۱۳۹۳ فروردین ۱۳, چهارشنبه

«عشق» و نسل برآمده از انقلاب ضد سلطنتی
ایرج مصداقی

مقارن انقلاب، ۱۸ ساله بودم که از سندیاگوی کالیفرنیا به ایران بازگشتم. ۲۱ ساله بودم که به زندان افتادم. با آن که نسبت به هم‌سن و سال‌های خودم از تجربه‌ی اجتماعی بیشتری برخوردار بودم و سرد و گرم روزگار را بیشتر چشیده و دنیادیده‌تر بودم با این حال تصویری از عشق مرسوم نداشتم. من به نسلی تعلق داشتم که در بحبوحه‌ی بزرگترین تغییرات اجتماعی در کشورمان برای همه‌چیز تعریف خاص خودش را داشت. در آن روزگار ما همانطور که تعریف درستی از «آزادی» و «دمکراسی» و «حقوق بشر» و «حقوق زنان» و ... نداشتیم تعریفی که از «عشق» به دست می‌دادیم هم منحصر به فرد بود. برای ما «عشق» به خلق ، به آرمان‌های انسانی، به آزادی، جای «عشق» به معشوق و محبوب را گرفته بود بدون آن که تصویر درستی از «محبوب»‌مان داشته باشیم.
تصویر ما از عشق با رنج تؤامان شده بود.
 
«اگر عشق رنج بود، من پادشاه عاشقان جهان بودم»، این برداشت آن روز من و ما از «عشق» بود.
سی خرداد و مبارزه‌ی مسلحانه که شروع شد، وقتی مرگ، زندگی را هدف قرار داده بود و جوخه‌های ‌اعدام یک دم از جان‌ستاندن نمی‌ایستادند تعریف ما از عشق، رنگ خون گرفت. این حس را در شعری که به یاد دختر ۱۳ ساله‌ای که در شهریور ۶۰ اعدام شد سروده شده می‌توان دید.
 
«عاشق باش، عاشق
و در میان رنگین کمان گلوله و دود
کبوتران عاشقی را پرواز ده
که دست‌آموز خواهران کوچکی شده‌اند
دختران معصومی که با چراغی به سرخی
قلب‌های کوچک خود
لبخند برلب از تاریخ عبور کردند
...
...
همیشه خواهی گفت
بیهوده است
بیهوده‌است تلاش شبداران
دخترکی که تنها با ۱۳ بهار توشه
از تاریخ عبور کرد
قلبش را در نارنجک برادرش به ودیعه گذاشت
قلبی که هر روز و هر ساعت منفجر می‌شود
و قلبی که همیشه فریاد خواهد زد
آزادی از آن کبوتران عاشقی است که
افق را فراموش نکرده‌اند»
 
یا که
 «خود را چونان پلنگی مغرور از دار عشق بر قله‌های مرداد آونگ کند»
 
در آن روزها به تنها چیزی که می‌اندیشیدیم «عمر چریک» بود که ۶ ماه ارزیابی می‌شد. یادش به خیر مهدی مهرمحمدی که در ۱۲ مرداد ۶۷ جاودانه شد. وقتی در تیر و مرداد ۶۰ که مرگ از در و دیوار می‌بارید بعد از اجرای هر قرار تشکیلاتی با یکدیگر درد دل می‌کردیم، می‌خندید و می‌گفت «ما را باش صبح که از خانه در می‌آییم به فکر اعدامیم، ظهر به فکر دار، شب به فکر تیرباران». در زندان هم وقتی دوتایی قدم می‌زدیم و من آن روزها را یادآوری می‌کردم، مهدی قهقهه‌اش تا آسمان می‌رفت. آخرین بار روز ۹ مرداد ۶۷ در حیاط زندان گوهردشت همین موضوع را به او گفتم و از خنده ریسه رفت.
 
من در این فضا بود که به بند کشیده شدم و سر از اوین و گوهردشت و قزلحصار در آوردم. فشار بازجویی و شکنجه و اعدام اجازه نمی‌داد جز به درد و رنج و غم و اندوه و مبارزه‌‌ی سختی که در پیش بود به چیزی بیاندیشم.
 
