فعالیت های شهرداری تهران در شهرهای نجف و کربلا
۱۳۹۵ آبان ۲۶, چهارشنبه
محمد مهرآیین، مظهر جنایت و فساد، ايرج مصداقی
محمد مهرآيين
محمد داوودآبادی که در آستانهی انقلاب نامخانوادگیاش را به مهرآیین تغییر داد یکی از گردانندگان دادستانی اوین در سیاهترین روزهای تاریخ کشورمان است. وی در سال ۱۳۱۸ در شهرستان محلات به دنیا آمد و از سال ۱۳۳۲ به صنف ابزار و یراقآلات در میدان حسنآباد تهران پیوست و نزد حاج محمود لولاچیان پدر عروس خامنهای (۱) به کار پرداخت.
وی در سن ۱۸ سالگی ازدواج کرد و پس از مرگ همسرش که در سال ۱۳۸۵به وقوع پیوست پیرانه سر دوباره ازدواج کرد و بچهدار هم شد.
مهرآیین که به علت مرگ پدر تحصیلات ابتدایی را رها کرده بود گویا در زندان قصر ادامهی تحصیل داد و با همان سواد دست و پا شکسته در نظام جمهوری اسلامی پست قضایی و مدیرکلی گرفت.
مهرآیین پس از سرکوب جنبش ارتجاعی «۱۵ خرداد» که یک سر آن در حوزه علمیه قم و یک سر آن در بازار تهران و سه باقرآباد ورامین بود، مثل بخشی از شاگرد بازاریها و کسبهی جز دارای گرایشات سیاسی هم شد.
وی مانند بسیاری از کسانی که در ارتباط با سازمان مجاهدین خلق (اعم از بخش مسلمان و مارکسیستلنینست) قرار گرفتند و یا کسانی که بعدها نهادهای قدرت در جمهوری اسلامی را تشکیل دادند در محلههای سنتی جنوب شرقی تهران (ری، شهباز جنوبی، آبمنگل، خیابان ایران، سقاباشی، غیاثی، عارف، میدان خراسان، شکوفه، دروازه دولاب و ...) رشد و نمو کرد و به خاطر بافت شدیداً مذهبی محلات مزبور و شرکت در هیئتهای مذهبی دارای گرایشات مذهبی سنتی شد. بیشتر هیئتهای معروف تهران، مساجد فعال، انجمن حجتیه، مدارس مذهبی، صندوقهای قرضالحسنه و ... در این محلهها واقع بودند.
پس از قیام ضدسلطنتی، مهرآیین و فرزندانش که از فعالان مسجد سلمان در خیابان غیاثی تهران بودند به همراه اعضای جمعیت مؤتلفه به حزب جمهوری اسلامی که برای قبضه قدرت تشکیل شده بود پیوستند. او بعد از انحلال حزب جمهوری اسلامی فعالیت سیاسیاش را همچنان در جمعیت مؤتلفه که به حزب تبدیل شده و یکی از ارکان مهم قدرت و سرکوب جمهوری اسلامی به شمار میرود، ادامه داد.
مهرآیین یکی از اعضای کمیته استقبال از خمینی بود و در روز ورود او به میهن رانندگی ماشینی را که شبیه ماشین خمینی بود، به عهده داشت. او سپس مدتی محافظ محمدعلی رجایی بود تا این که همراه با لاجوردی به دادستانی انقلاب اسلامی رفت و به قول وی «ستون دادستانی» شد و رابطهی نزدیکی با محمدی گیلانی بهمزد. اتاق او در طبقهی سوم ساختمان دادستانی در کنار اتاق محمدی گیلانی بود.
اولین بار در بهمن ۱۳۶۰ در حالی که به خاطر درد و ناراحتی جسمی روی زمین دراز کشیده بودم از زیر چشمبند او را دیدم که با عصا و لنگان لنگان راه میرفت و در میان بازجوها و شکنجهگرها از احترام خاصی برخوردار بود. او که مانند بسیاری از بازجویان و شکنجهگران در دستگیری افراد نیز شرکت میکرد در جریان تلاش برای دستگیری محمد یزدی (۲) یکی از هواداران مجاهدین از ناحیهی پا مورد اصابت گلوله قرار گرفت. محمد یزدی هنگام دستگیری میکوشد از سلاحاش استفاده کند اما مهرآیین دست او را گرفته و در همین اثنا تیری شلیک شده و به پایش میخورد.
ساختمان دادستانی و دادگاه انقلاب در سالهای اولیه دهه ۶۰
«دادستانی انقلاب» در اولین سالهای دههی ۶۰ توسط گردانندگان مؤتلفه، با نصبالعین قرار دادن شعار «النصر بالرعب» اداره میشد و در واقع مهرآیین یکی از ستونهای ایجاد رعب و وحشت در جامعه بود. وی یکی از گردانندگان شعبه هفت که در واقع قصابخانهی اوین هم بود محسوب میشد. نه فقط مهرآیین، بلکه لاجوردی، محمد کچوی (رئیس اوین) محمد جوهری فر (با نام مستعار مهدوی رئیس اوین)، ابوالفضل حاجحیدری (با نام مستعار حسنی رئیس اوین)، محمدعلی امانی (معاون لاجوردی و رئیس اوین)، احمد قدیریان (معاون اجرایی دادستان کل انقلاب و لاجوردی)، اسدالله جولایی (معاون لاجوردی)، حسین حسین زاده (مدیر داخلی اوین) احمد احمد (رئیس روابط عمومی اوین)، مرتضی صالحی (با نام مستعار صبحی رئیس گوهردشت)، حاجکربلایی مسئول سالن ملاقات اوین که به همراه حاج مراد از گردانندگان کارگاه اوین بودند نیز از اعضای مؤثر مؤتلفه به شمار میرفتند. افرادی چون برادران بادامچیان، برادران امانی، برادران رفیقدوست، برادران عسگراولادی، برادران شفیق، برادران منصوری، برادران محمدصادقی، برادران خاموشی، برادران اسلامی، برادران درخشان، برادران کریمی، برادران صالحی، توکلی بینا و ... که نقش مهمی در بازار و حاکمیت دارند، حامیان اصلی دادستانی اوین در سیاهترین دوران حیات رژیم بودند.
مهرآیین در سال ۱۳۴۹ به سازمان مجاهدین خلق پیوست و به خاطر سوابقی که در ورزش رزمی داشت به «محمد جودو» معروف شد. او کاراته را نزد فرهاد وارسته بنیانگذار این ورزش در ایران آموخت و بعدها در کلاس خصوصی یک استاد جودو به نام مستر جان، فنون جودو را یاد گرفت.
وی در مورد فعالیتش در مجاهدین میگوید: «کار من آموزش ورزشهای رزمی به آنها بود. برخی تکنیکهای جودو و کاراته را با هم تلفیق کرده بودم و به آنها آموزش میدادم. این روند ادامه داشت تا سال ۵۰ که دستگیر شدم و به زندان افتادم.»
مهرآیین بعدها فنون رزمی را به پاسداران، گروه ضربت اوین و بازجوها آموزش میداد و آنها فنون مزبور را روی زندانیان بیدفاع و به هنگام دستگیری و بازجویی تمرین میکردند. در سالهای ۶۰- ۶۱ وقتی زندانیان از بازجویی برمیگشتند، یکی از سؤالاتی که به مزاح پرسیده میشد، این بود که امروز چه فنی را بازجویان مرور میکردند؟
در سال ۱۳۵۸ با راه اندازی فدراسیون ورزشهای رزمی مرکب از جودو، کاراته و تکواندو محمد مهرآیین به ریاست این فدراسیون انتخاب شد و تا سال ۱۳۶۰ عهدهدار این سمت بود. در سال ۶۰ بار دیگر فدراسیون جودو مستقل شد و ریاست آن تا سال ۱۳۶۳ زیر نظر مهرآیین قرار داشت.
وی رابطهی نزدیکی با مصطفی داوودی رئیس سازمان تربیتبدنی و کمیته ملی المپیک در دوران محمدعلی رجایی و میرحسین موسوی که ورزش را به نابودی کشاند داشت. مردم در استادیوم امجدیه شعار میدادند «داوودی دیوانه اعدام باید گردد».
دریافت نشان افتخار از رئیس اداره ورزش و جوانان شمال شرق تهران
مهرآیین در دوران فعالیتاش با مجاهدین، عزت شاهی یکی از دوستانش را که بعدها خود بازجو و شکنجهگر کمیته مرکزی در میدان بهارستان شد با مجاهدین آشنا کرد و مدتی با وحید افراخته رفاقت داشت و به منظور پوشش کار تشکیلاتی و مخفی، او را در مغازهی یکی از دوستانش به کار گمارد.
پس از ضربهی شهریور سال ۵۰ به مجاهدین و دستگیری کادرهای عمدهی این سازمان، مهرآیین به همراه محمد سیدیکاشانی، علیاکبر نبوی نوری، (۳) و حسین قاضی (۴) مأموریت یافتند تا با گروگان گرفتن شهرام شفیق، پسر اشرف پهلوی، درخواست آزادی رفقایشان را مطرح کنند.(۵) این مأموریت به خاطر سهلانگاری و بیتجربگی تیم عمل کننده با شکست مواجه شد و یک ماه بعد اعضای این تیم دستگیر شدند. از آنجایی که یکی از اعضای تیم عملکننده، محمد معرفی شده بود، محمد حنیفنژاد که او نیز هیکلی ورزیده و قدی بلند داشت به جای مهرآیین مسئولیت شرکت در عملیات فوق را به عهده گرفت و شهرام شفیق هم هنگام روبرو شدن با حنیفنژاد موضوع را تأیید کرد. رسول مشکینفام نیز یکی دیگر از اعضای تیم معرفی شد و ساواک پی به نقش علیاکبر نبوی نوری در این عملیات نبرد.
