۱۳۸۶ دی ۱۶, یکشنبه

جلال، آن شر باشکوه

عادت نكرديم و نخواهيم كرد به انتقادات آدمهاي كه نه ازسر درد براي مردم
بل كور دلي ,حسادت,بيسوادي و گاها بي شرافتي گوش كنيم. يكي از
اينها كه بي محابا به باد انتقاد گرفتند جلال آ ل احمد است يا بقول اخوان
ثالث جلال آل قلم, ايكاش م. سحر و ...ديگران شهامت انتقاد درست را اكبر رادي
ياد مي گرفتند


مزار جلال آل احمد

اکبر رادی در نامه ای به زمانی نیا نخستین دیدار خود را با جلال آل احمد در مجله کتاب ماه شرح می دهد. این اتفاق زمستان 1340 زمانی که رادی مشغول نوشتن نمایشنامه روزنه آبی بود، رخ می دهد


زمستان 1340 من نمایشنامه «روزنه آبی» را برای آخرین مرتبه پاکنویس کرده بودم و مدتی بود در هوای انتشار آن راسته «شاه آباد» پرسه می زدم که بورس ناشران «فربه» تهران بود و با تمام فربهی نمی دانستند نمایشنامه یک شق عمده ادبیات است که می تواند و باید چاپ هم بشود ، بلکه به یک طرز لوکس خیال می کردند نمایش چیزی است به شکل یک صندوقچه اشرفی که ارباب پول پرست شب به شب توی «جامعه باربد» چال م یکند تا نوکر ناقلا آن را برای تماشاگران کشف و رو کند. خلاصه آنکه عجیب یک تصور «مشهدی عبادی» از تآتر داشتند و مانده بودند به من چه بگویند. نمایشنامه ؟ متاسفانه ما نمایشنامه چاپ نمی کنیم. شما هزینه اش را قبول می کنید؟ نخیر، نمایشنامه فروش ندارد. بله ، ولی باید در نوبت باشید. یک ، دو ، سه سال ، معلوم نیست. (اگر چه همان وقت ها برخی از ناشران متجدد و روی دست آن ها «بنگاه ترجمه و نشر کتاب» با چاپ آثار نمایشنامه نویسان بزرگ جهان خودی می نمودند) ... و ما در حاشیه خیابان «شاه آباد» مشغول چانه زدن بودیم که الصلا بلند شد مجله ای به نام کتاب ماه و با نظارت جلال آل احمد به زودی منتشر می شود. من «روزنه آبی» را به شاملو دادم که نسخه پیشین آن را در سال 39 دیده بود و مرا به شاهین سرکیسیان هم معرفی کرده بود، که در معنی معاصر کلمه رویای تآتر ملی را در سر پخته می کرد و در به در به دنبال یک نمایشنامه مایه دار ایرانی می گشت. شاملو این بار هم دست مرا گرفت و روزنه آبی را به آل احمد سپرد با این تاکید که به قصد قربت بخواند و چنانچه مناسب دید در کتاب ماه چاپش کند.دفتر مجله کوچه برلن بود و من هنوز آل احمد را ندیده بودم اما داستان های کوتاه و مقالات خوشدست او را جسته به جسته می خواندم و چندتاییش حسابی در چشم من نشسته بود. «هدایت بوف کور»، «مشکل نیما» و این اواخر «جشن فرخنده». و او را نویسنده ای یافته بودم ششدونگ و روی پا که تازه تازه در سبک و سیاق داشت پوست می انداخت و آهسته آهسته به پیشنمای صحنه می آمد، آن هم در غیاب پیشگامان داستان ما جمالزاده و علوی و چوبک (که هر کدام به اسلوب خود غایب بودند) و درحضور نویسندگان عافیت طلبی چون دشتی و حجازی و مستعان که با وجود اختلاف مزاج هر سه از سلک خوش نشینان و طایفه محترمین بودند و «آفت» و «زیبا» و «فتنه » می نگاریدند( و ما تا به کوچه برلن و دفتر کتاب ماه برسیم ، مجبورم شما را در صحنه ادبی آن سال ها قدری معطل بکنم) و در آثاراشان از حقوق انسانی نسوان به شدت دفاع می کردند، و البته این حقوق را انحصارا در خال هندوی ، دندان های آبدار، جوراب های پانما و نمی دانم چه چیزهای انسانی ایشان می خواستند. و چون زاویه دیدشان را روی همین دو سه نقطه میزان کرده بودند ناچار برای اینکه حقوق پایمال شده زنان ما را از اجتماع فاسد نابکار بستانند در جای جای داستان شان مصلحانه بر کرسی خطابه می جستند و به شیوه پوپولیست های بسیار غیرتی به سوی جامعه کوس می بستند که چرا این مردهای بی وجدان رعایت حقوق انسانی زن را نمی کنند و زیر دمشان این قدر سست است که حتی به دیدن یک لنگه کفش یا دندان بدنمای زن تیز می کنند و یک ریس برای شخصیت انسانی او نقشه می کشند؟ این فمینیست های اولیه و نوچه های نحیف شان که بویی هم به راز معجون «سکس و سیاست» در تیراژ انبوه برده بودند همان قدر از برکت سکس محروم بودند که درک عامیانه ای از سیاست داشتند آن هم نه در یک داستان تراشیده یکدست منسجم ، بلکه به ترکیب چند صحنه مخروبه ، یک شکمبه بادکرده و روده درازی از مکالمات غیرارگانیک مجلسی. (از این فرقه زن نویس انصاف که نمای بیرونی و معماری درونی داستان های مستعان فنی تر است)خوب ، من چرخ کوچکی در ادبیات رسمی حوالی 40 زدم که بگویم در آن جو سودایی و با این آدم های آبکی که برای ما ایز گم می کردند و از مار فقط شکلش را می کشیدند و «مسابقه» نه در ارائه یک ساخت فشرده با زبان مدرن که در کلفتی کتاب و نفاست جلد بود در آن سانتیمانتالیسم سوزناک ، من دانشجوی بیست و یکی دو ساله ای بودم که داستان هم می نوشتم و آثار جلال را با اشتیاق فراوان می خواندم و رشادت او را در تخریب این مغزهای کدر ، پخت و پزهایش را برای گرفتن سکان وظریف کاری های او را در خلث بک زبان سترده که سرشار از ریتم های معاصر و حس کوچه بود از دور تحسین می کردم و کم کم داشتم به خود او کنجکاو می شدم. راستی این مدیر مدرسه کیست که دنگش گرفته قد باشد و سیگارش را در زیر سیگاری براق رئیس نوکرباب فرهنگ تکانده است ؟ این چگونه آدم یاست که قلم آخته اش را با هر مقاله به خشم در این دنبه های زنده فرو می کند و شعله آتشی است که دم به دم زبانه می کشد؟ آیا فقط یک سید جوشی است ؟ آیا در میان این جماعت بی معنی هیچگه لب به خنده گشوده؟ آیا طرز نشستن یا راه رفتنش پلشت و عوامانه نیست؟ اصلا صاحب این قلم کوبنده با آن همه عیاری و بالایی چطور می تواند آدم روزمره راحتی باشد؟ یا مثلا انگشت توی دماغش بکند؟ یا به رنگ یک چهار مضراب منقلی بشکن بزند؟ یا حتی یکی از حاجت های مکروه ما ابنای بشر را داشته باشد؟ این احساسات رمانتیکی بود با عطر خامی که من قبل از اولین ملاقات مان به جلال داشتم. و هیچ بی میل نبودم که نویسنده خشمگین مدیر مدرسه را از نزدیک ببینم. و چنانچه پا داد با او رفت و آمدی هم بکنم. و حالا خودش پیش آمده بود و روزنه آبی من بی واسطه این دیدار شده بود و هوالمراد... ساعت پنج ، کوچه برلن ، «کتاب ماه».یک غروب سرد و خاکستری بود و من راس پنج در دفتر مجله حاضر شدم. در همان نگاه اول جلال را مردی با محضر و چسب یافتم که بلند و رسا بود و ظاهری سازگار و سبک داشت پر از ریزه کاری، و دو فک برجسته و موهایش به کاه دود می زد و هنوز آن سبیل قبراق را پشت لب نپرورده بود. نشستیم و قدری به گپ گذشت . گفت حرف و سخن هایی درباره نمایشنامه من دارد و یادداشتی هم رویش گذاشته . بعد مفاد یادداشت را که عبارت از چند نکته و ایراد بود دانه به دانه برای من شکافت ضمن اینکه هر به گاهی به متن نمایشنامه رجوع می کرد و سطرهایی از آن را به تضمین نکته های خود می خواند. بعد هم اینکه روزنه آبی را دقیق دیده است و به عنوان کار اول من ، ای ، همچه بد نیست و به شرط رفع اشکال در همین شماره چاپش می کنیم و هزار و پانصد تومان حق التالیف شما می شود و حتما این کار را بکنید و خلاصه سینه ای صاف کردم و در جواب دو سه ایراد او توضیحاتی دادم که بحث شد. ریز بحث یادم نمانده است. اما اهم نکته های او در آن یادداشت این ها می شد: جوان های شما بر ضد پیرها قیام می کنند ، بی آنکه حرف تازه ای برای گفتن داشته باشند. و این به زبان اجنبی «نی هی لیسم» یعنی توحش مطلق است. پس چه لازم است سه نفر به صحنه بیایند و یک حرف را واگویه کنند؟ یکی به جای بقیه کافی است! ایضا حضرات خیلی چسناله می کنند ، جمله های درشتی برای هم تکه می گیرند که هیچ خاصیتی ندارندجز آنکه بار متن را سنگین کرده اند. این دو نسل در صف آرایی علیه هم بالانس نشده اند و همسنگ هم نیستند. شما کفه را زیرکانه به نفع جوان ها چربانده اید. و این ، هم بی انصافیاست و هم جدال مرکزی نمایش را از قوت انداخته. پیر بازاری ظاهرا سخنگوی نسل قدیم است که به دست این بچه های جوان کوبیده می شود، حال آنکه او کاراکتر حتی تیپ هم نیست، آدمکی است توخالی ، غیر واقعی تر از کاریکاتورهای گوگول. (برای اولین مرتبه گوشم به نام گوگول تیز شد) بنابراین در این صف آرایی کامله الوداد جوان ها ضرب کاری را آن ها به او نمی زنند در حقیقت شما زده اید. چنانکه در پایان وقتی پیر بازاری از سفر می آید و در می زند اگر سرکار دخالت نمی کردید ، دخترش ، افشان (که شعر بیشتری در او به کار رفته) قطعا در را به روی پدر باز می کرد... الباقی می ماند باران و رنگ و بوی شمال و چخوف بازی های نمایشنامه که خوب است و امسش که فرنگی مآب است و ملموس ترین آدم های شما که مادر و کلفت خانه هستند و چه .و در بحثی که در گرفت بود می دیدم که لحن او تدریجا شدید و کلامش بی پرده و بنده می شد و اصلا حجاب و جذابیت اولین ملاقات را نداشت. و من هم البته مودبانه با او می آمدم. و این ، آهنگ بحث را تندو عصبی می کرد و وضعیت نامطبوعی به مجلس می داد. می دانید؟ امروز ذهن من نسبت به جزئیات ان جلسه کمی تار شده است. اما یک حرکت حساس و چند جمله برهنه او بی کم و کاست در یادم مانده است . ایستاده بود که نمایشنامه را تقریبا پرت کرد روی میز و با عتاب گفت : «این اسنوب های جوان یک بنده خدای پیرمرد را به جای خانه و سنت و اصالت خود زیر پایشان له می کنندکه چه بکنند؟ کوله بارشان را بردارند و بروند توی تریاها و فاحشه خانه های پاریس و لندن و هامبورگ پول های مملکت را دود کنند و از همان جا به ریش من و شما بخندند. در عرف ما این فرار است . و تاوان این فرار را که می دهد؟ آن پیرمرد خنگ ؟ نه، من و شما می دهیم حضرت!»با احتیاط گفتم : ولی ... من مسئول فرار آن ها نیستم.اما او با همان حالت برگشته اضافه کرد: در هر صورت به نظر من این جوان های شما مظهر کامل عیار غرب زدگی هستند که من به تفصیل خدمتش رسیده ام (هنوز غرب زدگی چاپ نشده بود)و نمی دانم چه گفتم که ناگهان براق شد و صدایش را یک دانگ بلند کرد ، و این عین عبارت است: «قاچ زین را بگیریم جوان ، اسب سواری پیشکش مان!»که گفتم : بله!و در سکوت برخاستم و چند کلمه دیگر گفتم و احساس کردم گوش هایم داغ شده است. آن وقت نمایشنامه ام را برداشتم و دستی دادم و زیر باران ریز و پرپشت سر شب کوچه برلن یقه بارانی ام را بالا کشیدم و تنها و تاریک و مه گرفته طرف خیابان نادری به راه افتادم. نیم ساعتی در کافه «فیروز» نشستم . (از قضا در آن شب بارانی کسی از متعلقان من به کافه نیامده بود) و در طول یک چای دو سه بار یادداشت جلال را خواندم و آنگاه تلخ ، زخمی و آهسته آن را پاره کردم ... این اعتراف دردناکی است آقا، که در این لحظه خود را از کابوس آن خلاص کرده ام. (بگذریم که بعدها جلال تلخی آن شب را با توجیهات مقنع از دلم در آورده که داستانش ذکر مصیبت است) بس کنم.نتیجه گرفتم که باید آستین ها رابالا بزنم و به همت خودم نمایشنامه را چاپ کنم. چون به هیچ وجه حاضر نبودم حتی یک نقطه روزنه آبی آن هم به شکل فرمایشی دستکاری بشود گیرم که چاپ اولین کار بلند یک جوان تازه وارد در کتاب ماه فخری داشت و هزار و پانصد تومان حق التالیف در آن روزها و در مقیاس دو تومان صرف جیب روزانه برای من پولی بود که هنوز حقوق فرهنگ را دشت نکرده بودم. با دو هزار تومان مرحمتی یک از دوستان (احمد آذرهوشنگ یاد باد) بی درنگ روزنه آبی را زیر چاپ بردم. کتاب در خرداد ماه 41 درست همزمان با انتشار اول کتاب ماه در آمد و پنج سال بعد حدودا در اوایل بهمن ماه 45 و با چه وزاریاتی به کارگردانی شاهین سرکیسیان (که رخصت نیافت طراحی دو پرده اول خود را روی صحنه ببیند) و به نیابت آربی آوانسیان چهار شب در صحنه ماند و جلال هم به دعوت من آمد و نمایش را کامل دید. موقع رفتن قیافه اش خفه بود و خسته می آمد . و ما در سالن انتظار ایستاده بودیم و شلوغ بود که رهگذرانه خوش و بشی کرد و گفت : «این همان است که حضرت ، فکر می کردم جمع و جورش کرده ای». و یک مکالمه کوتاه و رفت و این یادداشت مربوط به همان اجرا یعنی همان متنی است که در سال 40 خوانده بود و 41 به چاپ رسیده بود.اما فقط بعد از اجرای سرکیسیان بود که متوجه شدم جلال در دفتر کتابماه چه می گفته است. تقصیری هم نداشتم. هر چند که از روزنه آبی تا سال 45 سه نمایشنامه بلند دیگر نوشته بودم آثار نمایشی فراوانی دیده و خوانده بودم اما این اولین تجربه ای بود که روی صحنه داشتم تجربه دشواری که تمام گرفتاری های متن نمایشنامه ام را تمرین به تمرین و علانیه در خلال آن می دیدم و مخصوصا در آن شب دعوت بود که فهمیدم درست است : نمایش به زنجیر گسسته ای شبیه بود که بسیار کشدا و تخت از کار در آمده بود. آدم ها واقعا به نظر مقوایی می آمدند. جمله ها به هر طرف پرتاب می شدند. ارتباط گسیخته ، مکث ها بی مورد و حرکت ها ناموجه و خشک بود. و من عرق پیشانی ام را پاک می کردم و چند ردیف جلوتر جلال را می دیدم که سرش پایین است و دارد یادداشت بر می دارد. و فروغ را که گوشه دیگری با احمدرضا احمدی و چند تن از اعضای سابق «طرفه» نشسته است و بلند بلند حرف می زند و گویی به محتوای صحنه اعتراض می کند. (فروغ قبلا قرار بود نقش افشان را بازی کند . مدتی هم دور میز نشسته بود و نقش خوانی کرده بود ولی با اشکال تراشی های اداری و سنگ اندازی و سرانجام پاشیدن گروه کنار کشیده بود) و تمام این خنس ها نه به اجرای سرکیسیان آن پیر مظلوم که از اساس بر می گشت به ضعف های عمومی خود متن به نارسایی تکنیک به بافت سست و بی حال به زبان ادبیانه ولی گست و به آدم هایی که درون داشتند و شاداب و خوندار بودند ولی تناسب و اندازه نداشتند. و این ها همان ملاحظاتی بود که جلال هم در دفتر کتاب ماه و هم پنج سال بعد در همین برداشت سردستی روی آن ها انگشت گذاشته بد و مویی هم در آن نمی خزید. این بود که در یک فرصت دو ماهه نشستمو با نمایشنامه خلوتی کردم و تا جایی که راه می داد آبش را کشیدم. نقش ها را در ابعاد صحنه تراشیدم. دیالوگ های تخت و بی مایه را دور ریختم. فضا را پر و رابطه ها را چفت و چالاک کردم اما در مدار اصلی یعنی بر اندیشه نمایشنامه دستی نبردم . امانتی بود از یک دوره گمشده از سیمای عهد جوانی من که با همان صداقت و عریانی گذاشتم بماند. و این نسخه ای است که در سال 56 به چاپ دوم رسید و همان بند از رادیو و تلویزیون پخش شد و گویا در این دو رسانه اجراهای موفقی هم داشته است. بگذریم. مساله این است که باید بگویم همین یک برداشت سردستی عادلانه ترین و آن زمان محکم ترین ضربتی بود که به سینه من خورد و مرا حسابی کله پا کرد و مدتی انداخت.ولی وقتی به هوش آمدم و برخاستم و زانویی تکاندم دیدم سبک ترم. دیدم نیروی تازه ای در من دمیده می شود و دیدم این نیش این ضربت کارساز تمامی آن خودکامگی و انیت را ـــ آنچه جلال اسمش را «کله شقی جوانی» گذاشته بود ــ از وجود من بیرون ریخته و مرا از دورن شسته با شکیب و خارایی کرده است. از آن پس دانستم که هیچ اثری حتی اگر یازده بار نوشته باشیش وحی منزل نیست. هیچ نظری حتی اگر در یک ارزیابی شتابزده خلاصه شده باشد بی حکمت نیست و هیچ نظم و نسبتی هم در واقیعت جهان ما قطعی نیست. و این پیام زرینی بود برای من از کسی که در قلمروی ادب نه پرت و ناشی وآشفته حال بود نه شائبه غرضی داشت و نه قلم را نردبانی کرده بود برای رسیدن به آب و دانه ای بکله صاف و پوست کنده نظامش همین بود. تپنده ، جوشان ، صمیم ، مربی. همچون برادر ارشد خانواده ای به وسعت یک دهه که از دور و نزدیک شاهد و مسئول ریزه تر هایی است که در گوشه و کنار جست وخیز می کند. و او ایستاده بالای پله ها نگران صحن خانه است و انگار الساعه می گوید: «هان ؟ آن پشت مشت ها چه کرده ای؟» یا «ناخنت را نشان بده ببینم!» باور کنید انی یادداشت با همه عتاب و خطابش برای من همچه حال و هوایی دارد که سراپا لطف و ملاحت و عین شربت است. می دانید؟ شاید هم یکی به این علت بوده است که در میان چهره های درشت آن روزگار که برای خود حواریان و حاشیه داشتند و کیابیای بازار ادب بودند جلال تنها کسی بود که بر تلاطم و طغیان من وقوف داشت و بی آنکه بخواهد مرا مثل کبوتر پشتک زن «دررو» یی چنان جلد کرده بود که با هر قدرتی که پرواز می کردم و اوج می گرفتم. سرانجام به سوی او یله می شدم و آهسته بر بام خانه اش می نشستم. و روزنه آبی این طغیان این پرواز رهایی بود که من امروز از دنیای خشونت بار آن فرسنگ ها دور شده ام. ضمن اینکه معصومیتی از خروش دوران بی پناهی خود را در فضای این نمایشنامه پخش می بینم و آن را به وفای عهد دوست می دارم. خصوصا که در گذشته مایه دردسر و رنج بسیار من بوده است. در این سال ها نیز دیده ام که بوده اند کسانی که روزنه آبی را بهترین نمایشنامه من قلمداد کرده اند. این هم اگرچه در مذاق من خوش نیست، برایم عزیز است. اما عزیزتر آن چند جمله صریح و برهنه ای است از مردی ناب که هوشمند و زنده بود. جذاب و زهر دار بود. عصا مآب و عافیت طلب نبود. آتش بیاری اشقیا و دالانداری باند ظلمه را نمی کرد. عیار می خورند و اما از لای بند بند عبارت شان بوی نعش هیتلر بلند است. «فرش بهارستان» ادب را نه قطعه قطعه و هر قطعه به دست یکی به غارت رفته که یکپارچه م یخواست و نه زیر پای کبریایی خود فقط با آنکه انقلابی درنثر اشرافی قمعمع ضد مردمی کرده بود و آدم های معنعنی هم بر سرش نوک می زدند که چرا زبان ما را دم بریده و ابتر کرده است آقا هرگز ندیدم ادعایی بکند یا در وصف کار خود رجزی بخواند. (فقط یک بار در مصاحبه اندیشه و هنر اشاره گذاریی به زبان خود کرده است) و کار مهم او در زبان معاصر فارسی در صورت های بسیط صرف یا ترکیب سازی مفرد و این تفریحات همگانی نبود. خوانش و روزآمد و برونکرد و فراگرد و راهکار و چه ، در کلاف خلاقه نحو و ترکیب منتشر در اندام جمله بود و حس های رنگین معانی جرقه آسایی که پشت این ساختار ساده فنی موج می زد. و من اگر نه به خاطر داستان های کوتاه و بلندش ، به علت همه این سجایای استثنایی ، و هم به عنوان یکی از فینالیست های فرهنگی دهه 40 همیشه او را می ستودم و بر دیده می گذاشتم، آن هستی الماسگونه را که ناگهان شعله کشید و جوان پرید و جوان نقش بست.نمی دانم امروز اگر جلال را در هفتاد سالگی می دیدم گوشه پارکی نشسته دنج و عصایی یا صدر مجلسی و سیگار اشنویی بین دو انگشت یا کنج آن «ده تجریش» و قوز کرده روی میز او را چگونه به جا می آوردم؟ آیا آن شخصیت رونده مواج در رهگذار نیم قرن قلم زنی به تدریج افت یا در خود رسوب کرده بود؟ آیا آن ذهن پرجلای الماسگونه دیگر کدر شده بود؟ و آیا اصلا آب مان در مقوله ادب و هنر به یک جو می رفت؟ یا همچنان در نظرش من آن برادر ریزه میزه زبلی بودم که دور از چشم او خلافی کرده یا ناخنش را خوب نچیده است؟ که در نگاه او روزنه آبی تنها خلاف من نبود. سه تک پرده محاق ، مسافران و مرگ در پاییز که در مجله پیام نوین چاپ شد شبی بود و گفتم : « این سمفونی روستایی من است». استکانش را روی میز گذاشت و خیره به آن جواب داد: «رقیق است رییس، رگش را نزده ای»> نمایشنامه از پشت شیشه ها را که خواند چهره به هم کشید و گفت : « این روشنفکر تو خیلی پیزری است» و درباره ارثیه ایرانی مطلقا سکوت کرد حتی حس کردم فاصله ای گرفته است و رو نشان نمی دهد. و من آرزو داشتم چیزی بنویسم که او را غافلگیر یا دست کم خشنود کند. (و این میسر نشد مگر یک بار در افول ، 43) همچنانکه امروز در این پاییز 72 دلم می خواست نه مانند نویسنده ای که طبق شناسنامه دیگر خیلی از آخرین روزهای جلال بزرگتر است و به خود حق می دهد لحن را کمی محکم بگیرد بلکه مثل آن برادر کوچک و شیطان ، همان شاگرد مجذوب شیفته بار دیگر نسخه دستنویس آخرین نمایشنامه ام را باری او می بردم و او آن را همچون دستنویس روزنه آبی دقیق می خواند و یادداشت دیگری رویش می گذاشت و بار دیگر با همان زبان برنده با من سخن می گفت. و من قطع می دانم که دیگر گوش هایم در گزند کلمات او داغ نمی شد و یادداشت او را در بغل می گذاشتم و چون لوح افتخلار محفوظش می داشتم و موقع خداحافظی دستی می دادم و این بار سبیل سفید و آن دو فک برجسته او را غرق بوسه می کردم که تمام شدت و شورش تمام جوانی و سرگردانی مرا در خود غرق و تطیهر کرده است. شر زیبایی که هر به یک قرن یک بار در هیات اسطوره ای میان آسمان ظهور می کند تا جمهوری بزرگ ادبیات یک ملت در قرص کاملش تجدید حیات ، اعلام حضور و کسب حیثیت کد.

اكبر رادي, شرح حال روزگار ماست

متن ذيل آنچه كه امروزه به عين مي بينيم شرح حال مادي و ملموس عليرضا نوري زاده ,امير طاهري, مسعود بهنود,عبدالكريم سروش و... هست
گوئي اين رذيلت ها فائق بر فضيلت هاست؟؟





اكبر رادي:آري، عزيز من! در ذات هر نبوغ دنائت بالقو‌ه‌اي نهفته است كه يكي ميل به فراز جويي و ديگري گرايش به فرومايگي دارد. اين اصلي است مسلم بين دو نيروي خير و شر كه با هم ناسازگار و مدام در انتزاع و ستيزند تا در كفه زمانه كدام بچربد و در پاسخ‌هاي تيپيك هنرمند جايگزين شود. ما نويسندگان با قريحه‌اي را در پرونده ادبيات جهان ورق زده‌ايم كه طوق”رستگاري” به گردن نهاده، با سري افراخته بر رذايل بشري صحّه مي‌نهند و جوري به دنيا تنه مي‌زنند كه گويي زمين را ثابت نگه داشته، يك كاسه قباله تخم و تركه ايشان كرده‌اند. فرقي نمي‌كند، اين مردان بريده، اين آدم‌هاي بد عهد يكي مي‌تواند هامسون نروژي باشد، ديگري سلين فرانسوي، يا سومي كه آدم فروش دادگاه مك كارتي بوده و چهارمي كه توليدي ولايت خودمان است .و ليكن ما ديگر آن قندران صد بار جويده غربي را كه با يك منطق تجريدي مي‌خواهد حساب نويسنده را از كتابش جدا كند، نمي‌پذيريم؛ كه يعني دزدي كن، هیزي كن، خائن باش، مزدور شو، فتنه كن، خون بريز. اما چون شاهكار آفريده‌اي، ما تو را تمثال مي‌كنيم و به تالار مي‌زنيم؛ كاري هم به اخلاقيات سنگ قبري آقايان نداريم... بگذار در غرب هر گونه پيرايه‌اي به نامه اعمال نويسنده ببندند. ما در اقليم شرق ريشه‌هاي ديگري بسته‌ايم و آيين ديگري داريم كه بد نيست هيچ؛ و آن اين كه حتي با منقاش نمي‌توانيم ذرات ذهن نويسنده را از بند بند اثر سوا كنيم. اين به معني آن نيست كه متن ما آينه تمام نماي رخسار دروني نويسنده باشد؛ ولي اين هم هست كه رنگي از شخصيت نويسنده در پس متن‌هاي ماناي جهان موج مي‌زند كه محك خلوص و اصالت اوست. مي‌داني؟ من عبارت عجيب فلوبر را هرگز فراموش نمي‌كنم كه گفته بود:«مادام بواري منم.» و مصداق خودماني اين جمله مشهور، نويسندگان صادقي چون هدايت و آل‌احمد مايند. (هر چند با دو ظرفيت خلاقه و دو جنبه عصبي متفاوت) كه خلأ ميان واقعيت و قلم را به يك مو رسانده‌اند؛ يعني آن چه مي‌كنند و آن چه مي‌نويسند. چنانکه آن”بوف كور” را به اسلوب روايت ذهني و اين”مدير مدرسه” را به شيوه گزارش عيني نوشته؛ مع‌الوصف در نقاشي سيمای ‌شوم خود نسخه‌هايي عيناً برابر اصل ارائه كرده‌اند كه در مثل آن سومي نكرده است. اين يك در جلوتِ صحنه سرگذشت يك نفر مظلوم را كه ياغي شده است، قصه مي‌كند، و در خلوت پستو يك پا دلال ظَلَمه است و باري! در چنين زمانه ناكوكي است كه ما قلم را به دست گرفته‌ايم چونان عروه‌الوثقايي در بابر همه مصائبي كه همزاد فرزند آدم است. (آيا اين دعوي درشتي است؟) بدان كه آسان مي‌توان صحنه را بدل به يك دستگاه شامورتي كرد، يا بر دوش جماعتي لميد و كساني را با سياه بندي و جنجال‌هاي چرك بازي داد. اما چه سخت است خاموش كردن غرايزي كه حرص و بغض و جاه طلبي‌هاي كوچك ما را تحريك مي‌كنند. نويسنده ملولي كه جلد كتابش را گوني گرفته، يا آن كه دفترچه بغلي خود را در صفحاتي با قطع‌هاي مختلف، از بند انگشت بگير تا يك كف دست، به ما حقنه مي‌كند و قيمتي هم روي جلد مي‌گذارد كه گانگسترهاي حرفه‌اي روي يك قطعه الماس نمي‌گذارند، بله، اينان بقال‌هاي دون كاسب اسبقند كه از پشت آن ماسك‌هاي تقلبي عاجزانه فرياد مي‌كشند:«دوستان! لطفاً ما را هم بنگريد! ما فرامدرن‌هاي صحنه‌ايم كه آمده‌ايم شاخ غول را بشكنيم و هر چه رسم و آيين و سنت است(را!) از بيخ بركنيم!» آدم‌هاي ناخوشي كه سرحد خلاقيت‌شان همين است. ”غمباد” را ”قم باد” نوشتن و با املاي”اشق” به شرف”عشق” پنجول كشيدن، شق‌القمر يا عصيان فلسفي عليه معقولات نيست؛ تجاوز حقير ميرگوزك بقال بر بديهيات است. چنان كه هرگاه رگ‌هاي بسته اينگونه اشخاص را بزني، آن چه بر خاك مي‌ريزد غمباد مگالوماني است و آن چه به جا مي‌ماند عشقي است پلاسيده. اينان يائسه‌هاي زودرس كه نه، لاشه‌هاي پوسيده‌اي هستند كه لاي جرز‌هاي محيط‌‌شان مي‌لولند، گاه در محافل ادبي ديده مي‌شوند و هيچ گاه سيماچه بزك شده از چهره برنمي‌دارند. مباد از اين منگول‌هاي سنگسر بي‌درد گرته برداري. آدم نشانم بده. انساني گرم، زنده، معاصر، كه من صداي ِجِرجِر استخوانم را در او بشنوم. انساني سرشته به ايمان و رنج منتشر، كه تمام اعتبار و درخشش پلاتوي تو بسته به جمال اوست. و بي او بدان كه صحنه سياه است؛ يك غار مدرن، بي‌نور، سرد كه اشباح سرگرداني در سِجاف آن بيهوده راه مي‌روند. و آيا نوبت به غارهاي مدرن و تيره آغازيان رسيده است؟ ... خوبِ من! هميشه يكي هست كه عاشقانه بخواند. تهران مرداد 1346بخشي از نامه‌هاي همشهري