوشش خواهم كرد. بخصوص كه این توجیه با رگه‌ های اندیویدوآلیستی انگیزه‌ های رشد در درونم تناسب داشت. از این‌ رو در بعضی موارد پیش می‌ آمد كه اگر كوتاهی در اجرای یك مسئولیت پیش می‌ آمد كه در آن هم من مسئول بودم و هم كادری كه مستقیماً اجرای مسئولیت به دوشش بود، من كوتاهی‌ ها را به ‌طور عمده از ناحیه او قلمداد می ‌كردم و نقش خودم را كمتر از حد واقعی جلوه می‌ دادم. درحالی‌ كه اگر موفقیتی بود سهم خودم را  در این موفقیت كاملاً نشان می ‌دادم.
2ـ الف: برون‌گرایی بیش از حد و كم شدن حساسیت فرد نسبت به ضعف‌ های متعددی كه در درونش هست نیز از عواقب جانبی این مسئله است. (یك نوع فرار از خود)
2ـ ب: خود را از "تنگ و تا نینداختن" و بیشتر علاقه به این ‌كه ضعف‌ ها مخفی و قوت‌ ها بارز باشند نیز، از همین مقوله است.
3ـ دنباله ‌روی به طور خود بخودی (نه صد در صد خود بخودی و نه برای همیشه، چون تجربه در این مورد زیاد به من آموخته بوده است كه ضرباتی از این بابت متحمل خواهم شد) و پیرو جریانات (و به ‌طور عمده جریان‌ های درست و گاه جریانات غیر اصولی و نادرست) قرارگرفتن بدون این ‌كه بعضاً ویژگی ‌های مسئله را مورد توجه قرار دهم. در واقع نگران از عقب افتادن از جریانات (با توجه به این امر كه من به دلایل نقاط قوتم در خیلی مواقع نتوانسته‌ ام با سرعت بیشتری نسبت به خیلی ‌ها جریانات رشد یابنده را تشخیص داده و خود را با آن همگام نمایم.) همیشه این احتمال برای من به‌ وجود ‌آورده است كه بدون یك همه‌ جانبه‌ نگری لازم كه گاهی امكان این همه‌ جانبه ‌نگری را داشته ‌ام، از جریانات متابعت نمایم.  این امر بخصوص موقعی تشدید می‌ یافته است كه من در خودم آن میزان خلاقیت، درایت و هوشیاری را ندیده‌ام كه بتوانم در نوك پیكان جریانات در حركت باشم و نه آن میزان از سستی، بی ‌حالی و عدم اتكا به خود و ... كه حاضر باشم دقیقاً از جریانات به‌ طور خود به خودی تبعیت نمایم. مثلاً در امر شركت سیمین در طرح، با این ‌كه كاملاً غلط بودنش احساس می ‌شد، ولی دو انگیزه كاملاً مربوط به هم موجب عدم مخالفت من با شركت او در این جریان می‌ شد.
الف: كلاً طرح‌های مربوط به سیمین و لطف‌الله به دلیل شكل كارگذاری اصولاً احتیاج به یك رفیق دختر داشت و كنار گذاشتن سیمین موجب تعطیل ‌شدن طرح ‌ها می ‌شد. (به همین دلیل سیمین دلیل آورد و لطف‌الله هم با شركت سیمین مخالفت نكرد.)
ب: به دلیل روحیات خودم تمایل داشتم كه رفیق دخترِ هم گروه ما از جریان‌ های نظامی عقب نیفتد، حتی جلو نیز باشد. وقتی عمیق شوم، می‌ بینم جریاناتی از قبیل شركت یك رفیق دختر [رفیق شهید نزهت السادات روحی آهنگران] در طرح اعدام فاتح یزدی [توسط چریك ‌های فدایی خلق در 20 مرداد 1353 ترور شد] این تمایل را در من و احتمالاً خود رفیق زیاد نموده است.