فعالیت مهرآیین به خاطر فداکاری حنیفنژاد مخفی ماند و او در سال ۵۲ از زندان آزاد شد. وی در مورد مواجه با محمد حنیفنژاد بنیانگذار مجاهدین در زندان میگوید:
«چشم بند رو کنار زدم دیدم مرحوم حنیفنژاد را به همراه منوچهری ازغندی آوردند. حنیفنژاد به آنها گفت چرا این بنده خدا را این قدر زدهاید من که به شما گفتم او تنها بچهها را آموزش رزمی میداد و دیگر با سازمان ارتباطی نداشته است. حنیفنژاد داشت با این لحن به من میگفت که در قضیه پسر اشرف نامی از شما برده نشده است و شما خودت حواست را جمع کن. آنها هم گفتند که خودش همکاری نکرده و دیگر با او کار نداریم. حنیفنژاد گفت مگر جایی را سالم در بدنش گذاشتهاید. زمان رفتن حنیفنژاد برگشت و به من گفت: قضیه گروگانگیری را من به عهده گرفتم تو هیچی نگو. به این دلیل مرا رها کردند.» http://www.khabaronline.ir/detail/143448/
مهرآیین در سال ۵۲ چند ماه پس از آزادی دوباره دستگیر شد و به شش سال زندان محکوم شد اما تا سال ۵۴ ساواک به شرکت او در ماجرای گروگانگیری شهرام شفیق پی نبرد. پس از دستگیری وحید افراخته و همکاری گستردهی او با مأموران ساواک، آنها متوجهی نقش مهرآیین و دیگران در این عملیات شدند.
وی که مدتی با دکتر عباس شیبانی، پرویژ یعقوبی و مسعود رجوی هم اتاق بود پس از تحولاتی که با ترور مجید شریف واقفی و صمدیه لباف و تغییر ایدئولوژی در سازمان مجاهدین به وجود آمد مانند بسیاری از کسانی که بعد از انقلاب هرم قدرت حاکمه را در کشور تشکیل دادند به ضدیت کور با مجاهدین و نیروهای انقلابی افتاد.
در شرایطی که با تحریکات ساواک، دشمنی این نیروها با مجاهدین و نیروهای چپ تشدید میشد ساواک به دنبال آزادی آنها از زندان بود تا بلکه در بیرون از زندان خط مورد نظر ساواک مبنی بر مبارزه با مجاهدین و نیروهای چپ را دنبال کرده و اذهان عمومی را نسبت به آنها مخدوش کنند. در راستای این سیاست مهرآیین همراه با دیگران وابستگان مؤتلفه در سال ۵۶ به دستور ساواک از زندان آزاد شدند.
وی در مورد شکنچهای که منجر به آسیب کمرش شد میگوید:
«من را به پشت خواباندند و کتفهایم را بالا کشیدند البته خداوند در آن لحظه به من یک نیروی فوقالعادهای داده بود که هرچه میزدند تأثیر زیادی نداشت ولی وقتی یکی از شکنجهگران پای خودش را روی کمرم گذاشت و با قدرت سینه و کتفهای من را به بالا کشید کمر من شکست و زمانی که بدنم را ول کرد صورتم محکم به موازییک خورد و بینیام شکست. » روزنامه ایران، شماره ۴۷۲۱ به تاریخ ۲۱/۱۱/۸۹، صفحه ۱۴ (دریچه)
مهرآیین در دورانی که در اوین حضور داشت همچون لاجوردی که «آقا»یشان بود برای پیشبرد هدفش دروغگویی را واجب میدانست. (۶) البته گاهی اوقات نیز برای شکستن زندانی تبلیغات غیرواقعی مجاهدین در خارج از کشور را بهانهی فشار روی زندانی کرده و آن را معیاری برای درستی خط مشی نظام و جنایاتی که مرتکب میشدند جا میزدند. (۷)
وی در دوران بازجویی و شکنجهگریاش در دههی ۶۰ وظیفهی برخورد عاطفی با زندانیان را به عهده داشت و بیش از هر چیز روی ارتباطاش با مجاهدین و حنیفنژاد در پیش از انقلاب تأکید کرده سعی مینمود فضا را به گونهای بسازد که گویا شکنجهگر و قربانی همدرد و همراه هستند و از آنجایی که او زودتر به حقایق پی برده میتواند در ادامهی مسیر به زندانی کمک کند. در واقع از او با توجه به سابقهاش، به عنوان «توابساز» در جهت «ارشاد» زندانیان بی تجربه هم استفاده میشد.
او وقتی زندانیان کم سن و سال هوادار مجاهدین را مورد شکنجه قرار میداد برای شکستن روحیهی آنها به دروغ میگفت:
«حنیفنژاد او را به ساواک لو داده و موجب دستگیریاش شده و همراه بازجوی ساواک روی کمرش پریده و در نتیجه آسیب دیده است.»
زندانی کم سن و سال و بیتجربهای که در فضای رعبانگیز شکنجه و کشتار قرار داشت و سرد و گرم روزگار را نچشیده بود هم نمیدانست حنیفنژاد در زمان شاه چه خدمتی به او کرده است و در زمانی که کمر مهرآیین آسیب دید، حنیفنژاد زنده نبود که بخواهد با بازجویان ساواک همراهی کند. امروز اگر در گفتگو با رسانهها راستش را میگوید به خاطر آن است که میداند موضوع بصورت عمومی پخش میشود و نمیتوان ماجرا را واژگونه جلوه داد و در ثانی سودی هم ندارد.
مهرآیین در گفتگوهایی که در سالهای اخیر با رسانههای رژیم انجام داده در مورد شکنجههای ساواک میگوید:
«یكی اینكه با كابل میزدند، همین سیمهای كابل برق، كه نزدیك یك متر بود، آن كسی كه میزد، شعبانی ملعون و معدوم به حدی حساب شده میزد كه درست از پاشنه پا تا نوك انگشتان را در بر میگرفت. به این صورت كه دست و پا را میبستند و كف پاها را خیلی راحت میكوبیدند. وقتی میزدند تا مغزمان تیر میكشید. سپس ما را مجبور میكردند كه روی همان پاهای ورم كرده بدویم، نمیتوانستیم، اما با ضربه كابل مجبور میشدیم هر طوری هست بدویم، ورم و آماسها كه میخوابید دوباره میزدند، و به حدی این كار ادامه داشت كه پاها مجروح میشد، سپس پاها را داخل آب نمك میگذاشتند و بعد هم پانسمان میكردند و چند روز بعد كه خوب میشد دوباره روز از نو بود و روزی از نو.» روزنامه ایران، شماره ۴۷۲۱ به تاریخ ۲۱/۱۱/۸۹، صفحه ۱۴ (دریچه)
آنچه وی در مورد شکنجه با کابل برق و طریقهی زدن آن توسط شکنجهگران ساواک میگوید واقعی است. هرچند موضوع گذاشتن پاها در داخل آب نمک و سپس پانسمان کردن آن دروغ است و برای مهیجکردن موضوع و تولید شده است اما آنچه او در مورد شکنجههای ساواک میگوید کمترین چیزی است که در شعبهی هفت اوین در دههی ۶۰ اتفاق میافتاد و خود او و فرزندانش از عاملین اصلی این شکنجهها بودند. محمدرضا فرزند او با بیرحمی با پوتین روی پاهای مجروح و باندپیچیشدهی زندانیهایی که در راهرو نشسته بودند و نوبت خود را انتظار میکشیدند فشار میداد. بعید میدانم هیچ قلمی بتواند قساوتی را که در شعبهی هفت اوین جریان داشت تشریح کند. بسیاری در این شعبه زیر شکنجه جان باختند و تعداد زیادی برای همیشه سلامت جسمی و روحی خود را از دست دادند.
امیرفرشاد یزدی که هنگام دستگیری ۱۷ ساله بود تعریف میکرد وقتی مهرآیین در برخورد با من از شکنجههایی که ساواک روی او اعمال کرده بود میگفت، خواستم پاهایم را نشانش دهم که همچنان آثار شکنجه روی آن بود و بگویم شما این بلا را سر من آوردید اما به خاطر شرایطی که در آن قرار داشتم و تبعاتی که میتوانست به همراه داشته باشد ترجیح دادم سکوت کنم و تنها شنونده باشم.
شکنجه در جمهوری اسلامی مثل خیلی چیزهای دیگر این نظام، بدیع و همراه با نوآوری بود. شاید کمتر کسی بداند شکنجه میتوانست از همان بدو دستگیری شروع شود. در اوین فولکسواگنی بود که داخل آن را آکوستیک کرده بودند به گونهای که صدا بیرون نرود. به مجرد دستگیری فرد شکنجههای هولناک از همانجا و در حالی که ماشین به سمت اوین در حرکت بود شروع میشد تا مبادا فرصتی را از دست بدهند. بماند که در بسیاری از گشتهای گروه ضربت اوین و سپاه پاسداران و کمیتهها، آمپول ضدسیانور موجود بود تا به مجرد استفادهی یک زندانی از کپسول سیانور، آن را تزریق کرده و جلوی مرگ او را بگیرند تا آمادهی تحمل شکنجههای هولناک شود.
