اداء دین به مجاهد شهید مجید شریف واقفی
نویسنده: تراب حق شناسپنجشنبه ، ۲۹ اسفند ۱۳۹۲؛ ۲۰ مارس ۲۰۱۴
مقالات
آخ، ما که خواستیم زمین را برای مهربانی مهیا کنیم/ خود نتوانستیم مهربان باشیم. (برتولت برشت)
اردیبهشت ۱۳۵۴ بود که دیگر از بغداد پایگاه مان را به دمشق منتقل کرده بودیم که از رادیو ایران خبر کشته شدن مجاهدی به نام مجید شریف واقفی را به دست همرزمانش شنیدیم. یکی از کسانی که دستگیر شده بود
و اعتراف می کرد که این حادثه رخ داده مجاهد شهید محسن خاموشی بود. وقتی از او علت این قتل را پرسیدند گفت: "سنگ انداختن در راه سازمان". خبر و نوع حادثه برای ما بسیار حیرت انگیز بود.
حتی مسئول ارگان خارج از کشور یعنی رفیق علیرضا سپاسی که چند ماهی از آمدنش به خارج نمی گذشت هم برای اولین بار بود که این خبر را می شنید. علتی که در روزهای بعد برای این اقدام به ما فعالین سازمان گفته می شد این بود که واقفی و صمدیه لباف و دو نفر دیگر می کوشیده اند با گردآوری افرادی در حول و حوش خودشان و مصادره "انبار اسلحه سازمان" به تخریب سازمان بپردازند. اصطلاح تخریب سازمان برای ما خط قرمزی بود که هیچ کس حق عبور از آن را نداشت. منطقی که ما برای حل مشکلات درونی و غیر آن داشتیم در چارچوب شرایط مبارزه مخفی و بسیار خشنی که رژیم به مخالفان انقلابی خود تحمیل کرده بود اجازه هیچ کنجکاوی بیشتری نمی داد. اتهام تخریب سازمان که مرکزیت علیه افرادی که به "اعدام" محکوم کرده بود به حدی در نظر ما سنگین بود که اگر هم اقدام سازمان را نمی توانستیم هضم کنیم حداکثر سکوت می کردیم به انتظار اینکه در آینده ابعاد موضوع روشن شود. همین جا باید نکته بسیار مهمی را تاکید کنم که عضویت در یک سازمان انقلابی برای ما حکم "خانه خاله" را نداشت که اگر از یک چیزی خوشمان نیامد از آن قهر کنیم. کار در یک سازمان انقلابی هر چند با فراز و نشیب های خطیر همراه باشد یادآور شعر حافظ است که "عشق است و داو اول بر نقد جان توان زد". مواجه شدن با اشکالات و انحرافات در سازمان فقط به معنی این بود که باید بمانی و در اصلاح کارها بکوشی.
با گذشت زمان برخی اسناد درونی مانند مقاله "پرچم مبارزه ایدئولوژیک را بر افراشته تر سازیم" و نیز کتاب "بیانیه اعلام مواضع ایدئولوژیک سازمان مجاهدین خلق ایران" به دستمان رسید. در مقدمه بیانیه شرحی از مشکلات و موانعی که بر سر راه اعلام مواضع قرار داشته آمده بود. وقتی اخبار پراکنده چه از درون سازمان و چه در مطبوعات گروه های دیگر سیاسی و نیز روزنامه های رژیم منتشر شد، به تدریج فهمیدیم که آنچه رخ داده بیش از آن خطیر بوده که بتوان به آسانی هضم و توجیه کرد. اما ما تا سال ۵۶ با فضای بازی در درون سازمان روبرو نبودیم تا بتوان به انتقاد از عمل کردهای سازمان پرداخت و سؤال هایی را که مدت ها در ذهن افراد رسوب کرده بود بروز داد و در نشریه داخلی نوشت و به بحث گذاشت. این است که در حالتی از جهل و سکوت رضایت آمیز دست و پا می زدیم. واقعیت این است که این تنها مسئله ای نبود که با ما دست به گریبان بود. ما علاوه بر ضربات فزاینده رژیم که ما را به نابودی کامل تهدید می کرد، با ضرورت بازبینی همه جانبه فعالیت های تئوریک و عملی سازمان روبرو بودیم. دستاوردهای سازمان به ویژه در زدودن اندیشه مذهبی از ایدئولوژی سازمان و نیز تجربه و نقد مشی مسلحانه و حفظ سازمان را نمی توانستیم دست کم بگیریم، همه این ها موجب افتخار ما بود و هست.
تنها در سال ۵۷ است که کادرها و پایه سازمان به طور نسبی به نقد برخوردها و اقداماتی می رسند که به تصفیه فیزیکی چند نفر از اعضای سازمان به دلایل مختلف انجامیده بود. در پایان سال ۵۶ است که مشی مسلحانه چریکی هم پس از نقد و ارزیابی های که به نظر کافی می رسید از دستور کار سازمان خارج می شود تا بالاخره در بهار و تابستان سال ۵۷ در نشستی از شورای مسئولین متشکل از چند نفر نمایندگان رفقای داخل با رهبری (از جمله رفیق محمد تقی شهرام) حیات سازمان از ۵۲ به بعد مورد نقد قرار می گیرد، رهبری استعفا می کند و سازمان حیات و فعالیت تازه ای را در چارچوب ۳ تشکل یعنی پیکار، آرمان و نبرد آغاز می کند. رفیق ناصر پایدار با بیانی کامل تر طی نامه ای می نویسد: "بر اساس آنچه خود شاهد بوده ام. تمامی نکاتی که در اجلاس پاریس یا همان نشست مشترک ۵ نماینده اعزامی داخل و شهرام و دیگران مطرح شد همگی با طول و تفصیل لازم در ماههای پیش از آن در جمع های داخل بحث شده بود. پویه انتقادی شروع شده در اواخر ۵۶ و سپس ۵۷ در برگیرنده کل مسائل مربوط به ۵۲ به بعد بود و فقط در دو مورد نقد مشی چریکی و انتقاد از اعدام ها خلاصه نمی شد. روایت مبارزه ایدئولوژیک و انتقاد و انتقاد از خود درون تشکیلات، برخورد به فدائیان، دیکتاتوری مرکزیت و تأثیر هولناک آن بر همه وجوه هستی سازمان، تصفیه های تشکیلاتی پیشین، حتی ازدواجها و .. همگی در جمعها مطرح شد. کسانی که راهی خارج شدند قرار بود نمایندگان پروسه انتقادی در همه این قلمروها باشند و با انعکاس دستاورد کل آن دوره برای تعیین تکلیف وضع سازمان وارد گفتگو شوند. این افراد به عنوان شورای مسؤلین هم عازم خارج نشدند. این اصطلاح را بعدها خودشان پیش کشیدند."
ردپای موضوعی را که به نام شهید شریف واقفی مربوط می شود می توان در اسناد سازمان بررسی کرد بی آنکه بتوانم بگویم که خواننده علاقمند، به حقیقت ماجرا دست خواهد یافت. اسناد مورد نظر عبارتند از:
جزوه پرچم مبارزه ایدئولوژیک…
http://peykarandeesh.org/PeykarArchive/Mojahedin-ML/pdf/parchame-mobarezeh.pdf
مقدمه بیانیه اعلام مواضع ایدئولوژیک…
http://peykar.org/PeykarArchive/Mojahedin-ML/pdf/Bayaniyeh-1354-2.pdf
سخنان شهرام در نوار گفتگو با حمید اشرف در رابطه با همین موضوع
http://peykar.org/PeykarArchive/Mojahedin-ML/mojahed_fadaii.html
یادداشت های زندان شهرام در این باره
http://peykarandeesh.org/free/566-daftarzendantaghi2.html
«به داستان زندگی من گوش کنید» نوشته لیلا زمردیان (همسر شریف واقفی)
http://peykarandeesh.org/PeykarArchive/Mojahedin-ML/pdf/be-dastane-zendegiye-man-leyla-zomorodian.pdf
شاید بتوانم برداشت کنونی خودم را به اختصار به نحو زیر بیان کنم. رفیق شهرام با توجه به روند آموزش و تحولات سازمان از ابتدا تا سال ۵۴ به این نتیجه می رسید که سازمان مثل یک شخصیت حقیقی با توجه به تحولات تاریخی و اجتماعی ایران به یک سازمان مارکسیستی تحول یافته است و مارکسیسم توانسته حقانیت خود را برای رهبری مبارزه امروز جامعه به اثبات رساند، از این رو دیگر ایدئولوژی پیشین سازمان نمی تواند توجیه کننده مبارزه خرده بورژوازی و اقشار متوسط جامعه که به ویژه ایدئولوژی مذهبی دارند باشد. عناصری از سازمان چه به دلیل مخالفت تشکیلاتی با اعلام مواضع و چه به دلیل عدم قبول مارکسیسم و حفظ ایدئولوژی پیشین از سازمان کنار گذاشته شدند و نام سازمان همان که بود باقی ماند. برای رسیدن به این هدف شرایط تاریخی، مشی چریکی مسلحانه و روحیه و برداشت رفقای مرکزیت تاثیر قطعی داشته است.
شریف واقفی در ابتدای امر در یک چارچوب تشکیلاتی و از این لحاظ که امکانات سازمان از دست می رود با اعلام تغییر مواضع سازمان مخالف بوده، ولی سپس با کشمکشی که با مرکزیت سازمان پیدا می کند به اعتقادات مذهبی پیشین هم روی می آورد. مرکزیت حفظ ایدئولوژی پیشین را در درون سازمان امری ارتجاعی ارزیابی می کرد بی آنکه آن را در سطح جامعه به عنوان توجیه کننده مبارزه اقشار غیر پرولتری نادرست بداند. به همین دلیل بود که پس از اعلام تغییر ایدئولوژی، سازمان با گروه های مذهبی ارتباط داشت که برخی از آن ها رفقای سابق خود ما بودند (رک: نشریه فریاد خلق خاموش شدنی نیست در آرشیو پیکار).
http://peykar.org/PeykarArchive/Mojahedin/Faryade-khalgh-khamosh-shodani-nist.pdfمرکزیت برای اجرای استراتژی خود که به لحاظ تئوریک موجه می نمود دست به اقداماتی زد که در توجیه آن ها حتی برای اعضای سازمان درماند. ادعای "تخریب سازمان، مصادره انبار اسلحه (که مبالغه آمیز است)" و بهانه کردن برخی نقاط ضعف و پریشان خاطری که خود شریف واقفی در تحلیل از خود (آنطور که رایج بود) نوشته بود؛ این ها و توجیهات ناصادقانه مرکزیت نمی توانست کاری کند که این اقدامات را اعضا و دوستداران سازمان قورت دهند. در چند سطر زیر برداشت خود رفیق شهرام را که جزء یادداشت های زندان جمهوری اسلامی آمده می آوریم، شهرام در دفتر دوم خاطرات زندان مى نويسد: "بارى، اما البته اين موضوع هيچ اين اشتباه غير قابل اجتناب ما ــ غير قابل اجتناب از نظر اولا شيوه هاى عمل در خط مشى چريكى و ثانيا از نظر موقعيت ويژه انتقالى سازمان ما و از خيلى نظرات ديگر كه شرحش در اينجا امكان پذير نيست ــ را نبايد بپوشاند كه ما بايست اين واقعيت ديالكتيكى را درك مى كرديم كه به هر حال شكسته شدن هسته اين التقاط – التقاط ايدئولوژيكى سازمان ما ــ تكه و پوسته اى هم، هرچند جزئى و با مدد و كوشش و رهبرى مجدانه ما ضعيف و بسيار مغلوب، در آن طرف ايجاد خواهد كرد. و درست همين زمينهء مادى هر چند جزئى است كه به شريف اجازه داد افرادى مانند صمديه و چند نفر ديگر را در خفا در درون تشكيلات دورهم جمع نمايد. اگر چنين درك و تحليلى از مسئله مى داشتيم به سرعت متوجه مى شديم كه چگونه اين شيوه برخورد حاد ما با نقض قوانين انضباطى يك سازمان مسلح انقلابى، چقدر امكان دارد كه به معناى با تفنگ به جنگ انديشهء مخالف رفتن و يا پيروزى بر مخالفين فكرى از طريق تفنگ تعبير گردد. تعبيرى كه بالاخره به دليل ضعف نيروى طبقاتى ما و متقابلا قدرت عظيم و وسيع طبقاتى حريف در جامعه، در نزد بسيارى از نيروها جا افتاد و از شريف یک قدّيس و كسى كه بر سر عقيده و فكرش تا پاى جان ايستادگى كرده و به اصطلاح پرچم توحيد و اسلام را تسليم نكرده به وجود آورد. البته اين كه مى گويم در جامعه چنين تعبيرى از مسئله شده اين طور نيست كه حتى هيچيك از نيروهاى مذهبى هم به اين حقيقت واقف نباشند – مثلاً خود مجاهدين و يا كسى كه عصر همين ديروز با او صحبت مى كردم، و از مبارزين زندان كشيده سال هاى ۱۳۵۰ به بعد بوده كه حالا بازجو و هم مسؤول زندان ساواكى ها است. خير؛ منتهى آنها مى بايد و بقول معروف حقشان هم هست كه از اين واقعه استفاده تبليغاتى كنند، چرا كه ديگر شريف زنده نيست تا بتوان نادرستى ادعاها و نسبت هاى كاذبى را كه هركدام از آنها براى پيشبرد تبليغات ضد كمونيستى- ضد ماركسيستى خود به او نسبت مى دهند اثبات كرد".
http://peykarandeesh.org/free/566-daftarzendantaghi2.html
اکنون برمی گردیم به آنچه از زندگی و مبارزه شهید شریف واقفی می دانیم: اطلاعات جزعی در باره زندگی اش تا پیوستن به سازمان در این نوشتار اهمیتی ندارد. در نیمه دوم دهه ۴۰ به سازمان مجاهدین می پیوندد. من اسم او را نمی دانستم و یادم هست که در سال ۴۸ یک قرار سازمانی در محل کارش با او اجرا کردم و چهره اش را به یاد دارم. در سال ۵۰ به دنبال ضربه اول شهریور به سازمان او توانست با زیرکی، ماموران ساواک را قال بگذارد. دو مامور به اتاق کارش وارد می شوند و از او سراغ مهندس شریف واقفی را می گیرند. با سرعت انتقال حیرت انگیزی بدون آنکه آرامش خود را از دست بدهد می گوید: "الان اینجا بودند. اجازه بدهید ایشان را صدا کنم" از اتاق خارج می شود و به سرعت فرار می کند. او هرگز دستگیر نشد. مراحل کار سازمانی در آن شرایط دشوار را پشت سر می گذارد و از آن به بعد در کنار احمد و رضا رضایی، بهرام آرام، تقی شهرام، جواد ربیعی، جمال شریفزاده شیرازی و رفقای متعدد دیگر مسئولیت های خطیر آن روزها را در حد مسئول یکی از سه شاخه تشکیلات به عهده دارد. یکی از جلوه های فعالیت او انتشار "نشریه امنیتی نظامی" ست که چندین شماره از آن در بخش آرشیو پیکار آمده است. جلوه دیگر از خدمات او به سازمان دستکاری تکنیکی در رادیو ترانزیستورهای عادی بود که سازمان می توانست با این وسیله معمولی پیام بیسیم های گشتی های ساواک را شنود کند و از پیش بداند که کدام ناحیه و کوچه و خیابان در محاصره یا زیر نظارت ساواک قرار دارد تا حتی الامکان در دام نیفتند. در چارچوب روابط و همکاری با سازمان چریک های فدایی خلق این وسیله در اختیار رفقا قرار گرفته و مورد استفاده آن ها نیز بود. متاسفانه در حمله ای که به یکی از پایگاه های رفقای فدایی صورت گرفت این وسیله شنود که در خانه بوده به دست ساواک می افتد و از آن زمان ساواک موج های بیسیم خود را به کلی عوض کرد. در مورد این حادثه پوران بازرگان که خود در بخش شنود کار می کرده گزارشی نوشته که در زیر می خوانید:
"حالا جريان راديو و واقعهء روز ششم ارديبهشت ۱۳۵۳ را كه خودم از بى سيم ساواك شنيدم براى شما بازگو مى كنم. خوشبختانه پس از ۳۱ سال همه چيز در ذهنم نقش بسته است. در اين روز از ارديبهشت ۵۳ من كه به بى سيم ساواك گوش مى دادم ناگهان متوجه شدم كه مسألهء حادى در پيش است و ساواك مشغول عملياتى ست. عمليات در خيابان ويلا بود نزديك همان ايستگاه ويلا در خيابان شاهرضاى قديم، بين ميدان فوزيه و ميدان ۲۴ اسفند. اكيپ ها به مركز مى گفتند كه همه چيز درست و مرتب است و سوژه هم خيلى طبيعى راه مى رود (سوژه را ساواك به فردى مى گفت كه با خود سرقرار مى برد تا فرد لورفته را شناسايى كند). در اينجا سوژه دخترى بود كه سر قرار مى آوردند براى شناسايى رفيقش. در حينى كه اكيپ ها منتظر بودند كه فرد مزبور بيايد، ناگهان به مركز خبر دادند كه يك مرد وارد محوطه شد و مى پرسيدند كه او را دستگير كنيم يا نه. مركز جواب داد كه قرار است زنى سر قرار بيايد، با آن مرد كارى نداشته باشيد. براى من لحظات به كندى مى گذشت. بالاخره اكيپ به مركز گفت زنى وارد محوطهء قرار شده و سوژه هم خيلى طبيعى راه مى رود. مركز گفت فرد را تعقيب كنيد. از قرار، فرد تعقيب شده متوجه وضع غير عادى مى شود. اكيپ ها تا ميدان فوزيه فرد اول را تعقيب مى كنند. در همين زمان، يك زن ديگر با زن اول تماس مى گيرد. اكيپ اين امر را به مركز اطلاع مى دهد. مركز در جواب گفت فرد اول را بگيريد و دومى را تعقيب كنيد (البته قصد آنها رسيدن به خانه اى بود كه در كوچهء شترداران [خيابان رى] قرار داشت. در ميدان فوزيه، فرد [زن] اول را كه گويا، آنطور كه بعداً فهميديم، شيرين معاضد بوده مى گيرند و فرد [زن] دومى را كه مرضيهء احمدى اسكويى بوده تا نزديكى ميدان ژاله تعقيب مى كنند. در همين وقت، اكيپ مى گويد: دومى به نظر مى رسد مسلح است، چه كنيم؟ (مى دانيد كه ساواكى ها بيش از مبارزين مسلح از جان خود مى ترسيدند.) مركز دستور داد به رگبار ببنديد. در اينجا پروندهء دومى هم كه مرضيهء اسكويى باشد بسته مى شود. تا اينجا من خودم شخصاً از بى سيم شنيدم. بعداً از رفقاى خودمان شنيدم كه آن مردى كه وارد محوطه شده بوده حميد اشرف بوده است. بارى، موج بى سيم ساواك از آن روز به بعد قطع شد..."
http://peykarandeesh.org/pouranbazargan/567-bisimesavak.html
اکنون پس از سال ها به اختصار به عنوان یکی از کسانی که در گوشه ای از سازمان فعالیت داشته و تبعات اقدامی را که غیر قابل توجیه است و با تمام وجود لمس کرده، باید بگویم که مجاهد شهید مجید شریف واقفی هیچ دست کمی از دیگر کادرهای سازمان نداشته. پیرامون بی مصرف شدن تدریجی برداشت های مذهبی در آموزش های سازمان در اشاره به خاطره ای از مجید شریف واقفی در بهار سال ۱۳۵۲ پوران بازرگان می گوید:
"درست است که مذهب قدم به قدم جایش را به اندیشه های نویی می داد ولی مذهب هم به راحتی ترک نمی شد. من تابستان ۵۲ مخفی بودم با شریف واقفی، وحید افراخته که بعد لیلا زمردیان [هم] پیش ما آمد. یک خانه تیمی داشتیم. من دو سه ماه بود که مخفی شده بودم. از این خانه به آن خانه بالاخره یک جا مستقر شدیم با شریف واقفی. قبل از اینکه مخفی شوم در همان حال و هوایی بودم که سازمان لو نرفته بود، قبل از سال ۵۰ که قرآن و نهج البلاغه نسبتا زیاد می خوانیدم ولی در خانه تیمی دیدم انگار اثری از قرآن و نهج البلاغه نیست. شهرام سه روز بعد از من که در ۱۱ اردیبهشت ۵۲ مخفی شدم از زندان ساری با موفقیت فرار کرد و حضورش هنوز تاثیری نداشت. اینکه گفتم مربوط به تیر ماه ۵۲ است که رضا ۱۰ روز بود ضربه خورده بود (شهادت رضا رضایی در ۲۵ خرداد ۱۳۵۲ رخ داد). من از شریف واقفی پرسیدم مثل اینکه خیلی چیزها می خوانیم ولی قرآن و نهج البلاغه نمی خوانیم؟ او گفت برای اینکه دیگر به ما پاسخ نمی دهد. نیازی به آن نداریم. این دقیقا حرف او بود و برای من سنگین آمد. گفت مسائلمان را حل نمی کند! ولی در عین حال همه نماز می خواندیم، خودش هم می خواند. البته یک نماز سر و کله شکسته، یعنی منظورم این است که قدم به قدم می دیدند آیه های قرآن چیزی را برایشان حل نمی کند".
http://peykarandeesh.org/PouranBazargan/mp3/pouran-darbareye-Sharif-vaghefi.mp3
به نظر من اگر رهبری سازمان گرایش اصیل درون تشکیلات را از ابتدای امر به سوی منافع کارگران و ستمدیگان جامعه که خود به بهترین نحوی بیان کرده در نظر می گرفت، اقدام انشعاب طلبانه شریف واقفی را تا حد تخریب سازمان خطیر جلوه نمی داد و کار به جایی که کشید نمی رسید. با توجه به شرایط آن زمان این شتابزدگی کم اهمیت جلوه گر شده و آثار مخربی که نقض غرض بوده رخ داده است. من این نکته اخیر را در مصاحبه ای تحت عنوان "از گذشته تا آینده" آورده ام.
http://peykarandeesh.org/articles/745-mosahebetorab.html?showall=1
به جاست برای تکمیل موضوع، نظر رفیق ناصر پایدار را به نقل از نامه وی همین جا بیاورم:
"من نیز کاملاً معتقدم که مشکل شریف واقعی و علت بروز تصادمات میان وی و شهرام به هیچ وجه تعلقات مذهبی وی نبود اما عبارت "هیچ وابستگی ایدئولوژیک مذهبی نداشت" را در باره اش تا حدودی اغراق آمیز و نادقیق می بینم. آنچه زنده یاد پوران در باره اش نقل کرده است هم عین واقعیت است ولی همین حرفهای شریف را هم نمی توان دلیل رهائی او از وابستگی مذهبی و آمادگی کاملش برای بستن طومار اعتقادات اسلامی گرفت. اسلام برای شریف دیگر یک ایدئولوژی پاسخگوی مسائل مبارزه نبود، اما به عنوان مذهب کماکان اعتبار و جایگاه مهمی داشت. مذهبی که به زعم وی سد راه مبارزه نمی شد!! شریف تا زمان شروع درگیری ها به خاطر چرخش در همین حالت برزخی و بینابینی، آمادگی قبول "مارکسیسم" را نیز آن طور که دیگران داشتند، نداشت. چنین می پنداشت که سازمان می تواند پوشش دینی خود را حفظ کند و به مبارزه اش نیز ادامه دهد. اعلام مارکسیست شدنش کمک ویژه ای به پیشبرد کارها نمی کند و بازتاب مذهبی بودنش نیز اختلالی در جهتگیری ها و فعالیت هایش ایجاد نمی نماید. پس چه بهتر که بدون علنی کردن ماجرا راه خود را ادامه دهد و در همین راستا امکانات و حمایت های اجتماعی پاره ای اقشار را هم از دست ندهد. شریف به انتهای پروسه انفصال از باورهای دینی نرسیده بود و وضعیتی سرگردان را تجربه می کرد. راستش محتوا و برد تغییر ایدئولوژی آن روز ما نیز این باورها را در وجود افرادی مانند شریف واقفی دامن می زد و تقویت می کرد. ما یک هستی طبقاتی بورژوائی را با هستی طبقاتی و اجتماعی پرولتاریائی و کمونیستی جایگزین نمی کردیم، مذهبی را کنار می نهادیم و "مذهبی" دیگر را بر می داشتیم، فردای اعلام مارکسیست شدن تشکیلات هیچ تفاوت عجیب و غریبی با دوره قبل ما نداشت. از نمایندگان سیاسی بورژوازی به فعالان آگاه جنبش سوسیالیستی طبقه کارگر طی طریق نمی نمودیم. چریک بودیم و چریک می ماندیم، از خلق و کارگر و آرمان رهائی خلق حرف می زدیم و حالا هم تقریباً همان حرف ها را تکرار می نمودیم. به کارخانه می رفتیم و همراه کارگران کار می کردیم، بعدها نیز همان شیوه را ادامه می دادیم. محتوای تغییر ایدئولوژی سازمان ما چنین بود، درجه گسست شریف از مذهب نیز به طور محسوس و چشمگیر ضعیف تر از خیلی ها، تعلقات اسلامی وی سخت جان تر و آمادگی او برای قبول مارکسیسم اندک تر بود. اصرار شریف بر اجتناب از اعلام بیرونی تغییر ایدئولوژی سازمان از اینجا ناشی می شد. خلاصه کنم، شریف واقفی تا زمان شروع تصادمات، وابستگی های دینی را نه در حد مانعی ناشکستنی بر سر راه مارکسیست شدن اما در سطح متعارف یک لیبرال چپ مبارز مسلمان با خود همراه داشت. این حالت با توجه به موقعیت تشکیلاتی روز و نقشی که شریف برای خود قائل بود وی را دچار تناقضی فاحش می ساخت. او پیش تر عضو مرکزیت بود و هر نوع تغییر و تحول پایه ای در سازمان را می خواست با فاز روز باورها و شناخت خود در انطباق بیند، در حالی که وضع به گونه دیگری پیش می رفت. رفتار انسانی و رفیقانه دیگران می توانست وی را از این حالت خارج سازد و او نیز مثل سایرین مارکسیست شود اما آنچه شهرام انجام داد نه گشایشگر راه رفع تناقضات و سردرگمی هایش که کاملاً بالعکس هل دادن وی به سمت بیشترین مقاومت ها و سنگرگیری ها در برهوت اعتقادات دینی بود. برخوردهای عمیقاً فرصت طلبانه، تحقیرآمیز و نارفیقانه شهرام، شریف را به وادی مقابله و تدارک مقاومت کشاند و سرانجامی بسیار تلخ و زیانبار را بر سازمان و بر کمونیسم و چپ تحمیل کرد. غرض از همه این حرفها آنست که ایستادگی شریف در مقابل خط غالب سازمان به طور واقعی در مجرد مخالفت وی با اعلام بیرونی مواضع سازمان خلاصه نمی شد و به نظرم صرف این میزان اختلاف نمی توانست بانی و باعث چنان رویدادی شود. این را نیز فراموش نکنیم که شریف تنها نبود. صمدیه و شاهسوندی بر روی وی تأثیر جدی داشتند. برخوردهای بسیار نادرست درون تشکیلات با افراد از جمله با اینان مقاومت زیادی را در وجود این دو نفر دامن زده بود و این ها نیز در تشدید وخامت وضعیت برزخی شریف رل مؤثر بازی می کردند."
این نکته را باید افزود که اقدام تشکیلاتی شریف واقفی برای تدارک انشعاب و حفظ ایدئولوژی پیشین سازمان به تدریج رنگ ایدئولوژیک به خود گرفت و آنچه در ابتدا ممانعت از اعلام مواضع بود، چنانکه در بالا گفتم با توجیه حفظ ایدئولوژی پیشین سازمان همراه شد. گفتن ندارد که پناه گرفتن او پشت ایدئولوژی پیشین به هیچ رو به آنچه پس از روی کار آمدن خمینی مطرح شد که گویا شریف واقفی می خواسته اسلام خمینی را دنبال کند ربطی ندارد.
در کار مبارزه مرگ و زندگی که نسل ما با آن درگیر بود اشتباهات و خطاها را همه باید در چارچوب مبارزه دشواری که جریان داشته دید و بررسی کرد. سوء استفاده های نیروهای ضد کمونیست و به ویژه عمال ریز و درشت جمهوری اسلامی از این وقایع به رغم هیاهوی فراوان تاثیر تعیین کننده ندارد.
یاد شریف واقفی، صمدیه لباف و هر کس دیگری که در پیچ و خم این مبارزه خونین ستم دیده است فراموش نشدنی ست. آنچه نباید هرگز فراموش کرد این است که همه فراز و نشیب ها در جریان مبارزه ای جان برکف و در راه استقرار آزادی و عدالت صورت گرفته و سرشار از فداکاری های درخشان بوده است. کسانی که به قصد توجیه افکار فرصت طلبانه خود خطاهای ما را که جدا از منطق جنگ ما با رژیم نبوده بزرگ می کنند و برای لجن مال کردن یکی از پاک ترین جریان های تاریخ معاصر سوء استفاده می کنند، چه آنان که بر مسند حکومت نشسته اند یا بی مایه هایی که خوش نشین سایت های اینترنتی هستند و به وراجی مشغول، برایشان جز روسیاهی باقی نخواهد ماند.
وقوع این خطاها در آن مسیری که از همه چیز پاک تر می خواستیم بر من آنقدر سخت گذشته که هرگاه به یادش می افتادم تنها این جمله را زیر لب با افسوس تکرار می کردم: "در زندگی زخمهایی هست که مثل خوره روح را آهسته در انزوا میخورد و میتراشد." از کتاب بوف کور اثر صادق هدایت. با وجود این حتی در شرایطی که انگشت اتهام به "قتل و جنایت"، رایگان بر سر ما فرو می ریخته یک لحظه تردید نکردم که حماسه ها و تراژدی های که مبارزه پر شور طبقاتی را سرشار کرده اند چرخ دنده های موتور تاریخ اند و همگی تحت هر شرایطی که رخ داده باشند به دریای عظیم مبارزه ستمدیدگان، نفرین شدگان زمین و پرولترها خواهند پیوست. دریایی که در تلاطم زاینده خود آزادی و کمونیسم را به ارمغان خواهد آورد و آفتاب و زنبق را بین همه کسانی که به نحوی در راه آزادی- برابری کوشیده اند قسمت خواهد کرد.
اسفند ۱۳۹۲ - مارس ۲۰۱۴
حتی مسئول ارگان خارج از کشور یعنی رفیق علیرضا سپاسی که چند ماهی از آمدنش به خارج نمی گذشت هم برای اولین بار بود که این خبر را می شنید. علتی که در روزهای بعد برای این اقدام به ما فعالین سازمان گفته می شد این بود که واقفی و صمدیه لباف و دو نفر دیگر می کوشیده اند با گردآوری افرادی در حول و حوش خودشان و مصادره "انبار اسلحه سازمان" به تخریب سازمان بپردازند. اصطلاح تخریب سازمان برای ما خط قرمزی بود که هیچ کس حق عبور از آن را نداشت. منطقی که ما برای حل مشکلات درونی و غیر آن داشتیم در چارچوب شرایط مبارزه مخفی و بسیار خشنی که رژیم به مخالفان انقلابی خود تحمیل کرده بود اجازه هیچ کنجکاوی بیشتری نمی داد. اتهام تخریب سازمان که مرکزیت علیه افرادی که به "اعدام" محکوم کرده بود به حدی در نظر ما سنگین بود که اگر هم اقدام سازمان را نمی توانستیم هضم کنیم حداکثر سکوت می کردیم به انتظار اینکه در آینده ابعاد موضوع روشن شود. همین جا باید نکته بسیار مهمی را تاکید کنم که عضویت در یک سازمان انقلابی برای ما حکم "خانه خاله" را نداشت که اگر از یک چیزی خوشمان نیامد از آن قهر کنیم. کار در یک سازمان انقلابی هر چند با فراز و نشیب های خطیر همراه باشد یادآور شعر حافظ است که "عشق است و داو اول بر نقد جان توان زد". مواجه شدن با اشکالات و انحرافات در سازمان فقط به معنی این بود که باید بمانی و در اصلاح کارها بکوشی.
با گذشت زمان برخی اسناد درونی مانند مقاله "پرچم مبارزه ایدئولوژیک را بر افراشته تر سازیم" و نیز کتاب "بیانیه اعلام مواضع ایدئولوژیک سازمان مجاهدین خلق ایران" به دستمان رسید. در مقدمه بیانیه شرحی از مشکلات و موانعی که بر سر راه اعلام مواضع قرار داشته آمده بود. وقتی اخبار پراکنده چه از درون سازمان و چه در مطبوعات گروه های دیگر سیاسی و نیز روزنامه های رژیم منتشر شد، به تدریج فهمیدیم که آنچه رخ داده بیش از آن خطیر بوده که بتوان به آسانی هضم و توجیه کرد. اما ما تا سال ۵۶ با فضای بازی در درون سازمان روبرو نبودیم تا بتوان به انتقاد از عمل کردهای سازمان پرداخت و سؤال هایی را که مدت ها در ذهن افراد رسوب کرده بود بروز داد و در نشریه داخلی نوشت و به بحث گذاشت. این است که در حالتی از جهل و سکوت رضایت آمیز دست و پا می زدیم. واقعیت این است که این تنها مسئله ای نبود که با ما دست به گریبان بود. ما علاوه بر ضربات فزاینده رژیم که ما را به نابودی کامل تهدید می کرد، با ضرورت بازبینی همه جانبه فعالیت های تئوریک و عملی سازمان روبرو بودیم. دستاوردهای سازمان به ویژه در زدودن اندیشه مذهبی از ایدئولوژی سازمان و نیز تجربه و نقد مشی مسلحانه و حفظ سازمان را نمی توانستیم دست کم بگیریم، همه این ها موجب افتخار ما بود و هست.
تنها در سال ۵۷ است که کادرها و پایه سازمان به طور نسبی به نقد برخوردها و اقداماتی می رسند که به تصفیه فیزیکی چند نفر از اعضای سازمان به دلایل مختلف انجامیده بود. در پایان سال ۵۶ است که مشی مسلحانه چریکی هم پس از نقد و ارزیابی های که به نظر کافی می رسید از دستور کار سازمان خارج می شود تا بالاخره در بهار و تابستان سال ۵۷ در نشستی از شورای مسئولین متشکل از چند نفر نمایندگان رفقای داخل با رهبری (از جمله رفیق محمد تقی شهرام) حیات سازمان از ۵۲ به بعد مورد نقد قرار می گیرد، رهبری استعفا می کند و سازمان حیات و فعالیت تازه ای را در چارچوب ۳ تشکل یعنی پیکار، آرمان و نبرد آغاز می کند. رفیق ناصر پایدار با بیانی کامل تر طی نامه ای می نویسد: "بر اساس آنچه خود شاهد بوده ام. تمامی نکاتی که در اجلاس پاریس یا همان نشست مشترک ۵ نماینده اعزامی داخل و شهرام و دیگران مطرح شد همگی با طول و تفصیل لازم در ماههای پیش از آن در جمع های داخل بحث شده بود. پویه انتقادی شروع شده در اواخر ۵۶ و سپس ۵۷ در برگیرنده کل مسائل مربوط به ۵۲ به بعد بود و فقط در دو مورد نقد مشی چریکی و انتقاد از اعدام ها خلاصه نمی شد. روایت مبارزه ایدئولوژیک و انتقاد و انتقاد از خود درون تشکیلات، برخورد به فدائیان، دیکتاتوری مرکزیت و تأثیر هولناک آن بر همه وجوه هستی سازمان، تصفیه های تشکیلاتی پیشین، حتی ازدواجها و .. همگی در جمعها مطرح شد. کسانی که راهی خارج شدند قرار بود نمایندگان پروسه انتقادی در همه این قلمروها باشند و با انعکاس دستاورد کل آن دوره برای تعیین تکلیف وضع سازمان وارد گفتگو شوند. این افراد به عنوان شورای مسؤلین هم عازم خارج نشدند. این اصطلاح را بعدها خودشان پیش کشیدند."
ردپای موضوعی را که به نام شهید شریف واقفی مربوط می شود می توان در اسناد سازمان بررسی کرد بی آنکه بتوانم بگویم که خواننده علاقمند، به حقیقت ماجرا دست خواهد یافت. اسناد مورد نظر عبارتند از:
جزوه پرچم مبارزه ایدئولوژیک…
http://peykarandeesh.org/PeykarArchive/Mojahedin-ML/pdf/parchame-mobarezeh.pdf
مقدمه بیانیه اعلام مواضع ایدئولوژیک…
http://peykar.org/PeykarArchive/Mojahedin-ML/pdf/Bayaniyeh-1354-2.pdf
سخنان شهرام در نوار گفتگو با حمید اشرف در رابطه با همین موضوع
http://peykar.org/PeykarArchive/Mojahedin-ML/mojahed_fadaii.html
یادداشت های زندان شهرام در این باره
http://peykarandeesh.org/free/566-daftarzendantaghi2.html
«به داستان زندگی من گوش کنید» نوشته لیلا زمردیان (همسر شریف واقفی)
http://peykarandeesh.org/PeykarArchive/Mojahedin-ML/pdf/be-dastane-zendegiye-man-leyla-zomorodian.pdf
شاید بتوانم برداشت کنونی خودم را به اختصار به نحو زیر بیان کنم. رفیق شهرام با توجه به روند آموزش و تحولات سازمان از ابتدا تا سال ۵۴ به این نتیجه می رسید که سازمان مثل یک شخصیت حقیقی با توجه به تحولات تاریخی و اجتماعی ایران به یک سازمان مارکسیستی تحول یافته است و مارکسیسم توانسته حقانیت خود را برای رهبری مبارزه امروز جامعه به اثبات رساند، از این رو دیگر ایدئولوژی پیشین سازمان نمی تواند توجیه کننده مبارزه خرده بورژوازی و اقشار متوسط جامعه که به ویژه ایدئولوژی مذهبی دارند باشد. عناصری از سازمان چه به دلیل مخالفت تشکیلاتی با اعلام مواضع و چه به دلیل عدم قبول مارکسیسم و حفظ ایدئولوژی پیشین از سازمان کنار گذاشته شدند و نام سازمان همان که بود باقی ماند. برای رسیدن به این هدف شرایط تاریخی، مشی چریکی مسلحانه و روحیه و برداشت رفقای مرکزیت تاثیر قطعی داشته است.
شریف واقفی در ابتدای امر در یک چارچوب تشکیلاتی و از این لحاظ که امکانات سازمان از دست می رود با اعلام تغییر مواضع سازمان مخالف بوده، ولی سپس با کشمکشی که با مرکزیت سازمان پیدا می کند به اعتقادات مذهبی پیشین هم روی می آورد. مرکزیت حفظ ایدئولوژی پیشین را در درون سازمان امری ارتجاعی ارزیابی می کرد بی آنکه آن را در سطح جامعه به عنوان توجیه کننده مبارزه اقشار غیر پرولتری نادرست بداند. به همین دلیل بود که پس از اعلام تغییر ایدئولوژی، سازمان با گروه های مذهبی ارتباط داشت که برخی از آن ها رفقای سابق خود ما بودند (رک: نشریه فریاد خلق خاموش شدنی نیست در آرشیو پیکار).
http://peykar.org/PeykarArchive/Mojahedin/Faryade-khalgh-khamosh-shodani-nist.pdfمرکزیت برای اجرای استراتژی خود که به لحاظ تئوریک موجه می نمود دست به اقداماتی زد که در توجیه آن ها حتی برای اعضای سازمان درماند. ادعای "تخریب سازمان، مصادره انبار اسلحه (که مبالغه آمیز است)" و بهانه کردن برخی نقاط ضعف و پریشان خاطری که خود شریف واقفی در تحلیل از خود (آنطور که رایج بود) نوشته بود؛ این ها و توجیهات ناصادقانه مرکزیت نمی توانست کاری کند که این اقدامات را اعضا و دوستداران سازمان قورت دهند. در چند سطر زیر برداشت خود رفیق شهرام را که جزء یادداشت های زندان جمهوری اسلامی آمده می آوریم، شهرام در دفتر دوم خاطرات زندان مى نويسد: "بارى، اما البته اين موضوع هيچ اين اشتباه غير قابل اجتناب ما ــ غير قابل اجتناب از نظر اولا شيوه هاى عمل در خط مشى چريكى و ثانيا از نظر موقعيت ويژه انتقالى سازمان ما و از خيلى نظرات ديگر كه شرحش در اينجا امكان پذير نيست ــ را نبايد بپوشاند كه ما بايست اين واقعيت ديالكتيكى را درك مى كرديم كه به هر حال شكسته شدن هسته اين التقاط – التقاط ايدئولوژيكى سازمان ما ــ تكه و پوسته اى هم، هرچند جزئى و با مدد و كوشش و رهبرى مجدانه ما ضعيف و بسيار مغلوب، در آن طرف ايجاد خواهد كرد. و درست همين زمينهء مادى هر چند جزئى است كه به شريف اجازه داد افرادى مانند صمديه و چند نفر ديگر را در خفا در درون تشكيلات دورهم جمع نمايد. اگر چنين درك و تحليلى از مسئله مى داشتيم به سرعت متوجه مى شديم كه چگونه اين شيوه برخورد حاد ما با نقض قوانين انضباطى يك سازمان مسلح انقلابى، چقدر امكان دارد كه به معناى با تفنگ به جنگ انديشهء مخالف رفتن و يا پيروزى بر مخالفين فكرى از طريق تفنگ تعبير گردد. تعبيرى كه بالاخره به دليل ضعف نيروى طبقاتى ما و متقابلا قدرت عظيم و وسيع طبقاتى حريف در جامعه، در نزد بسيارى از نيروها جا افتاد و از شريف یک قدّيس و كسى كه بر سر عقيده و فكرش تا پاى جان ايستادگى كرده و به اصطلاح پرچم توحيد و اسلام را تسليم نكرده به وجود آورد. البته اين كه مى گويم در جامعه چنين تعبيرى از مسئله شده اين طور نيست كه حتى هيچيك از نيروهاى مذهبى هم به اين حقيقت واقف نباشند – مثلاً خود مجاهدين و يا كسى كه عصر همين ديروز با او صحبت مى كردم، و از مبارزين زندان كشيده سال هاى ۱۳۵۰ به بعد بوده كه حالا بازجو و هم مسؤول زندان ساواكى ها است. خير؛ منتهى آنها مى بايد و بقول معروف حقشان هم هست كه از اين واقعه استفاده تبليغاتى كنند، چرا كه ديگر شريف زنده نيست تا بتوان نادرستى ادعاها و نسبت هاى كاذبى را كه هركدام از آنها براى پيشبرد تبليغات ضد كمونيستى- ضد ماركسيستى خود به او نسبت مى دهند اثبات كرد".
http://peykarandeesh.org/free/566-daftarzendantaghi2.html
اکنون برمی گردیم به آنچه از زندگی و مبارزه شهید شریف واقفی می دانیم: اطلاعات جزعی در باره زندگی اش تا پیوستن به سازمان در این نوشتار اهمیتی ندارد. در نیمه دوم دهه ۴۰ به سازمان مجاهدین می پیوندد. من اسم او را نمی دانستم و یادم هست که در سال ۴۸ یک قرار سازمانی در محل کارش با او اجرا کردم و چهره اش را به یاد دارم. در سال ۵۰ به دنبال ضربه اول شهریور به سازمان او توانست با زیرکی، ماموران ساواک را قال بگذارد. دو مامور به اتاق کارش وارد می شوند و از او سراغ مهندس شریف واقفی را می گیرند. با سرعت انتقال حیرت انگیزی بدون آنکه آرامش خود را از دست بدهد می گوید: "الان اینجا بودند. اجازه بدهید ایشان را صدا کنم" از اتاق خارج می شود و به سرعت فرار می کند. او هرگز دستگیر نشد. مراحل کار سازمانی در آن شرایط دشوار را پشت سر می گذارد و از آن به بعد در کنار احمد و رضا رضایی، بهرام آرام، تقی شهرام، جواد ربیعی، جمال شریفزاده شیرازی و رفقای متعدد دیگر مسئولیت های خطیر آن روزها را در حد مسئول یکی از سه شاخه تشکیلات به عهده دارد. یکی از جلوه های فعالیت او انتشار "نشریه امنیتی نظامی" ست که چندین شماره از آن در بخش آرشیو پیکار آمده است. جلوه دیگر از خدمات او به سازمان دستکاری تکنیکی در رادیو ترانزیستورهای عادی بود که سازمان می توانست با این وسیله معمولی پیام بیسیم های گشتی های ساواک را شنود کند و از پیش بداند که کدام ناحیه و کوچه و خیابان در محاصره یا زیر نظارت ساواک قرار دارد تا حتی الامکان در دام نیفتند. در چارچوب روابط و همکاری با سازمان چریک های فدایی خلق این وسیله در اختیار رفقا قرار گرفته و مورد استفاده آن ها نیز بود. متاسفانه در حمله ای که به یکی از پایگاه های رفقای فدایی صورت گرفت این وسیله شنود که در خانه بوده به دست ساواک می افتد و از آن زمان ساواک موج های بیسیم خود را به کلی عوض کرد. در مورد این حادثه پوران بازرگان که خود در بخش شنود کار می کرده گزارشی نوشته که در زیر می خوانید:
"حالا جريان راديو و واقعهء روز ششم ارديبهشت ۱۳۵۳ را كه خودم از بى سيم ساواك شنيدم براى شما بازگو مى كنم. خوشبختانه پس از ۳۱ سال همه چيز در ذهنم نقش بسته است. در اين روز از ارديبهشت ۵۳ من كه به بى سيم ساواك گوش مى دادم ناگهان متوجه شدم كه مسألهء حادى در پيش است و ساواك مشغول عملياتى ست. عمليات در خيابان ويلا بود نزديك همان ايستگاه ويلا در خيابان شاهرضاى قديم، بين ميدان فوزيه و ميدان ۲۴ اسفند. اكيپ ها به مركز مى گفتند كه همه چيز درست و مرتب است و سوژه هم خيلى طبيعى راه مى رود (سوژه را ساواك به فردى مى گفت كه با خود سرقرار مى برد تا فرد لورفته را شناسايى كند). در اينجا سوژه دخترى بود كه سر قرار مى آوردند براى شناسايى رفيقش. در حينى كه اكيپ ها منتظر بودند كه فرد مزبور بيايد، ناگهان به مركز خبر دادند كه يك مرد وارد محوطه شد و مى پرسيدند كه او را دستگير كنيم يا نه. مركز جواب داد كه قرار است زنى سر قرار بيايد، با آن مرد كارى نداشته باشيد. براى من لحظات به كندى مى گذشت. بالاخره اكيپ به مركز گفت زنى وارد محوطهء قرار شده و سوژه هم خيلى طبيعى راه مى رود. مركز گفت فرد را تعقيب كنيد. از قرار، فرد تعقيب شده متوجه وضع غير عادى مى شود. اكيپ ها تا ميدان فوزيه فرد اول را تعقيب مى كنند. در همين زمان، يك زن ديگر با زن اول تماس مى گيرد. اكيپ اين امر را به مركز اطلاع مى دهد. مركز در جواب گفت فرد اول را بگيريد و دومى را تعقيب كنيد (البته قصد آنها رسيدن به خانه اى بود كه در كوچهء شترداران [خيابان رى] قرار داشت. در ميدان فوزيه، فرد [زن] اول را كه گويا، آنطور كه بعداً فهميديم، شيرين معاضد بوده مى گيرند و فرد [زن] دومى را كه مرضيهء احمدى اسكويى بوده تا نزديكى ميدان ژاله تعقيب مى كنند. در همين وقت، اكيپ مى گويد: دومى به نظر مى رسد مسلح است، چه كنيم؟ (مى دانيد كه ساواكى ها بيش از مبارزين مسلح از جان خود مى ترسيدند.) مركز دستور داد به رگبار ببنديد. در اينجا پروندهء دومى هم كه مرضيهء اسكويى باشد بسته مى شود. تا اينجا من خودم شخصاً از بى سيم شنيدم. بعداً از رفقاى خودمان شنيدم كه آن مردى كه وارد محوطه شده بوده حميد اشرف بوده است. بارى، موج بى سيم ساواك از آن روز به بعد قطع شد..."
http://peykarandeesh.org/pouranbazargan/567-bisimesavak.html
اکنون پس از سال ها به اختصار به عنوان یکی از کسانی که در گوشه ای از سازمان فعالیت داشته و تبعات اقدامی را که غیر قابل توجیه است و با تمام وجود لمس کرده، باید بگویم که مجاهد شهید مجید شریف واقفی هیچ دست کمی از دیگر کادرهای سازمان نداشته. پیرامون بی مصرف شدن تدریجی برداشت های مذهبی در آموزش های سازمان در اشاره به خاطره ای از مجید شریف واقفی در بهار سال ۱۳۵۲ پوران بازرگان می گوید:
"درست است که مذهب قدم به قدم جایش را به اندیشه های نویی می داد ولی مذهب هم به راحتی ترک نمی شد. من تابستان ۵۲ مخفی بودم با شریف واقفی، وحید افراخته که بعد لیلا زمردیان [هم] پیش ما آمد. یک خانه تیمی داشتیم. من دو سه ماه بود که مخفی شده بودم. از این خانه به آن خانه بالاخره یک جا مستقر شدیم با شریف واقفی. قبل از اینکه مخفی شوم در همان حال و هوایی بودم که سازمان لو نرفته بود، قبل از سال ۵۰ که قرآن و نهج البلاغه نسبتا زیاد می خوانیدم ولی در خانه تیمی دیدم انگار اثری از قرآن و نهج البلاغه نیست. شهرام سه روز بعد از من که در ۱۱ اردیبهشت ۵۲ مخفی شدم از زندان ساری با موفقیت فرار کرد و حضورش هنوز تاثیری نداشت. اینکه گفتم مربوط به تیر ماه ۵۲ است که رضا ۱۰ روز بود ضربه خورده بود (شهادت رضا رضایی در ۲۵ خرداد ۱۳۵۲ رخ داد). من از شریف واقفی پرسیدم مثل اینکه خیلی چیزها می خوانیم ولی قرآن و نهج البلاغه نمی خوانیم؟ او گفت برای اینکه دیگر به ما پاسخ نمی دهد. نیازی به آن نداریم. این دقیقا حرف او بود و برای من سنگین آمد. گفت مسائلمان را حل نمی کند! ولی در عین حال همه نماز می خواندیم، خودش هم می خواند. البته یک نماز سر و کله شکسته، یعنی منظورم این است که قدم به قدم می دیدند آیه های قرآن چیزی را برایشان حل نمی کند".
http://peykarandeesh.org/PouranBazargan/mp3/pouran-darbareye-Sharif-vaghefi.mp3
به نظر من اگر رهبری سازمان گرایش اصیل درون تشکیلات را از ابتدای امر به سوی منافع کارگران و ستمدیگان جامعه که خود به بهترین نحوی بیان کرده در نظر می گرفت، اقدام انشعاب طلبانه شریف واقفی را تا حد تخریب سازمان خطیر جلوه نمی داد و کار به جایی که کشید نمی رسید. با توجه به شرایط آن زمان این شتابزدگی کم اهمیت جلوه گر شده و آثار مخربی که نقض غرض بوده رخ داده است. من این نکته اخیر را در مصاحبه ای تحت عنوان "از گذشته تا آینده" آورده ام.
http://peykarandeesh.org/articles/745-mosahebetorab.html?showall=1
به جاست برای تکمیل موضوع، نظر رفیق ناصر پایدار را به نقل از نامه وی همین جا بیاورم:
"من نیز کاملاً معتقدم که مشکل شریف واقعی و علت بروز تصادمات میان وی و شهرام به هیچ وجه تعلقات مذهبی وی نبود اما عبارت "هیچ وابستگی ایدئولوژیک مذهبی نداشت" را در باره اش تا حدودی اغراق آمیز و نادقیق می بینم. آنچه زنده یاد پوران در باره اش نقل کرده است هم عین واقعیت است ولی همین حرفهای شریف را هم نمی توان دلیل رهائی او از وابستگی مذهبی و آمادگی کاملش برای بستن طومار اعتقادات اسلامی گرفت. اسلام برای شریف دیگر یک ایدئولوژی پاسخگوی مسائل مبارزه نبود، اما به عنوان مذهب کماکان اعتبار و جایگاه مهمی داشت. مذهبی که به زعم وی سد راه مبارزه نمی شد!! شریف تا زمان شروع درگیری ها به خاطر چرخش در همین حالت برزخی و بینابینی، آمادگی قبول "مارکسیسم" را نیز آن طور که دیگران داشتند، نداشت. چنین می پنداشت که سازمان می تواند پوشش دینی خود را حفظ کند و به مبارزه اش نیز ادامه دهد. اعلام مارکسیست شدنش کمک ویژه ای به پیشبرد کارها نمی کند و بازتاب مذهبی بودنش نیز اختلالی در جهتگیری ها و فعالیت هایش ایجاد نمی نماید. پس چه بهتر که بدون علنی کردن ماجرا راه خود را ادامه دهد و در همین راستا امکانات و حمایت های اجتماعی پاره ای اقشار را هم از دست ندهد. شریف به انتهای پروسه انفصال از باورهای دینی نرسیده بود و وضعیتی سرگردان را تجربه می کرد. راستش محتوا و برد تغییر ایدئولوژی آن روز ما نیز این باورها را در وجود افرادی مانند شریف واقفی دامن می زد و تقویت می کرد. ما یک هستی طبقاتی بورژوائی را با هستی طبقاتی و اجتماعی پرولتاریائی و کمونیستی جایگزین نمی کردیم، مذهبی را کنار می نهادیم و "مذهبی" دیگر را بر می داشتیم، فردای اعلام مارکسیست شدن تشکیلات هیچ تفاوت عجیب و غریبی با دوره قبل ما نداشت. از نمایندگان سیاسی بورژوازی به فعالان آگاه جنبش سوسیالیستی طبقه کارگر طی طریق نمی نمودیم. چریک بودیم و چریک می ماندیم، از خلق و کارگر و آرمان رهائی خلق حرف می زدیم و حالا هم تقریباً همان حرف ها را تکرار می نمودیم. به کارخانه می رفتیم و همراه کارگران کار می کردیم، بعدها نیز همان شیوه را ادامه می دادیم. محتوای تغییر ایدئولوژی سازمان ما چنین بود، درجه گسست شریف از مذهب نیز به طور محسوس و چشمگیر ضعیف تر از خیلی ها، تعلقات اسلامی وی سخت جان تر و آمادگی او برای قبول مارکسیسم اندک تر بود. اصرار شریف بر اجتناب از اعلام بیرونی تغییر ایدئولوژی سازمان از اینجا ناشی می شد. خلاصه کنم، شریف واقفی تا زمان شروع تصادمات، وابستگی های دینی را نه در حد مانعی ناشکستنی بر سر راه مارکسیست شدن اما در سطح متعارف یک لیبرال چپ مبارز مسلمان با خود همراه داشت. این حالت با توجه به موقعیت تشکیلاتی روز و نقشی که شریف برای خود قائل بود وی را دچار تناقضی فاحش می ساخت. او پیش تر عضو مرکزیت بود و هر نوع تغییر و تحول پایه ای در سازمان را می خواست با فاز روز باورها و شناخت خود در انطباق بیند، در حالی که وضع به گونه دیگری پیش می رفت. رفتار انسانی و رفیقانه دیگران می توانست وی را از این حالت خارج سازد و او نیز مثل سایرین مارکسیست شود اما آنچه شهرام انجام داد نه گشایشگر راه رفع تناقضات و سردرگمی هایش که کاملاً بالعکس هل دادن وی به سمت بیشترین مقاومت ها و سنگرگیری ها در برهوت اعتقادات دینی بود. برخوردهای عمیقاً فرصت طلبانه، تحقیرآمیز و نارفیقانه شهرام، شریف را به وادی مقابله و تدارک مقاومت کشاند و سرانجامی بسیار تلخ و زیانبار را بر سازمان و بر کمونیسم و چپ تحمیل کرد. غرض از همه این حرفها آنست که ایستادگی شریف در مقابل خط غالب سازمان به طور واقعی در مجرد مخالفت وی با اعلام بیرونی مواضع سازمان خلاصه نمی شد و به نظرم صرف این میزان اختلاف نمی توانست بانی و باعث چنان رویدادی شود. این را نیز فراموش نکنیم که شریف تنها نبود. صمدیه و شاهسوندی بر روی وی تأثیر جدی داشتند. برخوردهای بسیار نادرست درون تشکیلات با افراد از جمله با اینان مقاومت زیادی را در وجود این دو نفر دامن زده بود و این ها نیز در تشدید وخامت وضعیت برزخی شریف رل مؤثر بازی می کردند."
این نکته را باید افزود که اقدام تشکیلاتی شریف واقفی برای تدارک انشعاب و حفظ ایدئولوژی پیشین سازمان به تدریج رنگ ایدئولوژیک به خود گرفت و آنچه در ابتدا ممانعت از اعلام مواضع بود، چنانکه در بالا گفتم با توجیه حفظ ایدئولوژی پیشین سازمان همراه شد. گفتن ندارد که پناه گرفتن او پشت ایدئولوژی پیشین به هیچ رو به آنچه پس از روی کار آمدن خمینی مطرح شد که گویا شریف واقفی می خواسته اسلام خمینی را دنبال کند ربطی ندارد.
در کار مبارزه مرگ و زندگی که نسل ما با آن درگیر بود اشتباهات و خطاها را همه باید در چارچوب مبارزه دشواری که جریان داشته دید و بررسی کرد. سوء استفاده های نیروهای ضد کمونیست و به ویژه عمال ریز و درشت جمهوری اسلامی از این وقایع به رغم هیاهوی فراوان تاثیر تعیین کننده ندارد.
یاد شریف واقفی، صمدیه لباف و هر کس دیگری که در پیچ و خم این مبارزه خونین ستم دیده است فراموش نشدنی ست. آنچه نباید هرگز فراموش کرد این است که همه فراز و نشیب ها در جریان مبارزه ای جان برکف و در راه استقرار آزادی و عدالت صورت گرفته و سرشار از فداکاری های درخشان بوده است. کسانی که به قصد توجیه افکار فرصت طلبانه خود خطاهای ما را که جدا از منطق جنگ ما با رژیم نبوده بزرگ می کنند و برای لجن مال کردن یکی از پاک ترین جریان های تاریخ معاصر سوء استفاده می کنند، چه آنان که بر مسند حکومت نشسته اند یا بی مایه هایی که خوش نشین سایت های اینترنتی هستند و به وراجی مشغول، برایشان جز روسیاهی باقی نخواهد ماند.