4ـ‌ از آنجا كه برای پیشبرد كارها و جلودار بودن، قبل از آن‌ كه بتوانیم به محافظه ‌كاری اتكا كنیم بایستی بی ‌محابا و جسور باشیم، لذا همیشه برخوردهای چپ‌روانه و ضد محافظه‌ كارانه در من بیشتر از برخوردهای محافظه ‌كارانه و احتیاط‌آمیز، حاكمیت داشته است.  بخصوص اگر در زمینه ‌ای كه مسئولیت به عهده‌ام گذارده می‌ شود (ازجمله عمل نظامی) در خودم احساس توانایی و كارایی لازم را می ‌نمودم. روشن است كه هر رفیقی كه بیشتر از مسائل شخصی تهی باشد بیشتر قادر است بدون این ‌كه چپ‌ روی كند جسورانه و بی ‌محابا مسائل را حل كند و لذا چپ‌ روی من بیش از هر چیز به اعتبار آن بخش از انگیره‌ های نادرستی بوده كه جلوی درك عمیق و همه‌ جانبه و درست قضایا را سد می‌ كرده است.
5ـ‌ ترس از متهم‌ شدن به یك خصلت ضدانقلابی، درنتیجه گرفتن موضع محافظه‌ كارانه در قبال ابراز نظرات درست خودم، یا موضع دنباله‌ روانه در قبال جریانات و نظرات دیگران، بویژه اگر این نظر از طرف مراجعی ابراز می ‌شده است كه مجموعاً پیشرو بودن نظراتشان به من ثابت شده بود.
6ـ موضع منفعل‌ گرفتن نسبت به مسائل و مسئولیت‌ های دیگران و آنچه كه عواقب آن مستقیماً به من باز نمی‌گردد. البته این اغلب در مواقعی بروز می‌ كند كه كارهای خودم دیگر اجازه پرداختن به مسائل دیگران را به من ندهد. در واقع این چنین توصیف كنم بهتر است. موضع منفعل گرفتن نسبت به مسئولیت‌ های دیگران و موضع فعال نسبت به مسئولیت ‌های خودم یا هر آنچه كه به خود نزدیك‌ تر است. (حمیت فردی، تیمی، سازمانی و...) مثلاً‌ در همین مورد خاص از یك ‌طرف می ‌خواستم از انجام مسئولیت‌هایم عقب نیفتم و در انجام و به ثمر رسانیدن آن كوشا باشم[6]. از آن طرف علاقه به پیشتاز بودن در عمل نظامی نیز برای تیم در من وجود داشت[7]. این است ریشه خوش ‌خیالی، این است آنچه كه موجب می ‌شود پارامترهای متعددی كه می‌ تواند پیام ‌آور شكست، ناكامی و ضربه در تیم باشد، مورد بی ‌توجهی قرار گرفته و دائماً عوامل و عواقب پیروزی جلوی چشم من رژه در آیند[8]. و گر نه من در این زمینه بی‌ تجربه نبودم كه خیلی از مسائل را نتوانم ارزیابی كنم.
7ـ چپ و راست شدن و دیرتر به تعادل رسیدن نیز می‌تواند از عواقب مجموعه 4 و 5 به حساب آید (زمانی من در عمل نظامی چپ ‌روی می‌ كردم، مدتی به راست‌ روی افتادم و دوباره روحیات چپ‌ روانه ظهور كرد). یا مثلاً برخورد چپ ‌روانه عاطفی ‌كردن با این انگیزه هم بوده است كه نشان دهم، من برخورد عاطفی نمی ‌كنم. (چپ‌ روی پس از راست‌ روی)
8ـ قبول مسئولیت‌ های سازمانی بیش از حد توانایی ‌ام، در عین این كه انگیزه‌ های مثبتی داشت، ولی همیشه به رشد فردی ناشی از قبول مسئولیت نیز توجه می ‌كردم.
9ـ آنقدر كه شكست ‌های خودم و ضعف‌ هایی كه در خودم ملاحظه می‌ كنم ناراحتم می ‌كند، ضعف‌های دیگران و شكست‌ های آنها نمی‌ كند. حتی بعضی ضعف‌ های غیرمهلك دیگران، تا حدی (بسیار اندك) برایم خوشایند است (مثلاً وقتی رفقا تأیید می ‌كنند اگر در  فلان كار، من دخالت نكرده بودم و فلانی دخالت می ‌كرد كار بدتر از این می ‌شد و حالا انصافاً بهتر شده است.)
