۱۳۹۲ دی ۲, دوشنبه

پیام به مراسم وداع با مادر سلاحی!
اشرف دهقانی


با غم و اندوه از درگذشت مادر سلاحی، زنی آزاده و مبارز ، امروز به ادای احترام به مادری می پردازیم که علاوه بر همه تلاش های ارزشمند و مؤثرش در مبارزه با رژيم های ارتجاعی سلطنت و جمهوری اسلامی، سه فرزند رزمنده چریک در دامن خود پروراند و به جامعه تحت سلطه ایران تحویل داد، رفقا جواد، کاظم و حسین سلاحی.

چهره آشنای یک زن زحمتکش که علی رغم همه ناملایمات زندگی، با بردباری و تدبیر، بچه های خود را بزرگ کرده و چرخ زندگی را می چرخانَد، اولین تصویری بود که در اواسط سال 1349 از مادر سلاحی در ذهن من نقش بست. این موقعی بود که در تهران با رفیق جواد سلاحی به همراه دیگر رفقا در تدارک کار انقلابی ای بودیم که در ارتباط با رستاخیز سیاهکل و تشکیل چریکهای فدائی خلق قرار داشت. در تهران، هم من و هم رفیق جواد نوعی زندگی مخفی داشتیم، به این معنا که اگر چه برای دشمن کاملا شناخته نشده بودیم ولی به دلیل درگیر‌ شدن در کار حرفه ای انقلابی، به نوعی از زندگی که از چشم خانواده و اطرافیان مان هم کاملا پنهان بود روی آورده بودیم. در این دوره رفیق جواد گاه گاهی از برادر کوچکش، حسین که در آن زمان نوجوان بود نامه دریافت می کرد و مرا نیز در جریان متن آن ها قرار می داد. در این نامه ها همواره از مادر یاد می شد و فرصتی به رفیق جواد می داد که با عشق و علاقه از مادرش برای من صحبت کند. این را هم اضافه کنم که نامه های حسین سرشار از روحیه مبارزه جویانه بود. در هر نامه، او برادرش را مطمئن می ساخت که از هر طریق برای رشد آگاهی اش استفاده می کند. مثلاً در یکی از نامه هایش حتی به این امر اشاره کرده بود که چطور پول تو جیبی خود را جمع کرده و روزنامه می خرد تا در جریان اخبار نیز باشد.

دستگیری رفیق کاظم سلاحی پیش از آغاز مبارزه مسلحانه در ایران، اولین تجربه از این نوع بود که مادر با آن مواجه شد. این در شرایطی بود که هنوز در زیر سلطه سرنیزه رژیم شاه، سکوت قبرستانی بر جامعه حاکم بود، و هنوز انقلابیون مسلح، فضای سیاسی جامعه را به نفع توده ها به هم نزده و با مبارزات خود شور و امیدی در میان مردم تحت سلطه ایران به وجود نیاورده بودند. مسلم است که در چنان شرایطی برای مادر سلاحی، آگاهی از این که فرزند دلبندش در دست دژخیمان رژیم شاه گرفتار آمده است بسیار دشوار بود. رفتن به درب زندان ها و آشنائی با خانواده دیگر زندانیان سیاسی به خصوص در جو مبارزاتی پس از رستاخیز سیاهکل او را هرچه بیشتر با مسایل سیاسی آشنا و تحولی در زندگی او ایجاد کرد.

در دوره شاه پس از آغاز مبارزه چریکهای فدائی خلق و روی آوری جوانان زیادی به طرف مبارزه، خانواده های زندانیان سیاسی نقش چشمگیری در پخش اخبار زندان و اشاعه روحیه مبارزه و مقاومت انقلابیون در میان اطرافیان خود داشتند. مادر سلاحی یکی از آن مادران مبارزی بود که با شجاعت چنین نقشی را ایفاء می کرد. این مادر زحمتکش که به خوبی می دانست که فرزندانش برای از بین بردن چه شرایط ظالمانه ای در جامعه سلاح بر دوش و جان بر کف علیه رژیم شاه جنگیدند، در شرایطی که مبلغین رژیم شاه از مبارزین مسلح به عنوان خرابکار و تروریست نام می برند، به دفاع از فرزندان خود می پرداخت و با افتخار، از صداقت و صمیمیت آن ها با توده های مردم یاد می کرد.

مادر سلاحی مادر رفیق کاظم سلاحی است. رفیقی که از چنان آگاهی و روحیه رزمندگی ای سرشار بود که به هنگام دستگیری، با تنها ابزار دفاع از خودی که در اختیار داشت، یعنی یک چاقو، به درگیری با مزدوران شاه پرداخت. این برخورد بی باکانه که در آن برهه زمانی نظیرش دیده نشده بود در شرایطی که مواجه با یک پاسبان هم موجب ترس و وحشت در میان مردم می شد، تأثیر انقلابی زیادی به جا گذاشت. کاظم در زندان زیر انواع شکنجه ها قرار گرفت اما اطلاعات خود را حفظ نمود و بعد ها با  دستگیری های گسترده، شکنجه گران متوجه شدند که او چه اسراری را در سینه خود نگاه داشته بود.

مادر سلاحی هم چنین مادر رفیق جواد سلاحی، یکی از 9 انقلابی کمونیستی بود که شاه عکس آن ها را در روزنامه ها چاپ کرد و از مردم برای دستگیری آن ها در ازاء صد هزار تومان استمداد طلبید. اما رفیق جواد با درگیری قهرمانانه خود با پلیس در فروردین سال 1350 هر چه بیشتر خود را به عنوان فرزند راستین خلق به توده ها شناساند و مردم تشنه مبارزه را با مبارزه و عزم قاطع چریکهای فدائی خلق در مبارزه با دشمن آشنا ساخت.

و مادر سلاحی، مادر حسین سلاحی است که پس از شهادت برادرانش قدم در راه آن ها گذاشت و خون او نیز در راه رهائی کارگران و دیگر توده های خلق به درفش مبارزه علیه هرگونه ظلم و ستم تبدیل شد.

آری، مادر سلاحی چنین فرزندان متعهد و انقلابی را در دامان خود پرورانده بود، و هنگامی که درفش مبارزاتی آن انقلابیون چریک، به درفش بر افراشته توده های ستمدیده ایران تبدیل شد و سرنگونی رژیم شاه را به دنبال آورد، و در شرایطی که برای مدت کوتاهی شرایط نسبتاً آزادی در جامعه ایجاد شد، مادر که در تمام سال های سرکوب و اختناق، یاد و راه فرزندان مبارزش را پاس داشته و قاتلین آن ها را به مردم شناسانده بود توانست سپاس و قدر دانی توده ها از خود و عزیزانش را با گرمی پاسخ گوید.

در دهه 60 در شرایط یورش جمهوری اسلامی به مردم سراسر ایران، روحیه رزمنده مادر سلاحی یک بار دیگر با برجستگی، خود را نشان داد. در این دورۀ بگیر و ببند، او با شجاعت تمام و با قلبی سرشار از عشق به مبارزین راه آزادی و کینه به دشمنان مردم با انجام کارهای مبارزاتی، یاور رفیق محمود محمودی (داماد مادر) و رفقای دیگری بود که به دلیل مبارزه علیه این رژیم سرکوبگر، مورد تعقیب قرار داشتند. متأسفانه دختر و داماد مادر سلاحی به چنگال مأموران رژیم جمهوری اسلامی افتادند و در این مقطع، اعدام زنده یاد رفیق محمود محمودی واقعه خونین دیگری بود که این مادر داغدیده و مبارز با آن مواجه شد. اما این مادر مبارز در شرایط بسیار دردناکی که در آن گرفتار آمده بود، با متانت و بردباری خاص خود، مسئولیت نگهداری از دو نوه خردسالش را به عهده گرفت و به طور مخفیانه آن ها را با خود به منطقه آزاد شده کردستان رساند.

در کردستان، در مقر گاپیلون سازمان ما، با مادر سلاحی و بچه ها ، تجربه های مشترکی را از سر گذراندیم. علی رغم همه سختی های زندگی در آن منطقه و علی رغم این که او حتی شاهد بمباران این مقر توسط رژیم جمهوری اسلامی هم بود، شنیدم که مادر سلاحی از این دوره به عنوان بهترین دوران زندگانیش یاد کرده است که این خود، روح آزادیخواهی در او و عشق و احترام همیشگی اش به مبارزین انقلابی را بیان می کند.

در این جا با قدردانی از زحماتی که مادر سلاحی در مسیر مبارزه علیه ظلم و ستم و بیداد و سرکوب در جامعه متحمل گشته، احترام عمیق خود را نسبت به این مادر مبارز ابراز داشته و بار دیگر فقدان او را به انقلابیون آزادیخواه ایران و به همه بازماندگانش، به خصوص به صفا و سلاح عزیزم تسلیت می گویم.

آذر ماه 1392
فاجعه آلمان (۳)
فرهاد فردا

۴ آگوست ۱۹۱۴ آغاز فروپاشی سیستم جهانی‌ سرمایه داری و آغاز تلاطمات یی بود که بیش از سه ده بی‌ ثباتی، جنگ، انقلاب و ضد انقلاب نتیجه آن بود. تا این تاریخ، برای چند دهه سوسیال دموکراسی توسط دولت نفرین و تحمل شده بود. شبیه به آن پیام مسیحیت، "هر آن چرا که به سزار تعلق دارد به سزار ده‌ و هر آن چه که به خدا تعلق دارد به خدا"، بستر جامعه از آن سوسیال دموکراسی  بود و حیطه حکومت و قدرت دولتی تملک بر حق طبقه حاکم. عمده‌ترین دلیل گریز سوسیال دموکراسی از توجه به فرمول "اعتصاب عمومی‌ "، حتی در سطح تئوری، را باید در این واقعیت جستجو کرد. آلمان سرزمینی بود که هیچ انقلاب پیروزمندی را تجربه نکرده بود، جنگهای دهقانی آن در دوره رفرماسیون حتی نتایج مهلک و معکوسی داشتند، تا حدی که در نتیجه شکست جنگهای دهقانی در غرب، در نواحی که بعدها پروس شرقی‌ نام گرفت ، شرایط خفقان حکومتی و زندگی دهقانان آن "از سطح زندگی‌ دهقانان در لیتوانی و روسیه هم اسفناکتر شده بود" (انگلس ، بررسی روابط اشتراکی بر روی زمین در آلمان). در انقلاب ۱۸۴۸ در آلمان بر خلاف دوران انقلاب ۱۷۸۹ - ۱۷۹۹ در فرانسه، "طبقه چهارم" دیگر یک توده نامشخص نبود و تبدیل به طبقه‌ای شده بود که میتوانست پایه‌های مالکیت را به خطر اندازد، نبرد پرشور کارگران در وین، رشد یافته‌ترین و برجسته‌ترین نمونه آن بود. این بار هم حداقل در زمینه قدرت سیاسی نتیجه أسفناک بود، طبقه بورژوازی برای پرهیز از هر خطری سکان قدرت را به اشراف سپرد. بعد از آن تاریخ، این سوسیال دموکراسی بود که از طریق کار عظیم اجتماعی در صدد انجام آن وظایفی بود که در حقیقت وظایف یک انقلاب بورژوا یی بود. غرق در حل معضل رابطهٔ "دولت-ملت"، سوسیال دموکراسی به مسئله قدرت سیاسی بی‌ اعتنا بود: در این دوران، " در آلمان هیچ شهر بزرگی‌ نمیتوان یافت، بدون روزنامه سوسیال دمکرات، بدون تعاونی‌های مصرفی، بدون باشگاه‌های ورزشی و انجمنهای فرهنگی‌ کارگران" ( آبند روت، "تاریخ اجتماعی جنبش کارگری اروپا"). سوالی که در اینجا بهِ ذهن خطور می‌کند این است: آیا رابطهٔ "دولت-ملت" آن حلقه گمشده در درک سترونی جنبش کارگری در کشورهای متروپل نیست، چیزی که تنها به میمنت یک عصر بحرانی‌ قابل درمان است؟ (مانند عصری که ما از سال ۲۰۰۸ قدم به آن نهاده ایم)
۴ آگوست ۱۹۱۴ پایان تواهماتی نسبتا دیرپا و آبستن تواهماتی زود گذر بود. سوسیال دموکراسی در تظاهراتی در چند هفته قبل، هنوز وفادار به بیانیه اشتوتگارت انترناسیونال دوم، سال ۱۹۰۷ بود. در آن بیانیه احزاب کارگری مشترکا  توافق کرده بودند، "... اگر جنگی ... علیرغم" تلاشهای سوسیال دموکراسی اروپا برای جلوگیری از بروز آن، "شعله ور شود ... از شرایط بحران اقتصادی- سیاسی بوجود آماده توسط جنگ، در جهت بیداری اقشار خلق برای سرعت بخشیدن سرنگونی حاکمیت طبقاتی نظام سرمایه داری، استفاده کنند". دفاع از "میهن" توسط سوسیال دموکراسی برای حتی انقلابیونی مانند لنین و کارل لیبکنشت هم باور نکردنی بود. لنین بعد از دریافت خبر، خبر را جعلی خواند و کارل لیبکنشت تنها ۳ روز قبل از این حادثه، یعنی‌ در روز اول آگوست بر این نظر بود که "مخالفت با وام جنگی توسط اکثریت فراکسیون سوسیال دموکراسی" برای او غیر قابل تردید است. تنها جناح چپ نبود که بر این نظر بود. تردید در میان رهبران حزب آنقدر قوی بود که حتی، همانطوری که قبلا گفته شد، فریدریش ابرت بعد از شنیدن خبر قتل شاهزاده اتریشی‌ توسط ناسیونالیستهای صرب، با صندوق حزبی به سویس گریخت تا "حزب" از گزند دولت در جنگ در شرف تکوین، مصون بماند.
جنگ، انقلاب و ضد انقلاب در یک چیز با هم شبیه هستند، هر سه زبانی واضح و روشن و تصمیماتی قاطع طلب میکنند. مخالفت با جنگ در آن شرایط به معنی‌ مخالفت با کل مناسبات موجود و نتیجه منطقی‌ آن، تدارک برای سرنگونی بورژوازی بود، یعنی‌ همان چیزی که کارگران روسیه، آلمان و اتریش - مجارستان در مدتی‌ بعد به آن رسیدند. تصمیم ۴ آگوست سوسیال دموکراسی، علیرغم شرایط مایوس کننده، پله اول در جهت تدارک انقلاب جهانی‌ و فروپاشی انترناسیونال دوم، اولین قدم در جهت ایجاد انترناسیونال سوم و جدائی صف انقلابیون از صف بورژوازی بود. حادثه ۴ آگوست نشان میدهد که درک صحیح حوادث تنها در یک بستر تاریخی‌ - جهانی‌ و در ارتباط با کل اجزا مرتبط با آن پدیده ممکن است. جنگ جهانی‌ اول نتیجه تناقضات آشتی‌ ناپذیری بود که توسط جنگ بر شدت آنها افزوده شدند. این جنگ تمام ضعفهای  واحدهای ملی‌ و امپراتوریهای فرتوت را به سطح کشاند. ۴ آگوست آغاز یک لایروبی اساسی‌ در روابط میان طبقات اجتماعی بود. این روز به عصر "رفرم مداوم" پایان داد، جهان بار دیگر قدم به عصر "انقلاب مداوم" (مارکس/تروتسکی) نهاد.
علیرغم لغو تخاصم طبقاتی در سخنان قیصر، در بیانیه فراکسیون سوسیال دموکراسی در مجلس و صفهای طویل داوطلبین جنگی در خیابان‌ها و در زیر لایه مسموم ناسیونالیسم مسلط، روند تفکیک طبقاتی بیش از پیش در حال تکوین بود. در درون حزب صف بندیها در همهٔ ابعاد خویش در حال شکل گیری بودند. در فراکسیون مجلس فریدریش ابرت با چنگ زدن به بندهای فراکسیونی و انضباط حزبی، اقلیت راا مجبور به سکوت و همراهی کرد. از ۹۶ عضو فراکسیون، ۱۴ نفر مخالف بودند. طنز تلخ تاریخ در این بود که خواندن بیانیه به عهده رهبر دوم حزب، هوگو هازه که خود جزو ۱۴ نفر مخالفین بود، واگذار شد. این اولین و آخرین سکوت لیبکنشت بود. در ۲ دسامبر، اتو روهله و فریتس کونرت تحت فشار جو موجود در مجلس حاضر نشدند و لیبکنشت  با سری افراشته، به تنهایی بیرق مخالفت در مجلس را برافراشت. در همان روز ۴ آگوست رزا لوگزامبورگ و فرانس مهرینگ با بیانیه‌ای به حزب مخالفت خود را اعلام کردند. در کارخانه‌ها به خصوص در میان کارگران فلز، در شهرهای مختلف از اشتوتگارت تا شهر‌های شمالی‌ لوبک، برمن و هامبورگ "طرح پیچ پیچ مخالف سرا باد" (شاملو) خود را نمایان می‌‌کرد. به علت شرایط جنگی، و اعزام کارگران مرد به جبهه ها، زنان کارگر عهده دار نقش اجتماعی و در بسیاری از شاخه‌های تولیدی فعال شدند. کمبود مواد غذایی، سوخت و مرگ و علیلی در جبهه‌ها برای خانواده‌‌های کارگری، دستاورد انحلال طبقات در روز ۴ آگوست بود.
در کمتر از ۳ هفته ارتش آلمان با له‌ کردن بلژیک، در جبهه فرانسه حدود ۴۰۰ کیلومتر را طی‌ کرد. لنین در توصیف ارتش آلمان سالها بعد به مناسبت دیگری گفت که " این هیولا نمیرود، این هیولا جهش می‌کند". جنگ مطلق و جهشی به مبتکر آن یعنی‌ ژنرال لودندرف نقشی‌ ویژه داد. با آغاز جنگ زیردریایی، که باز هم لودندرف مبتکر آن بود، نقش او در دستگاه قدرت یگانه شد. در ظاهر اما ژنرال هیندنبورگ قهرمان ملی‌ بود. در آینده اما اختراع جنگ جهشی و مطلق به هیتلر نسبت داده میشود( تاریخا در حقیقت مخترع آن ناپلئون بود). برای رهبری سوسیال دموکراسی رویای دیروزی، "انقلاب سوسیالیستی"، جای خود را به رویای جدیدی داده بود: رویای افزایش آزادیها و نقش مجمع قانون گذاری. تا رسیدن روز موعود و پایان جنگ، نقش دستگاه سوسیال دموکراسی کمک به "میهن" برای تداوم جنگ بود. در سیاست به مانند عرصه‌های دیگر زندگی‌ همیشه اولین قدم سخت است. با ۴ آگوست این اولین قدم برداشته شده بود. رهبری سوسیال دموکراسی در حرف طرفدار جنگ دفاعی بود، عملا اما بوجه جنگی را یکی‌ بعد از دیگری تصویب می‌‌کرد. در ۴ آگوست اعلام شده بود که در لحظهٔ خطر، سوسیال دموکراسی در کنار سرزمین پدری است، اکنون اما با این که "میهن" خود خطری برای دیگر کشورها بود، باز هم سوسیال دموکراسی در کنار "میهن" بود. لیبکنشت اما میوه ممنوعه را خورده بود و اولین قدم، یعنی‌ سختترین قدم را برداشته بود. از لیبکنشت سلب مصونیت می‌‌شود و او به جبهه اعزام می‌‌گردد. در حزب تحت تلاش روزا لوگزامبورگ، لیبکنشت، مهرینگ گرایش اسپارتکیستها شکل می‌گیرد. این گرایش، جریانی با ارتباطات هماهنگ و مرتبط نبود، خطا یی که بهای بس خونباری در آینده برای آن پرداخته شد. در سراسر آلمان در میان کارگران و حزب محافل ضد جنگ شکل می‌‌گیرد. برای نمونه کارل رادک در برمن گروهی انترناسیونالیستی را هدایت می‌کند.
طرحی نو، آغازی نو
"جنگ امپریالیستی آغاز عصر انقلاب اجتماعی است. همهٔ شرایط عینی در گذشته نزدیک، مبارزه انقلابی‌ فراگیر کارگران را در دستور کار قرار داده است. این وظیفهٔ سوسیالیستها است که با استفاده از همهٔ امکانات قانونی مبارزات کارگری، به منظور توسعه آگاهی‌ انقلابی‌ کارگران ... هر عمل انقلابی‌ را تشویق و ترویج کنند و از همهٔ امکانات ممکن برای تبدیل  جنگ امپریالیستی به یک جنگ داخلی‌ به منظور فتح قدرت سیاسی توسط طبقه کارگر و تحقق‌ سوسیالیسم استفاده نمایند." ۱۹۱۵ قطعنامه چپهای زیمروالد  
برای هماهنگ کردن مبارزات ضد جنگ، توسط احزاب سوسیالیست سوئیس و ایتالیا که به جناح "مرکزگرایان" تعلق داشتند در سپتامبر ۱۹۱۵ در زیمروالد نشست سوسیالیستهای ضد جنگ تشکیل می‌‌شود. در این زمان ایتالیا هنوز به مانند سوئیس در جنگ بیطرف بود. تعداد شرکت کنندگان آنقدر کم بود که "حتی خود شرکت کنندگان به شوخی‌ طرح می‌‌کردند که ۵۰ سال بعد از تشکیل انترناسیونال اول، میتوان تمام انترناسیونالیستها را در ۴ درشکه جا داد". ( تروتسکی زندگی‌ من) با اینکه در این نشست قطعنامه بلشویک‌ها ۱۹ رای به ۱۲ رای رد شد، لنین این نشست را حرکتی‌ به جلو ارزیابی کرد و خود علیرغم انتقاد به این منشور، همراه با انتشار قطعنامه بلشویک‌ها به قطعنامه اکثریت رای داد. در آوریل ۱۹۱۶ کنفرانس مشابه‌ای در کینتهال تشکیل می‌‌شود. در اول ماه مه‌ در روز جهانی‌ کارگران، کارل لیبکنشت با لباس نظامی در تظاهرات ضد جنگ که تعداد شرکت کنندگان آن محدود بود، شرکت می‌کند و به پخش اعلامیه در میدان الکساندر پلاتس در برلین می‌‌پردازد. طنین صدای لیبکنشت "نابود باد جنگ، سرنگون باد این حکومت" در سراسر آلمان، به خصوص در برلین، در میان کارگران فلز تأثیری عمیق بر جای می‌‌گذارد. لیبکنشت دستگیر می‌‌شود و برای نزدیک به دو سال، یعنی‌ تا ۱۴ روز قبل از انقلاب نوامبر در زندان می‌‌ماند. با دستگیری لیبکنشت و در همبستگی با او ۵۵۰۰۰ کارگر در برلین دست به اعتصاب میزنند. این اعتصاب در درجه اول نتیجه تلاش کارگران پیشرویی بود که در انقلاب آلمان نقش کلیدی بازی کردند. این کارگران در تاریخ به نام "معتمدین کارگری" شهرت یافتند.  در این دوران روزا لوگزامبورگ مدتها است که در زندان اسیر است و تنها به میمنت انقلاب نوامبر ۱۹۱۸ از زندان رهایی می‌یابد. قابل توجه است که فریدریش ابرت مخالف آزادی کار لیبکنشت بود و تنها پافشاریهای شایدمن موجب آزادی او چند روز قبل از انقلاب می‌شود (سبستیان هافنر).
ورود به عصر انقلابات
خیزش انقلابی‌ طبقه کارگر در روسیه با تشکیل شوراهای پتروگراد و مسکو اگر چه در اولین قدم در انقلاب فوریه به حاکمیت بورژوازی و ملاکان خاتمه نداد، در سطح بین‌المللی اما به یکباره فضای جدیدی ایجاد کرد. در انگلستان، در شهرهای مختلف اتریش- مجارستان و آلمان تظاهرات با درخواستهای پایان جنگ شکلی‌ توده‌ای گرفتند. در بهار ۱۹۱۷ اقلیت قابل ملاحظی از فراکسیون و سطوح رهبری حزب از اکثریت جدا و "حزب سوسیال دمکراتهای مستقل" را تشکیل دادند. با گذشت زمان این حزب نفوذی بسیار گسترده می‌یابد.  این حزب متشکل از گرایشات مختلف بود، گرایش اصلی‌ آن سنتریستها (مرکزگرایان) بودند. اسپارتاکیستها و چپهای انقلابی‌ در چارچوب این حزب فعالیت میکردند این حزب اما شامل پاسیفیستهای چون برنشتاین هم بود.
با تندر انقلاب اکتبر در روسیه عصر نوینی در تاریخ رقم خورد. با این انقلاب برای اولین بار و تا به امروز آخرین بار،  طبقه کارگر در یک کشور بورژوازی را به زیر کشید.
ادامه دارد
فرهاد فردا
فاجعه آلمان (۲)
فرهاد فردا


در فرایند پیداش سرمایه انحصاری و جهانی‌ شدن سرمایه مالی‌، مناطق جغرافیایی مختلف به شکلی‌ ارگانیک در پیوند با یکدیگر قرار گرفتند. برتری اقتصاد جهانی‌ بر اقتصاد واحدهای ملی‌، موجب دگرگونیهای همه جانبه اجتماعی - سیاسی در کشورهای سرمایه داری شد. نتیجهٔ پایان دوران "رقابت آزاد"، تنها تغییرات در زمینهٔ اقتصادی نبود، بلکه تغییر در تناسب میان طبقات، تغییر در صف آرائی احزاب و ساختار دولتی را به شکلی‌ فزاینده در دستور کار قرار می‌‌داد.
همانطور که قبلا ذکر شد، بورژوازی آلمان دارای هیچ وظیفهٔ "ملی‌" نبود: امور "دولت" به عهده اشراف و یونکرها نهاده شده بود و امور "ملت" حیطه فرمانروایی سوسیال دموکراسی بود. در حقیقت هم سوسیال دموکراسی و هم ساختار دولتی آلمان سه "تحول" را طی‌ کردند. در ابتدا حرکت این دو، موازی و در کلیت قهرآمیز بود. میان سالهای ۱۸۷۱ تا ۱۹۱۴ ما با این سه تحول مواجه هستیم:
  1. دوره حاکمیت بیسمارک که سازماندهی "دولت" و "ملت" جدا از هم و عمد‌تاً در تخاصم با هم در جریان بود، تا آنجا که طبق شواهد موجود بیسمارک برای فیصله دادن کار سوسیال دموکراسی در محاسبات خود، تحریک یک جنگ داخلی‌ را هم مدّ نظر داشت (سبستیان هافنر). البته در سالهای خیلی‌ دور، قبل از شکل‌گیری آلمان متحد، سه نشست و مذاکره مخفی‌ میان فردیناند لاسال و بیسمارک اتفاق افتاده بود. اینک اما در جنبش سوسیالیستی آلمان این شاگردان مارکس، ایزناخیستها، بودند که حرف اول را می‌زدند. این جمله آگوست ببل در فراکسیون پارلمانی سوسیال دموکراسی در سال ۱۸۸۷ تا حدود زیادی جهت گیری حزبی را نشان می‌‌دهد: "برای این سیستم نه یک مرد و نه یک سکه ناچیز". با خروج اضطراری بیسمارک از قدرت، تحریک یک جنگ داخلی‌ بر علیه سوسیال دموکراسی  نیز فعلیت خود را از دست داد. در میان سالهای ۱۸۷۱-۱۸۹۱، اشراف در کار سازماندهی دولت و ایجاد امکانات برای بورژوازی آلمان در سطح اروپا بودند و سوسیال دموکراسی در تقابل با دولت در حال رشد و نمو بود. در این دوره اهداف سوسیالیستی بر خواستهای روزمره و "حداقل" حکم میرانند. 
  2. ادغام عملی‌ دستگاه سوسیال دموکراسی در جامعه بورژوا یی و یا به عبارتی دیگر، روند آشتی‌ "ملت" و "دولت" (۱۸۹۱-۱۹۱۴): با ورود به عصر امپریالیسم و رشد قدرت تولیدی آلمان، تناقضات و محدودیتهای آلمان خود را هر چه بیشتر نمایان میکرد. وابستگی آلمان به مواد خام و بازارهای جدید، نگاه بورژوازی آلمان را هر چه بیشتر از محدوده اروپا به سمت جهان سوق میداد. سیاست بیسمارک به مرزهای خود اصابت کرد و بیسمارک مجبور به استعفا شد. با این سمتگیری جدید، در سیاست داخلی‌ هم تغییراتی ایجاد شد. نتیجه این تغییرات نزدیکی‌ عملی‌ "دولت" و دستگاه "ملت" بود. سوسیال دموکراسی در حرف و در جشنها و مناسبتهای مختلف انگشت تهدید را به سمت دولت می‌گرفت، در زندگی‌ عملی‌ اما به شکلی‌ فزاینده در عرصه‌های مختلف، رهبری "ملت" مسئولیت "اجتماعی" تقبل میکرد و سرمست از موفقیتهای سندیکایی-پارلمانی بود. کارهای روزمره، دستگاه اداری سوسیال دموکراسی را در خود بلعیده بودند. همزمان اما، نفوذ بیش از پیش سوسیال دموکراسی در میان طبقه، آگاهی‌ نسبت به تعلق طبقاتی در میان کارگران را افزایش می‌‌داد. برای این دوره میتوان گفت که "سوسیال دموکراسی یک حزب نبود، سوسیال دموکراسی یک نوع زندگی بود" ( روت فیشر). این حکم مارکس که "هستی‌ تعیین کننده آگاهی‌ است" در برابر درهای حزب سوسیال دموکراسی توقف نمی‌‌کرد، تکامل سوسیال دموکراسی خود تابع این قانون بود. نیروهای گریز از مرکز در حزب در اشکال مختلف در حال رشد بودند: جناح چپ که تحت تاثیر تحولات روسیه و لرزشهای ناگهانی سرمایه داری گاه به گاه، خون جدید در رگهای خود احساس میکرد؛ جناح راست،نمایندگان پارلمانی، رهبری سندیکا که با رشد ناگهانی خود، از گلیم حزب سهم بیشتری را طلب میکرد؛ روشنفکرانی که رشد "تدریجی‌" به سوسیالیسم را تئوریزه میکردند. در این دوران سوسیال دموکراسی برای بسیاری از عناصر برخاسته از اقشار دیگر، خود امکان رشد و ترقی‌ اجتماعی بود. شیوه و امکانات زندگی‌ بسیاری از کارمندان حزبی و سازمانهای پیرامونی آن، در گذر زمان، به طبقه میانی شباهت بیشتری می‌‌یافت تا شیوه زندگی‌ توده‌های کارگری. با گسترش وزن و نفوذ اتحادیه‌ها که درگیر مبارزه صنفی، در جهت بهبود شرایط زندگی‌ کارگران بودند، اهداف و شعارهای سوسیالیستی حزب برای رهبران اتحادیه ها هر چه بیشترعواملی بازدارنده و در بهترین حالت، رویاهای روشنفکری به حساب می‌آمدند، به نظر آنها این اهداف برای فردا‌های دور بودند و از حزب انتظار داشتند، که "کار فردا باید به فردا سپرده شود" (بحث میان رهبران اتحادیه ها، کارل کاتسکی - روزا لوگزامبورگ).
    تنها نگاهی‌ به سخنرانی‌های افرادی مانند شایدمن در باره مسائل مستعمره در اوایل قرن گذشته، درک "تحول" سوسیال دموکراسی در شامگاه جنگ جهانی‌ را آسان می‌کند. بخشهای قابل ملاحظه‌ای از فعالین دستگاه اداری حزب هر چه بیشتر مجذوب این دستگاه اداری شدند، تا آنجا که نگاه آنها به دستگاه اداری حزب با نگاه یک "وطن‌پرست" به "وطن" قرابتهای بیشتری داشت. حفظ امکانات حزبی برای این افراد حفظ "وطن" بود. برای نمونه، با شروع جنگ، اولین عکس‌العمل فریدریش ابرت رهبر اصلی آپارات حزبی، فرار با صندوق مالی‌ حزب به سوئیس بود. صندوق مالی‌ در ذهن او امکان اصلی‌ بقا حزب بود تا شاید حزب از این طریق از گزند احتمالی‌ حکومت در امان بماند. 
  3. روند ادغام سوسیال دموکراسی در ماشین دولتی:  این "تحول" با آغاز جنگ جهانی‌ اول شروع و با نابودی طبقه کارگر به عنوان طبقه، توسط حزب نازی به کمال رسید. در ابتدا دولت برای پیشبرد اهداف خویش و مقتضات جنگ و سپس انقلاب هر چه بیشتر در پشت رهبری "ملت" به دنبال پناهگاه است (۱۹۱۴-۱۹۲۳). نیمه دوم این روند با پناه گرفتن رهبران "ملت" در پشت "دولت" ادامه میابد. سوسیال دموکراسی در "میان خانه مخروبه رفرم خود" (تروتسکی) در پشت دولت سنگر می‌گیرد تا شاید دولت او و ساختارهای پارلمانی را از گزند نیروهای راست فاشیستی و چپ نجات دهد. این روند با قدرت گیری هیتلر، به بلعیدن کامل "ملت" توسط "دولت" ختم میشود. دولت دیگر نیازی به فرمانروایان فرتوت "ملت" ندارد: رهبری سوسیال دموکراسی و سندیکایی عازم کشتارگاه ها، اردوگاه‌های کار و تبعید میشود.    
"جنگ ادامه سیاست با ابزار دیگر است" ( کارل فون کلاوس ویتس)
جنگ جهانی‌ اول، تلاش سرمایه داری برای گریز از بن‌بست واحدهای ملی‌ و تقسیمات امپراطوری بود. ساختار‌های سیاسی - حقوقی نظام سرمایه داری، به ویژه ساختار واحد‌های ملی‌ که خود زمانی‌ بستر مناسبی برای رشد نیروهای مولده انسانی‌ بودند در مقایسه با نیروهای تولیدی که سرمایه داری به شکلی‌ مداوم مجبور به تحول آن است، تغییرات‌شان بسیار بطئی است. تضاد این ساختارها با تواناهی‌های تولیدی ( تضاد میان اقتصاد‌های ملی‌ و اقتصاد جهانی‌ )، تضاد میان مناسبات مالکیت و رشد نیروهای تولیدی، تا آنجا که این کلیت را به مخاطره نیندازند، خود نیروی تحرک هستند. اما این تناقضات اگر کلیت را به خطر اندازند، تنها از طریق بحران قابل مهار می‌‌باشند. جنگ جهانی‌ اول، تلاش سرمایه داری برای گریز از این تناقضات و همزمان بیان ورشکستگی تاریخی این نظام به عنوان یک نظام اجتماعی بود. نابودی نیروهای انسانی‌ و تولیدی در این مقیاس نشان میداد که سرمایه داری به عنوان یک سیستم اجتماعی خطری برای بقا جامعه و کارکردش عمد‌تاً نابودی تواناهی‌های مادی و فرهنگی‌ اجتماع انسانی‌ شده بود. با انهدام بنیان‌هایی‌ که خود بر آنان استوار بود، سرمایه داری قدم به عصری بحرانی گذاشت. 
شعار "تصور کن که جنگ است و کسی در آن شرکت نمیکند" (کارل سند برگ)، اگر چه بیان آرزو و تخیلِ یک هنرمند است، در بطن خود اما حقیقتی را حمل می‌‌کند: جنگ خود بیان یک نوع مشخصی‌ از رابطه انسان‌ها است. جنگی در این مقیاس، دگرگونیهای عظیمی میان روابط گروههای انسانی‌، میان طبقات، احزاب و ساختار سیاسی ایجاد می‌‌کند. تناسب قوا میان اجزای مختلف دچار تحول می‌‌شوند. مهمترین مهمات یک جنگ در این مقیاس، قبل از هر چیز نیروهای انسانی‌ هستند. گسیل میلیونی انسانها از ضروریات چنین جنگی است.  پرتاب میلیونها انسان به صحنهٔ جنگ، همزمان پرتاب میلیونها انسان به صحنه سیاست است، به خصوص اگر این میلیونها در زندگی‌ روز مره خود را به عنوان طبقه حس کنند. تکنیک جدید به دستان ماهر و کار آزموده نیاز دارد. با تمرکز ورزیده‌ترین کارگران ماهر در قسمت‌های کلیدی، برای نمونه تمرکز کارگران فولاد و ماشین سازی در نیروی دریایی در جنگ اول جهانی‌، توسط خود این نظام شرایط مادی انقلاب و جنگ داخلی‌ آینده تدارک دیده شد.
با شروع جنگ یک حس نزدیکی‌ همگانی جامعه را فرا گرفته بود، حسی که دیگر هیچ وقت تکرار نشد. گروههای مختلف مردم به خیابانها سریز شدند، داوطلبین جنگی برای پیشی‌ گرفتن از هم رقابت میکردند. برای یک لحظه چنین به نظر می‌آمد که گویی تمام تلاش نزدیک به نیم قرن سوسیال دموکراسی برای پرورش حس طبقاتی بی‌ تاثیر بوده است. در این جو اجتماعی و همچنین به دلیل بندهای فراکسیونی، حتی کارل لیبکنشت و اتو روهله هم مجبور به سکوت شدند، زمانی‌ که تحت فشار فریدریش ابرت در روز ۴ آگوست به نام فراکسیون اعلام شد که سوسیال دموکراسی "در لحظه نیاز، سرزمین پدری را تنها نمی‌گذارد" و به وام جنگی رای دادند. 
جشن قیصر و رهبران سوسیال دموکراسی زودرس بود. تصور کنید که فردی برای به خاکسپاری خود جشن برپا کند. این خاکسپاری از همان آغاز جنگ شروع شد. قیصر واقعی به علت ملزومات جنگی فرد دیگری بود: ژنرال اریک لودندورف، معاون ژنرال هیندنبورگ. در این شرایط فراکسیون پارلمانی سوسیال دموکراسی و کل مجلس هم مرکز تصمیم گیری نبودند، این مقر جایی‌ بود که ژنرالها جمع شده بودند: ستاد مرکزی نظامی.
شروع جنگ تیر خلاصی بر قلب انترناسیونال دوم، مجمع بین‌المللی کارگران و  مقر اصلی‌ فرمانروایی سوسیال دموکراسی آلمان بود. احزاب برادر در اتریش، فرانسه، بلژیک و انگلستان هم به مانند حزب سوسیال دمکرات آلمان، در دفاع از "میهن"، در کنار حکومتهای خود صف آرایی کردند.
طوفان جنگ جهانی‌ اول آبستن طوفانی بس عظیم تر بود. در ماه نوامبر همان سال، سوسیال دمکرات روس، لنین چنین نوشت: "انترناسیونال دوم مرده است... زنده باد انترناسیونال سوم".
 ادامه دارد
فرهاد فردا
فاجعه آلمان
فرهاد فردا
 
هفته‌ای که گذشت یادآور دردناکترین چرخش تاریخی‌ تاکنونی یعنی‌ هشتادمین سالگرد به قدرت رسیدن حزب نازی بود.
در برلین، این "سرخ‌ترین شهر بعد از مسکو" (گوبلز)، بدون پرتاب حتی یک گلوله، شکست تاریخی‌ طبقه کارگر جهانی‌ رقم خورد. به یک باره و بر خلاف روند عمومی‌ تاریخ، بربریت با تکیه بر پیشرفته‌ترین دستاوردهای علمی‌ و با دقتی‌ کارشناسانه شکلی‌ عملی‌ یافت.در ۳۰ ژانویه ۱۹۳۳ هیندنبورگ به هیتلر ماموریت تشکیل دولت جدید را تفویض کرد. این تصمیم درست زمانی‌ اتخاذ شد که ریزش نیروهای حزب نازی در حال شکل گیری بود (حزب نازی در آخرین انتخابات نسبت به انتخابات قبلی‌ ۲ میلیون رای کمتر و تقریبا ۵۰۰۰۰۰ رای کمتر از دو حزب کارگری به دست آورد).
بر خلاف قصه رایج، طبقه کارگر آلمان هیچگاه پایه حزب نازی نشد و حتی در انتخابات کارخانه‌ای، که چند ماه بعد از قدرتگیری نازیها برای اولین و آخرین بار در طی‌ زمامداری هیتلر در تاریخ مارس-آوریل ۱۹۳۳ انجام شد، حزب نازی در کف کارخانه تنها ۱۱،۷% رای به دست آورد. در انتخابات مخفی‌ انجام شده در کارخانه‌ها در سالهای ترور نازی‌ها هنوز هم اکثریت شرکت کنندگان، نفرت خود را به حزب نازی به نمایش میگذاشتند، برای نمونه ۷۵% کارگران وسایل حمل و نقل شهری شهر فرانکفورت در سال ۱۹۳۵، یعنی‌ ۲ سال بعد از حاکمیت ترور، به نیروهای ضد فاشیستی رای دادند.
اشتباه و درک غیر علمی‌ است، اگر برآورد نیروها در چارچوب تنگ اعداد انتزاعی خلاصه شود: پایه دو حزب کارگری، آن نیروی اجتماعی بود که به علت نقشی‌ که در تولید سرمایه داری ایفا می‌کند، اهمیت آن چندین برابر تعداد عددی آن است. سوال اساسی‌ اما این است که چگونه حزب نازی با تکیه بر "گرد و غبار اجتماعی" (تروتسکی) ، یعنی‌ عمد‌تاً اقشار ورشکسته طبقه میانی و لمپن پرلتاریا، توانست قدیمی‌‌ترین و سازمان یافته‌ترین گردان طبقه کارگر جهانی‌ یعنی‌ طبقه کارگر آلمان را بدون شلیک حتی یک گلوله شکست دهد؟
درک این معضل با توجه به دور نوین فروپاشی نظام جهانی‌ سرمایه داری که از سال ۲۰۰۸ آغاز شده است، از اهمیت ویژه‌ای برخوردار است. برای بررسی این مساله باید به ۳ نکته توجه داشت:
  • نقش و موقعیت آلمان در تقسیمات ساختاری نظام سرمایه داری بین‌المللی،
  • فروپاشی نظام جهانی‌ سرمایه داری که ناقوس آن با شروع جنگ جهانی‌ اول در سال ۱۹۱۴ به صدا درامد و با شکست بازار بورس ۱۹۲۹ تعمیق هر چه بیشتر یافت،
  • تغییر و تحولات در جنبش جهانی‌ کارگری، به ویژه در اتحاد شوروی و در کمینترن.
نقش و موقعیت آلمان
علیرغم شکست انقلاب ۱۸۴۸، این انقلاب تاثیر شگرفی در وضعیت آلمان و سرمایه داری اروپا و جهان ایجاد کرد. در کنار عوامل دیگر ( مانند کشف ذخایر طلا در کالیفرنیا) این انقلاب از عوامل عمدهٔ ایجاد شرایطی بود که منحنی رشد دراز مدت سرمایه داری  ( ۱۸۴۸-۱۸۷۱) را ممکن کرد. در آلمان و امپراتوری اتریش-مجارستان هر چه بیشتر مرزهای مالیاتی ایالتی و میان شهری از اهمیتشان کاسته شد، واحدهای اندازه گیری و واحدهای پولی‌ متعدد هر چه بیشتر توسط واحدهای کشوری و فرا محلی جایگزین شدند، سیستم مالیاتی اصلاحات اساسی یافت، مدیریت دولتی بیشتر از گذشته پذیرای اقشار بورژوایی شد. دولت در تقابل با کالا‌های انگلیسی‌، قدرت رقابت سرمایه‌های المانی را به طرق مختلف افزایش داد. با این تغیرات، بر آهنگ صنعتی شدن آلمان هر چه بیشتر افزوده شد. این تحولات تنها معطوف به این دو کشور نبود، بلکه روسیه و تا حدی حتی کشور عثمانی هم از این تغییرات مصون نماندند. با جنگ ۱۸۷۱ و تشکیل دولت متمرکز در آلمان، بر سرعت تکامل صنعتی و سیاسی در آلمان افزوده شد و به ناچار، اتریش-مجارستان، روسیه و عثمانی را هم مجبور به تحولات کرد. تاثیر این تحولات اما در این کشورها نتایجی بس متضاد داشت: تحولات در آلمان تختهٔ پرش آلمان به سوی‌‌ قدرت شدند، در سه امپراتوری دیگر یعنی‌ اتریش-مجارستان، روسیه و عثمانی اما با این تحولات، نطفه فروپاشی شکل گرفت. شکست خونین کمون پاریس در سال ۱۸۷۱، مهاجرت بخشهای کثیری از جویندگان کار از آلمان به آمریکا و تغییرات صنعتی، اداری و اجتماعی ذکر شده در بالا از جمله عواملی بودند که پایه‌های رشد فزاینده جنبش کارگری در آلمان را ایجاد کردند. این رشد اما همهٔ ضعفها و نقاط قوت شرایط را با خود حمل میکرد: با شکست کمون و ورود سرمایه داری به منحنی طولانی‌ رکود اقتصادی (۱۸۷۲-۱۸۹۱)، شرایط انقلابی‌ در عرصه جهانی‌، که با بحران اقتصادی نیمه دوم سالهای ۵۰ شروع شده بود و با جنگ داخلی‌ آمریکا (۱۸۶۰-۱۸۶۲) به آهنگ آن افزوده شده بود و نقط اوج خود را در قیام کارگران پاریس در کمون یافت، با شکست کمون و کشتار نزدیک به ۳۰۰۰۰ کموناردها، جای خود را به روندی نسبی‌ و آرام داده بود. دوران ۱۲ سال سرکوب و ممنوعیت حزب سوسیال دمکرات توسط بیسمارک نه تنها این حزب را ضعیف نکرد، بلکه نتیجه‌ای بس معکوس داشت. به قول آرتور روزنبرگ تاریخ شناس المانی آن شرایطی پیش آمد که در آلمان دو قیصر حاکم بر رویدادهای جاری بودند: قیصر ویلهلم و رهبر حزب سوسیال دمکرات آلمان، قیصر آگوست ببل!
در این جمله روزنبرگ نکته‌ای بس کلیدی نهفته است که ما را در شناخت معضل سوسیال دموکراسی آلمان یاری می‌کند: معضل شکل گیری رابطه و مناسبات "دولت-ملت".شکل گیری دولت متمرکز بطور عمده نتیجه تدابیر بیسمارک با تکیه بر یونکرها و زمینداران المانی بود. اگر چه بیسمارک خواستهای تاریخی بورژوازی آلمان را عملی‌ میکرد ولی‌ این عملی‌ کردن خود بر بستر شرایط موجود انجام میشد: ضد انقلاب پیروزمند بعد از سالهای ۱۸۴۸ در زمینهٔ ساختار دولتی وصایای انقلاب را به عهده گرفته بود. بورژوازی آلمان قبول کرده بود که بر قدرت یونکرها و اشرافیت گردن نهد و نگاه خود را معطوف به امکاناتی کند که این اشرافیت در عرصه اروپا برایش فراهم میکرد. اما شکل‌گیری ساختار دولت متمرکز به خودی خود معضل شکل‌گیری "ملت" را حل نمیکرد، آن هم دولتی که در تقابل با قدرتهای خارجی‌ شکل گرفته بود: شکل گیری دولت متمرکز آلمان در نزدیکی‌ ورسای در خاک فرانسه تصویری است که بسیاری از حقایق نهفته را بیان می‌کند. اگر عصر "انقلاب مداوم" (مارکس) دیگر فعلیت نداشت، ضرورت وصایای آن عصر اما صد چندان شده بود. سوسیال دموکراسی این وصایا را به عهده گرفت و آلمان صحنهٔ "رفرم مداوم" شد: سوسیال دموکراسی عهد دار سازماندهی "ملت" و یا بهتر بگوییم، رابطهٔ "دولت-ملت" شد. این مسئله تنها در آلمان اتفاق نیفتاد، بلکه کمابیش در تمام کشورهای اروپایی اتفاق افتاد. در آلمان اما در مقایسه با فرانسه و انگلستان یک تفاوت ماهوی به چشم میخورد: هم در فرانسه و هم در انگلستان ( در انگلستان حداقل از ۱۸۳۲) طبقه کارگر در پیکار خود موجب مدرن شدن دولت بورژوا یی و تعمیق رابطهٔ "دولت-ملت" شد، در آلمان اما طبقه کارگر و حزب آن یعنی‌ سوسیال دموکراسی عهده دار مدرنیزه کردن یک دولت با ساختار اداری ماقبل سرمایه داری و عامل شکل‌گیری و رشد رابطه "دولت-ملت" شد. دستاورد‌های اقتصادی و انتخاباتی هر چه بیشتر فاصله میان هدف و ابزار و خواسته‌های روز را بیشتر کرد: اهداف سوسیالیستی، ابزار و خواسته‌های رفرم. ورود به عصر امپریالیسم همپایی این تضاد را نمی‌پذیرفت. بیسمارک که نگاهش معطوف به اروپا بود، با ورود جهان به عصر امپریالیسم، به معضلی برای بورژوازی آلمان تبدیل شده بود، در عصر امپریالیسم کشتیبان دیگری لازم بود. ویلهلم با تکیه به بورژوازی آلمان بیسمارک را مجبور به استعفا کرد. استعفای بیسمارک بیانگر تحولاتی بود که در ساختار اداری و "دولت" در جریان بود. سوال اساسی این بود: آیا سکانداران "ملت" هم توان یک "تحول" را دارند؟ آلمان که از نظر رشد اقتصادی در صدر جهان قرار گرفته بود، پا به جهانی‌ می‌گذاشت که قبلا تقسیم شده بود. تروتسکی در تحلیلی تیزبینانه این معضل را در مقایسه‌ای میان شرایط روسیه و آلمان این گونه بررسی می‌‌کند: رشد اقتصادی آلمان و رشد نیروهای مولده آلمان پاشنه آشیل ساختار و بورژوازی آلمان است، همان گونه که عقب ماندگی ساختار روسیه پاشنه آشیل طبقه حاکم آن کشور است. پاسخ آلمان به این معضل در حقیقت پاسخ به این خواسته نیروهای مولده است که در شکلی‌ و با ابزاری امپریالیستی انجام میشود. آلمان مجبور است که محدودیتهای تنگ ملی‌ خود را به روش امپریالیستی به کنار افکند.جنگ جهانی‌ اول تلاش برای تقسیم مجدد جهان توسط کشورهای امپریالیستی بود. نمایندگان "دولت" با ورود آلمان به جنگ در تلاش برای حل تناقضات موجود بودند. جنگ اما به تناقضات گرداندگان "ملت" هم نقطه پایانی گذاشت. رهبری سوسیال دموکراسی  با آغاز جنگ نشان داد که توان "تحول" را دارد.  با آغاز جنگ اول جهانی‌ در سال ۱۹۱۴، رابطه "دولت-ملت" در آلمان به کمال رسید. ویلهلم در نطق خود اعلام کرد که در آلمان هیچ حزبی وجود ندارد و "همه" آلمانی هستند. حتی کمال رابطه "دولت-ملت" در آلمان هم مهر تولد دیرهنگام خود را بر پیشانی داشت: نقطه عملی‌ شدن کامل آن، نقطه مرگ آن نیز بود.
 
ویلی برانت - پیروزی وظیفه بر وجدان، تسلیمی که زانو زد! (۲)
فرهاد فردا


ویلی برانت و شخصیت سیاسی او، نظرات و تاکتیک‌های اتخاذ شده از طرف او، علیرغم همه تناقضات، جدا از شرایط تاریخی که او در آن رشد و نمو کرد، قابل درک نیست. ویلی برانت به نسلی تعلق داشت که در عصر طوفانی زندگی‌ می‌‌کرد. این نسل دارای اهداف متضاد بود. بخش کوچکی از این نسل به دنبال برچیدن بساط سرمایه داری از طریق انقلاب اجتماعی بود. این بخش قدرت سیاسی را نتیجه کنش و واکنش در صحنه مبارزه طبقاتی می‌‌دید. برای این بخش، توده‌ها سیاهی لشکر و یا در بهترین حالت "نیروی فشار" نبودند. این بخش مطالعه درسهای تاریخی‌ عمل توده های کار و درک آن را پیش شرط سازماندهی پیروزمند نبردهای پیش رو می‌‌دید. مبارزه نظری برای این طیف، بخش تفکیک ناپذیر مبارزه و پیش شرط ضروری فتوحات آینده بود. ویلی برانت اما به آن گروه از فعالین سیاسی تعلق داشت، که برایشان قدرت مقوله‌ای مستقل است که بود و نبود هر امکان در حیطه سیاسی را تعیین می‌‌کند. برای این گروه توده‌ها در بهترین حالت تنها زمانی‌ عمل مثبت می‌‌کنند، که به عنوان "نیروی فشار" از زیاده خواهی‌ قدرت بکاهند، جوهر وجودی قدرت اما مقوله‌ای مستقل از این نیروی اجتماعی است. این قدرت است که مرز ممکن‌ها را تعیین می‌کند. نظرات و جنبشهای رادیکال چپ و راست خود محرک زیاده خواهی‌ قدرت هستند و قدرت را از بستر واقعی آن، یعنی‌ "واقع گرایی" و "عقلایی" دور می‌‌کنند. برای این دسته، رادیکالیسم راست و چپ دو نیروی مخرّبی هستند که موتور حرکت تاریخ یعنی‌ "قدرت" را به دست انداز میاندازند، از واقع گرایی دور می‌‌کنند و به بی‌ راهه میبرند. برای این دسته قدرت ذاتا حقانیت می‌‌آورد. این دسته به هر چیزی در بهترین حالت نگاهی‌ ابزاری دارد و تاریخ، درس‌ها و داده‌های آن مانند جعبه ابزاری است که در آن ابزارهای متفاوت وجود دارند که یک "واقع گرا" به مقتضای نیاز از آنها استفاده می‌‌کند، تا قدرت را مهار کند و یا افق‌های جدیدی برای اسب قدرت در مراتع سیاست بیابد (فراموش نکنیم، یکی‌ از اولین مقالات ویلی برانت بر علیه انترناسیونال چهارم و تروتسکی دارای این عنوان بود: "واقع گراییِ انقلابی‌"!).
در این مشخصات کلید درک بسیاری از نظرات و کنش‌های ویلی برانت نهفته است. او در اسپانیا از "جبهه خلق" به عنوان یک بستر واقع گرایانه در مقابل زیاده خواهی‌ چپ دفاع می‌‌کرد، بستری که در حیطه ملی‌ عامل وحدت و نزدیکی‌ همهٔ طبقات است و در عرصهٔ جهانی‌ نزدیکی‌ نیروها و کشور‌های "دموکراسی" غرب و قدرت فائق در شوروی یعنی‌ بورکراسی استالینیستی را ممکن می‌‌کند. در رابطه با نقش طبقه کارگر جهانی‌ - برای کمک به جنبش در اسپانیا-، ویلی برانت باز هم از همین منطق پیروی می‌‌کند. او در نوشته‌ها و سخنرانی‌های گوناگون نقش جنبش جهانی‌ را به عنوان یک "نیروی فشار" به دولتهای خود می‌‌داند تا تحریم و محاصره جمهوری اسپانیا را خاتمه دهند.  نزدیکی‌ ویلی برانت به کانونهای متفاوت قدرت و نیروهای  امنیتی آن در دوران مهاجرت در سوئد نیز، بازتاب این نوع نگرش به سیاست و قدرت است. بعد از سقوط فاشیسم هیتلری و بازگشت او به آلمان و در دوران جنگ سرد، او از همین منطق پیروی می‌‌کند. 
ویلی برانت در آلمان
بعد از پایان جنگ SAP از هم پاشید. گروهی به حزب کمونیست پیوستند. این حزب تحت رهبری گروه اولبریشت بود. این گروه توسط هواپیمای اختصاصی به هدف پیشبرد فرامین استالین از مسکو به برلین فرستاده شد، وظیفه این گروه در درجه اول اول جلوگیری از کنش مستقل طبقه کارگر در حوزه شرق بود. گروهی دیگر از SAP به کاشانه سابق خود یعنی‌ SPD تحت رهبری شوماخر پیوستند. شوماخر، یکی‌ از رهبران راست SPD بود که از اردوگاه نازیها رهایی یافت و ضدّ کمونیست بودن او زبان زد همگان بود. وظیفهٔ SPD  در حوزه غرب هم کنترل کارگران و جلوگیری از تحولاتی به مانند ۱۹۱۸ در آلمان بود. ویلی برانت نیز به SPD پیوست. البته شواهدی هست که او مدتی‌ در فکر پیوستن به حزب کمونیست استالینیستی در سال ۱۹۴۶ بود. این حزب بعد از پیوستن سوسیال دمکرات‌های حوزه شرق به آن در سال ۱۹۴۶ به SED - حزب متحد سوسیالیستی آلمان تغییر نام داده بود. این درخواست را او با موقعیت ویژه در حزب پیوند داده بود (هرمانفونبرگ: تسلیمپیشگیرانه،مونیخ ۱۹۸۸،ص ۱۴۶). تلاش گروهی دیگر برای ایجاد یک حزب سوسیالیست مستقل از SPD و SED حداقل در سطح منطقه‌ای - برای نمونه در منطقهٔ اففن باخ فرانکفورت- بعد از مدتی‌ ناموفق ماند.
ویلی برانت در SPD به سرعت شروع به رشد کرد و در سال ۱۹۴۹ به نمایندگی مجلس انتخاب شد و ۸ سال بعد از آن شهردار برلین شد. این رشد بدون گذشته ویلی برانت آنهم در مرکز جنگ سرد یعنی‌ برلین، غیر قابل تصور می‌‌نماید. در قیام ۱۹۵۳ کارگران در حوزه شرق، ویلی برانت یک بار دیگر توانمندی خود در "واقع گرایی" و جلوگیری از سرایت این جنبش به برلین غربی را نشان داد. او تلاش نمایندگان کارگران اعتصابی که برای فراخوان یک اعتصاب سراسری در برلین به غرب برلین آماده بودند را عقیم گذاشت.
ویلی برانت دارای همهٔ آن مشخصاتی بود که بخشی از نیازهای کوتاه و بلند مدت طبقه حاکمه را پاسخ می‌‌داد. افرادی مانند ویلی برانت قادر بودند که پلی ارتباطی‌ برای طبقه آبرو باخته حاکم با کارگران باشند. بخش عظیمی‌ از سیاستمداران و سرمایداران داغ ننگ ابدی همکاری و مماشات با نازی‌ها را بر پیشانی داشتند. یک ضدّ فاشیست به مانند ویلی برانت میتوانست به ایجاد اعتماد نفس و ترمیم این چهره کمک کند. تنها یک چنین افرادی قادر بودند به القا این ادعا کمک کنند که اختلاف میا‌‌ن آلمان غربی و آلمان شرقی‌ تازه شکل یافته، نبرد میا‌‌ن دموکراسی و دیکتاتوری است. سیاستمداران ابروبخته راست کمترین شانسی برای ایفای چنین نقشی‌ را نداشتند. بی‌ علت نیست که در اوج جنگ سرد، ۲ تن از شهرداران برلین غربی در اوج بحران برلین از جناح "چپ" با سابقه "رادیکال" می‌‌آمدند ( برای نمونه در سال ۱۹۴۹ شهردار برلین غربی ارنست رویتر بود که زمانی‌ دبیر کل حزب کمونیست آلمان و حتی در دوران جنگ داخلی‌ در شوروی در ولگا گراد کمیسار خلق بود). اگر محرک این افراد وجدانشان و نه ایفای وظیفهٔ آنها بود، طبقه حاکم هرگز متحمل چنین ریسکی‌ نمی‌شد یا بهتر بگوییم، وجدان این افراد به مانند وجدان فرد ثروتمندی است که از طریق خیرات ظهور می‌‌کند، اما شرط ضروری این وجدان، وجود و استقرار جهان بی‌ وجدان است. جای تذکر است که ویلی برانت در "اتحاد بزرگ" (۱۹۶۷ - ۱۹۷۱) وزیر خارجه دولتی شد که صدر اعظم آن گئورگ کیزینگر بود. گئورگ کیزینگر تا آخرین روزهای سال ۱۹۴۵ عضو حزب نازی بود. ما میبینیم که ویلی برانت در انتخاب میا‌‌ن "وجدان" و وزارت خارجه، دومی برایش دلایل محکمه پسند بهتری داشت.در همین دولت قوانین پلیسی‌ " شرایط اضطراری" به تصویب رسیدند. این قوانین حیطه عمل شهروندان را در شرایط ، قیام، بحران، جنگ و یا بلایای طبیعی محدود می‌‌کنند.
در سیاست جاری، صحبت از وجدان به عنوان محرک یک عمل، دادن آدرس غلط برای درک یک پدیده است. ریشه پدیده‌ها در سیاست قبل از همه مانند هر پدیده، در دلایل عینی آن نهفته است. پناه بردن به دلایل "وجدانی" برای پاسخ به پدیده‌های بغرنج، شباهتهای زیادی به پناه بردن یک فرد به خرافات و معجزه دارد، زمانی‌ که فرد از یافتن دلایل یک پدیده عاجز میباشد و به معجزه پناه می‌‌برد. 
در کمتر از ۲ دهه بعد از جنگ دوم جهانی‌، پایه‌های قدرت بلامنازع آمریکا رو به سستی گذاشت. آلمان و ژاپن دو قدرت صنعتی بودند که در پهنه جهان ظهور دوباره یافتند. جناح‌هایی‌ از طبقه حاکم در آمریکا به خصوص بخش ذینفع از تسلیحات، اقبال خود را در دمیدن هر چه بیشتر آتش جنگ سرد و گسترش رقابت تسلیحاتی جستجو می‌‌کرد. آلمان اگر چه از نظر اقتصادی قد بر افراشته بود، از نظر اخلاقی‌ اما همچنان گذشته بر حال حاکم بود و گام اساسی‌ برای ترمیم اعتماد بنفس طبقه حاکم لازم بود، گامی‌ که زیاده خواهان در آمریکا را و "همیشه دیروزیها" در داخل آلمان را تضعیف کند و به "واقع گرایی قدرت" و "قدرت واقع گرا" کمک کند. عملی‌ که دیگر "گام به عقب" را بر نمی‌تابد و "آغازی نوین" است (بسیاری از تحلیل گران نوستالژی ویلی برانت زانو زدن او در ورشو را "آغازی نوین" توصیف می‌‌کنند که راه برگشت را ناممکن کرد). این "آغاز نوین" برای دولت ملی‌، انسجام و آینده آن نقشی‌ تعیین کننده داشت.  چند دهه بعد، در ادامه این بازیابی اعتماد به نفس دولت ملی‌، در شرایطی که آلمان به غول قدرتمندی تبدیل شد و وحدت ساختار سیاسی دو آلمان عینیت یافت، اسکار فیشر در مقام وزیر خارجه یک دولت سوسیال دمکرات و سبز، اولین جنگ تهاجمی آلمان - علیه صربستان - که بر خلاف قوانین سازمان ملل اتفاق افتاد را برای "جلوگیری از یک اشویتز دیگر" توجیه کرد...
وجود و رشد جنبش شهروندی در آمریکا به اروپا هم سرایت می‌‌کرد و نسل جدید آلمان و جوانان آن را در شکلی‌ هر چه شدیدتر در برابر ساختار، روحیات و نسل گذشته که هنوز عمد‌تاً سکّاندار کشتی سیاست آلمان بود، قرار می‌‌داد و انسجام ملی‌ را بیش از پیش متزلزل می‌‌کرد. در این دوران جنبش اعتراضی جوانان که به "اپوزیسیون خارج از پارلامنت" شهرت یافت، در تقابل با "زیاده خواهی‌" حاکم بجامانده از گذشته، ساختار حاکم را با پاسخها و افق‌های جدیدی روبرو می‌‌کرد. ایدئولوژی و نقش آن، نقش آکتور‌های سیاسی و ایده‌ها بر خلاف درک مکانیکی مبتذل از مارکسیسم، حلقه ضروری واسطه میا‌‌ن امروز و فردا هستی‌ اجتماعی هستند، مارکس به همین دلیل واقیعت را "گوناگونی" بازتاب کلیت و در همتنیدی این "گوناگونی" معنی‌ می‌‌کرد. بدون ایدئولوژی، ایده‌ها و عمل اکتورهای سیاسی و اجتماعی، هستی‌ عینی، نازا و عقیم است. علت ظهور این ایده و عمل اکتورها اما تنها در شرایط حال عینیت موجود نهفته نیست، بلکه شدن این عینیت را هم در بر می‌گیرد، این ایده و عمل اکتورها، عمل یک موجود هدفمند هستند و در خود ممکن‌ها و "انتخاب" را حمل می‌‌کنند. مرز و محدوده این هدفمندی و انتخاب اما توسط عینیت مادی تعیین می‌‌شوند.
اواخر دهه شصت بخصوص سال ۱۹۶۷ در تاریخ نظام سرمایه داری نقش پر رنگی‌ دارند. در این سال کشورهای صنعتی‌ برای اولین بار در تاریخ بعد از جنگ با یک رکود هر چند کوتاه ولی‌ ناگهانی مواجه شدند که خبر از ورود سرمایه داری به دوران جدیدی می‌‌داد. دههٔ پیش رو همهٔ مشخصات یک عصر انقلابی‌ را در خود حمل می‌‌کرد. در میا‌‌ن سال‌های ۱۹۶۷ - ۱۹۷۷ بزرگترین تغییرات با تاثیرات درازمدت برای نظام بروز کردند. بحران نفت، شکست خفتبار آمریکا در ویتنام، سرنگونی حاکمیت سرهنگان در یونان، انقلاب گٔل میخک در پرتقال، پایان دیکتاتوری فرانکو در اسپانیا، بهار پراگ، اعتصاب و قیام کارگران فرانسه در ماه مه‌ ۱۹۶۸، پائیز داغ ایتالیا در ۱۹۶۹، سرنگونی نیکسون، سرنگونی دولت محافظه کار در انگلستان، افزایش دستمزد کارگران از طریق اعتصابات بزرگ، شرکت سوسیال دمکراتها در دولت در آلمان، جنبش سیاهان و حقوق شهروندی در آمریکا، ورود گسترده زنان به بازار کار، آغاز روند جهانی‌ شدن و در تداوم آن انقلاب صنعتی‌ سوم، انقلاب زاتالیت و کامپیوتر، کودتا در شیلی و آرژانتین...
زانو زدن ویلی برانت، اگر چه یک عمل متعارف و متداول سیاستمدارن نبود، تنها وقتی‌ درک می‌‌شود که همهٔ جنبه های این "گوناگونی" بازتاب کلیت مدّ نظر گرفته شوند. بی‌ علت نیست که سفر نیکسون به چین برای گشایش امکانات جدید برای سرمایه داری و "سیاست ایجاد آرامش" با شرق توسط ویلی برانت در همین دوران اتفاق می‌افتند. اگرچه هر عمل یک آکتور سیاسی در پیچ‌های تاریخی‌ دارای ویژگی یگانه خود است، اما این ویژگی تنها با درک کلیت قابل لمس و درک همه جانبه است.
در پاسخ به یورش طبقه کارگر و معضلات سرمایه داری از نظر اقتصادی و اجتماعی، تغییرات اساسی‌ غیر قابل انکار بودند. در آلمان که خط جبهه جنگ سرد و کشوری تقسیم شده با صنعتی‌ پویا بود، نبود افق تغییر خطری برای "واقع گرایی" و فرصتی برای "زیاده خواهان" چپ و راست داخلی‌ و خارجی‌ بود. قبل از مبارزه با "زیاده خواهان راست" - که در آلمان پست‌های کلیدی دولتی داشتند - و زانو زدن سمبولیک ویلی برانت در ورشو، مانند همیشه ویلی برانت به پرنسیپ خود وفا دار ماند: محدود کردن "زیاده خواهان" احتمالی‌ چپ. بی‌ علت نیست که تحت تاثیر مستقیم ویلی برانت، کل سازمان دانشجویی SPD یعنی‌ SDS از حزب اخراج شد. این تنها کافی‌ نبود، بسیاری از کارگران و روشنفکرانی که با "برنامه گودسبرگ" مسئله دار بودند، و هنوز در آرزوی "سوسیالیسم دمکراتیک" بودند، از SPD اخراج شدند. در "برنامه گودسبرگ" ۱۹۵۹ ،SPD از یک حزب کارگری به یک حزب "خلقی" تغییر هویت داد. ویلی برانت نقش اساسی‌ در همهٔ این روندها را داشت. حتی در اوج حملات زهرآگین راست به ویلی برانت، او پرنسیب خود را فراموش نکرد: تصویب "قانون علیه رادیکالها" و ممنوعیت شغلی‌ برای کمونیستها و چپها در بسیاری از ادارات، در سال ۱۹۷۲ و زیر نظر و تایید ویلی برانت به تصویب رسید ( نقد والتر هیلد از سالهای دور به ویلی برانت را به خاطر بیاوریم: "همبستگی‌ با راست، مبارزه بر علیه چپ").
راستی‌ آیا کیش شخصیت بیان دشواریهای ناخود آگاه نیست؟ چه دشواریهایی سبب می‌‌شود که طبقه حاکم، نگران و سرگشته در هفته‌های اخیر به دنبال کیش شخصیت ماندلا و یا ویلی برانت باشد؟ 
چنگ زدن طبقه حاکم به سوسیال دموکراسی و شرکت دادن آن در قدرت دولتی در آن زمان تحت شرایطی انجام شد که نیروهای راست دولتی ناتوان به پاسخگویی به درخواستهای ساختار حاکم در آلمان بودند. هر گونه تلاش نیروهای راست دولتی بر علیه ویلی برانت، با واکنش کارگران معادن و کارخانه‌های صنعتی‌ بزرگ آلمان مواجه بود. بودند بسیاری از کارگران که چه خوش خیال این شعار متداول آن روز را باور داشتند که ما کارگران "ویلی را در نزدیکی‌ شلاق خود نگاه می‌داریم". این کارگران اما برای ویلی برانت در بهترین حالت ابزار فشار بودند. روندی که با حمله به تروتسکی و PUM آغاز شد از ویلی برانت سنگر مستحکمی برای طبقه حاکم ساخت، آنها می‌‌توانستند به ویلی همیشه تکیه کنند. اوج انحطاط ویلی برانت خود را در خواندن سرود ملی‌ در میا‌‌ن تظاهر کنندگان در برلین در شب آغاز زمزمه "پایان تاریخ" رویت کرد.
طبقه حاکمه هنوز هم میتواند در دوران طوفانی پیش رو بر نوستالژی ویلی تکیه کند، آنها بهتر از هر کس خادم و خائن به منافع خود را میشناسند. آنها حق دارند، ویلی به آنها تعلق داشت.
۲۱/۱۲/۲۰۱۳
فرهاد فردا

شب يلدا!! درحکومتی ارتجاعی و پوسيده !!