۱۳۸۷ تیر ۲۲, شنبه

بماندیم و بدیدیم مینا اسدی


نوشتن این سطور برایم آسان نبود... دستم به قلم نمی‏رفت که به نقد کسی بنشینم که مثل دخترم دوستش می‏داشتم و به آینده‏اش چشم امید دوخته بودم. آسان نبود چرا که من با مادرت... خودت و فامیلت از دیرباز دوستی و انس و الفت دارم. اما نمی‏توانستم ساکت بمانم... مثل استخوان شکسته‏ای بود که در گلویم گیر کرده بود و راه نفسم را می‏بست.آنروزها از دیدن آن همه شور و هیجان و سرزندگی‏ات به وجد می‏آمدم، از اینکه زن جوانی پای در این راه نهاده و بی‏اعتنا به راه پرمخاطره‏ای که پیش پای اوست می‏تازد و خطر می‏کند، لذت می‏بردم. پس از سالها، بصیر را در خانه‏ی تو دیدم. اگر درست به خاطر داشته باشم برای شرکت در شب‏شعری که در فرانکفورت داشتم به آنجا آمده بود. دو شب پیش تو ماندیم و تا صبح به بحث و گفتگو نشستیم... وسط حرف هم پریدیم... جدل کردیم... صداهایمان بلند شد... داد کشیدیم... اما می‏دانستیم که هر سه راهی یک راه هستیم و آرزوی ما سرنگونی بی‏قید و شرط جانیانی بود که بر مردم میهنمان حکومت می‏کنند.وقتی به سوئد بازگشتم توان تازه‏ای یافتم. تو نمونه‏ای از بی‏شمار جوانانی بودی که پای در راه و استوار ایستاده بودند و خطر می‏کردند تا انقلابی را که ناتمام مانده بود به پایان رسانند، تا ریشه‏ی جنایتکارانی را که مردمشان و میهنشان را به گروگان گرفته‏اند، از بیخ و بن برکنند. تو هنرمند جوانی بودی که درد مردم را می‏نوشتی و به صحنه می‏بردی. هنر تو تاثیر حضور ترا در عرصه‏ی مبارزه دوچندان می‏کرد. برای همین بود که تا به من نوشتی که می‏خواهی "سه نظر درباره یک مرگ"، مجموعه‏ی داستانهای کوتاه مرا به صحنه ببری بی چون و چرا پذیرفتم و اجرای زیبایت را هم در فستیوال "هنر در تبعید" در پاریس دیدم.سالها بعد وقتی مقاله‏ای در ستایش داریوش همایون وزیر رژیم پیشین نوشتی سرم سوت کشید... همه را نخواندم... باور نکردم... قدم به قدم نرفتی... مقدمه‏ای نبود که این کار تو را برایم قابل‏هضم کند. دیدم ناگهان از این قطار پیاده شده‏ای و می‏خواهی سوار قطار دیگری بشوی که در جهت مخالف ما حرکت می‏کند و این تصوری نبود که من از آینده‏ی تو داشتم. سکوت کردم، چیزی ننوشتم، چیزی نگفتم، حتا به خودت. اما نپذیرفتم و دیگر با تو رابطه‏ای نداشتم. سکوت کردم و رنج بردم.این آغاز راه بود... و تو می‏رفتی... در سرازیری... به هر درت که می‏خواندند می‏رفتی و با هوش و درایتی که در تو سراغ داشتم می‏دانستم که بی‏خبر نمی‏روی. چرا می‏رفتی و به دنبال چه چیز می‏رفتی نمی‏دانم. همه چیز داشتی و نیازی به این آدمها... این بلندگوها و این هیاهوها نداشتی. آن آقایان بریده از این حزب و آن سازمان چه شایستگی و ارج و قربی داشتند که تو، که یک سر و گردن از آنها بلندتر بودی، سخنگویشان باشی؟ رنج می‏بردم و سکوت می‏کردم. اما پذیرفته بودم که دیگر ترا از دست داده‏ام.پس از آن به هر کشوری که سفر می‏کردم آشنایی پیدا می‏شد که به طعنه از من بپرسد... هنوز هم ایشان دختر شماست؟ چرا درباره‏ی همه می‏نویسید و در این باره سکوت می‏کنید؟ چیزی نداشتم که بگویم. آنها در اشتباه بودند. من هر چه می‏نوشتم درباره‏ی دشمن اصلی بود و اعوان و انصارش، درباره‏ی کسانی بود که شمشیر از رو بسته بودند و قصد جان همه‏ی مخالفان را، با هر نظر و عقیده‏ای داشتند. برشمردن خطا و اشتباه این و آن کار من نبود. همه اشتباه کرده‏ایم و باز هم اشتباه می‏کنیم و آن کس که اشتباه نکرده است هنوز به دنیا نیامده است.در این مدت هر چه کردی و هر چه گفتی و هر چه نوشتی، اگر چه تاسفم را سبب شد اما با خود گفتم نظرش این است... اینگونه فکر می‏کند... طاقت دشنامها... سانسورها... سختی‏ها و سالنهای کم‏جمعیت را ندارد... می‏خواهد تعداد بیشتری کارهایش را ببینند و هنرش را ارج نهند... می‏خواهد آنگونه که دوست دارد زندگی کند... اصلا می‏خواهد روی گذشته‏ی خود خط بطلان بکشد و حتا می‏خواهد به کسانش پشت کند و آنها را نبیند و نشنود. این اوست که تصمیم می‏گیرد که چه کند و چه نکند. و این طرف ما هستیم که می‏دانیم چرا ایستاده‏ایم و چه می‏گوئیم و چه می‏خواهیم. مگر او اولین نفر است و یا این اولین بار است که کسی راهش را عوض می‏کند؟ گفتم... در به روی این اندیشه بستم و تمام...اما تا اینجایش را نخوانده بودم و در باورم نمی‏گنجید، اگر چه با مقدماتی که از سالها پیش فراهم آمده بود جاده را لغزنده و پرخطر می‏دیدم. می‏دیدم که پیش پایت دره‏ای عمیق دهان باز کرده است و تو در یک سرازیری افتاده‏ای و با شتاب به سمت آن دره می‏رانی... افتادن... بی‏هوشی و فراموشی. نشانه‏هایش را می‏دیدم... پذیرفتنش آسان نبود.نامه‏ات به بصیر مرا تکان داد. دیدم که در توجیه حضورت در این جشنواره تا آنجا پیش رفته‏ای که چشمت را به روی حقایق بسته‏ای و زبان به تحقیر دوستی گشوده‏ای که صادقانه ترا دوست داشت و حاضر نبود حرفی ناخوشایند درباره‏ی تو بگوید یا بشنود. و من این را برنتافتم."یکی بود، یکی نبود" اولین و آخرین کار رژیم نیست. پیش از آن نیز طراحان فرهنگی حکومت اسلامی تمام هنرمندان مرده را از گورهای چندصدساله بیرون کشیدند و به یاری کارگزارانشان در اروپا و آمریکا، انجمنهای عریض و طویل "مولانا" و "حافظ" بر پا کردند. پولهای کلان خرج این روزها و شبها شد. حالا سرگرمی مردم شده بود "شب مولانا"، "روز حافظ"، "عصر رودکی"، "نیمه‏شب عراقی" و "دم صبح فردوسی"... اهل هنر به اندازه‏ای دلبسته‏ی این برنامه‏ها شده بودند که کسی نمی‏توانست بگوید بالای چشم این شبها و روزها و نیمه‏شبها و دم‏صبح‏ها ابروست و چون پای بزرگان هنر در میان بود حرف زدن در این‏مورد دل و جرات می‏خواست. دهان که باز می‏کردی، عده‏ای با کفش و کلاه و عصا وسط حرفت می‏پریدند که: "یعنی شب مولانا هم توطئه رژیم است؟" و پوزخند می‏زدند و می‏رفتند و حتما توی دلشان هم می‏گفتند: "بیچاره‏ها دیوانه‏اند!" و اما زمانی که در مراسم بزرگداشت مولانا در پاریس محمدمهدی زاهدی، وزیر علوم، تحقیقات و فناوری جمهوری اسلامی پیام رئیس جمهور را خواند تازه عاشقان هنر بفمهی نفهمی از خواب غفلت بیدار شدند!و اما این "یکی بود، یکی نبود" مهمترین کار رژیم است از آن جهت که با حضور زندگان انجام می‏شود... با حضور هنرمندانی که صحیح و سالم نفس می‏کشند و از سلامت روح و روان برخوردارند، حق انتخاب دارند و می‏توانند در یک کلمه بگویند "نه". وقتی می‏گویم حق انتخاب یعنی که خودشان تصمیم می‏گیرند که با خودشان و هنرشان چه کنند و در کدام سمت و سو بایستند و وقتی می‏گویند "آری" یعنی که می‏خواهند در استقرار این رژیم سهمی داشته باشند و میان منافع مردم و خودشان، منافع خودشان را انتخاب کنند... خودشان را ترجیح می‏دهند. می‏خواهند باشند، اسمشان باشد، رسمشان باشد، چشم‏ها هنرشان را ببیند و دستها برایشان ابراز احساسات کند... گو که عالم نباشد... ده کنفرانس... نه جشنواره... هشت برنامه... به قیمت صد دستگیری... نود و نه سنگسار و نود و هشت اعدام و ماندن این حکومت به بهای لبخندی که ما در برابر دوربین‏ها می‏زنیم و سری که در مقابل تماشاگران به احترام خم می‏کنیم و کرنشی ناخواسته به برگزارکنندگان برنامه که خود در حال محکم کردن رشته‏های مودت با عوامل فرهنگی رژیم هستند. گفتم این انتخاب راه است. راهی که هر کس حق دارد خودش... با صلاحدید و مشورت با خودش برگزیند. هر کاری که ما می‏کنیم – به درستی و نادرستی آن کاری ندارم – می‏تواند کسانی را به اعتراض وادارد و تو انتخابت را - چه درست و چه نادرست - بدون درنظرگرفتن نظر دیگران کرده‏ای، پس به دیگران هم اجازه بده که به برگزاری این فستیوال که بی‏شک ترتیب‏دهندگانش کارگزاران فرهنگی رژیم هستند اعتراض کنند. چرا ناگهان چنان به خشم آمدی و برآشفتی که سخنگوی تمامی شرکت‏کنندگان در این برنامه شدی و چنان به ما نگاه کردی که انگار هیچکدام از ما هر را از بر تشخیص نمی‏دهیم و در هیات یک استاد کم‏حوصله و از بالا هر چه خواستی نوشتی. چه توقعی از بصیر یا از ما داشتی؟ انتظار داشتی که چون ما ترا مثل یک دختر، دوست و رفیق راه گذشته‏مان دوست داریم و هنوز به خاطراتمان با تو فکر می‏کنیم و حسرت می‏بریم، به دلیل شرکت تو در این برنامه ماخوذ به حیا شویم و خفقان بگیریم؟گیرم که معنی تبعید همان باشد که تو می‏گوئی و تو بیشتر از دیگران تبعیدی هستی... گیرم که ما تبعیدی‏ که نه، حتا مهاجر هم نیستیم. خوش‏نشینانی هستیم که برای بهره‏گیری از مواهب کشوری دیگر به آنجا کوچ کرده‏ایم... گیرم که ما هنرمند و خالق هم نیستیم، آدم که هستیم... چشم که داریم و حلقه‏های طناب دار را که جوانانمان... فرزندانمان... رفقا و برادران و خواهرانمان بر آن رقص مرگ می‏کنند می‏بینیم... گوش که داریم و فریاد گرسنگان... تیره‏بختان و بخت‏برگشتگان را می‏شنویم و از اینهمه بیداد و ستم زخم می‏خوریم و روزی صد بار می‏میریم و زنده می‏شویم. دیدن رنج و شکنجه‏ی دانشجویان... وحشت زنان از حضور در خیابان... بیکاری و گرسنگی کارگران... اندوه و سوگ مادران... و تحقیر و سرکوب هر روزه‏ی مردمان در روز روشن، که دیگر سواد و زبان و تبعیدی و مهاجر و خوش‏نشین نمی‏خواهد.دیدم که به فرعیات چسبیده‏ای؛ به اینکه فلانی، در گوشی تلفن فریاد می‏زند یا در مکالمات به طرف مقابل اجازه حرف زدن نمی‏دهد... یا گوش نمی‏کند... و از اینها به این نتیجه رسیدی که دوستی که تا دیروز همه‏ی خوبیها را داشت، امروز علاوه به آنکه بلند حرف می‏زند، "ولی فقیه" است، "نهی از منکر و امر به معروف" می‏کند، "سیاه و سفید" می‏بیند و لابد نمی‏گذارد آب خوش از گلوی این هنرمندان والاگهر پایین رود. اینها چه ربطی به اعتراض او، به برنامه‏های ترتیب داده شده از طرف رژیم دارد؟صورت مسئله به روشنی در برابر ماست. یک طرف ما هستیم که از بس در میانمان موش دوانده‏اند و از ما شکار کرده‏اند، بیگانه و تنها، در میان دوست و آشنا، در گوشه‏ی دیوار ایستاده‏ایم و از میان تاریکی‏ها با همین توان اندک جنایات این آدمکشان را به تصویر می‏کشیم و جلوی چشم جهانیان می‏گذاریم. در طرف دیگر آنها هستند، قدرتمندان، گروگان‏گیران و جانیان... نفت دارند... معدن دارند... حسابهای سپرده بانکی دارند... سپاه دارند، بسیج دارند و با جیبهای پر از دلار در میان ما راه می‏روند. روزنامه‏ها را می‏خرند... تلویزیونها را می‏خرند... رادیوها را می‏خرند... هنرمندان را می‏خرند... برنامه‏های مستقیم و غیرمستقیم ترتیب می‏دهند و آنگاه که کسی – کسانی – فروشی نباشد با برنامه‏هایی مثل "هویت" به قول خودشان رسوایش می‏کنند و اگر طرف باز هم ایستاد، حذف می‏شود... گم می‏شود... ناپدید می‏شود. آب از آب تکان نمی‏خورد. حالا چند نفر – اندک – هنرمند یا بی‏هنر... تبعیدی یا مهاجر... می‏خواهند بگویند "آهای مردم دنیا". این نقشهای دروغین بر دیوار است... این خانه نیست... ویرانه هم نیست... بیابانی برهوت است... کویر است. چند نفر می‏خواهند تا دمی که زنده‏اند و نفس می‏کشند همه‏ی سختی‏ها را به جان بخرند و راه مردم را انتخاب کنند. بنویسند... بسرایند... بسازند... بخوانند... برقصند... ترسیم کنند... تصویر کنند و تو جور دیگری می‏اندیشی. خلق می‏کنی و دوست داری که تماشاگران و شنوندگان زیادی داشته باشی... زحمت می‏کشی و به قول خودت شهر به شهر و کشور به کشور سفر می‏کنی، با رنجی طاقت‏فرسا، تا هنرت را به مردم نشان دهی، تا دوستداران هنر نتیجه زحمات شبانه‏روزی ترا ببینند و دست بزنند و هورا بکشند و خستگی از جان و تنت بیرون کنند... می‏خواهی از احساسات آنها نیرو بگیری و به خلق اثر دیگری بنشینی. این خواسته‏ی هر هنرمندی است. همه‏ی کسانی که اثری خلق می‏کنند می‏خواهند که دیده شوند... شنیده شوند و تماشاگرانی داشته باشند. اما به چه بهایی؟ در تاریخ جهان کدام هنرمند تبعیدی و مبارز را می‏شناسی که در زمان حکومت دیکتاتورها قدر دیده و بر صدر نشسته باشد؟ساده‏دلی نیست که بگویی مسئولان جشنواره‏ی "یکی بود، یکی نبود" نه تو را سانسور کرده‏اند و نه از تو خواسته‏اند که به انکار هویت‏ات برخیزی؟ وقتی شما دعوت آنان را برای شرکت در میان هنرمندان آبروباخته می‏پذیری و با حضور صدایی ضعیف، حتا اگر به نمایندگی از تبعیدیان باشد، در میان آنهمه هیاهو و تبلیغات؛ به حرکت آنان رسمیت می‏دهی و فستیوال به نام هنرمندان داخل و خارج هویت می‏گیرد، چرا هویت تو را انکار کنند و اصولا چه چیز را سانسور کنند؟ چیزی در مخالفت رای و نظر آنان وجود ندارد که انکار شده یا سانسور شود. اگر صدها مقاله درباره‏ی تبعید نوشته باشی و در این‏باره هزار اثر هم خلق کرده باشی و حتا اگر برگزارکنندگان این فستیوال رضایت بدهند که با نئون واژه تبعید را بر سر در سالن نصب کنند، شرکت هنرمند تبعیدی در این برنامه جز سرافکندگی ثمری نخواهد داشت. بی‏وقفه حرف زدن این، یا در سکوت نشستن و حرف نزدن آن، گیج بودن، زبان ندانستن... هیچکدام از این برنامه‏ها و دستاویزها، جنایات آن رژیم و تحرکات فرهنگیش را در خارج از مرزهای ایران قابل توجیه و پذیرش نمی‏کند. وظیفه‏ی هنرمند تبعیدی تقسیم آوارگان دور از وطن به خوش‏اخلاق و بداخلاق... پرحرف و کم‏حرف... دانشمند و بی‏سواد و اصولا تحقیر دیگران برای به کرسی نشاندن حرکات و اعمالش نیست. بل که وظیفه‏اش نوشتن و گفتن و فریاد زدن رو در رو و بدون رودربایستی‏ست، همانگونه که "بصیر" می‏نویسد و طعن و لعن و نفرین جماعت بیزار از سیاست را به جان می‏خرد. هزار تئوریسین، مقاله‏نویس، روزنامه‏نگار، کارگردان، شاعر، هنرپیشه و منتقد هم در پی ماستمالی و ماله‏کشی برآیند نمی‏توانند این واقعیت روشن و ساده و ابتدایی را که در روز روشن اتفاق می‏افتد، "تئوری توطئه" بنامند. توطئه‏ای که هدفش زیر ضرب بردن این هنرمندان والاگهر باشد. این کار اول و دوم رژیم نیست که حالا دستی از غیب بیرون آمده باشد و پرده‏دری کرده باشد. اینها می‏آیند که همین اندک حرکات مخالقان را بنیان‏کن کنند و ببرند. بدبختی نیست که پس از سی سال که نظاره‏گر نسل‏کشی و جوان‏کشی و زن‏کشی و فرهنگ‏کشی هستیم در برابر یکدیگر بایستیم و واژه‏ی تبعید را برای هم معنی کنیم؟می‏گویی: "بصیر باید بداند که ما شخصیتهای مستقل هنری هستیم و این بدان معناست که دنباله‏رو هیچ ولی فقیه‏ای نخواهیم بود، نه مجیزگوی تمامیت‏گرای اسلامی و نه دنباله‏رو کسانی که به نام تبعید بخواهند برایمان حکم صادر کنند". من و تو برای آنکه شخصیتهای مستقل هنری شویم از شانه‏های همین دربدران تبعیدی بالا رفته‏ایم. آنها ما را دور جهان گردانده‏اند و حلوا حلوا کرده‏اند. شخصیت مستقل هنری به خودی خود معنایی ندارد. یک ترکیب خنثا و بی رنگ و بوست. ما چون اعتراض کردیم، چونکه به دهان یاوه‏گویان حکومتی مشت کوبیدیم، چونکه "نه" گفتیم و در کنار مبارزات مردم ایستادیم، شخصیت تبعیدی شدیم وگرنه آنقدر هنرمندان گردن‏کلفت‏تر از ما هستند که چون کارشان مجیزگویی، ریزه‏خواری و سرنهادن بر بارگاه سفلگان است کسی پهن هم بارشان نمی‏کند و در بهترین وضعیت، شاعران و هنرمندان رسمی دولت‏اند...یکی از گردانندگان جشنواره "یکی بود، یکی نبود" می‏گوید: "برگزارکنندگان این برنامه عموما همه در یک رشته مهندسی تحصیل کرده‏اند و به اصطلاح "علوم دقیقه" خوانده‏اند و عشق به ایران، هنر غنی ایران همه آنها را به یک سمت، به سوی فعالیت به سوی فرهنگ ایران و معرفی ایران کشانده است." و همه این جوانان تحصیلکرده و دانش‏آموخته در مصاحبه‏هایشان ضمن ابراز شادمانی و احساس افتخار و مباهات از برگزاری این جلسات، از آبروی رفته‏ای حرف می‏زنند که قرار است توسط این فستیوال سه روزه و با شرکت این هنرمندان به ملت ایران بازگردانده شود. یعنی این دانش‏پژوهان و علم‏آموختگان که تو از آنها به عنوان نسل دوم و سوم ایرانی نام می‏بری نمی‏دانند که احساس شرم و ننگ ما از مردم به گروگان گرفته‏ای نیست که در چنگ این درندگان اسیرند و روزشمار مرگ دارند، بلکه از حکومتی است که تکه‏تکه می‏کند، مثل آب خوردن سر جوانان را از تن جدا می‏کند و هم‏نسلان همین در ساحل عافیت نشستگان را به بهانه‏ی دگراندیشی به راهروهای مرگ می‏فرستد.برگزارکننده دیگر می‏گوید: "شک نیست که برگزاری چنین جشنواره‏ای در دنیا بی‏سابقه است و در ایرانیان حس اعتماد به نفس و اطمینان به خود را تقویت می‏کند، چیزی که ما در این دوره بسیار به آن نیاز داریم. شکی نیست که ایجاد شبکه‏ای از هنرمندان و ادیبان طراز اول ایران برای ما امکان برقراری ارتباطی زیبا و عمیق با جامعه میزبان و جامعه خودمان برقرار می‏کند. در هر گوشه‏ای از مرکز عظیم هاربرفرانت، هنرمندی، نقاشی یا ادیبی بخشی از داستان ما را به زبان می‏آورد." و البته چند عکس اشتهاآور هم در بروشور فستیوال وجود دارد که نشان می‏دهد جابه‏جا از تماشاگران با چلوکباب... باقلوا... زولبیا بامیه و انواع و اقسام غذاهای اشتهاآور ایرانی پذیرائی می‏شود. و با چیدن این سفره‏های رنگارنگ بر حکایت غمبار مردم گرسنه میهنشان سرپوش می‏گذارند.این جوانان برومند و بالابلند وطن‏دوست که با بودجه مراکزی در کشورهای متبوع خود، جشنواره‏های این‏چنینی برگزار می‏کنند و چهره‏ای دروغین از ایران به جهانیان نشان می‏دهند آیا یک لحظه به مردم گرسنه، تشنه، بی‏خانمان، دربدر و اسیر ایران می‏اندیشند؟ آیا اینان از قتل زیبا کاظمی (شهروند کانادایی-ایرانی) به دست حاکمان جمهوری اسلامی بی‏خبرند؟ آیا استفان کاظمی، پسر زیبا کاظمی، جوان هم‏سن و سالشان را که در همان کانادا زندگی می‏کند می‏شناسند؟ اگر آری، چرا در حمایت از اوآستینها را بالا نمی‏زنند؟ چگونه است که در آستانه‏‏ی بیستمین سالگرد کشتار زندانیان سیاسی در سال ۱۳۶۷ و در گیرودار سالگرد سرکوب جوانان دانشجو در ۱۸ تیر و در اوج دستگیری‏ها، جوان‏کشی‏ها و به بند کشیدن‏ها، یکباره این جوانان عالم و دانشمند جشن‏ها و فستیوال‏هایشان را همزمان با این قتل‏عام‏ها برگزار می‏کنند و درست در همین لحظه‏ی تاریخی می‏خواهند اهمیت زبان و فرهنگ ما را زیر ذره‏بین بگذارند و به رخ جهانیان بکشند؟ من نمی‏دانم چرا این جوانان "علوم دقیقه" خوانده اینگونه با سهل‏انگاری و سهو، دقیقه‏ها را باطل می‏کنند و فرصتها را می‏سوزانند.حضور جهانی تارزنی که یخ "خانقاه"اش در آمریکا نگرفت و با لباده‏ای سفید و تسبیحی در دست، علی‏گویان‏راهی میهن اسلامی شد تا ثناخوان و دعاگوی آل عبا باشد چه سودی به حال مردم ما دارد؟شاعرانی که پس از اینهمه سال هنوز قربانیان قتلهای زنجیره‏ای را کشته‏شدگان نمی‏نامند و از ترس عواقب بردن نامشان، آنها را "دوست مرده‏ی من" خطاب می‏کنند چه قدمی برای مردمشان برداشته‏اند؟منتقدانی که تا دیروز در دفاع از فرهنگ و هنر پادشاهی گردنشان را سیخ می‏کردند و از عظمت فرهنگ و هنرایران باستان داد سخن می‏دادند و امروز سرسختانه می‏کوشند که ثابت کنند که اگر اسلام سایه‏اش را بر سر کشور ما نمی‏گسترد ما از همه افتخارات اصیل هنری و فرهنگی محروم می‏ماندیم و لابد امروز در ته دره‏‏ی عمیقی بودیم و داشتیم علف می‏خوردیم، چه جای احترام دارند؟خوانندگانی که در فستیوالهای جهانی سخاوتمندانه همه جایشان را به تماشاگران نشان می‏دهند اما برای آنکه هم‏میهنانشان را از صوت داوودی خود بی‏بهره نگذارند آسیمه‏سر به سوی میهن اسلامی می‏شتابند و یقه چاک‏چاک را می‏بندند و محجبه می‏شوند و در تالار وحدت برای بانوان پیچیده در چادر چهچهه می‏زنند، از چه ارزشی برخوردارند؟کارگردانانی که برای بزرگ شدن و کسب جوایز بین‏المللی جلوی هر بی سر و پای آدمکشی خم می‏شوند و کرنش می‏کنند و به فرهنگ‏دوستی و هنرپروری رهبر عظیم‏الشانشان فخر می‏فروشند، از زندگی و درد مردم چه می‏دانند؟ و چگونه وقتی مردم حتا نام آنها را نشنیده‏اند به نمایندگی از طرف آنان به اینجا و آنجا می‏روند و برای خودشان افتخار می‏آفرینند؟مردم ایران از آمدن این چند هنرمند و شرکت هنرمندان تبعیدی در کنار آنان چه سودی می‏برند؟این نگاه‏ها سیاه و سفید، نهی از منکر و امر به معروف نیست. واقعیت عریانی است که وجود دارد، اتفاقی است که می‏افتد و ناچار در گیر‏‏‏و‏دار حادثه هنرمندان متعهد زمان گمنام می‏مانند... بی تماشاگر می‏مانند... بی شنونده می‏مانند. این است و وسط دو صندلی نمی‏توان نشست.کار هنر و خلق اثر مردمی در هیچ زمانه‏ای برای گرفتن مدال افتخار، پر کردن سالن و یا گرفتن اشک از تماشاگران نبوده است. کار هنرمند، به ویژه هنرمند آواره‏ی تبعیدی، ساختن سند برای آیندگان است. به تصویر کشیدن سرگذشت مردمی است که هر لحظه‏ی جان کندن را زندگی نام می‏نهند. نوشتن تاریخ واقعی مردمان است در تقابل با تاریخ‏نویسان کاذبی که به نفع ستمکاران قلم می‏چرخانند. و اما، ما سرگذشت غمبارستمکشیدگان را می‏نویسیم، چه باک که در هیچ تاریخی نمانیم. من آنچه را که فکر می‏کردم گفتم. همین!


مینا اسدی


نوزدهم تیرماه ۱۳۸۷، نهم جولای ۲۰۰۸


استکهلم


حکم اعدام فرزاد کمانگر، معلم دربند، تایید شد





حکم اعدام فرزاد کمانگر، معلم دربند، تایید شد. به گزارش فعالان حقوق بشر در ایران، روز گذشته دیوان عالی کشور، حکم اعدام فرزاد کمانگر را به همراه علی حیدریان و فرهاد وکیلی از فعالان سیاسی کرد تایید کرد.

فرزاد کمانگر، علی حیدریان و فرهاد وکیلی در اردیبهشت ماه سال ۸۵ بازداشت و در اسفندماه سال ۱۳۸۶ و در دادگاه اولیه به اعدام محکوم گردیده بودند که روز گذشته تائید احکام اولیه در دیوان عالی کشور توسط اجرای احکام به آنان ابلاغ گردید.

پیش از این نهادهای مختلف حقوق بشری و صنفی از جمله سازمان عفو بین الملل، فدراسیون جهانی اتحادیه های معلمان، کمپین بین المللی حقوق بشر در ایران، کانون صنفی معلمان ایران، انجمن صنفی معلمان استان کردستان نسبت به حکم اعدام فرزاد کمانگر اعتراض کرده اند. همچنین بسیاری از دانشجویان و زندانیان سیاسی و ۱۱۰۰ تن از مردم کامیاران خواستار آزادی وی شده اند.


همچنین خلیل بهرامیان وکیل مدافع این سه فعال محکوم به اعدام در گفتگویی با خبرگزاری دیده بان حقوق بشر کردستان گفت: “هر چند کتبا تایید این احکام به من ابلاغ نشده اما در مراجعه ای که به دادگاه انقلاب داشتم، شفاها آن را تایید کردند، به همین دلیل من هنوز از جزییات حکم جدید آگاهی کامل ندارم.”

آقای بهرامیان در پاسخ به اینکه برای ابطال این احکام چه اقدامی خواهید کرد، گفت: “در مورد دادگاه بدوی، اصلاً دادگاهی تشکیل نشد. دادگاهی چند دقیقه ای که اصلاً فرصت دفاع ندادند؛ من از تمام پتانسیل قانونی برای اعتراض استفاده خواهم کرد، اما اگر اینجا جواب قانع کننده ای مبنی بر تبرئه ایشان دریافت نکنم، به دادگاه لاهه شکایت خواهم کرد.”

در خاتمه، وکیل مدافع این سه فعال کُرد تاکید کرد “به نظر بنده این احکام، احکامی کاملاً امنیتی بوده و قوه قضائیه و دادگاه در صدور آنها دخالتی ندارند و از سوی ارگان های دیگر صادر می شوند.”

فرزاد کمانگر پیشتر با بسیاری از نهادهای مدنی همکاری داشت و از گزارشگران سازمان دفاع از حقوق بشر کردستان در کامیاران بود. وی در زندان، با انتشار نامه ای به شرح شکنجه ها و آزارهایی پرداخته بود که در جریان بازجویی ها بر او اعمال کرده بودند.


فرزاد کمانگر چندی پیش نامه ای از بند ۲۰۹ زندان اوین ارسال کرد که متن آن در ذیل می آید:

بندی بند ۲۰۹

“نخست برای گرفتن کمونیستها آمدند
من هیچ نگفتم
زیرا کمونیست نبودم
بعد برای گرفتن کارگران و اعضای سندیکا آمدند
من هیچ نگفتم
زیرا من عضو سندیکا نبودم
سپس برای گرفتن کاتولیکها آمدند
من باز هیچ نگفتم
زیرا من پروتستان بودم
و سرانجام برای گرفتن من آمدند
دیگر کسی برای حرف زدن باقی نمانده بود “¹

هنگامی که از گوشه چشم تابلو بازداشتگاه اوین را خواندم آنچه را از این زندان از گذشته دور تا امروز در ذهن داشتم و یا خوانده بودم مرور کردم ، ناخودآگاه “خون ارغوانها”²در ذهنم تجلی دوباره یافت . خیلی دوست داشتم کاش آن سرود را حفظ کرده بودم ، لحظه ورود به راهروهای ۲۰۹ و انفرادی های آن بویی غریب و ناآشنا را حس میکردم با خودم گفتم شاید این بوی زندان ، بوی خفقان و بیداد باشد .

چشم بند تا خروج از ۲۰۹ جزئی جدا نشدنی از زندانی است که مرا به یاد کسانی انداخت که سلاطین در سیاهچالها چشمانشان را در می آورند تا بینایی، حسی که انسان بیشترین ارتباط را با دنیای اطراف میگیرد را از او بگیرند و حال چشمانت را می بستند، غافل از اینکه گاهی دیوارها مانع بینش و دیدن نمیشوند.

۲۰۹ یعنی انفرادی، انفرادی که قریب ترین و گمنام ترین واژه کتابهای قانون ماست یعنی توهین، تحقیر، بازجویی های چندین و چند ساعته، بی خبری مطلق، ایزوله کردن و در خلاء نگهداشتن، خرد کردن به هر قیمت و هر وسیله ای. انفرادی یعنی شکنجه سفید یعنی شبهای بی پایان و اضطراب، بعد از شکنجه سفید شب و روز فرقی با هم ندارد فقط نباید هیچ اخبار یا اطلاعات تازه ای به تو برسد. اطلاعات و اخبار تو تنها القائاتی است که روزی چند بار در اتاقهای سبز رنگ بازجویی طبقه اول در گوشهایت تکرار میشود تا تو را ضربه پذیر سازد و تو در سلولت وعده های بازجویت را در ذهن بررسی میکنی و فردا و فرداها دوباره همان برنامه در اتاقهای سبز بازجویی شبیه اتاق جراحی تکرار میشود و آنقدر این عمل تکرار میشود تا گفته های بازجو ملکه ذهن تو میگردد و تو باور میکنی که چه موجود بدی بوده ای!

و هر روز که از اتاق بازجویی به سلولت برمیگردی هر آنچه در سلولت هست زیر و رو شده است یا بهتر بگویم شخم زده شده است، خمیر دندان، صابون، شامپو، پتوهای سیاه بد بویت، موکت رنگ و رفته و حتی لیوان چندبار مصرفت را بدنبال چیزی جابجا کرده اند. شاید به دنبال ردی از لبخند، امید، شادی، آرزو و خاطره میگردند تا مبادا پنهان کرده باشی، و هر شب که تو در رویای دیدن دوباره مهتاب به دیوار سلولت چشم میدوزی چیزی مانند شبح از دریچه کوچک سلولت سرک میکشد و تو را زیر نظر میگیرد، مبادا به “خواب شیرین” رفته باشی و یا در رویای شبانه ات مادر بر بالین فرزند آمده باشد و در آن تاریکستان لالایی را مرهم زخمهای فرزند نموده باشد.

به دیوارها که چشم میدوزی به یادگاریهایی که میهمانان قبلی سلولت از خود به جا گذاشته اند از عرب و ترک و کرد و بلوچ و معلم و کارگر و دانشجو گرفته تا فعال حقوق بشر و روزنامه نگار ، همه به اینجا سری زدند . گویی درون ۲۰۹ عدالت در حق همه به طور مساوی اعمال شده است چون اینجا فارغ از قومیت، فازغ از جنسیت، فارغ از مذهب و فارغ از هرگونه طبقه ای همه به گونه ای مساوی به زندان می آیند.

از سلولهای انفرادی تا سلولهای عمومی تنها بیست تا سی متر فاصله است که بعضی ها چند ساله و بعضی ها چند ماهه طی میکنند، سلول عمومی یعنی دیدن و حرف زدن با انسانهایی شبیه خودت یعنی شنیدن صدای انسانهایی که باید صدایشان شنیده شود، سلول عمومی یعنی نوشیدن یک لیوان چای داغ یعنی رفتن به حمام به دلخواه خودت، سلول عمومی یعنی اجازه اصلاح سر و صورت و برای بعضی ها یعنی اجازه دیدن چشمان نگران عزیزان ، پشت دیوارهای شیشه ای و برای من یعنی رفتن به هواخوری بعد از ماهها، بعد از ماهها برای اولین بار به هواخوری رفتم ، هقته ای سه بار و هر بار ۲۰ دقیقه ، هواخوری اتاق کوچکی بود با دیوارهای بلند و سقفی نرده کشی شده و مشبک، برای من که آسمان و خورشید را هر روز از دامن زاگرس عاشقانه نگریسته بودم اینجا گویی آسمان را پشت میله ها زندانی کرده بودند .خورشید دزدکی به گوشه ای از هواخوری سرک کشیده بود و انگار او هم میدانست که نباید به دیوارهای امنیت ملی نزدیک شد ، دوربینی هم بالای سرمان تند و تند میچرخید تا همه جا را زیر نظر داشته باشد، مبادا با خورشید خانم نگاهی رد و بدل کنیم و چشمکی بزنیم که به حساب “ارتباط با بیگانگان” گذاشته شود و یا به نسیم بگوییم “حال همه ما خوب است” و این خبر موجب “تشویش اذهان عمومی” گردد و دیوارهای هواخوری نیز آنقدر لکه های ناشیانه رنگ بر آنها دیده میشد که دیوارها را بد منظر کرده بود “هر چند که زیباترین دیوارها اگر دیوار یک زندان باشند باز شایسته تخریبند”.

دیوارهای ۲۰۹ رسالت خطیر خود یعنی جدا کردن زندانیان از یکدیگر را به خوبی انجام نداده بودند . اینجا دیوارها قاصد دوستی و نامه رسان شده بودند، پس باید مجازات میشدند و هر هفته بر تن دیوار رنگ تیره تر میکشیدند تا در نهایت روزی با سنگ سیاه نقش پوشش کردند . دیوارهای هواخوری برای زندانیان تخته سیاه، روزنامه دیواری و حتی ترک دیوار نقش صندوق پست را ایفا میکرد و پیام زندانیان را به هم میرساند. دیوارها پر بود از خبرها و اسامی دانشجوها، آنها که از تیر ماه ۷۸ ، نه نه…!! ، دورتر… از ۱۶ آذر آمده بودند، آنها که سالهاست پای ثابت انفرادیها هستند و با جسارت تمام مینوشتند “دانشجو میمیرد ذلت نمی پذیرد” و اسم دانشگاه خود را زیرش مینوشتند . جوان دیگری آرم ان جی اویشان را با ظرافت تمام روی دیوار طراحی میکرد هر چند بار رنگ میزدند اما او دوباره و چند باره میکشید و کسانی هم طلب اخبار میکردند . من هم روزی بر دیوار هواخوری نوشتم سلام ، با خودم گفتم “سلامت را نخواهند پاسخ گفت” ولی خیلی زود نوشتند ، “سلام شما؟!” و دوستی هایمان آغاز شد ، از دانشجوها گرفته تا زندانی القاعده ای که بعدها در رجایی شهر معلم زبان انگلیسی ام شد ، کلی دوست “دیوارگی” پیدا کرده بود و روزی که انفرادیها پر شده بود و جا برای تازه واردها کم آمد به ناچار خیلی ها را در یک سلول جمع کردند و انگار سالها بود که همدیگر ار میشناختیم . پلی تکنیکی ها ، تحکیم وحدت ، مسیحی ها ، ترک ، بلوچ ، کرد و…، انگار سالها بود همدیگر را میشناختیم ، یکی آرایشگر میشد یکی آشپز ، تا صبح می نشستیم و از دردهای جامعه میگفتیم ، هر چند دردهایمان مشترک بود اما تا صبح صحبت میکردیم و صبح ما را صدای گریه سید ایوب زندانی بلوچ بغل دستی که سالها اینجا بود به خود می آورد ، آنقدر کسی فریادش را نشنیده بود که به خدا نامه مینوشت و در هواخوری میگذاشت و با صدای گریه او سکوتی سنگین بحث ما را خاتمه میداد و گاهی صدای پاشنه کفش زنی ما را به سکوت وادار میکرد ، از فرط خوشحالی و هیجان از سوراخ کوچک در ، یا از لای پره های رادیاتور سلول ۱۲۱ به بیرون نگاهی می انداختیم ، زنی بود که با چشمانی بسته به سوی اتاق بازجویی میبردنش ، چادری به سر داشت که دهها ترازو بر چادرش نقش بسته بود ، قامت او ترازوهای عدالت را کج و معوج و نابرابر نشان میداد. این صدای آشنای پا، اعلام حضوری موقرانه بود تا به ما بگوید اینجا هم زندگی و مبارزه بی صدای پاشنه های بلند معنایی ندارد ، کمی تامل و ساعتی فکر کردن میخواهد تا متوجه شوی همه یکی بودیم.

اتاق بازجویی مان همان اتاقی بود که راننده های شرکت واحد و معلم ها بازجویی شده بودند ، میز بازجویی همان میزی بود که دانشجوها بر روی آن یادگاری نوشته بودند و تختی که من روی آن میخوابیدم ، همان تختی بود که “عمران” جوان بلوچ قبل از اعدام رویش نوشته بود دلم برای کویر تنگ شده ، چشم بندمان هم همان چشم بندی بود که اعضای کمپین یک میلیون “فریاد خاموش” به چشم داشتند ، پس نباید غریبگی کرد و نباید همدیگر را فراموش کرد ، اینها همه یک جورهایی آشنایند ، اینجا همه چون شمایند، راستی، فکر کن شاید فردا نوبت تو باشد…


معلم و فعال حقوق بشری محکوم به اعدام
بند بیماران عفونی (۵) زندان رجایی شهر کرج
فرزاد کمانگر - ۱۰/۳/۸۷

ردیابی نمودهای امپریالیسم -۱


نام کتاب: ردیابی نمودهای امپریالیسم
ژیلبر آخکا
ترجمه: محمدتقی برومند
انتشار: تابستان ۱۳۸۷
فرهنگ توسعه
فهرست موضوع ها
برخی نمودهای امپریالیسم
امپراتوری، امپریال و امپریالیسم
بُعدهای سه گانة امپریالیسم جدید
«امپریالیسم جدید» انباشت از راه سلب مالکیت
شکل های جدید وابستگی مالی در کشورهای کم توسعه یافته
نظم جدید امپراتورانه یا جهانی شدن امپراتوری ایالات متحد
آیا حکومت جهانی به رهبری آمریکا آینده دارد؟
پیدایش غول دریایی امپریال آمریکا
شبکة امپراتورانه ایالات متحد و «جنگ علیه تروریسم» …
فرمانروایی در عصر الکترونیک و شبکه های الکترونیک جهانی
هژمونی آمریکا و بازار جهانی
مقدمه:

برخی نمودهای امپریالیسم
واژة امپریالیسم در سپهر نامواره یک معنا و در سپهر واقعیت های مُسلّم زندگی اجتماعی و سیاسی معنای دیگری دارد. در سپهر نامواره این واژه دستاویزی تبلیغاتی برای فریفتاری و وارونه نمایی مبارزه راستین با امپریالیسم است : بحث ها اینجا پرداختن به گونه های واژه بازی ها در این زمینه نیست. این ترفند ها برای مقولة های دیگر نیز بکار می رود؛ چنان که امروز امپریالیسم جهانی به سرکردگی امپریالیسم آمریکا از مقولة دموکراسی و حقوق بشر برای پیشبرد هدف های خود و دست اندازی و تجاوز نظامی و سیاسی به کشورهای دیگر استفاده می کند.
در این جا هدف روشن کردن زمینه های کاربرد رایج واژة امپریالیسم در پهنة تاریخ نگاری است که از جمله تا پیش از انتشار اثرهای بزرگ معتبر در مارکسیسم هیچ مرجع روشنی در این دبستان وجود نداشت. البته، مفهومی که بسیاری از تاریخ دانان به آن دادند، در نهایت چندان فاصله مند با مفهوم تزهای لنین و بوخارین نیست. آن ها نه تنها خصلت تعیین کننده، بل که دست کم اصل فرمانروایی مالی و استراتژی دولت ها را تشخیص دادند. صرفنظر از کاربُرد واژة امپریالیسم در مفهوم پیش پا افتاده آن در تاریخ نگاری انگلیس که استوار بر واقعیت امپراتوری استعماری بریتانیا در قرن نوزده است. مسئله شناخت اهمیت عامل های تجاری و مالی در رابطه های بین المللی و پدیده های فرمانروایی سیاسی و نظامی از پیش از جنگ اوّل جهانی همواره در نزد نویسندگانی که به کلی با بحث های سوسیالیستی بیگانه بوده اند، مطرح بوده است. اثرهای بزرگی که در مقیاس معینی شالودة این بحث ها را فراهم آوردند و با نشان دادن جنبه های سیاسی واژة امپریالیسم به آن عمومیت دادند، نتیجه ای جز واپس نشینی در برابر کاربرد آن نداشت. با این همه، اکنونیت این کاربُرد بیش از پیش پذیرفته شده. بنابراین، هنگامی که در دهة ۲۰ پرسش دربارة علت های جنگ ۱۹۱۴ آغاز گردید، نویسندگان انگلوساکسن با رغبت عملکرد سرمایه داری استعمارگر فرانسه در دهة نخست قرن را محکوم کردند.
پس از جنگ دوّم جهانی کاربُرد واژة امپریالیسم در ارتباط با تاریخ نگاری رابطه های بین المللی شکفته شد و مضمونی که کلاسیک های انترناسیونال دوّم و سوّم به آن داده بودند، تا آن اندازه جنبة عملی پیدا می کند که در نظر نگرفتن آن ممکن نیست. در واقع بنظر می رسد، این مضمون که به کلی با دورة فروپاشی استعمار مستقیم مطابقت دارد، به هیچ وجه به فرمانروایی قدرت های پیشین استعماری و دیگرانی چون ایالات متحد، بر آن چه که شروع کردند آن را جهان سوم بنامند، پایان نداد. حتی شومپتر که مدعی بود غیرتئوری پردازی طبیعت جامعه شناسانه- گرایش به توسعة جدایی ناپذیر پدیدة دولت- را در برابر تئوری پردازی مارکسیستی قرار داده است، در آغاز در موقعیتی باقی ماند که هیلفردینگ، لنین و بوخارین و غیره نشانه گذاری کرده بودند. در این صورت، میان تاریخ دانانی که داوطلبانه عهده دار این میراث اند، بحث استوار بر طبیعت و درجة تأثیر دستگاه اقتصادی و مالی بر دستگاه سیاسی در رابطه های بین المللی و به ویژه استراتژی های فرمانروایی است. البته، واقعیت این تأثیر نفی نشده است.
در دهة ۱۹۸۰، واژة امپریالیسم به شدت آسیب دید و از سکّه افتاد. دلیل آن این بود که دستگاه تبلیغاتی اتحاد شوروی آن را از معنی اصلی اش دور کرد. با این همه، تحلیل وضعیت کنونی جهان جایی برای نفی مسئله آفرینی های امپریالیسم باقی نمی گذارد؛ حتی اگر در هنگام بررسی مسئله آفرینی ها بین مواد تشکیل دهنده تفکیک بوجود آید و اختلاف ها زیاد باشد. در نظر گرفتن «موردهای مشخص» این تفکیک و اختلاف ها را به روشنی نمودار می سازد.
در مثل مورد نازیسم نشان می دهد که تعین امپریالیسم می تواند مالی نباشد. امپریالیسم در این نمونه به شکل استفاده از قدرت نظامی و تعرض سیاسی برای جستجوی «فضای حیاتی» گسترده رونما شده است. تاریخ در این زمینه وجود شکل های به کلی شگفتی انگیز فرمانروایی امپریالیستی را به ثبت رسانیده است. چنان که تحریم عراق در پیش از جنگ دوّم خلیج فارس و اینک ایران باید در ارتباط با مسئله امپریالیسم بررسی شود. کاربرد سیاست امپریالیستی در این مورد به شکل خودداری از سرمایه گذاری ها و داد و ستدها بروز می کند، درست وارونه آن چه که به طور کلاسیک فهمیده می شود و یا به شکل های به تقریب باستانی خودنمایی می کند.
به طور کلی، امپریالیسم را باید در جمع در نظر گرفت؛ چنان که واقعیت نشان می دهد امپریالیسم همواره وجود داشته است و وجود دارد. پس باید به وجود امپریالیسم ها تأکید کرد، هر چند یک یا چند امپریالیسم فرمانروا وجود دارد. پس از جنگ دوّم جهانی این فرمانروایی برای حفظ نظم سیستم جهانی سرمایه داری به ایالات متحد منتقل شد. این امتیاز مدیون قدرت نظامی غول آسای این کشور است. هزینه های سرسام آور تجاوز نظامی آمریکا به کشورهای دیگر به اعتبار قدرت نظامی آن تأمین می گردد. کشورهای ثروتمند و فقیر جهان تأمین کنندة اصلی این هزینه ها هستند. علاوه براین، نظامی گری یکی از منبع های مهم جبران کسری بودجة ایالات متحد است. بی جهت نیست که پس از پایان جنگ سرد نه تنها مسابقه تسلیحاتی پایان نیافته، بل که بر شدت آن بیش از پیش افزوده شده است.
هر چند آمریکا انحصار سلاح های هسته ای و ۵۰% تولید صنعتی جهان را در سال ۱۹۴۵ در دست داشت، امّا این امتیاز در میانة دهة ۱۹۶۰ با رشد تدریجی همه جانبه و چشمگیر اروپا و ژاپن از دست رفت. با این همه اروپایی ها در سال ۱۹۹۸ در جریان جنگ علیه یوگوسلاوی پذیرفتند که هژمونی نظامی ایالات متحد در پیمان ناتو امری اجتناب ناپذیر است و تنها چتر نظامی این کشور است که می تواند با زرادخانة عظیم خود منافع فرمانروایانة کشورهای امپریالیستی را در سراسر جهان تأمین کند.
واقعیت این است که سلطه جویی ایالات متحد در شرایطی اوج نامنتظره ای یافته است که شرکت های فراملی دیگر در محدودة بازارهای «کوچک» و پراکنده قادر به رقابت برای تأمین حداکثر سود حتی درون بازارهای بزرگی چون ایالات متحد و اروپا نیستند. طرح ایجاد بازار فراخ آمریکای لاتین و پیاده کردن طرح خاورمیانه بزرگ به همین منظور در دست اقدام بوده است و هست. آمریکا با تجاوز نظامی به عراق در صدد است، نخست طرح خاورمیانة بزرگ را به اجرا در آورد، دوّم، منابع نفت خاورمیانه و آسیای مرکزی را زیر کنترل خود در آورد و بدین ترتیب رقیبان اروپایی و ژاپنی اش را زیر مهمیز خود قرار دهد و سوّم، افغانستان را چونان تخته پرش خود علیه ایران، چین و روسیه و هندوستان به پایگاه عمده نظامی خود تبدیل کند.
وانگهی امروز فرمانروایی امپریالیستی می تواند با وسیله های صرفاً اقتصادی و مالی برقرار گردد: مانند موقعیتی که گروه های مسلط مالی و اقتصادی آلمان یا ژاپن از آن برخوردارند، یا گروه هایی که به فراملی ها تبدیل شده اند.
طرفه این که از نهادهایی چون بانک جهانی، صندوق بین المللی پول و سازمان جهانی تجارت که استوار بر ساختاری هستند که در آن تصریح ویژة ملی وجود ندارد، دستگاه های خاص سلطه جویی ای بوجود آمده که در تاریخ سرمایه داری عنصر به کلی تازه ای بشمار می رود. محور سه گانة اروپا، ژاپن و ایالات متحد با پذیرش ایدئولوژی نولیبرالی توسعة اقتصادی و پیاده کردن طرح های آن و تحمیل این طرح ها به دیگر کشورها و به ویژه کشورهای پیرامونی (جهان سوّم) روند قطب بندی شمال- جنوب را تکمیل کرده و بدین ترتیب دستاوردهایی را که زحمتکشان جهان طی سال های دراز مبارزه در زمینة اقتصادی و اجتماعی و سیاسی کسب کرده بودند، پایمال کرده اند و می کنند. به نشانة این واقعیت است که می توان گفت «امپریالیسم جزیی از ترکیب سرمایه داری» است، نه به قول لنین «مرحلة عالی آن» (سمیرامین). امپریالیسم طی سالیان دراز توسعة سرمایه داری در هر مرحله به صورتی چهره نمایی می کند. زمانی که کشورهای امپریالیستی بر سر تقسیم بازار با هم می جنگیدند و جهان را به خاک و خون می کشیدند، امروز با هم «رقابت مسالمت آمیز» دارند، بر سر میز مذاکره به چانه زنی می پردازند و در شرکت های فراملی سهیم اند. با وجود این، در چارچوب امپریالیسم نو، آن که چون ایالات متحد قویتر است سهم شیر را می برد و دیگران هر یک به نحوی به آن گردن می نهند و در پیوندگاه «ناتو» با هم «یاغیان» جنوب را سرکوب می کنند و نقشة ژئوپلیتیک جهان را به سود خود تغییر می دهند.
همان طور که دربارة تغییر خصلت امپریالیسم در مرحله های مختلف توسعة سرمایه داری یادآور شدیم: پدیدة «مبارزه کشمکش آمیز»، «درآمیزی» و «رقابت مسالمت آمیز» در کارنامة رشد سرمایه داری آمریکا و دیگر کشورهای سرمایه داری در شکل های متفاوت دیده می شود. بر این اساس از دهة ۱۹۵۰ یکی از چگونگی های توسعه طلبی آمریکا توانایی برجستة این کشور در پیدا کردن شریک است که پیوسته بر تعداد آن افزوده شده است. البته، ایالات متحد ضمن حفظ سرکردگی (هژمونی) خود مانع از حفظ نسبی ویژگی های مستقل شریکان اش نبود. استراتژی طرح مارشال برای نوسازی آلمان دارای چنین خصلتی بود. شریک هایی چون آلمان یا ژاپن در رابطه های خود با آمریکا به قدرت های امپریالیستی تبدیل شدند. رفتار این دو کشور به کلی با یکی از دو عنصر اساسی تشکیل دهندة تعریف معتبر امپریالیسم مطابقت دارد و آن این که فعالیت های گروه های اقتصادی و مالی برای صدور کالاها و سرمایه ها به خارج از مرزها شرط اساسی توسعة سرمایة ملی محسوب می شود. در این میان عنصرهای تشکیل دهندة دیگر مقولة امپریالیسم در پی این توسعة اقتصادی و مالی که عبارت از توسعه طلبی دیپلماتیک و نظامی است، چندان محسوس نیست. بنابراین دلیل هایی که از آن آگاهیم، آلمان و ژاپن این تصور را ایجاد کرده اند که از «کوتوله های سیاسی» اند.
البته هنگامی که سرمایه داری آمریکا یا سرمایه داری فرانسه در آفریقا را بررسی می کنیم، متن های مشهور کلاسیک مارکسیستی کماکان کارایی دارند، امّا این متن ها برای تحلیل سرمایه داری آلمان یا ژاپن در وضع کنونی مناسب نیستند. از این رو، برداشت بوخارین برای بررسی وضع این موردها مناسبت تر است، زیرا بوخارین از یک سو، نقش دولت را در همة بُعدهای اش یعنی نه فقط در زمینة دیپلماتیک و نظامی، بل که در فعالیتی که سرمایه داری را به «مرحلة» امپریالیسم سوق می دهد، مورد تأکید قرار می دهد و از سوی دیگر، گرایش آن را به تشکیل گروه های مالی بین المللی متمایز می کند.
کوتاه سخن، در خلال موجودیت امپریالیسم های مرکزهای سرمایه داری، خرده امپریالیسم هایی وجود دارد که نقش فرمانبر و فرمانروا را بازی می کنند: مانند ترکیه و اسراییل و دیگران؛ از سوی دیگر چین و روسیه که در وضعیت کنونی در روند تبدیل شدن به امپریالیسم منطقه ای گام بر می دارند.
بنابراین، در شرایطی که ما شاهد تجاوز گستاخانة امپریالیسم آمریکا به عراق برای کنترل نفت خاورمیانه ایم که ۶۵ درصد منابع انرژی جهان را دارد و در قبال کسانی با سرسپردگی حیرت انگیز این فاجعة بزرگ را هم آوا با کاخ سفید اقدام برای پی افکندن «دموکراسی» در خاورمیانه وانمود می کنند، بجاست برای آگاهی از کُنه رویدادهای پیچیدة دنیای امروز و سرگردان نماندن در گم بیشة انواع تعبیرها و تفسیرهای فریبنده به بررسی واقعیت ملموس توسعة سرمایه داری جهانی و عارضه های سُلطه جویانه و قطب بندی کنندة آن که تقابل شمال- جنوب نمود گویای آن است، روی آوریم و راه حل برون رفت از بن بست های کنونی را درون این واقعیت ها بجوییم. برانگیختن بلوای جنگ تمدن ها، دامن زدن به احساس های قوم گرایی و هویت سازی از عنصرهای به تاریخ سپردة ناکارآمد در دنیای امروز دور شدن از درک سرچشمه های واقعی پدیدارها و چشم فروبستن به دلیل های واقعی پریشانی ها و فروماندگی های بشریت در سراسر جهان است. م. ب. تیرماه ۱۳۸۷