۱۳۹۶ مهر ۳, دوشنبه

تفسیر خبر دوشنبه ۲۷ شهریور

جنتی !!

جنتی !!!

سحر محمدی: از چماق کشیدن به روی دادخواهان تا تلاش برای ربودن پرچم دادخواهی!

سحر محمدی: از چماق کشیدن به روی دادخواهان تا تلاش برای ربودن پرچم دادخواهی!


وقتی خاتمی از لاجوردی جلاد به عنوان "مهربان پدر زندانیان" نام برد و یا روحانی یکی از اعضای هیئت مرگ را به سمت وزارت دادگستری برگزید، مصلحت این بود که فراموشی بگیریم. اینبار که ممکن بود روحانی صندلی قدرت را به رییسی ببازد مصلحت این بود که حافظه مان را به کار بیندازیم و گذشته ی افراد را به زیر ذره بین بگذاریم. البته اکنون نیز که روحانی یکی از اعضای هیئت مرگ زندانهای دزفول در سال 67 یعنی علیرضا آوایی را به سمت وزارت دادگستری برگزیده نیز این آقایان اعتراضی ندارند. مهم کشاندن مردم به پای صندوقهای رای بود.

*****
متن سخنرانی سحر محمدی در یادمان جانباختگان دهه ی شصت در تورنتو و ونکور
صدای زمزمه پدربزرگم که شبها کنج اتاق به دیوار تکیه می داد، به دوردست بی کران تنهایی اش خیره می شد و مرثیه می خواند، حتی امروز با گذشت بیش از 27 سال از درگذشت او در گوشم طنین می افکند:
"هەی داد هەی بیداد كەس دیار نیە
كەس و دەرد كەس خەوەردار نیە
ترسم بمرم هەر وەی دەردەوە
سەر بنم وە بان سەنگی سەردەوە"

متاسفانه همینطور هم شد. او تنها چند سال پس از اعدام فرزندانش، با دلی شکسته چشم بر جهان فروبست و این داغ عظیم را با خود به خاک برد.
و صدای هق هق خاموش مادربزرگم که در خلوت پنهانش اشک می ریخت و نام فرزندانش را با صدای بلند می خواند و بارها می پرسید مگر صدایش را نمی شنوند؛ مگر نمی بینند مادرشان چطور بی تاب و چشم انتظار بازگشتشان است. مادربزرگم ده سال پیش زندگی را وداع گفت و آرزوی دیدار دوباره ی جگرگوشه هایش را برای همیشه به خاک سپرد.
و من ناتوان از گذاشتن مرهمی بر زخم عمیق دل این دو بزرگ دلسوخته، آرزو می کردم ای کاش از خواب بیدار شوم و بگویند اعدام عزیزانم و پرپر شدن گلهای گلستان مادربزرگ و پدربزرگم، تنها کابوسی دهشتناک بوده است. اما متاسفانه خواب نبود؛ واقعیت دارد. مادرم سوسن امیری و دایی هایم حسن و اصغر امیری را به فاصله سالهای 1363 تا 64 به جرم آزادیخواهی اعدام کردند و آتشی در خرمن زندگی مادربزرگ و پدربزرگم افروختند که تا به امروز، حتی سالها پس از درگذشت آن دو عزیز، زبانه می کشد.
سی و دو سال است سرگردان گور پنج عزیز جانباخته ام هستم. پدرم پیروت محمدی و عمویم رسول محمدی در قیام سربداران در شهر آمل به سال 1360 به قهر گلوله جلادان جان باختند. پیکر پاکشان را برای مرعوب کردن هر صدای آزادیخواهی در سطح شهر به نمایش گذاشتند و پس از آن در ناکجاآبادها به خاک سپردند. پیکر خونین مادرم و دایی هایم که پیش از سپرده شدن به جوخه ی اعدام وحشیانه شکنجه شده بودند نیز جایی در خاوران ها گم شد.
طی حدود سه دهه پس از قتل عام هزاران انسان آزادیخواه، هرچه را که بگویی تجربه کرده ایم. از جشن و سرور جانیان رژیم اسلامی برای موفقیتشان در به خون کشیدن هر صدای مخالف گرفته؛ تا شعار دروغین "آشتی ملی" از جانب کسانی که در همان حین که دم از "آشتی" می زدند، قربانیان دهه شصت را منافق، معاند و مستحق اعدام خطاب می کردند؛ تا خود را به کوچه ی علی چپ زدن کسانی که با وجود اینکه در آن دهه ی خونین بر مسند بالاترین مناصب حکومتی تکیه داده بودند، دو دهه ی بعد برای کسب رای مردم ادعا می کردند که اصلا از اعدام ها خبر نداشتند و خودشان هم اخیرا اتفاقی شنیده اند که در حین حکومتشان ده ها هزار زندانی سیاسی اعدام شده اند؛ تا وقاحت طرفداران سینه چاک رژیم که خانواده های جانباختگان دهه ی شصت را برای فراموش نکردن خون عزیزانشان سرزنش می کردند؛ تا انتصاب یکی از اعضای هیئت مرگ تابستان خونین 67 به سمت وزارت دادگستری و چندی پیش کاندیداتوری یکی دیگر از اعضای هیئت مرگ مذکور برای سمت ریاست جمهوری.
در آنچه که سران جمهوری اسلامی به دروغ انتخابات می نامند بار دیگر بازار دروغ و جعل و تحریف گرم بود. بشتابید! به روحانی رای دهید وگرنه گرفتار رییسی می شوید!! به ناگهان همانان که تا همین چند وقت پیش ادعا می کردند دهه ی شصت امری مربوط به گذشته است و سخن گفتن از آن مصلحت نیست، دل نگران خون برخی و البته فقط برخی از قربانیان آن دهه ی خونین شدند؛ یعنی جانباختگان کشتار دسته جمعی 67. البته این آقایان به اعدام بیش از پانزده هزار زندانی سیاسی تا پیش از تابستان 67 اعتراضی نداشتند چون آن موضوع به درد کارزار انتخاباتی اینبارشان نمی خورد.
همانان که قبلا صفحه ها کاغذ سیاه می کردند تا ثابت کنند که جانباختگان دهه ی شصت خودشان مقصر بودند که قتل عام شدند و اصلا رژیم، قربانی خشونت مخالفینش بوده، به ناگهان یادشان آمد به کشتار زندانیان سیاسی در سال 67 معترض شوند. در انتخابات سال 88 که نخست وزیر دهه ی کشتار کاندید ریاست جمهوری بود، مصلحت این بود که همگی فراموشی بگیریم چراکه ممکن بود خدای نکرده از ایشان سوالاتی شود که ماهیت و سابقه ی ننگینشان را بر نسلی که دهه ی شصت را تجربه نکرده بود، آشکار کند. اینبار که یکی دیگر از جانیان دهه ی شصت کاندید ریاست جمهوی شده بود اما دست بر قضا متعلق به جناج رقیب بود، مصلحت این بود که جامعه، خون بخشی و البته فقط بخشی از جانباختگان دهه ی شصت را به خاطر بیاورد و با رای دادن به روحانی نگذارد رقیبش رییس جهور شود. وقتی خاتمی از لاجوردی جلاد به عنوان "مهربان پدر زندانیان" نام برد و یا روحانی یکی از اعضای هیئت مرگ را به سمت وزارت دادگستری برگزید، مصلحت این بود که فراموشی بگیریم. اینبار که ممکن بود روحانی صندلی قدرت را به رییسی ببازد مصلحت این بود که حافظه مان را به کار بیندازیم و گذشته ی افراد را به زیر ذره بین بگذاریم. البته اکنون نیز که روحانی یکی از اعضای هیئت مرگ زندانهای دزفول در سال 67 یعنی علیرضا آوایی را به سمت وزارت دادگستری برگزیده نیز این آقایان اعتراضی ندارند. مهم کشاندن مردم به پای صندوقهای رای بود وگرنه اینان نه تنها اعتراضی به اعدام مخالفین سیاسی جمهوری اسلامی نداشته و ندارند بلکه همواره در توجیه جنایات رژیم، کاغذ سیاه کرده اند و کف به دهان آورده به بازماندگان قربانیان تاخته اند.
دغدغه ی این تازه دادخواه شدگان، دادخواهی برای جانباختگان دهه ی شصت نیست، بلکه مصلحت نظام اسلامی و چگونگی بقای آن است. شمایل هایی که تا دیروز بخشی از این حکومت و شریک جنایاتش بودند و طی دعواهای درون حکومتی تصفیه شدند، چندی ست چه در داخل و چه در خارج از کشور ماسک "فعال حقوق بشر" بر چهره زده اند بی آنکه بویی از بشریت برده باشند. همانطور که جناب کروبی پس از جنایات صورت گرفته در کهریزک ها تظاهر می کردند که از این واقعیت شوکه شده اند که جمهوری اسلامی قادر به شکنجه و تجاوز به زندانیان است و ادعا می فرمودند چنین چیزی پیش از 88 هرگز در این رژیم اتفاق نیفتاده، اینبار نیز مدافعین سینه چاک نظام در داخل و سفیران غیر رسمی اش در خارج از کشور طوری از رییسی حرف می زدند که گویی او تنها جنایتکار تاریخ جمهوری اسلامی ست.
اولا شکنجه و اعدام از سال 67 آغاز نشد، بلکه از بدو به قدرت رسیدن نظامی آغاز شد که این آقایان خودشان تا چندی پیش به طور رسمی و امروزه به طور غیر رسمی بخشی از آن بوده و هستند. اعدام ها درست چهار روز پس از قدرت گرفتن خمینی از روی پشت بام مدرسه ی رفاه آغاز شد. با به خون کشیدن کردستان و گنبد توسط خلخالی که به عنوان فرستاده ی ویژه ی خمینی فرمان جهاد او علیه این دو خطه را عملی می کرد در سال 58 شکلی سیستماتیک به خود گرفت. طی سال های 57 تا پیش از تابستان 67 بیش از 15 هزار زندانی سیاسی به جوخه ی اعدام سپرده شدند تا فاجعه در سال 67 با فرمان خمینی برای قتل عام دسته جمعی بیش از پنج هزار زندانی سیاسی در کمتر از دو ماه به اوج خود رسد. کشتار آزادیخواهان توسط جمهوری اسلامی در دهه ی هفتاد با قتل های زنجیره ای ادامه پیدا کرد تا در سال 88 به نسل بعد از انقلاب برسد و آنان را نیز با پدیده ی زندان و شکنجه و تجاوز سیستماتیک آشنا کند.
اعدام زندانیان سیاسی و اصولا به چوبه ی دار سپردن فرزندان مردم به بهانه های مختلف تا به امروز ادامه دارد. جناب روحانی که اینگونه به خاطر اعدام های  سال 67 بر رییسی می تاختند، فراموش کرده اند که وزیران دادگستری هردو کابینه ی خودشان نیز عضو همان هیئت مرگ بوده اند!  ایشان که طوری از پدیده ی اعدام و زندان صحبت می کنند که گویی برایشان امری ناآشناست، یادشان رفته که زندان های خودشان مملو از کسانی ست که به جرم حتی ابتدایی ترین فعالیت های سیاسی و اجتماعی به حبس محکوم شده اند؛ از داشتن یک وبلاگ گرفته تا فعالیت برای حقوق زنان، کودکان و یا حتی محیط زیست. تنها طی دو سال آخر دور اول ریاست جمهوری ایشان بیش از 1530 نفر به بهانه های مختلف به چوبه ی دار سپرده شده اند.
نگاهی به گذشته ی یکایک سران جمهوری اسلامی نشان می دهد که کسی در این رژیم به مسندی نمی رسد مگر آنکه دستانش به به خون فرزندان مردم آغشته باشد. قتل عام مخالفین سیاسی و در گلو خفه کردن هر صدای مخالف، مختص به فرد یا جناح خاص نیست، بلکه بنیان و شرط تداوم این حکومت است. این واقعیت که جناح های مختلف رژیم در رقابتشان برای اشغال کردن صندلی های جنایت، چند سال یک بار دست یکدیگر را رو می کنند، از آنان مدافعان حقیقت و عدالت نمی سازد. هدف از این بازی تنها این است که مردم را به پای صندوق های رای بکشانند و با درآوردن ادای انتخابات، به حکومت خونینشان مشروعیت بخشند.
تصور اصلاح پذیر بودن جمهوری اسلامی و امید بستن به جناح های مختلف حکومتی که سراسر کارنامه اش جنایت است،  خیالی واهی ست و تنها کارکرد وعده های به اصطلاح اصلاح طلبان این است که با سرگرم کردن مردم در بازی های جناحی، سقف خواسته های مردم را پایین آورده و آنان را از اتکا به نیروی خودشان و طرح خواسته های واقعی شان باز دارند.
چهره ی واقعی این اصلاح طلبان قلابی و گذشته های ننگینشان را می توان به بهترین شکل در مصاحبه ی اخیر دختر خلخالی،  یعنی خانم فاطمه صادقی مشاهده کرد. ایشان در حین اینکه تلاش می کند از آن جلاد حرفه ای، چهره ی یک پدر خوب و دلسوز بسازد که به فرزندانش سخت کوشی و ساده زیستی می آموخت، می فرمایند تا به حال فرصتش پیش نیامده که ایشان در مورد آنچه توسط پدرشان در کردستان صورت گرفته، مطالعه کنند چراکه این خانم طبق گفته ی خودشان دغدغه های دیگری دارند و قرار نیست آنچه برای پدرشان جالب بوده برای ایشان نیز جالب باشد!!! ایشان حق دارند؛ اصلا به خاک و خون کشیدن کردستان یا گنبد به دست پدر، چه اهمیتی دارد که این خانم ذهن نازنینشان را درگیر این ماجراها کند؟! مهم این است که فضای کودکی این خانم فضای امن و آرامی بوده است. چرا باید اعدام آذر کشب ـ آرایی 12 ساله و سیف الله فیضی 15 ساله و یا ضجه های خانواده ی مصطفی سلطانی، پیرخضری، ناهید، گرجی بیانی، عزتی، شیبانی، توماج، واحدی، مخدوم، جرجانی و صدها خانواده ی دیگر که خلخالی فرزندانشان را در محاکمه های سه دقیقه ای به مرگ محکوم کرد، این آرامش را برهم زند؟! مهم این بود که دستان پدر، برای فاطمه خانم همچنان ظرافت و لطافتش را حفظ کرده بود.
دختر خلخالی جلاد می گوید شرایط اول انقلاب قاطعیت انقلابی می طلبید و بدین شکل با تلاش برای توجیه قتل عام صدها نفر توسط پدرش، بر این ادعای دروغین که قصد دفاع از پدرش را ندارد، خط بطلان می کشد. و البته؛ البته فراموش نکنیم که طبق گفته ی همین خانم، خلخالی از یاران خاتمی  بود. همان خاتمی که از "آشتی ملی" دم می زد و آغازگر بازی مردم فریب اصطلاح طلبی بود.
همان اصلاح طلبی ای که با خاتمی گریان برای لاجوردی و خلخالی آغاز شد؛ با تلاش نخست وزیر دهه کشتار برای بازگرداندن "دوران طلایی امام راحلی" که هربار دهان می گشود فرمان قتل عامی صادر می کرد، ادامه یافت و امروز به انتصاب اعضای هیئت های مرگ 67 به سمت وزارت دادگستری آذین شده است.  
اما اینکه مدافعین آشکار و پنهان رژیم کشتار به یکباره ردای دادخواهی برای بخشی از جانباختگان دهه ی شصت به دوش انداخته اند بحث دیگری ست. اینان می خواهند خون هزاران انسان آزادیخواه را که خودشان به مسلخ برده اند به وجه المصالحه ی دعواهای جناحی شان تبدیل کنند. اما این خون ها نه بی صدایند و نه بی صاحب. هنوز فراموش نکرده ایم که چگونه این جانیان دیروز و مثلا اپوزیسیون شدگان امروز به مادران خاورانها برای ذکر نام فرزندان به خون خفته شان می تاختند. پاهای  به زیر شکنجه تکه تکه شده ی مادر من وجه المعامله ی بازی قدرت شما نیست آقایان! شما نه صدای به خون خفتگان خاوران ها هستید و نه همصدای بازماندگانشان؛ نگاهی به گذشته های ننگین و عملکرد شرم آور امروزتان گواه این امر است که شما اگر قاتلین به خون خفتگان خاوران ها نباشید در کمترین حالت همدستان و یا حامیان قاتلینشان بوده و هستید.
صدای خاورانها ماییم! صدای خاورانها مادران سوگواری هستند که عمریست سرگردان گور عزیزانشانند. صدای خاورانها همان کودکان دیروزند که امروز وارث نام و یاد و راه پدرها و مادرهای به خون خفته شان هستند. اجازه نخواهیم داد دستان خونین حامیان رژیم اسلامی، پرچم دادخواهی برای جانباختگان دهه ی شصت را به نام ننگین سران کشتار آلوده کند.
هدف ما از برافراشتن این پرچم، برقراری عدالت در حق قربانیان جنایات جمهوری اسلامی، ممانعت از جعل و تحریف تاریخ و جلوگیری از تکرار آن جنایات به هر گونه ای است. تنها راه گذاشتن نقطه ی پایان بر دور باطل خشونت و کشتار، محاکمه ی عادلانه ی آمرین و عاملین قتل عام های دهه ی شصت در یک دادگاه مردمی ست.
ما نه قصد خونخواهی داریم و نه قصد انتقام. من مخالف حکم اعدامم؛ حتی اعدام جلادانی که در جوخه ی مرگ جای گرفتند و سینه عاشق مادرم را به گلوله بستند. هرچند طی سی سال گذشته، کابوس پیکر خونین گمگشته ی مادرم در خواب و بیداری همراهیم می کند. اما نمی خواهم قاتلینش اعدام شوند. می خواهم آرزوهایش برآورده شود. می خواهم کودکان سرزمینم در صلح، برابری و عدالت اجتماعی بزرگ شوند و از امنیت سیاسی، اجتماعی و اقتصادی برخوردار باشند. می خواهم هیچ کودکی به خاکهای خاورانها ناخن نکشد و سرگردان گور پدر یا مادر نباشد؛ حتی اگر این کودک، فرزند فاطمه صادقی و نوه خلخالی جلاد باشد.
ما به دنبال عدالتیم و اجازه نخواهیم داد که مدافعین سینه چاک رژیم کشتار، با سوء استفاده از نام عزیزان ما برای دعواهای جناحی شان، جنبش دادخواهی را به بیراهه بکشانند و بازماندگان جانباختگان آن سال های خونین را وادار کنند که برای برقراری عدالت در حق عزیزانشان به این جناح یا آن جناح رژیم دخیل ببندند. در طول تاریخ، هیچ کس از قاتل تقاضای اجرای عدالت در حق مقتول را نداشته است که ما دومی اش باشیم. مگر می توان از حکومتی که مخالفین سیاسی اش را به بند می کشد، در بیدادگاه هایی که دادستان و قاضی اش یک نفر است به محاکمه می کشد و بی محابا دسته دسته به جوخه ی اعدام می سپارد، تقاضای اجرای عدالت در حق قربانیان جنایات خودش را داشت.
من به عنوان بازمانده پنج جانباخته دهه ی شصت از رژیم جمهوری اسلامی هیچ مطالبه ای ندارم! حتی نشان گور عزیزانم را از این رژیم نمی خواهم. روزی به سرزمینم بازخواهم گشت. سراسر خاک ایران را می بوسم و می بویم. می دانم؛ می دانم که عطر تن مادرم هر کجا که خفته باشد، مرا صدا خواهد کرد: "دخترم سحر، وصیتم را خطاب به تو می نویسم. نمی دانم از کجا و از چه چیز بنویسم. فقط می دانم قلبم از عشق به تو سنگینی می کند، بدان حد که درقفسه ی سینه ام جای نمی گیرد". می دانم همان عشقی که مادرم به عنوان آخرین کلام پیش از اعدام برایم نوشت، راهنمای راهم خواهد بود. می دانم اشتیاق پدرم برای دیدار دوباره ام مرا به خاکی می رساند که پیکر او را در بر گرفته است. در آخرین ماه های زندگی اش که امکان دیدار مرا نداشت همواره یک عکس کوچک از من در جیبش حمل می کرد که به گفته ی یاران جان به در برده اش دوباره و دوباره با هیجان به همه نشان می داد و می گفت این دخترم است. می دانم که گرمای آغوش دایی اصغرم مرا به خود فرامی خواند و من او را می یابم. دایی اصغرم خورشید زندگی ام بود و تمام آرامشم. من خاکی را که به عطر تن عزیزانم معطر شده پیدا خواهم کرد. از رژیم جمهوری اسلامی هیچ مطالبه ای ندارم!
و پرچم دادخواهی در دستان ما می ماند تا نام نامی یکایک جانباختگان دهه ی شصت یا بهتر بگویم ده سال اول انقلاب را بر آن جاودانه کنیم. چرا که این نام ها هریک سرگذشت گریه های شبانه ی مادری عزیز گم کرده و حسرت های کودکی از مهر پدر یا مادر محروم گشته است. نام جانباختگان دهه ی شصت انعکاس جاودان فریاد آزادیخواهی ست. نام آنان، تداوم آرمان هایشان و آرزوهای قشنگ و انسانی ست که به خاطرش جان سپردند. نام آنان، میراث راه پرافتخارشان برای بازماندگانی چون من است که هرچند حاضرم برای دیدار دوباره عزیزان به خون خفته ام و لمس آغوش گرمشان هزاران بار بمیرم، اما اگر هزاران بار دیگر متولد شوم و حق انتخاب خانواده ام را داشته باشم، بی گمان با افتخار فرزند سوسن و پیروت بودن را انتخاب خواهم کرد!
سحر محمدی
سپتامبر 2017