۱۳۹۳ اسفند ۲۴, یکشنبه

روانشناسی سیاسی انقلاب 57، در گفتگوی ایرج مصداقی با رادیو جی بی ایرج مصداقی

در بخش سوم از رشته برنامه های بررسی انقلاب بهمن 57 از دیدگاه روانشناسی نخبگان، با تمرکز بر آیت الله خمینی، علی کلائی با ایرج مصداقی از هواداران سابق سازمان مجاهدین خلق ایران به گفتگو پرداخته است.

پس از این سالها و گذشت از سالهای انقلاب بگذارید به همان سالها و بطور مشخص سال 57 برگردیم. نگاه شما در آن زمان به آقای خمینی چگونه بود؟ چگونه او را شناختید؟
من در دوران انقلاب در آمریکا به سر می‌بردم و با کنفدراسیون دانشجویان و محصلین ایرانی برای احیای واحد جنبش دانشجویی که اصلی‌ترین بخش کنفدراسیون را تشکیل می داد همکاری می کردم و خوشبختانه نظر مثبتی به خمینی و روحانیت نداشتم. با آن که نگاه مذهبی داشتم اما با انجمن اسلامی آمریکا که گرداننده آن ابراهیم یزدی بود آنقدر مرزبندی داشتم که حتی حاضر به همکاری و همراهی با آنان نبودم و تنها یک بار در جلسه‌شان شرکت کردم که بلاهت‌ سخنران‌شان موجب انزجار و فاصله‌ی بیشترم از آنان شد.
مقارن پیروزی انقلاب ضدسلطنتی از آن‌جایی که فکر می‌کردم انقلاب واقعی و درازمدت تازه شروع شده است به ایران بازگشتم و مرزبندی شدیدی با کسانی که به قدرت رسیده بودند داشتم. از آن‌جایی که در مدرسه و در سر کلاس درس «تاریخ آمریکا»، کارتون «قلعه حیوانات» اثر خواندنی جورج ارول را دیده بودم و شدیداً‌ تحت تأثیر آن بودم، فکرمی‌کردم که انقلاب ما نیز مسیر مشابهی را طی می کند و روزهای سختی را در پیش خواهیم داشت.
رساله‌های عملیه و همچنین پاره‌ای از کتاب‌های منتشر شده توسط دار‌التبیلغ اسلامی و حوزه علمیه قم را خوانده بودم و از میزان تحجر روحانیت مطلع بودم و کمترین گرایشی به آن‌ها نداشتم. می‌دانستم خمینی دست کمی از آن‌ها ندارد. با این حال در ایران پس از انقلاب تحت تاثیر جو موجود در جامعه و تبلیغات گروه‌های سیاسی در مورد مبارزه ضد امپریالیستی و ضد آمریکایی بودم. تصورم این بود که رهبران سیاسی به خاطر تجربه‌‌‌ی که دارند از صلاحیت و توانمندی بیشتری برای پیشبرد مبارزه سیاسی برخوردارند و چه بسا حمایت مقطعی از خمینی راه را برای مراحل بعدی و یا عقب انداختن سرکوب باز می کند.
 سیر تغییر نگاه شما به آقای خمینی چگونه بود؟ چه عواملی باعث این تغییر در نگاه و رویکرد شد؟
هرچه که می‌گذشت مواضع ارتجاعی خمینی بیشتر نمود پیدا می‌کرد. برای مثال موضع او نسبت به رفراندوم و تأکید‌‌اش روی جمهوری اسلامی نه یک کلمه کم و نه یک کلمه زیاد، مواضع او علیه نیروهای چپ، روزنامه آیندگان، سپس فرمان هجوم به کردستان و سخنرانی مرداد ۱۳۵۸، مواضع او علیه دانشگاه و موسیقی و ... موجب نفرت من از او و دیدگاه‌‌هایش شد.
منتهی تسخیر سفارت آمریکا و مواضع «ضد امپریالیستی» خمینی و تبلیغات گروه‌های سیاسی از میزان نفرت من کاست. با این حال حاضر نبودم در مقابل سفارت نیز شعار درود بر خمینی را بر زبان بیاورم. با صف بندی جدید نیروها در انتخابات ریاست جمهوری و حذف مسعود رجوی از لیست کاندیداها با فرمان خمینی و  افزایش حمله و هجوم به نیروهای سیاسی و متینگ ‌ها و  ... موجب ضدیت بیشتر من با او شد. 
اگر به آن روزگاران نگاه کنید، دلیل آن نوع رویکرد نسبت به آقای خمینی در آن روزگار را در چه می دانید؟
نیروهای سیاسی مدافع و یا حامی خمینی نبودند. آن‌ها با شاه دشمنی داشتند. ساختار فکری نیروهای سیاسی ایرانی از بنیاد نادرست بود. آن‌ها درک و تعریف درستی از ترقی خواهی و ارتجاع نداشتند. برای همین خمینی را بطور نسبی در سمت جبهه ترقی خواهی و انقلاب، و شاه را در جبهه ارتجاع می‌دیدند. شاه دشمن خلق بود و خمینی در جبهه خلق.
در دفاعیات رهبران مجاهدین در دادگاه‌های رژیم پهلوی، در تبلیغات کنفدراسیون خارج از کشور، در نگاه جبهه ملی و نیروهای چپ، «روحانیت مترقی» جایگاه ویژه‌ای داشت. اما همین نیروها از تعریف دستگاه فکری «روحانیت مترقی» عاجز بودند ولی با این حال به همکاری و همراهی با آن‌ها افتخار می‌کردند. نگاه آن‌ها به خمینی و «اسلام سیاسی» از اساس نادرست و انحرافی بود. آن‌ها می‌خواستند با کمک روحانیت و عقب‌مانده‌ترین جریانات حکومت سلطنتی‌ را برانداخته و خود قدرت را در دست بگیرند!
پیش از پیروزی انقلاب، بخش‌هایی از روشنفکران از علی اصغر حاج‌سیدجوادی گرفته تا رضا براهنی، از نعمت میرزازاده تا اسماعیل نوری اعلا و ... شیفته‌ی خمینی بودند. اما بلافاصله پس از پیروزی انقلاب در اولین ماه‌ها این علی اصغر حاج‌سیدجوادی بود که «صدای پای فاشیزم» را نوشت و یا نعمت میرزازاده علیه خمینی که پیشتر امامش خوانده بود شعر نوشت و او را از ماه به چاه آورد. اما متأسفانه دیر شده بود.
حزب توده و سازمان فداییان خلق اکثریت تحت تاثیر اتحاد جماهیر شوروی و وابستگی سیاسی، ایدئولوژیک، تشکیلاتی و مالی‌شان به حزب کمونیست شوروی و احزاب برادر از خمینی و سیاست‌های جنایتکارانه‌ی او دفاع می‌کردند. آن‌ها توهمی نسبت به خمینی و ماهیت او نداشتند. به همین دلیل آگاهانه با خمینی و جانیان همراهی و همکاری می‌کردند.
سازمان مجاهدین در اطلاعیه‌هایش تا سال ۵۹ بیشترین حمایت را از خمینی می‌کرد و او را پدر بزرگوار می‌خواند و می‌کوشید جنایات صورت گرفته در رژیم و نابسامانی‌ها را به حساب او نگذارد. اما رهبران این سازمان مطلقا ذهنیت مثبت به خمینی نداشتند و درصدد سازماندهی نیروهایشان برای مقابله با او بودند.
 مجاهدین و به ویژه مسعود رجوی از همان ابتدا خمینی را «غاصب» حق رهبری می دانستند ولی آن‌چه در بیرون نشان می‌دادند حمایت از مواضع ضد امپریالیستی و ضد آمریکایی خمینی بود و او را «مجاهد اعظم» «مجاهد کبیر» و ... می خواندند و ساده‌انگارانه قصد فریب او را داشتند. 
آقای خمینی چه تاثیراتی بر روی شما گذاشت؟ آیا او در ساختار نگاه شما به مسائل و یا تغییر آن موثر بود یا خیر؟ چگونه و به چه صورت؟
خمینی و حاکمیت او و رژیمی که بنیاد گذاشت نگاه مرا به مذهب تغییر داد و بیش از پیش به خطرات «اسلام سیاسی» و به ویژه نوع بنیادگرای آن واقف شدم. بعدها به این نتیجه رسیدم که هر رژیم ایدئولوژیک و به ویژه نوع مذهبی و اسلامی آن خطرناک است. در این رابطه تحولات مجاهدین و انقلاب ایدئولوژیک درونی این سازمان موجب کنارگذاشتن هرگونه اعتقاد مذهبی در من شد.
 نگاه جامعه ما چه در میان بدنه اجتماعی و چه در میان نخبگان نسبت به آقای خمینی نگاهی مفتون شیدا و کارسپار بود. به نظر شما دلیل این رفتار چه بود؟ آیا اصولا این نوع نگاه را می پذیرید؟ اگر آری چگونه و و اگر خیر به چه دلیل؟
اکثریت الیت جامعه مفتون و شیدای خمینی نبودند بلکه تسلیم شده بودند. تعدادی هم به خاطر ضدیت با شاه چشم‌شان را روی واقعیت بسته بودند و حتی در مقابل عوامفریبی خمینی مبنی بر مجانی کردن آب و برق و آوردن پول نفت در خانه‌ها و ... سکوت کرده و در پاره‌ای موارد همراهی نشان می‌دادند. در واقع این رویکرد از حب علی نبود از بغض معاویه بود. ساده‌انگاری نیروهای سیاسی و نداشتن شناخت کافی از جامعه و نیروهایی که می‌رفتند قدرت را در دست بگیرند کار دست ما داد. آن‌ها تنها می‌خواستند شاه برود و روحانیت و آخوند را فاقد توانایی لازم برای اداره جامعه می‌دیدند. در تحلیل نیروهای چپ گفته می‌شد «خرده بورژوازی» سیستم ساز نیست! آن‌ها غرق در رویاهای خود بودند و با واقعیات جامعه سروکار نداشتند. ارزیابی درستی هم از تناسب قوا نداشتند. نیروهای ملی و به ویژه نهضت آزادی زمینه‌ساز انتقال قدرت به روحانیت و خمینی شدند بدون آن که به عواقب آن توجه کنند. 
آقای خمینی را درآن روزگاران در ماه دیدند. فکر میکنید چه باید کرد و یا چه باید می کردند که دیگر آقای خمینی و آقای خمینی ها در ماه رویت نشوند؟ چه اتفاقی در جامعه ایران باید بیافتد و چگونه؟
وقتی بخش الیت جامعه عقلانی برخورد نمی‌کند، وقتی رهبران سیاسی دارای افق باز سیاسی نیستند و تحلیل مشخصی از شرایط ندارند و بدور از عقلانیت حرکت می کنند، وقتی «معجزه» خمینی می‌تواند همه نیروهای سیاسی را پشت سر او ردیف کند، مردم عادی نیز او را صاحب کرامات می‌بینند و یا به سادگی ادعاهای عوامفریبانه را پذیرفته و عکس‌ خمینی را در ماه می بینند و مویش را لای قرآن.
مشکل اصلی جامعه ما و جوامع مشابه در نبود نقد و انتقاد و جنبش «روشنگری» است. افراد به سادگی می‌توانند هاله‌ای از تقدس به دور خود ایجاد کرده و در پناه آن مریدانی برای خود دست و پا کنند و در موقعیت‌های ویژه به مقام خدایی برسند. خمینی تا پیش از شهریور ۱۳۵۷ برای اکثریت توده‌های مردم ناشناخته بود. پس از عزیمت به فرانسه در مهرماه ۵۷ و پوشش خبری گسترده او تازه مردم با نام و چهره‌ی او آشنا شدند. اما فضای احساسی جامعه بستری شد تا پیامبر و امامی جدید ظهور کند. تنها راه برای مقابله با چنین پدیده‌ای، تقدس‌زادیی از چهره‌های سیاسی و مذهبی است. نبایستی اجازه داد چهره‌‌ی فرازمینی به افراد داده شود. شخصیت‌های سیاسی و اجتماعی بایستی در بوته نقد و انتقاد قرار گیرند. دیدگاه‌ها و عملکردشان مورد بررسی و بازبینی قرار گیرد. و به سمت ایجاد تشکل‌ها و سیستم‌هایی رفت که در آن‌ها افراد پاسخگو و مسئولیت پذیر باشند.