10ـ خوش خیالی نیز از عواقب همین ضعف ایدئولوژیك (وجود  اندیویدوالیسم) است.
اثرات این روحیات كه در تیم منجر به ضربه شد
1ـ خودكم‌ بینی رفقا در عمل نظامی نسبت به من و احساس نیاز بیش از حد برای رفع آن، برخورد من با عمل نظامی در مقابل آنها كه تأثیرات زیادی در رشد این روحیه داشت.
2ـ وجود یك جو عاطفی، خانوادگی و در نتیجه اندكی سازشكارانه (بخصوص از سوی رفقا با من برخورد انتقادی نمی‌ شد و گر نه، من معمولاً این كار را می‌ كردم) كه گاه كار را در یك تفاهم نادرست و غیر اصولی می‌ك شاند و لذا پس از پیشنهاد من هیچ‌ یك از رفقا (به اعتبار حاكمیت روحیه‌ای كه در بالا ذكر كردم) با من برخورد انتقادی ننمود كه طبعاً این خود نیز به ضعف ‌های فرماندهی مربوط می‌ شود.
در انتها برای این ‌كه كوشش نهایی‌ ام را برای عیان ‌‌كردن دید رفقا كرده باشم، بایستی بگویم كه علی ‌رغم تمام انتقاداتی كه از خودم نمودم هنوز انگیزه‌ های متعددی در خودم سراغ دارم كه مرا مصرانه به سمت اصلاح خودم می‌‌ كشاند و قبل از این نیز مبارزه با خصلت‌های بد طبقاتی در وجودم در جریان بوده است. برای مثال در زمینه همین عمل نظامی، در زمان ورود سلطان قابوس، پس از شناسایی یك طرح مناسب و یك بمب ابتكاری كه شاید می‌ توانست نتایج مناسب سیاسی و نظامی به بار آورد، شب عمل [عملیات]، مواجه با پدیده‌ای تازه در منطقه شدیم كه امكان كشته‌ شدن احتمالی یك یا دو نفر از مردم معمولی می ‌رفت. من كه خود به‌ طور فعال در طرح شركت داشتم همان ‌جا كلید مدار را باز كردم و در عین این‌ كه می ‌دانستم انجام این عمل از نظر سازمانی (بخصوص كه رفقای فدایی نیز عملیاتی انجام می ‌دادند) موضع ما را قوی ‌تر خواهد كرد. عمل را لغو كردم و بعد ها در خانه تیمی از این تصمیم، چنین نتیجه گرفتیم كه در لغو عمل، سازندگی‌ اش بیش از انجامش بود. و یا مسائلی دیگر از این قبیل كه زندگی سازمانی من در این چند سال به هر حال ناظر بر چنین جریان‌هایی بوده است.  ولیكن چرا در اینجا این مسئله بدین‌ صورت درآمد، زیرا كه من روحیه ‌ام را در جمع القا كرده و جمع را به تب و تاب عمل انداختم، بدون این‌ كه رفقا حداقل آن مقدار تجربه ‌ای كه من را می‌ توانست از نیمه راه عمل باز گرداند، داشته باشند. عكس ‌العمل‌های رفیق ناصر در حوالی میدان 28 مرداد و یا رفیق لطف‌الله وقتی ساعت 7 بعدازظهر یكشنبه از او پرسیدم كه: "لطفی گویا كارتان عجله است"، در جوابم با استحكام گفت: "نه، همه كارها رو به راه است". گویای همین مطلب است.
درواقع ضعف ایدئولوژیك كه در مورد من منجر می ‌‌شد كه ‌خیالی نموده و ضعف‌ های طرح را نبینم، به صورت دیگری ناصر و لطفی را از تصمیم اصولی گرفتن در حین عمل بازمی ‌داشت و عملاً‌ در این جریان، ضعف‌ ها همگی با یكدیگر جمع شدند و به اعتبار خوش‌خیالی من (كه ریشه‌اش را هم بحث كردم) ضربه خویش را وارد آوردند.