من متعلق به نسلی بودم که «عشق را هرگز به دیده نگشوده بود». زنده یاد علی خلیلی در سال خونبار ۶۰ وقتی گوهر ادب آواز با انفجار خود، دستغیب را «صدپاره» کرد در وصف «سیاووشانی» که «چاووشان» کاروان مان بودند و خطاب به «گوهر» سرود:‌
 
«آی بانوی اهورایی!
کجاوه‌ نشین سرزمین عشق‌های پاک
سیاووشان، گرچه چاووشان کاروان تواند
اما عشق را، هرگز به دیده نگشودند.
هر چند این عشق شیرین تو را
سلاح تیشه‌ی فرهاد شایسته است
اما بدان، که کوهسار از توحش صخره بایسته است.»
 
علی که نوجوانی‌اش در زندان شاه گذشته بود می‌دانست چه می‌گوید. او خود دلباخته‌ای بود که در سال ۵۹ بدون اجازه‌ی تشکیلاتی با عشق خود ازدواج کرد و به همین دلیل عضویتش در سازمان مجاهدین به حالت تعلیق درآمد و اسیر بایکوتی بیرحمانه شد. با این حال علی یکی از چهره‌های درخشان زندان دهه‌ی ۶۰ بود و در بهار ۶۳ پرپر شد.
پیش از آن در سال ۱۳۵۶، عبدالله پنجه‌شاهی یکی از اعضای سازمان چریک‌های فدایی خلق به خاطر عشقی که به ادنا ثابت رفیق‌ سازمانی‌اش داشت کشته شد. در ۳۱ خرداد ۱۳۸۹ سازمان فداییان اکثریت در اسنادی که منتشر کرد فاش نمود برخلاف ادعای مازیار بهروز در کتاب «شورشیان آرمانخواه»، علت کشته شدن عبدالله پنجه‌شاهی به دست هادی غلامیان لنگرودی دیگر عضو این سازمان، اختلاف ایدئولوژیک و سیاسی نبوده بلکه پای عشق در میان بوده است. فداییان اکثریت در دفاع از سابقه‌ی این سازمان به نکته‌ی فوق اشاره کردند بدون آن که توجه کنند «عاشق‌کشی» بدتر از دیگر موارد است. نمی‌دانم شاید پای رقابت عشقی و حسادت در میان بود چرا که «ادنا» هم زیبا بود و هم تیزهوش و هم از خانواده‌ی ثروتمند و متمول. «ادنا» خود نیز در سال ۶۰ در اوین به خون غلتید.
 
نمی‌توانم بگویم که «عاشق» نبودم، از وقتی مرا سر جنازه‌ی موسی خیابانی و همراهانش که در خون غوطه‌ور بودند بردند و من بر پیکر او نتوانستم علاقه و احترامم را عرضه کنم، عشقم به او دوچندان شد و نیروی عجیبی در من به وجود آورد. بارها در زیرفشارهای طاقت‌فرسا تا مرز شکستن پیش رفتم اما همیشه نیروی «عشق» به نجاتم می‌آمد و موسی دستم را می‌گرفت. تا سال‌های سال او یگانه محبوبم بود. خوابش را می‌دیدم، با او سخن می‌گفتم. از زندان آزاد هم که شده بودم هرگاه که فرصتی دست می‌داد بی‌اختیار با ماشین می‌رفتم جلوی خانه‌اش که هنوز به همان صورت قبل حفظ شده بود؛ مدتی در آن دور و بر پرسه می‌زدم و باز می‌گشتم.
 