منبع: رادیو جی بی 
پيش‌مرگِ بهارم؛ اسفندم، از کوچه دردار تا سرزمين وايکينگ‌ها
مهدی اصلانی

۲۴ اسفند که بيايد سُر می‌خورد تو هفتاد‌و‌پنج‌ساله‌گی. سالِ ۱۳۱۹ خيابان ری کوچه‌ی دردار پلاک ۱۷۸ فرزندِ اولِ صديقه و قاسم؛ و خانواده‌ای پر اولاد، چهار برادر و يک خواهر.


اسفندیار منفردزاده

پدر شاهنامه‌خوان است و پسر را اسفنديار نام می‌گذارد. ۷۴ سال است اما همه او را اسفند يا عمو‌اسفند صدا می‌کنند. خانه‌شان حياطی گرد است با حوضی آبی‌رنگ در ميانه‌اش که تابستان‌ها دُردانه‌ی قاسم‌آقا از شرِ گرما در آن تن به آب می‌‌سپارد. اتاق‌های آفتاب‌گير برای اسکانِ اهلِ خانه در سه سوی حياط است و طرفِ ديگر ذغال‌دانی است و مکانی برای ترشی‌ها و مرباهای دست‌سازِ صديقه خانم: «هرچه اوضاع مالی قاسم‌آقا بدتر می‌شد اتاق‌ها يک به يک به اجاره می‌رفت.»

از ده دوازده‌ساله‌گی با ساز يکی می‌شود؛ اول تنبک و بعد سنتور و کمی هم آکاردئون و بعد عود، که شيره‌ی جانش می‌شود.

کودکی‌اش را در همين محله سر می‌کند با ‌هم‌بازی‌ها و رفقای گرمابه و گلستان: مسعود کيميايی، فرامرز قريبيان، احمد اکبری، اکبر معززی، سعيد پيردوست و احمدرضا احمدی. از آن ميان با مسعود کيميايی رفيق‌تر است. فيلم می‌بينند و به موسيقی گوش می‌دهند؛ «اهلِ» کو‌چه دردار و آبشار و گذر و زورخانه و قهوه‌‌خانه‌ای که قيصر در آن پاشنه ورکشيد و کِريمِ آب‌منگول را زير دوشِ گرمابه‌ی نواب تمام‌کُش کرد؛ و هنوز دو ايستگاه تا سلاخ‌خانه و انبارِ اوراقی راه‌آهن و رحيم و منصور آب‌منگول راه باقی بود تا عمو نجف(دريابندری) بنويسد هر چه تا الان داشتيم سياه‌مشق بوده و قيصر تولد يک فيلم واقعی است و ابراهيم گلستان فيلم را يک قريحه‌ی کم‌ياب بخواند.

می‌گويد نه من و نه مسعود هيچ‌يک تحصيلات آکادميک نداشتيم و تنها و تنها فيلم می‌ديديم و موزيک گوش می‌داديم. بعدتر به جمع رفيقانه‌شان نعمت حقيقی هم اضافه می‌شود تا کری‌خوانی بازی بيلياردشان سکه شود: «از داش‌آکل به بعد باهاش اخت شدم. جنم داشت و هم‌جنس بوديم. بچه‌ی خيابان بود و معرفت و حرمت حاليش بود و شعر را هم خوب می‌شناخت. وقتی به جمع‌مان پيوست هنوز از ليلی گلستان جدا نشده بود، با هم می‌رفتيم تيغی بيليارد می‌زديم. من و فرامرز و مسعود و نعمت پای ثابتِ بيليارد نادری بوديم.»

اسفند تا هميشه‌ی هنوز در غربتِ ناخواسته‌اش، مزه‌ی آب‌جوی تگری شمس و شاه‌دونه و گلپر و لوبيای کافه نادری را در سرزمينِ يخی سوئد جست‌و‌جو می‌کند.

زيست‌گاهِ او محله‌ای است که بايد کمربندت را روی زيرشلواری‌ات سفت ببندی و دودستی مراقب باشی تا شلوار از پات پايين نکشند: «وقتی پدرم قاسم‌آقا اجازه داد تنهايی برم حمام، يعنی ديگه استخوان ترکانده‌ای و بزرگ شده‌ای و از پس خودت بر ميايی.»

اسفند فرزند کوچه است. پدر کارمند راه‌‌‌آهن است و پس از بازنشستگی‌ دکان پيراهن‌دوزی برپا می‌دارد.

محله‌ای که وقتی صدای راديوی دکانِ پدرش بلند می‌شد و آقا تقوی -عموی ابراهيم گلستان- عصا‌زنان برای نماز می‌رفت سمتِ مسجدِ زيرِ بازارچه، عصا بر زمين می‌کوبيد که «خفه کن اين ملعون را.» حالا بچه‌ی کوچه دردار بايد کمرش را سفت کند و از توی چنين محله‌ای بيايد تاريخِ موسيقی متن فيلم را به پيش و بعد از اسفنديار منفردزاده تقسيم کند.

اسفند را نوای حنجره‌های خونين لقب داده‌‌اند. تا ازش می‌پرسم در ساليان غربت و تبعيد، داغ‌دار و زخمی‌ نبودن چه کسانی هستی؟ بلافاصله بغض می‌کند و می‌گويد:خيلی‌ها هستند اما اوليش دکتر رشوندِ سرداری.

يه سری هميشه برام هستند: «نبودنِ فرهاد داغ‌دارم کرد اما زخمی‌ام نکرد چون فرهاد برام هميشه هست: با دست‌های فقير. با چشم‌های محروم. با پاهای خسته. يه مرد بود يه مرد. اما رفتنِ مسعود ... از بس حرمت‌دار رفاقت است، به مسعود که می‌رسد سکوت می‌کند و بايد من به جايش سه تا نقطه بگذارم ...


اسفندیار منفردزاده و فرهاد

نگاه به پيکره‌ی تنومند و پشت‌بازو و لُپ‌های توپولِ اسفند نبايد کرد. تا نام ايران به ميان مياد و از رفيق می‌پرسی کودکی آغاز می‌کند و گريه‌اش را سرباز ايستادن نيست. بعدش هم جَلدی بلند بلند می‌خندد. اصلاً گريه و خنده‌اش مرز ندارد، عينهو يکی شدن گريه‌ و خنده‌ی سيدرسول و قدرت در سکانسِ تکرارناشدنی‌ دوا‌خوری‌ی گوزن‌ها. وقتی که استکان‌های کمر‌باريکِ عرق ۵۵ را زير دست هم می‌زنند و هردو هم‌قد خاک می‌شوند، سيد می‌گويد: وقتی گريه‌ام می‌گيره هنوز اميدوار می‌شم جون دارم.» حکايتِ اسفند اما سويه‌ای ديگر در غربت دارد. پاره‌ای جدامانده از وطنش. گم‌شده‌ای در فاصله‌ی اندو‌ه‌بار وطن و غربت «گم‌کرده‌ای می‌جويد شايد تکه‌ای از تماميتِ مفقود خويش.» (۲)

آن عقربی که بر وطن افتاد همه‌ی رفقايش را يا تارومار کرد و يا به تبعيد پرت. مسعود راست می‌گفت: «کاش نسل‌هايی که باهم می‌آيند، با هم بروند. يکی جا بماند و نجاتش ندهی آپاچی‌های نسل بعد پوست سرش را می‌کنند»

و اسفند هروقت چشم خيس می‌کند، می‌فهمد که هنوز رفاقت رسم است و نمرده. قاعده‌ی آبی‌ خزر گريه ذخيره دارد. نمی‌دانم چه مقدار بايد او را بوسيد تا کتاب گريه‌اش بسته شود.

می‌پرسم عمو اسفند! چرا اول از همه دکتر رشوندسرداری مياد تو نظرت؟: «دکتر رشوند‌سرداری پنجره‌ی اطاق‌اش مشرف بود به حياط خانه‌ام در اول خيابان يخچال در قلهک. تنها سه روز بود که دکتر برای ياری‌رسانی به درگيری‌های کردستان به منطقه رفته بود. همه‌ی مهربانی‌اش را خلخالی طناب‌پيچ کرد و پشتِ بيمارستانی در پاوه هم‌راه ۹ تن ديگر تيرباران کرد. و آن بزرگوار چشم دريائی و خيره‌سر تنگستونی و سربلندِ جنوبی کاظم خوشابی که خودت از او سخن آواز کردی و سرودی. همه‌ی بچه‌های سال‌های ۶۰ و سال ۶۷ که استخوان‌‌هايشان بر خاک‌پشته‌ها و گورچال‌‌‌های اسلامی شيار شده است.

اولين موسيقی متن را در عالم رفاقت روی بيگانه‌بيای مسعود کيميايی می‌سازد: «مسعود فيلم را از روی فيلم‌های اروپايی ساخت و من هم موسيقی متن را بر همان مبنا ساختم. با مسعود رفتيم سينما ديانا قاطی جمعيت واکنش مردم را ببينيم. چشمت روز بد نبينه فحش بود که نثار سازنده‌گان می‌شد. سوت و هو کردن و پاره کردن صندلی‌های سينما ديانا. اگر ما را می‌شناختن شايد کتک هم برپا می‌شد. فيلمی بيگانه با روحيات ايرانی. اين به‌ترين نقدی بود که از جانب مردم روی کارم گرفتم. همونجا تصميم گرفتم ديگر اثر غيرايرانی ننويسم و ننوشتم.»

پس از تجربه‌ی ناموفق موسيقی متن فيلم بيگانه‌بيا، اسفند ترانه‌ی ديگه اشکم واسه ما ناز می‌کنه را برای گوگوش می‌سازد؛ اولين هم‌راهی وی با شهيار قنبری. اين کار اولين سروده‌ی شهيار هم بود. کمی بعد دومين اثر مشترک مثلث گوگوش، شهيار قنبری و اسفند «بين ما هرچی بوده تموم شده» پديدار می‌شود. اين کار به جهت رفاقت اسفند و فريدون گله چهار سال بعد به عنوان موسيقی متن فيلم کافر شنيده می‌شود. از سرِ رفاقت کم از اين کارها نکرده است. ترانه‌ی نماز سروده‌ی شهيار قنبری که به اجبار ساواک به نياز تغييرش دادند را هم با صدای فريدون فروغی به ايرج صادقپور و ذکريا هاشمی تهيه‌کننده و کارگردان فيلم «زن باکره» می‌دهد تا آن‌ها در متن فيلم از آن استفاده کنند.

اواخرِ سال ۱۳۴۸ قيصر به نمايش عمومی درمی‌آيد. از اين تاريخ اسفند و قيصر يکی می‌شوند. موسيقی قيصر را از سرِ رفاقت مجانی می‌سازد. انتخابِ ضرب زورخانه از اولين ابداعاتش است. با آن‌همه نوازنده‌ی چيره‌دست تنبک، ضرب زورخانه را به پنجه‌های عباس شيرخدا می‌سپارد تا وقتی فرمان با پيش‌بند قصابی به بيمارستان پای می‌گذارد تماشاچی ميخ‌کوب صندلی شود. کار آن‌چنان خوش می‌درخشد که نوازنده‌ی معروف ضرب امير بيداريان همه‌ جا نقل می‌کند تنبک را وی نواخته است. خودش دست‌مزد ندارد اما برای سليقه‌اش کم‌فروشی نمی‌کند. تصنيف کلاه‌مخملی با سروده‌ی تورج نگهبان را با هزينه‌ای معادل ۵-۴ هزار تومان ابتدا با صدای آفت ضبط می‌کنند. اسفنديار پس از فرجامِ کار صدا را برای لب‌خوانی سهيلا فردوس با بازی کبری سعيدی(شهرزاد)شيک می‌بيند و دبه می‌کند و به مسعود می‌گويد نه! اونی که من می‌خوام نيست. مسعود می‌گويد آخه سکانس را گرفتيم. می‌گويد: «گرفتيم که گرفتيم اونی نيست که من می‌خوام.» عباس شباويز تهيه‌کننده‌ی فيلم که به موفقيت اثر خوش‌بين است زير بارِ هزينه‌ی ضبط مجدد می‌رود. اسفند دنبال صداهای ديگر همه پس‌کوچه‌های لاله‌زار رو گز می‌کند تا به رگه می‌خورد؛ سوسن.

