۱۳۹۲ بهمن ۳, پنجشنبه

بعد از نزدیک سی سال دهنکجی و قلدرمنشی دیدن، تودهنی زدن حق است ایرج شكری


بعد از نزدیک سی سال دهنکجی و قلدرمنشی دیدن، تودهنی زدن حق است
ایرج شكری



سال 92، سالی که رهبر مجاهدین آن را سال سرنگونی اعلام کرده بود و مریم رجوی هم   در مراسم تحویل سال تابلو سرنگونی در دست گرفت و در سخنان خود در برابر حاضران بر آن تاکید کرد، چیزی به پایانش نمانده، کمتر از دو ماه.  فاصله خرداد سال 64 تا این روزها که در آن بسر می بریم و در آستانه سال 93 هستیم، می شود حدود 29 سال. 29 سال پیش در اسفند 63 که زمانبدی سرنگونی رژیم با مبارزه مسلحانه در کوتاه مدت که مسعود رجوی از 30 خرداد 60 آن را علیه رژیم شروع کرده بود و بعد در تحلیلهایش در «زمان بندی استراتژیک» حداکثر زمان برای سرنگون کردن رژیم را سه سال اعلام کرد،  به پایان رسیده بود و رژیم سرجایش بود و سازمان مجاهدین ضربه های سنگینی در داخل دریافت کرده بود که شهادت موسی و اشرف سنگین تر در بین آنها بود.
جوخه های اعدام هنوز هواداران مجاهدین و گروههای سیاسی را درو می کرد. اگرچه در همین سه سال خونین و قبل از این که سالی از شهادت اشرف و موسی بگذرد، جناب «رهبر» در حومه پاریس داماد شده و با دختر بنی صدر  به حجله رفته بود و با جدا شدن بنی صدر از مجاهدین دختر او هم به زندگی مشترک با مسعود رجوی خاتمه داد. مسعود رجوی زمانبدی استراتژیک خود را اینگونه (گمانم در جمعبندی مبارزه مسلحانه یکساله بود) توضیح داده بود: تا سه سال کوتاه مدت، از سه تا پنج سال میان مدت و از پنج سال به بالا(یا از 5 تا ده سال) دراز مدت. ایشان حداکثر زمان لازم برای سرنگونی رژیم در کوتاه مدت را سه سال قرار داده بود و گرنه در مصاحبه هایی که در آن زمان با رسانه های خارجی داشت، تاکید کرده بود که رژیم تا چند ماه دیگر، ماه هایی که کمتر از تعداد انگشتان یک دست است سرنگون خواهد شد .
به هرحال در اسفند سال 63 زمان بندی استراتژیکی که برای سرنگونی رژیم اعلام کرده بود به پایان رسید و باید پاسخگوی عدم موفقیت خود در سرنگونی رژیم می شد، اما برای فرار از پاسخگویی به این سوال مهم، با همدستی مهدی ابریشمچی طرح فیل هوا کردن و راه انداختن شعبده یی به اسم انقلاب ایدئولوژیک را ریختند که تزویر در تزویر بود. یعنی اول حدود دو سه ماه قبل مریم رجوی را به عنوان «همردیف مسئول اول سازمان» معرفی کردند، بعد همین مساله که یک مساله کم اهمیت تشکیلاتی بود و ظاهر ارتباطی هم به آن انقلاب ایدئولوژیک نداشت، نقطه حرکت آن شعبد شده و آن طلاق «پاکبازانه» و ازدواج«پیامبرگونه»، که با ادعاهای پر تناقض و حرفهای مهملی همراه بود(از جمله این که هم آن را حماسه یی فراتر از همه حماسه های مجاهدین می نامیدند هم تاکید کردند که قابل الگو برداری نیست. حماسه یی که نمی تواند و نباید الگو باشد، فقط بساط مسعود رجوی می توانست پیدا بشود). بعد از آن که انتقاد از هر طرف از این شعبده بالا گرفت، رهبری مجاهدین که پاسخی برای خیلی از انتقادها نداشت، پرخاشگری و برچسب زنی و همه منتقدان را ضد انقلاب و در خدمت رژیم دانستن و آنها را «جبهه متحد ارتجاع نامیدن» را، «چاره رفع ضعف منطق» خود دید. بلند گو و کباده کش میدان تبلیغ در آن روزها، مهدی ابریشمچی بود.
ویدئو سخنرانی  او در تجمعی در پاریس که سخنانی بود برای توجیه و توضیح آن اقدام در شهرهای مختلف برای ایرانیان نشان داده می شد. او با تاکید بر اهمیت مساله رهبری انقلاب و این که هیچ مساله یی نباید مانع و مشکلی در انجام کار رهبری بشود، و این که فقدان رهبرای ذیصلاح به عنوان ضعف و کمبود بزرگ تاریخی مبارزات مردم ایران با استبداد و ارتجاع بوده است، تاکید فراوان به نقش «اَخصّ» و ویژه مسعود داشت و رابطه مجاهدین، به ویژه خودش با مسعود را، رابطه مریدی و مرادی می دانست. اینان یعنی مهدی ابریشمچی و آن چند مرید نزدیک مسعود رجوی مدعی بودند که حالا آن کمبود تاریخی را پیدا و این رهبری «ذیصلاح» را «کشف» کرده اند، یعنی مریم و مسعود گویی از مادر رهبر به دنیا آمده بوده اند یا یکباره با طلاق گرفتن یکی از همسر خود و به نکاح یکی دیگر در آمدن، یکباره یک رهبری ذیصلاح برای هدایت مبارزه مردم زاییده شده بود. در پی این کشف مبارک، مسعود رجوی شروع کرد از همه اعضا در رده های مختلف و هواداران تشکیلاتی «بیعت کتبی» گرفتن که از او چون امامی پیروی بکنند و بدون اما و اگر «در رکابش» باشند، و آن ها هم طی نامه هایی سراسر لبریز از ستایش از عظمت رهبر و ناچیزی و گاه نادانی خودشان، سرسپاری و اطاعت از رهبری را( در مواردی هم آمیخته با خشم حزب اللهی گونه نسبت به منتقدان امامشان بود) ، اعلام و با رهبری نوین بیعت کردند. دیگر در گرد و خاکی که با این مساله بلند شده بود، مساله عدم تحقق سرنگونی رژیم در زمانبدی تعیین شده و غلط از آب در آمدن محاسبات مسعود رجوی، که بهای بسیار گزاف و خونینی برای آن پرداخت شده بود، در هیاهیوی جنگ تبلیغاتی سر این مساله گم شد. هم چنان که اشاره شد، در آن زمان ویدئو سخنرانی مهدی ابریشمچی به هر شهری که در آنجا ایرانیانی مقیم بودند، برده می شد و مریدان سخت کوش با تلاش بسیار ایرانیان هوادار و غیر هوادار را برای دیدن آن دعوت می کردند. برای این کار هم معمولا سالنی اجاره می کردند و ویدئو در آنجا نمایش داده می شد.
در آن زمان خیلی از هواداران سازمان و حامیان مجاهدین هم از مساله شوکه شده بودند. من در آن زمان در شهری دور از پاریس بودم و یکسال و دو سه ماه از آمدنم به فرانسه می گذشت اوائل سال 64 بود ویدئو سخنان مهدی ابریشمجی را، که طی روالی که یاد آور شدم در آن شهر نمایش داده شد، دیدم. البته در آن زمان از طریق آدرس نشریه مجاهد، ارتباط مکاتبه ای با مجاهدین داشتم. بعد از دیدن ویدئو، آن خطی که تا امروز مورد انتقادم بوده را، در سخنان مهدی ابریشمچی دیدم و این انگیزه یی شده برای نوشتن نامه یی در انتقاد از این خط و تعصباتی که در نامه های مجاهدین به «رهبری نوین» یا «رهبری انقلاب نوین مردم ایران» که در نشریه مجاهد درج شده بود، دیده می شد. یعنی دشمن دانستن منتقدان و اتهام در خدمت رژیم بودن به آنان زدن و پرخاشگری به آنان که امروز می بینم  آن خط در تدوام خود چه «فالانژ»* پروریی کرده است. رابطه مریدی و مرادی و خط پرخاش، چهره هایی با اسم های مستعار، امثال سیاوش و جعفری و آنهایی که مطالبشان در تعاونی شلغمکاران ارائه می شود و در مواردی با اسم حقیقی امثال محمد اقبال پرورش داده و زمینه این تربیت و تولید، به «شعر و موسیقی» هم کشیده شده است.
البته در آن روزگار من این درک را که آن شعبده حتما برای فرار از پاسخگویی به شکست خط مبارزه مسلحانه مسعود رجوی است نداشتم برداشتم بیشتر این بود که این اقدام برای ایجاد انضباط در مفهوم نظامی آن برای سازمانی است که وضعی مثل حضور در جبهه جنگ را دارد و انضباط نظامی هم یعنی اطاعت و اجرای دستور. از آنجا که در آن روزها حمله به مجاهدین سنگین بود و نیز برای نشان دادن این موضوع به مجاهدین که برخورد نوع دیگری هم با منتقدان می شود کرد، مطلبی در حمایت از مجاهدین و آنچه به عنوان ضرورت آن طلاق و ازدواج از سوی مهدی ابریشمچی بیان شده بود، نوشتم و یک فتوکپی از این مطلب را همراه آن نامه انتقادی به دفتر سیاسی فرستادم و یک فتوکپی از نامه انتقادی را همراه آن مطلب به نشریه مجاهد. مطلبی که برای نشریه مجاهد فرستادم با تاخیر زیادی با امضای «د. ناطقی» و با تیتر « بی عدالتی در مورد سازمان مجاهدین ورهبری آن»، در مجاهد درج شد و این اولین مطلبی بود که از من با این امضا در مجاهد درج شد**.
چند ماه بعد، بخشی از مطلب مفصلی که از اوضاع رژیم با بررسی اخبار و مطلب مندرج در روزنامه اطلاعات که به دستم می رسید نوشته بودم و برای نشریه شورا فرستاده بودم، با عنوان «بحران سیاسی و ایدئولوژیک رژیم» در نشریه شورا شماره 13 و 14 ( آبان و آذر 64) با همان امضا درج شد که مقدمه یی شد برای شروع همکاری من با نشریه شورا. اکنون در عملکرد رهبری مجاهدین جز سوء استفاده از عواطف و صداقت و جز تزویر و دو رویی و قلدرمنشی، چیزی نمی بینم و طبعا این مساله، تاسف بسیار به خاطر این که به غلط عواطف اعتماد بسیار به اینان داشتم و انزجار نسبت به این «طرّاران» را، بر می انگیزد.
 در زیر نامه مورد بحث که قسمتی از آن که مربوط به نامه های بیعت مریدان نبوده حذف شده است آمده است. در ضمن این را هم بد نیست یاد آوری کنم که در آن زمان دوماهی قبل از ماجرای انقلاب ایدئولوژیک، برای شرکت در راه پیمایی به مناسبت سالگرد شهادت موسی و اشرف به پاریس آمدم و در تظاهرات شنیدم که شعار داده شد که « خون موسی می جوشد/ رجوی می خروشد»، بعد از بازگشت، در نامه یی به نشریه مجاهد، ضمن تحسین نحوه برگزاری و سازمان دادن راه پیمایی، از آن شعار انتقاد کردم و نوشتم بهتر بود که شعار داده می شد«خون موسی می جوشد/ مجاهد می خروشد» و یاد آور شدم که خودشان گفته بودند و نوشته بودند که لاجوردی مجاهدان زندانی را برای اهانت به اجساد موسی و اشرف برده بوده و آنها سرباز زده بودند و رژیم هم آنها را اعدام کرده بود و اضافه کردم که به علاوه مردم در همه جا اسم مجاهد و شهادتشان توسط رژیم را می شنوند و ایراد و انتقادی به «مجاهد» ندارند شعاری که من یاد آور شدم برای آنها انگیزاننده تر است، در حالی که در مورد مسعود رجوی ممکن است به او که یک فرد است انتقادی داشته باشند. رویدادهای بعدی نشان داد که مسعود رجوی هدف دیگری داشت و آن شعار هم تصادفی یا به طور خودجوش ساخته نشده بود.
مسعود رجوی می خواست زیرآب تشکیلات موجود را بزند و تشکیلات سیاسی موجود را تبدیل به تشکیلاتی مذهبی بر محور «امامت» خودش با اقتدار فردی و غیر قابل انتقاد و اطاعت مطلق مریدان بنا بکند. با همین گرایش بود که بعد از انقلاب ایدئولوژیک «مجاهدین خلق ایران» هم شدند، «سربازان مریم و مسعود» و بالای اطلاعیه هاشان بعد از بنام خدا و خلق قهرمان به نام مریم و مسعود هم اضافه شد. هرچه هم از دور و نزدیک به صراحت(از جمله خود من در این مورد هم نامه نوشتم) به این نوع تمایلات و ادبیات انتقاد شد، روش دهنکجی و لجبازی و گاه بسته به مورد پرخاشگری به منتقدان، پاسخ انتقادات بود که این روش مستبدانه و منحط، هنوز و با واکنشهای شدیدتر و نفرت انگیز تر، چنان که در ماههای اخیر نسبت به منتقدان و از جمله آن دو عضو مستعفی شورا دیده ایم، همراه شد. در طول سالهای بعد هم من، در مورد نگرش و سیاست تبلیغاتی مجاهدین نامه هایی به دستگاه رهبری یا بعضی مسئولان(بسته به مورد) نوشتم که فتوکپی بعضی از آنها را دارم و شاید در فرصت دیگری آنها را هم منتشر بکنم. نامه زیر منعکس کننده نظرات آن روزهای من است که مثل بسیاری دیگر از ایرانیان، به رغم هر ایراد و انتقادی که به مجاهدین داشتند، به لحاظ عاطفی، حمایت از آنان را که متحمل کشتار وحشتناکی شده بودند لازم می داستند.
اگر چه برخی گروههای چپ، جوهر و هدف انقلاب ایدئولوژیک را خیلی خوب وبه درستی «کشف کرده» و فهمیده بودند که ماجرا از همان زمان انتخاب مریم به عنوان همردیف مسئول اول سازمان شروع شده است و شکست مسعود رجوی در سرنگونی کوتاه مدت رژیم و فرار از پاسخگویی به آن و تبدیل سازمان به تشکل فشرده یی از مریدان متعصب تحت امر رهبر که هیچگونه انتقادی را تحمل نمی کنند است، علاوه بر آن سازمان مجاهدین را فاقد ویژگی و ظرفیت لازم برای تامین منافع طبقه کارگر می دانستند و به ویژه سازمان با شعارهایی که انتخاب کرده بود و تبلیغاتی که بر محور برجسته کردن و تقدیس رهبری پیش گرفته بود، هرگونه همکاری و ائتلاف به آن را امری بیهوده می دانستند. باز هم لازم می دانم یادی هم از کمال رفعت صفایی بکنم که در شعر «در ماه کسی نیست» آنچه مسعود رجوی با انقلاب ایدئولوژیک در استحاله مجاهدین کرد را در دو سه عبارت کوتاه به این شکل بیان کرده است.  
 آرمانمان را از شانه هایمان بر گرفتی
و نامت را