وقتی پس از دریافت حکم دهسال زندان به سلول انفرادی گوهردشت و شکنجه و آزار و اذیت دوباره دچار شدم هراس از شکستن و وادادن و زیرپا گذاشتن تعهدات انسانی و اخلاقی مرا در موقعیتی قرار داده بود که به مقوله‌ی زن فکر نکنم.
در سلول انفرادی و در تنهایی و سکوت با آن که ذهن گریزپا به هر سویی می‌دود اما در بازخوانی خاطرات و حتی رویاهایم نیز زنان را سانسور می‌کردم. خط سرخی بود که خود ترسیم کرده بودم و می‌کوشیدم به آن نزدیک نشوم. فکر می‌کردم این موضوعی است که باعث می‌شود «عشق به زندگی» و «ماندن» و تشکیل خانواده در من ریشه کند. به باورم این‌ها می‌‌توانست در شرایطی که زیر فشار مضاعف بودم مرا به سستی بکشاند.
حتا جرأت نمی‌کردم در باره دختران جوان فامیل و یا هم‌محلی‌ها و آشنایانم فکر کرده و یا چهره‌شان را به خاطر بیاورم. دنیایم مردانه بود. اما از آن‌جایی که برای هر چیز می‌شود توجیهی پیدا کرد، پس از مدتی کلنجار رفتن راه حل موضوع را یافتم. برای وارد شدن به حریم ممنوعه، در ذهنم یک کار تحقیقی را پی‌ریزی کردم. مقایسه رفتارهای زنان در پیش و پس از ازدواج؛ آیا ازدواج باعث شادابی و طراوت زنان شده است یا خیر؛ آیا تغییر مثبتی در زنان ازدواج کرده دیده می‌شود؟ برای رسیدن به پاسخ‌ می‌توانستم بدون دغدغه‌ی خاطر همه‌‌ی دختران و زنان فامیل، در و همسایه، دوست و آشنا را در نظر بگیرم و با کنجکاوی رفتار و کردار آن‌ها را پیش و پس از ازدواج سنجیده و مورد ارزیابی قرار دهم. نتیجه‌ی تحقیقات برای خودم هم جالب بود و هم غم‌انگیز. بدون استثنا زنانی که می‌شناختم از شر و شوری افتاده و دچار نوعی خمودی شده و طراوت قبل را نداشتند. احساس رقابت، حسادت، چشم و هم‌چشمی در تعدادی از‌ آن‌ها رشد کرده و در بعضی موارد تبدیل به بدجنسی و بدخواهی برای دیگران نیز شده بود. در حالی که این تغییرات در مردان دیده نمی‌شد. سطح تحصیل، درآمد، شغل و سنتی یا غیرسنتی بودن همسران نیز در نتیجه‌ی "تحقیقاتم" تأثیری نداشت. زنان پس از ازدواج با مشکلات بیشتری مواجه می‌شدند. ظاهراً دلم برای موقعیتی که در انتظار دختران ازدواج نکرده بود می‌سوخت، اما با این حربه بر کمبودی که داشتم فائق می‌آمدم و از طرفی رندانه احساس می‌کردم که عزمم برای مبارزه و تغییر شرایط زنان میهنم نیز جزم‌تر شده است.
یک بار نیز به قصد برنامه‌ریزی برای آینده‌ی زندگی‌ام و یا بهتر است بگویم برای آن‌که محملی برای تفکر در مورد ازدواج و مشخصات همسرم بتراشم، به یاد کتاب "منظومه پداگوژیکی" نوشته آ. ماکارنکو و فیلمی که از روی آن ساخته بودند و من به عنوان یک دستور تشکیلاتی آن را در سینما بلوار و رویال دو بار دیده بودم، افتادم. در ذهنم پانسیونی شبیه به آن بازسازی کردم و با توجه به پول بادآورده‌ای که به دست آورده بودم با همسرم به اداره‌ی‌ آن و تربیت کودکان بزه‌کار پرداختم. همه چیز بهانه بود تا من بتوانم با خیال آسوده به موضوع همسرم در آینده و ردیف کردن کودکان متعدد بپردازم. از آن‌جایی که آزادی خود را موکول به سرنگونی رژیم می‌دیدم و فکر نمی‌کردم تا این رژیم هست آزاد شوم، در ذهنم به ادامه‌ی مبارزه برای سرنگونی رژیم در خارج از زندان نمی‌پرداختم. آن‌چه در نظر داشتم بازسازی کشور و مرهم نهادن بر زخم‌های اجتماعی پس از پیروزی بود.
 