می‌گويد زبری و پُرزِ صدای سوسن مو بر تنم سيخ می‌کرد. نظير نداشت اين غريبی و زنگ صدا. کرک داشت و کوک بود. پاره‌ای صداها خودشان عينهو ساز خوش‌دست کوک هستند. صدای شجريان، مخمل صدای بنان، تار جليل شهناز که هميشه کوک بود. صدای فرهاد و صدای سوسن. خودش بود بدمصب. طفلکی اما سواد نداشت و بايد متن ترانه را حفظ می‌کرد. و چه خواندنی کرد: «دلم خون شد زبس که اين دل صاب‌مرده خون‌سرده/ مارم رنگ می‌کنه ناکس، چه نالوطی چه نامرده. تتق تق تق تتق دنبکی رو باش...»

اسفند با ساخت موسيقی متنِ قيصر حرفه‌ای جديد را به سينمای ايران تحميل می‌کند و به اين شغل رسميت می‌بخشد. موسيقی متن قيصر جوايزی بی‌شمار به خود اختصاص می‌دهد و معتبرترين جايزه‌ی آن‌روز سينمای ايران، جايزه‌ی سپاس را می‌برد. شبِ اهدای جايزه از لباس اجاره‌ای منصف در ميدان بهارستان يک دست کت‌و‌شلوار اجاره می‌کند تا به ديگران گفته باشد بچه‌ی کوچه‌ی دردار هم می‌تواند اسموکينگ بر تن کند. و ديگر کمرش آن‌قدر سفت شده است تا کسی جراًت نکند شلوار از پايش برکشد.

برای ساخت موسيقی رضا موتوری اسفنديار برای اولين بار صدای يک خواننده را در متن فيلم می‌گنجاند؛ صدای تکرارناشدنی فرهاد با سروده‌ی شهيار قنبری. برای اسفند هنوز شاعرترين ترانه‌سرا شهيار قنبری و صداترين صدا فرهاد است. می‌پرسم فرهاد که فارسی‌خوان نبود و با بلاک‌کتز در کوچينی انگليسی می‌خواند چه اصرار و منطقی به استفاده از صدای فرهاد داشتی؟:«يه زنگ و چيزی تو صداش بود که تنها و تنها متعلق به خودش بود. از طريق شهبال شب‌پره وصلش شدم رفتم کوچينی سراغش. فرهاد به فارسی‌خوانی تن نمی‌داد و می‌گفت اين همه خواننده چرا اومدی سراغِ من؟ گفتم بزار ضبط کنيم اگر خوشت نيومد پاکش می‌کنيم و خلاص. تنها يک‌بار ضبط کرديم و با شنيدنِ کار خنده‌ی رضايت تحويلم داد و به آدم‌های دوروبرم يکی اضافه شد. از اون‌جا شديم رفيق. بزار همين‌جا يه پرانتز باز کنم و اعترافی را مرتکب شوم. دو چيز يه جورايی شبيه کابوس‌های زندگی‌ام شده‌اند. من هرچی خواب می‌بينم مکان همه خواب‌هايم کوچه دردار است. دستِ خودم که نيست بعدش هرچی ملودی و آهنگ تو ذهنم ساخته می‌شود را تنها با صدای فرهاد می‌شنوم.»

جريان موسيقی رضا موتوری را اسفند اين‌طور تعريف می‌کند: «در دفتر سازمان سينمايی پيام نشستيم برای بستن قرارداد رضا موتوری. علی عباسی تهيه کننده فيلم گفت خوب آقای منفردزاده قرارداد را امضاء کنيم رقم قرارداد را چه‌مقدار بنويسيم؟ يه نگاه به مسعود انداختم و يه نگاه به سقف آخه چی بايد بگم و چه رقمی را پيشنهاد بدهم.؟ تا آن‌وقت اصلاً چيزی به عنوان دست‌مزد برای موسيقی متن به عنوان يک شغل در سينما مرسوم نبود. هيچ معياری برای تعيين دست‌مزد وجود نداشت. بعد کلی من‌و‌من کردن گفتم ۲۵ هزار تومان. علی عباسی هم قبول کرد و قرارداد امضاء شد. وقتی داشتيم از دفتر سازمان سينمايی پيام پايين می‌آمديم تو راه‌پله به مسعود گفتم همين‌جوری از دهانم پريد. نمی‌دانست که اگر پول هم ندهد موسيقی را می‌ساختم. مسعود گفت يواش هيچی نگو اگر بفهمند دبه می‌کنند.» موسيقی تاثيرگذار رضا موتوری با آن پايان تراژيک که با صدای بی‌صدا گفت: به عباس‌قراضه بگين رضا‌موتوری مرد. و اسفند روزی را به انتظار نشسته تا آن خون‌‌های دلمه بسته بر کفِ خيابانِ شاهرضا را بشويد.

چه‌قدر نفرينت کرديم عمو اسفند! آن‌جا که آن چهارتا قرتی روی سن کاباره ونک پای چشم رضا را بالا می‌آورند و فريبا خاتمی هی جيغ می‌کشيد. انگار خودمون داريم رو سن کاباره ونک کتک می‌خوريم. و موسيقی خوش‌طنينت چه‌ها که نکرد با ما! با صدای بی‌صدا...

با توفيق قيصر، اسفنديار منفردزاده موسيقی متن طوقی را برای علی حاتمی می‌سازد. در طوقی تقريباً تمامی عوامل قيصر جمع ‌اند: مازيار پرتو، بهروز، ناصر، جلال، سرکوب، بهمن مفيد و اسفند. حالا ديگر اسفند شده است آقای منفردزاده و برای کارهايش دست‌مزد می‌گيرد. پس از بسته شدن قرارداد علی مصيبی تهيه‌کننده‌ی طوقی با توجه به اقبال عمومی قيصر به اسفند می‌گويد: «آقای منفردزاده موسيقی می‌خواهم که از اون ضربِ زورخانه‌ی معروفتم توش باشه ها!» اسفند شاکی می‌شود و کار تا حد فسخ قرارداد پيش می‌رود. علی حاتمی پادرميانی کرده و ماجرا ختم به خير می‌شود.

اسفند برای ساخت موسيقی گوزن‌ها از شعری متفاوت بهره می‌جويد. ابتدا در جست‌وجوی صدای کودکی بر می‌آيد از اين رو به آليس و بلا مراجعه می‌کند. صداها آنی نيست که بار تراژيک فيلم را منتقل کند: «ياد تارزن فيلم آقای هالوی مهرجويی افتادم. بعد پيداش کردم و رفتم سراغش ديدم خراب‌تر از خرابه و اون چيزی نيست که من تصور می‌کردم. اين شد که رفتم سراغِ پری زنگنه. پری صدای زيبايی داشت، اما خيلی رسمی می‌خواند. بهش گفتم: «ببين پری همين‌طوری که مثلاً داری تو آشپز‌خانه ظرف می‌شوری برای خودت بخون. گفت من تو عمرم ظرف نشستم. بردمش لاله‌زار صدای روح‌پرور را گوش کرد. وقتی روح‌پرور می‌خوند، سِحر صدای روح‌پرور اشک پری را سرازير کرد. گفتم بايد اين‌جوری بخونی تا مو بر بدن سيخ بشه نه رسمی و اپرايی. همين جا گفته باشم اگر روح‌پرور خوب تعليم می‌ديد و اوستا بالا سرش بود و شعورش را به کار می‌‌انداخت قادر بود بشود ام‌کلثوم. صداش محشر بود. پری خيلی سعی کرد اما هنوز اون‌چيزی که می‌خواستم در نمی‌اومد. به سرم زد و بردمش يه کافه در کوچه‌ی دوم محله‌ی بدنام تهران تا صدای يکی از خواننده‌های کافه‌ای را بشنود. گفتم ببين بايد اين‌جوری بخوانی و در نهايت کار آنی شد که در سکانس خواستگاری داماد غشی از دخترکی که دارن چوب حراج بر سرش می‌زنند بر رگ و پی بيننده آوار می‌شود؛ کی می‌گيره فراش‌باشی. کی می‌کشه قصاب‌باشی. کی می‌پزه آشپزباشی. کی می‌خوره حاکم‌باشی.»

از او می‌پرسم اگر بخواهی تنها يکی از کارهايت را نام ببری کدام را برمی‌گزينی. پيش از پاسخ‌اش می‌گويم جونِ هرچی مرده بگو داش‌آکل تا نفسم شهيد نشه و می‌گويد داش‌آکل.

فصل نبرد نهايی کاکا رستم و داش‌آکل در تکيه با آن ترکيب‌بندی غريب و ملودی ويرانگرش. می‌گويم عمو اسفند مگه نه اين‌که صدای فرهاد را صدای برتر موزيک می‌شناختی، پس چرا در متن فيلم تنگنا از صدای فريدون فروغی استفاده کردی؟: «متن تنگنا آن‌قدر سياه و تلخ بود که عربده می‌طلبيد و فرياد. صدای فرهاد خسته بود و نرم. بغض صدای فروغی آن سياهی را بيش‌تر جلا می‌داد. تنگنا حتا از خداحافظ رفيق نيز سياه‌تر بود.

برای نفرين ناصر تقوايی. تپلی رضا ميرلوحی. خداحافظ رفيق امير نادری بلوچ و خاک و ... ده‌ها اثر ديگر موسيقی می‌سازد.

شهريور ۱۳۵۲ ماموران اعزامی ساواک، «اسفنديار منفردزاده» را در محل کارش ـ کانون پرورش فکری کودکان و نوجوانان ـ بازداشت می‌کنند و او را به زندان اوين می‌برند. شکوه ميرزادگی هم‌پرونده‌ای خسرو گلسرخی در بازجويی‌ها برای بازجويش تعريف کرده است: «طرحی داشته‌اند به اين شکل که شب توزيع جوايز در جشنواره‌ی فيلم‌های کودکان که هر ساله از سوی «کانون پرورش فکری» برگزار می‌شده، کسانی را از اعضای خانواده‌ی سلطنتی که در مراسم حضور دارند گروگان بگيرند و به فروگاه مهرآباد ببرند. هواپيمايی درخواست کنند و از کشور خارج شوند و بعد آن‌ها را در قبال آزادی عده‌ای مشخص از زندانيان سياسی آزاد کنند». بازجو پرسيده است: «در اين طرح چه کسی بايد گروگان‌ها را به فرودگاه برساند؟» شکوه ميرزادگی می‌گويد: «فکر کرده بوديم با «اسفنديار منفردزاده» صحبت کنيم چون رانندگی‌ش خوب است اگر قبول کند رانندگی ماشين را از محل جشنواره تا فرودگاه او به عهده بگيرد.»(۳) 

در حبس سروده‌ی احمد شاملو يه‌شب مهتاب ماه مياد تو خواب يا شبانه‌ی ۲ را برای ديگران بلند‌خوانی می‌کند: «ازتوحياط بند تا اوضاع مناسب می‌شد و نگهبان‌ها حواسشون نبود بچه‌ها دم می‌گرفتند چنين گفت رستم به اسفنديار. بعد طفلکی فرهاد قيصری قلاب می‌گرفت خوب من هم وزنم سنگين بود می‌رفتم بالا و می‌خواندم يه شب مهتاب ماه مياد تو خواب اين ترانه اجرا و ضبط نشد يعنی مشکل‌تراشی می‌کردند آن‌وقت‌‌ها رفيق‌مان احمدرضا احمدی تو کانون پرورش بود پيشنهاد و توصيه کرد برای گرفتن مجوز بند آخرش را دربياريم. منو می‌بره از توی زندون مث شب‌پره با خودش بيرون... گفتم نه من اينو برای بچه‌های زندان همين شکلی خوندم و حاضر نيستم چيزی ازش بزنم تازه جواب شاملو را کی می‌خواهد بده؟»

و «سفر» بزرگ آغاز می‌شود. سال ۱۳۵۸ ترک وطن می‌کند. آخرين دريا را می‌بيند. با خزر وداع می‌کند. اول خرداد ۵۸ کوچه‌دردار را وا می‌نهد. به يونان می‌پرد. ويزای آمريکا می‌گيرد. بعد به پای‌تخت مهاجرت و نه تبعيد لوس‌آنجلس کوچ می‌کند. شادی قلابی شهر فرشته‌گان را بی‌خبری می‌خواند. خالقِ گوزن‌ها و داش‌‌آکل و قيصر ناگزير در کاباره کلبه و تهرانِ شهرِ فرشته‌گان برای رقصنده‌گان عرب عود می‌نوازد و يا حبيبی نثارش می‌کنند. مشتری‌های کافه آروغ می‌‌زنند و عرق‌شان را سر می‌کشند و جوجه به دندان. می‌گويد: «به گاهِ نواختنِ عود مغزم کار نمی‌کرد و رها از همه‌جا بودم تنها عضلاتِ دستم به اختيار بودند. دستانم کبره می‌زد. ساز زدنم ظرف‌شويی در رستوران را می‌مانست و آخر شب ۵۰ دلاری که کفِ دستم می‌نهادند.» ديگر قيصری نمانده بود تا پولِ ميز حساب کند و از چاقوی دسته‌سفيد ضامن‌دار ساختِ زنجانِ سيد رسول که اصغر هرويين فروش را باهاش کشت هيچ به کف اندر نمانده بود تا بر شانه‌ی روزگارِ بی‌ناموس فرو کند. داش‌آکل دراز به دراز در تکيه با خنجر نامردمی کاکا رستم چانه انداخته بود و از قمه‌ی دسته‌بلندش هم خبری نبود تا کافه بهم بزند و بگويد هيس مگر کوريد و کر؟ اسفند دارد ساز می‌زند.

اسفند از جهانی بريده که دوستش داشته است. صدای سياسی‌اش نقد گذشته‌ای است که هنوز نتوانسته به تمامی از‌ آن دل‌ بکند. تکيه به گذشته‌ای دارد که پشت‌اش را خالی کرده است. پاره‌ای از رفقای قديم و بچه‌های دردار شدند صاحب حکومت و اين با روح رفيق‌باز اسفند ناسازگار است. دوران مشتی‌گری برای اسفند هنوز به پايان نرسيده است و نفس می‌زند. وقتی ازش می‌پرسم فکر می‌کنی يه روز دوباره بستنی اکبر‌مشتی تو محلتون را سق بزنی؟ می‌گويد: «آدم‌ها بايد مرامشون مشتی باشه اکبر مشتی جدا از بستنی‌اش که تو تهرون تک بود مرامش مشتی بود. اون سر ساعت هشت بستنی‌اش تمام می‌شد دو تا بستنی فروشی ديگه چپ و راستش بودند که تازه کارشون با تمام شدن بستنی او شروع می‌شد. اکبر‌مشتی اگر سه تا پاتيل ديگه بستنی داشت می‌توانست بفروشد اما نون‌بر نبود و مرامش مشتی بود. اون عقربی که بر وطن افتاد مشتی‌گری را کشت.»

تبعيد موريانه‌ای است که گاهی با خود خوره‌ی ديده نشدن دارد. ديده نشدن در اهالی هنر خشم توليد می‌کند. حس خشم از ناديده‌گی قهر می‌سازد. اسفند اما قهر نمی‌کند به همين ساده‌گی خشم هم ندارد، چون پس‌اندازش آن‌قدر زياد است که می‌تواند تا ته دنيا خرجش کند. اين پس‌انداز برايش موقعيت ساخته است. تبعيد نه تنها برايش سفره پهن نکرد، که او را به خارج پرت کرد، اما فراخنای گذشته‌اش مرهم زخم غربتش می‌شود. فروتنی‌اش کاذب نيست. بايد داشت تا فروتن بود و اسفند هنوز از ذخاير پايان‌ناپذيرش مصرف می‌کند. وجودی نوستالژيک که در گذشته مانده است. او به دليل گذشته‌اش اسفنديار منفردزاده است.

و به آخر ايستگاه بغض رسيديم. «آسمون ابری شده ديگه فريادرسی نيست.» پارکابی «با صدای بی‌صدا مثه يه خار کوتاه» فريادش را از کوچه‌ی دردار تا صخره‌های يخی قطب يله می‌کند:۲۴ اسفند! نبود؟
و صدای هميشه مسافری خسته: نگه‌دار. پيش‌مرگِ بهارم؛ اسفندم.(۴)

و فاصله‌ی قطب تا کوچه دردار تنها آهِ بلندی است که از حنجره‌ی اسفند به ناکجا هی می‌شود.

ـــــــــــــــــــــــــــــ
۱- دکتر رشوند سرداری، جراح بيمارستان «لقمان الدوله» تهران برای ياری‌رساندن به مجروحان درگيری‌های کردستان سه روز پس از ورودش به منطقه در تاريخ ۳۰ مردادماه ۱۳۵۸ در بيمارستان شهر « پاوه» دستگير و همان‌شب به حکم «صادق خلخالی» در هم‌راهی با تعدادی ديگر تيرباران شد.
۲-نگاه کنيد به بهروز شيدا؛ کتابِ «گم‌شده در فاصله‌ی دو اندوه»، نشر باران، سوئد، ص ۴۷
۳- نگاه کنيد به «با چراغ ترانه در کوچه باغ خاطره»
۴- اسفنديار منفردزاده چند روز پيش از بهار متولد شده است. او در پانوشتِ ايميل‌هايش امضايی اين‌گونه دارد: اسفند پيش‌مرگ بهار.





کریم قصیم

پیرامون مساله هژمونی  
پیشدرآمد: استبداد و سیستمی توتالیتر- مذهبی کماکان بر ایران سلطه دارد. سی و شش سالست که ولایت مطلقه فقیه حکومت می کند و کشور و مردم را به ورطه بحرانهای مهیب/ ویرانگر و مرگبار/ محیط زیستی و اقلیمی،  اقتصادی ، بحران اتمی و عواقب مداخله گری همه جانبه منطقه ای، شکافهای مخّرب فرهنگی، تخریب شدید ارکان سلامت و بهداشت عمومی ، انحطاط اخلاقی و بی پناهی روانی و اعتیاد میلیونی و . . . فرو برده است.
خامنه ای و ساختارهای تحت امر و مسئولیتش، برغم  هزار و یک مشگل درونی، آشکارا با حضور  و جانبداری نظامی در جنگهای مذهبی(اسلامی) نامعلوم و گسترده منطقه ای گامهای خطرناک توسعه طلبی را در چند محور حساس ژئوپلیتیکی( سوریه،لبنان، به ویژه عراق، یمن، شمال آفریقا، و ای بسا محور پاکستان ؟) پیش رانده است. غرب هم، به اقتضای ساختارها و رهبریهای کشوری، و تکیه عمده به «سیاست اپیسمنت» و استمالت با ارتجاع منطقه و همکاریهای آشکار و نهان با ولایت فقیه، نه سدّ سدیدی در مقابل چنگ اندازی تهاجمی/ ایدئولوژیک نظامی/ ولایت فقیه به محورهای فوق الذکر ایجاد کرده ، و نه - برغم منشورهای حقوق بشری و  مصوّبات ملل متحد و انواع بشارتها و خط و نشانهای تبلیغاتی موسمی - ، دستکم به طور جدّی پرونده نقض حقوق بشر «نظام» را در دستور افشاء قرار داده ، بل که پیوسته در تقلای «مذاکره» و جست و جوی نوعی «تفاهم و سازش» اتمی، و تمشیّت نیازها و بده بستانهای منطقه ای است.
حاصل آن که درعرصه منطقه و پهنه سیاست جهانی مربوطه، طی دهه های اخیر به طورکلّی اوضاع عمدتاً "دفع به افسد" شده، درچشم انداز منطقه ای نه این که هیچ شاهد مثال قابل اطمینانی جهت پیکار علیه  ارتجاع  و بنیادگرائی و جنگهای مذهبی   قابل رؤیت نیست، که ملتها و زحمتکشان حوزه های ملی و منطقه ای آشکارا تنها و بی پناه مانده اند و تاوان جنگها و ماجراجوییهای ایدئولوژیک - نظامی «ارباب بی مروت دنیا» و منطقه خاورمیانه و نزدیک را می دهند. در نتیجه: حال و روز  ُملک و مردم ایران - در معرض بحرانهای فزاینده داخلی و محاصره بحرانهای مرگبار خارجی - به لبه دره های افت و سقوط اکولوژیک و تمدنی رسیده، در صورت انفجار نظامی و شعله ورشدن جنگهای طولانی مذهبی/ منطقه ای، ایران هم ای بسا به اشدّ درجه آسیبها و ویرانیهای سراسری بی سابقه - مانند سوریه و عراق - گرفتار آید.
اکنون درایران،  هر روز خبر اعدام های جدید و نقض حقوق اولیه شهروندان انتشار می یابد. هیچ کس از خطر زندان  و شکنجه و اعدام در امان  نیست. همزمان، اما، نارضائی های اجتماعی دربین اقشار و طبقات متوسط و نیز در بین کارگران کشور شعله می کشد، این جا و آن جا اعتراض و حق طلبی مدنی شجاعانه (گروه نسرین ستوده و . . .) ادامه دارد، آکسیونهای مطالباتی حتی دامنه ی سراسری به خود می گیرد(دراویش، وکلا، معلمان و  کارگران و...). بی تردید پیکار آزادی و حق طلبی و عدالت خواهی سر ایستادن ندارد. . . ولی  قطعاً به ارتقاء سطح جنبش جاری و افزایش انسجام  و ژرفای درونی و متمایز پیکار نیازمندیم ، همچنین  به گستره بیشتر مشارکت اقشار و طبقات تحت ستم. اینها لازمه قوت گیری و برآمدن و صف آرائی جدّی پیکارآزادی و سکولاریسم در برابر ارتجاع مذهبی حاکم می باشد. نگفته آشکارست که در یک افق مترقی و معطوف به دموکراسی، دو جناح اصلی و لازم و ملزوم همدیگر پیکار آزادی ایران را پیش می برند. گفته اند و درست است که ُهمای آزادی و عدالت خواهی با دو بال لیبرال و چپ دموکرات پرواز می کند.
پس، یکی از محورهای مهم و لازم، کوشش در جهت تقویت جنبش چپ و  سرگرفتن وحدت سازمانها و عناصر چپ دموکراتیک است. مثلاً از راه امداد به شفافیّتها و همگرائیهای نظری و نیز اقدام به حصول اتحاد های امکانپذیر. حضور و کوشش بیش از پیش جریان چپ دموکراتیک،  لازمه نقش آفرینی مثبت در  بنای آلترناتیو سکولار ـ دموکرات (با ارکان بهم پیوسته درون و بیرون کشور) ،به منظور جایگزینی حاکمیّت ورشکسته ولایت فقیه در یک بهم ریختگی و خلاء قدرت سیاسی احتمالی است.
مبحث زیر به منظور سنجش انتقادی و رفع به احسن برخی مشگلات تئوریک مسیر فوق صورت می گیرد.
مساله هژمونی 
1ـ مفهوم «هژمونی» و تاریخچه پیدایش و تحول آن
در فرهنگ مفاهیم "مارکسیستی ـ لنینیستی"که اولین بار به سال 1964 میلادی در جمهوری دموکراتیک آلمان(یکی از مهمترین کشورهای اردوگاه" سوسیالیسم واقعاًموجود") تحت نظر انستیتوی کتابداری دولتی منتشر گردید، تحت عنوان "هژمونی" چنین می خوانیم:
 « نقش رهبری و هژمونی پرولتاریا در دوران امپریالیسم به معنی نقش رهبری کننده طبقه کارگر در انقلاب بورژوا ـ دموکراتیک (یا انقلاب ضد امپریالیستی ـ دموکراتیک) که نشانگر دیکتاتوری دموکراتیک ـ انقلابی کارگران و دهقانان می باشد". . .  و اضافه می شود که "آموزه هژمونی پرولتاریا در انقلاب بورژوا ـ دموکراتیک، توسط لنین در کتاب دو تاکتیک سوسیال دموکراسی ......... (1905) انکشاف یافت.»
 همین معنی را - بدون تغییر و درس گیری از تحولات زمان - در در چاپ های بعدی کتاب مذکور مورّخ 1969 و 1970 و سپس در چاپ دیگری از آن در کشور آلمان فدرال (1972) باز می یابیم. و این جملات در واقع فشرده تمام مطالبی است که سازمانهای م ـ ل ایران نیز زمان انقلاب 1979/1357 و دوران چند ساله بعدی، راجع به مسئله هژمونی برای گفتن داشتند. این نکته خود اندیشه برانگیز است که پس از گذشت متجاوز از 100 سال از نوشته فوق الذکر لنین ـ که حاوی یک سلسله  مجادلات وی با منشویک ها و شرح برخی فرضیه های پیشنهادی اوست ـ با وجود رخ دادن انقلابات دموکراتیک گوناگون و به میان آمدن نقدها و طرحهای مختلفی درباره مسائل انقلابات و از جمله مسآله "هژمونی" ، هیچ گونه تغییر مهمی در فرمولبندی کتب و مواضع اردوگاهی صورت نگرفته بوده است. در حالی که ( به عنوان مثال مطرح در رساله حاضر) نگاهی به بررسیهای تحقیقی مارکسیست برجسته سالهای 20 و 30 ایتالیا، یعنی آنتونیو گرامشی درباره مفهوم و مضامین بدیع "هژمونی" روشن می کرده که چگونه تدوین کنندگان فرهنگ"مارکسیستی ـ لنینیستی"اردوگاهی، تنها فضیلت دیالکتیکی ـ تاریخی خود را در تکرار تزهایی می دانستند که لنین پیش کشیده بود و دیگران همچون مقلدان او  آن تزها را تکرار کرده بودند.
نظریه هژمونی طلبی در افکار و ترویجات سازمانهای کلاسیک م ـ ل ایران درگذشته هیچگونه معنی دیگری جز طلب سهم بیشتر و  گاه سرکردگی و تعیّن محوری و برتری نداشته است. کلیه مطالبی که ظاهرا به نام"پرولتاریا و دهقانان" تبلیغ می شدند/ بعضاً هنوزهم می شوند/، نقش پرده ساتری بر آن مطالبات سهم جویانه را بازی می کند و این روش قدرت طلبی سازمانی،در تاریخ جدید میهن ما و در مبارزات دمکراتیک 110 سال اخیر ایران سنتی دیرینه و مملو از خاطرات تلخ نشان داده است: از مواضع احسان اله خان در جنبش جنگل گرفته تا چگونگی برخورد حزب توده به جبهه ملی و شخص مصدق در نهضت دموکراتیک ـ ضد امپریالیستی سالهای 20 تا 32. تا مقالاتی که در نشریات  م ـ ل ما راجع به "ضرورت هژمونی پرولتاریا در انقلاب دموکراتیک" نگاشته می شدند. جملگی اینها  انباشته از نقل قولهایی از لنین، که بعضا از  نوشته های او در دوره انقلاب 1905 و بخشا از مطالب مربوط به انقلاب اکتبر برداشته شده و اغلب بدون ذکر تاریخ و به صورتی التقاتی ذکر می شدند، طوری که بر خواننده معلوم نمی شد که بالاخره کدام بخش از نظریات لنین درباره انقلاب مورد استناد رفقای م ـ ل قرار دارد،مطالب انقلاب دموکراتیک و یا مربوط به انقلاب سوسیالیستی ؟
شخص لنین صراحتاً به این تفکیک و مرحله بندی صراحتا اعتقاد داشت، منشویکها هم به همچنین، گروه پلخانف نیز همین طور. تنها شخصیت معروف سوسیال دموکراسی که تمایزی مابین این دو نوع انقلاب قائل نبود و بر تئوری انقلاب مداوم پای می فشرد، لئو تروتسکی بود.
جالب این است که مقالات اکثر سازمانهای م ـ ل ( به جز اقلیت که با صراحت از انقلاب دموکراتیک یاد می کرد) عملا حاوی نقطه نظرات تروتسکی بود، در حالی که نقل قولهای توجیهی مربوطه، تماما از آثار لنین ـ منتهی به صورت اختلاطی از آثار مربوط به دو دوره انقلاب 1905 و اکتبر 1917 ـ برداشته می شدند. این اشارات از این جهت لازم اند که از نظر تئوریک مسئله "هژمونی" در ارتباط لاینفکی با مسئله "مرحله انقلاب" قرار دارد و کتاب "دو تاکتیک ....... " لنین هم در ژوئیه 1905 یعنی در اوایل انقلاب دمکراتیک علیه استبداد تزاری نگاشته شده است. البته بررسی مرحله انقلاب بخودی خود موضوع این نوشته نیست و لذا اشارات من صرفا جنبه فرعی دارند و در حدّی است که ضرورتا به مسئله "هژمونی" مربوط می گردد.
نکته دیگری که مقدمتا باید یادآوری کرد، چگونگی تبلیغ مسئله "هژمونی پرولتاریا در انقلاب دموکراتیک" است. کلیه نوشته های مربوط به این موضوع طوری نگاشته شده اند که گوئی این مسئله بصورتی که در "دو تاکتیک ........ " آمده جزو اصول خدشه ناپذیر مارکسیسم و تنها مبتکر آن شخص لنین بوده است. اما بررسی این مسئله نشان خواهد داد که چنین نیست. بحث مربوط به "هژمونی پرولتاریا" سالها پیش از انقلاب 1905 روسیه مطرح بوده و در سال انقلاب (1905) هم نه تنها لنین و جناح بلشویک بلکه منشویکها و سوسیال رولوسیونرها و ..... نیز در مورد مفهوم فوق صاحب نظر ویژه خود بودند. اما در حالی که جناحهای سوسیال دموکراسی روسیه در این سال درگیر پلمیکهای شدید علیه مواضع یکدیگر در مورد کم و کیف موضوع "هژمونی" بودند، رهبران و اندیشمندان طراز اول سوسیال دموکراسی اروپا کوچکترین اعتنای جدی به این موضوع از خود نشان نمی دادند، مگر به صورت انتقاد و سُخره به اصل وجودی مسئله. مثلا آگوست ببل، یکی از رهبران تراز اول حزب سوسیال دموکرات آلمان، ضمن انتقاد ملایم به "رفقای روسیه" آماده شده بود که در مجادله شدید فراکسیونهای روسیه میانجیگری کند. . . و کارل کائوتسکی یک بار به شوخی اشاره کرده بود که "رفقای روسیه بر سر پوست خرسی که هنوز شکار نشده جدال می کنند" (به نقل از کتاب "دو تاکتیک ....." ). و جالب این است که این بی تفاوتی رهبران انترناسیونال نسبت به جدال "هژمونی" همزمان بود با کوشش هر یک از جناح های ـ بلشویک و منشویک ـ روسیه در انتساب و انطباق نظریات خود به افکار و اندیشه های همان رهبران. مثلا لنین در همان کتاب معروف "دو تاکتیک .... " در جواب به استروه و سایر خرده گیریهای مخالفان، هرنوع افتراق نظر با کائوتسکی و ببل را منکر می شود:
 "کی و کجا من ادعای خط مشی مخصوصی را در سوسیال دموکراسی بین المللی کرده ام که با خط مشی ببل و کائوتسکی یکی نبوده است".
(قابل توجه آن رفقایی که ناآگاه به مواضع لنین در مقاطع گوناگون انقلاب روسیه، نظر لنین را در انقلاب 1905 مغایر نظریات کائوتسکی می انگاشتند).
با این اشارات مختصر بازمی گردیم به سئوال پیشین خود: آیا مبتکر و مبدع موضوع "هژمونی" ـ آنطور که در ادبیات رسمی "اردوگاه سوسیالیستی» آمده بوده ـ لنین بود؟ برای دریافت پاسخ، بهتر است به تاریخچه این مفهوم نگاهی بیندازیم.
پیدایش مفهوم "هژمونی"
اولین جوانه های این اندیشه در آثار و نوشته های متفکران نسل کهن سوسیال دموکراسی روسیه، یعنی "گروه رهایی کار" قابل جستجو است، شخص پلخانف اولین بار در نیمه دهه هشتاد قرن نوزده با توجه خاص به شرایط مشخص بورژوازی و پرولتاریای روسیه، به این مسئله اشاراتی ابتدایی دارد:
« در روسیه بورژوازی هنوز به اندازه کافی قوی نیست که بتواند ابتکار مبارزه علیه استبداد را در دست گیرد. از این رو طبقه کارگر سازمان یافته مجبور خواهد شد که خواستهای انقلاب بورژوا ـ دموکراتیک را پیش کشد.»
 (پری اندرسن، تنافضات گرامشی، ترجمه م ـ ش، مجله کاوش شماره های6، 7، 8).
اندرسن یادآوری می کند که پلخانف در این نوشته ها واژه مهم «تسلط» را برای قدرت سیاسی به کار می برد. در این جا نکته دیگری هم روشن می شود که ظاهرا از بدیهیات تئوریک باورهای "اردوگاهی" بوده و آن این است که موضوع "هژمونی پرولتاریا" در انقلاب دموکراتیک به هیچ روی در ارتباط با مسئله امپریالیسم و "انقلاب دموکراتیک در عصر امپریالیسم"  نیست، بلکه صرفا استنتاجی تئوریک بوده است از ارزیابی شرایط اقتصادی ـ سیاسی خاص روسیه تزاری در اواخر قرن نوزدهم. کتاب "دو تاکتیک ...... " لنین هم سال پیش از رساله "امپریالیسم به مثابه آخرین مرحله ....... " او  تحریر شده بود.
در دهه بعد، اکسلرود، یکی دیگر از اعضای برجسته "گروه رهایی کار" نیز به نقطه نظراتی شبیه عقاید پلخانف در این باره می رسد و با صراحت تازه ای ابراز می دارد که
 « طبقه کارگر باید در مبارزه علیه استبداد نقشی مستقل و رهبری کننده (هژمونیک) بازی کند.» (همان جا).
باید دانست که چند دهه پیش از اینها، مارکس و انگلس، حین پیکارها و انقلابات دموکراتیک اروپا پیوسته از نقش مستقل طبقه کارگر در مبارزات دموکراتیک و "در جنگ برای کسب دموکراسی" یاد کرده بودند. منتهی آنها در مقابل حکومت مطلقه نیروهای طالب دموکراسی را در مفهوم "مردم" خلاصه می کردند و مقصود آنها عمدتا "طبقه کارگر و بورژوازی دموکرات" بود (نگاه کنید به نوشته های آنها در راینیشه سایتونگ). بنابراین توجه پلخانف و اکسلرود علاوه بر همسو بودن با نظریات مارکس، با روش تئوریک یاد شده در مانیفست کمونیست نیز خوانایی داشت. در مانیفست چنین آمده است:
 « استنتاجات تئوریک کمونیست ها، به هیچ روی مبتنی بر افکار و اصولی نیست که این یا آن مصلح جهانی کشف یا اختراع کرده باشد. کمونیستها تنها روابط واقعی مبارزات طبقاتی موجود ـ نهضتی تاریخی را که در برابر دیدگان ما جاری است ـ بازگو می کنند.» (مجموعه آثار آلمانی مارکس ـ انگلس،جلد چهارم).
 ولی برجستگی "نهضت تاریخی" روسیه در این ویژگی نهفته بود که پرولتاریای آن کشور در اواخر قرن نوزده ـ علیرغم قلّت کمّی نسبت به دهقانان ـ واجد درجه بالایی از تمرکز و تشکل  در واحدهای بزرگ صنعتی بود: پرولتاریای روسیه سرگرم وسیعترین مبارزات سندیکائی و برخوردار از پشتوانه قشر عظیمی از روشنفکران انقلابی و سوسیالیست و نخبگان تراز اول سوسیال دموکراسی بود و در هیچ پیکار بزرگی نیز شکست نخورده بود، حال آن که دهقانان نسبتا عقب افتاده بودند و بورژوازی هم در انقیاد دربار تزار دست و پا می زد. بنابراین وقتی اکسلرود اشاره می کرد که در پیکار دموکراتیک و ضدّ استبداد تزاری به سبب "ناتوانی سیاسی کلیه طبقات دیگر، مسئولیت مرکزی و برجسته ای به پرولتاریا محول می شود" (همان جا)، در واقع او از داده های اجتماعی ـ سیاسی آن زمان روسیه استنتاج می کرد و گرایش نهفته در بطن پرولتری جامعه را برجسته می ساخت. کاستی نظریه او و پلخانف در آن جا بود که هردوی آنها به پتانسیل انقلابی دهقانان روسیه که بعدا فوران کرد عنایت نداشتند. حال آن که ضعف بورژوازی و قدرت پرولتاریا را خوب ارزیابی می کردند و به نقش پراهمیت طبقه کارگر در پیکار دموکراتیک و صف آرائی اپوزیسیون علیه حکومت مطلقه پی برده بودند.
اکسلرود چندی بعد ـ 1901 ـ طی نامه ای به آستروه، ضمن بررسی مسائل مربوط به انقلاب دموکراتیک آتی صریحا می نویسد:
 « بخاطر موقعیت تاریخی پرولتاریای ما، سوسیال دموکراسی روس می تواند در مبارزه علیه استبداد هژمونی[سرکردگی] را به دست آورد.» (همان جا).
در این رویکرد و بیان اکسلرود پیکسوت  اندیشه ای تدوین شده بود که بلافاصله نزد "نسل جوان" رهبران و متفکران سوسیال دموکراسی روسیه مقبول افتاد و مورد اقتباس قرار گرفت. آکسلرود مسئله هژمونی را این بار طوری مطرح می کرد که میان "طبقه کارگر" و "سوسیال دموکراسی" گونه ای اینهمانی (همسانی و همسویی؟) تداعی می شد و این امر در واقع ادامه سنت سوسیال دموکراسی اروپا  به شمار می رفت.
جنبش مارکسیستی اروپای قرن نوزده بطور فزاینده ای با جنبش اجتماعی طبقه کارگر عجین و درآمیخته بود و احزاب سوسیال دموکراسی دامنه کارگری عظیمی داشتند طوری که به گفته روزا لوکزامبورگ "سوسیال دموکراسی خود جنبش طبقه کارگر است". امّا  این موضوع در ارتباط با وضعیّت خاص سوسیال دموکراسی روسیه در آن زمان،- که گفتمان تازه ای درباب "حزب پیشقراول طبقه" و "سانترالیسم" پیش کشیده بودند - ، معنای تازه ای یافت و مسیر متمایزی پیدا کرد!
پری اندرسن در رساله فوق الذکر خود یادآوری می کند که « نسل جوان تئوریسین های مارکسیست (روسیه) فورا این مفهوم را گرفت .» (همان جا).
مارتف در همان سال در مقاله ای جدلی علیه "نسل کهن" اینطور نوشت:
 « مبارزه مابین مارکسیستهای انتقادی و مارکسیستهای ارتدکس در حقیقت نخستین فصل مبارزه بین پرولتاریا و بورژوا ـ دموکراسی جهت کسب هژمونی سیاسی است». . .
و لنین نیز در همان زمان طی نامه ای به پلخانف "به هژمونی معروف سوسیال دموکراسی و ضرورت انتشار روزنامه ای به عنوان تنها وسیله موثر جهت تدارک هژمونی واقعی طبقه کارگر روسیه"  اشاره می کند. آشکار بود که "نسل جوان" به ایده هژمونی به چشم دیگری نگاه می کرد. اینجا تاثیر آن اندیشه هایی دیده می شود که میان مفاهیم  "آگاهی طبقاتی" و "طبقه" تفکیک تاریخی و عینی قائل بود (نگاه کنید به بحث لنین در این باره در کتاب چه باید کرد؟). 
ادامه دارد