۱۳۹۸ خرداد ۱۹, یکشنبه

نجفی، قاتل میترا، نجفی
شده سرفصل خبرها نجفی

همه جا آمده با تیتر درشت:
نجفی همسر دوم را کشت

هست ماسیده به لب‌ها نجفی
عشق گاسیپ‌طلب‌ها نجفی(۱)

نجفی چای چرا نوشیده؟
کت و شلوار چرا پوشیده؟

نجفی خام پرستو شده بود
میترا دردسر او شده بود

نجفی تیر هوایی زده است
قاتل از جای دگر آمده است

میترا خواسته افشا بکند
برود سفره دل وا بکند

نجفی رفته که اقرار کند
روی پرونده خودش کار کند

نجفی باید اعدام شود
تا که مادرزنش آرام شود

نجفی رخت عزا بوده تنش
رفته در مجلس ترحیم زنش

همه جا توی خبرها نجفی
پازل و رمز و معما نجفی

همه یکجور مفسر شده اند
شِرلُک هُلمز و جانی دالر شده‌اند! (۲)

این وسط هیچ نشد کس نگران
که چه آمد به سر کارگران

«هفت تپه» خبرش گم شد و رفت
برخیِ همسر دوم شد و رفت!

دستمزد همه‌شان را خوردند
هفت تن کارگرش را بردند

«بخشی» آن روز چه آمد به سرش؟
«قُلیان» رفت و نیامد خبرش

به کجا رفتند آن هفت نفر؟
(راستی از زن اول خبر؟!)

های ای هادی خواب‌آلوده
بپّر از جا و نخواب آسوده

داری از کارگران هیچ خبر؟ (۳)
کوفتت باشد آن قند و شکر!

۱) gossip - معادلش را در فارسی نداریم. شایعه (rumor) یکی از معانی آن است. معنی دقیق آن، از جمله، مجموعه خبرها و گمانه‌زنی‌ها و تفسیرهایی است که راجع به همین ماجرا، در زمین و هوا جریان دارد.
۲) شِرلُک هُلمز و جانی دالر، دو کارآگاه داستانی، که نامشان در کنار هم سکته می‌آورد. (نه برای تبهکار، برای شاعر!)
۳) در همین شلوغی‌ها اعلام شد که «پرونده هفت تن از کارگران معترض نیشکر هفت تپه، اسماعیل بخشی، سپیده قلیان، امیر امیرقلی، ساناز الهیاری، امیرحسین محمدی فر، عسل محمدی و علی نجاتی به دادگاه انقلاب تهران ارسال شده است. در این پرونده علیرغم صدور قرار وثیقه برای متهمین بازداشتی، سرپرست دادسرای اوین با آزادی موقت آنان مخالفت کرده است.». راستی درست است که میترا استاد با یک مرد دیگر هم رابطه ....
لئوناردو پادورا نویسنده کوبائی، سر خورده از کاستریسم، ماشا سِری (روزنامه لوموند)
ترجمه از علی شبان
 
Leonardo_padur_-fuentes.jpgیادداشت مترجم:
" کوبا کشوری بود که همه چیز در آن شکلِ سیاسی پیدا میکرد، از نانی که میخوردی تا آنچه را که میگفتی و با این روشِ حاکم در جامعه، به ما میگفتند که بدین گونه در تاریخ ماندنی خواهیم بود . حالا پس از پنجاه شصت سال زیستن در تاریخ، مردم خسته شده اند . و دیگر نمیخواهند اینگونه گفتمان ها را بشنوند . آنها میخواهند در اکنون زندگی کنند بدونِ داشتن نگاهی به گذشته و مهم تر از آن، نمیخواهند به آنچه را که آینده برایشان رقم خواهد زد، باندیشند." لئو ناردو پادورا
 
لئوناردو پادورا " ۱" نویسنده ی سرشناسِ کوبائی، چهره ای آشنا در میان کتاب خوان های جهان ست . این نویسنده با رُمان های پلیسی-سیاسی خود وبا پرسوناژ شناخته شده ی همیشه و همه جا حاضر در رُمان هایش، کار آگاه ماریو کونده " ۲"، شهرتی جهانی پیدا کرد . ماریو کونده، آدمی ست در بدر، الکلی و به هیچ چیز و هیچکس اعتقاد ندارد . پادورا در گفتگوئی با روزنامه آرژانتینی ناسیون ، میگوید " ماریو کونده یک پرسوناژِ نمونه ی نسلِ من است که همزمان؛ نوستالژی، نا امیدی، سرخوردگی و آرزوهای بر باد رفته و توهم های بر جای مانده را در خود دارد " . پادورا این پرسوناژ را در سالِ ۱۹۹۱آفرید، درست در آغازِ سقوطِ اتحاد جماهیر شوروی سوسیالیستی که پس از آن، کوبا نتوانست از بحران های به یکباره رسیده ی اقتصادی، سیاسی و اگزیستانسیالیستی، رهائی یابد . لئوناردو پادورا که همواره کارِ روزنامه نگاری را پیشه خود کرده بود، با نا باوری از" ژورنالیسم ِ مبارز" حرف میزند : " یک مبارز از حزب خود حرف شنوی دارد. حزب تصمیم میگیرد و فرمان میدهد و در این حالت، روز نامه نگار محو و نابود میشود ." نخست در روزنامه ی کوبائی جووانتو دروبلد ( جوانان ِ سرکش ) به روزنامه نگاری رو آورد و سپس با تهیه ی رُپرتاژ های داستان گونه، توانست رمان های پلیسی - سیاسی بیافریند که از نگاه پاره ای از منتقدان، کتاب های او را میتوان آمیزه ای از همه اینها و حتی تاریخی- اجتماعی دانست . ماریو کونده، چون سایه ای به آفریننده خود شباهت دارد؛ طرفدار ِ فریب خورده ی استالین که ناظرِ حضور و تاثیر او در انقلاب ِ کوبا ست. پادورا معتقد ست که ماریو کونده یک کار آگاه ِ ضدِ پلیس است، یک مردِ احساساتی و فرهیخته، که به همین دلیل ، نمیتواند یک پلیس باشد بلکه قهرمانِ رُمان اوست . بیست و هشت سال ست که در کنارش زندگی میکند و در عین حال، با روشن بینی و هوشیاری قادر ست واقعیت ها را جست و جو کند .
 
کتاب پُر سر و صدای پادورا، مردی که سگها را دوست میداشت، نام دارد که در سالِ ۲۰۱۱ منتشر و به چندین زبان در سراسر جهان، ترجمه شد و سریعا شهرت جهانی یافت . در این رُمان، پادورا با پرداختن به ماجرای کشته شدن تروتسکی در ۲۱اوت ۱۹۴۰ بدست رامون مِرکادر " ۳"، سیستم سرویس های مخفی شوروی به رهبری استالین را با پرداختی ژرف و با تمامِ زوایای سیاسی و اجتماعی آن دوران، به خواننده نشان میدهد . در گفتگوی۱۴ژانویه۲۰۱۹ با رادیوی فرانسه ( فرانس کُلتور) " ۴"، پادورا فرو ریختن ِ دیوار برلین را سر آغازِ فرو پاشی ی بسیاری از خیال پردازی های عصرِ رمانتیکِ نسل خود که دچارِ توهمات ِ انقلاب بود، میداند . و اضافه میکند که تروتسکی یک مردِ ناشناس برای نسل او بود و خیانت کار به انقلاب معرفی شده بود. در حالیکه، استالین شخصیت سیاسی و انقلابی ی بود که او را نجات دهنده ی انقلاب میدانستیم و این فریب و گمراهی ذهنی ما، حاصلِ تلاشِ سیستم خبر رسانی در کوبا بود که این نوع پروپاگاند ها ی شوروی را، به ما می باوراند. . فزون بر این، تنها منبعِ خبری ما در آن زمان، سرویس های خبری شوروی بودند و واقعیت ها از ما پنهان میشد . برای نمونه درمورد جنگ های داخلی اسپانیا، خبرها بر اساس ِ آرشیو های مسکو به ما میرسید . پس از انتشار کتابم، مردی که سگ ها را دوست میداشت، بسیاری از کمونیست های فرانسوی متوجه شدند که در طی آن سال ها، به بازی گرفته شده بودند. پرسوناژِ پنهان ولی اصلی در این کتاب، استالین ست که در واقع نماینده ی سوسیالیسمِ مدرن ِ قرن بیستم قلمداد میشد و توانست از تروتسکی برای توجیه خود به خوبی بهره برداری کند .استالین توانست به گونه ای که میخواست فردی هوشیار را به بازی بگیرد و سرانجام قتل او را با کمکِ سرویس مخفی شوروی، با زیرکی ماهرانه ای بر نامه ریزی کند . در گفتگوی دیگری با همین رادیو در سالِ ۱۹۱۴، پادورا میگوید که این کتاب حاصلِ دو سال پژوهش و سه سال نوشتن است. او در این کتاب به تابو شکنی از انقلاب روسیه می پردازد، با استالین رویا رو میشود و همان طور که خود او میگوید، با تاریخِ کشورش در این دوره و نسل خودش تسویه حساب میکند . او چنین ادامه میدهد : آن استالینی را که به خورد ما داده بودند، با شخصیتی که بعدا شناختیم، اصلا شبیه نبود . تسویه حسابِ من با جهالتی ست که در آن زمان ما را احاطه کرده بود. ما از تروتسکی چیزی نمیدانستیم و در کوبا، آنهائیکه کتابم را نخوانده اند، هنوز هم چیزی در این باره نمیدانند.
 
با وجود اینکه از زبانِ اِیوان راوی این رُمان، تابلوئی تاثر آور و غم انگیز از کوبا به نمایش گذاشته میشود، استقبال آن حتی در درونِ این کشور، باور نکردنی بوده است . در سالِ ۲۰۰۹، این رُمان نخست در اسپانیا منتشر شد و در سال ۲۰۱۱بنا به گفته ناشر آن، با تیراژِ چها هزار نسخه به بازارِ فروش عرضه شد که با توجه به قدرتِ خرید کتاب در کوبا، رقم ِ چشم گیری ست . روزنامه ها و رسانه های کوبائی با سکوتِ مطلقِ خود، نه از نشر آن کلمه ای نوشتند و نه از جایزه هائی را که در کشورهای گوناگون از آن خود کرد . ولی کتاب با استقبالِ بسیاری در اسپانیا و کوبا روبرو شد و در این باره پادورا میگوید " این برایم اهمیت بیشتری داشت که خوانندگانِ کتابم این رُمانِ مرا در کوبا و سایر کشورها با شوق فراوان استقبال کنند. و روی داشت به این کتاب ، از سپاسگزاری رسمی برایم بزرگتر جلوه میکند . من این کتاب را نخست برای کوبائی ها نوشته بودم . "
 
گفت و گوی پادورا با روزنامه ی آرژانتینی ی ناسیون در سالِ ۲۰۱۳ و به هنگام انتشار رُمانِ "مردی که سگ ها را دوست میداشت"، سرو صدای بسیاری از خوانندگانِ رُمانتیک و سانتی مانتال ِ طرفدارِ انقلاب کوبا و کاستریسم را در آورد و آشوبی در آن کشور بر انگیخت . روزنامه نگار ِ لوموند، پولو.آ.پاراناگا " ۵"، در مقاله ی ۳۰ مه ۲۰۱۴ زیرِ عنوانِ " حمله ی طرفداران کاسترو به پادورا" ، مینویسد : گی لرمورو رودریگیز ریورا " ۶"، از چهره های با نفوذِ محافلِ روشنفکری کوبا ست . وی معتقد ست که اِیوان، قهرمانِ این رُمانِ که نویسنده ای له و لو رده شده و محروم از حقوقِ مدنی خود در آن کشورست، نمیتواند قشر روشنفکرِ کوبائی را نمایندگی کند . زیرا وی سعی میکند که پیوندِ بینِ استالینیسم و کوبای زیرِ نفوذِ سویتیک را به خوانندگان این رُمان نشان دهد . این روشنفکر کوبائی در حمله به پادورا چنین ادامه میدهد: اراده ی عدم وابستگی انسان ها، یک اشتیاق است نه یک واقعیت و اکثرا از آن بهره برداری سیاسی میشود . روزنامه نگارانِ مخالفِ انقلاب، به انقلابی ها عنوانِ " سر سپرده" میدهند و خود را " نا وابسته " به حکومت معرفی میکنند . ولی همان ها ئیکه این حرف را میزنند، از نظرِ اقتصادی و سیاسی، وابسته به قدرت ها و دولت های دیگرند.
 
Leonardo_padur_-fuentes_2.jpg
لئوناردو پادورا
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
همزمان با این موضع گیری ها، سینما گرِ کوبائی، جووان کارلوس تابیو " ۷" که نامش ما را بیادِ فیلم مشهورِ" توت فرنگی و شکلات" میاندازد، در جانب داری از پادورا میگوید : چرا هر بار که مقاله، کتاب و یا فیلمی به واقعیت های جامعه ی کوبا میپردازد، با علم کردنِ امپریالیسم و محاصره، همه چیز لوث میشود ؟ روزنامه نگار لوموند در پایان این مقاله چنین نتیجه گیری میکند : "آزادی یک کشور نمیتواند در تضاد ِ با آزادی فردی باشد . آزادی کوبا نمیتواند به بهای قربانی شدنِ آزادی کوبائی ها تمام شود . حتی اگر این آزادی چیزی جز آزادی اندیشیدن و بیانِ عقاید نباشد ."
آخرین رُمانِ پادورا، " آئینه ی زمان " نام دارد که در ژانویه ۲۰۱۹ در فرانسه منتشر شد و حضور کارآگاهِ ماریو کونده در آن، بطور چشم گیری جلب توجه میکند .
پادورا در گفت و گوی ۱۸ژانویه ۲۰۱۹ با برنامه ی "ادبیاتِ بدون مرز" که از رادیوی بین المللی فرانسه ( اِر اف ای ) پخش شد، به طور ویژه از این رُمان سخن گفت . خالی از لطف نیست که این یادداشت را با ذکر پاره ای از آنها به پایان رسانم . در پاسخ به این پرسش که شما در رُمان هایتان همیشه به یک نقشه برداری از جامعه میپردازید، گفت: آنگاه که من در کوبا به دانشگاه میرفتم، جامعه ای همگن و یکدست داشتیم و یک فقرِ عمومی ولی با منزلت در کوبا حاکم بود. همه در فقر زندگی میکردیم . با پولی که داشتیم میتوانستیم چند کتابی از همینگوی، سالنجر و داستایوسکی بخریم و به سینما ی ویسکونتی برویم . ولی در این بیست سی سالِ اخیر، آنها که سر و وضع خوبی پیدا کرده اند ، بیشتر به حکومت نزدیک تر شده اند و ندارها را به چشم یک محکوم نگاه میکنند . این بدون تردید همین طور ادامه خواهد یافت و پیشرفت اجتماعی برای ندار ها نخواهد بود . و در پاسخ به این سئوال که چه رابطه ای بینِ زمان و روشنائی و شفافیت در رُمانِ " آئینه زمان " می بینید، پادورا میگوید : من در این رُمان میخواهم نشان دهم که انسان ها چگونه طی دو سه سده ی اخیر تغییر کرده اند و چه تحولاتی در این چند دهه با اینترنت و فیس بوک رخ داده است . اگر بتوانیم خود را در آیینه ی زمان نگاه کنیم، کار بزرگی آنجام داده ایم . ادبیات، آنچه را که ما میدانیم ولی نمیتوانیم به بینیم به ما نشان میدهد، کار من در این کتاب، همین است . ع .ش
 