در تابستان ۶۴ برای بازجویی دوباره به اوین منتقل شدم. این بار اوین حال و هوای دیگری داشت. به جای نشستن در راهرو، ما را به اتاقی در انتهای طبقه‌ی اول بردند که سابقاً شکنجه‌گاه بود و بعدها به شعبه ۸ اوین جهت بازجویی بهایی‌ها تبدیل شده بود. محل مزبور به اتاق انتظار زندانیان جهت رفتن به شعبه‌های بازجویی و شکنجه اختصاص داده شده بود. ما در آن‌جا مانند بیمارانی که منتظر ویزیت دکتر در اتاق انتظار می‌نشینند، ‌نشستیم. نزدیک در اتاق پاسداری پشت میزی نشسته بود و ما را می‌پایید، درست مثل منشی دکتر که در سکوتی مطلق به کارهای خود می‌پردازد. در انتهای اتاقی نشسته بودم که دیوارهای آن پوشیده از جای کابل بود. ضربه‌های کابلی که به جای بدن قربانی، روی دیوار فرود آمده و رد سیاهی از خود باقی گذاشته بودند.
منظره‌ی غم‌انگیز و درد‌آوری بود، به ویژه برای من که از سابقه‌ی آن اتاق مطلع بودم. حضور در آن‌جا، مرا به زمانی می‌برد که محل فوق شکنجه‌گاه بود. تصویر بچه‌ها را در آیینه‌ی خیالم در آن‌جا می‌دیدم. هجوم تصویرها لحظه‌ای مرا آرام نمی‌گذاشت و به جنونم رسانده بود. یک لحظه احساس کردم فاطمه کزازی که «خواهرم» بود و صمیمانه‌ دوستش داشتم از میان آن نقش‌های سیاه بر دیوار به سویم می‌آید. دچار توهم شده بودم: «احساس می‌کردم چونان گل سرخی بر دیوار فریاد می‌زند منم صدای آتش‌ها».
صدای «فاطی» در گوشم بود. رنج‌هایی را که در زندگی متحمل‌ شده بود به خاطر داشتم. دست‌هاش که از شستن لباس در هوای سرد رنگ لبو می‌شد به یادم بود.
دو سال پس از دستگیری من به بند کشیده شده و یک سال قبل به جوخه‌ی اعدام سپرده شده بود و هنوز غم از دست دادن او را باور نمی‌کردم. برادرش جلال یکی از صمیمی‌ترین دوستانم بود. از بچگی آن‌ها را می‌شناختم. در سال‌های پس از انقلاب روزها و شب‌های زیادی را با هم سپری کرده بودیم.
نگهبان متوجه‌ی حالت غیرعادی‌ام شده بود و دائم نهیب می‌زد: چشم‌بندت را بزن پایین! من با تمام وجود می‌خواستم به نقش آن رگه‌های سیاهِ روی دیوار که در ذهنم شعله‌های آتش را تداعی می‌کرد، نگاه کنم. تصور می‌کردم فاطی از میانشان بر می‌خیزد و به من لبخند می‌زند. او را چونان گلی می‌دیدم که در خنده‌ی خود می‌شکفت. اشتباه نمی‌کردم. می‌خواستم سیر ببینمش.
عاقبت پاسدار مزبور به نزدم آمد و چشم‌بندم را برداشت و گفت: مگر دیوانه‌ای؟ کجا را نگاه می‌کنی؟ بیا خوب نگاه کن! دیوار که دیدن نداره. بعد از درنگی کوتاه، در حالی که چشم‌بندم را دوباره بر چشمانم زد، گفت: راحت شدی؟ حالا بگیر بشین و سرت را بیانداز پایین! در حالی که سرش را تکان می‌داد و غرغر می‌کرد به سرجایش بازگشت.بعد از ظهر همان پاسدار پرسید: چند وقت است زندانی هستی؟ گفتم: ۴ سال. سرش را تکان داد و رفت. پیش خودش لابد گفت: بیچاره دیوانه شده است. حق داشت، نمی‌توانست کابوسی را که دچارش بودم، درک کند.
 
وقتی پس از کشتار ۶۷ در زندان اوین شعر «لیلای ابدی» را‌ که همان‌روزها سروده شده از حفظ می‌کردم به یاد «فاطی» و «فاطی‌» ها بودم.
 
