۱۳۸۶ بهمن ۲۱, یکشنبه

آخرين روزهای شاه( قسمت سوم)نوشته هوشنگ نهاوندی





پایان سلطنت و درگذشت شاه
" ايران جزيره ی ثباتی است در يکی از پرآشوب ترين مناطق جهان"
۳۱دسامبر ۱۹۷۷- اول ژانويه ی ۱۹۷۸

در ساعت ۸ شب ۳۱ دسامبر ۱۹۷۷، شاه و شهبانو در کاخ نياوران در ارتفاعات شمالی پايتخت، ميزبان " جيمی کارتر" رئيس جمهوری آمريکا و همسرش بودند.زوج رياست جمهوری آمريکا، که يک گروه بزرگ همراهی شان می کرد، در ساعات نخست بعدازظهر همان روز وارد تهران شده بودند.تشريفات معمول استقبال رسمی در فرودگاه بين المللی " مهرآباد" پيش بينی شده بود: گارد احترام نظامی، نواختن سرود ملی دو کشور، حضور شخصيت های دولتی و نظامی و ديپلمات های ارشد خارجی. يعنی چيزی نه کمتر و نه بيشتر از همه ی سفرهای رسمی سران ديگر کشورها.در آستانه ی شهر، در ميدان "شهياد" کليد شهر تقديم " کارتر" شد. در آن مراسم کودکان مدارس، کارگرانی که به وسيله ی اتحاديه های کارگری آورده شده بودند، پيشاهنگان، و به ويژه رهگذرانی که انبوهی را تشکيل می دادند، حضور داشتند، ابراز احساسات می کردند و پرچم های کوچک آمريکا و ايران را تکان می دادند.سپس شاه و رئيس جمهوری آمريکا با هلی کوپتر به کاخ سلطنتی رفتند. گفتگوی خصوصی و دو نفره شان بيش از سه ساعت به درازا کشيد که در طول آن، شهبانو و خانم " کارتر" به ديدار از موزه ی " رضا عباسي" رفتند. موزه ای که آثار دوره ی " صفويه" در آن گرد آمده بود، اما به علت پايان نيافتن کارهای داخلی هنوز درهايش بر همگان گشوده نشده بود.ظاهرا خانم " کارتر" به " اردشير زاهدي" گفته بود که مايل است نمونه هايی از مينياتورهای ايرانی را ببينند. به اصرار وی بود که ما همسر رئيس جمهوری آمريکا را به ديدار موزه ی هنوز ناتمام برديم که صدها شاهکار مينياتور ايرانی در آن گرد آمده بود.تا آنجا که به ياد می آورم، اين ديدار کوتاه و سرد بود.خانم " کارتر" از تاريخ ايران هيچ نمی دانست. و به طريق اولی از هنر مينياتور صفوی نيز. با اين حال " مينا صادق"، موزه دار " رضا عباسي" که به زبان انگليسی کاملا تسلط داشت، بسيار کوشيد که توجه و علاقه او را به مجموعه ی به نمايش درآمده جلب کند. اما شايد بهتر بود ما بانوی اول آمريکا را به يکی از سمساری های تهران می برديم!اگر سفر " فرانکلين دی. روزولت" را در سال ۱۹۴۲ به تهران، برای شرکت در کنفرانس سه جانبه ی سران با " ژوزف استالين" و " وينستون چرچيل" کنار بگذاريم، ديدار " جيمی کارتر" سومين ديدار يک رئيس جمهوری آمريکا از ايران بود. پيش از او ژنرال " آيزنهاور" در دسامبر ۱۹۵۹ و " ريچارد نيکسون" در ماه مه ۱۹۷۲ به تهران آمده بودند.سفر رسمی " جيمی کارتر" به ايرانی يک استثنای مهم بود: افکار عمومی جهان، ايران را متحد بدون قيد و شرط ايالات متحده می انگاشت. اما واقعيت آن بود که گرچه بحران وخيم سال های شصت ( آن زمان که " جان اف.کندی در نظر داشت شاه را با يک کودتا به رهبری سپهبد " بختيار" رئيس ساواک برکنار کند) ديگر فراموش شده بود، روابط ميان دو کشور، از آغاز دهه ی پيش از آن، همواره جنبه ای تنش آميز داشت که گاه به مرحله ی اختلاف نظر نيز می رسيد.در ماه اوت ۱۹۶۶، " آرمين مه ير" سفير ايالات متحده در تهران، به دولت خود هشدار داد که " شاه به دنبال به دست آوردن آزادی عمل خويش" است. ايران، از همان زمان نه تنها آغاز به متنوع کردن منابع خريد اسلحه ی خود و تهيه ی تجهيزات نظامی از ديگر کشورهای " دنيای آزاد" کرده بود، بلکه قراردادهای مهمی با اتحاد جماهير شوروی بسته بود. حتی آغاز به ايجاد صنايع نظامی ملی کرده بود. هدف اعلام شده ی اين کار، رسيدن به پايه ی اسرائيل در زمينه ی صنايع نظامی بود.امکانات مالی کشور، و حتی بيش از آن، قابليت مهندسان و تکنيسين های ايرانی، اجازه چنين بلندپروازی را می داد. اين قصد، کاملا مشروع بود. اما "سيا" در اين اقدامات شاه، نشانه ی يک " خودبزرگ بينی خطرناک" می ديد و وزير خزانه داری آمريکا " ويليام سايمون"، علنا شاه را " ديوانه" خوانده بود. اما اگر رهبر يک کشور غربی يا اسرائيل چنين مقاصدی را آشکار می ساخت، آيا به او " خودبزرگ بين خطرناک" يا " ديوانه" می گفتند؟ موضع گيری های ديگر شاه نيز به شدت مخالف طبع ايالات متحده بود: او به شدت به کيفيت نامرغوب و بهای بسيار گران برخی از تجهيزات نظامی که به وسيله ی آمريکا به ايران فروخته می شد، اعتراض کرده بود. اين اقدام، بلافاصله تبليغات فراوانی عليه ايران در کنگره ی آمريکا که " لابي" صنايع نظامی در آن به صورتی سنتی بسيار نيرومند است، و همچنين در پاره ای از رسانه های گروهی برانگيخت.پيشنهاد ايران مبنی بر تضمين امنيت خليج فارس و اقيانوس هند به وسيله ی خود کشورهای منطقه- که به موجب آن نيروهای آمريکايی بايد منطقه را ترک می کردند- و همچنين اصرار بر خلع سلاح اتمی منطقه، که طبيعتا اسرائيل را در هدف داشت- واشنگتن و تل آويو را نگران ساخته بود.وقوع جنگ " يوم کيپور" در اکتبر ۱۹۷۳، همچنين در تخريب جو اعتماد ميان ايران و آمريکا تاثير گذاشت. چند ماه پيش از آغاز اين عمليات جنگی مشترک مصر و سوريه، تنها نيمه پيروزی نظامی اعراب در رويارويی طولانی شان با اسرائيل، پرزيدنت " انور سادات" در بازگشتش از ديدار از کراچی، سر راه قاهره در تهران توقف کرد. محمد رضا پهلوی که بيرون از تهران به سر می برد، سفر مهمش را نيمه تمام گذاشت و به پايتخت بازگشت. هيچ توجيه ويژه ای برای توقف " سادات" در تهران وجود نداشت. هيچ توضيحی نيز در باره اش داده نشد. آيا " رئيس" ( چنان که " انورسادات" را می خواندند)، از پيش آنچه را در نظر داشت به آگاهی شاه رسانده بود؟ بعدا آشکار شد که واشنگتن به شدت از شاه، بدان خاطر که آمريکا را از اين توقف و مذاکرات آگاه نساخته، انتقاد کرده است. اسرائيل دوست و متحد ايران بود، و اين بعضی کشورهای عرب را آزار می داد. با اين حال ديپلماسی ايران، در عين محکوم کردن قاطعانه ی اعمال تروريستی که به وسيله ی گروه های تندرو، به نام " خواست ملی فلسطينيان" انجام می گرفت، به آن خواست بهای زيادی داده بود. ايران، خود به دلايلی ديگر، قربانی اين تروريسم بود.در ماه های پيش از جنگ " يوم کيپور"، شاه بارها بر لزوم برقراری يک " صلح متعادل" ميان اعراب و اسرائيل، و ابتدا ميان مصر، رهبر طبيعی اردوگاه عرب و دولت يهود، تاکيد کرد. او بر اين عقيده بود که برای رسيدن به اين هدف، بايد اعراب از موقعيت تحقير شده و شکست خورده ی هميشگی شان بيرون آمده، غرور خود را بازيابند. سفر ديگر " انورسادات" به تهران و ملاقاتش با محمد رضا شاه در آستانه ی جنگ " يوم کيپور" که مصر آغاز کرد- و اسرائيل و آمريکا را با پيروزی های آغازينش کاملا غافلگير نمود- صورت گرفت. اين سفر کاملا سری نگه داشته شد. اما آيا سرويس های ويژه ی آمريکايی و اسرائيلی از آن باخبر شده بودند؟ احتمالش هست.دو رهبر در کاخ سعد آباد، اقامتگاه تابستانی شاه، گفتگويی طولانی داشتند. " اصلان افشار" که در آن زمان هيچ مقام رسمی ای در پايتخت نداشت، به فرودگاه رفت و " رئيس" را به شهرآورد.آن دو به هم چه گفتند؟ هيچ کس نمی داند. آيا موضوع عمليات نظامی آينده عليه اسرائيل مطرح شد و " سادات" از حمايت شاه در آن جنگ اطمينان يافت؟ می توان حدس زد که چنين بوده است. از آغاز حمله ی مصری ها، شاه به هواپيماهای ترابری سنگين شوروی اجازه داد برای رساندن تجهيزات نظامی از حريم هوايی ايران بگذرند و به قاهره بروند، و در اين امر اعتراضات واشنگتن و تل آويو را ناديده گرفت. سپس دستور داد يک کمک مالی فوری يک ميليارد دلاری به مصر پرداخت شود. به اين ترتيب، ايران نقشی عمده در نيم – پيروزی مصری ها داشت. افکار عمومی عرب، اين عمليات، يعنی نخستين برتری بر دولت يهود و متحد محافظش آمريکا را يک پيروزی به حساب خود گذاشت، و به اين ترتيب شرايط مذاکره برای يک " صلح متعادل" محترمانه برای اعراب فراهم آمد که به امضای قرارداد " کمپ ديويد" انجاميد. قراردادی که شخص محمدرضا شاه و نمايندگان او، در کمال پنهانکاري- نقش بزرگی در تهيه ی مقدماتش ايفا کردند.اين موضع گيری را هرگز بر ايران و پادشاهش نبخشيدند. انسان فورا به اين فکر می افتد که از ديدگاه " واشنگتن" و " تل آويو"، شاه می توانست و بايد آمريکايی ها را از تصميم خود باخبر می کرد. و اين که ايران نمی بايست اجازه می داد هواپيماهای شوروی از آسمانش بگذرند، و همچنين نبايد کمک مالی اضطراری در اختيار مصر قرار می داد. زيرا اينها دلايلی ديگر بر مشکوک شدن آمريکا به شاه فراهم آورد، روابط ميان تهران و تل آويو به شدت لطمه خورد. در هنگام وقوع انقلاب اسلامی، اسرائيل از ايران حمايت نکرد، و فقط ژنرال " رابين" قهرمان ملی اسرائيل و نخست وزير پيشين و آينده، با دور انديشی فراوانش، به شدت اما بی نتيجه، به مخالفت با اين موضع گيری که به عقيده ی او به خودکشی می مانست، برخاست. پرزيدنت " سادات"، که او نيز مرد شريفی بود، هرگز اين وفاداری شاه را به پيمانش با خود فراموش نکرد.موضع ايران به هنگام بحران نفت، و در نتيجه رويارويی که شاه- با حمايت " فيصل" پادشاه عربستان سعودی که در سال ۱۹۷۵ به قتل رسيد- با شرکت های چند مليتی نفت کرد، آن شد که پاره ای محافل پرنفوذ آمريکايی عليه او برخاستند. همچنين، محافل دانشگاهی و پژوهشی و گروه های فشار ايالات متحده ی آمريکا، که نقش شان در هدايت سياست های ايالات متحده تعيين کننده است، به مخالفان شاه پيوستند.دمکرات های پرنفوذ همچون سناتور" ادوارد کندي" و " فرانک چرچ" و گروه هايی از ديپلمات های آمريکايی چون " جورج بال" و جمهوری خواهانی که ظاهرا به شاه نزديک تر بودند، چون " ويليام سايمون". " جيمز شلزينگر" و سپس " دانالد رامز فيلد" از همان زمان به فعاليت های پرسروصدا عليه " بلند پروازی های ايران" دست زدند. حتی " هنری کيسينجر" که دوست خصوصی خانواده ی سلطنتی محسوب می شد- و اين را در دوران تبعيدشان به اثبات رساند- بر همين عقيده بود. او در سال ۱۹۷۴ به اعضای شورای امنيت ملی آمريکا گفت: " برخی از ما عقيده داريم که يا شاه بايد دست از سياست های خود بردارد، و يا ما بايد او را عوض کنيم." با اين حال " کيسينجر" در نوامبر همان سال سفری سه روزه به تهران کرد و در آن سفر به گونه ای بی سابقه به حمايت از شاه سخن گفت. آيا شاه از موضع گيری های مبهم و متضاد او که در سال های ۸۰، در بعضی از نشريات تخصصی فاش شد، باخبر بود؟ با وجود شبکه ی اطلاعاتی گسترده ی شاه در ايالات متحده، چنين به نظر نمی رسد. بررسی همه ی پژوهش های معتبری که نتايجش در سال های اخير در اروپا و همچنين در آمريکا به چاپ رسيده، نشان می دهد که تصميم برگشت ناپذير آغاز فرايند بی ثبات کردن ايران در سال ۱۹۷۷ گرفته شد. عملی کردن اين طرح از آن سال آغاز شد، اما محرک های کينه ورزی به شاه و نارضايتی شديد متحدانش از او، از سال ها پيش بر هم انباشته شده بود.پرزيدنت " جيمی کارتر" و همکارانش، چه در دوران مبارزات انتخابی اش برای رياست جمهوری، و چه پس از رسيدن به آن مقام، هرگز گونه ای بيزاری خويش را از رژيم شاهنشاهی ايران پنهان نمی کردند. آنان مخالفان شاه را از هر گروه و عقيده ای، دلگرمی و ياری مالی می دادند. فضای روابط ميان دو کشور مدام تيره تر می شد. کوشش های " اردشير زاهدي" سفير ايران در واشنگتن که همه ی محافل واشنگتن او را به خاطر سرزندگی، ميهمانی های باشکوه و هدايايش دوست داشتند، دو سفر نيمه خصوصی شهبانو به آمريکا ( او ديدار و گفتگويی طولانی با "جيمی کارتر" در کاخ سفيد داشت)، و اندکی پيش از آن انتخاب " جمشيد آموزگار"، تکنوکرات خشک اما مسلط، پرکار و آن گونه که می گفتند مورد حمايت محافل دمکرات آمريکايی، اندکی از سنگينی جو روابط کاست.اما محمد رضا شاه بايد بسيار محتاط و بدگمان می بود. گرچه اين بهبود مختصر روابط، منجر به سفر رسمی زوج سلطنتی در ماه نوامبر ۱۹۷۷ به ايالات متحده شد، اما اين سفر چندان به خوبی برگزار نگرديد.چند هفته پيش از درگذشتش، هنگامی که در قاهره به ديدارش رفته بودم، شاه مدتی طولانی و با دلگيری ای غم انگيز از آن تجربه سخن گفت. شب پيش از عزيمت شان به واشنگتن، زوج سلطنتی توقفی در " ويليامزبورگ" داشتند. تقريبا پانصد دانشجوی ايرانی در آنجا گرد آمده بودند که صميميت و حمايت خود را به شاه ابراز دارند، و او مثل هميشه به ميان شان رفته و با آنان به گفتگو پرداخته بود.بسيار دورتر، چند تن که می گفتند صورت خود را از بيم "ساواک" پوشانده اند و از سخن گفتن به زبان فارسی خودداری می کردند، و بنابراين می توان نتيجه گرفت که ايرانی نبودند، به دور پرچمی سرخ با علامت داس و چکش گرد آمده بودند و به شاه ناسزا می گفتند. مطبوعات و تلويزيون ها به گرمی از آن گروه کوچک استقبال کردند و گزارش های متعددی در مورد شان تهيه کردند. اما هيچ اثری از تظاهرات موافقان در هيچ جا بازتاب نيافت. فردای آن روز مطبوعات فقط از انجام تظاهراتی برضد شاه و شرکت صدها تن در آن گزارش دادند.روز بعد، ۱۶ نوامبر، هزاران ايرانی که از سراسر آمريکا و اغلب به همراه افراد خانواده شان آمده بودند، در نزديکی " کاخ سفيد" جمع شدند تا حمايت شان را از شاه نشان دهند. پليس، آنان را تا حد امکان از " کاخ سفيد" دور نگه داشته، و فقط به گروه کوچکی از مخالفان او اجازه داده بود به نرده های مقر رياست جمهوری، که هلی کوپتر شاه برای انجام مراسم استقبال در آن فرود می آمد، نزديک شوند. درست به هنگام ايراد سخنرانی های رهبران دو کشور بر چمن " کاخ سفيد"، آن گروه مخالف که به پتک، پنجه بوکس و زنجيرهای دوچرخه مسلح بودند به ديگران حمله کردند. پليس برای متفرق کردن جمعيت، نارنجک های گاز اشک آور شليک کرد. همگان بر صفحه ی تلويزيون ها در سراسر جهان، صحنه های اغتشاش را به هنگام ورود زوج سلطنتی مشاهده کردند. و ديدند که شاه با چشمانی اشک ريز به خوش آمد گويی "کارتر"، که او خود نيز اشک می ريخت، گوش می دهد. محمد رضا شاه با يادآوری آن رويداد به من گفت: " مثل يک باله ی واقعی يا فيلم هاليودی، همه چيز از پيش مهيا شده بود که پيامی نادرست به افکار عمومی برساند."

آخرين روزهای شاه( قسمت دوم) نوشته هوشنگ نهاوندی



پایان سلطنت و درگذشت شاه

۱۴اکتبر، روزی بسیار پرمشغله، و به گونه ای محور مراسم بود. روزی که از همه بیشتر در مطبوعات در موردش نوشتند و در رسانه های دیداری و شنیداری نشانش دادند.صبح آن روز، رژه تاریخی ارتش انجام شد. سربازان از برابر جایگاه رسمی که در پای پلکان بزرگ ورودی کاخ مرکزی " تخت جمشید"، ساخته ی داریوش اول(۴۸۶-۵۲۲ پیش از میلاد)، بزرگ ترین و مقتدرترین پادشاه تمام تاریخ ایران برپا شده بود، رژه می رفتند. در صف اول در جایگاه ویژه، پادشاهان و روسای جمهوری نشسته بودند. " تخت جمشید"، آینه ی قدرت و کشور گشایی های داریوش بود و هیچ شهر قدیمی دیگر نتوانست رقیب آن شود. " تخت جمشید" بی بدیل بود. کاخ مرکزی، به تنهایی شهری محسوب می شد: آشپزخانه های آن هر روز تقریبا پانزده هزار نفر را غذا می داد. هسته ی مرکزی آن، تالار جلسات شاهنشاه( آپادانا)، مربعی بود که هر ضلعش ۶۵ متر درازا داشت و ظرفیتش حدود ده هزار نفر بود. رفت و آمد به آن از یک پلکان غول آسا انجام می شد که بر آن نقش های برجسته ای نمایانگر دو گروه دیده می شد: در سمت چپ صاحب منصبان و سربازان، و دست راست سران، شاهان، و نمایندگان مردم سرزمین هایی که شاهنشاه بر آنها سلطه داشت.حضور انبوه شخصیت های برجسته ی جهان در پای این پلکان، به نظر محمد رضا شاه پهلوی، چشمکی به تاریخ بود. بدین ترتیب این بزرگان آمده بودند که پس از سده ها انحطاط و تحقیری که به ایران تحمیل شده بود، به تولد دوباره ی شاهنشاهی ایران عرض احترام کنند.جایگاه، رو به آفتاب قرار گرفته بود که کار عکاسان و فیلمبرداران را آسان کند. خانم ها با چترهای کوچکی که خود را از آفتاب محافظت می کردند. ولی اجرای نمایش باشکوهی که تمام ایران با شادی و غرور، همچنین میلیون ها تماشاگر خارجی مستقیما می دیدند، حاصل زحمات طاقت فرسایی بود. از جمله در طول یک ساعت و نیم، هزاران سیاهی لشکر و خواننده ی همسرا، تمامی تاریخ ایران را از راه بازسازی دگردیسی های ارتش کشور، زنده کردند. برای این رژه، از سال های پیش، بخش پژوهش های تاریخی ارتش، تمامی لباس ها و سلاح های سربازان، و شیوه راه رفتن آنها را با دقت پژوهش و آماده کرده بود. اجرای " نمایش" با شکوه نیروی زمینی به فرمانده آن ارتشبد" فتح الله مین باشیان" محول شده بود. رژه ارتش ایران باستان را گذر پرچمداری آغاز کرد که تن پوشی از پوست ببر داشت. او بر چوبی بلند، پیشبند افسانه ای "کاوه" آهنگر، قهرمان حماسی ایران که مردم را علیه مستبدی بیگانه شوراند، به دست داشت. سپس چهارده واحد نظامی که هریک نماینده ی یکی از دوران های تاریخی ایران بودند، از برابر جایگاه گذشتند: سربازان "ماد"ی، پیاده نظام های "کورش" و سواره نظام و ارابه های جنگی " هخامنشیان". ابتدا محاصره و تسخیر "بابل" به نمایش درآمد. سپس ناوگان شاهنشاهی که در نبرد " سالامیان" شرکت داشت. آن گاه سواران "پارت"ی که ارتش "روم" را در هم شکستند و آسیا را از سلطه ی " روم" رها ساختند، تا ارتش " شاه عباس" اول (۱۶۲۹-۱۵۸۷)، سواره نظام واحدهای پیاده ی " نادرشاه"، و سپس " گارد شاهنشاهی" که در واقع همان " گارد جاویدان" زمان کوروش بودند، گروهی از دختران و پسران " سپاه دانش" نماد انقلاب سفیدی که شاه پایه گذارش بود، رژه را به انجام رساندند. در آسمان، جت های نیروی هوایی موسوم به " تاج طلایی" که جایزه های بسیاری را در مسابقات بین المللی به خود اختصاص داده بودند، یک نمایش خارق العاده ی هوایی دادند که طی آن پرچم سه رنگ ایران در هوا نقش شد.میهمانان، شادمان و شگفت زده، و البته خسته از گرما و آفتاب بازگشتند. ستایش هایی که به راستی به جا و بدون شک صادقانه بود، از همه سو به گوش می رسید. شاه، غرور و رضایت خود را از کاردانی نیروی زمینی که چنین برنامه ی تماشایی و کاملا ایرانی را فراهم آورده بود، ابراز داشت.امروز، همه ی آن لباس ها، سازو برگ ها، سلاح های قدیمی یا نسخه برداری شده از آنها، در موزه ای در کاخ "سعدآباد" تهران که به وسیله ی ارتش نگهداری می شود، محفوظ است. حتی انقلابیون که در ابتدا می خواستند همه ی خاطرات و نشانه های گذشته را بزدایند، بالاخره ناگزیر از محترم شمردن این نمادهای تاریخ کشور شدند.بعدازظهر آن روز، پس از صرف نهار غیررسمی، به بازدید از تخت جمشید و آرامگاه شاهان " هخامنشی" اختصاص یافت. میهمانان، لباس های راحت پوشیده بودند. پادشاه نروژ، به همراهی افسر آجودان نظامی خود که یک نقشه ی دقیق محل همراه آورده بود. ملکه " فابیولا"ی بلژیک و شاهزاده های ژاپنی از دوربین هایشان جدا نمی شدند. بستگان شاهزاده " میشل" یونان، مرتبا از او پرسش هایی می کردند که وی با آگاهی های تاریخی کاملش پاسخ می داد و نقش راهنمایی را بازی می کرد که در برنامه پیش بینی نشده بود، ولی به خوبی از عهده ی توضیح ریزه کاری های بناها، سبک معماری و تاریخ ساختمان شان برمی آمد. ساعت هشت شب، ضیافت شام که با شکوه ترین و بحث انگیزترین بخش جشن ها بود آغاز شد. میهمانان با لباس های شب و رسمی، به خیمه ی غذاخوری که شام در آن داده می شد، رفتند و در آستانه ی آن مورد استقبال شاه و شهبانو قرار گرفتند. شام را در رستوران "ماکسیم" تهیه کرده بود و دویست خدمتکاری که غذاها را سرو می کردند، همه از موسسه ی پوتل شابوت پاریس آمده بودند،به جز دو تن که مامور پذیرایی از شاه بودند که به این نکته حساس بود. مدعوین، پس از صرف آشامیدنی آغازین، بر سر میز رفتند، تشریفات، تمام و کمال رعایت شد. در سمت راست شاه، ملکه دانمارک نشست و در چپ او ملکه " فابیولا"ی بلژیک. در سمت راست شهبانو و بر جایگاهی ویژه، پادشاه سالخورده ی اتیوپی و در سمت چپ او پادشاه دانمارک جای گرفته بود. شاهان و امیران عرب همسرانشان را همراه نیاورده بودند، در نتیجه شمار مردان بیش از زنان بود. بنابراین رعایت رسم نشستن یک در میان زن و مرد، امکان پذیر نشد. به این ترتیب، پرنس موناکو، شوهر ملکه " الیزابت" و شاهزاده " برنارد" ولیعهد سوئد "اگنیو" معاون رئیس جمهوری آمریکا و رئیس جمهوری لهستان همگی در کنار هم نشستند. شاهزاده " برنارد" از دوک " ادینبورگ" پرسید: چرا مابین اینها زن نیست؟ و او پاسخ داد: " چون ما تنها ملکه های مرد هستیم! طنزی دقیقا ویژه ی " فیلیپ ادینبورگ".صورت غذا طبیعتا استثنایی بود: تخم بلدرچین با خاویار، خمیرماهی با سس مخصوص، بره کباب شده با ودکا، طاووس پرشده از جگر غاز که به طرز باشکوهی تزئین شده و دم پرتلالواش به آن جلوه ی بیشتری می داد. سپس سالادی دادند که نمی دانم چرا "الکساندردوما" نام گرفته بود- و آنگاه سالاد میوه با انجیر و تمشک، بستنی شامپانی- و از آنجا که سی و سومین سالگرد تولد شهبانو با جشن های دو هزار و پانصدمین ساله همزمان شده بود، یک کیک بسیار بزرگ ۳۳ کیلویی که به وسیله ی دو خدمتکار حمل می شد، و دیرتر، قهوه و چای و کنیاک نیز سرو شد. هنگامی که زمان نوشیدن به سلامتی همدیگر رسید، شاه به مناسبت جشن ها سخنرانی کوتاهی کرد:" گردهمایی این همه شخصیت برجسته و مهم دنیا را به فال نیک می گیرم، زیرا احساس می کنم که در این گردهمایی، تاریخ گذشته با واقعیات امروزی پیوند خورده است"امپراتور " هایله سلاسی" از سوی حاضران پاسخ داد:" هنگامی که زمان نگارش تاریخ سرزمین شما فرا رسد، نام اعلیحضرت، بی هیچ تردید به خاطر نقش به سزایی که در بازآفرینی هویت ملی و پافشاری بر نوسازی کشورتان داشته اید، جای درخشانی خواهد داشت."اما ده سال طول نکشید که هر دو مرد، تاج و تخت خود را در شرایطی فجیع از دست دادند.آن شب، با آتش بازی که از ویرانه های کاخ داریوش انجام می شد، به پایان رسید.پانزده اکتبر، روزی آرام تر بود. اما برنامه هایی مفصل برایش پیش بینی شده بود. بسیاری از مدعوین، دیگر بار از تخت جمشید بازدید کردند. برخی از آنان نیز به صورت تقریبا محرمانه به شیراز رفتند تا بناهای شهر گل های سرخ را ببینند. دیدارهایی تشریفاتی، و به ویژه ملاقات هایی سیاسی صورت گرفت. شاه مقدمات انجام این دیدارها را فراهم و آسان کرد. امپراتور حبشه با " تیتو" و " پادگورنی" ملاقات کرد و " کنستانتین" یونانی که با کودتای سرهنگ ها برکنار و از کشورش رانده شده بود، درملاقات با معاون رئیس جمهوری آمریکا که او نیز یونانی تبار بود، خواستار یاری آمریکا و پادرمیانی وی در مورد کشورش شد.آن شب، نمایش نور و صدا که متن گفتار آن را " آندره کاستلو" مورخ فرانسوی نوشته بود اجرا شد، و سپس میهمانان شامی غیررسمی با غذاهای ایرانی خوردند که از آن بسیار لذت بردند.روز بعد، بیشتر مدعوین شیراز را ترک کردند. بعضی از آنان، اما، به همراه شاه و شهبانو به تهران رفتند تا در برنامه های دیگر جشن ها شرکت کنند. در تهران در روز ۱۷ اکتبر، با دو مراسم گشایش بزرگ، بر بخش بین المللی مراسم نقطه ی پایان نهاده شد: نخست، مراسم گشایش بنیاد یادبود "شهیاد" انجام گرفت. این بنا، طاق نصرتی بود به ارتفاع ۶۰ متر، اثر معمار جوان " حسین امانت" که در آستانه ی اصلی ورودی پایتخت و در میانه ی میدانی به همان نام قرار داشت. در زیرزمین "شهیاد" در تالارهایی به وسعت هشت هزار متر، موزه ای گویای تاریخ بود که در همان روز گشایش یافت. و سپس گشایش مجموعه ی ورزشی المپیک تهران- ورزشگاهی با گنجایش یکصد هزار نفر که طرحش را " عبدالعزیز فرمانفرمائیان" ریخته بود. بخش بزرگی از این مجتمع به وسیله ی شرکت های فرانسوی ساخته شده بود. چند سال بعد، این بنا و شهرک المپیک پذیرای بازی های آسیایی شد که در آن ایران، پس از چین و ژاپن، مقام سوم را به دست آورد. و بدین ترتیب ایران توانست نامزد میزبانی بازی های المپیک ۱۹۸۸ شود، که بالاخره در سئول برگزار شد.بخشی از رسانه های گروهی بین المللی به مناسبت گشایش ورزشگاه " آریامهر"، گرایش خود بزرگ بینی شاه را به باد انتقاد گرفتند. آنان می پرسیدند ایران در سال های دهه های هشتاد میلادی، چه نیازی به چنین ورزشگاهی دارد که ویژه ی کشورهای پیشرفته و میزبانان بالقوه ی بازی های المپیک است؟چندین سال بعد، هنگامی که ایران موزه " هنرهای معاصر" خود را گشود که در آن آثار بسیاری از نقاشان و مجسمه سازان خارجی خیلی مشهور وجود داشت، باز همان مطبوعات با شدت بیشتر به انتقاد پرداختند. موزه تهران تنها موزه از این دست در فاصله ی مدیترانه و ژاپن بود. به نظر این رسانه ها، ساختن موزه، فراهم آوردن چنین مجموعه ای از آثار غربی و به نمایش گذاشتن آن در کنار آثار هنرمندان ایران، نشانه ی دیگری از جاه طلبی و خود بزرگ بینی شاه محسوب می شد. البته همه ی موزه های بزرگ دنیا، مجموعه های چشم گیری از آثار هنری و باستانی ایرانی دارند که معلوم نیست چگونه به آنها دست یافته اند. ولی در این باره کسی زبان نمی گشاید. " آیا این گونه ای نژاد پرستی نیست؟" پرسشی بود که محمد رضا شاه پهلوی از خود می کرد.برای ایران، آن سال برگزاری جشن ها، موقعیت مناسبی برای بخشیدن سرعت فوق العاده به انجام طرح های توسعه ی کشور بود. همه می خواستند سهمی از این رویداد تاریخی را به خود اختصاص دهند. شاه و شهبانو در چند تایی از مراسم گشایش مهم ترین این طرح ها شرکت داشتند. بارها مساله ی ساختن ۲۵۰۰ آموزشگاه در شهرهای کوچک و روستاها را مطرح کرده اند. بناهای نوین این آموزشگاه ها، اکثر هدایای افرادی بود که می خواستند نام عزیزی از دست رفته از بستگانشان بر روی یکی از آنها باشد. دولت نقشه ی ساختمانی این آموزشگاه ها را به رایگان در اختیار آنان می گذاشت.چندین طرح جهانگردی به انجام رسید: هتل " شرایتون" تهران، " شرایتون" اصفهان که " کورش کبیر" نام گرفته بود، هتل بزرگ و تازه ای در شیراز که جزو هتل های زنجیره ای " اینترکنتینانتال" بود و نام " کورش کبیر" را بر آن نهاده بودند، هتل بسیار باشکوه " داریوش کبیر" در نزدیکی " تخت جمشید" که شماری از مدعوین جشن ها در آن اقامت گزیدند، بزرگراه میان شیراز و تخت جمشید...روز ۲۷ آوریل ۱۹۷۱، شاه در چارچوب برنامه های سال جشن ها، مجموعه ی ورزشی دانشگاه شیراز را گشود. پس از پایان مراسم و ترک ورزشگاه، محمد رضا شاه به گونه ای شادمان بود که در سیما و چشمانش دیده می شد. پردیس دانشگاه و خوابگاه های دانشجویان در کمتر از پانصد متری آنجا واقع بود. من در آن زمان رئیس دانشگاه بودم. به من گفت: " برویم از آنجا دیدن کنیم." به جای آن که طبق برنامه ی پیشین، پیاده به کاخ " ارم" – محل اقامت او- برویم، مسیر خود را عوض کرد و به اشخاصی که ما را دنبال می کردند گفت: " به دیدن دانشجویان می رویم." اضطراب بر گروه همراهان مستولی شد. استاندار و رئیس " ساواک" استان پیش رفتند و اولی گفت: " اعلیحضرتا، این برنامه پیش بینی نشده است". و دومی افزود: " فقط محوطه ی باغ تحت حفاظت است." اما شاه نگاه غضبناکی به آنها انداخت. ما پیش رفتیم و بقیه هم به دنبال ما. ولی شاه با یک علامت دست آنها را متوقف کرد. از باغ تحت حفاظت و خالی عبور کردیم. در طول راه، درمورد معماری پردیس سخن گفت و شیوه ی معماری آن را تحسین کرد: " مدرن است، اما با آب و هوا و محیط زیست اینجا کاملا تناسب دارد. و چقدر ایرانی است." و گفت که چقدر آرزو دارد طرح های عظیم دانشگاه تازه هرچه زودتر به انجام رسد: " این تخت جمشید زمان ما خواهد شد." وارد نخستین خوابگاه شدیم. از پلکانی کوچک بالا رفتیم تا به طبقه ی هم کف که کمی بالاتر از سطح زمین بود رسیدیم. صدای گفتگویی از یک اتاق به گوش می رسید. گفت: " برویم تو" زیرا طبق سنت ایرانی، همه جا خانه ی او بود. ضربه ای به در زدم و آن را باز کردم. دو دانشجو روی زمین نشسته بودند. یکی به تخت تکیه داده بود و دیگری به دیوار. میان آنها چند کتاب، کاغذها و یادداشت ها و یک قوری چای دیده می شد. میزان شگفت زدگی آنان را می توان تصور کرد. نمی دانستند چه بگویند و چه کنند.ما آمده ایم احوال شما را بپرسیم. ببینیم چطورید. مشغول آماده کردن خود برای امتحانات هستید؟ مگر نه؟ فصلش است." دانشجویان به قدری دچار احساسات شده بودند که نزدیک بود گریه کنند. یکی از آنان برخاست، خودش را به پای شاه افکند و زانوانش را بوسید. این، ابراز احترامی به سبک قبیله ای است. شاه با لبخندی او را با دو دستش بلند کرد. آن دیگری دست پادشاه را گرفت، چند لحظه ای در دستان خود نگهداشت و دستی به شانه ی شاه زد. پرسید: "چای میل دارید؟" نه، متشکرم، ولی حتما خیلی چای خوبی است. از آنها در مورد درس هایشان پرسید. خود را برای دریافت لیسانس شیمی آماده می کردند. " چه رشته ی بدرد خوری برای آینده کشور است." سپس از شهر زادگاهشان پرسید. در اتاق باز مانده بود. حتما به دلیل صدای گفتگو بود، یا شاید چیزی دیگر، که ده ها دانشجو از اتاق های خود بیرون آمده بودند که ببینند چه می گذرد. همه فریاد می زدند: " جاوید شاه". او دست هایشان را فشرد و به هریک واژه های خوشایندی گفت. اندکی بعد، راهرو پرشده بود و ما- البته به همراه یک گروه دانشجوی شادمان فریاد زن- بازگشتیم. دو یا سه نفرشان پیژامه به تن داشتند. پنجره های ساختمان های دیگر باز می شد و فریادهایی از آنها به گوش می رسید. شاه می خندید. پس از چند قدم رو به دانشجویان کرد و گفت: " ما مانع کار شما نمی شویم، از پذیرائی تان متشکریم. حالا بازگردید." چند نفری گفتند: " می خواهیم با شما بیایم." - " ما برمی گردیم، شما هم بروید"دانشجویان که گمان می کنم حدود صد نفر می شدند، ایستاده بودند و مرتب می گفتند: " جاوید شاه".ما به گروه همراهان و مقامات محلی پیوستیم. شاه با لحن نیمه شوخی و نیمه تحقیرآمیز گفت: می بینید که ما زنده ایم.

مى خواست انقلابى راه اندازد ميان تواب ها گفتگو ناصر مهاجر با نازلى پرتوى*


نازلى پرتوى در آبان ١٣٦١ دستگير مى شود؛ در تهران. به عنوان عضويت در اتحاد مبارزان كمونيست به ١٢ سال زندان محكوم مى شود. محكوميتش را در زندان هاى كميته مشترك، اوين، قزل حصار و گوهر دشت سپرى مى كند. از زندانيان مقاومى ست كه انواع شكنجه را تحمل مى كند و از مواضع خود پا پس نمى كشد. حتا براى آزادى هم نمى پذيرد نوشته اى امضاء كند يا كه تعهدى دهد. جزو آخرين دسته ى زنان زندانى ست كه به عنوان "مرخصى" مرخصش مى كنند؛ در اسفند سال ١٣٦٩. به سال ١٣٧٢ ايران را ترك مى كند. از آن پس در سوئد زندگى كرده است؛ به عنوان پناهنده ى سياسى. ماجراى سيبا كه پيش آمد با او تماس گرفتم و خواستم كه درباره تجربه اش با او به گفتگو با من بنشيند. صميمانه پذيرفت. اينك آن گفتگو.