نظری اجمالی به تأثیرات این واقعه و نتیجه ‌گیری‌های فردی
گاهی‌ اوقات پس از وقوع چنین حوادثی و كلاً پس از این ‌كه انتقادهای فرد روشن ‌تر می‌شود و نمود عملی می ‌یابد و او به چشم می ‌بیند كه چگونه اولاً‌ دارای ضعف‌های ایدئولوژیك ریشه ‌داری است. و ثانیاً این ضعف ‌ها با وجود پنهان بودنشان بالاخره روزی در رشد خویش آشكارا ضربه خویش را خواهد زد و امكان این را دارد كه عنصر انقلابی در خویش فرو رود و مواضع منفعل گرفته و باور خویش را نسبت به تمام كارایی‌ هایش از دست داده و ناگهان شخصیت انقلابی‌اش در نظر خویش فرو می ‌ریزد. و حتی در بر خوردهای انتقادی با خودش موضع چپ ‌روانه بگیرد. انعكاس این تفكر در خودم را برای این می ‌نویسم كه در دوران مبارزه ایدئولوژیك كه همه ما طبعاً‌ آماج انتقادات فراوانی قرار گرفته و یا خواهیم گرفت، ممكن است این حالت به بسیاری از رفقای دیگر نیز دست بدهد. در این میان همیشه باید اندیشید كه: "همه عیب دارند و به هر حال هر كسی كه مسئولیت می‌ پذیرد، دارای نواقصی است كه آنها را تنها می ‌تواند در عمل بشناسد. و مهم ‌تر این ‌كه پس از روشن ‌شدن انتقادات، در عمل رفع كند." پراتیك بهترین و تنها داروی حل نقائص افراد است، هر عملی غیر از این (به شرط این ‌كه همراه با انتقاد و پرورش فكری و ایدئولوژیك اعضا باشد) و جدای از پراتیك، خود را به درون ‌گرایی، ذهنی ‌گرایی و در نتیجه به ورطه انفعال، پوسیدگی و اضمحلال درونی خواهد كشید و این بزرگ ‌ترین دشمن عنصر انقلابی است. انقلابی، از آن رو امیدوار است و مصمم كه در محیط ناظر جریان رشد یابنده‌ای است. هر روز انرژی‌ های جدیدی، شروع به جوشیدن و فوران می ‌نمایند. هر روز مسائل متعددی را از پیش پای خویش برمی ‌دارد و هر روز مشكلات متعدد جدیدی كه بی ‌شك، ناشی از پیشرفت كار است در پیش روی خویش احساس می ‌كند. او نه‌ تنها در محیط، بلكه انعكاس این حركت تكاملی اوج ‌گیرنده را در سازمان انقلابی ‌اش و در خودش می‌ بیند و خود را نیز موجی از امواج خروشان پیشرونده احساس می‌كند كه در محیط در جریان است. او به رزم ‌آوری و فداكاری‌ ها و حماسه‌ آفرینی رفقای همرزمش و سایر انقلابیون می‌ اندیشد و به ‌آینده‌ای كه برای تحقق آن كوشش می‌كند و...
در انتها، انتقادی نیز در زمینه برخورد این حادثه از خودم بنمایم:
پس از این حادثه من عملاً چند روزی دچار یك حالت نیمه ‌انفعالی شدم (كه البته تا اندازه‌ای طبیعی هم هست). ولی به تدریج كه مسائل برایم روشن‌ تر شد و ریشه‌ های مسئله برایم شكافته می ‌شد، بیشتر به این فكر می ‌افتادم كه به عوض اتخاذ هرگونه حالت انفعالی بایستی به دنبال راه‌ حل‌ های عملی باشیم، كه به اعتبار آنها می‌توان سازمان را در این زمینه مستغنی كرد. به این می‌ اندیشیدم كه تنها ضعف ‌ها را به میان جمع بردن، آن را با رفقا در میان گذاردن و از جمع كمك‌ خواستن، راه‌ حل چاره است. این است نقطه آغاز پروسه حل انتقادات و ضعف‌های ایدئولوژیك اعضای سازمان. گاهی دچار تفكرات نادرست (و حتی مالیخولیایی) از این نوع می ‌شوم كه شاید همین انتقاد نیز نه ناشی از صداقت، بلكه ناشی از تغییر شكل رگه‌ های اندیویدوآلیستی در وجود من و ورود آنها از درهای جدید است. شاید كه می ‌خواهم با این ترتیب با شیوه‌ های جدید، موضع خویش را مستحكم و تثبیت نمایم. به هر حال این امری‌ است كه پراتیك انقلابی می ‌تواند آن را تأیید و یا رد نماید.
اگر در اینجا فقط به یك انتقاد یك جانبه و آن هم صرفاً از فرمانده  تیم پرداخته شود، مسائل زیادی مورد بحث قرار نگرفته است. ولی همین مختصر نیز می ‌تواند نمایشگر این واقعیت باشد كه اگر ضربه ‌ای می ‌خوریم كه به ظاهر از اشتباه ‌كاری‌ های كوچكی ناشی می‌ شود (مثلاً در اینجا از چك‌ نكردن مدارها)، ولی در باطن امر همین ضربه چنان‌ كه در ابتدا گفته شد حاصل یك سلسله تغییر و تحولات و انبار شدن مجموعه ضعف ‌هایی است كه در پروسه تغییر و رشد كمی و كیفی و به هر حال در یك نقطه ضربه خویش را وارد خواهد آورد. وقتی به دقت بررسی كنیم، ما در طرح‌ های مشابه نیز اخیراً اشتبا‌هات كم و بیش هولناكی داشتیم كه به هر حال منجر به ضربه نشد. ولی افسوس كه عادت كرده‌ایم همیشه شكست‌ ها را جمع ‌بندی كنیم و پیروزی‌ فقط تحسین ما را برمی ‌انگیزد. و بعد تمام ضعف‌ه ا در پشت آن ماست ‌مال می ‌شود و یا حداقل كم بدان بها داده می‌شوند. لذا اگر كسی بگوید كه ضربه اخیر را مفت خوردیم، حرفی غیرعلمی و غیراصولی زده است، زیرا ما هیچ ضربه ‌ای نمی‌خوریم مگر این ‌كه استحقاق آن را داشته باشیم.
نتایج نظامی و تشكیلاتی این حادثه را بایستی چگونه ارزیابی نمود؟  
چنان‌ كه ملاحظه می ‌شود در بیشتر موارد اشكالات به ‌طور عمده منشأ ایدئولوژیك دارند، ولیكن به اعتبار این ‌كه چون ایدئولوژی افراد هنوز قوام نیافته است، پس دست به هیچ كاری (ازجمله عمل نظامی) نمی ‌توان زد، حرفی بی‌معنا است. مبارزه ایدئولوژیك امری‌ است دراز مدت و طولانی كه در جریان یك كار پیگیر درون و بیرون تشكیلاتی (كه بی‌ شك، عمل نظامی نیز جزیی از آن است) رو به حل خواهد رفت. درحالی‌كه در شرایط فعلی، عمل نظامی امری است واجب (همان‌ طوری ‌كه در همین‌ جریان ضربه خوردن ما، وادار شده‌ایم به مسائلی توجه كنیم كه قبلاً‌ به‌هیچ ‌وجه، كسی حاضر نبود بدان گوشه چشمی بیندازد). قوام نظامی یك سازمان رزمنده سیاسی ـ نظامی تنها در عمل پیگیر و حسا‌ب ‌شده نظامی به دست خواهد آمد. لذا ما مجبوریم به اتكای سیستمی كه اجباراً بسیاری از مسائل مربوط به عمل نظامی را در خود ملحوظ داشته است، جلوی جولان و حاكمیت خواست ‌های فردی ـ گروهی و... را گرفته و بر طبق آن كه به صورت سیستمی منضبط، ناگزیر به اجرا از طرف عناصر عمل ‌كننده است از تمامی عناصر سازمانی، حسابرسی به عمل آورده و حتی بر طبق آن انتقاد مسلحانه بنماییم. بدون حاكمیت یك سیستم حساب ‌شده و منضبط نظامی، حسابرسی در عمل نظامی چیز بی ‌معنایی خواهد بود. علاوه بر آن قدرت تصمیم‌ گیری را از جمع كنترل‌ كننده به‌ دلیل نداشتن ضوابط مشخص بی ‌شك سلب خواهد كرد.
