يونس پارسابناب
در آمد
در شماره ھای پيشين اين نشريه به بررسی جايگاه و اھميت ژئوپليتيکی کشورھای "جلو جبھه"
در خاورميانه "جديد" (افغانستان و عراق) که مورد ھجوم، تخريب قرار گرفته و عملا بالکانيزه
شده اند، پرداختيم . در اينجا چند و چون جايگاه و اھميت کشورھائی از "جلو جبھه" (فلسطين ،
پاکستان) را که با خطر ھجوم و تخريب ويا تجزيه و "بالکانيزه شدن" روبرو ھستند، مورد
.بررسی قرار ميدھيم
جايگاه و اھميت فلسطين
مردم فلسطين، بعد از پايان جنگ جھانی اول با اعمال مفاد اعلاميه بالفور از طرف امپراطوری
انگلستان، مورد ھجوم استعمارگران اروپائی قرار گرفته و ھويت ملی شان مثل بوميان آمريکائی
ھيچوقت مورد شناسائی سکونت کنندگان بيگانه قرارنگرفت. پروژه استعمار فلسطين برعکس
اکثريت قريب به اتفاق مستعمرات اروپائی در آسيا و آفريقا، پروسه و سرنوشت متفاوتی داشت.
استعمارگران کھن – مثل انگلستان و فرانسه – زمانی که کشورھای مثل ھندوستان و يا سنگال
رابه مستعمرات خود تبديل می کردند، عموما آن کشورھا را به سکونت گاه بخشی از جمعيت
"کشور مادر" تبديل نمی کردند. ولی دولت انگلستان فلسطين را در پروسه مستعمره سازی که
نزديک به سی سال ( از ١٩١٧ تا ١٩٤٧ ) طول کشيد، به يک "مستعمره سکونتی " تبديل کرد.
انگليس ھا با حمايت از بنيادگرايان صھيونيست، بخش قابل توجھی از يھوديان ساکن کشورھای
روسيه، لھستان، آلمان، فرانسه و .... را ( که سالھا جزوء قربانيان اصلی ستم و استثمار ھيئت
حاکمه آن کشورھا بودند) با توسل به تزوير وحيله، تشويق به ترک ديار خود و سکونت در
سرزمين فلسطين ساختند. پروژه صھيونيسم که شکل گيری و رشد آن معلول فعل و انفعالات وقايع
سياسی فاز معينی از حرکت سرمايه و تکامل بورژوازی اروپا در دو دھه آخر قرن نوزدھم و دو
دھه اوايل قرن بيستم ("عھد زيبا"="صلح مسلح") بود، ھميشه از حمايت بيدريغ قدرتھای
امپرياليستی حاکم زمان درمنطقه خاورميانه (بريتانيای کبير و سپس آمريکا ) برخوردار بوده
است. زيرا يک دولت – ملت بيگانه در آن منطقه که استراتژيک ترين منطقه از نظر ژئوپليتيکی (
جغرافی - سياسی ) در جھان است ، ميتوانست "ھمدست" و يا "متحد" قابل اعتماد و موثق برای
پروژه نظام جھانی سرمايه عليه آن نيروھای اجتماعی در خاورميانه باشد که در مقابل سيطره
جوئی ھای قدرت متفق نظام جھانی به مقاومت و مبارزه برميخيزند. مسئله فلسطين يک واقعيتی
است که تمام خلق ھای آسيا و آفريقا آنرا حس کرده و متفق القول ھستند که حق مردم فلسطين
پايمال گشته و بايد از حقوق آن مردم دفاع کنند. ولی در اروپا و به اندازه زيادی در آمريکا ھنوز
مردم بخاطر تبليغات موثر ايدئولوژيکی صھيونيستی روی مسئله فلسطين يا متحد نيستند و يا دچار
آشفتگی فکری ھستند. رسانه ھای دسته جمعی و گروھی از يک سو و لابی ھای متعلق به
صھيونيستھا نقش بزرگی در اين آشفتگی ھا و جدائی ھا ايفاء می کنند. امروز بيش از ھر زمانی
در شصت سال گذشته (که از عمر مسئله فلسطين ميگذرد ) بخاطر پياده ساختن پروژه "خاورميانه
