پيشمرگِ بهارم؛ اسفندم، از کوچه دردار تا سرزمين وايکينگها
مهدی اصلانی
۲۴ اسفند که بيايد سُر میخورد تو هفتادوپنجسالهگی. سالِ ۱۳۱۹ خيابان ری کوچهی دردار پلاک ۱۷۸ فرزندِ اولِ صديقه و قاسم؛ و خانوادهای پر اولاد، چهار برادر و يک خواهر.
اسفندیار منفردزاده
پدر شاهنامهخوان است و پسر را اسفنديار نام میگذارد. ۷۴ سال است اما همه او را اسفند يا عمواسفند صدا میکنند. خانهشان حياطی گرد است با حوضی آبیرنگ در ميانهاش که تابستانها دُردانهی قاسمآقا از شرِ گرما در آن تن به آب میسپارد. اتاقهای آفتابگير برای اسکانِ اهلِ خانه در سه سوی حياط است و طرفِ ديگر ذغالدانی است و مکانی برای ترشیها و مرباهای دستسازِ صديقه خانم: «هرچه اوضاع مالی قاسمآقا بدتر میشد اتاقها يک به يک به اجاره میرفت.»
از ده دوازدهسالهگی با ساز يکی میشود؛ اول تنبک و بعد سنتور و کمی هم آکاردئون و بعد عود، که شيرهی جانش میشود.
کودکیاش را در همين محله سر میکند با همبازیها و رفقای گرمابه و گلستان: مسعود کيميايی، فرامرز قريبيان، احمد اکبری، اکبر معززی، سعيد پيردوست و احمدرضا احمدی. از آن ميان با مسعود کيميايی رفيقتر است. فيلم میبينند و به موسيقی گوش میدهند؛ «اهلِ» کوچه دردار و آبشار و گذر و زورخانه و قهوهخانهای که قيصر در آن پاشنه ورکشيد و کِريمِ آبمنگول را زير دوشِ گرمابهی نواب تمامکُش کرد؛ و هنوز دو ايستگاه تا سلاخخانه و انبارِ اوراقی راهآهن و رحيم و منصور آبمنگول راه باقی بود تا عمو نجف(دريابندری) بنويسد هر چه تا الان داشتيم سياهمشق بوده و قيصر تولد يک فيلم واقعی است و ابراهيم گلستان فيلم را يک قريحهی کمياب بخواند.
میگويد نه من و نه مسعود هيچيک تحصيلات آکادميک نداشتيم و تنها و تنها فيلم میديديم و موزيک گوش میداديم. بعدتر به جمع رفيقانهشان نعمت حقيقی هم اضافه میشود تا کریخوانی بازی بيلياردشان سکه شود: «از داشآکل به بعد باهاش اخت شدم. جنم داشت و همجنس بوديم. بچهی خيابان بود و معرفت و حرمت حاليش بود و شعر را هم خوب میشناخت. وقتی به جمعمان پيوست هنوز از ليلی گلستان جدا نشده بود، با هم میرفتيم تيغی بيليارد میزديم. من و فرامرز و مسعود و نعمت پای ثابتِ بيليارد نادری بوديم.»
اسفند تا هميشهی هنوز در غربتِ ناخواستهاش، مزهی آبجوی تگری شمس و شاهدونه و گلپر و لوبيای کافه نادری را در سرزمينِ يخی سوئد جستوجو میکند.
زيستگاهِ او محلهای است که بايد کمربندت را روی زيرشلواریات سفت ببندی و دودستی مراقب باشی تا شلوار از پات پايين نکشند: «وقتی پدرم قاسمآقا اجازه داد تنهايی برم حمام، يعنی ديگه استخوان ترکاندهای و بزرگ شدهای و از پس خودت بر ميايی.»
اسفند فرزند کوچه است. پدر کارمند راهآهن است و پس از بازنشستگی دکان پيراهندوزی برپا میدارد.
محلهای که وقتی صدای راديوی دکانِ پدرش بلند میشد و آقا تقوی -عموی ابراهيم گلستان- عصازنان برای نماز میرفت سمتِ مسجدِ زيرِ بازارچه، عصا بر زمين میکوبيد که «خفه کن اين ملعون را.» حالا بچهی کوچه دردار بايد کمرش را سفت کند و از توی چنين محلهای بيايد تاريخِ موسيقی متن فيلم را به پيش و بعد از اسفنديار منفردزاده تقسيم کند.
اسفند را نوای حنجرههای خونين لقب دادهاند. تا ازش میپرسم در ساليان غربت و تبعيد، داغدار و زخمی نبودن چه کسانی هستی؟ بلافاصله بغض میکند و میگويد:خيلیها هستند اما اوليش دکتر رشوندِ سرداری.
يه سری هميشه برام هستند: «نبودنِ فرهاد داغدارم کرد اما زخمیام نکرد چون فرهاد برام هميشه هست: با دستهای فقير. با چشمهای محروم. با پاهای خسته. يه مرد بود يه مرد. اما رفتنِ مسعود ... از بس حرمتدار رفاقت است، به مسعود که میرسد سکوت میکند و بايد من به جايش سه تا نقطه بگذارم ...
اسفندیار منفردزاده و فرهاد
نگاه به پيکرهی تنومند و پشتبازو و لُپهای توپولِ اسفند نبايد کرد. تا نام ايران به ميان مياد و از رفيق میپرسی کودکی آغاز میکند و گريهاش را سرباز ايستادن نيست. بعدش هم جَلدی بلند بلند میخندد. اصلاً گريه و خندهاش مرز ندارد، عينهو يکی شدن گريه و خندهی سيدرسول و قدرت در سکانسِ تکرارناشدنی دواخوریی گوزنها. وقتی که استکانهای کمرباريکِ عرق ۵۵ را زير دست هم میزنند و هردو همقد خاک میشوند، سيد میگويد: وقتی گريهام میگيره هنوز اميدوار میشم جون دارم.» حکايتِ اسفند اما سويهای ديگر در غربت دارد. پارهای جدامانده از وطنش. گمشدهای در فاصلهی اندوهبار وطن و غربت «گمکردهای میجويد شايد تکهای از تماميتِ مفقود خويش.» (۲)
آن عقربی که بر وطن افتاد همهی رفقايش را يا تارومار کرد و يا به تبعيد پرت. مسعود راست میگفت: «کاش نسلهايی که باهم میآيند، با هم بروند. يکی جا بماند و نجاتش ندهی آپاچیهای نسل بعد پوست سرش را میکنند»
و اسفند هروقت چشم خيس میکند، میفهمد که هنوز رفاقت رسم است و نمرده. قاعدهی آبی خزر گريه ذخيره دارد. نمیدانم چه مقدار بايد او را بوسيد تا کتاب گريهاش بسته شود.
