۱۳۹۳ مهر ۴, جمعه

مارکس ما؛ آنتونیو گرامشی- برگردان پارسا نیک‌جو

مارکس ما؛ آنتونیو گرامشی- برگردان پارسا نیک‌جو


آیا ما مارکسیست هستیم؟ آیا چیزی به عنوان مارکسیست وجود دارد؟ هان ای حماقت، تو تنها نیرنگ جاودان هستی. به احتمال بسیار در چند روز آینده، به مناسبت فرا رسیدن صدمین سال گشت زاد روز مارکس، بار دیگر این پرسش طرح خواهد شد، و در پاسخ به آن صفحات بسیاری را از تهی سرشار خواهند کرد. وراجی و موشکافی های پوچ و بی معنا، بخش جدا ناپذیری از میراث بشریت است. مارکس̊ نه واضع آیینی معرکه و محشر بود، نه پیامبری که ما را با آیاتی سرشار از دستورهای مطلق و بی قید و شرط، ارزش های بی چون- و- چرا، و مقولاتی کاذب و ورای زمان و مکان، ترک کرده باشد. تنها دستور و ارزش بی قید و شرط او: "کارگران جهان متحد شوید" بود. بنابر این، آن چه مارکسیست ها را از غیر مارکسیست ها متمایز می کند، عمل کردن به وظیفه ی متشکل کردن [ کارگران]، تبلیغ این وظیفه و پیوستن به تشکل کارگری است.
بدین معنا چه کسی، کمابیش مارکسیست نخواهد بود؟ به سخن دیگر، هر کسی بدون آن که خودآگاه باشد، تا حدی مارکسیست است. مارکس انسان بزرگی بود، و فعالیت های اش در جهان̊ نتایج بسیاری در پی داشت، نه از آن رو که  او از هیچ̊ چیزی ابداع کرد، نه به این دلیل که او بینشی اصیل از تاریخ̊ پیش چشم ما گشود، بل̊  به این دلیل که او آن چه را که پراکنده، ناقص و نارس بود، به امری رشد یافته، بسامان و خودآگاه بدل کرد. آگاهی فردی وی می تواند همگانی شود، همان گونه که اکنون به آگاهی بسیاری از افراد بدل شده است. به همین دلیل، مارکس نه فقط اندیش مند، بل̊  فردی اهل عمل بود، او در عرصه ی تفکر و عمل، انسانی بزرگ و خلاق بود؛ آثار مارکس همان گونه که جهان را دگرگون کرده است، شیوه ی اندیشیدن ما را نیز دگرگون کرده است. مارکس بدین طریق، خِرد را وارد سپهر تاریخ و ساحت آگاهی انسان کرد.
آثار مارکس در دوره ای طرح شده است که نبردی بزرگ بین توماس کارلایل و هربرت اسپنسر درباره ی نقش انسان در تاریخ در جریان است.
کارلایل: قهرمانان، شخصیت های بزرگ و آمیزه ای از عرفان و فرقه های معنوی را پیشتاز و راهبر سرنوشت انسان به سوی هدفی ناشناخته و فنا پذیر، در سرزمین خیالی کامل و مقدس می پندارد.
اسپنسر: از طبیعت و فرگشت، درکی مکانیکی، انتزاعی و بی روح دارد.
انسان: به باور وی، ذره ای در ارگانیسم طبیعی است، و فرمانبر قانونی است که در خود̊ انتزاعی است، اما برای افراد̊ انضمامی و تاریخی می شود: استفاده ی بی واسطه از انسان.
مارکس، نهال اندیشه ی خود را با موضعی استوار و غول آسا، رو- در- روی تاریخ قرار می دهد. وی نه عارف است، نه متافیزیک دانی پوزیتیویست، بل̊  تاریخ دان و مفسر همه ی اسناد گذشته است، نه فقط اسناد گزینشی و دست چین شده. کاستی ذاتی تمامی پژوهش های تاریخی و رویداد نگاری های انسانی، این است که آن ها در بررسی های خود فقط به اسناد دست چین شده استناد می کنند. این دست چینی نه به خواست و اراده ی تاریخ، بل̊  پیامد پیش داوری های جانب دارانه ی پژوهش گران است، پیش داوری هایی که حتا ممکن است، ناآگاهانه گرفتار آن شده باشند، نه مغرضانه. هدف نهایی پژوهش تاریخی، نه درک حقیقت بوده است، نه شناخت دقیق و کامل گذشته، بل هدف آن بیشتر برجسته ساختن اقداماتی چند  یا اثبات و تایید نظریه ی رسمی و حاکم بوده است. تاریخ، فقط قلمرو ایده ها بود. انسان نیز فقط به مثابه روح ناب و آگاهی ناب، مورد توجه قرار می گرفت. حاصل چنین تلقی از انسان و تاریخ، دو نتیجه ی اشتباه است: نظریه هایی که به ساده گی اثبات می شدند، اغلب مستبدانه و ساخته گی بودند، واقعیت هایی نیز که مهم تلقی می شدند، حکایت و داستان بودند، نه تاریخ، اگر تاریخ ، به معنای حقیقی کلمه هم نوشته می شد، بیشتر حاصل شهود و نبوغ افرادی تک و تنها بود، نه حاصل کاری علمی، روش مند و آگاهانه.
نزد مارکس، تاریخ به منزله ی قلمرو ایده ها، اذهان و فعالیت آگاهانه ی افراد، خواه منفرد خواه با همیاری، به قوت خود باقی می ماند. اما ایده ها و اذهان، محتوا و خصیصه ی خود سرانه و دل به خواهانه ی خود را از دست می دهند، و دیگر به عنوان انتزاع های موهوم مذهبی یا جامعه شناختی به شمار نمی روند. در واقع، اساس و محتوای آن ها را می توان در موقعیت اقتصادی، فعالیت عملی و در نظام و روابط تولید و مبادله باز یافت. تاریخ، به منزله ی رخداد، به طور کلی متشکل از فعالیت عملی( اقتصادی و اخلاقی) است. تحقق ایده نیز به این دلیل نیست که گویا به طور منطقی با حقیقت و انسانیت ناب سازگار است ( ایده ای که فقط به عنوان برنامه و اهداف اخلاقی عام انسان وجود دارد). ایده ها، هنگامی تحقق می یابند که دلیل موجه و ابزار تحقق شان را در واقعیت اقتصادی بیابند و نشان دهند. برای پایه ریزی و بنا کردن دقیق اهداف تاریخی یک کشور، جامعه و گروه اجتماعی، مهم ترین چیزی که باید بدانیم آن است که در آن کشور و جامعه، چه نظام و روابط تولید و مبادله ای حکم فرما است. بدون چنین دانشی، می توان رساله و پایان نامه ای کوته بینانه نوشت، که شاید برای تاریخ فرهنگ هم مفید باشد، می توان عوارض جانبی و دامنه دار را هم شناخت؛ اما بدون چنین دانشی نمی توان به نگارش تاریخ پرداخت و از تمامی فشرده گی و استواری فعالیت عملی، پرده برداشت.
بدین ترتیب، بُت ها از محراب شان سقوط می کنند، خدایان نظاره گر هم چون دود کُندری بر آتش افتاده از پیرامون انسان ها محو می شوند. انسان، آگاهی تازه ای از واقعیت های عینی کسب می کند، و از اسرار حاکم بر رخدادهای جهان آگاهی می یابد و آن ها را مهار می کند. انسان خویشتن را می شناسد و در می یابد که اراده ی فردی اش چقدر می تواند با ارزش باشد و قدرت مند شود، اگر به ضرورت تن دهد و نظم و انضباط خویش را برپایه ی فرمان بری از ضرورت استوار گرداند، حتا می تواند بر خودِ ضرورت نیز تسلط یابد و اهداف خویش را با ضرورت یکسان سازد. چه کسی به راستی خویشتن را می شناسد؟ نه انسان به معنای عام کلمه، بل انسانی که قید ضرورت را پذیرفته. پژوهش درباره ی ذات تاریخ و فراشُدی که این ذات را در روابط و نظام تولید و مبادله تعیین می کند، ما را قادر می سازد که دریابیم جامعه به دو طبقه تقسیم شده است. طبقه ای که مالک ابزار تولید است، لزوما خود را می شناسد، و از قدرت و رسالت خویش با خبر است- حتا اگر آشفته و پراکنده باشد. این طبقه، اهداف خاصی دارد که آن ها را با سازمان یابی خویش تحقق می بخشد، بدون نگرانی̊ با واقع بینی و خونسردی̊ مسیر تحقق اهداف اش را طی می کند، مسیری انباشته از پیکرهای گرسنه ی رنجور و کشته های میدان نبرد طبقاتی.
استقرار قوانین واقعی علّی تاریخی و کشف خصیصه های آن برای طبقه ی دیگر فقط پایه ای می شود برای نظم و انضباط رمه ی وسیع بی شبان. رمه، خودآگاهی کسب می کند، و درمی یابد کاری که اکنون باید انجام دهد آن است که خواستار حق خویش از طبقه ی دیگر شود. او درمی یابد تا هنگام برخوردار شدن از ابزار عمل و بدل شدن آرزو به اراده، اهداف خاص وی فقط به صورت کلماتی پوچ و آرزویی پر زرق و برق باقی خواهند ماند.
اراده باوری؟ می توان گفت̊ واژه ای است که هیچ معنایی ندارد، یا این که، آن را به معنایی دل خواهانه به کار می بریم. اراده، در معنا و مفهوم مارکسیستی آن، به معنای آگاهی از اهداف خویش است، که این نیز خود مستلزم تصوری دقیق از قدرت و ابزار بیان خویش˚ داشتن است. بدین معنا، نخست، باید طبقه تمایز و تشخّص یابد، یعنی باید به زنده گی سیاسی مستقل از سایر طبقات دست یابد، و با سازمان دهی منسجم و سبکی منظم، بدون انحراف و تردید، بتواند فعالیت معطوف به اهداف معین خویش را پی گیری کند، و این به معنای مسیری سر راست و مستقیم به سوی هدف نهایی است، بدون تغییر مسیر به چمنزار سرخوش و پر احساس برادری و صدور بیانیه های شیرین توام با عشق و احترام متقابل.
اما عبارت " در معنا و مفهوم مارکسیستی" زائد است. در واقع، این عبارت می تواند منشا بدفهمی ها و ظهور و بروز واژه های بسیار احمقانه شود. "مارکسیستی"، " در معنا و مفهوم مارکسیستی ..." واژه های نخ نمایی هستند که هم چون سکه های کم ارزش، بسیار دست به دست می شوند.
کارل مارکس، نزد ما، آموزگار زنده گی اخلاقی و معنوی است، نه شبانی چوب بدست. او راهنمای غلبه بر تنبلی فکری، مشوق و محرک نیروهای نیکی است که خواب آلوده اند و باید برای پیکاری نیک بیدار شوند. او نمونه ای مثال زدنی از کار و فعالیتی پایدار و پرشور است، فعالیتی که دست یافتن به آن نیازمند صداقت و انسجام فکری و فرهنگی مستحکم است، کار و فعالیتی که اگر نخواهیم اسیر عبارت پردازی های پوچ و انتزاعی شویم، آموختن آن ضروری است.
مارکس، جبهه ی یک پارچه ی وجدان و تفکر انسانیت است: کسی که به گاه سخن گفتن، مراقب زبان خویش نیست، و به گاه احساس، دست اش را روی قلب اش نمی گذارد، او منطق قیاسی پولادینی را پی افکنده است که واقعیت را در ذات خویش˚ احاطه و آن را مهار می کند، منطقی که با نفوذ در ذهن مردم، سبب تحلیل رفتن رشد و نمو پیش داوری ها و افکار متحجّر می شود، منطقی که منش اخلاقی را تقویت و تحکیم می کند.
مارکس، نزد ما، نه کودکی است که در گهواره اش سخن گفته باشد، نه مرد ریشویی است که خادمان و متولیان معابد را از خدا بترساند. در زنده گی نامه ی او چنین حکایت ها و رویدادهایی یافت نمی شود، هیچ نشانه ی عجیب و غریبی نیز در ظاهر انسانی او وجود ندارد. او مغز متفکری بزرگ و آرام است، نقطه عطفی در پیکار دیرینه سال انسانیت پُرشور برای کسب آگاهی از آن چه هست و آن چه می تواند بشود، نقطه عطفی در درک آهنگ اسرار آمیز تاریخ و پراکنده کردن هاله ی مرموزی است که ما را احاطه کرده است، نقطه عطفی در توانگر ساختن تفکر و فعالیت ماست. مارکس پاره ی ضروری و اصلی معنای انسانی ماست، معنایی که می توانست اکنون نباشد، اگر مارکس وجود نمی داشت و نمی اندیشید، یا اگر پاره های آتش روشنایی بخش اش از برخورد شور و آگاهی اش و مصائب و آرمان های اش شعله ور نشده بود.
کارگران جهان، هنگامی که در صدمین سال گشت زاد روز مارکس، از وی تجلیل می کنند، در واقع از خود تجلیل می کنند: تجلیل از نیروی خود آگاهی خویش و پویایی معنای پیروز شدن و تیشه زدن به ریشه ی سلطه و تبعیض موجود، و تدارک نبرد نهایی که اوج تمامی کوشش ها و فداکاری های شان است.
چهارم می 1918
این مقاله ترجمه ای است از: OUR MARX
برگرفته از: CAMBRIDGE TAXTS IN THE HISTORY OF POLITICAL THOUGHT: ANTONIO GERMSCI : PRE-PRISON WRITINGS: PAGE 54-58

http://payanekar.blogspot.fi/


ردایی از تار و پود دروغ! شهباز نخعی

ردایی از تار و پود دروغ!
شهباز نخعی

 
 
یکی از شگردهای رایج فریبکاری آخوندها این است که ابتدا دروغی می گویند، با تکرار آن را جا می اندازند و سپس با دروغی دیگر آنها را به هم می بافند و موجه جلوه می دهند. 
 
یکی از عرصه هایی که تاکنون بسیار درباره آن دروغ به هم بافته و به خورد مردم داده شده "جنگ تحمیلی" و "دفاع مقدس" است.  واقعیت آشکار و عیان این است که اگرچه صدام حسین در حمله به کشورمان متجاوز بود و جنایات بسیاری مرتکب شد، ولی درمورد "تحمیلی" بودن جنگ – به ویژه پس از بیرون راندن دشمن متجاوز از خاک کشور – دلیل هایی وجود دارد که می تواند تردید برانگیز باشد.  تحریک های کینه توزانه آیت الله خمینی در آغاز انقلاب، تهدید او به "صدور انقلاب" – که کشورهای عرب همسایه می توانستند نخستین هدف های آن باشند – و فراخوان او به ارتش عراق برای تمرد و نافرمانی و به ویژه اقدام زشت و نابخردانه گروگان گیری کارکنان سفارت امریکا – که بی گمان نقش موثری در دادن چراغ سبز امریکا به برای حمله به ایران داشت – از جمله این دلیل ها است.  دانشنامه "ویکی پدیا" (که نقل قول های این نوشتار از آن است) دراین مورد می نویسد: «پیش از آغاز جنگ روابط دو کشور به شدت تیره شده بود که خصومت شخصی صدام حسین و روح الله خمینی رهبران دو کشور و مهم تر از آن جاه طلبی های سیاسی و اختلافات مرزی و ایدیولوژیکی دلایل اصلی آن بودند».
 
درمورد نادرست بودن ادعای "دفاع مقدس"، به ویژه پس از بیرون راندن نیروهای متجاوز عراقی از خاک ایران در خرداد 1360 (20 ماه پس از آغاز تجاوز صدام حسین) نیز "ویکی پدیا" می نویسد: «آزادی خرمشهر نشان از پیروزی قریب الوقوع ایران در جنگ داشت.  شرایطی فراهم شده بود که ایران بتواند غرامت قابل توجهی از عراق و متحدین عرب او (به ویژه عربستان سعودی) که به شدت ترسیده بود دریافت کند... مقامات ایران این پیشنهاد را ردکرده و خواهان بازگشت یکصدهزار شیعه عراقی که توسط صدام اخراج شده بودند به کشور عراق شده بودند... شرط دوم ایران پرداخت 150 میلیارد دلار غرامت به جای 70 میلیارد دلار پیشنهادی عربستان و شرط سوم برکناری صدام از قدرت بود».  بنابراین، پس از بیرون راندن دشمن متجاوز از خاک ایران و به ویژه پس از ورود نیروهای ایرانی به خاک عراق، جنگ دیگر نه "دفاع" بود و نه "مقدس".
 
روز چهارشنبه دوم مهرماه 1393، پایگاه اطلاع رسانی دفترمقام معظم رهبری اعلام کرد: «رهبر معظم انقلاب اسلامی صبح امروز(چهارشنبه) دردیدار جمعی از فرماندهان عالی رتبه نظامی و انتظامی، دوران دفاع مقدس را مایه ی آبرو برای ملت ایران دانستند و تأکید کردند: تجربه هشت سال دفاع مقدس نشان داد که باوجود همه تنگناها و فشارها و نبود اعتبارات مالی و مشکلات فراوان، می توان با عزم راسخ و توکل برخدا، درمقابل زورگویی و توقعات بی جای قدرت های جهانی ایستاد»!
 
درهمین فراز 30 – 40 کلمه ای، چندین و چند دروغ و گزاره نادرست وجود دارد: نخست این که چنان که دربالا توضیح داده شد تمام مدت جنگ8 ساله "دفاع مقدس" نبود و پس از خرداد 1361 که دشمن متجاوز از خاک ایران بیرون رانده شد، تداوم جنگ با سردادن شعارهایی چون "جنگ، جنگ تا رفع فتنه از عالم"، "راه قدس از کربلا می گذرد" و... کاملا خلاف منافع ملی ایران و تنها در جهت مطامع سیاسی خمینی و یارانش از جمله مقام معظم رهبری بود. 
 
