گزارشی درباره وضعیت دردناک کارگران کورههای آجرپزی در حاشیههای تهران
آنها در کورهها زندگی میکنند. کورههای روستای محمود آباد شهرری. خیلی از اینجا دور نیست، همین نزدیکیها در منطقه 20 شهرداری تهران. از دوردست هم دودکشهای بلند سیاه شده شان به چشم میخورد. جابه جا میبینیشان. اینجا دودکش، آنجا دودکش، دودکشهایی که این روزها هیچ دودی از درونشان بلند نمیشود. کورههای خاموش.
اتاقکهایی که روزی برای کارگران کورههای آجرپزی تدارک دیده شدهاند، این روزها شدهاند، محل سکونت دائمی کارگران و خانوادههایشان. اینجا به کوره معروف است. کورههای پشت روستای محمود آباد شهرری.
تابستانها زن، مرد و کودک در کورهها کار میکنند. خشت میزنند و آجر میپزند. زمستانها هم وقتی کورهها خاموشند، همین جا زندگی میکنند. به قول خودشان در این فصل واشر و پسته میزنند، ضایعات جمع میکنند، شلغم میکارند، کارگری میکنند و روزگار میگذرانند.
جادههای خاکی، زبالههای تلنبار شده، کودکانی که در سرمای زمستان پای برهنه یا با دمپاییهای پلاستیکی این سو و آن سو میدوند. نخستین تصویری است که در کورهها میبینی.
صبح جمعه است و باد سردی میوزد. دگمههای پالتویم را تا بالای گلو میبندم تا سوز و سرما کمتر اذیتم کند. اما بیشتر زنان و کودکان اینجا لباس تابستانی بر تن دارند. پالتو و کاپشنی در کار نیست تا گرمایی به آنها ببخشد. دمپایی پوشیدهاند و بیتوجه به سوز و سرما این ور و آن ور میروند و کارمیکنند. رختهای آویزان روی طناب زیر آفتاب کم رمق زمستان نمدار و سنگین به نظر میرسند.
آلونکها کاهگلیاند و بیشترشان در و پیکری ندارند و با پارچه یا مشما محافظت میشوند، از سوز و سرما و نگاه غریبهها.
دو پسر بچه شاید هفت هشت ساله مقابل یکی از همین آلونکها نشستهاند، دمپایی آبی پلاستیکی به پا دارند و بدون اینکه حتی سرشان را بلند کنند از داخل یک لگن پلاستیکی قرمز واشر سرهم بندی میکنند. از همانها که سر شیر آب میبندیم.هر واشر پلاستیکی 20 تا تک تومان. هزار واشر که سر هم کنند، میشود 20 هزار تومان؛ گاهی درآمد چند هفته یک خانواده.
چند ماشین سفید رنگ مدل بالا در کورهها بالا و پایین میروند، مردم میگویند خدا خیرشان بدهد برایمان غذا و لباس آوردهاند، اما کافی نیست.
بیشتر ساکنان کورهها اهل کشور افغانستانند از هر کدام میپرسی چند سالهای با تعجب نگاهت میکند. بیشترشان شناسنامه یا کارت شناسایی ندارند. معصومه ابروهایش را بالا میاندازد: «نمیدانم باید 33 سالم باشد.سی سالی هست اومدم ایران.» صورتش پر از چین و چروک است و سنش باورنکردنی. چروکهای صورتش خبر از یک زندگی پر از رنج و مرارت میدهد و نه یک عمر طولانی: «خانم نه آب داریم، نه برق، نه گاز.» دستم را میگیرد و میکشاند توی آلونکشان. اتاق کاهگلی، بدون پنجره و سرد و تاریک است. خیلی تاریک. چراغ گردسوزی اندک روشنایی به اطراف پاشیده. یک تلویزیون خاموش هم گوشه اتاق هست: «تا شش ماه قبل برق داشتیم اون هم قطع کردن، گاز هم که نداریم.» یک چراغ علاءالدین از همانهایی که قدیمها در خانه هر کسی بود، گوشهای از اتاق میسوزد، بوی نفت همه جا را پرکرده.
شوهرش هم از راه میرسد: «میبینی چه وضعی داریم. تانکر آبو دم در دیدی. به زور پرش میکنیم.اما هر بار کم میآید. آخه الان کجای شهر دیدی آب و برق و گاز نباشد، یعنی ما آدم نیستیم!»
مرد تابستان را در کورهها کار میکند، مثل همه. میگوید گردن درد دیگر زمینگیرش کرده: « امسال نمیتونم در کورهها کار کنم، جونش رو ندارم. الآن ضایعات و آشغال جمع میکنم. گاهی هم میروم همین اطراف شلغم جمع میکنم.»
40 نفر در این کوره زندگی میکنند، اما فقط یک سرویس بهداشتی دارند که روبه روی آلونکهاست. سرویس بهداشتی؟ یک کانکس برای حمام کردن هم هست که به همت انجمن «یاریگران خورشید» تدارک دیده شده، اما وقتی آب نیست طبیعی است حمامی هم در کار نباشد. گاهی آب گرم میکنند و خودشان را توی تشتی چیزی میشویند. سخت است؛ خیلی سخت. آن هم در این سوز و سرما.
عاطفه هم از راه میرسد.او هم نمیداند چند ساله است. خطوط صورتش جوان است، خیلی جوان. میگوید شوهرش حالا بیکار است و تابستانها کارگر کوره. او و شوهرش این روزها پسته میزنند.
- عاطفه، پسته زدن یعنی چی؟
من را به سمت خانهاش میبرد. یک گونی پر از پوست پسته نشانم میدهد:
- پستهها را پاک میکنم. پنج شش کیلو که شد صاحب کار میاد میبره. برجی 100 هزار تومن دستمان میگیره.
بعد صدایش را پایین میآورد: «حاملهام، خیلی زود کمرم درد میگیره. کورهها هم که تعطیلند و شوهرم بیکار. واشر و پسته میزند اما این پولها به هیچ جایی نمیرسه.»
از آلونک تاریک عاطفه که در آن هم گرد سوزی میسوزد، بیرون آمدهایم دنبالم میدود: «خانم لباس ندارم، خجالت میکشم. چند وقت دیگه که شکمم بزرگ شود، چی باید بپوشم؟»
دو پیرزن هم کنارم هستند.میگویم پیرزن، چون آنها هم سن و سالشان را نمیدانند. هر دو قوز کرده و بدون دندان هستند. یکیشان میگوید:«برق نداریم، روزگار سیاه است.»
اهالی لباسهای نشسته را با لگنهای پلاستیکی در گوشهای انبار کردهاند، پشتش هم ایرانیتی سیاه و زرد رنگ زدهاند تا اندک لباسهایشان را باد نبرد. مرد میگوید: «غروب باید برویم با گالن آب بیاوریم و هر خانواده بیاید لباسهایش را بشوید.توی سرما خیلی سخت است. بیبرق و بیآب. نمیدانید چه میکشیم.»
حمیده شوهرش از کار افتاده و معتاد است. او هم اهل کشور افغانستان است. دو فرزند دارد؛ ناهید و نوید. دمپایی پلاستیکی پوشیده و چادر گلدار نازکی بر سرش کشیده. او و فرزندانش هم در یک آلونک نزدیک کورهها زندگی میکنند. شوهرش سه همسر دارد. وقتی دو سه ساله بوده نامزد شوهرش شده. میگوید در افغانستان رسم است: «من و هوویم و بچههایمان باهم زندگی میکنیم. من دو تا بچه دارم اونم دو تا. اون یکی زنش تو کورههای قاسم آباد زندگی میکنه. اون هم سه تا بچه داره. اون رو کمتر میبینیم. سنم یادم نمیاد. اصلاً حافظهام رو از دست دادم اما 12 سال است ازدواج کردهام. ده دوازده سالم بود ازدواج کردم. بچهها هم شناسنامه ندارند.» حمیده برای اداره زندگی خودش و بچههایش در یک کارخانه لوسترسازی کارمیکند، چراغها را سرهم میکند. یک مدت هم در خانه با پارچههای نمدی گنجشک و عروسک میساخته: «دیدم با نمدسازی کاری از پیش نمیره، نون هم تو خونهمون پیدا نمیشد، رفتم کارخانه لوسترسازی ماهی 500 هزار تومن میگیرم.»
- رابطهات با اون یکی همسر شوهرت خوبه؟
- اولش بد بود. الان خوب شده. کنار اومدیم. داشته باشیم باهم میخوریم، نداشته باشیم هر دو گشنه میخوابیم. البته من بیرون کار میکنم، اون با پارچه نمدی تو خونه کار میکنه.
- خودت تو کورهها هم کار میکنی؟
- نه نمیتونم. توانش رو ندارم. زانوهام درد میکنه. شبها تا صبح نمیتونم بخوابم.آب شیرین هم که نداریم. خیلی سخته. آب شیرین را بشکهای هزار تومن میخریم. حالا بماند آوردنش. با آب شور هم حمام میکنیم. با قابلمه آب داغ میکنم و بچهها را میشورم.
لباسهایی که از قبل شسته و سنگین و نمدار روی بند تکان تکان میخورند.
اما سرما و نبود آب و برق باعث نمیشود، بچهها ندوند و جادههای خاکی را بالا و پایین نکنند. یکی دوتا دوچرخه فرسوده هم در میانشان هست که هر بار یکی با سر و صدای زیاد سوارش میشود.
من با اعضای انجمن یاریگران خورشید کورهها را بالا و پایین میکنم. همان مؤسسهای که اعضایش کورهها را مثل کف دست میشناسند و با تک تک بچهها آشنا هستند. آنها که هر پنجشنبه و جمعهشان را در میان بچهها میگذرانند و درمانگاه متروکه محمودآباد شهرری را تبدیل کردهاند به مرکزی آموزشی برای کودکان.
چند اتاق درمانگاه و چند کانکس فلزی محل برگزاری کلاسهاست. بچهها از 9 صبح به مرکز میآیند. کلاسهای نقاشی، کاردستی، زبان و مهارت آموزی. بیشتر بچهها اهل کشور افغانستان هستند و البته بچههای ایرانی هم در بینشان دیده میشود. بچهها در صف میایستند و با شوق و ذوق و بر اساس سنشان راهی کلاس درس میشوند. در و دیوار پر است از نقاشی و کار دستی.هنگام برگزاری کلاس، اعضای داوطلب مؤسسه هر کدام به کاری مشغولند. یکی به انبار لوازم التحریرها نظم میدهد، دیگری به کتابخانه میرسد و آن یکی هم ظرف میشوید. خلاصه همه تلاش میکنند کودکان شرایط بهتری داشته باشند. کودکانی که در کورهها زندگی میکنند و فقر و نبود امکانات آموزشی و تحصیلی مهمترین مسألهشان است.
زنگ تفریح که میخورد، علی را میبینم در گوشهای نشسته. همه آرزویش رفتن به حرم امام رضاست. فقط و فقط از امام رضا و کبوترها و منارههای بلندش میگوید. از پدر وصفش را شنیده. بچهها حالا میان وعدهشان را گرفتهاند. میان وعده امروز شیرموز است و دیروز هم خوراک لوبیا بوده. به قول اعضای انجمن بچهها با شکم گرسنه که نمیتوانند درس بخوانند. هزینه تحصیل بچههای افغانستانی را هم انجمن پرداخت میکند.
دخترکی که در سه ماهگی در افغانستان مبتلا به سل شده و کمرش آسیب جدی دیده به کمک اعضای انجمن درمان شده. ثریا دوازده ساله است اما بیشتر از یک دختر 8 ساله به نظر نمیآید. آرام و با متانت حرف میزند. برادر و خواهرش هم در مدرسه هستند همه بسیار نحیف، کوچک و بسیار ظریف.
انجمن یاریگران خورشید 8 سال است که در روستای محمود آباد فعال است. بیشتر کودکان تحت پوشش این مؤسسه در کورههای آجرپزی محمود آباد و قاسم آباد کارمیکنند.
مرضیه محمد حسنی، مدیر انجمن یاریگران خورشید سالها در این منطقه معلم بوده و هنوز هم در منطقه اشرف آباد تدریس میکند. او درباره فعالیتهای این مؤسسه بیشتر برایم میگوید:« یک روز حال یکی از شاگردهایم در کلاس بد شد، فهمیدم از بچههای کوره است که به دلیل چند روز غذا نخوردن سر کلاس بیهوش شده. بنابراین یک گروه یاریرسانی تشکیل دادیم و به طور جدی یاریرسانی و کتابخوانی در این مناطق را آغازکردیم. کم کم با دیدن آسیبها ماندگار شدیم و سال گذشته به صورت انجمن غیر دولتی درآمدیم.»
محمد حسنی چون معلم است تصمیم گرفته فعالیتهای آموزشی را برای این بچهها جدیتر از هر برنامه دیگری اجرا کند: «اینکه یک عده بیایند اینجا غذا و کفش پخش کنند حل مسأله نیست.
در واقع این اقدامات سطحی و مقطعی است چون این آدمها یاد میگیرند نیازهایشان را این گونه تأمین کنند اما با آموزش میتوان مشکلات را ریشهای حل کرد. بچههای ما در کار پر مشقت کورهها هستند، کورهها هم که بزودی تعطیل میشوند. ما به بچهها مهارتهایی میآموزیم که آنها را قوی کند، به آنها کمک کند تا به کارهای دیگرهم فکر بکنند. کارهای راحتتر، تا بتوانند در کنارش درس بخوانند. کودک کار، طبق تعریف به خاطر کارهای سخت از آموزش محروم میشود اما اگر بچهها مهارتی بیاموزند میتوانند به تحصیلشان هم ادامه بدهند. ما با خانوادهها تعامل برقرار کردیم و از آنها خواستیم به فرزندشان اجازه تحصیل دهند. ما به این خانوادهها موادغذایی هم اختصاص میدهیم. یعنی شرط کمکهای ما اجازه تحصیل به کودکان است. حدود 60 درصد دانش آموزان تحت نظارت مؤسسه، افغان و 40 درصد ایرانی هستند.»
انجمن یاریگران خورشید برای دانش آموزان افغان با توجه به پایه تحصیلیشان 200 تا 270 هزار تومان شهریه پرداخت میکند وعجیب آنکه برخی مدارس بازهم شهریه بیشتری از آنها میخواهند و درنهایت باز این خیران مؤسسه هستند که هزینهها را تأمین میکنند.
به گفته محمد حسنی مؤسسه یاریگران خورشید به داوطلبان این فرصت را داده تا کار در کنار کودکان محروم و آسیب دیده را تجربه کنند. طرح حامیان دانش از جمله طرحهای این مؤسسه است که به کودکانی که به خاطر فقر یا کار از تحصیل بازماندهاند یاری میرساند. طرح حمایت از کودکان بیسرپرست، بیمار و طرح سیب سبز با حضور روانشناسان و مشاوران نیز از دیگر اقدامات انجمن یاریگران خورشید است.
ظهر جمعه است؛ بچهها خیلی دوست ندارند از کلاسها و معلمهایشان جدا شوند، داوطلبان مؤسسه چند باری به شوخی میگویند بچهها شب شد بجنبید! بعضی از بچهها که از راه دورتری آمدهاند با کمک داوطلبان به سمت خانههایشان باز میگردند و بقیه پای پیاده به سمت کورهها میروند. بچههای کوره پزخانهها.