میپرسم عمو اسفند! چرا اول از همه دکتر رشوندسرداری مياد تو نظرت؟: «دکتر رشوندسرداری پنجرهی اطاقاش مشرف بود به حياط خانهام در اول خيابان يخچال در قلهک. تنها سه روز بود که دکتر برای ياریرسانی به درگيریهای کردستان به منطقه رفته بود. همهی مهربانیاش را خلخالی طنابپيچ کرد و پشتِ بيمارستانی در پاوه همراه ۹ تن ديگر تيرباران کرد. و آن بزرگوار چشم دريائی و خيرهسر تنگستونی و سربلندِ جنوبی کاظم خوشابی که خودت از او سخن آواز کردی و سرودی. همهی بچههای سالهای ۶۰ و سال ۶۷ که استخوانهايشان بر خاکپشتهها و گورچالهای اسلامی شيار شده است.
اولين موسيقی متن را در عالم رفاقت روی بيگانهبيای مسعود کيميايی میسازد: «مسعود فيلم را از روی فيلمهای اروپايی ساخت و من هم موسيقی متن را بر همان مبنا ساختم. با مسعود رفتيم سينما ديانا قاطی جمعيت واکنش مردم را ببينيم. چشمت روز بد نبينه فحش بود که نثار سازندهگان میشد. سوت و هو کردن و پاره کردن صندلیهای سينما ديانا. اگر ما را میشناختن شايد کتک هم برپا میشد. فيلمی بيگانه با روحيات ايرانی. اين بهترين نقدی بود که از جانب مردم روی کارم گرفتم. همونجا تصميم گرفتم ديگر اثر غيرايرانی ننويسم و ننوشتم.»
پس از تجربهی ناموفق موسيقی متن فيلم بيگانهبيا، اسفند ترانهی ديگه اشکم واسه ما ناز میکنه را برای گوگوش میسازد؛ اولين همراهی وی با شهيار قنبری. اين کار اولين سرودهی شهيار هم بود. کمی بعد دومين اثر مشترک مثلث گوگوش، شهيار قنبری و اسفند «بين ما هرچی بوده تموم شده» پديدار میشود. اين کار به جهت رفاقت اسفند و فريدون گله چهار سال بعد به عنوان موسيقی متن فيلم کافر شنيده میشود. از سرِ رفاقت کم از اين کارها نکرده است. ترانهی نماز سرودهی شهيار قنبری که به اجبار ساواک به نياز تغييرش دادند را هم با صدای فريدون فروغی به ايرج صادقپور و ذکريا هاشمی تهيهکننده و کارگردان فيلم «زن باکره» میدهد تا آنها در متن فيلم از آن استفاده کنند.
اواخرِ سال ۱۳۴۸ قيصر به نمايش عمومی درمیآيد. از اين تاريخ اسفند و قيصر يکی میشوند. موسيقی قيصر را از سرِ رفاقت مجانی میسازد. انتخابِ ضرب زورخانه از اولين ابداعاتش است. با آنهمه نوازندهی چيرهدست تنبک، ضرب زورخانه را به پنجههای عباس شيرخدا میسپارد تا وقتی فرمان با پيشبند قصابی به بيمارستان پای میگذارد تماشاچی ميخکوب صندلی شود. کار آنچنان خوش میدرخشد که نوازندهی معروف ضرب امير بيداريان همه جا نقل میکند تنبک را وی نواخته است. خودش دستمزد ندارد اما برای سليقهاش کمفروشی نمیکند. تصنيف کلاهمخملی با سرودهی تورج نگهبان را با هزينهای معادل ۵-۴ هزار تومان ابتدا با صدای آفت ضبط میکنند. اسفنديار پس از فرجامِ کار صدا را برای لبخوانی سهيلا فردوس با بازی کبری سعيدی(شهرزاد)شيک میبيند و دبه میکند و به مسعود میگويد نه! اونی که من میخوام نيست. مسعود میگويد آخه سکانس را گرفتيم. میگويد: «گرفتيم که گرفتيم اونی نيست که من میخوام.» عباس شباويز تهيهکنندهی فيلم که به موفقيت اثر خوشبين است زير بارِ هزينهی ضبط مجدد میرود. اسفند دنبال صداهای ديگر همه پسکوچههای لالهزار رو گز میکند تا به رگه میخورد؛ سوسن.
میگويد زبری و پُرزِ صدای سوسن مو بر تنم سيخ میکرد. نظير نداشت اين غريبی و زنگ صدا. کرک داشت و کوک بود. پارهای صداها خودشان عينهو ساز خوشدست کوک هستند. صدای شجريان، مخمل صدای بنان، تار جليل شهناز که هميشه کوک بود. صدای فرهاد و صدای سوسن. خودش بود بدمصب. طفلکی اما سواد نداشت و بايد متن ترانه را حفظ میکرد. و چه خواندنی کرد: «دلم خون شد زبس که اين دل صابمرده خونسرده/ مارم رنگ میکنه ناکس، چه نالوطی چه نامرده. تتق تق تق تتق دنبکی رو باش...»
اسفند با ساخت موسيقی متنِ قيصر حرفهای جديد را به سينمای ايران تحميل میکند و به اين شغل رسميت میبخشد. موسيقی متن قيصر جوايزی بیشمار به خود اختصاص میدهد و معتبرترين جايزهی آنروز سينمای ايران، جايزهی سپاس را میبرد. شبِ اهدای جايزه از لباس اجارهای منصف در ميدان بهارستان يک دست کتوشلوار اجاره میکند تا به ديگران گفته باشد بچهی کوچهی دردار هم میتواند اسموکينگ بر تن کند. و ديگر کمرش آنقدر سفت شده است تا کسی جراًت نکند شلوار از پايش برکشد.
برای ساخت موسيقی رضا موتوری اسفنديار برای اولين بار صدای يک خواننده را در متن فيلم میگنجاند؛ صدای تکرارناشدنی فرهاد با سرودهی شهيار قنبری. برای اسفند هنوز شاعرترين ترانهسرا شهيار قنبری و صداترين صدا فرهاد است. میپرسم فرهاد که فارسیخوان نبود و با بلاککتز در کوچينی انگليسی میخواند چه اصرار و منطقی به استفاده از صدای فرهاد داشتی؟:«يه زنگ و چيزی تو صداش بود که تنها و تنها متعلق به خودش بود. از طريق شهبال شبپره وصلش شدم رفتم کوچينی سراغش. فرهاد به فارسیخوانی تن نمیداد و میگفت اين همه خواننده چرا اومدی سراغِ من؟ گفتم بزار ضبط کنيم اگر خوشت نيومد پاکش میکنيم و خلاص. تنها يکبار ضبط کرديم و با شنيدنِ کار خندهی رضايت تحويلم داد و به آدمهای دوروبرم يکی اضافه شد. از اونجا شديم رفيق. بزار همينجا يه پرانتز باز کنم و اعترافی را مرتکب شوم. دو چيز يه جورايی شبيه کابوسهای زندگیام شدهاند. من هرچی خواب میبينم مکان همه خوابهايم کوچه دردار است. دستِ خودم که نيست بعدش هرچی ملودی و آهنگ تو ذهنم ساخته میشود را تنها با صدای فرهاد میشنوم.»
