وقتی چیز غریبی میشنویم، نباید پیشاپیش آن را رّد کنیم، چرا که این کار نابخردی است. در واقع، چیزهای هولناکی ممکن است درست باشند و بسیاری از چیزها که آشنا و یا ستایش شده هستند چه بسا که دروغ باشند. حقیقت به خودی خود حقیقت است نه از آن رو که مردمان بسیاری بدان باور دارند.
ابن نفیس، «شرح معنی القانون»
بازی با فلسفه و خون شهیدان
به مناسبت سخنرانی یورگن هابرماس Jürgen Habermas(از فلاسفۀ مکتب فرانکفورت)، دردانشگاه کوپر نیویورک Cooper Union ،۱۴ شهریور ۱۳۸۹ اندیشمند ارجمند آقای دکتر آرامش دوستدار نامهای برای وی نوشتند و با گوشهزدن به استبداد زیر پرده دین، بر نظرات هابرماسدرخصوص دگرگونی درحوزۀ اندیشه ای جامعۀ امروز ایران خُرده گرفتند....
صادقانه و شاگردانه بگویم که مضمون آن نامه، مرا غمگین کرد و یقین داشتم از جمله به خاطر داده های غلط (در رابطه با میشل فوکو، و هابرماس) و نیز لحن نامه و تحقیر تاریخ و فرهنگ ایرانزمین، جز دافعه، اثری نخواهد داشت و خیلیها دانسته و ندانسته نویسنده دردمند «درخشش های تیره» را که در ۸۰ سالگی سر به سر سرطان گذاشته است، خواهند آزرد.
***
سفر پیشین یورگن هابرماس (اردیبهشت سال ۱۳۸۱) به ایران و شگفتی به حق وی از شور و شوق دانشجویان ایرانی و میزان اطلاعات آنان، برخلاف تصور آقای دوستدار، برای دشمنان اندیشه و قاتلین حکمت و فلسفه، آبی گرم نکرد.
هم اینک نیز یورگن هابرماس، به همراه «اوتفرید هوفه» Otfried Höffe، (مسئول بخش فلسفه سیاسی دانشگاه توبینگن آلمان)، به برگزاری «کنگره جهانی فلسفه» که به ابتکار یونسکو قرار است ۳۰آبان تا ۲ آذر در تهران برگزار شود روی خوش نشان نداده و به آن اعتراض کرده و در دستگاه جباران نرفته اند.
وقتی عقاب جور همه جا بال گشوده و قاتلان به جلد فیلسوفان میروند، همنوازی اهل خرد و امثال هابرماس و اوتفرید هوفه، با نمایشات حکومتی، بازی با فلسفه و خون شهیدان است و چنین مباد.
نقد دین، شرط مقدماتی هر نقدی است، اما...
کارل مارکس در کتاب «مقدمه سهمی در نقد فلسفه حق هگل»، نوشته است:
DieKritik der Religion ist die Voraussetzung aller Kritik.
«نقد دین، شرط مقدماتی هر نقدی است.»
بله «نقد»، خویشاوند سنجش و روشنگری و عامل رشد و پویایی است امّا، به شرطی که با پیشداوری و فتوای بیجای «آنکه اسلام ستیز نیست، انسان ستیز است» ــ آلودهاش نکنیم.
دوستی که او نیز از ارزیابیهای شتابزده آزردهاست، میگفت: بیائیم اینگونه توجیه کنیم که «فیلسوفان خطاهای بزرگ نیز میکنند»!
آدمها خصوصیات یکدست و یکپارچه ای ندارند و اغلب در آنها تناقض دیده میشود، آقای آرامش دوستدار هم، مثل همه آدمهای دیگر، وجوه متفاوت و متناقضی دارند.
آرامش دوستدار، تحت تاثیر نیچه و زبان و فلسفهٔ آلمانی است، شاید به همین دلیل سخت و سیخکی مینویسد. شاید هم به عمد تلنگر میزند تا هموطنانش در بازبینی فرهنگ موروثیشان، خودرا پیدا کنند تا دوباره قربانی تاریخ و محیط پیرامون خود نشوند.
ضمناُ فراموش نکنیم که استبداد زیر پرده دین، جان نزدیکان و دوستان و همکیشان سابق وی را هم گرفته است،
***
گاه توجیه خوب است، توجیه همیشه دادن وجهه به چیزی که وجهه ای ندارد، نیست. تاویل کردن و معقول پذیر ساختن یک مدعا هم هست.
ماه باید حرمت ستارگان را نگاهدارد.
«درهای این فرهنگ از آغاز برای بستن، یعنی محبوس کردن ما ساخته شدهاند. باید آنها را تکتک گشود و در صورت لزوم شکست...»(مقدمه درخششهای تیره)
***
در شرایطی که دشمنان امید، بذر یأس میپاشند، حلوا حلوا کردن غرب دوچهره کاسبکار، و سرکوفت زدن به فرهنگ و اندیشه خودی، چه دردی را دوا میکند؟
بگذریم که اگر تا دیروز تنها راه اندیشیدن فلسفه بود و بس، امروز چنین نیست و پنچره های تازه باز شدهاست.
بگذریم که «تکسبببینی» و برجسته کردن تآثیر فرهیختگان و تاثیر آن در جامعه، نقش عوامل تاریخی و اقتصادی را کمرنگ میکند و به نخبه گرایی میانجامد.
***
مگر تنها ماشین بخار یا نظرات استوارت میل وکانت و هگل...بود که به پیشرفت غرب یاری رساند؟
«غارت شرق، به خدمت گرفتن مغزها از جهان سوم، دین بازی و فرهنگ سازی بمثابه کنترل روح و روان توده ها، انحصار علم و تکنیک در حوزهٔ بازار و امنیت و...»، همه ــ تاثیرات خاص خودشان را داشته اند. آیا نقش خاندان روتچیلد در اروپا ( و راکفلر در آمریکا ) را در توسعه، سلطه و قدرت اندیشه غرب میتوان انکار کرد؟
جوانان ایران که به دنبال نور، با شب تیره حاکم بر میهنمان میستیزند و طالبان نفت و دلار برایشان روضه پایان تاریخ میخوانند مثل خسته به خواب و تشنه به آب به امید نیاز دارند و نباید آنان را سردرگم کرد. ماه باید حرمت ستارگان را نگاهدارد.
ستیز با غزالی و حافظ و مولانا که از مظاهر بارز تفکر و هنر و شعر و عرفان و عشق و معنویت هستند جز حقیر شمردن خود چه معنایی دارد ؟ میتوان با غزالی و مولانا و... سعدی و حافظ در بسیاری از مطالب مخالف بود و آنان را نقد کرد. اما نقد غیر از توهین و تحقیر و رّد یک پارچه و تمام است. آنان لازمه تکامل طبیعی جامعه و خاطره ی زنده دوره ای از تاریخ ما هستند.
خویشاوندی پنهان با یاکوب بورکهارت ؟!
آیا سخن آقای دوستدار در مورد خودشان هم صدق میکند؟
«ما... در تخیلمان از کانون فیلسوفان غربی سر درآوردهایم و با آنان هم سخن شدهایم! اما حتی همین همسخنیهای خیالی نیز از حد کلیگوییهای مسروقه از خلال کتابهای تاریخ فلسفه یا ملخصهای مربوطه، یا دستبرد مستقیم در آثار متفکران غربی، فراتر نمیرود. درخششهای تیره، صفحه ۳۰»
همآوایی با امثال «یاکوب بورکهارت» Jacob Burckharکه یونان برایش قبله عالم بود و مدام به شرقیها طعنه میزد که دینشان دشمن فلسفه و مانع رشد است و «فرهنگ اروپایی» را به رُخ میکشید و به «احساس شرم از خویش» دچار بود، راه به جایی نمیبَرد.
احساس شرم از خویش به کتمان خویش و تشبّه به غیر میانجامد و ردخور هم ندارد. «صاحب ابن عباد» که در اوج دوران عرب زدگی، میگفت: «شرم دارم در آینه نگاه کنم زیرا که در آن چهره یک عجم را خواهد دید.» ــ این تجربه را از سر گذراندهاست.
ارزش و اهمیت پرسش بالاتر از پاسخ است.
دکتر آرامش دوستدار، از جمله به خاطر انگشتگذاشتن بر «جامعة اصغرترقه ای که هر گوشة آن، تنوری است برای تافتن بی حمیّتی ها و بی حقیقتی ها»، برای بیان رابطه ی عقل و آزادی، به دلیل طرحِ مسأله بنبستِ تاریخی ــ فرهنگیِ ما در برخورد با تمدنِ مُدرن، و «شکِ راهگشا» یی که دامن زدهاند، برای من عزیز است اما، از آنجا که ارزش و اهمیت پرسش بالاتر از پاسخ است و حقیقت از او عزیزتر است، با کمال ادب و احترام میپرسم آیا دَهن کجی به همه چیز و همه کس جز خود، در شأن فیلسوفِ صمیمی و دردمندی است که بر مفهوم «پرسش» و ماهیت آن، نور میاندازد و قصد گرهگشایی دارد؟
پاسخهای دکتر آرامش دوستدار به پرسشهای مجله آرش
پیش تر مرا دچار تردید کرده بود که آیا برخوردی که بوی کبر و غرور میدهد، از نویسنده ارزشمندِ «نیچه، متفکر بیهنگام»، «آدم دیوانه کیست؟...» «درخشش های تیره»، «ملاحظات فلسفی در دین، علم و تفکر»، «... بینش دینی و دید علمی»، «دجال آخرالزمان یا ضربت شیطان در مهیب درکات»، «نوسازی نادانی برای نادانی نوخواه»، « امتناع تفکر در فرهنگِ دینی »، «خویشاوندی پنهان» و، «روشنفکری پیرامونی و مسئله زبان»... است؟
مگر فلسفه معیار هوشمندیو ژرفبینی نیست؟
مگرنه اینکه فرزانگی و فروتنی همسایه دیوار به دیوار یکدیگرند؟
پس نیزه در دست و پنجه بُکس در سر، و «امتناعِ آرامش و افتادگی» چرا؟
یکسونگری، بحث جَدلی، حق به جانبی از پیش و رنجیدن از پرسش و کنکاش، در شأن فرزانگان نیست.
با هیستری ضدمذهبی، دشنهِ واپسگرایی غلاف نمیشود.
«همهی هیچ فرهنگی، در هیچ جامعهای، نمیتواند سراپا دینزده باشد.» چرا باید هر کس را که به خدا باور داشت، دینخو دانست؟ امثال دکارت و جان لاک هم دیندار بودهاند و هم اهل چون و چرا. «چارلز تاونز» برنده نوبل فیزیک و کاشف لیزر جامد، هزار چون و چرا کردهاست اما خداباور است...
«دینخویی» یعنی ترس از پرسش گری و چون و چرا کردن. «نوعی نحوه نگرش است كه لزوما اختصاص به فرد دیندار ندارد و حتی یك ماركسیست میتواند از ویژگی دینخویی برخوردار باشد.»
دینخو نبودن با بی دین بودن ابدا یکی نیست. مگر ضدمذهبی های بی مایه و «دینخو» کم داریم؟ آیا حضرت «احسان الله خان دوستدار» با آن نظرات مشعشع و چپ اندر قیچی که هم آوایی اش با امثال «خالو قربان»، به بریدن سر میرزا کوچک و هدیه به قدرت حاکم انجامید، همانند بافتهای کلانشیم درختی بی بَر، خشک و دگم و دینخو نبود؟
آیا دین خویی تنها خصلت ادیان است؟ ایدئولوژیها و ایسم های بسیاری که خود را در ساختار و روش و اصول و مبانی، کامل و جامع میدانند، اگر «دینخو» نیستند، پس چی هستند؟ مگر نه اینکه «دینخویی اطلاق میشود به هرنوع روالی که ناپرسیده باشد و ناپرسیده آن را بفهمند و بپذیرند» ؟
مگر نه اینکه «خدا نا باوری هم چون خدا باوری اعتقادی است که اگر بر خصلت دین خویی آن سماجت ورزیده شود، انسان را در ظلمت خویش قرار میدهد.»؟
«بنیان گذاران عقلانیت خود بنیاد انتقادی، اکثراً خدا باور بودهاند. اگر چه در اصول و روش و مبانی خدا باوری اتفاق نظر نداشته اند و این نشانه آزادی عقل از بند ظلمت و تاریکی اعتقادات است.»
باورکنیم با هیستری ضدمذهبی، دشنهِ واپسگرایی غلاف نمیشود و دَره وَری جای روشنگری را نمیگیرد.
آیا نباید کسانی که دیگران را به ناپرسایی و نادانی متهم میکنند، قبل از هر چیز دوستدار وقار و آرامش باشند و آنرا از جمله در آثار خویش نشان دهند؟ مگر آستانه و پیشاهنگ کردار آدمی، گفتار او نیست؟ مگر زبان، خودش عمل نیست؟
سُهروردی و ابن سینا و فارابی و غزالی کر و کور و پَپه بودند !!
موزههای شکنجه در سرتاسر اروپا نشان میدهد که در این قاره بزرگ چه وحشت و ظلمتی به نام دین و مذهب حاکم بوده و چگونه ارتش ۱۱ ساله ها را در جنگهای صلیبی به راه انداختند. آنان سکولار و بردبار و شهروند اند و ما، «افلیجهای فرهنگی» که تلاش میکردیم، ساختارهای فرمانروایی مان از ساختارهای دینی جدا باشد، دینخو و دین مداریم؟مگر حمیت جاهلی نسبت به اندیشه، شرقی و غربی دارد؟
«امثال هگل و هایدگر و فیخته و لایپتنیس و کانت که به نوعی ایمان دینی باور داشتند، دینخو نیستند اما سهروردی و ابن سینا و فارابی و غزالی (که لابد کر و کور و پَبَه بودند و با پرسش و دانش بیگانه) ـ دینخو محسوب میشوند» !!
در جامعه «دینخو» و دچار «امتناع تفکر»، ابن سینا و زکریای رازی و خوارزمی و خیّام و غیاث الدین جمشید کاشانی چگونه پر وبال گرفتند؟ و محمد غزالی به قول آقای دوستدار «دهاتی»! چگونه کتاب «المنقذ فی الضلال» را نوشت و از شک و شناخت دم زد؟
ابن هیثم و کمال الدین فارسی در جامعهای که دچار امتناع نفکر است نمیتوانند از موجی بودن یا ذره ای بودن نور که بعدها نیوتون و هویکنس به آن رسمیت دادند، بنویسند. میبایست همهاش با پیازدعا و نوحه و ندبه سروکار داشته باشند.