دو دیگر، ازآن زمان به بعد، جنگ نه تنها"مایه آبرو برای ملت ایران" نبود، که با رد و نقض 8 قطعنامه مصوب شورای امنیت سازمان ملل، کشورمان را در انظار بین المللی به عنوان یک کشور یاغی و متمرد معرفی و منزوی و بی آبرو کرد.
 
سه دیگر، ادامه جنگ پس از خرداد 1361، هیچ دلیل معقول و خردگرایانه ای نداشت و خمینی و یارانش از آن تنها برای تثبیت حکومت خودکامه خود سوء استفاده کردند: «روحانیت حاکم برایران علاقمند به تداوم و گسترش جنگ و استفاده از آن برای دستیابی به مقاصد سیاسی خود بود».
 
دروغ چهارم: "نبود اعتبارات مالی"است: «براساس آمارهای بین المللی، جنگ برای ایران 637 میلیارد دلار هزینه داشته و همچنین بازسازی خرابی های ناشی از جنگ 644 میلیارد دلار برآورد می شود... هزینه غیرمستقیم ناشی از کاهش درآمدهای نفتی و تولیدات کشاورزی برای ایران نیز 637میلیارد دلار برآورد شده است».
 
دروغ پنجم: تداوم بیهوده و پرخسارت و تلفات جنگ برخلاف ادعای مقام معظم رهبری نه تنها موجب ایستادگی "در مقابل زورگویی و توقعات بی جای قدرت های جهانی" نشد، بلکه به "سرکشیدن جام زهر" و"معامله کردن آبرو با خدا" توسط آیت الله خمینی منجر شد که در مورد آن فریبکارانه چنین روضه خوانی کرد: «... خوشا به حال آنان که با شهادت رفتند!  خوشا به حال آنان که دراین قافله نور جان باختند!  خوشا به حال آنهایی که این گوهرها را در دامن خود پروراندند!  خداوندا، این دفتر و کتاب شهادت را همچنان به روی مشتاقان باز و ماراهم از وصول به آن محروم مکن.  خداوندا، کشورما و ملت ما هنوز در آغاز راه مبارزه اند و نیازمند به مشعل شهادت، توخود این چراغ پرفروغ را حافظ و نگهبان باش.  خوشا به حال ملت!  خوشا به حال شما زنان و مردان!  خوشا به حال جانبازان و اسرا و مفقودین و خانواده های معظم شهدا!  و بدا به حال من که هنوز مانده ام و جام زهرآلود قبول قطعنامه را سرکشیده ام»!
 
از فحوای کلام مقام معظم رهبری چنین برمی آید که گرفتار در تنگنای خودکرده های بی تدبیر، درپی آن است که بار دیگر "خوشا به حال ملت!" شود.  مقام معظم بدون آن که کمترین اشاره ای به عواقب ویرانگر جنگ کند و بخشی از مسئولیت خیانت ها و خطاهای به درازا کشاندن آن را بپذیرد، با بی شرمی دروغ به هم می بافد که: «به واسطه ایستادگی ملت ایران در هشت سال دفاع مقدس، بسیاری از شخصیت های اثزگذار و ذهن های فعال در کشورهای اسلامی و غیراسلامی، به دفاع مقتدرانه با دست خالی اعتقاد پیدا کرده اند»!  البته کسرشأن مقام معظم رهبری است که به خود زحمت دهد و نمونه ای از این "شخصیت های اثرگذار و ذهن های فعال در کشورهای اسلامی و غیر اسلامی" را معرفی کند! لابد مقصود مقام معظم افرادی چون بشار اسد، سیدحسن نصرالله، خالد مشعل و اسماعیل هنیه است که با برداشتن لقمه های چرب و نرم از سفره مردم "خوش به حال" ایران، با "با اعتقاد راسخ" به کشتن یا به کشتن دادن مردم خود مشغولند!
 
پوشاندن یک دروغ با دروغی دیگر از تخصص های آخوندی است.  مقام معظم رهبری بدون آن که برای دروغ پیشین خود سند و مدرکی ارایه کند می افزاید: «خاطرات و واقعیات درس های هشت سال دفاع مقدس، یک فرهنگ سازی جاری و سرچشمه ای است که اگر به درستی درک و فهم شود قطعا به سود ملت ایران و آینده کشور خواهد بود».  البته، به سود مخاطب است که در صحت فرمایش مقام معظم رهبری تردید نکند، زیرا علاوه بر تحمل عواقب داغ و درفش و زندان و شکنجه ای که درپی خواهد دشت، پیشاپیش نیز از جانب او به نداشتن "درک و فهم درست"متهم می شود!
 
برکسی پوشیده نیست که رهبر معظم، حکیم و فرزانه انقلاب هیچ حرفی را بدون مقصودی برای نتیجه گیری نمی زند.  در اینجا هم نتیجه مورد نظر آماده کردن ذهن ملت که قرار است باز خوشا به حالشان شود است که خود را برای یک معامله پرسود از قماش"هشت سال دفاع مقدس" آماده کنند: «با وجود آن که هزینه های مادی و معنوی جنگ تحمیلی بالا بود، اما دستاوردهای ملت ایران در هشت سال دفاع مقدس، دربرابر هزینه ها بسیار عظیم است»!
 
تا اینجا صورت مسئله واضح و روشن است: اگر درگذشته معامله ای پرسود بوده – که بنابر گفته غیرقابل تردید مقام معظم رهبری"هشت سال دفاع مقدس" چنین است -، چرا نباید آن را تجدید و تکرار کرد؟  آنچه می ماند نظر ملت ایران است که آیا بازهم می خواهد از منافع سرشار آن معامله پرسود برخوردار شود یا نه؟!
 
به عبارت دیگر، آیا کارگاه دروغ بافی ولایت مطلقه فقیه می تواند با فریبکاری و پنهان کردن حقیقت بار دیگر ردایی از تار و پود دروغ ببافد و برتن ملت کند؟!
 
 
شهباز نخعی
2مهر1393
 

هواپیمای جت جنگی علیه اسلامگرایان

 هواپیمای جت جنگی علیه اسلامگرایان
ایرج شكری


اخبار اولین عملیات هوایی آمریکا در سوریه در روز 23 سپتامبر در رسانه های خبری پخش شد و در برخی از این اخبار یاد آوری شده بود که آمریکا برای اولین بار هواپیماهای «اف 22 – راتپور» خود را در این عملیات بکار گرفته است. هواپیمای اف 22 را گرانترین هواپیمای تاریخ جتهای جنگنده هم نامیده اند(البته بمب افکن های ب-2 که غیر قابل کشف توسط رادار هستند، خیلی گرانتر از این و قیمت هرکدام از آنها یک میلیارد و دویست میلیون دلار ذکر شده است).
در مورد قیمت تمام شده این هواپیماها رقم های متفاوتی ذکر شده است. از جمله رقم  میلیون 137 و135  میلیون دلار برای یک هواپیما و دولت آمریکا 67 میلیارد دلار برای ساخت حدود 200 فروند پرداخته است. تولید کننده اصلی این هواپیما شرکت لاکهید است اما شرکت بوئینگ هم در تولید قطعاتی مشارکت داشته است. بنا بر اطلاعات موجود در اینترنت، تولید این هواپیما در 1997 شروع و در سال 2002 اولین هواپیما ها به نیروی هوایی آمریکا تحویل داده شده و در سال 2004 هواپیماهای اف 22 در نیروی هوایی آمریکا عملیاتی شده است.
وزارت دفاع آمریکا در سال 2009 در خواست توقف تولید این هواپیما را کرد. بعد از تحویل آخرین هواپیمای سفارش داده شد در قرار داد، تولید آن در سال 2012متوقف شده است. در عوض هواپیمای اف – 35 که تولید مشترک آمریکا و انگلیس است، به تعداد گویا دوهزار فروند از سوی آمریکا سفارش داده شده است که قیمتی حدود 122 میلیون دلار برای هر هواپیما ذکر شده. این هواپیما در سه مدل ساخته می شود که طبعا قیمت های متفاوتی هم باید داشته باشند. در ویکی پدیا* در این زمینه آمده است، قیمت بدون در نظر گرفتن قیمت موتور در سفارش سال۲۰۱۳، به شرح زیر  .
اف ۳۵ ای: ۹۸ میلیون دلار 
اف ۳۵ بی: ۱۰۴ میلون دلار 
 اف ۳۵ سی: ۱۱۶ میلیون دلار 
مدلی از هواپیمای اف -35 مثل هواپیمای هریر انگلیسی توانایی برخاستن و فرود عمودی را دارد. هواپیماهای اف – 22 در افغانستان و عراق و لیبی از سوی آمریکا به کار گرفته نشده بود. اطلاعات مربوط به هزینه و مخارج این هواپیما که در مقاله و نوشته های منتشر شده در اینترنت آمده است حکایت از آن دارد که هر ساعت پرواز این هواپیما 50 هزار دلار هزینه رسیدگی و نگهداری به همراه می آورد و این هزینه در سال 2013 به 68,362 افزایش یافته که سه برابر هزینه ایست که برای هواپیماهای اف شانزده لازم است.
قیمت هر فروند هواپیمای اف-16 در سال 97 حدود 15 میلیون دلار بوده است. در محاسبه دیگری آمده است که قیمت نهایی هر یک اف -22 که با پول مالیات دهندگان امریکایی پرداخته می شود، با در نظر گرفتن تمام هزینه های آن (از جمله آموزش برای نگهداری و استفاده) تا زمان«باز نشسته شدن»( خارج شدن آن از سرویس)،420 میلیون دلار است. در حمله روز سه شنبه 23 سپتامبر به مواضع اسلامگرایان در سوریه، آمریکا با شلیک موشک های توماهاک، از ناوهای جنگی خود، یکی از مکانهای استقرار اسلامگرایان را را مورد هدف قرار داد که تصاویری از این هدف، قبل از اصابت و بعد از اصابت موشکها، در اخبار بعضی شبکه های تلویزیونی نشان داده شد. موشکهای توماهاک هر کدام سه هزار پوند وزن(هر پوند برابر است با 56/453 گرم) و یک و نیم میلیون دلار قیمت دارند.
در اخبار این گمانه زنی ها هم آمده بود که آمریکا از بکار گرفتن هواپیماهای اف – 22 خود در سوریه این هدف را هم دنبال می کرده است که میزان قابلیت نفوذ این هواپیما در سیستم کنترل و دفاع هوایی سوریه را که روسها برای آنها برپا کرده اند، بیازماید. البته در خبرها این هم آمده بود که آمریکا کمی قبل از آغاز حمله به داعش در سوریه، از طریق عراق، دولت سوریه را از مساله آگاه کرده بود.
در تازه ترین خبر مربوط به حمله نیروهای ائتلاف بین المللی به سوریه رادیو فردا روز سوم مهر(25 سپتامبر) از قول خبرگزاری فرانسه گزارش داد که:
«خبرگزاری فرانسه، به نقل از یک منبع آگاه در امارات متحده عربی گزارش داد که سرگرد خلبان «مریم حسن المنصوری» ۳۵ ساله، فرماندهی جنگنده های اماراتی را در عملیات روز سه شنبه علیه گروه خلافت اسلامی برعهده داشته است». این خبر می افزاید که:« مریم المنصوری نخستین زن خلبان هواپیماهای جنگی در امارات است. او در سال ۲۰۰۷ از دانشکده خلبانی "خلیفه بن زائد" در ابوظبی فارغ التحصیل شد و بعنوان یک خلبان ماهر هواپیمای اف – ۱۶ شناخته شده است».
در این خبر یاد آوری شده است که این گزارش از سوی مقامات رسمی امارت تایید نشده است، با این حال با توجه به این خبر و این که رژیم منحوس آخوندی در 35 سال گذشته در آنچه بسیار پیگیر بوده است توسری زدن به زنان ایران و تحقیر آنان با تحمیل روسری و حجاب اجباری بوده است که هر تابستان جنون زن ستیزی رژیم ابعاد گسترده تری به آن می دهد، رژیمی که در آغاز می خواست کلا زنان را خانه نشین بکند و آنها را از خیلی از فعالیت ها باز داشت و از جمله نیروهای مسلح کشور را از زنان «پاکسازی» کرد، و با توجه به این که مردم سال قبل در انتخابات ریاست جمهوری رژیم شعار می دادند «بدون هیچ دلیلی خاک تو سری جلیلی»، حال با شنیدن این خبر باید گفت «به همین دلیل» که امارات سرگرد خلبان زن دارد و ما نداریم، پاکستان و افغانستان زنان با درجه ژنرالی(امیر ارتش) دارند(عکسهایی در وبلاک من ضمیمه است)، و پاکستان و ترکیه زنان خلبان در نیروی هوایی کشور دارند، خاک برسر هرچه آخوند و پاسدار است به ویژه ولی فقیه و به ویژه ریاست جمهوری و رئیس قوه قضائیه و همه جنایتکارانی که در دسته اشرار حکومتگر در ایران در 35 سال گذشته شرکت داشته اند و دست به سرکوب مردم و آزادی کشی زدند و دست به سانسور اختناق در تولیدات فرهنگی هنری زدند و دست به تعطیل کردن دانشگاها و «پاکسازی دانشگاهها» به اسم «انقلاب فرهنگی» زدند و مانع رشد و پیشرفتی که حق مردم ایران بود و شایسته آن بودند شدند، و بهمین دلیل، نابود رژیم جمهوری اسلامی.
در لینک زیر می توان تصاویری از ده هواپیمای جنگی پیشرفته و برتر ساخت کشورهای مختلف و قیمت آنها را دید.
۳مهر ۱۳۹۳ - ۲۵ سپتامبر ۲۰۱۴