جريان موسيقی رضا موتوری را اسفند اينطور تعريف میکند: «در دفتر سازمان سينمايی پيام نشستيم برای بستن قرارداد رضا موتوری. علی عباسی تهيه کننده فيلم گفت خوب آقای منفردزاده قرارداد را امضاء کنيم رقم قرارداد را چهمقدار بنويسيم؟ يه نگاه به مسعود انداختم و يه نگاه به سقف آخه چی بايد بگم و چه رقمی را پيشنهاد بدهم.؟ تا آنوقت اصلاً چيزی به عنوان دستمزد برای موسيقی متن به عنوان يک شغل در سينما مرسوم نبود. هيچ معياری برای تعيين دستمزد وجود نداشت. بعد کلی منومن کردن گفتم ۲۵ هزار تومان. علی عباسی هم قبول کرد و قرارداد امضاء شد. وقتی داشتيم از دفتر سازمان سينمايی پيام پايين میآمديم تو راهپله به مسعود گفتم همينجوری از دهانم پريد. نمیدانست که اگر پول هم ندهد موسيقی را میساختم. مسعود گفت يواش هيچی نگو اگر بفهمند دبه میکنند.» موسيقی تاثيرگذار رضا موتوری با آن پايان تراژيک که با صدای بیصدا گفت: به عباسقراضه بگين رضاموتوری مرد. و اسفند روزی را به انتظار نشسته تا آن خونهای دلمه بسته بر کفِ خيابانِ شاهرضا را بشويد.
چهقدر نفرينت کرديم عمو اسفند! آنجا که آن چهارتا قرتی روی سن کاباره ونک پای چشم رضا را بالا میآورند و فريبا خاتمی هی جيغ میکشيد. انگار خودمون داريم رو سن کاباره ونک کتک میخوريم. و موسيقی خوشطنينت چهها که نکرد با ما! با صدای بیصدا...
با توفيق قيصر، اسفنديار منفردزاده موسيقی متن طوقی را برای علی حاتمی میسازد. در طوقی تقريباً تمامی عوامل قيصر جمع اند: مازيار پرتو، بهروز، ناصر، جلال، سرکوب، بهمن مفيد و اسفند. حالا ديگر اسفند شده است آقای منفردزاده و برای کارهايش دستمزد میگيرد. پس از بسته شدن قرارداد علی مصيبی تهيهکنندهی طوقی با توجه به اقبال عمومی قيصر به اسفند میگويد: «آقای منفردزاده موسيقی میخواهم که از اون ضربِ زورخانهی معروفتم توش باشه ها!» اسفند شاکی میشود و کار تا حد فسخ قرارداد پيش میرود. علی حاتمی پادرميانی کرده و ماجرا ختم به خير میشود.
اسفند برای ساخت موسيقی گوزنها از شعری متفاوت بهره میجويد. ابتدا در جستوجوی صدای کودکی بر میآيد از اين رو به آليس و بلا مراجعه میکند. صداها آنی نيست که بار تراژيک فيلم را منتقل کند: «ياد تارزن فيلم آقای هالوی مهرجويی افتادم. بعد پيداش کردم و رفتم سراغش ديدم خرابتر از خرابه و اون چيزی نيست که من تصور میکردم. اين شد که رفتم سراغِ پری زنگنه. پری صدای زيبايی داشت، اما خيلی رسمی میخواند. بهش گفتم: «ببين پری همينطوری که مثلاً داری تو آشپزخانه ظرف میشوری برای خودت بخون. گفت من تو عمرم ظرف نشستم. بردمش لالهزار صدای روحپرور را گوش کرد. وقتی روحپرور میخوند، سِحر صدای روحپرور اشک پری را سرازير کرد. گفتم بايد اينجوری بخونی تا مو بر بدن سيخ بشه نه رسمی و اپرايی. همين جا گفته باشم اگر روحپرور خوب تعليم میديد و اوستا بالا سرش بود و شعورش را به کار میانداخت قادر بود بشود امکلثوم. صداش محشر بود. پری خيلی سعی کرد اما هنوز اونچيزی که میخواستم در نمیاومد. به سرم زد و بردمش يه کافه در کوچهی دوم محلهی بدنام تهران تا صدای يکی از خوانندههای کافهای را بشنود. گفتم ببين بايد اينجوری بخوانی و در نهايت کار آنی شد که در سکانس خواستگاری داماد غشی از دخترکی که دارن چوب حراج بر سرش میزنند بر رگ و پی بيننده آوار میشود؛ کی میگيره فراشباشی. کی میکشه قصابباشی. کی میپزه آشپزباشی. کی میخوره حاکمباشی.»
از او میپرسم اگر بخواهی تنها يکی از کارهايت را نام ببری کدام را برمیگزينی. پيش از پاسخاش میگويم جونِ هرچی مرده بگو داشآکل تا نفسم شهيد نشه و میگويد داشآکل.
فصل نبرد نهايی کاکا رستم و داشآکل در تکيه با آن ترکيببندی غريب و ملودی ويرانگرش. میگويم عمو اسفند مگه نه اينکه صدای فرهاد را صدای برتر موزيک میشناختی، پس چرا در متن فيلم تنگنا از صدای فريدون فروغی استفاده کردی؟: «متن تنگنا آنقدر سياه و تلخ بود که عربده میطلبيد و فرياد. صدای فرهاد خسته بود و نرم. بغض صدای فروغی آن سياهی را بيشتر جلا میداد. تنگنا حتا از خداحافظ رفيق نيز سياهتر بود.
برای نفرين ناصر تقوايی. تپلی رضا ميرلوحی. خداحافظ رفيق امير نادری بلوچ و خاک و ... دهها اثر ديگر موسيقی میسازد.