پس پشتمان نهادی
--------------------
توضیحات:
   من در نوشته قبلی خود «چماق و چاقو و اوباشگری...» اشاره کردم که انتخاب عنوان و صفت * «فالانژ» برای حزب اللهی ها، مفهوم یکسان نشان دادن آنان با فالانژهای لبنان را داشته است که ضد فلسطینی و تحت حمایت اسرائیل بودند (بعدا اسم کتائب را برای حزب خود انتخاب کردند) چنین ارزیابی از آن نامگذاری که مبتکر آن نمی دانم چه کسی و چه گروهی بود، از این جهت است که جنگ داخلی لبنان سال 1975 شروع شد (تا سال 90 میلادی ادامه داشت) و انقلاب ایران در فوریه 1979 به سرنگونی شاه انجامید. بنابر این افکار عمومی قبلا با عملکرد فالانژها به طور گسترده از طریق اخبار رویدادهای لبنان آشنا بودند. عملکردی که طبعا به خاطر همبستگی و عواطفی که مردم ایران نسبت به فلسطینی ها و مقاومت فلسطین داشتند، نفرت و انزجار بر می انگیخت. این که چرا اسم، چماقداران و اوباش حزب اللهی را فاشیست نگذاشتند در حالی سابقه تاریخی قبلی داشت و این صفت و عنوان برای حزب پان ایرانیست و حزب سومکا بکار برده شده بود که این دومی به ویژه ، در کارنامه خود حمله به دفاتر حزب توده در دوران حکومت دکتر مصدق را داشت نیز باز موضوعی است که فرض و نظر پیش گفته را قوی تر می کند. از طرفی در همان اوائل انقلاب کتابهایی در مورد فاشیسم در ایران ترجمه و منتشر شده بود که در یکی از انها به اسم«فاشیسم به مثابه جنبش توده ای» از جمله نقش «گروههای ضربت فاشیستی» در رویارویی با جنش کارگری و متلاشی کردن آن مورد بحث قرار گرفته بود و عملکرد دسته های حزب اللهی شباهت زیادی به گروههای ضربت فاشیستی داشت و این مقایسه را هوداران گروهها چپ می کردند.
همچنین ماهیت فاشیستی قدرت تازه استقرار یافته مورد توجه گروههای مارکسیستی آن زمان بود و راه گارگر طی جزوه هایی با عنوان «فاشیسم کابوس یا واقعیت» به بحث در مورد آن پرداخته بود. بنابر این با توجه به این که هرکجا سرکوب و اختناق و سانسور از سوی گروه یا حکومتی علیه دگر اندیشان بکار گرفته می شود، صفت فاشیسم را برای آن بکار می گیرند( با این که فاشیسم در ایتالیا و فالانژیسم در اسپانیا و نازیسم در آلمان اشتراکاتی در گرایشات و اقداماتی مشابه داشته اند کمتر شنیده شده است که حکومتهای سرکوبگر و دسته های اوباش وابسته به قدرت، فالانژ نامیده شوند. )، مساله در این نامگذاری(فالانژ نامیدن حزب اللهی ها) که  به شکل گسترده از سوی هواداران گروههای چپ و ترقیخواه برای حزب اللهی ها بکار گرفته شد، نمی توانست ناشی از معنایی که برای آن مثلا در فرهنگ معین آمده است باشد. هم چنان که با این که در سالهای اخیر، عملکرد لباس شخصی ها، عملکردی نظیر حزب اللهی ها همان روزها ست، اما فالانژ نامیده نمی شوند. به هرحال من گمانم می کنم، فالانژ نامیده شدن حزب اللهی ها چون یک نمونه مشخص زنده و منفور و گروهی تحت حمایت اسرائیل را تداعی می کرد، و به خاطر تحقیر موجود در این مشابه سازی، فالانژ مفهومی زنده و دم دست و در ضمن مناسب تر از فاشیست برای مشخص کردن رفتار و ماهیت حزب اللهی ها بود و بهخاطر همین به قول معروف بر سر  زبانها افتاد.
**من کلا بیشتر از سه یا چهار مطلب برای نشریه مجاهد ننوشته ام که آخرین آن مطلب مفصلی بود با تیتر «ارتش، انقلاب، جنگ و زبان درازی های خاتمی» و با امضای «ا.ش مفسر» که در دو شماره نشریه مجاهد که هر قسمت حدود یک صفحه جا گرفته بود در تیرماه 78 در آن نشریه درج شد. با این حال آن «سپید دندان» هتاکی که به مرضیه اهانت کرده بود، در مطلبی که «فی سبیل» رضایت خاطر مسعود رجوی با حمله و پاچه گرفتن دو عضو مستعفی شورا نوشته بود، به طرف نگارنده هم پارس کرده و نوشته بود که شکری را «خاتمی برد» و نیز یک عنتر معلول ذهنی که «شعر» هم می سراید، ضمن شکر خوری در مورد یک عضو مستعفی، مدعی شده بود که من شیفته خاتمی و مخملباف و ده نمکی بوده ام! البته غلط دیگری هم کرده بود که همان وقت می خواستم جوابی چون کوبیدن با پاشنه پا به دهنش به او بدهم که نیمه کاره رها کردم، در فرصتی آن را تکمیل و لگدی به دهن گشادش خواهم نواخت.
  پنجشنبه ۳ بهمن ۱۳۹۲ - ۲۳ ژانویه ۲۰۱۴
********
رهبری نوین سازمان مجاهدین خلق ایران
و اعضای محترم دفتر سیاسی
با سلام و درودهای گرم، روز 12 ژوئن برابر 22 خرداد[64] نوار ویدئو صحبت های آقای مهدی ابریشمچی عضو دفتر سیاسی سازمان را دیدم و صحبت های ایشان را شنیدم. [...] در رابطه با بعضی از موضعگیریهای ایشان و نیز مطالبی که در پیام های تبریک به مناسبت انتخاب رهبری نوین وجود دارد نگرانی هایی برای اینجانب به وجود آمده، که خود را موظف دیدم آنها را مطرح کنم.
در مورد سخنان آقای مهدی ابریشمچی، ایشان همهً کسانی را که مخالف و منتقدین این ازدواج بوده اند، ضدانقلاب خواندند و ضدیت با مجاهدین ، نیروی محوری انقلاب را ضد انقلابی بودن دانستند. البته این درست که در شرایطی که مبارزه ای چنین دشوار در جریان است، حق آنست که همه نیروها، بر روی مساله سرنگونی رژیم خمینی متمرکز شوند. امّا کسانی که خودتان هم می دانید در حال مبارزه با رژیم خمینی با روشهای دیگری هستند، اگراز مجاهدین انتقاد کردند یا حتی سعی کردند هوادارانشان را از چنگشان بربایند، ضد انقلابی ارزیابی کردن، چه برای حالا و چه برای آینده می تواند زیانبار باشد. بنده در ایران که بودم بعضی از نیروهای «م.ل» عدم همکاری خود با مجاهدین را اینطور توجیه می کردند که مجاهدین پس از کسب قدرت به سوی بورژوازی صنعتی خواهند رفت و چون در تعارض با حقوق پرولتاریا قرار خواهند گرفت به سرکوب متوسل خواهند شد. ضد انقلابی قلمداد کردن منتقدین کمونیست می تواند دلیلی به دست این نیروها بدهد که بر مواضع خود بیشتر پافشارند و خود را حق به جانب بدانند. به علاوه وقتی از سوی رهبران مجاهدین، دیگرانِ منتقد ضد انقلابی ارزیابی شوند، اینها ممکن است رفته رفته به عقده چرکینی بدل شود که پس از سرنگونی رژیم خمینی، در بین گروهای هوادار مجاهدین ودیگران سرباز کند و باعث حوادث ناگوار گردد.
مطلب دیگر مربوط به این پیامهای تبریک است. بعضی از این پیامها خصوصا از افرادی که سوابق قدیمی تری در سازمان مجاهدین دارند، بشدت رنگ و بوی مذهبی دارد وبا آیات قرآن و تفاسیر مذهبی همراه است. البته تا اینجای مساله به من مربوط نیست؛ مجاهدین هم حق دارند بر باورهای خود پافشاری کنند، اما با توجه به این که وقتی این پیامهای منتشر می شوند( خصوصا اگر از طریق رادیو باشد)، غیر مجاهدین را نیز مورد خطاب قرار می دهند، با توجه به این که در ظرف شش سال گذشته خمینی هر جنایتی را با تعبیر و تفسیر آیات قرآن و احادیث، توسط ایادیش مرتکب شده این مطلب می تواند نوعی «این همانی» را برای مخاطبان تداعی کند و خمینی گزیده ها را بیش از پیش از مجاهدین بترساند. بنده فکر می کنم بعضی از این پیامها خصوصا از سوی افراد قدیمی تر سازمان، تنها تبریک به مسعود و مریم نیست بلکه خمینی را هم مورد خطاب قرار می دهد البته در جهت نفی. شاید در این زمینه نامه مجاهد مهدی فیروزیان نمونه جالبی باشد که در آن به «اطیعوالله و اطیعوالرسول و اولی الامر منکم» استناد کرده است. توجه داشته باشید که در مدت حاکمیت جنایتکارانه رژیم خمینی مردم پیوسته در معرض شنیدن این تعابیر و اشارات بوده اند و خصوصا آیه فوق همان است که خمینی توسط آن ولایت فقیه را تبین می کرد و می کند. بنده فکر می کنم مجاهدین در رابطه با معرفی رهبری نوین خیلی بخود مشغول شده اند و مردم را فراموش کرده اند. مهم تر از آنچه ذکر شد خط و نشان هایی است که در بعضی از این پیامها برای مخالفان کشیده می شود. از جمله فرمانده بهمن در مجاهد شماره 249 صفحه 18 در ستون پنجم می گوید « وای برخمینی و تمامی جنایتکاران، وای بر تمامی ضد انقلابیون مغلوب و مرتجعین چپ نما».
تا آنجا که من از مطالب مجاهد و سخنان آقای مهدی ابریشمچی استباط کرده ام سایر سازمانهای کمونیستی که در شوار نیستند مثل راه کارگر و چریکهای فدایی (اقلیت ) و خلاصه آنهایی که معترض و منتقد مجاهدین هستند چب نما خطاب می شوند. این سازمانها هر انحرافی هم که داشته باشند، ردیف کردن آنها در کنار خمینی و ضد انقلاب ،علاوه بر این که منصفانه نمی دانم برای جنبش انقلابی میهن زیانبار هم می دانم. در همین زمینه باز می شود به نامه یکی از قهرمانان عملیات ویژه اشاره کرد در مجاهد شماره 250 صفحه 26 ستون پنجم. همچنان که پیغمبر کافران را دعوت می کرد که اگر در وحدانیت وحقانیت الله شک دارند آیه ای مثل آیات قرآن بیاورند، می گوید « اگر در حقانیت مسعود و مریم تردید دارید رهبری همانند مسعود ومریم بیاورید، صفوف پولادین و منزه و موحدی چون مجاهدین بیاورید، پیوندی یگانه ساز...» و خلاصه آخر سرمی گوید « و اگر نیاوردید که هرگز نخواهید آورد بترسید از آتش خشم خلق و سنگهایی که برای کافران مهیا شده است». واقعا باعث نگرانی و تاسف است. آقای ابریشمچی* می گفت محمد حنیف نژاد سرفصل زندگی سازمان را با عبارت طیبه یی آغاز کرد که همهَ پیروزی بعدی سازمان با تکیه بر آن صورت گرفت و آن این که مرز بین و حق و باطل مرز بین با خدا و بی خدا نیست. مرز بین استثمار شونده و استثمار کننده است، حالا دوست قهرمان ما «کافران» را به سنگسار شدن تهدید می کند.
نکته آخر این که بنده از آقای مسعود رجوی همیشه به عنوان یکی از انقلابیون گرانقدر میهن و فرزانه ترین آنها یاد کرده ام و مورد احترام من بوده اند و معتقد هم نیستم که سازمان مجاهدین کیش شخصیت را اشاعه می دهد ولی هم چنان که عرض کردم محتوای بعضی از این پیام ها که بی تردید در نهایت خلوص و شور محبت نسبت به مسعود رجوی است می تواند علاوه بر داشتن اثر منفی به روی «خمینی گزیده ها»، مورد سوء استفاده هم قرار بگیرد. مثلا نامهَ مجاهد دکتر حسین فرصت در نشریه مجاهد شماره 249 صفحه 26 از آن جمله است. او( در ستون اول) خواهان آن است که به روی دست و پای مسعود بیفتد و بگوید «اشهد ان لا اله الا لله ...» . بنده در عین تاکید بر نفش سازنده رهبری صحیح، می خواهم این جمله مرحوم طالقانی را هم بیادتان بیاورم که در یکی از نماز جمعه ها بود که می گفت اینقدر مردم را متکی به رهبری بار نیاورید بگذارید مرم متکی به خوشان باشند(نقل به مضمون). به هر حال اگر چه ایشان در رابطه با خمینی این مطلب را بیان کرد و سوء استفاده از احساسات مذهبی تودها، و این با وضع سازمان مجاهدین وهواداران و رهبری آن متفاوت است ولی فراموش نکنیم که یکی از بدبختی های مردم ما و خوابزدگیشان همین دنبال رهبر گشتن و نداشتن باور به نیروی لایزال خودشان بوده است.
خلاصه می خواهم از این بحث این نتیجه را بگیرم که شما در فردای سرنگونی رژیم خمینی و کسب قدرت یا باید این نیروهای مخالف را تحمل کنید یا این که همان بساط داغ و درفش و زندان و اعدام را برقرار کنید. اگر هدف وقصد، تحمل آنان است پس نگذارید زمینه خراب یا کار برای آینده دشوار شود. بنده هم این شعر را تکرار می کنم [مهدی ابریشمچی این شعر سعدی را در سخنانش بکار برده بود] که: سر چشمه شاید ببستن به بیل/ چو پرشد نشاید گذشتن به پیل. خصوصا با توجه به اوضاع بین المللی و حضور آدمی مثل ریگان در راًس قدرت آمریکا و حمله به گراناد و گل گذاشتن او بر گور اس اس ها در آلمان که کنگره هم نتوانست جلودارش شود، بعضی خبرهایی که از استقرار لشکرهای ارتش شوروی در مرز ایران می رسد آدم را نگران می کند. فردا اگر در ایران انفجاری(اجتماعی) رخ بدهد به خاطر فشار عظیمی که در آن نهفته است ممکن است مهار کردنش دشوار باشد و در این میان زمینه برای تسویه حساب قدرت های بزرگ وتلافی ماجرای افغانستان در ایران، عملی شود. به همین جهت یافتن نقاط مشترک و توافق بین نیروهای انقلابی بسیار مفید تر از تشدید تضادها خواهد بود.
به امید سرنگونی هرچه زودتر رژیم خمینی
با ارادت احترام – ایرج شکری هوادار شورا
۲۴ خرداد 64 – 13 ژوئن 1985
فتوکپی صرفا جهت اطلاع هیاَت تحریریه نشریه مجاهد.