بنابراین عمده‌ ترین نتیجه تشكیلاتی از این جریان می ‌تواند با پیگیری رفقا و جمع مسئول این كار به حاكمیت یك سیستم بالنسبه قوی نظامی ـ امنیتی بر سازمان گردد. چرا كه تجارب فردی ـ‌ گروهی و حتی سازمانی به اعتبار تأثیر آن بر یك سیستم و ارتقای آن پایدار خواهد بود[9]. و گرنه تنها از نقل یك تجربه در اطراف آن سر و صدا به راه انداختن و حتی مسببان آن را تنبیه‌ كردن، هیچ دردی دوا نخواهد شد و این تجربه، هر چند یكبار بی ‌شك دوباره و سه باره تكرار خواهد ‌شد.

پی‌ نوشت‌ها: 


[1] - قبلاً ما با این نوع وقایع به اندازه كافی برخورد داشته‌ ایم ازجمله: الف ـ انفجار بمب در دست رفیق محمد ایگه‌ای در نمایشگاه، او پس از انفجار اقدام به خودكشی كرد وشهید شد. ب ـ انفجار بمب در دست رفیق حسین مشارزاده در فروشگاه كوروش كه منجر به مجروح و دستگیرشدن او شد. ج ـ انفجار بمب در دست رفیق سعید صفار كه منجر به شهادتش گردید.
لیكن در آن دوران عمل ‌زدگی و جو بلبشویی كه بر سازمان حاكم بود جمع ‌بندی این مسائل نیز خیلی سطحی و غیر اصولی صورت گرفت. برای نمونه در جزوه‌ای كه از سوی مسئولین سازمانی در این مورد انتشار یافت، رفیق ایگه‌ای به بی ‌دقتی، رفیق مشارزاده به بی ‌دقتی و فرمانده‌اش به عجله‌ كاری و رفیق صفار به بی ‌تجربگی و فرمانده‌اش به عدم صلاحیت لازم، محكوم شدند و قضیه در  همین ‌جا بدون این ‌كه عمق مناسبی بیابد سرهم‌ بندی گردید. و مهم‌ تر این ‌كه در دوران انسجام یك ‌سال و نیمه اخیر نیز در عین این‌ كه سازمان كوشش‌ های مناسبی در جهت انسجام همه‌ جانبه كارها به عمل آورده، ولی در عمل نظامی، برخورد فعالی در جهت جمع‌ بندی تجارب گذشته صورت نگرفته است.
[2] - توجه شود كه این تصمیم ما با اتكایی كه (به  اشتباه) به خودمان مجموعاً برای اجرای طرح‌ها داشتیم، از نظر خودمان سرپیچی از تصمیم سازمان مبنی بر این‌ كه از حركات اضافی و حساب‌ نشده در این چند روز بایستی اجتناب كرد، نبود. در حالی كه محتوا و واقعیت امر اگر پرده‌های خوش‌ خیالی را از جلوی چشممان بر می ‌داشتیم، چنین بود كه چون ما محاسبات درستی در انجام عمل ننموده و با عجله دست به كار شده بودیم. طبیعتاً حركات اضافی و حساب ‌نشده نیز نمی ‌توانست از طرف رفقا انجام نگیرد.
[3] - البته بعدها معلوم شد كه رفیق [لطف‌الله میثمی] از دو چشم نابینا شده، بنابراین اصولاً نمی ‌توانسته عكس‌العملی نشان دهد.
[4] - این امر در عمق خود نشان‌ دهنده آموزش غلط و درنتیجه درك نادرستی بود كه در تیم و در رفقا در زمینه عمل نظامی ایجاد شده بود (عدم درك درست از كار سیاسی و كار نظامی و رابطه این دو با هم).