شهريور ۱۳۵۲ ماموران اعزامی ساواک، «اسفنديار منفردزاده» را در محل کارش ـ کانون پرورش فکری کودکان و نوجوانان ـ بازداشت میکنند و او را به زندان اوين میبرند. شکوه ميرزادگی همپروندهای خسرو گلسرخی در بازجويیها برای بازجويش تعريف کرده است: «طرحی داشتهاند به اين شکل که شب توزيع جوايز در جشنوارهی فيلمهای کودکان که هر ساله از سوی «کانون پرورش فکری» برگزار میشده، کسانی را از اعضای خانوادهی سلطنتی که در مراسم حضور دارند گروگان بگيرند و به فروگاه مهرآباد ببرند. هواپيمايی درخواست کنند و از کشور خارج شوند و بعد آنها را در قبال آزادی عدهای مشخص از زندانيان سياسی آزاد کنند». بازجو پرسيده است: «در اين طرح چه کسی بايد گروگانها را به فرودگاه برساند؟» شکوه ميرزادگی میگويد: «فکر کرده بوديم با «اسفنديار منفردزاده» صحبت کنيم چون رانندگیش خوب است اگر قبول کند رانندگی ماشين را از محل جشنواره تا فرودگاه او به عهده بگيرد.»(۳)
در حبس سرودهی احمد شاملو يهشب مهتاب ماه مياد تو خواب يا شبانهی ۲ را برای ديگران بلندخوانی میکند: «ازتوحياط بند تا اوضاع مناسب میشد و نگهبانها حواسشون نبود بچهها دم میگرفتند چنين گفت رستم به اسفنديار. بعد طفلکی فرهاد قيصری قلاب میگرفت خوب من هم وزنم سنگين بود میرفتم بالا و میخواندم يه شب مهتاب ماه مياد تو خواب اين ترانه اجرا و ضبط نشد يعنی مشکلتراشی میکردند آنوقتها رفيقمان احمدرضا احمدی تو کانون پرورش بود پيشنهاد و توصيه کرد برای گرفتن مجوز بند آخرش را دربياريم. منو میبره از توی زندون مث شبپره با خودش بيرون... گفتم نه من اينو برای بچههای زندان همين شکلی خوندم و حاضر نيستم چيزی ازش بزنم تازه جواب شاملو را کی میخواهد بده؟»
و «سفر» بزرگ آغاز میشود. سال ۱۳۵۸ ترک وطن میکند. آخرين دريا را میبيند. با خزر وداع میکند. اول خرداد ۵۸ کوچهدردار را وا مینهد. به يونان میپرد. ويزای آمريکا میگيرد. بعد به پایتخت مهاجرت و نه تبعيد لوسآنجلس کوچ میکند. شادی قلابی شهر فرشتهگان را بیخبری میخواند. خالقِ گوزنها و داشآکل و قيصر ناگزير در کاباره کلبه و تهرانِ شهرِ فرشتهگان برای رقصندهگان عرب عود مینوازد و يا حبيبی نثارش میکنند. مشتریهای کافه آروغ میزنند و عرقشان را سر میکشند و جوجه به دندان. میگويد: «به گاهِ نواختنِ عود مغزم کار نمیکرد و رها از همهجا بودم تنها عضلاتِ دستم به اختيار بودند. دستانم کبره میزد. ساز زدنم ظرفشويی در رستوران را میمانست و آخر شب ۵۰ دلاری که کفِ دستم مینهادند.» ديگر قيصری نمانده بود تا پولِ ميز حساب کند و از چاقوی دستهسفيد ضامندار ساختِ زنجانِ سيد رسول که اصغر هرويين فروش را باهاش کشت هيچ به کف اندر نمانده بود تا بر شانهی روزگارِ بیناموس فرو کند. داشآکل دراز به دراز در تکيه با خنجر نامردمی کاکا رستم چانه انداخته بود و از قمهی دستهبلندش هم خبری نبود تا کافه بهم بزند و بگويد هيس مگر کوريد و کر؟ اسفند دارد ساز میزند.
اسفند از جهانی بريده که دوستش داشته است. صدای سياسیاش نقد گذشتهای است که هنوز نتوانسته به تمامی از آن دل بکند. تکيه به گذشتهای دارد که پشتاش را خالی کرده است. پارهای از رفقای قديم و بچههای دردار شدند صاحب حکومت و اين با روح رفيقباز اسفند ناسازگار است. دوران مشتیگری برای اسفند هنوز به پايان نرسيده است و نفس میزند. وقتی ازش میپرسم فکر میکنی يه روز دوباره بستنی اکبرمشتی تو محلتون را سق بزنی؟ میگويد: «آدمها بايد مرامشون مشتی باشه اکبر مشتی جدا از بستنیاش که تو تهرون تک بود مرامش مشتی بود. اون سر ساعت هشت بستنیاش تمام میشد دو تا بستنی فروشی ديگه چپ و راستش بودند که تازه کارشون با تمام شدن بستنی او شروع میشد. اکبرمشتی اگر سه تا پاتيل ديگه بستنی داشت میتوانست بفروشد اما نونبر نبود و مرامش مشتی بود. اون عقربی که بر وطن افتاد مشتیگری را کشت.»
تبعيد موريانهای است که گاهی با خود خورهی ديده نشدن دارد. ديده نشدن در اهالی هنر خشم توليد میکند. حس خشم از ناديدهگی قهر میسازد. اسفند اما قهر نمیکند به همين سادهگی خشم هم ندارد، چون پساندازش آنقدر زياد است که میتواند تا ته دنيا خرجش کند. اين پسانداز برايش موقعيت ساخته است. تبعيد نه تنها برايش سفره پهن نکرد، که او را به خارج پرت کرد، اما فراخنای گذشتهاش مرهم زخم غربتش میشود. فروتنیاش کاذب نيست. بايد داشت تا فروتن بود و اسفند هنوز از ذخاير پايانناپذيرش مصرف میکند. وجودی نوستالژيک که در گذشته مانده است. او به دليل گذشتهاش اسفنديار منفردزاده است.
و به آخر ايستگاه بغض رسيديم. «آسمون ابری شده ديگه فريادرسی نيست.» پارکابی «با صدای بیصدا مثه يه خار کوتاه» فريادش را از کوچهی دردار تا صخرههای يخی قطب يله میکند:۲۴ اسفند! نبود؟
و صدای هميشه مسافری خسته: نگهدار. پيشمرگِ بهارم؛ اسفندم.(۴)
و فاصلهی قطب تا کوچه دردار تنها آهِ بلندی است که از حنجرهی اسفند به ناکجا هی میشود.
ـــــــــــــــــــــــــــــ
۱- دکتر رشوند سرداری، جراح بيمارستان «لقمان الدوله» تهران برای ياریرساندن به مجروحان درگيریهای کردستان سه روز پس از ورودش به منطقه در تاريخ ۳۰ مردادماه ۱۳۵۸ در بيمارستان شهر « پاوه» دستگير و همانشب به حکم «صادق خلخالی» در همراهی با تعدادی ديگر تيرباران شد.
۲-نگاه کنيد به بهروز شيدا؛ کتابِ «گمشده در فاصلهی دو اندوه»، نشر باران، سوئد، ص ۴۷
۳- نگاه کنيد به «با چراغ ترانه در کوچه باغ خاطره»
۴- اسفنديار منفردزاده چند روز پيش از بهار متولد شده است. او در پانوشتِ ايميلهايش امضايی اينگونه دارد: اسفند پيشمرگ بهار.
مهدی اصلانی
۲۴ اسفند که بيايد سُر میخورد تو هفتادوپنجسالهگی. سالِ ۱۳۱۹ خيابان ری کوچهی دردار پلاک ۱۷۸ فرزندِ اولِ صديقه و قاسم؛ و خانوادهای پر اولاد، چهار برادر و يک خواهر.
اسفندیار منفردزاده
پدر شاهنامهخوان است و پسر را اسفنديار نام میگذارد. ۷۴ سال است اما همه او را اسفند يا عمواسفند صدا میکنند. خانهشان حياطی گرد است با حوضی آبیرنگ در ميانهاش که تابستانها دُردانهی قاسمآقا از شرِ گرما در آن تن به آب میسپارد. اتاقهای آفتابگير برای اسکانِ اهلِ خانه در سه سوی حياط است و طرفِ ديگر ذغالدانی است و مکانی برای ترشیها و مرباهای دستسازِ صديقه خانم: «هرچه اوضاع مالی قاسمآقا بدتر میشد اتاقها يک به يک به اجاره میرفت.»
از ده دوازدهسالهگی با ساز يکی میشود؛ اول تنبک و بعد سنتور و کمی هم آکاردئون و بعد عود، که شيرهی جانش میشود.
کودکیاش را در همين محله سر میکند با همبازیها و رفقای گرمابه و گلستان: مسعود کيميايی، فرامرز قريبيان، احمد اکبری، اکبر معززی، سعيد پيردوست و احمدرضا احمدی. از آن ميان با مسعود کيميايی رفيقتر است. فيلم میبينند و به موسيقی گوش میدهند؛ «اهلِ» کوچه دردار و آبشار و گذر و زورخانه و قهوهخانهای که قيصر در آن پاشنه ورکشيد و کِريمِ آبمنگول را زير دوشِ گرمابهی نواب تمامکُش کرد؛ و هنوز دو ايستگاه تا سلاخخانه و انبارِ اوراقی راهآهن و رحيم و منصور آبمنگول راه باقی بود تا عمو نجف(دريابندری) بنويسد هر چه تا الان داشتيم سياهمشق بوده و قيصر تولد يک فيلم واقعی است و ابراهيم گلستان فيلم را يک قريحهی کمياب بخواند.
میگويد نه من و نه مسعود هيچيک تحصيلات آکادميک نداشتيم و تنها و تنها فيلم میديديم و موزيک گوش میداديم. بعدتر به جمع رفيقانهشان نعمت حقيقی هم اضافه میشود تا کریخوانی بازی بيلياردشان سکه شود: «از داشآکل به بعد باهاش اخت شدم. جنم داشت و همجنس بوديم. بچهی خيابان بود و معرفت و حرمت حاليش بود و شعر را هم خوب میشناخت. وقتی به جمعمان پيوست هنوز از ليلی گلستان جدا نشده بود، با هم میرفتيم تيغی بيليارد میزديم. من و فرامرز و مسعود و نعمت پای ثابتِ بيليارد نادری بوديم.»
اسفند تا هميشهی هنوز در غربتِ ناخواستهاش، مزهی آبجوی تگری شمس و شاهدونه و گلپر و لوبيای کافه نادری را در سرزمينِ يخی سوئد جستوجو میکند.
زيستگاهِ او محلهای است که بايد کمربندت را روی زيرشلواریات سفت ببندی و دودستی مراقب باشی تا شلوار از پات پايين نکشند: «وقتی پدرم قاسمآقا اجازه داد تنهايی برم حمام، يعنی ديگه استخوان ترکاندهای و بزرگ شدهای و از پس خودت بر ميايی.»
اسفند فرزند کوچه است. پدر کارمند راهآهن است و پس از بازنشستگی دکان پيراهندوزی برپا میدارد.
محلهای که وقتی صدای راديوی دکانِ پدرش بلند میشد و آقا تقوی -عموی ابراهيم گلستان- عصازنان برای نماز میرفت سمتِ مسجدِ زيرِ بازارچه، عصا بر زمين میکوبيد که «خفه کن اين ملعون را.» حالا بچهی کوچه دردار بايد کمرش را سفت کند و از توی چنين محلهای بيايد تاريخِ موسيقی متن فيلم را به پيش و بعد از اسفنديار منفردزاده تقسيم کند.
اسفند را نوای حنجرههای خونين لقب دادهاند. تا ازش میپرسم در ساليان غربت و تبعيد، داغدار و زخمی نبودن چه کسانی هستی؟ بلافاصله بغض میکند و میگويد:خيلیها هستند اما اوليش دکتر رشوندِ سرداری.
يه سری هميشه برام هستند: «نبودنِ فرهاد داغدارم کرد اما زخمیام نکرد چون فرهاد برام هميشه هست: با دستهای فقير. با چشمهای محروم. با پاهای خسته. يه مرد بود يه مرد. اما رفتنِ مسعود ... از بس حرمتدار رفاقت است، به مسعود که میرسد سکوت میکند و بايد من به جايش سه تا نقطه بگذارم ...
اسفندیار منفردزاده و فرهاد
نگاه به پيکرهی تنومند و پشتبازو و لُپهای توپولِ اسفند نبايد کرد. تا نام ايران به ميان مياد و از رفيق میپرسی کودکی آغاز میکند و گريهاش را سرباز ايستادن نيست. بعدش هم جَلدی بلند بلند میخندد. اصلاً گريه و خندهاش مرز ندارد، عينهو يکی شدن گريه و خندهی سيدرسول و قدرت در سکانسِ تکرارناشدنی دواخوریی گوزنها. وقتی که استکانهای کمرباريکِ عرق ۵۵ را زير دست هم میزنند و هردو همقد خاک میشوند، سيد میگويد: وقتی گريهام میگيره هنوز اميدوار میشم جون دارم.» حکايتِ اسفند اما سويهای ديگر در غربت دارد. پارهای جدامانده از وطنش. گمشدهای در فاصلهی اندوهبار وطن و غربت «گمکردهای میجويد شايد تکهای از تماميتِ مفقود خويش.» (۲)
آن عقربی که بر وطن افتاد همهی رفقايش را يا تارومار کرد و يا به تبعيد پرت. مسعود راست میگفت: «کاش نسلهايی که باهم میآيند، با هم بروند. يکی جا بماند و نجاتش ندهی آپاچیهای نسل بعد پوست سرش را میکنند»
و اسفند هروقت چشم خيس میکند، میفهمد که هنوز رفاقت رسم است و نمرده. قاعدهی آبی خزر گريه ذخيره دارد. نمیدانم چه مقدار بايد او را بوسيد تا کتاب گريهاش بسته شود.
میپرسم عمو اسفند! چرا اول از همه دکتر رشوندسرداری مياد تو نظرت؟: «دکتر رشوندسرداری پنجرهی اطاقاش مشرف بود به حياط خانهام در اول خيابان يخچال در قلهک. تنها سه روز بود که دکتر برای ياریرسانی به درگيریهای کردستان به منطقه رفته بود. همهی مهربانیاش را خلخالی طنابپيچ کرد و پشتِ بيمارستانی در پاوه همراه ۹ تن ديگر تيرباران کرد. و آن بزرگوار چشم دريائی و خيرهسر تنگستونی و سربلندِ جنوبی کاظم خوشابی که خودت از او سخن آواز کردی و سرودی. همهی بچههای سالهای ۶۰ و سال ۶۷ که استخوانهايشان بر خاکپشتهها و گورچالهای اسلامی شيار شده است.
اولين موسيقی متن را در عالم رفاقت روی بيگانهبيای مسعود کيميايی میسازد: «مسعود فيلم را از روی فيلمهای اروپايی ساخت و من هم موسيقی متن را بر همان مبنا ساختم. با مسعود رفتيم سينما ديانا قاطی جمعيت واکنش مردم را ببينيم. چشمت روز بد نبينه فحش بود که نثار سازندهگان میشد. سوت و هو کردن و پاره کردن صندلیهای سينما ديانا. اگر ما را میشناختن شايد کتک هم برپا میشد. فيلمی بيگانه با روحيات ايرانی. اين بهترين نقدی بود که از جانب مردم روی کارم گرفتم. همونجا تصميم گرفتم ديگر اثر غيرايرانی ننويسم و ننوشتم.»
پس از تجربهی ناموفق موسيقی متن فيلم بيگانهبيا، اسفند ترانهی ديگه اشکم واسه ما ناز میکنه را برای گوگوش میسازد؛ اولين همراهی وی با شهيار قنبری. اين کار اولين سرودهی شهيار هم بود. کمی بعد دومين اثر مشترک مثلث گوگوش، شهيار قنبری و اسفند «بين ما هرچی بوده تموم شده» پديدار میشود. اين کار به جهت رفاقت اسفند و فريدون گله چهار سال بعد به عنوان موسيقی متن فيلم کافر شنيده میشود. از سرِ رفاقت کم از اين کارها نکرده است. ترانهی نماز سرودهی شهيار قنبری که به اجبار ساواک به نياز تغييرش دادند را هم با صدای فريدون فروغی به ايرج صادقپور و ذکريا هاشمی تهيهکننده و کارگردان فيلم «زن باکره» میدهد تا آنها در متن فيلم از آن استفاده کنند.
اواخرِ سال ۱۳۴۸ قيصر به نمايش عمومی درمیآيد. از اين تاريخ اسفند و قيصر يکی میشوند. موسيقی قيصر را از سرِ رفاقت مجانی میسازد. انتخابِ ضرب زورخانه از اولين ابداعاتش است. با آنهمه نوازندهی چيرهدست تنبک، ضرب زورخانه را به پنجههای عباس شيرخدا میسپارد تا وقتی فرمان با پيشبند قصابی به بيمارستان پای میگذارد تماشاچی ميخکوب صندلی شود. کار آنچنان خوش میدرخشد که نوازندهی معروف ضرب امير بيداريان همه جا نقل میکند تنبک را وی نواخته است. خودش دستمزد ندارد اما برای سليقهاش کمفروشی نمیکند. تصنيف کلاهمخملی با سرودهی تورج نگهبان را با هزينهای معادل ۵-۴ هزار تومان ابتدا با صدای آفت ضبط میکنند. اسفنديار پس از فرجامِ کار صدا را برای لبخوانی سهيلا فردوس با بازی کبری سعيدی(شهرزاد)شيک میبيند و دبه میکند و به مسعود میگويد نه! اونی که من میخوام نيست. مسعود میگويد آخه سکانس را گرفتيم. میگويد: «گرفتيم که گرفتيم اونی نيست که من میخوام.» عباس شباويز تهيهکنندهی فيلم که به موفقيت اثر خوشبين است زير بارِ هزينهی ضبط مجدد میرود. اسفند دنبال صداهای ديگر همه پسکوچههای لالهزار رو گز میکند تا به رگه میخورد؛ سوسن.
میگويد زبری و پُرزِ صدای سوسن مو بر تنم سيخ میکرد. نظير نداشت اين غريبی و زنگ صدا. کرک داشت و کوک بود. پارهای صداها خودشان عينهو ساز خوشدست کوک هستند. صدای شجريان، مخمل صدای بنان، تار جليل شهناز که هميشه کوک بود. صدای فرهاد و صدای سوسن. خودش بود بدمصب. طفلکی اما سواد نداشت و بايد متن ترانه را حفظ میکرد. و چه خواندنی کرد: «دلم خون شد زبس که اين دل صابمرده خونسرده/ مارم رنگ میکنه ناکس، چه نالوطی چه نامرده. تتق تق تق تتق دنبکی رو باش...»
اسفند با ساخت موسيقی متنِ قيصر حرفهای جديد را به سينمای ايران تحميل میکند و به اين شغل رسميت میبخشد. موسيقی متن قيصر جوايزی بیشمار به خود اختصاص میدهد و معتبرترين جايزهی آنروز سينمای ايران، جايزهی سپاس را میبرد. شبِ اهدای جايزه از لباس اجارهای منصف در ميدان بهارستان يک دست کتوشلوار اجاره میکند تا به ديگران گفته باشد بچهی کوچهی دردار هم میتواند اسموکينگ بر تن کند. و ديگر کمرش آنقدر سفت شده است تا کسی جراًت نکند شلوار از پايش برکشد.
برای ساخت موسيقی رضا موتوری اسفنديار برای اولين بار صدای يک خواننده را در متن فيلم میگنجاند؛ صدای تکرارناشدنی فرهاد با سرودهی شهيار قنبری. برای اسفند هنوز شاعرترين ترانهسرا شهيار قنبری و صداترين صدا فرهاد است. میپرسم فرهاد که فارسیخوان نبود و با بلاککتز در کوچينی انگليسی میخواند چه اصرار و منطقی به استفاده از صدای فرهاد داشتی؟:«يه زنگ و چيزی تو صداش بود که تنها و تنها متعلق به خودش بود. از طريق شهبال شبپره وصلش شدم رفتم کوچينی سراغش. فرهاد به فارسیخوانی تن نمیداد و میگفت اين همه خواننده چرا اومدی سراغِ من؟ گفتم بزار ضبط کنيم اگر خوشت نيومد پاکش میکنيم و خلاص. تنها يکبار ضبط کرديم و با شنيدنِ کار خندهی رضايت تحويلم داد و به آدمهای دوروبرم يکی اضافه شد. از اونجا شديم رفيق. بزار همينجا يه پرانتز باز کنم و اعترافی را مرتکب شوم. دو چيز يه جورايی شبيه کابوسهای زندگیام شدهاند. من هرچی خواب میبينم مکان همه خوابهايم کوچه دردار است. دستِ خودم که نيست بعدش هرچی ملودی و آهنگ تو ذهنم ساخته میشود را تنها با صدای فرهاد میشنوم.»