شيوا محبوبى: آيا نامش را شنيده ايد؟ آيا ميدانيد چه بلايى بر سرش آمده است؟

عكسى از او نديده بودم، نميدانستم چند سالش بود، فرزندى داشت يا نه؟ علايقش چه بود , كجا بدنيا آمده بود و …..
اما اين را ميدانم كه داستان دو خطيش را هر گز نتوانستم فراموش كنم. با آنكه او را شخصا نميشناسم اما هر بار كه به او فكر ميكنم قلبم به درد ميايد و خشم وجودم را فرا ميگيرد.
تعداد معدودى ممكن است با او آشنا باشند. اما خيلى ها به نظر ميايد او را نميشناسند. اسمش داريوش ارجمند است. يك زندانى سياسي بود. با اسم داريوش و سرانجام دردناكش از طريق يكى از نامه هاي زندان آشنا شدم.
در ميان نامه هاى زندان چند سال پيش نامه بهروز جاويد تهرانى به «بن كى مون» دبيركل سازمان ملل را خواندم. بهروز از زندان رجائی شهر کرج (گوهردشت)،سالن ۱، بند ۱ در تاريخ ٢۹ فروردين ماه ۱٣٨۹ در بخشى از نامه اش نوشته بود:
» زندانبان ها بصورت تحقیر و توهین زندانیان را خطاب می کنند، استفاده از دکتر بصورت امتیازی هست که نصیب هر کسی نمی گردد. بیماری را در انفرادی های سالن ۲ بنام داریوش ارجمند سراغ دارم که مدت ۲.۵ سال است که در این انفرادی ها زندانی است. وی به بیماری ایدز مبتلا است و مدت ها است بهداری زندان قرص های آنتی بیوتیک وی را قطع نموده تا زودتر بمیرد. حتی بتادین و پمادی که برای زخم های یک بیمار مبتلا به ایدز لازم است به وی داده نمی شود. زندانبان ها می ترسند درب سلول وی را باز کرده و وی را به توالت و حمام بفرستند حتی چراغ سلول وی که مدت ها سوخته را کسی عوض نمی کند».
بهروز در نامه اش در مورد وضعيت وخيم زندان نوشته بود اما انگار مغزم در همان چند سطر مربوط به داريوش قفل كرده بود. بارها اين چند خط را در مغزم مرور كردم تا سعى كنم اطلاعات بيشترى از آن استخراج كنم. داستان چند خطى داريوش بشدت غمگينم كرد, مرتب در ذهنم اين چند سطر را به صورت فيلم كوتاهى بازسازى ميكردم, سلول را مجسم ميكردم, چراغ خاموش شده را، سلول سرد را كه بوى عفونت ميداد، قيافه جلادان زندانبان را. كما اينكه داريوش را ندديده بودم اما مجسم ميكردم بي رمق در سلول دراز كشيده است. پاسداران را مجسم ميكردم كه داريوش را به دنياى فراموشى سپرده اند و گويى اصلا وجود ندارد. با خودم فكر ميكردم كه داريوش در سلول زندان و در حاليكه با مريضيش بدون هيچ دارو و درمانى دست و پنجه نرم ميكرد و شاهد مرگ تدريجى خود بود، چگونه آن دقايق را ميگذراند؟ آخرين آرزوهايش چه بود؟ به چه فكر ميكرد؟ روياهايش چه بود؟ آيا خانواده اش ميدانستند فرزندشان در چه شرايطى است؟
از بهروز جاويد تهرانى پس از آزاديش پرسيدم كه ايا عكسى و يا اطلاعات بيشترى از او دارد، اما متاسفانه بهروز هم اطلاعات بيشترى نداشت. وقتى از سر انجامش پرسيدم بهروز گفت كه داريوش ارجمند در همان سلول جانش را از دست داد.
سعى كردم اطلاعات بيشترى در مورد اين زندانى پيدا كنم . روى اينترنت نوشته اي ديدم از فعالين حقوق بشر كه در آن در مورد داريوش نوشته بودند، با مشخصاتى كه داده بودند حدس زدم احتمالا اين همان زندانى است. در نوشته آمده بود: » زنداني داريوش ارجمند ماه ها است که در سلولهاي انفرادي بند ١ زندان گوهردشت کرج معروف به سگدوني زنداني است. داريوش ارجمند ٤٠ ساله که محکوم به ١٩ سال زندان مي باشد نزديک به ٢٥ ماه است که در سلولهاي انفرادي بند١ معروف به سگدوني بسر مي برد….. داريوش ارجمند در سلول انفرادي نگهداري مي شود که از داشتن نور طبيعي و حتي لامپ در سلولش محروم است. او ناچار است که از سلولش بعنوان سرويس بهداشتي استفاده کند و همچنين مي بايست در همان سلول استحمام نمايد در حالي که اين سلول بسيار کوچک و فاقد چنين امکاناتي است. زخمهاي زيادي بر روي بدن اين زنداني وجود دارد ولي از انتقال او به بهداري خوداري مي کنند و حتي داروهاي لازم به اين زنداني داده نمي شود که زخم هايش را پانسمان کند.اين زنداني از داشتن لباس کافي محروم است و لباسهايش مندرس و پاره مي باشند. بوي تعفن که از سلول انفرادي اين زنداني بر مي خيزد باعث اذيت و ازار ساير زندانيان که در سلولهاي انفرادي اين سالن زنداني هستند مي شود. غذاي اين زنداني در حد زنده ماندن است . او تا به حال چند بار اقدام به خودکشي کرده است در آخرين باري که اقدام به خودکشي نمود چندين ساعت به حال خود رها شد که با اعتراض ساير زندانيان نجات يافت. يکي از زندانيان سياسي وضعيت اين زنداني را به کساني که تحت عنوان بازرس مراجعه مي کنند تشريح کرد و از او خواست که به سلول اين زنداني مراجعه کند و خود شاهد شرايط وحشتناک و غير قابل تصور اين زنداني باشد ولي اين فرد با اين استدلال که اين زنداني مبتلا به ويروس ايدز است و خطرناک مي باشد از بازديد سلول اين زنداني خوداري نمود «

واقعا جنايت تا چه حد؟!
من نيز مانند بسياري از شما هرگز داريوش ارجمند را شخصا نديده ام و چند سطر بالا من را با داريوش و بخش كوچكى از رنجش آشنا كرد اما تصميم گرفتم هر چند كوتاه در مورد داريوش بنويسم. حداقل كارى كه با اين نوشته ميتوانم انجام دهم اينست كه من نيز داريوش ارجمند, زندانى سياسي كه جانش را در زندان رژيم از دست داد را به شما معرفى كنم. صداى او باشم و نگذارم فراموش شود.
رژيم داريوش را رسما اعدام نكرد، از دارو و درمان محرومش كرد و او را زجر كش كرد. اين به مراتب حتى دردناكتر از اعدام است. داريوش را اعدام خاموش كردند، اعدامى كه جايى صدايش در نيامد و كسى از آن باخبر نشد. تعداد زيادي هستند كه مانند داريوش در بدترين شرايط هستند اما اسمشان و داستانشان جايى ديده نميشود.
كمپين » نگذاريد قلبشان از تپش باز ايستد» كمپين حمايت از زندانيان سياسى محروم از دارو و درمان كه از ماه اكتبر ٢٠١٣ از سوى كميته مبارزه براي آزادى زندانيان سياسى اعلام شده و مورد پشتيبانى تشكلها و شخصيتهاي آزاديخواه و مدافع آزادى زندانيان سياسي قرار گرفته است هدفش اينست كه زندانيان سياسي محروم از دارو و درمان كه هم اكنون با بيماري و مرگ دست و پنجه نرم ميكنند مانند داريوش ارجمند گمنام نمانند. تلاش اين كمپين اينست كه از طريق اقدامات بين المملى به رژيم اسلامى فشار بياورد تا هر چه سريعتر به اين زندانيان امكانات درمانى داده شود.
هيچ زندانى سياسي نبايد گمنام بماند. لازم نيست كه حتما يك زندانى را شخصا بشناسيم و يا تمام اطلاعاتش را داشته باشيم. حتى اگر اسم يك زندانى سياسي را ميدانيم, حتى اگر اطلاعات جزئى از اين زندانى داريم، بايد در موردش صحبت كنيم، در موردش بنويسيم، توجه جهانيان را به وضعيتش جلب كنيم و صداى اين زندانيان باشيم.
١٤ ژانويه

عباس امیرانتظام !زندگینامه متولد تهران در سال 1311 (1932) ، متأهل و دارای سه فرزند

زندگینامه

متولد تهران در سال 1311 (1932) ، متأهل و دارای سه فرزند
تحصیلات و سوابق کاری :
-  فوق لیسانس مهندسی برق و ماشین از دانشگاه تهران دانشکده فنی در سال 1334 (1955)
-  اخذ گواهی بتون از پاریس1342 (1963)
-  MS در سازه ساختمان از دانشگاه برکلی آمریکا در سال 1343-1345(1964- 1966)
-  تأسیس و مدیریت چند ین شرکت فنی و عمرانی در ایران
-  مدیرعامل شرکت مهندسی مشاور تدبیر صنعت سال 1349 (1970)
-  مدیریت و اجرای دهها پروژهٌ فنی و عمرانی در شهرهای مختلف ایران تا سال 1357 (1979)
-  معاون نخست وزیر و سخن گوی دولت موقت بازرگان
-  نماینده ویژهٌ رئیس دولت موقت در مذاکرات با ایالات متحده و اتحاد جماهیر شوروی1358 (1979)
-  سفیر ایران در کشورهای اسکاندیناوی از سال 1358 (1979) تا تاریخ بازداشت (28 آذر1358)
فعالیت های سیاسی و اجتماعی :
در سال 1327 (1948) ضمن تحصیل در دبیرستان دارالفنون جذب جنبش ملی شدن نفت به رهبري د كتر مصدق شدم و از آن زمان تا کنون در کنار مردم ایران برای استقرار حکومت ملی و دمکراتیک مبارزه نمودم. در سال 1332 (1953) نامه اعتراضیه نهضت مقاومت ملي ایران نسبت به کودتای 28 مرداد را به نیکسون در تهران دادم و تا سال 1342 (1963) مرحوم بازرگان را در فعالیت های سیاسی همراهی نموده و مجدداٌ از سال 1349 (1970) تا روز دستگیری در کنار وی به مبارزه پرداختم .
در تاریخ 1358/9/28 (1979) به اتهام توطئه برای انحلال مجلس خبرگان، مخالفت با نظام ولایت فقیه، تلاش برای ایجاد اختلاف بین فلسطینیان و لیبیایی ها با ايران، فراری دادن سران رژیم سابق و ارائه اطلاعات سری به آمریکائیها، دستگیر و پس از پانصدوپنجاه و پنج (555) روز بازداشت در سلول انفرادی، در دادگاه انقلاب بدون حضور وکیل، هیئت منصفه، قضات بیطرف و محاکمهٌ عادلانه به حبس ابد محکوم شده و هم اکنون در حال سپری کردن دوران محکومیت خود می باشم.
ملاقات با نمایندگان نهادهای بین المللی ناظر بر حقوق بشر:
-  در سال 1370 (1992) با آقای گالیندوپل در زندان اوین ملاقات کرده و موارد فاحش نقض حقوق بشر را متذکر شده و علیه مسئولین نظام جمهوری اسلامی ایران اعلام جرم نمودم .
-  با آفای کوپیتورن در سال 1375 (1997) در دفتر سازمان ملل در تهران ملاقات کرده و موارد نقض حقوق بشر را بر ملا نمودم .
-  با آقای لویی دو ژوانه در سال 1380 (2002) در تهران ملاقات نموده و اعتراض خود را نسبت به نقض حقوق بشر اعلام نمودم .

اخذ جوایز بین المللی :
-  جایزه بین المللی حقوق بشر "برونو کرایسکی" در سال 1375(1997)
-  جایزه بین المللی شهامت اخلاقی "کرانسکی" در سال 1383 (2004)
پیشنهادات و طرح ها :
همانند هر ایرانی شیفتهٌ آزادی و توسعه ایران، لحظات زیادی را به مطالعه و اندیشیدن پیرامون مسائل ایران سپری کردم و در این راستا یافته های خود را در مقاطع زمانی مختلف به اطلاع هموطنانم رسانده ام که به بخشی از آنها اشاره می نمایم ؛
-  طرح استفاده بهینه از نیرو و انرژی لایزال جوانان در ایران در قالب سپاه کار و دانش و کشاورزی و... در سال1336
-  طرح امنیت عمومی کشور در دولت موقت که به رغم تصویب به اجراء گذاشته نشد .
-  طرح انحلال مجلس خبرگان در سال 1358
-  طرح عمران کلی کشور
-  طرح از بین بردن بیکاری در کشور
-  طرح سیستم حذف واسطه ها در چرخهٌ تولید و مصرف
-  طرح نجات بشریت از خطر مواد مخدر
-  طرح خودکفایی کامل در خط تولید وسائط نقلیه در داخل کشور و بازاریابی برای صادرات تولیدات مازاد
-  طرح استفادهٌ بهینه از آبهای قابل استفاده برای شرب و کشاورزی برای ایران و جلوگیری از صدور آب به خارج از کشور
-  طرح ایجاد تکمیل مترو در تهران و شهرستانها و حل معضل ترافیک در کشور

درد دل بانو الهه میزانی (امیرانتظام) در آغاز سی و پنجمین سالگرد محکومیت همسر ایشان عباس امیرانتظام


چهارشنبه ۰۴ دي ۱۳۹۲
درد دلی با همه عزیزانی که حمایت‌شان در طول این دوران سخت،
پیمودن راه را بر من آسان‌تر گردانده و همچنین با آنانی که شاید
تمایل به شنیدن قِصّه‌ی غصه‌هایم داشته باشند.

با سپاس از خدایی که نا باورانه تنفس در هوا و فضایی که متعلق به آنم و در میان هموطنان حق شناس و بزرگواری که همواره پشتیبان و حامی اینجانب و همسرم بوده‌اند، را همچنان برایم میسر گردانیده است، تحمل سی و پنجمین سال از دوره محکومیتی که در واپسین روزهای سال 1358 به ناروا بر همسرم تحمیل گردید را آغاز می نمایم. بیان احساسم را در این برهه از زمان تا حدی دشوار می یابم زیرا که در واقع مجموعه‌ای از حس‌های درهم و متضادی هستند که احساس نهایی قابل لمس را پدید آورده‌اند: حس سربلندی اما آسیب دیدگی، دل شکستگی اما همواره عاشقی امیدوار، نامطمئن از میزان پایداری جسمانی همسرم اما دلی سرشار از آرزو برای آینده و امید به قطعیت روشن شدن حقیقت، و...

امروز، همسرم سی و چهار سال سخت و پر مشقت را با غرور و سربلندی پشت سر می گذارد. شکرگزار به درگاه خدایی هستم که تا به امروز ذلت، خواری، و سرافکندگی را بر وی و بر من روا نداشته است.

سالهای نفس گیری را پشت سر گذاشته‌ایم و این واقعیت تلخی است که حتی غیر دوست نیز هرگز نمی‌تواند منکر آن شود: سالهای هیستریک پایانی دهه پنجاه با هیجانات افسارگسیخته‌ای که به همراه داشت و در پی آن سالهای تمام نشدنی تیره و غم بار دهه شصت که یک شمه‌ی تراژیک آن دیدن جوانان رعنا و عزیزمان بود که مانند برگهای پاییزی در جبهه های دفاع از میهن پرپر شده و مظلومانه قربانی یک جنگ تمام عیار تحمیلی و صد البته جنون‌آمیز گردیدند. و یا آنهایی که در عنفوان جوانی و سراپا شور و احساس قدم در راهی گذارده بودند که اکنون بایستی تاوان عقاید‌شان را می‌دادند. و اما دهه هفتاد با پشت سر گذاردن صدها هزار شهید و مصدوم و معلول جنگی، و هزاران کشته راه عقیده آغاز گردید که از همان اوایل نشانه‌هایی از عقلانیت، مروت، و سازندگی بیشتر را به همراه داشت. کور سوی امیدی از دور دست‌ها چشمک زنان دهه هفتاد را وارد نیمه خود کرد که تلاطم‌های مهار شده‌ای را در بر داشت. این آرامش نسبی برای همسرم هم موقعیتی را فراهم نمود تا وی هم تغییری را تجربه نماید: او که تا آن زمان هفده سال را بی وقفه در زندان گذرانده و سالیان دراز محروم از لمس کردن حتی یک روز در آن سوی دیوارهای بلند و خوفناک زندانهای اوین، قزل حصار، و... بود، در شرایطی قرار گرفت که منجر به نوعی اخراج اجباری از زندان به مدت دو سال گردید و در آغاز آذر ماه 1375 او را به گونه ای از مرخصی اعزام نمودند که باز هم اجباراً بازگشتی به دنبال نداشت. سردرگم، فراگیری و تمرین چگونه زیستن در خارج از زندان را آغاز نمود. حس خاصی تا مدتها رهایش نمی‌کرد: نه آزاد بود و نه اسیر، بلکه بلاتکلیف. زیرا مسئولین قضایی و امنیتی وقت برآن شده بودند که با بهره‌گیری از هرگونه رأفت و حس بخشندگی، فرصت ادامه تحمل کیفر را اینبار در خانه خودش برای او میسر نمایند!

تفاوت های به وجود آمده بین تقریباً سه دهه به واقع چشمگیر و در برخی موارد حیرت آور بود. بنابراین مدتی طول کشید که خود را در شرایط جدید بیابد. البته این آزادی مشروط، تعلیقی، یا هر نامی که بر آن نهیم، را آسان به دست نیاورده بود. مدتها تلاش کرده بود که یک تنه و با نیرو گرفتن از حس خوشایند بی‌گناهی و آرامش وجدان، صدای فریاد‌های خاموش خود را از درون فضای مخوف و طاقت فرسای زندانها از طریق قلم، پیام و اعلام جرم علیه تمام کسانی که بدون داشتن هرگونه دلیل و مدرک محکمه پسند و قابل توجیهی سرنوشتش را اینگونه ظالمانه رقم زده بودند به گوش عدالتخانه تاریخ برساند. شاید گوش‌هایی تصمیم گرفته بودند بخشی از اصوات رها شده در بی‌نهایتِ او را به درون خود راه دهند! علت هرچه بود نتیجه نامطلوب نبود زیرا جسم رنجور و تا حدی درد کشیده‌اش که در مقایسه با وخامت حال و وضعیت پیچیده فعلی‌اش قابل قیاس نمی‌باشد، در شرایطی قرار گرفت که می‌توانست آلام و آسیب‌های جبران ناپذیر وارده را تا حدی تحت کنترل پزشکان قرار دهد.

اما این وضعیت نیز دیری نپایید زیرا به دلیل انجام مصاحبه‌ای جنجال برانگیز با یکی از رسانه‌های خارجی پس از ترور آقای اسداله لاجوردی که با استناد به تجربیات و مشاهدات و سالها حضورش در زندان بود و هیچیک از مطالب بیان شده ناشی از غرض ورزی شخصی نبود، در پی شکایت خانواده ایشان به دادگاه احضار و در هفدهم شهریور 1377 از همانجا به زندان اوین برگردانده شد. البته پس از اخذ وثیقه از اینجانب، ظاهراً حکم آزادی موقت همسرم صادر شد و زمانی که با در دست داشتن حکم آزادی موقت برای ترخیص او به زندان مراجعه نمودم، در آنجا به من گفته شد که اصلاً موضوع چیز دیگری است و او برای ادامه تحمل کیفر اولیه به زندان برگردانده شده و فقط به هنگام فرا رسیدن ابدیت، همسرم می تواند از زندان آزاد شود!

روزی نو از روزگاری کهنه بدینسان آغاز گردید. پیرو این بازداشت مجدد، دو جلسه محاکمه تشکیل شد که خود یک ماجرای تراژیک-کمدی است زیرا این محاکمات بدون حضور همسرم، وکلاء ، و خود من و به طور غیر علنی تشکیل گردید و حکم صادره که صد البته در کفه ترازوی عدالت قرار داده شد بدون حضور متهم و وکلایش و... به وی ابلاغ گردید! این در حالی بود که علت عدم حضور وی را در جلسه محاکمه، مجهول المکان بودن او اعلام نموده بودند! عجبا که چه روزها و چه حوادثی که بر همسرم و من گذشت و چه صحنه‌ها و سناریو‌هایی که شاهد اجرای‌شان بودیم.

باری آن دوره نیز با سختی های خاص خود گذشت ولی در کل نمی‌توان انکار نمود که در مقایسه با دهه شصت و اوایل دهه هفتاد شرایط به نحو قابل قبول‌تری متحول گردیده بود و این موضوع را فقط افرادی چون او که سالهای زیادی را در زندان گذرانده بودند می‌توانستند مورد ارزیابی قرار دهند زیرا که زندان به هر شکلش برای هر تازه واردی بسان یک کابوس هولناک می‌ماند که خاطره‌اش تا ابد ماندگار است گو اینکه در کنار خوف، فوایدی را نیز در راستای آموختن و پخته شدن و شناختی هرچه بیشتر و بهتر اقشار جامه‌ای که در آن زندگی می‌کنیم برای فرد در بند ارمغان می‌آورد که یکی از بارز ترین آنها ارج نهادن بر موهبت آزادی و آزادانه زیستن و پی بردن به ارزش واقعی آن است، البته نه به هر قیمتی!

و اما آن دوران نیز همچنان با آرامشی درونی و روحی تزکیه شده تر از قبل برای او آغاز گردید. لکن در این دوره بر مشکلات جسمانی‌اش روز به روز افزوده می‌شد زیرا هر عارضه جدیدی منشعب از بیماری و عارضه‌ای دیگر بود، چرا که هیچ‌یک از مشکلات جسمانی او از ابتدا فرصت درمان اساسی نیافته بودند. نهایتاً پس از گذراندن بیش از سه سال و نیم و صرفاً به دلیل وخامت وضعیت جسمانی‌اش، مسئولین ذیربط به مخاطره آمیز بودن این شرایط پی برده و با استناد به گواهی پزشکان سازمان پزشکی قانونی کشور که به دفعات همسرم را تحت معاینات مختلف قرار داده بودند، حکم مرخصی استعلاجی برای او صادر گردید، زیرا بیماری‌ها را اغلب غیر قابل علاج تشخیص دادند.
هم اکنون نیز همسرم در مرخصی استعلاجی است و تا کنون این مرخصی با توجه به گزارشات پزشکی در زمانهای مختلف تمدید شده است.

من هرگز از راه طولانی و دشواری که تاکنون پا به پای همسرم پیموده‌ام، پشیمان نبوده و گله‌ای از روزگار ندارم. برعکس، خداوند را شکر گزارم که هنوز به رغم تمام رنج‌ها و مشقت‌های رفته بر من، هنوز هستم و از هر لحظه بودن، تجربه‌ها به دست می‌آورم. نه‌تنها به عنوان یک همسر، بلکه به عنوان یک انسان، این تکلیف را بر خود واجب می‌دانم که تا آخرین توان، از او که سی و چهار سال از بسیاری حقوق فردی و آزادی‌های تضمین شده اجتماعی‌اش محروم بوده، که شاید سنگین‌ترین آنها محرومیت از دیدار سه فرزندش می‌باشد، حمایت کنم و تلاش کنم تا وی به حقوق از دست رفته خود برسد و امیدوار باشم که روزی دادگاه اعاده حیثیت برای او تشکیل گردد.

روزگار بازی ها دارد و گاهی هر یک از ما را در برابر "عجب" ها قرار می‌دهد. من نیز چون دیگرانی که در حوضچه اکنون زندگی شناورند گاهی در عجب قرار می‌گیرم و دو حس خوش و ناخوش را توأم تجربه می‌کنم. در حال حاضر این دوگانگی احساسی به طور کامل در ذهن من پدید آمده است: حس خوشم ناشی از رویدادهای اخیر عرصه سیاسی، اقتصادی و اجتماعی کشورمان است که می‌بینم بالاخره جامعه خسته به جا مانده از دهه‌ها تجربه‌های تلخ و تنش‌های طاقت فرسا، اکنون می‌رود تا به آرامش نسبی برسد و پشت خمیده از فشارهای اقتصادی، اجتماعی، بین‌المللی آن آرام و آرام، راست می‌گردد تا دوباره جایگاه واقعی و شایسته خود در میان جوامع بین‌المللی را باز یابد. بدون شک دلیل دیگر این حس خوش ناشی از ذهن و دل امیدوارم به آینده‌ای روشن است که به خاطر آن تلاش می‌کنم تا دوام و بقای همسرم را آنقدر میسر گردانم که روزی با سربلندی و افتخار و با اثبات بی‌گناهی خود، اعاده حیثیت نموده و در راه سربلندی کشور و جامعه آخرین دِین خود را نسبت به آنها ادا نماید.

اما حس نا خوشایندم برخاسته از مشاهده حوادثی است که حداقل در مورد اینجانب می‌تواند بزرگترین پارادوکس را در ذهنیت تاریخی یک ملت را ایجاد نماید: سی و چهار سال قبل همسرم که سالها با عشق و آرزوی خدمت به وطن با پیروی از پدران معنوی‌اش یعنی دکتر مصدق و مهندس بازرگان، مقاطع تحصیلی را یکی پس از دیگری با موفقیت پشت سر نهاده تا بتواند با مشارکت در حرکت‌های ملیِ درونِ جامعه به این آرزو جامه عمل بپوشاند، بالاخره در بزرگترین تحول تاریخی کشورمان در موقعیتی قرار می‌گیرد که بتواند از طریق همکاری خالصانه با اولین دولت غیر شاهنشاهی در تاریخ ایران زمین، که نوپا و آسیب پذیر، لکن مصمم و صادق، آمده بود تا به ریاست انسانی به واقع مخلص و با تقوا چون مهندس بازرگان، فردای بهتری را برای ملت ایران رقم بزند، عاشقانه خدمت به وطن را در کنار این بزرگ مرد تمام و کمال آغاز نماید. هدفش سربلندی ایران بود و بس و در این راستا بی وقفه تلاش می‌کرد که هرگز نگذارد کوچکترین حقی از ملت ایران ضایع شود و با اجرای تمامی مفاد قرارداد‌هایی که با کشورهای مختلف از جمله ایالات متحده داشتیم، منافع ملی کشورمان را حفظ نماید.

تلاش در پیشگیری از هرگونه ماهیگیری در آب گل آلود آن زمان، آزادسازی حساب‌های بلوکه شده کشور، استرداد اموال و وصول طلب‌های ناشی از وام‌های داده شده و هر اقدام قانونی دیگر که می‌توانست ایران را مستقل و قوی گردانیده و از وارد آمدن هرگونه ضربه به حیثیت ملی، فرهنگی و... جلوگیری نماید در رأس سیاست‌های بین‌المللی دولت موقت قرار داشت. او نیز که عهده‌دار سمت‌های مختلف بود و به دلیل اعتمادی که مهندس بازرگان به وی و نیات صادقانه‌اش داشت، در بسیاری از امور در کنار ایشان و تحت نظارت انجام وظیفه می‌نمود، و در این راستا به مذاکره با دولت‌های مختلف می‌پرداخت. ولی نتیجه این تلاش‌ها چه تلخ و ناگوار بود: همسرم که با امید و انرژی غیر قابل توصیف، بی وقفه مشغول خدمت بود ناگهان متهم به ارتکاب زشت‌‍‌ترین و نابخشودنی‌ترین گناه از نظر یک انسان ملی گرا شد: جاسوسی برای بیگانه. به متعاقب آن به ناصواب ترین روشها محاکمه و نهایتاً بدون آنکه ارتکاب این جرم ننگ آور اثبات گردد، محکوم شناخته شد و برای ابد راهی زندان گردید. زندگی سیاسی، اجتماعی و فردی او چنان به ناگاه دچار طوفان شد که با ریزش بنای آمال و آرزوهایش اگر کمی دچار ضعف می‌شد بدون شک فوراً به زندگی‌اش پایان می‌داد. ولی آفریدگار چنان قدرت و اعتماد به نفسی در وی ایجاد نمود که با خود عهد کرد تا اثبات بی گناهی‌ از پای ننشیند.

چقدر شنیدن شعارهایی همچون مرگ بر امیرانتظام، و امیرانتظام باید اعدام گردد، برایش عذاب آور بود، آنهم از سوی کسانی که بعدها چرخش روزگار نشان داد که چه بودند و چه شدند، در حالی که امیرانتظام همچنان استوار و مصمم ایستاده بوده و هست تا شاهد چگونگی گذشت سی و چهار سالی باشد که اکنونش باز تضاد دیگری را رقم زده است. سرنوشت چنین بود که او همچنان باشد تا ببیند چگونه اقدامی که سی و چهار سال قبل یک ضد ارزش مطلق قلمداد می‌شد اکنون یک ارزش تمام عیار است.

با ستایش می‌نگرم که چگونه دولت مرد وقت ماکه مورد احترام و عنایت اکثریت مردم بوده و منتخب آنهاست، از سوی طرفدارانش برای تمام تلاشهای به حق و درستی که در جهت نجات کشور و مردم از ورطه نابودی و رهایی از تنگناهای موجود، مورد حمایت و اقبال قرار می‌گیرد. دولت‌مردی که منافع ملی را در آشتی با دنیا می‌بیند و در این راستا از توطئه‌های داخلی و فرافکنی‌ها دلسرد و نومید نمی‌شود. مگر نه اینکه همسرم به خاطر همین باورها خائن شناخته شد؟ ولی بعدها این اقدامات ارزشمند تلقی شده و مجریان آنها در پای پلکان هواپیما مورد تشویق و حمایت قرار گرفته و از آنها سپاسگزاری به عمل می‌آید؟! شاید در چنان برخورد‌هایی با مرحوم بازرگان و امیرانتظام حکمتی نهفته بود و در چنین رفتاری با رئیس جمهور محترم و وزیر محترم خارجه حکمتی دیگر؟! تاریخ باید قضاوت کند که خواهد کرد. تا باشیم و ببینیم چرخش این فلک را...

الهه میزانی(امیرانتظام)
28 آذر
1392

داستان مذاكره اميرانتظام با استمپل

داستان مذاكره اميرانتظام با استمپل

چهارشنبه ۳۰ خرداد ۱۳۸۶
متن مصاحبه آقاي احمد صدر حاج سيد جوادي با روزنامه هم ميهن در تاريخ پنج شنبه 10 خرداد 1386
 
داستان مذاكره اميرانتظام با استمپل
بازهم پنجشنبه ای دیگر با احمدصدر حاج سید جوادی
يك هفته گذشت و ما بازهم صبح سه شنبه زنگ منزل احمدصدر حاج سيدجوادي را به صدا درآورديم و ميهمان او شديم. به محض ورود رايحه خوش گلهاي بهاري توجهمان را به گلداني بزرگ جلب كرد كه انبوه گل آرميده درآن، چشم نواز بود و شادي آور. سيني چاي را از دست ميزبان گرفتم تا زودتر بپرسم:« اين گلها هديه كيست؟» و پاسخ شنيدم:« اينها را دوستان و آشنايان براي تبريك تولد 90 سالگي ام آوردند.» و دانستيم كه نگاشته هفته قبل اين ستون، انگيزه اي براي دوستان احمد صدر حاج سيدجوادي بود تا دسته گلي گيرند و كيك تولدي و ديداري تازه گردد. چاي و شيريني را كه خورديم از او خواستيم تا درباره آنچه پنجشنبه قبل در مسجد هدايت تهران و درجريان مجلس ختم همسر آيت الله طالقاني اتفاق افتاده بود برايمان بگويد. شنيده بوديم كه او نيز به مجلس ختم رفته، بدون اطلاع از اينكه باني آن موتلفه اسلامي است و سخنران آن آيت الله شجوني. پيرمرد از روابط دوستانه قبل از انقلاب خود با شجوني برايمان مي گويد اما اينها همه مانع نمي شود تا احمدصدرحاج سيد جوادي به سخنان آشناي قديمي خود در آن مجلس ختم اعتراض نكند. سخنران به بازرگان اهانت كرده بود و نسبتي دروغ بر بازرگان و همراهانش بسته بود.او گفته بود كه لايحه قصاص در مجلس اول را همراهان بازرگان تعليق كردند و اكنون شايد ناسپاسي بود اگر حاج سيدجوادي پاسخي نمي داد و در سكوت مسجد را ترك مي گفت:« شجوني سمت من آمد و من گفتم اين چه حرفي بود كه زدي؟ درگيري لفظي ميان حاج سيد جوادي و شجوني پيش مي آيد: همراهانش او را دور كردند و من هم از مسجد خارج شدم.
اما بعد شنيدم كه ديگران هم به او اعتراض مي كنند و شجوني شكايت نزد آقاي غفاري مي برد و البته غفاري نيز به او اعتراض مي كند. گويا درگيري ميان آن دو رخ مي دهد و عينك غفاري بر زمين مي افتد.» و ما دانستيم كه يار و همراه مهدي بازرگان قرار ندارد تا رنگ فراموشي و عافيت طلبي بر رويدادهاي گذشته بپاشد.
از فضاي مسجد هدايت خارج مي شويم و به ياد مي آوريم كه روز قبل نمايندگان ايران و آمريكا بعد از 27 سال پشت ميز مذاكره نشستند. دوست داريم از روابط ايران و آمريكا با ميزبان سخن بگوييم اگرچه آنچه ما مي پرسيم فرسنگ ها با آنچه امروز اتفاق مي افتد فاصله دارد. نمي شود از آنچه در روابط دو كشور اتفاق افتاده سخن گفت و نقبي به گذشته نزد. شنيده بوديم كه عباس اميرانتظام جلسات مذاكره خود با استمپل – نفر دوم سفارت امريكا در ايران- را با مشورت بازرگان و صدر حاج سيدجوادي آغاز كرده بود. جلساتي كه بعدها رنگ اتهام گرفت و عاملي شد براي محاكمه اميرانتظام به اتهام جاسوسي. از ميزبان خود مي خواهيم كه حقيقت را برايمان بگويد و او مي گويد:« هنوز دولت موقت شكل نگرفته بود و مبارزان سياسي تلاش خود را بر كاهش حضور نظامي ارتش در خيابان ها و درگيري با مردم متمركز كرده بودند. در "جمعيت حقوق بشر" و در جمع چندتن از دوستان تصميم براين شد كه عباس اميرانتظام به علت تسلط به زبان انگليسي با آمريكا مذاكره كند و از آنها بخواهد تا ارتش سلطنتي را مجبور به عقب نشيني از خيابان ها و ادامه كشتار مردم بكند.» به خوانده ها و شنيده هاي خود كه رجوع مي كنيم به ياد مي آوريم كه از آذر تا بهمن 57 هر هفته اين جلسات برگزار شده است. اما وقتي اين را با پيرمرد درميان مي گذاريم، اصلا نمي پذيرد:« يك يا دو جلسه بيشتر نبود. اگر بود اميرانتظام گزارش آن را به جمعي كه او را مامور مذاكره كرده بودند مي داد همانطور كه گزارش ديدار ها را داد و بنده هم بر آن گفتگوها نظارت داشتم.» تاكيد دارد كه گزارش اين ديدارها بعدا در شوراي انقلاب هم مطرح شده و او يادداشت هاي آن جلسات را هنوز در اختيار دارد. احمدصدر حاج سيدجوادي به ياد مي آورد كه در جلسات شوراي انقلاب هم با اين مذاكرات مخالفتي نشد و سخني از جاسوسي نيز به ميان نيامد. سخن به اينجا كه مي رسد، ميزبان ما سري به نشانه تاسف تكان مي دهد و افسوس مي خورد كه از اتفاقات روزانه زندگي اش يادداشت برنداشته است. "حيف شدي" كه زيرلب مي گويم را نمي دانم مي شنود يا نه كه او نيز به فكر فرورفته و ديوار نوشته هاي آن روزها عليه اميرانتظام را به ياد مي آورد:« خود كيانوري اقرار كرده كه ديوار نوشته ها به دستور حزب توده نوشته شده بودند. آخرين ضربه اي كه اين حزب به ملت ايران زد بدنام كردن دولت موقت بود.» و بعد، از روزي مي گويد كه بازرگان براي اداي شهادت در دادگاه اميرانتظام حاضر مي شود و بعد از دادگاه از دكتر يدالله سحابي و صدرحاج سيدجوادي نيز مي خواهد تا به نفع او شهادت دهند:« فرداي آن روز من و دكتر سحابي براي اداي شهادت به دادگاه رفتيم. سحابي كه هيچگاه در زندگي سياسي اش دروغ نگفته قطعا حاضر نمي شود كه شهادت دروغ بدهد. اميرانتظام اين مذاكرات را براي نفع شخصي خود انجام نداده بود و بنابراين من ايمان داشتم و دارم كه چنين اتهامي بر او وارد نيست.»
دفاع پيرمرد از همكار سابق را قدر مي نهيم و پرسشي ديگر از رويدادي ديگر در روابط ايران و آمريكا را به ميان مي كشيم. در آخرين ماه هاي حكومت رژيم شاه، رمزي كلارك، دادستان كل آمريكا به نمايندگي از كارتر به ايران مي آيد تا از آنچه در اين كشور مي گذرد آگاه شود. جلسه اي در دفتر جمعيت حقوق بشر- دفتر وكالت حاج سيدجوادي ، تابنده ، مبشري- كه در خيابان قبا و در مجاورت حسينيه ارشاد واقع بود با حضور رمزي كلارك، بازرگان، صدرحاج سيد جوادي، دكتر سحابي و چند تن از همفكران برگزار مي شود. روايت اين ديدار را از زبان پيرمرد مي شنويم:« كلارك آمده بود تا ماهيت انقلاب ايران را بشناسد. او گمان مي كرد كه انقلاب مردمي نيست و تنها توطئه اي است از جانب شوروي كه حزب توده آن را به پيش مي برد. اما در طول يك ساعت و نيم كه با او داشتيم ابعاد مردمي بودن اين انقلاب را برايش شرح داديم. وقتي با رمزي كلارك خداحافظي مي كرديم او نتيجه اين جلسه را براي خود مثبت مي دانست و مي گفت كه حالا مي توان هيات حاكمه آمريكا را نسبت به مردمي بودن اين انقلاب قانع كنم.» و بازهم ما به يادآورديم كه كارتر بعد از گزارش رمزي كلارك، حمايت خود از شاه ايران را كمرنگ كرد.
مي خواهيم زودتر از هفته هاي قبل خداحافظي كنيم. به ساعت نگاه مي كنم. راس يازده است كه بازهم چون هميشه كليدي در قفل در مي چرخد و دختر پا به درون خانه پدر مي گذارد. حضور صميمي دختر چون هميشه ادامه دهنده گفتگو است. دختر آمده است تا انتقادي را با ما درميان گذارد. انتقادي كه البته روزي پيشتر كساني ديگر نيز من را به آن توجه داده بودند:« چرا براي خطاب قرار دادن احمدصدرحاج سيدجوادي از واژه پيرمرد استفاده مي كنيد؟» و من به فكر فرو مي روم. به ياد مي آورم كه من اين واژه را از جلال آل احمد وام گرفته ام، آن هنگام كه درباره نيما گفته بود:« پيرمرد نور ديده ما بود.» وباز موعد برخاستن رسيده بود.
ادامه داستان امير انتظام
**********************************************************************************************************
متن مصاحبه آقاي احمد صدر حاج سيد جوادي با روزنامه هم ميهن در تاريخ 24 خرداد 1386.
 
ادامه داستان امير انتظام
پنج شنبه ها با احمد صدر حاج سيد جوادي
 
احمد صدر حاج سيد جوادي

این هفته هم نه سه شنبه كه چهارشنبه زنگ منزل احمد صدر حاج سيد جوادي را به صدا در آوردیم و میهمان او شدیم. وعده ديدار به تأخیر افتاده بود، چرا كه سه شنبه مراسم تشييع پيكر پرویز ورجاوند برگزار مي‌شد و احمد صدر حاج سيد جوادي بنا نداشت تا يار ديرين را در آخرين دقايق حضور در اجتماع تنها گذارد. هنوز آثار خستگی دیروز را در جسم داشت، اما نمایش این خستگی مانع نشد تا برق چشمانش را نبینیم و لبخند زیر لبش را حس نكنيم. خبري برايمان داشت، اين را نگاهش به وضوح با ما مي گفت. هنوز روي صندلي جا به جا نشده بود كه خبر را گفت: ‹ آقاي امير انتظام و همسرش ديشب آمده بودند اينجا.› بي اختيار ذهنم به نگاشته دو هفته قبل همين ستون افتاد و آنچه حاج سيد جوادي از مذاكرات اميرانتظام با استمپل گفته بود. درست حدس زده بوديم. آن صحبت ها بهانه اي بوده براي يار و همكار قديمي كه به ديدار دوست رود و و خاطرات مشترك بار ديگر ورق خورد: ‹ امير انتظام مي‌گفت كه شما جريانات را ناقص بيان كرديد. آمده بود تا آنچه را من فراموش كردم يا احيانا نگفته ام يادآوري كند.›
 
و ما سراپا گوش بوديم تا روايت ديدار شب گذشته را بشنويم و البته در اين فكر كه كاش فرصتي بود و در گوشه‌اي از اين ديدار حضور داشتيم. اميرانتظام آمده بود تا جريانات مربوط به تدوين قانون اساسي در مجلس خبرگان قانون اساسي را براي حاج سيد جوادي واگشايي كند. مهلت قانوني مجلس خبرگان قانون اساسي دو ماه بود كه به سر آمده بود و اعضاي اين مجلس تغييرات زيادي داده بودند در آنچه دكتر سحابي با تاييد هيات دولت به عنوان قانون اساسي تدوين كرده و به خبرگان قانون اساسي ارائه داده بود. عباس اميرانتظام به عنوان عضوي از هيات دولت تلاش‌هايي را آغاز مي كند ‹ اميرانتظام داستان را با مرحوم انوري از تجار و بزرگان بازار كه از چهره هاي قديمي نهضت مقاومت ملي هم بود در ميان مي‌گذارد، انوري هم يك شب تعدادي از وزرا و فعالان سياسي را به منزل دعوت مي كند. آن جمع بنا به پيشنهاد اميرانتظام طرح انحلال مجلس خبرگان را تصويب كرد. همان شب فتح الله بني صدر- برادر بني صدر و دادستان كل انقلاب- و بنده با همراهي يكي، دو نفر كه نامشان را به ياد نمي‌آورم، نتيجه مذاكرات را در قالب يك طرح حقوقي براي تقديم به هيات دولت تهيه كرديم.›
آنچه حاج سيد جوادي و ديگران آن شب تدوين مي كنند به عباس امير انتظام سپرده مي‌شود تا صبح فردا تقديم نخست وزير شود، امير انتظام طرحي كه امضاي 18 وزير كابينه را در ذيل خود داشت به بازرگان مي‌دهد و اگرچه رئيس دولت موقت امضاي تمامي وزيران را مي پسنديد و از عدم امضاي معين فر، صباغيان، يزدي و ميناچي- كه به دلايل ناكافي بودن دلايل از امضاي آن خودداري كرده بودند- راضي نبود. به استاد حاج سيد جوادي چشم دوخته ايم و سراپا گوش شده ايم تا فصل مهمي از تاريخ انقلاب را بشنويم. زياد معطلمان نمي كند و پس از لحظه اي سكوت روايت داستان را ادامه مي دهد: ‹ يادم مي‌آيد كه ما به همراه مهندس بازرگان و چند تن از وزرا رفته بوديم قم پيش آيت الله امام خميني. ما مي گفتيم كه بايد مجلس موسسان تشكيل شود و قانون اساسي را تصويب كند، اما ايشان اصرار داشتند كه بايد قانون اساسي به رفراندوم مردمي گذاشته شود. استدلال ما هم اين بود كه مردم قادر نيستند به تك تك اصول قانون اساسي راي دهند و بايد مجلس موسسان اين قانون را از طرف مردم بررسي كند.› سخن به اينجا كه مي كشد، نقل قولي از مهندس سحابي را به ياد مي‌آوريم و با ميزبانمان در ميان مي گذاريم. سحابي زماني پيشتر جمله اي را از هاشمي رفسنجاني در رد ضرورت تشكيل موسسان نقل كرده بود با اين مضمون كه: ‹ شايد مجلس موسسان كه مجلسي انتخابي در شرايط انقلاب خواهد بود، كارآيي لازم را نداشته باشد و قانون اساسي تدوين شده را منحرف كند.› استاد سري تكان مي دهد، به ياد مي آورد كه او نيز اين سخن را شنيده و بعد از مكثي كوتاه مي گويد: ‹ به نظر من اشتباه ما در آن زمان همين اصرار كردن زياد براي تشكيل مجلس موسسان بود، اما استدلال ما در نهايت عمل به وعده اي بود كه به مردم داده بوديم.› به ياد مي‌آوريم كه بهانه تكرار اين خاطرات، داستان عباس امير انتظام بود و به راوي داستان خيره مي شويم تا حلقه مفقوده بحث را در جاي خود بگذارد. نگاهمان خيلي زود پاسخ اجابت مي گيرد و بخوانيد باقي داستان را از زبان احمد صدر حاج سيد جوادي: ‹ مدتي بعد از آن ديدار قم، مهندس بازرگان جلسه‌اي با اعضاي شوراي انقلاب مي گذارد و بعد از آن جلسه، امير انتظام را خصوصي به حضور مي‌طلبد و حكم سفارت سوئد را به او تقديم مي كند و مي خواهد كه او فردا صبح زود از تهران خارج شود. عباس امير انتظام سخن بازرگان را اجابت مي‌كند، بدون اين كه هيچ گاه دليل چنين خواسته‌اي را از زبان رئيس دولت موقت بشنود. به سوئد مي‌رود، در حالي كه تمامي يادداشت هاي مربوط به مسائل قانون اساسي و خبرگان آن را همراه دارد و با احضار به تهران، تمامي يادداشت‌ها را در ميز اتاق كار سفارت ايران بر جاي مي‌گذارد.› داستان همانقدر  شوق شنيدن در ما مي انگيزد كه شوق گفتن به ميزبان ما. مي گويد امير انتظام ديشب آمده بود تا بگويد كه علت تمام برخوردها همان يادداشت‌هايي بود كه با خود به سوئد برده بود و پس از بازداشتش از كشوي ميزش بيرون آمده بودند. زير لب مي پرسم پس مذاكرات با استمپل چه؟ و حاج سيد جوادي پاسخ مي گويد:‹ امير انتظام فكرش را هم نمي‌كرد كه مسائلي كه با استمپل در ميان گذاشته و گزارش آن را هم در منزل يكي از اعضاي شوراي انقلاب به شوراي انقلاب ارائه داده بود، مستند بازداشت و محاكمه او باشد.› اينها را كه مي‌گويد، باز هم به روبرو چشم مي‌دوزد و لحظه اي سكوت همراه با لحظاتش مي شود. ما اما به او چشم مي دوزيم تا باز هم سخن آغاز كند. داستان را آغاز كرده بود و ما منتظر بوديم تا برگ پاياني آن را نيز برايمان بخواند.
 
احمد صدر حاج سيد جوادي كه روزگاري دادستان تهران بود و خود مشق وكالت و قضاوت به شاگردان زيادي آموخته، پيشنهادي دارد:‹ من اصرار دارم كه بايد ديوان عالي كشور اعاده دادرسي اميرانتظام را بپذيرد. نمي‌دانم چه اراده اي در مقابل اين داستان وجود دارد؟
 
اينها را كه مي گويد به عنوان حقوقداني كهنسال از لزوم اصلاح سيستم دادرسي كنوني كشور سخن مي گويد. به وضعيت فعلي معترض است و بر لزوم و بي طرفي در صدور حكم هاي سياسي تاكيد دارد. حتي به ياد مي آورد كه در روزگار گذشته نيز حكومتگران ايراني، استقلال دادگستري را پذيرفته بودند و جرائم سياسي را دادگاهي ويژه تدارك ديده بودند. براي اثبات گفته هاي خود به عقب ترها باز مي گردد. به روزگار صدر اسلام و نمونه هاي از برخوردهاي امام علي (ع) در امور قضايي را ذكر مي‌كند تا بگويد كه حضرت هيچگاه قاضي ولايات را تغيير ندادند و استقلال مقام قضاوت را محترم شمردند. در ميانه سخن از دو قاضي برجسته ايراني نام برد. شيخ محمد عبده، رئيس دادگاه عالي انتظامي قضات در زمان رضا شاه و سجادي، رئيس ديوان عالی كشور در زمان پهلوي دوم- كه اولي در مقابل قلدري رضا شاه ايستاد و دومي حكم عليه محمد رضا شاه در پرونده‌اي ملكي داد تا استقلال مقام قضاوت را حفظ كرده باشند: ‹ امروز هم بسياري از قضات انسان های محترم و مطلعي هستند و هيچ‌گاه حق را قرباني مصلحت و فشار نمي كنند.› به دغدغه هاي حقوق دان گوش مي دهيم. اين‌ها را از ته دل مي‌گويد و مي‌خواهد. حسرتي نهفته در پس جملاتش خودنمايي ميكند.
 
بحث را عوض مي‌كنيم و مي‌خواهيم خاطره‌اي از دوران دوستي و همكاري با مرحوم پرويز ورجاوند برايمان بگويد. ديده بوديم كه خيابان منتهي به بيمارستان باهنر را با چه سختي طي مي‌كرد تا يار ديرين را براي هميشه بدرقه كرده باشد. پس او مي گويد و ما مي شنويم: ‹ در دولت موقت كمتر با مرحوم ورجاوند ارتباط داشتم، اما بعد ها به هم نزديك تر شديم، اطلاعات و مسلط بودن ايشان به ميراث فرهنگي مددرسان ما در تدوين بعضي از مقالات دايره المعارف تشييع بود و علاقه او واقعا گاهي ستودني بود، اما مهمترين يادگاري كه از ايشان در ذهن دارم، تلاش براي رفع اختلافات موجود ميان اعضاي نهضت آزادي و جبهه ملي بود. بسيار تلاش مي كرد كه اختلاف نظرها و دلخوري‌ها را به صفر برساند.› در ميانه اين سخنان است كه از تماس در تلفن اخيرش با يار درگذشته نيز برگي برايمان مي خواند: ‹ اين اواخر كه اخيرا به دادگاه احضار مي شد خيلي نگران بودم و دائم به او تلفن مي كردم، اما آن مرحوم، استوار بود و در جواب نگراني‌هاي من مي گفت؛ من را مي برند و مي‌آورند تا خسته شوم، اما من از اقداماتي كه درست مي دانم دست نمي‌کشم و از اين برخوردها خسته هم نمي‌شوم.›
لحظه‌اي سكوت كافي است تا احمد صدر حاج سيد جوادي، شاه بيت سخنش درباره دوست ديرين را بر زبان آورد:‹ ورجاوند در لغت يعني برازنده و من هميشه مي‌گفتم كه شما برازنده اين افكار و اعتقادات هستيد.› نگاهي به ساعت مي‌اندازيم. باز هم ظهر رسيده و موعد رفتن ماست. برميخيزيم و با بدرقه استاد تا آستانه درگاه، منزل را ترك مي كنيم تا هفته اي ديگر و ديداري مجدد.

یادداشت عباس امیرانتظام بر کتاب «ناگفته هایی از انقلاب»


سه شنبه ۱۱ تير ۱۳۸۷

یادداشت عباس امیرانتظام بر کتاب ناگفته هایی از انقلابحوادث سال 1357 ایران، آثار و نتایجی را برای دوران حاضر به جای گذاشته است که بیان گوشه ایی از آن با هدف روشن کردن زوایای تاریک این وقایع می تواند در آینده،کمکی به مورخان این دوره از تاریخ ایران باشد.
محتوی کتاب «ناگفته هایی از انقلاب» که توسط یکی از دوستان عزیز من آقای روزبه میرابراهیمی گردآوری و تدوین گردیده است،ادعایی است بر تلاش جهت بیان حقایق و روشن کردن چندی از واثعیت های نانوشته و ناگفته در این مقطع از تاریخ معاصر کشورمان.
امیدوارم خداوند در آینده ای نه چندان دور فرصتی برای تکمیل مابقی این اطلاعات تاریخی برایم فراهم سازد.
از سال 1357 تا به امروز 28 سال سپری گردیده است و متاسفانه آن دسته از هموطنان عزیزی که در این فاصله پا به عرصه وجود نهاده و رشد یافته اند با میزان قابل توجهی از مطالب گمراه کننده،اغراق آمیز و نادرست روبرو بوده اند. این امر سبب سردرگمی و ناآگاهی از اطلاعات صحیح در جهت روشن شدن صحت و سقم این مطالب گردیده است. طی این دوران نوشته ها،اظهارنظرها و تحلیل های سیاسی آن قدر متنوع و زیاد بوده که رسیدن به حقیقت را کاری بس دشوار نموده است.
امیدوارم محتوی این کتاب پرده ها را تاحد ممکن کنار زده و در راستای پاسخ به سوالات این نسل تشنه و جوینده حقیقت،یاری نماید.
با آرزوی رسیدن به آزادی، بر مبنای آگاهی واقعی از آنچه بر ما گذشته است. انشا الله…
عباس امیرانتظام  
تهران، آبان ماه 1385 


سفارت ایران در سوئد

امیرانتظام سفیر ایران در سوئد

امیرانتظام سفیر ایران در

آن سوی اتهام - خاطرات عباس امير انتظام

آن سوی اتهام - خاطرات عباس امير انتظام



چهارشنبه ۰۱ دي ۱۳۸۹
 
جهت دانلود از لینک‌های زیر استفاده نمایید:
نسخه اینترنتی این کتاب در دسترس شما هموطنان عزیز قرار می‌گیرد.
'آن سوی اتهام' خاطرات عباس امیرانتظام از شهریور 57 تا خرداد 1360 است. یک سوی این خاطرات خود اوست و سوی دیگر آن، افراد و جریانات و گروه‌ها و احزاب مرتبط با انقلاب. نویسنده در جای جای کتاب اطلاعاتی تازه درباره شخصیت‌ها و جریان‌ها به دست می‌دهد که عبارت‌اند از: مهندس بازرگان، علی تهرانی، نهضت آزادی، دانشجویان پیرو خط امام، دکتر بهشتی، یدالله سحابی، سولیوان، ربانی شیرازی، و رضا براهنی، و...
عباس امير انتظام از معدود بازماندگان مبارز ملى به رهبرى دكتر مصدق است كه هم عضو شوراى مركزى و هم عضو هيئت اجرايى نهضت مقاومت ملى بوده است و در آن دوران كه روز ۱۶ آذر ۱۳۳۲ يكى برجسته ترين ايام آن است، سرپرستى كميته دانشگاه و امور مربوط به آن را در نهضت مقاومت ملى به عهده داشته است.
وى به سبب باورى كه به راه و شخصيت مرحوم مهندس بازرگان داشت، هم زمان با تاسيس نهضت آزادى به عضويت آن در آمد.ليكن پس از مدت كوتاهى براى تكميل تحصيلات خود رهسپار فرانسه و آمريكا شد و پس از فراغت از تحصيل در دانشگاه بركلى، در سال ۱۳۴۹ به ايران مراجعت كرد و در سال ۱۳۵۷ در جريان انقلاب مجدداً در كنار مهندس بازرگان قرار گرفت.
پس از پيروزى انقلاب از سوى مهندس بازرگان معاونت نخست وزير و سخنگوى دولت موقت برگزيده شد و اوايل تابستان ۱۳۵۸ به عنوان سفير در پنج كشور اسكانديناوى به سوئد رفت.
پس از اشغال سفارت آمريكا توسط دانشجويان پيرو خط امام متهم به جاسوسى به نفع آمريكا شد و در دادگاه انقلاب محكوم به حبس ابد گرديد. وي كه اكنون پس از بيست و يك سال قديمى ترين زندانى سياسى در ايران است، در سال ۱۹۹۷ موفق به دريافت جايزه جهانى حقوق بشر شد.

ضمیمهاندازه
نسخه PDF کتاب آن سوی اتهام 1 (خاطرات عباس

عباس امیرانتظام در بیمارستان ایرانمهر - پاییز ۱۳۸۱

امیرانتظام)
3.36 مگابایت








محاكمه و دفاعيات عباس امير انتظام در دادگاه انقلاب

سه شنبه ۰۸ آذر ۱۳۹۰


جهت دانلود از لینک‌های زیر استفاده نمایید:
نسخه اینترنتی این کتاب در دسترس شما هموطنان عزیز قرار می‌گیرد.
دومین جلد از کتاب های عباس امیرانتظام با عنوان "آن سوی اتهام" به محاكمه و دفاعيات عباس امير انتظام در دادگاه انقلاب می پردازد. این کتاب بارها تجدید چاپ شد تا اینکه مجوز انتشار آن لغو گردید.
گزارش استمپل به وزارت امور خارجه امريكا، (( انتظام اشاره كرد كه شوراي انقلاب تصميمات سياسى كلى را مى گيرد ولي به تلاش هاي مسئولين سفارت تسليم نشد و اسامى اعضا را نگفت و گفت كه اين اطلاعات هنوز محرمانه هستند. وقتي كاردار از او در مورد وضع انقلاب جويا شد، انتظام بحث را به قرار دادهاى آمريكا منحرف كرد ...
در ضمن دولت ايران يك مشكل داخلي دارد و انتظام گفته اميدوار است آمريكا دخالتي نداشته باشد. دولت ايران دخالت قدرت هاى خارجى را نمى خواهد.)) (صفحات ۶۰ و ۶۱)
گزارش سفارت آمريكا در استكهلم به وزير خارجه واشنگتن: (( انتظام از روزهاىدانشجويىخود در بركلى، تحسين او از موفقيت هاى آمريكا- تأسف او از فساد سياست ۲۵ ساله آمريكا در ايران و تصميم او به بهبود روابط دو جانبه صحبت كرد. او بارها تكرار كرد كه روابط حسنه دوجانبه تنها در شرايط احترام متقابل، عدم دخالت در مسائل داخلى ايران و عدم تعرض به استقلال ايران ميسر است.)) (صفحه ۸۸ )
گزارش سفارت آمريكا در تهران به واشنگتن: (( كاردار در تاريخ ۱۳ اكتبر ملاقاتى با امير انتظام سفير ايران در سوئد كرد ...
قضاى مذاكره در ابتدا سرد بود ... انتظام در بيان نقطه نظر دولت فعلى ايران انعطاف پديرى از خود نشان نداد و نمى توانست با ديده اغماض از اين جرم آمريكا بگذرد كه اگر آمريكا مىخواهد روابطش را با ايران بهبود بخشد بايد يك روش اصلاحى در پيش گيرد.)) (صفحه ۱۱۷ )
كتاب اسناد لانه جاسوسى، شماره (۱۰ )




دادگاه انقلاب اسلامی در سال ۱۳۶۰

عباس امیر انتظام در دادگاه انقلاب اسلامی سال 1360 - 9

عباس امیر انتظام در دادگاه انقلاب اسلامی سال 1360 -