بیست و دوم تیر 1382، محمد حسین خوشوقت، مدیرکل مطبوعات و رسانه های خارجی وزارت ارشاد، در مصاحبه ای با خبرگزاری رسمی جمهوری اسلامی، خبری را اعلام کرد که در ابتدا چندان مورد توجه قرار نگرفت. خبر این بود که زهرا کاظمی، عکاس و خبرنگار مجله ی «روکتو روسو» که تابعیت ایرانی و کانادایی داشته، درگذشته است. خوشوقت علت درگذشت این خبرنگار 54 ساله را، سکته ی مغزی عنوان کرده بود. اما ماجرا به همین سادگی ها نبود. توضیحات سربسته ای که خوشوقت در ادامه ی گفتگویش داده بود، پرسش های بسیاری را برمی انگیخت:« از طریق مراجع قانونی کسب اطلاع شد که او با عدول از ضوابط و مقررات مذکور در مجوز صادره، به محل زندان اوین مراجعه و به تهیه ی گزارش از خانواده های زندانیان آشوب های اخیر مبادرت کرده است. او در آن هنگام از زوایای مختلف زندان که با علامت «عکسبرداری ممنوع» مشخص شده بود، عکسبرداری کرد و این اقدام موجب شد تا توسط نگهبانان زندان متوقف شود.» خوشوقت در ادامه گفته بود:«با پیگیری از طریق مراجع قضایی مطلع شدیم که زهرا کاظمی در اولین مرحله ی بازجویی در وزارت اطلاعات، اظهار کسالت کرده بود که بلافاصله در تاریخ پنجم تیرماه به بیمارستان بقیه الله الاعظم انتقال یافت و در آنجا، سکته ی مغزی کرد.»
اما خبر بد، بزودی ابعاد تازه ای یافت، دولت کانادا با سماجت و فشار بر مجامع جهانی، خواستار روشن تر شدن ابعاد حادثه شد و البته دولت و مجلس نیز که آن روزها در اختیار اصلاح طلبان بود، این روایت را نپذیرفتند. با اعلام رسمی پزشکی قانونی مبنی بر برخورد جسم سخت به سر کاظمی، همه ی نگاه ها متوجه اول شخصی شد که این خبر را رسانه ای کرده بود. محمد حسین خوشوقت اما این بار ترجیح داد که اصل واقعه را بازگو کند. او در مصاحبه ی دیگری با خبرگزاری ایرنا، عنوان کرد که آن خبر را به نقل از سعید مرتضوی، دادستان عمومی و انقلاب تهران نقل کرده است. خوشوقت گفت:« شنبه ی گذشته پس از اطلاع از فوت خانم زهرا کاظمی، طی تماسی علت فوت را از دادستان محترم عمومی و انقلاب تهران جویا شدم که وی اظهار داشت سبب درگذشت این خبرنگار ایرانی، سکته ی مغزی بوده است»
در این نوشتار قصدی برآن ندارم تا ماجرایی چنین بدیهی را دوباره بگشایم، درباره ی نقش سعید مرتضوی در شکنجه و قتل کاظمی، پیشتر به تفصیل گفته و نوشته شده است، از جمله در اظهارات محسن آرمین نماینده ی وقت تهران در مجلس، که در طی نطقی، به صراحت از نقش مرتضوی در جریان این رخداد غمبار، پرده برداشت. فایل صوتی این سخنرانی همچنان در دسترس است و شاید دیگر نیازی نباشد که بگوییم، پرونده ی زهرا کاظمی نیز، یکی دیگر از معماهای ناگشوده ای است که در تاریخ نامبارک آئین دادرسی ایران خود را می نمایاند. چه آنکه با وجود دادگاهی کردن رضا احمدی عضو وزارت اطلاعات به اتهام قتل زهرا کاظمی، در نهایت حکم برائت این مامور اطلاعاتی در سال 1384 و اندکی پس از پایان ریاست جمهوری محمد خاتمی صادر شد.