«تکسبببینی»، از علل کندی و ناپیوستگی تکامل جامعه ایران راززدایی نمیکند.
یکسونگری و بحث جَدلی و حق به جانبی از پیش و رنجیدن از پرسش و کنکاش، رقم مغلطه بر دفتر دانش کشیدن است.
حتی «خدا» هم، برتر از سئوال نیست.
هیچ چیز برای اندیشیدن ضروری تر از این نیست که مخالفان از حقوق برابر در رّد یا تأیید این یا آن اندیشه، از آزادی تام برخوردار باشند.
دکتر آرامش دوستدار (مصاحبه با نیلگون)
***
تکرار جمله «اندیشیدن به پرسش زنده است»، توسط آقای دوستدار، البته به معنی تحت تأثیر بودن هایدگر نیست.
هر اندیشهورز و حکیمی چنین میپندارد، از ارسطو تا یاسپرس و از دکارت تا غیاث الدین جمشید کاشانی. این روشن است.
اما، اگر کسی بگوید آقای دکتر آرامش دوستدار «مفهوم نیندیشیدن» را از هایدگر (در مورد علم و فن سالاری مدرن)، وام گرفته اند و بدون اشاره به امثال «محمد آرکون» Mohammed Arkoun اصطلاح «امتناع تفکر» را ابداع خویش و دینخویی را ویژه ایران و ایرانی جلوه میدهند ــ لزوماً در خط ستمگران حاکم بر میهن ما است؟
اگر کسی بگوید فلسفه را نمیتوان فقط در یونان باستان خلاصه کرد، بلکه در ایران، مصر، بین النهرین، هند و چین هم بودهاست.
اگر باور نداشت که یونان، اوّل و آخر همه خوبیها است و نپذیرفت که از ایران زمین، جز پَـلـَشـتی ارمغان دیگری به روزگار کنونی و نیز به جامعه بشری نرسیدهاست!! ناپرسا و دینخو است؟
اگر قانع نشد که تمدن اسلامی مولود «تخمهای پراکنده هلنیسم» است و پرسید اگر چنین است پس چرا این بذرها در دوران سلطه مستقیم یونانیان و زمان اشکانیان بارور نشد ــ ناپُرسا و دینخو است؟
راستی چرا ایران در دوران ساسانی به کانون اندیشه فلسفی زمان خود بَدل نگردید و شکوفایی، سدهها بعد، بهوسیله کسانی صورت گرفت که از «برهوت حجاز» سر برکشیده بودند؟
به جای اوقات تلخی و بد و بیراه، باید کلمه را با کلمه پاسخ داد. چه کسی گفته است که حرف به اصطلاح فقیهان ریاکار و مرتجع، وحی مُنزل است و یک خداباور نباید و نمیتواند عقلش را از ایمانش جدا سازد؟
کم نیستند به اصطلاح «دینخویان»ی که حتی خدا را برتر از سئوال نمیدانند و دَم از اجتهاد در اصول میزنند و کوچکترین میانه ای هم با دین فروشان بیرحم و شقی ندارند.
پاکترین و آگاه ترین جوانان ایران در کنار خواهران و برادران آته یست و مارکسیست خود دسته دسته طناب دار را بوسیدند فقط برای اینکه به ستمگران لبیک نگویند.
***
به قول «ابوریحان بیرونی» در «آثارالباقیه»، تعصب چشم های بینا را کور و گوش های شنوا را کر میکند.
امتناع انصاف و واقع بینی چشمان ما را قیچ و لوچ میکند و مهربانی را از ما میرباید و چنین مباد.
مکتب فرانکفورت
پایه و ساس شکل گیری مکتب فرانکفورت، یک موسسه پژوهشی اجتماعی بود که سال ۱۹۲۳ از سوی وزارت آموزش و پرورش در شهر فرانکفورت آلمان تأسیس شد. بعد از پیروزی انقلاب در روسیه و شکست انقلابهای اروپای مرکزی (یه ویژه در آلمان) این موسسه به احساس نیاز روشنفکران جناح چپ برای ارزیابی مجدد نظریه مارکسیستی (به ویژه رابطه بین نظریه و عمل در شرایط جدید) پاسخ میداد. مکتب فرانکفورت نسبت به تحول جامعه و دولت در اتحاد جماهیر شوروی دید انتقادی داشت.
«لوکاچ» و «گرامشی» بنیانگذاران واقعی مکتب فرانکفورت (نظریه انتقادی)، هستند. این دو متفکر در عین اینکه مارکسیست باقی ماندند، با تکیه بر آراء هگل و ماکس وبر به بازنگری مارکسیسم پرداختند.
یکی از مفاهیم کلیدی در مکتب فرانکفورت تغییر در نگاه به طبقه کارگر و قائل نبودن به خصلت انقلابی آن است تا جایی که طبقه روشنفکر به عنوان عامل اصلی تحولات معرفی شد.
- اولین مرحله مکتب فرانکفورت بین سالهای ۱۹۲۳تا ۱۹۳۳ است.
- مرحله دوم، مصادف با تبعید بنیانگذاران نظریه انتقادی از فرانکفورت به آمریکا و دیگر نقاط جهان است.
در دوره سوم، از زمان مراجعت موسسه به فرانکفورت در سال ۱۹۵۰، آراء و دیدگاه های اصلی نظریه انتقادی به روشنی در شماری از آثار عمده متفکران و نویسندگان عضو موسسه تدوین شد و مکتب فرانکفورت به مرور تاثیر اساسی بر اندیشه اجتماعی آلمان بر جای نهاد و دامنه نفوذ و تاثیر آن بعدها به ویژه بعد از سال ۱۹۵۶ و ظهور جریان چپ نو در سراسر اروپا و نیز در ایالت متحده آمریکا گسترش یافت که بسیاری از اعضاء موسسه (بویژه مارکوزه) در آنجا مانده بود.
این ایام، دوران تاثیرات عظیم فکری و سیاسی مکتب فرانکفورت بود که در اواخر دهه ۱۹۶۰ در پی رشد سریع جنبش های رادیکال دانشجویی به اوج خود رسید.
از اوایل دهه ۱۹۷۰، ایامی که میتوان آن را به عنوان دوره چهارم در تاریخ مکتب فرانکفورت تلقی کرد، تاثیر و نفوذ مکتب فرانکفورت به آرامی رو به افول نهاد و در واقع با مرگ آدورنو در سال ۱۹۶۹ و هورکهایمر در ۱۹۷۳ عملاً حیات آن به عنوان یک مکتب فکری متوقف شد.
مکتب فرانکفورت در سال های آخر حیات خود از مارکسیسم، که زمانی منبع اصلی الهام بخش آن بود، فاصله گرفت اما بعدها یورگن هابر مارس در نقدی دوباره از ارزیابی مجدد نظریه مارکس درباره تاریخ و سرمایه داری مدرن به گونه ای جدی به شرح و بسط این مفاهیم همت گماشت.
متفکران بزرگ مکتب فرانکفورت «هورکهایمر»، «آدورنو»، «مارکوزه» و یورگن هابرماس هستند.
المنقذ من الضلال (شک و شناخت) / کتاب محمد غزالی
من اگرچه از نزدیکی محمد غزالی با خلفای ستمگر عباسی که باعث تطهیر شان میشد، سر در نمیآورم و همچنین میدانم شک ی که از آن یاد میکند، با شک دکارتی تفاوت دارد و مادون شاخ و شونه کشیدن های او در برابر فلاسفه زمانش هستم...
اما کتاب المنقذ من الضلال (شک و شناخت) او را دوست دارم. نوع نگاه محمد غزالی،، براستی تأملبرانگیز است.
به بخشی از کتاب مزبور نگاه کنیم. ارزش و معنای این جملات را وقتی به درستی درمی یابیم که دوران محمد غزالی (هشتصد - نهصد سال پیش) را در نظر بگیریم.
غزالی بعد از اشاره به اینکه:
...در درون خودم به پرس و جو پرداختم و آن را از علم یقینى، تهی دیدم مگر در حسّیات و ضروریات... ــ میگوید:
وأخذت تتسع للشك فیها وتقول : من أین الثقة بالمحسوسات، وأقواها حاسة البصر؟
ولى نفسم دامنه شک را به محسوسات هم کشید و گفت (آیا تو مطمئن هستی که آنچه میبینی واقعی است؟) چگونه به محسوسات مىتوان اطمینان كرد در حالى كه نیرومندترین آنها حس بینایى است و...
وهی تنظر إلى الظل فتراه واقفاً غیر متحرك، وتحكم بنفی الحركة، ثم، بالتجربة والمشاهدة، بعد ساعة، تعرف أنه متحرك
و انسان وقتى به سایه نگاه میکند (در بدو امر) آن را ساكن مىبیند در حالى كه بعد از ساعتى تجربه و مشاهده میفهمد كه (اشتباه کرده، سکونی در کار نیست و) متحرك است …
و تنظر إلى الكوكب فتراه صغیراً فی مقدار دینار، ثم الأدلة الهندسیة تدل على أنه أكبر من الأرض فی المقدار. و هذا وأمثاله من المحسوسات یحكم فیها حاكم الحس بأحكامه، ویكذبـه حاكم العقل ویخونـه تكذیباً لا سبیل إلى مدافعته
و به ستارگان مىنگرد و آنها را كوچك مىبیند و بعد به دلایل ریاضی مىفهمد كه از كره زمین بزرگتر هستند.
این نمونه و نمونه های دیگر بیانگر این است که داوری عقل، حكم حس را رد مىكند،
فقلت:...لا ثقة إلا بالعقلیات التی هی من الأولیات،
پس با خودم گفتم جز به عقلیت اولیه نشاید اعتماد كرد،
كقولنا: العشرة أكثر من الثلاثة، والنفی والإثبات لا یجتمعان فی الشیء الواحد، والشیء الواحد لا یكون حادثاً قدیماً، موجوداً معدوماً،
مانند اینكه عدد ده از عدد سه بزرگتر است و اجتماع نفى و اثبات ممكن نیست. و شیئى واحد نمىتواند در آن واحد، حادث و قدیم، یا موجود و معدوم، یا واجب و محال باشد.
واجباً محالاً. فقالت المحسوسات:
اما محسوسات به زبان (بی زبانی) مىگفتند،
بم تأمن أن تكون ثقتك بالعقلیات كثقتك بالمحسوسات ؟ وقد كنت واثقاً بی، فجاء حاكم العقل فكذبنی، ولولا حاكم العقل لكنت تستمر على تصدیقی،
از كجا كه اعتماد تو بر عقلیات،( و بدیهیاتی که فکر میکنی مو هم درزش نمیرود) مثل اطمینانت به محسوسات نباشد؟
تو به آنچه من گفتم ایمان داشتى اما عقل آمد و با تكذیبش (فاتحه) آن ایمان (سست) را خواند. یعنی اگر عقل پا پیش نمیگذاشت تو همچنان بر تصدیق من مستمر بودى.
فلعل وراء إدراك العقل حاكماً آخر، إذا تجلى، كذب العقل فی حكمه، كما تجلى حاكم العقل فكذب الحس فی حكمه، وعدم تجلی ذلك الإدراك، لا یدل على استحالته.
روی همین حساب، چه بسا وراء ادراك عقل هم، داور دیگرى باشد كه، اگر ظاهر شود حكم عقل را به چالش بگیرد.
فتوقفت النفس فی جواب ذلك قلیلاً، وأیدت إشكالها بالمنام،
پس نفس در پاسخ گیر کرد و موضوع خواب و رؤیا، (هم) اشكال را تأیید كرد،
وقالت: أما تراك تعتقد فی النوم أموراً، وتتخیل أحوالاً، وتعتقد لها ثباتاً واستقراراً، ولا تشك فی تلك الحالة فیها، ثم تستیقظ فتعلم أنه لم یكن لجمیع متخیلاتك ومعتقداتك أصل وطائل؟
حس گفت ببین مگر در خواب حوادثی بر تو نمیگذرد كه آنها را ثابت و مستقر مىپندارى و (در دیدن آنها در خواب) تردید هم نمیکنی؟ ولى چون بیدار مىشوى مىبینى كه هیچیك از آن تخیلات و معتقدات تو را اصلى و حقیقى نبوده؟ مگر نه؟
فبم تأمن أن یكون جمیع ما تعتقده فی یقظتك بحس أو عقل هو حق بالإضافة إلى حالتك [ التی أنت فیها ] ؛ لكن یمكن أن تطرأ علیك حالة تكون نسبتها إلى یقظتك، كنسبة یقظتك إلى منامك، وتكون یقظتك نوماً بالإضافة إلیها!
پس (بگو ببینم) چطوری مطمئن هستی كه تمام آنچه در بیدارى به حس و عقل معتقد شدهاى (و این است و جز این نیست میپنداری)، فقط نسبت به این حالت صدق نكند و حالت دیگرى نباشد كه اگر بر تو عیان گردد همه معتقدات حسى و عقلى تو نسبت به آن، توهمات و خیالات بى حاصل باشد؟...
ابن سینا و فارابی «دینخو» نیستند، کافرند؟!
غزالی نمیگوید چگونه از شک آغاز کرد و به یقین رسید. پای الهامات الهی را پیش میکشد.
او که کتاب «کیمیای سعادت» را هم نوشته، البته نگاه امثال دکارت را ندارد و در زمان خودش نمیتواند هم داشته باشد.
«المنقذ من الضلال» اگرچه از جنس کتاب «تأملات» دکارت، نیست اما، به جهاتی با اندیشه های پاسکال، اعترافات ژان ژاک روسو، اعترافات لئون تولستوی و گزارش به خاک یونان نیکوس کازانتزاکیس شبیه است.
البته در کتاب « المنقذ من الضلال » مذمت تقلید، شناخت رجال با حق و نه شناخت حق با رجال، زیر ذره بین قرار دادن خود،...برجستگی خاصی دارد.
به نظر من نقطه منفی « المنقذ من الضلال » این است که با انتقاد از فلسه یونان، به پر و پای ابن سینا و فارابی که به قول او در نقل فلسفه ارسطو، تلاش زیادی داشتهاند، پیچیدهاست و به آنان نسبت کفر میدهد که نادرست و بیجا است.
نگاهی به نوشته های آرامش دوستدار / انوشه م / کنکاش
آرامش دوستدار در خویشاوندی پنهان/رضا اغنمی
کتاب المنقذ من الضلال اثر غزالی. کلیک کنید
همنشین بهار
hamneshine_bahar@yahoo
۱۳۸۹ آذر ۲۳, سهشنبه
بللوُم اُمنیوم کُنترا اُمنِس . خاطرات بوش / همنشین بهار
In a time of universal deceit telling the truth is a revolutionary act. ~ George Orwell
گرچه به قول «جورج اورول» به هنگام فریب عالمگیر، گفتن حقیقت، کنشی انقلابی است، اما زیر سئوال بردن امثال بوش وقتی بیهوده نیست که پیشتر و بیشتر، با استبداد زیر پرده دین مرزبندی داشته باشیم. نمیشود با مرتجعین دینخو یا دینستیز، همکاسه بود و « لِوییاتان » های مستبد و خودخواه کاخ سفید را نشانه گرفت.
ضمناً هدف من دامن زدن به گرایشات کور و بی محتوای ضد آمریکائی نیست.
فراموش نکنیم آمریکا تنها در سخنگویان کاخ سفید و وزارت خارجه و امثال ولفو ویتس و آرمیتاژ و روپرت مُرداخ و جان بولتون و، سرمایه سالاران لاکهید مارتین و نورتروپ گرومن... خلاصه نمیشود.
طالبان نفت و دلار، ارزش ها و مردم خوب آمریکا را نمایندگی نمیکنند.
میبرزند ز مشرق شمع فلک زبانه
ای ساقی صبوحی درده میشبانه
گر سنگ فتنه بارد فرق مَنش سپر کن
وَر تیر طعنه آید جانِ منش نشانه
«لِوییاتان» های خودخواه و بیمایه
توماس هابز Thomas Hobbes فیلسوف انگلیسی و پایهگذار نظریهی دولت مدرن، که به فیزیک و ریاضیات هم علاقه داشت و با گالیله دوست بود، کتابی دارد به نام Leviathan « لِوییاتان »[۱]
این کتاب در ۱۶۵۱ میلادی (یکی دو سال بعد از حمله شاه عباس دوّم پادشاه مست و منگ صفوی به قندهار)، منتشر شده و تاثیر بسیار مهمی در فلسفه غرب گذاشته است.
لِوییاتان לִוְיָתָן اشاره به یک هیولا و غول عظیم الجثه ای است که از دریا سَرک میکِشد و مثل و مانند ندارد. این نام از باب چهل و یکم ایوّب، در تورات گرفته شدهاست.
توماس هابز میگوید انسان با خشونت، چفت است و دست از جنگ و ستیز برنمیدارد و به همین دلیل به آقابالاسری که به او امر و نهی کند (به لِوییاتان) نیاز دارد و برای پایان دادن به جنگ و خشونت، چاره کار این است که به «دولت قدرتمند» تن دهد و الزاماتش را بپذیرد.
به قول فارابی در « السیاسه المدنیه » (سیاست شهری):
برای اینکه جنگ و ستیز از میان برداشته شود و هر عضوی وظیفه خود را انجام دهد، همه باید تابع یک رهبر و فرمانده باشند و آن فرمانده نیز حکیم و دانا و متصف به اخلاق حمیده...
ولی شاهدیم که در عمل، این «نقظه خارج از خود»، توسط دجالّان و جلاّدان، یعنی «لِوییاتان های مستبد و بیمایه»، اشغال شده و گرگها گرگتر شدهاند.
........................................................................
دوستان دیروز به زندان میافتند و شکنجه میشوند.
ویلیام گلدینگ william gerald golding در رمان «سالار مگسها» lord of the flies که از جمله آثار برجسته كلاسیك جهان است و از آن دو فیلم سینمایی هم ساخته شده، ماجرای شگفت انگیز گروهی پسربچه را روایت میکند كه برای دور ماندن از خطرات جنگ...، عازم منطقه ای امن میشوند ولی سقوط ناگهانی هواپیما آنان را مجبور میکند در یک جزیره فرود آیند و آنجا (بدون مربی و پدر و مادر)، ساکن شوند.
اگرچه «سالار مگسها»، شرایط اجتماعی و سیاسی زمان جنگ جهانی دوم را به تصویر میکشد، و مربوط به زمانی است که بریتانیا تحت حملات هوایی آلمان قرار داشت و بسیاری از مردم انگلیس مجبور به ترک وطن بودند... اما، گویی آینه اوضاع و احوال ما است.
در آغاز بین بچه ها صلح و صفا حاکم است و همه چیز به خوبی و خوشی پیش میرود اما اندك اندک...اندک اندک جمع گرگان میرسند !
گرگهای درون، چنگ و دندان نشان میدهند و آن بهشت زمینی را به دوزخی از آتش و خون تبدیل میكنند.
جای خرد و پاك اندیشی، زشتی و پلشتی مینشیند و دوستان دیروز به زندان میافتند و شکنجه میشوند...
چرا بچههای معصوم گرگ میشوند؟ در آن جزیره که تبعیضی وجود نداشت که عاملی برای گرگ شدن و مسخ شدن باشد.
........................................................................
انسان، گرگ انسان است.
در دنیایی به سر میبریم که این چشم، با آن چشم نیست و انسان، گرگ انسان است.
نه تنها «سیرن»های خوش آوا، افسون و فریب اند، اورفئوسو «چنگ»ش را نیز، مشتی دروغ Body of Lies میپندارند و زمین و زمان داد میزند به هیچ چیز و هیچکس نباید اعتماد کرد. [۲]
Trust No One, Deceive Everyone.
پیلاتوس Plautus، توماس هابز، شوپنهاور و خیلیهای دیگر گفته اند: انسان گرگ انسان است.
Homo homini lupus.
آنچه در اطراف خودمان و در جهان شاهدیم نیز، همین را میگوید.
اما کودک پاک و معصومی که درون هرکدام ماست، نمیخواهد و نمیتواند بپذیرد انسان، گرگ انسان است.
چون بیتجربه و بیآلایش است و سرد و گرم روزگار را نچشیده؟ نه فقط.
کودک پاک و معصوم درون ما، ساده و ذهنی است اما این سادگی از جنس بلاهت نیست.
اگر بپذیریم انسان گرگ انسان است، ظاهرا پیچیده شده و به بلوغ رسیده ایم، اما آرام آرام نگاهمان عوض شده، در آسمان پرستاره آبی، جز سیاهچاله و ابرهای تیره و تار چیزی نمیبینیم و یادمان میرود که پایان هر شب سیاهی سپید است و سیاهچاله ها نیز انتها دارند.یادمان میرود کهزیبایی و پاک سرشتی و انسانیت هم وجود دارد و واقعیاست.
اگر بپذیریم انسان گرگ انسان است، در پوش واقع بینی، قیچ و لوچ شده، بر زبان و ذهن و قلممان، چنگ و دندان گرگ مینشیند و زهر میچکد.
این ابتلاء کوچکی نیست و اگر موجش ما را بگیرد تا مسخ نکند و زمینمان نزند، رها نخواهد کرد.
سخن از انسان طبیعی ژان ژاک روسو نیست که در آغوش طبیعت، در حالت ماقبل اجتماعی به سر میبُرد، سخن از انسان امروز است که بارها و بارها در خمیر مایه جامعه ورآمده و تخمیر شده و حالا هوا برش داشته و تاقچه بالا گذاشته است.
سخن از انسان امروز، انسان به اصطلاح مدرن و پسامدرن است که که از محیط جانورانه «الحق لمن غلب» (حق با زور و سلطه است)، تاثیر پذیرفته و در روند تکامل تدریجی گرگ بودن قرار دارد و هر روز بد از بدتر میشود.
........................................................................
«لحظات تصمیم گیری» بوش
Decision Points (لحظات تصمیم گیری) آقای جورج دبلیو بوش هم، نشان میدهد انسان گرگ انساناست. (توجه کنیم که بوش در اینجا یک فرد نیست، یک مسیر و آغاز است.)
***
دو جنگ خانمانسوز در افغانستان و عراق با شبه استدلال های بوش و بلر و ازنار و پامنبریهای بیفرهنگ و حقیر توجیه شد و شب و روز در گوش مردم خواندند: میخواهیم ریشه تروریسم در افغانستان را درآوریم و سلاح های کشتار جمعی در عراق را نابود سازیم...
بعد هدف دیگری هم مطرح شد، واداشتن رژیم سیاسی به تغییر و صدور دموکراسی
انگار دموکراسی یک کالا است که بتوان صادر کرد؟
آقای بوش، همانند کسانیکه حواله به تاریخ فردا میدهند و میفرمایند تاریخ فردا به حقانیت ما گواهی خواهد داد ـ حال را سر میبُرد.
That’s a decision point only history will reach.
دفاع از دخالتی که به کشت و کشتار در عراق انجامیده، توهین به افکار عمومی جهان و همه کسانی است که پیشتر هم به آنان دروغ گفته شدهاست.
***
در من ذرهای یأس حاکم نیست و میدانم ماه زیر ابر نمیماند و زمستانیان هم نخواهند، بهار خواهد آمد...اما، این وارونهنمایی ها و بازیها، غنچه لبخند را بر لبان آدمی میپزمرَد و نشان میدهد که عملاً بر افکار عمومی جهان دشنه و کینه سوار است.
آیا برخلاف گذشته که اهل دانش و فضل و اصحاب قلم و هنر میتوانستند زندگی درونی فرهنگها را دگرگون سازند، حالا سازندگان بمب و هفتتیرکشها این حوزه را نگرفته و عالم و آدم را مَچَل نکردهاند؟
........................................................................
نمونه ایتالیا را نمیتوان تعمیم داد.
بعد از جنگ جهانی دوم، در میان امریکاییها این دیدگاه که کشورهای آزاد باید رژیم های دموکراتیک داشته باشند تا رژیم هایی نوکرصفت، بیشتر از انگلیسیها جا افتاده بود.
برخلاف انگلستان که هنوز کبکش خروس میخواند و یک امپراتوری جهانی بود و با رفتاری که نسبت به مستعمراتش انجام میداد شناخته میشد ــ آمریکا وعده میداد هژمونی در حال شکل گیری اش را بر اساس همکاری و ساخت کشوری دموکراتیک بنا میکند و صادر کردن دموکراسی، به قانون عمومی امریکا در سیاست خارجی، راه مییابد.
تونی اسمیت Tony Smith در کتاب America's Mission (ماموریت آمریکا) و میشل کاکس Michael Cox در کتاب American Democracy Promotion (ترویج دموکراسی امریکایی) ــ رؤیای امریکایی صدور دموکراسی را به رُخ میکشند.
بسیار خوب، صادر کردن دموکراسی، رؤیایی امریکایی است و این رؤیا را آمریکایی ها برای مردم اروپا به ارمغان آوردند اما تجربه اروپا و آنچه برای مثال در ایتالیا پیش آمد همه جا روی نمیدهد.
دولت ایتالیا تا هشتم سپتامبر ۱۹۴۳ کنار آلمان نازی بود.
مقاومت مردم ایتالیا که علیه فاشیسم مبارزه میکرد مردم ایتالیا را از رویارویی با متفقین برحذر داشت و تبلیغ کرد در شرایط کنونی آمریکا نه اشغالگری خونریز و طماع، بلکه متحد ما است... برای همین وقتی در تابستان ۱۹۴۴ و بهار ۱۹۴۵، نیروهای متفقین به کشورشان آمدند، خوشحال شدند. خوشحال شدند که فاشیسم قلم پایش شکست.
در ایتالیا کسی به سوی آمریکایی ها شلیک نکرد. در آلمان و ژاپن هم گرچه از متفقین استقبال گرمی نشد اما مردم با آنها درنیافتادند.
در هر سه کشور حکومت زیر و رو شد. اشغالگران جدید هم آنچنان، جاخوش نکردند. (از جای پا و پایگاههای نطامی که بگذریم)، ارتش آمریکا جُل و پلاس خودش را جمع کرد و رفت. اما آنچه در عراق روی داد با نمونه ایتالیا از بنیاد متفاوت است.
........................................................................
دموکراسی خربزه و خیار نیست که صادر شود.
آقای بوش تلاش جانفرسای آمریکا را برای تحقق دموکراسی در جهان، (از گذشته تا کنون)، به رُخ میکشد و از مداخله نظامی در عراق دفاع میکند.
حمایت از حکومت های دیکتاتوری (همانند آنچه در امریکای لاتین در طول سال های حضور هنری کیسینجر رخ داد) و دسیسه چینی علیه حکومت های مردمی، چه ربطی به دموکراسی دارد؟
آیا تلاش جانفرسای آمریکا برای تحقق دموکراسی در جهان، نمونه های زیر را هم در بر میگیرد:
ایران (۱۹۵۳)، گواتمالا (۱۹۵۴)، اندونزی (۱۹۵۵)، برزیل (۱۹۶۰)، شیلی (۱۹۷۳)، نیکاراگوئه (دهه ۱۹۸۰)، و...
مگر « اعلامیه استقلال آمریکا » که ۲۳۴ سال پیش تنظیم شده بر حق آزادی ابناء بشر برای دنبال کردن خوشبختی، بر حق مردم در تعیین سرنوشت خود و سلبناپذیری حقوقی همچون آزادی و حیات و شادی، تاکید نمیکند؟
مگر به صراحت نمیگوید: هرگاه دولتی کوتاهی کرد، مردم حق دارند آن را براندازند و دولت جدیدی شكل دهند كه از امنیت و شادی آن ها حفاظت كند؟ مگر برحق فردی حفظ سلاح آنشین پا نمیفشارد تا صاحبان قدرت حواس شان باشد؟ حمله و تجاوز به ملتهای دیگر از کدام میثاق و سند افتخارآمیز ایالات متحده درمیآید؟
اگر در ایالات متحده یکی از بهترین دموکراسی های لیبرال جهان مستقر است، (که هست)، چرا باید به ستم و تجاوز آلوده شود تا مرتجعین با هیستری ضدآمریکایی بتوانند پی را کور کنند و مردم را بفریبند؟
آیا نقض حقوق بشر، حمله به جمعیت غیرنظامی و حتی شکنجه، (چون خارج از آمریکا به وقوع میپیوندد)، موجّه و مقبول است و اهمیت چندانی ندارد؟
***
مداخله نظامی خشت بر دریا زدن است و نمونه های زیر نشان میدهد آمریکا از این طریق به جایی نرسیدهاست:
پاناما (۱۹۳۶-۱۹۰۳)، نیکاراگوئه (۱۹۳۳-۱۹۰۹)، هائیتی (۱۹۳۴-۱۹۱۵)، جمهوری دومینیکن (۱۹۲۴-۱۹۱۶) و کوبا (۱۹۲۲-۱۹۱۷، ۱۹۰۹-۱۹۰۶، ۱۹۰۲-۱۸۹۸)
آیا حضور گسترده نظامیان ایالات متحده در کره جنوبی به نتیجه دلخواه رسید؟ در ویتنام جنوبی و کامبوج، امریکا حتی نتوانست از طریق حکومتهای دست نشانده اش عصیان به حق کمونیستها را دفع کند و جز بدنامی و پلیدی اثری بر جای نگذاشت.
در هائیتی هم تلاش آمریکا (بعد از جنگ سرد) به جایی نرسید. تنها در پاناما (۱۹۸۹) و گرانادا (۱۹۸۳)، بعد از جنگ جهانی دوم، پیشرفتهایی حاصل شد.
(بگذریم که این نظر را فرهنگورزان پانامایی نمیپذیرند. از کسانیکه با مانوئل نوریگا، مخالف بودند هم شنیدم که حمله ایالات متحده به پاناما در ۱۹۸۹ میلادی، برخلاف اسمی که بوش پدر (جرج واکر بوش) برآن گذاشت (عملیات هدف مشروع Operation Just Cause )، مشروعیت نداشت و دست داشتن مانوئل نوریگا، رئیس جمهور پاناما، در قاچاق مواد مخدر یا دفاع از دموکراسی و حقوق بشر صرفاً بهانه برای دخالت آمریکا در پاناما، ایجاد تغئیرات دلخواه در ارتش و چیره شدن بر کانال پاناما بود.
در پاناما، کمتر کسی به جنگ افروزی آمریکا فحش نمیدهد. بارها و بارها در پاناماسیتی، در بوکهتو، جاکوئه، رمدیوس، کولون، و بوکاس...پای صحبت مردم مُسن که گذشته را بیاد داشتند، نشستم. بیشتر شان بد و بیراه میگفتند.
***
مداخله نظامی ایالات متحده در بوسنی و کوزوو با اینکه ناتو هم کمککارش بود، دموکراسی به ارمغان نیاورد.
حالا آیا عراق و افغانستان که بیشتر مردم، به آمریکا به چشم اشغالگر و متجاوز نگاه میکنند، نتیجه بهتری خواهد داد؟
آیا در این دو کشور بوش گزیده و جنگ زده، «جنگ همه علیه همه» را به وضوح نمیبینیم؟ سنت گرائی مبتذل در حال رشد است یا اندیشه های مدرن؟
بوش و پادوهایش خیال میکنند دموکراسی خربزه و خیار است و میشود با کامیون و کشتی... جا به جا نمود.
........................................................................
جنگ برای ترویج صلح؟ خشونت برای حفظ دموکراسی؟!
آقای بوش مدعی است که هدف از رفتن به عراق و افغانستان صلح و دموکراسی است.
جنگ برای ترویج صلح؟!
خشونت برای حفظ دموکراسی؟!
این دیگر از آن حرفها است..
نیاز به توضیح ندارد که گرچه صدام حسین، مصدق و آلنده و لومومبا نبود (جنگخو و دیکتاتور بود)، اما سیاست دولت آمریکا در عراق، دنباله همان سیاستی است که مصدق را بر انداخت، لومومبا را ُکشت و آلنده را ساقط کرد.
همه پژوهشگران میدانند (نگویند هم، میدانند) که حمله به عراق، در راستای «برنامه آمریکای قرن جدید»
The Project for the New American Century (PNAC)
قرار داشت و برخلاف سخنان بوش، پیش از ۱۱ سپتامبر ۲۰۰۱ برنامهریزی شده بود.
بوش و بلر و ازنار...همه و همه، از آغاز میدانستند اسلحه کشتار جمعی در عراق، بهانه است.
آقای جورج بوش که مثل کالیگولاCaligula امپراتور خودخواه روم باستان، به خودش دستهگل میدهد و خیلی ازخودراضی است، در کتابش با طرح اطلاعات سوخته و قبلاً افشا شده، به روش های ظالمانه شکنجه اشاره میکند اما به جای محکوم کردن، آزار زندانیان و شکنجه با آب waterboarding (خفه کردن مصنوعی)، را که در جنگ ویتنام هم بازجویان آمریکایی به کار بردند، توجیه کرده، بدان لباس قانون و اخلاق میپوشد.
عجبا که برخی مریدان بوش حمایت وی را از شکنجه زندانیان با آب، با اشاره به داستانی در مورد سقراط، به فلسفه و حکمت ربط دادهاند !
Socrates responded by plunging the student’s head underwater and telling him he will learn once his desire for knowledge is as great as his desire to breathe.
جوانی از سقراط خواست معلم او باشد.
سقراط سر او را در آب فرو برد. وقتی که دست خود را بر داشت تا جوان نفس بکشد، سقراط پرسید: چه میخواهی؟ جوان گفت: هـوا. هـوا میخواهم.
سقراط گفت: هر وقت که نیاز به دانش را به قدر نیاز به هوا احساس کردی، آن را به دست خواهی آورد .
حالا این داستان چه ربطی با شکنجه زندانیان دارد، خدا میداند !
***
از سرگرم کردن پنتاگون با طرح حمله نظامی به ایران... تعریف و تمجید از تونی بلر که در کتاب خاطرات آقای بوش «وینستون چرچیل مدرن» نام گرفته، ادعای زاویه داشتن با دیکچینی و از تناقضها در موضوع حمله به عراق، که صحنه گردانان واقعی اش شرکتهای چند ملیتی و طالبان نفت و دلار، لاکهید مارتین و نورتروپ گرومن و الی لیلی، و مونسانتو،...بودند، میگذریم.
........................................................................
هیچکس نمیگوید ماست من ترش است،
تعزیر با آب، پیشتر در اروپا، در دادگاههای تفتیش عقاید ایتالیا و اسپانیا رواج داشته و در فیلیپین و الجزایر و کامبوج و شیلی و آرژانتین هم بهکار رفته است.
در قرن هفدهم تاجران هلندی (به خاطر رقابت با همکاران انگلیسیشان)، در هندوستان استفاده کرده و بریتانیا (۱۹۳۰) و دولت اسرائیل (۱۹۷۰)، با اعراب تست فرمودهاند !
آنچه را آقای بوش تکنیکهای پیشرفته بازجویی Enhanced interrogation techniques میخواند، دولت آمریکا و اروپای نجیب و متمدن از گذشته های دور به کار گرفتهاست!
شیفتگان قدرت (تمامشان)، به سوژه (به زندانی) به چشم دشمن مینگرند و با توجیهات ایدئولوژیک خود را نه گرگ، چوپانانی مومن و پرهیزکار میبینند که به داد رَمه رسیدهاند !
زندانی، دشمن طبقه کارگر و انترناسیونالیسم پرولتری است؛
کافر و منافق و مرتد و ضد خدا و پیامبر است؛
ضد امنیت ملی و منویات ملوکانه است؛
خصم سازمان و تشکیلات و نفوذی حکومت است؛
بنیادگرا است، ضد مدنیت و دموکراسی است...
استدلال همه «لِوییاتان های مستبد و خودخواه»، از یک رنگ است. شکنجه میکنیم تا شکنجه از بین برود !!
هیچکس نمیگوید ماست من ترش است،
توجیهکنندگان تیرباران کمونیستهای دلیر در بیدادگاهای استالین،
امثال «بریا» و قاتلین اسرای کاتین،
نظایر ثابتی و حسینزاده و رسولی و شاهین،
آخوندهای عمامه دار و بی عمامه در اوین،
آنها که در مبارزه علیه حکومت دینی، به عملیات مهندسی و آزار اسیران خود کشیده شدند... و، بازجویان گوانتاناما و ابوغریب...همه و همه، قیافه حق به جانب میگیرند و آزار زندانیان را که از نظر آنان تروریست و کافر و خرابکار و بریده مزدور و نفوذی و ضد طبقه کارگر است، توجیه میکنند.
از هر طرف که رفتم جز وحشتم نیفزود
زنهار ازین بیابان وین راه بی نهایت
در این شب سیاهم گم گشت راه مقصود
از گوشه ای برون آی، ای کوکب هدایت
........................................................................
خونه نشینی بیبی، از بیچادری است.
بوش را منع نکنیم. همه ما به نوعی بوش هستیم و وقتش که برسد همه چیز را زیر پا میگذاریم و توجیه میکنیم. گربه دستش به گوشت نمیرسد که میگوید «پوف»، وقتش که برسد دمار از روزگار همدیگر در میآوریم و همدیگر را میدریم.
وقتی قرار است یکی را از مابهتران زمین بزنند، نخستین کسانی که به روی وی تیغ میکشند دوستان دیروزند.
بوخارین و دوبچک و ایمره ناگی و مانس اشپربر و خلیل ملکی و ناصر زربخت و غلامحسین فروتن و مجید شریف واقفی و هدایت الله متین دفتری و امثال شعاعیان به کنار...در ماجرای کنارزدن آیه الله منتظری اولین کسانیکه به خانه اش ریختند و نوشتند اینجا لانه دوم جاسوسی آمریکا است، «آخوند ـ بازجو»های مرید وی بودند و جلوتر، فقیه عالیقدر... فقیه عالیقدر، از زبانشان نمیافتاد.
در نشستهای حزبی و سازمانی که «جبر جّو»، همه را به خوش رقصی وامی دارد و بر سر سوژه میریزد، در تقسیم ارث و میراث، در هر طلاق و جدایی (از همسر، دوست یا فعالیت سیاسی)، حتی وقتی در یک روز سرد بارانی همراه با دیگران، منتظر تاکسی هستیم، و تقلا میکنیم با بامبول و کلک و کنارزدن بقیه، خود را در تاکسی بچپانیم، حرکات وسکناتی ظاهر میشود که جنگ چالدران در برابرش هیچ است !
از جنگهای صلیبی، هلوکاست، کشتار کاتین، و از اسیرکشی سال ۶۷ که (در صف قاتلان) کینه و پلیدی رویهم ریختند، حرف نمیزنم. صفحه گویای حوادث نشریات هم به کنار.
چرا وقتی میخوابیم، درها را قفل میکنیم؟
چرا مفتون قدرت و برتری و خودکامگی هستیم؟ چرا از کودکی سفارش شده ایم: مواظب خودت باش، حواست باشه کلاه سرت نزارند...
Bellum omnium contraomnes بللوُم اُمنیوم کُنترا اُمنِس [۳)
به قول Anaal Nathrakh (انال نتراک)، که مضمون فوق را در ترانه جیغآلود و شلوغی خوانده است، سایه همدیگر را با تیر میزنیم، همه علیه همه جنگ میکنیم و تیغ میکشیم...
بللوُم اُم نییوم کُنترا اُمنِس / بللوُم اُم نییوم کُنترا اُمنِس/ بللوُم اُم نییوم کُنترا اُمنِس...
***
اگر انسان، گرگ انسان نیست اینگونه آرزوها چه معنا دارد:
روزی ما دوباره کبوترهایمان را پیدا خواهیم کرد
و مهربانی دست زیبایی را خواهد گرفت
روزی که کمترین سرود بوسه است
و هر انسان برای هر انسان برادری است
روزی که دیگر درهای خانه مان را نمیبندیم
و قفل افسانه ایست.
بگذریم از هزاران اثر ادبی و هنری که در تمنای صلح و برادری پدید آمدهاند. بگذریم که نابرادری و نابرابری حرف اول را میزند و به همین دلیل در هر انقلاب واژه برادری و برابری مطرح میشود.
........................................................................
حق با کسی است که قدرت را در اختیار میگیرد؟
آقای بوش پیشتر از انتشار کتاب خاطراتش هم، با ژستهای ویژه نشان میداد که حق با قدرت برتر است.
شب و روز میدیای خدمتگزار نظم نوین جهانی ساز میزنند و جار میزنند حق با زور و سلطه است. [۴]
چرا در حالیکه ازنظرتئوری پذیرفته شده حق با انسان است و قدرت باید برآمده از اراده و اختیار انسان باشد... اما در عمل حق با کسی است که قدرت را در اختیار میگیرد حتی اگر ناحق باشد؟
از قدیم و ندیم همین جور بوده، افلاطون حق را به زمامداران میدهد و بیهقی از کسانی که در نظر او به سلطان وقت خیانت میورزند، به درشتی یاد میکند.
استدلال بیهقی دقیقاً مبتنی بر اصل «الحق لمن غلب» است، چه البتکین و سبکتکین که بر خداوندان خود عصیان کرده بودند چون فاتح شده بودند به نظر او حق داشتند. ولی هارون خوارزمشاه و طغرل سلجوقی چون نابود میشوند، به زعم او خائناند.
غزالی هم در احیاء العلوم به سلطه و زور حق میدهد. حق با کسی است که پیروز شده است، قضاوت و حاکمیت نیز با او است و ما هم با او هستیم.
الحق لمن غلب - الحکم لمن غلب، نحن مع من غلب. (غزالی،۰۲، ۱۳۰)
امام شافعی معتقد است قیام در برابر خلیفه وقت جایز نیست و قتل شورش کننده واجب است، اما اگر فرد شورش کننده بر حاکم وقت پیروز شود و حاکمیت را بدست آورد، او مصداق اولوالامر و ولایتش مشروع است.
هر که خر شد پالونش و هر که در شد دالونش میشویم !
«من ولی الخلافه فاجتمع علیه الناس و رضوا به فهو خلیفه و من غلبهم بالسیف حتی صار خلیفه فهو خلیفه»
قاضی ابویعلی (متوفای ۴۵۸هـ.ق)، که در عصر خویش قاضی القضات بوده است به زور مشروعیت میدهد و میگوید:
کسی که بر مردم به وسیله شمشیر غلبه کند، به گونه ای که خلیفه مسلمانان گردد و امیرالمؤمنین نامیده شود، هرگز برای کسی که ایمان به خداوند و روز قیامت دارد، روا نیست که شب بخوابد و او را امام خویش نداند، چه وی خلیفه نیکوکاری باشد و چه فاسق»(احکام السلطانیه، ۲۳)
کسان دیگری از جمله ابن تیمیه، فضل الله روزبهان خنجی، ابن قدامه حنبلی (که در زمان خودشان مطرح بودند)، نیز احکام عصر شترچرانی را تکرار کردهاند.
......................................................................
«کسی از پیروز سئوال نمیکند» !
در نامه علی ابن ابی طالب به مالک اشتر آمده:
«ولا تکوننَّ علیهم سبعاً ضاریاً تغتنم أکلهم...»
«مردم اگر هم کیش تو نیستند در آفرینش از یک گوهرند. چونان جانوری شکاری که خوردنشان را غنیمت شماری، درنده مباش»
اما در منطق ضد اخلاقی و پرسش ستیز مرتجعین مذهبی، انسان همدم همنوع خویش نیست، گرگ انسان است،
امثال صانعی و اردبیلی و موسوی تبریزی که در تئوری روی «الحق لمن غلب» خط میکشند و استدلال میکنند برخلاف علمای اهل تسنن، فقهای شیعه چنین اعتقادی ندارند ـ در دهه ۶۰ عملاً از سلطه بر زندانیان، محق بودن خود و نظامی را که به خون پاکترین جوانان ایران آلوده بود، نتیجه میگرفتند و به زبانی دیگر الحق لمن غلب را به رُخ میکشیدند. حق جز با شلاقبهدستان نبود.
اضدادشان نیز گفته اند «کسی از پیروز سئوال نمیکند» !
......................................................................
خیز تا بر کلک آن نقاش دست افشان كنیم...
آیا همه چیز فسانه و بازی است؟ آیا آنچه حقیقت میخوانیم و در طول تاریخ چنین خوانده شده است متكی بر فرافكنی احوال و صفات خودمان بر جهان و موجودات جهان و لذا آفریده فكر و خیال و زبان خود ما است؟
آیا همه ما حکم کودکی را داریم که سنگ ریزه ها را اینجا و آنجا میگذارد و تپه های شنی میسازد تا دوباره آنها را ویران كند؟ میسازیم و میپرستیم و میشکنیم؟
گاه فکر میکنم تنها نگاه پُرامید و زیباشناسانه به زندگی میتواند رنج و شکنج آنرا بکاهد. بارها از خودم پرسیدهام چرا سقراط که معتقد بود همه چیز باید به داوری خرد سنجیده شود و چیستی آن معلوم گردد. به هنگام مردن گفت: زیستن یعنی زمانی دراز بیمار بودن؟
آیا باید جهان را چونان بازی هنرمندانه نگریست و زشتی ها و ناهماهنگی هایش را نیز بخشی از بازی فناناپذیر آن پنداشت، تا دردهایی که مثل خوره روح آدمی را میخورد، تحمل شود؟
شاید به هنر (و به نیایش و دیدار با خویشتن)، محتاجیم تا بتوانیم از پس رذالتها و ستم ها، از پس اندیشه های پوچگرایانه و نیست انگارانه، و این هستی پرسشبرانگیز هراسانگیز برآئیم و زندگی كنیم. زندگی کنیم و در برابر ارباب بیمروت دنیا بایستیم، دست نیاز جز به سوی آن بی نیاز دراز نکنیم، به احدالناسی امید و هراس نداشته باشیم و، سرزنش خارهای مغیلان را به هیچ انگاریم.
پانویس
[۱] « لِوییاتان » Leviathan
کتاب «انجیل شیطانی» The Satanic Bibleنوشته آنتوان لاوی (که به آن لِوییاتان هم نام نهاده اند)، و رمانلِوییاتان نوشته «پل استر»، با کتاب توماس هابز اشتباه نشود.
...............................................
[۲] اورفئوس و «سیرن»ها
بر اساس یک داستان حماسی اساطیر یونان باستان، هنگامي كه رهپویان در پی گمشده خویش راهی دریا شدند و بر كشتی نشستند به ديار «سیرنها» Σειρήν، که ظاهر خوش خط و خالی داشتند و، ادعا میکردند «دختران خدای دریا هستیم» ــ رسيدند.
«سیرن ها»، پريان دريايي بد طینت و خوشصدايي بودند كه با آواز دلفريب خود، دل اهل کشتی را میربودند و پس از این دلربایی، به امواج ویرانگر دریا میکشیدند.
در این راه هولناک و پُر وسوسه، همه غرق و نابود میشدند و، هيچ كشتي، توانايي عبور از قلمرو آنان را نداشت.
چنگ نواز هنرمندی، که اسمش «اورفئوس» Ορφεύς بود بر آن شد جلوی فریب را بگیرد. آنچنان آوازي سر داد كه نواي فریبنده «سيرنها»، گم و گور شد...
...............................................
[۳] اشارات مارکس و انگلس و نیچه، به «جنگ همه علیه همه»
توماس هابز در « لِوییاتان »، از «انسان گرگ انسان است» و «جنگ همه علیه همه»، بحث کرده است.
کارل مارکس در «مسئله یهود» Zur Judenfrage و نیز در نامه ای که ۱۸ ژوئن ۱۸۶۲ برای انگلس نوشته، ضمن یادآوری آراء داروین به «جنگ همه علیه همه» Bellum omnium contraomnes اشاره میکند.
انگلس نیز، در نوامبر ۱۸۷۵ نامه ای برای «پیوتر لاوروویچ لاوروف » Лавров, Пётр Лаврович نوشته و ضمن اشاره به تکامل انواع، در بند ششم نامه، گوشه ای به ایده توماس هابز Bellum omnium contra omnes ، و جنگ همه علیه همه، میزند.
نیچه هم در کتاب Über Wahrheit und Lüge im außermoralischen Sinn به «انسان، گرگ انسان است»، میپردازد.
...............................................
نامه مارکس به انگلس
I'm amused that Darwin, at whom I've been taking another look, should say that he also applies the 'Malthusian' theory to plants and animals, as though in Mr Malthus's case the whole thing didn't lie in its not being applied to plants and animals, but only - with its geometric progression - to humans as against plants and animals. It is remarkable how Darwin rediscovers, among the beasts and plants, the society of England with its division of labour, competition, opening up of new markets, 'inventions' and Malthusian 'struggle for existence'. It is Hobbes' bellum omnium contra omnes and is reminiscent of Hegel's Phenomenology, in which civil society figures as an 'intellectual animal kingdom', whereas, in Darwin, the animal kingdom figures as civil society.
...............................................
[۴] خاطرات بوش: لحظات تصمیم گیری Decision Points
مشخصات کتاب
Publisher: Random House
Date: November 09, 2010
Edition: Illustrated
ISBN13: 9780307590619
ISBN: 0307590615
BINC: 3120240
سی و سومین رئیس جمهور آمریکا، هری ترومن Harry Truman دو جلد کتاب خاطرات دارد که نام یکی از آنها این است:
"Year of Decisions" (سال تصمیمها)
بنظر میرسد آقای بوش در انتخاب نام کتابش، Decision Points گوشه چشمی به نامی که ترومن برای خاطراتش گذاشته، داشتهاست.
***
جدا از خاطرات هری ترومن، «سایمن گرانت»، Simon Grant (هجدهمین رئیس جمهور آمریکا) هم خاطرات خودش را در ۱۸۸۵ منتشر نموده است. اما نه ترومن و نه سایمن گرانت، هیچکدام مثل کلینتون و بوش سر و صدا راه نیانداختند و قصد توجیه کارهای ناسنجیده خودشان را نداشتند و در مورد اثرشان بزرگنمایی نمیشد.
Terry Holt یکی از مشاورین و مریدان آقای بوش گفته است: وقتی شما کتاب پریزدنت بوش را میخوانید میبینید ۸ سال بار تمام جهان لحظه لحظه بر دوش وی بوده است !
***
آقای جورج دبلیو بوش، حدود ۲ سال روی کتاب خاطراتش Decision Points (لحظات تصمیم گیری)، کار کرده و نهایتاُ در ۴۹۷ صفحه و ۱۴ فصل ، نهم نوامبر ۲۰۱۰ انتشار داده است.
Decision Points (لحظات تصمیم گیری)، با همکاری «کریستوفر میچل» Christopher Michel که سخنرانی هایش را یاداشت میکرد، نوشته شده، و بر خلاف کتاب خاطرات تونی بلر که با عکس زیاد همراه است، تنها عکس روی جلد را دارد.
***
فصل اول به وقایع قابل توجه در زندگی شخصی مثل تصمیم برای ترک نوشیدن مشروبات الکلی در سن ۴۰ سالگی، احساس بوش نسبت به سقط جنین و اینکه در گذشته جنین سقط شده مادرش را دیده و متاثر شده است و...اختصاص یافته است.
فصل دوم دو دوره فرمانداریش در تگزاس را در برمی گیرد و...
در فصول دیگر به جوادث گوناگون دوران ریاست جمهوری میپردازد.
قرار ملاقات ها، پیش و بعد از یازده سپتامبر، این ادعا که قصد داشته دیک چینی را کنار بگذارد تا نگویند همه چیز زیر سر او است و یکبار هم بر او غضب کرده چون تقاضای عفو یک مجرم را داشته است...
جنگ در افغانستان، التماس و عّز و چّز «الی ویزل»، بازمانده «هولوکاست» برای برخورد نهایی با صدام، (که روی تصمیم بوش برای آغاز عملیات تآثیر گذاشته است)، تلاش سفیر عربستان سعودی «بندر بن سلطان» برای آغاز جنگ در عراق، نقش «حسنی مبارک» در خطرناک جلوه دادن صدام و اینکه عراق دارای سلاح های کشتار جمعی خیلی خطرناک است و میخواهد علیه قوای نظامی آمریکا استفاده کند، دیدگاه «الگور» Al Gore و «جان کری» John Kerry که در سال ۲۰۰۲ به نوعی انجام عملیات علیه صدام را توصیه میکردند.
Al Gore said in 2002 that, "Iraq's search for weapons of mass destruction has proven impossible to completely deter and we should assume that it will continue for as long as Saddam is in power."
The same year, Senator John Kerry said, "The threat of Saddam Hussein with weapons of mass destruction is real."
نامه ای که برای پدرش نوشته و بوش پدر وی را به استواری و عمل نهایی علیه صدام ترغیب کرده است...
"You are doing the right thing...you have done that which you had to do."
«شروع جنگ در عراق، سقوط وال استریت، زندانیان گوانتاناما، پیدا نشدن سلاحهای کشتار جمعی، اشاره به اشتباه در عراق و انحلال ارتش عراق، مسائل داخلی، بیمه های اجتماعی، مسئله مهاجرت، طوفان کاترینا، کمک به کشورهای در حال توسعه، تصمیم به اعزام نیروهای بیشتر به عراق در سال ۲۰۰۷، بحران مالی سال ۲۰۰۸ و...
***
برنارد شاو گفته است:
"When you read a biography remember that the truth is never fit for publication."
وقتی کتاب خاطرات میخوانید یادتان باشد که حقیقت هرگز برای انتشار مناسب نیست. (آنچه میخوانید همه ماجرا و حقیقت ماجرا را در برندارد.)
بوش نیز همانند تونی بلر، از آینده و تاریخ مدد گرفته تا بر درستی تصمیماتش صّحه بگذارد !
***
انتشار کتاب بوش چند روز بعد از انتخابات میاندوره ای کنگره آمریکا معنای خاص خودش را دارد، بخصوص که اوباما با آثار ویرانگر میراث بوش (دخالت در عراق و افغانستان، رکود اقتصادی ای که از جنگ دوم به این سو سابقه ندارد و کسری بودجه عظیم) روبرو است.
با توجه به انتخابات میاندوره ای کنگره آمریکا که دموکرات ها تنها ۱۹۲ کرسی را کسب کردند اما جمهوری خواهان توانستند ۲۴۳ کرسی از ۴۳۵ کرسی مجلس نمایندگان را از آن خود کنند و در مجلس سنا نیز با کسب ۴۶ کرسی از ۱۰۰ کرسی موقعیت خود را بهبود بخشیدند ــ فرستادن بوش (در این ایام بخصوص) به صحنه و برسرزبان افتادن خاطرات وی و اینکه عذرخواهی برای رفتن به عراق معنی ندارد چون اساساً تصمیم درستی بوده است ـ بیارتباط با انتخابات ۲۰۱۲ و عزم جمهوریخواهان برای کنارزدن رقیب نیست.
***
همه کتابهای خاطرات به ویژه وقتی توسط سیاستمداران نوشته میشود، تا حدودی با توجیه عملکرد خودشان همراه است و صاحب خاطرات آگاهانه و ناآگاهانه میکوشد در برابر قضاوت آیندگان و تاریخ، سنگ بیاندازد و پیشدستی کند. در اینگونه خاطرات کمتر با گزارش صادقانه رویداها و تعلیل (تحلیل علتها)ی آن روبرو هستیم.
رفتار و کردار بوش چه وقتی مشت بر روی میز میکوبید وداد و هوار راه میانداخت و چه زمانیکه زیر میز و دور از نگاه جامعه با امثال دیکچینی نقشه میریخت و به حساب مردم آمریکا میگذاشت، تردید برمیدارد و آقای بوش در این کتاب به جای آنکه توضیح دهند چرا در افکار عمومی جهان نام ایالات متحده با جنگافروزی و توطئه آلوده شده، به توجیه عملکرد خود میپردازد.
اصلیترین استدلال آقای بوش این است که اگر تصمیمات درست ایشان در مورد افغانستان و عراق و خاورمیانه و اروپا نبود، الآن دنیا وضع دیگری داشت ! اما میتوان این سئوال را جور دیگری هم پرسید:
اگر این به اصطلاح تصمیمات داهیانه نبود، دنیا همین وضع کنونی را داشت؟
پاسخ ستمدیگان و فرهیختگان در آمریکا و همه جای جهان روشن است.
ــ مدعّیان صاحب اختیاری جهان که از پدیده جهانی شدن، (Globalization)، یکّه تاز شدن انحصارات، چاپیدن منابع رو زمینی و زیرزمینی کشورها، کار ارزان و، بازار آن ها را مّدنظر دارند،
ــ سردمداران موسّسه آمریکن اینترپرایز که به اتاق فکر نئومحافظه کاران آمریکاییN.C.T.T معروف است،
ــ دراکولای وحشی سرمایه، و غول های تسلیحاتی و شیمیایی... لاکهید مارتین و نورتروپ گرومن، الی لیلی، مونسانتو،... ، «لِوییاتان» های مستبد و خودخواه این دنیای گرگآلود و چرک آلود...و،امثال حسنی مبارک و بندربنسلطان، البته و صد البته به جنگ بی پایان...لبیک می گویند.