مهرآیین در ادامه میگوید:
«گهگاه از یك دست آویزان میشدیم، یا از دو دست. شوك الكتریكی هم بود، با باطوم میزدند كه شوك داشت. یا گیرههایی میزدند كه آن گیره ها شوك وارد میكرد، گیرهها را به جاهای حساس بدن وصل میكردند، با سنجاق ته گرد فرو میكردند زیر ناخنها و آن را داغ میكردند، همه اینها دردناك بود. اما دردناكتر بیخوابیها بود، یعنی حاضر بودیم همه شكنجهها را تحمل كنیم اما بیخوابی نكشیم.»
با اطمینان کامل و بر اساس تجربه و مشاهدات شخصی و تحقیقاتی که کردهام میگویم در هیچکجای دنیا به اندازهی زندانهای جمهوری اسلامی به زندانی بیخوابی ندادهاند. هیچکس به مخیلهی عقلش هم نمیرسد که میشود یک انسان را تا سرحد مرسوم در نظام بیخوابی داد.
آویزانکردن از سقف، دست بند قپانی زدن و ... از معمولترین شیوههای شکنجهی در اوین بود و مهرآیین یکی از عوامل اصلی اعمال آن بود. وی به خاطر قدرت بدنی زیاد میتوانست فشار کشندهی شکنجه را بیشتر کند. مهرآیین و امثال او که خود مزهی شکنجه را چشیده و از آثار آن نیز رنج میبرند وقتی به قدرت رسیدند با توجه به رنجی که متحمل شده بودند خود را صاحب حق ویژه میدیدند و ارتکاب هرنوع جنایتی در حق دشمنانشان را نیز مباح میشمردند و برای آن توجیه ایدئولوژیکی میتراشیدند.
آنها هنگامی که برای اولین بار سیلی به گوش یک زندانی زدند به لحاظ ماهیتی تغییر کردند و نمیتوانستند آنی که بودند باشند. خواه ناخواه این تغییر، آنها را به سمت انجام اعمالی میبرد که پیشتر خود در مذمت آن گفته بودند. بعدها نیز بدون آن که به اعمال خودشان اشارهای کنند بازهم به تقبیح اعمال دشمنان دیروز پرداختند و تا آنجا پیش رفتند که اساساً منکر انجام شکنجه و جنایت از سوی خود روی مخالفانشان شدند. (۸)
مهرآیین همچنین به منظور نشان دادن بیرحمی ساواک، بیژن هیرمندپور یکی از وابستگان سازمان چریکهای فدایی خلق را مثال میزند و میگوید:
«همان موقع او را بردند كه بازجویی نهایی را صورت بدهند و سپس آزادش كنند اما او را هم حسابی كتك زدند، من خیلی ناراحت شدم، آن طور كه توی سلول نشستم به گریه، به خاطر كتكهایی كه او خورده بود. او شاهد این گریه كردن من بود و جالب اینجا بود كه دلداریام می داد كه گریه نكنم، من می گفتم آخر چرا اینها باید اینقدر بی رحم باشند، به تو هم كه نابینا هستی،» روزنامه ایران، شماره ۴۷۲۱ به تاریخ ۲۱/۱۱/۸۹، صفحه ۱۴ (دریچه)
البته بیژن هیرمندپور در دوران شاه در جریان رسیدگی به پروندهاش به خاطر مشکلات جسمی که داشت با تخفیف در مجازات روبرو شد چیزی که در جمهوری اسلامی به ندرت اتفاق افتاد.
او که از شکنجه شدن یک نفر به گریه میافتاد خود بیرحمیای نبود که در هنگام بازجویی و شکنجه به خرج ندهد. شعبهی هفت اوین که مهرآیین یکی از گردانندگان آن بود قصابخانهی اوین بود و نه تنها زندانیان بلکه بازجوها هم برای تهدید زندانی میگفتند کاری نکن که پایت به شعبه هفت باز شود. معلولیت جسمی زندانی هم مانع از بهکارگیری انواع و اقسام شکنجهها در مورد وی نمیشد. من کسی را دیدم که در این شعبه شکنجه شده بود، سرتاپایش در پلاستیک بود، از بوی تعفن چرک نمیشد به او نزدیک شد. پوست و استخوان بود و مشاعرش را از دست داده بود با این حال ول کن او نبودند.
سربازی را دیدم که دو دستش به علت استفاده طولانی از دستبند قپانی از کار افتاده بود. پردهی هر دو گوشش به خاطر ضربات مشت و سیلی پاره شده بود و شنواییاش را از دست داده بود. پاهایش را هم که در اثر شکنجه آش و لاش شده بود پیوند پوست زده بودند.
در اوین به چشمهای لطفالله میثمی که نابیناست، چشمبند میزدند و به آزار و اذیت او میپرداختند. او علاوه بر چشمانش در سال ۵۳ در اثر انفجار ناخواسته، یک دستش را نیز از دست داده بود. افراد متعددی بودند که به خاطر شکنجه بینایی چشمشان را از دست دادند.
مهرآیین همچنین در مورد نحوهی محاکمات در «دادرسی ارتش» در زمان شاه میگوید:
«پس از آنکه وحید افراخته من را لو داد برای تعیین وکیل به دادگاه رفتیم. من خودم وکیل گرفتم. در آن زمان اگر کسی میتوانست برای خود وکیل بگیرد به آن وکیل، وکیل تعیینی و اگر نمیتوانست، به وکیلی که دادگاه برای فرد انتخاب میکرد وکیل تسخیری میگفتند»
در حالی که متهمان در زمان شاه از امکان داشتن وکیل تعیینی و تسخیری برخوردار بودند در زمان حاکمیت جمعیت مؤتلفه بر دادستانی انقلاب حتی فکر داشتن وکیل به ذهن هیچ زندانی خطور نمیکرد چه برسد به این که جامهی عمل بپوشد و اساساً در ساختار حقوقی نظام جمهوری اسلامی به لحاظ شکلی هم چنین حقی به رسمیت شناخته نمیشد و لاجوردی در مصاحبههای رادیو و تلویزیونی خود نیز روی این مسئله تأکید میکرد و مدعی بود از آنجایی که جرم افرادی که توسط ما دستگیر شدهاند محرز است هیچ وکیل مدافعی حاضر به دفاع از آنها نمیشود. در فیلم زیر میتوانید ادعای لاجوردی در این زمینه را مشاهده کنید:
مهرآیین در مورد شکنجههای روحی ساواک میگوید:
«شكجههای روحی بسیاری هم بود كه فقط خدا كمك میكرد تحمل كنیم، از جمله تهدید به هتك حرمت ناموس مان و...»
البته او در شعبهی بازجویی و هنگام شکنجه و یا زمانی که میخواستند روی زندانی دستگیر شده کار کنند تا بلکه او را بشکنند میگفت: ساواک به زور به ما شیشه نوشابه و تخممرغ فرو میکرد.
اگر ساواک «تهدید به هتك حرمت ناموس» میکرد، «سربازان گمنام امام زمان» و از جمله مهرآیین هم نه تنها «تهدید به هتک حرمت» میکردند بلکه اقدام به انجام رذیلانهترین کارها هم میکردند. در زمینهی فساد اخلاقی و سوءاستفاده جنسی، مهرآیین خود یکی از عوامل اصلی بود.
یکی از دوستانم که در سن ۱۴ سالگی دستگیر و توسط مهرآیین و پسرش و اصغر فاضل بازجوی بیرحم شعبه هفت مورد شکنجههای هولناک قرار گرفته، داستان غمانگیزی را تعریف میکند که نقل آن نه تنها پرده از چهرهی یکی از بیرحمترین و در عین حال فاسدترین چهرههای دادستانی بر میگیرد و فساد حاکم بر مدعیان اخلاق را عیان میکند بلکه رنج و مصیبتی را که نسل برآمده از انقلاب ضدسلطنتی متحمل شد تا در مقابل دیو ارتجاع بایستد و از حقوق مردمش دفاع کند نشان میدهد. نسلی که بارها گفتهام تاریخ ایران بعدها به وجود آن افتخار خواهد کرد.
«سال ۶۱ بود مرا به طبقهی سوم دادستانی انقلاب بردند و جلوی دفتر مهرآیین با چشمبند نشاندند. با تشویش و دلهره در راهرو نشسته بودم و در فکر سرنوشت نامعلومی که در پیش داشتم بودم. از اتاق مهرآیین صدای فریادهای دلخراش دختری به گوش میرسید، صدایی که مدتها بود دیگر به آن عادت کرده بودم و هرگاه به ساختمان دادستانی برده میشدم انتظاری جز شیندن آن و دیدن صحنههای دلخراش نداشتم. فکر کردم مثل همیشه کسی را مورد شکنجه قرار میدهند و چه بسا دوباره نوبت من هم برسد. ساعتی گذشت دیدم فکور (اکبر کبیری آرانی) بازجوی بیرحم شعبه هفت که مدتی نیز رئیس اوین شد از اتاق مهرآیین بیرون آمد و با عصبانیت پرسید: اینجا چه کار میکنی؟ گفتم برای بازپرسی آمدم. مهرآیین را صدا زد و گفت: حاجی بیا این پسره آمده. مهرآیین و فکور روابط بسیار نزدیکی با هم داشتند.