******************************************************************
اظهارات اخیر پدر محمد کامرانی از قربانیان حوادث کهریزک در تیرماه 1388، مبنی بر چرایی عدم برخورد با سعید مرتضوی، مرا بیاد مادر زهرا کاظمی انداخت. پیرزنی تنها از اهالی استان فارس که دیگر کسی بعدها نام و سراغی از او نگرفت. بازخوانی گفتگوی خانم عزت کاظمی مادر زهرا کاظمی با روزنامه ی یاس نو در هشتم مرداد 1382، قلبم را بشدت درهم فشرد. از اینکه فاجعه ها چنین به سرعت از پیش چشمانمان می دوند و ما ایستاده بر جایمان، تنها باید نظاره گرانی غمزده باشیم. دیروز زهرا کاظمی، امروز محمد کامرانی، و فردا….
متن کامل گفتگوی روزنامه ی فقید یاس نو با مادر زهرا کاظمی را در ادامه خواهید خواند:
-زهرا چند سال پیش از ایران رفت؟
-زیبا کلاس ششم را که تمام کرد، به دانشگاه تلویزیون تهران رفت و دو سال آنجا درس خواند. بعد از دو سال با پسر یک روحانی ازدواج کرد و با هم به فرانسه رفتند.
-داماد شما روحانی بود؟
-نه، پدرش معمم بود و در همدان زندگی می کرد.آنها بیست سال فرانسه بودند. پسرش هم همانجا به دنیا آمد. من چند سفر برای دیدنشان به فرانسه رفتم. تا زمانی که او در دانشگاه سوربن فرانسه دکترایش را گرفت. ما مرتب برای مخارجشان پول می فرستادیم. بعد از 22 سال زندگی در فرانسه به کانادا رفت.
-چرا از همسرش جدا شد؟
-شوهرش…بود. ما هم دیگر پولی نداشتیم برایشان بفرستیم. با یک دختر سیاهپوست ازدواج کرد و حالا از او چند تا بچه دارد. ما در فرانسه یک آپارتمان برای زیبا خریده بودیم و سه قسکت قسط برای خرید آن آپارتمان برایشان فرستادیم. وقتی قسمت سوم قسط را فرستادیم، متوجه شدیم شوهر سابق زیبا آپارتمان را به نام خودش کرده است. نمی دانم چکار کرد، وکیل گرفت و خانه را از دست دخترم درآورد. زیبا هم که دید خانه ندارد، پسرش را برداشت و به کانادا رفت.
-دیگر ازدواج نکرد؟
-خودش در تمام این سالها کار می کرد و ازدواج هم نکرد. ما هر چند سال یکبار به دیدنش می رفتیم. آخرین مرتبه هم پدرش(ناتنی) رفت البته پدر زیبا پنجاه سال پیش وقتی زیبا دو ساله بود فوت کرد. من دوباره ازدواج کردم. شوهرم از او مثل دختر خودش مراقبت کرد و او را به مدرسه فرستاد.
-غیر از زهرا فرزند دیگری ندارید؟
-نه هیچ بچه ای ندارم، فقط زیبا را داشتم.
-خانم کاظمی دوست دارید در مورد اتفاقاتی که در این مدت افتاده برایمان تعریف کنید؟ شما چطور از ماجرا باخبر شدید؟
-چیزی که می گویم حقیقت دارد، روز شنبه 14 تیر وضو گرفتم که به مجلس دعا بروم. زنگ تلفن به صدا درآمد. یک خانمی گفت سند بیاورید، زیبا را گرفتند.