بزرگ"، حقوق مردم فلسطين مورد يورش و تخريب قرار گرفته است. با اينکه سازمان آزاديبخش
فلسطين (ساف) برنامه ھای اسلو، مادريد و حتی "نقشه راه" واشنگتن را پذيرا گشت ، ولی اين
دولت اسرائيل بود که تمام مقررات آن سه معاھده را زير پا گذاشته و برنامه تاسيس و گسترش
شھرک ھا و سکونت گاھا را بيش از پيش در بخش کرانه غربی فلسطين ادامه داد. نتيجتا اين
وضع آمريت سازمان آزاديبخش فلسطين ( ساف ) را که نزديک به چھل سال از محبوبيت و
مشروعيت قابل توجھی بين مردم فلسطين و مردمان کشورھای جھان سوم برخوردار بود ، بطور
قابل ملاحظه ای زير سئوال برد. به کلامی ديگر، افکار عمومی بحق ساف را متھم کردند که آن
سازمان بعد از سالھا مبارزه و تجربه اندوزی بطور ابلھانه و ساده لوحانه ای به دام "صميميت" و
"کرامت" دشمنان تاريخی خود درغلطيده است. حمايت دولت اشغالگر از بينادگرايان اسلامی
"حماس" اقلا در دوره آغاز تاسيس و شکلگيری اش از يک سو و اشاعه و رواج فساد مالی در
درون دولت خودگردان فلسطينی از سوی ديگر بالاخره به پيروزی حماس در انتخابات مجلس ملی
فلسطين (که قابل پيش بينی بود) منتھی گشت. پيروزی حماس در انتخابات فلسطين و تشديد
روزافزون اختلافات و رقابتھای خونين بين حماس که درمجلس ازموقعيت متوفقی برخوردار بود
و سازمان ساف که قوه اجرائيه را قبضه کرده بود، بالاخره منجر به تقسيم و بالکانيزه شدن
فلسطين گشت. اين امر نيز خود به خود يک بھانه ای اضافی به نيروھای بينابينی در داخل ساف
.داد که مماشات و نزديکی ھای خود را با سياست ھای دولت اسرائيل مورد توجيه قرار دھند
پروژه استعماری دولت اسرائيل در جھت گسترش مرزھای اسرائيل پيوسته تھديدی جدی به خلق
ھای عرب ھمجوار فلسطين بوده است. جاه طلبی ھای ھيئت حاکمه اسرائيل در جھت ضميمه
ساختن اورشليم ، شبھه جزيره سينا(از مصر) و ارتقاعات جولان ( از سوريه) و منطقه جنوب
رودخانه ليتانی ( از لبنان) گواه بر اين مدعا است. در پروژه "خاورميانه بزرگ" ھيئت حاکمه
آمريکا بويژه نومحافظه کاران حاکم، به اسرائيل يک نقش ويژه ای در گستره انحصار تسليحات
ھسته ای – نظامی و به عنوان "شريک ضروری و غير قابل تعويض " قائل ھستند. اين امر در
پروسه تجزيه و بالکانيزه شدن سرزمين ھای فلسطينی از يک سو و ساختن شھرک ھا و سکونت
گاھھای اسرائيلی در داخل ساحل غربی و اورشليم شرقی از سوی ديگر نقش قابل توجھی در دھه
اول ٢٠٠٠ ايفاء کرده اند. در تحت شرايط فعلی که فلسطين به دو بخش مجزا نه فقط بطور
فيزيکی و جغرافيائی بلکه سياسی و حتی ايدئولوژيکی تقسيم گشته و تمام پروژه ھای مطروحه از
طرف راس نظام منجر به استحکام شھرک ھای اسرائيلی و گسترش نبتوستان ھای فلاکت بار
فلسطينی برای ايجاد کار ارزان برای ساکنان شھرک ھا گشته است، آيا آلترناتيوی برای رھائی
مردم فلسطين وجود دارد؟ به نظر نگارنده ، دل بستن و اميدواری به امر " ايجاد دو دولت مستقل
اسرائيل و فلسطين در کنار ھم " به يک موضع موھومی تبديل گشته است. اگر روزگاری در
گذشته پروژه ايجاد دو دولت – ملت مستقل در کنار ھم در خاک فلسطين يک امر مناسب و عملی
به نظر می رسيد، امروز با تغيير شرايط در منطقه و جھان آن پروژه ديگر عملی و قابل اجرا
نيست . به کلامی ديگر ، حاميان و مبلغين ايجاد دو دولت – ملت مجزا در کنار ھم در " انتظار
کرامت " کاخ سفيد و ديگر کاخ ھائی نشسته اند که يا نمی خواھند ( و يا نمی توانند ) از فرامين
اوليگوپولی ھای مالی که خواھان تبديل فلسطين به بنتوستان ھای وابسته به شھرک ھای اسرائيلی
نشين ھستند، سرپيچی کنند. در تحت اين شرايط تنھا راھی که برای جلوگيری از تجزيه و انھدام
پديده فلسطين به عنوان يک دولت – ملت واحد باقی می ماند بروز و عروج مجدد يک جنبش
سکولار و دموکراتيک از سوی چالشگران ضد نظام جھانی در منطقه خاورميانه ( بويژه از سوی
خود مردمان فلسطين و اسرائيل ) است. بروز بحران عميق ساختاری در درون نظام و اشتعال
خرده بحران ھای گوناگون منبعث از آن در اکناف جھان برای بار ديگر اين فرصت گرانبھا را در
اختيار نيروھای چپ و سکولار ضد نظام قرار داده که با ايجاد يک جبھه متحد راس نظام (
آمريکا ) را وادار به عقب نشينی ساخته و شرايط عينی و عوامل ذھنی بويژه ستاد رھبری
نيروھای سکولار چپ ضد نظام را به نفع آپارتايد زدائی و بر عليه بنتوستان سازی در سرزمين
ھای فلسطين به وجود آورند ک بدون ترديد ، بحران فرود و ريزش قدرقدرتی بلامنازع آمريکا ،
افزايش درجه نامحبوبی و بی اعتباری آن در سراسر کشورھای جھان از يونان و رومانی گرفته تا
جامائيکا و ھائيتی و... ازيک سو و بروز مخالفت ھا توسط بخشی از کشورھا و مرکزھای
نوظھور " بريک " ( برزيل، روسيه، ھندوستان و چين ) در صحنه جھانی نسبت به سياست ھای
جاه طلبانه و ھژمونی خواھی آمريکا از سوی ديگر به نيروھای چپ سکولار ضد نظام در
خاورميانه فرصت خواھد داد که در اين برھه از تاريخ حد نھائی کمک را به رھائی مردم فلسطين
از يوغ آپارتايد و بالکانيزه انجام دھند. به ھر حال بلای بالکانيزاسيون که بازتاب عملکرد نظام
جھانی در منطقه بزرگ خاورميانه و اقيانوس ھند بويژه در عصر بعد از پايان جنگ سرد است ،
به ھيچ نحوی به کشورھائی که مورد ھجوم و تخريب ( مثل افغانستان، عراق و فلسطين ) قرار
٢٠٠٧ برجسته ترين نمونه - گرفته اند، محدود نمی شود . پاکستان در پرتو وقايع سال ھای ٢٠١٠
از کشورھائی است که در حال حاضر در سراشيب احتمالی بالکانيزاسيون و احتمالا حمله نظامی
. آمريکا قرار گرفته است
موقعيت و جايگاه پاکستان
پاکستان جزء کشورھائی از "جلو جبھه" است که احتمال دارد که بدون حمله نظامی تخريب و
"بازسازی" اقتصادی و سياسی مشمول تجزيه و پروسه بالکانيزاسيون شود. از ديد برخی
کارشناسان معضلات پاکستان را که از اوان استقلال اش در سال ١٩۴٧ گرفتار
اقتدارگرائی ، استبداد نظامی و بنيادگرائی مذھبی و.... بوده است ، بومی دانسته و به
عوامل درونی نسبت ميدھند. اين کارشناسان توجه را معطوف به نھادھا ، نظم ھا و
رھبران (ارتش، سرويس ھای اطلاعاتی و امنيتی، رھبران قببيله ای و ملی، فئودالھای
محلی و روسای فرقه ھای مذھبی ) در چھارچوب قدرت حاکم ھستند. اينان عقب افتادگی
و توسعه نيافتگی پاکستان را بازتاب کارکرد يک مجموعه نظامی – غير نظامی ميدانند که
اھرمھای قدرت را در آن کشور در دست دارد. اين مجموعه (از ارتش و.....گرفته تا
فئودالھای محلی و....) برای حفظ و نگھداشت منافع و موقعيت خود در معادلات قدرت
،شرايط را طبق تحليل و بررسی اين کارشناسان ، به گونه ای "خودمختار" و خودگردان
تنظيم کرده است که نيروھای مدنی، دمکراتيک، سکولار و حتی "کارآفرينان" بورژوازی
صنعتی و مدرن از توان اثرگذاری بر تعاملات اجتماعی و دگرديسی ھای اقتصادی و
سياسی بی بھره باشند. اين تحليلگران و کارشناسان که نگارنده آنھا را "فرھنگ گرايان"
مينامد ، بر آن ھستند که قدرت واقعی در پاکستان در دست اين مجموعه است و اين به
معنای در حاشيه ماندن نيروھای غير سنتی، پيشرو و.... در گستره جامعه است. اين
فرھنگ گرايان بعد از تنظيم و جمعبندی خود چنين نتيجه ميگيرند که "بازماندن"
گروھھای "حاشيه ای" (نيروھای مدنی، دمکراتيک و...) از ايفای نقش مثبت و موثر
سياسی در گذشته زمينه ساز شرايط کنونی( "بی ثباتی"، عدم توسعه يافتگی و آشوب )
در پاکستان و تداوم تاريخی اين واقعيت است. بر خلاف فرھنگ گرايان، از ديد اين
نگارنده نابسامانی ھا، بی ثباتی و بحران موجود در جامعه پاکستان از ماھيت رابطه اين
کشور حاشيه ای با نظام جھانی سرمايه مايه ميگيرد. بدون ترديد، دراين امر کشور
پاکستان که امروز با بحران آشفتگی و تجزيه روبرو گشته با شرايط و سرنوشت ديگر
کشورھای حاشيه ای – پيرامونی بويژه کشورھای "جلو جبھه" در خاورميانه بزرگ
تفاوت چندانی ندارد. در سراسر دوره "جنگ سرد"، پاکستان در معادلات معماران پروژه
جھانی آمريکا و متحد اصلی اش انگلستان، در خط مقدم " مبارزه با کمونيسم " و عليه
کشورھای "غير متعھد" (کنفرانس باندونگ) شناخته می شد. امروز نيز پاکستان در دوره
بعد از پايان جنگ سرد به عنوان کشوری در خط مقدم "مبارزه با تروريسم" از طرف
نومحافظه کاران صاحب نفوذ در درون ھيئت حاکمه آمريکا شناخته ميشود. در اين راستا
پيشينه تاريخی رشد پاکستان به عنوان متحد نظام جھانی در شصت سال گذشته حائز
اھميت است. پس از استقلال پاکستان از انگلستان ، نيروھای ملی دمکراتيک برای مدت
کوتاھی توانستند پاکستان را در جاده "عدم تعھد" و "بيطرفی" به پيش ببرند. بدون ترديد ،
پروسه ملی شدن صنعت نفت در ايران (ھمسايه غربی پاکستان) ،پيروزی کمونيستھا و
اعلام تاسيس جمھوری توده ای در چين(ھمسايه شرقی پاکستان) و بالاخره حرکت
افغانستان (ھمسايه شمال پاکستان) بسوی اتخاذ سياست ھای "غير متعھد" نسبت به آمريکا
و شوروی در روند اتخاذ سياست ھای خارجی محمد علی جناح بنيانگذار کشور پاکستان و
١٩٤٧ نقش عمده ای - سپس لياقت خان (اولين نخست وزير پاکستان) در سالھای ١٩٥١
داشتند. ولی دوران حرکت پاکستان بسوی اتخاذ موضع بی طرفی و "عدم تعھد" در
سياست خارجی با مداخلات حاکمين اصلی نظام جھانی (اول انگلستان و سپس آمريکا)
ديری نپائيد . اوج گيری امواج ماکارتيسم در سياست داخلی آمريکا ک منجر به سردادن
ھياھوی تبليغاتی از "دست دادن = فقدان چين" و "مبارزه عليه ھيولای کمونيسم بين
المللی" گشت، بروشنی در سياست خارجی متحدين نظام جھانی بويژه در ايجاد جو آشوب
و ھرج و مرج در پاکستان (که به ترور لياقت خان نخست وزير "غير متعھد" پاکستان در
سال ١٩٥١ منجر گشت) ، انعکاس يافت. تضعيف نيروھای طرفدار استقلال و بيطرفی
پاکستان و تقويت ارتش و نھادھای امنيتی توسط انگلستان و آمريکا شرايط پيوستن
پاکستان به پيمان نظامی بغداد را در سال ١٩٥٥ (که بعد از خروج عراق از آن پيمان در
سال ١٩٥٨ به اسم "سازمان نظامی سنتو" تغيير نام داد ) آماده ساخت. از آن پس، ارتش
چھار بار کنترل مستقيم کشور را به دست گرفت. پس از پشت سر گذاشتن ديکتاتور ھای
١٩٦٩ ) اين نگرش در بين مردم - ١٩٥٨ ) و يحيی خان ( ١٩٧٢ - نظامی ايوب خان ( ١٩٦٢
دامنه يافت که پاکستان دوران استبداد نظامی رژيم کمپرادوری را تمام کرده و وارد
مرحله تکاملی آزاديھای دمکراتيک و حاکميت ملی خود گشته است. به قدرت رسيدن
١٩٧٣ ) و تاکيد او بر اتخاذ سياست ھای "جنبش غيرمتعھد ھا " - ذوالفقارعلی بوتو ( ١٩٧٧
استقرار و تامين روابط بسيار نزديک و صميمانه با دولت ھندوستان از يک سو و
شناسائی و ايجاد دوستی و گسترش تجارت با چين توده ای (ھمسايه شرقی پاکستان) از
سوی ديگر به مردم پاکستان بويژه نيروھای دمکراتيک و ملی و مدنی ، نويد داد که
دوران اقتدارگرائی و قدرقدرتی نظاميان به پايان رسيده و کشورپاکستان وارد مرحله
آزادی ھای دمکراتيک و حاکميت ملی بر مبنای اتخاذ سياست ھای "جنبش غير متعھدھا"
گشته است. مردم پاکستان که در دوران ديکتاتوری ايوب خان و يحيی خان چندين بار
قربانی "جنگ ھای نيابتی" بين ھندوستان و پاکستان گشته بودند، خاطرات تلخی از
نظاميان و از طرفگيری در تلاقی ھای "شرق" و "غرب" (جنگ سرد) داشتند. بدين
جھت آنھا از بقدرت رسيدن علی بوتو و اتخاذ مواضع "موازنه منفی" و غير متعھدانه او
در سياست خارجی استقبال کردند. ولی پارادايم گذار به استقلال و دموکراسی در پاکستان
به علت معادلات قدرت در سطح بين المللی (تشديد جنگ سرد، ادامه اختلاف بين
ھندوستان و چين، ريزش و افول جنبش ھای رھائی بخش ملی و تشديد اختلاف بين چين و
شوروی) با شکست روبرو گشت. سرنگونی دولت "غير متعھد" علی بوتو و بازگشت
ديکتاتوری نظامی تحت رھبری ضياءالحق در سال ١٩٧٧ و ادامه نظاميگری بويژه بعد
از اعدام بوتو در ١٩٧٩ بتدريج ذھنيتی منفی درباره کارائی روش ھا و شيوه ھای
دمکراتيک در اداره اوضاع داخلی و خارجی در ذھن مردم بويژه در بين اقشار و
نيروھای بينابينی، بوجود آورد که در نھايت پاکستان را بسوی آشفتگی، آشوب و بحران
ھويت سوق داد. تداوم اقتدارگرائی نظاميان در دھه ٨٠ (دوره ضياءالحق) و در اواخر
دھه ٩٠ و اوايل قرن بيستم (دوره پرويز مشرف)، اين ذھنيت ضد دمکراتيک را که ارتش
کارسازترين و مھمترين مرجع و از ھر گروه ، نھاد و تشکيلات ديگری برتر است را بين
مردم بيش از گذشته رواج داد. دخالت ارتش در سياست که به تضعيف و اخته شدن
نيروھای طرفدار مدرنيته، دمکراسی و سکولاريسم در بيست سال گذشته منتھی شد،
فضای مناسبی برای رشد بنيادگرائی مذھبی بويژه نيروھای متعلق به وھابيگری و طالبانھا
را در پاکستان پديد آورده و ميدان را برای بقايای نيروھای دمکراتيک که خواھان
حاکميت و امنيت ملی (عدم مداخله نيروھای خارجی بويژه دولت آمريکا) بودند، تنگ تر
ساخت . تقويت جايگاه بنيادگرايان توسط "سيا" و "متحدين" آمريکا در منطقه خليج فارس
– اقيانوس ھند (عربستان سعودی و امارات متحده عربی) نه تنھا پاکستان را به جولانگاه
يک جنگ زرگری تمام عيار بين ارتش و بنيادگرايان تبديل ساخت بلکه به جناح ھای
مختلف درون ھيئت حاکمه آمريکا فرصت داد که پاکستان را نيز به گستره رقابت ھا و
درگيری ھای "نيابتی" خود تبديل سازند. فعل و انفعالات و اشتعال تضادھای سياسی و
نظامی در سال ھای ٢٠٠۶ و ٢٠٠٧ در پاکستان - روياروئی ارتش با بنيادگرايان
مذھبی از يک سو و ھمکاری بخش بزرگی از ارتشيان و ماموران عاليرتبه امنيتی با آنھا
بويژه با طالبانھای پاکستان از سوی ديگر ( و به عبارت ديگر ،"مبارزه عليه تروريسم
بين المللی" توسط آمريکا و "متحد" اصلی اش پرويز مشرف از يک سو و کمک ھای
بيدريغ مالی و آموزشی دولت عربستان سعودی به بنيادگرايان "تروريست" و طالبانھای
پاکستان از سوی ديگر ) که بالاخره منجر به ترور و قتل بی نظير بوتو در روزھای آخر
دسامبر ٢٠٠٧ گرديد، نشان داد که بنيادگرايان و نظاميان در پاکستان و رابطه آنان با نظام
جھانی سرمايه سبب نھادينه شدن بی ثباتی و آشفتگی و بروز بحران ھويت گشته و آن
.کشور را در ورطه تجربه و خطر بالکانيزه شدن قرار داده است
و اما سئوالی که برای تحليلگران مسائل سياسی در امور بين المللی در ارتباط با پاکستان مطرح
است اين است که چرا راس نظام در اين برھه از تاريخ روی خط بالکانيزاسيون کشور
پاکستان است و ھدف نظام از تشديد اين پروسه چيست ؟ در اين مورد به چندين نکته
: زيرين توجه کنيد
برخلاف ادعاھای رسانه ھای گروھی دولتمردان بويژه آمريکائی ، بزرگترين خطری که – 1
امروز جامعه و دولت – ملت پاکستان را تھديد می کند فقر فراگير و عميق و مسائل متعدد
منبعث از آن است نه شورشيان بنيادگرای طالبان، القاعده، و...اين شورشيان بدون حمايت
مالی و آموزشی و تسليحاتی " سيا " ، وھابی ھای سعودی و سازمان اطلاعات پاکستان (
آی س آی ) قادر نخواھند گشت که دولت – ملت ١٨٠ ميليون نفری پاکستان را تجزيه
. ساخته و آن کشور را به يک کشور " درمانده " مثل سومالی ، تبديل سازند
چون پنتاگون و سيا ( که به مقدار قابل توجھی توسط نومحافظه کاران اداره می شوند ) تا – 2
حالا نتوانسته اند در تعبيه و پياده ساختن راھکار ( طرح الف ) خود مبنی بر تبديل سران
دولت زرداری – گيلانی به يک دولت کامل العيار وابسته به خود موفق گردند، لاجرم در
ماه ھای اخير ( بھار و تابستان ٢٠١٠ ) متوسل به تنظيم و اجرای راھکار ( طرح ب )
. گشته اند
اگر سرکردگان راس نظام در تعبيه و پياده ساختن راھکار دوم خود مبنی بر اشتعال جنگ – 3
ھای داخلی در پاکستان ( به ترتيب در بلوچستان، سپس در ايالت مرزھای شمال غربی –
پشتونستان – و بعدا در ايالت سند ) طبق مدل يوگسلاوی در دھه ١٩٩٠ موفق به
بالکانيزاسيون پاکستان گردند ، درآن صورت يک قدم اساسی به سوی " ھدف نھائی "
. خود برداشته اند
ھدف نھائی" ھيئت حاکمه آمريکا ( اوليگوپولی ھای انحصاری مالی ) از گسترش آشوب و " – 4
جنگ در پاکستان و کشورھای ھمجوار آن " تحديد چين " است . به نظر نگارنده ، اشتعال
جنگ ھای ساخت آمريکا در پاکستان، افغانستان تحت بھانه جنگ عليه " تروريسم "،
حمايت آمريکا از گسترش لامائيسم ( بنيادگرائی بودائی ) در تبت چين ، کمک به جنبش
مسلمانان ترکستان در ايالت شين جان ( در شمال غربی چين )، ازدياد مانورھای نظامی
مشترک با تايوان و بويژه کره جنوبی، تاکيد بيش از حد روی بلند پروازی ھای ھسته ای
کره شمالی به عنوان يک کشور " گردنکش " و بالاخره تلاش آمريکا در عقد يک قرارداد
نظامی ھسته ای با ھندوستان را نمی توان بدون توجه به ھدف نھائی آمريکا ( تحديد چين )
.مورد بررسی جامع و منطقی قرار داد
جمعبندی و نتيجه گيری
در حال حاضر عملکرد ھای آمريکا در پياده ساختن پروژه جھانی خود در منطقه "بزرگ"
خاورميانه بويژه در کشورھای "جلو جبھه" و بررسی تلاقی ھای سياسی و عکس المعل
نيروھای سياسی درون آن کشور ھا نسبت به تھاجم و سياست ھای عمکردی آمريکا،
نشان ميدھند که در اين کشورھای استراتژيک، چھار نيروی اساسی در مقابل ھم و در
رابطه با چالش آمريکا صف آرائی کرده اند. يکم آن نيروھائيکه به گذشته خاک پرستی و
اولتراناسيوناليستی خود می بالند . بخش بزرگی از اين نيروھا درواقع چيزی به غير از
وارثين اخته شده و اخلاف دژنره و فاسد شده بوروکراسی و بقايای عمدتا نيروھای
سکولار، مدرن خواه و ضد چپ نيستند که در دھه ھای ١٩۵٠ و ١٩۶٠ بر سر کار بودند
. امروز اينان در اسرع وقت و سر بزنگاه به "تعامل" و مماشات و کرنش در مقابل
تجاوزگر = اشغالگر متوسل خواھند گشت. مردمان اين کشورھا بويژه کارگران و ديگر
زحمتکشان ديگر به اين نيروھا و برنامه ھايشان اميدوار نيستند. دوم آن نيروھائی که به
جنبش ھای بنيادگرائی منجمله اسلام سياسی تعلق دارند. اين نيروھا در تقويت شرايط پر
از آشوب ، آشفتگی و بحرانی که راس نظام جھانی سرمايه (آمريکا) در کليه منطقه بويژه
در کشورھای "جلو جبھه" تعبيه کرده است نقش مھمی ايفاء کرده و در پروسه بالکانيزه
کردن بعضی از اين کشورھا نقش کليدی به نفع پروژه جھانی آمريکا دارند. سوم
نيروھائی که دور محور "دمکراسی خواھی " و خواسته ھای "دمکراتيک" و يا حقوق
بشر حلقه زده و متشکل شده اند . اين نيروھا به حمايت کشورھای مرکز مشخصا آمريکا
تکيه زده و خواھان "تغيير رژِيم" در کشورھای جلو جبھه از طريق انقلابات مخملی،
نارنجی و ......ھستند. بدون ترديد، تسخير قدرت توسط ھر يک از نيروھای سياسی فوق
الذکر نمی تواند مورد تاييد و پذيرش نيروھای کمونيست و چپ که خواھان رھائی
کارگران و ديگر زحمتکشان اين کشورھا از يوغ ستم ملی و استثمار طبقاتی نظام جھانی
و ھمدستان بومی آن ھستند، قرار گيرد. واقعيت اين است که منافع طبقات کمپرادور بومی
که طبيعتا و ضرورتا با منافع کنونی محورھای اصلی نظام جھانی (آمريکا، اتحاديه اروپا
و ژاپن) در منطقه معرفی و تعريف ميشوند، از طريق سه نيروی فوق الذکر بيان
ميگردند. شايان توجه است که ديپلماسی، فعاليت ھای سياسی و کمک ھای نظامی دولت
آمريکا پيوسته اين سه نيرو را به چان ھم می اندازد که از عواقب تلاقی ھا و جنگ ھای
آنھا با يکديگر به نفغ پيشبرد پروژه خود در خاورميانه "بزرگ" استفاده شايان و ممتازی
ببرد. ھر حرکتی از سوی کمونيست ھا و چپ ھای متعھد در جھت درگيری در اين تلاقی
ھا و جنگ ھا بوسيله ايجاد ائتلاف و اتحاد با ھر يک از اين نيروھا (مثل انتخاب بين بد و
بدتر ، يعنی حمايت از رژيم برای جلوگيری از پيروزی بينادگرايان در پاکستان ، مصر
و.... ويا برعکس حمايت از نيروھای "دمکراسی خواھی" در مبارزه عليه جمھوری
اسلامی حاکم درايران، سودان و....) محکوم به شکست است. چپ ھا بايد درگستره ھای
طبيعی خود :دفاع از منافع اقتصادی و اجتماعی طبقه کارگر و ديگر زحمتکشان،
دمکراسی و حاکميت و امنيت ملی مستقل که ھر سه از نظر تکامل تاريخی جدا ناپذير
بوده و درھم تنيده اند، به مبارزه خود ادامه دھند. امروز منطقه وسيع و ژئوپوليتيکی
خاورميانه – اقيانوس ھند به ميدان اصلی تلاقی و مبارزه ای کليدی بين راس نظام جھانی
سرمايه (امپرياليسم آمريکا) و موتلفين و ھمدستان کمپرادور بومی اش از يک سو و ملت
ھا و خلق ھای جھان از سوی ديگر تبديل گشته است. به نظر نگارنده، شکست پروژه
آمريکا در خاورميانه "بزرگ" بويژه در کشورھای "جلو جبھه" شرط لازم برای ايجاد
موفقيت و شرايط مناسب در جھت ترقی ، رفاه و استقرار عدالت اجتماعی در ھر منطقه
از جھان ماست. شکست نيروھای مقاومت در کشورھای جلو جبھه بويژه در عراق،
پيروزی ھا و پيشرفت ھای مردمان ديگر مناطق جھان (آسيا، آمريکای لاتين و...) را
شکننده و آسيب پذير ساخته و بالاخره به فنا خواھد سپرد. اين نکته به ھيچ نحوی به اين
معنی نيست که ما به اھميت مبارزاتی که امروز مردم مناطق مختلف جھان ( از نپال در
آسيای جنوبی گرفته تا بوليوی و...در آمريکای لاتين ) به جلو ميبرند، کم بھا بدھيم . اين
نکته فقط به اين معنی است که مردم جھان نبايد اجازه بدھند که آمريکا ( راس نظام
جھانی ) در منطقه خاورميانه که آن را برای وارد کردن "ضربه اول " جنايت بارش در
.قرن بيست و يکم انتخاب کرده، پيروز گردد