***
اکنون مقاله ی ماشا سری" ۸ " را زیر عنوانِ " من میخواهم یک نویسنده ی کوبائی باشم که در کوبا زندگی میکند و درباره کوبا مینویسد "، میخوانید. این مقاله در ۱۶مارس ۲۰۱۹در ضمیمه ی کتابِ روزنامه لوموند منتشر شده است :
در نقطه ای ثابت، جائی که بناگاه چشم اندازی گسترده خواهد شد، دیده بانی به کمین ایستاده، ظاهر میشود: اینچنین است تصاویری که لئوناردو پادورا از خود به جا میگذارد . دیالکتیک جنبش و عدم تحرک، هم در زندگی هنری وهم خصوصی ی او دیده میشود . قهرمانِ شگفت انگیز و افسانه ای، کا رآگاه ماریو کونده، را در نظر بگیرید : " او در چهار دیواری بلندی پناه گرفته که تنها، دوستان، کتاب ها، عشق ها، سگ ها و نوستالژی و خاطراتش را با خود دارد، در حالیکه دنیای بیرون از این دیوارهای بلند، رو به بهتری و یا بدتری ست ." این تصویری ست که آفریننده او، لئوناردو پادورا در گذری به پاریس، از قهرمانِ کتاب هایش به دست میدهد . آیا نمونه ای از بهتری اوضاع دیده میشود ؟ در گذشته، هنگامی که کوبائی ها به تبعید تن میدادند، از آب و برق محروم میشدند در حالیکه امروزه میتوانند وداع با وطن را با دوستان شان جشن بگیرند . در " آئینه زمان " یکی از دوستانِ نزدیکِ ماریو کونده، آماده میشود تا به دخترش که در آمریکا ست، بپیوندد : " نه اینکه تمایلی به ماندن در آنجا داشته باشم، مشکل این ست که در کوبا تقریبا هرگز، حتی به ما اجازه ندادند که اشتباه کنیم . "
 
احساسِ وابستگی با تمامِ وجود به کوبا
پادورا انتخابش ماندن در کوبا بود . از ۱۹۹۰، کوبا تمامِ کمک های بلوک شرق را از دست داد و کشورهای برادر از ارسالِ موادِ خوراکی خودداری کردند و شیرهای نفت بسته و قحطی گریبان گیرِ کوبا شد؛ ده سال شکم های خالی و دفترچه های سهمیه بندی و قطع برقِ همه روزه . در این هنگام، پادورا اولین رُمانِ خود بنامِ "گذشته ی بی عیب و نقص" را منتشر کرد و به کنگره ی ادبیاتِ پلیسی فلوریدا دعوت شد . برادرش در میامی زندگی میکرد . همه ی حدس و گمان ها بر این بود که او به کوبا بر نمیگردد . ولی او تصمیم به بازگشت گرفت : " من میخواستم یک نویسنده ی کوبائی باشم که در کوبا رندگی میکند و درباره ی کوبا مینویسد . " پادورا فقط میتوانست از حقِ تالیف نشر کتاب هایش در خارج از کوبا ، زندگی کند . او در خانه ای که مادر بزرگش شصت و سه سالِ پیش بنا نهاده بود ، و او در آنجا به دنیا آمده بود، زندگی میکند . از ازدواجش با لوسیا چهل سال میگذرد و کار نویسندگی را روی ماشین تحریرِ پدرش آغا ز کرد . اینها نقطه های ثابتِ زندگی پادوراست . او میگوید که آگاهانه تبعید را رد کرد، همان چیزی که بعنوانِ درام ِ دلخراش ِ هزاران کوبائی ست، که انگیزه ی نوشتنِ چندین اثر او گردید که از جمله ی آنها میتوان کتابِ " نخل و ستاره " ( ۲۰۰۳ ) را نام برد . . پادورا در این رُمان از پراکنده شدن نسل خود و انگیزه های مهاجرت حرف میزند و این سئوال را پیش میکشد که آیا آنها توانسته اند پیوند شان را با کشورشان همواره نگهدارند ؟ " آسان میتوان از مهاجرت های سیاسی و یا اقتصادی حرف به میان آورد، ولی بسیاری از انگیزه های دیگر را میتوان برشمرد که در زمره آنها، زندگی در دیاری دیگر و بدست آوردن فرصتی دیگر ست . من مطمئنا مورد حمله ی راست و چپ قرار میگیرم . منتقدان و مخالفانم خواهند گفت که مردم، کوبا را به خاطرِ یک حکومت خود کامه ترک میکنند . این ا مری ست مسلم و از پیش پذیرفته شده ، ولی دلایل دیگری که گاهی شخصی و یا انتخاب برتر ست هم میتواند در این تصمیم ها نقش بازی کند . " گره ی کورِ رُمان در این حرف خلاصه میشود که هر کسی حق دارد هر جا که خواست اوست، زندگی کند.
در این راستا، پادورا میگوید که کوچ ِ خیل عظیمی از کوبائی ها به امید بهره مند شدن و رسیدن به ارتقاء اجتماعی ست که شانس رسیدن به آن بیش از پیش در میهن شان ، کمتر شده است. نا برابری های اجتماعی به طورِ اجتناب نا پذیری در دلِ یک جامعه ی " مرد سالار- سوسیالیست " رو به فزونی گذاشته است . ماریو کونده در " آئینه زمان" در حالی که روی دزدیده شدنِ یک مجسمه ی کوچک قرون وسطائی بررسی میکند، به این امر پی میبرد . ماه ها کار کردن در محله های فروشندگان آثارِ هنری که اکثرا مرفه هستند و همزمان در حومه های حلبی آبادی که توسط " فلسطینی" ها - نامی که اصطلاحا آهالی هاوانا، به مهاجرانی که از آنسوی جزیره کوچ میکنند، میدهند - وی را به این نتیجه میرساند که " دو دنیای تهیدستی و ثروت بیش از پیش از هم دور میشوند و حتی نا مرئی میگردند و هیچگونه تماس و ارتباطی بین شان به چشم نمی خورد . تنگ دستان توان رفتن به رستورانی را که باید یک ماه و نیم از در آمد شان را صرف آن کنند، ندارند، وداراها، هیچگونه تصوری از شکلِ زندگی آنها، نمیتوانند داشته باشند." سرنوشت چنین رقم زده شد که ماریو کونده، شاهدِ دگرگونی های اجتماعی-سیاسی ی کشورش باشد .
برای هر کتابش، پادورای سازش نا پذیر و سرسخت، با مِتُد و روشی که خاص ِ اوست، جستجو های مستند و پژوهش های میدانی را بهم می آمیزد. این روش ، حاصل ِ کار ژورنالیستی وی در روزنامه ژووانتود روبلد ( جوانان سرکش) است .او پس از اخراجش از روزنامه اِل کایمون باربودو، به جهتِ سرپیچی از جزمیت ایدئولوژی کاستریست، کار خود را در این روزنامه آغاز نمود. کتاب های پادورا به پانزده زبان در کشورهای گوناگون به چاپ رسید و در همه ی آنها، ترسیمِ زندگی روزانه و روزمرگی های مردم کوبا خواستِ نخست او بود . سر انجام او توانست جایزه پر ارزشِ پرنسس دِ آستوری را در سالِ ۲۰۱۵ ار آن خود کند . در سخنرانی خود به همین مناسبت، پادورا، خود را فردی یکدنده و سمج میداند که تمامِ وجود ش را به عنوانِ یک نویسنده به " مبارزه برای چیره شدن به ترس و دو دلی هایش در بهتر عرضه کردنِ نوشتار هایش میداند " . سپس چنین ادامه میدهد : " نویسندگی موهبتی ست که من مسئولیتِ هنری و مدنی آن را با همه ی سختی و دشواری، همواره و همیشه به دوشم خواهم کشید . "
طی سه دهه ی گذشته، لئوناردو پادورا، با کتاب های پلیسی که ابعادی تاریخی دارند چون" آئینه زمان"، و یا با نوشتنِ رُمان های تاریخی که در آنها توانسته گمانه زنی ها و سوء ظنِ پلیسی بیافریند چون" مردی که سگ ها را دوست میداشت" ( ۲۰۱۱ )، که بزودی بروی پرده ی سینما میاید و داستان مرگ تروتسکی ست، این پرسش را پیش روی خواننده ی رمان هایش میگذارد که قلبِ مشترک آثار او در کجاست ؟ نویسنده در پاسخ به این سئوال میگوید : " ما همیشه در تاریخ زندگی میکنیم و تاریخ ست که راه ِ فرا روی ما را نشان میدهد. "
 
در دورانِ رژیم ِ کاستریست، ادبیات خشکیده شد
جزیره نشینی چون پادورا، خود را در مصبِ رودی میدید که آب های بسیاری چون رُمان های سیاه آمریکائی و هجوم پارتیزان های سال های ۱۹۶۰ در آن روان بودند . او میگوید " دو استادِ بزرگ، راه را به من نشان دادند: لئوناردو سیاسیا " ۹" ( ۱۹۲۱-۱۹۸۹) در ایتالیا و روبم فونسکا " ۱۰ " در برزیل " . قبل از پادورا، در رُمان های پلیسی ی کوبا، نا همخوانی سوژه ها و بهم آمیختگی تضادها دیده نمیشد و همواره امپریالیست های پلید و زشت، باعث و بانی همه ی گرفتاری ها بود ند و در دورانِ رژیم کاستریست، ادبیات خشکیده شد . " نویسندگانِ نسل من، یا از نوشتن دست کشیدند و یا سیاسی نویس شدند . و پادورا چنین ادامه میدهد : " نسلِ بعدی در گنگی و پیچیدگی پُست مدرنیسم، سر گردان ماند . امروزه کمتر نویسنده ای داریم که بخوبی قادر به بیان یک واقعه و یا حادثه باشد . "
خانم مِتِلیه، ناشرِ کتاب های پادورا در پاریس، میگوید : در نمایشگاه ها و غرفه های بین المللی کتاب در کوبا ، اکثرا کتاب ها به گفتمان های فیدل کاسترو یا نوشته های چه گوارا و بیوگرافی هوگو شاوز خلاصه میشود و کتاب های نویسندگان ِ خارجی بسیار گران ست و کمتر کسی میتواند به آنها دست یابد . در کتابِ آئینه زمان، پادورا اصطلاح "خستگی تاریخی" را بکار میگیرد که گویای تمام عیارِ شرایطِ ادبی- سیاسی آن کشورست : " کوبا کشوری بود که همه چیز در آن شکلِ سیاسی پیدا میکرد، از نانی که میخوردی تا آنچه را که میگفتی و با این روشِ حاکم در جامعه، به ما میگفتند که بدین گونه در تاریخ ماندنی خواهیم بود . حالا پس از پنجاه شصت سال زیستن در تاریخ، مردم خسته شده اند .و دیگر نمیخواهند اینگونه گفتمان ها را بشنوند . آنها میخواهند در اکنون زندگی کنند بدونِ داشتنِ نگاهی به گذشته و مهم تر از آن، نمیخواهند به آنچه را که آینده برایشان رقم خواهد زد، باندیشند. "
 
پا نویس ها
1- Leonardo padura fuentes رمان نویس و روزنامه نگارِ کوبائی در سالِ ۱۹۵۵در هاوانا بدنیا آمد و جوایز ادبی بسیاری را در کارنامه ی خود دارد. از دیگر کتاب های او "مرتد" و "گفت و گو و آزادی" را میتوان نام برد.
2- Mario Conde
3- Ramon Mercader یکی از مبارزانِ کمونیستِ اسپانیائی که در ۱۹۱۳در باسلون بدنیا آمد و در ۱۹۷۸در هاوانا چشم از جهان فروبست. در سازمانِ "ان . کا. و. د" وابسته به شوروی وظیفه ی مبارزه با مخالفان به عهده ی او بود و در ۱۹۴۰ تروتسکی را بدستور ِ استالین به قتل رساند.
4- میتوانید گفت و گو های لئوناردو پادورا را در سایت Radio France Culture گوش کنید .
5- Paulo.A. Paranagua
6- Guillermo Rodriguez Rivera
7- Juan Carlos Tabio
8- روزنامه نگارِ پر اعتبارِ لوموند و رِمان نویس فرانسوی. از آثارِ او میتوان "خاکسترهای بد گمانی، دوستانِ همه فصل ها: از اپولینر تا کامو" را نام برد
9- Leonardo Sciacia نویسنده، روزنامه نگار و سیاستمدار ایتالیائی
10- José Rubem Fonesca نویسنده و سناریستِ برزیلی

مصطفی شعاعیان/ فصل ششم؛ قسمت سوم نامه‌ها محمود طوقی

  • ۲۰۱۹
  • مصطفی شعاعیان/ فصل ششم؛ قسمت سوم نامه‌ها 
    محمود طوقی
    محدوديت‏ هاى اشرف
    حميد اشرف به روايت شعاعيان تنها پارتى او در رهبرى چريك ‏ها است. شايد كسانى ديگر نيز چون او بوده‏ اند اما ما از آن بى ‏اطلاعيم. تنها منبع ما خود شعاعيان است، چرا؟ چون بازيگران اصلى اين داستان ؛حميد اشرف، على‏ اكبر جعفرى، حميد مؤمنى، همگى به شهادت رسيده ‏اند. و متأسفانه داستان آمدن و رفتن شعاعيان را مكتوب نكرده ‏اند. و اين هم يكى ديگر از ضعف‏ هاى جنبش چپ در ايران است كه از فرقه اجتماعيون ـ عاميون به بعد حوادث مهم در گذر روزها و كشته شدن بازيگران اصلى گم شده ‏اند. به‏ قول شعاعيان «استبداد بى ‏پير» به چپ فرصت نداد تا آن‏قدر زندگى كند تا از كرده ‏ها و ناكرده ‏هاى خود بنويسد.
    به ‏هرروى گفتيم كه در حالت آرمانى اشرف چه بايد مى‏ كرد. از چاپ انقلاب گرفته تا فرستادن شعاعيان به خارج و در آخر دادن امكانات زندگى به شعاعيان كه از آن‏ها جدا شده بود و يا به ‏قول او «با تف و لعنت» او را بيرون كرده بودند.
    اما زندگى واقعى به ما چه مى‏ گويد. بنيان‏گذاران نخستين از بيژن و ظريفى گرفته تا احمدزاده و پويان، جنبش مسلحانه پيشتاز را به سختى با لنينيسم انطباق داده بودند و به ‏قول خودشان انطباق خلاق. چرا كه لنينيسم، انديشه چيره بر جنبش چپ ايران و جهان بود. و ممكن نبود كسى مائويسم باشد، اما لنينيسم را رد كند. مگر آن‏كه خود را وابسته به جرياناتى مى‏ كرد كه لااقل در ايران جزء ملاعين بودند، از تروتسكى گرفته تا آخر. بگذريم كه تروتسكيسم خود نيز لنينيست بود. اما در ايران بر اين باور نبودند.
    از همان ابتدا چريك‏ها يك مدعى پُررو داشتند، حزب توده. حزبى كه مار خورده بود و افعى شده بود. گرچه در تبعيد به ‏سر مى‏ برد اما امكانات تبليغى جهانى داشت. و در ايران هنوز رگ و ريشه ‏هاى او باقى بود. پس مدام چريك ‏ها را زير بمباران تبليغاتى خود داشت كه «مبارزه مسلحانه انحراف از ماركسيسم است.»[1]
    در بين خود چريك‏ ها نيز انديشه لنينيسم، چيره بود. كسى جرأت نفى لنينيسم را نداشت. و اگر حرف و حديثى هم بود از خروشچف به بعد بود. رويزيونيسم و انحراف به ناف خروشچف و خروشچفيسم بسته شده بود. انتقادهايى هم به استالين بود. اما با اين همه او پدر سوسياليسم در شوروى بود.
    نگاه كنيم به نقد مؤمنى بر «انقلاب» كه بعد از نامه اول به شعاعيان داده مى ‏شود. مؤمنى هيچ انتقادى بر لنينيسم نمى‏ پذيرد و از ياد نبريم كه كمى بعد از جدايى شعاعيان يك انشعاب مهم در سازمان چريك‏ها اتفاق افتاد، انشعاب تورج حيدرى بيگوند.
    اين انشعاب به راست بود. و حدود نه نفرى جدا شدند. و همگى سر از حزب توده درآوردند. اما آن‏ ها در پشت لنينيسم پنهان شده بودند. و بيانيه انشعاب آن‏ها «مشى مسلحانه، انحراف از ماركسيسم ـ لنينيسم» بود.
    حميد اشرف مدعيان بسيارى در سازمان داشت كه دست و پاى او را براى تحمل شعاعيان مى‏ بست و ديديم كه او نيز بالاخره مجاب يگانگى ايدئولوژى چريك ‏ها شد. و اين يگانگى در واقع چيرگى تام و تمام لنينيسم بر سازمان بود.

    آموزشى ديگربرخورد رفيقانه

    شعاعيان به رهبرى چريك ‏ها مى‏ گويد: «هر تضادى شيوه ويژه‏ اى براى حل خود دارد. پس براى حل و تضاد نخست بايستى آن شيوه ويژه را آموخت و به همان شيوه نيز درراه ‏حل آن كوشيد». مثل هميشه هر مسئله ‏اى براى شعاعيان يك امر آموزشى است. او فراموش نمى ‏كند كه مدام بياموزاند و خود نيز بياموزد.
    براى حل هر تضادى روشى است كه بايد اول نوع تضاد را تشخيص داد. آيا تضاد درون خلقى است يا تضادى دشمنانه است. آشتى ‏پذير است يا آشتى ‏ناپذير.
    و دوم آيا اين تضاد درون خلق، تضاد درون طبقه كارگر است. و خاص ‏تر آيا درون سازمان پيشتاز طبقه كارگر است.
    براى حل تضاد درون خلقى كه «مربوط به تميز حق از ناحق است»، شيوه حل تضاد چيست؟ زور و فرمان‏ هاى ادارى ياراه ‏هاى دمكراتيك بحث و اقناع؟ معلوم است بحث و اقناع، انتقاد و تربيت و فرمول آن چنين است «وحدت، انتقاد، وحدت».
    از تمايل به وحدت حركت مى‏ كنيم. از طريق انتقاد تضاد را حل مى‏ كنيم و به‌وحدتى نوين مى ‏رسيم اين است آن شيوه درست براى حل تضاد درون‏ خلقى و اما در «حل تضادهاى درون سازمان پيشتاز طبقه كارگر شيوه‏ ها، دمكراتيك ‏تر، پُرشكيب ‏تر وصلح ‏آميزتر خواهد بود.»
    شعاعيان كارى ندارد كه با او چگونه رفتار شده است. از اصوليت‏ ها شروع مى ‏كند. مى‏ خواهد نشان بدهد كه اصوليت كار چيست. او و يا زيد و عمر فرقى ندارند. اگر همين آموزش را چريك‏ ها و يا درست‏ تر بگوئيم كسانى‏ كه در رهبرى چريك ‏ها قرار گرفتند در دوران‏ هاى بعد از شعاعيان آموخته بودند، در انشعاب اشرف دهقانى، نخستين انشعاب سازمان، فتاح ‏پور در دانشگاه صنعتى نمى‏ گفت، اشرف را با لگد از سازمان بيرون مى‏ كنيم. اشرفى كه افتخار بى‏ چون و چراى چريك ‏ها و حتى بالاتر زن ايرانى بود. و در انشعاب اقليت به جناح چپ و پيروان بيانيه ۱۶ آذر نيز راه و روش آن نبود كه شد.[2]

     

    نامه دوم

    نامه دوم در تاريخ ۳۱تير ۱۳۵۳ نوشته شده است. نامه اول ۲۳خرداد به ‏دست حميد اشرف مى ‏رسد. و در اين فاصله سه ملاقات بين اشرف و شعاعيان صورت مى‏ گيرد. از سوى چريك‏ ها مسئله قطع رابطه با شعاعيان هنوز مطرح نيست. اما شعاعيان زمان تعيين مى‏ كند و پايان اين زمان را به منزله قطع رابطه مى ‏داند.
    از آخرين ملاقاتى كه صورت مى‏ گيرد، حميد اشرف به شعاعيان خبر مى‏ دهد كه ؛حميد مؤمنى نقد «انقلاب» را به پايان برده است و قول مى ‏دهد كه به‏ زودى نوشته ‏هاى شعاعيان و نقد مؤمنى را به او بدهد.


    نامه سوم

    در اين نامه شعاعيان بلاتكليفى خود را به منزله قطع رابطه مى‏ داند و اعلام مى‏ كند كه او خود را ديگر وابسته به چريك ‏ها نمى ‏داند. و خود مستقلاً تصميم خواهد گرفت كه چه بكند.
    در ضمن خبر مى‏ دهد كه هنوز پاسخ مؤمنى ديگر نوشته ‏هايش به دست او نرسيده است. اين نامه ۲۰ مرداد نوشته شده است. و اين هنگامى است كه چريك ‏ها توسط مجاهدين با او قرار گذاشته ‏اند. اما شعاعيان اجراى قرار را نمى‏ پذيرد.


    نامه چهارم

    اين نامه در تاريخ ۲۲شهريور۱۳۵۳ نوشته شده است. و مخاطبش ناصر و ارژنگ شايگان است.
    در اين دوران جوى بر عليه مصطفى در درون چريك ‏ها ايجاد شده است. فاصله‏ ها بيشتر شده است. و نقد «انقلاب» تبديل شده است به نقد شعاعيان.
    مرضيه احمدى ‏اسكويى و مهرى برعليه شعاعيان مطالبى به چريك ‏ها
     داده‏ اند و دانه و جوانه (ناصر و ارژنگ شايگان) قصه ‏هايى كه قبلاً مى‏ نوشته ‏اند را كار مصطفى دانسته ‏اند. و نويسندگى خود را انكار كرده ‏اند.

    اصوليت كار

    نوشتن آنكت‏ هايى در مورد رفقاى سازمانى كاريست كه نه چندان مداوم بلكه گه ‏گاه درسازمان‏ هاى مخفى معمول بوده است. كار بدى هم نيست. لااقل مبتكر اين شيوه در پى آن بوده است كه اين تك ‏نويسى‏ ها كمك كند به شناخت بيشتر رهبرى از اعضا. يافتن ضعف ‏ها و قوت‏ هاى افراد. براى سود بردن از قوت‏ ها و كمك به برطرف كردن ضعف‏ ها.
    علت نيز روشن است در سازمان‏ هاى مخفى امكان شناخت همه جانبه از اعضا براى رهبرى وجود ندارد.
    اين كار ربطى به پرونده‏ سازى دوران استالين ندارد. كه در دوران تصفيه ‏هاى حزبى سال‏هاى ۱۹۳۰، سازمان امنيت استالين به رهبرى بريا از اين تك‏نويسى‏ ها جهت از بين بردن عناصر ناراضى استفاده مى‏ كرد.
    اما به ‏نظر مى ‏رسد كه در مورد شعاعيان اين تك‏نويسى‏ ها نوعى پرونده ‏سازى بوده است. ناگفته پيداست كه از لحن شعاعيان مى‏ توان فهميد، حميد اشرف در اين كار دخالتى نداشته است. و بيشتر راوى مطالب گفته شده است. اما به‏ هرروى كار از اصوليت برخوردار نبوده است. هيچ، غيراصولى هم بوده است. و ريشه آن همان‏طور كه شعاعيان نيز در نامه اولش به آن تذكر مى ‏دهد، نظريات او در كتاب «انقلاب» است.
    اما چرا اشرف با اين‏كار زشت مقابله نكرد. و اى كاش كرده بود. تا اين سنت كه سنتى استالينيستى در سطح جهان و نوع توده ‏اى ‏اش در داخل بود از جنبش چپ رخت برمى ‏بست.
    شعاعيان به‏ درستى در پايان اين نامه يادآور مى‏ شود كه «نابود كردن ضدانقلاب جهانى جدا از بى‏ آبرو كردن و از پا درآوردن هرگونه پليدى و تباهى اپورتونيستى غيرممكن است.»


    نامه پنجم

    نامه پنجم مخاطب صبا بيژن‏ زاده است و در تاريخ ۳۱شهريور ۱۳۵۳ نوشته شده است. از آن مى‏ گذريم و به نامه ششم مى ‏رسيم كه بايد اواخر سال ۱۳۵۳نوشته شده باشد و نامه خداحافظى تام و تمام شعاعيان است با چريك ‏ها.
    در تاريخ ۱۸ شهريور ۱۳۵۳ حميد اشرف با شعاعيان ملاقات مى ‏كند و مى‏ گويد: مأموريت دارد كه تصميمات سازمان را به او ابلاغ كند. شعاعيان از اشرف مى‏ خواهد كه صحبت‏ ها و نظرات مكتوب باشد اما اشرف نمى‏ پذيرد و «وقت و ضرورت» را دليل آن مى ‏داند.
    اشرف به شعاعيان مى‏ گويد: «نامه را عده‏ اى از رفقا خواندند و نظر آن‏ ها اين بود كه ما نمى ‏توانيم با هم در يك سازمان جاى گيريم.» اما روشن نمى‏ كند كه اين رفقا چه كسانى بودند. شعاعيان هم چيزى نمى ‏گويد. و طبيعى بود چون نمى ‏دانست.
    اشرف در اين ملاقات قطع رابطه سازمان را به او ابلاغ مى‏ كند. ضمن آن‏كه انتقادهايى را نيز ضميمه اين اخراج مى‏ كند. انتقادهايى كه عمدتا توسط تك‏نويسى ‏هاى اسكويى، صبا بيژن ‏زاده و برادران شايگان به ‏دست فداييان افتاده بود و در واقع پوشش و بهانه ‏اى براى اين جدايى بود اين درست زمانى است كه حميد مؤمنى نقد خودش را بر «انقلاب» نوشته است؛ شورش نه، قدم‏هاى سنجيده در راه انقلاب.
    ناگفته پيداست كه شعاعيان در برابر انتقادهايى كه به او شده بود جواب‏ هايى داشت. اما وقتى تمامى اين انتقادها را نگاه مى‏ كنيم مى‏ بينيم نمى‏ تواند علتى براى جدايى باشد. بلكه بهانه‏ هايى براى علت بزرگ‏ترى بود. آن علت نظريات شعاعيان در كتاب «انقلاب» بود.
    شايد اگر شعاعيان حوصله بيشترى به خرج مى ‏داد و به رهبرى سازمان فشار نمى‏ آورد تا هرچه زودتر نظر خود را نسبت به «انقلاب» روشن كند. و فرصت مى‏ داد تا براى بحث حول و حوش انقلاب زمان و فضاى مناسب‏ترى ايجاد شود اين جدايى پيش نمى‏ آمد. و شايد او در يكى از «آن روزهاى هيچ مگوى و يكى از آن شب ‏هاى پرگريه» با گلوله‏ اى فرش خيابان مى‏ شد و همه چيز به فراموشى سپرده مى ‏شد به ‏راستى داورى در اين زمينه مشكل است. اما به ‏نظر مى ‏رسد شعاعيان با آن‏كه خود مى ‏دانست حل مسئله «انقلاب» نيازمند زمان است كمى عجله مى‏ كرد و فشار او به چريك ‏ها باعث شد كه نظر حميد اشرف در اقليت قرار بگيرد.
    اما وقتى كار به جدايى كشيد اين برخورد زيبنده چريك ‏ها نبود. بايد آن‏گونه از هم جدا مى‏ شدند كه درخور بزرگى هر دو طرف  بود. حق شعاعيان نبود كه به او اتهام اپورتونيسم بودن، ترسو و راحت ‏طلب بودن زده شود. شعاعيان اگر بالاتر از اشرف نبود كمتر از او هم نبود. اين ‏را از نظر خصلت‏ هاى انقلابى مى‏ گويم. به انديشه ‏هاى نظرى شعاعيان كارى ندارم كه از آن نظر تنها جزنى است كه با او قابل قياس است.


    يك سنت بد

    اين سنت بد كه هر كه با ما نيست آلوده به انواع پليدى‏ هاى طبقاتى و اپورتونيستى است. چيزى كه از حزب توده به جنبش چپ به ارث رسيده بود. از سال ۵۸ به بعد چهره زشت خود را نشان داد و افزار دست اپورتونيست‏ هاى سخنورى شد كه رهبرى سازمان فدايى را غصب كرده بودند. اشرف انگ دوران كودكى را خورد. اقليت و جناح چپ، اپورتونيست‏هاى چپ شدند كه خاستگاه خرده ‏بورژوازى كم ‏حوصله را داشتند. و كشتگر و هليل رودى ـ روشنفكران مشكوكى تلقى شدند كه براى خرابكارى وارد سازمان پيشتاز طبقه كارگر شده بودند.


    سازمان شدن چريك‏ ها

    به ‏دنبال نامه اول شعاعيان به چريك‏ ها و درخواست او براى چاپ مستقل و يا حتى با آرم چريك‏ ها براى كتاب «انقلاب»، چريك‏ ها دچار مخمصه‏ اى تشكيلاتى شدند.
    بنيان‏گذاران چريك‏هاى فدايى كه اشرف نيز جزء آن‏ها بود نام سازمان بر خود ننهادند، بدان علت كه شرط چريك بودن و فدايى بودن براى پيوستن به آن‏ ها براى مبارزه با رژيم كافى است. شكى نيست كه اينان همگى ماركسيست بودند. هرچند موضع متفاوتى نسبت به شوروى و حزب توده داشتند. اما در پى آن بودند كه جبهه ‏اى عمل كنند. شعاعيان در چند نگاه شتاب‏زده به نكته درستى اشاره مى‏ كند:

    «چريك ‏هاى فدايى خلق با اين‏كه نام خود را چنان برگزيده‏ اند كه همه نيروها و عناصر انقلابى و ضداستعمار ـ ارتجاع مى‏ توانند در صورت گزينش اسلحه در آن جا مى‏ گيرند. با اين‏همه عملاً تنها دست عناصرى را مى ‏فشارند كه به نظرشان ماركسيست مى ‏آيد. حال آن‏كه مبارزه ضداستعمارى ـ ارتجاعى كنونى نيازمند چنان سازمان و طرز كارى است كه بتواند كليه نيروهاى انقلابى و ضداستعمارى را صرف‏نظر از آرمان و مرام‏شان در برگيرد و به نبرد بكشاند، سازمان جبهه ‏اى»[3]

    اين نگاه در مجاهدين هم بود. مجاهدين با اين‏كه ايدئولوژى مذهبى داشتند اما براى آن‏ها مبارزه شرط محوريت بود. به‏ همين خاطر شعاعيان با آن‏ها روابط نزديكى داشت. فاصله مجاهدين با چپ‏ ها بعد از انشعاب سال ۱۳۵۴ ايجاد شد.
    چريك‏ ها تا آن روز با مشكلى چون شعاعيان برخورد نداشتند. البته با مواضع گروه شعاعيان آشنا بودند. كتاب شورش از طريق مجاهدين به دست حميد اشرف رسيده بود. رهبرى سازمان گروه آن‏ها را «گروه اپورتونيستى» ارزيابى مى‏ كرد. اما مواضع اشرف اين‏ گونه نبود. حميد خود به مصطفى چنين مى‏ گويد.

    «ولى من معتقد بودم كه نه اين‏طور نيست. و استدلالم اين بود كه خب هر كس به ‏نوعى به جنبش مى‏ پيوندند... به‏ هرحال رفقا نپذيرفتند و گذشت بعدها كه مقاله« نيم نگاهى در دل جبهه انقلاب رهايى‏ بخش خلق را نوشتيد و به دست ما هم رسيد. قرار شد كه بالاخره با شما نيز تماس بگيرم و گرفتم.[4]

    اما براى اشرف كه در رهبرى سازمان بود ملاك ايدئولوژى صرف نبود. اشرف روى‏ هم رفته پراگماتيست بود. ايدئولوژيك نمى ‏انديشيد. اما نظر ديگرى در رهبرى بود آن نظر، نظرى مرامى بود.
    با پيش آمدن مسئله شعاعيان از آنجا كه اشرف از ابتدا طرفدار اين نزديكى بود و همو بود كه از وحدت با آن‏ها جانبدارى مى‏ كرد و حتى مواضع آنتى ‏لنينيستى شعاعيان را نيز قابل تحمل در جنبش مى ‏دانست، در اقليت قرار گرفت. طرفداران ايدئولوژى در رهبرى چريك ‏ها پيروز شدند. و با اعلام سازمان بودن چريك‏ ها هم ايدئولوژى و يگانگى آن‏را شرط ورود به سازمان داشتند. اما شعاعيان اين مسئله را نمى‏ پذيرد. و ايدئولوژيك بودن را خاص حزب مى ‏داند نه سازمان. و اين را از سوى چريك‏ ها غلط مى‏ داند.
    اين تحول در سازمان چريك ‏ها راه را بر ورود نيروهاى غير به جنبش فدايى بست و از سويى ديگر انتقاد بر لنينيسم را غيرممكن ساخت. تحول، تحولى مثبتى نبود.


    يك نكته

    شعاعيان جز جزوه نيم ‏نگاهى كه حميد اشرف به آن اشاره مى ‏كند، دو جزوه ديگر دارد كه به ‏نام تزى براى تحرك و گامى در راه شناخت جامعه ارتجاعى، استعمارزده و جزوه‏ هايى ديگر كه در طى اين بررسى ‏ها شعاعيان به آن اشاراتى دارد[5].


    نامه هفتم

    اين نامه در تاريخ مهر ۱۳۵۳ نوشته شده است. و اگر آخرين ملاقات شعاعيان با حميد اشرف را به ‏ياد بياوريم در هيجدهم شهريور ۱۳۵۳ روشن مى‏ شود كه يك ماه بعد از جدايى رسمى او از چريك ‏ها نوشته شده است. شعاعيان در اين نامه خود را «دوست» چريك ‏ها مى‏ داند. و انتقاد خود را از زاويه دوستى مى‏ داند نه دشمنى و ستيز و اين‏ كار را نه اعلان جنگ كه هشدارى دوستانه مى ‏داند و برايش شكى نيست كه چريك ‏ها پيشگام برنده ‏ترين گونه پيكار در اين سرزمين ‏اند.


    دستكم عثمان را بار ديگر نُكشيم

    شعاعيان در اين نامه خود را دوست چريك ‏ها مى‏ داند. ديگر رفيق آن‏ها نيست. كه معناى هم ‏مرام و هم ‏تشكيلات را دارد. اما دوست آن‏ ها است.
    جدا از آن ‏كه او در اين نامه چه انتقاداتى به نظريات چريك ‏ها دارد و اين‏كه آيا اين انتقادات درست است يا نه، او يك بحث اصولى را پيش مى‏ برد نخست آن‏ كه جايگاه خود را روشن مى ‏كند. براى يك بحث اصولى و جاندار منتقد بايد شناسنامه ‏اى روشن داشته باشد. نمى‏ شود رفت و در تاريكى سنگ انداخت. دوم آن‏كه براى منتقدشونده بايد روشن كرد كه هدف او اصلاح اوست و يا حداقل او چنين تصورى دارد. شعاعيان نقد را منحصر به دوست مى‏ داند. نقد دشمن از بين بردن اوست، نه اصلاح او.
    دوم آن‏كه مى‏ پذيرد چريك ‏ها به‏ عنوان مبتكر و پيشگام برنده ‏ترين پيكار جايگاه ويژه ‏اى در انقلاب دارند. به ‏همين خاطر بايد كمى‏ ها و كاستى‏ هاى آن‏ها را نماياند. و اين نه به ‏معناى تضعيف آن‏ها كه به معناى قدرتمند كردن آن‏ها است.
    و سوم آن‏كه او مى‏ پذيرد كه انتقادات او وحى مُنزل نيست پس در يك بحث متقابل درصورت خطا بودن انتقاد با رويى گشاده مى‏ پذيرد.
    پس دو كتاب مهم چريك ‏ها را بازخوانى مى‏ كند، هم استراتژى و هم تاكتيك مسعود احمدزاده را و «آنچه يك انقلابى بايد بداند» صفايى فراهانى را.
    و در آخر اعلام مى‏ كند كه اين انتقادات و نقايص جزء لاينفك گوهر چريك ‏ها نيست و قابل اصلاح ‏اند و از چريك ‏ها مى‏ خواهد نقد را به ‏عنوان دشمنى نگيرند.
    و در آخر آرزو مى‏ كند «روزى نه چندان دور» اخلاق انقلابى و كمونيستى با جهش جرقه راستين انقلاب، كه تمام افتخار آن از آن «چريك‏ هاى فدايى خلق» است، سراپاى ميراث كهنه و پليد دوران‏ هاى گذشته شوم را بشويد.»[6]
    اين نگاه و اين برخورد، درست يك ماه از جدايى اندوهبار شعاعيان از چريك ‏ها گذشته است. شعاعيان هنوز خود را دوست چريك ‏ها مى‏ داند و هنوز در پيشتازى آن‏ها شكى ندارد.


    نقد شعاعيان به احمدزاده و فراهانى

    شعاعيان به بررسى چهار كتاب چريك‏ ها مى‏ پردازد. با دو كتاب پويان (رد تئورى بقا) و كتاب عليرضا نابدل (آذربايجان و مسئله ملى) توافق خود را اعلام مى‏ كند. اما نسبت به دو كتاب احمدزاده و صفايى ‏فراهانى انتقادهايى دارد. اين انتقادات حول چند محور مى‏ گردد:
    ۱- اهميت تئورى
    ۲- تحليل حاكميت
    ۳- رسالت تاريخى طبقه كارگر
    ۴- روشن نبود تشكيل حزب
    احمدزاده از كم شدن اهميت تئورى در جنبش كمونيستى خبر مى‏ دهد. و مى‏ گويد جنبش كمونيستى نه فرصت و نه نياز آن‏ را دارد كه به تئورى ناب بپردازد. اينك محتواى انقلاب بيش از پيش روشن شده است، «دشوارى كار تعيين طرق و وسايلى است كه انقلاب را به پيروزى مى ‏رساند.»[7]
    شعاعيان مى ‏پرسد مگر مبارزه سياسى عملى بدون تئورى هم ممكن است و اگر جنبش كمونيستى به تئورى نياز ندارد پس به چه نياز دارد.
    آيا به ‏راستى محتواى انقلاب تام و تمام روشن شده است و ديگر ما كارى به‌شناخت نيروهاى انقلاب و ضدانقلاب نداريم؟ پس بايد رفت و اين مسئله را در تحليل گروه از جامعه ديد.
    در تحليل طبقاتى ابتدا بايد ديد شيوه مسلط توليد چيست. و طبقات حاكم نماينده كدام طبقه ‏اند. قدرت سياسى در دست كيست و رابطه اين قدرت با امپرياليسم چگونه است.
    احمدزاده در يك جا مى‏ گويد روبناى سياسى جامعه بورژوازى است. اما «از طرف ديگر شاهد استثمار فئودالى هستم و از طرف ديگر مى‏ گويد.» شيوه توليد عوض مى‏ شود بدون آن‏كه در حاكميت سياسى هيچ گونه تغييرى ايجاد شود» و باز مى‏ گويد: «در مقياسى وسيعى سرمايه ‏دارى به ‏وجود آمده است.» و كمى بعدتر مى‏ گويد «ارباب كه واقعا هنوز ارباب است.»
    آيا انقلاب سفيد شيوه توليد را عوض كرده است يا نه. آيا روبنا عوض شده است يا نه. و بالاخره حاكميت در دست كيست. بورژوازى يا فئوداليسم. به ‏نظر مى‏رسد احمدزاده تحليل روشنى نسبت به اين موارد ندارد.
    مسئله سوم، در سايه قرار گرفتن رسالت تاريخى طبقه كارگر است. صفايى از رسالت تاريخى نسل جوان سخن مى ‏گويد:

    «رسالت تاريخى نسل جوان اين است كه براى پايان دادن به بيدادگرى قرن به پاخيزد و جامعه ‏اى مترقى و پيشرو به وجود آورد.»[8]

    و در جايى ديگر مى‏ گويد:

    «در حال حاضر كارگران يعنى مستعدترين نيروى انقلاب توده ‏اى در نااميدى و بى‏ سازمانى به ‏سر مى‏ برند. كارگران و ديگر زحمتكشان بايد مطمئن شود كه جنبش روشنفكران هدفى جز رهايى آن‏ ها و حاكميت زحمتكشان ندارد»[9]

    مسئله چهارم، مسئله حزب و تشكيل آن است. احمدزاده از يك سو مى‏ گويد بدون يك حزب انقلابى پيروزى انقلاب ممكن نيست. اما انقلاب مى‏ تواند بدون حزب شروع شود و قدرت را به‏ دست گيرد. اما پيروزى انقلاب وراء كسب قدرت سياسى است. پس بايد دست به مبارزه مسلحانه زد. مسئله حزب در پروسه مبارزه مطرح خواهد شد. حزب براى تأمين هژمونى پرولتاريا لازم است. اما مسئله مشخص امروز ما نيست.
    شعاعيان مى‏ گويد بين اين اصل كلى كه «بدون يك حزب انقلابى پيروزى انقلاب ممكن نيست، و پذيرش ضرورت كلى ايجاد حزب تناقضى وجود دارد. مگر آن‏كه مفهوم لنينى انقلاب را بى‏ اندازه گسترش دهيم و از حد تسخير قدرت سياسى فراتر برويم. و در آخر شعاعيان انتقاداتش را چنين جمع ‏بندى مى ‏كند:
    ۱- شيوه تفكر و استدلال چريك‏ ها ماترياليستى نيست.
    ۲- دستگاه انديشه چريك ‏ها آكنده از گرايش‏ ها و تضادهاى خرده ‏بورژوازى است.
    ۳-نشانه‏ هايى از نظامى‏ گرى در نوشته‏ هاى ‏شان مشهود است.


    مسعود احمدزاده كه بود

    مسعود احمدزاده هروى در مشهد به‏ دنيا آمد. پدرش طاهر احمدزاده از هواداران دكتر مصدق بود كه بعد از كودتا به نهضت ملى پيوست. مسعود در دوران دبيرستان باشگاه دانش ‏آموزان مسلمان را تشكيل داد و به جبهه ملى پيوست. در كانون نشر حقايق اسلامى در جلسات مذهبى محمدتقى شريعتى پدر دكتر على شريعتى شركت مى‏ كرد. در سال ۱۳۴۰ به دانشگاه آريامهر براى تحصيل رياضى رفت در سال ۱۳۴۶ گروه مطالعاتى تشكيل داد و در سال۱۳۴۹ كتاب معروف مبارزه مسلحانه هم استراتژى و هم تاكتيك را نوشت در سال ۱۳۵۰ دستگير و اعدام شد.
    گروه احمدزاده و حميد اشرف در سال ۱۳۴۹ وحدت كردند و در سال۵۰«چريك‏هاى فدائى خلق ايران» را به ‏وجود آوردند.


    مبارزه مسلحانه، هم استراتژى هم تاكتيك

    در سال۱۳۴۹ دو حادثه مهم براى جنبش انقلابى چپ افتاد كه بيش از يك دهه سرنوشت جنبش چپ را رقم زد. نخست حادثه سياهكل و دوم نوشته شدن كتاب مبارزه مسلحانه، هم استراتژى و هم تاكتيك توسط مسعود احمدزاده بود.
    كتاب در تابستان ۱۳۴۹ نوشته شد و در پاييز همان سال اصلاحاتى در آن به ‏عمل آمد.
    در دهه ۴۰ چند سؤال در پيش پاى جنبش بود.
    ۱- چگونه بايد سد اختناق را شكست
    ۲- چگونه توده را به مبارزه كشاند.
    جنبش در وضعيت بدى بود: استيلاى رژيم، پراكندگى پيشاهنگ و توده و استيلاى مزمن اپورتونيسم.
    در چنين شرايطى دو وظيفه مبرم در پيش پاى جنبش بود:
    ۱- يافتن شيوه مبارزه
    ۲- يافتن شكل سازمانى مناسب اين دوران
    گروه احمدزاده ـ پويان در چنين شرايطى تصميم گرفت راه چين را برود. تشكيل حزب كمونيست و بعد جنگ توده ‏اى طولانى ‏مدت.
    پس گروه‏ هايى جهت كار و مطالعه به مناطق روستايى و محيط‏ هاى كارگرى فرستاده شدند.
    بررسى‏ ها به دو نتيجه منجر شد:
    ۱- بى‏ اعتمادى توده و طبقه به پيشاهنگ
    ۲- نااميدى توده و طبقه از تغيير وضع موجود
    پس تشكيل حزب از دستور كار گروه خارج شد. و گروه به اين نتيجه رسيد دنبال راهى نو باشد. اين جست‏وجو هم‏زمان بود با تجربه ‏هاى نوين انقلابى دركره و چين و هندوچين و الجزاير. پس گروه به مبارزه مسلحانه پيشتاز رسيد. اما سه درك در اين زمينه بود:
    ۱-يك درك نقش دفاعى براى سلاح قائل بود
    ۲- يك درك نقش تبليغى براى سلاح قائل بود
    ۳- يك درك نقش ضربه زدن به كليت رژيم قائل بود.
    عمل از تئورى پيش افتاده بود. پس نياز بود تئورى مبارزه مسلحانه تدوين شود. درچنين شرايطى نوشتن كتاب «مبارزه مسلحانه، هم استراتژى و هم تاكتيك» آغاز شد.
    برگرديم به انتقادات شعاعيان
    مسعود رستاخيز سياهكل را چنين جمع ‏بندى مى ‏كند:
    «فرماندهى گروه با على‏ اكبر صفايى فراهانى بود. پنج ماه شناسايى روى جنگل ‏هاى شمال صورت گرفت و شناسايى كه در تاريخ جنبش انقلابى ما سابقه نداشت.
    و ضمنا گروه خود را با زندگى در كوه و جنگل عادت داد.


    اهداف گروه

    گروه تصميم داشت با وارد كردن ضربات سياسى ـ نظامى بر دشمنى به اهداف زير دست يابد:
    ۱-نشان دادن راه مبارزه
    ۲- آگاه كردن توده از قدرت خود
    ۳- آسيب‏ پذيرى دشمن
    ۴- نشان دادن اشكال مبارزه


    دلايل انتخاب جنگل هاى شمال

    ۱- ورود رژيم به منطقه توريستى شمال انعكاس وسيعى داشت.
    ۲- استقرار نظامى دشمن نسبت به مناطق ديگر كمتر بود.
    ۳-به ‏خاطر وضعيت جغرافيايى قدرت مانور تسليحاتى رژيم كمتر بود.
    ۴- سطح آگاهى روستاييان نسبت به مناطق ديگر بالا بود.
    ۵- امكان محاصره گروه كمتر بود.


    دلايل شكست

    با اين اوصاف گروه به دلايل زير شكست خورد:
    ۱- عدم توجه به تحرك لازم
    ۲-عدم رعايت بى‏ اطمينانى مطلق
    ۳- كم ‏بها دادن به بسيج همه جانبه دشمن
    شكست يك تصادف بود، تصادفى كاملاً اجتناب‏ پذير، با اين‏ همه على ‏رغم شكست گروه، اميد و شور بسيار به خلق و انقلاب داد.


    نقد شعاعيان

    شكست گروه يك اشتباه تاكتيكى بود. تصادف در اين شكست مصداق ندارد. گروه بايد پيشاپيش حدس مى ‏زد كه رژيم حساسيت بسيار بالايى نشان خواهد داد و پيش ‏بينى‏ هاى لازم انجام مى‏ شد. نقد شعاعيان درست است.


    اصلاحات ارضى

    گروه در برخوردش با اصلاحات ارضى از سه برخورد صحبت مى‏ كند:
    ۱- برخورد حزب توده
    ۲- برخورد گروه ‏هاى پرو چينى
    ۳- برخورد گروه احمدزاده ـ پويان
    حزب توده اصلاحات ارضى را مترقى مى ‏دانست و از آن نتيجه مى‏ گرفت كه گذار به سرمايه ‏دارى آغاز شده است. پس لحظه مبارزه قطعى فرا نرسيده است و به‏ جاى شعار سرنگونى بايد شعار تغيير ديكتاتورى شاه به دمكراسى شاه داد همان شعارى كه جبهه ملى دوم مى ‏داد «اصلاحات آرى، ديكتاتورى نه».
    سازمان انقلابى، فئوداليسم را هنوز پابرجا مى ‏دانست و بر اين باور بود كه در روستا شرايط نسبى براى مبارزه مسلحانه وجود دارد. سازمان انقلابى تغيير را منكر مى‏ شد.
    اما گروه (احمدزاده ـ پويان) تغيير را مى‏ پذيرفت و بر اين باور بود كه روستا چون قبل نمى‏ تواند پايگاه انقلاب باشد. پس شهر و پرولتاريا اهميت بيشترى يافته است. پس بايد به طرف تشكيل حزب رفت.





    [1]. در سال ۵۵ تورج حيدرى بيگوند با نه نفر ديگر با همين بهانه انشعاب كردند و به حزب توده پيوستند.
    [2]. فرخ نگهدار رهبر آن روز سازمان چريك‏ها در دهه ۸۰ به همين امر اعتراف مى ‏كند و مى ‏پذيرد كه انشعاب ‏ها
    قابل اجتناب بود اگر شكيبايى پيشه مى‏ كردند.
    [3]. مصطفى شعاعيان، چند نگاه شتابزده، نگاه چهارم، ص ۱۰۴
    [4]. نامه ششم، ص ۸۲
    [5]. تلاشى بسيار شد تا اين جزوات تهيه شود. بيش از دو سال دو نفر از دارندگان اين جزوات مرا سنگ قلاب تلفن و
    ايميل كردند و در آخر از دادن جزوات دريغ كردند.
    [6]. آنچه در گیومه ها  مى ‏آيد از آن شعاعيان است.
    [7]. احمدزاده، هم استراتژى هم تاكتيك
    [8]. صفايى فراهانى، آنچه يك انقلابى بايد بداند
    [9]. صفايى فراهانى، همان منبع