وقوع این خطاها در آن مسیری که از همه چیز پاک تر می خواستیم بر من آنقدر سخت گذشته که هرگاه به یادش می افتادم تنها این جمله را زیر لب با افسوس تکرار می کردم: "در زندگی زخمهایی هست که مثل خوره روح را آهسته در انزوا میخورد و میتراشد." از کتاب بوف کور اثر صادق هدایت. با وجود این حتی در شرایطی که انگشت اتهام به "قتل و جنایت"، رایگان بر سر ما فرو می ریخته یک لحظه تردید نکردم که حماسه ها و تراژدی های که مبارزه پر شور طبقاتی را سرشار کرده اند چرخ دنده های موتور تاریخ اند و همگی تحت هر شرایطی که رخ داده باشند به دریای عظیم مبارزه ستمدیدگان، نفرین شدگان زمین و پرولترها خواهند پیوست. دریایی که در تلاطم زاینده خود آزادی و کمونیسم را به ارمغان خواهد آورد و آفتاب و زنبق را بین همه کسانی که به نحوی در راه آزادی- برابری کوشیده اند قسمت خواهد کرد.
اسفند ۱۳۹۲ - مارس ۲۰۱۴
*********************************************************************************************
آرشیو سازمان پیکار به روز شد
نویسنده: -سه شنبه ، ۲۶ فروردين ۱۳۹۳؛ ۱۵ آوریل ۲۰۱۴
«جزوه امنیتی» یکی از نشریات داخلی سازمان مجاهدین خلق ایران در هر دو دورهء آن بود. این جزوات که سطر سطر آن حاصل خون انقلابیون آن دوران بود، گویای مبارزه سازمان و بر خورد آن به مشکلات و اشتباهات عملیاتی ست و نشان دهندهء جو دورانی ست که در آن این مبارزات جاری بوده است.
لیلا زمردیان، همسر مجید شریف واقفی
***********************************************************************
در سایت ” اندیشه و پیکار ” و سپس در شماری دیگر از سایت ها به قلم آقای تراب حق شناس منتشر شد.
مردمی که در یک مقطع از تاریخ مبارزاتی خود ، با آن “جنایت سازمان یافته” نیرو سازمان سیاسی ومبارزاتی ِمحبوبِ خود را قاتلِ منفور(۱)خویش یافته وبه سرعت از آن فاصله گرفتند.
انتظار داشتم که “اداء دین…” تراب حق شناس حداقل اذعان به ”نا به هنگام” بودن ضربه ای باشد که مسیر انقلاب ایران را درست در بحرانی ترین و سرنوشت ساز ترین مرحله، دیگرگون کرد. نیروی رادیکال ،محبوب وسازمان یافته ای راکه پتانسیل رهبری وحداقل مشارکت در رهبری داشت، نابود و از صحنه خارج کرد تا نیروهایی دیگر که بسا مرحله تاریخی از مجاهدین عقب بودند،سکاندار شوند.
انتظار داشتم که نوشته تراب حق شناس، گرامی داشتی باشد، نه تنها نسبت به خون بناحق ریخته شده مجید شریف واقفی ، محمد یقینی (۲) و مرتضی صمدیه لباف،بلکه عذر تقصیری باشد نسبت به عبدالرضا منیری جاوید ، لیلا زمردیان، فرهادصفا، محمد اکبری آهنگران،برادران الفت وبیش از صدها (۳)جانِ شیفته دیگر. کسانی که در آن”جنایت سازمان یافته” به فرمان پرچمدار(تقی شهرام) وبه عاملیتِ گوش به فرمان های او در خون خود غلطیدند ویا به فرمان او آواره و دربدر،رها شدند تا طعمه گرگ های ساواک و شکنجه گاه ها گردند .(۴) این ها و بسیاری انتظارات دیگر بعد از خواندن و بازخواندن نوشته تراب حق شناس بی پاسخ و بی جواب ماند.
نوشته تراب ، نادقیق، ناروشن وناقص، توجیه گرانه و از همه مهم تر “ناصادقانه ” است. من خوب می دانم که این ها ادعا و اتهامات کمی نیست . بنابراین سعی می کنیم آنها را اثبات کنم.
نوشته تراب حق شناس را مرور کنیم:
۱ او می نویسد:” اردیبهشت ۱۳۵۴ بود که دیگر از بغداد پایگاه مان را به دمشق منتقل کرده بودیم که از رادیو ایران خبر کشته شدن مجاهدی به نام مجید شریف واقفی را به دست همرزمانش شنیدیم . یکی از کسانی که دستگیر شده بود و اعتراف می کرد… مجاهد شهید محسن خاموشی بود”
تاریخ مصاحبه ای که تراب حق شناس ادعا می کند از “رادیو ایران” وبعد از انتقال به دمشق شنیده ، نه دراردیبهشت ماه ، بلکه در ۲۰ مرداد ۱۳۵۴ است. ذکر هم زمانی دو حادثه باهم یعنی انتقال تشکیلات از بغداد به دمشق و شنیدن خبر کشته شدن مجید شریف واقفی از رادیو ایران، علی القاعده بایستی امکان خطارا کاهش دهد. چون چنان انتقالی بسیار مهم است، یک بار اتفاق افتاده ونبایستی تاریخ آنرا فراموش کرد.کشته شدن مجاهدی به دست همرزمانش نیز حادثه تکان دهنده و منحصر به فردی است که از کنار آن هم نمی توان مانند خواندن اخبار صفحه حوادث سرسری گذشت و تاریخ اش را فراموش کرد. به خصوص که عضو آن سازمان هم باشی.
پس چرا تراب این تاریخ ها را درست ذکر نمی کند؟ فاصله میان این دو تاریخ بیش از سه ماه می باشد . سه ماهی که سرنوشت سازمان را تغییر داد.
می شود گمانه زنی نمود که تراب حق شناس آن گونه که می نویسد، ماجرا را نه از طریق رادیوی رژیم و مصاحبه محسن خاموشی ،بلکه از طریق کانال های تشکیلاتی و قبل ازعلنی شدن ماجرا شنیده باشد. دراین صورت تکلیف درآمیختن دو تاریخ یکی تاریخ ترور شریف ( ۱۶ اردیبهشت) ومصاحبه خاموشی در تلویزیون رژیم(۲۰ مرداد) چه می شود؟
بازهم می شود گمانی زنی کرد که چون تراب حق شناس قبل از اعلام این مساله از جانب رژیم از آن با خبر بوده، حالیه به خاطر کم کردن بار مسئولیت فردی خویش، آن دو تاریخ رادر هم آمیخته است . این ها البته گمانی زنی است ،ولی توضیح درباره آن بر عهده تراب حق شناس است.
به تاریخ های زیر توجه کنید تا در ملایم ترین حالت “بی دقتیمفرط” نویسنده را از همان سطر اول متوجه شوید:
- ۱۶ اردیبهشت ۵۴ حوالی ساعت ۳ بعداز ظهر، مجید شریف
- واقفی با وحید افراخته و بهرام آرام قرار داشت. مجید در این
- ملاقات می خواست به نمایندگی از ما اعلام موجودیت کند و
- خود را نماینده جریان اصیل مجاهدین خلق ایران بداند. یک
- ساعت
- پیشتر من با او در حوالی چهارراه مولوی قرار داشتم. اوقرار بود
- سر قرار همسرش لیلا زمردیان(آذر) برود وهمراه بااوبه قرار
- بهرام
- آرام ووحید افراخته برود.
بر سرقرار، شریف واقفی توسط تیری که حسین سیاه کلاه از روبرو و وحید افراخته از پشت ، به سراو شلیک می کنند،کشته می شود. عاملین ترور هنگام تجمع مردم خود را ساواکی معرفی کرده وباتهدید اسلحه از مردم می خواهند که متفرق شوند. جسد مجید در پتوی از قبل آماده شده ای پیچیده می شود ودر بیابان های اطراف جاده مسگرآباد، توسط حسین سیاه کلاه و محسن خاموشی با چندین کیلو ماده آتشزا(کلرات پتاسیم) و چندین لیتر بنزین به آتش کشیده می شود تا اثری از جنایت باقی نماند.
پیش از این،مجید شریف واقفی یکی از سه عضومرکزیت و مسئول شاخه کارگری سازمان بود.
- ساعت ۸ شبِ همان روزی که مجید کشته وسوزانده شد ،
- طرح مشابهی برای مرتضی صمدیه لباف به اجرا در می آید.در
- این جا نیز افراخته عامل اصلی است. او در حین صحبت دوتیر
- یکی به صورت و دیگری به شکم مرتضی شلیک می کند . اما بر
- خلاف مورد مجید، در این جاباعکس العمل وتیراندازی متقابل
- مرتضی، طرح ترور وسوزاندن او تحت عنوان “خائن شماره ۲″
- شکست می خورد.
مرتضی درمیان دو تیغه برنده “نارفیقان” قاتل و ساواک به بیمارستان مراجعه و سعی می کند باعادی سازی و طرح دعوا و چاقو کشی درمان شود. ساواک متوجه شده و همان شب مرتضی زخمی و تیر خورده در چنگال ساواک است. در حالی که رد بسیاری از خانه های پایگاهی “نارفیقان ” رادارد. چرا که آنها با اطمینان از کشته شدن او خانه ها را تخلیه نکرده بودند. این اطلاعات تا سه ماه و نیم بعد یعنی تا دستگیری افراخته لو نمی رود.
- ۱۰ روز بعد،من که “خائن شماره ۳ ” بودم در فرار از دست
- “نارفیقان” بعد از چهار سال زندگی مخفی بدام ساواک
- افتادم(۲۶ اردیبهشت۵۴). “نارفیقان” از دستگیری من هم بی
- خبرند با این همه کلیه رد هایشان سالم ماند.
وحید افراخته ، بعد از این ترور و احراز شایستگی به جای مجید به عضویت کمیته مرکزی درآمد.
بعد از دستگیری،من و مرتضی را دربهداری کمیته مشترک باهم روبرو کردند وما از همان لحظه اول با طرح نقشه ای بسیار هوشیارانه و زیرکانه در تدارک فرار برآمدیم.ما، علیرغم این که اطلاعاتی از حدود خانه های پایگاهی پرچمدار، بهرام آرام و شماری دیگر داشتیم و علیرغم این که ما را کشته و ترورکرده بودند ، براساس تعالیم سازمانِ خرده بورژوایی!! که بدان تعلق داشتیم و دگماتیسم مذهبی!! که بدان باور داشتیم ، حتی در آن زمان نیز اختلافات را “درون خلقی” دانسته وحاضر به لو دادن “نارفیقان” به ساواک نشدیم .
- · ششم مرداد ۵۴ ، افراخته همراه محسن خاموشی
- توسط گشتی های کمیته مشترک دستگیر شدند. شب هنگام
- هردو را به کمیته آوردند. در این موقع من و مرتضی در یک
- سلول
- بودیم (سلول ۲۰ بند سه،کمیته مشترک ضد خرابکاری). بعد از
- چند ساعت که صدای فریاد و شکنجه های آنها به گوش رسید
- هردو شکستند. افراخته از شکست زبونانه فراتر رفت، ” بازجو”
- شد. (۵) .
اولین اعتراف افراخته، در مورد صمدیه وشرکت او در ترور سرتیپ زندی پوررئیس کمیته مشترک ضدخرابکاری بود. افراخته بعد ها از این که فاصله میان قرارش با بهرام آرام کوتاه بوده و او نتوانسته باعث دستگیری وی شود افسوس می خورد.
شکنجه های صمدیه لباف و من از همان زمانآغازشد ومن اورا دیگرجزبا زنجیربردست وپای در فاصله میان دو بازجویی و شکنجه ندیدم. مقاومت صمدیه ووفاداری اوحتی نسبت به اسرار” نارفیقان” چنان بود که تهرانی (بهمن نادری)بازجوی معروف که قبل از دستگیری افراخته ، بازجوی صمدیه و من بود،موقع راه رفتن صمدیه وبرخواستن صدای زنجیرهای دست و پای او با لحنی احترام آمیز به من می گفت : نگاه کن! اولیس دارد راه می رود.
شکنجه های صمدیه لباف و من از همان زمانآغازشد ومن اورا دیگرجزبا زنجیربردست وپای در فاصله میان دو بازجویی و شکنجه ندیدم. مقاومت صمدیه ووفاداری اوحتی نسبت به اسرار” نارفیقان” چنان بود که تهرانی (بهمن نادری)بازجوی معروف که قبل از دستگیری افراخته ، بازجوی صمدیه و من بود،موقع راه رفتن صمدیه وبرخواستن صدای زنجیرهای دست و پای او با لحنی احترام آمیز به من می گفت : نگاه کن! اولیس دارد راه می رود.
- مهرماه ۱۳۵۴ : “بیانیه اعلام مواضع ایدئولوژیک سازمان
- مجاهدین خلق ایران ” به قلم پرچمدار (تقی شهرام) منتشر
- شد. در این بیانیه مجید خائن شماره ۱،مرتضی صمدیه لباف
- خائن شماره ۲و من خائن شماره ۳هستم.
درمقدمه” بیانیه اعلام مواضع …” پرچمدار می نویسد:”با اعدام خائن شماره یک ، او به سزای خیانت هایش رسید. در حالی که خائن شماره ۲ توانست از مهلکه جان سالم بدر ببرد ، اما به چنگ پلیس افتاد….”
بیانیه در قسمت پاورقی ها می افزاید: “… خائن شماره ۲ مرتضی صمدیه لباف نام دارد که توانست در حین اجرای حکم اعدام ، از دست ما بگریزد . اما به چنگ پلیس افتاد . وی به احتمال بسیار زیاد از طرف دشمن نیز به دلیل شرکت در یکی دو واقعه نظامی از جمله شرکت در واقعه قتل اتفاقی کشته شدن مامور ژاندارمری … که قصد بازرسی اورادر مسجد هاشمی داشته (این وقایع لو رفته است) محکوم به اعدام خواهد شد.” پایان نقل مطلب
به این ترتیب افراخته در کمیته مشترک و پرچمدار در” بیانیه اعلام مواضع…” به لو دادن صمدیه می پردازند. پرچمدار البته به دروغ مدعی می نویسد که(این واقعه لو رفته است) حال آن که تا قبل از آن ساواک نه از نقش صمدیه در ماجرای مسجد هاشمی خبر داشت ونه از شرکت او”در یکی دو واقعه نظامی”(منجمله ترورسرتیپ زندی پور رئیس کمیته مشترک ضد خرابکاری)
پرچمدار درچاپ نخستِ” بیانیه اعلام مواضع…” افراخته را “دژتسخیر ناپذیر” و صمدیه لباف را ” در حا ل همکاری همه جانبه” با رژیم معرفی می کند. در چاپ های بعدی این قسمت ها حذف وبه جای آن افزوده شد ” در چاپ های گذشته بیانیه بنابراطلاعات اولیه و شواهد و قرائنی که دردست بود گفته شده بود که مرتضی صمدیه لباف با پلیس همکاری فعال داشته است . اخبار و اطلاعات بعدی که بدست ما رسیده نشان می دهد که گفته فوق درست نبوده است ، بدین جهت در این چاپ آن را تصحیح کردیم “
در نشر اینترنتی ۱۳۸۴ در سایت اندیشه و پیکار هم نشانی از آن مطالب اولیه نیست. حال آن که تراب حق شناس قطعا نسخه اولیه را که در همان زمان خارج شد، دارد. ملاحظه می فرمائید! بدون هیچ توضیح و پوزشی ،ظاهرا به کمک یک پاک کن، صورت مساله را پاک کرده اند. به این می گویند : راه حل انقلابی! و صادقانه!
- باقی قضایا تا اعدام صمدیه در۴بهمن ۱۳۵۴ جز داستان تلخ بی
- انگیزه گی و فروپاشی تمام عیار “دژهای تسخیر ناپدیر” و “ببر
- های” تکامل یافته یعنی همان پرورش یافته گان مکتب پرچمدار
- نیست. والبته در کنارآن انحطاط سیستماتیک، مقاومت کسانی
- که پیش از این به عنوان خائنین شماره دار ویا دگم های مذهبی
- طرد شده بودند.
درادامه ضربات،در تیرماه ۱۳۵۵ ونیز زمستان همان سال طرح “تعطیلی موقت سازمان” و تخلیه تمام خانه های پایگاهی باجرا درآمد. تا پرچمدار کبیر طبق معمول با قدرت !! و قاطعیت!! تمام عقب نشینی کند و میدان نبرد را به سوی پاریس ترک نماید. چرا که “دوران رکود” بود و او به عنوان کادر استراتژیک جنبش برای مرحله بعدی باید حفظ می شد. کدام مرحله معلوم نبود. یکی دو سال بعد هم توسط رفقایش از سازمان “اخراج” گردد.(۶)
یعنی کل ماجرای تکامل ایدئولوژیک وتحولات نوین گرچه هیاهوی بسیار بود اما نه برای هیچ بلکه برای نابودی سازمان مجاهدین خلق ایران و کشته و مجروح و شکنجه شدن صدها نفر، با نتایجِ اجتماعی – سیاسی و تاریخی فاجعه بار.
نوشته تراب حق شناس به هیچ کدام از موارد فوق کمترین اشاره ای نمی کند. پس ناقص و ناروشن است.
ماجرای گروه الکترونیک سازمان
تراب حق شناس درباره شریف واقفی می نویسد:” یکی ازجلوه های فعالیت او انتشار “نشریه امنیتی – نظامی ” ست …..جلوه دیگر از خدمات او دستکاری تکنیکی در رادیو ترانزیستوری عادی بود که سازمان می توانست با این وسیله معمولی پیام بی سیم های گشتی ساواک را شنود کند … درچارچوب روابط و همکاری با سازمان چریک های فدایی خلق ایران این وسیله در اختیار رفقا قرار گرفته و مورد استفاده آن ها نیز بود . متاسفانه در حمله ای که به یکی از پایگاه های رفقای فدائی صورت گرفت این وسیله شنود به دست ساواک افتاد و از آن زمان ساواک موج های بیسیم خود را به کلی عوض کرد.”
حق شناس در این مورد نیز ، هم نادقیق و هم ناقص سخن می گوید . اوتنها نیمه ای از حقیقت را می گوید.
”بیانیه اعلام مواضع…” درباره مجید می نویسد :” نام خائن شماره یک ؛ مجید شریف واقفی فارغ التحصیل رشته برق دانشگاه صنعتی بود. … اواز همان ابتدا با نوعی انزواطلبی فردگرایانه از فعالیت های جمعی کناره می گرفت و به همین دلیل … پیشرفت های زیادی در زمینه کارهای درسی داشت … اما درکارهای تشکیلاتی چندان پیشرفتی نمی نمود…”
مجید معتقد بود که ما باید در مبارزه با ساواکِ تادندان مسلح به امکانات تکنیکی مسلح شویم . تکیه کلامی داشت که خود بارها از وی شنیدم: ” تکنیک در دست نیروهای انقلابی کاربردی دوچندان و مضاعف دارد”
با چنین نگرشی بود که بسیارزودتراز پرچمدار و دردوران رهبری رضا رضائی ، تحت نظر او “گروه الکترونیک” سازمان شکل گرفت. این گروه شامل مجید ، زنده یاد عبدالرضا منیری جاوید و من بود. توضیح دستاوردها وسرنوشت “گروه الکترونیک” از حوصله این نوشته خارج است فقط اشاره می کنم که به کمک ابتکارات تکنیکی “گروه الکترونیک ” که همگی هم ساخت خود ما بود مابرساواک و سیستم پلیسی او پیشی گرفته بودیم .
بیش از هزار آدرس از ساواکی ها و شکنجه گران لیست کردیم . علاوه برمکالمات گشتی های کمیته ، مکالمات تیم های تعقیب و مراقبت و نیز مکالمات اعضای کابینه و حتی بخشی از مکالمات دربار ومهمتر از همه گزارشات روزانه مناطق شش گانه ساواک تهران به ساواک مرکز را که بصورت تلفن گرام ارسال میشد شنود می کردیم.
بسیاری از گزارش هایی که به خارج از کشور ارسال می شد توسط گروه ما ارسال می شد و شخصا مسئولیت مخدوش کردن اطلاعات دقیق وپاک کردن رد هایی را که ممکن است ساواک متوجه شود بر عهده داشتم. سپس مطالب را میکرو فیلم می کردیم وبرای خارج از کشور می فرستادیم تا دررادیو میهن پرستان خوانده شود.
ما حتی خود را برای وضعیت بعد از لو رفتن احتمالی دستگاههای شنود و تغییر سیستم مخابراتی ساواک پیشاپیش آماده کرده بودیم.
وضعیت در حدی بود که به نظر می رسد مرحله “تثبیت مبارزه در شهر” را پشت سر گذاشته ایم.
اما زخم خنجر جاه طلبی و قدرت طلبی پرچمدار چنان کرد که به فاصله کمتر از یکسال همه دستاورد ها بر باد رفت. از کشته پشته ساخته شد و ساواک کشته هارا جمع می کرد .آن چنان که دیگر جایی برای یک شب خوابیدن و شب را به صبح رساندن نیز نداشتند.
تراب حق شناس از لو رفتن یک نمونه از دستگاههای شنود توسط رفقای فدایی می گویدکه درست است. اما ما دستگاه های دیگری داشتیم که هنوز لو نرفته بود و ساواک را شنود می کردیم.
بعد از ضربه به فدایی ها مجید مطرح می کند که نمونه های پیشرفته دستگاه شنود را به فدایی ها بدهیم. پرچمدار مخالفت می کند و می گوید ، آن را که دادیم لو دادند . این راهم لو می دهند. بعد از این جلسه، مجید با طنز تلخی به خود من گفت: ” ببین !ما که خرده بورژوا هستیم حاضریم این دستگاه را به رفقای فدایی بدهیم ولی پرچمدار که نماینده پرولتاریاست حاضر نیست به سایر رفقای پرولترش کمک کند!!” او با ذکراین مطلب استدلال کرد که مساله “پرچمدار” ایدئولوژی نیست بلکه قدرت طلبی و رهبری طلبی است.
تراب حق شناس به عنوان یکی ازاعضای موثر سازمان در خارج کشور یا خودش مستقیما اطلاع دارد ویا از کسانی چون پوران بازرگان ودیگران باید شنیده باشد. او نقل قولی از پوران بازرگان دائر بر شل و ول نماز خواندن مجید را با جزئیات و تفصیل نقل می کند ، اما ماجرای ندادن دستگاه های پیشرفته شنود به فدایی ها را یا بیاد نمی آورد! ویا فراموش می کند!
در “پیام سازمان مجاهدین خلق ایران به دانشجویان مبار خارج از کشور” به تاریخ دیماه۱۳۵۶ که رنگ وبوی نثر پرچمدار را دارد، از دستاوردهای تحول انقلابی!! و تکاملی !! که در سازمان مجاهدین به فاصله یکسال بعد از ترور مجید خبر می دهد:
“… نقشه های پیش گیرانه از طرف رهبری(بخوانید پرچمدار) سازمان تنظیم شد. در هسته این طرح تخلیه تمام خانه های پایگاهی ، انبارهاو قطع و تغییر تمام ردهای ثابت … قرار داشت. .. در چنین شرائطی ، لحظاتی در سازمان رسیدبود که حتی یک نفر ازرفقای ما دارای یک اطاق کوچک پایگاهی نبود و درتمام سازمان و برای همه افراد حتی یک رد ثابت وجود نداشت. در چنین وضعیتی رفقا می بایست برای هر شبی که می خواهند به صبح برسانند چاره ای بیاندیشندو راه ویژه ای انتخاب کنند.بسیاری از رفقا برای تمام کردن شب به شهرهای نزدیک و مسافرت های نیمه راهی می رفتند. در حین سفر می خوابیدند و نیمه شب مجددا راه بازگشت را درپیش می گرفتند.در این میان صدها هزار تومان وسائل خانه ، ابزار ووسائل تکنیکی و چاپ و سرمایه غیر قابل انتقال سازمان اجبارا از بین رفت . و تمام برنامه هاو اقدامات در دستور سازمان تا فراهم آمدن پایگاه های جدید و حل مساله امنیت کادرها و سازمان دهی متناسب متوقف شد…….گشتی های پلیس دیگر بطور اتفاقی عمل نمی کردند. عمده آنهادر گروه هایی سازمان یافته بودند که هریک بطور مشخص با استفاده از وسائل گوناگون ، عکس، فیلم و عناصر شناسنده بدنبال یک یا دو فرد مشخص می گشتند.هرگروه از آنها اطلاعات زیادی راجع به مشخصات ظاهری و همین طور مناطق تردد و یاحتی شیوه راه رفتن افراد موردنظر دردست داشت. رفیق بهرام آرام ، عضو قدیمی و برجسته مرکزیت سازمان ما به همین ترتیب به شهادت رسید.” تاکیدات و خط کشی زیر مطالب از من است.
تراب حق شناس در باره همین مقطع زمانی می نویسد:”… در حالتی از جهل و سکوت رضایت آمیز دست و پامی زدیم …. ضربات فزاینده رژیم ما را به نابودی کامل تهدید می کرد… دستاوردهای سازمان به ویژه در زدودن اندیشه مذهبی از ایدئولوژی سازمان و نیز تجربه و نقد مشی مسلحانه و حفظ سازمان را نمی توانستیم دست کم بگیریم. همه این ها موجب افتخار بود و هست.”
او از کدام دستاورد وزدودن اندیشه مذهبی ازکدام سازمان می گوید؟ آیا منظور او از “دستاوردها” براه افتادن موج “جریان وار” و نه تک نمود از وادادگی ، بی انگیزه گی، فرار دسته جمعی اعضای مرکزیت ، معرفی کردن خود به پلیس و در موارد متعدد خیانت و همکاری با پلیس است؟ آیا چنین دستاوردهایی موجب افتخار بود و هنوز هم هست؟
بنابه نوشته بیانیه اعلام مواضع …”در طول دو سال مبارزه ایدئولوژیک قریب پنجاه درصد از کادرها مورد تصفیه قرار گرفته و بسیاری از کادرها از مواضع مسئول تا کسب صلاحیت های لازم کنار گذاشته شدند.”. آیا این همان دستاوردی است که تراب حق شناس بدان می بالد و افتخار می کند؟
تراب حق شناس می نویسد:” منطقی که ما برای حل مشکلات درونی داشتیم … در شرایط مبارزه مخفی و بسیار خشنی که رژیم به مخالفان انقلابی خود تحمیل کرده بود اجازه هیچ کنجکاوی بیشتری نمی داد.اتهام تخریب سازمان که مرکزیت علیه افرادی که به اعدام محکوم کرده بود به حدی در نظر ما سنگین بود که اگرهم اقدام سازمان را نمی توانستیم هضم کنیم حداکثر سکوت می کردیم”…..او می افزاید:”عضویت در یک سازمان انقلابی برای ما حکم “خانه خاله” را نداشت که اگر از یک چیزی خوشمان نیامد از آن قهر کنیم “
هر “سازمان” “حزب” و تشکیلات سیاسی و مبارزاتی، فی نفسه نه مقدس است و نه هدف، “وسیله” تحقق اندیشه و آرمان ودربیان مارکسیستی آن وسیله تحقق خواسته های طبقه ای معین ویا بخش معینی از جامعه است. .وقتی حزب وسازمان از محتوای واقعی و تعریف شده خود تهی و از ازاهداف اولیه اش منحرف شود ، نبود آن به از بودنش است. انتقال بین الملل اول از اروپا به امریکا با پیشنهاد مارکس و انگلس، به منظور جلوگیری از رخنه آنارشیستها به رهبری باکونین یکی از نمونه هاست.
تراب حق شناس می نویسد:” … کسانی به قصد توجیه افکار فرصت طلبانه خود خطاهای مارا که جدا از منطق جنگ ما با رژیم نبوده بزرگ می کنند و برای لجن مال کردن یکی از پاک ترین جریان های تاریخ معاصر سوء استفاده می کنند….”
می پرسم:
۱٫”منطقِ جنگ با رژیم”چگونه اجازه می داد که برادر ورفیق سازمانی را که چه بسا بیشتر و پیشتر از شما درگیر نبرد با همان رژیم بود به صرف عدم پذیرش ایدئولوژی ای که شما بدان رسیده اید (به مکانیسم رسیدن وعمق ادراک از مارکسیسم فعلا کار نداشته باشیم ) خائن به خلق و مستحق اعدام و سوزاندن بدانید؟
وآیا برملاکردن چنان اتفاقاتی “لجن مال کردن” سازمان است؟
۲٫ سازمانی که والاترین کادرهای خودرابدون حضور متهم ،بدون هیچ محکمه ای وبدون دادن حق دفاع از خود ، مخفیانه می کشد و می سوزاند چگونه می تواند “یکی از پاک ترین جریان های تاریخ معاصر”نامیده شود؟ عضویت در چنان سازمانی چه افتخاری دارد که تراب حق شناس هنوز هم بدان می بالد؟
۳٫ شما که درتمام دوران مبارزه مسلحانه در خارج کشوربسر بردید و به هیچ وجه در معرض شرایط مبارزه مخفی و بسیار خشنی که رژیم برما تحمیل کرد نبودید تا قادر به پرس وجو در باره اعدام کادر مرکزی نباشید.
۴٫دیگر آن که سنی از شما رفته بود، حنیف و سعید و بدیع زاده گان و بسیاری ازرهبران اولیه سازمان را دیده وبا روش و منش آنان آشنا بودید. آیا وقتی که عبدی (عبدالرضا نیک بین) ویا افراد دیگربه هردلیل موجه و غیر موجهی حاضر به ادامه راه نبودند آنهم در شرایطی که هنوز سازمان اعلام موجودیت نکرده و باصطلاح در نطفه بود ومیزان ضربه پذیری آن بسیار بالابود، آنها دست به اعدام زدند یا به عکس در مراسم جشن عروسی او هم شرکت کردند؟ اگر یک هوادار تازه پیوسته به سازمان این را نمی دانست شما که می دانستید.
۴٫مقصود شما از ” پاک ترین جریان های تاریخ معاصر ” کدام جریان است؟ اگر مقصود جریان پرچمدار است در این صورت چه احتیاجی به “اداء دین به شریف واقفی ” دارید”؟ وچرا هنوزخاطره آن همچون خوره روح و وجدان شمارا در انزوا می خورد؟
از حق نباید گذشت که ، تراب حق شناس برای اداء دین به شریف واقفی یک گام به پیش می نهد ولی از آنجا که ادامه طبیعی گام های بعدی برای او مشکل آفرین است در حالتی برزخی دو گام به عقب می نشیند.ریشه تناقضات نوشته او در این جاست.
متلاشی کردن سازمانی مبارز، حتی سازمانی با پایگاه طبقاتی خرده بورژوایی در شرائط سلطه امپریالیزم و سرمایه داری وابسته، نامی جز فرصت طلبی و اپورتونیسم ندارد. هم چنان که نابود کردن چنان نیروئی در راستای جاه طلبی و رهبری طلبی فردی، هیچ ربطی به “مبارزه پرشور طبقاتی ” ندارد. این دعاوی دهان پرکن و تو خالی را بگذارید برای همان نویسنده مقاله پرچم وبیانیه اعلام مواضع اش.
تراب حق شناس می نویسد:” …ضربات فزاینده رژیم مارا به نابودی کامل تهدید می کرد…” ومن چاره ای ندارم جز این که متواضعانه داستانی را برای ایشان حکایت کنم.
اگر هیچ کس نداند شما باید بدانید که زمینه ساز وفراهم کننده بستر “ضرباتی که شمارا به نابودی کامل تهدید کرد” و درواقع نابود هم کرد. پرچمداری بود که هنوز هم او را “رفیق” می نامید.
پرچمدار کبیری که بعد از رسیدن به درک محضر مارکسیسم(بگذریم که چه مارکسیسمی) به جای خروج از سازمان مجاهدین و پیوستن به دیگر جریان های مبارزاتی آن ایام ( نظیر چریک های فدایی) و یا تاسیس جریان و سازمانیدیگر به تصاحب غاصبانه و خونبار سازمانی کمر بست که بدلیل ماهیت تاریخی و ایدئولوژیکی اش بسیاری موارد چتریبود اجتماعی- سیاسی- مالی- نظامی- و تشکیلاتی برای سایر نیروهای مبارز.
رفقایی همچون شکرالله پاک نژاد در زندان و حمید اشرف در” گفت و گوها” بارها براین نکته تاکید داشتند. تا نظر شما چه باشد!
باهمکاری کامل افراخته و محمد توکلی خواه وشکست تمام عیا ربسیاری از تکامل یافته گان یک سال بعد بهرام آرام، قدیمی ترین عضو کمیته مرکزی و فرمانده نظامی سازمان نیز کشته شد .(۲۵ آبان ۱۳۵۵)
درآخرین نامه ای که از او به جای مانده و در روزنامه های آن زمان کلیشه آن منتشر شد عمق بحران های روحی ودرون تشکیلاتی نشان داده می شود.بهرام آرام در یادداشت مورخ ۱۵ بهمن ۵۴ خود مینویسد:
«مطالبی در مورد جمعبندی مسئله انحراف شریفواقفی و اعدام انقلابی او …فقط گاهاً در این مورد به فکر فرومیروم که آیا طرح گرایشات نامطلوب خودم در جلسات گروهی انتقاد از خود، چنین سرنوشتی را برای شخص من در برنخواهد داشت؟”
ملاحظه می فرمائید! فرمانده اصلی عملیات نظامی سازمان(طی سال های ۵۰ تا ۵۵) کسی که در بسیاری مقاطع حساس و سرنوشتساز حضور داشت، دچار چنان بحران درونی است که میترسد طرح گرایشهای نامطلوب(اش) در جلسات گروهی انتقاد از خود، سرنوشتی مشابه شریفواقفی را برای او رقم زند.
وقتی در قدیمیترین و فعالترین عضو رهبری چنان دلنگرانی و ترسی وجود داشته باشد تکلیف اعضا وهواداران بسیار روشن است.
در این ایام همزاد تاریخی «استبداد و دیکتاتوری»، یعنی «ترس» هم به درون سازمان رخنه کرده است.
بعد تر، دو عضو مرکزیت با برجایگذاشتن یک نامه کوتاه حاکی از اختلاف نظر با تقی شهرام و ترس از ترورشدن خود و همچنین پس از تحویلدادن سلاحها و نارنجکها و مهمات انفرادی خود، پا به فرار میگذارند و مدتی بعد سر از خارج کشور در میآورند.(محسن طریقت و محمد قاسم عبدالله زاده)
همین کار توسط حسین سیاه کلاه دیگرعضو مرکزیت و قاتل شریف واقفی و محمد یقینی تکرار می شود.
.
اما این که با شدید ترین نوع قهر و خشونت یک تشکیلات سیاسی شناخته شده را که حتی بر اساس تعالیم مارکسیستی نماینده طبقه اجتماعی مشخصی است غصب کرده ،رهبری ونیروهای وفاداربه آن را کشته و سوزانده و آواره کوی و بیابان و گرفتار ساواک کنند و آنوقت کسیسی و نه سال بعد از آن فاجعه برآن حرکت نام “دستاوردی که موجب افتخارما بود و هست” بنهند.چیزی بیش از تراژدی است ، کمدی است.
…………………………………………………………………………………………..
پی نوشت ها:
۱). نفرتی که به فاصله کوتاهی دامن کل سازمان تا مرحله کشته شدن بهرام آرام و انزوای مفرط و سرانجام چهار سال بعد گریبان خود شهرام را هم گرفت .
(۲). نحوه ترور زندهیاد محمد یقینی، به نقل از قاسم عابدینی:یک روز از روزهای پائیز ۱۳۵۵، به بهانه جعل پاسپورت اورا به خانه تکنیکی (واقع در خارج محدوده ) می برند. کاظم(حسین سیاهکلاه) با شلیک یک گلوله در مغز او را به شهادت می رساند. بنا به همان روایت جسد او با ناپالم آتش زده ودربیابان های اطراف جاده خاوران دفن می کنند.
عابدینی اعتراف میکند: «کاظم میگفت: او گویا از ماجرا بو برده بود. دوبار وارد اتاق شدم و بالای سرش رفتم، ولی او سرش را بلند کرد، تا بالاخره سومینبار که رفتم، کار او را تمام کردم.»
سیاهکلاه سپس با کمک محمدقاسم عبداللهزاده، جسد را به بیرون شهر برده و روی آن «ناپالم» ریخته و آتش میزند..
درباره شهادت محمد یقینی گفته شده که وقتی از خارج کشور تلفنی با تقی شهرام صحبت میشود و میپرسند که: «کار حسین به کجا کشید؟» (حسین نام تشکیلاتی محمد یقینی بود) شهرام در جواب میگوید: «در ایران سازماندهی شد!» وقتی میگویند: اطلاعات زیادی داشت، او میگوید: «جایی سازماندهیاش کردیم که اطلاعاتش درز نکند.”
۳٫ کلمه “صد ها” به هیچ وجه اغراق نیست اگر تنها بدانیم که اعترافات وحید افراخته یکی از تکامل یافته گان مکتب تقی شهرام و یکی از عاملین اصلی ترور مجید ، در کمیته مشترک ضد خرابکاری بیش از دو هزار صفحه می شد.
(۴). بیانیه اعلام مواضع…” در طول دو سال مبارزه ایدئولوژیک قریب پنجاه درصد از کادرها مورد تصفیه قرار گرفته و بسیاری از کادرها از مواضع مسئول تا کسب صلاحیت های لازم کنار گذاشته شدند.”
(۵).توضیح این مطلب و مستندات آن به مقالات متعدد نیاز دارد.
(۶) ” پس از شکستن مقاومت ها و کارشکنی های رهبری… و پس از دریافت این واقعیت که رهبری به طور کامل راه خویش را از راه جریان سالم توده ای جدا نموده است، با تائید قاطع اکثریت، عناصر اصلی این جریان (یعنی رهبری سابق) از سازمان اخراج گردیدند”.”تحلیلی بر تغییر و تحولات درونی سازمان مجاهدین خلق ایران”،نوشته سازمان پیکاردرراه آزادی طبقه کارگر.چاپ اول فروردین ۱۳۵۸٫ نشر اینترنتی اندیشه و پیکار اردیبهشت ۱۳۸۶
****************************************************************************************
نامه تکاندهنده لیلا زمردیان
نامه تکان دهنده لیلا زمردیان که ۳ یا ۴ روز قبل از ترور مجید شریف واقفی به رؤیت تقی شهرام و دوستانش میرسد، سندی گویا و تأملبرانگیز است. کپی نامه مزبور (دستخط لیلا) را در سایت «اندیشه و پیکار» می توان دید.
وحید افراخته و سید محسن خاموشی و…در بازجوییهای خودشان در مورد این نامه توضیح دادهاند. تقی شهرام نیز بعد از انقلاب ضمن یاداشتهایی که از اوین بیرون فرستاد به آن اشاره کردهاست.
افسوس که اینگونه اسناد که در شمار سرمایههای مردم ستمدیده ماست احتکار شده و قطرهچکانی بنا بر موقعیت و مصالح گروهی در اختیار عموم قرار میگیرد.
حالا بیش از ۴۰ سال از نگارش نامه گذشته و پژمردگی و غبار بر برگهای سبز نشستهاست. حالا چرا؟ چرا این همه دیر منتشر میشود؟
آیا عدم انتشار نامه لیلا از جمله به خاطر اشارات صریحی است که به اختناق درون تشکیلات و جبر جو و شانتاژ شرایط دارد؟
او که سالها در سازمان مجاهدین مبارزه میکرد، در چند عملیات شرکت داشت و با رضا رضایی و…کار میکرد چرا باید آنچنان له شود که تقاضای مرگ کند؟ مگر درون آن سازمان «انقلابی» که شعار میداد از «جهل» اسلام به «علم» مارکسیسم عروج کردهایم چه مسائلی میگذشت؟
در نامه مزبور تشویش خاطر لیلا جا به جا هویداست و او گرچه تقدم ماده بر ایده و مقولاتی این چنین را تکرار میکند،
اما گویی دلش با کسانی است که از دید رهبری وقت سازمان خائن تلقی شده، سخت سر و کوردل و تاریکاندیش معرفی شدند.
وقتی مجید میگوید از مبارزه کنار نرفته و نبریده بلکه صحنه سازی کرده و رهرو راه حنیف و سعید محسن و بدیعزادگان و رضایی هاست برخورد لیلا با او عوض می شود…
لیلا مسئلهای غیر از مبارزه نداشت. و اگر مدام از سازمان سخن میگفت به همین خاطر است. درحالیکه سازمان در واقع یک موجود اثیری بیش نبود و این یا آن فرد بودند که به اسم سازمان خط خودشان را پیش میبردند.
از آنجا که من پیش و بعد از انقلاب با هیچ گروه و سازمانی رابطه تشکیلاتی نداشتهام، توان بررسی نامه مورد اشاره را ندارم. از این حلقههای مفقوده تنها کسانی میتوانند رازگشایی کنند که در آن سالها در ایران بوده و در متن وقایع حضور داشتند. از جمله محسن سیاه کلاه (صمد)، علی خداییصفت، و بیشتر از همه سعید شاهسوندی…
سعید شاهسوندی (که جریان تقی شهرام خائناش میشمرد) ساعاتی پیش از ترور مجید شریف واقفی با وی دیدار داشتهاست. پیش و بعد از زندان پای صحبتهای صمدیه نشسته و لیلا را هم از نزدیک دیده و میشناخته و مجید در باره لیلا با وی شور و مشورت کردهاست.
علی خدایی صفت نیز با جریان شریف (مجید، مرتضی، سعید) همراه بود.
بعد از ترور مجید و مرتضی، سعید شاهسوندی فراری است و رابطه سعید با علی خدایی صفت هم قطع میشود.
در تاریخ ۱۸ اردیبهشت سال ۵۴ نفرات تقی شهرام تحت عنوان ساواکی، با یک پیکان سفید رنگ به خانه علی خدایی صفت میآیند و دست و چشم بسته، وی را نزد بهرام آرام میبرند و بازجویی آغاز میشود… (من این موضوع را از خود علی در زندان قصر شنیدم و به درستی آن یقین دارم)
تفصیل ماجرا در کتاب تحلیل آموزشی بیانیه اپورتونیستها از صفحه ۲۲۴ به بعد موجود است و در کتاب «مجاهدین از پیدایی تا فرجام» هم (جلد دوم صفحه ۱۹۸) اشاره شدهاست.
نامه لیلا باید پاراگراف پاراگراف مورد بررسی و تجزیه و تحلیل قرار گیرد و این کار جز از اهل آن (کسانی که نام بردم) ساخته نیست.
لیلا همسر مجید بود و چه بسا مجید درست بهمین دلیل نمیخواست در مورد وی به راستروی بیافتد و عملاً به نوعی چپروی افتاد.
لیلا امید داشت جریان جدید (مجید و دوستانش) او را عضوگیری کنند. اما مجید میگفت او نه با ما و نه با آنهاست. ما معیارهای مجاهدینی داریم و تا با خودش برخورد نکند نمیتوانیم وی را بپذیریم.
در نقطه مقابل لیلا که خود را معلق میدید مدعی بود شما با نپذیرفتن من، فردا به عنوان برتری ایدئولوژیک به رقبای خودتان خواهید گفت فلانی خبر داشت ولی به شما نگفت…
جریان حاکم بر سازمان هم با وی راه نمیآید و لیلا با بیاعتنایی که به قول «مانس اشپربر» بدترین نوع خشونت است روبرو میشود.
حالا میفهمیم که اصرار شهرام و بهرام برای همراه بودن لیلا با مجید در واقع کنترل مجید است و نه دلسوزی و یا حفظ حرمت خانواده…
لیلا بعد از اطلاع از کشته شدن مجید، آرام و قرار نداشت و بر تضادهای درونیاش دم به دم افزوده شد.
او را برای از سربازکردن به کارگری میفرستادند و در یکی از همین کارگری رفتنها مـورد سوءظن مأمورین در میدان شاه (میدان قیام کنونی) واقع شده و در ضمن فرار بعلت تیراندازی مأمورین زخمی و با خوردن سیانور جان میبازد. (۱۴ دی ۵۵ )
بنا بر اظهارات وحید افراخته (در بازجوییهای ساواک) سازمان در سال ۱۳۵۴ به فکر ترور لیلا زمردیان نیز بوده که عملی نمیشود…
کروشهها [] را من افزوده و سرفصلها برگرفته از خود نامه است.
به داستان زندگی من گوش کنید
به داستان زندگی من گوش کنید. مطالبی که بر این کاغذ مینویسم شاید در خیالتان هم نمیگنجد. اما در حال حاضر که قرار است روی مسائل ما وقت بگذارید و مرا و اعمال و کردارم را تحلیل کنید و موضع اصلی ام را مشخص نمائید بهتر است بطور واقعیتر با مسائلم آشنا شوید. چرا که از این شناخت به تجربیات زیادی میرسید و مطمئناً آنرا در برخورد با دیگران رزمندگان بکار خواهید بست و آنها انحرافی نظیر انحرافات من پیدا نخواهند کرد و در سنگرتان افرادی مانند من پیدا نخواهند شد.
…
نوشتن این مطالب برایم دشوار ترین کار است. ابتدا فکر میکردم که فرار کنم ولی بعد از تامل زیاد به این فکر افتادم که باید بمانم و هر تصمیمی که در مورد من میگیرید ولو کشتن، با جان و دل بپذیرم.
در هرصورت من میدانم که جز انتقام و نفرین و دشنام شما و خلق چیز دیگری نخواهم شنفت ولی با این وجود آمادهام.
…
از اولین روز شروع این تاریخ سقوط خودم مینویسم:
خانه (ایکس) شلوغ و پلوغ بود. هر ساعت از گوشه ای خبری مبنی بر شهر گردی [مأمورین ساواک] میرسید و شما در جنب و جوش عجیبی بودید. وسائل را میبستیم از خانه میفرستادیم بیرون و شب را در کوچهها و خیابان صبح میکردیم. بهر صورت وضع خودم را میگویم. ابتدا قرار شد بروم. A [مجید] مسئول من شده بود. خواهر هم همین کار را میکرد. ولی بعد A [مجید] به من گفت که دیگر لزومی ندارد بروم اما خواهر به کارش ادامه میداد. گویا وضع من تغییری کرده بود. بعد هم همینطور شد. A [مجید] گفت که من و تو بنظر بچهها برای حفظ بیشتر باید به شهرستان برویم. من بعنوان دستور سازمانی قبول کردم ولی راستش را بخواهید در ته دل غصه میخوردم. بهر صورت من بعنوان محمل باید تا زمانی که شما به خانه احتیاج داشتید آنجا میماندم. کار من کمک کردن به شماها در جمعآوری چیزها بود. ولی موضع خودم را میدانستم که دیگر جایی در کنار شما ندارم و باید به اطاق تکی و کار بپردازم. تنها چیزی که به آن امید داشتم و مرا خوشحال میکرد تغییرم در دوران کار بود و فکر میکردم که باید مبارزه سختی را با خصلتهای غیر انقلابی و خرده بورژوایی خودم بکنم تا بتوانم من هم مثل شما برای خلقم کار کنم.
علی [بهرام آرام] و خواهر شبها برای خودشان میرفتند. ب هم همینطور. من و حسن [محمد طاهر رحیمی] و A [مجید] میماندیم. تا چند شب حسن [محمد طاهر رحیمی] مسئولیت با من بودن را به عهده گرفت و درست یادم میآید که همیشه این را میگفت که من خودم جا و مکان دارم ولی تو چکار میکنی. و اگر تو جایی پیداکنی منهم کارم سادهتر میشد.
بهر صورت بعد از این که چند شبی حسن [محمد طاهر رحیمی] ما را تحمل کرد و هر دو اینجا و آنجا میرفتیم بالاخره قرار شد که A [مجید] مسئول حفظ من شود چون او هم مسئولیت مرا به عهده گرفته بود و هم این که جای درست و حسابیای نداشت. بالاخره شناسنامهها را جور کردیم و به مسافرخانه رفتیم. صبحها من به خانه میآمدم و علامت میزدم تا همه جمع شوند و جمع و جور میکردم تا شب که دیگر به منزل احتیاجی نبود و بعد از آن شب همراه A [مجید] به مسافرخانه میرفتم.
برو. دیگر ما نمیتوانیم به تو کار بدهیم
یکی از این شبها که هنوز همراه A [مجید] منزل را ترک نکرده بودیم. A [مجید] به یکی از نشریات ماهانه که تازه آمده بود نظری انداخت و یکباره عصبانی شد و به من گفت که دیگر از این به بعد مسئول من نیست و من که در مورد وضعمان و کارمان از او سئوال کرده بودم مرا نه تنها بیجواب گذاشت بلکه گفت از این به بعد تکلیف تو با بچههاست. با صحبتهایی که کرد متوجه شدم مقالهای در آن نشریه بود که او نمیخواسته و موافق چاپ آن نبوده و آن را دلیلی بر عدم صداقت سازمان میدانسته.
بهر صورت آن شب در مسافرخانه با هم صحبت کردیم و او گفت که با شما اختلاف ایدئولوژیک دارد و کسی که دارای اختلاف ایدئولوژیک باشد جایی برای کار کردن در سازمان ندارد و تصمیمش را گرفته که دیگر از سازمان کنار بکشد.
…
فردا صبح بود که به منزل رفتم و بعد از جمع شدن بچهها او و علی [بهرام آرام] با هم صحبت کردند. بعد علی [بهرام آرام] مرا خواست و گفت A [مجید] در این شرایط بحرانی که باید صرفاً متحد بود و کار کرد گفته که میخواهد برود کناری و فکر کند. به نظر ما او دیگر عضو ما محسوب نمیشود و بنابراین بنا به دلیل وابستگی تو به او این مسئله را با تو مطرح میکنیم. تو تصمیم خودت را بگیر که همراه او میروی یا با ما میمانی.
من به او گفتم که من فقط میخواهم کار کنم و از مسائل او و شما چیز زیادی نمیدانم اما به نظر من درست نیست که او برود و این لحظه همه را تنها بگذارد. من فقط میخواهم کار کنم و با سازمان باقی بمانم و فکر
میکردم که میتوانم اختلافات گذشته را در برخورد با او پیش نیاورم و خود را تصحیح کنم. اما به نظر میرسد او راه دیگری را انتخاب کرده. من تا امروز بیش از هر زمان دیگر به او علاقه پیدا کرده بودم اما با وجود این نمیخواهم بدنبال صرفا رابطه عاطفی خودم و او کشیده شوم. من اگر میخواستم صرفا ازدواج کنم قبل از مخفی شدن شرایط بود اما همه را رها کردم.
میکردم که میتوانم اختلافات گذشته را در برخورد با او پیش نیاورم و خود را تصحیح کنم. اما به نظر میرسد او راه دیگری را انتخاب کرده. من تا امروز بیش از هر زمان دیگر به او علاقه پیدا کرده بودم اما با وجود این نمیخواهم بدنبال صرفا رابطه عاطفی خودم و او کشیده شوم. من اگر میخواستم صرفا ازدواج کنم قبل از مخفی شدن شرایط بود اما همه را رها کردم.
بالاخره این که من با سازمان اختلافی ندارم و معتقد به مبارزه جمعی هستم نه فردی. او برود. اما با تمام این حرفها باز هم بهتر فکر میکنم و شما به من فرصت بدهید تا فردا. علی [بهرام آرام] قبول کرد.
شب با او بحث زیادی کردم. عقیده خودم را به او گفتم که به نظر من نمیتواند اختلافات ایدئولوژیک تو را به موضع انفعال بکشاند. اگر واقعاً و صرفاً این اختلاف است باید تو صادقانه دستور سازمان را بپذیری و در مقابل دشمن با سازمان وحدت داشته باشی نه اینکه تنها بروی یک گوشه و در این مدت مسائلات را مطرح کنی و امید حل آنرا داشته باشی. وقتی که سازمان در این مرحله که فقط حفظ لازم است به کمک همه احتیاج دارد و به یک سمپات کنارافتاده پناه میبرد یک عضو بالای سازمان چرا نباید کمک کند.
به او گفتم از نظر من خیانت به خلق و حتی به ایدئولوژی خودت است اگر میگویی دارای ایدئولوژی هستی. این ایدئولوژی هرگز نباید موافق این موضع منفعل تو باشد.
بهر صورت او بعد از بحث زیاد با من به این نتیجه رسید که نظرات سازمان را ولو شهرستان باشد بپذیرد. و دراین مرحله کار کند. فردای آن روز بعد از مطرح کردن این مسئله با شما، شما گفته بودید دیگر به شهرستان هم نباید بروی و صحبت دیروز تو به
منزله یک مسئله بزرگ در وجود توست حرف تو نمیتواند ما را معتقد کند. ما فقط
مسئولیت حفظ تو را به عهده داریم ولی همان که خودت خواستی برو. دیگر ما نمیتوانیم به تو کار بدهیم.
منزله یک مسئله بزرگ در وجود توست حرف تو نمیتواند ما را معتقد کند. ما فقط
مسئولیت حفظ تو را به عهده داریم ولی همان که خودت خواستی برو. دیگر ما نمیتوانیم به تو کار بدهیم.
امیدم همه به این بود که بچهها برایم مسئولی قرار خواهند داد
او پذیرفت که مدتی فکر کند و تصمیم بگیرد و برای حفظ مشغول بهکار شود. مسأله اساسی آن وقت حفظ کادرها مطرح بود.
بهر صورت من با آنکه ناراحت بودم با او باشم و به شما گفتم. گفتید که مساله اساسی حفظ است و بعد کار کردن تو و چون تضادی با وضع A [مجید] ندارد بهتر است با هم باشید و من گفتم که شما او را عضو محسوب نمیکنید و تمام افرادش را گرفتهاید و کاری نمیکند. اگر من هم برای شما مثل دیگر افرادتان باشم پس من هم نباید با او باشم. اما شما گفتید تو بر اساس مسئله حفظ و کارکردن با او قرار میگیری و الا بعد ازمدت کوتاهی از ۲ تا ۱ ماه برای تو مسئولی قرار خواهیم داد که بهکارهایت رسیدگی کند و…
من شب با A [مجید] صحبت کردم و ناراحتی خودم را از اینکه بچهها با اینکه من گفتهام نمیخواهم با تو بیایم ولی مرا با تو گذاشتند مطرح کردم و به او گفتم که بروم و بگویم ولی بعد فکر کردم که من باید هر طور شده خودم را اصلاح کنم و دیگر سر بارِ بچهها نباشم. در جایی که آنها برای حفظ کادرها به مشکلات زیادی دچار شدند من دیگر نباید در این مرحله احساس خودم را اصل قرار بدهم بلکه باید بپذیرم که با او باشم و با او کار کنم و امیدم همه به این بود که بچهها برایم مسئولی قرار خواهند داد.
…
در آخرین شبی که در مسافرخانه بودیم، A [مجید] مطرح کرد که راهنمایی و کمک من برایش خیلی مهم بوده و باعث شده که او بتواند به مبارزهاش ادامه دهد. بعد از یک سری صحبت به من گفت که رفیقی را که او هم گرایش مذهبی دارد و او هم از سازمان انتقاد دارد دیده بدون این که بچهها بدانند.
او همینطور که صحبت میکرد بر وحشتم افزوده میشد و یکباره من به او گفتم چطور کاری کرده که بچهها نمیدانند شاید بچهها مخالف باشند و…
گفت نه. ظاهراً ممکن است بچهها مخالفت کنند اما وقتی بفهمند که من واقعا از زیر بار کار و مبارزه جا خالی نکردهام خوشحال خواهند شد. او گفت که من مساله رفتن و تنها کارکردن را بعنوان فقط یک تهدید بکار بردم که آنها را متوجه ریشه انتقادات کنم و بگویم که مسئله اختلافات ایدئولوژیک از نظر من چقدر مهم است. اما آنها آن را تحلیل به ضعف من کردهاند در صورتیکه حقیقتا اینطور نبودهاست.
آنقدر عصبانی بود که بصورت من سیلی زد
من گفتم که خوب چرا بچهها نباید بدانند که تو فلان رفیق را دیدهای به نظر من کار بدی است و من از همین حالا نسبت به این مساله که پی بردم احساس مسئولیت میکنم و فکر میکنم باید بروم و به بچهها بگویم. من اگر سکوت کنم احساس خیانت میکنم و… در حالیکه گریه میکردم او ابتدا موضع خشمگین و عصبانی گرفتن[ گرفت] و گفت اصلا در تو ظرفیت و صلاحیت هیچ چیزی نیست.
من فکر میکردم تو میفهمی و تشخیص میدهی که این کار به نفع سازمان و خلق است. در صورتی که منافع فردی باعث میشود تو که منافع خلق را مطرح میکنی احساس نکنی. آنقدر عصبانی بود که بصورت من سیلی زد و بسیار عصبانی شد و دیگر با من حرف نزد.
…
من در ناراحتی زیادی بسر بردم نمیدانستم چه کار کنم. وجدانم و احساس مسئولیتم به سازمان حکم میکرد که مسئله را مطرح کنم. [گزارش کنم]
ولی آیا کار درستی کردم؟
آیا منافع جمع را در نظر گرفته بودم و این احساس من از آنجا ناشی میشد؟ بهخودم حق میدادم و گفتم که باید مطرح کنم.
بعد از مدتی که بر اعصابش کنترل پیدا کرد شرح کاملی از تضادهای خودش و شما را برای من مطرح کرد و گفت تمام اینها بخاطر این است که من دارای ایدئولوژی مذهبی هستم. همان ایدئولوژی که محمد آقا، رضا و… بخاطرش شهید شدند و الان هم من نسبت به تو بیشتر به سازمان احساس مسئولیت میکنم و همین عملم از احساس مسئولیت سرچشمه میگیرد.
تو فقط بیک اختلاف ظاهری فکر میکنی و به خودت حق میدهی که جانب بچهها را بگیری ولی من عمیق تر از تو فکر میکنم. بچهها نمیدانند که مسئله ایدئولوژی مذهبی چقدر مهم است و بخاطر این اکثر کادرها و مردم از وقتی فهمیدند که سازمان مارکسیست شده پراکنده شدند. اگر بچهها بفهمند که این جریان واقعی است تحلیل علمی صحیح تری خواهند کرد و این ایدئولوژی را از بین نمیبرند چون افرادی هستند مثل خود من که فقط با داشتن این ایدئولوژی میتوانند مبارزه کنند و…. تو فکر میکنی که به خاطر ضعفهایم بچهها مرا کنار زدهاند. ولی اینطور نیست و اگر من آناً این ایدئولوژی جدید را بپذیرم و از خودم در آن محور انتقاد کنم موضعم مستحکم باقی میماند.
در افکار درهم و برهمی غوطه میخوردم
او گفت تو برخلاف احساست هیچ گونه مسئولیتی نداری که به بچهها بگویی و اینکه مطرح میکنی از مسئولیت تو و صداقت تو به سازمان باید مسئله را بگوئی توجیهی است برای رسیدن به منافع فردی. تو فکر میکنی خوب اگر بچهها بفهمند بخاطر صداقت بهتو آفرین میگویند و تو را روی چشمشان قرار خواهند داد؟
اما نمیدانی که اگر بچهها بفهمند بعدا بخاطر این عملت که باز با منافع فردی خود سازش کردی تو را محکوم خواهند کرد.
ما تا نیمه های شب با هم جّر و بحث میکردیم و من شب سخت و تعیین کنندهای را از سر سرگذراندم. نتیجه بحثها این شد که من فکر کنم و فکر من در این جهت بود:
او راست میگوید. او از من به سازمان نزدیک تر است و صداقتش را دراعمال گذشتهاش نشان داده و این من هستم که بی صداقت بودم. من آنقدر خود کم بین شده بودم که به این احساس واقعی و درست در خودم که باید به سازمان اطلاع بدهم هم شک کردم و گفتم شاید همینطور که او میگوید بخاطر منافع فردی من باشد. بخاطر این باشد که بخواهم خودم را پیش بچهها صادق جلوه دهم. پس من یک فرصت طلب چیزی بیش نیستم و باید با این فرصت طلبی مبارزه کنم. او میگوید من هیچ مسئولیتی ندارم.
دردسرتان ندهم در افکار درهم و برهمی غوطه میخوردم. من آنقدر تنگ نظر و ترسو شده بودم که به این فکر نمیکردم که منافع سازمان اصل است یا منافع من. و اگر هم من عمیقا بخاطر بخطر افتادن منافع سازمان قصد گفتن دارم نباید از تهمت منافع فردی واهمه داشته باشم. به اینها فکر نمیکردم.
دین درستی نداشتم. نه مسلمان بودم و نه مارکسیست
مثل همیشه فقط بخودم فکر میکردم و خودم را اصل قرار میدادم. حتی قضاوت خودم را یعنی مورد دومی که در تصمیم دخالت داشت و مهم بود این بود که واقعا من مسئله ایدئولوژیک را اصل قراردادم و حرفهای A [مجید] برای من احساس مسئولیت در برابر خدا و ایدئولوژی گذشته سازمان ایجاد کرد من که حالا دین درستی نداشتم. نه مسلمان بودم و نه مارکسیست.
اسلام قبلم را از دست داده بودم ولی چیزی هم جایشان ننشانده بودم. صرفا مسئله طبقات و مبارزه با خصلتهای بورژوازی برایم اصل قرار گرفته بود.
قبول کرده بودم که اسلامی که من قبلا داشتم یک اسلام خرده بورژوازی بود ولی در این که اصلا اسلام روبنای طبقه متوسط و خرده بورژوازست یا این که آیا اسلام میتواند ایدئولوژی طبقه کارگر هم باشد یا نه و آیا ایدئولوژی طبقه کارگر فقط مارکسیست است و ایدئولوژی مارکسیست از زیر بنای طبقه پرولتاریا زاده شده و….هنوز مفهوم درستی نداشتم و حتی حالا هم ندارم. و از نوشته هایم میتوانید بفهمید.
با مطالعه فقط کتاب سیر تحولات فلسفه و فلسفه مارکسیسم تقریبا قبول کرده بودم که ماده بر فکر تقدم داشته ولی مسئله تکامل و جهت دار بودن آن و مساله وحی و قیامت و یا اینکه ماده چطور نیرویی است و…. شک داشتم و اینها مسائلی بود که برایم سئوال بود و حل نشده بود.
هنوز مساله قیامت و خدا در اعماق ذهنم بود
هنوز مساله قیامت و خدا در اعماق ذهنم بود. لازمست بگویم که مسئول من در جواب به این سئوالات سیر تحولات و سوالات مطروحه من و حل آنها قادر نبود (ج) [] زیرا خودش هم برایش این مسائل وجود داشت. بهر جهت در برخورد با مسائلی که A [مجید] مطرح میکرد احساس مسئولیتم نسبت به خدا و قرآن و ترس از خیانت به اسلام….. رشد میکرد و رنجم میداد. بهمان اندازه که صداقتم به سازمان در نگفتن مساله رنجم میداد.
آرزو میکردم یک مقدار دانش بیشتری میداشتم و حداقل ایدئولوژی میداشتم تا با آن عمل خودم را تحلیل کنم و به سمتی که اعتقاد دارم بروم و عذاب وجدان ناراحتم نکند. نمیتوانستم تصمیم بگیرم و این عدم تصمیم گیری خصلتی بود که در تمام زندگی گذشتهام میدیدم و آنهم ناشی از خصلت بینابینی من که خصلت خرده بورژوازی است سرچشمه میگرفت.
اما من باز هم با توجیهات خودم و توضیحات A [مجید] در مورد این که… عموما این افکار از منافع فردی تو در میآید و آنچه که واقعی است این است که تو مسئولیتی نداری. تو فقط میخواهی کارکنی و میتوانی و کسی بتو کاری ندارد و عمل من تناقضی با وضع تو ندارد…
من تصمیم گرفتم که بخاطر اینکه صلاحیت تشخیص اینکه کدام [یک از] دو طرف حق دارند را ندارم از A [مجید] خواستم [بخواهم] تا دیگر کوچکترین اطلاعی از کارش و فعالیت هایش به من ندهد و اگر چنانچه من هم کنجکاوری کردم مرا تنبیه کند.
به این ترتیب من قبول کردم که در مقابل شما سکوت کنم تاخود دو طرفِ تضاد سازمان، A [مجید] و رفقایش خودشان حل کنند.
در ضمن این تفکر فعلی و شناخت فعلی را نداشتم و فکر میکردم در نهایت اینها مسائلشان را میخواهند بطور جمعی و متحد با سازمان مطرح کنند و باز در سازمان بکار ادامه دهند و هیچوقت بشکل فعلی دودستگی و جدایی را در ذهنم نمیدیدیم.
آرزو داشتم که مسئولی داشته باشم
بهر صورت، ما آمدیم به خارج از شهر و مشغول به کار شدیم. در این مدت من کاملا جدا مسائلم را در نظر میگرفتم. برخورد من با اصغر [نام دیگر مجید] بجز مسائل مربوط به کارخانه و مسائل در حول و حوش محمل سازی برای صاحبخانه و رفتن و علامت زدن برای شما چیز دیگری نبود. من هنوز آرزو داشتم که مسئولی داشته باشم و کسانی با طرز فکر سازمان به من آموزش بدهند و برخورد داشته باشند. این مساله را در دیداری که بعد از حدود یک و نیم ماه برای اولین بار با علی [بهرام آرام] داشتم در کوچه پس کوچه های بازار مطرح کردم ولی بلافاصله او گفت مگر باز مسئلهای بین شما بوجود آمده. تو باز هم با A [مجید] نتوانستی مسائلت را حل کنی؟ و من گفتم نه بطور فردی و عاطفی درگیری خاصی ندارم. او هم گفت پس حالا هم نباید دیگر انتظار داشته باشی تو این شلوغی باز یکی بیاید و بتو آموزش بدهد.
من این آرزو و خواست را قورت دادم و دیگر از آن با علی [بهرام آرام] صحبتی نکردم چون میترسیدم او فکر کند که باز مسائل من بهمان شدت قبلی وجود دارد و این دلیلی باشد بر اینکه من اصلا در این مدت تغییری نکرده ام و مثل گذشته میخواهم سربار سازمان باشم و خودم مسئلهای را حل نکنم.
بهر جهت، در خفای از شما همیشه نارضایتی خودم را با A [مجید] بودن، با A [خود وی] مطرح میکردم و میتوانید از او بپرسید. من به او گفتم تو با داشتن ایدئولوژی مخالف بچهها و وجود ضعف و بخصوص کنار کشیدنت از نظر سازمان حداقل اگر فرد خائنی محسوب نشوی فرد مورد اطمینانی هم نیستی و به این دلیل تمام افرادی که تو مسئول آنها بودی از تو گرفته شده. این به این معنی است که تو اثرات مثبتی روی آنها نخواهی گذاشت اما در مورد من اینطور نبوده. من برای سازمان فرقی نمیکنم که تو مرا تحت تاثیر خودت قرار بدهی یا نه و…
***********************************************************
نامه تکاندهنده لیلا زمردیان(۲)
ادامه مطلب نامه زمردیان
شما حتی گاهی به ما خبرهای موجود را هم نمیدادید
در طول سه ماه یعنی مدتی که ما کار میکردیم وظیفه دیگری که او داشت علامت زدن بود و در این میان ارتباط های ما قطع شد و من اصرار زیادی میکردم که سعی کنم ارتباط وصل شود و دردسری پیش نیاید. گاهی اصرارهای من برای تلفن زدن مجدد و علامت زدن و… وضع من و او را به دعوا میکشاند. او معتقد بود که شما از موضع قدرت برخورد میکنید و اهمیتی برای کوتاهیهای خود در امر علامت قائل نیستید و او معتقد بود که ماهم برای مدتی تلفن نزنیم و یا خبر ندهیم و تلاشی نکنیم تااز این طریق مسئله را درک کنید.
ولی من معتقد بودم ولو اینکه شما بدلایل خودتان ولو اذیت کردن ما هم که باشد [با ما تماس نگیرید] ما نباید برخورد متقابل کنیم و ما وظیفه خودمان را انجام میدهیم. در این جریان گاهی به برخورد های شدید و دعوا میرسیدیم و او مرا سرزنش میکرد که من آدم ترسو و… هستم. او میگفت اگر خودش تنها بود مجبور نبود بخاطر من باز هم علامت بزند و بالاخره از اینکه من نظراتم را بر او و عقایدش مقدم شمردم و عمل کردم ناراحت بود.
…
اما من هرچه بود کار خودم را کردم و دراین موارد اولین جرقه های آتش تضاد ما که تا بحال در زیر سرپوش مسالمت بود جوانه میزد و باعث اختلاف و عدم تفاهم و ناراحتی در همه زمینهها شده بود.
از لحاظ ایدئولوژیکی در این سه ماه فقط یک بار بحث شد و آنهم بخاطر اینکه من روی نظرات مادی و تحلیل های مادی تکیه داشتم و او من را مثل کسی که صم و بکم و عمی شده باشد و چیزی به گوشش نخواهد رفت تلقی کرد و گفت بقیه بحث باشد برای بعد، که این بعد در آن مورد هرگز نیامد. این بحث در مورد کارگران و فرهنگ و روبنای آنها بود.
…
در همین موقعها بود من از شما تقاضای کتاب کرده بودم، اما چیزی به من ندادید و من دلیلی برای عمل شما نداشتم. شما حتی گاهی به ما خبرهای موجود را هم نمیدادید و من مثلا از طریق یک کارگر که وابسته ساواکی بود اخبار ترور را میشنیدم. A [مجید] برای اینکه من بر اساس آگاهی سکوت کنم و تضادهای ما منجر به این بشود که بسمت شما گرایش پیداکنم و مطالب را رو کنم، با سیاست خاصی بعضی مطالب را بدون اینکه من بخواهم مطرح میکرد که من فکر کنم اختلافات ایدئولوژی صرفا از ناحیه ضعف های فردی نیست.
دیگر به او بهشکل یک خائن نگاه نمیکردم
در همین موقع بود که A [مجید] با مطالبی که مطرح میکرد بدبینی های من به شما بیشتر میشد. مثلا در مورد رفیقی[صمدیه لباف] که او میدیدش میگفت که او رفیقی بود که صداقت کامل داشته ولی از وقتی که روی مسائل ایدئولوژیک پافشاری کرده رفقا حتی اُسبل [اسلحه] او را تغییر دادهاند بدون اینکه دلیل این کار را گفته باشند و تا آنجا رسیده که دیگر بجز کارهای عملی به او کاری ندارند و دیگر با او برخورد زیادی نمیکنند و اخبار و مطالب را در اختیارش نمیگذارند. به او هم دیگر کتابی نمیدهند….
بعد از یک مدت مطرح میکرد که این رفیق گفته که میخواهد با فداییها کار کند و از آن موقع برخورد فعال تری با او شده.
بهر حال من که نمیتوانستم عمیقا این مطالب و تضاد ناشی از ایدئولوژیک [ایدئولوژی] را در جریان عمل درک کنم و خوب فکر میکردم بچه های ما در قبل از شهریور و بعد از آن مثلا با فداییها اختلاف ایدئولوژیک داشتند اما عناصر ناصادقی هم نبودند و پا بپای جریان مبارزه تکامل کردهاند و چون دیدم نسبت به A [مجید] با وجود ضعف هایی که در او دیده بودم تغییر کرده بود. روز اولی که او گفت از سازمان میخواهد جدا بشود من به او بشکل یک فرد جا زده نگاه میکردم که دیگر نمیخواهد مبارزه کند. اما بعد که او گفت انگیزه مبارزاتیش نه تنها تضعیف نشده بلکه راسختر شده و بهمین دلیل میخواهد عمیقا با ضعف هایش مبارزه کند و کار را قبول کرده و….. دیگر به او بهشکل یک خائن نگاه نمیکردم و عمل او را برای خودم بهشکل یک برخورد تاکتیکی [ارزیابی میکردم] که ظاهرا بر خلاف جهت مبارزه است ولی اثرش در جهت وحدت بیشتر نیروها و جلوگیری از پراکندگی و چند دستگی است و در بعد ظاهر خواهد شد.
او میگفت برای من مهم نیست که بچهها در یک مرحله بدترین اتهامات را به من بزنند بعد آنها خواهند فهمید که تحلیلشان در مورد من درست نبوده.
بخصوص که از اولین روز مسائل و شرح کامل بوجود آمدن مسائل خودش و سازمان را برای من گفته بود و من احساس میکردم که گویا در این جریان به A [مجید] ظلم شده و این ظلم شدن نه بخاطر ضعفهایش بلکه بخاطر این [است] که او هماهنگی و وحدت ایدئولوژیک با شما ایجاد نکرده. پس شما این عدم حلشدگی را مطلقاً پای ضعفهایش گذاشتهاید و حرف او را که اثبات حقانیت اسلام بوده توجهی نکرده که مثلا به این شکل است که نیکخواه هم ادعا میکند که یک مارکسیست است ولی با تحلیل مارکسیستی او یک خائن است نه مارکسیست و مارکسیست چیز دیگری است جدا از ضعفهای او
این هم میخواهد بگوید که اسلام یک حقانیتی دارد و ممکن است که این با وجود ضعف هایش یک مسلمان خوبی نبوده ولی ضعف او دلیل بر ضعف دین او نمیشود که اسلام روبنای خرده بورژوازی است و ضعف های A [مجید] ناشی از ایدئولوژیاش باشد. او منکر ضعف هایش که از خصلت های خرده بورژوایش ناشی شده و مبارزه پیگری با آنها نکرده نیست، اما از نظر او ضعف هایش ارتباطی با اسلام ندارد. بلکه او معتقد است که اگر مسلمان واقعی بود کمتر این ضعفها درش بود و بیشتر و قوی تر با آنها مبارزه میکرد.
او ضعف هایش را بخاطر عدم شناخت صحیح اسلام و حل نشدگی در آن ایدئولوژی میدانست.
شناختش از من به مارکسیسم بیشتر بود
در بحث این موارد من یک مقدار سعی میکردم از اطلاعاتم در مورد مارکسیست که بسیار ناچیز بود استفاده کرده و بخواهم تحلیل کنم که ایدئولوژی اسلام ریشه خرده بورژوازی داشته و یا اینکه ایدئولوژی که نتواند تو را تصحیح کند پس به چه درد میخورد، یا ایدئولوژی که نتواند شیوه مبارزه با ضعفها را بدست دهد پس چه فایده.
اینها نمیتوانست در مقابل او دلائل منطقی باشد. چه او بلافاصله میگفت ؛ مارکسیستی که نتواند نیکخواه را حل کند چه ایدئولوژی است.
در هرصورت او شناختش از من به مارکسیسم بیشتر بود و همینطور شناختش از من به اسلام و من نمیتوانستم تشخیص بدهم و با قاطعیت تمام حرفهای او را پای مسائل فردیاش بگذارم و یکباره بهسمت شما میل کنم.
…
بخاطر این عدم شناخت صحیح بود که من موضع بینابین را انتخاب کردم. ولی هرچقدر که پیش میرفتم میبایست نقش خودم را معین کنم که من یا جهتم بسمت حل شدگی در A [مجید] و رفقایش است و یا شما را خواهم پذیرفت.
یعنی سیر جریان شدید تکامل و واقعیتها هیچ انسانی را نمیگذارد که در مرحله سازش باقی بماند باید موضع خود را تعیین کند.
من این چنین تعیین کرده بودم : بدلیل اینکه از ابتدا نمیتوانستم تشخیص درستی بدهم که فاش کردن ارتباط A [مجید] با رفقایش برای سازمان چیزی در جهت منافع فردی است یا در جهت منافع خلق و سازمان، پس سکوت کردم و بقول خودم با منافع فردی ام به مبارزه افتادم.
…
حال نیز من برای کارکردن سازمان را انتخاب میکنم و به سکوتم ادامه میدهم تا مسئله خود بخود رو شود. و در نظر داشتم که تا ابد سکوت کنم و در واقع یک واقعیت که نقش خودم باشد را بپوشانم و این هم به این دلیل بود که من با دید شما و تحلیل شما در مورد خودم آشنایی داشتم و میدانستم که شما اگر بدانید که من چنین سکوتی کردهام دیگر مرا خائن میدانید و دیگر با من کار نخواهید کرد. و چه بسا دیگر نتوانم مبارزه کنم. این فکر شدیدترین ضربه دردناکی بود که مرا تاحد یک مرده میکشاند و من خودم را از اینکه ناخود آگاه در این جریان کشیده شده بودم سرزنش میکردم و ناامید و ناراحت میشدم. بهیاد روز اول میانداخت که من مبارزه در کنار شما [را] به بودن در کنار اصغر [مجید] (صرفا مساله عاطفی) با قاطعیت ترجیح داده بودم اما بعدا با یک چنین کاری (سکوت) کرده بودم یعنی با او همکاری کرده بودم.
من در حال حاضر با خوب فکر کردن به مسئله اصلی یعنی نقش سکوت خودم رسیدم و حالا میفهمم سکوت من به معنی همکاری با اینها قلمداد میشود در صورتی که در ابتدا سکوت خودم را به جهت خاصی نمیدیدم و اصلا فکر نمیکردم در طرفی متضاد باشند. به نفع کلی میدیدم در صورتی که من در طول این سه ماه به نفس سکوت خودم که مساوی است با همکاری و توافق و گرایش به سمت A [مجید] پی نبرده بودم.
میتوانید نمونه های گرایش خودم را بسمت شما و برخورد های شدید و ناراحتی هایی که برای A [مجید] بوجود آوردم که نشان دهنده عدم همکاری و همراهی با او بود از او سوال کنید.
در آشوبی سخت بسر بردم
بهخیال خودم و با تحلیل A [مجید] من در این مورد مسئولیتی نداشتم. جریان به اینجا که رسید که چون میدیدم در کنار هم ماندن منجر به این میشود که روز بروز اطلاعات من نسبت به کارهای A [مجید] بیشتر خواهد شد و تقریبا مرا در مقابل شما به همکاری کامل با آنها میکشاند. من از این لحاظ وحشت داشتم. مثلا من در عید بعد از اینکه با بهروز [؟] مطرح کردیم که بدلیل فشار و حاکمیت اصغر ما کار را قطع کردیم فهمیدم که A [مجید] از این بهبعد اُسبل [اسلحه] میبندد و تصور میکردم که شاید او با سازمانی همکاری میکند و عضو شده و همینطور خود او گفت که اگر مثلا باز ما مجبور شویم در کنار هم باشیم من دیگر نمیتوانم کار کارگری کنم و وقتی من بهفکر این مسائل افتادم و قبول کردم که ظرفیت همکاری و سکوت با او را ندارم و قبول کردم که راه من از او جداست و باید جدا شویم.
حالا مسئله بر سر این بود که چطور به شما بگویم جدا شویم. اگر من میخواستم عنوان کنم دلیل بر این بود که نتوانسته بودم ضعفهای خودم را در این جریان سه ماه حل کنم و حالا به بنبست رسیدم. در صورتی که من بطور ظاهری تغییراتی کرده بودم و اگر میخواستم بگویم که او نمیخواهد با من باشد باید دلایل کافی میداشت و با اینکه ما هنوز به راه روشنی نرسیده بودیم او مساله جدایی خودش و من را برای شما مطرح کرد و علتش را مسائل عاطفی قلمداد کرد در صورتی که این مساله واقعیت نداشت. بعد همان لحظه شما از من خواستید که نظرم را بدهم و چون من نمیخواستم بگویم که مسائل من و او حل نشده گفتم که از نظر من ما با هم تفاهم داریم ولی خوب او نمیخواهد با من باشد و این خودش گند مسئله را شدید تر کرد. در واقع شما از ما دلایل محکم میخواستید و ما این دلایل را نداشتیم. از A [مجید] خواستید بنویسد و بدهد، ولی او صحیح ندید و همان زمان بود که مسائل خواهر [موردی که مجید دچار خطا شده بود] را با من مطرح کرد.
در این زمان مسئله لاینحل مانده بود. کار نمیرفتم و شما هم بدون دلیل مارا از هم جدا نمیکردید و بودن پهلوی هم بر همکاری روز بروز بیشتر من میافزود.
کتاب خرده بورژوازی را آورد که من بخوانم و در این مدت من مشغول نوشتن خاطرات کارگری بودم. با خواندن آن کتاب بر خودم لرزیدم.
این مسئله برای من پیش آمده بود که من حال به شما دروغ گفتم شما هم پذیرفتید ولی آیا من صداقت کامل با شما داشتم. آیا با خصوصیات خرده بورژوازی خودم مبارزه کرده بودم. به این فکر میکردم. من هرگز با یک چنین دروغی دیگر نمیتوانم در شما کار کنم و رشد کنم. آن دروغ با رشد تضاد داشت و… آن روز تا عصر که A [مجید] آمد در آشوبی سخت بسر بردم.
به این فکر میکردم که من باید بعداً مارکسیست شوم
حالا بهتر به راهی که در آن بدون فکر افتاده بودم پی میبردم. با A [مجید] همه مسائل را مطرح کردم و گفتم که نمیتوانم با دروغ به زندگی در کنار شما ادامه بدهم. او خیلی عصبانی شد ولی قول داد به تضاد روحی من بیشتر فکر کند بلکه راهی بیابد.
ابتدا ترجیح میدادم که همراه A [مجید] و رفقایش بروم و آنها مرا بپذیرند اما به دروغ وارد شما نشوم. آنرا مطرح کردم ولی او گفت که آنها نمیتوانند مرا قبول کنند زیرا برای من کاری ندارند و سازندگی من در کنار شما بهتر است و صریحا این را گفت که هرگز نمیتوانند مرا با خود ببرند زیرا در من گرایش بسمت شما بیشتر است.
آنها از من خواستند که من بهدروغ خودم ادامه بدهم ولی بعد از اینکه مسئله از طرف خودشان فاش شد من از خودم نزد شما انتقاد کنم.
A [مجید] میگفت که این رفتار واقعا انقلابی است. اما برای من این مسئله مورد قبول نبود. به این فکر میکردم که من باید بعداً مارکسیست شوم، در سازمان مارکسیستی که عقایدش مخالف نظرات A [مجید] است حل شوم. پس از نظر من در آینده A [مجید] و رفقایش افراد خائن و مرتجعی قلمداد خواهند شد که باید با آنها مبارزه کرد. پس چرا از حالا نباید مبارزه کنم. از حالا بگذارم اینها رشد کنند و مزاحمت بیشتر ایجاد کنند، و اگر سکوت کنم و دروغ بگویم مستلزم داشتن یک ایدئولوژی هماهنک با A [مجید] است.
باید از این بهبعد با آگاهی قدم بردارم. اگر میخواهم سکوت کنم بر اساس دلیلی باشد که تشخیص میدهم درست است و بتوانم در برابر آن با هر نیروئی مبارزه کنم.
به این خاطر دلیل قانع کنندهای برای سکوت نداشتم جز یک وحشت و ترس از خیانت به اسلام و خلق. بعد در صدد بر آمدم که ببینم اینها با جدایی از شما بر چه نظر استوارند. یعنی بحث کردم که مگر مبارزه با امپریالیسم بخاطر آزادی خلق نیست. مگر ندیدیم مارکسیست تا مرحله آزادی خلق در کشور های دیگر توانسته پیش برود. شما حالا باید بگوئید که چه شیوه ای جدا از شیوه آنها برای مبارزه دارید و در این راه خودتان زودتر خلق را پیوسته میکنید که مارکسیستها نمیتوانند و یا دیر ترانجام میدهند. من تلاشم این بود که اگر شروع به همکاری با اینها میکنم برای خودم بر پایه استدلال مستحکمی باشد که تا آخرین قدم تردید نداشته باشم. بهر صورت او قبول کرد که هدفشان پیدا کردن این شیوهها بوده و هنوز به جمع بندی آن نرسیدهاند ولی بطور استراتژیک معتقدند که شرایط مبارزه ایران خاص است و…. پس من نمیتوانستم به آنها ایمان بیاورم ولی در این زمینه به شما ایمان داشتم و شیوه مبارزه تان را با دشمن میپذیرفتم زیرا در ویتنام، چین، کره دیده بودم که با شیوه مارکسیستی دشمن خلق شکست خورده بود. در ضمن ایدئولوژی چیزی نبود که یک روزه A [مجید] به من بخوراند.
گفتن من نه به معنای صداقت با شما، بلکه به معنی یک معامله است
اگر میبایست به سمت آنها میرفتم باید در طول حداقل این سه ماه اینها مرا آموزش میدادند و در خودشان حل میکردند.اینها چنین کاری نکرده بودند و اصلا من پایگاهی در ایدئولوژی آنها نداشتم و نخواهم داشت.(آنها گفته بودند)
از ته مانده ایدئولوژی خودم وحشت داشتم. از اینکه به اسلام و خلق ضربه بزنم و چون اینها خود را حامی آن قلمداد میکردند میترسیدم که گفتن من ضربه بر اساس یک واقعیت باشد. آنهم بخاطر منافع گروهی خودم. این بود که من راه اول یعنی گفتن همه مسائل در حالا را انتخاب کردم و به او گفتم این راه بنظرم درست تر است.
او شدیداً عصبانی شد و گفت که من بخاطر منافع فردیام این راه را انتخاب کردم و همه حقایق را زیر پا میگذارم.
او میگفت، گفتن من نه به معنای صداقت با شماست بلکه به معنی یک معامله است. یعنی من بگویم و به این خاطر بچهها مرا قبول کنند.
او میگفت: تو بخاطر مسائل فردی این تصمیم را گرفتهای چون مسائل خواهر را فهمیده ای به ما بی اعتماد شدهای. بگذریم…
دلم میخواست گفتن من با ادامه حیات بچهها تعارضی نداشته باشد
ناراحتی های شدید و زیاد برای ما بوجود آمد و من بدرستی نمیتوانستم تصمیمی بگیرم و هر لحظه بر ملاقات من به روز دوشنبه ساعت ۲ نزدیکتر میشد. آرزو میکردم کسی کمکم کند. دلم میخواست گفتن من [گزارش من] با ادامه حیات بچهها تعارضی نداشته باشد. یعنی من به A [مجید] و رفقایش خیانتی نکرده باشم و در ضمن به شما هم خیانتی نکرده باشم.
از او کمک میخواستم او بعد از یک روز که با رفقایش صحبت کرده بود آمد و به من گفت که پهلوی ما بمان و ما میتوانیم تو را نزد خود نگاه داریم.
دیگر برای من مسخره بود. آنها مجبور شده بودند مرا قبول کنند زیرا که منافعشان به خطر میافتاد، اگر من میرفتم همه چیز را میگفتم بدتر از آن بود که آنها مرا تحمل کنند. فکر میکردم قبول کردن من فقط بدلیل یک ضرورت است و وقتی این ضرورت معنی خودش را از دست بدهد دیگر به وجود من احتیاجی ندارند.
من دیگر دلم نمیخواست با آنها بمانم.
موقعی که میخواستم و لازم بود آنها به هزار دلیل مرا بهجانب شما پاس دادند و آموزشی ندادند ولی حالا قبولم کرده بودند زیرا منافعشان بود.
به این فکر میکردم که اگر به شما بگویم میدانم که شما مرا خائن تر از [او] تلقی خواهید کرد. ممکن است دیگر نتوانم اصلا کار کنم. حتی شما مرا طرد خواهید کرد و همین وحشت طرد باعث میشد که من که دلم میخواست باز هم به کار ادامه دهم و برای خلق مبارزه کنم از طرف شما هم به بن بست برسم. در واقع هر دو طرف بسوی من درهایشان را بسته بودند. و همین تضاد بود که آنقدر به ناراحتی فکری من دامن میزد که راه صحیح را نمیتوانستم تشخیص بدهم.
من تصمیم اصلی خودم را مبنی بر صداقت کامل با شما به او گفتم اما او گفت به چه دلیل در چند ماه گذشته چیزی مطرح نکردی ولی الان میخواهی مطرح کنی. نه بچهها ساده هستند که بخواهند گول تو را بخورند. تو میخواهی نشان بدهی که در این مدت اشکالات تو رو به حل بوده، پس در آن مدت که سکوت کردی یا منافع فردی داشتهای و یا گرایشات ایدئولوژیک و از این دو راه خارج نیست.
عمل بعدی تو تعیین کننده است. بچهها هم همینطور تحلیل خواهند کرد و به صداقت کاذب تو گول نخواهند خورد. حداقل خودت هم خودت را گول نزن. راهی که برای تو میماند یکی این است که نگویی و هرچه پیش آمد حداکثر در بعد از خودت انتقاد کنی. ولی اگر بگویی نشان دادی که در آن مدت و هم حالا جز منافع فردیت چیز دیگری را نمیبینی و حاضری بخاطر آن حیات همه را زیر پا بگذاری. نه سازمان برای تو اصل است و نه ما. و در آن موقع احیاناً تضادت با سازمان بوده که به ما گرایش داشتی.
تصمیم گرفتم از خانه فرار کنم و حداکثر خودکشی کنم
راهی بنظرم نمیآمد و نمیتوانستم تصمیمی بگیرم و نزدیک ظهر بود که علی [بهرام آرام] باید به منزل ما میآمد. تصمیم گرفتم وقتی A [مجید] رفت از خانه فرار کنم و حداکثر خودکشی کنم. ولی او نمیرفت. من آرزویم این بود که صداقت داشتن من برای سازمان تضادی با منافع این جمع نداشته باشد و آنها راضی بشوند که خودشان مسائل را با شما مطرح کنند. آنها هم که این را صلاح نمیدیدند. بهر صورت متوجه شدم فرار راه درستی نیست و پا گذاشتن روی حقایق و واقعیت است. پهلوی خودم گفتم، امروز هم دروغ میگویم. فوقش تمام کاسه کوزهها سر من میشکند. فوقش اینست که به من میگویند تو فقط منافع فردی خودت باعث شده که از اصغر [مجید] جدا شوی. فوقش سازش و بدتر از آن.
انگیزه غیر اصولی و منافع فردی است که به من نسبت داده شود ولی این بهتر است. فوقش به من میگویند ارتباطت قطع تا ۲ سال کار کارگری برو. ولی خوب حداقل از این همه بند که به دورم بسته شده نجات مییابم.
حداقل باز چند روزی وقت دارم که راه درست را انتخاب کنم و باز با A [مجید] و رفقایش حرف بزنم و قانعشان کنم که مطالب را به شما بگویند.
یا حداقل خودم بتوانم تصمیم جدی تری بگیرم. من میدانستم که گفتن این مطالب به شما ولو از دیدگاه فردی عنوان شود بنفع سازمان و به ضرر A [مجید] و رفقایش است و اصل مطلب در این بود که آیا به نفع نهایی خلق است یا نه؟
منافع فردی من برای گفتن به شما تضادی نداشت و این سئوال برایم بود که بهخاطر خودم منافع خلق را زیر پا میگذارم یا نه.
یک موجود بهتمام معنی بدبخت و متلاشی هستم
روز جمعه با تمام دروغ هایی که گفتم قبول کردید که بنویسم و بعد نظر بدهید. درعین حال از A [مجید] هم خواسته بودید موضع خودش را روشن کند. اگر باز یک سری دروغ سرهم میکردم و مینوشتم و وقت شما و عده دیگری را که که واقعا بخاطر خلق جان میکنید میگرفتم با منافع حیاتی و فعلی خلق بخاطر یک چیز فرعی و چیزی که قادر به شناختش و تشخیص آن نیستم و نظر روشنی ندارم به بازی گرفته بودم. من حداقل به این اعتقاد داشتم که شما منافع خلق راهنمای راهتان است و از لحظه ای دریغ نمیکنید و دارید صادقانه با دشمنان خلق دست و پنجه نرم میکنید. به این اعتقاد داشتم و وقتگیری بیش از حد و اندازه چیزی جدا با نظر و ایدآل اندیشه من بود. در این زمینه که بیش از این نمیتوانم بکشم و بیش از این نمیتوانستم به شما دروغ بگویم.
با A [مجید] صحبت کردم و او هم در اثر برخورد شما بسیار تغییر کرده بود و صداقت را دراین میدید که مطالب را برای شما عنوان کند. او در اینجا پذیرفته بود با اینکه از لحاظ جمع خودشان به ضررشان تمام میشود ولی نمیتواند او هم برای ادامه دروغ به شما دلیل خلقی بیابد.
وجود من که تضاد عمیقی در بین آنها بودم و تصمیم گرفته بودم مطالب را بگویم و این تنها راهی بود که میتوانست مرا زنده نگه دارد ولو اینکه بدست شماها بعنوان یک خائن بعدا کشته شوم. وجود من که مسئله وقت گیری زیادی برای آنها ایجاد کرده بود و میتوانم به عنوان اصلی ترین مسئله وقت گذاری شما را در برخوردشان با خودشان نام ببرم (چون اگر من اصل بودم از ابتدا بخاطر من مسائل را مطرح میکردند و یا حداقل آزادم میگذاشتند که تصمیم بگیرم و یا در نهایت مرا در ایدئولوژی خودشان حل میکردند که دیگر گرایشی بسمت شما نداشته باشم و یا احساس عدم صداقت به شما مرا رنج ندهد).
آنها بخاطر اینکه وقت شما وقت خلق است راضی شدند (شب اول) که مطالب را بگویند. من هم که این موافق میلم بود شروع بنوشتن کردم. اما بعد آنها دیگر کاری به کار من نداشتند. من که تصمیم گرفتم به شما بگویم حالا از نظر آنها یک فرد نفع پرست و یک فرد خائن هم به شما و همه به آنها تلقی میشوم.
آنها بعدا به گفتند که دلشان نمیخواهد مسائل رو شود و میتوانند بازهم در مقابل شما دروغ بگویند ولی دیگر بس است. وجود من اصل آنها را نمیتواند به کار اصلیشان برساند. آنها از این به بعد میبینند که اول از همه از وجود من راحت شوند بهتر است و به این منظور من آزادم که هرکاری که میخواهم بکنم.
A [مجید] میگفت تو نشان دادی که فقط منافع خودت را میبینی و ایدئولوژی نداری به هیچ چیز پابند نیستی.
حتی عاملی که باعث شد من این نوشتهها را به شما برای روز سه شنبه تحویل ندهم دوباره احساس گناه من از این بود که نکند بخاطر منافع فردی حیات اینها و منافع خلق و…. را به بازی گرفته باشم. در نهایت میدیدیم که باز در وجودم احساس گناه به اسلام، به خلق، به خدا بوجود آمده. اینها همه مال این است که در من اصلا ایدئولوژی وجود ندارد یک موجود بهتمام معنی بدبخت و متلاشی هستم.
نمیدانم چه هستم و چه موجود متعفنی
اگر از ابتدا ایدئولوژی داشتم با قاطعیت راهی را انتخاب میکردم و از این باکی نداشتم که ایدئولوژِی مخالفم روی من بد قضاوت کند. تحلیل میکردم که عملم درست است و ناراحتی وجدان رنجم نمیداد.
اما حال در هردو صورت رنج میبرم. و این مال اینست که نمیدانم واقعا کدام راه درست است. من فقط میدانستم که مبارزه با رژیم و مبارزه با خصلتهای خرده بورژوازی درست است ولی اینکه این مبارزه بخاطر مارکسیسم یا بخاطر اسلام باشد نمیدانستم.
حالا میگویم من فقط در صورتی که از این تضاد بیرون میآمدم راحت بودم در صورتی که میتوانستم و باز اجازه داشتم که مبارزه کنم راحت بودم، درصورتی که دروغ گفتن به شما بی صداقتی نبود راحت بودم.
قبول میکنم که نمیدانم چه هستم و چه موجود متعفنی.
…
من هم به شما خیانت کردم و هم به A [مجید] و رفقایش و میدانم اگر من هم مثل A [مجید] و رفقایش دارای ایدئولوژی آنها بودم رنج نمیبردم که دارم به شما خیانت میکنم.
چنانچه آنها از تماس های غیر تشکیلاتی شان رنج نمیبرند بلکه به راحتی کار میکنند و یا اینکه اگر از همان ابتدا میتوانستم این را تشخیص بدهم که مثلا افکار A [مجید] و رفقایش یک افکار صرفا خرده بورژوازی است و خیانت در جهت خلق است آنا به شما میگفتم و واهمه ای از تهمت منافع فردی نداشتم.
من در تمام این مدت رنج کشیدم و روزگاری به سیاهی روزگار من نبوده. من آدم بدبختی هستم. مثل ثروتمندی که آرزو دارد نان بخورد ولی اوره اش سازش ندارد. من آرزو داشتم مبارزه کنم ولی مبارزه با مرزهای فردی من سازش ندارد.
سازمان… باید مرا به قتل برساند
راه برایم بوده که مبارزه کنم ولی نتوانستم و حالا هم باید بمیرم نه بخاطر اینکه از انقلابیون دور هستم، نه بخاطر اینکه درون من صلاحیت نان خوردن را نداشته. من از سه ماه کار کارگری حرفی هم نمیزنم. زیرا چه فایده هزار سال کار میکردم و یا یک روز کار میکردم. مهم این بود که خائن نبودم. آنچه که برای من افسوس در بر دارد نگاه به گذشته دو سال پیشم نیست. نگاه به گذشته ۴ ماه پیش است. آنوقت که من واقعا میخواستم با امراض درونیام مبارزه کنم. آنوقت که راضی بودم کار کارگری کنم ولی برای خلقم ساخته شوم. آنوقت که آخرین فرصت را خلق به من میداد که خودم را در دامنش پاک کنم. اما من باز هم توجهی به عمق نکردم..
(میدانم باز هم خواهید گفت و حق دارید همانطور که در گذشته گفتید و راست گفتید) هنوز هم بدرستی نفهمیدم.
میتوانم بگویم این سکوت من بخاطر A [مجید] نبود.
می توانم بگویم دانستن موضوع خواهر از لحاظ فردی چیز مهمی برای من نبود.
چون من عمیقاً میدانستم که A [مجید] هیچوقت مرا دوست نداشت. من بیشتر از اینکه برای خودم دلم بسوزد برای خواهر و ضربه روحی او ناراحت بودم.
میتوانم بگویم که این برخورد A [مجید] با خواهر برایم در مورد A [مجید] شک بوجود آورد که در ایدئولوژی او هم این نمیگنجد. اما وقتی رفقای او را فکر میکردم میدیدیم که انها که اینطور نبودند و تازه او از خودش هم انتقاد کرده بود.
در حال حاضر احتیاجی نیست که زیاد روی من وقت بگذارید. من میدانم که جای من جز در زیر خاک نیست.
حاضرم آنها که مرا میشناسند دعوت کنید و بدست همه شما اعدام شوم. همانطور که A [مجید] گفته بود و خودم بخوبی میدانم. من دیگر جایی در هیچ کجا ندارم. آنوقت که صرفا مسائل فردی و ضعف فردی داشتم بار زیادی سازمان بودم و حالا که علاوه بر آن یک سر بدبینی و اسمش را بگذاریم شناخت و یک سری رذالت هستم.
در این مرحله و مراحل بعد میدانم که صرف سازمان نیست که مسائل مرا وقت بگذارد که حل کند. باید مرا بقتل برساند.
این حق من است و این خواست خلق است. من از اینکه هرگز نتوانستم خدمتی به خلق کنم. متاسفم.