[5] - بایستی توجه داشت كه من  هم در امر مدار بندی تجربه زیادی به ‌طور مستقیم نداشتم، چون‌ كه تا به امروز من حتی یك مدار عملیاتی نبسته بودم. من فقط تا به امروز دو مدار یكی در شهریور 1350 و زمانی كه سازمان تازه لو رفته بود و از روی بیكاری ساختم و دوم مداری كه در اسفندماه 1352 ساختم كه آن هم مدار ابتكاری دو تایمری و به ‌وسیله ساعت پاركومتر و به خاطر طرح خاصی بود و شكل مدارهای معمولی را نداشت. البته مدارهای ساخته شده فراوانی را دیده بودم كه حتی در عمل به كار برده می ‌شد. به دلیل همین عدم آزمودگی در شناخت ویژگی ‌های مدارهای عملیاتی در عمل، همیشه این آمادگی ذهنی را در مورد مدار داشتم كه آن را ساده ‌تر از آنچه كه واقعاً هست تصور كنم، در حالی كه رفقایی كه در عمل، مدار ساخته و آزمایش می‌ كنند، به‌خوبی واقف می ‌شوند كه با این‌ كه مدار بندی امری‌ است ساده، ولی پیچیدگی‌های خاصی از خودش بروز می‌دهد كه تنها در عمل می‌ توان بدان پی برد. به عنوان مثال اكنون می ‌توانم بعضی از اشكال‌های مدارهایی كه بسته شده بود به خاطر آورم و ذكر كنم. برای یك فرد كار كشته، هر كدام از این اشكال‌ها كافی ا‌ست كه طرح را تعطیل كند. كلید ON  و Off  نداشت و به‌ جای آن دكمه قابلمه‌ای كار گذاشته بودند. زیر پیچ كه به طلق ساعت فرو رفته بود و روی صفحه ساعت نوارچسب نزده بودند. مدار را بر صفحه ثابتی سوار ننموده بودند. عقربه ساعت شمار به محور ساعت ثابت نشده بود. آزمایش اتصالات نه در همه حالات (كشش، فشار، تكان و ضربه) بلكه در یك حالت آرام و آن هم فقط یك بار آزمایش گردید كه طبعاً‌ نمی ‌توانست نمایشگر سلامت مدار باشد.
[6] - بویژه كه مدتی بود از بس خرده‌ كاری و پراكنده ‌كاری نموده بودم، اصلاً‌ احساس می ‌كردم كه به ‌تدریج خیلی از صلاحیت‌ هایم دارد ته می‌ كشد و دیگر حتی قادر نیستم كه فرماندهی تیم را نیز به عهده داشته باشم و این امر را نیز با رفقا طرح كردم كه مورد تأیید بود. تنها یك نكته باقی می ‌ماند كه دیگر در چنین شرایطی از ضیق وقت اقدام به عمل نظامی ازطرف ما كاری نادرست بود.
[7] - بی‌ شك عمل رفقای دیگر در مورد كارگذاری بمب در بنیاد پهلوی نیز این علاقه خرده‌ بورژوایی را تحریك بیشتری می ‌نمود.
[8] - در آن زمان من اصلاً به جریاناتی چون انفجار بمب در دست رفقا: ایگه‌ای و صفار و یا مسائل دیگر از این قبیل اندیشه نمی ‌كردم. آنچه جذاب بود نتایجی بود كه از هر نظر چند روز دیگر (صبح 28 مرداد) در اثر انفجار چند بمب در بحبوحه جشن‌ های ضدخلقی رژیم به ‌دست می ‌آمد. در اینجا بیشتر من به موفقیت‌هایی می ‌اندیشیدم كه ما (بویژه گروه ما) كسب كرده است.
[9] - حتی بعضی از عناصر، از جمله خود من، با این ‌كه به‌ طور عمده در جریان خیلی از مسائل نظامی ـ‌ تشكیلاتی بوده‌ام  نیز، حتی تجربه فردی نظامی‌ ام تنزل یافته است.