«لیلا، ای خواهر اندیشه‌های آبی‌رنگ!
در عمق‌ چاه‌های کویری
در کاسه‌ چشمانم
اگر هنوز قطره آبی حتا نه چندان شیرین، باقی‌ست
تو در کاسه میشی‌ام ریخته‌ای
تا تشنگان ازلی با آن آب بیاشامند
که در قطره‌های تو
دریاها غریقند
و در آبی بیکرانه‌ی اعتقادی که چون شاخه‌ی گلی
به گیسو نهاده‌ای
باران همه‌ی فصول تاریخ
شعله‌های حریقند
لیلا!
مثل پیچکی به دست‌های تو می‌پیچم
با هزار زخم ژرف به سینه و دلم
به موی و روی تو می‌رسم
و چون مرواریدی
که از کهکشان کمی قطورتر است
در گودی آبی‌رنگ اندیشه‌ات می‌میرم»
 
شعر «لیلای ابدی» ما و احساساتمان را بیان می‌کرد. ما «عاشق» افسانه بودیم و جان را آسان می‌دادیم.
 
«دروغ زیبا نیست
و لیلا افسانه است
اما دروغ نیست
اگرنه، شکوفه‌های سیب، هرگز
آینه‌دار او نمی‌شوند
یا که پروانگان در هوای روشنش نمی‌پرند
عابدان عشق
جستجوگر نشانه‌های آشیانه‌اش
کوچه‌های قرن را آسیمه‌سر نمی‌دوند
چنگ‌نوازان قصه‌ها
با زخمه‌های دل
هر صبح و شام
بر پرده‌های او چنگ نمی‌زنند
زخمداران غول‌های سرد
جز برای آتش جاویدی که در نگاه اوست
جان را آسان نمی‌دهند. »
 
بعد از کشتار بیرحمانه ۶۷ مدت‌ها به فکر مهرداد فرزانه ثانی بودم. وقتی که به جوخه‌ی اعدام سپرده شد شش سال از پایان محکومیتش می‌‌گذشت. بی‌اختیار به یاد نامزدش می‌‌افتادم که بارها مهرداد از صبر او برایم گفته بود. از سال‌ها پیش از انقلاب چشم انتظار روز عروسی‌اش بود و حالا مهرداد برایش می‌خواند، نگاه کن:
«جز زخم عشق تو چیزی نشان سینه‌ی جنگجوی سپیده‌ دمان نمی‌شود»
وقتی در مهرماه ۶۷ نیروهای شهربانی و کمیته به سرکردگی علی‌اکبر محتشمی وزیر کشور در حمله به محله‌ی «جمشید» تهران، پس از خراب‌کردن خانه و کاشانه‌‌ی مردم، زنان و کودکان بی‌پناه را نیز به بند کشیدند، آن‌ها را به گوهردشت آوردند. از بند روبروی ما دائم صدای جنگ و جدال و دعوای زنان دردکشیده و محروم میهن‌مان به گوش می‌رسید. شب که فرا می‌رسید، گویی غم‌شان دو چندان می‌شد. آن‌هایی که صدای خوبی داشتند و یا فکر می‌کردند که دارند، شروع به خواندن می‌کردند. از آوازهای حزین که دردهای خود را در واقع با آن بازگو می‌کردند گرفته، تا آهنگ‌های کوچه بازاری شاد. غم آنان نیز بر دلم سنگینی می‌کرد. وقتی به هواخوری می‌رفتیم، ما را با شکل ظاهری‌مان و یا رنگ لباس‌مان صدا می‌کردند و یا برای هر کدام از ما مضامینی را کوک می‌کردند و شروع می‌کردند به خواندن آوازی در این رابطه... مثلاً برای کسی که قدش بلند بود، می‌خواندند: "آهای آقا بلنده، آهای مست و ملنگه"...  و یا برای کسی که پیراهن قرمز به تن داشت، می‌خواندند: "پیرهن قرمزی دل منو بردی"... یا برای کسی که از نظر آن‌ها قیافه‌ی قشنگی داشت، می‌خواندند: "سر تو بالاکن خوشگله، منو نگاه کن خوشگله"... یا "تو که با ناز می‌آی، این‌همه آواز می‌آی"..."دوست دارم می‌دونی که این کار دله گناه من نیست"، ... امان از وقتی که اسم یکی از بچه‌ها را یاد می‌‌گرفتند. روزی یکی از بچه‌ها حیدر یوسفلی را صدا کرد. بناگاه یکی از آن‌ها شروع کرد به خواندن ترانه‌ی "باباحیدر"،... گاه که ناامید می‌شدند، می‌خواندند، "اگه عشق همینه اگه زندگی اینه نمی‌خوام چشمام دنیا رو ببینه" ... خواندن هریک از این آوازها می‌توانست حتا تا چند دقیقه ادامه پیدا کند. بعضی‌ها‌یشان، اغراق نکنم گنجینه‌ی متحرک این گونه ترانه‌ها بودند و حافظه و استعداد عجیبی داشتند. آنان تنها از لای کرکره‌ی جلوی پنجره‌شان، آن‌هم به سختی، قادر به دیدن‌ ما بودند با این حال یک نظر و یک نگاه، کافی بود تا سوژه‌ای شود برای یادآوری و یا ساختن فی‌البداهه‌ی ترانه‌ای. با شنیدن ترانه‌‌های آن‌ها، ذهن من نیز فعال شده بود و هرچه ترانه‌ی "کوچه‌ بازاری" را که در عمرم شنیده بودم، پس از سال‌ها دوباره به یاد آورده و زیرلب زمزمه‌ می‌کردم. هر وقت در زیر پنجره‌ی سلول‌های آنان که در طبقه‌ی دوم به سر می‌بردند، می‌نشستم و به ترانه‌هایی که می‌خواندند گوش می‌دادم، بی‌اختیار به یاد عاشقانی می‌افتادم که روزها وشب‌ها زیر پنجره‌ی محبوبه‌شان به نواختن و خواندن ترانه‌های عاشقانه می‌پرداختند. حالا این محبوبه‌ها بودند که از پنجره‌های بسته‌شان برایمان آواز می‌خواندند! از همه‌ی آوازهایی که می‌خواندند لذت می‌بردم. یکی از مشتری‌های ثابت کنار دیوار، من بودم. با آوازها‌یشان زخم‌های دلم را التیام می‌دادم و کسی به رازم پی نمی‌برد.
 