دادخواهی يا گردنکشی؟

دادخواهی يا گردنکشی؟
اسماعيل نوری‌علا

 به نظر من، مسئلهء اصلی ملت ايران (با همهء شقوق مذهبی و قومی و زبانی و عقيدتی اش) مسئله پايداری حيرت انگيز «استبداد» فردی و گروهی است؛ استبدادی که حتی وقتی به سود مردم گام بر می دارد آنها را نسبت به آنچه که دريافت می کنند «مسلوب العلاقه» می سازد؛ همانگونه که «رعيت» الطاف «ارباب» را به دل نمی گيرد، مگر آنکه از آزادگی های لازمهء شخصيت واقعی يک انسان بکلی تهی شده باشد.
در عين حال، وقتی از «پايداری استبداد» سخن می گوئيم در واقع به روند«بازتوليد استبداد» توجه داريم. معمولاً، مردم ناراضی از وضع موجود، و نوميد از تغيير مسالمت آميز آن، در لحظاتی از بجان آمدگی، بر حکومت استبدادی می شورند و از پايش در می آورند. اما، چندی نگذشته، استبداد را ديگرباره بر سرير قدرت پا بر جا می بينند. پس شورش و انقلاب چارهء کار نيست، اگر قبلاً راه حلی برای جلوگيری از بازتوليد استبداد نيافته باشيم.
***
معمولاً، در نوشته های سياسی و اجتماعی، گوهر نارضايتی های مردم در برابر استيلای استبداد را با واژهء «مطالبات مردم» مطرح می سازند که، همچنانکه توضيح خواهم داد، عبارت دقطقی نيست. اول از اينجا بيآغازم که در سال های 2011 و 2012 يکی از دوستان قديم و نديمم، آقای سيروس ملکوتی، در کنار کارهای تلويزيونی خود، در سلسله گفتگوهائی که با شخصيت های سياسی آغاز کرده و خود بر آنها عنوان «در تکاپوی همايشی ممکن» را نهاده بود(1) از عبارت ديگری استفاده کرد که از نظر من بسا بيش از واژهء«مطالبه» گويای ماهيت واقعی نارضايتی های مردمان از حکومت های استبدادی است؛ عبارتی که هميشه و بخوبی می تواند جانشين اغلب الفاظی شود که هر کس به غرضی از آنها استفاده می کند. و من نيز در اين مقاله می خواهم از همين عبارت استفاده کنم تا نشان دهم که چگونه اينگونه توسلات خيرخواهانه به الفاظ جديد می تواند پردهء سوء تفاهم ها را بشکافد و درهای بستهء گفتگوی بين اعضاء اپوزيسيون را بگشايد.
         آقای ملکوتی، در جستجوی گوهر مطالبات شخصيت ها و احزاب سياسی مخالف حکومت اسلامی (که البته، و بصورتی گريزناپذير، شامل احزاب منطقه ای هم می شد)، بجای لفظ «مطالبه» از واژهء «دادخواهی» استفاده می کرد (و هنوز هم استفاده می کند) و دستمايهء ابتکار او نيز در همين جايگزينی ظريف نهفته بود.
«مطالبه» می تواند زورگويانه، خودخواهانه، از بالا، و حتی ظالمانه هم باشد اما«دادخواهی» بلافاصله ما را متوجه وجود «بی داد» می کند، همانگونه که فردوسی، در سرآغاز منظومهء رستم و سهراب اش از آن ياد کرده است: «يکی داستانی است، پر آب چشم/ دل نازک از رستم آيد به خشم: // اگر مرگ «داد» است «بی داد» چيست؟ / ز مرگ اين همه داد و فرياد چيست؟...» يعنی، دادخواهی از مظلوميت و مورد ظلم قرار گرفتن خبر می دهد، و در آن خودخواهی و سخن از بالا گفتن نيست ـ حتی اگر، در عمل، «دادخواهی»های مردمان عاقبت به اعتراض و قيام و شورش و انقلاب هم بيانجامند. در اين ساحت، همهء اين اقدامات از جنس دادخواهی اند و نه از مقولهء ماجراجوئی و کشيدن کشور به آتش های خانمان سوز.
***
         از نظر من، ملت ايران همواره دستخوش بيداد حکومت های متمرکز و استبدادی بوده و چون نه راه حلی برای پخش قدرت تصميم گيری و رفع استبداد داشته و نه بديلی به او ارائه شده است که بتواند از کل ملت ايران و شقوق و گروه ها و اقليت هايش «رفع مظالم» کند، ناگزير و عاقبت کارش مکرراً به شورش و انقلاب هائی کشيده که يا ناکام مانده اند و يا حکمی بد تر از خودکشی داشته اند؛ چرا که خودکشی نوعی خلاصی از وضعيت بد است حال آنکه انقلاب کردن و ويران ساختن و سپس با استبدادی بدتر از استبداد قبلی روبرو شدن تنها از تشديد وضعيت بد خبر می دهد.
         بدينسان، در بحث پيرامون آنچه می تواند شکل دلخواه حکومت ايران فردا را مطرح سازد نيز می توان بخوبی از اين تعبير «دادخواهی»استفاده کرد که در «گوهر» خود تمام داستان خواستاری جلوگيری از بازتوليد استبداد برآمده از تمرکز قدرت و اختيار در دست يک نفر يا يک گروه را در بر می گيرد.
بعبارت ديگر، در اين چشم انداز، مفهوم «حکومت مقتدر متمرکز» مادر و زايندهء واکنش«دادخواهانه»ی همهء کسانی می شود که دچار ستم و تبعيض و محروميت از آزادی و اختيار زندگی خود به تعرضات حکومت مقتدر و متمرکزی هستند که آزادی کش و اختيارستيز و برقرار کنندهء رابطهء ظالم و مظلومی در جامعهء گستردهء ايران ست.
         چرا که، اصولاً، اين نکته امری بديهی است که در طبيعت زندگانی فردی و اجتماعی انسان ضرورت وجود اصل «خودگردانی» وجودی انکار نشدنی دارد، و در عموم نهادهای برآمده از فرد و جامعه نيز قابل مشاهده است. در واقع، هر انسان زمانی تبديل به موجودی بالغ می شود که بتواند امور خويش را خود بگرداند و در مورد نحوهء زندگی و دخل و خرج و سفر و حضرش خود تصميم بگيرد. هر خانواده نيز، در عين اينکه عضوی از اجتماع بزرگ تر است، دارای حريم و اختيار و قدرت خودگردانی است. در دنيای مدرن هر ده و شهرستان و شهری نيز بايد همینگونه باشد.اما چگونه است که وقتی، يک حکومت مقتدر متمرکز زمام قدرت را در دست دارد، همهء حقوق بديهی مردمان، مثلاً در موارد زير، از آنها سلب می شود؟:
         - مردم حق ندارند مصادر امور مديريتی محل اقامت خود را خود انتخاب کنند و از استانداران گرفته تا فرمانداران و شهرداران و...را وزارت کشور و مقامات امنيتی حکومت متمرکز (که معمولاً در «پايتخت» مستقرند)، با موافقت رئيس اول حکومت، تعيين می کنند و معمولاً هم ـ بخصوص در مورد واحدهای بزرگی همچون استان ها ـ از انتخاب يکی از ميان اهالی منطقهء مورد نظر خوداری می ورزد.
         - مردم حق ندارند در مورد امور خود ـ بخصوص آنجا که کار به دولت ربط پيدا می کند ـ اعمال نظر کنند؛ تا آن حد که دستور روشن شدن بخاری مدارس بلوچستان هم بايد بصورت بخشنامهء ديرآمدهء مسئولان بی خبر از اوضاع بلوچستان در دولت مرکزی به «محل» برسد؛ و يا در مورد کشيدن لولهء آبی برای يک ده ترکمن صحرا بايد در دستگاه متمرکز پايتخت تأمين بودجه کرد. براستی کافی است تا به کمک ماشين جستجوی گوگل سری به خبرهای مربوط به شهرهای ايران بزنيم تا در يابيم که در زاهدان ِ بلوچستان و دزفول ِ خوزستان و فسای ِ فارس و بلدهء مازندران و امثالهم چه بیدادی در جريان است؛ بيدادی که نه لزوماً قومی است و نه لزوماً جنسيتی، نه لزوماً زبانی است ونه لزوماً مذهبی.؛ بلکه همهء اين ها و بسا بيش از اينها را با خود دارد.
         - مردم در برابر «دولت متمرکز» حکم بردگان را دارند که سود و زيان و نيک و بدشان را حکومت نشسته در پايتخت تعيين می کند. پس از استقرار حکومت اسلامی عادت شده که بگويند مسئلهء «صغار» بودن مردم ناشی از احکام شرعی پايه گرفته در امر برساختن حکومت ولايت فقيه است و، متأسفانه، فراموش می شود که رفتار هر «حکومت مقتدر متمرکز» با مردم هميشه حکم رابطهء قيم و صغير را داشته است و دارد.
         بدينسان، و بدون شک، هر حکومت مقتدر متمرکز لزوماً سرکوب کننده و «بی داد گر» است و مردمان محکوم به زندگی در سايهء آن نيز مردمی «بیداد کشيده» و حقوق از دست داده محسوب می شوند. در اين صورت براستی که مطالبات آنان را بايد، قبل از هر چيز، از مقولهء «دادخواهی» دانست؛ در برابر بيدادی که نخست بر همهء ملت ايران (بخصوص در استان های مرکزی) و سپس بر اهل سنت و مذاهب ديگر و فرهنگ ها و زبان های مختلف روا داشته می شود. اين بيدادی است که تنها از استبداد متمرکز بر می آيد و بس.
***
در عين حال بايد دانست که اين واقعيت يک قانونمندی گريز ناپذير است: از آنجا که حکومت مقتدر و متمرکز قدرت خويش را از سلب آزادی ها و اختيارات و نفی خودگردان بودن واحد های اجتماعی به دست می آورد، خود بخود، نمی تواند تأمين کنندهء آزادی و اختيار واحدهای اجتماعی باشد و در عين حال، بواسطهء ناحق و نامشروع بودن آمريت خود، همواره ناگزير است مردمان را در ميان خوف و رجاء نگاه دارد؛ چرا که به محض روی آوردن به هر گونه سياست امتياز دهنده به مردم روند فروپاشی اش آغاز می شود.
ما همگی نتيجهء «اعلام فضای باز سياسی» را ـ اگرچه مايه و پايه ای نداشت و از سر ناچاری مطرح می شد ـ بصورت سقوط حکومت مقتدر و متمرکز گذشته ديديم و اکنون نيز بخوبی می دانيم که همان تجربه باعث شده است که حکومت اسلامی کنونی نه حاضر به شنيدن «صدای انقلاب» ملت است و نه می خواهد ومی تواند که ـ حتی به ظاهر ـ «فضای آزاد سياسی» اعلام کند.
مسئله در سوی حکومت متمرکز روشن است: اين حکومت تجربه کرده و می داند که حيات حکومت مقتدر متمرکز وابسته به تراکم اقتدار و تمرکز است. اما ببينيم که مخالفان(اپوزيسيون) اين حکومت تا چه حد از اين «قانونمندی» درس گرفته و تا چه ميزان با گوهر استبدادی حکومت متمرکر سرکوبگر آشنائی يافته اند.
به نظر من آنها، اگر از آگاهی های مناسب سياسی برخوردار باشند، بايد دانسته باشند و بکوشند تا آينده را چنان تصور کرده (و در صورت پيش آمدن امکان تاريخی)چنان بسازند که بجای «حکومت مقتدر متمرکز» به برقراری «حکومت مقتدر مرکزی» (و نه«متمرکز») بيانديشند؛ پديده ای که از تمرکز قدرت و در نتيجه بازتوليد استبداد جلوگيری می کند و در عين حال آزادی و اختيار را به مردم بر می گرداند و تلاشی احتمالی کشور را نيز نامحتمل تر از هميشه می سازد.
         در واقع، بر اساس اين دستگاه نظری است که تبديل «حکومت مقتدر متمرکز» به «حکومت مقتدر مرکزی» بعنوان راه حل پاسخگوئی به«دادخواهی» های سياسی و اجتماعی مردم مناطق مختلف کشور در می آيد و آنان را که در«مناطق» مختلف کشور ساکنند از تعرض تمرکز خواهانهء حکومت مصون و محفوظ می دارد.
         بحث «حکومت نامتمرکز» بحث رسيدگی به دادخواهی ها است و نه بحث ضعيف کردن حکومت مرکزی مقتدری که از آن مردم و برای مردم است و کوشنده در راه «رفع مظالم»؛ چرا که رسيدگی به دادخواهی خود بخود موجب برقراری رضايت ناشی از آزادی و اختيار است و چنين رضايتی موجب خواستاری داوطلبانهء پيوندهای مردم يک کشور و نگاهبانی از يکپارچگی ملی آنان شده و، در مناطق مرزی، کشور را از خطر تجزيه دور می کند.
         اين «جابجائی واژگانی» به معنای خواستاری حکومت نامتمرکز بصورت تقسيم اختيارات و وظايف مابين «حکومت مقتدر مرکزی» و «حکومت های مردم گرای منطقه ای» نيز هست. چرا که تنها در اين وضعيت است که حکومت مرکزی نمی تواند همهء آزادی ها و اختيارات حکومت های منطقه ای را به نفع استبداد سرکوبگر خود مصادره کند.
***
         اما ديده ام که برخی ها از لفظ «حکومت محلی» نيز می هراسند و اگر ناظر بر سرزمين های مرزی کشور باشد، آن را در زمرهء الفاظ مربوط به تجزيه طلبی قرار می دهند، حال آنکه اگر اندک سواد سياسی در آدمی وجود داشته باشد می فهمد که صحبت از «تقسيم حاکميت» (sovereignty)نيست و حاکميت بصورتی تفکيک ناپذير به يک ملت يکپارچه تعلق دارد و نمی تواند محل منازعات دادخواهانه باشد. اما حکومت مقوله ای تقسيم پذير است.
در اين مورد بد نيست به سندی از آن حزب مشروطهء ايران (ليبرال دموکرات) اشاره کنم. در کنگرهء پنجم حزب مشروطه ایران (سال 1383) سندی تصويب و به منشور حزب پيوست شد به نام «قطعنامه در عدم تمرکز و حقوق اقوام و مذاهب ايران»(2) که مـُهر تصديق زنده ياد داريوش همايون را هم بر خود داشت و هنوز هم بقوت خود باقی است و از جانب آن حزب نقض نشده است. در بند چهارم اين قطعنامه چنين آمده است:
         «عدم تمرکز، به معنی تقسیم اختیارات میان حکومت مرکزی و حکومت های محلی، برای کارائی و دمکراسی بیشتر ضرورت دارد. تصمیم گیری امور محلی در هر محل باید تا پائین ترین واحد تقسیمات کشوری توسط مردم محل انجام گیرد. حزب ما در ادامهء سنت انجمن های ایالتی و ولایتی ِ قانون اساسی مشروطه، حکومت های محلی را در سطح استان و شهرستان و دهستان و روستا پیشنهاد می‌کند.حکومت های محلی بر اصل تجزیه ناپذیر بودن حاکمیت sovereignty و تقسیم پذیر بودن حکومت government استوار است. کشور ایران یکپارچه خواهد ماند و مردم ایران زیر یک قانون خواهند زیست؛ اما ایران از یک مرکز اداره نخواهد شد و واحدهای تقسیمات کشوری، امور محلی را از اجرای قانون تا خدمات اجتماعی، مانند آموزش و بهداری و امور شهری و اجرای طرح های توسعه و مانندهای آن، که در صلاحیت حکومت مرکزی نیست با ارگان های انتخابی خود اداره خواهند کرد»(2).
         به نظر من تمام آنچه در مورد حکومت«نامتمرکز» می توان گفت در همين پاراگراف وجود دارد و برای پاسخگوئی به «دادخواهی»های مردمان ساکن در مناطق مختلف کشور (ايالت ها، ولايت ها، استان ها، منطقه ها و به اسم ديگری که بخوانيدشان) بحد مناسبی کافی است؛ با اين تفاوت که متن مزبور دو نکته را ناديده گرفته است.
نخستين نکته به نادقيق بودن تقسيم وظايف و اختيارات بين «حکومت مرکزی» و«واحدهای تقسيمات کشوری» بر می گردد. طی ده سال گذشته در اين زمينه بحث های دقيق تری شده و بخصوص در زمينهء وظايفی که «حکومت مقتدر مرکزی» بر عهده دارد دقت های بيشتری صورت گرفته است. مثلاً، اکنون می توان با قاطعيت گفت که اموری همچون سياست خارجی کشور، قوای نظامی کشور، حق تعيين اقتصاد کلان و پول کشور، ادارهء منابع کلان طبيعی کشور، تقسيم عادلانهء درآمدهای ملی برای برنامه ريزی عمليات عمرانی سراسری کشور، همگی، بايد در دست «حکومت مرکزی» باقی بماند و همهء اين سياست ها، با کمک گرفتن از پشتيبانی حکومت های منطقه ای، با قدرت اجرا شود. آنگاه، و در واقع، آنچه در خارج از فهرستی اينگونه باقی می ماند از آن «واحدهای تقسيمات کشوری» خواهد بود.
نکتهء مغفول دوم نيز به همين «واحدهای تقسيمات کشوری» بر می گردد که سند مزبور در مورد آن ساکت است (يا لازم نديده که به آن بپردازد) حال آنکه نداشتن پيش بينی های لازم در اين مورد می تواند در آينده عواقب وخيمی داشته باشد.
براستی تعريف «يک واحد در تقسيمات کشوری» (که قانون مشروطه آن را ايالت و ولايت خوانده و فرهنگستان رضاشاهی آن را به استان تبديل کرده) چيست و ما چگونه از پنج ايالت زمان مشروطه به سی و شش استان کنونی کشور رسيده ايم؟ آيا اين تقسيم بندی های متغير کشور بر اساس اصول شناخته شدهء بين المللی منطقه بندی سرزمين انجام شده است؟ آيا در مورد اينگونه تقسيمات نارضايتی گسترده ای وجود دارد که بصورتی بالقوه يکپارچگی کشور را تهديد کند؟ و اساساً تقسيمات کشوری بايد بر پايهء چه اصولی صورت گيرند که محل منازعه و اختلاف نباشند و رضايت ساکنان مناطق کشور را نيز فراهم کنند؟
در دههء 1350، سازمان برنامه و بودجهء ايران دارای يک معاونت بعنوان «معاونت آمايش سرزمين» و يک مديريت بعنوان «مديريت برنامه ريزی منطقه ای» شد. نام آن معاونت را از فعل «آمائيدن» گرفته بودند که در يکی از معانی اش به امر آماده سازی و مهيا کردن اشاره دارد. وظيفهء اين مديريت مطالعهء بخش های مختلف کشور برای تشخيص عدم توازن های اقتصادی و اجتماعی مابين آنها و راه يابی برای پايان بخشيدن به اين عدم توازن ها و گسترش عادلانهء رفاه در سراسر کشور و، در پی آن، يافتن علمی ترين راه های اجرای تقسيمات کشوری بود. مديريت مورد اشاره نيز (که من هم در آن نقشکی داشتم) به مطالعهء اصول منطقه بندی اقتصادی ـ اجتماعی کشور و در راستای بردن برنامه های توسعهء متوازن به مناطق مختلف اختصاص داشت. پس از انقلاب اين دو واحد نيز تا مدتی بکار خود ادامه دادند تا اينکه بخش آمايش سرزمين به وزارت آبادانی و مسکن منتقل شد (و در نتيجه از تعريف متوسع خود به تعريفی تقليلی رسيد) و آن «مديريت» هم با انحلال سازمان برنامه و بودجه ـ فکر می کنم ـ بصورت تقليل يافته ای به وزارت کشور داده شد.(3) حال آنکه اگر در اين رژيم ـ و بر فرض محال ـ عقلی حکومت داشت لازم می بود که آن معاونت و مديريت در هم ادغام شده و بصورت سازمان مستقلی درآيند که زير نظر مجلس شورای ملی (که قرار است نمايندگان استان های مختلف به انتخاب مردم در آن شرکت داشته باشند) کار کند.
***
می خواهم بگويم که در بحث های رايج کنونی در مورد «حکومت غيرمتمرکز»، يا«نامتمرکز»، در توجه به مسائل و لوازم تقسيمات کشوری در دولت سکولار دموکرات ايران آينده (يعنی دولتی که می تواند، بر اساس ارادهء مردم، و در انتخابات دوره ای، بين سوسيال دموکرات ها و ليبرال دموکرات هائی که در احزاب مختلف گرد هم آمده اند، دست به دست شود) جائی خالی وجود دارد که اميد است پيش از آنکه دير شود در مورد آن نيز توجه کافی بعمل آيد.
نتيجهء کلی حرفم هم اينکه بنظرم می رسد همهء نيروهای بظاهر متضاد و متخالفی که بر اصول پنجگانهء دموکراسی، سکولاريسم، اعلاميهء جهانگير حقوق بشر، حفظ تماميت ارضی ايران، و يکپارچگی ملت ايران توافق دارند، در حال حاضر، و رفته رفته، پذيرش اصل «عدم تمرکز» را نيز به فهرست مشترکات خود می افزايند. اما همهء آنها همچنان از نداشتن يک زبان مشترک رنج می برند. و اين مشکلی است که حل آن تنها از طريق تن دادن به يک «دياگوگ ملی» ممکن است ـ ديالوگی که تنها از راه نترسيدن از ورود به گفتگو، و نيز پيش شرط قرار ندادن الفاظی که هر گروه بکار می برد، دستيافتنی است. مهم آن است که اگر شکايت و گله از تبعيض و اجحافی هست بايد پذيرفت که همه از سر«دادخواهی» است و نمی توان همهء دادخواهان را به ماجراجوئی و کشور بر باد دهی و در موارد استان های مرزی، به تجزيه طلبی (که البته در نزد برخی از عناصر فاقد پايگاه مردمی امری جدی هم هست) متهم ساخت.