ای دریغا رهــزنان بنشسته اند
صد گــره زیر زبانــم بسته اند
این سـخن اشکسته میآید دلا
این سخن درّ است و غـیرت آسیا...
همنشین بهار
hamneshine_bahar@yahoo.com
گرچه به قول «جورج اورول» به هنگام فریب عالمگیر، گفتن حقیقت، کنشی انقلابی است، اما زیر سئوال بردن امثال بوش وقتی بیهوده نیست که پیشتر و بیشتر، با استبداد زیر پرده دین مرزبندی داشته باشیم. نمیشود با مرتجعین دینخو یا دینستیز، همکاسه بود و « لِوییاتان » های مستبد و خودخواه کاخ سفید را نشانه گرفت.
ضمناً هدف من دامن زدن به گرایشات کور و بی محتوای ضد آمریکائی نیست.
فراموش نکنیم آمریکا تنها در سخنگویان کاخ سفید و وزارت خارجه و امثال ولفو ویتس و آرمیتاژ و روپرت مُرداخ و جان بولتون و، سرمایه سالاران لاکهید مارتین و نورتروپ گرومن... خلاصه نمیشود.
طالبان نفت و دلار، ارزش ها و مردم خوب آمریکا را نمایندگی نمیکنند.
میبرزند ز مشرق شمع فلک زبانه
ای ساقی صبوحی درده میشبانه
گر سنگ فتنه بارد فرق مَنش سپر کن
وَر تیر طعنه آید جانِ منش نشانه
«لِوییاتان» های خودخواه و بیمایه
توماس هابز Thomas Hobbes فیلسوف انگلیسی و پایهگذار نظریهی دولت مدرن، که به فیزیک و ریاضیات هم علاقه داشت و با گالیله دوست بود، کتابی دارد به نام Leviathan « لِوییاتان »[۱]
این کتاب در ۱۶۵۱ میلادی (یکی دو سال بعد از حمله شاه عباس دوّم پادشاه مست و منگ صفوی به قندهار)، منتشر شده و تاثیر بسیار مهمی در فلسفه غرب گذاشته است.
لِوییاتان לִוְיָתָן اشاره به یک هیولا و غول عظیم الجثه ای است که از دریا سَرک میکِشد و مثل و مانند ندارد. این نام از باب چهل و یکم ایوّب، در تورات گرفته شدهاست.
توماس هابز میگوید انسان با خشونت، چفت است و دست از جنگ و ستیز برنمیدارد و به همین دلیل به آقابالاسری که به او امر و نهی کند (به لِوییاتان) نیاز دارد و برای پایان دادن به جنگ و خشونت، چاره کار این است که به «دولت قدرتمند» تن دهد و الزاماتش را بپذیرد.
به قول فارابی در « السیاسه المدنیه » (سیاست شهری):
برای اینکه جنگ و ستیز از میان برداشته شود و هر عضوی وظیفه خود را انجام دهد، همه باید تابع یک رهبر و فرمانده باشند و آن فرمانده نیز حکیم و دانا و متصف به اخلاق حمیده...
ولی شاهدیم که در عمل، این «نقظه خارج از خود»، توسط دجالّان و جلاّدان، یعنی «لِوییاتان های مستبد و بیمایه»، اشغال شده و گرگها گرگتر شدهاند.
........................................................................
دوستان دیروز به زندان میافتند و شکنجه میشوند.
ویلیام گلدینگ william gerald golding در رمان «سالار مگسها» lord of the flies که از جمله آثار برجسته كلاسیك جهان است و از آن دو فیلم سینمایی هم ساخته شده، ماجرای شگفت انگیز گروهی پسربچه را روایت میکند كه برای دور ماندن از خطرات جنگ...، عازم منطقه ای امن میشوند ولی سقوط ناگهانی هواپیما آنان را مجبور میکند در یک جزیره فرود آیند و آنجا (بدون مربی و پدر و مادر)، ساکن شوند.
اگرچه «سالار مگسها»، شرایط اجتماعی و سیاسی زمان جنگ جهانی دوم را به تصویر میکشد، و مربوط به زمانی است که بریتانیا تحت حملات هوایی آلمان قرار داشت و بسیاری از مردم انگلیس مجبور به ترک وطن بودند... اما، گویی آینه اوضاع و احوال ما است.
در آغاز بین بچه ها صلح و صفا حاکم است و همه چیز به خوبی و خوشی پیش میرود اما اندك اندک...اندک اندک جمع گرگان میرسند !
گرگهای درون، چنگ و دندان نشان میدهند و آن بهشت زمینی را به دوزخی از آتش و خون تبدیل میكنند.
جای خرد و پاك اندیشی، زشتی و پلشتی مینشیند و دوستان دیروز به زندان میافتند و شکنجه میشوند...
چرا بچههای معصوم گرگ میشوند؟ در آن جزیره که تبعیضی وجود نداشت که عاملی برای گرگ شدن و مسخ شدن باشد.
........................................................................
انسان، گرگ انسان است.
در دنیایی به سر میبریم که این چشم، با آن چشم نیست و انسان، گرگ انسان است.
نه تنها «سیرن»های خوش آوا، افسون و فریب اند، اورفئوسو «چنگ»ش را نیز، مشتی دروغ Body of Lies میپندارند و زمین و زمان داد میزند به هیچ چیز و هیچکس نباید اعتماد کرد. [۲]
Trust No One, Deceive Everyone.
پیلاتوس Plautus، توماس هابز، شوپنهاور و خیلیهای دیگر گفته اند: انسان گرگ انسان است.
Homo homini lupus.
آنچه در اطراف خودمان و در جهان شاهدیم نیز، همین را میگوید.
اما کودک پاک و معصومی که درون هرکدام ماست، نمیخواهد و نمیتواند بپذیرد انسان، گرگ انسان است.
چون بیتجربه و بیآلایش است و سرد و گرم روزگار را نچشیده؟ نه فقط.
کودک پاک و معصوم درون ما، ساده و ذهنی است اما این سادگی از جنس بلاهت نیست.
اگر بپذیریم انسان گرگ انسان است، ظاهرا پیچیده شده و به بلوغ رسیده ایم، اما آرام آرام نگاهمان عوض شده، در آسمان پرستاره آبی، جز سیاهچاله و ابرهای تیره و تار چیزی نمیبینیم و یادمان میرود که پایان هر شب سیاهی سپید است و سیاهچاله ها نیز انتها دارند.یادمان میرود کهزیبایی و پاک سرشتی و انسانیت هم وجود دارد و واقعیاست.
اگر بپذیریم انسان گرگ انسان است، در پوش واقع بینی، قیچ و لوچ شده، بر زبان و ذهن و قلممان، چنگ و دندان گرگ مینشیند و زهر میچکد.
این ابتلاء کوچکی نیست و اگر موجش ما را بگیرد تا مسخ نکند و زمینمان نزند، رها نخواهد کرد.
سخن از انسان طبیعی ژان ژاک روسو نیست که در آغوش طبیعت، در حالت ماقبل اجتماعی به سر میبُرد، سخن از انسان امروز است که بارها و بارها در خمیر مایه جامعه ورآمده و تخمیر شده و حالا هوا برش داشته و تاقچه بالا گذاشته است.
سخن از انسان امروز، انسان به اصطلاح مدرن و پسامدرن است که که از محیط جانورانه «الحق لمن غلب» (حق با زور و سلطه است)، تاثیر پذیرفته و در روند تکامل تدریجی گرگ بودن قرار دارد و هر روز بد از بدتر میشود.
........................................................................
«لحظات تصمیم گیری» بوش
Decision Points (لحظات تصمیم گیری) آقای جورج دبلیو بوش هم، نشان میدهد انسان گرگ انساناست. (توجه کنیم که بوش در اینجا یک فرد نیست، یک مسیر و آغاز است.)
***
دو جنگ خانمانسوز در افغانستان و عراق با شبه استدلال های بوش و بلر و ازنار و پامنبریهای بیفرهنگ و حقیر توجیه شد و شب و روز در گوش مردم خواندند: میخواهیم ریشه تروریسم در افغانستان را درآوریم و سلاح های کشتار جمعی در عراق را نابود سازیم...
بعد هدف دیگری هم مطرح شد، واداشتن رژیم سیاسی به تغییر و صدور دموکراسی
انگار دموکراسی یک کالا است که بتوان صادر کرد؟
آقای بوش، همانند کسانیکه حواله به تاریخ فردا میدهند و میفرمایند تاریخ فردا به حقانیت ما گواهی خواهد داد ـ حال را سر میبُرد.
That’s a decision point only history will reach.
دفاع از دخالتی که به کشت و کشتار در عراق انجامیده، توهین به افکار عمومی جهان و همه کسانی است که پیشتر هم به آنان دروغ گفته شدهاست.
***
در من ذرهای یأس حاکم نیست و میدانم ماه زیر ابر نمیماند و زمستانیان هم نخواهند، بهار خواهد آمد...اما، این وارونهنمایی ها و بازیها، غنچه لبخند را بر لبان آدمی میپزمرَد و نشان میدهد که عملاً بر افکار عمومی جهان دشنه و کینه سوار است.
آیا برخلاف گذشته که اهل دانش و فضل و اصحاب قلم و هنر میتوانستند زندگی درونی فرهنگها را دگرگون سازند، حالا سازندگان بمب و هفتتیرکشها این حوزه را نگرفته و عالم و آدم را مَچَل نکردهاند؟
........................................................................
نمونه ایتالیا را نمیتوان تعمیم داد.
بعد از جنگ جهانی دوم، در میان امریکاییها این دیدگاه که کشورهای آزاد باید رژیم های دموکراتیک داشته باشند تا رژیم هایی نوکرصفت، بیشتر از انگلیسیها جا افتاده بود.
برخلاف انگلستان که هنوز کبکش خروس میخواند و یک امپراتوری جهانی بود و با رفتاری که نسبت به مستعمراتش انجام میداد شناخته میشد ــ آمریکا وعده میداد هژمونی در حال شکل گیری اش را بر اساس همکاری و ساخت کشوری دموکراتیک بنا میکند و صادر کردن دموکراسی، به قانون عمومی امریکا در سیاست خارجی، راه مییابد.
تونی اسمیت Tony Smith در کتاب America's Mission (ماموریت آمریکا) و میشل کاکس Michael Cox در کتاب American Democracy Promotion (ترویج دموکراسی امریکایی) ــ رؤیای امریکایی صدور دموکراسی را به رُخ میکشند.
بسیار خوب، صادر کردن دموکراسی، رؤیایی امریکایی است و این رؤیا را آمریکایی ها برای مردم اروپا به ارمغان آوردند اما تجربه اروپا و آنچه برای مثال در ایتالیا پیش آمد همه جا روی نمیدهد.
دولت ایتالیا تا هشتم سپتامبر ۱۹۴۳ کنار آلمان نازی بود.
مقاومت مردم ایتالیا که علیه فاشیسم مبارزه میکرد مردم ایتالیا را از رویارویی با متفقین برحذر داشت و تبلیغ کرد در شرایط کنونی آمریکا نه اشغالگری خونریز و طماع، بلکه متحد ما است... برای همین وقتی در تابستان ۱۹۴۴ و بهار ۱۹۴۵، نیروهای متفقین به کشورشان آمدند، خوشحال شدند. خوشحال شدند که فاشیسم قلم پایش شکست.
در ایتالیا کسی به سوی آمریکایی ها شلیک نکرد. در آلمان و ژاپن هم گرچه از متفقین استقبال گرمی نشد اما مردم با آنها درنیافتادند.
در هر سه کشور حکومت زیر و رو شد. اشغالگران جدید هم آنچنان، جاخوش نکردند. (از جای پا و پایگاههای نطامی که بگذریم)، ارتش آمریکا جُل و پلاس خودش را جمع کرد و رفت. اما آنچه در عراق روی داد با نمونه ایتالیا از بنیاد متفاوت است.
........................................................................
دموکراسی خربزه و خیار نیست که صادر شود.
آقای بوش تلاش جانفرسای آمریکا را برای تحقق دموکراسی در جهان، (از گذشته تا کنون)، به رُخ میکشد و از مداخله نظامی در عراق دفاع میکند.
حمایت از حکومت های دیکتاتوری (همانند آنچه در امریکای لاتین در طول سال های حضور هنری کیسینجر رخ داد) و دسیسه چینی علیه حکومت های مردمی، چه ربطی به دموکراسی دارد؟
آیا تلاش جانفرسای آمریکا برای تحقق دموکراسی در جهان، نمونه های زیر را هم در بر میگیرد:
ایران (۱۹۵۳)، گواتمالا (۱۹۵۴)، اندونزی (۱۹۵۵)، برزیل (۱۹۶۰)، شیلی (۱۹۷۳)، نیکاراگوئه (دهه ۱۹۸۰)، و...
مگر « اعلامیه استقلال آمریکا » که ۲۳۴ سال پیش تنظیم شده بر حق آزادی ابناء بشر برای دنبال کردن خوشبختی، بر حق مردم در تعیین سرنوشت خود و سلبناپذیری حقوقی همچون آزادی و حیات و شادی، تاکید نمیکند؟
مگر به صراحت نمیگوید: هرگاه دولتی کوتاهی کرد، مردم حق دارند آن را براندازند و دولت جدیدی شكل دهند كه از امنیت و شادی آن ها حفاظت كند؟ مگر برحق فردی حفظ سلاح آنشین پا نمیفشارد تا صاحبان قدرت حواس شان باشد؟ حمله و تجاوز به ملتهای دیگر از کدام میثاق و سند افتخارآمیز ایالات متحده درمیآید؟
اگر در ایالات متحده یکی از بهترین دموکراسی های لیبرال جهان مستقر است، (که هست)، چرا باید به ستم و تجاوز آلوده شود تا مرتجعین با هیستری ضدآمریکایی بتوانند پی را کور کنند و مردم را بفریبند؟
آیا نقض حقوق بشر، حمله به جمعیت غیرنظامی و حتی شکنجه، (چون خارج از آمریکا به وقوع میپیوندد)، موجّه و مقبول است و اهمیت چندانی ندارد؟
***
مداخله نظامی خشت بر دریا زدن است و نمونه های زیر نشان میدهد آمریکا از این طریق به جایی نرسیدهاست:
پاناما (۱۹۳۶-۱۹۰۳)، نیکاراگوئه (۱۹۳۳-۱۹۰۹)، هائیتی (۱۹۳۴-۱۹۱۵)، جمهوری دومینیکن (۱۹۲۴-۱۹۱۶) و کوبا (۱۹۲۲-۱۹۱۷، ۱۹۰۹-۱۹۰۶، ۱۹۰۲-۱۸۹۸)
آیا حضور گسترده نظامیان ایالات متحده در کره جنوبی به نتیجه دلخواه رسید؟ در ویتنام جنوبی و کامبوج، امریکا حتی نتوانست از طریق حکومتهای دست نشانده اش عصیان به حق کمونیستها را دفع کند و جز بدنامی و پلیدی اثری بر جای نگذاشت.
در هائیتی هم تلاش آمریکا (بعد از جنگ سرد) به جایی نرسید. تنها در پاناما (۱۹۸۹) و گرانادا (۱۹۸۳)، بعد از جنگ جهانی دوم، پیشرفتهایی حاصل شد.
(بگذریم که این نظر را فرهنگورزان پانامایی نمیپذیرند. از کسانیکه با مانوئل نوریگا، مخالف بودند هم شنیدم که حمله ایالات متحده به پاناما در ۱۹۸۹ میلادی، برخلاف اسمی که بوش پدر (جرج واکر بوش) برآن گذاشت (عملیات هدف مشروع Operation Just Cause )، مشروعیت نداشت و دست داشتن مانوئل نوریگا، رئیس جمهور پاناما، در قاچاق مواد مخدر یا دفاع از دموکراسی و حقوق بشر صرفاً بهانه برای دخالت آمریکا در پاناما، ایجاد تغئیرات دلخواه در ارتش و چیره شدن بر کانال پاناما بود.
در پاناما، کمتر کسی به جنگ افروزی آمریکا فحش نمیدهد. بارها و بارها در پاناماسیتی، در بوکهتو، جاکوئه، رمدیوس، کولون، و بوکاس...پای صحبت مردم مُسن که گذشته را بیاد داشتند، نشستم. بیشتر شان بد و بیراه میگفتند.
***
مداخله نظامی ایالات متحده در بوسنی و کوزوو با اینکه ناتو هم کمککارش بود، دموکراسی به ارمغان نیاورد.
حالا آیا عراق و افغانستان که بیشتر مردم، به آمریکا به چشم اشغالگر و متجاوز نگاه میکنند، نتیجه بهتری خواهد داد؟
آیا در این دو کشور بوش گزیده و جنگ زده، «جنگ همه علیه همه» را به وضوح نمیبینیم؟ سنت گرائی مبتذل در حال رشد است یا اندیشه های مدرن؟
بوش و پادوهایش خیال میکنند دموکراسی خربزه و خیار است و میشود با کامیون و کشتی... جا به جا نمود.
........................................................................
جنگ برای ترویج صلح؟ خشونت برای حفظ دموکراسی؟!
آقای بوش مدعی است که هدف از رفتن به عراق و افغانستان صلح و دموکراسی است.
جنگ برای ترویج صلح؟!
خشونت برای حفظ دموکراسی؟!
این دیگر از آن حرفها است..
نیاز به توضیح ندارد که گرچه صدام حسین، مصدق و آلنده و لومومبا نبود (جنگخو و دیکتاتور بود)، اما سیاست دولت آمریکا در عراق، دنباله همان سیاستی است که مصدق را بر انداخت، لومومبا را ُکشت و آلنده را ساقط کرد.
همه پژوهشگران میدانند (نگویند هم، میدانند) که حمله به عراق، در راستای «برنامه آمریکای قرن جدید»
The Project for the New American Century (PNAC)
قرار داشت و برخلاف سخنان بوش، پیش از ۱۱ سپتامبر ۲۰۰۱ برنامهریزی شده بود.
بوش و بلر و ازنار...همه و همه، از آغاز میدانستند اسلحه کشتار جمعی در عراق، بهانه است.
آقای جورج بوش که مثل کالیگولاCaligula امپراتور خودخواه روم باستان، به خودش دستهگل میدهد و خیلی ازخودراضی است، در کتابش با طرح اطلاعات سوخته و قبلاً افشا شده، به روش های ظالمانه شکنجه اشاره میکند اما به جای محکوم کردن، آزار زندانیان و شکنجه با آب waterboarding (خفه کردن مصنوعی)، را که در جنگ ویتنام هم بازجویان آمریکایی به کار بردند، توجیه کرده، بدان لباس قانون و اخلاق میپوشد.
عجبا که برخی مریدان بوش حمایت وی را از شکنجه زندانیان با آب، با اشاره به داستانی در مورد سقراط، به فلسفه و حکمت ربط دادهاند !
Socrates responded by plunging the student’s head underwater and telling him he will learn once his desire for knowledge is as great as his desire to breathe.
جوانی از سقراط خواست معلم او باشد.
سقراط سر او را در آب فرو برد. وقتی که دست خود را بر داشت تا جوان نفس بکشد، سقراط پرسید: چه میخواهی؟ جوان گفت: هـوا. هـوا میخواهم.
سقراط گفت: هر وقت که نیاز به دانش را به قدر نیاز به هوا احساس کردی، آن را به دست خواهی آورد .
حالا این داستان چه ربطی با شکنجه زندانیان دارد، خدا میداند !
***
از سرگرم کردن پنتاگون با طرح حمله نظامی به ایران... تعریف و تمجید از تونی بلر که در کتاب خاطرات آقای بوش «وینستون چرچیل مدرن» نام گرفته، ادعای زاویه داشتن با دیکچینی و از تناقضها در موضوع حمله به عراق، که صحنه گردانان واقعی اش شرکتهای چند ملیتی و طالبان نفت و دلار، لاکهید مارتین و نورتروپ گرومن و الی لیلی، و مونسانتو،...بودند، میگذریم.
........................................................................
هیچکس نمیگوید ماست من ترش است،
تعزیر با آب، پیشتر در اروپا، در دادگاههای تفتیش عقاید ایتالیا و اسپانیا رواج داشته و در فیلیپین و الجزایر و کامبوج و شیلی و آرژانتین هم بهکار رفته است.
در قرن هفدهم تاجران هلندی (به خاطر رقابت با همکاران انگلیسیشان)، در هندوستان استفاده کرده و بریتانیا (۱۹۳۰) و دولت اسرائیل (۱۹۷۰)، با اعراب تست فرمودهاند !
آنچه را آقای بوش تکنیکهای پیشرفته بازجویی Enhanced interrogation techniques میخواند، دولت آمریکا و اروپای نجیب و متمدن از گذشته های دور به کار گرفتهاست!
شیفتگان قدرت (تمامشان)، به سوژه (به زندانی) به چشم دشمن مینگرند و با توجیهات ایدئولوژیک خود را نه گرگ، چوپانانی مومن و پرهیزکار میبینند که به داد رَمه رسیدهاند !
زندانی، دشمن طبقه کارگر و انترناسیونالیسم پرولتری است؛
کافر و منافق و مرتد و ضد خدا و پیامبر است؛
ضد امنیت ملی و منویات ملوکانه است؛
خصم سازمان و تشکیلات و نفوذی حکومت است؛
بنیادگرا است، ضد مدنیت و دموکراسی است...
استدلال همه «لِوییاتان های مستبد و خودخواه»، از یک رنگ است. شکنجه میکنیم تا شکنجه از بین برود !!
هیچکس نمیگوید ماست من ترش است،
توجیهکنندگان تیرباران کمونیستهای دلیر در بیدادگاهای استالین،
امثال «بریا» و قاتلین اسرای کاتین،
نظایر ثابتی و حسینزاده و رسولی و شاهین،
آخوندهای عمامه دار و بی عمامه در اوین،
آنها که در مبارزه علیه حکومت دینی، به عملیات مهندسی و آزار اسیران خود کشیده شدند... و، بازجویان گوانتاناما و ابوغریب...همه و همه، قیافه حق به جانب میگیرند و آزار زندانیان را که از نظر آنان تروریست و کافر و خرابکار و بریده مزدور و نفوذی و ضد طبقه کارگر است، توجیه میکنند.
از هر طرف که رفتم جز وحشتم نیفزود
زنهار ازین بیابان وین راه بی نهایت
در این شب سیاهم گم گشت راه مقصود
از گوشه ای برون آی، ای کوکب هدایت
........................................................................
خونه نشینی بیبی، از بیچادری است.
بوش را منع نکنیم. همه ما به نوعی بوش هستیم و وقتش که برسد همه چیز را زیر پا میگذاریم و توجیه میکنیم. گربه دستش به گوشت نمیرسد که میگوید «پوف»، وقتش که برسد دمار از روزگار همدیگر در میآوریم و همدیگر را میدریم.
وقتی قرار است یکی را از مابهتران زمین بزنند، نخستین کسانی که به روی وی تیغ میکشند دوستان دیروزند.
بوخارین و دوبچک و ایمره ناگی و مانس اشپربر و خلیل ملکی و ناصر زربخت و غلامحسین فروتن و مجید شریف واقفی و هدایت الله متین دفتری و امثال شعاعیان به کنار...در ماجرای کنارزدن آیه الله منتظری اولین کسانیکه به خانه اش ریختند و نوشتند اینجا لانه دوم جاسوسی آمریکا است، «آخوند ـ بازجو»های مرید وی بودند و جلوتر، فقیه عالیقدر... فقیه عالیقدر، از زبانشان نمیافتاد.
در نشستهای حزبی و سازمانی که «جبر جّو»، همه را به خوش رقصی وامی دارد و بر سر سوژه میریزد، در تقسیم ارث و میراث، در هر طلاق و جدایی (از همسر، دوست یا فعالیت سیاسی)، حتی وقتی در یک روز سرد بارانی همراه با دیگران، منتظر تاکسی هستیم، و تقلا میکنیم با بامبول و کلک و کنارزدن بقیه، خود را در تاکسی بچپانیم، حرکات وسکناتی ظاهر میشود که جنگ چالدران در برابرش هیچ است !
از جنگهای صلیبی، هلوکاست، کشتار کاتین، و از اسیرکشی سال ۶۷ که (در صف قاتلان) کینه و پلیدی رویهم ریختند، حرف نمیزنم. صفحه گویای حوادث نشریات هم به کنار.
چرا وقتی میخوابیم، درها را قفل میکنیم؟
چرا مفتون قدرت و برتری و خودکامگی هستیم؟ چرا از کودکی سفارش شده ایم: مواظب خودت باش، حواست باشه کلاه سرت نزارند...
Bellum omnium contraomnes بللوُم اُمنیوم کُنترا اُمنِس [۳)
به قول Anaal Nathrakh (انال نتراک)، که مضمون فوق را در ترانه جیغآلود و شلوغی خوانده است، سایه همدیگر را با تیر میزنیم، همه علیه همه جنگ میکنیم و تیغ میکشیم...
بللوُم اُم نییوم کُنترا اُمنِس / بللوُم اُم نییوم کُنترا اُمنِس/ بللوُم اُم نییوم کُنترا اُمنِس...
***
اگر انسان، گرگ انسان نیست اینگونه آرزوها چه معنا دارد:
روزی ما دوباره کبوترهایمان را پیدا خواهیم کرد
و مهربانی دست زیبایی را خواهد گرفت
روزی که کمترین سرود بوسه است
و هر انسان برای هر انسان برادری است
روزی که دیگر درهای خانه مان را نمیبندیم
و قفل افسانه ایست.
بگذریم از هزاران اثر ادبی و هنری که در تمنای صلح و برادری پدید آمدهاند. بگذریم که نابرادری و نابرابری حرف اول را میزند و به همین دلیل در هر انقلاب واژه برادری و برابری مطرح میشود.
........................................................................
حق با کسی است که قدرت را در اختیار میگیرد؟
آقای بوش پیشتر از انتشار کتاب خاطراتش هم، با ژستهای ویژه نشان میداد که حق با قدرت برتر است.
شب و روز میدیای خدمتگزار نظم نوین جهانی ساز میزنند و جار میزنند حق با زور و سلطه است. [۴]
چرا در حالیکه ازنظرتئوری پذیرفته شده حق با انسان است و قدرت باید برآمده از اراده و اختیار انسان باشد... اما در عمل حق با کسی است که قدرت را در اختیار میگیرد حتی اگر ناحق باشد؟
از قدیم و ندیم همین جور بوده، افلاطون حق را به زمامداران میدهد و بیهقی از کسانی که در نظر او به سلطان وقت خیانت میورزند، به درشتی یاد میکند.
استدلال بیهقی دقیقاً مبتنی بر اصل «الحق لمن غلب» است، چه البتکین و سبکتکین که بر خداوندان خود عصیان کرده بودند چون فاتح شده بودند به نظر او حق داشتند. ولی هارون خوارزمشاه و طغرل سلجوقی چون نابود میشوند، به زعم او خائناند.
غزالی هم در احیاء العلوم به سلطه و زور حق میدهد. حق با کسی است که پیروز شده است، قضاوت و حاکمیت نیز با او است و ما هم با او هستیم.
الحق لمن غلب - الحکم لمن غلب، نحن مع من غلب. (غزالی،۰۲، ۱۳۰)
امام شافعی معتقد است قیام در برابر خلیفه وقت جایز نیست و قتل شورش کننده واجب است، اما اگر فرد شورش کننده بر حاکم وقت پیروز شود و حاکمیت را بدست آورد، او مصداق اولوالامر و ولایتش مشروع است.
هر که خر شد پالونش و هر که در شد دالونش میشویم !
«من ولی الخلافه فاجتمع علیه الناس و رضوا به فهو خلیفه و من غلبهم بالسیف حتی صار خلیفه فهو خلیفه»
قاضی ابویعلی (متوفای ۴۵۸هـ.ق)، که در عصر خویش قاضی القضات بوده است به زور مشروعیت میدهد و میگوید:
کسی که بر مردم به وسیله شمشیر غلبه کند، به گونه ای که خلیفه مسلمانان گردد و امیرالمؤمنین نامیده شود، هرگز برای کسی که ایمان به خداوند و روز قیامت دارد، روا نیست که شب بخوابد و او را امام خویش نداند، چه وی خلیفه نیکوکاری باشد و چه فاسق»(احکام السلطانیه، ۲۳)
کسان دیگری از جمله ابن تیمیه، فضل الله روزبهان خنجی، ابن قدامه حنبلی (که در زمان خودشان مطرح بودند)، نیز احکام عصر شترچرانی را تکرار کردهاند.
......................................................................
«کسی از پیروز سئوال نمیکند» !
در نامه علی ابن ابی طالب به مالک اشتر آمده:
«ولا تکوننَّ علیهم سبعاً ضاریاً تغتنم أکلهم...»
«مردم اگر هم کیش تو نیستند در آفرینش از یک گوهرند. چونان جانوری شکاری که خوردنشان را غنیمت شماری، درنده مباش»
اما در منطق ضد اخلاقی و پرسش ستیز مرتجعین مذهبی، انسان همدم همنوع خویش نیست، گرگ انسان است،
امثال صانعی و اردبیلی و موسوی تبریزی که در تئوری روی «الحق لمن غلب» خط میکشند و استدلال میکنند برخلاف علمای اهل تسنن، فقهای شیعه چنین اعتقادی ندارند ـ در دهه ۶۰ عملاً از سلطه بر زندانیان، محق بودن خود و نظامی را که به خون پاکترین جوانان ایران آلوده بود، نتیجه میگرفتند و به زبانی دیگر الحق لمن غلب را به رُخ میکشیدند. حق جز با شلاقبهدستان نبود.
اضدادشان نیز گفته اند «کسی از پیروز سئوال نمیکند» !
......................................................................
خیز تا بر کلک آن نقاش دست افشان كنیم...
آیا همه چیز فسانه و بازی است؟ آیا آنچه حقیقت میخوانیم و در طول تاریخ چنین خوانده شده است متكی بر فرافكنی احوال و صفات خودمان بر جهان و موجودات جهان و لذا آفریده فكر و خیال و زبان خود ما است؟
آیا همه ما حکم کودکی را داریم که سنگ ریزه ها را اینجا و آنجا میگذارد و تپه های شنی میسازد تا دوباره آنها را ویران كند؟ میسازیم و میپرستیم و میشکنیم؟
گاه فکر میکنم تنها نگاه پُرامید و زیباشناسانه به زندگی میتواند رنج و شکنج آنرا بکاهد. بارها از خودم پرسیدهام چرا سقراط که معتقد بود همه چیز باید به داوری خرد سنجیده شود و چیستی آن معلوم گردد. به هنگام مردن گفت: زیستن یعنی زمانی دراز بیمار بودن؟
آیا باید جهان را چونان بازی هنرمندانه نگریست و زشتی ها و ناهماهنگی هایش را نیز بخشی از بازی فناناپذیر آن پنداشت، تا دردهایی که مثل خوره روح آدمی را میخورد، تحمل شود؟
شاید به هنر (و به نیایش و دیدار با خویشتن)، محتاجیم تا بتوانیم از پس رذالتها و ستم ها، از پس اندیشه های پوچگرایانه و نیست انگارانه، و این هستی پرسشبرانگیز هراسانگیز برآئیم و زندگی كنیم. زندگی کنیم و در برابر ارباب بیمروت دنیا بایستیم، دست نیاز جز به سوی آن بی نیاز دراز نکنیم، به احدالناسی امید و هراس نداشته باشیم و، سرزنش خارهای مغیلان را به هیچ انگاریم.
پانویس
[۱] « لِوییاتان » Leviathan
کتاب «انجیل شیطانی» The Satanic Bibleنوشته آنتوان لاوی (که به آن لِوییاتان هم نام نهاده اند)، و رمانلِوییاتان نوشته «پل استر»، با کتاب توماس هابز اشتباه نشود.
...............................................
[۲] اورفئوس و «سیرن»ها
بر اساس یک داستان حماسی اساطیر یونان باستان، هنگامي كه رهپویان در پی گمشده خویش راهی دریا شدند و بر كشتی نشستند به ديار «سیرنها» Σειρήν، که ظاهر خوش خط و خالی داشتند و، ادعا میکردند «دختران خدای دریا هستیم» ــ رسيدند.
«سیرن ها»، پريان دريايي بد طینت و خوشصدايي بودند كه با آواز دلفريب خود، دل اهل کشتی را میربودند و پس از این دلربایی، به امواج ویرانگر دریا میکشیدند.
در این راه هولناک و پُر وسوسه، همه غرق و نابود میشدند و، هيچ كشتي، توانايي عبور از قلمرو آنان را نداشت.
چنگ نواز هنرمندی، که اسمش «اورفئوس» Ορφεύς بود بر آن شد جلوی فریب را بگیرد. آنچنان آوازي سر داد كه نواي فریبنده «سيرنها»، گم و گور شد...
...............................................
[۳] اشارات مارکس و انگلس و نیچه، به «جنگ همه علیه همه»
توماس هابز در « لِوییاتان »، از «انسان گرگ انسان است» و «جنگ همه علیه همه»، بحث کرده است.
کارل مارکس در «مسئله یهود» Zur Judenfrage و نیز در نامه ای که ۱۸ ژوئن ۱۸۶۲ برای انگلس نوشته، ضمن یادآوری آراء داروین به «جنگ همه علیه همه» Bellum omnium contraomnes اشاره میکند.
انگلس نیز، در نوامبر ۱۸۷۵ نامه ای برای «پیوتر لاوروویچ لاوروف » Лавров, Пётр Лаврович نوشته و ضمن اشاره به تکامل انواع، در بند ششم نامه، گوشه ای به ایده توماس هابز Bellum omnium contra omnes ، و جنگ همه علیه همه، میزند.
نیچه هم در کتاب Über Wahrheit und Lüge im außermoralischen Sinn به «انسان، گرگ انسان است»، میپردازد.
...............................................
نامه مارکس به انگلس
I'm amused that Darwin, at whom I've been taking another look, should say that he also applies the 'Malthusian' theory to plants and animals, as though in Mr Malthus's case the whole thing didn't lie in its not being applied to plants and animals, but only - with its geometric progression - to humans as against plants and animals. It is remarkable how Darwin rediscovers, among the beasts and plants, the society of England with its division of labour, competition, opening up of new markets, 'inventions' and Malthusian 'struggle for existence'. It is Hobbes' bellum omnium contra omnes and is reminiscent of Hegel's Phenomenology, in which civil society figures as an 'intellectual animal kingdom', whereas, in Darwin, the animal kingdom figures as civil society.
...............................................
[۴] خاطرات بوش: لحظات تصمیم گیری Decision Points
مشخصات کتاب
Publisher: Random House
Date: November 09, 2010
Edition: Illustrated
ISBN13: 9780307590619
ISBN: 0307590615
BINC: 3120240
سی و سومین رئیس جمهور آمریکا، هری ترومن Harry Truman دو جلد کتاب خاطرات دارد که نام یکی از آنها این است:
"Year of Decisions" (سال تصمیمها)
بنظر میرسد آقای بوش در انتخاب نام کتابش، Decision Points گوشه چشمی به نامی که ترومن برای خاطراتش گذاشته، داشتهاست.
***
جدا از خاطرات هری ترومن، «سایمن گرانت»، Simon Grant (هجدهمین رئیس جمهور آمریکا) هم خاطرات خودش را در ۱۸۸۵ منتشر نموده است. اما نه ترومن و نه سایمن گرانت، هیچکدام مثل کلینتون و بوش سر و صدا راه نیانداختند و قصد توجیه کارهای ناسنجیده خودشان را نداشتند و در مورد اثرشان بزرگنمایی نمیشد.
Terry Holt یکی از مشاورین و مریدان آقای بوش گفته است: وقتی شما کتاب پریزدنت بوش را میخوانید میبینید ۸ سال بار تمام جهان لحظه لحظه بر دوش وی بوده است !
***
آقای جورج دبلیو بوش، حدود ۲ سال روی کتاب خاطراتش Decision Points (لحظات تصمیم گیری)، کار کرده و نهایتاُ در ۴۹۷ صفحه و ۱۴ فصل ، نهم نوامبر ۲۰۱۰ انتشار داده است.
Decision Points (لحظات تصمیم گیری)، با همکاری «کریستوفر میچل» Christopher Michel که سخنرانی هایش را یاداشت میکرد، نوشته شده، و بر خلاف کتاب خاطرات تونی بلر که با عکس زیاد همراه است، تنها عکس روی جلد را دارد.
***
فصل اول به وقایع قابل توجه در زندگی شخصی مثل تصمیم برای ترک نوشیدن مشروبات الکلی در سن ۴۰ سالگی، احساس بوش نسبت به سقط جنین و اینکه در گذشته جنین سقط شده مادرش را دیده و متاثر شده است و...اختصاص یافته است.
فصل دوم دو دوره فرمانداریش در تگزاس را در برمی گیرد و...
در فصول دیگر به جوادث گوناگون دوران ریاست جمهوری میپردازد.
قرار ملاقات ها، پیش و بعد از یازده سپتامبر، این ادعا که قصد داشته دیک چینی را کنار بگذارد تا نگویند همه چیز زیر سر او است و یکبار هم بر او غضب کرده چون تقاضای عفو یک مجرم را داشته است...
جنگ در افغانستان، التماس و عّز و چّز «الی ویزل»، بازمانده «هولوکاست» برای برخورد نهایی با صدام، (که روی تصمیم بوش برای آغاز عملیات تآثیر گذاشته است)، تلاش سفیر عربستان سعودی «بندر بن سلطان» برای آغاز جنگ در عراق، نقش «حسنی مبارک» در خطرناک جلوه دادن صدام و اینکه عراق دارای سلاح های کشتار جمعی خیلی خطرناک است و میخواهد علیه قوای نظامی آمریکا استفاده کند، دیدگاه «الگور» Al Gore و «جان کری» John Kerry که در سال ۲۰۰۲ به نوعی انجام عملیات علیه صدام را توصیه میکردند.
Al Gore said in 2002 that, "Iraq's search for weapons of mass destruction has proven impossible to completely deter and we should assume that it will continue for as long as Saddam is in power."
The same year, Senator John Kerry said, "The threat of Saddam Hussein with weapons of mass destruction is real."
نامه ای که برای پدرش نوشته و بوش پدر وی را به استواری و عمل نهایی علیه صدام ترغیب کرده است...
"You are doing the right thing...you have done that which you had to do."
«شروع جنگ در عراق، سقوط وال استریت، زندانیان گوانتاناما، پیدا نشدن سلاحهای کشتار جمعی، اشاره به اشتباه در عراق و انحلال ارتش عراق، مسائل داخلی، بیمه های اجتماعی، مسئله مهاجرت، طوفان کاترینا، کمک به کشورهای در حال توسعه، تصمیم به اعزام نیروهای بیشتر به عراق در سال ۲۰۰۷، بحران مالی سال ۲۰۰۸ و...
***
برنارد شاو گفته است:
"When you read a biography remember that the truth is never fit for publication."
وقتی کتاب خاطرات میخوانید یادتان باشد که حقیقت هرگز برای انتشار مناسب نیست. (آنچه میخوانید همه ماجرا و حقیقت ماجرا را در برندارد.)
بوش نیز همانند تونی بلر، از آینده و تاریخ مدد گرفته تا بر درستی تصمیماتش صّحه بگذارد !
***
انتشار کتاب بوش چند روز بعد از انتخابات میاندوره ای کنگره آمریکا معنای خاص خودش را دارد، بخصوص که اوباما با آثار ویرانگر میراث بوش (دخالت در عراق و افغانستان، رکود اقتصادی ای که از جنگ دوم به این سو سابقه ندارد و کسری بودجه عظیم) روبرو است.
با توجه به انتخابات میاندوره ای کنگره آمریکا که دموکرات ها تنها ۱۹۲ کرسی را کسب کردند اما جمهوری خواهان توانستند ۲۴۳ کرسی از ۴۳۵ کرسی مجلس نمایندگان را از آن خود کنند و در مجلس سنا نیز با کسب ۴۶ کرسی از ۱۰۰ کرسی موقعیت خود را بهبود بخشیدند ــ فرستادن بوش (در این ایام بخصوص) به صحنه و برسرزبان افتادن خاطرات وی و اینکه عذرخواهی برای رفتن به عراق معنی ندارد چون اساساً تصمیم درستی بوده است ـ بیارتباط با انتخابات ۲۰۱۲ و عزم جمهوریخواهان برای کنارزدن رقیب نیست.
***
همه کتابهای خاطرات به ویژه وقتی توسط سیاستمداران نوشته میشود، تا حدودی با توجیه عملکرد خودشان همراه است و صاحب خاطرات آگاهانه و ناآگاهانه میکوشد در برابر قضاوت آیندگان و تاریخ، سنگ بیاندازد و پیشدستی کند. در اینگونه خاطرات کمتر با گزارش صادقانه رویداها و تعلیل (تحلیل علتها)ی آن روبرو هستیم.
رفتار و کردار بوش چه وقتی مشت بر روی میز میکوبید وداد و هوار راه میانداخت و چه زمانیکه زیر میز و دور از نگاه جامعه با امثال دیکچینی نقشه میریخت و به حساب مردم آمریکا میگذاشت، تردید برمیدارد و آقای بوش در این کتاب به جای آنکه توضیح دهند چرا در افکار عمومی جهان نام ایالات متحده با جنگافروزی و توطئه آلوده شده، به توجیه عملکرد خود میپردازد.
اصلیترین استدلال آقای بوش این است که اگر تصمیمات درست ایشان در مورد افغانستان و عراق و خاورمیانه و اروپا نبود، الآن دنیا وضع دیگری داشت ! اما میتوان این سئوال را جور دیگری هم پرسید:
اگر این به اصطلاح تصمیمات داهیانه نبود، دنیا همین وضع کنونی را داشت؟
پاسخ ستمدیگان و فرهیختگان در آمریکا و همه جای جهان روشن است.
ــ مدعّیان صاحب اختیاری جهان که از پدیده جهانی شدن، (Globalization)، یکّه تاز شدن انحصارات، چاپیدن منابع رو زمینی و زیرزمینی کشورها، کار ارزان و، بازار آن ها را مّدنظر دارند،
ــ سردمداران موسّسه آمریکن اینترپرایز که به اتاق فکر نئومحافظه کاران آمریکاییN.C.T.T معروف است،
ــ دراکولای وحشی سرمایه، و غول های تسلیحاتی و شیمیایی... لاکهید مارتین و نورتروپ گرومن، الی لیلی، مونسانتو،... ، «لِوییاتان» های مستبد و خودخواه این دنیای گرگآلود و چرک آلود...و،امثال حسنی مبارک و بندربنسلطان، البته و صد البته به جنگ بی پایان...لبیک می گویند.
ای دریغا رهــزنان بنشسته اند
صد گــره زیر زبانــم بسته اند
این سـخن اشکسته میآید دلا
این سخن درّ است و غـیرت آسیا...
همنشین بهار
hamneshine_bahar@yahoo.com
اشتراک در:
پستها (Atom)