پس از کشتار ۶۷ «عشق» را در چهره‌ی بچه‌هایی که از صمیم قلب دوست‌شان داشتم می‌دیدم. در روز چندین بار توالت‌های ششگانه‌ی بند دچار گرفتگی می‌شدند و کثافت در سطح توالت شناور می‌شد. مسئول نظافت بودم و چاره‌ی کار به دست من بود. ابر بزرگی تهیه کرده بودم. برای باز کردن توالت ابر را در مشتم می‌گرفتم و دستم را به زور تا بازو در سوراخ کاسه توالت می‌کردم و آن را چندین بار محکم به حالت تلمبه، بالا و پایین می‌بردم. بعد از چند بار تکرار این عمل، به یکباره هرچه در سطح توالت شناور بود، فروکش می‌کرد. من می‌ماندم و دستی پر از مو که به شدت به مدفوع آغشته بود. اوین از آب چشمه و چاه استفاده می‌کند و به ویژه در سرمای زمستان، سردی آب کشنده است. هر بار به سختی دست‌هایم را می‌شستم. استخوان‌هایم به شکل دردناکی تیر می‌کشیدند. این کار را با لذت تمام انجام می‌دادم. بچه‌ها تمامی سرمایه‌ام بودند که روزی سر به هزاران می‌زدند و حالا بسیاری‌شان را از دست داده بودم. خود را مانند تاجری ورشکسته‌ می‌دیدم. احساس عجیبی داشتم. حالا حتا مدفوع دوستان‌ زنده ‌مانده‌ام نیز برایم عزیز بود و دوست داشتنی! جز عشق چیزی نمی‌توان نامیدش.
ما هم عاشق بودیم اما عشق را دیگرگونه تفسیر می‌کردیم. انسان نمی‌تواند که عاشق نباشد.
 
ایرج مصداقی
 
این مقاله در مجله‌ی «تابلو» برای اولین بار انتشار یافت.
 

هیچ نظری موجود نیست: