۱۳۹۱ آبان ۱۴, یکشنبه

یادواره ابراهیم ال اسحاق ابراهیم، آنگونه که من او را، نزدیکتر از همه، دیدم و شناختم


یادواره ابراهیم ال اسحاق

ابراهیم، آنگونه که من او را، نزدیکتر از همه، دیدم و شناختم

ابراهیم انسانی بود با فطرتی پاک و صادق، و فوق العاده صبور و شکیبا، مهربان و نیکوکار. با حسادت و بدخواهی کاملا بیگانه بود و خیرخواهانه همیشه آماده کمک و یاری رساندن به دیگران. او که خود فردی کاردان، مطلع و با مطالعه بود و از جمله در نویسندگی مهارت و تجربه بسیار داشت، همواره مشتاق و آماده انتقال تجارب و آموزش هنرش به دیگران بود و خالصانه دوستان و آشنایان را بخصوص در زمینه نویسندگی یاری و راهنمائی می کرد. گاه روزها و شبها وقت می گذاشت و بیداری می کشید تا نوشته ها و حتی کتابهای دوستان را ویراستاری، تصحیح و آماده چاپ نماید.
ابراهیم روحی داشت کوه وار: بلند، بزرگ، ستبر و شکست ناپذیر. هرگز تسلیم سختی ها و ناملایمات زندگی نمی شد. او چنانچه بخصوص در دوران بیماری اش نشان داد، تحمل و مقاومتی شگرف و باورنکردنی داشت. همانگونه که خود در یکی از سروده هایش به نام "غرور" می گوید، حتی ای.ال.اس حریف روح آزاد و غرور بالابلند انسانی اش نشد. ابراهیم به واقع این بیماری هولناک را و مرگ را به زانو درآورد.
وسعت نظر و طرز نگاه ابراهیم به زندگی شگفت انگیز بود. او با هنر زندگی کردن بخوبی آشنا بود و با قدرت و توانائی معجزه واری لحظه ها را در هر شرایطی دلپذیرتر می ساخت. با نگاهش، با حرف و قلم اش به زندگی و به کل پدیده های آن، حتی ساده ترین شان، رنگی زیبا و شادی آفرین می پاشید، و کوچکترین صحنه ها را بنحو تحسین برانگیزی، هنرمندانه در کنار هم می چید و به آنها معنا و مفهومی دلنشین میداد.
ابراهیم سرشار از مهر و محبت و شور و عشق بود. پدری بود مهربان، صبور، متواضع و شوخ طبع و شاد. پدری که با رفتار و کردارش به فرزندانش درس عشق و زندگی آموخت. پدری نمونه که همواره موجب افتخار دخترانش بوده و هست و خواهد بود. ابراهیم همسری بود صمیمی، وفادار، صادق و عاشق که بیان این عشق و سرودن و گفتن از آن را افتخار خود می دانست. ابراهیم که زیبائی ها را می دید و زیبائی می آفرید، خود نیز زیبا زاده شده بود. چشمان نافذ آفتاب گونه اش، هر عاشق شیفته ای را محسور و مجذوب می کرد. ابراهیم معشوقی بود بی همتا و یگانه. او برای من سرچشمه و تجسم تمام خوبی ها، او برایم مظهر عشق بود!
فرح شریعت اول نوامبر ۲۰۱۲

خوشا عشق و خوشا پیدا شدن در عشق

از لطف تو چون جان شدم، از خویشتن پنهان شدم
ای هست تو پنهان شده، در هستی پنهان من
اول نوامبر، دهم آبان، دوسال از آسودن او می گذرد! زمان می گذرد و من هنوز که هنوز است، رفتنش را باور ندارم. دو سال پیش، چنین روزهائی.... راستی چه بنامم آن روزها را؟ روزهائی که من و بچه ها مانند کسانی که بهت زده و حیران به ساعت شنی خیره شده باشند، روزها و لحظه ها را می شمردیم. تیک تاک ساعت گویا قوی تر و بلندتر از همیشه عذاب آور و گوشخراش بود. زمان رفتن او نزدیک و نزدیکتر میشد. دو سال پیش در چنین روزهائی من، با شرکت ها و موسسه های مختلف و بزرگ "گورکنی" و "مرده شوئی" در اتاق های فوق العاده شیک و مدرن آنها قرار میگذاشتم. و در حالیکه از مشاهده کتابچه های مختلف مد تابوت و قبرهای رنگارنگ و آخرین مدل، سرم به دوران می افتاد و حالت تهوع می گرفتم، برای ارزان حساب کردن کفن و دفن او چانه میزدم. مراسم تشییع و خاکسپاری او را برنامه ریزی می کردم. به گورستان های مختلف سر میزدم. و... و برای او زیر درختی در گوشه ای دنج و زیبا گوری مناسب انتخاب می کردم!
سرانجام روز اول نوامبر او را به همراهی پرستار حمام اش کردم، ریش هایش را زدم، بر موهایش شانه کشیدم و ساعتی بعد او روی صندلی چرخدارش نشسته بود. قرارمان این بود که من آن روز آخرین حرفها و خداحافظی اش از بچه ها را که از قبل و به فارسی نوشته بود، برای آنها بخوانم. هر سه دور او حلقه زدیم. بچه ها در طرفین و من پشت سر او. حرفهایش را از کامپیوترش کلمه به کلمه و آهسته برای آنها خواندم. بچه ها بر دستهایش بوسه زدند و از خوبی های پدر گفتند. او آخرین پیام و سفارش هایش را، که باز تاکید بر ادامه زندگی من و بچه ها بود، با یگانه انگشتی که دیگر رمقی در آن نمانده بود و به سختی تکان میخورد، تایپ کرد و من تک تک آنها را به گوش جان سپردم. و... سپس با اشاره چشمش، او را بر روی تخت اش منتقل کردم تا بخوابد! خوابی ابدی. خوابی که دیگر بیدار شدنی در کار نبود. لحظات قبل از بسته شدن چشمانش، من حتی گریه نیز نمی کردم که مبادا اشک هایم او را آزار دهند. دستش را گرفته بودم و بی مهابا حرف میزدم. از خواب و از آرامش می گفتم. از او میخواستم به این فکر کند که دارد زیر عمل جراحی می رود و بعد برای همیشه بهبود پیدا خواهد کرد. دستش را در دستانم می فشردم و به آرامی، انگاری که برایش لالائی می خوانم، زمزمه می کردم؛ آرام بخوابد، باز به من تکیه کند، من ثانیه ای تنهایش نگذاشته ام و اکنون نیز در کنارش هستم. به او می گفتم: عزیزم، وجود مرا در خودت حس کن، و آرام آرام بخواب. ... تا اینکه کم کم چشمان مهربانش برای همیشه بسته شدند و او با لبخندی بر لبش به خواب ابدی فرو رفت! عجیب اینکه من هنوز روی پاهایم ایستاده بودم. راه می رفتم، حرف میزدم، از دکتر و پرستار برگه فوت می گرفتم. ساعتی بعد نیز زنگ زدم و نعش کشها با لباس رسمی و کراوات آمدند و آن جسمی را که برایم آشناترین و عزیزترین بود، با عزت و احترام بسیار برای آخرین بار از درب آشیانه مان خارج کردند و با خود بردند. و من... لحظاتی بعد، وقتی در حمامش، که هنوز از بوی تن او آکنده بود، نگاهم در آینه به چهره سفید و محو خودم افتاد. از دیدن تصویر آن مرده در آینه، مو بر تنم سیخ شد! آه، این من بودم که مرده بودم... به واقع نیز، من طی سالهای اخیر، طی دوران بیماری او، همراه با او، بتدریج از زندگی حذف شده بودم.
اما... بعد از او، وجود دو یادگار این عشق بزرگ و باشکوه، مرا با قدرتی آسمانی و معجزه وار به زندگی بازگردانید. من اکنون به حرمت این دو وجود مقدس زندگی ام، و گرمی جان آنها، و همچنین با یاد و خاطره عزیز او و عشق بزرگمان، هنوز سخت و محکم، پابرجا ایستاده ام.

بله، دهم آبان، اول نوامبر، دومین سالگرد آسودن اوست. خوشا یاد عشق و خوشا یاد او!
فرح شریعت

هرانا؛ دونامه از وحید اصغری زندانی محکوم به مرگ به مسئولین قضایی

هرانا؛ دونامه از وحید اصغری زندانی محکوم به مرگ به مسئولین قضایی


روی لینک های زیر کلیک کنید

هرانا؛ لقمان و زانیار مرادی دو زندانی محکوم به اعدام در انتظار اجرای عدالت


گزارشگران: بازمانده ای از دهه جنایت خاموش! گفتگو با رضا پور کریمی شاهد جنایات - بخش اول

گزارشگران: بازمانده ای از دهه جنایت خاموش! گفتگو با رضا پور کریمی شاهد جنایات - بخش اول


یک دهه زندان و شکنجه, اضطراب و زیر سایه اعدام بسر بردن خود گویای جنایتی است که بر رضا پور کریمی و هزاران نفر از مردم ستمزده کشورمان رفته است. رضا پور کریمی از جمله بازماندگان آندوران سیاه است و لب به سخن می گشاید و ناگفته هایی از آندوران سرکوب خونین شقأئق ها دارد. او زندانهائی چند را تجربه کرده است و انبوهی از خاطرات را بازگوئی می کند. برای انسان بودن به دخمه ها و سیاهچالهای جمهوری اسلامی کشانده شده است و با تلی از اتهامات از گذرگاههای مرگ جان بدر برده است. افشای بخشی از جنایات رژیم را به او می سپاریم و با وی گفتگوئی داریم.
با سپاس از شما رضا پورکریمی گرامی
فعاليت سياسي را از چه زماني آغاز كرديد؟
ازسالهاي دهه 50 زماني كه دبيرستاني و محصل بودم با تفكرات سياسي وانديشه ي چپ آشنا شدم .در جمع خانواده برادري داشتم كه دانشجوي دانشكاه پلي تكنيك تهران بود و به خاطر فعاليت هاي سياسي وانقلابي زنداني شد وپس از آزادي از زندان به سازمان فدائيان خلق پيوست و گویا در سال 56 يكسال مانده به پيروزي قيام مردم در راه آرمان هاي انقلابيش كشته شد. زندگي كوتاه وآرزوهاي نيك برادرم هوشنگ ومرگ حماسه ای اش ؛ كه جان فدا كرد سرمشقي بود كه در روزهاي سختي بتوانم انسان باشم .
همانند بسياري از دانش آموزان در جنبش دمكراتيك و مبارزات ضد ديكتاتوري برعليه رژيم شاه شركت داشتم و بعد از پيروزي انقلاب از دوستداران فدائيان خلق بودم اما هيچگونه فعاليت سياسي يا تشكيلاتي نداشتم . علاقمند بودم مطالعه كنم تا به حقايق كاملتري دست يابم . بعد از آنكه در امتحان ورودي كنكور قبول نشدم  در دي ماه سال 1358 راهي خدمت سربازي شدم .
شما در مهر ماه سال 1360 بازداشت شديد؛ نحوه دستگيري شما چگونه بود وچرا؟
بعد از پايان سه ماه دوره آموزشي سربازي در پايگاه يكم نيروي هوايي مهرآباد تهران براي ادامه خدمت به پايگاه هوايي شهرآباد بجنورد(خراسان)  منتقل شدم . نزديك به پايان خدمت 18 ماهه بوديم كه جنگ ايران وعراق آغازگرديد و6 ماه ديگر به عنوان احتياط به خدمت ما اضافه شد . درشهريور سال 60 در مرخصي بودم كه دراثر يك سانحه رانندگي از ناحيه چشم به سختي مجروح شدم ودر بيمارستان فارابي تهران جهت مداوا وعمل جراحي بستري شدم . اين اتفاق هم زمان بود با روزهايي كه جمهوري اسلامي با شدت هرچه تمامتر مخالفان وهوادران سازمان وگروههاي سياسي را سركوب ميكرد ؛ اتمام مرخصي من وغيبتم در پايگاه هوايي؛ اين شبهه را براي گروه ضربت كه بعدها سياسي ايدئولوژيك نام گرفت بوجود آورد كه وابسته به جريانات سياسي باشم ؛ ازاين رو تمام وسايل شخصي وكيسه سربازي مرا مورد تفتيش قرار دادند ومقداري كتب وروزنامه سياسي پيدا كردند . برخي از سربازان حزب الهي نيز گزارشاتي از نوع طرز فكر من كه مغاير با آنها بود نوشته وبه گروه ضربت تحويل دادند. در بيمارستان بستري بودم كه يكي از دوستان سرباز به عيادتم آمد وحكايت كرد كه براي من چه اتفاقاتي افتاده ؛ اين دوست از من ميخواست كه به هيچ وجه به محل خدمت سربازي برنگردم . دچار ساده انديشي بودم وفكر نمي كردم چند كتاب وروزنامه كه بيشتر مربوط به روزهاي آزادي فعاليتهاي سياسي  سازمانها بود بتواند عواقب سنگيني داشته باشد ؛ تصور ميكردم چون وابستگي سياسي ندارم وبه صورت تشكيلاتي فعاليت نمي كنم مسائل به سادگي برطرف ميشود ؛ با همين خوش بيني به پايگاه هوايي بجنورد برگشتم ؛بي خبربودم كه 12 مهرماه آخرين روز آزادي من است ؛در همان درب ورودي پايگاه هوايي بجنورد دستبند زده شدم وگروه ضربت پايگاه انگار كه يك انقلابي حرفه اي را شكار كرده است با دوگروه سرباز مسلح مرا به سلول انفرادي بازداشتگاه هدايت كردند. روزبعد ستوان نريماني كه به تازه گي حزب الهي شده بودوسابقه خدمت در ركن 2 امنيت شاه را داشت مرا جهت بازجويي فرا خواند ؛ برگه بازجويي را برروي ميز گذاشت وخواست كتبا خودم را معرفي كنم . من با صداي بلند به اوگفتم به ساواكي جماعت بازجويي پس نميدهم . گفته من اورا خيلي عصباني كرد وقتي روبروي من قرارگرفت با نوك پوتين چنان به زيرزانوي من كوفت كه هنوزپس ازگذشت سالها آن كبودي را به يادگار دارم . شدت ضربه او مرا به زمين انداخته بود ستوان نريماني با خشم خواست كه مرا به سلول انفرادي برگردانند. روزبعد يك فرد كه لباس همافري پوشيده بود بازجويي مرا بعهده گرفت برروي اتيكت سينه اش نوشته بود همافر فاتحي .دربرگه بازجويي بايد اين سئوال را جواب ميدادم . شما به اتهام عضويت در گروهك اقليت ؛ جاسوسي براي سازمان ؛ فحاشي وهتك حرمت به سربازان حزب الهي – ترويج افكارماركسيستي – بازداشت شده ايد چه پاسخي داريد. همه اتهامات؛ برايم مضحك وخنده داربنظرميرسيد وقتي به او ميگفتم براساس چه اسنادي اين اتهامات به من زده ميشود ؛كتاب وهمان چند روزنامه سياسي وتعدادي نامه خانواده ودوستان را سند قرار ميدادند. يك هفته بعد جهت بازپرسي ومحاكمه مرا به دادگاه ارتش خراسان لشگر77 فرستادند.توسط يك افسربه نام باقري مورد بازجويي قرارميگرفتم ؛ اتهامات به حدي بي پايه وبي اساس بود كه بابت اعتراف گيري احتياج به خشونت يا شكنجه پيدا نميكردند ضمن اينكه بازجويي ها با چشم باز صورت ميگرفت روالي بود كه در مورد متهمين دادگاه ارتش صورت ميگرفت . با همين اتهامات وپس از گذشت 3 ماه دادگاه من فرا رسيد . ناگفته نماند كه ممنوع ملاقات بودم و 2 بار كه خانواده ام از تهران به ملاقات آمده بودند فقط لباس وپول را از انها پذيرفته بودند وخانواده مغموم برگشته بودند .
قاضي دادگاه فرد روحاني بود به نام حاج آقا حافظي ؛ دادستان دادگاه همان بازجوي من سروان باقري بود؛ و وكيل مدافع سرهنگي بود كه نامش را به ياد ندارم . در آنروز متوجه شدم كه از  وكيل مدافع برخور دارم وكيل مدافعي كه تا قبل از دادگاه حتي يكبار ايشان را نديده بودم وبه جرات ميتوانم بگويم كه ايشان حتي زحمت خواندن پرونده مرا به خود نداده بودند . در دادگاه يك منشي نيزحضورداشت كه هرچه را  كه نقل ميشد ايشان مكتوب ميكردند. دادستان پرونده ام را قرائت كرد وبا همان اتهام عضويت در فدائيان اقليت ؛جاسوسي؛ اشاعه افكارضاله كمونيستي ومرتد ومفسد في الارض خواستار اشد مجازات يعني اعدام گرديد. حاكم شرع از من پرسيد اتهامات را قبول داري ؟ گفتم خير . گفت قبول داري كه ماركسيستي ؟ گفتم خير؛ درادامه گفتم ماركسيسم دريايي از علم است ومن دراين زمينه چندان مطالعه اي ندارم كه چنين ادعايي كنم .! گفت پس مسلماني ؟ بازهم گفتم خير ؛ اسلام نيز دنيايي از فقه واحاديث است ومن چندان مطالعه اي در اين مورد ندارم ! اتهام عضويت درسازمان فدائيان اقليت وجاسوسي براي اين سازمان نيزغلط وناصحيح است وهيچ سندي دراين مورد نيز وجود ندارد ؛ من چه عضوي هستم كه كسي در رابطه با من دستگير نشده ؟ صحبتهاي من بوسيله وكيل مدافع قطع شد او به من ميگفت خفه شو بي ادب به جاي اينكه توبه كني واز حاج آقا بخواهي كه درگناهانت بخشش قائل شود مدام زبان درازي ميكني احمق!! در جواب وكيل مدافع گفتم توبه متعلق به گناهكاران است ومن گناهي نكرده ام . حاكم شرع خشمگينانه گفت تو مرتد شده اي وميگويي من گناهي نكرده ام ؛ تو به امام امت و ائمه اطهار پشت كرده اي وميگويي گناه نكرده ام تو مرام كمونيستي را دربين سربازان اشاعه داده اي وميگي گناه نيست ؟ تومرتد ومفسدفي الارض هستي وبه اشد مجازات محكوم ميشوي براي آخرين بار در اين دادگاه از خودت دفاع كن .     براي آخرين دفاع از خودم گفتم جناب حاج آقا؛ جناب دادستان ؛ما انسانها توليد كارخانه نيستيم كه يك فرم باشيم ؛ نخود ولوبيا هم نيستيم كه يكجور باشيم ؛ ما انسانها مغز وشعور داريم وبر حسب آنچه كه شناخت پيدا ميكنيم حق انتخاب داريم من صادقانه به شما گفتم كه در حال مطالعه هستم وبسيار متاسفم كه در دادگاه شما كسي به جرم پژوهش ومطالعه محكوم به مرگ شود . حاكم شرع پس از شنيدن دفاعيات من گفت ما براي تو متاسفيم كه همچنان مرتد هستي واين مدت كه در زندان بوده اي نفهميدي كه بايد نادم شوي !!
فكرميكنم به سه سئوال شما با هم پاسخ داده ام
شما زندانهاي متعددي را تجربه كرده ايد .علت انتقال به اين زندانها چه بود؟
قبل از پاسخ به اين سئوال در ادامه نتيجه دادگاه عرض كنم بعد از گذشت چند روز از دادگاه در اواخر ديماه سال60 به زندان وكيل آباد مشهد بند يك عمومي كه در زمان شاه نيز زندان سياسي بود انتقال داده شدم . بعد از چند ماه بلاتكليفي وگذراندن روزهاي پرتشويش وپراضطراب كه غروب هنگام؛ اسامي زندانيان براي اجراي حكم اعدام از بلندگو زندان خوانده ميشد در اواخر فروردين سال61 حكم زندان من طي يك برگه ابلاغ شد ؛ با يك درجه تخفيف محكوم به حبس ابد .
زندانيان سياسي وكيل آباد مشهد با قدرت گيري توابين زندان وگشت محسوس ونامحسوس پليس هاي قضايي داخل زندان كه اسدالله ناميده ميشدند به بدترين شكل ممكن آزادي شخصي خود را از دست داده بودند از سال 62 كلاسهاي ارشادي به شكل اجباري دائر بود وزندانيان مجبور بودند رساله خميني و كتابهاي فقهي وفلسفي اسلامي را در ساعات طولاني گوش دهند وبخوانند .در سال 64 عده اي از زندانيان تصميم گرفتند كه كلاسهاي ارشادي اجباري را تحريم كنند من نيز جزو اين زندانيان بودم ؛ با علم به اينكه ميدانستم زندانبان واكنش خشن نشان خواهد داد به صف تحريم كنندگان كلاس پيوستم. درزمان شروع كلاسها نزديك به 40 نفر از كلاسها خارج ميشديم ودر مسجد زندان مي نشستيم ؛ بعد از گذشت 2 روز اين عده را از بند دو عمومي خارج وبه يك قرنطينه منتقل كردند .اين ماجرا ومقاومتهايي كه يارانم در برابر روزهاي سخت مجازات از خود نشان دادند گفتني بسيار دارد كه مرا از جواب به سئوال دور ميكند ؛ اين جنبش كه بيشتربه مفهوم حق خواهي براي زندگي به ميل خود در زندان بود موجب گرديد كه براي من پرونده جديدي ساخته شود من به اتهام عضويت در تشكيلات زندان ؛ قانون شكني ؛ تمرد از قوانين ؛مجددا بعد از گذشت 4 سال به دادگاه ارتش جهت بازجويي فرستاده ميشدم . در بازجوييها اظهار ميكردم كه هركس برحسب دلايل فردي از رفتن به كلاسها اجتناب كرده ودليل من اين است كه ميخواهم برحسب علاقه خود كتاب مورد مطالعه را انتخاب كنم وبه هيچ وجه تشكيلاتي در كار نبوده . بعد از چندين بار بازجويي در دادگاه ارتش خراسان ويكبار مورد ضرب وشتم قرار گرفتن در دفتردادياري زندان وكيل آباد مشهد مرا در شامگاه يك روز سرد زمستاني به تهران زندان جمشيديه يا دژبان مركز منتقل كردند . در بازداشتگاه جمشيديه تهران با همان اتهامات كه ذكرش رفت ؛( تشكيلات وقانون شكني) مورد بازجويي قرار دادند ميخواستند كه نام عاملين تشكيلات زندان را بنويسم من مينوشتم دلايل فردي بوده وتشكيلاتي وجود نداشته است. چندين بار با مشت ولگد ويكبار نيز به تخت بسته شدم وبه پشتم وكف پايم ضربات شلاق زده شد . سه بار در يك هفته اول در بازداشتگاه جمشيديه مورد بازجويي قرار گرفتم وصداي باز وبست شدن درب سلولهاي مجاور ترس وتشويش بي اندازه اي در من بوجود مياورد . بعد از گذشت يك هفته ديگر از بازجويي خبري نبود ووضعيت من روال عادي داشت . مدت 14 ماه در سلول انفرادي بازداشتگاه جمشيديه بودم كه به زندان اوين فرستاده شدم در زندان اوين مجددا با همان اتهامات مورد بازجويي قرار گرفتم اما ديگر از خشونت خبري نبود بعد از گذشت 2 ماه درسلول انفرادي اسايشگاه مجددا به زندان وكيل آباد مشهد برگشت داده شدم . پس از باز گردانيدن من به زندان وكيل آباد مشهد بازهم در سلول انفرادي اسكانم دادند . به زندگي در سلول انفرادي عادت كرده بودم وازاين كه شنيده بودم مقاومت ومبارزات زندانيان نتيجه داشته وكلاسهاي ارشادي از روال اجبار خارج شده ودر بند 2 عمومي زندان وكيل آباد كلاسها حذف گرديده نيروي مضاعف وتازه اي پيدا كرده بودم . پس از يكماه در سلول انفرادي به سلول قرنطينه كه زندانيان مقاوم در آنجا نگهداري ميشدند فرستاده شدم ودر دي ماه سال 66 به بند عمومي 2 زندان انتقال يافتم  كه يكي از روزهاي خوب زندگي من بود ؛ ديداربا دوستاني كه مدتها ازديدنشان محروم شده بودم . بعد از مدتها زندگي در سلول انفرادي زندگي در بين دوستان براي من خوشبختي بزرگي بود . دريكي از روزهاي بهمن ماه كه در هواخوري زندان فوتبال بازي ميكردم از بلند گوي زندان اسمم خوانده شد؛ با همان لباس ورزشي به دفتر دادياري رفتم . دو مامور ازمن ميخواستند كه هرچه سريعتر با آنها هم قدم شوم گفتم كجا ؟ گفتند احضار شده اي به سپاه ملك آباد . باز هم سلول انفرادي ؛ سلول انفرادي سپاه ملك آباد بسياركوچك وغيراستاندارد بود داخل سلول ميبايستي سرت را خم ميكردي ؛ امكاني نداده بودند كه با خود لباس وحوله ومسواك به همراه ببرم واز بوي عرق لباس ورزشي ام حالم خراب ميشد ؛ بدون انكه بگويند براي چه مرا به سپاه ملك اباد آورده اند سه روز گذشت تنها ارتباط من با دنياي خارج سه نوبتي بود كه براي دستشويي از آن دخمه كوچك خارج ميشدم . صبح روز چهارم از نگهبان كه چهره بربري داشت خواستم كه قلم وكاغذي به من بدهد اويك خودكار ونصف كاغذي به من داد ؛ من خطاب به بازجو نوشتم اگر تا يكساعت ديگر به من جواب داده نشود كه براي چه دراين مكان هستم از خوردن غذا امتناع واعتصاب غذا را شروع خواهم كرد ؛ اين هشدار نبود بلكه جانم به لب رسيده بود واماده بودم حتي پذيراي مرگ باشم . شايد نزديك 20 دقيقه بعد مرا چشم بند زده نزد بازجو بردند. برعكس تصورم كه انتطارخشونت را داشتم بازجو بسيار محترمانه برخورد ميكرد واظهار بي اطلاعي ميكرد كه من در سلول انفرادي هستم !! بازجو گفت : برحسب دادخواهي پدر شما هئيت پيگيري آيت الله منتطري از ما خواسته اند كه پرونده شما را مورد بررسي قرار دهيم واگر ممكن بود آزاد شويد وما در حال بررسي هستيم ؛ در ادامه از من سئوال كرد چنانچه بخواهيم شما را آزاد كنيم حاضر به نوشتن انزجار نامه نسبت به گروهك جهنمي فدائيان اقليت هستيد ؟ گفتم به هيچ وجه چون با اين انزجار نامه ثابت ميكنم كه وابستگي سياسي داشته ام در حالي كه هميشه حرف من اين بوده كه هيچگونه وابستگي تشكيلاتي به هيچ جرياني نداشته ام . بازجو گفت بسيار خوب ، خانواده شما خواسته اند كه به شهر زادگاه تان نوشهر انتقال پيدا كنيد تا امكان ملاقات با آنها برايشان راحتتر شود شما هم موافقيد ؟ گفتم بله . ولي تعجب ميكنم كه شما ميگوئيد در حال بررسي پرونده من براي آزادي هستيد وبه اين صورت بدون هيچگونه امكاني در سلول تنگ وتاريك محبوسم كرده ايد . گفت دستور ميدهم كه به سلول عمومي فرستاده شويد . در سلول عمومي ملك اباد به غير از تعدادي سرباز وافسر افغان كه توسط مجاهدين افغان تحويل حكومت ايران شده بودند چند زنداني وابسته به مجاهدين تنها يك نفر برايم آشنا بود كه معروف به صادق كوچولو بود او در 12 سالگي زنداني شده بود. داستان صادق طولاني است اما آن زمان كه اورا ديده بودم عليرغم چهره مغموم وناراحتش به دوران جواني 18 سالگي رسيده بود .صادق هم دركشتار عمومي سال67 حلق آويز شد.
در خلال روزهايي كه در سپاه ملك آباد مشهد بودم پدرم براي ملاقات به زندان وكيل آباد رفته بود پس از وقفه اي طولاني به پدر سالخورده ام از طرف داديار زندان ولي پور گفته بودند كه پسرت اعدام شده است ؛ الان كه خود پدرم احساس ميكنم كه پدرم با شنيدن اين خبر چه حالي پيدا كرده بود بيچاره پدرم گريان ونالان به دوستاني كه در بازار داشت وانها نيز در دادستاني مشهد با چند روحاني آشنايي داشتند توسل پيدا كرده بود كه حداقل جنازه را به او تحويل دهند پيگيري دوستان پدرم وروحانيون مشهد اين بود كه شايد خبر صحت نداشته باشد وبزودي اورا از واقعيت قضيه مطلع خواهند كرد ؛پدرم با شك وترديد وچشم گريان به شهرش بازگشت . چند روز بعد به اوخبردادند كه پسرت زنده است وهم اكنون در سپاه ملك آباد ميباشد پدرم سراسيمه به ملاقاتم امده بود دلم براي عزيزاني كه هزاران كيلومتر را جهت ديدنم پشت سر ميگذاشتند ميسوخت .پدرم معمولا در زمان ملاقات كم حرف ومغموم بود اما آن روز به شدت از دستم عصباني بود نميدانست چگونه احساس وعواطفش را سازماندهي كند براشفته وخشمگين بود زندانبان به گونه اي به او تفهيم كرده بود گويا من مقصرم وعلت ؛ماجراجويي وياغي گري من است كه توليد درد سر ميكند به او حق ميدادم كه دچار چنين قضاوتي شود بارها وبارها دستانش وصورتش را بوسيدم تا ارامش پيدا كرد (ملاقات با پدرم در سپاه ملك آباد حضوري بود)دوروزبعد اواسط اسفند به بند2عمومي زندان وكيل آباد انتقال داده شدم .
عيد سال 67 با شكوهترين وبه ياد ماندني ترين جشني بود كه زندانيان سياسي مشهد به مناسبت نوروز وسال نو برگزاركردند بي آنكه تعداد زيادي از زندانيان بدانند كه آخرين بهار عمر خود را جشن ميگيرند.همانگونه در چند سطر قبل گفتم خودم وخانواده ام تقاضا داشتيم كه براي سهولت بيشتر ملاقات به زندان سپاه نوشهر منتقل شوم پس از گذ شت 7 سال اين تقاضا مورد موافقت قرار گرفت ومن در تيرماه سال 67 به زندان سپاه نوشهر منتقل شدم ؛ انتقالي كه موجب پشيماني وافسوس من شد . در سپاه نوشهر انگار كه متهم جديدي باشم مورد بازجويي قرارگرقتم وچندين بار مورد ضرب وشتم ؛آنها با گزارشي كه از دوران واتفاقات زندان من دريافته بودند به زعم خود قصد زهر چشم گرفتن داشتند وزماني كه مرا كتك ميزدند ميگفتند اينجا زندان نوشهر است حواست را جمع كن ؛ به مدت 2 هفته در پشت سلول عمومي كه تخليه شده بود نگهداري ميشدم به علت نداشتن پنجره وكريدور باز متصل به ديوار هواخوري پشه ومگس موج ميزد و امكان آرامش وخواب به راحتي وجود نداشت . از طريق اخبارراديو دريافتم كه ايران قطعنامه 598 را پذيرفته است وآتش بس برقرار گرديده وهمچنين اخباري مبني بر پيشروي سازمان مجاهدين تا شهر كرمانشاه بند عمومي زندان نوشهر به هيچ وجه قابل قياس با زندانهايي كه ديده بودم نبود ؛26 نفر در اين زندان حبس بودند كه 17 نفر آنها از اتهام مجاهدين و9 نفر ازهواداران گروههاي چپ  بودند جاسوسي آشكار فردي به نام شهرام كيا كه از هواداران اكثريت بود افراد ساكن بند را بسيار وحشت زده وبه هم بي اعتماد كرده بود اما طولي نكشيد كه اين فرد به شدت مورد بايكوت بسياري از زندانيان قرار گرفت . يكباربا خانوده ام ملاقات كردم كه انتظار هفته بعد در مرداد ماه به ياس تبديل شد. ملاقاتها قطع شد راديو وتلويزيون را از بند خارج كردند وهمان شب تمامي زندانيان مجاهد را از بند خارج كردند . تصورش را نمي كردم كه ديگر هيچ وقت آنها را نخواهم ديد سعيد- جلال – احمد از همشهريانم بودند كه به خوبي آنهارا ميشناختم . در بدبينانه ترين شكل ممكن فكر ميكردم آنها را به جايي برده اند كه قائله نظامي مجاهدين خاتمه يابد اما اينگونه نبود وهمه آنها به مسلخ گاه مرگ رفته بودند . ازاين جمع 3 نفر باز گشته بودند كه انها هيچ خبري از اين جنايت نداشتند اما بعدها شنيدم كه 2 نفر هرشرايطي كه گذاشته بودند پذيرقته بودند . بعد از گذشت 2 هفته از ماجراي مجاهدين ؛ روزي كه به شدت ستون فقراتم درد ميكرد وبه زور ميتوانستم به روي پاهايم بايستم مرا صدا كردند وچشم بند بسته به بازجويي بردند اززير چشم بند پاهاي چند نفر را كه پشت ميز نشسته بودند را ميديدم اولين سئوالي كه از من كردند اين بود كه ماركسيستي ؟ گفتم خير گفتند جمهوري اسلامي را قبول داري ؟ گفتم اززماني كه نزديك 20 سال سن داشتم در زندان شما هستم وازبيرون خبرندارم فقط در مورد خودم ميدانم كه بسيار با خشونت وقساوت برخورد كرده ايد ! بعدها فهميدم كه اين كنكور مرگ وزندگي بوده است . آنها راي شان اعدام من بود اما چون پرونده ام در مشهد بود ميبايستي از مشهد استعلام بگيرند .
چرا مدت زندان شما به درازا كشيد ؟
در زنداني بسر ميبردم كه روساي اطلاعات اين شهر به خاطر بومي بودن واشراف اطلاعاتي كه از پيشينه سياسي خانواده به خصوص برادرم هوشنگ داشتند حساسيت ويژه اي پيدا كرده بودند وهم به قصد انتقام گيري وهم گروگان گيري وشكست روحيه من . بعد از آن جنايت هولناك وقتل عام عمومي رژيم خميني به خاطر كم رنگ كردن جنايتش باقيمانده زندانيان را مورد عفو قرار داد وادعا ميكردند كه پروسه اين عفودر سه مرحله طول ميكشد ؛ در همان روزهاي ابتداي فرمان عفو بسياري از زندانيان آزاد شدند ؛ در زندان نوشهر هم فقط 5 نفر باقي مانديم اينكه در مراحل بعد آزاد ميشويم بيشتر جنبه آزار روحي براي زنداني وخانواده ها بود . خانواده من پيگيري زيادي كردند بيشتر به اين علت كه بيماري ديسك وستون فقرات من خيلي طولاني شده بود وبيشتر به روي زمين دراز كشيده بودم در سال 68 جهت مداوا با مرخصي من موافقت شد وحدود 2 ماه تحت مداوا بودم . اما مجددا به زندان برگردانده شدم . در سال 69 پدرم از دادستاني مشهد خواست كه مسبب آزادي من شود اما دادستاني مشهد به پدرم تفهيم كرد تازماني كه پسرت در نوشهر باشد آزاد نخواهد شد ؛ چرا كه آنها در سال 67 تقاضاي اعدام او را براي ما فرستاده بودند ؛ بنابراين بهتر است پسرت را به مشهد باز گردانيم . در زمستان سال 69 مجددا به زندان وكيل آباد مشهد منقل شدم . هرمكان اين زندان برايم خاطره بود . ديگر تنها بودم وهمه دوستان آزاد شده بودند . تنها دريكي از قرنطينه هاي بند سياسي قديم زندانيان سياسي نگهداري ميشدند ؛ يعني 24 نفر . اميرغفوري – محمود ميداني – مرتضي عيليان از زندانيان مجاهد كه به طرز شگفت انگيزي زنده مانده بودند در همين سلول بودند ؛ اين سه نفر كه از انها نام بردم در قتلهاي زنجيري سال 74 به قتل رسيدند. در خرداد سال 70 سه مانده به پايان محكوميت 10 ساله از زندان آزاد شدم . قابل ذكر است در سال 63 همه متهمين دادگاه ارتش محكوميتشان تقليل پيدا كرد كه من هم از حبس ابد به 10 سال محكوميتم تقليل يافته بود .

چگونگي آزادي خود ومواجهه با جامعه اي كه ده سال ازآن دور بوده ايد را براي ما بگوئيد؟ پس از كلنجارهاي فراوان در مورد نوشتن تعهد نامه بالاخره با اين تعهد كه چنانچه در هراعتراض يا حركت سياسي عمومي ديده شوم محكوميت مرگ را پذيرا باشم با وثيقه مالي وسند مالكيت منزل مسكوني پدرم از زندان آزاد شدم . در كشور ما تبعيض؛ نابرابري ؛ وناديده گرفتن قانون وحقوق انسانها امري رايج است اما براي جان بدربردگان از زندان ؛ دگرانديشان ؛ ومحكومين سياسي اوضاع ازاين هم وخيمتراست امكان تحصيل در دانشگاههاي دولتي وآزاد ممكن نيست ؛ در موسسات ؛ شركتها ؛ وكارخانجات دولتي از حق استخدام برخوردار نيستيم ؛ در شركتهاي خصوصي نيز حتي اگر شايستگي ؛ مهارت ؛ تخصص هم ثابت شود باز بايد برگ سوء پيشينه ارائه گردد به تازه گي در برگ سوء پيشينه نوشته ميشود كه سابقه موثر قضايي دارد . بااين حساب كدام شركت خصوصي است كه ريسك كند وچنين فردي را مورد گزينش قراردهد . حتي جواز كسب وكار يا تاسيس شركت نيز به خاطر مسئله تشخيص هويت امكان پذير نمي باشد . علاوه برممانعت شغلي هيچگونه فعاليت هنري ويا مطبوعاتي نيز براي محكومين سياسي سابق متصور نيست . حتي اگر فرزندان شان نيز در فعايتهاي هنري ؛ مطبوعاتي ؛ ورزشي بدرخشند از ادامه فعاليت شان جلوگيري ميشود . محكومين سياسي از ابتدايي ترين حق انساني محروم هستند .
از جمله شاهدان دادگاه در لندن بوده ايد وهستند افرادي كه جريان شهادت ها را دنبال نكرده اند ؛ لطفا چكيده شهادتتان را بگوئيد ؟ حكومتي كه همواره در نزد جهانيان مدعي بود در زندانهايش تروريست و ضد انقلاب شورشي محبوس كرده براي من فرصتي بزرگي بود تا بگويم با چه دروغگوي شيادي مردم جهان روبرو بوده اند .
ايران تربيونال يك فرصت بين المللي بود كه من خواستم با بانگ رسا بگويم برسرمن كه فقط جرمم داشتن چند كتاب وروزنامه سياسي بود چه آمد ؟وچه مكافات ومجازاتي را متحمل شدم وچگونه يك قدم تا مرگ فاصله داشتم . دادگاه لندن براي من فرصتي بود تا در برابر حكومتي كه همواره جناياتش را تكذيب ميكرد ؛ اعلام كنم كه شاهد احكام سنگين ؛ خشونت در زندان واعدامهاي دسته دسته بهترين فرزندان اين مرز وبوم بخصوص در تابستان سياه سال 67 بوده ام . حس ميكنم قدري توانسته باشم دينم را به بهترين دوستان در خون خقته ادا كنم .
شهادت شمارا در چه آدرس اينترنتي ميتوان مشاهده كرد ؟
متاسفانه خودم هم نتوانستم در هيچ سايت اينترنتي مشاهده كنم ؛ در برابر پيگيري من از ايران تربيونال دوستان گفتند كه از مصاحبه هايي كه از طريق اسكايپ صورت گرفته به درستي فيلمبرداري نشده است بهرحال آنچه كه در ايران تربيونال نيز مطرح كردم بخش زيادي مربوط به همين سئوالات شما ميباشد كه پاسخ گفته ام .

با سپاس از شما
گزارشگران



وصیت‌نامه ابراهیم آل اسحاق


وصیت‌نامه ابراهیم آل اسحاق

و... اما پیام آخر او. وصیتنامه اش!
بیائید آن را یکبار دیگر بخوانیم. متنی است کوتاه اما سنگین و آموزنده. به سنگینی دریائی از رنج، شکنجه، زندان، مرگ عزیزترین و نزدیکترین دوستان، خون سه برادر، و چندین فامیل نزدیک، دق مرگ شدن پدر و... این کلمات و جملات، فی البداهه و نتیجه خواندن چند کتاب و مقاله نیستند. او "مرد ره" بود!  تک تک این جملات، عصاره و چکیده ۴۰ سال رنج و شکنجه درونی و بیرونی، کار و زحمت ۲۴ ساعته و شب بیداری های بی وقفه، دربدری و دوری از فرزند و همسر، و به جان خریدن هر گونه تحقیر و توهین از هر کس و ناکسی، و خنجر خوردن از دوست و دشمن، و همچنین تجربه تلخ او از "شنا کردنش در دام صیاد" است! ۴۰ سال گذشتن از خود و ۴۰ سال تلاش و مبارزه و سرانجام... ای.ال.اس! که بنا به یک تعبیر نسبتا قطعی پزشکی، ای.ال.اس چیزی نبود بجز: یک نقطه پایان و جمعبندی این تاریخچه ۴۰ ساله و ماحصل پیمودن این مسیر خونین و به پایان بردن آن در اوج سربلندی و رهائی و آزادگی!
یک بار دیگر پیام او را بخوانیم چرا که:
             عارف اگر در عشق گل جان خسته بر باد داد           بر بلبلان درس عاشقی خوش در این چمن یاد داد
وصیتنامه
به نام دوست که شعله ایمانش همواره در قلبم فروزان بود به زودی از این دنیا خواهم رفت، این را شش های از کار افتاده ام می گویند و دستگاه 24 ساعته تنفس، شمارش معکوس را آغاز کرده است. ایمان دارم که دنیای تازه ای در انتظارم هست و از پر  کشیدن به سمت آن خرسندم.اگر دریغی باشد، بیشتر مربوط است به تنها گذاشتن یکی از زیباترین و پرارج ترین مخلوقات آفرینش یعنی همسر عزیزم فرح (و البته دلبندانم مهشید و گلشید). بزرگترین برد زندگیم بودن در کنار او بود که به زندگی و خانواده کوچک ما در غربت، عشق و محبت و دانائی بخشید. بخصوص که در این چند ساله بیماری لاعلاجم همچون شمعی عاشق ذوب شد تا من چند صباحی بیشتر دوام بیاورم. امیدوارم که این تندیس مهر و وفا از آن چنان سلامتی برخوردار باشد که به هدف های والا و انسانی اش برای کمک های نوع دوستانه به بیماران لاعلاج و محتاج در ایران دست یابد. به دو دختر عزیز و مهربانم سفارش می کنم که در کنار زندگی خصوصی خود، او را نیز زیاد تنها نگذراند. سفارشم به برادران و خواهران گرامی و عزیزم که سی سال آرزوی دیدارشان را داشتم، این است که خوش خلقی، مهرورزی، نوعدوستی و صله رحم به ارث مانده از پدر و مادر خوش قلب و مهربانمان را در خود و فرزندانشان زنده نگاه دارند. برای اهدای اندامم به بیماران محتاج، فرم پر کرده ام، البته اگر تا آن روز، "ای.ال.اس" چیز به درد بخوری باقی گذاشته باشد! (اگر دستانم را نگرفته بود، ترجیح می دادم وصیتنامه ام، به صورت دستنوشته باشد). هر نوشته چاپ شده یا نشده ای که از من باقی مانده، اختیار تصمیم گیری درباره آنها تماما با همسرم فرح شریعت است. چه دیر به این تجربه رسیدم که: -
مدیریت کردن آگاهانه و آزادانه اراده و اختیار خویش، بزرگترین موهبت برای انسان است؛
- اگر فعالیت تشکیلاتی سنتی و بسته، فردیت و هویت شخصی انسان را نفی و تحقیر و قالبریزی کند، حرام است؛
- صداقت بدون خردورزی میتواند سر از ضلالت دربیاورد؛
- آزادگی در گرو یگانگی در درون و صراحت در بیرون است؛
- ایدئولوژی و هر چیز ایدئولوژیک میتواند به مثابه قفل و زنجیری طلایی، آزاداندیشی انسان را محبوس کند؛
- آرمانخواهی ایده آلیستی میتواند یک مبارز را از وظیفه روز میهنی و انسانیش بازدارد؛
- برای استقرار آزادی و عدالت اجتماعی، تلاش صبورانه برای تغییرات تدریجی، شاقتر و مثمرثمرتر از مبارزه عجولانه "انقلابی" و رمانتیک پرهزینه و بی نتیجه است ؛ وهر حرکتی تحت عنوان رادیکالیسم انقلابی الزاما از مشروعیت وحقانیت ملی و مردمی برخوردار نیست، بخصوص جایی که جان هزاران انسان در میان باشد.
  برای همه فامیل عزیز و نیز دوستان نازنینم – که بویژه در این دوران بیماری، همراه و همدرد ما بودند و تورج عزیز که در این مدت از هیچ مراقبتی از من دریغ نورزید - آرزوی سلامتی ، بهروزی و شادکامی دارم. برای فرح عزیزم جمله محبوب همیشگی ام را به یادگار می گذارم و می روم : "دوستت دارم".
محمد ابراهیم آل اسحاق

ستاره: قانون فقط برای موجه جلوه دادن ظلم و ستم و بیعدالتیست

ستاره: قانون فقط برای موجه جلوه دادن ظلم و ستم و بیعدالتیست


در کشوری که قوانینش قابل اعتماد نباشد حکومت چگونه میتواند از مردم انتظار داشته باشد که کسی حتی یک بچه به آنها اعتماد کند؟ کودکی که به او قول شیر و میوه رایگان در مدرسه را میدهند اما در عمل از آن خبری نیست

 

نامه ء ۳۳ تن از زندانیان سیاسی زن در اوین را خواندم. با مقوله ای بنام تفتیش و بازرسی بدنی هم از نزدیک در اوین که بودم آشنا هستم که البته اولین بار برایم عجیب و غریب بود. بهمین دلیل علتش را از یکی از مسئولین وزارت اطلاعات سوال کردم. ایشان گفتند که این تفتیش درون بند و بازرسی جهت یافتن بیانیه و وسایل غیرمجازست. من پرسیدم وسایل غیرمجاز مثل چی؟ ایشان گفتند که مثل اسلحه و شمشیر و قمه. من خندیدیم و گفتم که مگر مسئولین تصور میکنند در بند سیاسیها قمه و اینطور چیزها ممکنست وجود داشته باشد؟ ایشان گفتند که خب. تفتیش بند یک قانونست که باید اجرا شود و الزاماً بمعنی باور وجود لوازمی ازیندست نیست....این شرح مختصر گفتگوی من با آقاییست که مسئول در بند ما بودند. اما تا دوماه قبل هم که من آنجا بودم و سه نوبت بازرسی و تفتیش صورت گرفت و هیچ موردی غیرمجاز یافت نشد و حالا که من بیرون هستم و فکرم بهتر میتواند مسائل را تحلیل کند اینطور بنظرم میرسد که یک: قانون یک ابزار اذیت و آزار است برای مواقعی که صاحبین قدرت دلشان بخواهد کسی یا کسانی را مورد فشار و اذیت قرار دهند. دو: قانون یک الزام و وسیله ء ثابت برای ایجاد انضباط نیست و بیشتر سلیقه ای و دلبخواهی و به شکل مورد نظر مسئول مقطعی صورت میگیرد و برای هر مسئول رنگ خاصی دارد . گاه کسی تازه رییس میشود از آن حربه برای قدرتنمایی و گربه را دم حجله کشتن استفاده میکند. سه: قانون فقط برای فرودستان است و نه برای بالاتریها چون اگر قانون برای همه بود بایستی در آنجایی که بنفع مردم بدبخت است نیز قانون مرعی میشد و به داد مردم میرسید اما قانون فقط برای موجه جلوه دادن ظلم و ستم و بیعدالتیست. ببینید...مثال میزنم که قانون گفته پس از آزادی زندانیان لوازم توقیف شده ء آنها پس داده میشود البته با نظر قاضی زندان. قاضی هم دستور داده بود همه را بجز هارد کامپیوتر و کتاب انجیل بقیه را به من برگردانند. حتی روز آزاد شدن هم از آدم نامه میگیرند که لوازمش را تحویل گرفته اما این یک دروغ بزرگست چراکه بسیاری از لوازم توقیف شده و مدارک و نوشته ها و حافظه ء تلفن موبایل و هارد کامپیوتر و سی دیهای مرا ندادند و البته در مورد سی دی ها کلک زدند. یکسری سی دی که همه ترانه های خواننده ها ی ناشناس و فیلم سینمایی آرنولد!!! است را به من دادند که اصلا مال من نبود و معلوم نیست مال کدام بدبختی بوده ولی در برگه نوشته اند که سی دیهایش پس داده شد! دروغ به این کثیفی و در مورد هارد کامپیوترم که اگر مسئله ای داشت میتوانستند دیلیت کنند و بقیه را که عکسهای خانوادگی و موزیکهای رادیو گلها و چندهزار عکس گل و منظره بود را به من پس بدهند ولی اینکار را نکردند
چهار: قانون برای همه بصورت مساوی اجرا نمیشود. مثلا قانون تلفن زدن برای زندانیها. در اوین تلفن برای دزدان و قاتلان و قاچاقچیها کاملا مجاز و آزادست و کیوسک تلفن برای آنها حتی در بهداری هم موجودست اما برای سیاسیها دریغ از یک کار ضروری که باید آنقدر صبر کند تا چهارشنبه ها آنهم دوهفته یکبار که مسئول ذیربط برای تایید به بند بیاید. پنج: قانون یعنی در مواردی امتیاز دادن به خود قدرتمداراان! به اینصورت که فلان شخص وقتی قانون را که بایستی اجرا کند از روی لطف! اجرا میکند اینرا برای خود بزرگواری در حق زیردستان میداند و توقع دارد زندانیها از وی سپاسگزار باشند و به او امتیاز مثبت دهند چون مثلا مسئول قبلی اجرا نمیکرده حالا این دارد اجرا میکند! خب...همه چی بسته به سیاستهای زمان و به اقتضای شرایط است و باز بعنوان مثال تغییر رییس اولی که معاون لاجوردی بوده و بعد یک آقای دیگر رییس اوین شدند که ایشان فوق العاده دردشناس و فهیم و محترم بودند و باز تعویض ایشان و روی کار آمدن یکی دیگر و خلاصه در خود مجموعه هم همه اوضاعشان قاتی پاتی شده و نمیتوانند تصمیم ثابت بگیرند
بهرحال از قدیم گفته اند آشپز که دوتا شد آش یا شور میشود یا بی نمک. الان هم آشپز دوتا بلکه چندتاست. بهمین دلیل تصمیم گیریها و قوانین قابل اعتماد نیست و هرلحظه متغیر و دستخوش حذف یا اضافات است
در کشوری که قوانینش قابل اعتماد نباشد حکومت چگونه میتواند از مردم انتظار داشته باشد که کسی حتی یک بچه به آنها اعتماد کند؟ کودکی که به او قول شیر و میوه رایگان در مدرسه را میدهند اما در عمل از آن خبری نیست. بدتر از آن کودک زلزله زده که دست و پاهایش از سرما یخ زده چگونه میتواند قول و وعده های دروغ مسئولین را فراموش کند؟ حالا انتظار دارند این کودک فردا تابع چنین نظامی باشد؟؟؟؟ یعنی واقعا مردم را اینقدر احمق فرض کرده اند؟ از فرط دردناک بودن موضوع میخواهم بخندم...خنده ای هیستریک که شاید یکی از یادگاریهای اوین باشد که در آنجا بوفور شاهدش بودم. وقتی درد و رنج و مصیبت آنقدر سنگین و سهمگین بود که زیر فشار خرد میشدیم بهانه ای میتراشیدیم و الکی به آن میخندیدیم تا درد عمیقمان را فراموش کنیم
اشرف علیخانی
ستاره.تهران

http://sabadesetareh.blogspot.co.at/