مهرآیین سراغم آمد و دستم را گرفت و به اتاق برد. از زیر چشمبند دیدم یکی از خواهران روی زمین افتاده و چادر دورش پیچیده.
مهرآیین گفت: چشمبندت را بردار و دختری را که روی زمین بود نشانم داد و سپس دستور داد چشمبندم را دوباره بزنم و با تهدید و لحن بسیار زشتی اضافه کرد: من میروم، یکساعت دیگه بر میگردم، تا برگشتم بایستی این دختر را ک.. باشی.
نفس در سینهام حبس شد. آنچه را که شنیده بودم باور نمیکردم. با صدایی خفه و سرشار از ترس و دلهره گفتم: حاج آقا ک... چیه؟ گفت: خودت را به اون راه میزنی؟ وای به حالت.
نمیدانم دختری که روی زمین بود از حال رفته بود یا در غم و اندوهی که داشت و مصیبتی که از سر گذرانده بود خودش را به غش و بیحالی زده بود. مهرآیین در را قفل کرد و رفت. در اتاق کنار آن دختر تنها بودم. با صدایی ضعیف گفتم: خواهر بلند شو. پاسخی نداد. چادرش را که کنار رفته بود آرام رویش کشیدم و در خود فرو رفتم. انگار در این دنیا نبودم. فکر میکردم توطئهای در کار است و قصد دارند من را قربانی کنند. تقریباً یقین کرده بودم میخواهند موضوع تجاوز به آن دختر را گردن من بیاندازند. چارهای نداشتم و مجبور بودم خودم را به دست حوادث بسپارم. زمان به شکل دلهرهآوری کند میگذشت. با این حال ساعتی بعد مهرآیین بازگشت.
با خشم پرسید : چه کار کردی؟
گفتم: چه کار بایستی میکردم حاجآقا؟
یک سیلی محکم به گوشم زد و دستور داد آن دختر را از اتاق ببرند. آنقدر شوکه شده بودم که یادم نیست او را چگونه از اتاق منتقل کردند. با پای خودش رفت یا روی پتو بردند.
سپس مهرآیین با عصبانیت گفت: سگ منافق حالا نشانت میدهم.
دست و پایم را به میز بست و از پشت به من تجاوز کرد. وقتی کارش تمام شد گفت: میخواهی بیشتر ترتیبات را بدهم؟ حالا یاد گرفتی ترتیب دادن یعنی چی؟
در ادامه گفت: حالا باید بروی خودت را برای مصاحبهی تلویزیونی آماده کنی و با خشم پرسید مصاحبه میکنی یا نه؟
گفتم: هرکاری شما بگویید میکنم.
دستور داد مرا به بند بازگردانند و با تهدید گفت: فردا میایی برای مصاحبه.
با درد جانکاه جسمی و روحی به بند بازگشتم. هرچه تلاش میکردم خودم را توجیه کنم این هم نوعی شکنجه است و بهایی که بایستی برای مبارزه بپردازم کارساز نمیشد.
شب، مراسم معمول در حسینیه اوین بود و من مجبور به شرکت در آن بودم. هنگام بازگشت از حسینیه به لاجوردی برخوردم. تا چشماش به من افتاد گفت: بایست این طرف. از ترس زهره ترک شدم. کسی به جز لاجوردی و پاسداران و محافظانش در حسینیه نبود.
با تحکم پرسید: امروز دفتر مهرآیین چه کار میکردی؟
با ترس گفتم: حاجآقا فکور آنجا بود از من تست مصاحبه گرفتند. قرار است از تلویزیون بیایند و از مصاحبهی من و تعدادی دیگر فیلم بگیرند.
لاجوردی پرسید: همهاش همین بود؟
گفتم: همهاش همین بود میتوانید بروید از حاجآقا سؤال کنید.
مطمئن بودم شکایت از مهرآیین نزد لاجوردی دردی را دوا نمیکند. همه از یک جنس بودند. متحیر مانده بودم چرا چنین سؤالی را از من پرسید. در ثانی کسی مهرآیین را ول نمیکرد طرف من را بگیرد. احتمالاً با پروندهای که داشتم به سرعت اعدامم میکردند. مجبور بودم سکوت کنم.
روز بعد مهرآیین را دیدم و به او گفتم: حاجآقا لاجوردی از من در مورد حضور در دفتر شما سؤال کرد.
با تهدید گفت: اگر حرفی بزنی تیکه تیکهات میکنم و سپس ادامه داد برو مصاحبه کن ترتیب آزادیات را میدهم.»
آنچه در بالا آمد بخشی از غم و اندوه کسی است که هنگام دستگیری تنها ۱۴ بهار را از سر گذرانده بود و علاوه بر شکنجههای معمول بایستی درد تجاوز و تحقیر را هم تحمل میکرد. بعدها گوشههایی از صحبتهای او لابلای شویی که برنامهسازان تلویزیون به همراه جانیان اوین تهیه کرده بودند از سیمای جمهوری اسلامی پخش شد. آیا مردمی که شاهد این گونه شوها بودند میتوانستند حدس بزنند نوجوانی که «خودزنی» میکند چه تجربهی هولناکی را از سر گذرانده است؟ آیا میتوانند تجربههای وحشتناکی را که یک نسل از سرگذرانده حتی تجسم کنند؟
مهرآیین به خاطر مسئولیت مهمی که در اوین و دادستانی داشت یکی از کسانی بود که در سال ۶۰ «پیچر» داشت تا در کوتاهترین زمان با او تماس گرفته شود. نمیدانم چه شد که در همان سال ۶۱ اوین را ترک کرد.
وی پس از خروج از دادستانی به خاطر نزدیکیای که به هاشمی رفسنجانی داشت در مجلس شورای اسلامی مشغول به کار شد و پست مدیرکلی خدمات عمومی مجلس را به عهده گرفت. وی در دوران وزارت محس رفیقدوست در سپاه پاسداران به مدیریت کلی پشتیبانی سپاه پاسداران انقلاب اسلامی رسید و همراه وی به بنیاد مستضعفان کوچ کرد و مدتها مدیرکل تربیت بدنی جانبازان و معلولین بود. وی تا سال ۸۵ مسؤولیت فدراسیون جانبازان را به عهده داشت و هماکنون نیز عضو کمیته ملی پارالمپیک کشور است. او مدتها در کمیتهی ملی المپیک در دورانی که فائزه هاشمی نایب رئیس آن بود با وی همکاری میکرد.
مهرآیین در دههی ۶۰ و پس از آن که تعدادی از ورزشکاران ایرانی در سفرهای خارجی تقاضای پناهندگی کردند، به خاطر تبحری که در مسائل امنیتی کسب کرده بود، همراه تیمهای ورزشی ایران به سفرهای خارجی میرفت تا از فرار و پیوستن ورزشکاران به اپوزیسیون جلوگیری کند.
بزرگترین شکستی که وی و رژیم متحمل شدند، مربوط به دهمین دورهی بازیهای المپیک آسیایی سئول در سال ۶۵ بود.
موضوع فوق یکی از خاطرات شیرین و به یادماندنی من از دوران زندان است.
در بند یک واحد سه قزلحصار بودم. از اواخر شهریور، بچهها اخبار بازیهای آسیایی را دنبال میکردند. جدا از اشتیاق وافر به جنبهی ورزشی مسابقات، تعدادی چشم به راه شنیدن اخباری مبنی بر فرار ورزشکاران ملی پوش از اردوی رژیم و پیوستن به اپوزیسیون بودند. آن روزها برای زندانیان سیاسی دنبال کردن این نوع اخبار کشش و گیرایی خاصی داشت و به نوعی ادامهی مبارزه را نوید میداد.
اهمیت موضوع از آنجا بود که در اخبار خوانده بودیم محمد مهرآیین نیز ورزشکاران را همراهی میکند. برای ما که میشناختیماش، این سفر و مأموریت او، حاکی از هراس رژیم از تقاضای پناهندگی ورزشکاران در جریان مسابقات بود. صمد منتظری برادر یکی از زندانیان مجاهد نیز وزنهبردار مگس وزن(۵۲ کیلوگرم) تیم ملی بود و قبلاً نیز چند بار به سفرهای خارجی رفته بود. من چندین بار از یکی از بچهمحلهای صمد در مورد امکان پیوستن او به مجاهدین سؤال کرده بودم. او که صمد را از کودکی میشناخت، میگفت: «احساس میکنم در یکی از سفرهای خارجی اگر فرصتی به دست بیاورد فرار خواهد کرد.» او با چنان قاطعیتی این حرف را میزد که من تقریباً مطمئن شده بودم صمد بالاخره روزی چنین کاری را خواهد کرد و حالا بیش از همیشه منتظر شنیدن چنین خبری بودم. بازیهای المپیک مورد توجه ویژه رسانههای خبری بود. حضور مهرآیین در کاروان ورزشکاران ایرانی عازم المپیک، برای من شکنجهگاه شعبه هفت اوین را تداعی میکرد. یادآوری صدای او، لنگیدنش به هنگام راه رفتن و تجلیلی که لاجوردی از او میکرد، حساسیتم را دو چندان کرده بود. احساس میکردم که نبردی بین ما و رژیم جریان دارد. این بار صحنهی نبرد، جنگ و گریز خیابانی، درگیری خانهی تیمی و یا جنگ پوست و گوشت و استخوان با کابل و زنجیر در شعبه بازجویی نبود. میدان نبرد در بازیهای المپیک بود و ما خود حضوری در آنجا نداشتیم. برای من گویی مهرآیین نماینده رژیم بود و ورزشکاران ایرانی و به ویژه صمد منتظری، نماینده زندانیان. همهی شناختم از صمد منتظری دوستیام با بچه محلهایش بود و تعریفهایی که از بچگی او شنیده بودم. میدانستم که علاقهی ویژهای به برادر و بچهمحلهایش که دستگیر شده بودند، داشت. در دو سال گذشته مثل یک آشنا و از روی کنجکاوی رکوردهای او را نیز دنبال کرده بودم. هیچ دلیلی برای این کار نداشتم گویی یک احساس غیرقابل توضیح مرا به او پیوند میداد. انتظارم چندان طولانی نشد، عاقبت احمدرضا محمدیمطهری که در سال ۷۲ به شهادت رسید با اشتیاق مرا در آغوش کشید و تا میتوانست فشارم داد و گفت: «۴ تن از وزنهبرداران تیم ملی ایران از اردوی رژیم گریختهاند. صمد منتظری یکی از آنهاست.» بعداً متوجه شدیم سه وزنهبردار دیگر عبارت بودند از اردشیر بهمنیار، (۸۲ کیلوگرم)، سیامک بژند ( ۱۰۰ کیلوگرم)، و مهدی رضوانی (به اضافهی ۱۱۰ کیلوگرم).
از خوشحالی نمیدانستم چه کار کنم. مهرآیین شکست خورده بود و من در خیالم، لبخند پیروزی و شادی بچههایی را ترسیم میکردم که بر روی تختهای شکنجه در زیر دست او و همکارانش پرپر شده بودند. برای من موضوع بسیار فراتر از گریختن چند وزنه بردار از اردوی رژیم بود. این گونه موفقیتها بخشی از شادیهای زندگی ما در زندان را که کم هم نبود تشکیل میدادند.
وزنه برداران مزبور پس از مدتی به نروژ پناهنده شدند و صمد در عملیات «فروغ جاویدان» به خاک افتاد.
دو فرزند مهرآیین به نامهای محمدرضا و ناصر در جبهههای جنگ با عراق کشته شدند. محمدرضا متولد ۲۹ آبان ۱۳۴۱، محافظ لاجوردی بود و در شعبهی هفت اوین به عنوان جلاد کابل میزد. با آنکه هنوز بیستسالش نشده بود اما به غایت بیرحم و خشن بود. زندانیان به وی «محمدرضا بسیجی» میگفتند و در حسینیه اوین همراه لاجوردی حضور مییافت و تلاش میکرد نقش یک بادی گارد را بازی کند. عاقبت در ۲۲ فروردینماه ۶۲ در جبهههای جنگ کشته شد. ناصر متولد ۱۳۴۶ در سال ۱۳۶۵ در عملیات کربلای ۱ در مهران کشته شد.
لاجوردی در ميان زندانيان جهاد اوين ـ نفر عقب که کت روشن پوشيده محمدرضا مهرآيين است
بیرحمی و بیچشمورویی از ویژگیهای اصلی سرمداران نظام و گردانندگان دادستانی بود. مهرآیین با آن که از زمان شاه حسن فرزانه را میشناخت و بخاطر فعالیت در صنف ابزار و یراقآلات با اصغر ناظم آشنا بود و خیلیها واسطه شدند اما از هیچ شکنجهای در ارتباط با آنها فروگذار نشد و هر دو به جوخهی اعدام سپرده شدند. علیرضا زمردیان مدتها مسئول و رابط مهرآیین و عزت شاهی در مجاهدین بود. وقتی در سال ۶۰-۶۱ وی در جریان ضربهی سنگین به سازمان پیکار دستگیر شد مدتها تحت شکنجه و آزار و اذیت قرار گرفت و عاقبت در جریان کشتار ۶۷ به جوخهی اعدام سپرده شد. رژیم در کتابهایی که منتشر کرده مدعی شده وی در درگیری با نیروهای رژیم در همان سالهای ۶۰-۶۱ کشته شد.
مهرآیین نه یک فرد بلکه نمونهی مشخصی از سیستمی است که در سیاهترین سالهای میهنمان بر جان و مال مردم ایران حاکم بود.
ایرج مصداقی
۸ مه ۲۰۱۳
۱۸ اردیبهشت ۱۳۹۲ www.irajmesdaghi.com irajmesdaghi@gmail.com
ـــــــــــــــــــــ
۱- حاج محمود لولاچیان ـ پدر همسر میثم خامنهای و از معتمدان خامنهای در بازار است. او که از گردانندگان صنف ابزار و یراقآلات در میدان حسنآباد تهران است در سال ۵۷ از سوی خمینی به همراه میرمحمد صادقى عضو کمیته تنظیم اعتصابات شد و زیر نظر بهشتی و موسوی اردبیلی به فعالیت پرداخت.
او در حال حاضر مدیر بنیاد فرهنگی و ارشاد امام صادق و عضو هیئت امنا و مدیره بنیاد فرهنگی رفاه و عضو هیئت امناء و رئیس هیئت مدیره مؤسسه در راه حق است. وی پیش از انقلاب عضو هیئت مدیرهی مدرسهی علوی بود که توسط گردانندگان انجمن حجتیه اداره میشد. لولاچیان پس از مدتی مدرسه دخترانه نرگس را راهاندازی کرد. وی همچنین در حال حاضر از اعضای «طرح اقامه نماز» است
محمود لولاچیان و میثم خامنهای
۲- محمد یزدی بعد از دستگیری، در اوین بصورت فعالی به جرگهی توابین پیوست و در شعبههای بازجویی به همکاری گسترده و شکنجه و آزار و اذیت زندانیان پرداخت. وی در زمرهی نادر توابینی بود که در شعبههای بازجویی همکاری میکردند و اعدام نشد. او پس از آزادی از زندان نیز به فعالیت با دستگاه اطلاعاتی ادامه داد و در زمینهی دستگیری و شکنجهی هواداران مجاهدین کوشا بود. از قرار معلوم همچنان به همکاری با دستگاه امنیتی مشغول است.
۳- علی اکبر نبوی نوری هم زمان با حنیفنژاد دستگیر شد. اما به علت نفوذ پدرش در دستگاه های دولتی و پروندهی سبکی که داشت در سال 52 آزاد گردید و با اشرف ربیعی ازدواج کرد. وی یك سال قبل از انتشار بیانیه تغییر ایدئولوزی سازمان مجاهدین که توسط تقی شهرام و بهرام آرام تهیه شده بود از آنها جدا شد و همراه همسرش اشرف ربیعی پس از مدتی تبریز را برای اقامت و مبارزه انتخاب كرده و افرادی را نیز عضوگیری کردند. نبوی این گروه جدید را «فریاد خلق» نامید. آنها سپس به مشهد و قزوین نقل مکان کردند. در اردیبهشت ۵۵ ، اشرف ربیعی به هنگام آماده سازی یك بمب در اثر انفجار آن زخمی و دستگیر شد و در دادگاه نظامی به حبس ابد محكوم گردید. اشرف پس از انقلاب با مسعود رجوی ازدواج کرد و در ۱۹ بهمن ۱۳۶۰ به همراه موسی خیابانی کشته شد. علی اكبر نبوی نوری طی یك درگیری با نیروهای ساواک در اواخر ۵۵ در تهران كشته شد .
۴- «حسین قاضی» متولد اصفهان در سال ۱۳۲۶ و فارغالتحصیل رشته مهندسی برق از دانشگاه صنعتی تهران بود. وی در سال ۱۳۴۸ به عضویت سازمان مجاهدین در آمد و در ضربهی سال ۱۳۵۰ دستگیر و به شش سال زندان محكوم شد. در زندان به ماركسیسم ـ لنینیسم گروید و پس از آزادى از زندان از بنیانگذاران «راهکارگر» شد. حسین قاضی در ۱۶ مهر ۱۳۶۲ به همراه همسرش نسرین بقایی دستگیر شد. نسرین بقایی در ۲۵ اردیبهشت و حسین قاضی در ۱۳ آبان ۱۳۶۳ اعدام شدند.
۵- در نوشتهی قبلیام با توجه به روایت مهرآیین، از علیاکبر نوحی به عنوان یکی از افراد درگیر در این عملیات نام بردم که اشتباه است. وی علیاکبر نبوی نوری است. مهرآیین همچنین از حسین قاضی نامی نبرده بود. به غلط تصور میکردم که او به عنوان یکی از اعضای تیم عملیات، لااقل اسامی اعضای تیم را درست بیان میکند که متأسفانه این گونه نبود. به این وسیله از خوانندگان به خاطر عدم تحقیق لازم پوزش میخواهم.
۶- محمدعلی امانی رئیس اسبق زندان اوین و قائممقام دبیرکل مؤتلفه فاش میکند که لاجوردی برای پیشبرد مقاصدش حتی به دوستان نزدیک و مورد علاقهاش هم دروغ میگفت:
«در قصه سعادتي آقاي بهزاد نبوي خيلي مايل بود لحظات آخر سعادتي را ملاقات كند! آقاي لاجوردي و مرحوم رجايي خيلي به هم علاقه داشتند و ارادت ويژه داشتند. آقاي رجايي زنگ زده بود كه من دوستم [بهزاد نبوي] اينجاست و ملاقاتي ميخواهد، با توجه به اينكه حكم اعدام سعادتي صادر شده بود و اعدامش هم قطعي بود شهيد لاجوردي دستور دادند اعدام را زودتر انجام بدهند و بعد به آقاي رجايي پاسخ داد كه دير گفتيد. اگر زودتر ميگفتيد من كار را انجام ميدادم و آقاي لاجوردي بر اساس تحليل نگذاشت كه اين ملاقات انجام شود.» http://www.shoma-weekly.ir/fa/news/3723
امیرفرشاد یزدی
۷- امیرفرشاد یزدی متولد ۱۳۴۳ که در اردیبهشت ۶۱ دستگیر و پس از ۵ سال زندان آزاد شد و در آبان ۶۶ به مجاهدین پیوست و در عملیات «فروغ» جاودانه گشت میگفت: بازجویان برای شکستنم صدای ضبط شدهی مسعود رجوی را گذاشتند که از اعدام در استخر اوین و «استخر خون» میگفت و از من میخواستند که راجع به صحت و سقم موضوع قضاوت کنم. بعدها من با پدرش همبند شدم. پیرمرد از ترکیه برای دیدار مزار پسرش به عراق رفته بود و در بازگشت دستگیر و به زندان محکوم شده بود.
در واقع شکنجهگران با توسل به تبلیغات غیرواقعی که در خارج از کشور صورت میگرفت میخواستند شکنجه و اعدام و کشتار وحشیانه را توجیه کرده و لباس عافیت به اعمالشان بپوشانند و با استناد به آن جنایاتی را که جلوی چشممان اتفاق میافتاد و یا روی خودمان اجرا میشد هم منکر شوند. تحلیل زندانیانی که موضوع را شنیده بودند این بود که احتمالاً صدایی نزدیک به صدای مسعود رجوی را تقلید کردهاند تا به این وسیله سازمان را به دروغگویی متهم کنند. چون فرض اعدام در استخر برای کسانی که آن موقع در ساختمان «آموزشگاه اوین» (استخر روبروی آن قرار دارد) محبوس بودند از اساس منتفی بود. توجیه بعدی زندانیان مجاهد این بود که احتمالاً مسعود رجوی از «استخر خون» به عنوان استعاره یادکرده است و رژیم از گفتار او سوءاستفاده میکند. اصل موضوع برای هیچ کس پذیرفتنی نبود بلکه همه به دنبال توجیه آن بودند.
۸- موضوع تا آنجا پیش رفته است که مصطفی پورمحمدی که در دوران شاه یک سیلی هم نخورده بود و از ۲۰ سالگی مشغول جنایت بوده، شرکت خود در اعدامهای دههی ۶۰ را انکار میکنند و آن را تبلیغات «منافقین» و «ضدانقلاب» میخواند. در حالی که او دادستان بندرعباس و خراسان بود و صدها نفر در این دو شهر توسط او به جوخهی اعدام سپرده شدند و بنا به اسناد موجود او یکی از اعضای اصلی هیئت کشتار سال ۶۷ بوده است.
عزت شاهی که خود در دوران شاه بیشترین شکنجهها را متحمل شده بود خود پس از انقلاب به شکنجهگر و زندانبانی قهار تبدیل شد. اما در خاطراتی که از او انتشار یافته منکر شکنجهی زندانیان شده و ادعا میکند در بحث با زندانیان آنها را متقاعد میکرده که اطلاعاتشان را در اختیار او قرار دهند و آنها همگی در مقابل استدلال و منطق او کم آورده و به حقانیت نظام اذعان میکردند.
تیرخلاصزنهای اوین در دههی ۶۰ که کشته شدند
ایرج مصداقی |
بعید
میدانم هیچ انسان معمولیای حاضر شود «تیرخلاص» انسان دستبستهای را
بزند. به همین دلیل تیرخلاصزنها از میان «لمپن»ها و پستترین اقشار
جامعه و گاه از میان بزهکاران و کسانی که بویی از انسانیت نبردهاند،
برمیخیرند.
در هیچ فرهنگی «تیرخلاص زن» را تقدیس نمیکنند و به او هویت
نمیبخشند؛ تنها رژیم نکبت ولایت فقیه، است که با وارونهکردن مفاهیم و
ارزشها، چنین موجودات پستی را «عارف» و «زاهد» و «عابد» میخواند. در این
نوشته نگاهی خواهم داشت به زندگی نکبتبار سه تیرخلاص زن مشهور دهه ۶۰ که
در جبهههای جنگ ایران و عراق کشته شدند.
جلیل بنده
جلیل بنده، فرزند اسدالله متولد ۲۰ مرداد ۱۳۳۳ بود. او که پیش
از انقلاب در زمرهی لات و لوتهای میدان خراسان و شهباز جنوبی و «شیتیلی
بگیر» قمار بود، پس از انقلاب با حضور در کمیتهی علمالهدا و مسجد لرزاده
به کسوت «حزبالله» در آمد و با گذاشتن ریش و به دست گرفتن تسبیح تمرین
مسلمانی کرد.
او که تا پیش از انقلاب به گفتهی خودش دزد قالپاق و ضبط
ماشین و ... بود و در گروههای موتورسوار همیشه دختری را ترک خود داشت و
نزدیک مدارس دخترانه پرسه میزد، به مدد نزدیکی به حاکمان جدید، آب توبه بر
سرش ریخته شد و «سرباز گمنام امام زمان» لقب گرفت و به جرگهی «شیران روز و
زاهدان شب» پیوست.
جلیل که تقریبا بیسواد بود، از طریق کمیتهی محل پایش به
گروه ضربت اوین که متشکل از لات و لمپنها بود باز شد و به خاطر خوی
جنایتکاریای که داشت پلههای ترقی را طی کرد و به محافظت از لاجوردی
گماشته شد. حلقهی اول نزدیکان لاجوردی را مانند همهی نظامهای فاشیستی
لات و لوتها و لمپنها تشکیل میدادند.
جلیل بنده نه تنها خودش بلکه همسر و مادرزن و تعداد دیگری از
بستگان همسرش نیز در زمرهی پاسداران اوین بودند و یا در دفتر زندان شاغل
بودند و از خون و خوان نعمت سرکوب بهترین فرزندان میهنمان بهره میبردند.
ادامه مطلب...
|
|
يک "بچه باز" دربيت رهبری!و يک جلاد وردست بيت رهبر!معظم!
سعید مرتضوی و سعید طوسی در کربلا
يک "بچه باز" دربيت رهبری!و يک جلاد وردست بيت رهبر!معظم!
يک "بچه باز" دربيت رهبری!و يک جلاد وردست بيت رهبر!معظم!
در آستانهی چهاردهمین سالگرد وداع ابدی صفر قهرمانیان (صفرخان) بار دیگر یاد و خاطرهاش را گرامیمیداریم تا فراموش نشوند آنانی که شرف و آزادمردی را به بهای عمر خود به دست آوردند. انسانهایی که از خود میگذشتند تا تحقق شرایط زیست انسانی را برای تهیدستان و زحمتکشان این مرز و بوم رقم زنند.
یکی از خیل عظیم مبارزان میهنمان که به نماد مقاومت و پایداری مردمیدر راه آرمانهای بشری خود تبدیل شد صفرخان میباشد. او یکی از تابناکترین سیمای امیدبخش و قهرمان راستین تاریخ مقاومت مردمی ایران است که سالهای دهه بیست تا پنجاه را در زندانهای رژیم پهلوی گذراند و در آستانه انقلاب بهمن، سربلند و پیروز بر دوش مردم قدرشناس میهناش بار دیگر به میان مردم برگشت.
صفر خان سمبل مقاومت و مظهر مهر و رفاقت و مبارزه بود. او برق زندگی و عشق به انسان را تا آخرین لحظات زندگی پرافتخارش در نگاه نافذش به همراه داشت.
آذربایجان را میماند
سخت و صبور و سترک
کوه با برفی بر تارک
با خورشیدی در انبان
آذربایجان را میماند
آزاد، آزادی ستان
اما زندانی زمان
قلب صفرخان چه در طول ٣۲ سال زندان و چه در آزادی، برای شکوفایی وطنش، برای سعادت مردماش، برای آزادی انسان، برای رهیدن از جهل و تاریکی، برای عدالت و برابری در بین مردم کشور خود و جهان تپید. او حکایت مردی را رقم زد که به استبداد و هر آنچه که نشانی از تحقیر انسان و انسانیت داشت «نه!» گفت.
وقتی قرار است در بارهی همچون انسانی سخن بگوئی، فقر و ناتوانی کلام آشکار میشود. بعضی احساسات و تاثرات هستند که به هیچ وجه قادر به بیان و شرح آن نیستی؛ نه تنها کلمات، بلکه موسیقی و رنگ نیز در این قلمرو عاجزند. مردی چون صفرخان را نمیتوان با کلام توضیح داد؛ مگر با شرکت در راهش، در زندگیش و یا در اندیشهاش. تنها در همچون شرایطیست که میتوان به او نزدیک شد و او را شناخت، توضیحاش داد و از او سخن گفت.
من نیز بخاطر آنکه در سه سال آخر عمر «خان» بواسطهی ارائه برخی خدمات درمانی با ایشان مصاحبت داشتم این اجازه را به خود میدهم که شمهای از یادماندههای خود را برای کوشندگان جنبش آزادیخواهی و دوستداران صفرخان- این آزادمرد راه عزت ملی، صلح و آزادی و عدالت اجتماعی- بازگو کنم تا نگویند که از یاد فراموشانند!
***
۱- اولین تصویری که از صفرخان در ذهنم نقش بسته، مربوط به زمانی است که خان تازه از زندان آزاد شده و به زادگاهش آمده بود. شنیدیم در خانه یکی از آشنایان در شهر تبریز اقامت دارد. ما جمعی از دانشجویان دانشگاه تبریز نیز بیصبرانه به دیدارش شتافتیم. کوچه پر از جمعیت بود. صف دیدار به چند ده متر میرسید. همه امده بودند تا قهرمان مردم را از نزدیک ببینند و ادای احترام کنند. جمع دانشجویی ما بعد از سه ساعت در انتظار ماندن وارد حیاط خانه شد؛ اولین بار بود آنهمه گل تزئین شده میدیدم. وارد خانه شدیم تا قهرمانمان را ببینیم. آن موقع من ۱۹ سالم بود. وقتی با خان دست دادم دستم در دستش گم شد. همه با شیرینی و گل و کتاب به دیدن خان آمده بودند و ما با انبوهی از غرور و شور انقلابی. دانشجویان پیشگامی بودیم که دل در گرو عشق آزادی نهاده بودیم. نشستیم؛ فورا چای و شیرینی آوردند. با صحبتهای خان زندانهای مخوف شاهنشاهی را در نوردیدیم و با داستان مقاومتها و جانفشانیهای فرزندان مبارز خلق قلههای غرور و افتخار را فتح کردیم. سرتاپا گوش بودیم تا حتی یک کلمه هم از دهان خان بر زمین نیفتد. همه را یکجا نوش جان و دل میکرذیم. همه مبهوت طنین صدای خان شده بودیم، ولی باید میرفتیم تا نوبت به دیگران هم برسد که با قهرمان خود دیدار کنند.
۲- تکرار این دیدار تا سال ۷٨ طول کشید. خاطرات صفرخان به کوشش علیاشرف درویشیان منشر شده بود. آن را با ولع خواندم و فهمیدم که خان زنده هست و در ایران. دوباره علاقمند دیدارش شدم. تا اینکه یک روز دوست مشترکی را دیدم. صحبت از صفرخان شد و به ایشان گفتم که چقدر مشتاق دیدنش هستم. قول داد در اولین دیدارش با خان من را هم با خود ببرد.
در یکی از روزهای زمستان تهران به ساختمانی در خیابان میرزای شیرازی که خان تازه به آن نقل مکان کرده بود رفتیم. این ساختمان مصادرهای و در اختیار بنیاد مستضعفان قرار داشت و صفرخان یکی از واحدهای آن را رهن کرده بود. طبق معمول سلام، احوالپرسی و دست دادن و روبوسی شد. خان دیگر آن اندام ورزیده سال ۵۷ را نداشت. بیماری و عمل جراحی که در بیمارستان شهریار انجام داده بود بدنش را نحیف کرده و حدود سی کیلو از وزنش را کم کرده بود. با دوستم احوالپرسی کرد و پرسید من کی هستم. دوستم معرفیام کرد و وقتی فهمید پیراپزشک هستم سوالهایی از بیماریش پرسید. عکس رادیولوژی و جواب آزمایشاتش را نشانم داد؛ کلی صحبت کردیم. قرار شد هفته بعد برای گرفتن خون و انجام آزمایش دوباره به آنجا بروم.
یک هفته را با شوق دیدار دوبارهاش سپری کردم. ساعت ٨ صبح طبق قرارمان زنگ در را زدم. بلافاصله در را باز کرد. کارهایم را انجام دادم و خداحافظی کردم تا دو روز دیگر با جواب آزمایشات مراجعه کنم. بعد از آن مرتب به خانه خان رفت و آمد داشتم. این دیدارها تا روزهای آخر عمر خان ادامه یافت.
٣- پزشکان بیماری خان را سل تشخیص داده بودند. علیرغم اینکه آزمایش سل منفی بود، حدود هشت ماه داروهای سل را خورده و بعد خودش یکطرفه داروها را قطع کرده بود. در این مدت چند عکس به فاصله کم از ریهاش گرفته بودند. همیشه خودش با مقایسه عکسها از بهتر شدن حالش یاد میکرد، تا اینکه دکتر دیگری بعد از مدتی بیماری خان را سرطان ریه تشخیص داد و شیمی درمانی را برایش تجویز کرد. خان در بیمارستان مسیح دانشوری بستری و چهار بار شیمی درمانی شد که این مدت چهل روز بطول انجامید. موهای خان ریخته و نحیف شده بود، ولی امیدش را به بهبودی از دست نداده بود. همچون زمانی که برای آزادی و عدالت مبارزه میکرد، برای زنده ماندن و غلبه بر بیماری هم مبارزه میکرد و اصلا روحیهاش را نباخته بود.
۴- خانه جدید خان در تشدید بیماریش خیلی موثر بود. قهرمان مردم ایران بعد از تحمل سی و دو سال زندان اینک در خانهای به مساحت شصت متر مربع بدون پنجره نورگیر، و لامپ همیشه روشن گذران زندگی میکرد و زندانی دیگر را در آزادی! تجربه میکرد. ایشان در آن خانه به امید دیدار دوستان و همبندان و به عشق آرمان والایش شب را به صبح میرساند و تنها دلخوشیاش دیدار رفقا و دوستانش بود که به دیدارش میآمدند. این وضع مردی بود که تمام جوانی و میانسالیاش را در راه بهروزی مردم صرف کرده بود و امروز بدون پوشش بیمه تامین اجتماعی در بستر بیماری برای زندگی مقاومت میکرد.
خانواده خان که در تنها دخترش مهین خانم خلاصه میشد و دوستان نزدیکش تصمیم گرفتند خان را از آن زندان خانگی نجات دهند. خانهای آفتابگیر در نزدیکی محل سکونت دخترش اجاره کردند و خان این بار به این خانه نقل مکان کرد.
۵- از زمستان ٨۰ وضعیت بیماری خان بحرانی شد و بهسختی نفس میکشید. باید هرلحظه برایش اکسیژن وصل میکردیم. روزی دو سه کپسول بزرگ اکسیژن را عوض میکردیم تا بتواند بهتر تنفس کند و این کار تا شانزدهم آبان ٨۱ ادامه داشت؛ تا اینکه به بیمارستان ایرانمهر منتقل و بعد از دو روز بستری شدن در تاریخ هیجدهم آبان ماه ٨۱ قلب پرامیدش به آزادی و بهروزی زحمتکشان از واپسین تپشها نیز باز ماند و خان برای همیشه از سرزمین و مردمی که به عشق آنها ٣۲ سال از عمرش را در زندانها گذرانده بود وداع کرد.
۶- در طول سه سالی که با خان دیدار مستمر درمانی داشتم هر روز و هر لحظهاش تجربه بود و آموزش. هر روز که با گپسول اکسیژن بر دوش به دیدارش میرفتم برایم از اخبار ایران و جهان، از شنیدههایش و از گذشتهاش میگفت. من به علت مشغله کاری زیاد، شبکاری، روزها دو شیفت کارکردن فقط وقت میکردم تیتر روزنامهها را بخوانم. همیشه از اخبار داخلی و خارجی و پیشرفت و پسرفت اصلاحات سخن میگفت. هیچ وقت چیزی را که نمیدانست یا به درستی آن شک داشت به زبان نمیآورد و خیلی راحت میگفت «خبر ندارم» و یا «نمیدانم.» صداقت و راستگویی صفت برجسته خان بود. حافظه عجیبی در مورد رویدادهای سیاسی کشور و بویژه زندان و زندانیها داشت، اما تا نمیپرسیدی هیچ نمیگفت.
۷- صفرخان اهل ریا و تزویر نبود. بعد از آنکه غیرعلاج بودن بیماریش قطعی شد دوستان و خانواده تصمیم گرفتند که برایش بزرگداشتی بگیرند تا در آخرین روزهای زندگیاش دیداری با دوستان و رفقایش داشته باشد. علیرغم تمام خواهشهای خانواده و دوستان زیر بار قبول این کار نمیرفت و همیشه جواب «نه» میداد. تا این که موضوع از طریق دکتر رئیسدانا مطرح شد و خان بالاخره بعد از سه ماه به این کار راضی شدند؛ بشرطی که این مراسم فقط دیدار با دوستان و رفقای قدیمی باشد نه تعریف و تمجید از او.
برای بزرگداشت صفرخان سالن «حرکت» تهران بنام خانواده اجاره شد. روز موعود از خیلی از شهرهای ایران برای شرکت در مراسم به تهران آمده بودند. من و یکی از دوستان در خانه پیش صفرخان ماندیم تا سر موعد خان را به محل برگزاری مراسم ببریم. مرتب در تماس بودیم که کی حرکت کنیم. مردم دسته گل به دست در خیابانهای اطراف و جلو سالن جمع شده و منتظر باز شدن درب سالن بودند. همه از صفرخان، از انقلاب بهمن و آزادی زندانیها صحبت میکردند و در داخل سالن هم بحث چگونگی برگزاری مراسم و چرایی تاخیر در باز شدن درب سالن در جریان بود. مسئولین امر تصمیم گرفته بودند که مراسم برگزار نشود و مردم نیز از محل سالن و خیابانهای طراف پراکنده شوند. مردم نیز پراکنده نمیشدند و بیش از یک ساعت گروه- گروه در اطراف سالن و حاشیه خیابانها گرم صحبت و گفتگو بودند. خبر را به صفرخان گفتیم. از اینکه مردم به زحمت افتادهاند خیلی ناراحت شد و گفت: «من این رژیم را میشناسم. بیخود باعث دردسر مردم شدیم.» پیشنهاد کردیم حالا که مانع برگزاری مراسم شدهاند لااقل شما با ماشین به محل مراسم بروید و خودتان از مردم تشکر و قدردانی کنید تا به شهرستانهای خود برگردند. قبول نکرد و گفت: «این یعنی به دردسر انداختن مردم؛ به خاطر اینکه شلوغ میشود و آنها نیز مردم را اذیت میکنند.» در همان حال وضعش بحرانی شد و بلافاصله برایش اکسیژن وصل کردیم. بعد از بیست دقیقهای تقریبا حالش خوب شد و پیشنهاد کردیم استراحت کند. گروهی از دوستداران خان نیز از محل برگزاری مراسم خود را به خانه دختر خان رساندند و این بار تجمع در خانه و جلوی خانه مهین خانم ادامه یافت. مراسم بزرگداشت عملا در کوچه و منزل خان برگزار شد و تا پاسی از شب ادامه داشت. عدهای از مردم در کوچه به بحث و گفتگو مشغول بودند و در داخل خانه نیز سخنرانی چهرههای آشنایی همچون: دکتر پیمان، میثمی؛ عمویی، زرافشان، رئیسدانا، تعدادی از زندانیان سیاسی زمان شاه و بازماندگان فاجعه ملی تابستان ۶۷ و شعرخوانی گروهی از شعرای ترک آذری و تعدادی از اعضای کانون نویسندگان در جریان بود. همسایههای خان تازه فهمیده بودند این پیرمردی که هر از گاهی در کوچه میبینند چه کسی است. بعد آن روز هر وقت بچههای محل من را با کپسول اکسیژن در کوچه میدیدند با احترام و تعارف کمک، احساساتشان را بروز میدادند.
٨- درست پنج روز قبل از درگذشت خان چند نفر از طرف آقای کروبی به دیدار خان آمده بودند تا او را راضی کنند که با هزینه وی در هر بیمارستانی که مایل باشد بستری شود. این عده بعد از کلی عکسبرداری و فیلمبرداری اصرار داشتند که خان این پیشنهاد آقای کروبی را قبول کند. آنها داخل خانه بودند که من با کپسول اکسیژن بر دوشم وارد خانه شدم. خان همان موقع که من وارد شدم نشانم داد و گفت که «دیگر دیر شده است. هر جا بروم درمان من همین کپسول اکسیژن است. اگر این فرد نبود من شش ماه پیش از دنیا رفته بودم. آن موقع شماها کجا بودید؟» ا لبته این از بزرگواری خان بود، والا من این کار مختصر را با افتخار و غرور انجام میدادم. یکی از روزها که خان زبان به تشکر گشود گفتم: خان این شانس من بود که قرعه خدمت به شما به نام من افتاده است. من از این خدمتم احساس رضایت دارم. اصلا فکر کنید شما افسر فرقه دمکرات آذربایجان هستید و من هم سرباز شما. وظیفه سرباز هم این است که دستورات افسر مافوق خود را اجرا کند. خان با کمی ترشرویی و با متانت خاصی جواب داد: «ما اینجوری نبودیم. اکثرا کارهایمان را خودمان انجام میدادیم.» وقتی خان را با آن اراده آهنین و صداقت میدیدم تمام خستگیم از تنم بیرون میرفت و در همان حال خان با آن فلاکس مشهورش که هیچ وقت اجازه نمیداد کسی از مهمانانش پذیرایی کند از من با ریختن چایی پذیرایی میکرد.
۹- چند باری خان را بخاطر آلودگی هوای تهران به طرف کوه های کن سولوغون که هوای تمیزی دارد برای هواخوری بردم. قبل از حرکت شرط میبست که دست به جیب نبرم، والا با من نخواهد آمد؛ و من هم که سلامتی خان برایم از همه چیز مهمتر بود قبول میکردم.
۱۰- سه چهار ماه مانده به فوت خان، وی خیلی بیحوصله شده بود و به ندرت کسی را برای عیادت قبول میکرد. دوست نداشت کسی او را در آن حال ببیند. یکی دو بار دوستان از من خواستند که ترتیبی بدهم که خان را ببینند. من هم از خان اجازه میگرفتم و این دوستان را نه در خانهی خان، بلکه در کن سولوغون که معمولا خان را برای هواخوری میبردم پذیرا میشدم. قبل از تشدید بیماریش یک روز یکی از دوستان که از شهرستان برای دیدار با خان به تهران آمده بود خیلی تحت تاثیر دیدار خان قرار گرفت و در اولین برخورد میخواست دست خان را ببوسد. خان برافروخته شد و اجازه نداد. گفت: «پسرم، من نه شاهم، نه امامم، نه خان نه زورگو؛ چرا باید دست من را ببوسی؟! ما دوست هم؛ رفیق هم و یک انسانیم و انسانها فرقی باهم ندارند.» دوست من از خجالت سرش را پایین انداخته بود و نمیتوانست مستقیم به چهرهی خان نگاه کند.
۱۱- صفرخان مورد اعتماد و احترام همهی گروهها و جریانات سیاسی بود. همه خودشان را نسبت به خان سمپات میدانستند و این باعث شده بود تا آخر عمرش بخصوص در دههی شصت خانهاش جای امن و محل رجوع خیلی از خانوادههای افراد سیاسی باشد. او خود نیز در اکثر مراسم و گردهمآییهای خصوصی محافل سیاسی در این سالهای خون و خفقان شرکت میکرد.
۱۲- صفرخان معمولا هدایای زیادی از طرف رفقای داخل و خارج خود به اشکال مختلف دریافت میکرد. او در خیلی از مواقع بدون باز کردن درب پاکتها، آنها را به خانواده اعدامیها و زندانیان سیاسی میداد. یکی از دوستان مشترک نقل میکرد که یک بار با خانم یکی از زندانیهای سیاسی به خانه خان میروند. موقع برگشتن، خان یک بسته از طاقچه بر میدارد و به آن خانم میدهد. او در خانهاش وقتی پاکت را باز میکند متوجه میشود که داخل آن پول قابل توجهی است. فردا به خانه خان میآید و میگوید: خان، داخل این پاکت پول زیادی است و فکر کنم اشتباهی شده است. خان میگوید: «من که نباید آن را میشمردم. همینطوری داده بودند و من هم به شما دادم. فکرش را نکن.»
۱٣- آخرین دیدار من با صفرخان شب بعد از بستری شدنش در بیمارستان ایرانمهر بود. فردایش روز جمعه هر کس شنیده بود برای ملاقات به بیمارستان آمده بود. در آن موقع خان نمیتوانست حرف بزند و ملاقات از پشت شیشه بود. شنبه شب صفرخان قهرمانیان با کلی خاطره که از خودش برای آیندگان گذاشته بود از دنیا رفت. (۱۹ آبان ماه ۱٣٨۱) خبر درگذشت خان از طریق اینترنت به دنیا اعلام شد پیام تسلیتها به خانواده و دوستان از کل دنیا باریدن گرفت. روز چهارشنبه جنازه خان از جلو بیمارستان ایرانمهر با بدرقه هزاران تن از مردمی که از نقاط مختلف کشور خود را به تهران رسانده بودند با شعارهایی همچون: «درود بر قهرمان - صفرخان قهرمان»، «ستارخان، حیدرخان! خاندا قوشولدو سیزه»، «زندانی سیاسی آزاد باید گردد»، «رزمندهی جهانی، راهت ادامه دارد» تشییع و در آرامگاه امامزاده طاهر کرج به خاک سپرده شد.
۱۴- یکی از شعرای آذربایجانی از زبان مهین خانم تنها دختر صفرخان که تمام زحمات پدر بعد از آزادی از زندان را متحمل شد شعری سروده که در پایان این یادماندهها تقدیم میکنم: یاد قهرمان ملی ایران گرامی و راهش پررهرو باد.
دومان کئچیر اورهگیمدن
گونش اولور ساچیر آتام.
آلقیشلاییر اونو وطن
اللرده گول آچیر آتام.
گونش اولور ساچیر آتام.
سئوردی آنا تورپاغی
قازامات اولدو یاتاغی
قلبیندهکی ائل چیراغی
یانار مشعل ائتدی آتام.
گونش یولون گئتدی آتام.
های وئرهنین او سسییدی
توپ توفنگین گوللهسییدی
بابالارین نفسییدی
ستارخانا قارداش آتام.
حیدرخانا یولداش آتام.
آلیشدی آذر اودونا
فخر ائلهدی ایران اونا
باغلاندی اودلار یوردونا
سینهسی اولدوزلو آتام.
گونشلی، گوندوزلو آتام.
گیزلی قالدی سیرری، سوزو
ائل ایچینده آغدی اوزو
اون بیر مین گئجه- گوندوزو
دیزه چوکدوردو مرد آتام.
شاهلارا اولدو درد آتام.
اوغول اولدو خالقا، ائله
آدی دوشدو دیلدن دیله
قاتلاشسادا مین نیسگیله
باشی اوجا قالدی آتام.
ظفر مارشین چالدی آتام.
اشتراک در:
پستها (Atom)