ناصر مهاجر : شما از انگشت‌شمار زندانیان پیشین جمهوری اسلامی هستيد که سیبا (زینب) معمار نوبری از شما بازجويى كرده. مى خواستم از چند و چون اين بازجويى براى مان بگوييد.
نازلى پرتوى : نمی‌دانم آیا جزء انگشت‌شمارها هستم یا نه؟ او خودش را- به دلیل معینی که خواهم گفت- به من معرفى كرد. که می‌داند او از چند نفر بازجويى كرده؟ ممكن است كسانى ديگرى هم باشند كه که او را نمى شناختند و او هم خودش را به آن ها نشناساند
ناصر مهاجر : پس اجازه بدهيد درباره ى اولین بار كه او را ديديد كمى حرف بزنيم
نازلى پرتوى : اولین بار كه چهره‌ی سیبا را ديدم در"تابوت" بودم. جریان تابوت‌ها از مهر یا آبان ١٣٦٢ شروع شد. آن زمان، من هنوز در اوین بودم. یعنی پس از بازجوئی در کمیته مشترک به اوین منتقل شده بودم. اكثر وابستگان به "اتحاد مبارزان کمونیست" آن موقع حکم گرفته بودند و به قزل‌حصار فرستاده شده بودند. من و چند نفر ديگر به خاطر بازجويى طولانى اى كه داشتيم و همچنين سرپيچى ها و رويارويى هاى مان با [مسئولان زندان]، چند ماه ديرتر از ديگران به قزل‌حصار منتقل شديم. من را مستقیما در "تابوت‌" نشاندند. چند هفته از اين ماجرا نگذشته بود كه مصاحبه‌ی سیبا را شنیدم. مصاحبه‌ی بود بسیار تکان‌دهنده. با چنان قدرتی از پديده ى تواب دفاع می‌کرد كه آدم را تكان مى داد. می‌گفت كه مى خواهد انقلابی در ميان تواب‌ها به وجود بيآورد. مى گفت : از اين به بعد تواب ها، منفعل باقى نمى مانند. از اين به بعد تواب ها كار جدى مى كنند. مطالعه ى ايدئولوژيك مى كنند. باید نهج‌البلاغه بخوانند که بتوانند کار تبلیغی جدى بکنند. امر به معروف و نهى از منكر بكنند و دیگران را به راه توبه بکشاند و ... یادم هست در سالنی که "تابوت"هاى ما را گذاشته بودند، صدای گریه... یا نه، در واقع صداى واکنش‌های هیستریک او پخش مى شد. از انعكاس صداها و مصاحبه اش، تمام وجودم مى لرزيد.
ناصر مهاجر : در آن مصاحبه، سیبا خودش را معرفی کرد؟
نازلى پرتوى : بله در آن مصاحبه، سیبا از گذشته‌ی خودش گفت و این که در دانشگاه مشهد درس مى خوانده و در استان خراسان فعال بوده. سیبا با همان جمعى فعاليت مى كرد که همسر من جزو مسئولين اصلى اش بود. در ضمن مصاحبه و توضیحاتی كه مى داد متوجه اين موضوع شدم که او با همسر سابق من در يك جا کار می‌کرده. یک ماه بعد از اين ماجرا، در اسفند ١٣٦٢ بود كه یک روز مرا صدا می‌کنند و می‌برند به یک اتاق. خانمی با چادر و مقنعه و ظاهر پاسدارها، مقدارى کاغذ جلوی من می‌گذارد و مى گويد : بنويس. این امر در زندان‌های جمهوری اسلامی خیلی متداول بود. هر وقت كه زندانی اى را از زندانى به زندان دیگری منتقل می‌کردند- از آن جا كه هر زندان در دست دارودسته‌ی بود- بازجوئی‌ها تکرار می‌شد و تو باید با دست خودت، دوباره همه چیز را از نو مى نوشتى.هم امتحانى بود براى اطمينان خاطر بيشتر نسبت به درستى داستانى كه زندانى گفته بود و هم وسيله اى بود براى پيدا كردن تناقض و اعمال فشار بر زندانى. شروع کردم به نوشتن و دادن اطلاعاتى که لو رفته بود. آن خانم به ظاهر پاسدار بالای سر من ايستاده بود و آن چه را که مى نوشتم، می‌خواند. یک باره با حالتى متعجب رو به من كرد و گفت : تو همسر X هستی؟ سرم را بلند كردم و به او نگاه کردم. ادامه داد : «اون عاشق من بود !». شين عشق را كشيد؛ با حالتى تحريك آميز. مثلا مى خواست مرا تحقير كند. با تعجب نگاهش مى كردم. گفت :«منو نمی‌شناسی؟ من سیبا هستم !». يك باره به خاطر آوردمش. همسرم كه از زندانيان سياسى زمان شاه بود و در سال هاى ٥٩-٥٨ در مشهد فعاليت مى كرد، برايم از او گفته بود. خوب به یادم دارم که پس از لحظه اى پوزخندی تحويلش دادم، و دوباره به نوشتن ادامه دادم.
ناصر مهاجر : عجب
نازلى پرتوى : مسئله‌ی مهم، اعتمادی بود که حاج داوود و گردانندگان زندان جمهوری اسلامی به او پيدا کرده بودند. اين كه او می‌توانست تك و تنها و بدون حضور كس ديگرى، از زندانى بازجوئی کند و متن پرونده ى او را بخواند، چيز كمى نبود.
ناصر مهاجر : بازجوئی به چه معنا؟
نازلى پرتوى : او برگه هايى به من داد كه سؤال هاى معینی درباره ى پرونده ى من در آن نوشته شده بود. یعنی چنان اعتمادی به این خانم داشتند که او می‌توانست تمام اطلاعات زندانيان دیگر را بخواند. این چیز ساده اى نیست؛ اعتماد کمى نیست.
ناصر مهاجر : مثل یک بازجو رفتار مى كرد؟ يعنى کوشش می‌کرد که تضادها و تناقض حرف‌های شما را پیدا کند؟ تهدید می‌کرد؟ یا در این حد بود که برگه هاى بازجويى را بدهد و بگوید اطلاعاتت را بنویس

و بدان كه من اینجا هستم و خيلى چيزها را مى دانم واگر راستش را ننويسى، مچت را مى گيرم


نازلى پرتوى : در مورد من بیشتر حالت دوم بود. البته باید بگويم كه من در اين مقطع حکمم را گرفته بودم. یعنی همه‌ی بازجوئی‌هاى لازم را قبلا" از من كرده بودند.
ناصر مهاجر : نکته‌ی خاص دیگری هم در این بازجوئی هست که به یادتان مانده باشد و بخواهید به آن اشاره كنيد؟
نازلى پرتوى :چیز دیگری به خاطرم نمی‌آید. اما آن چه تأثیر عمیقی بر من گذاشت، دیدن چهره‌ى اين خانم در پشت مقنعه بود؛ حالت چشم و ابروی مشکی‌اش... همچنان در ذهنم حك شده. فكر نمى كنم هيچ وقت بتوانم آن حالت را فراموش كنم.
ناصر مهاجر : از آن اتاق بازجوئی، شما را به "تابوت" بازگرداندند. اين طور نيست؟
نازلى پرتوى :بله بله، بلافاصله...
ناصر مهاجر : آن دیدار چه تأثیراتی بر شما گذاشت؟
نازلى پرتوى :اگر بخواهم کلی‌تر صحبت کنم، باید بگویم که درد شلاق و شکنجه‌ای كه از طرف شكنجه گر نصيب آدم مى شود، خُب درد است و تاثير خاص خودش را بر جسم و جان زندانى مى گذارد. اما ضربه اى كه از دوستت مى خورى، از كسى كه تا ديروز كنارت بوده و بعد به قالب زندانبان درآمده، خيلى بدتر است. در زندان، اصطلاحى كه براى اين افراد به كار مى برديم "كاسه داغ تر از آش" بود. بله، درد ضربه اى كه از طرف اين ها به ما زده مى شد، طور ديگرى بود. ضربه اى كه از دشمنت مى خوردى، صريح و مستقيم بود. انتظارش را هم مى كشيدى، دوست تو كه نبود. اما از دوست انتظار نداشتى كه يك باره دشمن شود و به تو خنجر بزند. اين سقوط بود كه آدم را گيج مى كرد، هم دردش بيشتر بود و هم زخمش عميق تر بود.
ناصر مهاجر : این درد و زخم مدت ها با شما ماند؛ نه؟
نازلى پرتوى :چیزی نیست که بشود فراموشش کرد؛ چون پايانى ندارد. فقط هم كه او نبود. كسان ديگر هم بودند كه همان كارها را مى كردند. بعضى هاى شان نگهبان رسمى ما شده بودند. به يادم مى آيد در "تابوت" كه بوديم، حاجى داوود مى آمد بالاى سر ما و صحبت را به زنانگى ما مى كشاند و سعى مى كرد كه تحريك مان كند : زنانگى تان كجا رفته؟ حيف گُل روى تان نيست ! آن قدر بنشينيد كه زير باسن تان علف سبز بشه ! آن هايى كه با توبه از تابوت بيرون مى آمدند، بعد كه نگهبان ما مى شدند، سعى مى كردند در لباس پوشيدن و رفتارشان به حرف هاى حاج داوود عمل كنند و زنانگى شان را نشان دهند.
ناصر مهاجر : نکته‌ی دیگری درباره ى رفتار سيبا به ياد مى آوريد كه دلتان بخواهد درباره اش حرف بزنيد؟
نازلى پرتوى :حرف که زیاد هست ! در واقع آن چه مرا به حرف زدن واداشته، خود این خانم نيست. به نظر من این خانم اهميت این همه بحث و برخورد را ندارد. اما امروز كه آمده و خودش را دموكرات معرفى كرده و از روسو و ولتر حرف مى زند و از منطق صحيح گفتگو داد سخن مى دهد، يك كم ...زور دارد. در منطق جمهورى اسلامى كى شكنجه و قتل و جنايت نبوده؟ ! شكنجه اى داشتند به نام تقطيع : روى يكى از اندام هاى بدن متمركز مى شدند و آن قدر بر آن اندام شلاق مى زدند كه از كار مى افتاد و قطع عضو حاصل مى شد. بعد مى رفتند سراغ يك اندام ديگر و اين عمل تقطيع را ادامه مى دادند. حالا اين خانم از ولتر حرف مى زند. ولتر با تمام وجودش مخالف شكنجه و آزار دگرانديشان بود. چه قدر آتئيست و بهايى در جمهورى اسلامى اعدام شده اند؛ فقط به خاطر اعتقاد و انديشه شان؟ ! چه بحث آزادى؟ ! كدام آتئيست و بهايى مى تواند در جمهورى اسلامى بحث آزاد كند. پيشاپيش هم اعلام كرده كه " اين تصور پيش نيآيد كه با شركت در سمينارها و يا جلسات...قصد معذرت خواهى يا توبه دارم". نه قصد انتقاد به عملكردش را دارد و نه حاضر است از مواضع گذشته اش كوتاه بيآيد؛ بعد مى گويد بحث آزاد. واقعا كه نماينده بر حق جمهورى اسلامى ست. اين كه مزدبگير يا جاسوس جمهورى اسلامى هست يا نيست در اصل ماجرا فرقى به وجود نمى آورد.
ناصر مهاجر : ... در جايى از بيانيه اش نوشته" من مدعى هستم كه در دوران زينب بودنم، انسانى لطيف تر و با احساس تر و متكامل تر از دوران قبلى كمونيستى ام بوده ام..."
نازلى پرتوى :جمهوری اسلامی چقدر باید خرج می‌کرد که کسی این چنین برايش تبلیغ کند؟ ! اين خانم واقعا" اهميت این همه بحث را ندارد. آن چه كه امروز مرا وادار به حرف زدن كرده، دفاع از ارزش‌هاست. صحبت من با كسانى ست كه امروز به نام دموكراسى از چنين آدمى دفاع مى كنند. اين چه نوع دموكراسى ست. اين دموكراسى سفيد است. صورتى هم نيست. چون بالاخره صورتى هم رنگى دارد. اين دفاع ربطى به دموكراسى ندارد. به هجوم طرز فكر راست به همه ى ارزش ها و دست آوردهاى ترقى خواهانه ربط دارد. ده سال پيش امكان نداشت كسى بيايد و بگويد من تواب بوده ام و دستم در دست زندانبانان جمهورى اسلامى بود و شما هم بايد من را ميان خودتان بپذيريد و مدعيان آزادى و دموكراسى بيايند و بگويند خواهش مى كنيم بفرمائيد. تشريف داشته باشيد و... اين جورى زمينه براى عرض اندام اين ها فراهم شده است. اين ها در دنيايى كه قهرمان آزادى اش جورج بوش است و بن لادن آلترناتيوش است مى توانند عرض اندام كنند. جرياناتى كه امروز براى سيبا ها سكوى غير انتقادى سخنرانى فراهم مى كنند هم محصول همين وضعيت هستند.
به هرحال، تواب پدیده‌ایست که در زندان جمهوری اسلامی وجود داشته و مفهوم خاصی هم داشته است. البته بين انبوه كسانى كه در زندان به آن ها تواب و بريده گفته مى شد، تفاوت هايى وجود داشت. اين روزها تواب، مفهومى شده براى مجموعه ى ناهمگونى كه فصل مشترك شان اين بود كه زير شكنجه به عقايد و ارزش هاى شان پشت پا زدند و اعلام كردند كه اسلام را پذيرفته اند. اما در اين طيف تفاوت هاى زيادى وجود داشت كه توضيح آن از حوصله ى اين بحث بيرون است. در هر صورت این ها يكى از بازوهاى جمهورى اسلامى بودند. يكى از ارگان هاى سركوب بودند. اين ها كسانى هستند كه در وضعيت غير انسانى و زير شكنجه هاى وحشيانه كارهايى به غايت غير انسانى كردند. درست است كه براى مطالعه اين ها بايد قبل از هر چيز وضعيت غير انسانى ى زندان هاى جمهورى اسلامى را بررسى كنيم؛ اما بايد زندگى هر كدام شان را مطالعه كنيم تا ببينيم چه عواملى باعث شد كه اين ها كارشان به توابى برسد. خيلى چيزها را بايد در نظر گرفت : از نظام سرمايه دارى و پروسه تحول تاريخى آن در ايران گرفته تا شرايط رشد و تكامل شخصى و خانوادگى، تا توان فيزيكى و روحيات فردى و وضعيت جنبش. اما من مى خواهم تاكيد كنم كه همه ى اين آدم ها حق انتخاب داشتند. اين طور انتخاب كردند كه به دوستانشان ضربه بزنند و جاى شان را عوض كنند و به طرف رژيم بروند و از خيلى مشكلات خلاص شوند. اما اين كه حالا به آن ها مدال قهرمانى بدهيم- مدال قهرمانى" قربانى"- و كسانى كه در آن چنان شرايطى براعتقادها و ارزش ها ايستادگى كردند ومبارزه را ادامه دادند، قابل قبول نيست. واقعيت اين است كه زندانبانان جمهورى اسلامى از زندانى سياسى مقاوم مى ترسيدند؛ امروز هم مى ترسند. به همين دليل تلاش مى كنند كه ارزش آن ها را پائين بياورند. اين يك واقعيت ست : كم نبودند كسانى كه به رغم همه ى آن فشارها و شكنجه هايى كه وجود داشت، پرچم مبارزه را در زندان بلند نگهداشتند و به مبارزه ادامه دادند. وقتى اين ها را زير سئوال مى بريم و آن طرف قضيه را "قربانى" جلوه مى دهيم، بوش مى شود قهرمان مبارزه ...
ناصر مهاجر : ... برای دموکراسی.
نازلى پرتوى : به نظر من تفاوت هست بین کسانی که تحت آن شرايط وحشيانه شکستند، خرد شدند و توبه كردند و کسانی که در تواب‌سازی شرکت کردند و در اين كار نقش داشتند. شکستن در زیر شکنجه چيز عجيب و غريبى نيست؛ ولی دیگر نباید آن را تبدیل به ارزش کرد.
ناصر مهاجر : جز آن چه خودتان شاهدش بوديد، درباره ى سيبا در زندان چه مى شنيديد؟ به عنوان مثال بنفشه نوشته كه وقتى در "تابوت" بود، سيبا بالاى سرش آمد و شروع كرد به ارشاد و...
نازلى پرتوى : آن چیزهایی که زندانيان می‌گفتند، همان است که بنفشه گفته. تا جائی که یادم هست، درباره‌اش اين را هم می‌گفتند که با ده تا نهج‌البلاغه می‌رود این طرف و آن طرف؛ این را در مصاحبه‌اش هم شنیدم. می‌گفت وقتی به خدا رسیدم، در "تابوت" بودم. اول به نزد حاج داوود می‌رود و همه‌ی اطلاعاتش را در اختیار او می‌گذارد. تواب‌ها برایش یک دست لباس می‌شویند، چرا که او "نجس" بود و هر چه لباس داشت نجس شده بود. بعد به حمام می‌رود و غسل می‌کند و مسلمان می‌شود و لباس شسته شده را می‌پوشد. با چنان آب و تابی از این مراسم تعریف می‌کرد كه نمى توانيد تصور كنيد ! از هم بندى هايم مى شنیدم که با کتاب‌های نهج‌البلاغه مى رفت به بندها...
ناصر مهاجر : كه چه كند؟
نازلى پرتوى : آن وقت در قزل‌حصار، گاهی جمعيت بند به ٥٠٠ نفر زندانی هم مى رسيد. سيبا با نهج‌البلاغه‌هايش مى رفت میان زندانيان می‌نشست تا به اصطلاح تحقیق تئوریک بکند. نقش او این بود که تا حد ممكن تواب‌ها تواب‌تر کند. به آنها آموزش و انسجام دهد.
ناصر مهاجر : یعنی در آموزش تئوریک تواب‌ها نقش داشت؟
ن.پ : دقیقا"، دقیقا". در مصاحبه‌اش هم اين را گفته بود. گفته بود که من انقلابی می‌کنم در امر تواب‌ها. من تواب "صفر کیلومتر" هستم ! بیائید از صفر شروع کنیم و چهره ى انقلابى و اسلامى خودمان را به همه نشان دهيم. آن وقت تواب ها خيلى منفور بودند. آدم هاى خيلى حقيرى بودند. حتا بازجوها و شکنجه‌گرها و پاسدارها هم آنها را تحقیر می‌کردند.( در حالیکه با همه‌ی فشاری که بر ما می‌آوردند، برخوردشان با ما به نوعی احترام‌آمیزبود) بارها حالت تحقیرآمیز صحبت كردن بازجوها با آنها را شنیده بودم. هیچ جا احترام نداشتند. چوب دو سر ... شده بودند ! چون آدم‌های حقيرى بودند، هم پاسدارها با تحقير با آنها برخورد می‌کردند هم بقیه‌ی زندانیان. کاری که سیبا می‌خواست بکند این بود که اين برداشت و تصویر از تواب‌ها را تغيير بدهد. چهره‌ی انقلابی به تواب‌ها بدهد. تواب‌ها را سازماندهی کند. امروز هم تواب‌‌های سابق را دعوت به سازمانيابى می‌کند. امیدواراست پلی باشد «برای ارتباط تمام مبارزان و علاقمندان با دیگر توابان و برگشتگان و بریده‌های... که بی شک انبوه وسیعی از زندانیان را تشکیل می‌دادند». این رسالتی است که برای خودش قائل است. در زندان این کار را کرد و امروز هم تواب هاى سابق را دعوت به سازمان دهى مى كند. فراخوانش اعلام مستقیمی است برای سازماندهی تواب‌ها، برگشته‌ها و بریده‌ها. به آنها می‌گوید نباید از گذشته‌تان ابراز ندامت بکنید، یا توبه و معذرت‌خواهی بكنيد. باید دو طرف به بحث بنشینیم. دو طرف مساوی در برابر هم. پس اين كه مى گويد امروز ديگر به چيزى باور ندارم، باید گفت : دارى ! خودت هم می‌گویی كه دارى ! نوشته‌هایت هم می‌گویند كه دارى !
ناصر مهاجر : پس از اين كه از زندان آزاد شديد، درباره اش چه مى شنيديد؟
نازلى پرتوى : در زندان كه بودم شنیدم سیبا آزاد شده و با یک پاسدار ازدواج کرده که بعدا" فهمیدم مسئول بنیاد جانبازان بوده. بعد دیگر خبری نداشتم. راستش، اهميتى هم برايم نداشت كه ببينم چه مى كند. کاری که امروز براى سازماندهی تواب‌ها می‌کند يا مى خواهد بكند، دوباره توجه من را به او جلب كرده. به خصوص از اين كه كسانى به حمايت از او برخاسته اند، ناراحتم. برای این است که آدم ناچار می‌شود حرف بزند. کسانی که از این آدم‌ها دفاع می‌کنند، در واقع شرايط خودشان را در زندان بازگو مى كنند. آنها وضعيت و واقعيت مبارزه در زندان را به سطح تجربه ى شخصى خودشان تقليل مى دهند و تمام ماجرا را نمى گويند. قضايا را طورى جلوه مى دهند كه گويى همه بريده بودند؛ هر كس تا حدودى ! اين كار را از طريق نگفتن كُل واقعيت زندان انجام مى دهند. و اين تا حدودى تقصير ماست. من به خودم و امثال خودم نقد دارم که این عرصه را برای آنها باز گذاشتیم. از این بابت متأسفم.
ناصر مهاجر : آخرین سئوالم این است که به نظر شما، امروز با سیبا و سیباها چگونه باید برخورد کرد؟
نازلى پرتوى :به نظر من اين مهم ترين سئوال اين گفتگوست. به نظر من برخوردى كه نلسون ماندلا كرد، مى تواند الگو باشد. ماندلا توانست با اين برخورد از سفيد كشى در افريقاى جنوبى پيش گيرى كند. او پس از برچيده شدن نظام آپارتايد از همه ى كسانى كه براى حفظ آن نظام دست به جنايت زده بودند دعوت كرد كه بيايند و در برابر مردم به جرم شان اعتراف كنند و بگويند چه كارهايى كرده اند و بعد مثل يك شهروند در جامعه زندگى كنند.
يك جامعه انسانى و آزاد بايد شرايط وحشيانه اى كه اين گونه آدم ها را شكسته است، بشناسد و بفهمد. بايد در مبارزه عليه حس انتقامجويى، شرايط بازگويى حقيقت را براى اين آدم ها به وجود آورد. عده ى زيادى از اين ها احتياج به دوره اى از مراقبت ويژه براى پيدا كردن خودشان و به صلح رسيدن با خودشان دارند. آن هايى كه شخصا مرتكب جرم عليه هم زنجيران خود شده اند، پس از بازگويى علنى واقعيت ها بايد امكان زندگى برابر و انسانى را در جامعه داشته باشند. ما نمى خواهيم اين آدم ها در آينده زير فشار زندگى كنند. اما در عين حال بايد براى پيگيرى مبارزه در راه آزادى، آن هم در سخت ترين شرايط، ارزش و احترام گذاشت.
اين گفتگو به صورت تلفنى در روز شنبه ٢٠ ماه مه ٢٠٠٦ به انجام رسيد