درگیری پلیس‌ترکیه با آوارگان بی‌دفاع

) درگیری پلیس‌ترکیه با آوارگان بی‌دفاع


(تصاویر) درگیری پلیس‌ترکیه با آوارگان بی‌دفاع
(تصاویر) درگیری پلیس‌ترکیه با آوارگان بی‌دفاع
فرارو- نیروهای امنیتی ترکیه به سوی ده‌ها آواره کرد که قصد ورود به خاک این کشور را داشتند با گاز اشک آور و آب حمله کردند.به گزارش منابع خبری از مرز ترکیه و سوریه، نیروهای امنیتی ترکیه با صدها تن از آوارگان کُرد سوریه که به خاک این کشور پناه برده‌اند در گیر شده‌اند؛ این خانواده‌ها به دلیل پیشروی داعش در مناطق کرد نشین و جهت فاصله گرفتن از درگیری‌ها به سوی مرز‌های ترکیه حرکت کرده‌اند.روز گذشته ده‌ها آواره کرد که از حملات داعش به مرز سوریه و ترکیه پناه آورده بودند قصد ورود به خاک ترکیه را داشتند با حمله نیروهای امنیتی این کشور با گاز اشک آور و آب روبرو شدند.بر اساس این گزارش مقام های ترکیه مرز این کشور با سوریه را به طور موقت مسدود کردند و آوارگان مجبور به بازگشت به سوی خاک سوریه شدند. خبرگزاری آناتولی ترکیه نیز اعلام کرد که معترضان کرد زمانی که با ممانعت مقام های آنکارا برای ورود به مرز ترکیه روبرو شدند به سوی نیروهای امنیتی ترکیه سنگ پرتاب کردند.
شبکه تلویزیونی ان تی وی نیز اعلام کرد که نیروهای امنیتی ترکیه مانع از ورود گروهی از کردها به داخل مرزهای این کشور شدند که ادعا می کردند خواستار دریافت کمک هستند.آژانس آوارگان سازمان ملل امروز اعلام کرد که حدود 70 هزار آواره کرد در 24 ساعت گذشته وارد مرز ترکیه شده اند. کردهای آواره از حملات شبه نظامیان داعش به شهر عین العرب در نزدیکی مرزهای ترکیه فرار کرده و به مرز ترکیه پناه آورده اند.سخنگوی آژانس آوارگان سازمان ملل نیز از جامعه بین المللی خواست تا به آوارگان سوری در ترکیه کمک کند. بیش از 1.5 میلیون آواره سوری در ترکیه به سر می برند. عکس های رویترز و اسوشیتدپرس از حمله ارتش ترکیه به آوارگان کرد را در زیر می بینید.

French Report: Syrian Woman Secretly Films Life in Raqqa under ISIL

آلبوم عکسهای محسن امیراصلانی

روشنفكران حقوق بگير وروشنفكران

ترجمه عليرضا ثقفي: روشنفكران حقوق بگير وروشنفكران ازاد


اين مقاله از سري سخنراني هائي است كه ادوارد سعيد روشنفكر فلسطيني در اواخر سالهاي زندگيش در باره و ظايف رو شنفكران متعهدايراد كرده و سپس آن را به صورت مقاله در اورده است . واز انجهت كه تحقيق جامعي در باره و ظايف رو شنفكران در دوره حاكميت سر مايه داري است ميتواند همواره اموزنده باشد . در زمان حاضر كه بسياري از رو شنفكران تسليم عطايا و بخشش هاي نظام سر مايه داري شده اند وبراي گذران زندگي در خدمت شركت هاي بزرگ ويا دو لتها در امده اند ، استقلال فكري رو شنفكران مردمي از اهميت خاصي بر خوردار است كه در اين مقاله به ان پرداخته شده است .هرچند او در اين نوشته ها يك رو شنفكر تنها وبدون تشكيلات را به نمايش ميگذارد، اما همين كه از استقلال رو شنفكر و تسليم نشدن او به قدرت دفاع ميكند ارزشمند است.
(عنوان اصلي مقاله حرفه اي ها و آماتورها است كه در كتاب بازنگري به رو شنفكران آمده وچاپ آن سالها پيش از جانب ارشاد سانسور شد )
روشنفكران حقوق بگير وروشنفكران ازاد
ادوارد سعيد
ترجمه عليرضا ثقفي
روشنفكر مشهور فرانسوي، رژي دبره، در سال 1979 كتاب جالبي درباره حيات فرهنگي فرانسه نوشت كه عنوان”معلمان، نويسندگان، مشاهير، روشنفكران،‌فرانسه مدرن” را داشت. دبره خود يك روشنفكر متعهد فعال چپ بود كه كمي پس از انقلاب كوبا در 1958 در دانشگاه هاوانا به تدريس مشغول شد. كمي بعد حكومت بوليوي او را به سي سال زندان محكوم كرد. جرم او همكاري با چه گوارا بود. اما پس از سه سال از زندان آزاد شد. پس از بازگشت به فرانسه دبره تبديل به يك تحليل گر نيمه آكادميك و سپس مشاور رييس جمهور، ميتران، شد. او در موقعيتي قرار گرفت كه ارتباط ميان روشنفكران و نهادها را درك كند. رابطه اي كه هيچ گاه ساده نبوده، بلكه همواره در حال تكامل بوده و بعضي اوقات پيچيدگي آن تعجب آور است. تزهاي دبره در اين كتاب عبارت از آن است كه ميان سال هاي 1880 تا 1930 روشنفكران پاريسي اصولا در ارتباط با دانشگاه سوربن بودند. آن ها مادي گراياني بودند كه از كليسا و بناپارتيسم روبرگردانده بودند. در لابراتوارها، كتابخانه ها، و كلاس هاي درس روشنفكران به عنوان حرفه اي ها محافظت مي شدند و پيشرفت هاي مهمي در علوم به وجود آوردند. پس از سال 1930 دانشگاه سوربن اتوريته خود را از دست داد و جاي خود را به مراكز انتشاراتي شبيه”نوول روو فرانسز (1) واگذارد كرد. جايي كه به نظر دبره روحيه خانوادگي جائي كه به نظر دبره رو حيه خانوادگي روشنفكران را سازمان داد و نويسندگان آن دست نوازش بيشتري بر سر خود احساس مي كردند. تا دهه دشوار 1960، نويسندگاني نظير سارتر، بووآ، كامو، مورياك، ژيد و مالرو(2) تحت تاثير قشر روشنفكري بودند كه جايگزين حرفه اي ها شده بود ند . اين قشر روشنفكر كارهاي آزادي انجام مي داد و اعتقاداتي به آزادي داشت و مسايل آنان به قول دبره راه ميانه اي بود كه از وسط آيين هاي كليسايي دوره ماقبل و گسترش روشنگري كه بعد از آن به وجود آمد ، مي گذشت.(3) در حدود سال هاي1968روشنفكران به طور گسترده اي از نوشته هاي خود جدا شده و به جاي آن به دور رسانه هاي عمومي جمع شدند . آن ها به عنوان روزنامه نگار، سخنران، برنامه هاي تلوزيوني چه به عنوان مجري و يا ميهمان، مشاوران، مديران، و ساير موارد كار خود را ادامه دادند. اكنون آن ها مخاطبين فراواني داشتند. علاوه بر آن زندگي آنان به عنوان روشنفكر كاملا وابسته به بينندگان بود. شهرت و يا گمنامي آنان به وسيله ديگران مشخص مي شد. ديگراني كه مخاطبين نامشخص اند. دبره در اين مورد چنين مي گويد:”با گسترش حوزه نفوذ رسانه هاي گروهي، آن ها كمتر از روشنفكران آزاد استفاده مي كردند و بيشتر تحت سلطه قشر روشنفكر حرفه اي و منابع قانوني كلاسيك درآمدند و مجموعه كاملي را به وجود آوردند كه توقعات كمتري داشته و در نتيجه ساده تر به كار گرفته مي شدند…. رسانه هاي گروهي سنت هاي بسته روشنفكري را در هم ريخته و همراه با آن ارزشيابي و ميزان ارزش ها را پايين آوردند. (1) آنچه دبره مي گويد مساله اي مخصوص فرانسه است كه در نتيجه مبارزه ميان نيروهاي مشخص سلطه طلب و كليسايي در جوامع ناپلئوني به وجود مي آيد و شباهتي با جوامع ديگر ندارد. به عنوان مثال در بريتانيا تا قبل از جنگ جهاني دوم اغلب دانشگاه ها مطابق با توصيف هاي دبره نبودند. حتي اساتيد آكسفورد و كمبريج در باور عامه شباهتي به روشنفكران فرانسه نداشتند. در حالي كه بنگاه هاي انتشاراتي در بريتانيا در ميان دو جنگ جهاني با نفوذ و قدرتمند شده بودند. مديران اين بنگاه ها، روحيه خانوادگي اي كه دبره در مورد روشنفكران فرانسه مطرح مي كند، به وجود نياوردند. نقطه اتكاء قوي اي وجود نداشت. گروه هاي افراد در برابر نهاد ها قرار گرفتند و قدرت و اتوريته را از آن نهادها به دست آوردند. به طوري كه آن نهادها آن طور كه گرامشي توصيف مي كند روشنفكران وابسته به خود را پرورش دادند. هنوز اين سوال باقي مي ماند كه چيزي شبيه به استقلال روشنفكر وچود داشته باشد و يا مي تواند وجود داشته باشد. يعني عملكرد مستقلانه روشنفكر، روشنفكري كه مديون كسي نيست و در نتيجه تحت تاثير هيچ فشاري قرار ندارد. روشنفكراني كه وابسته به دانشگاه هايي هستند كه حقوق مي پردازند و يا وابسته به احزاب سياسي اي كه انتظار وفاداري به خط حزبي را دارند. در حقيقت وابسته به منابعي هستند كه خواهان آزادي مشروط و محدوديت انتقاد است. به نظر دبره در گذشته حوزه عمل يك روشنفكر وسيع تر از گروه روشنفكران بود. (به زبان ديگر جايي كه نگراني درباره خوشايند مخاطب و يا كارفرما جايگزين استقلال روشنفكران مي شود.) در حرفه روشنفكر مسايلي وجود دارد كه اگر منسوخ نشده اما به طور قطع از ان جلو گيري شده است . مجددا به بحث خود بازمي گرديم. بحث بررسي روشنفكر. هنگامي كه ما يك فرد روشنفكر را در نظر مي آوريم در اين جا مساله اصلي من فرد است) آيا ما تكيه بر فرديت شخص داريم يا آن كه منظور ما گروه يا طبقه اي است كه روشنفكر عضوي از آن است؟ جواب اين سوال به طور مشخص بستگي به انتظار ما از عملكرد روشنفكر دارد. به اين مفهوم كه: آيا آنچه ما شنيده و يا مي خوانيم يك نظريه مستقل است يا نظرات يك حكومت است كه يك امر سياسي سازمان يافته و يك تبليغ گروهي است؟ رسالت روشنفكران قرن 19 بيشتر اظهارت فردي است. زيرا به طور واقعي آن روشنفكران چنين بودند. بازارف در كتاب تورگينف و يا استفان ددلوس در كتاب جيمز جويس شخصيت هايي تنها و گوشه گير دارند. آن ها به طور كلي با جامعه هماهنگ نمي شوند و در نتيجه يك شورشي كامل در برابر وضع موجود هستند. در حالي كه تعداد فزاينده روشنفكران قرن بيستم مردان و زناني كه به گروه هايي به نام روشنفكر و يا اقشار روشنفكري تعلق دارند.(مديران، متخصصان، مبلغان، متخصصان دولتي و كامپيوتري، دانشمندان، از رهبران سنديكا، مشاوراني كه براي ارئه نظراتشان دستمزد دريافت مي كنند.) از اين كه بخواهند به صورت مستقل عمل كنند نگرانند. اين مساله خطير و با اهميت است و بايد به آن با تركيبي از رئاليسم و ايدهآليسم نگاه كرد و مطمئنا نمي توان با آن شك گرايانه برخورد كرد. اسكاروايلد مي گويد:”شك گرا شخصي است كه قيمت هر چيز را مي داند اما ارزش هيچ چيز را نمي داند.”اين كه همه روشنفكران را خائن بناميم فقط به دليل اين كه آن ها زندگي كاري خود را در دانشگاه گذرانده اند و يا براي يك روزنامه كار مي كنند، يك برخورد خشن و نهايتا اعتراضي به معني است. اين كه بگوئيم هر كسي نهايتا تسليم پول مي شود. از طرف ديگر به ندرت فرد روشنفكر ايده آل و كامل است. روشنفكر چراغي در تاريكي، آنقدر خالص و آنقدر شرافتمند كه هر گونه سوء ظني را در برابر منافع مادي مردود بشمارد، نيست. هيچ كس نتوانسته است چنين آزمايشي را از سر بگذراند. حتي استفان ددلوس در نوشته جويس چنين نبوده است. او كه آنقدر پاك و داراي ايده آل هاي تند است، در انتها ناتوان شده و ساكت مي شود. حقيقت آن است كه روشنفكر شخصيتي غيرقابل بحث و سالم همانند يك كارشناس مهربان و يا يك قديس تمام و كمال و نيكوكار و غمگين و غريب نيست. هر شخص در يك جامعه زندگي مي كند، اينكه آن جامعه چه مقدار باز و آزاد است و يا فرد چه مقدار پرهيزكار است اهميت ندارد در هر صورت روشنفكر بايد قوه درك داشته باشد و در عمل بايد مناظره و مباحثه را تا حد امكان به راه اندازد. اما آلترناتيوها كاملا تسليم طلبانه و يا كاملا عصانگرايانه نيست. در روزهاي كم رنگ شدن حكومت ريگان، راسل ژاكوبي(1) ، روشنفكر چپ گرا، كتابي را به چاپ رساند كه بحث زيادي را به راه انداخت و بسيار پسنديده بود. اين كتاب با نام روشنفكران متاخر، درباره غيرقابل ترديد بودن تزهاي موجود در ايالات متحده كه روشنفكران غير آكادميك را كاملا از ميان رفته مي دانست، بحث مي كرد. اين تزها مي گفت كه هيچ كس، يعني هيچ روشنفكر متعهدي به جز يك گروه از استادان دانشگاه كه وضعيتي خاص و ويژه دارند و بيشتر در ارتباط با خودشان هستند و هيچ كس در جامعه به آنان توجهي ندارد، باقي نمانده است. الگوي ژاكوبي براي روشنفكران قديم شامل تعداد اندك روشنفكراني است كه در دهكده گرينويچ(محله اي همانند بخش لاتين است.) در اوايل قرن بيستم زندگي مي كردند و به عنوان روشنفكران نيويورك شناخته مي شدند. بيشتر آن ها يهودي چپگرا، اما غير كمونيست بودند و با نوشته هايشان روزگار مي گذراندند. شخصيت هاي نسل اوليه شامل مردان و زناني همانند ادموند ويلسن، ژان ژاكوب، لوئيز مامفورد، دويت مك دولاند و شركاي بعدي آن ها عبارت بودند از فليپ راو، آلفرد كازين، ك ايرونيك ها و سوزان سونتاگ، دانيل بل، ويليام بارت و ليونل تريلينگ.(2) به نظر ژاكوبي چنين روشنفكراني در نتيجه فشارهاي سياسي و اجتماعي پس از جنگ كاهش يافتند. اين فشارها عبارت بودند از: پراكنده شده به حاشيه ها، برخورد غير مسئولانه نسل پيشرو كه پيشگام ايده هاي گوشه نشيني و پشت سر گذاردن وضع موجود و زندگي بودند. گسترش دانشگاه و محدود شدن به كالجهاي اوليه چپ مستقل آمريكايي. نتيجه آن است كه روشنفكر امروز شبيه به متخصص كنجينه ادبيات است و وضعيت مشخص او آن است كه خارج از كلاس هيچ منافعي ندارد. چنين افرادي بر طبق تعريف ژاكوبي، كساني هستند كه منش خشن ميهمي دارند كه كارشان بيشتر مربوط به پيشرفت هاي آكادميك است و كاربردي در تغييرات اجتماعي ندارند. چنين توصيفي از مساله در حقيقت بيشتر به مفهوم گسترش جنبش محافظه كارانه جديد است.(روشنفكراني كه در زمان رياست جمهوري ريگان از مقام بالايي برخوردار شدند، كساني بودند كه قبلا به جناح چپ وابسته بودند. روشنفكران مستقلي نظير آروميك كريستول كه يك مفسر مسائل اجتماعي بود و سلوني هوك كه يك فيلسوف بود.) آن ها همراه با خود روزنامه اي جديد و يك ارتجاع بي پرده را به ارمغان آوردند و در نهايت برنامه محافظه كارانه اجتماعي را ارائه دادند. (منظور ژاكوبي از جناح راست افراطي معيارهاي جديد است.) او مي گويد:”اين نيروها چه قبلا و چه امروز با پشتكار بيشتر به شكار نويسندگان جوان و رهبران روشنفكر توانا كه از جريانات قديم جدا شده اند، مشغولند. در حقيقت مشهورترين روزنامه ليبرالي روشنفكري در آمريكا، نيويورك ريويو آف بوك (1) كه روشنفكران راديكال جديد آن را داري ايده هاي پيشگامانه اي مي دانند، يك ركورد اسفناك به دست آورده است، كه مشابه آكسفورد انگلستان است. او مي گويد:”نيويورك ريويو هيچ گاه روشنفكران جوان آمريكايي را تغذيه نكرده است. براي مدت يك ربع قرن اين روزنامه از ذخاير فرهنگي استفاده كرده است بدون آن كه هيچ سرمايه فرهنگي به وجود آورد. حتي امروزه بايد بر روي وارد كردن روشنفكران از مركز اصلي آن يعني انگلستان كار كرد. البته به طوري كه ژاكوبي مي گويد:”اين مسائل مديون تعطيل شدن مراكز فرهنگي قديمي است و نه آن كه مربوط به اخراج روشنفكران باشد.” ژاكوبي به ايده خودش درباره روشنفكران باز مي گردد. او روشنفكران را به مثابه”روح مستقل تغيير ناپذير كه در معيارهاي موجود به مقابله برمي خيزند” توصيف مي كند. او مي گويد:”آن چه كه ما اكنون داريم عبارت است از نسل در حال انقراضي است كه به وسيله جوانه هاي جديد جايگزين مي شود. اين جوانه هاي جديد دركي از تكنيك هاي كلاس درس و دستمزد و يا آرزوي پاداش از حاميان و كارگردانان را ندارند و خواهان اعتبارنامه از حاكميت هاي اجتماعي جديد نيستند . حاكميت هايي كه بحث و مناظره را رشد نداده بلكه فساد و ارعاب ساده انديشان را پايه ريزي مي كنند. اين يك تصوير غم انگيز است ، اما آيا صحيح است آيا آن چه ژاكوبي درباره نابودي روشنفكران مي گويد حقيقت دارد يا آن كه ما مي توانيم شناخت صحيح تري داشته باشيم؟ در مرحله اول به نظر من متنفر بودن از دانشگاه و يا حتي از ايالات متحده غلط است. دوران كوتاهي در فرانسه،‌ كمي پس از جنگ جهاني دوم به وجود آمد كه در آن يك عده روشنفكر برجسته مستقل سبيه سارتر، كامو، آرون و سيمون دوبووآر، ايده هاي كلاسيك روشنفكران اوليه قرن 19 همانند ارنست رنان، ويلهلم ون هامبولت را بيان مي كردند. اما آن چه كه ژاكوبي درباره آن سكوت مي كند، آن است كه كار روشنفكر در قرن بيستم اساسا وظيفه اش منازعه عمومي و برجسته كردن مسائل از نوع جولين بندا نيست. و حتي شايد نظير آن چه كه برتراند راسل و يا چند روشنفكر خاص نيويورك مطرح مي كنند، نباشد. بلكه وظيفه آنان انتقاد كردن و توهم زدايي همراه با افشاء و رد پيشگويي، اصلاح سنت هاي كهن و شكستن بت هاست. از طرفي روشنفكر بودن به طور كلي با آكادميك بودن و حتي موزيسين بودن در تناقض نيست. پيانيست بزرگ كانادايي، گلن كولد، يك هنرمند برجسته در مبارزه مستقيم با شركت هاي بزرگ در سراسر زندگيش درگير بود. اين مساله مانع از بت شكني، برداشتي جديد و تفسيري مجدد از موزيك كلاسيك كه تاثير عظيمي بر مسير پيشينيان داشت، نشد. همچنين روشنفكران آكادميك براي مثال تاريخدانان، مجموعا افكار نويسندگان تاريخ را درباره سنت ها و نقش زنان در جامعه دگرگون كردند. افكار اريك هابس تام و تامپسون در انگلستان و يا هايدن وايت در آمركا چنين بود. كارهاي آنان به صورت وسيعي در آكادمي منتشر شد و افكار جديد در كنار آن به وجود آمد. از آن جا كه ايالات متحده در به هم ريختن زندگي روشنفكر مقصر است، روشنفكر بايد با آن به مبارزه برخيزد. هم چنين در هر جاي ديگري كه چنين مسائلي وجود دارد، همانند فرانسه روشنفكر گوشه گير يا كافه نشين نبوده، بلكه شخصيتي متفاوت داشته است. مسائل مختلفي را ابراز داشته، رسالت خود را به صورت هاي مختلف به انجام رسانده و به گونه اي دراماتيك مسير را تغيير داده است. به همان گونه كه من در سرتاسر اين نوشته گفته ام روشنفكر به صورت يك مجسمه بي حركت نيست، بلكه فردي حرفه اي است كه با انرژي فراوان سرسختانه به عنوان يك فرد متعهد عمل كرده و با انبوهي از مسائل كه سرانجامي دارد با تركيبي از روشنگري، رهايي و آزادي همواره صدايي آشنا در فرهنگ جامعه است. تهديد خاص براي روشنفگر امروز، چه در جهان غرب و يا خارج از آن، نه آكادميك بودن است و نه حاشيه اي بودن و نه وحشت از تجاري شدن توسط بنگاه هاي انتشاراتي و روزنامه هاست. بلكه حالتي است كه من تمايل دارم آن را حرفه اي گرايي بنامم. منظور من از حرفه اي گرايي آن است كه كار شما به عنوان روشنفكر آن باشد كه شما براي گذراندن زندگي كار مي كنيد به طوري كه بين ساعت 9صبح تا 5 بعد از ظهر در حالي كه يك چشمتان به ساعت است و چشم ديگر مواظب رفتار حرفه اي است مشغول به كار هستيد . مراقب هستيد كه حركت غيرمنتظره اي نكنيد، پا را فراتر از محدوديت ها و چهارچوبها نگذاريد. به شما مارك نچسبانند. براي همه قابل قبول باشيد و شخصيتي غير قابل بحث، غير سياسي و بيطرف داشته باشيد. اجازه بدهيد برگرديم به سارتر. به نظر مي رسد كه عقيده سارتر آن است كه مرد آزاد است سرنوشت خودش را انتخاب كند.(سارتر به زنان نظر ندارد.) هم چنين او مي گويد”(يكي از جمله هاي مخصوص سارتر)” شرايط ممكن است مانع از تجربه كامل چنين آزادي اي باشد.” در عين حال او اضافه مي كند كه گفتن اين مساله كه محيط و شرايط به طور يك جانبه نويسنده يا روشنفكر را تحت تاثير قرار مي دهد، غلط است . عموما يك حركت دائمي در پشت سر و پيش روي روشنفكران قرار دارد. در كتاب”هدف ادبيات كه در سال 1974 به چاپ رسيد، سارتر به عنوان يك روشنفكر كلمه نويسنده را به جاي روشنفكر به كار برد. اما مشخص است كه منظور او از نويسنده همان نقش روشنفكر در جامعه است. او چنين مي گويد: “من يك نويسنده هستم، قبل از هر چيز هدف من آزادي براي نوشتن است. اما به يك باره اين مساله پيش مي آيد كه من تبديل به فردي مي شوم كه ديگران به او به چشم يك نويسنده نگاه مي كنند. معناي اين مساله آن است كه شخص نويسنده بايد به تقاضاي معيني پاسخ گويد و در عملكرد اجتماعي معيني قرار گرفته است و ممكن است هر نقشي را بازي كند. اما اين بازي بايد بر انتظاراتي كه ديگران از او دارند مبتني باشد. او ممكن است بخواهد شخصيتي را كه در يك جامعه معين به روشنفكر نسبت مي دهند، تغيير دهد. اما براي تغيير آن بايد ابتدا در درون آن قرار گيرد. بنابراين مردم با ارزش هايشان با جهان بيني شان و بينش خودشان نسبت به جامعه و ادبيات در كل موثرند.اين مساله نويسنده را احاطه مي كند و در درون حصار قرار مي دهد. تقاضاهاي زيركانه و آمرانه، مشكلات پيش رو و آزادي هاي روشنفكر، حقايق موجودي در كارهاي شكل گرفته يك روشنفكر هستند. سارتر نگفته است كه روشنفكر نوعي فيلسوف عالي مقام است كه شخص مجبور به خيالبافي و احترام آن چناني درباره اوست. بلكه برعكس، روشنفكر تنها مدام به دنبال نيازهاي جامعه اش است، و در عين حال به دنبال تغييرات اساسي در وضعيت روشنفكران به عنوان اعضاء يك گروه مشخص نيز مي باشد.(البته اين مساله از جانب كساني كه در فقدان روشنفكران واقعي سوگواري مي كنند، ناديده گرفته مي شود.) منتقدان امروز به سادگي چگونگي مقابله با مشكلاتي كه در پيش روي روشنفكر است را ناديده مي گيرند و تصور مي كنند كه روشنفكر بايد نوعي حاكميت بر زندگي فكري و اخلاقي جامعه را داشته باشد. در عين حال به تغييرات بنيادي اي كه در خود روشنفكران به وجود مي آيد، توجه ندارند. جامعه امروز نويسنده را احاطه و محصور كرده است. اين محدوديت ها با تكريم و پاداش در بيشتر اوقات با لكه دار كردن و بدنام كردن و به مسخره گرفتن كار روشنفكر است كه او را محدود مي كنند. بسياري از اوقات با گفتن اين مساله كه روشنفكر حقيقي بايد فقط يك متخصص حرفه اي در حوزه عمل خود باشد، او را محدود مي كنند. من به خاطر نمي آورم كه سارتر در جايي گفته باشد كه روشنفكر بايد ضرورتا خارج از دانشگاه باشد. او گفته است كه روشنفكر هيچ گاه بيش از زماني كه ريشخند شده و محدود شده و به وسيله جامعه مجبور شده است به گونه اي خاص باشد، يك روشنفكر نيست. به اين علت كه فقط در چنين موقعيت و مكاني است كه كار روشنفكر شكل مي گيرد.وقتي كه سارتر جايزه نوبل 1968 را رد كرد، دقيقا برمبناي همين اصول عمل مي كرد. اما اين فشارها و محدوديت ها براي روشنفكر امروز به چه صورت درآمده است؟ به چه ترتيب با آن چه كه من آن را”حرفه اي گرايي” مي نامم منطبق هستند . آن چه من مي خواهم بحث كنم آن است كه به اعتقاد من، چهار اهرم فشار، استعداد و خواست روشنفكر امروز را تحت تاثير قرار مي دهد. هيچ كدام از اين اهرم ها به تنهايي در يك جامعه عمل نمي كنند.(مختص به يك جامعه نيست) به رغم فراگير بودن اين اهرم ها هيچكدام از آن ها نمي توانند با آن چه من”آماتوريسم” مي نامم مقابله كنند. آماتوريسم(آزاد بودن ) انگيزه اي است كه به وسيله سود و پاداش تحت تاثير قرار نمي گيرد بلكه با عشق به منافع غيرقابل بحث، با چشم اندازي وسيع حركت مي كند و ارتباطي را در مسير حركت خود به وجود مي آورد و وابستگي به تخصص را رد مي كند. آماتوريسم در جهت اهداف و ارزش هايي حركت مي كند كه مغاير محدوديت يك حرفه است.(روشنفكر آماتور هيچ خدايي را بنده نيست) تخصص گرايي اولين اهرم فشار است. هرچند تخصص فرد در آموزش و پرورش بيشتر شود. به همان اندازه به حوزه”نسبتا” محدودتري از دانش وابسته مي شود. امروز هيچ كس نمي تواند مساله صلاحيت را رد كند. اما وقتي مساله صلاحيت در يك حوزه خاص به مفهوم كور شدن شخص درباره همه چيز ديگر كه خارج از حوزه صلاحيت است(مثل تخصصي در مورد اشعار عاشقانه عهد عتيق ويكتوريا مي شود)، در اين صورت فرهنگ عمومي شخص در فرهنگ حاكم حل مي شود. اين نوع صلاحيت به بهايي كه مي پردازيم نمي ارزد. براي مثال در مورد ادبيات كه مورد نظر خاص من است، تخصص گرايي به مفهوم افزايش تكنيك شكل گرايانه است و حوزه تاريخي كه تجربيات واقعي شكل يابي كار ادبي در آن قرار داردروز به روز كمرنگ تر مي شود. تخصص گرايي در حوزه ادبي به مفهوم كور شدن درباره تلاش اوليه جهت ساختمان هنر و دانش است، در نتيجه شما به عنوان يك متخصص ادبي نمي توانيد درباره هنر و دانش به عنوان نظريات قطعي متعهدانه و منظم صحبت كنيد، بلكه تنها مي توانيد در اين زمينه ها به عنوان تئوري ها و روش شناسي هاي مجهول اظهار نظر كنيد. در حقيقت داشتن تخصص در ادبيات به مفهوم كور شدن درباره تاريخ و موزيك، سياست و….. است و در نهايت به عنوان روشنفكر متخصص در ادبيات شما مجبور به پذيرش و اطاعت از چيزي هستيد كه به اصطلاح رهبران اجازه مي دهند. تخصص گرايي، احساس هيجان و كشفيات را در شما از ميان مي برد. هر دوي اين مسائل(احساس هيجان و كشفيات) در حركت روشنفكر تاثير غيرقابل بحثي دارد. در انتها من همواره احساس مي كنم، تخصص گرايي شخص را تنبل مي كند به گونه اي كه شما كاري را انجام مي دهيد كه ديگران از شما مي خواهند، چون اين مساله در تخصص شماست. اگر تخصص گرايي نوعي ابزار فشار است كه در همه سيستم هاي تعليم و تربيت وجود دارد، صاحب نظر بودن و آئين خاص تعيين”صاحب نظران” اهرم فشار مهمتري(دومين اهرم فشار) در دوره پس از جنگ است. براي تبديل شدن به يك صاحب نظر شما بايد توسط مقامات حاكمه تاييد شويد. آن ها شما را راهنمايي مي كنند كه درباره اصلاح زبان، احترام به حقوق حاكمان، اطاعت از قوانين كشور و…. صحبت كنيد. اين مساله به خصوص هنگامي صحت دارد كه احساسات عمومي و يا حوزه هاي خاصي از علوم كه سودآوري را افزايش مي دهند در معرض خطر قرار دارند. جديدا بحث هاي زيادي درباره مساله اي به نام”اصلاحات سياسي” وجود داشت. اين يك عبارت مودبانه بود كه به آكادميسين هاي انسان گرا اطلاق مي شد و بارها گفته مي شد كه آنان مستقلانه فكر نمي كنند بلكه مطابق معيارهايي كه به وسيله عوامفريبي هاي چپگرايان به وجود آمده، فكر مي كنند. اين معيارهاي عوامفريبانه عبارت از واكنش نشان دادن در برابر”شهوتراني”، “نژاد پرستي” و چيزهايي شبيه به آن بود. در حالي كه بايد به مردم اجازه داده شود كه در هر مسيري كه مي خواهند حركت كنند. حقيقت آن است كه چنين مبارزه اي اساسا به وسيله محافظه كاران مختلف و ساير مبارزان طرفدار ارزش هاي خانواده!! سازماندهي شده بود. در عين حال بعضي مسائلي كه آنان به عنوان اصلاحات سياسي مطرح مي كردند و به خصوص وقتي كه بدون فكر از اصطلاحات خاص خود استفاده مي كردند، مجموعا با مبارزه آنان و اصلاحات سياسي كه در مورد مسايل نظامي، امنيت ملي و سياست هاي خارجي و اقتصادي مطرح مي كردند، تناسب داشت. براي مثال در طي سال هاي پس از جنگ دوم كه اتحاد جاهير شوروي موضوع بحث بود، شما بايد بدون ترديد مسايل جنگ سرد را مي پذيرفتيد. قبول شيطان بودن اتحاد جماهير شوروي ضروري بود. حتي براي دوره اي طولاني بين دهه هاي 70- 1940 ايده دولتمردان آمريكايي اين بود كه آزادي در حهان سوم به مفهوم ساده رهايي از كمونيسم است. اين مساله بدون چون و چرا پذيرفته شده بود و در كنار اين مساله توجه دانشمندان علوم روانشناسي، انسان شناسي، اقتصاد دانان و سياسيون كاملا به اين مساله جلب شده بود. و چنين مطرح مي كردند كه”توسعه” يك مساله غيرايدئولوژيك است و ضرورتا از غرب مي آيد و همراه با توسعه حركت به سمت مدرنيزاسيون، ضد كمونيست بودن و طرفداري از رهبران سياسي اي كه با ايالات متحده هماهنگ هستند، ضروري است. براي ايالات متحده و متحدين او نظير بريتانيا و فرانسه، اين نظريات درباره دفاع ملي غالبا به مفهوم تعقيب سياست هاي امپرياليستي بود. به طوري كه مقابله با شورش ها و جنگ ها در برابر جنبش هاي آزادي بخش(كه البته اغلب آن ها به نظر مي رسيد كه تمايل به شوروي دارند.) مصائب فزاينده اي(شبيه ويتنام) به وجود آورد و حمايت غير مستقيم از تهاجم ها و قتل عام ها(نظير آن چه كه به وسيله متحدين غرب در اندونزي، السالوادور و اسرائيل به وجود آمد.) همچنين حمايت از رژيم هايي با اقتصادي در هم ريخته عجيب و غريب همانند سوريه و عراق نتيجه اين سياست امپرياليستي بود. در برابر مخالفت با اين همه مسائل، مداخله كارشناسانه براي كنترل هيجانات ملي بايد برنامه ريزي شود. به عنوان مثال، اگر شما يك كارشناس سياسي آموزش ديده در سيستم دانشگاهي ايالات متحده نباشيد و در نتيجه احترامي براي تئوري توسعه و امنيت ملي ايالات متحده قائل نباشيد، كسي به حرف شما گوش نمي دهد و به شما اجازه صحبت داده نمي شود. بلكه بر اين مبنا كه شما كارشناس نيستيد، با شما مقابله مي كنند. ارائه نظر كارشناسانه كمتر به صورت قطعي و صريح است. بعضي از منابعي كه به وسيله نام چامسكي در جريان جنگ ويتنام ارائه شد، دقيقتر و بهتر از نوشته هاي كارشناسان ديگر همزمان با آن بود. در حقيقت چامسكي در وراي تشريفات ميهن پرستانه حركت مي كرد.(تشريفاتي كه معنايش آن بود كه”ما” براي كمك به متحدينمان مي رويم يا آن كه”ما” از آزادي در برابر گسترش نفوذ مسكو و پكن دفاع مي كنيم) تشريفاتي كه بيانگر انگيزه هاي واقعي رفتار حاكم بر ايالات متحده بود. كارشناساني كه مي خواهند مورد مشورت بخش دولتي قرار گيرند و يا براي شركت هاي بزرگ كار كنند، به طور كلي تمايل به صحبت درباره مسائلي شبيه به ويتنام ندارند. چامسكي داستاني را بيان مي كند كه چگونه به عنوان يك زبان شناس به وسيله رياضي دانان دعوت شد كه درباره تئوري هايش صحبت كند و اين كه چگونه علي رغم عدم آشنايي اش به زبان ويژه رياضي مورد توجه واقع شد. اما هنگامي كه او سعي مي كند سياست خارجي ايالات متحده را از نقطه نظر يك مخالف بيان كند، كارشناسان شناخته شده در سياست خارجي سعي در رد نظرات او دارند. با اين عنوان كه او در سياست خارجي فاقد مهارت و ديد كارشناسانه است، بعضي صحبت هاي او تكذيب مي شود. درست آن چيزهايي كه او خارج از باور عامه و معيارهاي حاكم بيان مي كند. سومين اهرم فشار حرفه اي گرايي و ضرورت حركت تمام و كمال به سمت قدرت و حاكميت در ميان هواداران آن است. حركت نيازمندانه اي كه مربوط به امتيازات ويژه و استخدام مستقيم از جانب دولت مي شود. در ايالات متحده مساله امنيت ملي، جهت تحقيقات آكادميك را در دوران جنگ سرد با شوروي براي كسب برتري بر جهان تعيين مي كرد. همين وضعيت نيز در اتحاد شوروي به وجود آمد. اما در غرب هيچ كس درباره آزادي تحقيق ترديد نداشت. امروز ما مي دانيم كه بخش دولتي و دفاع در كشور ايالات متحده بيش از هر جاي ديگري براي تحقيقات درباره علوم و تكنولوژي پول پرداخته اند. مقدم بر همه مراكز MLT و دانشگاه اكسفورد قرار داشتند كه بيشترين مبالغ را در طي چند دهه دريافت كرده اند. علاوه بر آن در طي همان دوره، دانشگاه علوم اجتماعي و حتي بخش هاي علوم انساني توسط حكومت جهت همان برنامه ها تاسيس شدند. چنين مسائلي در همه جوامع به وقوع پيوست.(يعني تربيت روان شناس، جامعه شناس، متخصص علوم انساني در جهت حفظ و تداوم حاكميت هاي موجود). اما در ايالات متحده بيش از ساير كشورها بود. تحقيقات زيادي درباره عمليات ضد چريكي براي حمايت از سياست هاي جهان سومي در جنوب شرقي آسيا ، آمريكاي لاتين و خاورميانه انجام گرفت. تحقيقات مستقيما شامل فعاليت هاي پنهاني، خرابكاري و جنگ هاي نامنظم بود. مسائل حقوقي و اخلاقي به كنار گذارده شد زيرا عمليات مقابله مي بايد انجام مي گرفت.(اين تحقيقات شامل پروژه هاي افتضاح آميز”كاملوت” نيز مي شد. كه به وسيله دانشمندان علوم اجتماعي در سال 1964 براي ارتش انجام گرفت و شامل از هم پاشيدن جوامع مختلف در سراسر جهان و همچنين چگونگي جلوگيري از نابودي حكوكت هاي در حال فروپاشي بود.) همه مسئله اين نبود. تمركز قدرت در جامعه شهرنشين آمريكا به دست احزاب جمهوري خواه و دموكرات، حفظ صنايع و يا منافع خاص تحميلي به وسيله تبليغات همانند آن چه كه وسيله صنايع نظامي، نفتي، شركت هاي دخانيات انجام مي گرفت و همچنين شركت هاي بزرگي همانند تاسيسات راكفلر، فورد و ملون به وجود آمده بود و همه و همه كارشناسان آكادميك را استخدام كرده تا برنامه هاي تجاري را همانند برنامه هاي سياسي سازمان دهند. البته اين مسائل قسمتي از برنامه هاي عادي در سيستم بازار آزاد است و در سراسر اروپا و شرق در جريان است. تشويق ها و بورسيه هاي مراكز علمي، مرخصي هاي اضافه، اعانه نشريات و پيشرفت هاي حرفه اي و ساير مسائل همران با آن است. كه اهرم هاي قوي اي در جهت هدايت افكار روشنفكران است. چهارمين اهرم فشار آن است كه هر چيزي در مورد سيستم مشخص است و همان طور كه گفتيم مسائل بايد بر طبق استانداردهاي مورد نياز بازار و رقابتي باشد كه حاكم بر جوامع آزاد و دموكرات سرمايه داري پيشرفته است. در حالي كه ما وقت زيادي را صرف نگراني درباره محدوديت هاي فكري و آزادي روشنفكر در حكومت هاي ديكتاتوري مي كنيم. اما درباره خطراتي كه يك روشنفكر را جهت هماهنگي با حكومت به وسيله پاداش تهديد مي كند، فكر نمي كنيم. پاداشي كه روشنفكر را مجبور به همنوايي با معيارهاي حاكم مي كند. در حقيقت شريك شدن در چيزي است كه علم تعيين نكرده بلكه حكومت تعيين كرده است. به صورتي كه تحقيق و معتبر بودن آن هنگامي تاييد مي شود كه موجب به دست آوردن سهم بيشتري از بازار شود. به زبان ديگر فضاي موجود براي فرد روشنفكر و ابزار عقايد او براي طرح سوالات و مقابله با علل يك جنگ يا گسترش يك برنامه اجتماعي كه پاداش ها و ارمغان هايي را به همراه دارد، به گونه اي غم انگيز به حالت صد سال پيش از اين در آمده است. حالتي كه استفان دولوس در باره آن چنين گفت:”به عنوان يك روشنفكر وظيفه او خدمت به هيچ قدرت و حكومتي به طور كلي نيست.” امروزه به رغم آن كه من از نظر احساسي اين مطلب را قبول دارم، اما نمي خواهم بگويم كه مساله دقيقا همانند صد سال پيش است. ما بايد زمان موجود را در نظر بگيريم. در آن زمان دانشگاه ها آنقدر بزرگ نبودند و فرصت هايي را كه اكنون در اختيار روشنفكران مي گذارند، زياد نبود. به نظر من دانشگاه هاي غربي به خصوص در آمريكا، هنوز مي توانند براي روشنفكران فضايي نسبتا مناسب را براي ارائه نظرات و تحقيقات خود فراهم كنند. هرچند اين فضا، فشارها و تنگاناهاي جديدي را با خود به همراه دارد. بنابراين مساله مهم براي روشنفكر آن است كه تلاش كند تا از حرفه اي گرايي مدرن خلاص شود. حرفه اي گرايي اي كه من آن را توصيف كردم. البته اين رهايي به معني فرار از آن و يا ناديه گرفتن تاثيرات آن نيست. بلكه به مفهوم ارائه ارزش ها و معيارهاي متفاوت است. اين همان چيزي است كه من آن را تحت نام”آماتوريسم” ارائه مي دهم. كه از نظر ادبي به معني فعاليتي است كه محرك آن عشق و علاقه است و نه منافع مادي و خودپسندي هاي حرفه اي. روشنفكر امروز بايد يك آما تور (آزاد) باشد، عضو متعهد و متفكر يك جامعه باشد، كسي باشد كه رشد ارزش هاي اخلاقي را در مركز فعاليت هاي حرفه اي و تكنيكي موجود در كشورش و حكومتش قراردهد. و همچنين ارتباط متقابل ميان شهروندان و ارتباژط با ساير كشورها را مد نظر داشته باشد . علاوه بر آن روحيه روشنفكر به عنوان آماتور امكان ورود به فعاليت هاي حرفه اي و تغيير معيارها را فراهم مي كند. معيارهايي كه بعضا بسيار ارزنده و پويا هستند و ميتوان آن ها را چنين برشمرد.: براي انجام هر كاري شخص بايد ابتدا از خود سوال كند كه چرا آن كار را انجام مي دهد چه كسي از آن سود مي برد چگونه انجام آن با برنامه شخصي و افكار اساسي او ارتباط دارد؟ . هر روشنفكري مخاطبان و حوزه نفوذ خاص خود را دارد. اگر آن مخاطبان راضي هستند پس بايد آنان را شاد نگه داشت و اگر ناراضي هستند پس بايد آنان را به حركت مخالفت آميز دعوت كرد و آنان را به حركتي بزرگ جهت مشاركت در جامعه اي دموكراتيك فرا خواند. در هر حال در كنار قدرت و حكومت بودن و رابطه با آن براي روشنفكر چيزي به ارمغان نمي آورد .بستگي دارد كه روشنفكر قدرت و حكومت را چگونه معرفي مي كند. آيا به عنوان يك متخصص متوقع از حكومت ها يا به عنوان يك محقق آماتور بي پاداش؟

سخنرانی مهدی اصلانی در مراسم یادمان ونکوور

به مناسبت درگذشت امام جمعه شمیرانات: حجت‌الاسلام محسن دعاگو، امام جمعه، بازجو، شکنجه‌گر و فرمانده کمیته

به مناسبت درگذشت امام جمعه شمیرانات: حجت‌الاسلام محسن دعاگو، امام جمعه، بازجو، شکنجه‌گر و فرمانده کمیته
ایرج مصداقی

حجت‌الاسلام دعاگو روز ۲۹ شهریور ۱۳۹۳ درگذشت. مقاله‌ی ایرج مصداقی راجع به او را دوباره انتشار می‌دهیم:


محسن دعاگو در سال ۱۳۳۱ در بخش فیض‏آباد محولات، از توابع تربت حیدریه، به دنیا آمد. زمانى كه هفت ساله بود، همراه خانواده‏ به تربت حیدریه كوچ کرد و در بدو ورود به تحصیلات حوزوی روی آورد و سپس در مشهد آن را ادامه داد و مدتی نیز شاگرد خامنه‌ای بود. دعاگو بازداشت کوتاه مدتی در سال ۵۰ داشت و در سال ۵۵ توسط ساواک دستگیر و تا آذرماه ۵۷ در زندان بود. وی طی این سال‌ها در روستاهای دورافتاده منبر می‌رفت و از وضعیت مالی بسیار بدی برخوردار بود. وی در مورد محل زندگی و نوع غذای خود در سال ۵۱ می‌نویسد:
 
«دو اتاق اجاره كردیم. اتاق قدیمى وضع بدى داشت. پشت بام این اتاق از كاه و گل بود وقتى باران مى‏آمد از سقف آن آب جارى مى‏شد، ظرف هایى در زیر محل ریزش آب مى‏گذاشتیم... از نظر مالى خیلى تحت فشار بودیم، بسیارى از مواقع با مقدارى آرد، شكر و روغن غذایى درست مى‏كردیم به اسم اشكنه و بعد نان را خرد مى‏كردیم و داخل آن مى‏ریختیم و مى‏خوردیم»
 
او در سایه‌ی نظام جمهوری اسلامی در حالی که از هیچ تخصصی برخوردار نیست صاحب میلیاردها تومان ثروت شده است.
دعاگو آنقدر در مورد شکنجه‌هایی که در ساواک شده لاف و گزاف می‌گوید که انسان تعجب می‌کند از این همه استعداد در دروغگویی.
وی که پس از انقلاب به بازجو و شکنجه‌گری قهار تبدیل شد در مورد استفاده‌ی ساواک از دستگاه آپولو برای شکنجه‌اش گفته ‌است در حالی که شکی نیست به عمراش چنین دستگاهی را ندیده‌ است.
 
دعاگو پس از پیروزی انقلاب ضد سلطنتی به حزب جمهوری اسلامی که برای قبضه‌ی قدرت تأسیس شده بود پیوست و به عضویت شورای مرکزی این حزب درآمد و مسئولیت واحد ایدئولوژی آن را پذیرفت.
دعاگو در سال ۱۳۶۰ در حالی که به حکم خمینی، امام جمعه شمیرانات (رودبار و قصران) و دبیر شوراى ائمه‏ى جمعه‏ى استان تهران بود با نام مستعار محمد جواد سلامتی مسئولیت شعبه‌ی ۱۲ اوین را به عهده گرفت و در سال ۱۳۶۱ در زمانی که پست قضایی داشت به معاونت پرورشی نیروی انسانی وزارت آموزش و پرورش انتخاب شد که خود نقض قانون اساسی مبنی بر تفکیک قوا است. وی در آن دوره از سوی هیئت دولت و میرحسین موسوی به نمایندگی قوه‏ى مجریه در سازمان صدا و سیما‏ انتخاب شد و هر بار مأموریت او تمدید شد.(۱) ظاهراً از آن‌جایی که بازجویی و شکنجه‌گری را «فی‌سبیل‌الله» انجام می‌داد شغل و پست قضایی محسوب نمی‌شد.
 
 
بعید می‌دانم در هیچ‌کجای دیگر دنیا یک شکنجه‌گر همزمان «معاون پرورشی» آموزش و پرورش هم باشد و با مقوله‌ی تعلیم و تربیت کودکان و نوجوانان کشور رابطه داشته باشد. این هم از معجزات «دولت امام زمان» است.
 
وی در مورد چگونگی اشتغالش در اوین و تصدی امر شکنجه‌گری می‌گوید:‌
«بعد از جریان شهادت آقاى دكتر بهشتى و حوادثى كه به دنبال آن پیش آمد، من خیلى ناراحت بودم. در آن زمان به آقاى لاجوردى، كه عضو شوراى مركزى حزب جمهورى و هم‏چنین دادستان انقلاب بود، گفتم كه آمادگى دارم تا براى خدا در دادگاه انقلاب با شما همكارى كنم و در اداره‏ى كار و رسیدگى به پرونده‏ها كمك و یاورتان باشم. آقاى لاجوردى از پیشنهادم استقبال كرد. تقریباً تمامى زندانیان ضدانقلاب تهران در زندان اوین مستقر بودند. آقاى لاجوردى مسئولیت شعبه‏ى ۱۲ دادسراى انقلاب اسلامى تهران را به من داد. »
 
چنانچه‌ از اعترافات دعاگو بر‌می‌آید در سیاه‌ترین سال‌های میهن‌مان تنها بر اساس ابراز تمایل و «اعلام آمادگی»، و انباشته بودن از حس کینه‌جویی و انتقام‌گیری، فرد به شغل بازجویی و شکنجه‌گری مشغول می‌شد و به استخدام دستگاه قضایی در می‌آمد. 
 
دعاگو که سربازجو و سرشکنجه‌گر اوین بود به اعتراف خودش سه بازجو و شکنجه‌گر زیر نظر او مشغول به کار بودند. وی در مورد محافظان‌اش و اقداماتی که در شعبه‌ی ۱۲ اوین انجام داده می‌گوید:‌
 
«در آن زمان سه محافظ داشتم، محافظان من از افراد متدین و با انگیزه‏اى بودند كه در سپاه پاسداران آموزش دیده بودند. محافظان و راننده‏ى من آقایان كاظم مهدى‏زاده، زمردیان و اشرف بودند كه اعضاى تیم بازداشت‏كننده را تشكیل مى‏دادند و در ضمن كارهاى مقدماتى و زمینه‏سازى براى بازجویى را برعهده داشتند. این شعبه هم‏زمان با ورود من تأسیس شد. ما كار شناسایى را انجام مى‏دادیم، پس از آن من حكم بازداشت را صادر مى‏كردم و اعضاى تیم بازداشت نیمه شب كار عملیات و دستگیرى را انجام مى‏دادند. حدود 170 نفر از شاخه‏ى كارگرى سازمان مجاهدین خلق (تقریباً تمام آن‏ها) را دستگیر كردیم. شاخه‏ى كارگرى سازمان مجاهدین بیشتر در تهران متمركز بود. البته اعضاى آن را بیشتر افراد شهرستانى تشكیل مى‏دادند. بیشترین دستگیرى‏ها در تهران انجام مى‏شد؛ ولى اگر در شهرستان هم كسانى شناسایى مى‏شدند، آن‏ها را دستگیر كرده، در تهران به ما تحویل مى‏دادند.»
 
منظور دعاگو از «كارهاى مقدماتى و زمینه‏سازى براى بازجویى» همان شکنجه است که فرد پس از تحمل آن آماده‌ی بازجویی و پاسخ به سؤالات می‌شود.
امام جمعه و جماعت رژیم به منظور ایجاد رعب و وحشت در جامعه و گرفتن خواب از چشمان و آرامش خیال از مردم، حکم حمله و یورش به خانه‌ها را در نیمه‌های شب صادر و نسبت به دستگیری مخالفان اقدام می‌کرده است.
برای شناخت قسی‌القلبی و بیرحمی او به برخوردی که با سیف‌الله کاظمیان یکی از کسانی که در دوران شاه مدت‌ها با او هم بند و هم سلول بوده توجه کنید. وی در مورد کاظمیان که توسط او شکنجه و بازجویی شده بود می‌گوید:‌
«یكى از افرادى كه به پرونده‏اش رسیدگى كردم و در اواخر كار مرا شناخت، سیف‏الله كاظمیان بود. او یكبار گفت: «فكر مى‏كنم فلانى باشى.» من پرونده‏ى او را به طور ویژه خواستم، چون در جریان فعالیت‏هاى سیف‏الله كاظمیان بودم. خودم مراحل بازجویى، تكمیل پرونده و محاكمه‏ى او را انجام دادم.»
 
محسن دعاگو مدعی است که در مقام بازجو در محاکمه‌ی کاظمیان نیز دخالت داشته است. امروز همین افراد از دخالت بازجویان وزرات اطلاعات در دستگاه قضایی و شعبات دادگاه می‌نالند!
 
سیف‌الله کاظمیان یکی از بازاریان جزء در تهران و هوادار مجاهدین بود که از سوی این سازمان کاندیدای نمایندگی مجلس شورای اسلامی از مازندران شده بود. وی در سال ۶۱ دستگیر و در زیر فشار شکنجه شکست و به همکاری با بازجویان پرداخت. وی پس از آن که از یک مرخصی یکماهه به زندان بازگشت در تاریخ ۵ اردیبهشت ۱۳۶۴ در دوران علی رازینی به جوخه‌ی اعدام سپرده شد.
کاظمیان در دوران شاه یکی از سمپات‌های مرتضی صمدیه لباف بود که در جریان ضربات متوالی به مجاهدین در سال ۵۴ دستگیر و در زندان با دعاگو آشنا شد.
 
دعاگو در مورد نحوه‌ی کارش در شعبه‌ی بازجویی می‌گوید:‌
«در آن روزها من و افراد تیم به طور شبانه‏روزى كار مى‏كردیم، خواب و استراحت نداشتیم. اگر خیلى خسته بودیم، در داخل شعبه نیم ساعتى استراحت مى‏كردیم. گاهى عملیات ساعت سه و نیم بامداد انجام مى‏شد؛ چون بعضى از قرارهاى مجاهدین در آن ساعت تعیین شده بود. براى مثال ما یك نفر را دستگیر مى‏كردیم و او به ما مى‏گفت كه ساعت چهار صبح در فلان جا قرار دارم. تیم ما باید ساعت چهار صبح عملیات خود را شروع مى‏كرد تا كار دستگیرى و گاهى بازرسى خانه‏ى تیمى، گردآورى اسناد، مدارك، اسلحه، نارنجك و فشنگ را انجام دهد. در آن مقطع به دلیل شوكى كه در اثر شهادت دكتر بهشتى به من وارد شده بود، وارد عمل شدم و هدفم از این كار خشكاندن ریشه‏ى سازمان مجاهدین خلق بود. فشارهایى كه ما از داخل كشور بر این سازمان وارد آوردیم، آن‏ها را ناچار به فرار ساخت.»
 
تردیدی نیست که در ساعت سه و نیم صبح هیچ عاقلی قرار تشکیلاتی اجرا نمی‌کند و او برای توجیه حمله به خانه‌های مردم چنین دروغی را سرهم می‌کند. بازجویان به محض این که از وجود خانه‌ی تیمی مطلع می‌شدند به آن حمله می‌کردند فرقی نمی‌کرد روز باشد یا شب. تنها پایگاه‌ موسی خیابانی در ۱۹ بهمن ۶۰ و پایگاه‌محمد  ضابطی و دیگر پایگاه‌هایی که در ۱۲ اردیبهشت ۶۱ مورد حمله قرار گرفتند از قبل تحت نظر بودند و حمله به این پایگاه‌ها‌ هم صبح عملیات آغاز شد و نه نیمه‌‌های شب. 
 
وی در مورد شکنجه و آزار و اذیت زندانیان که خبرش به مجلس شورای اسلامی هم رسیده و موجبات نگرانی آن‌ها را فراهم کرده بود می‌گوید:‌
 
«گاه بعضى از دوستان ناشى ما از مجلس شوراى اسلامى به داخل زندان مى‏آمدند و مى‏گفتند، آقا مبادا یك وقت كسى را شكنجه كنید. ما شبانه‏روز زحمت مى‏كشیدیم تا این جریان را متلاشى كنیم؛ ولى هر چند مدت یك بار عده‏اى وارد زندان مى‏شدند و با پرسش‏هاى ویژه‏اى از مسئولین، كادر قضایى و زندانیان منافق را امیدوار مى‏كردند. روزى آقاى اسدالله بیات با یك نفر همراه به زندان آمد و گفت: «نكند این‏ها را بزنید تا اطلاعات بگیرید، به ما شكایت شده كه شما این‏جا زندانى‏ها را كتك مى‏زنید.» در جواب ایشان گفتم: «ما وظیفه‏ى شرعى خودمان را مى‏دانیم و كار خلاف شرع نمى‏كنیم، شما خیالتان راحت باشد.» حقیقت این بود؛ تصمیم من این بود كه تا مرحله‏ى ریشه‏كن شدن جریان نفاق در ایران پیش بروم.»
 
البته شکنجه تا مرگ و تقطیع و ... جزو «وظایف شرعی» آقایان بود و قطعاً «خلاف شرع» که همانا برخورداری از رأفت و عطوفت بود در امثال دعاگو راهی نداشت. «ریشه‏كن شدن جریان نفاق» بخوبی هدف و نیت امثال دعاگو را می‌رساند و این که برای تحقق آن در سال‌های اولیه دهه‌ی ۶۰ چه جنایات عظیمی را بیرحمانه در کشور مرتکب شدند. کسانی که پشت سر این فرد نماز می‌خوانند بایستی بدانند دستان او چه جان‌هایی را گرفته و چه بدن‌هایی را زیر شکنجه‌های وحشیانه له و لورده کرده است. آن‌ها به محض آگاهی از این امر در جنایات او سهیم هستند. جنایاتی که در اوین اتفاق می‌افتاد موجب نگرانی نمایندگان مجلس رژیم هم شده بود.
موضوع نگرانی نمایندگان مجلس که دعاگو مطرح می‌کند بر می‌گشت به دیالیز شدن و مرگ حسن بهروزیه نماینده‌ی منتخب اما رد صلاحیت‌شده‌ی کلیبر در مجلس شورای اسلامی که پس از دستگیری در اوین فوت کرد. (۲) البته پیش از او در هفت آبان‌ماه ۶۰ آیت‌الله حسن لاهوتی اولین نماینده‌ی خمینی در سپاه  پاسداران و  پدر داماد‌های رفسنجانی، اولین امام جمعه رشت که نماینده مجلس از این شهر هم بود در اوین با سم به قتل رسیده بود. (۳) همان موقع غفور صادقی گیوی نماینده خلخال و برادر کوچکتر صادق خلخالی هم که نماینده‌ی مجلس از خلخال و گیوی بود دستگیر و در اوین زندانی شده بود. (۴) همچنین احمد غضنفرپور نماینده نماينده لنجان استان اصفهان (۵) دستگیر و زیر شکنجه به همکاری با رژیم پرداخته بود. پیش‌تر ابوالفضل قاسمی رهبر حزب ایران نماینده‌‌‌ی منتخب درگز دستگیر و به حبس ابد محکوم شده بود. (۶) مجلس شورای ملی که هنوز نامش اسلامی نشده بود و در سیطره‌ی حزب جمهوری اسلامی بود اعتبارنامه‌ی او را تصویب نکرد. اتحادیه‌ی بین‌المجالس پیگیر پرونده‌شان بود و از رژیم در این مورد توضیح خواسته بود. البته در سال ۶۲ هم سرگن بیت‌اوشانا نماینده‌ی آشوری‌ها و رئیس کمیسیون بهداری مجلس در ارتباط با حزب توده دستگیر ولی به سرعت آزاد شد.
ظاهراً هیأتی هم که خمینی و مجلس شورای اسلامی در شهریورماه ۱۳۶۱برای بررسی وضعیت زندان اوین مرکب از هادی خامنه‌ای، سیدمحمود دعایی و محمدعلی هادی نجف‌آبادی تعیین کرده بودند از همین‌جا ناشی می‌شد.
 
جفنگ گویی یکی از ویژگی‌های اصلی خاطره‌نویسان رژیم و به ویژه مسئولان دادستانی اوین است. دعاگو نیز از این خصیصه مستثنی نیست. او در مورد لو رفتن پایگاهی که موسی خیابانی و اشرف ربیعی در آن‌جا کشته شدند داستان مضحکی را سرهم کرده که هیچ‌جای آن با واقعیت نمی‌خواند:
 
«پس از ماجراى سخنرانى بنى‏صدر و شهادت دكتر بهشتى، آن‏ها در نزدیكى‏هاى كمیته‏ى سعدآباد خانه‏اى تیمى تشكیل دادند. این خانه، خانه‏اى معمولى بود كه در آن انواع كمپوت‏ها و كنسروها و كلیه‏ى خواروبار را براى مدت شش ماه تهیه كرده بودند. لباس‏هاى بسیار زیبا و گران‏قیمتى آن‏جا بود، سلاح‏ها در محل خاصى جاسازى و نگهدارى مى‏شد. دو اتومبیل پژوى سفید درست مثل هم در این خانه بود كه دو فرد شبیه به هم سوار پژوها مى‏شدند و در خیابان حركت مى‏كردند. یكى از این اتومبیل‏هاى پژو مخصوص موسى خیابانى بود و اتومبیل دیگر را بدل او سوار مى‏شد. آن‏ها اتومبیل‏ها را با هم از پاركینگ بیرون مى‏آوردند. بدل موسى خیابانى به محض این‏كه متوجه خطرى مى‏شد، به كمك بى‏سیم با او ارتباط برقرار مى‏كرد و وى را فرارى مى‏داد و خود به جاى موسى خیابانى قرار مى‏گرفت، بدین‏ترتیب مأموران به اشتباه او را تعقیب مى‏كردند. پلاك این دو اتومبیل با یك شماره و راننده‏ها شبیه به هم بودند. ... دقیق یادم نیست خانه‏ى‏تیمى موسى خیابانى چگونه كشف شد، فكر مى‏كنم از رفت و آمدهاى مشكوكى كه به این خانه مى‏شد آن را شناسایى كرده باشند. خانه‏ى تیمى متعلق به اعضاى سازمان نبود، بلكه آن را اجاره كرده بودند. ظاهر زندگى آن‏ها بسیارى عادى و طبیعى بود و ترددها و رفت و آمدهاى معمولى داشتند. به هر حال كمیته اطراف خانه‏ى تیمى را محاصره كرد. پس از درگیرى، 17 جنازه در خانه دیدم كه اكثر آن‏ها مرد و تعدادى از آنان زن بودند. جنازه‏ى اشرف ربیعى - همسر رجوى - موسى خیابانى، بدل موسى خیابانى و افراد دیگر از آن جمله بودند. یكى از افراد كمیته‏ى سعدآباد كه براى نجات جان فرزند مسعود رجوى به داخل خانه رفته بود، به ضرب گلوله‏ى منافقین شهید شد. تنها فرزند سه ساله‏ى مسعود رجوى جان سالم از مهلكه به در برد. فرماندهى كل عملیات با آقاى داوود روزبهانى بود.»
تقریباً هرآن‌چه راجع به خانه‌ی مذکور، جای سلاح‌ها و لباس‌های زیبا و گرانقیمت و غذای تهیه شده برای شش‌ماه و ... می‌گوید لاطائلات است. در خانه‌ی مزبور تنها یک ماشین پژو بود و موسی خیابانی بدلی نداشت. جدای از اطلاعات شخصی‌‌ام، خانه‌ی خیابان زعفرانیه اجاره‌ای بود و اشیاء به دست آمده در آن، در فیلمی که رژیم تهیه کرده و لاجوردی دروغی نبود که در آن بر زبان نیاورد نشان می‌دهد که ادعاهای دعاگو واقعی نیست.
 
عکس کلیه کسانی که در درگیری ۱۹ بهمن ۱۳۶۰ کشته شدند، موجود است، هیچ‌یک کوچکترین شباهتی به موسی خیابانی ندارند. من در همان ساعات اولیه کلیه‌ی جنازه‌ها را از نزدیک در زیرزمین ۲۰۹ اوین دیدم کسی که کمترین شباهتی به خیابانی داشته باشد در میان اجساد نبود.
این‌ دروغی بود که لاجوردی در سال ۶۰ تولید کرد و بقیه نیز آن را تکرار کردند؛ حتی بعدها زندانیانی که خاطره نوشتند نیز از بر‌اساس شنیده‌هایشان به موضوع فوق اشاره کردند و از مشاهده‌ی جسد بدل موسی خیابانی هم خاطره تعریف کردند. در مورد نحوه‌ی تعقیب و مراقبت موسی خیابانی و بدل‌اش در خیابان‌ها هم دروغ می‌گوید. نیروهای رژیم هنگام حمله به پایگاه مزبور حتی نمی‌دانستند موسی خیابانی در آن‌جا حضور دارد. خیابانی ظاهراً بطور اضطراری شب قبل را در خانه‌ی مزبور که در زعفرانیه قرار داشت سپری کرده بود. در اوین بود که جنازه‌ی او مورد شناسایی قرار گرفت. فرزند مسعود رجوی یک ساله بود و هنوز نمی‌توانست به درستی راه برود. عکس و فیلم وی در بغل لاجوردی هم بخوبی بیانگر سن اوست.
 
 
وی در جای دیگر کتاب خاطراتش در مورد بازرگان و بنى صدر مى‏نویسد : «پس از پیروزى انقلاب ، كودتاهایى در ایران كشف شد. در كودتاى نوژه آقاى قطب‌زاده و شریعتمدارى نقش داشتند. در طى آن قرار بود رهبرى سیاسى - مذهبى به دست آیت‌الله شریعتمدارى باشد و تشكیلات ادارى كشور را به مجاهدین خلق ایران و امثال بنی صدر و سلطنت طلبان بسپارند و آمریكا هم بلافاصله از آنان حمایت كند.»
 
کودتای نوژه در سال ۵۹ قرار بود اجرا شود که شکست خورد. از جمله افراد و نیروهایی که در افشای آن نقش داشتند بنی صدر و مجاهدین بودند.
کودتای قطب زاده و شریعتمداری مربوط به سال ۶۱ بود و دستپخت مشترک محمدی‌ری شهری و حزب توده. این توطئه به منظور ضربه زدن به «لیبرال‌ها» توسط اتحاد جماهیر شوروی و حزب توده برنامه‌ریزی و توسط ری‌شهری اجرا شد و قطب‌زاده به خاطر جاه‌طلبی‌هایی که داشت در دام آن‌ها افتاد و با حیله‌ و نیرنگ آیت‌الله شریعتمداری رقیب اصلی خمینی را نیز به آن سنجاق کردند تا با حصر وی و خلع از مرجعیت خمینی را بیش از پیش یکه‌تاز و بدون رقیب کنند.
 
دعاگو یکی از حامیان سعید امامی و قاتلان ‌حرفه‌ای وزارت اطلاعات بود و در حالی که آن‌ها به صراحت به انجام قتل‌های زنجیره‌ای و احکام صادره از سوی مجتهدان رژیم اعتراف کرده بودند، برای انحراف افکار عمومی «عوامل دولت بازرگان و بنی‌صدر» را عامل قتل سعید امامی و قتل‌های زنجیره‌ای و «کودتای سیاسی» معرفی می‌کرد. به گزارش رادیو فردا از خطبه‌ی نماز جمعه‌‌ی او توجه کنید.
 
«امام جمعه شمیران از سعید امامی، عامل قتل‌های زنجیره‌ای به عنوان خدمتگذار بی پناهی نام می‌برد كه در بین نیروهای اطلاعاتی به بهره‌مندی از هوش سیاسی، دیانت و سلامت مشهور بوده و می‌افزاید او قربانی و همسر دیندار و پاكدامنش تا حد مرگ شكنجه شدند و در عوض اصلاح‌طلبان مجلس ششم برای فوت یك خبرنگار كانادایی ایرانی(زهرا کاظمی) كمیسیون ویژه برپا كردند و در فضای افكار عمومی به سوگش نشستند و هم اكنون به منظور فراموش شدن ماجرای غمبار قتل و شكنجه نیروهای اطلاعاتی به آرامی از كنار قتل‌های زنجیره‌ای می‌گذرند.
امام جمعه شمیران مرگ سعید امامی را فاجعه مصیبت باری می‌داند كه پس از انتخابات دوم خرداد سال 1376 روی داده و اصلاح طلبان با شعار اصلاحات و مردمسالاری می‌خواهند آن را به حافظه تاریخ بسپارند. امام جمعه شمیران خواهان مجازات عاملان قتل‌های زنجیره‌ای و شكنجه نیروهای اطلاعاتی شد و گفت: عواملی كه در دولت بازرگان و بنی صدر در صدد كودتا علیه نظام بودند پس از دوم خرداد با جذب استحاله شده‌های فرهنگی، منحرفان سیاسی، جاهلان مغرض و معاندان مفسد همه توانشان را در خط بحران سازی به كار انداختند و قتل‌های زنجیره‌ای را به انگیزه تخریب چهره نظام جمهوری اسلامی و نابودی سازمان اطلاعاتی و امنیتی كشور به كار انداختند. امام جمعه شمیران خواهان هماهنگی دستگاه قضایی با نیروهای نظامی و جلوگیری از گسترش ناامنی در جامعه شده است. امام جمعه شمیران در نمازجمعه، قتلهای زنجیره ای را كار اصلاح طلبان دانست و گفت: عواملی در دولت لیبرال و پس از آن در دولت بنی صدر به قصد بدنام كردن چهره نظام و كودتای سیاسی اقدام به قتل‌های زنجیره‌ای و نابودی سازمان‌های اطلاعاتی و امنیتی كردند و اكنون باید به اتهام آن قتلها و مرگ سعید امامی محاكمه و مجازات شوند. »
 
 
به خوبی می‌توان حدس زد کسی که در سال ۸۳ در ملاءعام و در خطبه‌ی نماز جمعه این گونه صریح و آشکار دروغ می‌گوید و برای کسانی که کوچکترین دستی در قدرت و به ویژه سرویس‌های امنیتی نداشتند پاپوش می‌دوزد و خواهان مجازات آن‌ها توسط دستگاه قضایی می‌شود در شعبه‌ی بازجویی و در حالی که از قدرت شکنجه و کابل و قپانی و ... برخوردار بود چه‌ها که نکرده است، چه دروغ‌هایی را که با زور شکنجه به افراد تحمیل نکرده و بر اساس آن چه بیگناهانی را که به جوخه‌ی اعدام نسپرده است.
 
دعاگو در جای دیگری با خدعه و نیرنگ «حجتیه» را به «نهضت آزادی»‌ وصل می‌‌کند:
«احتمال ارتباط حامیان حجتیه‌ای‌ها و نهضت آزادی هست هرچند که طراحان این دو جریان حتما با یکدیگر در ارتباطند زیرا هر دو طرح خارجی است. اینها مزدورانی‌اند که غالب‌شان متوجه نیستند در یک بستر عاملیت خارجی، دارند فعالیت می‌کنند.»
 
این‌ ادعاهای کذب در حالی مطرح می‌شود که آیت‌الله خزعلی از سرمداران حجتیه است و بسیاری از صاحب‌منصبان رژیم از علی‌اکبر پرورش گرفته تا ولایتی از فعالان آن بوده‌اند. «بنیاد الغدیر» در اختیار حجتیه است و از بودجه‌های دولتی و «بیت رهبری» استفاده می‌کند. محمود لولاچیان پدر عروس خامنه‌ای نبی حبیبی دبیرکل مؤتلفه و محمد نیازی رئیس تشکیلات قضایی نیروهای مسلح سابق و علیرضا افشار از فرماندهان سپاه و ... اعضای آن هستند. مصباح یزدی از مرتبطین انجمن حجتیه است. این تفکر، امروز از تریبون نماز‌جمعه و رسانه‌ها به تحمیق مردم پرداخته و آن‌ها را فریب می‌دهد اما در دهه‌ی ۶۰ که کابل و زنجیر از دستش نمی‌افتاد تلاش می‌کرد با فشار شکنجه اعترافات مورد نظر را بگیرد.
دروغگویی او حد و حصر ندارد. به گزارش خبرآنلاین او «حمله به بیوت علما در قم و تهران و برگزاری برخی راهپیمایی‏ها پس از نماز جمعه و سردادن شعارهای تند در آن را به انجمن حجتیه منصوب کرد.»
او همچنین نهضت آزادی و انجمن حجتیه را عامل تحریک و سرکوب مردم پس از کودتای ۸۸ نامید. در حالی که فرمان آن را خامنه‌ای در نماز جمعه اعلام کرده بود و فرماندهان سپاه و بسیج و نیروی انتظامی و ... علناً مردم را به سرکوب تهدید می‌کردند:
«متاسفانه همان طور که عده‌ای همسو با جریان نهضت آزادی می‌شوند عده‌ای هم با جریان حجتیه همراه می‌شوند و در خیابان‌ها راه می‌افتند و حرکت‌های افراطی انجام می‌دهند. از سوی دیگر انجمن حجتیه با تندوری‌های خود نیز در خدمت اثبات منطق ضد انقلاب درباره نظام جمهوری اسلامی هستند و تفکرات آنان را جا می‌اندازد.
 
دخالت دعاگو در امر سرکوب و بسط و گسترش اختناق تنها منحصر به بازجویی و شکنجه‌گری در اوین نیست. بلکه پس از آن که آیت‌الله مصطفی ملکی پیش‌نماز مسجد همت تجریش و فرمانده کمیته‌ انقلاب اسلامی شهرستان شمیران در مرداد ماه ۱۳۶۱ فوت کرد وی از سوی علی اکبر ناطق نوری وزیر کشور به این سمت گمارده شد. در دوران مذکور علی فلاحیان قائم مقام ناطق نوری و گرداننده اصلی کمیته‌ها بود. دعاگو در مورد چگونگی انتخابش به این پست می‌‌گوید:
 
«پس از مرحوم ملكى، آقاى ناطق، كه فرد مناسبى براى این مسئولیت نیافته بود، ابلاغ فرماندهى كمیته‏ى انقلاب اسلامى شهرستان شمیرانات را براى من صادر كرد. به ایشان گفتم براى من كه روحانى و امام جمعه‏ى این‏جا هستم خیلى مناسب نیست كه كسى را دستگیر كنم؛ ولى آقاى ناطق نورى به دلیل وضعیت خاصى كه در شهرستان شمیران حاكم بود، بر ضرورت این امر تأكید كرد و من با اصرار ایشان به ناچار پذیرفتم. از اوایل تشكیل كمیته‏هاى انقلاب اسلامى، كمیته‏ى شهرستان شمیرانات داراى پایگاه‏هاى مختلفى بود و در رأس هر پایگاه یك روحانى به عنوان مسئول قرار داشت. در پایگاه یكم (این پایگاه در منطقه‏ى جماران قرار داشت) امام جمارانى، پایگاه دوّم مرحوم شهید شاه‏آبادى و پایگاه سوم آقاى كروبى  و مسئولیت اداره‏ى پایگاه ششم را بنده برعهده داشتم. مرحوم آقاى حاج‏شیخ مصطفى ملكى نیز مسئولیت فرماندهى شهرستان شمیران را برعهده داشت. پایگاه ششم در لشكرك واقع شده بود، چون نماز جمعه هم در لشكرك اقامه مى‏شد، مسئولیت این پایگاه را نیز من برعهده داشتم. مسئولان پایگاه‏ها هفته‏اى یك بار دور هم جمع مى‏شدیم و راه‏كارهایى را براى حل مشكلات كمیته و اداره‏ى آن پیدا مى‏كردیم و همین سابقه موجب شد كه پس از مرحوم آقاى ملكى، مسئولیت اداره‏ى كمیته‏ى شهرستان به گرفتارى‏هاى كارى من اضافه شود.» (۷)
 
تزویر و ریا را ملاحظه کنید، آخوندی که در نیمه‌های شب با لباس مبدل به خانه‌ی مردم می‌ریخت و آن‌ها را دستگیر و روانه‌ی شکنجه‌گاه می‌کرد و خود مأمور شکنجه و آزار و اذیت آن‌ها بود چگونه مدعی می‌شود که «براى من كه روحانى و امام جمعه‏ى این‏جا هستم خیلى مناسب نیست كه كسى را دستگیر كنم»
 
فرق ریاست کمیته با ریاست شعبه‌ی بازجویی در این بود که در اولی مجبور بود با نام و عنوان خودش در کمیته و انظار عمومی حضور یافته و حکم دستگیری مردم را بدهد و در دومی در شعبه‌ی بازجویی با لباس شخصی و با اسم مستعار و دور از چشم مردم به شکنجه و کشتار می‌پرداخت و متهمان با چشم‌بند در حالی که کوچکترین شناختی از او نداشتند به زیر کابل و شکنجه‌ می‌رفتند و چه بسا زنده نمی‌ماندند که بعدها شناختی از بازجوی‌شان به دست بیاورند.
 
وی که جزو باند رفسنجانی محسوب می‌شود و به همین دلیل این روزها تحت فشار جناح مقابل قرار دارد از همکاری‌اش با هاشمی رفسنجانی و فائزه و فاطمه‌ هاشمی یاد می‌کند:
 
«آقاى هاشمى رفسنجانى در زندان برنامه‏ى منظمى را دنبال مى‏كرد. ایشان اهل نماز شب و تهجد بود. هر روز پس از اقامه‏ى نماز صبح تا ساعات مشخصى - مثلاً در ساعت پنج تا هفت صبح - به طور كامل روى قرآن كار مى‏كرد. ایشان دفتر بزرگى داشت كه در آن، موضوعات مختلف مطرح شده در هر آیه را یادداشت مى‏كرد. به این ترتیب یك دوره‏ى كامل قرآن به وسیله‏ى آقاى هاشمى تهیه شد. (۸) ایشان براى بعضى از آیات حتى حدود 30 موضوع پیدا كرده بود. بعدها وقتى كه مسئول واحد ایدئولوژى حزب جمهورى شدم، به كمك عده‏اى كه سرپرستى آنان با من بود، این مجموعه را تا حدودى آماده كردیم. ما موضوعات را به چند روش دسته‏بندى كردیم. موضوعات تمام آیاتى را كه در دفتر ایشان آمده بود، تبدیل به فیش كردیم و از فیش به برگه‏هاى مخصوصى منتقل كردیم و در زونكن‏هایى كه براى این كار اختصاص داده بودیم، گذاشتیم. خانم‏ها فائزه و فاطمه هاشمى نیز در این كار با ما همكارى كردند.»
 
دعاگو در حالی که مسئولیت واحد «ایدئولوژی» حزب جمهوری اسلامی را به عهده داشت بازجو و شکنجه‌گر هم بود. از همین جا می‌توان به «ایدئولوژی» این نظام و خاستگاه آن پی برد. ایدئولوژی که بر پایه‌ی خشونت و آسیب رساندن به دیگران شکل گرفته است. وی در حال حاضر نیز معاون فرهنگی «جامعه روحانیت مبارز» است. جامعه‌ای که جنایت‌کارانی چون مصطفی پورمحمدی، ابراهیم رئیسی، احمد سالک و ... در آن نقش فعال دارند.
 
دعاگو در دوران ولایت فقیهی خامنه‌ای قدرت بیشتری یافت و علاوه بر آن که به معاونت بررسی دفتر خامنه‌ای برگزیده شد، به عضویت شورای «سیاستگذاری ائمه جمعه سراسر كشور»، و «شورای سیاستگذاری مركز رسیدگی به امور مساجد» در آمد و از سال ۷۴ نماینده‏ى ولى‏فقیه در امور دانشجویان آسیا و اقیانوسیه شد. وی علاوه بر آن که همراه با قدرت‌الله علیخانی، مسیح مهاجری، سیدمحمود دعایی، سیدرضا اکرمی و محمدعلی نظام‌زاده، روح‌الله حسینیان، علی رازینی و ... هیئت منصفه‌ی دادگاه ویژه روحانیت را تشکیل می‌دهند عضو هیأت منصفه‌ی دادگاه مطبوعات هم بود که در سال ۸۸ همراه با فاطمه کروبی به علت عدم شرکت در جلسات این هیآت از سوی قوه‌‌ی قضاییه برکنار شد. 
 
دعاگو، تنها یکی از «روحانیونی» است که شخصاً در شکنجه و کشتار جوانان شرکت داشت. جمهوری اسلامی از این بابت می‌تواند به خود ببالد که خیل عظیمی از «روحانیون» را که پیش‌تر به فریب و سرکیسه‌کردن مردم مشغول بودند به شکنجه‌گر و قاتل تبدیل کرد.
 
 
ایرج مصداقی مارس ۲۰۱۳
 
 
 
پانویس:
 
۱- وی در سال ۱۳۶۲ به خاطر اختلاف نظر با علی اکبر پرورش وزیر آموزش و پرورش از این سمت کناره‌گیری کرد. و نماینده‌ی قوه مجریه در سازمان صدا و سیما شد و به مدت ۶ سال در این سمت ماند.
وی در سال ۶۸ توسط خامنه‌ای به عضویت و همچنین ریاست شوراى سیاست‏گذارى صدا و سیما انتخاب شد. وی در مورد نقش خود در تعین افراد این شورا می‌گوید: «در تعیین اعضاى شوراى سیاست‏گذارى اول و دوم، من افرادى را پیشنهاد مى‏كردم و مقام معظم رهبرى افراد مورد قبولشان را تعیین مى‏فرمودند یا آن‏كه به شخصه كسى یا كسانى را اضافه مى‏كردند.»
 
۲- حسن بهروزیه یکی از عوامل بیرحم رژیم در تبریز و کلیبر بود که به اعتبار صورت جلسات مجلس شورای اسلامی سوابق جنایتکارانه‌ای از جمله قتل و شکنجه و ... داشت.
 
 
 
 
۳- وحید لاهوتی پسر آیت‌الله لاهوتی در آبان‌ماه ۱۳۶۰  به حکم لاجوردی دستگیر شد. ظاهراً او را نیز در اوین به قتل رساندند و سپس اعلام کردند که سرقرار خود را از بالای ساختمان پلاسکو به پایین پرتاب کرده و کشته شده است. البته بعدها سقوط از تخت بیمارستان را نیز ذکر کردند. فائزه‌ی هاشمی رفسنجانی بعدها اعلام کرد که در تحقیقات شخصی او هیچ‌کس در محل چنین واقعه‌ای را تأیید نکرد. چند روز بعد از دستگیری وحید، آیت‌الله حسن لاهوتی نیز به دستور لاجوردی بازداشت و به اوین منتقل شد و روز بعد اعلام شد که وی در اثر سکته‌ی قلبی درگذشته است. خانواده‌ی لاهوتی در مصاحبه با هفته نامه شهروند امروز شماره‌ی ۷۰ اعلام کردند که بنا به گزارش پزشکی قانونی در معده وی اثر سم استریکنین وجود داشته و به مرگ طبیعی نمرده است. با این حال رفسنجانی اجازه نداد فرزندانش موضوع را پیگیری کنند. سعید و حمید لاهوتی به ترتیب همسران فاطمه و فائزه هاشمی هستند.
 
 
 
 
 
 
۴- غفور صادقی گیوی پس از پایان محکومیت چندماهه‌اش، با رأی گیری در مجلس ماند. ظاهراً عذرش موجه تشخیص داده شد! در آن دوران در هواخوری خواندن سرود «خمینی ای امام» اجباری بود و پاسداران وی را مجبور به خواندن این سرود می‌کردند که برایش سنگین بود.
 
۵- غضنفرپور پس از دستگیری در پاییز ۶۰ مجبور شد توبه‌نامه‌اش را در یک شو تلویزیونی تحت عنوان «شب اول قبر» بخواند که در ۱۷ اسفند ۱۳۶۰ از تلویزیون جمهوری اسلامی پخش شد. سودابه سدیفی همسر سابق‌اش که همراه با همسر بنی‌صدر دستگیر شده بود نیز چندین بار توبه‌نامه خواند و یکی از توابین زندان بود. خمینی شب اول ورودش به پاریس به منزل عضنفر پور رفت و چند روزی را آن‌جا بود.
 
 
رفسنجانی در کتاب خاطرات خود از سال ۱۳۶۰ که با نام عبور از بحران انتشار یافته در صفحه‌ی ۴۶۴  در تاریخ 10 بهمن سال ۱۳۶۰ می‌‌نویسد:‌
«شب‌ را در مجلس‌ خوابیدم‌. نامه‌ای‌ از آقای‌ [احمد] غضنفرپور [نماینده‌ مردم‌لنجان‌] از زندان‌ رسید که‌ توبه‌ کرده‌، گذشته‌ خودش‌ و همراهانش‌ را محکوم‌ کرده‌،اعتراف‌ به‌ گناه‌ نموده‌ ونواری‌ پر کرده‌ به‌ زبان‌ فرانسه‌ در همین‌ مضمون‌ که‌ برای‌بین‌المجالس‌ بفرستیم‌. بین‌المجالس ‌درباره‌ سرنوشت‌ او، خطیبی‌ و قاسمی‌ توضیح‌ خواسته‌.»
۶- من مدت‌ها با زنده‌یاد ابوالفضل قاسمی هم‌بند بودم. وی به دستور بهشتی و با پرونده‌‌ سازی مهدوی کنی دستگیر شده بود.
 
 
حزب‌ توده علیه او جوسازی زیادی می‌کرد. حاکم شرع دادگاهش ری‌شهری بود. یک برادرش در ۲۸ مرداد ۱۳۳۲ کشته شده بود و برادر دیگرش با توطئه و سردمداری منوچهر متکی یکی از جنایتکاران علیه بشریت در بندرگز در سال ۱۳۶۰ به جرم محاربه با خدا، مفسد فی الارض و عضو حزب‌ آمریکایی «ایران» تیرباران شد. ابوالفضل قاسمی بدون آن که اتهام خاصی داشته باشد شش سال زندان ماند و عاقبت به علت کبر سن و بیماری قلبی و ... آزاد شد. و در اول آذر ۱۳۷۲ فوت کرد. وی پیش‌تر ۶ بار در زمان پهلوی دستگیر شده بود. قاسمی نویسنده‌ی کتاب‌های «الیگارشی» یا خاندان‌های حکومتگر در ایران و «قربانیان استعمار در ایران» بود و آرزو می‌کرد کتابی علیه ادعاهای مطهری در کتاب «خدمات متقابل اسلام و ایران» بنویسد.
 
۷- در آن دوران مسئولیت مساجد شمیران به عهده‌‌ی پاره‌ای از آخوندهای صاحب‌نام رژیم بود که کمیته‌های محلی را نیز اداره می‌کردند و به این ترتیب نقش مستقیم در دستگیری‌ها و سرکوب داشتند:
۱-  آیت الله مصطفی ملکی امام جماعت مسجد همت تجریش
۲- حجت الاسلام سید مهدی امام جمارانی امام جماعت مسجد جماران
۳- حجت‌الاسلام مهدی شاه آبادی امام جماعت مسجد رستم آباد
۴- حجت الاسلام مهدی کروبی امام جماعت مسجد حصارک و مسجد حکمت
۵- حجت الاسلام سید محمد موسوی خوئینی ها امام جماعت مسجد جوزستان
۶- حجت الاسلام سید مهدی دین‌پرور امام جماعت مسجد اعظم تجریش
۷- حجت الاسلام سید هاشم رسولی محلاتی امام جماعت مسجد امامزاده قاسم
۸- حجت الاسلام موحدی ساوجی امام جماعت مسجد فرمانیه
در بین این افراد ملکی، امام جمارانی و دین پرور اصالتاً اهل شمیران بودند اما بقیه در شمیران مقیم شده بودند. ملکی به مرگ طبیعی فوت کرد، موحدی ساوجی در تصادف اتوموبیل و شاه‌آبادی در سقوط هواپیما کشته شدند. 
 
۸- این افراد که چنین دست بازی در زندان شاه داشتند خود حاضر نبودند بخشی از این حقوق را در ارتباط با زندانیان‌شان به رسمیت بشناسند. حجت‌الاسلام محمد محدث بندرریگی که در نجف مترجم خمینی بود در زندان گوهردشت روی ترجمه‌ی نهج‌البلاغه کار می‌کرد. به همین جرم او را به سلول انفرادی منتقل کرده و تحت فشار گذاشتند تا عاقبت با بریدن رگ دستش خودکشی کرد اما خوشبختانه نجات یافت.