جريان موسيقی رضا موتوری را اسفند اينطور تعريف میکند: «در دفتر سازمان سينمايی پيام نشستيم برای بستن قرارداد رضا موتوری. علی عباسی تهيه کننده فيلم گفت خوب آقای منفردزاده قرارداد را امضاء کنيم رقم قرارداد را چهمقدار بنويسيم؟ يه نگاه به مسعود انداختم و يه نگاه به سقف آخه چی بايد بگم و چه رقمی را پيشنهاد بدهم.؟ تا آنوقت اصلاً چيزی به عنوان دستمزد برای موسيقی متن به عنوان يک شغل در سينما مرسوم نبود. هيچ معياری برای تعيين دستمزد وجود نداشت. بعد کلی منومن کردن گفتم ۲۵ هزار تومان. علی عباسی هم قبول کرد و قرارداد امضاء شد. وقتی داشتيم از دفتر سازمان سينمايی پيام پايين میآمديم تو راهپله به مسعود گفتم همينجوری از دهانم پريد. نمیدانست که اگر پول هم ندهد موسيقی را میساختم. مسعود گفت يواش هيچی نگو اگر بفهمند دبه میکنند.» موسيقی تاثيرگذار رضا موتوری با آن پايان تراژيک که با صدای بیصدا گفت: به عباسقراضه بگين رضاموتوری مرد. و اسفند روزی را به انتظار نشسته تا آن خونهای دلمه بسته بر کفِ خيابانِ شاهرضا را بشويد.
چهقدر نفرينت کرديم عمو اسفند! آنجا که آن چهارتا قرتی روی سن کاباره ونک پای چشم رضا را بالا میآورند و فريبا خاتمی هی جيغ میکشيد. انگار خودمون داريم رو سن کاباره ونک کتک میخوريم. و موسيقی خوشطنينت چهها که نکرد با ما! با صدای بیصدا...
با توفيق قيصر، اسفنديار منفردزاده موسيقی متن طوقی را برای علی حاتمی میسازد. در طوقی تقريباً تمامی عوامل قيصر جمع اند: مازيار پرتو، بهروز، ناصر، جلال، سرکوب، بهمن مفيد و اسفند. حالا ديگر اسفند شده است آقای منفردزاده و برای کارهايش دستمزد میگيرد. پس از بسته شدن قرارداد علی مصيبی تهيهکنندهی طوقی با توجه به اقبال عمومی قيصر به اسفند میگويد: «آقای منفردزاده موسيقی میخواهم که از اون ضربِ زورخانهی معروفتم توش باشه ها!» اسفند شاکی میشود و کار تا حد فسخ قرارداد پيش میرود. علی حاتمی پادرميانی کرده و ماجرا ختم به خير میشود.
اسفند برای ساخت موسيقی گوزنها از شعری متفاوت بهره میجويد. ابتدا در جستوجوی صدای کودکی بر میآيد از اين رو به آليس و بلا مراجعه میکند. صداها آنی نيست که بار تراژيک فيلم را منتقل کند: «ياد تارزن فيلم آقای هالوی مهرجويی افتادم. بعد پيداش کردم و رفتم سراغش ديدم خرابتر از خرابه و اون چيزی نيست که من تصور میکردم. اين شد که رفتم سراغِ پری زنگنه. پری صدای زيبايی داشت، اما خيلی رسمی میخواند. بهش گفتم: «ببين پری همينطوری که مثلاً داری تو آشپزخانه ظرف میشوری برای خودت بخون. گفت من تو عمرم ظرف نشستم. بردمش لالهزار صدای روحپرور را گوش کرد. وقتی روحپرور میخوند، سِحر صدای روحپرور اشک پری را سرازير کرد. گفتم بايد اينجوری بخونی تا مو بر بدن سيخ بشه نه رسمی و اپرايی. همين جا گفته باشم اگر روحپرور خوب تعليم میديد و اوستا بالا سرش بود و شعورش را به کار میانداخت قادر بود بشود امکلثوم. صداش محشر بود. پری خيلی سعی کرد اما هنوز اونچيزی که میخواستم در نمیاومد. به سرم زد و بردمش يه کافه در کوچهی دوم محلهی بدنام تهران تا صدای يکی از خوانندههای کافهای را بشنود. گفتم ببين بايد اينجوری بخوانی و در نهايت کار آنی شد که در سکانس خواستگاری داماد غشی از دخترکی که دارن چوب حراج بر سرش میزنند بر رگ و پی بيننده آوار میشود؛ کی میگيره فراشباشی. کی میکشه قصابباشی. کی میپزه آشپزباشی. کی میخوره حاکمباشی.»
از او میپرسم اگر بخواهی تنها يکی از کارهايت را نام ببری کدام را برمیگزينی. پيش از پاسخاش میگويم جونِ هرچی مرده بگو داشآکل تا نفسم شهيد نشه و میگويد داشآکل.
فصل نبرد نهايی کاکا رستم و داشآکل در تکيه با آن ترکيببندی غريب و ملودی ويرانگرش. میگويم عمو اسفند مگه نه اينکه صدای فرهاد را صدای برتر موزيک میشناختی، پس چرا در متن فيلم تنگنا از صدای فريدون فروغی استفاده کردی؟: «متن تنگنا آنقدر سياه و تلخ بود که عربده میطلبيد و فرياد. صدای فرهاد خسته بود و نرم. بغض صدای فروغی آن سياهی را بيشتر جلا میداد. تنگنا حتا از خداحافظ رفيق نيز سياهتر بود.
برای نفرين ناصر تقوايی. تپلی رضا ميرلوحی. خداحافظ رفيق امير نادری بلوچ و خاک و ... دهها اثر ديگر موسيقی میسازد.
شهريور ۱۳۵۲ ماموران اعزامی ساواک، «اسفنديار منفردزاده» را در محل کارش ـ کانون پرورش فکری کودکان و نوجوانان ـ بازداشت میکنند و او را به زندان اوين میبرند. شکوه ميرزادگی همپروندهای خسرو گلسرخی در بازجويیها برای بازجويش تعريف کرده است: «طرحی داشتهاند به اين شکل که شب توزيع جوايز در جشنوارهی فيلمهای کودکان که هر ساله از سوی «کانون پرورش فکری» برگزار میشده، کسانی را از اعضای خانوادهی سلطنتی که در مراسم حضور دارند گروگان بگيرند و به فروگاه مهرآباد ببرند. هواپيمايی درخواست کنند و از کشور خارج شوند و بعد آنها را در قبال آزادی عدهای مشخص از زندانيان سياسی آزاد کنند». بازجو پرسيده است: «در اين طرح چه کسی بايد گروگانها را به فرودگاه برساند؟» شکوه ميرزادگی میگويد: «فکر کرده بوديم با «اسفنديار منفردزاده» صحبت کنيم چون رانندگیش خوب است اگر قبول کند رانندگی ماشين را از محل جشنواره تا فرودگاه او به عهده بگيرد.»(۳)
در حبس سرودهی احمد شاملو يهشب مهتاب ماه مياد تو خواب يا شبانهی ۲ را برای ديگران بلندخوانی میکند: «ازتوحياط بند تا اوضاع مناسب میشد و نگهبانها حواسشون نبود بچهها دم میگرفتند چنين گفت رستم به اسفنديار. بعد طفلکی فرهاد قيصری قلاب میگرفت خوب من هم وزنم سنگين بود میرفتم بالا و میخواندم يه شب مهتاب ماه مياد تو خواب اين ترانه اجرا و ضبط نشد يعنی مشکلتراشی میکردند آنوقتها رفيقمان احمدرضا احمدی تو کانون پرورش بود پيشنهاد و توصيه کرد برای گرفتن مجوز بند آخرش را دربياريم. منو میبره از توی زندون مث شبپره با خودش بيرون... گفتم نه من اينو برای بچههای زندان همين شکلی خوندم و حاضر نيستم چيزی ازش بزنم تازه جواب شاملو را کی میخواهد بده؟»
و «سفر» بزرگ آغاز میشود. سال ۱۳۵۸ ترک وطن میکند. آخرين دريا را میبيند. با خزر وداع میکند. اول خرداد ۵۸ کوچهدردار را وا مینهد. به يونان میپرد. ويزای آمريکا میگيرد. بعد به پایتخت مهاجرت و نه تبعيد لوسآنجلس کوچ میکند. شادی قلابی شهر فرشتهگان را بیخبری میخواند. خالقِ گوزنها و داشآکل و قيصر ناگزير در کاباره کلبه و تهرانِ شهرِ فرشتهگان برای رقصندهگان عرب عود مینوازد و يا حبيبی نثارش میکنند. مشتریهای کافه آروغ میزنند و عرقشان را سر میکشند و جوجه به دندان. میگويد: «به گاهِ نواختنِ عود مغزم کار نمیکرد و رها از همهجا بودم تنها عضلاتِ دستم به اختيار بودند. دستانم کبره میزد. ساز زدنم ظرفشويی در رستوران را میمانست و آخر شب ۵۰ دلاری که کفِ دستم مینهادند.» ديگر قيصری نمانده بود تا پولِ ميز حساب کند و از چاقوی دستهسفيد ضامندار ساختِ زنجانِ سيد رسول که اصغر هرويين فروش را باهاش کشت هيچ به کف اندر نمانده بود تا بر شانهی روزگارِ بیناموس فرو کند. داشآکل دراز به دراز در تکيه با خنجر نامردمی کاکا رستم چانه انداخته بود و از قمهی دستهبلندش هم خبری نبود تا کافه بهم بزند و بگويد هيس مگر کوريد و کر؟ اسفند دارد ساز میزند.
اسفند از جهانی بريده که دوستش داشته است. صدای سياسیاش نقد گذشتهای است که هنوز نتوانسته به تمامی از آن دل بکند. تکيه به گذشتهای دارد که پشتاش را خالی کرده است. پارهای از رفقای قديم و بچههای دردار شدند صاحب حکومت و اين با روح رفيقباز اسفند ناسازگار است. دوران مشتیگری برای اسفند هنوز به پايان نرسيده است و نفس میزند. وقتی ازش میپرسم فکر میکنی يه روز دوباره بستنی اکبرمشتی تو محلتون را سق بزنی؟ میگويد: «آدمها بايد مرامشون مشتی باشه اکبر مشتی جدا از بستنیاش که تو تهرون تک بود مرامش مشتی بود. اون سر ساعت هشت بستنیاش تمام میشد دو تا بستنی فروشی ديگه چپ و راستش بودند که تازه کارشون با تمام شدن بستنی او شروع میشد. اکبرمشتی اگر سه تا پاتيل ديگه بستنی داشت میتوانست بفروشد اما نونبر نبود و مرامش مشتی بود. اون عقربی که بر وطن افتاد مشتیگری را کشت.»
تبعيد موريانهای است که گاهی با خود خورهی ديده نشدن دارد. ديده نشدن در اهالی هنر خشم توليد میکند. حس خشم از ناديدهگی قهر میسازد. اسفند اما قهر نمیکند به همين سادهگی خشم هم ندارد، چون پساندازش آنقدر زياد است که میتواند تا ته دنيا خرجش کند. اين پسانداز برايش موقعيت ساخته است. تبعيد نه تنها برايش سفره پهن نکرد، که او را به خارج پرت کرد، اما فراخنای گذشتهاش مرهم زخم غربتش میشود. فروتنیاش کاذب نيست. بايد داشت تا فروتن بود و اسفند هنوز از ذخاير پايانناپذيرش مصرف میکند. وجودی نوستالژيک که در گذشته مانده است. او به دليل گذشتهاش اسفنديار منفردزاده است.
و به آخر ايستگاه بغض رسيديم. «آسمون ابری شده ديگه فريادرسی نيست.» پارکابی «با صدای بیصدا مثه يه خار کوتاه» فريادش را از کوچهی دردار تا صخرههای يخی قطب يله میکند:۲۴ اسفند! نبود؟
و صدای هميشه مسافری خسته: نگهدار. پيشمرگِ بهارم؛ اسفندم.(۴)
و فاصلهی قطب تا کوچه دردار تنها آهِ بلندی است که از حنجرهی اسفند به ناکجا هی میشود.
ـــــــــــــــــــــــــــــ
۱- دکتر رشوند سرداری، جراح بيمارستان «لقمان الدوله» تهران برای ياریرساندن به مجروحان درگيریهای کردستان سه روز پس از ورودش به منطقه در تاريخ ۳۰ مردادماه ۱۳۵۸ در بيمارستان شهر « پاوه» دستگير و همانشب به حکم «صادق خلخالی» در همراهی با تعدادی ديگر تيرباران شد.
۲-نگاه کنيد به بهروز شيدا؛ کتابِ «گمشده در فاصلهی دو اندوه»، نشر باران، سوئد، ص ۴۷
۳- نگاه کنيد به «با چراغ ترانه در کوچه باغ خاطره»
۴- اسفنديار منفردزاده چند روز پيش از بهار متولد شده است. او در پانوشتِ ايميلهايش امضايی اينگونه دارد: اسفند پيشمرگ بهار.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر