۱۳۹۵ فروردین ۲۴, سه‌شنبه

بسم‌الله‌الرحمن‌الرحیم

 اعضای محترم انجمن حجتیه مهدویه، خدمتگزاران آستان مقدس حضرت بقیة‌‌الله اعظم ارواحنا لتراب مقدمه الفدا

با ابلاغ سلام و تقدیم مراتب مودت به اطلاع می‌رساند:

روز سه شنبه ۲۱ تیرماه جاری (عید سعید فطر) رهبر عالیقدر انقلاب اسلامی، حضرت نایب الامام آیت الله العظمی امام خمینی مد ظله العالی در بخشی از بیانات مبسوطه خویش فرمودند:"یک دسته دیگر هم که تزشان این است که بگذارید که معصیت زیاد بشود تا حضرت صاحب بیاید. حضرت صاحب مگر برای چی می‌آید؟ حضرت صاحب می‌آید که معصیت را بردارد.ما معصیت کنیم که او بیاید؟ این اعوجاجات را بردارید،این دسته بندی‌ها را بردارید. در این موجی که الان این ملت را به پیش می‌برد، در این موج خودتان را وارد کنید و برخلاف این موج حرکت نکنید که دست و پایتان خواهد شکست!"

در پی این فرمایش، شایع شد که طرف خطاب و امر مبارک این انجمن است. اگر چه به هیچ وجه افراد انجمن را مصداق مقدمه بیان فوق نیافته و نمی‌یابیم و در ایام گذشته، به خصوص از زمانی که حضرت ایشان با صدور اجازه مصرف انجمن از سهم امام علیه‌السلام، این خدمات دینی و فرهنگی را تأیید فرموده بودند، هیچ دلیل روشن و شاهد مسلمی که دلالت بر صلاحدید معظم‌له به تعطیل انجمن نماید، در دست نبود. مع‌ذلک در مقام استسفار برآمدیم؛ البته تماس مستقیم میسر نگشت لکن با تحقیق از مجاری ممکنه و شخصیت‌های محترمه موثقه و بنا به قرائن کافیه، محرز شد که مخاطب امر معظم‌له، این انجمن می‌باشد، لذا موضوع به عرض موسس معظم و استاد مکرم حضرت حجت‌الاسلام و‌المسلمین آْقای [محمود]حلبی دامت برکاته رسید. فرمودند: «در چنین حالتی وظیفه شرعی در ادامه فعالیت نیست.

کلیه جلسه‌ها و برنامه‌ها باید تعطیل شود» علی‌هذا همان گونه که بارها کتباً و شفاهاً تصریح کرده بودیم، بر اساس عقیده دینی و تکلیف شرعی خود، تبعیت از مقام معظم رهبری و مرجعیت و حفظ وحدت و یکپارچگی امت و رعایت مصالح عالیه مملکت و ممانعت از سوء‌استفاده دستگاه‌های تبلیغاتی بیگانه و دفع غرض ورزی دشمنان اسلام را برای ادامه خدمت و فعالیت مقدم دانسته، اعلام می‌داریم که از این تاریخ، تمامی جلسات و خدمات انجمن تعطیل می‌باشد و هیچ‌کس، مجاز نیست تحت عنوان این انجمن کوچک‌ترین فعالیتی کند و اظهار نظر یا عملی مغایر تعطیل، نماید که یقیناً در پیشگاه خدای متعال و امام زمان سلام‌الله علیه مسئول خواهد بود.

با این امید که تلاشها و کوششهای صادقانه انجمن در سی ساله اخیر، مقبول ساحت قدس الهی و مرضی خاطر مقدس حضرت بقیة‌الله الاعظم ارواحنافداه قرار گرفته باشد. از خدای متعال عزت و سربلندی مسلمانان به ویژه شیعیان اثنی‌عشری و ذلت و سرافکندگی کافران و منافقان و طول عمر امام امت و پیروزی رزمندگان اسلام را خواستاریم.

 انجمن خیریه حجتیه مهدویه

دوازدهم شوال ۱۴۰۳، یکم مرداد ماه ۱۳۶۲
تکاوران تیپ ۶۵ نوهد نیروی زمینی ارتش (کلاه سبزها) که اخیرا در ماموریت مستشاری در سوریه کشته شدند.


ﺻﺪﺍﯼ ﺯﻧﺪﺍﻧﯿﺎﻥ ﮔﻤﻨﺎﻡ ﺑﺎﺷﯿﻢ : ﺳﺤﺮ ﺍﻟﯿﺎﺳﯽ ﺯﻧﺪﺍﻧﯽ 

۲۱ ﺳﺎﻟﻪ

۲۳ فروردین ا
۱۲۸۰۵۹۹۹_۱۵۶۱۸۸۴۱۴۷۶۸۳۱۵_۴۶۴۲۶۰۰۸۶۷۱۰۰۶۹۸۷۳۵_n
ﺳﺤﺮ ﺍﻟﯿﺎﺳﯽ ﺯﻧﺪﺍﻧﯽ ۲۱ ﺳﺎﻟﻪ ﺳﯿﺎﺳﯽ ﻋﻘﯿﺪﺗﯽ ﺯﻧﺪﺍﻥ ﺍﺭﺍﮎ ﮐﻪ ﺍﻭﺍﯾﻞ ﺁﺫﺭ ﻣﺎﻩ ﺑﺎ ﺗﺮﻓﻨﺪﯼ ﻏﯿﺮ ﺍﻧﺴﺎﻧﯽ ﻭ ﮐﺸﺎﻧﺪﻥ ﻭﯼ ﺑﻪ ﺑﯿﺮﻭﻥ ﺍﺯ ﺧﺎﻧﻪ ﺑﻪ ﺑﻬﺎﻧﻪ ﻣﻼﻗﺎﺕ ﺑﺎ ﻧﺎﻣﺰﺩﺵ ﺍﻭ ﺭﺍ ﺑﻪ ﺍﺗﻬﺎﻡ ﺗﻮﻫﯿﻦ ﺑﻪ ﻣﻘﺪﺳﺎﺕ ﻭ ﻓﻌﺎﻟﯿﺖ ﺩﺭ ﺷﺒﮑﻪ ﻫﺎﯼ ﻣﺠﺎﺯﯼ ﺩﺳﺘﮕﯿﺮﮐﺮﺩﻧﺪ . سحر الیاسی ﺩﺭ ﺍﻧﺘﻈﺎﺭ ﺩﺍﺩﮔﺎﻩ ﺗﺠﺪﯾﺪ ﻧﻈﺮ ﺧﻮﺩ ﺑﻪ ﺳﺮ ﻣﯽ ﺑﺮﺩ .

ﮔﻔﺘﻨﯿﺴﺖ ﻭﯼ ﺑﻪ ﺩﻟﯿﻞ ﻓﻌﺎﻟﯿﺖ ﻭ ﺷﺮﮐﺖ ﺩﺭ ﺗﻈﺎﻫﺮﺍﺕ ﮐﺎﺭﮔﺮﺍﻥ ﺩﺭ ﺍﺳﻔﻨﺪ ﻣﺎﻩ ﺳﺎﻝ ﮔﺬﺷﺘﻪ ﻧﯿﺰ ﺩﺳﺘﮕﯿﺮ ﻭ ﺑﻪ ﺍﺗﻬﺎﻡ ﺗﻮﻫﯿﻦ ﺑﻪ ﺭﻫﺒﺮ ﻧﯿﺰ ﭘﺮﻭﻧﺪﻩ ﺍﯼ ﻣﻔﺘﻮﺡ ﺩﺭ ﺩﺍﺩﮔﺎﻩ ﺩﺍﺭﺩ.
مقدسات نام مستعار خرافات است ؛و خرافات هرگز نمی خواهد نام اصلی اش فاش شود!
جرم سحرالیاسی و سحر ها فاش کردن نام اصلی خرافاتی است که تشکیل دهنده قانون اساسی کشورمان است؛که با استناد به آن زن را ضعیفه و ناقص العقل و انسان غیر مسلمان را واجب القتل می دانند …

فریاد بزن سحر ها را که همین فریاد ها روند دهه شصت و نامسلمان کشی ها را کند کرده؛ در دوران طلایی زندانی را به جرم نماز نخواندن اعدام می کردند .

فریاد بزن که همین اندک آزادی را مدیون مبارزه سحر ها هستیم ….
از ابو جعفر روايت است كه فرمود: امام ده علامت دارد: 1- پاك و مطهر بدنيا می آيد 2- ختنه شده متولد می شود. 3- اگر بر زمين بيفتد روی كف دستان می افتد. 4- با صدای بلند شهادتين را بر زبان ميراند. 5- جنب نمی شود. 6- در حالت خواب ، چشمانش خوابيده در حالی كه دلش بيدار است. 7- خميازه نمی كشد. 8- تكبر و خودپسندی ندارد 9- از پشت سر می بيند همچنان كه از روبرو ديده است. 10 - بوئی كه از باد شكم و تيز دادن و مدفوعش بر می خيزد ، مانند بوی مشك است. اصول كافی ج 1 ص 319 كتاب الحجة باب مواليد أئمة.

معلم دستت بشکنه

بازخوانی نامه تاریخی مصطفی رحیمی به آیت‌الله خمینی 


زمستان ۵۷ عده کمی فهمیده بودند ایران به راحتی می تواند از دام یک دیکتاتوری سکولار برهد و به دام یک استبداد دینی بیفتد. مصطفی رحیمی، حقوقدان و نویسنده و مترجم نام آشنای ایرانی یکی از آنان بود. بیست و پنج دی ماه ۱۳۵۷ یک روز پیش از خروج شاه از ایران و دو هفته پیش از ورود آیت الله خمینی، مصطفی رحیمی در نامه "چرا با جمهوری اسلامی مخالفم؟" به آیت الله خمینی از دموکراسی و جمهوریت دفاع جانانه ای کرد. سرگذشت انقلاب های پیشین قرن بیستم به رحیمی نشان داده بود که عدول از دموکراسی و مقید کردنش به هر صفتی جز خودش، سرانجام انقلاب را به شکست می کشاند و یک گروه خاص را حاکم می کند.
Image copyrightImage captionرحیمی در دفاع از اصل حاکمیت ملی در قانون اساسی مشروطه آن را "برگشت‌ناپذیر" می‌خواند و می‌نویسد: "بدین گونه قانون اساسی ما با قبول اصل مترقی حاکمیت ملی به بحث 'ولایت شاه' و 'ولایت فقیه' پایان داده‌است." اما خود انگار می‌داند چنین نیست و هر برگشتی ممکن است.
مصطفی رحیمی در نامه اش به آیت الله خمینی دنبال امید و اعتماد است. می ترسد و از ترسش حرف می زند. از همانندی ها شروع می کند و در تمام نامه می کوشد بین دموکراسی و روحانیت پلی بزند. جوهر نامه تشویق آیت الله خمینی است به کنار ماندن از قدرت سیاسی و استقرار یک نظام جمهوری به قول رحیمی "مطلق"، بدون هیچ پسوندی. بخصوص گاندی را مثال می زند و به نقش معنوی او در ساختن دموکراسی هندوستان اشاره می کند: "شما تنها کسی هستید که اگر به جای جمهوری اسلامی اعلام جمهوری مطلق کنید؛ یعنی به جای حکومت عده ای از مردم حکومت و حاکمیت جمهور آنان را بپذیرید، نه تنها در ایران انقلاب معنوی عظیمی ایجاد کرده اید بلکه در قرن مادیگرای ما (نه به معنای فلسفی، بلکه به معنای نفی معنویت) به روحانیت و معنویت بعد عظیمی بخشیده‌اید و تاریخ مقام شما را در ردیف گاندی و شاید بالاتر از او ثبت خواهدکرد." این تاکید بر نقش معنوی روحانیت و آیت‌الله خمینی بارها در نامه تکرار می شود. این که آیا رحیمی واقعا در آن آشفته بازار نبرد برای کسب قدرت سیاسی به دنبال معنویت می گشته یا این عبارات تنها مشوقی بوده‌اند تا حاکمان آینده به جدایی دین از دولت گردن نهند آشکار نیست.
Image copyrightImage captionمصطفی رحیمی دانش آموخته دانشکده حقوق دانشگاه سوربن در فرانسه بود
نامه میراث‌بر سیاست نامه هاست که راه پیش پای پادشاهان می‌نهادند؛ نوشته هایی مشحون از ابراز وفاداری به شاه و دلسوزی برای او. اوهم به پیروی سیاست‌نامه‌ها، اصل نامه را اینگونه آغاز می‌کند: " اکنون سفره دل را به پیروی از سنتهای گرانبهای اسلام در حضرت شما می‌گسترم و می‌گویم که به چه دلائلی با جمهوری اسلامی مخالفم." و بلافاصله به اصل موضوع می‌پردازد: "آن چنان که من می‌فهمم جمهوری اسلامی یعنی آن که حاکمیت متعلق به روحانیون باشد." و در دفاع از اصل حاکمیت ملی در قانون اساسی مشروطه آن را "برگشت‌ناپذیر" می‌خواند و می‌نویسد: "بدین گونه قانون اساسی ما با قبول اصل مترقی حاکمیت ملی به بحث 'ولایت شاه' و 'ولایت فقیه' پایان داده‌است." اما خود انگار می‌داند چنین نیست و هر برگشتی ممکن است. وقتی با عبارت "جمهوری اسلامی" مواجه می‌شود، از منافات آن با موازین دموکراسی سخن می گوید با علم به این که خطر بازگشت بسیار نزدیک است: "دموکراسی به معنای حکومت همه مردم، مطلق است و هرچه این اطلاق را مقید کند به اساس دموکراسی(جمهوری) گزند رسانده است." اینجا قید اسلامی می ‌تواند معانی گوناگونی بیابد از جمله بازگشت به صدر اسلام. رحیمی تلویحا آیت‌الله خمینی را بری از خطا و مسلط به زمانه می‌نماید و می‌گوید مسلما شما می‌خواهید به مسائل روز بر اساس تحولات زمانه پاسخ دهید اما این هیچ تضمینی نمی‌دهد که جانشینان شما هم راه شما را ادامه دهند. او رهبر انقلاب را در برابر یک دوراهی می‌گذارد که مجبور به موضع‌گیری شود: " اگر پس از صدو بیست سال عمر شما، جانشین شما گفت که می‌خواهد این مسائل را صرفا با قواعد و ضوابط قرن‌ها پیش حل کند( چنان که هم اکنون بیشتر افراد ساده دل و عده ای از طرفداران صاحب‌نام طرفدار جمهوری اسلامی چنین می گویند) تکلیف چیست و با استناد به کدام اصلی می توان بدیشان پاسخ گفت؟" همه می دانیم که رحیمی در نهادن رهبر انقلاب بر سر دوراهی شکست خورد.
Image copyrightGETTYImage captionاو رهبر انقلاب را در برابر یک دوراهی می‌گذارد که مجبور به موضع‌گیری شود: "اگر پس از صدو بیست سال عمر شما، جانشین شما گفت که می‌خواهد این مسائل را صرفا با قواعد و ضوابط قرن‌ها پیش حل کند( چنان که هم اکنون بیشتر افراد ساده دل و عده ای از طرفداران صاحب‌نام طرفدار جمهوری اسلامی چنین می گویند) تکلیف چیست و با استناد به کدام اصلی می توان بدیشان پاسخ گفت؟"
بخش بعدی نامه بحث جامعی است درباره رابطه قدرت و دموکراسی. رحیمی می گوید حسن نیت رهبران مانع از سقوط آن ها در دام قدرت مطلقه نمی شود. قدرت نیاز به مکانیزم های کنترل کننده دارد که یکی از آنها دموکراسی نمایندگی و رجوع به رای مردم است. این رجوع نباید مقید به هیچ قیدی از قبیل اسلامی، دیکتاتوری صالح، دموکراسی بورژوایی، و آزادی در کادر حزب باشد: "چنین است تا به امروز سرنوشت تمام ایدئولوژی های انقلابی، که تا زمانی که در جبهه مخالف دولت جنبه اعتراضی داشته اند، انقلابی بوده اند و همین که به حکومت رسیده اند، دچار تباهی شده اند. اشکال کار در کجاست؟ در آنجا که فراموش کرده اند که قدرت سیاسی فقط در صورتی تباه کننده و فسادانگیز نیست که واقعا در دست تمام مردم باشد. در حقیقت قدرت سیاسی توده سمی است که اگر به شماره افراد کشور تقسیم شد و میان همه آنان تقسیم گردید خصوصیت داروئی شفابخش دارد. هر گروهی که سهم دیگران را به خود اختصاص داد، هم دیگران را از دارو محروم کرده و خود را مسموم ساخته است."
رحیمی دوباره به مفهوم "جمهوری اسلامی" برمی گردد و به تفسیری از آن می پردازد که روحانیون را نه زمامدار که ناظر بر وضع قوانین و اجرای عدالت می داند. سوال او از چگونگی این نظارت است و مطلقا حق انحصاری روحانیون بر بعضی مواضع را رد می کند: "اگر نظارت بیرون از داشتن حق خاص در مجلس و دادگستری باشد (مانند نظارت نویسندگان در کشورهای دمکراسی در کار دولت، البته با اعمال نظر روحانی) این کار به بهترین صورت خود در جمهوری مطلق میسر است پس چنین کسانی منطقا باید حاکمیت بی قیدوشرط ملت را بپذیرند و در راه تحقق آن بکوشند ... و اگر منظور از نظارت داشتن، حق وتو در قوه قانون گذاری یا اعمال اختصاصی قضاوت است این امر با موازین جمهوری مغایرت آشکار دارد ... باید گفت کسانی در قوای مملکتی ( قانون گذاری- قضائی- اجرائی) حق شرکت اختصاصی می خواهند که مطمئن اند از راه-های دموکراتیک به این قوا دسترسی نخواهند یافت." اینجا رحیمی باز هم گاندی را مثال می آورد که ملت را در نجات از سلطه انگلستان رهبری کرد اما خواهان شرکت مستقیم یا غیرمستقیم در قدرت سیاسی نبود و از آیت الله خمینی می خواهد به گاندی تاسی کند: "شما چون گاندی در آزادی ایران سهم بزرگی دارید. دنباله منطقی این خدمت آن است که خانه از دزد نجات داده را به صاحبان اصلیش بسپارید ..."
Image copyrightImage captionنامه مصطفی رحیمی به آیت الله خمینی هم درسنامه ای است برای انقلابیونی که خواستار دموکراسی اند، هم شیوه نامه ای است برای انقلابیون ضد دموکراسی تا بدانند از چه باید اجتناب کنند. برخلاف آنچه رحیمی می پنداشت، رهبری انقلاب به دست گروه دوم بود.
اگرچه لحن نامه مصطفی رحیمی فروتنانه است اما او دارد اصول اولیه دموکراسی که بسیاری از رهبران انقلاب بخت آموختنش را نداشته اند تدریس میکند. از مفهوم جمهوری و دموکراسی شروع می کند، به طرد انحصارگرایی می رسد، و سرانجام بر ضرورت وجود نهادهایی برای محدود کردن قدرت مطلقه تاکید می کند؛ حسن نیت رهبران مهم نیست، وجود نهادهای دموکراتیک مهم است: "در صحنه اجتماع تضمین های نهادی لازم است نه شخصی."
آگاهی ملی دیگر عرصه ای است که رحیمی بر آن تاکید می کند. او می گوید نتیجه سه هزار سال استبداد مدام و بیست و پنج سال اختناق پهلوی ملتی ساخته است که به راحتی می تواند مفهوم مبهم جمهوری اسلامی را به صرف تایید آیت‌الله خمینی بپذیرد. چاره، مهلت دادن به ملت و فرزانگان است تا با آگاهی بیشتری تصمیم بگیرند: " در سال های سیاهی که گذشت رابطه فرزانگان (متفکران، روشنفکران، نویسندگان، هنرمندان) با ملت کاملا قطع بود. فرزانگان را یا کشتند یا تبعید کردند یا به ترک اجباری خانمان واداشتند یا در سیاهچال محبوس کردند یا مجبور به سکوتشان کردند ... تنها در این اواخر یکی دو تن متفکرانی که ایدئولوژی مذهبی داشتند امکان یافتند که سکوت دهشتناک ایران را از زاویه سیاسی بشکنند ... آیا این سخن کم در جوار آن همه یاوه بافی‌های دستگاه و در زمینه آن سکوت مرگبار، برای آمادگی سیاسی و اجتماعی ملت کافی است؟" رحیمی اصرار می‌کند که ما باید تدریج را به جای انقلاب بنشانیم و گام به گام به سوی آزادی برویم؛ از نظر او احساسات انقلابی حتما برای جنگ با دشمن مفید و بی‌گمان برای ساختن آینده مضر است. پس از پیروزی بر دشمن مشترک، ما به آزادی و آگاهی نیاز داریم؛ انتخاب مردمِ احساساتی و ناآگاه می‌تواند عواقبی وخیم داشته‌باشد: "... آزادی اگر با آگاهی همراه نباشد به ضد خود تبدیل می گردد. در زمینه آگاهی باید به مردم چیزی داد و چیزی گرفت. و چیزی که می¬گیریم متناسب است با چیزی که به آنان داده‌ایم."
در آخر نامه، مصطفی رحیمی به رهبر انقلاب پیشنهاد می کند در افتتاح "جلسه های گفتگو در کلیه مواردی که مربوط به سرنوشت کشور باشد" پیشقدم شود زیرا "انقلاب بدون جدل و گفتگو ممکن است پیروز شود. اما محال است که بدون آن قوام و ادامه یابد." این اتاق های گفتگو ضامن شرکت تمامی نیروهای اجتماعی و سیاسی، با حفظ استقلال خود، در روند استقرار حکومت بعد از انقلاب است بدون این که "همه اعضا در یک ایدئولوژی حل شوند." امری که هیچ گاه صورت نپذیرفت.
نامه مصطفی رحیمی به آیت الله خمینی هم درسنامه ای است برای انقلابیونی که خواستار دموکراسی اند، هم شیوه نامه ای است برای انقلابیون ضد دموکراسی تا بدانند از چه باید اجتناب کنند. برخلاف آنچه رحیمی می پنداشت، رهبری انقلاب به دست گروه دوم بود.
در روزهای آخر رژیم شاه خیلی ها صدای پای استبداد مذهبی را می شنیدند و از آن سخن می گفتند؛ بعضی با ناامیدی و بعضی با امید. صدای غالب البته صدای انقلاب بود و تغییر بنیادی. بسیاری سال ها رویای رفتن شاه را در سر پرورانده بودند و حالا ناگهان رویایشان را در دسترس می دیدند اما در انقلابی به رهبری بلامنازع آیت الله خمینی . انگار همه تصمیم گرفته بودند به آیت الله خمینی اعتماد کنند. مصطفی رحیمی یکی از آنها بود، اما به شیوه روشنفکر صاحب اصولی که آگاهی و آزادی را برتر از هر چیز دیگری می نشاند.
بسیاری سال ها رویای رفتن شاه را در سر پرورانده بودند و حالا ناگهان رویایشان را در دسترس می دیدند اما در انقلابی به رهبری بلامنازع آیت الله خمینی.انگار همه تصمیم گرفته بودند به آیت الله خمینی اعتماد کنند.


منبع: بی بی سی

نصیر نصیری همچون «بادی سرگردان» در جستجوی آشیانه‌‌اش
ایرج مصداقی

مثل همه‌ی آدم‌ها مجموعه‌ای از نقاط ضعف و قدرت بود. به سادگی نمی‌شد او را درک کرد و این ناشی از پیچیدگی شخصیتی او نبود بلکه بیشتر به خاطر حساسیت و زودرنجی‌اش بود.
همه‌‌ی تلاش من این بود که به سهم خودم بکوشم تا استعداد ناب شعری او که شعر و هنر زندان در آن تجلی می‌یافت هدر نرود. برایم مهم بود که شکوه مقاومت یک نسل در شعر او متبلور شود. برای همین بعضی اوقات آگاهانه چشم بر نقاط ضعف او که شاید هرکدام از ما به گونه‌ای داشتیم می‌بستم و از کنار آن‌ها می‌گذشتم.  
حساسیت‌اش گاه باعث دردسر و سوءتفاهم می‌شد. بعضی اوقات بچه‌های هم‌بندمان به خاطر رابطه‌‌ی نزدیکی که با او داشتم از من می‌خواستند کاری کنم. پاسخ من همیشه این بود، چه کنم؟ فکر کن قدرت تغییر او را دارم آیا می‌خواهی کاری کنم که او مثل من شود ؟! چه فایده‌ای دارد؟
نصیر، نصیر است؛ بایستی همینطور که هست او را درک کرد و پذیرفت. اگر ویژگی‌های او را سلب کنیم و یا بکوشیم او را به گونه ای که می‌پسندیم تغییر دهیم از او چیزی باقی نخواهد ماند و خلاقیت هنری‌اش هم از بین خواهد رفت. مطمئن باش آن موقع تحمل او سخت خواهد بود. باید پذیرفت که او به خاطر روحیه‌‌ی حساسش متفاوت از ماست. گاه، کاه را کوه می‌بیند و گاه برعکس.
 
یک بار که قدم می‌زدیم به شوخی و خنده به او گفتم می‌دانی «حسن» تو بدون «ملاحت» من جهانگیر نمی‌شود؟ خیلی جدی گفت متوجه منظورت نشدم. با خنده غزل زیبای حافظ را برایش خواندم «حسن‌ات به اتفاق ملاحت جهان گرفت، آری به اتفاق می‌توان جهان گرفت» و ادامه دادم نگران نباش خودم کاری می‌‌کنم که صاحب دیوان شعر شوی و حسن‌ات جهانگیر شود.
 
برخلاف انتظارم، نصیر نماند تا خود به انتشار اشعارش بپردازد و این وظیفه به دوش من افتاد.
 
خیلی وقت‌ها برای اشعارش نامی نمی‌گذاشت و معتقد بود خواننده با برداشتی که از شعر می‌کند خودش می‌تواند برآن نامی بگذارد. بعد از کشتار ۶۷ برخلاف قبل برای بعضی از شعرهایش نامی می‌گذاشت. هنگام انتشار مجموعه شعر «برساقه تابیده کنف» با این مشکل مواجه بودم که بعضی از اشعار نامی نداشتند؛ به همین دلیل مجبور شدم بیت اول شعر را به عنوان نام آن قرار دهم تا در فهرست بتوانم عناوین شعرها را بیاورم.
 
***
 
نام کتاب «نه زیستن نه مرگ» را از شعر «در مسیر هجر» نصیر گرفتم که در سال ۶۹ در اوین سروده شد. نصیر در این شعر از «نه زیستن» و «نه مرگ» خود می‌گوید. عاقبت نیز همچون «درنایی که میان هجران و باران می نشیند»، جایی «بیرون از زمان مرد» 
 
 
«در مسیر هجر»
نه زیستن
نه مرگ
آن درنا، که میان هجران و باران می‌نشیند
جایی، بیرون از زمان می‌میرد
بیرون از شاخسار و درختان
که بس بی‌شکیل
جهان را به آن سوی دریا بدل می‌کند
و آن سوی مرگ می‌زید
آن‌جا
کمی دورتر از ناکجا
که تو را مثل درناها
کوچ داده‌‌اند تا کجاها
 
نام کتاب «تمشک‌های ناآرام» را نیز از شعر «کوچ» او که به مناسبت اولین سالگرد کشتار ۶۷ در اوین سروده شده بود، گرفتم.
 
تمشک‌های نا‌آرام
در جنگل دست‌ناخورده‌ی مرداد
و آوای پر سوز یوز
خط کبود و کبودی
بر گلوی روشنای روز
...
نصیر در شعرهایش به دنبال انسان بود . انسانی روشن از همان جنسی که مولانا در همه‌ی عمر به دنبالش بود. در شعر «پرنده بارانی» «انسان روشن» را تعریف می‌کند چنانکه پیشتر به زیبایی آن را در شعر «سینه سرخ» تشریح کرده بود.
 
 
ای پرنده‌ی بارانی
با چشم‌های جویایت
به جستجوی هر چه که باشی
خدا یا احساس گمشده
انسان یا قدرت
از یاد نمی‌بری
که ما در سیاه‌ترین لحظه‌های درد
انسان روشن را تفسیر کردیم
انسانی چون تو
شکفته در باران
 
او در شعر «پرنده تنها» از آشیانه‌ی دور می‌گوید:‌
 
آشیانه
دور است و کور
آن‌جا که زندگی دور می‌شود
باید به مرگ اندیشید
گلوله، لازم نیست
پرنده‌ی تنها
به زخمی عمیق می‌ماند
که پیش از سپیده‌دم
خود بر بستر خون خواهد خفت
 
در شعر «تنگنا» که در اوین سروده شد او از «مرگ خویش» بر دارها می‌گوید.
 
در این کوی تنگ
که هر گوشه گور یاری‌ست
چگونه می‌توان با کلام شعری سرود
که سکوت بشکند
و آن که سر در سردابه‌های بی‌صدا فرو برده است
فریاد بشنود
 
آی، جانا، هیچ میدانی
دل را میان دیوارهای تنگ، بهم فشرده‌اند
راه چشم را
با قطره اشکی که به ابر بدل می‌شود، بسته‌اند
و سرای سرد چنان کوچک‌ است
که با گامی به آنسوی هستی می‌شود رسید
 
راه کلام را بسته‌اند
ما، مرگ خویش را بر دارها می‌گرییم
ما، تنگنای کولیان را
در تنگه‌های مرگ، دلگیریم
ما، به جستجوی گور گمنام خویشیم
 
ای زمین هرزه‌گرد
ما را در کجای تو، به گور برده‌اند
در کجای توست
مردمکی که با نگاهی، دریچه‌ها را می‌گشود
لبانی که با سلامی
روزنامه‌ی تفاهم را منتشر می‌کرد
و دستی که گلوی مرگ را می‌فشرد
 
هر حرف دشنه‌ای‌ست که سینه‌ی عمر را می‌درد
هر خاطره گلوله‌ای‌ست که بر دفتر دل نوشته می‌شود
و هر گوری، گنج رنج عظیمی‌ست
که در انتظار مرگ مارها و مورها
سر به سقف ابری و کوتاهش می‌کوبد
 
شاید، باید قلم را بشکنم
مثل جنگلی در طوفان
جان را، تکه-تکه در هیاهوی مرگ رها کنم
و دل را نگذارم ترانه بخواند
دوست را، در عطر پونه‌ها، صدا نزنم
وقتی، همه سوگوار مرگ زهر خویشند
و کسی پیکر ماه را
از دار شب به زیر نمی‌کشد
کسی دست خسته‌ی خورشید را نمی‌گیرد
و هیچ کس، در این گورستان آزادی
به سایه‌ی خویش بی‌اعتماد نیست
 
و در شعر «تسکین باد» به لحظه‌ی مرگ خود اشاره می‌کند. نصیر چون «بادی سرگردان» در همه‌ی عمر در جستجوی آشیانه بود.
 
 
هنگام مرگ من
دقیقه‌ای‌ست
به لطافت گلبرگ‌های شرم
آن زمان که باد، این همزاد
پشت دره‌‌ها و رود
مثل سنجاقکی
سر به تسکین سنگ می‌کوبد و می‌میرد
 
و در شعر « جستجو » از «دری» می‌گوید که شاید پشتش «آوای آدمی» باشد.
 
بیایم کمی در کوچه‌های خویش بگردم
شاید دری بیابم
که پشتش
آوای آدمی باشد
 
بیایم
در کوچه‌های خویش خانه‌ای بنا کنم
از ترنم‌های تو
وهم را بر دیوارش بیاویزم
تفنگم را در روشنایی‌هایش بگذارم
و آزادی را بر در همیشه گمشده‌اش بکوبم
 
 
و در شعر «من و ماه» که در گوهردشت سرود باز از «دری» می‌گوید که در «پس‌اش اتاق کوچکی‌ست».
 
بیابان یکی است
تاریک است و بی سوسو
تو به جستجوی آن آشیان همه‌ی زیبایی‌هایی
تو به جستجوی آن دقیقه سپید سحری
و من تنها به جستجوی دری هستم
که در پس‌اش اتاق کوچکی‌ست
کوچک به وسعت همه‌ی آزادی‌ها
 
نصیر در شعر «فردا» با لطافتی عجیب از «انتحار» خود می‌گوید:
 
اگر فردا را از من بگیرند
از من چه می‌ماند
بر می‌خیزم
با تیزترین تیغ
بر برگ نازک دلم می‌نویسم: فردا
 
و در شعر «پرنده‌ای ساده» از زخمی که به دل داشت می‌گوید:‌
 
در دلم زخمی‌ست
بزرگ نیست
به عمق یک چاه
یا بیکرانگی آه
به اندازه‌ی لانه پرنده‌ی کوچکی‌ست
که به آن سوی سادگی پرید
 
نصیر در شعر «تماشا» که در سال ۶۸ در اوین سروده شد خود را به سان کودکی می‌بیند که قصد عبور از خیابان زندگی را دارد.
 
دستم را بگیر
چنان که دست کودکی را می‌گیری
و مرا از خیابان زندگی گذر بده
...
آی، زنجیر دستانم را بگشا
که چلچراغ زندگی شکسته است
مرا با خود ببر
شنیدم که در دوردست‌ها
غرور پلنگان زخم خورده است
و آبی را از آب گرفته‌اند
... مرا ببر از این تماشاخانه‌ی فریب
که نقش هر کسی
تصویر گویای روح اوست
و هر صحنه، چیزی جز چرکابی نیست
 
آی، دستان گشوده از بندم را بگیر
بگیر و به دستان خود ببند
آن‌جا که کوه‌ها اسیر بوسه‌ی بادند
و دریاها تشنه‌ی آتش آفتاب
زنجیری که تو می‌بندی
جز از پرواز و پر چیزی نمی‌گوید
مرا با خود ببر
که چشم‌های من قرن‌هاست به غیر از سیاهی
رنگ دیگری نمی‌داند
مرا ببر
از این همه رنگ
به سرزمینی که قرن‌هاست
از عهد رنگ گذشته است
 
....
دستم را بگیر
چنان که دست کودکی را می‌گیری
و مرا، از خیابان مرگ و زندگی گذر بده
مرا با خود ببر به آن‌جا که
دریا، بر بستر قطره‌ای
و آرامش به زیر چادر تنهایی آرمید‌ه‌اند
به آن‌جا که هیچ بندی
به جز دست‌های پویای تو
بر دست رهروان نیست
و جز زخم عمیق عشق تو
چیزی نشان سینه‌ی جنگجوی سپیده‌دمان نمی‌شود
 
نصیر همیشه این دغدغه را داشت که مبادا «دستی بی نهایت زیبا» دریچه‌ی نگاهش را ببندد. او در شعر «در این هیاهو» به عریانی این حس را منتقل می کند.
 
صبور باشم
نگذارم سنگی در این کهکشان
آینه‌ام را بشکند
دستی، بی‌نهایت زیبا
مثل بادی
دریچه‌‌ی نگاهم را ببندد
و مه غبار روی دو دیده شود
نگذارم چشمه را تلخ کنند
...
و یارانم را
از میان ستیزه و آهنگ برگزینم
درخت را آن‌جایی بکارم که وحوش گذر می‌کنند
سخن را با کسی بگویم که در سکوت خویش
ذبح می‌شود
 
درها را
رو به سوی لبخند گمشده باز کنم
نگذارم در این کویر هیاهو
قطره‌ی سکوت بمیرد
 
....
آن‌که می‌میرد در مهتاب
زاده‌ی سایه‌هاست
آن‌که می‌خسبد در آفتاب
چراغ مرده‌ای‌ست
آن‌که می‌گرید
بین دو چشمه‌ی لبخندت
هرگز پلنگان تشنه را نمی‌فهمد
و آن که روبروی باد می‌ایستد
از قبیله‌ی پرواز نیست
 
.... دست‌های من، برای اشک‌های تو کوچکند
چشمان من
برای این همه ترنم زیبا
حقیرانه می‌بارند
و دل من، برای دریای تو
برکه‌ی گمنامی‌ست
 
اگر دستم گشوده بود
اشک‌هایت را می‌شستم
و چتری از آوازهای تابستان
بر سرت می‌گرفتم
و با دست‌های تو
تا آن سوی حادثه می‌رفتم
آن‌جا که ماهیان آزاد
به آسمان پرید‌ه‌اند
 
نصیر شکست می‌خورد اما در ناامیدی هم دوباره سعی می‌کرد به پاخیزد. در شعر «دوباره» که در سال ۶۹ در اوین سروده شده می‌گوید:
 
به جستجوی دست دیگری می‌باشم
که به دورها اشاره کند
نزدیکی‌ها را شماره کند
که مرا از این گذرگاه گذر دهد
و در لحظه‌های غربتم
ترانه‌ی آشنایی بخواند
و دشت را تعریف کند
عشق را خوب بنویسد
قصه را روان بخواند
پنچره را آسان بگشاید
تفنگ گمشده‌ی مرا
از کوچه‌های زندگی بیابد
و اشک‌های تو را
مثل نسیمی از گونه‌ات بشوید
 
در شعر «زمستان در خورشید» حس خود از کشتار زندانیان سیاسی در تابستان ۶۷ را بیان می‌کند.
 
چه پنجره‌هایی که گشودم
و نسیمی نوزید
هنوز اتاق من
که به وسعت چشم‌های توست
در سکون زمان می‌میرد
 
چه هیمه‌هایی افروختم
از همه‌ی جنگل‌ها
زمین را به اجاقی بدل کردم
و خورشید را به کبریتی
و هنوز دستانم از سردی
چون بیدکی در طوفان، می‌لرزند
 
 
و در شعر «بخشش» غم خود را بیرون می‌ریزد.
 
بگذار گریه کنم
خورشید بی شعله، سنگ
و درخت بی برگ، سایه است
 
 
کشتار ۶۷ بر پایه‌ی «فریب» شکل گرفت و نصیر در شعر «فاتح رنجها» از این «فریب»‌ می‌نالد.
 
در این کوله‌بار جز زخم
جز کلیدهای بی‌در
و خرده‌ریز‌های امید
چیزی نیست
کوچه‌ها پچ پچ نانند و خواب
رودها، قرنی‌ست بر بستر خویش
سراب می‌برند
دریاها تشنه‌اند
و خورشید یخ می‌زند
در این فریب
کجا می‌شود، با چشمان تو
کمی برای مرگ عاشقان گریست.
 
 
نصیر در شعر «پرنده دریایی» که از سروده‌های اوین در سال ۶۹ است از تنهایی خود می‌گوید:‌
 
من مانده‌ام و دریا
 پری بخوان
چنان رسوا، که صدف بمیرد
و من میان امواج کلام خویش
قایقی بسازم
پری بخوان، دریایی و آبی
من از جنگل جهان آمده‌ام
از پشت تهاجم وحوش
از آن‌جا که دشنه‌ای چون پرنده‌ای
بر شانه‌ی من می‌نشیند
ای پری مه‌آلود
در شبان مهتاب
که من به جستجوی دری
میان دهی
دل به دل می‌گردم
بخوان
از خاطرات اسب‌های مهتابی
که کوچه باغ تمشک را
با شیهه‌ی سپیدش نقره می‌داد
 و همه‌ی سبزها را
از رنگ می‌شست
 
در شعر نصیر می‌شود بازتاب احساس زندانیان به هنگام سربرآوردن دیوار یأس در چشم‌انداز پس از کشتار تابستان ۶۷ را دید. همچنین رفت‌وبازگشت‌ها و پرسه‌ زدن‌های مدام شاعر میان دغدغه‌ها و اندوه‌ بی‌پایان، و دلداری دادن به خویش و هم‌بندان و راهی به امید جستن؛ در این اشعار موج می‌زند.  لحن او در این شعرها گاهی پچپچه‌وار است و گاهی انگاری نهیبی به خود و دوستان در زنجیرش می‌زند.
 
ایرج مصداقی ۱۴ فروردین ۱۳۹۵
 
منبع: ایرج مصداقی
نقدی بر «آفتابکاران» نوشته‌ی محمود رویایی – بخش نخست
[ ایرج مصداقی]
مقدمه:
اخیراً کتاب «آفتابکاران» در ۵ جلد نوشته‌ی محمود رویایی از زندانیان سیاسی مجاهد توسط انتشارات «امیرخیز» در شهر اشرف – عراق بر روی اینترنت انتشار یافت و از سوی مجاهدین از طریق ایمیل به طور گسترده برای افراد ارسال شد.
انتشار هر کتابی در ارتباط با خاطرات زندان دریچه‌ جدیدی رو به سوی زندان می‌گشاید و خواننده از طریق آن با نگاه زندانی به مسائل زندان و جنایات رژیم آشنا می‌شود. اختلاف سلیقه و نگرش به مسائل زندان گوناگونی‌هایی را در روایت از یک ماجرا پدید آورده و باعث بازترشدن زوایای مختلف موضوع خواهد شد. همچنین یک نگاه و یک نظر و یک دریچه نمی‌تواند زوایای مختلف و عمق جنایات انجام گرفته از سوی رژیم در طول دهه‌ی ۶۰ را نشان دهد.
قصد من در نوشته‌هایم مقابله با نظرگاه‌های مختلف و یا تفاسیر متفاوت از پدیده زندان و مقاومت نیست. اما یک چیز برای من از اهمیت بالایی برخوردار است؛ روایت واقعیت بطور نسبی و نه داستانسرایی هرچند که با نیت «خیر و صلاح» انجام گرفته باشد.
هرچند برخورد با این معضل را وظیفه‌ی همه‌ی زندانیانی که از جهنم جمهوری اسلامی و زندان‌‌های آن نجات پیدا کرده‌اند می‌دانم اما به سهم خود تا آن‌جا که ممکن است با این فرهنگ مبارزه می‌کنم. برای من به عنوان یک جان به در برده از کشتار ۶۷ این موضوع هنگامی که در ارتباط با آن جنایت فجیع قرار می‌گیرد اهمیت‌اش دو چندان می‌شود که روایت‌ها دقیق و شسته رفته باشند.
بعضی‌ها معتقدند حالا چه وقت این صحبت‌هاست. از صحبت در مورد آمار و ارقام شهدا و قتل‌عام شدگان بگیر تا تصحیح روایت‌های نادرست زندان همه چیز را حواله به آینده می‌دهند. آن‌ها گاه خیرخواهانه اما ساده‌دلانه می‌گویند بالاخره پرده‌ها بالا خواهد رفت و حقایق روشن خواهد شد. آن‌ها رسیدگی به همه‌ی مسائل را به فردایی وعده می‌دهند که چه بسا نیاید. اما من اینگونه نمی‌اندیشم. من چیزی را حواله به آینده نمی‌کنم. من برای امروز زندگی می‌کنم نه فردا. این نگاهی است که در زندگی اجتماعی هم همه چیز را منوط به پاداش و ثواب و یا جزا و عقوبت اخروی می‌کند. من به چنین مسئله‌ای اعتقاد ندارم.
نگاهی که برشمردم مجازات دشمنان مردم و جنایتکاران را نیز حواله به قیامت و آن دنیا می‌کند. اما من این‌گونه نمی‌‌اندیشم. من امروز حرفم را می‌زنم و از پای نمی‌نشینم. تاریخ را ما می‌سازیم. من می‌خواهم امروز مؤثر باشم. 

توضیحاتم در مورد کتاب «آفتابکاران» (که نویسنده آن از دوستان من است) نه از موضع زیر سؤال بردن شخصیت نویسنده بلکه دقیقاً نقد فرهنگی است که یکسونگری و مبالغه و فضا سازی غیرواقعی از جمله ویژگی‌های آن است و همه‌ی ما و از جمله من به درجاتی به آن مبتلا هستیم. همگی ما به کمک یکدیگر می‌بایستی با این معضل برخورد کنیم.
بی‌گمان در این تبادل نظر و نقد‌ها رژیم و عواملش در خارج از کشور هم تلاش می‌کنند گاه بهره خود ببرند که البته مانند بسیاری از ترفند‌ها و تلاش‌های رژیم ره به سر منزل مقصود نخواهد برد. وارد شدن رژیم در مقوله‌ی بررسی جنایاتش و یا رد و تکذیب‌ آن‌ بیش از هر چیز پای خودش را به میان کشیده و در مهلکه‌ای وارد می‌شود که گریزی از آن نیست. چنانچه رژیم چنین رویکردی را اتخاذ کند با کمال میل از آن استقبال می‌کنم. هیچ کس و هیچ‌ نیرویی بیش از نیروهای ترقی‌خواه از بیان واقعیت و تلاش برای تصحیح کژی‌ها سود نخواهد برد.

هرچند کتاب «آفتابکاران» نیز مانند هر کتاب دیگری گوشه‌هایی از جنایات وحشیانه رژیم جمهوری اسلامی را برملا می‌کند و از این بابت بایستی انتشار آن را به فال نیک گرفت و همت نویسنده را ستود؛ اما متأسفانه در همان نگاه اول متوجه می‌شویم که شکل و پیکربندی کتاب، شیوه‌ی نام‌گذاری کتاب و به‌ویژه ارايه‌ی آن در پنج جلد! و ... به‌گونه‌ای از کتاب «نه زیستن نه مرگ» کپی‌برداری شده است. امیدوارم انگیزه نویسنده، تدوین‌گر و ناشر از این کار، «رقابت» و «مقابله» آن‌هم به شکل بازاری و غیراصولی با کتاب چهارجلدی «نه زیستن نه مرگ» نبوده باشد که اجر و قرب کار را پایین می‌آورد و خدشه بر «باقیات صالحات» وارد می‌کند.
چرا که هدف از انتشار خاطرات زندان برای من دو چیز بوده و است: نخست- گرامی داشتن یاد و خاطره‌ی همه‌ی عزیزانی که در راه ازادی و عدالت به مبارزه برخاسته و جوانی و زندگانی و همه‌ی هستی خویش را هزینه کردند و پیش از به دار کشیده شدن، سال‌ها در زندان‌ها به وحشیانه‌ترین اشکال شکنجه شدند؛ و این گرامی‌داشتن‌ها بی‌شک در راستای گسترش فرهنگ آزادی‌خواهی و عدالت‌جویی و تداوم آن خواهد بود؛
دوم-  مکتوب و مستند کردن جنایات رژیم جمهوری اسلامی، هم برای سپردن آمران و عاملان آن به دست دادگاه عدالت و هم برای ثبت این جنایات در تاریخ.
از این منظر، هر کتاب و نوشته‌ای در رابطه با زندان، یعنی افزوده شدن شاهدی بر شاهدان در دادگاه تاریخ. اما این واقعیت را نبایستی از نظر دور داشت که ارزش هر کتاب نه به کمیت و یا تعداد مجلدات آن که به کیفیت و غنای آن است.
پیش از پرداختن به بازخوانی و نقد و بررسی کتاب «آفتابکاران»، جا دارد در برابر دوستانی که بدبختانه نقد و بررسی منطقی و تطبیقی ادبیات زندان در راستای مستند کردن و طبقه‌بندی کردن شواهد را «پروژه‌ باورشکنی» نام می‌نهند (و به تلاش‌های وزارت اطلاعات رژیم در این رابطه نیز اشاره می‌کنند!) و نه گردآوری و فراهم کردن اسناد جنایت و تنظیم آن از نظر حقوقی و برای ارایه به داداگاه عدالت و تاریخ، به یک نکته‌ی مهم برای چندمین بار اشاره کنم:
«باور»ی که بر اساس گزارش‌های نادرست شکل گرفته باشد چه بهتر که شکسته شود. تا زمانی که تنها به کمیت می‌پردازیم و در این راه، گزارش‌ها‌ و روایت‌های غیرواقعی، بعضاً ساختگی و باب طبع ارایه می‌دهیم و به ناچار بزرگنمایی می‌کنیم، نه تنها به عمق فاجعه‌ای که به وقوع پیوسته است، پی نخواهیم برد، بلکه هیچ‌گاه به شناختی واقعی از خود نیز نخواهیم رسید و این همواره ما را در ارزیابی نیرو و توانایی‌های خود و دشمن، ناتوان نگاه خواهد داشت.
پیش از آن که وارد موضوع شوم ذکر این نکته را لازم می‌بینم؛ غالب مطالبی که در این بخش مورد نقد قرار گرفته‌اند به نوعی به وقوع پیوسته و واقعیت دارند اما متأسفانه از سوی نویسنده در قالبی غیرواقعی مطرح شده‌اند. بنابر این موضوع نفی جنایات انجام گرفته از سوی رژیم نیست بلکه چگونگی مطرح کردن آن در قالب خاطره شخصی مد نظر است.

*   *   *

دو روایت متضاد از یک واقعه توسط یک نفر !

تاکنون دو روایت از محمود رویایی در ارتباط با کشتار ۶۷ انتشار یافته است. ویراستار، تدوین‌کننده و ناشر هر دو کتاب نیز اگرچه نام متفاوت دارند یکسان است. متأسفانه از آن‌جایی که به هنگام انتشار این دسته گزارش‌ها، هدف اصلی یعنی مستند کردن جنایات رژیم فراموش می‌شود، توجهی به محتوای متضاد روایت‌ها نمی‌شود. این درجه از بی‌مسئولیتی آن‌هم در امر مهم پرداختن به «جنایت علیه بشریت» و بزرگترین جنایت رژیم قابل پذیرش نیست.
روایت اول محمود رویایی از کشتار ۶۷ در کتاب «قتل‌ عام زندانیان سیاسی» از انتشارات سازمان مجاهدین، تحت عنوان «گزارش دوم» از صفحه‌‌‌ی ۲۴۳ تا ۲۵۲ و ۲۶۴ تا ۲۷۳ انتشار یافته بود.
روایت دوم محمود رویایی در جلد چهارم «آفتابکاران» با عنوان «دشت جواهر» انتشار یافته است.
البته هیچ‌یک از خاطره نویسان در کتاب «قتل‌عام زندانیان سیاسی» هویت ندارند. آن‌ها با عنوان «گزارش‌ اول»، «گزارش دوم» و ... مشخص می‌شوند. اما من که با آن‌ها آشنا هستم می‌دانم هر گزارش را چه کسی نوشته است. برای مثال می‌دانم «گزارش اول» متعلق به حسین فارسی است، «گزارش هشتم» متعلق به حمیدرضا برهون است و «گزارش دهم» متعلق به محمدرضا جوشقانی و ...
اخیراً حمید اسدیان (کاظم مصطفوی) ویراستار و گردآوری‌کننده‌ی کتاب «قتل‌عام زندانیان سیاسی» نیز تأیید کرده است که نویسنده«گزارش دوم» محمود رویایی است. او در مقاله خود پس از آوردن نقل قولی، منبع آن را چنین نوشته است:‌

«(كتاب قتل عام زندانیان سیاسی ـ خاطرات محمود رؤیایی ـ صفحه264)»


بنا بر این شکی نیست که نویسنده «گزارش دوم» در کتاب «قتل‌عام زندانیان سیاسی» محمود رویایی است و مجاهدین نیز آن را تأیید می‌کنند.

بایستی بر این نکته تأکید کنم که من از اسفند ۶۵ تا خرداد ۷۰ با محمود رویایی نویسنده «آفتابکاران» هم‌بند و مدت‌ها هم‌سلول بوده‌ام و پس از ‌آزادی از زندان تا تیر ۷۳ که کشور را ترک کردم او را مستمر می‌دیدم. از نظر من محمود رویایی زندانی باروحیه، مسئولیت شناس و دوست‌داشتنی‌ای بود. او در شرایط سخت و ناگوار نیز تلاش می‌کرد شادابی و تراوتش را حفظ کند و مهر و دوستی را پاس دارد. علیرغم نقدی که نسبت به کتاب او و شیوه‌ی کارش که بی ‌تأثیر از شرایطی که در آن به سر می‌برد نیست دارم، همچنان برای او احترام قائلم و امیدوارم در مبارزه‌ای که پیش رو دارد ثابت قدم و استوار بماند و با مشکلات راه دست و پنجه نرم کند.

در زیر تضادهای آشکار دو روایت محمود رویایی را مورد بررسی قرار داده و توضیحاتی چند در مورد گزارش‌های نادرست او ارائه خواهم داد.

تقلید در ارائه روزشمار کشتار ۶۷

به نظر من چنانچه کتاب آفتابکاران بدون «روزشمار کشتار ۶۷» در شکل کنونی، انتشار پیدا می‌کرد ارزش آن بیشتر بود. عمده‌ی مشکلات کتاب اتفاقاً به همین بخش یعنی جلد چهارم کتاب بر می‌گردد که نویسنده تلاش کرده هر طور شده «روزشماری» از حوادث به تقلید از کتاب «نه زیستن نه مرگ» برای این فاجعه‌ی بزرگ که نمونه‌ی آن در تاریخ معاصر کمتر دیده شده، بنویسد. نویسنده از آن‌جایی که در بیشتر صحنه‌ها خود شاهد حوادث نبوده، به داستانسرایی روی می‌آورد و گاه دچار تناقض‌گویی می‌شود و بدون آن که بخواهد گزارش‌های واقعی را که از سوی شاهدان اصلی ماجرا در راهرو مرگ نقل شده است، کم‌اعتبار می‌کند و این آشفته‌گویی‌ها در آینده کار تنظیم‌کنندگان اسناد را دشوار می‌کند.
این «روزشمار» با مراجعه به نوشته‌های انتشار یافته در این مورد، شنیده‌های نویسنده پس از کشتار و همچنین پرس و جو از کسانی که در «اشرف» هستند، در قالب مشاهده و یا گفتگو با افرادی که اعدام شده‌اند و یا در ایران به سر می‌برند تهیه شده است! از نظر من غالب دیالوگ‌ها غیرواقعی و بازسازی شده است. برای همین به زندانیان آزاد شده‌ای که خارج از کشور به سر می‌برند اشاره‌ای نمی‌شود و از آن‌ها نقل قولی آورده نمی‌شود.

*   *   *

محمود رویایی روز ۱۲ مرداد ۶۷ نزد هیأت کشتار منتخب خمینی رفت و مانند خیلی‌های دیگر شرایط اولیه «هیأت» برای زنده ماندن را پذیرفت و شب هنگام به بند مجرد (دربسته) منتقل شد و «چند روز» بعد برای دور ماندن از پروسه‌ی دادگاه و کشتار توسط ناصریان دادیار و سرپرست زندان به «فرعی» ۵ منتقل و بایگانی شد. هنگامی که در نیمه شهریور ۶۷ به بند ۱۳(زندانیانی که به پروسه اعدام رفته و زنده مانده بودند در این بند جمع بودند) منتقل شد، تقریباً چیز زیادی در مورد ماوقع نمی‌دانست و مانند «اصحاب کهف» بود. بعد از کشتار، یکی دو بار با من بحث کرد و مدعی شد که بچه‌ها اعدام نشده‌اند و باید در جایی محبوس باشند. البته این نوعی واکنش دفاعی و قابل فهم در مقابل فاجعه‌ای بود که از سر گذرانده بودیم.
او در نوشته‌ی قبلی‌اش در کتاب «قتل‌عام زندانیان سیاسی» از انتشارات سازمان مجاهدین که دهسال پیش انتشار یافت به این موضوع به درستی اشاره کرده بود.

[۱۲ مرداد ۱۲ شب] ... پاسداری ما را به ناچار به یکی از اتاق‌های دربسته بند ۲ برد. بعد از چند روز مرا به فرعی ۵ بردند و به اتفاق چند نفر دیگر بایگانی شدیم. افرادی که در سلول‌ها باقی مانده بودند در زیر شدیدترین شکنجه‌ها قرار گرفتند. «قتل‌عام زندانیان سیاسی صفحه‌ی ۲۷۰»

رویایی در ارتباط با وقایع روز ۱۵ مرداد در جلد سوم کتاب آفتاب‌کاران می‌نویسد:

روز شنبه ۱۵ مرداد
«حوالی ظهر سیامک و احمد برگشتند. یوسف (ب) هم که تا امروز در بند قبلی خودمان بود وارد شد. با دیدن یوسف و سیامک به وجد آمدم. بلند شدم. با لبخندی و آهی سرد به سمت یوسف (ب) رفتم. همین که چشمش به من افتاد بغض گلویش را فشرد و مردمکش خیس شد. تلاش کردم با جمله‌یی دلداریش دهم:‌
- عجز و ذلت خمینی رو می‌بینی! عزت و عظمت بچه‌ها رو می‌بینی؟ عباس افغان هم کشتن!
- نامردا به ناصر منصوری هم رحم نکردن!
- چی! ناصر؟ ناصر که فلجه!‌ اون که حرف نمیتونه بزنه!‌ حتی دستش هم نمیتونه تکون بده!‌ چه جوری آوردنش این‌جا!؟
- صبح پاسدارا اونو با برانکارد آوردنش. همونجوری بردنش دادگاه. یه  دقیقه بعد هم بردنش. بیات بی شرف هم غش غش می‌خندید. فکر کردیم میخوان جایی ببرنش. ۱۰ دقیقه بعد حمید عباسی اسم اونو با ۱۵ نفر دیگه واسه اعدام صدا کرد.» دشت جواهر صفحات ۱۴۲ و ۱۴۳

روایت بالا صحیح نیست. من روز ۱۵ مرداد خود در راهرو مرگ بودم. حوالی ساعت یک بعد از ظهر، بعد از خوردن ناهار (قیمه پلو) به طبقه‌ی اول که محل دادگاه بود برده شدم. همان‌موقع بود که ناصر منصوری را دیدم که روی برانکارد به دادگاه بردند و سپس به راهرو مرگ که آن موقع نمی‌دانستم کجاست منتقل کردند. چگونه امکان دارد یوسف که حوالی ظهر همان روز به اتاق آن‌ها رفته، گفته باشد که صبح دیده که ناصر را برای اعدام صدا کرده‌اند! کسانی که به پروسه دادگاه برده می‌شدند غالباً تا پایان کار دادگاه و یا حداقل غروب همان روز در راهرو مرگ یا در جوار دادگاه باقی می‌ماندند تا در صورت نیاز دوباره به دادگاه برده شوند. ناصریان تلاش می‌کرد کسی قسر در نرود. عباس افغان در روز ۱۲ مرداد اعدام شد.
توجه شما را به گفته‌‌های قبلی محمود رویایی در این مورد خاص که در کتاب «قتل‌عام زندانیان سیاسی» آمده جلب می‌کنم تا نشان داده شود که سهو قلم و یا سهم لسان نیست. او پیش‌تر در مورد مشاهداتش از روز ۱۵ مرداد نوشته بود:‌

«... ما از زیر پرده‌ی ضخیم چشم‌بند آن‌ها را بدرقه کردیم. تا آخرین لحظه حرکات آن‌ها را در نظر داشتیم. آن‌ها از راهرو مرگ با سرفرازی تمام عبور کردند و به ابدیت پیوستند. صف بعدی ناصر منصوری، کاوه نصاری، مهرداد فنایی، علی‌اکبر ملاعبدالحسینی، محمد نوری نیک، جلال لایقی بودند که به خط شدند. در این صف چند نفر را از بهداری زندان آورده بودند و با برانکارد حملشان می‌کردند. چندی قبل ناصر منصوری به خاطر شدت فشارها دست به عمل انتحاری زده و از پنجره سلول خودش را با مغز از طبقه‌ی سوم به پایین انداخته بود. او در آن جریان به شهادت نرسید اما به نخاعش آسیب جدی وارد آمد و فلج شد. کاوه نصاری هم وضعیتی مشابه داشت. بر اثر شکنجه دست و پایش دیگر تقریباً حس نداشت. صرع هم داشت. حتا قادر به جابجایی خودش نبود. کاوه دوران محکومیتش تمام شده بود ولی او را آزاد نمی‌کردند. علی اکبر ملاعبدالحسینی یکی دیگر از این دلاوران بود. او از زندانیان سیاسی زمان شاه بود و صرع داشت. در سال ۶۰ دستگیر و به ۵ سال حبس محکوم شده بود. به علت پیشرفت بیماریش از دارویی استفاده می‌کرد که افراط در آن منجر به پوکی استخوان و فلج شده بود. یک بار در سال ۶۴ آزاد شد. اما دوباره دستگیر و به ۳ سال حبس محکوم شد. وضعیت جسمی او به حدی خراب بود که حتی نمی‌توانست به توالت برود. برای او صندلی مخصوص درست کرده بودند.» «قتل‌عام زندانیان سیاسی صفحه‌ی ۲۷۱»

محمود رویایی غیر از روز ۱۲ مرداد از اتاق و بند خارج نشد، به دادگاه برده نشد و از نزدیک شاهد وقایع صورت گرفته در راهرو مرگ به غیر از ۱۲ مرداد نبود. موضوع مربوط به علی‌اکبر ملا عبدالحسینی را بدون ذکر منبع از نوشته‌ی من که در سال ۷۵ در نشریه ایران زمین چاپ شده بود وام گرفته است. محمود شخصاً شناختی از علی‌اکبر نداشت. علی‌اکبر ملا عبدالحسینی در روز ۱۲ مرداد و کاوه نصاری در روز ۲۲مرداد و ناصر منصوری روز ۱۵ مرداد اعدام شدند. چگونه می‌توانند در یک صف اعدام بوده باشند و کسی آن‌ها را دیده باشد؟!
موضوع با برانکارد بردن علی اکبر و کاوه به محل اعدام نیز روایت غیرواقعی‌ دیگری است که آن موقع محمود به رشته تحریر در آورده بود. البته من انگیزه‌‌ی او از نوشته را صادقانه می‌دانم. چه بسا ناتوانی در بیان ماجرا در آن موقع و یا عدم دقت لازم او را دچار پریشانگویی کرده باشد. او بایستی این را در جایی توضیح دهد. این سؤال در ذهن خواننده ایجاد می‌شود در حالی که او  ۱۰ سال پیش مدعی بود که خودش شاهد موضوع بوده چگونه آن را حالا از زبان یوسف (ب) آن هم به شکلی غلط مطرح می‌کند. کاوه نصاری و علی‌اکبر ملاعبدالحسینی در اثرشکنجه دچار مشکل نشده بودند. تراژدی غم‌انگیز زندگی کاوه را در کتاب «نه زیستن نه مرگ» به طور کامل توضیح ‌داده‌ام. بیماری صرع پیشرفته علی‌اکبر هم مربوط به زندان دوران شاه بود .

در گزارشی از رویایی که در کتاب «قتل‌عام زندانیان سیاسی» از انتشارات سازمان مجاهدین به عنوان «گزارش دوم» درج شده همچنین آمده است:

... یا کاوه نصاری و علی‌اکبر ملاعبدالحسینی که هرکدام به دلیل همان شکنجه‌ها حتی قادر به جابه جایی خودشان هم نبودند. آیا غیر از این است که آنان از نسل بیشمارانی بودند که حتی بر چوبه‌های دار هم با نام مسعود بوسه زدند؟ «قتل‌عام زندانیان سیاسی» صفحه‌ی ۲۶۴

کاوه در اثر ضربه‌ی مغزی ناشی از بیماری صرع پیشرفته‌ای که  داشت، گذشته‌اش را فراموش کرده بود. او هیچ کس را نمی‌شناخت. حتا افراد درجه یک فامیل خود را. این نوع نگارش فقط حقیقت را زیر سؤال می‌برد. بودند کسانی که با چنین روحیه‌ای به جوخه‌ی اعدام رفتند. ولی ما حق نداریم به صورت کلیشه‌ای از هر عبارتی در مورد هر کسی استفاده کنیم.

محمود رویایی از زبان فردی که مشخص نیست کیست در مورد محسن محمدباقر چنین توضیح می‌دهد: 

«میدونی که ! ‌تو چن تا از فیلم‌های بهرام بیضایی هم بازی کرده بود. توی «غریبه و مه» نقش اول فیلم رو داشت. ...
إ ! اون پسر فلجه محسن بود؟
- آره دیگه. امروز تو راهرو دادگاه که دیدمش خیلی سرحال بود. اول فکر کردم خبر نداره. از رضا پرسیدم، گفت دیشب تا صبح سر به سر بچه ها گذاشت. وقتی فهمید همه بچه‌ها رو دارن میزنن نگران این بود که مبادا به خاطر پاش اعدامش نکنن. ساعت ۸ صبح که اسمشو صدا کردن انگار بال درآورده بود.
- محمد حسن گفت وقتی واسه اعدام صداش کردن از خوشحالی جیغ کشید و به بچه‌‌ها گفت ما رفتیم بهشت. شاید اونجا یه غذای سیری بخوریم مردیم از گشنگی. میگن وقتی وارد راهرو مرگ شد گفت بچه‌ها من میرم یه آب و جارویی میکنم تا شما بیاین.» دشت جواهر صفحه‌ها‌ی ۱۴۸ و ۱۴۹

محسن، تنها در فیلم «غریبه و مه» بیضایی بازی کرده بود. هنرپیشه اول فیلم نبود؛ در آن‌ فیلم نقش کودکی را داشت که از پا فلج بود و با کمک عصا راه می‌رفت و آخر فیلم زیر دست و پا ماند. آن چه مهم است نقش محسن در زندگی و بازی‌هنرمندانه‌اش در جریان مبارزه است. هنرپیشه‌های اصلی آن فیلم عبارت بودند از پروانه معصومي، منوچهر فريد، خسرو شجاع زاده، ولي الله شيراندامي، عصمت صفوي و...
نام محسن را ساعت ۵ بعداز ظهر روز ۱۵ مرداد در حالی که در راهرو مرگ کنار دستم نشسته بود برای اعدام صدا زدند. وقتی که کنارم نشست از او پرسیدم چه کار کردی؟ با حالتی برافروخته گفت: «مرگ حق است» وقتی اسمش را خواندند مثل فنر از جا پرید. برای خداحافظی با پای آهنینش دستم را به شکل شیطنت آمیزی لگد کرد و خندید. از این که به دیگران شب قبل چه گفته بود اطلاعی ندارم. اما از لحظه‌ای که از دادگاه بیرون آمد و پاسدار او را کنار دست من نشاند تا لحظه‌ای که نامش برای اعدام خوانده شد از کنار من تکان نخورد. بقیه مطالبی که از زبان او نقل شده غیرواقعی است.
فاکت آوردن از محمد حسن [خالقی]، در مورد چگونگی برخورد محسن محمدباقر به هنگام شنیدن حکم اعدام نادرست است. محمود یادش نیست در کتاب «قتل‌عام زندانیان سیاسی صفحه‌ی ۲۷۲ گفته بود که محسن اصلاً روز ۱۸ مرداد اعدام شده است.

«روز ۱۸ مرداد راهرو مرگ لحظه‌یی از مسافرانش خالی نبود. چهره‌ها هر کدام شادابتر و لحظه‌ها سرشارتر بود... مجید پوررمضان، داریوش، محسن محمدباقر، رضا فلانیک از جمله شهیدان این روزها هستند. »

محمود رویایی ناخواسته به چهره‌ی زیباترین و دردناکترین صحنه‌ی کشتار ۶۷ چنگ می‌کشد و آن را خدشه دار می‌کند.  او از زبان یوسف (ب) می‌گوید:

«بی شرف‌ها کاوه نصاری هم کشتن
- چی!؟ کاوه! ‌اونو که به خاطر وضعیتش یه بار هم ‌آزادش کرده بودن!
- پس نادری!‌این بی‌شرف، به مریض صرعی و فلج مادرزاد هم رحم نکرد؟
- طفلک، این چن ماه آخر، وقتی «صرع»ش می‌گرفت، خیلی‌ طول می‌کشید. حسابی سر و صورتشو زخم و زیلی می‌کرد.
-آخه نامردا! حکم دومی هم که بهش داده بودین که تموم شده بود!‌ بی‌شرف!‌ اون که فلج بود! ‌از چیش می‌ترسیدین؟...
- نادری و فاتح قسم خوردن یه کرجی هم زنده نذارن.
- حالا مطمئنی بردنش واسه اعدام؟ از کی شنیدی؟
- ابوالحسن مرندی گفت. چن روز قبل از محرم. حوالی ظهر صداش کردن. همون موقع دوباره صرعش گرفت. می‌گفت هرکار کردیم نتونستیم آرومش کنیم.
از بس سر و صورتشو به موکت کشید پوستش رفته بود. طفلک!‌ هنوز نمی‌دونست واسه چی صداش کردن. می‌گفت: رفتیم به پاسدار گفتیم حالش خوب نیس. نمی‌تونه بیاد. یه ساعت بعد کاوه و ظفر جعفری رو با هم صدا کردن. ظفر هم دست کاوه رو گرفت و باهم رفتن. می‌گفت همون شب شنیدیم هر دو شونو کشتن. » دشت جواهر صفحه‌های ۱۸۷ و ۱۸۸

کاوه فلج مادر زاد نبود. یک پای او در اثر بیماری پیشرفته سیاتیک که در زندان عارضش شده بود از کار افتاده بود.
ظفر جعفری افشار روز ۱۵ مرداد با من و علیرضا اللهیاری از بند ۳ خارج و وارد پروسه‌ی دادگاه شد. کاوه نصاری تا روز ۲۲ مرداد در بند ۳ بود و شرایط رژیم را پذیرفته بود. او جزو بچه‌هایی بود که قرار بود به دادگاه آورده نشوند. تعدادی از بچه‌های بند ما که در برخورد اولیه نوشتن انزجارنامه و یا انجام مصاحبه ویدئویی را پذیرفته بودند‌ به پروسه دادگاه نیاوردند.
در روز ۲۲ مرداد ظاهرا بنا به اصرار فاتح و نادری دادستان و مسئول اطلاعات کرج تصمیم‌ هیأت در مورد کاوه تغییر کرد. حوالی عصر او را صدا زدند. به دادگاه رفت مصاحبه و انزجار را پذیرفته بود. برای همین او را به بند سابقمان یعنی ۳ فرستادند. به این ترتیب دوباره از پروسه دادگاه خارجش کردند. نیم ساعت بعد تصمیم‌شان عوض شد و او را دوباره خواستند. این بار از او کار کردن در بند جهاد را خواسته بودند که نپذیرفت و آن‌ها هم حکم اعدامش را دادند؛ در واقع دنبال بهانه بودند.  
کاوه در راهرو مرگ دچار تشنج ناشی از بیماری صرع شد و صحنه‌های دردناکی را به وجود آورد. من خود از نزدیک شاهدش بودم و به عنوان یکی از تکان دهنده‌ترین صحنه‌های کشتار ۶۷ آن را تشریح کرده‌ام.
ابوالحسن مرندی در آن تاریخ در سلول انفرادی به سر می‌برد نه در بند عمومی به همراه کاوه. او نمی‌توانست شاهد این امور باشد.نصرالله مرندی در سوئد است می‌تواند در مورد ابوالحسن شهادت دهد.
ابوالحسن چون زنده نیست از زبانش این اخبار غیرواقعی گفته می‌شود. او پس از آزادی از زندان در بهمن ۷۲ از کوه پرت شد و جان سپرد. جنازه‌اش را حوالی ۱۲ شب روستاییان افجه در حالی که یخ زده بود پایین آوردند. تا صبح من و نصرالله مرندی در اتاقی که یک بخاری در آن روشن بود کنار جسد نشستیم و سیگار کشیدیم تا دم دمای صبح یخ جسد باز شد.
در آن موقع ظفر و کاوه در یک بند نبودند که دست هم را بگیرند و از بند خارج شوند. نام کاوه و ظفر را همزمان در راهروی مرگ برای اعدام خواندند. کاوه بعد از پایان حمله صرع مثل یک تکه گوشت بی‌حرکت کناری افتاده بود. تقلا کرد بلند شود، ظفر که برانگیخته بود تلاش کرد او را روی کولش بیاندازد. کاوه هم تلاش می‌کرد کار او را ساده تر کند. صحنه‌‌ی دردناکی بود. ظفر، کاوه به دوش به قربانگاه رفت.برای اولین بار این موضوع را من در سال ۷۵ در گزارشی که نوشته بودم مطرح کردم و بعد در کتابم روی آن تأکید کردم، چون شاهد ماجرا بودم.
نمی‌دادنم به چه حقی به خود اجازه می‌دهند دردناکترین تابلو ۶۷ را با گزارش‌‌های غیرواقعی مخدوش کنند؟
توجه داشته باشید چنانچه در بالا ذکر شد، محمود رویایی در کتاب قتل‌عام زندانیان سیاسی در صفحه‌ی ۲۷۰ مدعی شده بود که خود در روز۱۵ مرداد شاهد بوده است که کاوه نصاری را کادر بهداری با برانکارد به محل اعدام می‌برند.

محمود رویایی در سال ۷۸ مدعی شده بود شاهد اعدام افراد زیر در روز ۱۵ مرداد بوده است، توجه کنید:

«... در همین روز هادی عزیزی، مهدی فتحعلی آشتیانی، غلامحسین مشهدی ابراهیم، احمد گرجی، مهرداد اشتری و تقی داوودی و اسدالله ستارنژاد را صدا کردند. آن‌ها با چشم بند  پشت سر هم صف کشیدند. به طور بی‌سابقه‌‌یی شاد بودند. در مسیر رفتن هر یک جمله‌یی به طنز گفتند و رفتند. یکی می‌گفت بچه‌ها منتظریم، دیگری می‌گفت دیدار در بهشت. یکی دیگر گفت بچه‌ها شعارهایمان یادتان نرود. و آخری با خنده می‌گفت نکند می‌خواهند آزادمان کنند. صف دور می‌شد اما صدای خنده بچه‌ها هنوز به گوش می‌رسید. ما از زیر پرده‌ی ضخیم چشم‌بند آن‌ها را بدرقه کردیم. تا آخرین لحظه حرکات آن ها را در نظر داشتیم. آن‌ها از راهرو مرگ با سرفرازی تمام عبور کردند و به ابدیت پیوستند. «قتل‌عام زندانیان سیاسی صفحه‌ی ۲۷۱»

اما در «روزشمار» جدید برخلاف ادعای قبلی در مورد روز ۱۸ مرداد می‌نویسد:

«سیامک طوبایی مسئول مورس زدن با اتاق‌های دیگر بود و از جمله اخبار زیر را از طریق مورس دریافت کرد: 
اسامی سایر اعدام شدگان امروز:
ایرج لشکری، علی زاد رمضان، محمود میمنت ...رضا ثابت رفتار... اسدالله ستارنژاد مهرداد اشتری، تقی داوودی» دشت جواهر صفحه‌ی ۱۶۳

در روزهای متوالی صف‌‌های اعدام زیادی را تا آن‌جا که نور راهرو مرگ اجازه می‌داد از زیر چشم بند تا قتل‌گاه بدرقه کردم. در راهرو مرگ سکوت بود و سکوت، فقط صدای پاهای جنایتکارانی که به سمت قتل‌گاه روانه بودند شنیده می‌شد. دیالوگی بین افرادی که به جوخه می‌رفتند شکل نمی‌گرفت. امکانش نبود. فقط از ته سالن گاهی اوقات صدای ضرب و شتم می‌آمد. فکر می‌کنم بودند بچه‌هایی که به هنگام روبرو شدن با جوخه‌ی مرگ شعار می‌دادند ولی در راهرو مرگ و در صف اعدام هیچ‌ گفتاری شکل نمی‌گرفت.
معلوم نیست محمود که در سال ۷۸ در «کتاب قتل‌عام زندانیان سیاسی» مدعی بود خودش دیده که اسدالله ستارنژاد و تقی داوودی در روز ۱۵ مرداد اعدام شده‌اند و حتا جملاتی را که در لحظه‌ی آخر و به هنگام رفتن به سمت جوخه اعدام می‌گفتند ثبت کرده! چگونه نام آن‌ها را این‌بار جزو خبرهای دریافت شده از طریق مورس در رابطه با اعدامی‌های روز ۱۸ مرداد اعلام می‌کند؟ تازه این همه ماجرا نیست محمود رویایی یادش رفته در صفحه‌ی ۱۴۵«دشت جواهر» مدعی شده است که اسدالله ستارنژاد و تقی‌داوودی در روز ۱۵ مرداد اعدام شده‌اند! ایرج لشکری روز ۱۲ مرداد اعدام شد. از آن‌جایی که محمود رویایی قرار شده یک «روزشمار» تولید کند به بدیهیات توجه نمی‌کند و با مراجعه به لیست‌ شهدا و مطالب انتشار یافته، اسامی را ردیف کرده و یا خاطره‌ای درمورد هریک تولید می‌کند. به خاطر همین با این مشکلات مواجه می‌شود.

در مورد رضا ثابت رفتار نیز در صفحه‌ی ۲۷۳ کتاب «قتل‌عام زندانیان سیاسی» مدعی شده بود که او در یکی از دو روز ۲۵ مرداد و ۵ شهریور اعدام شده بود. در این‌جا نمی‌گوید بر اساس تحقیقات جدیدم به این نتیجه رسیدم، می‌گوید همان موقع در اخبار ۱۸ مرداد شنیدم که رضا ثابت رفتار هم اعدام شده است. اگر آن موقع چنین چیزی شنیده بود چرا در گزارش قبلی به شکل دیگری موضوع را مطرح کرده بود؟ چرا در همین‌ کتاب نیز دوگانگی به چشم می‌خورد؟
توجه کنید محمود رویایی در صفحه‌ی ۱۳۳ کتاب دشت جواهر هم می‌‌گوید:

«دوباره تنها ماندم. لیست دوم هم بعد از چند دقیقه خوانده شد:‌ - حمیدرضا اردستانی، محمد مهدی وثوقیان، شهریار فیضی، روح‌الله هداوند، رضا ثابت رفتار و ...».

چنانچه ملاحظه می‌کنید او می‌گوید که روز ۱۲ مرداد خود شاهد به مسلخ رفتن رضا ثابت رفتار بوده است! اما چند صفحه‌ی بعد موضوع متفاوتی را مطرح می‌کند.  
او حتا در مورد محمود میمنت هم الله بختکی حرف می‌زند. او یادش رفته قبلا در صفحه‌ی ۲۷۲ کتاب «قتل‌عام زندانیان سیاسی» گفته بود:‌

«روز ۱۸ مرداد هیأت مرگ یک لحظه آرام نداشت. سرعت کار چند برابر شده بود. صدای پاسدار عباسی یک لحظه قطع نمی‌شد. اسامی بچه‌ها را می‌خواند و تکرار می‌کرد: «برو بند، برو بند، بدو که باید بروی بند، بند، بند، بند....». و ما دیگر می‌دانستیم که معنای «بند» همان اعدام است. محمود میمنت را از پیش ما صدا زدند و با بچه‌های بند یک که از مواضع سازمان دفاع کرده بودند، بردند. محمود با لبخند معصومانه‌ی همیشگیش بی‌تاب بود و منتظر. بلند شد و مثل شیر رفت.»

رویایی که قبلاً‌ ادعا کرده بود محمود میمنت از پیش آن‌ها به جوخه رفته و خود شاهد آن بوده این بار می‌گوید که در اخبار رسیده از طریق مورس می‌شنود که او اعدام شده است!

محمود در صفحه‌ی ۲۷۳ کتاب «قتل‌عام زندانیان سیاسی» مدعی شده بود که در روز ۲۵ مرداد و ۵ شهریور افراد زیر اعدام شده‌اند:

«ابوالفضل چهره‌ آزاد، مسعود و رضا ثابت رفتار، محمد جنگ زاده، فرامرز جمشیدی، محمد کرامتی و اردلان و اردکان دارآفرین از جمله شهیدان این دو روز بودند.»

در روز ۲۵ مرداد من در راهرو مرگ بودم. داریوش و محمد ش- ن هم بودند. ما شاهد آخرین دسته اعدام زندانیان مجاهد بودیم. آن‌ها عبارت بودند از عادل نوری، غلامرضا کیاکجوری، قنبر نعمتی، محمد رفیع نقدی، سعید غفاریان و یک نفر دیگر که الان به خاطر ندارم. ابوالفضل چهره‌آزاد در اوین بود و ...

محمود در روز ۵ شهریور از جمله به اخبار دریافتی از یوسف (ب) اشاره کرده و می‌‌نویسد:

«- اون هفته دادگاه تعطیل بود. شنبه هفته قبل [۲۲ مرداد] روشن و یه سری دیگه از بچه‌ها رو آوردن دار زدن.
- روشن!‌ روشن بلبلیان؟
- آره آقای ارژنگی هم زدن. ...» صفحه‌ی ۱۸۷

محمود فراموش کرده است که قبلاً در کتاب «قتل‌عام زندانیان سیاسی» صفحه‌ی ۲۷۳ در مورد کسانی که روز ۱۸ مرداد اعدام شده بودند، نوشته بود:

«همین طور باید از مجاهدی هنرمند نام ببرم که استاد آواز اصیل بود. او ابوالقاسم محمدی ارژنگی نام داشت»

اما در کتاب جدید روز دیگری را به نقل از یوسف (ب) نقل می‌کند. این تغییر به خاطر آن است که او خاطرات بقیه را خوانده و به موضوع پی برده است. 
به نظر من به غیر از محمود رویایی، تدوین کننده کتاب‌های «قتل‌عام زندانیان سیاسی» و «آفتابکاران» (که از قرار معلوم هر دو یکی است) نیز بایستی به این مسئله پاسخ دهد که چگونه متوجه‌ی تضادهای عمده‌ای که در دو روایت محمود رویایی مشاهده می‌شود نشده‌ است؟ چرا موضوع را پیش از انتشار با او در میان نگذاشته‌ است؟

محمود رویایی مدعی است با روشن بلبلیان در یک اتاق بوده و خاطرات زیادی را از روز ۱۳ مرداد به بعد از او تعریف می‌کند:

«پنج شنبه ۱۳ مرداد شد....ساعت ۹ روشن بلبلیان را هم صدا کردند. روشن با تبسمی در دست و ترانه‌یی در نگاه خارج شد.
با خارج شدن روشن، آرام و بیقرار به گوشه‌یی زل زدم و با یادآوری تصاویر و خاطراتی از بچه‌ها دوباره به قرار و آرامش رسیدم: ...
بعد از ظهر بچه‌ها برگشتند. اینها افرادی بودند که تعهد را پذیرفته و ناصریان دنبالشان بود. ظاهراً بایستی در برخورد دوم دادگاه اعدام می‌شدند ولی خبری از دادگاه نبود و ناصریان گفته بود اگر مصاحبه را نپذیرید اعدام می‌شوید. یک ساعت بعد روشن بلبلیان هم رسید. حمید عباسی موضوع مصاحبه‌ی ویدئویی – به عنوان شرط جدی دادگاه- را به او گفت و پس از تهدید‌های ناصریان وارد بند شد. روشن؛ جوان مجرب و دنیادیده‌یی که رفتارش الگو و دیدارش آرزوی محله و دوستانش بود، در حالی که از درد شدید روده رنج می‌برد ادایشان را در می‌آورد و می‌خندید.
درد روشن بالا گرفت. به دلیل عفونت و بیماری مزمن روده بایستی مستمر بیرون می‌رفت و پاسداران به رغم آگاهی از بیماریش، هرچه در می‌زدیم باز نمی‌‌کردند.» دشت جواهر صفحه‌ی ۱۴۱

در روز ۱۳ مرداد هنوز صحبتی از اعدام نبود. تمام تلاش رژیم و جنایتکاران این بود که افراد نسبت به ماهیت دادگاه اطلاعی کسب نکنند و در دادگاه مواضع اصلی‌شان را اتخاذ کنند تا بهتر بتوانند حکم اعدام صادر کنند. به ویژه تمام تلاش ناصریان این بود که کسی چیزی را نپذیرد. نه این که افراد را تشویق یا تهدید به پذیرش مصاحبه یا انزجارنامه کند.

محمود از مراسم برگزار شده در اتاقشان در آخر شب ۱۵ مرداد می‌گوید:
«... همین که احمد [آوازش را] تمام کرد، روشن بلبلیان زیبا و پراحساس، با «یاد یاران» ادامه  داد: بنشین کنارم شبی، ترکن از این می لبی، که یاد یاران خوش است، یاد بهاران خوش است، یادآور این خسته را، وین مرغ پربسته را... داد، داد، عارف با داغ دل زاد» دشت جواهر صفحه‌ی ۱۵۰

محمود در باره‌ی روز ۱۶ مرداد می‌گوید:
«یکی دو ساعت با پرویز (و) و روشن و فرید (ن) به خاطره و شوخی و  تبادل اخبار گذشت. بعد از شام دوباره شعر و شور و جشن شهادت. »

محمود رویایی در صفحه‌های ۱۶۸ و ۱۶۹ در مورد ۱۹ مرداد به ذکر خاطراتی که از سوی بچه‌های اتاقشان تعریف شده می‌پردازد. او داستانی را از زبان روشن بلبلیان در مورد محمد جنگ زاده تعریف می‌کند.
تمام موارد بالا ساخته‌ی ذهن محمود و برای حجیم کردن مطلب است. آواز خوانده شده توسط روشن بلبلیان و حضور او در صحنه‌های مختلف قطعاً حقیقت ندارد. آن‌چه محمود در مورد اعمال روشن در روزهای ۱۵،۱۶ و ۱۹ مرداد تعریف می‌کند. غیرواقعی و داستانسرایی است. من و مجتبی اخگر که هم اکنون در «اشرف» است از روز ۱۵ مرداد تا ۱۸ مرداد با روشن بلبلیان و ... در فرعی ۱۷ بودیم. ناصریان ما را به همراه سه کرمانشاهی تواب فرستاده بود آن جا، تا بلکه حکم اعداممان را بگیرد. روشن مانند همه‌ی ما که آن‌جا بودیم انزجارنامه‌ای را که خواسته بودند نوشته بود. روز ۱۸ مرداد مجتبی اخگر از ما جدا شد و من و روشن به همراه عده‌ای دیگر از بچه‌ها به بند دربسته اتاق ۸ منتقل شدیم. من روز ۲۰ مرداد از روشن جدا شدم و او تا روز ۲۲ مرداد در همان اتاق ماند و بعد از ظهر همان روز ساعت حوالی ۶ بعد از ظهر اعدام شد. روشن در این روزها به هیچ‌وجه با محمود هم‌اتاق نبود. روشن به خاطر صحبت‌ با کرمانشاهی‌های تواب و دادن خط برخورد در دادگاه‌ به آن‌ها و شهادت توابین علیه‌اش در دادگاه، اعدام شد. موضوع را به طور مشروح در خاطراتم توضیح داده‌ام. روشن در طول این روزها سوژه‌ی اصلی اتاق ما بود. او از ناراحتی شدید روده رنج می‌برد و نمی‌توانست عمل دفع را انجام دهد. در سال ۶۴ در اثر اشتباهی که حین عمل جراحی مرتکب شده بودند بخشی از اعصاب غیرارادی روده او را قطع کرده بودند. هنگامی که در بند بودیم او روزها چندین ساعت قدم می‌زد و آخر شب به مدت نیم ساعت از طریق مقعد شلنگ آب را به خود وصل می‌کرد و به این ترتیب به سختی و به شکل مکانیکی عمل دفع را انجام می‌داد.
در دوران کشتار به علت استرس شدید، نبود امکانات و عدم دسترسی طولانی مدت به دستشویی او چندین روز بود که عمل دفع را انجام نداده بود. دستگاه گوارشی او شدیداً به هم ریخته بود. معده و روده‌اش تولید گاز شدیدی کرده بود؛ او مجبور بود به طور غیرارادی بیش ازهزار بار گاز معده و روده را از بالا و پایین همراه با صدا دفع کند. این مسئله، موضوع شوخی و خنده‌ی بی امان بچه‌ها در طول روز بود. همه‌ی نگرانی و دلهره‌ی من این بود که روشن به هنگام حضور در دادگاه با این معضل ناخواسته روبرو شود و آن‌ها به جرم بی‌احترامی به دادگاه حکم اعدامش را صادر کنند.
محمود در رابطه با روز ۲۱ مرداد دوباره مدعی می‌شود:

«... به دلیل سنگینی حضور ناصریان و ۲ پاسداری که نیش‌شان تا بناگوش باز بود و رجز می‌خواندند فرصت و امکان خدا حافظی نبود. تنها با نگاهی کشیده و لبخندی نازک، با سیامک و پرویز (و) و فرید (ن) و روشن بلبلیان وداع کردم.» دشت جواهر صفحه‌ی ۱۷۹.

همانطوری که در بالا اشاره کردم محمود اساساً در تاریخ فوق با روشن بلبلیان هم اتاق نبود که بخواهد با او وداع کند. چنانچه او می‌خواست با روشن بلبلیان خداحافظی کند روز خروجش از سلول بایستی حداکثر ۱۴ مرداد بوده باشد و این خود به خود بقیه روزشمار را زیر سؤال می‌برد.
من از روز ۱۸ مرداد در سلول کناری سیامک طوبایی بودم و با او از طریق مورس ارتباط داشتم. آن موقع محمود در آن اتاق نبود. چنانکه محمود آن‌جا بود حتماً با او صحبت می‌کردم چرا که شناختی از سیامک نداشتم.  

به اخباری که محمود مدعی است در روز ۱۵ مرداد از طریق مورس کسب کرده‌اند توجه کنید:‌

«... بعد از ظهر، پس از این که یوسف (ب) اخبار روزهای قبل بند و امروز هیأت کشتار را منتقل کرد، اخبار سلول‌ها در آهنگ گرم سرانگشتان، بر سینه‌ی سرد دیوارها رسید:
«- چهارشنبه شب (۱۲مرداد) بچه‌های بند ۳، از زیر کرکره‌‌ی آهنی پنجره‌ی حسینیه ۲ کانتینر دیدند که اجساد را جابجا و حمل می‌کردند.
- ترکیب هیأت مرگ: نیری، اشراقی، پورمحمدی، شوشتری و رئیسی
...
پورمحمدی و شوشتری نظرشان این است که فرصت را نباید از دست داد و به یک نفرشان هم نباید رحم کنیم.
- ناصریان بی‌‌اندازه فعال و پیگیر بود. بعد از ناهار به نحو دیوانه‌واری می‌خندید، با صدای کشیده می‌خواند و با حرکات مسخره می‌رقصید.
- جعبه شیرینی مستمر در میان پاسداران دست به دست می‌چرخید.
- یکی از پاسداران که لا بلای بچه‌ها نشسته بود با صدای بلند گفت بچه‌ها تا اسدآباد آمدند و به زودی به تهران می‌رسند. » دشت جواهر صفحه‌ی ۱۴۴

من تا روز ۱۵ مرداد در بند ۳ بودم، به هیچ وجه ما در روز ۱۲ مرداد صحنه‌ای که در آن ۲ کانتینر جسد حمل کنند ندیدیم. بسیاری از بچه‌ها که روز ۱۵ مرداد از آن بند خارج شده و به دادگاه رفتند هنوز نمی‌دانستند و یا باور نمی‌‌کردند اعدامی در کار است. خود من در دادگاه با دیدن اعضای هیأت مطمئن شدم. در روز ۱۲ مرداد اعدام‌ها در حسینیه زندان انجام می‌شد و ما از بند ۳ به آن‌جا اشراف نداشتیم. محمود فراموش کرده است در صفحه‌ ۱۴۲ «دشت جواهر» گفته بود که روز ۱۵ مرداد «یوسف (ب) هم که تا امروز در بند قبلی خودمان [بند ۳] بود وارد شد». مطمئناً اگر چنین صحنه‌ای توسط بچه‌های بند ۳ در روز ۱۲ مرداد دیده شده بود، یوسف ریز حزئیات آن را برایشان تعریف می‌کرد، نیازی نبود از طریق مورس خبر مربوطه را جسته و گریخته بگیرند.
«با صدای کشیده خواندن، رقصیدن با حرکت مسخره» ناصریان را محمود از نوشته من اقتباس کرده و به عنوان خبر جا زده است. این صحنه‌ای بود که من از ناصریان دیدم. در دوران کشتار، ما اطلاعی از نام پورمحمدی نداشتیم. تا انتشار نامه‌‌‌های منتظری به خمینی و اعضای هیأت، کسی از نام پورمحمدی مطلع نبود و او را به چهره نمی‌شناخت. حتا در حکم خمینی نام او نیامده و به عنوان نماینده وزارت اطلاعات اشاره شده است.
گفته پاسدار را که «بچه‌ها تا اسدآباد آمده‌‌اند» خود محمود قبلاً مدعی بود شنیده و اتفاقاً چنین چیزی صحت داشت؛ من در کتابم به آن اشاره کرده‌ام. این موضوع مربوط به ۱۵ مرداد بود و نه ۱۲ مرداد. طبعاً محمود نمی‌توانست شاهد آن بوده باشد. محمود یادش نیست در سال ۷۸ گفته بود در روز ۱۲ مرداد خودش این موضوع را دیده، توجه کنید:‌

ناگهان صدایی بلند شد. با فریاد گفت: «بچه‌ها سازمان تا اسدآباد آمده، به زودی تهران.... (و جمله‌یی نامفهوم)» از لحنش معلوم بود پاسداری ناشی است. «قتل‌عام زندانیان سیاسی صفحه‌ی ۲۶۹ »

در صفحه‌ی ۲۶۱ کتاب «قتل‌عام زندانیان سیاسی»گزارش نادرستی از حسین فارسی به شرح زیر آمده بود:

«یک بار اسم بیش از ۷۰۰ شهید را فقط در گوهردشت جمع کردیم. البته تعداد دیگری هم بودند که نه آمار آن‌ها را درست می‌‌دانستیم و نه آن‌ها را می‌شناختیم. مثل بند تبعیدی‌های کرمانشاهی.»

من قبلاً این گزارش را نادرست و غیرواقعی ارزیابی کردم. محمود رویایی برای آن که پای گزارش نادرست حسین فارسی را سفت کند مدعی می‌شود که:

«با کمک سیامک، حسین [فارسی]، حمید، بهنام و تعدادی دیگر از بندهای مختلف، آمار تقریبی شهدا را، در حدی که امکانش بود، جمع کردیم. این آمار می‌بایست در اولین فرصت، از طریق ملاقات یا هر وسیله‌ی دیگر، از زندان خارج می‌شد. سعی کردیم تا آن جا که می‌توانیم اسامی را تفکیک کنیم:» دشت جواهر صفحه‌ی  ۲۲۳

متأسفانه وی از این سیاست چند بار دیگر هم استفاده کرده است که در بخش سوم این مطالب به آن می‌پردازم. وی سپس با آوردن اسامی تعدادی از بچه‌ها که در نشریه مجاهد انتشار یافته بود می‌نویسد:

«نام بیش از ۷۰۰ نفر از افرادی که (در گوهردشت) می‌شناختیم جمع شد. ۱۵ تا ۲۰ نفر از خواهران کرمانشاهی و بیش از ۸۰ زندانی که در همان ماه‌های اول سال ۶۷ از کرمانشاه به گوهردشت تبعید شده بودند هم اعدام شدند. ....» دشت جواهر صفحه‌ی ۲۲۶

آن‌چه محمود ادعا می‌کند به طور قطع و یقین واقعیت ندارد. از کسانی به عنوان همکارانش نام می‌برد که یا اعدام شده‌اند و یا در اشرف هستند! محمود توضیحی نمی‌دهد چه بر سر لیست ۷۰۰ نفره تهیه شده توسط او و ... آمد!؟
تهیه لیست زندانیان اعدام شده نه در گوهردشت که در اوین صورت گرفت.  ابتکار آن از سوی مهرداد کاووسی که زنده است بود. بیشترین زحمت آن را نیز مهرداد و حسن ظریف ناظریان که در «اشرف» است متحمل شدند. اصل و کپی آن از سوی من و یکی از بستگان مهرداد در اختیار دفتر مجاهدین در استکهلم قرار داده شد. چنانچه گزارش فوق واقعیت دارد چرا محمود در اسفند ۶۷ که به مرخصی ۴۵ روزه رفت لیست اسامی را با خود به بیرون از زندان نبرد؟  آیا انتقال لیست اعدام شدگان به بیرون از زندان اهمیت نداشت؟
هرچند در گزارشی که من خود شخصاً خواندم حسن ظریف ناظریان مدعی شده بود که لیست مزبور ۶۰۰۰ نفر را شامل می‌شده و در کتاب «جنایت علیه بشریت» از انتشارات شورای ملی مقاومت به زبان انگلیسی به نقل از ولی‌الله واحد مرزن کلاته (از «اشرف» به تیف رفت و سپس به ایران بازگشت) آمده است که لیست مزبور ۶۴۵۰ نفر را شامل می‌شد! حتا به غلط ادعا شده است که لیست اصلی که دربرگیرنده بیش از ۶۰۰۰ نام بوده به دست پاسداران افتاده و بخش کوچکی از آن به خارج از کشور رسیده است که واقعیت ندارد. این لیست به خط مهرداد کاووسی به طور تمام و کمال موجود است. مهرداد خودش هم حی و حاضر است. این زیرپا گذاشتن اخلاق است که تلاش دیگری را به نام خود تمام کنی. چگونه می‌توان از نقش بدون گفتگوی مهرداد کاووسی در تهیه این لیست حرفی نزد؟‌ اسامی‌ای که در ارتباط با زندانیان مجاهد گوهردشت جمع‌آوری شد در حدود ۳۵۰ نفر و در کل اوین و گوهردشت بیش از ۸۰۰ نفر بود. (به احتمال قریب به یقین کمتر از ۴۵۰ زندانی مجاهد با احتساب زندانیان کرج و کرمانشاه در گوهردشت اعدام شدند) این لیست کمبودهای خود را داشت. به زنان، کرمانشاهی‌ها، زندانیان چپ و نظامیان در آن تقریباً اشاره‌ای نشده بود.

محمود رویایی نقشی در تهیه لیست مزبور نداشت. این لیست پس از شهادت سیامک و بهنام مجدآبادی در اوین تهیه شد. آن‌ها روحشان نیز از این مسائل خبر نداشت. من در آن شرایط جزو نزدیک ترین افراد به سیامک طوبایی بودم. وی فردی به غایت تشکیلاتی بود و بیشتر با بچه‌های قدیمی گوهردشت انطباق داشت و اگر کاری را می‌خواست پیش‌ببرد هم حتماً با آنها انجام می‌داد و نه با شخص دیگری. سیامک طوبایی به درست یا غلط چنین حساب‌هایی روی محمود باز نمی‌کرد. سیامک در تابستان ۶۸ وقتی به مرخصی رفت و به زعم خودش به مجاهدین وصل شد [او به شبکه اطلاعات رژیم وصل شده بود]، مأموریت یافت به زندان بازگشته و عده‌ای را با خود برای گرفتن مرخصی از زندان و فرار از کشور همراه کند. سیامک با آن که محمود را از قبل می‌شناخت و می‌دانست بهترین امکان را برای گرفتن مرخصی دارد از مطرح کردن طرح فرار با او خودداری کرد و مصراً مرا نیز از این کار پرهیز داد. نظر من روی محمود مثبت‌تر از سیامک بود و هنوز هم فکر می‌کنم در این زمینه حق با من بود.
درخواست من از محمود رویایی این است به همراه، حسین فارسی، اکبر شفقت، علیرضا طاهرلو، اکبر صمدی، محمدرضا جوشقانی، آزادعلی حاجیلویی، محمد سرخیلی، حیدر یوسفلی، حسن اشرفیان، محمد زند، مجید صاحب‌جمع، مجتبی اخگر، اصغر مهدیزاده، اسماعیل تقی پور و ... که در دوران کشتار در زندان گوهردشت بودند و امروز در «اشرف» و در دسترس هستند با کمک شبکه داخل کشور مجاهدین و استفاده از هواداران در داخل و خارج از کشور نه ۷۰۰ اسم مزبور که تنها نفری یک اسم به لیست بچه‌های گوهردشتی که در زندان تهیه کرده‌ بودیم و اسامی‌شان انتشار یافته اضافه کنند. در خارج از کشور من و رحمت (رحمان) علی‌کرمی، حمید اشتری، محسن زاد شیر، مسعود اشرف سمنانی، رضا فلاحی، برادران اسحاقی (منوچهر، مهدی، محسن)، نصرالله مرندی، اکبر بندعلی، حسین ملکی، سید عبدالله ناصری، علیرضا دهقانپور، ابراهیم (عباس) محمدرحیمی و مهدی برجسته گرمارودی، داوود (همایون) کاویانی که در دوران کشتار در گوهردشت بودیم به ندرت توانسته‌ایم اسمی را به لیست مزبور اضافه کنیم. سه نفر آخر سال‌ها در اشرف به سر بردند و به تازگی از تیف به اروپا ‌آمده‌اند. به عمد نام بچه‌هایی را که در آن موقع در اوین بودند نیاوردم وگرنه آن‌ها هم می‌توانند در این زمینه کمک کنند.
تازه اگر ادعای محمود رویایی پذیرفته شود مشکل دیگری رخ می‌نماید. چرا که رسماً ادعا شده لیستی حاوی ۶۴۵۰ نفر تهیه شده بود. یعنی ۵۷۵۰ نفر بقیه مربوط به زندانیان مجاهد اعدام شده‌ی اوین بودند. همانطور که گفتم لیست تهیه شده از سوی ما همان‌ است که انتشار یافته بدون هیچ کم و کاستی.
توجه داشته باشید، من یا امثال من که یک کتاب ۳۰۰ صفحه‌‌ای شعر بعد از کشتار ۶۷ را از حفظ کردیم، چنانچه چنین لیستی وجود داشت حتماً‌ آن را از حفظ می‌کردیم و یا به هر صورت به بیرون از زندان انتقال می‌دادیم. این اراده را داشتیم که اجازه ندهیم حتا نام یک نفر از عزیزانمان که جانشان را از دست دادند از بین برود. این نهایت بی‌مسئولیتی است که نام بیش از ۶ هزار جانباخته را تهیه کرده‌ باشیم و امروز تنها قادر به ارائه کمتر از ۱۵ درصد آن باشیم! آیا این تهمتی ناروا به زندانیان سیاسی جان به در برده از کشتار ۶۷ نیست که تلاش درخوری برای ثبت اسم رفقایشان که جانشان را در راه رهایی مردم از دست دادند نکردند؟

محمود در رابطه با حوادث ۱۸ مرداد می‌نویسد:
«تمام شب خواب بچه ‌ها را دیدم:
محمود میمنت با معصومیتی و صداقتی بی نظیر کنار مسیحا قریشی نشسته بود. هر دو یه گوشه‌یی زل زده و با دست نقطه‌یی را نشان می‌دادند. «مسیحا» مثل همیشه ساکت و صبور و بی‌صدا لبخند می‌زد. صورت سپید و پیشانی بلندش زیر نور ماه می‌درخشید. انگار «مسیح» با همه نجابتش کنار مسلخ نشسته؛ صلیبش را نشان می‌دهد. لحظه‌یی به سمت نگاهشان خیره شدم. جواد ناظری، کیومرث میرهادی و محمد کرامتی کمی دورتر و زیر نوری بزرگتر نشسته و مشغول صحبت بودند.» دشت جواهر صفحه‌های ۱۶۳-۱۶۴

راستش محمود چیز زیادی برای «روز شمار» نوشتن ندارد. به ویژه که می‌خواهد با «روزشمار»ی که من نوشتم هم رقابت کند. مثلاً بیش از ۱۰ صفحه در مورد ۱۸ مرداد می‌نویسد. اما او که چیزی ندیده و حتا آن موقع نشنیده بود، به دیالوگ‌های غیرواقعی با این و آنی که کشته شدند می‌پردازد و یا خواب بالا را که بیش ۲ صفحه ‌است تولید می‌کند. یکی از پرسوناژ‌های این خواب محمد کرامتی یا «کرامت» است که محمود چندین بار از او نام می‌برد و خاطره تعریف می‌کند. در حالیکه در سال ۷۸ محمود رویایی مدعی بود محمد کرامتی در روز ۵ شهریور یا ۲۵ مرداد اعدام شده است. حالا برای جور شدن قضیه و پس از مراجعه به تاریخ‌ اعدام بچه‌ها موضوع را عوض کرده و سناریوی جدیدی خلق می‌کند. این بار نام او را جزو اعدامی‌های ۱۸ مرداد شنیده و شب خوابش را دیده! به نوشته‌ی قبلی او توجه کنید:

«سه شنبه ۲۵ مرداد تعدادی از بچه‌ها دوباره به دادگاه احضار شدند و از آن‌ها همکاری اطلاعاتی خواسته شد. همه قاطعانه جواب منفی دادند. ... در روز ۲۵ مرداد تعداد زیادی از بچه‌هایی که تا آن موقع تعیین تکلیف نشده بودند به شهادت رسیدند.
از فردای ۲۵ مرداد به مدت ۱۰ روز دادگاه تعطیل بود. روز پنجم شهریور دوباره سرو کله‌ی بنز سفید پیدا شد. باز هم همکاری اطلاعاتی می‌خواستند. ... ابوالفضل چهره‌ آزاد، مسعود و رضا ثابت رفتار، دو برادر یکی در اوین و دیگری در گوهردشت، محمد جنگ زاده، فرامرز جمشیدی، محمد کرامتی و اردلان و اردکان دارآفرین، دو برادر در اوین و گوهردشت از جمله شهیدان این دو روز بودند. «کتاب قتل‌عام زندانیان سیاسی صفحات ۲۷۲- ۲۷۳»

محمود همچنین در صفحه‌ی ۱۶۶ کتاب «دشت جواهر» می‌نویسد که روز ۱۹ مرداد به خاطره گویی پرداختند و یکی از اصلی‌ترین سوژه‌ها «کرامت» بود که روز قبل اعدام شده بود و خبرش آمده بود.

«... خاطرات شروع شد. سوژه اول «کرامت» بود. کرامت؛ همان آموزگار بزرگ کودکان زرد زورآباد؛ یادگار و هم‌قطاری که وقار و متانت و رفتارش، سادگی و نجابت «صمد بهرنگی» را تداعی می‌کرد»

چنانچه ملاحظه می‌کنید کرامت به عنوان کسی که اعدام شده، سوژه‌ اصلی خواب محمود و اتاقشان در روز ۱۸ و ۱۹ مرداد بوده ولی ۱۰ سال پیش او مدعی بود کرامت روز ۵ شهریور یا ۲۵ مرداد اعدام شده بود.
محمود ظاهراً برای جور شدن خواب و رؤیت مسیح و صلیب و... پای مسیحا را هم به میان کشیده است. 

محمود رویایی همچنین برای حجیم کردن روزشمار ۶۷ در روز ۱۹ مرداد که چیزی برای گفتن ندارد در صفحه‌‌های ۱۶۵و ۱۶۶ و ۱۶۷از زبان یوسف (ب) و روشن بلبلیان خاطراتی از محمد جنگ زاده که مدعی است نامش روز قبل در میان اعدام شدگان آمده بود بیان می‌کند.روشن در آن موقع با من بود و اساساً حضور او در آن جمع خبرنادرستی است که محمود تولید می‌کند. اما محمود رویایی یک چیز را در نظر نمی‌گیرد، و آن این است که قبلاً در صفحات ۲۷۲- ۲۷۳«کتاب قتل‌عام زندانیان سیاسی» مدعی شده بود که محمد جنگ زاده نیز در روز ۵ شهریور یا ۲۵ مرداد اعدام شده است.
از این‌ها گذشته برای ثبت در تاریخ می‌گویم رنگ ماشین نیری سفید نبود. همیشه‌ هم بنز سوار نمی‌شد. اتفاقاً در روزهای فوق غالباً با «بی‌ام و کاهویی و قرمز» تردد می‌کرد. سلول‌ما در جایی قرار داشت که رفت و آمد او را از سوراخ ریزی می‌دیدیم. تصویر آن را در نقشه‌هایی که از زندان کشیده‌‌ام در جلد چهارم کتابم و همچنین در سایت شخصی‌ام مشخص کرده‌ام.

او دوباره دیالوگ غیرواقعی دیگری خلق کرده و می‌نویسد:‌

«با پایان داستان، اشک و لبخند، هم زمان در سیما و نگاه بچه‌ها برق می‌زد. یوسف (ب) آهی کشید و  پرسید:
- فهمیدی همسرش [همسر محمد جنگ زاده] هم شهید شد؟
- کی؟ ‌اون که زندان بود
- چن سال پیش حکمش تموم شد. آزادش کردن. پارسال یکی از خونواده‌ها گفت دوباره گرفتنش. مث این که ۷-۸ ماه پیش زیر شکنجه شهید شد. نمیدونم شاید هم اعدامش کردن!
- محمد که چیزی نگفت !
- مث این که هنوز نمی‌دانست ...
دوباره لحظه‌یی سکوت، دامنی ستاره و خرمنی خشم!‌« دشت جواهر صفحه‌ی ۱۶۹

در زیر نویس همان کتاب آورده است‌ که: «نسرین شریف جورابچی. همسر محمد جنگ زاده در سال ۶۵ آزاد شد و در مسیر اعزام به منطقه و پیوستن به مجاهدین مجدداً دستگیر شد و تحت شدیدترین شکنجه‌های جسمی و روانی قرار گرفت. نسرین چند ماه بعد در حالی که مسئولیت همه کارها و مسئولیت‌های دیگران را به تنهایی پذیرفته بود جاودانه شد. »

در نیمه دوم سال ۶۴ در اتاق ۱۷ بند دو واحد یک با محمد جنگ زاده هم اتاق بودم که بعد از ملاقات متوجه شدیم همسر محمد جنگ‌زاده مفقود شده است و هیچ اثری از او نیست. محمد مدت‌ها نگران و افسرده بود. بعد از مدتی ماشین‌اش در خیابان پیدا شد بدون آن که اثری از خود او باشد. هیچ کس او را ندید و معلوم نشد رژیم چه بر سرش آورد. بعضی‌ها هم می‌گفتند هنگام خروج از کشور در درگیری کشته شده است. اما به راستی کسی از سرنوشت او مطلع نشد.
بارها در سال‌های ۶۴ و ۶۵ در این مورد با محمد صحبت کرده‌ بودم. حتا یاد همسرش را در اتاق گرامی داشته بودیم. خیلی دلش می‌خواست بچه‌ای از او می‌داشت. همیشه این را با آه و افسوس بیان می‌کرد. وقتی محمد ۳ سال زنده بود و همسرش به ملاقاتش نمی‌آمد نمی‌پرسید بالاخره چه بر سر همسرم آمده است؟ این‌ها نتیجه‌ی داستان‌نویسی به جای روایت واقعیت‌هاست که به بدیهیات توجهی نمی‌کند.

محمود در مورد حوادث روز ۲۲ مرداد هم چیزی برای ارائه ندارد اما برای حجیم شدن «روزشمار» داستان تولید می‌کند: 
«شب به انتقال تجارب، دیده‌ها و شنیده‌های روزهای قبل و نقل خاطراتی از شهدا گذشت. حساسیت هیأت مرگ روی میزان تحصیلات و سواد بچه‌ها سوژه‌ی بحث آخر شب نشینی در برزخ شد:
بالاترین آرزوی تحصیلی شون سواد خوندن و نوشتنه. خیلی از این پاسدارها حتی اسم خودشونم نمیتونن بنویسن.
- این یارو پاسدار سیاهه اسمش چی بود؟ آهان!‌ رمضون؟ از همه شون قدیمی تره فقط واسه این که نمی تونست اسم بخونه بهش رده نمی‌دادن. واسه همین از سال ۶۱ تا همین چن ماه پیش یکی از پاسدارا پشت در بند باهاش الفبا کار می‌کرد. اینم با امید این که یه روز بتونه اسامی ملاقاتی‌ها رو که با آیفون از سالن ملاقات به پاسدار بند اعلام می‌کردند، بخونه و بعد هم افسر نگهبان بشه، شب و روز درس می‌خوند. ۵ سال تمام باهاش کار کردن تا الفبا رو یاد گرفت. اولین روزی که می‌خواست اسم بچه‌ها رو از روی برگه‌های ملاقات صدا کنه ما اونجا بودیم. ۱۰ – ۱۵ نفر با چشم‌بند تو راهرو وایستاده بودیم که رمضون رسید. برگه‌های کوچیک ملاقات دستش بود. هر اسمی رو که می‌خواست صدا کنه چن دقیقه کاغذ رو بالا پایین می‌کرد و می‌خوند. همین که اسم کیومرث رو خوند، کیومرث سریع برگشت و گفت حاجی اشتباه نوشتی کیومرث، با سینه. رمضونم که حسابی دست پاچه شده بود، به جای این که بگه تو چه جوری از زیر چشم‌بند اینجا رو دیدی یا چرا چشمبند تو زدی بالا، هول شد و گفت:‌خفه شو خفه شو چیثافت! میدونم، این چک نویسه!» دشت جواهر صفحه‌ها‌ی ۱۸۱ – ۱۸۲

محمود در مورد دیالوگ بالا هم خیالبافی می‌کند و از خاطرات دیگران وام می‌گیرد. این داستان را من بارها پس از کشتار در زندان تعریف‌ کرده‌‌ام، در کتابم نیز آورده‌ام. شاهدش محمدباقر ثابت رفتار زنده‌ است و در خارج از کشور حی و حاضر و از جمله هواداران مجاهدین نیز هست. در خارج از کشور نیز ده‌ها بار این داستان را تعریف کرده‌ام. محمود مضمون خاطره من را به یاد دارد، داستانی الابختکی ساخته و به عنوان «شب نشینی در برزخ» برای حجیم شدن روز شمار تحویل خلایق بی خبر از همه جا داده است. 
موضوع از این قرار است که در تابستان ۶۱ در آموزشگاه اوین پاسدار عباس کولی وند که بعداً سرشیفت گوهردشت شده بود، وارد اتاق ما شد و شروع کرد به نوشتن اسامی بچه‌ها. من که مسئول اتاق بودم یک به یک اسامی بچه‌ها را می‌گفتم و او در کاغذی می‌نوشت. وقتی نوبت به نوشتن نام محمدباقر ثابت رفتار رسید، من که کنارش ایستاده بودم، دیدم ثابت رفتار را با س نوشت. گفتم: عباس آقا! ثابت رفتار با ث نوشته می‌شود؛ با عصبانیت گفت:‌ می‌ دونم این چکنویس است!
او لر بود و ترک نبود. موضوع محمدباقر ثابت رفتار بود و کیومرث نبود. در راهرو گوهردشت نبودیم و در اتاق ۲۴ سالن یک آموزشگاهاوین بودیم. موضوع مربوط به سال ۶۱ بود و نه ۶۷. کلاسی برای او نگذاشته بودند. محمود هم با ما نبود. «رمضون پاسدار سیاهه» که محمود از او صحبت می‌کند هم پاسدار گوهردشت نبود او از پاسداران اوین بود؛ در میان پاسداران سواد خوبی هم داشت و کارهای دفتری آموزشگاه اوین را انجام می‌داد.

محمود همچنان دیالوگ خلق می‌کند:
«حیدر صادقی؛ پرشور و مهربان پرعاطفه؛ ۲۰ ساله‌ی سبزه‌رویی که سرخی صدق و سادگی و شرم درگونه‌اش می درخشید؛‌ وارد سلول شد:
- بچه‌ها خبر دارین گیرممد اسمش عوض شده؟
- نه چی شده؟
- محمد دلربا
- امروز بقیه‌شونم دلبربا شدن. حسین بحری و افشون رو خیلی با احترام صدا کردن.
حیدر لحظه‌یی سکوت کرد. سرکی بیرون کشید؛ لبخندی زد و گفت:
- دیدین وقتی گوسفند میخوان بکشن بهش آب میدن؟ قصاب اول یه دستی به سرش می‌کشه، یک مشت آب بهش میده، بعد سرشو می‌بره. با این برخورد پاسدارا شک نکنین دارن همه رو میکشن. » دشت جواهر صفحه‌ی ۱۱۸

بخش مربوط به قضیه گوسفند، دیالوگی است که حیدر صادقی با من داشت و در کتابم و همچنین در نوشته‌ای از من که در نشریه «ایران زمین» چاپ شد نقل کردم؛ بخش مربوط به «گیر محمد» و «محمد دلربا» اساساً مربوط به بند ما نیست. آن موقع «گیرمحمد» (اسمی که بچه‌ها روی یکی از نگهبانان که صورتش کمی سوخته بود، گذاشته بودند) پاسدار بند ما نبود. او پاسدار بند یک کنار جهاد، بندی که خارج از محوطه‌ی بندهای زندان قرار داشت بود. در دوران پس از قتل‌عام او کمی دلش به رحم آمده بود و با بچه‌های بند یک کنار جهاد خوب تا می‌کرد، به همین دلیل در آن بند نامش را «گیرمحمد» به محمد «دلربا» تغییر داده‌ بودند. این را محمود پس از قتل‌عام از بچه‌هایی که از بند یک کنار جهاد آمده بودند، شنیده است و در اینجا آن را از زبان حیدر صادقی که روحش هم از موضوع خبر نداشت می‌‌گوید.

محمود سپس از زبان علیرضا (ا) موضوعی را تحریف شده تعریف می‌کند:‌

«- ... من انفرادی بودم.  اینجا باهاتون کاری ندارن؟
- چیکار میخوان داشته باشن دیگه!‌ مث آب خوردن دارن میکشن
- تو انفرادی پدرمونو درآوردن. روزی ۵-۶ نوبت میریزین تو سلول، تا جا داری میزنن . بعد هم میگن بلند به خودت فحش بده. » دشت جواهر صفحه‌ی ۱۷۲

موضوع به این شکل نبود. در دوران کشتار در سلول انفرادی را که باز می‌کردند، فرد موظف بود، نام و نام خانوادگی خود را بگوید، سپس اتهام خود را «منافقین» اعلام کند و بعد بگوید «مرگ بر رجوی» ، «مرگ بر منافق» سر هر یک از این موارد اگر ذره‌ای درنگ می‌کردی به شدت کتک می‌خوردی. به این ترتیب شام و ناهار و صبحانه همراه کتک و عذاب بود. واقعیت این است که در آن دوران فحش دادن به خودمان برای‌ما خیلی ساده‌تر و پذیرفتنی‌تر بود تا به مسعود رجوی و اعتقاداتمان. پاسداران نیز از این موضوع به خوبی آگاه بودند. پاسداران به این شکل دق و دلی خودشان را در آورده و سعی می‌کردند بچه‌ها را تحقیر کنند. از آن‌جایی که قرار نیست واقعیت‌ها تمام و کمال گفته شود، موضوع در این‌جا به فحش دادن به خود تغییر یافته است.
یکی از زندانیان زن مجاهد که با «زهرا بیژن یار» هم سلول بود در خارج از کشور برایم تعریف می‌کرد در تابستان ۶۷ قبل از اعدام، زهرا در سلول قدم می‌زد و شعر «دو ماهی» گوگوش را به یاد همسرش و آن چه بر سر نسل‌مان می‌رفت می‌خواند. او در گزارشش از کشتار ۶۷ به این خاطره اشاره کرده بود. اما تدوین‌کننده کتاب «قتل‌عام زندانیان سیاسی»، خواندن شعر «دو ماهی» گوگوش را «انقلابی» تشخیص نداده و آن را به خواندن «همه‌‌ی ترانه‌هایی که بلد بود» تغییر داده بود.  
نمی‌دانم اصلاً او می‌دانست چه چیزی را حذف می‌کند و چه ظلمی در حق یاد و خاطره‌ی «زهرا بیژن یار» می‌کند؟ شعر مزبور را در زیر می‌آورم تا بداند چه کرده است:

ما دو تا ماهی بودیم توی دریای كبود
خالی از اشك‌های شور از غم بود و نبود
پولكامون رنگارنگ روزامون خوب و قشنگ
آسمونمون یكی خونمون یه قلوه سنگ
خنده‌مون موجا رو تا ابرا می‌برد
وقتی دلگیر بودم اون غصه می‌خورد
تورهای ماهیگیرا وا نمی‌شد
عاشقی تو دریا تنها نمی‌شد
خوابمون مثل صدف پر مروارید نور
پر شد این قصه‌ی ما توی دریاهای دور
همیشه توك می‌زدیم به حباب‌های درشت
تا كه مرغ ماهیخوار اومد و جفتمو كشت
دلش آتیش بگیره دل اون خونه خراب
دیگه نوبت منه سایه‌اش افتاده رو آب
بعد ما نوبت جفتای دیگه‌ست
روز مرگ زشت دل‌های دیگه‌ست
ای خدا كاری نكن یادش بره
كه یه ماهی این پایین منتظره
نمی‌خوام تنها باشم
ماهی دریا باشم
دوست دارم كه بعد از این
توی قصه‌ها باشم


زهرا بیژن یار در روزگار نه چندان دور توی «قصه‌ها» دوباره زنده خواهد شد. اما به چه حقی به خود اجازه می‌دهیم پیام و حرف دل او را تحریف کنیم؟ از این نوع جفاها در مورد چهره‌های سیاسی کم نبوده است. متأسفانه این فرهنگ غالب بر جامعه و گروه‌های سیاسی ماست. 

محمود رویایی در مورد محمد فرمانی در «کتاب قتل‌عام زندانیان سیاسی» صحفه‌ی ۲۷۲ گفته بود:‌

«[۱۸ مرداد] دومین دسته از بچه‌ها با شجاعت از سازمان دفاع کردند. مجاهد شهید محمد فرمانی ضمن دفاع جانانه گفت:‌ »خون من از بقیه بچه‌ها سرختر نیست. این تنها چیزی است که می‌توانم به انقلاب بدهم. »

این بار محمود در رابطه با اخبار روز ۲۱ مرداد می‌گوید:‌

«... محمد فرمانی امروز دوباره دادگاه رفت. محمد هفته قبل کمی ضعف نشان داده بود ولی مصاحبه ویدئویی را نپذیرفته بود. امروز در پاسخ نیری (که مصاحبه می‌خواست) از همه مواضع سازمان دفاع کرد و گفت نوشته‌ام را پس می‌گیرم و سازمان را قبول دارم. دشت جواهر صفحه‌ی ۱۷۷

محمود احتمالاً پس از دوباره خوانی مطلب من و یا پرس و جو از این و آن موضوع را تغییر داده است. آن‌چه او این بار نوشته صحیح است ولی منبع آن را نمی‌گوید. راستش محمد فرمانی عقیده داشت، همه ما را اعدام می‌کنند. با ما موش و گربه بازی می‌کنند و سرانجام همه ما را خواهند کشت. چرا اجازه دهیم این بازی ادامه یابد؟ در ضمن زندگی بدون بچه‌ها برای او سخت بود. او روزهای قبل هم ضعفی نشان نداده بود. ابتدا به خاطر تعهدی که به زنده ماندن و ادامه مبارزه داشت نوشتن انزجارنامه را پذیرفته بود. بعداً به این نتیجه رسید که آن‌ها خواه نا‌خواه ما را اعدام خواهند کرد چرا به این بازی ادامه دهیم؟ در او چیزی تغییر نکرده بود. تنها دیدش تفاوت کرده بود که اتفاقاً درست هم از آب در نیامد. چرا که آن‌ها بالاخره به بازی پایان دادند. او از ابتدا محکم بود. تأسف آور این که نوشته می‌شود او هفته قبل «کمی ضعف نشان داده بود»! اکثریت بچه‌ها یا اساساً اطلاعی از اعدام و آن‌چه می‌گذشت نداشتند یا خود را مشمول آن نمی‌دیدند. بچه‌های ملی‌کش تا ده روز پس از شروع کشتار هنوز تصور می‌کردند هیأت برای عفو زندانیان آمده است. با این حال تعداد زیادی از بچه‌ها نه تنها نوشتن انزجارنامه بلکه تعدادی مصاحبه ویدئویی را نیز پذیرفته بودند ولی اعدام شدند. از آن‌ها همکاری اطلاعاتی خواسته شده بود. در اوین نیز شرایط به همین گونه بود. بسیاری از بچه‌ها نوشتن انزجارنامه را پذیرفته بودند، به خاطر عدم پذیرش مصاحبه ویدئویی و یا همکاری اطلاعاتی اعدام شدند. شکوه مقاومت بچه‌ها آن‌جا بود که هیچ‌کس در آن دوران نشکست و آن‌جایی که لازم بود به بهای جان، کسی حاضر به همکاری با رژیم نشد. بعید می‌دانم در تاریخ مبارزات میهنمان تابلویی پرشکوه‌تر از مقاومت زندانیان سیاسی در جریان کشتار ۶۷ هم بوده باشد.

محمود در مورد مجید طالقانی هم اطلاعات صحیح ندارد. او در یادش خطاب به مجید می‌گوید:

«گفتند به دلیل آشنایی پدرت با اعضای هیئت مرگ نمی‌خواستند اعدامت کنند و با تعهدی آبکی در سلول انفرادی بایگانی‌ات کردند، ولی فهمیدی بچه‌ها همه بر دار شدند نامه‌ایی برای نیری نوشتی و از همه مواضع سازمان- از روز اول تا امروز- دفاع کردی تا مثل بقیه رستگار شوی ...» دشت جواهر  صفحه‌ی ۲۳۵

پدر مجید با اعضای هیئت مرگ آشنا نبود. او  راننده‌ای بود که سال‌ها قبل در جبهه‌های جنگ هدف ترکش قرار گرفته و کشته شده بود. سعید برادر مجید نیز در سال ‌های اولیه دهه‌‌ی ۶۰ اعدام شده بود. مجید انزجارنامه داده بود و به همین خاطر دیگر سراغش نیامده بودند. او پس از پایان پروسه اعدام وقتی که بچه‌های زنده مانده را در بند ۳ جمع کرده بودند با مشاهده تعداد اندک بچه‌ها در یک غلیان و هیجان روحی نامه‌ای به هیئت نوشت و ضمن آن که انرجارنامه‌اش را پس گرفت، از مواضع مجاهدین نیز دفاع کرد تا بلکه هرچه زودتر اعدام شود. از ۱۵۰ هم بند او ۶ نفر باقی مانده بودند. من مجید را از قبل دستگیری می‌شناختم. هیچ‌گاه در صداقت و وارستگی‌اش تردید نداشتم. مجید پیشتر در سال ۶۰ دستگیر و سپس آزاد شده بود. با آن که او را درک می‌کردم ولی عملی که انجام داد را صحیح نمی‌دانستم. او در هر صورت زنده از کشتار بیرون آمده بود. نیازی به انجام آن کار نبود. اگر با او بودم در آن شرایط به زور هم شده بود مانعش می‌شدم.

در باره‌ی حوادث روز ۵ شهریور نیز محمود از زبان یوسف (ب) هرچه دل تنگش می‌خواهد می‌گوید:

«- گفتی ناصریان دنبالم بود!؟
- حوالی ساعت ۲، چن بار اسمتو صدا کرد. بعداز ظهر هم که قرار شد برگردیم بند، حمید عباسی ۳-۴ نفر و صدا کرد، یکیش تو بودی.
- مطمئنی؟
- اولش شک کردم ولی دوباره شنیدم مطمئن شدم...
- گفتی چن تا از بچه‌های مارکسیست هم اونجا بودن؟
- آره ۲-۳ تاشون کنار اتاق دادگاه نشسته بودن. شایعه بود که میخوان برن سراغ اونا ولی ناصریان همش دنبال بچه‌های خودمون بود.
- از بچه‌های خودمون چی؟ دیگه کسی رو ندیدی؟
- یکی از بچه‌های ملی کش اونجا بود. نشناختمش مث این که اسمش یدالله بود. بعد از ظهر که اونجا یه کم خرتو خر شده بود، رفتم کنارش نشستم. گفت از بند ملی کش‌ها اومده. گفتم چن نفر از بچه‌ها موندن گفت از بند ما که حدود ۱۵۰ ملی کش داشت الان ۴ نفر مونده. همه رو زدن. گفتم داریوش کی نژاد هم پیش شما بود. گفت داریوش هم هفته قبل اعدام شد.
- داریوش!؟
- چن ماه پیش که از بند بردنش واسه آزادی، مصاحبه رو قبول نکرد. رفت تو بند ملی کش‌ها. یدالله می‌گفت با هم بودیم. روزهای اول بردنش...
- یادش بخیر!‌ چه پسر ماهی بود. عجب ظرفیتی داشت.
- با وجودی که دینش زرتشتی بود دست از «مسعود» بر نمی‌داشت.» دشت جواهر صفحه‌های ۱۸۸ و ۱۸۹

محمود سپس یدالله را در زیر نویس کتاب چنین معرفی می‌کند. «یدالله پاک نهاد: سال ۶۹ آزاد شد و چند ماه بعد در حالی که راهی منطقه بود دستگیر و در آبان سال ۷۰ همراه بهنام مجدآبادی، غلامرضا پوراقبالی، محمود خدابنده‌لو حلق آویز شد. »

تقریباً داده درستی در این گفتگو نیست. محمود شخصاً آن را تولید کرده است. از شخصی پرسیدند پاریس پایتخت کدام کشور است؟ پاسخ‌داد: ایتالیا! به او گفتند اگر می‌گفتی نمی‌دانم بهتر بود چون با این پاسخ معلوم می‌شود چند چیز را نمی‌دانی.

محمود از زبان یوسف می‌گوید که شایعه بود که می‌‌خواهند زندانیان مارکسیست را بیاورند. این در حالی است که از صبح آن‌ها را آورده و دادگاه بی‌وقفه کار می‌کرد و در واقع روز اصلی اعدام زندانیان چپ همان ۵ شهریور بود.
زندانیان مجاهدی را که به دادگاه برده بودند. حوالی ساعت نه و سی دقیقه صبح پس از آمدن ناصریان به زندان، به سلول‌هایشان بازگرداندند. ما از پنجره‌ی سلولمان که مشرف به در اصلی زندان گوهردشت بود ورود ناصریان را دیدیم. در جلد ۳ خاطراتم آن را توضیح داده‌ام. آن روز حتا نام مرا برای رفتن به دادگاه خوانده بودند که پس از این تحول دنبالم نیامدند. «م. و» که هم‌اتاق مان بود را هم که برده بودند بازگرداندند.  
مطمئناً یدالله آمار بندشان را ۱۵۰ نفر نمی‌گفت. آن‌ها در حدود ۷۵ نفر بودند. من اسامی همه‌ی آن‌ها را دارم. پیش از کشتارها هنگامی که در انفرادی بودم آن‌ها در بند بالای سر من به سر می‌بردند. من با آن‌ها تماس داشتم. سپس آن‌ها را در دو فرعی جای دادند. عاقبت تعدادی از آن‌ها را به عنوان تنبیهی به انفرادی آورده و در مجاور سلول‌های ما قرار دادند. ما با هم روزانه تماس داشتیم.
ملی‌کش ها مجموعاً ۱۵۰ نفر بودند اما نیمی از آن‌ها زندانیان مارکسیست بودند که تعداد انگشت شمارشان اگر اشتباه نکنم ۲-۳ نفر اعدام شدند. محمود آن‌ها را هم به حساب زندانیان مجاهد گذاشته است. در حالی که یدالله که خود از زندانیان ملی کش بود چنین اشتباهی نمی‌کرد.
محمود، یدالله را هم نمی‌شناسد و  الله بختکی خاطره تولید می‌کند. یک چیزی شنیده است. درست هم یادش نیست.  
یدالله پاک نهاد اساساً ملی کش نبود. او در بند ۱ کنار جهاد بود و به علت پذیرش نوشتن انزجارنامه به پروسه دادگاه آورده نشد. او در اردیبهشت ۶۸ پس از پایان محکومیت‌اش از زندان آزاد شد. او  اساسا به دنبال آزادی از زندان و ادامه فعالیت در بیرون از زندان بود. اطلاعاتی که محمود راجع به او می‌دهد کاملا‌ً غلط است. محمود شناختی از او نداشت چرا که در اوین ما با یدالله هم‌بند شده بودیم و محمود بلافاصله به یک مرخصی چهل و چند روزه از زندان رفته بود و وقتی که بازگشت به فاصله کوتاهی یدالله آزاد شد. یدالله بعداً‌ به خاطر فعالیت‌هایش دوباره دستگیر و اعدام شد. از تاریخ دقیق اعدام او و دیگر بچه‌هایی که محمود اسم برده اطلاعی در دست نیست.
از این ها گذشته یدالله آقاخانی ملی کش بود. محمود او را هم خوب نمی‌شناسد. او بچه‌ی شهرری بود و به فاصله‌‌ی کوتاهی پس از این که به اوین رفتیم آزاد شد. محمود این دو نفر را قاطی کرده و از آن‌ها یک نفر ساخته است.

یک دیالوگ غیرواقعی دیگر:
«مشغول صحبت با «علی» بودم که علیرضا طاهرلو، سبزه‌ روی سپیدموی نازک وارد شد. «علی» اشک می‌ریخت و از بچه‌ها می‌گفت. علیرضا مکثی کرد و خواست برگردد، صدایش کردم:
علیرضا!‌. می‌خواستم بیام سراغت. تو هیجدهم – مرداد- دادگاه بودی!‌ اون روز کیومرث و «کرامت» رو ندیدی؟» ... دشت جواهر صفحه‌ی ۲۰۳

محمود در گزارش قبلی روز شهادت کرامت را ۲۵ مرداد یا ۵ شهریور ذکر کرده بود!  چگونه ممکن است حالا با علیرضا چنین صحبت‌هایی را کرده باشد؟
از این دیالوگ‌های غیرواقعی تا دلتان بخواهد در کتاب هست. این‌ها مشت نمونه خروار است. محمود اطلاعات و یا اخباری را که بعدها به دست آورده به شکل گفتگوی مستقیم با افراد مشخص می‌آورد. او همچنین به دیالوگ خود با حسین فارسی اشاره می‌کند:‌

«حسین به دلیل ارتباط با بند ۷ (بند مارکسیست‌ها) از نحوه اعدام بچه‌های مشهد هم خبر دارد. وارد سلولشان شدم. ... موضوع بچه‌های مشهد را پیش کشیدم:
- میگن از هواخوری بند مارکسیست‌ها بردنشون. این بچه‌ها هم قبل از اعدام دیده بودن. ها!
- آره . بچه‌ها رو همون روز اول، هشتم مرداد بردن پیش نیری. بچه‌ها هم همه از تمام مواضع سازمان دفاع کردن، همون روز هم...
- میدونی که !‌ روز اول و دوم توی سوله دار میزدن.
- آره. بچه‌ها رو که می‌خواستن ببرن سوله، از تو حیاط بند ۷ بردن. اونا، بچه‌ها رو قبل از اعدام دیده بودن. میگفتن بچه‌ها خیلی سرحال بودن. اول همونجا از شیر هواخوری وضو گرفتن. بعد هم وایستادن نماز جماعت خوندن. میگفتن بعد از نماز، در حالی که می‌خندیدن، دست همدیگه رو گرفتن به سمت در بزرگ هواخوری راه افتادن. می‌گفت نمیدونم چرا در هواخوری گیر کرده بود که هرچی پاسدارا زور میزدن باز نمیشد. چن دقیقه بعد جعفر هاشمی و بقیه‌ی دوستاش، ده نفری در هواخوری رو بالا کشیدن و باز کردن. ... دشت جواهر صفحه‌‌های ۱۹۶- ۱۹۷

آن‌چه در بالا محمود به حسین فارسی ربط می‌دهد واقعیت ندارد. البته الان می‌توانند در هماهنگی با هم حسین بگوید بلی من به او این اطلاعات را دادم. اما همانطور که در کتاب خاطراتم توضیح داده‌ام من و تعدادی از بچه‌ها که در اتاق ۸ سالن ۲ در روز ۱۸ مرداد حضور داشتیم از این موضوع مطلع شدیم. حسین فارسی با ما نبود. حسین فارسی در بند خودشان هم نبود که با بچه‌های بند ۷ تماس بگیرد. اساساً ارتباطی هم این فرعی با بچه‌های چپ نداشتند. موضوع مو به مو روایت انتشار یافته من در نشریه «ایران زمین» و «نه زیستن نه مرگ» است.
زندانیان چپ را که تحریم غذا کرده بودند و به صورت تنبیهی به بند ما آورده بودند در سلول ۱۰ در مجاورت ما قرار داده بودند. من و «م – پ» با آن‌ها مورس زدیم. من خودم را معرفی کردم. آن طرف هم «نجم‌الدین» از هواداران ۱۶ آذر که همدیگر را از قبل می‌شناختیم خودش را معرفی کرد. بعد هم آنها داستان تحریم غذا را تعریف کردند. ما هم داستان کشتار را توضیح دادیم. هنگامی که روند کشتار را توضیح می‌دادیم از تعجب نمی‌توانستند درست مورس بزنند. حتا مورس ما را درک نمی‌کردند. دائم می‌خواستند که صبر کنیم و دوباره حرفمان را تکرار کنیم.
آنها وقتی متوجه پروسه‌ی اعدام شدند تازه به یاد داستان مشهدی‌ها که دیده بودند افتادند و آن را برای ما تعریف کردند. تا آن روز نمی‌دانستند پروسه اعدام شروع شده‌ است. برای همین در حال تحریم غذا و ... بودند.  همه‌ی این‌ها در روزشمار قتل‌عام و در کتابم با جزئیات آمده است. حسین فارسی در آن موقع با ما نبود که از ماجرا مطلع شود. نکته حیرت‌آور این است که در این کتاب هیچ نقل قولی از ده‌ها زندانی مجاهدی که در خارج از کشور هستند نشده است.

محمود در همان صفحه‌ی ۱۹۷ در ادامه مکالمه با حسین فارسی می‌گوید:

«- بالاخره، این مارکسیست‌ها قبول کردن دارن اعدام می‌کنن؟
- هفته‌ی دوم اعدام‌ها، نتونستیم باهاشون تماس بگیریم. هرچی گفتیم دارن قتل‌عام می‌کنن. گوششان بدهکار نبود. بیچارهداریوش حنیفه پدر خودشو درآورد تا تونست با  اون بچه‌هایی که می‌شناخت تماس بگیره. به هر کدوم داستان هیأت عفو!‌ و دار زدن‌ها رو گفت قبول نکرد. می‌گفت عیبی نداره قبول نکنین ولی مواظب خودتون باشین که قتل‌عام شروع شده... آخرش هم طفلک سر همین تماس‌ها لو رفت.
- داریوش حنیفه رو که روزهای آخر زدن!
- آره بچه‌هایی که تو فرعی شون بودن گفتن داریوش داشت باهاشون مورس میزد و خبر می‌داد، مث این که یه آشغال نفوذی (که معلوم نیس از کجا آورده بودنش) دیده بود. فرداش ناصریان صداش کرد. همون روز دارش زدن.» دشت جواهر صفحه‌ی ۱۹۷

داریوش حنیفه پور از روز ۱۵ مرداد با من بود. همدیگر را از بند ۱ واحد ۳ قزلحصار می‌شناختیم. ما با هم در فرعی ۱۷ بودیم. بندی که ناصریان اساساً برای به مسلخ بردن ما که از دور  اول کشتار جان به در برده بودیم تشکیل داده بود. داریوش به هیچ وجه با زندانیان مارکسیست ارتباط نداشت و نمی‌توانست داشته باشد. حسین فارسی اساساً با ما نبود و شاهد هیچ یک از فعل‌ و انفعالات مربوطه نبود.
ما از فرعی ۱۷ که در کنج طبقه‌ی اول، اولین بلوک زندان قرار داشت با هیچ بندی به جز بند قبلی خودمان (بند ۳ قدیم و ۲ جدید) نمی‌توانستیم تماس برقرار کنیم. من، داریوش حنیفه پور و «م- پ» به تناوب با محسن زاد شیر که در بند قبلی‌مان بود و امروز در انگلستان است از طریق مورس چشمی ( تکان دادن دستمان) تماس می‌گرفتیم و ضمن ارائه‌ی اخبار کشتار از او مجدانه می‌خواستیم که موضوع را به بند زندانیان چپ اطلاع دهد. تنها و تنها از آن بند تماس به وسیله‌ی مورس چشمی با بند زندانیان مارکسیست امکان پذیر بود؛ چرا که این بند در طبقه‌ی سوم قرار داشت، بلوک بغلی آن آشپزخانه زندان بود که دو طبقه بود؛ بند پشت آن که زندانیان مارکسیست در آن به سر می‌بردند، نیز سه طبقه بود. به این ترتیب از طبقه‌ی سوم بند مذکور می‌شد با طبقه‌ی سوم بند زندانیان مارکسیست که در فاصله‌ی دوری قرار داشت ارتباط برقرار کرد. نه من و نه داریوش و نه هیچ‌یک از ما نمی‌توانستیم مستقیم با زندانیان مارکسیست تماس بگیریم. محمود رویایی که در آن شرایط حضور نداشت به هنگام نگارش روزشمار اشتباه می‌کند. موضوع اعدام داریوش حنیفه نیز از این قرار بود.
در فرعی ۱۷ ناصریان سه زندانی کرمانشاهی تواب را که قیافه‌هایشان به اعضای القاعده شبیه بود با ما هم بند کرده بود. ما در این فرعی دو اتاق داشتیم. از همان ابتدا معلوم بود که آن‌ها تواب‌های بسیار خطرناکی هستند. حتا موقع خواب در راهروی فرعی کنار در می‌خوابیدند تا اگر خطری از جانب ما تهدیدشان ‌کرد بلافاصله در زده و پاسداران را متوجه کنند. مسعود، زندانی کم و سن و سال کرمانشاهی تأکید می‌کرد که آن‌ها در زندان کرمانشاه در برجک پست می‌دادند، برای دستگیری افراد سیاسی به ایست‌های بازرسی و گلوگاه‌ها می‌رفتند و ماشین‌ها را بازرسی می‌کردند؛ اما متأسفانه هشدارهای مسعود و حتا برخورد شخصی من با داریوش چاره ساز نشد. او با لجاجتی غیرقابل درک مدعی بود که این‌ها منفعل هستند! ... بعد هم مطرح می‌کرد که این «ذهنیت پلیسی» است که شما دارید! «ذهنیت پلیسی» تحلیلی از مجاهدین بود که او به شکل سادانگارانه‌ای آن را به کار می‌برد. او به آن‌ها نزدیک شد، خط برخورد در دادگاه را به آن‌ها داد، بدون توجه به حضور آن‌ها با بند سابق‌مان با مورس تماس گرفت، سر این موضوع من با او برخورد کردم و مسئولیت او در مورد جان‌ بچه‌ها را متذکر شدم. خودم نگهبان ایستادم که آن‌ها متوجه ادامه‌ی تماس با بند سابق‌مان نشوند. اما متأسفانه پیشتر آن‌ها متوجه شده بودند. محمد درویش نوری و روشن بلبلیان نیز با این سه نفر برخورد کرده و خط برخورد در دادگاه را به آن‌ها دادند. بقیه بچه‌ها با آن‌ها به شکل بسیار بسته‌ای برخورد می‌کردند. کرمانشاهی‌های تواب برخلاف ارزیابی داریوش عاقبت کار دست بچه‌ها دادند.
داریوش «دوبار دستگیری» بود. من به داریوش گفتم: دو راه پیش روی ماست. یا دفاع از مواضع و یا نوشتن انزجار نامه و ... ظاهراً تو رویکرد دوم را انتخاب کردی وگرنه در این‌جا نبودی. یک کاری نکن هم چوب را بخوری هم پیاز را. احتمالاً در دادگاه دوم از تو در مورد دلیل خروج از کشور و تلاش برای رفتن نزد مجاهدین سؤال خواهند کرد از همین حالا یک سناریو برای آن جور کن. او با سادگی گفت:‌ رژیم «فشل» است. توان رفتن سر پرونده‌ها را ندارد. گفتم خود دانی ولی راجع به موضوع فکر کن. روز ۲۲ مرداد عصر، بازجوی «اطلاعات» در حالی که پرونده‌ی داریوش دستش بود او را صدا کرد. داریوش ایستاده بود و من نشسته او را به خوبی می‌دیدم. بازجو از او پرسید برای چه می‌خواستی از کشور خارج شوی؟ داریوش که مانده بود چه بگوید، گفت: ادامه تحصیل! همان‌جا بازجوی اطلاعات یک سیلی محکم به گوش  او زد. ناصریان که در صحنه بود به داریوش نزدیک شد و گفت: بدو خبیث ویزات صادر شد. داریوش در حالی که شدیداً برافروخته بود به ناصریان با لحن تحقیرآمیزی گفت: «بدبخت به تو چی میدن. من مدت‌هاست منتظر این لحظه هستم» و با آغوش باز به سوی قتلگاه رفت. اما به خاطر اشتباهات و سهل‌انگاری‌های او زندانیان تواب کرمانشاهی در روز ۲۲ مرداد در دادگاه کسانی که در فرعی ۱۷ حضور داشتند، حاضر می‌شدند و علیه شان شهادت می‌دادند. صرف حضور در فرعی مزبور برای اعدام کافی بود. من و «م- پ» به شکل معجزه‌آسایی از مهلکه جان به در بردیم. توضیحش را در خاطراتم داده‌ام. مجتبی اخگر و «م- ش» هم به دلایلی که در کتابم توضیح‌ داده‌ام جان به در بردند. بقیه بچه‌ها به اتهام تلاش برای تماس با بند قبلی‌مان و همچنین خط دادن به کرمانشاهی‌ها برای چگونگی برخورد در دادگاه اعدام شدند. ابراهیم (ز) و داریوش (ص) علی (ذ) هم سرنوشت متفاوتی یافتند. بعد از این که ناصریان مطلع شد ما با بند سابقمان ارتباط داشتیم، در روز ۲۵ مرداد تعدادی از بچه‌ها را با وجود این که قبلاً شرایط را پذیرفته بودند به دادگاه آورد، خوشبختانه در همان روز پروسه‌ی اعدام زندانیان مجاهد متوقف شد و آن‌ها جان به در بردند. اما اشتباه داریوش می‌رفت تا در مورد آن‌ها هم مسئله ساز شود.

محمود در ادامه دیالوگ مثلاً در مورد اعدام زندانیان مارکسیست از حسین فارسی سؤال می‌کند و او هم میگوید:
«- نمیدونی از بند ۷ کی اعدام شد.
- مجید قنبری و مهرداد فرجاد و آزاد رو شنیدم. میگن دکتر غیاثوند هم دار زدن.
- سیف‌الله غیاثوند؟
- من نمی‌شناسمش ولی میگن یک موقعی اینجا دکتر بوده.
- خودشه . میخواستن ازش سوء‌استفاده کنن تن نمی ‌داد . خیلی به بچه‌ها می‌رسید.
- آره. بچه‌ها زیاد ازش تعریف می‌کنن. مجید هم پسر خیلی خوبی بود.
- شاخص دادگاه واسه اعدام این بچه‌ها چی بود؟
- اینطور که علی می‌گفت اینارو بیشتر میخواستن بترسونن. یه سری از اونهایی رو که رسماً از مواضع خودشون دفاع کردن اعدام کردن. بعد هم نماز اجباری تو بند راه انداختن و به هرکس نماز نمی‌خوند کابل میزدن. » دشت جواهر صفحه‌ های ۱۹۸ و ۱۹۹

دیالوگ‌ها همچنان غیرواقعی است. مجید منبری صحیح است. مهرداد فرجاد و آزاد غلط است. این‌ها دو نفر نیستند و یک نفر است.مهرداد فرجاد آزاد صحیح است. او در اوین بود و در گوهردشت نبود. من در کتابم به هنگام نقد داستانی که در مورد او به غلط انتشار یافته، به اشتباه از زندانی بودن او در گوهردشت نام‌ برده‌ام. و محمود رویایی درست اشتباه من را تکرار کرده! عجیب نیست؟ مجید و سیف‌الله غیاثوند هم از دوستان من بودند و در کتاب از آن‌‌ها یاد کرده‌ام.

زندانی توده‌ای دکتر سیف‌الله غیاثوند در سال ۶۶ به اوین منتقل شده بود.  او حتا در سخت‌ترین روزهای زندان حاضر به کار در زندان نشد. من از سال ۶۳ به تناوب با او هم بند بودم. انسان شریف و معتقدی بود. وی مدت‌ها در جبهه‌های جنگ حضور داشت. به خاطر ترکشی که در بدن داشت از ناراحتی شدید کمر رنج می‌برد.

نمی‌دانم «علی» داستان کیست. اما چیزی که از قول او گفته می‌شود مشمئز کننده است. شاید آزاد علی حاجی‌لویی باشد. نمی‌دانم چرا محمود در هیچ‌کجای کتاب نام او را برخلاف کسانی که در اشرف هستند کامل نیاورده است. چرا خاطره‌ای از او نقل نمی‌کند؟! نمی‌دانم چرا از رشادت او در دوران کشتار ۶۷ نمی‌گوید. او که از خیلی کسانی که محمود نام می‌برد و داستان در موردشان می‌‌گوید حل شده تر برخورد کرد و محمود رابطه‌ی صمیمی با او داشت. آزادعلی آن موقع ۴ دختر داشت و ناصریان کاغذی به  او داده بود تا وصیت‌اش را بنویسد. محمود که او را بهتر و بیشتر از بسیاری که در کتاب نام برده می‌شناسد!
در حدود ۲۲۰ نفر از رفقای چپمان را در گوهردشت مثل برگ خزان ریختند آن وقت از زبان علی گفته می‌شود «اینارو بیشتر میخواستن بترسونن». این تحریف تاریخ است. جز چند نفر مثل کیانوری و عمویی و طبری و پرتوی تقریباً غالب اعضای کمیته مرکزی، دفتر سیاسی و تقریباً مشاوران مرکزیت و مسئولین حزب توده را اعدام کردند. این قتل‌عام است. آیا تنها «یک سری از اون‌هایی که رو که رسماً از مواضع خودشون دفاع کردن اعدام کردن»؟
شاید بیست سال پیش در عصر نداشتن اطلاعات کامل و دقیق کسی به اشتباه این گونه فکر می‌کرده است، آیا امروز پس از گذشت ۲۰ سال و برملا شدن حقایق طرح این مسائل تحریف تاریخ نیست؟ آیا تنها یک اشتباه لپی است؟
چگونه وقتی به مجاهدین می‌رسد آمار ۳۰ هزار نفره اعدام شدگان مجاهد نیز کم قلمداد می‌‌شود اما وقتی به زندانیان چپ می‌رسد «یک سری» از آن‌ها اعدام شدند؟ آیا این روایت «دقیق» تاریخ است؟

قیافه ظاهری و نام کوچک نیری!

رویایی در مورد نیری، رئیس حکام شرع اوین و رئیس هیأت کشتار زندانیان می‌گوید:‌

«جعفر نیری را شناختم. هیولای فربهی که پیراهن گشادی روی شلوار انداخته بود و کنار دیوار قدم می‌زد به نظرم آشنا آمد.» دشت جواهر صفحه‌ی۱۲۷

در اردیبهشت ۸۶ مقاله‌ای در مورد نام حسینعلی نیری نوشتم و از اشتباهاتی که در ذکر نام او صورت گرفته سخن به میان آورده و به سهم خودم در این مورد پوزش‌خواهی کردم.  آنجا با دلیل و مدرک و سند توضیح دادم که نام او جعفر نیست و حسینعلی است.

http://www.irajmesdaghi.com/page1.php?id=104

تقریباً مطمئن بودم که اشتباهی در این حد هم پذیرفته نخواهد شد و همچنان لجوجانه بر استفاده از نام «جعفر» تأکید خواهد شد. شاید محمود رویایی به خاطر عدم دسترسی به اینترنت اطلاعی از نوشته من در مورد نام صحیح نیری نداشته باشد اما تدوین کننده کتاب حتماً به قدر کافی در این رابطه اطلاع دارد. در برنامه‌هایی که از «سیمای آزادی» پخش می‌شود نیز همچنان بر استفاده از نام غلط «جعفر» پافشاری می‌شود!

چنانچه محمود رویایی، تدوین کننده کتاب، تهیه کنندگان برنامه‌های سیمای آزادی و مجاهدین همچنان اصرار دارند که نام کوچک نیری جعفر است، می‌توانند به صحبت‌های آیت‌الله منتظری و ذکر نام حسینعلی نیری در ‌آدرس زیر مراجعه کنند. لابد که آیت‌الله منتظری نام صحیح نیری را می‌داند.

http://zamaaneh.com/movie/2009/02/post_148.html

امیدوارم بعد از این، دست از لجاجت برداشته شود و نام کوچک نیری در اسناد به حسینعلی تغییر یابد.

صدها ساعت انرژی مفید گذاشتم تا عکس «حسینعلی نیری» را پیدا کرده و انتشار دادم. با دیدن عکس مزبور در آدرس زیر خودتان قضاوت کنید آیا او فردی فربه است یا خیر؟


از نام او گذشته، نیری یکی از لاغرترین و ریز نقش‌ترین حکام شرع و آخوندهایی بود که در زندان دیده بودم. داستان‌نویسی در امری تاریخی آن هم در مورد شخصیت شناخته‌ شده‌ای مثل نیری که نمی‌توان مدعی شد برای زیر سؤال بردن روایت محمود رویایی بادش را خالی کرده‌اند تا کجا بایستی ادامه داشته باشد؟

محمود رویایی تعداد ملی‌کش ها را از زبان جواد ناظری در صفحه‌ی ۶۸ «دشت جواهر» به ۲۵۰ نفر می‌رساند.

«اینا حدود ۲۰۰ نفر بودن، ۵۰-۶۰ نفر هم روز بعد اومدن. از مجموع این ۲۵۰ نفر نزدیک ۱۵۰ تاشون مجاهد بودن، ۵۰-۶۰ تا هم از بقیه‌ی گروه‌ها.»  دشت جواهر صفحه‌ی ۶۸

نویسنده توجهی نمی‌کند که مجموع ۱۵۰ مجاهد به اضافه ۵۰- ۶۰ تا هم از بقیه گروه‌ها می‌شود ۲۰۰- ۲۱۰ نفر. معلوم نیست ۴۰-۵۰ نفر دیگر متعلق به کجا بوده‌اند. این در حالیست که رقم واقعی زندانیان ملی کش حدوداً ۱۵۰ نفر بود. ۷۵ مجاهد و ۷۵ نفر گروه‌های دیگر. 

محمود در «قتل‌عام زندانیان سیاسی» صفحه‌ی ۲۶۷ در مورد زندانیان ملی کش گفته بود: «در همان روز [هشت مرداد] از ۱۵۰ نفر آن‌ها، ۱۴۰ نفر را اعدام کردند.» لازم به توضیح است در مجموع از ۷۵ زندان مجاهد ملی کش ۷۲ نفر را اعدام کردند. اسامی‌شان نیز در اختیار من است.

او از قول سیامک طوبایی می‌گوید: «همان روز شنبه [هشت مرداد] ۳۰- ۴۰ تا از بچه‌های ملی کش رو زدن.» دشت جواهر صفحه‌ی ۱۳۸

او همچنین در همان صفحه‌ی ۲۶۷ «قتل‌عام زندانیان سیاسی گفته بود:‌ »بند کرمانشاهیان (حدود ۱۵۰) نفر هم که به تازگی از آن‌جا به گوهردشت منتقل شده بودند در همان روزهای اول قتل‌عام شدند. »
اما این‌جا می‌گوید:

«.. و بیش از ۸۰ زندانی که در همان ماه‌های اول سال ۶۷ از کرمانشاه به گوهردشت تبعید شده بودند هم اعدام شدند. ....» دشت جواهر صفحه‌ی ۲۲۶

محمود در صفحه‌ی ۱۹۴ دشت جواهر می‌گوید:‌

«سید محمد (خ) از سکوت و نگاه بچه‌های فرعی سراغ برادرش را می‌گرفت. حسن (معروف به حسن پنج) سه هفته قبل، از فرعی ۱۴ خارج و همراه بقیه یاران سربدار شده بود و محمد خبر نداشت.»

این را هم درست نمی‌گوید. بلکه در شهریور ماه هنگامی که در فرعی مقابل هشت بودیم در بحبوحه‌ی اعدام زندانیان مارکسیست محمد خوانساری را که با ما بود به دادگاه بردند. حسن برادرش را آن‌جا دیده بود. بین او و برادرش که بزرگتر بود، حسن را برای اعدام انتخاب کردند. این موضوع برای محمد خیلی سخت بود. محمد همان روز از اعدام برادرش آگاه شده بود. وقتی به فرعی بازگشت برایمان تعریف کرد.

محمود رویایی در وصف روز ۷ مرداد می‌نویسد:

«حسن اشرفیان از کرکره‌ی شرقی حسینیه که با تایلور کج شده و به محوطه بیرون اشراف داشت، داوود لشکری، ناصریان و تعدادی از پاسداران را کنار سوله بزرگ روبه رو دید و ۲ پاسدار یا کارگر افغانی هم چند حلقه طناب ضخیم با فرغون وارد سوله کردند.» دشت جواهر صفحه ی ۱۱۰

این اتفاق نه در هفت مرداد و پیش از شروع کشتار که در روز هشت مرداد اتفاق افتاد. حسن اشرفیان هم نبود. «ه- خ» تنها کسی بود که لشکری را یک لحظه دیده بود که فرقونی که در آن طناب بود را می‌برد. هیجان زده بچه‌های بند را خبر کرد وقتی که رسیدیم لشکری رد شده و کسی دیگر صحنه را ندید. در روزهای اول کشتار افغانی‌ها در بندهایشان بودند و کارهای عمومی زندان مانند پخش غذا به بندها و ... هم توسط پاسداران انجام می‌شد.

محمود در مورد محل دادگاه نیز دچار غفلت شده  و می‌نویسد:‌

«بعد از خداحافظی و روبوسی با بقیه چشمبند زدیم و وارد راهرو دادیاری در طبقه دوم شدیم. تعدادی از بچه‌ها رو به دیوار نشسته بودند. ۲ نفر هم کنار اتاق دادیاری مشغول نوشتن بودند.» دشت جواهر صفحه‌ی ۱۲۴

محمود حتا اینقدر در رابطه با موضوع فکر نکرده است که طبقه‌ی دوم که به حسینیه زندان و محل اعدام راه نداشت. از طبقه‌ی اول به حسینیه می‌رفتند. راهرو مرگ در طبقه‌ی اول به حسینیه منتهی می‌شد و نه از طبقه‌ی دوم که به سقف آن می‌خورد. ای کاش قبل از انتشار کتاب آن را می‌دیدم و برای نیل به هدفی مشترک که همانا افشای جنایات رژیم است به محمود یاری می‌رساندم و به سهم خودم از بروز اشتباهات جلوگیری می‌کردم تا مجبور نشوم این مطالب را که نوشتنش بیش از هر کس خودم را ‌آزرده می‌کند بنویسم.

محمود رویایی می‌گوید:

«شب فهمیدیم هرچه هست همین است. از ده‌ها بند و فرعی و صدها سلول گوهردشت ، هر چه مانده، غیر از تعداد اندکی در بند ۱ در همین بند است. بقیه همه سربدار شدند.» دشت جواهر صفحه‌ی ۱۹۴

این را به خاطر این می‌گوید که بعداً بتواند روی آمار مبالغه شده‌ی قتل‌عام شدگان مانور دهد. تعداد‌ بندها و فرعی های گوهردشت کاملا مشخص است.
تنها دو بند۳ (۲ قدیم) و بند ۱ کنار جهاد متعلق به زندانیان مجاهد بود.
۸ فرعی با میانگین ۳۰ نفر زندانی در هریک، به زندانیان مجاهد اختصاص داشت.
یک فرعی به زنان کرمانشاهی. کمتر از ۲۰ نفر
یک فرعی به زنان کرجی حدوداً ۱۵ نفر
یک بند متعلق به زندانیان کرمانشاهی حدوداً ۶۰- ۷۰ نفر
تعدادی هم در انفرادی‌های مربوط به کرج- (در حدود ۱۰-۱۵ نفر) بودند. این تنها موجودی زندانیان مجاهد در زندان گوهردشت بود.
در بند جهاد زندان حدود ۱۰ زندانی مجاهد به سر می‌بردند و هیچ‌یک به دادگاه برده نشدند. موضوع ده‌ها بند و فرعی واقعیت ندارد. خود محمود بهتر می‌داند.

نویسنده همچنین در بسیاری جاها سعی می‌کند وجه هیجان‌انگیزی به مسائل بدهد و این از ارزش کار می‌کاهد:

«چند شعر و ترانه به وسیله‌ی مورس توسط عادل نوری رسیده بود آهنگش را نمی‌دانستیم» جلد چهارم دشت جواهر، صفحه‌ی ۷۱

یکی از راه‌های انتقال اخبار و اطلاعات بین بندهای عمومی و انفرادی از طریق مورس بود. اما قبل از هر چیز این ارتباط می‌بایستی یا از طریق بینایی و یا شنوایی به وجود می‌آمد. هرگونه مانع فیزیکی می‌توانست از این مسئله جلوگیری کند.
اگر نگاهی اجمالی به نقشه‌های زندان بیاندازیم، هیچ وسیله‌ی ارتباطی بین سلول‌های انفرادی تنبیهی و بندی که ما در آن بودیم وجود نداشت. بند ما در سمت راست زندان بود و سلول‌های انفرادی که عادل هم در آن بود در سمت چپ زندان قرار داشت. یک راهرو بزرگ دو بخش زندان را از هم جدا می‌کرد. به هیچ وجه امکان تماس به وسیله مورس نوری یا صوتی نبود. عادل نوری در بهار ۶۷ از بند عمومی به انفرادی منتقل شد و در تیرماه ۶۷ به بند عمومی (۲) بازگشت و حضوراً مطالبی را که از حفظ بود و یا در اختیار داشت به دیگر زندانیان منتقل کرد.

رویایی در صفحه‌ی ۲۳۰ می‌نویسد:

«مسعود و منصور خسرو آبادی، دو برادری که سال‌ها در بندها و زندان‌های مختلف در آرزوی دیدار هم بودند به هم رسیده و دیگر نیازی نبود مادر از سبزوار برای ملاقات ۳ فرزندش به اوین و گوهردشت و بهشت زهرا برود. مسعود و منصور پس از ۷ سال به خواهرشان پیوستند. » و سپس در زیرنویس می‌آورد که طبیه خسروآبادی در سال ۶۰ اعدام شد.

نویسنده، لیست شهدا و کتاب قتل‌عام زندانیان سیاسی مجاهدین را دیده و از روی آن انشا نویسی می‌کند.
طیبه دختر عموی مسعود و منصور بود که در سال ۶۷ اعدام شد و نه ۶۰. او به همراه شهلا خسروآبادی و ... با من در ارتباط بودند. شهلا خواهر مسعود و منصور بود که در مهر ۶۰ با نام مستعار شهلا رسولی اعدام شد. از نامش جز من و یک نفر دیگر کسی خبر نداشت. مادر از سبزوار به تهران نمی‌آمد. منزل آن‌ها در خیابان گرگان، کاوه شرقی کوچه‌ی شهید مهدی صحرایی بود. محمود رویایی با خواندن مقدمه کتاب «قتل‌عام زندانیان سیاسی» به اشتباه چنین تصوری کرده است.

رویایی دوباره از زبان سیامک که نیست تا از خودش و اخباری که به او نسبت داده می‌شود دفاع کند می‌گوید:‌

«هنوز جمله‌ام تمام نشده بود که سیامک سراسیمه وارد شد:
- چی شده؟ چه خبره؟
- خبر خواهرا رو شنیدین؟
- نه !‌
- ... یکی شونو که زیر فشار تعادلش رو از دست داده بود پارسال بردنش بیمارستان روانی. میگن طفلک آنقدر به هم ریخته بود که خونواده‌اش کلی دوندگی کردن تا تونستن منتقلش کنن تیمارستان. بی شرف‌ها رفتن امین آباد اونم آوردن و اعدامش کردن.
... دیگه چی ؟
- می‌گفت وقتی صف خواهرها رو میبردن واسه اعدام، بقیه که هنوز نوبتشون نشده بود، رو سرشون نقل و پول خورد می‌ریختن و هورا می‌کشیدن.» دشت جواهر صفحه‌های ۲۴۶ و ۲۴۷

موضوع بالا بر می‌گردد به فرزانه عمویی. اولاً او در دوران کشتار ۶۷ در اوین در وضعیت رقت باری به سر می‌برد و به امین‌آباد منتقل نشده بود. در دیدار گالیندوپل از زندان‌ها در سال ۶۸ جنایتکاران فرد دیگری را به جای او نشان گالیندوپل دادند تا بلکه جنایتشان را پرده‌پوشی کنند و اخبار صحیح مقاومت و اپوزیسیون در مورد جنایات رژیم را خدشه دار کنند. فرزانه بعدها آزاد شد و خانواده‌اش او را به «امین آباد» منتقل کردند. محمود اخباری را که بعداً شنیده در قالب این دیالوگ آن‌هم به صورت نادرست از زبان سیامک طوبایی می‌آورد. سیامک در آبان ۶۸ پس از فرار در مرخصی دستگیر و اعدام شد. رژیم هیچگاه مسئولیستش را به عهده نگرفت. انتقال فرزانه عمویی به امین آباد در دهه‌ی ۷۰ اتفاق افتاد.
آیا حمید اسدیان همسر فرزانه عمویی که اتفاقاً تدوین کننده کتاب محمود رویایی نیز است خبر ندارد که همسرش زنده است و این اخبار صحت ندارد؟ شاید هم به خاطر عدم دقت متوجه‌ی این موضوع نشده باشد.
نه تنها زنان که مردان نیز از انفرادی برای اعدام برده می‌شدند. بسیاری از آن‌ها از بند سه یا طبقه‌ی سوم آموزشگاه در حضور حداقل ۸۰-۹۰ زندانی زن مارکسیست به پروسه‌ی دادگاه و اعدام برده شدند. امروز همه‌ی آن زنان زنده هستند و بر بطلان چنین روایاتی شهادت می‌‌دهند. بقیه زنان یا از قبل در انفرادی به سر می‌بردند یا در بند یک در سلول‌های دربسته بودند.

به نظر می‌رسد محمود رویایی در مورد چگونگی زنده ماندن خود نیز همه‌ی واقعیت را نمی‌گوید. او مدعی است که در جریان کشتار ۶۷ که با هیچ کس رودربایستی نداشتند با یک تعهد که پس از آزادی «کاری به کار کسی نداشته باشد» زنده مانده و دیگر به دادگاه برده نشده است! او می‌گوید پس از اصرار اعضای هیئت عاقبت می‌نویسد:

«در رابطه با سازمان هیچ نظری ندارم و ترجیح می‌دهم بروم دنبال زندگی. به همین دلیل هم در صورت آزادی تعهد می‌دهم کاری به کار کسی یا حزبی یا جریانی نداشته باشم.» دشت جواهر صفحه‌ ۱۳۲

برای کسی که روزهای متوالی در راهرو مرگ حضور داشته و همه چیز را از نزدیک دیده سخت است که چنین ادعایی را بپذیرد. بایستی واقعیت‌ها را گفت تا ابعاد جنایت بیشتر باز شود. من در خاطراتم نوشتم که به همین شکل در ابتدا تعهد دادم که در صورت آزادی از زندان فعالیت سیاسی نکنم. به همین دلیل در دادگاه اول زنده ماندم. اما آن‌ها ول کن نبودند. بعداً سه بار دیگر به دادگاه برده شدم و سه متن گوناگون انزجارنامه نوشتم بازهم تا آخرین لحظه در راهروی مرگ بودم، کلی حیله و ترفند زدم، با خوش‌ شانسی‌های عجیبی هم روبرو شدم تا جان به در بردم. هیچ‌کسی در اوین و گوهردشت نبود که با دادن یک تعهد خشک و خالی زنده بماند. خیلی از بچه‌ها که اعدام شدند انزجارنامه هم نوشته بودند. بعضی مصاحبه ویدئویی را هم پذیرفته بودند، اما بدشانسی‌شان این بود که از آن‌ها همکاری اطلاعاتی خواسته بودند. کوچکترین شائبه‌ای اگر در میان بود اعدامت می‌کردند. کسی انزجار ندهد و زنده بماند؟! چنین چیزی در جریان کشتار ۶۷ در تهران امکان ناپذیر بود. تعارف با کسی نداشتند. داوود زرگر برادر زاده‌ احمد زرگر معاون اشراقی را تا مدتی پس از کشتار هم زنده نگاه‌داشتند تا بلکه انزجار بنویسد و مصاحبه بپذیرد، چون نپذیرفت حکم اعدامش را اجرا کردند.  

موضوع بعدی مسئله وصیت نویسی است. محمود رویایی در دو جا به موضوع اشاره کرده و می‌نویسد:‌

«ساعت ۱۲ شب، با نعره پاسدار حالت استراحت گرفتیم. تمام شب به متن وصیتامه فکر می‌کردم. چند نفر از بچه‌ها نوشتن وصیتنامه را درست نمی‌دانستند و می‌گفتند رژیم وصیت‌نامه ها را به خانواده‌ها نمی‌دهد و از آن به عنوان سندی علیه خودمان استفاده می‌کند.» دشت جواهر صفحه‌ی ۱۵۲

«... صبح یک شنبه شانزدهم....بعد از ظهر تصمیم گرفتم با تنها خودکار و دفترچه ‌یی که در سلول داشتیم متن وصیتنامه را بنویسم و لای دوخت دم پای شلوارم جاسازی کنم. یک نسخه هم همان زمان که ابلاغ شد، علنی می‌نویسم. یک برگ از دفتر چه ۴۰ برگ کاهی، که در سلول پیدا کردیم، کندم. از وسط نصفش کردم. تمام جملات زیبا و واژه‌هایی که دیشب انتخاب کرده بودم را کنار گذاشتم. دوباره یاد دوستی و خاطره‌یی افتادم. خودکار را برداشتم. بدون هیچ محاسبه و تردیدی، در بالای نیم صفحه‌ نوشتم:
گاهی مرگ از زندگی زیباتر است
گاهی دو گوشواره سکوت، گویاتر از هزار پنجره فریاد است
گاهی مرگ...
دوستتان دارم. محمود
راستی!‌ اگر شما هم دوستم دارید خوب است دوست داشتنم را هم دوست داشته باشید. دوست دارم برایم اشک نریزید و با غرور و افتخار راهم را ادامه دهید.
خاک پایتان: محمود» دشت جواهر صفحه‌ی ۱۵۵

از وجود خودکار و دفترچه چهل برگ جامانده! در اتاق که بگذریم، نگاهداری یک وصیتنامه در حالی که با مرگ دست و پنجه نرم می‌کردیم و خود می‌توانست بهانه‌ای برای اعدام باشد به نظر عاقلانه نمی‌آید. از سوی دیگر اگر گفته می‌شد نویسنده در ذهنش متن وصیتنامه را مرور کرده خیلی شبیه به ادعای من می‌شد اما مشکل اصلی، متن وصیتنامه است که به شدت شبیه یکی از شعرهایی است که پس از کشتار ۶۷ در زندان گوهردشت سروده شده بود و من آن را در سال ۶۸ به محمود داده بودم. خودم نیز از این شعر در خاطراتم بهره برده‌ام. شعر در وصف فرزین نصرتی که در کشتار ۶۷ جاودانه شد، است و نام آن «شطرنج» است. محمود رویایی در جا جای کتابش از همین شعر و دیگر شعرهایی که من در اختیار او گذاشته بودم به صورت عبارت، جمله و ... استفاده کرده است اما خود این شعر را در کتاب نیاورده است. محمود طبع شاعری هم نداشت.
در شعر «شطرنج» آمده است:‌
«که گاه سکوت از تندر رساتر
مرگ از زندگی زیباتر»
و ...
گوشوار سکوت و هزار پنجره فریاد از همان دسته اشعاری که در اختیارش گذاشته بودم گرفته شده است. من در صفحه‌ی ۱۷۶ جلد سوم کتاب نه زیستن نه مرگ چاپ دوم  بعد از این که متن وصیت‌نامه‌ فرضی را که خطاب به والدین و مادربزرگم بود در ذهنم مرور می‌کنم (چون کاغذ و خودکار در دسترس نبود) در توضیح این‌که چرا متن ساده‌ای را برای نگارش احتمالی آماده کرده بودم، می‌نویسم:
«فکر کردم کوتاه است و گویا و حساسیت برانگیز هم نیست و همه‌ی آن چیزی را که می‌‌خواهم بیان کنم، در خود دارد. هر چند که گاهی وقت‌ها «سکوت از هزار پنجره فریاد نیز رساتر است».

محمود رویایی در صفحه‌ی ۲۶۹ کتاب «قتل‌عام زندانیان سیاسی» بعد از خواندن گزارش من که در نشریه ایران زمین انتشار یافته بود، نوشته بود :

«یکی از پاسداران در راهرو در حالی که با ته خودکار به دیوار می‌کشید با لحنی مسخره چند بار تکرار کرد: «عاشورای مجاهدین»

این‌ موضوع در ۱۵ مرداد اتفاق افتاده بود و محمود نمی‌توانست ناظر آن باشد. اما برای پرکردن مطلب در مورد وقایعی که در روز ۱۲ مرداد شاهدش بوده می‌نویسد:

«نیم ساعت گذشت. حمید عباسی، در حالی که خودکارش را به دیوار و نرده‌های فلزی اطراف می‌کشید، صدایش در فاصله ۳۰ متری بلند شد:‌
عاشواری مجاهدین .... عاشورای مجاهدین . ها ها ها
لحظه‌یی تکان خوردم. با خودم گفتم نکند بچه‌ها را به قتلگاه می‌برند و من از همه جا غافلم. دوباره صحنه‌‌های قبل را در ذهنم مرور کردم و حدس زدم هدف‌‌شان تحریک و جوسازی است. » دشت جواهر صفحه‌ی ۱۳۳.

چنانچه ملاحظه می‌شود پاسدار مربوطه در این‌جا به حمید عباسی دادیار زندان تبدیل می‌شود. او از خاطرات زندان انتشار یافته استفاده کرده است.  

هیچ چیز به اندازه‌ی ادعاهای بی دلیل و سست به اعتبار یک کتاب لطمه نمی‌زند و متأسفانه محمود رویایی به این نکته توجهی ندارد. او می‌نویسد: 

«چند روز پس از قتل‌عام متوجه شدیم تمام پرونده‌های شهیدان را (از دوران بازجویی و دادگاه، تا همه سندها و پرونده‌های دوران زندان) آ‌تش زدند.» صفحه‌ی ۲۴ جلد ۵

مگر رژیم در حال سقوط بود و یا جنایتکاران در حال فرار بودند که پرونده‌ها را از بین ببرند؟ آن‌ها از موضع امنیتی و
اطلاعاتی و در جهت منافع خودشان هم مبادرت به این کار نمی‌کنند. از این گذشته ما یک مشت زندانی دربند از کجا متوجه‌ چنین اخباری که ظاهراً جنبه فوق سری دارد می‌شدیم؟ مگر مأمورین امنیتی گزارش کار به ما می‌دادند؟ مگر مسئولین یک زندان می‌توانند در مورد آتش زدن پرونده‌های زندانیان سیاسی تصمیم‌گیری کنند؟

در قسمت بعدی مقاله به سیاست حذف و سانسور در خاطرات زندان می‌پردازم .

ادامه دارد ....

ایرج مصداقی

تاریخ نگارش آذر ۱۳۸۷

تاریخ انتشار آبان ۸۸