-بعد از بازگشت از عراق او را دیدید؟
-نه مستقیم رفت تهران
-قبل از سفر به عراق، به شیراز آمد؟
نه، فقط پارسال یکماه و پنج شش روز شیراز پیش من بود، بعد خداحافظی کرد و رفت. فقط چند شب قبل از این، تلفن زنگ زده بوده. شب اول من مسجد بودم، شب دوم هم نبودم. پیغام داده بود که کی اداره ی مامانم تعظیل می شه؟ تا اینکه روز شنبه زنگ زدند و گفتند سند بیاورید. من هم نفهمیدم چطور کفش پوشیدم و سند خانه را برداشتم. به پسر خواهرم گفتم برایم بلیت بگیر، ساعت 5/5 صبح به سمت تهران حرکت کردم و رفتم اوین.
-می دانید از کجا تماس گرفتند؟
-از تهران
-از چه سازمانی؟
-نمی دانم، یک خانم تماس گرفت. خدا شاهد است که او را نمی شناختم. حتی اسمش را هم نپرسیدم. فقط یادم می آید که کفش پوشیدم و رفتم. رفتم اوین گفتم می خواهم وثیقه بدهم. آنها در را برایم باز کردند. چادر سرم نبود، روسری سرم بود. گفتند باید چادر سر کنی. گفتم چادر ندارم، چادر دادند تا سرم کنم. آنجا تا ساعت سه بعد از ظهر نشستم. اول می گفتند الان می آید کیفش را توی ساک گذاشتند و به من دادند. بعد گفتند سکته کرده. گفتم: چند شب پیش زنگ زده و حرف زده بود خدا نکند. بالاخره بعد از ساعت سه بعد از ظهر به من یک دوربین عکاسی دادند. من الان لباس تن بچه ام را می خواهم. کفش قهوه ای پوشیده، پیراهنش هندی بود. روسری سبز، شلوارش هم مشکی بود با مانتوی قهوه ای. من تمام لباس های بچه ام را می خواهم.
من رفتم سراغ دخترم را بگیرم. مردی با صدای بلند سرم داد کشید که برو بیرون. وقتی گفتم خودتان از من خواستید که بیایم، گفت: دخترتان سکته کرده. پرسید آیا قبلا مشکل قلبی داشت؟ گفتم: من که با او صحبت می کردم هیچ مشکلی نداشت. گفت: نه، او مریض بوده و سکته کرده است. گفتم: من دخترم را می خواهم، گفت: برو دخترت را بردار و برو. بعد برایم ناهار آوردند ولی من نخوردم. خیلی از من تجسس کردند. به آنها گفتم: چرا مرا معطل می کنید، آخرین حرفتان را بزنید. تا 3/5 بعداز ظهر آنجا بودم. بعد من را با همراهانم سوار ماشین کردند و پیش دخترم بردند. وقتی او را دیدم، چشمانش بسته بود. شست پاهایش چسب خورده بود. رانش-مثل این چادر سرم-سیاه شده بود. قسمتی از پشت دستش ( اشاره به ساعد دست راست ) سیاه بود. قسمتی از سرش را تراشیده بودند. زیر این چشمش ( اشاره به چشم راست ) زخم بود (…) از آنها پرسیدم چرا دخترم این طوری شده؟ گفتند به حال کما رفته.
-در اتاق خصوصی بود؟
-نه، ده دوازده تا تخت بود. یک گوشه هم زیبا خوابیده بود، با کلی چیز که به او آویزان بود. فردا که رفتم بیمارستان دیدم برایش حجله درست کرده اند. برده بودند توی یک اتاق که همه چیز بود. فقط زیبا آنجا بود.
-چند روز بستری بود؟
-وقتی من او را دیدم، 12 روز بود که به کما رفته بود. من هر روز ساعت 4 بعد از ظهر به دیدنش می رفتم.
-اعلام کردند شما در حضور سفیر کانادا رضایت دادید جسد به کانادا منتقل شود؟
-بله، من را با ماشین بردند سفارت کانادا. همراهم بیرون منتظر ماند. حالم خیلی بد بود، خیلی گریه کردم. آنجا امضا کردم که جسد را به کانادا ببرند.
-پس چه شد که در ایران دفن کردید؟
-من 15 روز در تهران خانه ی مادر دوست زیبا بودم. هر روز چهار پنج نفر از آقایان می آمدند و با صاحبخانه حرف می زدند. موجبات ناراحتی را ایجاد کرده بودند که من مجبور شدم رضایت بدهم. یک زن تنها، بدون پول, غریب، کجا را داشتم که بروم. جنازه را برداشتم و آمدم شیراز.
-شما فکر می کنید علت مرگ دخترتان چیست؟
-او مجوز داشت. جلوی زندان عکس می گرفت. ماموران به سراغش می آیند و می گویند وسایلت اینجا باشد، خودت برو. ولی او می گوید: من می خواهم از وسایلم محافظت کنم. برای همین او را به داخل زندان می برند. اما وقتی من او را دیدم، شست پاهایش چسب داشت، دستهایش کبود بود. گفتم چرا دستش کبود است، گفتند بخاطر سوزن است. گفتم مسخره می کنید، اینجای دستش ( اشاره به آرنج ) سرم دارد، چرا اینجا کبود است؟ ( اشاره به بازو و ساعد راست ) . یک نفر به من گفت دخترتان فقط یک روز در زندان زنده بود. ولی من شنیدم که در خود بیمارستان بقیه الله الاعظم، دو دکتر با دیدن زیبا، سریع به سفارت کانادا خبر داده بودند. من آنها را نمی شناسم و اسمشان را هم نمی دانم. من نمی دانم علت مرگ چیست. خدا داناست. من فقط قاتل بچه ام را می خواهم. من می خواهم همان معامله ای که با بچه ی من کرده، سرش بیاورند. می خواهم اعدامش کنند.
من 15 روز میهمان آن خانه بودم. هر که بود به من می گفت برو بیرون. شب، نصفه شب می آمدند. من مریض افتاده بودم. هر روز سرم می زدم. آمدند گفتند بگذارید ببریمش بیمارستان خودمان. خانم صاحبخانه گفت: این امانت دست من است، نمی گذارم ببرید. گفتند: پس هر چه شد، مسئول شما هستید. از آن به بعد من را این طرف و آن طرف می کشیدند. آقای توکلی ( از ماموران ) به صاحبخانه گفته بود: شما لطمه می خورید، هر چه زودتر جنازه را بردارید و ببرید. از کانادا هم پسر زیبا کوشش می کرد جنازه را ببرد. من هم راهی نداشتم. غریب بودم، پول نداشتم. جایی نداشتم بروم. آمدند به صاحبخانه گفتند جنازه را بردارید و ببرید. رفتیم پزشکی قانونی جنازه را دادند.
بدون اینکه از من بپرسند کالبدشکافی کرده بودند. کسانی که اینجا جسدش را می شستند، گفتند خیلی از او خون رفت. گفتند به خاطر کالبدشکافی بوده, خیلی بلا سرش آوردند.
-محل دفن چطور فراهم شد؟
-می خواستند جنازه زود دفن شود و شرش را از سرشان کم کنند. به من گفتند هر جا بخواهی می بریم. کربلا، علی بن حمزه، شاهچراغ، کلی از این حرفها زدند. اما سر قولشان نماندند. گفتم نه پا دارم، نه ماشین.
می خواهم جایی باشد که بروم درددل کنم. آخرش آوردند آستانه دفن کردند. حالا او زیر خاک است، تو را خدا شما از حقیقت دفاع کنید. من فقط قاتل را می خواهم.
***************************************************************
و پرسشی که روزی پاسخی خواهد یافت: اینکه چرا از آیت الله لاهوتی گرفته تا زهرا کاظمی، از زهرا بنی یعقوب گرفته تا قربانیان کهریزک، همگی سرنوشتی یکسان در زندانهای جمهوری اسلامی یافته اند؟ چرا همگی شان یا در زندان مننژیت گرفته اند یا سکته کرده اند؟! پرسشی که تفاوت های معنادار میان استثنا و قاعده را در این کشور تصویر خواهد کرد.
نوشته شده در بازخوانی تاریخی
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر