۱۳۸۶ دی ۱۶, یکشنبه

اكبر رادي, شرح حال روزگار ماست

متن ذيل آنچه كه امروزه به عين مي بينيم شرح حال مادي و ملموس عليرضا نوري زاده ,امير طاهري, مسعود بهنود,عبدالكريم سروش و... هست
گوئي اين رذيلت ها فائق بر فضيلت هاست؟؟





اكبر رادي:آري، عزيز من! در ذات هر نبوغ دنائت بالقو‌ه‌اي نهفته است كه يكي ميل به فراز جويي و ديگري گرايش به فرومايگي دارد. اين اصلي است مسلم بين دو نيروي خير و شر كه با هم ناسازگار و مدام در انتزاع و ستيزند تا در كفه زمانه كدام بچربد و در پاسخ‌هاي تيپيك هنرمند جايگزين شود. ما نويسندگان با قريحه‌اي را در پرونده ادبيات جهان ورق زده‌ايم كه طوق”رستگاري” به گردن نهاده، با سري افراخته بر رذايل بشري صحّه مي‌نهند و جوري به دنيا تنه مي‌زنند كه گويي زمين را ثابت نگه داشته، يك كاسه قباله تخم و تركه ايشان كرده‌اند. فرقي نمي‌كند، اين مردان بريده، اين آدم‌هاي بد عهد يكي مي‌تواند هامسون نروژي باشد، ديگري سلين فرانسوي، يا سومي كه آدم فروش دادگاه مك كارتي بوده و چهارمي كه توليدي ولايت خودمان است .و ليكن ما ديگر آن قندران صد بار جويده غربي را كه با يك منطق تجريدي مي‌خواهد حساب نويسنده را از كتابش جدا كند، نمي‌پذيريم؛ كه يعني دزدي كن، هیزي كن، خائن باش، مزدور شو، فتنه كن، خون بريز. اما چون شاهكار آفريده‌اي، ما تو را تمثال مي‌كنيم و به تالار مي‌زنيم؛ كاري هم به اخلاقيات سنگ قبري آقايان نداريم... بگذار در غرب هر گونه پيرايه‌اي به نامه اعمال نويسنده ببندند. ما در اقليم شرق ريشه‌هاي ديگري بسته‌ايم و آيين ديگري داريم كه بد نيست هيچ؛ و آن اين كه حتي با منقاش نمي‌توانيم ذرات ذهن نويسنده را از بند بند اثر سوا كنيم. اين به معني آن نيست كه متن ما آينه تمام نماي رخسار دروني نويسنده باشد؛ ولي اين هم هست كه رنگي از شخصيت نويسنده در پس متن‌هاي ماناي جهان موج مي‌زند كه محك خلوص و اصالت اوست. مي‌داني؟ من عبارت عجيب فلوبر را هرگز فراموش نمي‌كنم كه گفته بود:«مادام بواري منم.» و مصداق خودماني اين جمله مشهور، نويسندگان صادقي چون هدايت و آل‌احمد مايند. (هر چند با دو ظرفيت خلاقه و دو جنبه عصبي متفاوت) كه خلأ ميان واقعيت و قلم را به يك مو رسانده‌اند؛ يعني آن چه مي‌كنند و آن چه مي‌نويسند. چنانکه آن”بوف كور” را به اسلوب روايت ذهني و اين”مدير مدرسه” را به شيوه گزارش عيني نوشته؛ مع‌الوصف در نقاشي سيمای ‌شوم خود نسخه‌هايي عيناً برابر اصل ارائه كرده‌اند كه در مثل آن سومي نكرده است. اين يك در جلوتِ صحنه سرگذشت يك نفر مظلوم را كه ياغي شده است، قصه مي‌كند، و در خلوت پستو يك پا دلال ظَلَمه است و باري! در چنين زمانه ناكوكي است كه ما قلم را به دست گرفته‌ايم چونان عروه‌الوثقايي در بابر همه مصائبي كه همزاد فرزند آدم است. (آيا اين دعوي درشتي است؟) بدان كه آسان مي‌توان صحنه را بدل به يك دستگاه شامورتي كرد، يا بر دوش جماعتي لميد و كساني را با سياه بندي و جنجال‌هاي چرك بازي داد. اما چه سخت است خاموش كردن غرايزي كه حرص و بغض و جاه طلبي‌هاي كوچك ما را تحريك مي‌كنند. نويسنده ملولي كه جلد كتابش را گوني گرفته، يا آن كه دفترچه بغلي خود را در صفحاتي با قطع‌هاي مختلف، از بند انگشت بگير تا يك كف دست، به ما حقنه مي‌كند و قيمتي هم روي جلد مي‌گذارد كه گانگسترهاي حرفه‌اي روي يك قطعه الماس نمي‌گذارند، بله، اينان بقال‌هاي دون كاسب اسبقند كه از پشت آن ماسك‌هاي تقلبي عاجزانه فرياد مي‌كشند:«دوستان! لطفاً ما را هم بنگريد! ما فرامدرن‌هاي صحنه‌ايم كه آمده‌ايم شاخ غول را بشكنيم و هر چه رسم و آيين و سنت است(را!) از بيخ بركنيم!» آدم‌هاي ناخوشي كه سرحد خلاقيت‌شان همين است. ”غمباد” را ”قم باد” نوشتن و با املاي”اشق” به شرف”عشق” پنجول كشيدن، شق‌القمر يا عصيان فلسفي عليه معقولات نيست؛ تجاوز حقير ميرگوزك بقال بر بديهيات است. چنان كه هرگاه رگ‌هاي بسته اينگونه اشخاص را بزني، آن چه بر خاك مي‌ريزد غمباد مگالوماني است و آن چه به جا مي‌ماند عشقي است پلاسيده. اينان يائسه‌هاي زودرس كه نه، لاشه‌هاي پوسيده‌اي هستند كه لاي جرز‌هاي محيط‌‌شان مي‌لولند، گاه در محافل ادبي ديده مي‌شوند و هيچ گاه سيماچه بزك شده از چهره برنمي‌دارند. مباد از اين منگول‌هاي سنگسر بي‌درد گرته برداري. آدم نشانم بده. انساني گرم، زنده، معاصر، كه من صداي ِجِرجِر استخوانم را در او بشنوم. انساني سرشته به ايمان و رنج منتشر، كه تمام اعتبار و درخشش پلاتوي تو بسته به جمال اوست. و بي او بدان كه صحنه سياه است؛ يك غار مدرن، بي‌نور، سرد كه اشباح سرگرداني در سِجاف آن بيهوده راه مي‌روند. و آيا نوبت به غارهاي مدرن و تيره آغازيان رسيده است؟ ... خوبِ من! هميشه يكي هست كه عاشقانه بخواند. تهران مرداد 1346بخشي از نامه‌هاي همشهري

هیچ نظری موجود نیست: