۱۳۹۵ آذر ۱۶, سه‌شنبه

ضرب و شتم مزدک زرافشان در مراسم بزرگداشت قتل های زنجیره ای

 

دانشجو آنلاین 95/9/15:«مزدك زر افشان فرزند ناصر زرافشان وکیل فروهرها كه دو روز پيش در حين شركت در مراسم قتل هاي زنجيره اي دستگير ومورد ضرب وشتم قرار گرفته بود، ازاد شد. این تصویر ضرب و شتم شدید وی در این مراسم است که بعد از دو روز بازداشت، همچنان گویاست».

افشاگری‌های مسعود شجاعی از فساد در فوتبال ایران‎

محسن نادریان، لات با معرفت و پرویز بادپا فهرمان بوکس، قربانیان «قتل‌های زنجیره‌ای»
ایرج مصداقی



در این مقاله به زندگی محسن نادریان، پرویز بادپا و شاهرخ ضرغام سه لات شرق و جنوب شرقی تهران می‌پردازم که هر یک به نوعی قربانی رژیم شدند. سه لاتی که اگرچه هم‌دوره بودند اما ویژگی‌های متفاوتی داشتند. محسن هیچ‌گاه سرسازش با رژیم نداشت و پرویز و شاهرخ از همان ابتدا به خدمت دستگاه سرکوب رژیم درآمدند. محسن از همان ابتدا به زندان افتاد و پرویز و شاهرخ «سرباز اسلام» شدند. طبیعی است من نسبت به محسن تعلق خاطر داشته باشم و به او با نگاه متفاوتی بنگرم.
 
محسن نادریان(چپ)
در دوره و زمانه‌ای که می‌کوشند گرد فراموشی بر همه چیز بپاشند، دلم نمی‌آید از محسن‌ نادریان ننویسم و حق‌اش را به جا نیاورم. به ویژه که محبتی هم به من و ما داشت و این وظیفه‌ی من را سنگین‌تر می‌کند. سکوت در برابر ظلمی که در حق او شد، به ویژه از سوی من که او را اندکی می‌شناسم، به معنای همکاری و همراهی با جنایتکاران است.
قصد من دفاع از اقدامات محسن و یا حتی توجیه آن‌ها نیست؛ فقط یک چیز برای من مهم است و به آن ایمان دارم؛ حق‌ محسن نبود که بیرحمانه به دست جانیان کشته شود و حرفی از این جنایت در جایی زده نشود.
در دوران «قتل‌های زنجیره‌ای»، فقط چهره‌های سیاسی و فرهنگی و اجتماعی نبودند که به قتل می‌رسیدند بلکه سیاست «حذف فیزیکی»، دامنه‌اش بسیار گسترده‌تر شده بود و چنان‌که گفته می‌شد نام ۷۰ نفر از لات‌های تهران نیز در لیست سیاه برای حذف قرار داشت. چنانکه دستگاه امنیتی و جوخه‌های ترور آن، بین مرداد ۷۹ تا مرداد ۸۰، شانزده زن بی‌پناه را در مشهد به قتل رساندند و سپس کار که بالا گرفت، سعید حنایی را فریب دادند و به اتهام قتل زنان، به دار آویختند.
محسن و محسن‌ها کسی را نداشتند که نام‌شان را به میان آورد. رسانه‌هایی هم که به موضوع قتل‌های زنجیره‌ای می‌پرداختند و افرادی که در این زمینه روشنگری می‌کردند ترجیح می‌دادند در مورد این افراد سکوت کنند تا پرونده‌ای به پرونده‌ها افزوده نشود. فعالان حقوق بشر هم که ظاهراً آن‌ها را «بشر» نمی‌دانند. چنانکه وقتی ده‌ها بیگناه را به جرم ترور متخصصان هسته‌ای دستگیر و به زیر سبعانه‌ترین شکنجه‌ها بردند تا به اعتراف تلویزیونی واداراشان کنند صدا از هیچ‌کدامشان در نیامد. هیچ‌ وکیل مدعی‌ حقوق‌بشری هم آمادگی خود را برای به عهده‌گرفتن دفاع از آنان اعلام نکرد. اما وقتی می‌خواستند قاتلی را قصاص کنند همگی ردیف می‌شدند چرا که ‌آن‌جا بهایی لازم نبود بپردازند.
تقریباً هیچ‌کجا نامی از محسن نادریان و پرونده‌های مشابه نیست. امثال رضا ملک که به دروغ معاون وزارت اطلاعات معرفی می‌شود و آمار جعلی راجع به کشتار ۶۷ و ... می‌دهد نیز در این زمینه‌ها سکوت کرده‌اند. اصولاً این دسته افراد که مدعی جدایی از سیستم جنایت هستند هیچ چیز بر دانسته‌های ما نمی‌افزایند، فقط به جعلیات دامن بزنند. (۱)
احمد باطبی که مدت کوتاهی با مصطفی کاظمی و مهرداد عالیخانی از جمله مسئولان قتل‌‌های زنجیره‌ای هم‌بند بوده به نقل از کاظمی می‌گوید: 
«... بعد از مدتی وزارت اطلاعات به این نتیجه رسیده بود که این سیستم حذف فیزیکی می‌تواند در بخش‌های دیگر جامعه هم کارآمد باشد. به خاطر همین هم برای حفظ امنیت اجتماعی در صدد حذف آدم‌های شرور هم بر آمد. ... منظور از اراذل و اوباش گروهی بود از گردن کلفت‌ها و باج‌گیران و کسانی که شر می‌کردند و کنترل این‌ها از طریق نیروی انتظامی مشکل بود. وزارت اطلاعات با همین مکانیزم آن‌ها را نیز حذف می‌کرد و حذف فیزیکی را از این لحاظ نیز در دستورکار خودش داشت…» 
http://marzeporgohar.net/fa/?p=141 
یکی از این قربانیان، محسن نادریان معروف به «محسن سگ‌سبیل» بچه‌‌ی سه راه امین حضور بود. حق حساب می‌گرفت. بسیاری از قمارخانه‌های تهران زیر نظر او فعالیت می‌کردند. صاحبان قمارخانه از اسم او استفاده می‌کردند و این باعث می‌شد که اراذل و اوباش بترسند که مزاحم‌ کارشان شوند. بسیاری از نمایشگاه‌های اتومبیل تهران نیز به او «حق‌حساب» می‌دادند تا نامش بر سر کسب‌‌و‌کارشان باشد.
از سال ۷۱ به بعد، به علت آزاد شدن واردات ماشین‌های مدل‌ بالا، درآمد نمایشگاه‌های ماشین به یکباره چندین برابر شد و این درآمد ثابت مناسبی را برای محسن به ارمغان آورد. البته اسم در آوردن میان لات‌ها کار چندان ساده‌ای نیست. نوچه‌های محسن نادریان یک بار در میدان محسنی که چندین نمایشگاه ماشین در آن‌جا و میرداماد بود، بدون آن که به جایی حمله کنند نمایش قدرت دادند تا بقیه از جمله حسین گلستانه که خودش نمایشگاه‌دار بود و لات و همان‌جا نمایشگاه داشت، حساب کار دستشان بیاید.
همان موقع در برنامه‌‌ صبح رادیو، شنونده‌ای از واقعه مزبور و میدان محسنی به عنوان «لیانگ شان پو» نام برد. اشاره‌ی او به سریال تلویزیونی «جنگجویان کوهستان» که آن موقع محبوب مردم بود برمی‌گشت. «لیانگ شان پو» مکانی بود که جنگجویان از سراسر چین در آن‌جا جمع می‌شدند و علیه ظلم حکومتی مبارزه می‌کردند. در واقع تنها چیزی که باعث شده بود شنونده، یاد سریال «جنگجویان کوهستان» بیافتد در دست داشتن قمه و شمشیر از سوی مهاجمان بود. 
محسن نادریان بارها برای این و آن پیشقدم شده و مراسم گلریزان می‌گذاشت تا آن‌ها را از زندان درآورد. یکی از آن‌ها سیاوش خان‌عمو بود که به جرم قتل در زندان بود. بیرون که آمد به تحریک رقبا برای محسن شاخ شد. عاقبت در خیابان مجیدیه همراه با نوچه‌‌هایشان روبروی هم ایستادند. محسن نادری زیر لباس‌اش زره پوشیده بود تا ضربات قمه کارساز نباشند. محسن پیروز از میدان به درآمد و بر شهرت‌اش افزوده شد و همین او را به مرگ نزدیک کرد.
حق حساب نمایشگاه‌های اتومبیل خیابان شهباز جنوبی و میدان شهدا و میدان خراسان و میدان امام حسین و اطراف را حسن شیرزاد و حسن احمدی و محمود اقبالی و ... که در خیابان زرین نعل پاتوق داشتند می‌گرفتند. سیاوش خان عمو که بچه‌ی خاک سفید بود با آن‌ها رفت و آمد داشت. سیامک سنجری نیز که پول خوبی از کار در ژاپن آورده بود، با تیم آن‌ها بود. سیامک نیز در جریان قتل‌های زنجیره‌ای گفته می‌شد به علت ارتباط جنسی با پسر فلاحیان، یک هفته قبل از مراسم ازدواج‌اش به قتل رسید. 
محسن لات بود، اما لات با ادب و با شخصیت. دنبال لاشخوری نمی‌رفت و برای خودش اصولی داشت. از ویژگی‌هایش یکی آن بود که کلمات زشت بر زبان جاری نمی‌کرد. در خیابان سهروردی نبش اندیشه روبروی پمپ‌بنزین زندگی می‌کرد. محل زندگی‌اش برخلاف دیگر لات‌ها، ویژگی شخصیتی‌اش را می‌رساند. شاید هم احساس مسئولیتی بود که در قبال دو دخترش داشت و می‌خواست در محیط امن‌تری رشد کنند و یا ....(۲)
پاتوق او خیابان ری، دم سینما دروازه‌ طلایی بود.
او پیش از انقلاب، پایش به اتهام شرارت به زندان باز شد. بسیاری از لات‌ها همچون اسی تیغ‌زن و ... پس از انقلاب به همکاری با رژیم پرداخته و در کمیته‌ها به آزار و اذیت مردم می‌پرداختند اما محسن هیچ‌گاه حاضر به انجام چنین کاری نشد.
در سال ۱۳۵۸ طی اطلاعیه‌ای که توسط خلخالی صادر شده بود از شاکیان خواسته شد علیه او به طرح شکایت بپردازند. روزنامه کیهان در تاریخ ۲ خرداد ۱۳۵۸ گزارش داد:‌
«دادستان انقلاب اسلامی مرکز صورت اسامی ۱۴ نفر از متهمین دادسرای انقلاب اسلامی را انتشار داد تا چنان‌که کسانی اطلاعاتی و یا شکایاتی علیه آنها دارند با مدارک کافی به دفتر این دادسرا ارسال دارند: 
۱ـ سرهنگ هوشنگ سلیمی تهرانی رئیس ساواک اهواز، اردبیل، استان آذربایجان و بوشهر ۲- روح‌الله معبر بازجوی ساواک اهواز به‌ویژه دانشجویان دادگاه بندر شاپور ۳- فریدون سلیمی تهرانی بازجو ۴- صمد امیرصمصام‌پور معاون ساواک رشت و آبادان ۵- سرهنگ پرنیانی رئیس ساواک کرج ۶- علی‌اصغر صادقی یگانه بازجوی متخصص ۷- عبدالله ذوالفقاری عضو اکیپ کمکی کمیته مشترک به اصطلاح خرابکاری ۸- احمد اظهری بازجوی ساواک رضائیه ۹- سرهنگ احمدی رئیس ساواک اراک ۱۰- هوشنگ امیرافشارنیا رئیس زندانهای اوین و قزل‌قلعه ۱۱- کریم باصرنیا رئیس ساواک قم، بازجو و شکنجه‌گر و دستگیر کننده ۱۲- ولی‌الله غیاثی جزو تیم گشتی اوین ۱۳- پرویز حاجی فرجی جزو تیم گشتی و دستگیری اوین ۱۴- محسن نادریان معروف به محسن سگ‌سبیل» 
پرونده‌ی خاصی به جز شرارت در زمان شاه، علیه او نداشتند که به اتکای آن بتوانند او را مقابل جوخه‌ی اعدام قرار دهند، به همین دلیل خلخالی و دادگاه انقلاب از طریق اطلاعیه‌‌ی عمومی و فراخوان اقدام کردند تا بلکه چیزی نصیب‌شان شود.
با این که تعدادی از لات‌ها دستگیر و توسط خلخالی اعدام شدند اما محسن سگ سبیل تنها کسی بود که برایش اطلاعیه‌ی عمومی دادند.
محسن، چون توسط دادگاه انقلاب محکوم شده بود، به زندان به قصر انتقال نیافت و در بند محکومین عادی و وابسته به رژیم سابق، که توسط دادستانی انقلاب اسلامی اداره می‌شد، منتقل شد. وی در دوران محکومیت‌اش ابتدا در اوین و سپس قزلحصار محبوس بود.
محسن بهترین رابطه را با زندانیان سیاسی به ویژه هواداران مجاهدین داشت. هرگاه یکی از بچه‌ها را تنبیهی به بند آن‌ها می‌بردند علاوه بر احترامی که به آن‌‌ها می‌گذاشت تا می‌توانست لطف و محبت در حق‌شان می‌کرد. در زندان نشنیدم کسی از او بد بگوید.
نمی‌دانم چه اتفاقی افتاده بود که در سال ۶۱ یک سیلی به اسماعیل برادر کوچکتر حاج داوود رحمانی ريیس زندان قزلحصار زده بود.
مرتضی مدنی یکی از بستگان و دوستان نزدیکم که در مرداد ۶۷ جاودانه شد آن موقع زیر هشت زندان بصورت تنبیهی بود، تعریف می‌کرد حاج داوود رحمانی هرچه ناسزا از دهانش در می‌آمد نثار اسماعیل کرد که چرا از زندانی کتک خورده و آبروی زندانبانی را برده است.
 
محسن نادریان
 هیچ‌گاه با محسن هم‌بند نبودم. تنها یک بار در مهرماه ۱۳۶۳ او را در بهداری قزلحصار دیدم. حاج داوود رحمانی برکنار شده بود، اوضاع زندان تغییر کرده بود و ما در صدد محکم کردن میخ‌مان بودیم. به خاطر فشارهایی که در یک سال و نیم گذشته تحمل کرده بودم وضعیت جسمی‌ام وخیم بود. چند روزی بود در بهداری بستری بودم. نیمه شب او را  به خاطر مسمومیت به بهداری منتقل کردند.
نه من او را می‌شناختم و نه او من را. برخوردم با زنده یاد حجت‌الاسلام حسینعلی انصاری نجف‌آبادی نماینده آیت‌الله منتظری را دید. به اشتباه تصور می‌کردم وی آخوندی است مانند دیگر آخوندها، در حالی که دراز کشیده بودم با تحقیر و تمسخر به پرسش‌هایش پاسخ می‌دادم و بعد پشتم را به او کردم و نشان ‌دادم که مایل به ادامه‌ی گفتگو نیستم، اما او به روی خودش نیاورد و با سعه‌ی صدر با من برخورد کرد. چند روز بعد مرا دوباره خواست و یک گفتگوی طولانی‌ با هم داشتیم که باعث شد تصمیم بگیرم یک گزارش ۴۰ صفحه‌ای برای آیت‌الله منتظری بنویسم.  
 
محسن نادریان
برخوردم برای محسن عجیب بود. انتظار نداشت با یک روحانی آنگونه صحبت کنم. ظهر آن روز، بعد از آن که بگو مگویم را با یکی از توابان دید با مهربانی و احترام به من نزدیک شد و خودش را معرفی کرد. داستانش را شنیده بودم اما به قیافه او را نمی‌شناختم. از صبح که از خواب پا شدم، می‌دانستم از بند ۶ واحد ۳ آمده و احتمالاً زندانی عادی است اما شناختی از او نداشتم. با خنده گفتم محسن سگ‌سبیل که میگن تویی؟ او هم خندید و زد پشتم و گفت: کوچیک‌‌تم. لااقل ۷-۸ سال از من بزرگتر بود؛ گفتم خجالتم نده و خودم را معرفی کردم. دوباره خندیدم و گفتم ببینم اگر کار من گیر کرد، پارتی‌ام میشی؟ غش غش خندید و گفت ما را رو ببین دنبال پارتی می‌گشتیم. خیلی زود با من اخت شد. من هم با او راحت بودم.  تجربه برخورد با افراد مثل او را داشتم. با خنده گفت: بابا بچه که زدن نداره. اشاره‌اش به برخوردم با یکی از توابان بهداری بود. گفتم از هرچی آدم فروشه بیزارم. آبروی زندانی را بردند. مخصوصاً نگفتم «زندانی سیاسی» که او را هم شامل شود.
می‌خواستم نزد او از هویت زندانی سیاسی که توسط تواب‌ها خدشه‌دار شده بود دفاع کنم. اگرچه غروب حالش که جا آمد به بندشان بازگشت. هرچند معلوم بود مایل نیست بهداری را ترک کند. به گرمی با یکدیگر خداحافظی کردیم. هیچ یک از ما حدس نمی‌زدیم، روزی فرا برسد که جوخه‌های مرگ رژیم به دلایل امنیتی او را ترور کنند و من مرثیه‌خوان او شوم. 
 
محسن نادریان
دیری از دیدار من و محسن نادریان نگذشت که چند تا از بچه‌ها را به بند ۶ که زندانیان عادی اعم از سارق مسلح و ... تا وابستگان نظام پهلوی در آن‌جا محبوس بودند منتقل کردند. چند روز بعد علی هاشمی یکی از توابان به نام زندان را که در دوران حاج داوود رحمانی جنایات زیادی مرتکب شده بود به آن بند منتقل می‌کنند. به محض این که علی هاشمی وارد بند می‌شود، بچه‌ها یک پتو روی سر او انداخته و تا می‌خورد او را می‌زنند. مسئولان زندان انتظار چنین واکنشی را نداشتند. انصاری معاون میثم رئیس زندان قزلحصار، حکم شلاق از حاکم شرع می‌گیرد و به بچه‌ها در بند شلاق می‌زند. بچه‌ها تعریف می‌کردند محسن بیش از پیش به آن‌ها احترام می‌گذاشت و هوایشان را داشت. اسم من یادش بود و از بچه‌ها حال و روزم را پرسیده بود. فکر کرده بود همه بایستی من را می‌شناختند.
 نمی‌دانم محسن کی از زندان آزاد شد. وی بعد از زندان، ازدواج کرد. هنگام مرگ دو دختر ۱۰ – ۱۱ ساله داشت. بعد از آزادی از زندان، با آن که بیشتر روزها از جلوی خانه‌اش می‌گذشتم اما نمی‌دانستم در آن‌جا زندگی می‌کند. چه بسا اگر می‌دانستم خانه‌اش آنجاست، سری به او می‌زدم و جویای احوالش می‌شدم. خبری هم از او نداشتم تا این که شنیدم در جریان قتل‌های زنجیره‌ای در تابستان ۷۶ توسط مأموران سعید امامی به قتل رسید. شب، هنگامی که با موتور به خانه‌اش می‌رسد، همانجا هدف گلوله قاتلان قرار می‌گیرد و در دم کشته می‌شود.  
محسن نادریان در گذر زمان
 محسن، خواهری داشت به نام رباب که او هم شر بود از جنس خودش و برادری به نام محمدعلی (مملی) که خلاف ‌کار بود و تو کار مواد مخدر. مملی بعد از مرگ محسن، با همسرش ازدواج کرد تا به قول خودشان بی سرپناه نماند. از دیگر اعضای خانواده‌اش بی اطلاعم.
محسن تنها قربانی این دسته از «قتل‌های زنجیره‌ای» نبود. بعد از قتل محسن، یکی از نوچه‌هایش به نام محمود حاج غفور را نیز به قتل رساندند. نمی‌دانم چرا مأموران اطلاعات کینه‌ی محسن را به دل داشتند. قتل او را تحت عنوان شرارت و این که مأموران شهربانی قادر به مقابله با او نبودند را می‌توانم بفهمم. اما محمود حاج غفور ویژگی خاصی نداشت. او بیشتر اهل حرف و حدیث بود و شلوغ کن دعوا. تو دست و پای محسن می‌لولید. کسی نبود که نیاز به حذف فیزیکی‌اش باشد. پس از کشته شدن محسن نادریان و محمود حاج‌ غفور، در خیابان ری دوستان این دو، برایشان حجله گذاشته بودند که به دستور مأموران اطلاعات جمع آوری شد.  
از چپ محسن نادریان، محمود حاج غفور ، على شريفى معروف به علی‌ آبمیوه
 یکی دیگر از کسانی که کشته شد، در تبعید به سر می‌برد. مأموران اطلاعات او را در خانه‌اش به قتل رساندند.
سرگرد کامران تیموری که همراه با سرهنگ علی مسافری فرماندهی مبارزه با مواد مخدر در سیستان و بلوچستان را به عهده داشت از دوستان بسیار نزدیک محسن بود. با هم بچه محل بودند و از بچگی همدیگر را می‌شناختند. سرگرد تیموری در مراسم خاکسپاری او در بهشت‌زهرا بدون آن که اطلاعی از پشت پرده داشته باشد به تصور این که محسن توسط باندهای رقیب کشته شده است با عصبانیت می‌گوید مسببین قتل او را خواهد کشت.
مأموران و منابع وزارت اطلاعات که در بهشت‌زهرا حضور داشتند، گزارش کار را می‌دهند و روز بعد سرگرد کامران تیموری به اتهام قتل محسن نادریان دستگیر می‌شود و مورد آزار و اذیت قرار می‌گیرد و بعد از چند روز آزاد می‌شود اما دیگر موقعیت سابق را پیدا نمی‌کند.
یکی از دوستانم تعریف می‌کرد در همان دوران در کلانتری نیاوران نشسته بود که می‌بیند خبر می‌رسد جنازه‌ی سه دختر تن فروش را در رودخانه پس قلعه پیدا کرده‌اند. رئیس کلانتری بلافاصله دستور می‌دهد موضوع به آگاهی ارجاع شود. دوستم که با او آشنا بود، می‌پرسد چرا تحقیق نمی‌کنید. افسر مربوطه در پاسخ می‌گوید این قتل‌ها داستان دارند، مثل این می‌ماند که گربه را بفرستی دنبال کاموا.
پرویز بادپا «ذوب در ولایت فقیه» هم قربانی «قتل‌های زنجیره‌ای» شد
آخرین عکس پرویز بادپا قبل از مرگ 
پرویز بادپا بوکسور تیم‌ملی ایران و قهرمان سنگین وزن آسیا هم یکی از قربانیان سعید امامی بود. وی شخصیتی کاملاً متفاوت از محسن نادریان داشت و در رذالت نمونه بود. این که چرا او را کشتند بر من معلوم نیست. آیا بادپا تغییر کرده و همچون گذشته نبود؟ آیا از رازی با خبر بود؟ آیا قربانی انتقام شد؟ نمی‌دانم چرا او کشتند، این راز سر به مهری است که کسی تا کنون در مورد آن صحبتی نکرده است. اما می‌دانم چنانچه در گوگل سرچ کنید، هیچ کجا نخواهید یافت که بادپا دیگر در قید حیات نیست. در حالی که وقتی در سال ۱۳۷۲ محمدعلی کلی به ایران آمد، پرویز بادپا یکی از کسانی بود که به دیدار وی شتافت. در مملکت بی در و پیکر ما، برای کسی مهم نیست چه بر سر نماینده‌ بوکس ایران در المپیک آمده است.
حتی فدراسیون مشت‌زنی هم لزومی به مطرح کردن نام او نمی‌بیند که دو مدال قهرمانی آسیا را کسب کرد و نماینده ایران در المپیک مونترال در سال ۱۹۷۶ بود. هرچند در مسابقات المپیک مونترال در اولین دور از  Clarence Hill برمودایی ضربه فنی و حذف شد. حریف‌اش که مدال برنز المپیک گرفت نیز سرنوشت خوبی نداشت. در سال ۵۷ در آمریکا به جرم حمل مواد مخدر بازداشت شد و پس از بازگشت به کشورش نیز به جرم دزدی و اعتیاد و فروش کوکائین دهسال حبس  کشید.
از راست امین آقا فرزانه و پرویز بادپا
بادپا پیش از انقلاب نوچه‌‌ی حسین فرزین یکی از قمه‌کشان و باج‌گیران معروف شرق تهران و رقیب مرتضی تکیه دیگر لات تهران بود.
 
حسین فرزین از خانواده‌ای فرهنگی برخاسته بود. یک خواهرش مدیر دبیرستان، یک برادرش حقوقدان و برادر دیگرش دبیر بود. او پس از آن که دیپلم ریاضی‌اش را گرفت آن را پاره کرد و به دور انداخت. غیر از کامیونداری و گاراژ‌داری، یکی از راه‌های درآمد حسین فرزین باجگیری از کاباره‌ها و قمارخانه‌های تهران بود. وقتی مرتضی تکیه را با چاقو زد شهرتش بیشتر شد. حسین فرزین و نوچه هایش در استخدام کاباره‌های تهران بودند تا مبادا اراذل و اوباش نظم کاباره را به هم بزنند یا هرکسی از راه می‌رسد باج‌خواهی کند. به ویژه که همیشه این کاباره‌ها میهمانان خارجی هم داشتند. ماه محرم هم که می‌شد مانند بسیاری از لات‌ها و لمپن‌ها دسته سینه‌زنی و عزاداری راه می‌انداخت.
 
پرویز بادپا نفر دوم ایستاده از راست همراه با داریوش و محمود قربانی اولین نفر نشسته از راست صاحب کاباره میامی در سینما کاپری ۱۳۵۴
حسین فرزین که ساکن خیابان ایرانمهر نزدیک میدان امام حسین بود، پس از پیروزی انقلاب به عضویت کمیته انقلاب اسلامی محل درآمد اما در اسفندماه ۵۷ با سعایت جریان‌های رقیب، به اتهام دروغین حمله با قمه به مردم در صحن شاه‌ عبدالعظیم در جریان انقلاب دستگیر و به حکم خلخالی تیرباران شد. همان موقع در محله‌ی ایرانمهر و میدان امام حسین، دوستانش حجله‌‌های متعددی برای او گذاشتند. مرتضی تکیه نیز به آمریکا و لس‌آنجلس رفت.
بادپا و شهره خواننده
بادپا از طریق کاباره میامی با تعدادی از خوانندگان و ... آشنا شد و با شهره و سعید کنگرانی در شو تلویزیونی «ستاره باران» شرکت کرد و به مشت زنی با شهره پرداخت. 
آشنایی بادپا با شهره برمی‌گشت به کاباره میامی. شهره در آن‌جا می‌خواند و بادپا در آنجا «بادی‌گارد» بود و «حق حساب» می‌گرفت. شأن حسین فرزین اجازه نمی‌داد خودش مستقیم دخالت کند. نوچه‌هایی مثل او را پیش می‌انداخت.
«شاهرخ غول» یکی دیگر از اراذل و اوباش محله بود که جزو دار و دسته‌ی حسین فرزین محسوب می‌شد. باج‌گیر بود و قداره‌بند. با دوستانش در میدان شوش نیمه‌شب ها جلوی کامیون‌ها را گرفته باج‌خواهی می‌کردند.
نام اصلی‌اش شاهرخ ضرغام بود و کشتی‌گیر تیم ملی فرنگی ایران.
 
شاهرخ ضرغام (شاهرخ غول)
از قضا او هم گنده لات کاباره میامی بود. روزی ۳۰۰ تومان از کاباره میامی دستمزد می‌گرفت، مشروب و ... او هم مجانی بود. هرشب با رفقایش یک میز کاباره را اشغال می‌کردند و به عرق خوری می‌پرداختند و مواظب اوضاع بودند. کارش را از کاباره «لب کارون» در چهارراه جمهوری در سال ۵۱-۵۲ شروع کرد و سه سال بعد به تیم ملی کشتی فرنگی راه یافت.    
شاهرخ غول هم مثل خیلی از همپالکی‌هایش پس از «انقلاب اسلامی»، متحول شده و تحت عنوان «سرباز اسلام» با موتورهای سنگین در تهران جولان می‌داد و همراه با تعدادی از اراذل و اوباش از این شهر به آن شهر برای سرکوب نیروهای سیاسی می‌رفت.
هنگام ورود خمینی، شاهرخ غول و بادپا جزو انتظامات فرودگاه مهرآباد بودند. رفقای این دو از جمله ناصر کاسه بشقابی، اصغر ننه لیلا، حسین وحدت، حبیب دولابی که لات‌های شرق و جنوب شرق تهران بودند پس از انقلاب به جرم همکاری با ساواک و چاقوکشی اعدام شدند. بعضی‌هایشان مثل اصغر خوفناک، مصطفی پاپتی، محمد کلی، یزدان، ایرج ، پایشان به زندان باز شد و ...
بدمستی‌ها و عربده‌کشی‌های شاهرخ ضرغام و پرویز بادپا با این عده بود. کارشان، تا نیمه‌شب حضور در کاباره بود و قمار و چاقوکشی و بدمستی و تلکه‌کردن این و آن.
پرویز بادپا که «انقلابی» شده بود و مسلمان و متشرع. اعدام حسین فرزین باعث نزدیکی بیشتر بادپا به رژیم شد. می‌ترسید مبادا بلای حسین فرزین سر او هم بیاید. به این ترتیب برای خودش هم حاشیه امنیت درست می‌کرد. و برای مدتی با پشتیبانی قدرت و اسلحه به شرارت‌هایش ادامه داد.
چیزی نگذشت هادی غفاری که در تهران‌ نو قدرتی به هم زده بود، مسجد الهادی را پایگاهی برای اراذل و اوباش کرد.
بادپا جزو نیرو‌های کمیته انقلاب اسلامی بود که در روزهای اول پیروزی انقلاب، به خانه‌ی تیمسار پرویز خسروانی مدیر وقت باشگاه ورزشی تاج حمله کردند و اموال او را به یغما بردند. سپس همراه با چند قمه‌کش به خانه‌ی همایون بهزادی فوتبالیست معروف تیم ملی و پرسپولیس حمله کرد و با ضرب و جرح او را دستگیر کرد. 
بهزادی می‌گوید:‌
«چهار ساعت بعد از اول انقلاب من به زندان رفتم. این که چرا به زندان رفتم را می‌گویم. پرویز بادپا به خانه‌ام ریخت و با پنج نفر قمه‌کش آمد، درحالی که روضه‌خوانی برای سید الشهدا داشتیم فردای انقلاب مرا بردند. تمام خانه پر از اسلحه بود، منتهی همه اسلحه‌ها جواز داشت، من شکارچی بودم. یک روز بعد از بازداشت آزاد شدم اما مجددا بادپا به منزلم آمد و این بار رفتم که رفتم. رفتیم زندان قصر دیگر قربان! دیگر حتما این‌ها را می‌دانید. پنج ماه در زندان بودم و به دلیل نداشتن شاکی و چون چیزی ثابت نشد آزاد شدم..»
http://www.mashreghnews.ir/fa/news/342309
 
شهره و پرویز بادپا در شوی تلویزیونی ستاره باران
بادپا، در همان ماه‌های اول انقلاب به اتهام تجاوز به همسر یکی از کسانی که برای دستگیری‌اش اقدام کرده بود، دستگیر شد اما بسرعت از زندان آزاد شد. در دورانی که به «فاز سیاسی» معروف بود حزب‌الله از او در حمله به میتینگ‌های سیاسی استفاده می‌کرد. در جریان تظاهرات معروف به «مادران مجاهد» که در هفتم اردیبهشت ۱۳۶۰ برگزار گردید، در خیابان انقلاب همراه با تعدادی از هواداران مجاهدین با او دیگر شدیم. یک پیکان جوانان داشت که آسیب دید.  
برادر کوچکترش که حسن نام داشت متولد ۱۳۳۶ بود و در بهار ۵۸ به عنوان پاسدار به کردستان رفت و در سردشت کشته شد. آگهی مجلس ترحیم و عکس او را در خیابان نظام‌آباد و سبلان زده بودند و برایش حجله برپا کردند. بادپا، مدت‌ها نان خانواده‌ی شهید را می‌خورد.
تصویر حسن برادر پرویز بادپا
پرویز بادپا در سال ۷۶ هنگامی که سوار موتور بود در تهران توسط جوخه‌های مرگ وزارت اطلاعات ترور شد.
تصاویر متعدد او را می‌توانید در آدرس زیر ملاحظه کنید
https://www.flickr.com/photos/108555047@N03/10977131274/player/55a50821f7 
پرویز بادپا به خدمت رژیمی درآمد که پس از قتل‌اش، نام‌ بردن از او را نیز ممنوع کرده است.
 برای من در امر دادخواهی، مهم نیست پرویز بادپا که بود و چه کرد، دل خوشی هم از او نداشتم، اما این باعث نمی‌شود، نسبت به ظلمی که در حق او شد سکوت کنم. در تشریح جنایات رژیم و دادخواهی هیچ خط قرمزی ندارم. برای من فرقی نمی‌کند رژیم در حق چه کسی ظلم کرده است. ظلم، ظلم است و در برابر آن نباید سکوت کرد. این درسی است که من از «انقلاب ۵۷» گرفتم. 
 شاهرخ ضرعام نیز سرنوشتی متفاوت یافت. در جریان انقلاب و روزهایی که دیگر نفس رژیم سلطنتی به شماره افتاده بود و سرنگونی آن قریب‌الوقوع می‌نمود، شاهرخ غول و اراذل و اوباش همراهش نیز از فرصت استفاده کرده و به منظور نشان دادن همراهی‌‌شان با «انقلاب»، به مشروب‌‌فروشی‌ها و رستوران‌ها و کاباره‌ها و دانسینگ‌ها تحت عنوان مراکز فساد و فحشا حمله کرده و آن‌ها را به آتش می‌کشیدند. متأسفانه نیروهای انقلابی و مترقی نیز چشم شان را بر واقعیت بسته و مأموران ساواک را متهم به آتش‌زدن این گونه مراکز می‌کردند. (۳)
 شاهرخ ضرعام (غول) نیز بعد از انقلاب مانند پرویز بادپا به کمیته پیوست و توسط حیدرعلی جلالی‌خمینی نماینده‌ی خمینی در شرق تهران و گرداننده‌ی مسجد احمدیه نارمک و کمیته‌های شرق تهران، به ترکمن‌صحرا و کردستان فرستاده شد و نقش فعالی در سرکوب مردم این مناطق داشت. (۴)
 وی همچنین توسط جلالی‌خمینی به همراه تعدادی از اراذل و اوباش شرق تهران، به لاهیجان برای سرکوب نیروهای سیاسی چپ اعزام شد. و عاقبت برای سرکوب «خلق عرب» به خوزستان شتافت.
 
شاهرخ ضرعام هنگام دستگیری یک نفر در جریان سرکوب مردم ترکمن‌صحرا
شاهرخ ضرغام نفر سوم از راست در کردستان، همراه با «پیشمرگان مسلمان کرد»
شاهرخ ضرعام که نیروهای رژیم از او به عنوان «حر» انقلاب یاد می‌کنند، عاقبت همراه با نیروهای مصطفی چمران تحت عنوان «فدائیان اسلام» به جبهه‌ی جنگ در خوزستان رفت و گروه «آدم‌خوار‌ها» را تشکیل داد و در آذرماه ۱۳۵۹ کشته شد و جنازه‌اش نیز پیدا نشد.
 
شاهرخ ضرعام در جبهه‌های نبرد «حق علیه باطل»
دستگاه تبلیغاتی رژیم، زندگینامه‌ای برای او دست و پا کرد و مشتی خزعبلات را در کتابی تحت عنوان «شاهرخ حر انقلاب اسلامی» انتشار داد. بعد هم مدعی شدند «روی سینه‌اش خالکوبی کرده بود: فدایت شوم خمینی»! آخرین عکس او در جبهه‌ی جنگ پیش از مرگ را نگاه کنید. هیچ‌اثری از خالکوبی روی بدن او نیست. 
مملکتی که غلامعلی حداد عادل رئیس فرهنگستان ادب فارسی‌اش پسر رضا «مشهد محمدعلی‌ حداد» لات بی‌سروپا و رئیس اسبق‌ فدراسیون فوتبالش، محمد دادکان پسر «مصطفی دیوونه» دیگر لات و قمه‌کش تهران باشد و پیشتاز «جنبش ۱۵ خرداد» و سنگ بنای «انقلاب»‌اش، طیب حاج رضایی و اسماعیل رضایی و حسین رمضون یخی باشند، حتماً «حر» و «شهید والامقام‌اش»، بایستی امثال شاهرخ ضرعام و ... باشند و «سردار» اسلام خوانده شوند.

ایرج مصداقی  ۶ دسامبر ۲۰۱۶
پانویس: 

۱- به اصطلاح افشاگری‌های رضا ملک را زیر و رو کنید؛ او مدعی است حدود ۱۷ سال در بالاترین سطح وزارت اطلاعات مشغول خدمت بوده و کتابش در دانشکده وزارت اطلاعات تدریس می‌شده است، آیا هیچ‌چیزی که من و شما از آن اطلاعی نداشته باشیم جز آمار جعلی تا کنون ارائه داده است؟ البته که او و حامیان‌اش در مورد معاونت او در وزارت اطلاعات دروغ می‌گویند. او یک کارشناس معمولی وزارت اطلاعات آن هم در حوزه‌ی مجاهدین بوده که به خاطر مسائل شخصی با وزارت اطلاعات درافتاده و کینه‌ی شخصی از فلاحیان دارد.

۲- خیلی وقت‌ها، سنی که از لات‌ها می‌گذرد، خسته می‌شوند و به دنبال آرامش می‌گردند. اکبر طاهری را که معروف به «اکبر ابرام‌خان» بود از نزدیک می‌شناختم. به خانه‌شان می‌رفتم. او و برادرانش ماشاء‌الله ابرام‌خان، هوشنگ ابرام‌خان، و امیر ابرام‌خان، نوچه‌های طیب بودند. روز ۲۸ مرداد ۱۳۲۲جزو دسته‌‌ی حسین رمضون یخی بودند که از باغ فردوس حرکت کردند و به کودتاچیان پیوستند.
اکبر ابرام‌خان بعد از کودتای ۲۸ مرداد، مرتکب قتل شده بود و چند سالی زندان بود. بعد از آزادی از زندان در اوایل دهه‌ی چهل ازدواج کرد و صاحب دو  پسر و یک دختر شد. پسر کوچکش در ۴-۵ سالگی در آتش‌سوزی سوخت. خیلی ساکت شده بود و دنبال شر دیگر نمی‌گشت.
آخرین بار در صف انتخابات مجلس خبرگان قانون اساسی در تابستان ۵۸ او را دیدم. کتش را روی دستش انداخته بود. تا مرا دید گفت برگه رأی او را پر کنم. گفتم شاید اسامی مورد نظر من با اسامی مورد نظر شما یکی نباشد. گفت من به تو اعتماد دارم. از آخوند جماعت خوشم نمیاد. البته طالقانی فرق می‌کنه. هرکی رو صلاح می‌دونی بنویس. من هم لیست مورد نظر مجاهدین را برایش نوشتم. خندید و برگه رأی را گرفت. روی گونه و لپ‌اش جای قمه بود و برای همین دهان و گونه‌اش کج شده بود. 
۳- یکی از همراهان شاخرخ ضرغام می‌گوید:‌ «اوايل بهمن بود، با بچه هاي مسجد سوار بر موتورها شديم. همه به دنبال شاهرخ حرکت کرديم. اطراف بلوار کشاورز رفتيم. جلوي يک رستوران ايستاديم، رستوران تعطيل بود و کسي آنجا نبود.
شاهرخ گفت: من مي دونم اينجا کجاست. صاحبش يه يهودي صهيونيستِ که الان ترسيده و رفته اسرائيل، اينجا اسمش رستورانه اما خيلي از دختراي مسلمون همين جا بي آبرو شدند. پشت اين سالن محل دانس و قمار و... است.
بعد سنگي را برداشت. محکم پرت کرد و شيشه ورودي را شکست. از يکي از بچه ها هم کوکتل مولوتوف را گرفت و به داخل پرت کرد. بعد هم سوار موتورها شديم و سراغ کاباره ها رفتيم. آن شب تا صبح بيشتر کاباره ها و دانسينگ هاي تهران را آتش زديم.» 
۴- همان موقع جلالی‌خمینی که جزو بنیانگذاران مجمع روحانیون مبارز است و با سیدحسن خمینی و «بیت‌امام» روابط نزدیکی دارد، به کمیته مستقر در مسجد خیابان ارباب مهدی که رئیس آن زنده یاد مصطفی اسفندیاری بود برای اعزام نیرو به کردستان و ترکمن‌صحرا مراجعه کرد. آن موقع هنوز کمیته تمام و کمال به تسخیر رژیم در نیامده بودند و در بعضی محلات هنوز جوانان انقلابی در کمیته‌ها حضور داشتند. مصطفی که بالای سرش در کمیته پوستر بیژن جزنی و خسرو گلسرخی را زده بود، با خشم در پاسخ به جلالی‌خمینی گفت: بچه‌های ما مزدور نیستند، برید مزدور استخدام کنید. یادش بخیر مصطفی در کشتار ۶۷ جاودانه شد. مصطفی پیش از آن هم با جلالی‌خمینی بر سر گماردن پیشنماز مسجد درگیر شده بود. تعدادی از بچه‌های کمیته بعدها در جریان مبارزه با رژیم اعدام شدند و یا سال‌ها در زندان‌های اوین و قزلحصار و گوهردشت زندانی بودند.

مرگ فیدل کاسترو، محمدعلی مهرآسا

شاید خوانندگان شگفت زده شوند و بفرمایند «اوغر به خیر چه زود به یادش افتادید». مهم نیست چون من منتظر بودم تمام دیدگاه های مثبت و منفی را در مورد این مرد انقلابی و اندک سیاسی ببینم و سپس آنچه را خود از او دیده و می شناسم، بازگوئی کنم.
آری فیدل کاسترو مرد و جنازه اش را به طور قطع طبق توصیه خودش، سوزاندند و خاکستر کردند. شاید کاسترو نمی خواست خونابه و مایعات بدنش در خاک سرزمین کوبا فرو رود و نفوذ کند؛ یا شاید نمی خواست بارگاه و قبه و گلدسته برایش بسازند و چونان خمینی قاتل؛ و گورش زیارتگاه بی دینان شود. یا چون لنین جسدش را مویائی کرده برای عبرت آیندگان درمحفظه شیشه ای نگه دارند. در هر حال کاری به صواب کرد و دستور سوزاندن جسدش را داد.
اما فیدل کاسترو نیز همانند خمینی در پیگیری ی دینی که به آن باور داشت بی نهایت متعصب بود. خمینی در اسلام؛ و کاسترو در کمونیسم همتای یکدیگر در تعصب ایدئولوژیکی بودند. و به این جهات میزان تنفر کاسترو از امریکا و جهان سرمایه داری حد و اندازه نداشت آنچنان که حتا حاضر نبود یک متن و یا نامه ئی به زبان انگلیسی را نگاهی بیندازد. همچنین در سفر آقای اوباما به کوبا حاضر به ملاقات با اوباما نشد چون اوبا ما انگلیسی سخن می گفت و مترجم لازم بود که سخنان کاسترو را به انگلیسی برگرداند و این برای کاسترو درحکم خوردن جام زهر بود و یا ممکن بود بدن کاسترو کهیر بزند.
گویا کاسترو تصورش این بود که زبان اکتسابی او یعنی اسپانیائی یک تحفه ی مارکسیسم است و در ذهنش مقدس می نمود. یا زبان انگلیسی تحفه ی امپریالیسم است. دیگر نمی دانست این زبانی که او با آن سخن می گوید فرآورده استبداد حکومت اسپانیائی هاست. این ملتها و حکومتها پس از کشف «امریکو وسپوس» و رفع اشتباه کریستوف کلمب - که تصور می کرد هند را یافته است، - که آمریکو وسپوس اعلام کرد خیر اینجا سرزمینی جدید است و قاره را به افتخار او امریکا نامیدند، گویششان تغییر کرد و به رضا یا اجبار گویش استعمارگران را برای سخنگوئی برگزیدند. به دلیل اسپانیائی بودن این هر دو کاشف و جغرافیادان، حکومت اسپانیا به خود حق داد این ناحیه را به تصرف استعماری خود آورد. چون امریکو وسپوس در نخستین سفر در کلمبیا پیاده شده بود، لذا اسپانیائی ها برای استعمار عزم بخش جنوبی را کردند و سراسر آن ناحیه غیر از برزیل را به تصرف خویش درآوردند. چون پرتقال همسایه اسپانیا بود و طلب سهم می کرد و برزیل نیز به او رسید.
به این ترتیب زبان تمام کشورهای آمریکای جنوبی و مرکزی تا مکزیک، گویش اسپانیائی شد؛ غیر از برزیل که در تصرف پرتقال بود و گویش مردمانش پرتقالی از کار درآمد.

بدیهی است جزیره یا کشور کوبا نیز به تبع این همگانی بودن، زبان مردمانش اسپانیائی شد و فیدل مرحوم گویشش وارث مردم اسپانیا است. همچنانکه گویش مردم آذربایجان ایران نیز ترکی نبوده و این زبان یادگار تسلط ترکان آسیای مر کزی بر آذربایجان است.
به هر تقدیر کاسترو در سنی بالای نود سالگی جهان زندگان را ترک گفت ولی حاصل انقلابش برای مردم کوبا آن گونه که ما در جوانی فکر می کردیم، نتیجه ای چشمگیر سهل است حاصلی قابل تأمل نیز به بار نیاورد.
زمانی که کاسترو به کوه رفت و خود را برای انقلاب آماده می کرد، من دانشجو بودم و از نتیجه ی کارش بسیار خوشحال و حتا ذوقزده شده بودم و مدتها به او می اندیشیدم. زیرا یک دیکتاتور مشهور را از پای درآورده و برای مردم - به گمان من در آن زمان - آزادی و مردمسالاری به ارمغان آورده است.
اما هنگامی که کشورش را در اختیار شوروی گذاشت تا سکوی موشکهای حامل بمب اتم را برای نابودی کشور ایالات متحد، در آنجا فراهم آورد؛ و ماهواره ها عکس گرفتند که موشکهای حامل بمب نیز آماده شلیکند، من متوجه شدم این فرد نیز هماننذ دیگر سران کشورهای کمونیستی حول روسیه، نوکر شوروی است و این کشور را که خود در بحران دست و پا می زد دوست خویش و دشمن امپریالیسم می شناخت و با دست و دل بازی تمام کوبا را به یکی از ایالات شوروی تبدیل کرده است. خوشبختانه رئیس خوروشچوف فهمید و دریافت که با التیماتوم کندی حتماً جنگ سوم جهانی شروع خواهد شد. لذا کوتاه آمد و دستور جمع آوری موشکها را داد و آنها را با کشتی به شوروی سابق برگرداند. به این ترتیب از یک فاجعه جهانی جلوگیری کرد.
اما فیدل کاسترو دیگر برای من از این تاریخ قهرمان آزادیخواهی نبود و به یک ایدئولوگ خشک مغز متعصب تبدیل شد؛ که شعور سیاسی نیز ندارد. همچنانکه خود خروشچوف نیز چون ارتشی بود در سیاستمداری خود را اندک مایه نشان داد. آنچنان که با کودتای حزبی از مسند قدرت به زیر افتاد و خانه نشین شد.
اما از زمانی که به امریکا آمده ام و دوستانم به کوبا سفر کرده و اوضاع نا به سامان آن کشور را تعریف کرده اند، در تأیید نظرم یقینم شد که انقلابها حاصلی با برکت ندارند و برای مردمشان نه تنها سودمند نیستند بل بیشتر زیانباراند. در این باره دو مقاله نیز سالهای پیش نوشته ام.
یکی از نویسندگان که به کوبا سفر کرده بود تا در آنجا فیلمی تجارتی تهیه کند، در شرح سفرش به این دیار در مجله پیام آشنا نوشته بود:
«تنها فواحش کوبا لباس خوب و تمیز در بردارند؛ چون درآمدشان بد نیست. و بقیه مردم در فقر به سر می برند...»

هنگامی که با یک هموطن چپ یا چپنما در این مورد به گفتگو می نشینید، دلیلی که برای این فقر می تراشد این است که:«خوب امریکا او را ده ها سال است تحریم کرده است و...» این هموطن دیگر به این موضوع ساده نمی اندیشد که کشوری که می خواست آمریکا را از روی نقشه زمین حذف کند، لابد نیازی به معامله و ارتباط با ایالات متحد در خود نمی دید و دوستی با شوروی برایش کافی بود. کسی که می خواهد امپریالیسم را نابود کند، نباید نیازهایش را بر دوش این امپریالیسم سوار کرده باشد که در صورت تحریم از پا درآید؛ بل با توسل به غرور باید روی پای خود بایستد. پس این سخن از بیخ غلط است. البته تا اتحاد جماهیر شوروی برقرار بود، علیرغم گدائی مطلقی که خودشان گرفتار شده بودند، هر سال مبلغ هنگفتی به فیدل کاسترو کمک ارزی می کردند که وضعش آن زمان بهتر از اکنون بود. اما با سقوط آن امپراتوری، این دریوزگی نیز به اتمام رسید و کمک سالانه ی کاسترو قطع شد. و حاصلش چنین وضعی است که در کوبا مردم و مسافران دیگر کشورها می بینند و حس می کنند. کسانی که کشور را از نزدیک دیده اند، با قاطعیّت می گویند سراسر کشور را فقر فراگرفته است.
این نکته را نیز لازم به یادآوری می دانم و من از روی حافظه بازگوئی می کنم و آنرا به درستی به یاد دارم زیرا همچنان که گفتم آن هنگام علاقه ی خاصی به او داشتم و در روزنامه ها پیگیر ماجراهایش بودم. زمانی که کاسترو پیروز شد چون در تمام مدت توقف در کوه مجال ریش تراشی نداشت و ریشش را نتراشیده بود، لذا ریش توپی و سیاه رنگ زیبائی داشت که به قامتش می خورد. هنگامی که خبرنگاران پس از پیروزی به سراغش رفتند، خبرنگاری از او پرسید:
« آقای کاسترو این ریشتان را کی و چه وقت می تراشید؟» پاسخ داد:«هنگامی که اوضاع کوبا درست و خوب شود...» و دیدیم که با همان ریش مرد و تا آخر ریشش را نتراشید. زیرا او خود بهتر از هرکس می دانست که اوضاع کشور کوبا تغییری نکرده است و همانی نیست که او آرزویش را داشت. لذا نباید ریشش را بتراشد. چنین بود که ریش را تا پایان زندگی از دست نداد.

درست است که در کشور کوبا بی سوادی رخت بربسته بود ولی این به همت دانشجویان آن زمان بود که به دهات رفتند و مردم را باسواد کردند. اما بهداشت و مداوای رایگان نیز که آن همه شهرت یافته در برابر ناخوشنودی و کمی درآمد پزشکان و داروسازان و پرستاران کوبائی، فاقد ارزش است. زیرا این طبقه که در تمام دنیا از نظر مادی مرفه اند، همانند دیگر ساکنان جزیره در کوبا در عصرت و تنگدستی می زیند و به شدت ناراضی اند. مدتهاست در کشور بریتانیا نیز خدمات درمانی مجانی است البته با گرفتن ماهانه ای اندک به عنوان بیمه. ولی کادر پزشکی این کشور ناخوشنود نیست زیرا هزینه ی زندگی اش تأمین می شود.
کاسترو به حقیقت دیکتاتور بود چون هم قدرتنمائی می کرد و زورگو بود؛ و هم با هرنوع آزادی سیاسی و اجتماعی تضاد و دشمنی داشت. این گونه قلدری و استبداد که پس از ۶۰ سال زمامداری همچنان قدرت را در خانواده حفظ کرد، مختص اسیران و امیران مرام کمونیستی است که هیچ فرقی با دین و دینمداری آخوندها برای حکومت ندارد. نظری اجمالی به وضع کره شمالی بیندازید که پس از جنگ جهانی فردی کمونیست با کمک چین و شوروی با جنگهای دراز مدت در نیمی از شبه جزیره قدرت را غصب کرد؛ سپس به هنگام مرگ پسرش را به جای خویش نشاند این پسر نیز عمری کوتاه داشت و در شصت سالگی مرد و پسر بزرگش اکنون دیکتاتوری است که اگر به هنگام مراسم کف بزند، تمام مردم حاضر در جلسه بی استثنا باید کف بزنند، سرنوشت کسی که از این کار خودداری کند، اعدام است. او شوهر عمه خود را به همین جرم اعدام کرد.
این خاطره را نیز یاد آور شوم که در دوره سلطنت محمد رضا شاه، پادشاه ایران با کوبا روابط برقرار کرد و سفارتخانه نیز در هردو کشور ایجاد شد. اما سفارت کوبا هنوز دو ماه نگذشته، میان چریکهائی که مورد شناسائی بودند، اسلحه پخش کرد و ساواک موضوع را فهمید و گزارش داد. شاه نیز همان روز دستور بیرون کردن اعضای سفارت کوبا را صادر کرد و سفارت ایران در هاوانا را نیز بست.
فیدل کاسترو و دوست جان جانی اش «چه گوارا» به علت زیاده روی در ضدیّت با چیزی که نامش را لنین امپریالیسم گذاشته بود؛ و علاقه به انقلاب و شورش، از نظر شعور بی مایه بودند. پیشرفت جهان را در نابودی سرمایه و حذف امپریالیستها به سرکردگی ایالات متحد تصور کرده و باور داشتند.
چه گوارا پزشکی بود که پس از پیروزی انقلاب وزیر بهداری کوبا شده بود. ولی وزارت را رها کرد و به رفیقش فیدل کاسترو گفت من برای وزارت ساخته نشده ام و کار من چیزی دیگر است. یعنی برپاکردن آشوب در کشورها و تحریک ملتشان علیه حکومت و دولت تا قیام کنند و انقلاب راه اندازند. در نتیجه چه گوارا وزارت را رها کرد و در رخت چریکی دوباره ظاهر و رهسپار بولیوی شد. او به کشور بولیوی رفت که مردم آنجا را علیه حاکمیّت بشوراند. اما بولیوی با کوبا تفاوت داشت و سربازان که به حکومت وفادار بودند پی او را گرفتند. درنتیجه حین نبرد با دولتیان به صورت زخمی اسیرش کردند و کشتند. در حالی که او با دانش پزشکی اش می توانست کمک حال هموطنان خویش باشد و بسیار بیشتر از یک چریک در خدمت مردم باشد.
اینگونه افراد در ذهن خود این اندیشه را پروریده اند که از جانب مقامی و قدرتی و یا یک گونه ایدئولوژی مأموریّت دارند که مردم دنیا را از دست سرمایه نجات دهند. مهم نیست آن مقام مارکس باشد یا لنین و استالین و مائو...مهم این است که شما وظیفه ات را که حماقت و گاه بلاهت قاطی دارد انجام دهید.
سرمایه به ذاته چیز بدی نیست بل از ملزومات زندگی است. زیرا عامل ایجاد کار برای کارگران می شود. اما این سرمایه دار است که امکان دارد بی انصاف و بی مروت باشد و حق کارگران را درست ادا نکند. وگرنه سرمایه داری دولتی چیزی مفید نبوده و برعکس مضر است و همیشه کارخانه های دولتی در هر کشوری مخصوصاً جهان سوم زیان ده و مشکل آفرین بوده اند.

کسانی مانند فیدل کاسترو و چه گوارا بیش از آنکه در فکر زندگی راحت برای کارگر و طبقه فقیر باشند، عاشق مرامی بودند که به آن مبتلا شده بودند؛ و می خواستند در این راه به شهرت برسند و میان جوانان کم تجربه نامدار شوند؛ که ابتدای انقلاب تا چند سال چنین اتفاقی نیز افتاد و این دونفر قهرمان جوانان آرمانگرا شده بودند. اما در زمان و مکانی که ازادی نیست، سخن از پیشرفت مالی و اقتصادی بیجا و هجو است. به این دلیل در کشورهای کمونیستی کنونی، نه دولت پول دارد و نه مردم. به همین جهات کاسترو نیز هیچگاه نه موفق بود و نه سیاستمدار شد!
دکتر محمد علی مهرآسا

جمهوریِ اسلامی هیچ غلطی نمی‌تواند بکند! مقاله رامین پرهام در تایمز اسرائیل

images888777.jpg
آنچه در 14 جولایِ 2015 امضاء شد، جلدِ برجام بود، نه خودِ برجام! برجام، به عنوان یک معاهده امضاء‌شده و مصوبه بین‌المللیِ چندجانبه، “فیکشِنی بیش نیست”
رامین پرهام - تایمز اسرائیل
“مخلص عباس آقا و مجید آقا!” این شش کلمه یادگاری به سبک دست‌فروش‌های میدان تره‌بار، دستخطِ محمدجواد ظریف است بالایِ امضایِ او “روی جلدِ” برجام! دیگر امضاء‌کنندگان “جلدِ برجام”، از کِری گرفته تا لاوروف، آی لآو یو یا یادگاری در کنار امضایِ خود ننوشته‌اند.
بر اساسِ کنوانسیون وین در مورد حقوق معاهدات، مصوب 110 کشور در 1969، معاهده امضاء‌شده زمانی رسمیّت و اجرائیّت پیدا می‌کند که “امضاء دولت امضاء‌کننده به تصویب آن دولت رسیده باشد”. فرآیند تصویب هم معمولاً از قوّه مقننه این دولت می‌گذرد. همین کنوانسیون در ارتباط با “معاهده‌هایِ چندجانبه” می‌افزاید که “تصویب همه دولت‌هایِ امضاء‌کننده” امری است ضروری که هر یک از آنها باید “دولت‌هایِ دیگر را در جریان وضعیت تصویبِ امضاء” در کشور متبوع خود قرار دهند. به عبارت دیگر، “مخلص عباس آقا و مجید آقا” و یادگاری نوشتن روی جلد یک سند، به‌مثابه تصویب حقوقیِ ملی و بین‌المللی آن نیست.
شاید به همین خاطر باشد که تارنمایِ رسمیِ وزارت خارجه آمریکا، در صفحه ویژه‌ای که به برجام اختصاص داده است، با اشاره به اینکه “در 14 جولایِ 2015، پنج‌بعلاوه‌یک و اتحادیه اروپا و ایران به برنامه جامع اقدام مشترک رسیدند…”، حتی یک بار هم که شده از واژه‌هایِ حقوقیِ “امضاء” و “تصویب” استفاده نکرده است!
باری! آنچه در 14 جولایِ 2015 امضاء شد، جلدِ برجام بود، نه خودِ برجام! برجام، به عنوان یک معاهده امضاء‌شده و مصوبه بین‌المللیِ چندجانبه، “فیکشِنی بیش نیست“. این فیکشِن یا داستانِ تخیّلی، نه تنها از سویِ مجلسِ نمایندگان آمریکا ردّ شده، که “عدم تصویبِ آن به عنوان یک Treaty از سوی مجلسِ سنا نیز، هرگونه الزام اجرایی برای قوّه مجریه آمریکا را منتفی می‌دارد.” وانگهی! در هیچ کجایِ فیلمنامه این فیکشِن که در ایران با تیزر “فتح‌الفتوح” اِکران شد و در آمریکا به کارگردانیِ بِن رودِز، معاون مشاور امنیت ملی اوباما، کمترین حرفی نیز از برداشته شدن تحریم‌هایِ غیرهسته‌ای هرگز به میان نیآمده است!
تمدید ده‌ساله قانون تحریم‌هایِ ایران
در 5 اوت 1996، قانون تحریم‌های ایران (Iran Sanctions Act) پس از تصویبِ کنگره و امضایِ اجراییِ کلینتون رسمیّت پیدا می‌کند. یک ماه و نیم پیش از آن، در 25 ژوئن 1996، بر اثر انفجار یک کامیون بمب‌گذاری‌شده در پایگاه نیروهایِ آمریکایی در شهر خُبَر عربستان، ۱۹ سرباز آمریکایی کشته و 498 تن زخمی می‌شوند. اِف بی آی، پس از تحقیقاتی طولانی، جمهوری اسلامی را متهم اصلی این رویداد تروریستی تشخیص می‌دهد. رئیس‌جمهور وقت آمریکا، بیل کلینتون، با آگاهی از شواهد و اسناد جمع‌آوری‌شده، در نامه‌ای محرمانه به محمد خاتمی، به‌تاریخ ژوئن 1999 و بواسطه سلطان قابوس، با یادآوری این نکته که “تا زمانی که ایران قدم‌هایی چند در راستای مبارزه با تروریسم برنداشته باشد، بهبودی در روابط دو کشور حاصل نخواهد شد”، از وی خواهان اتخاض تدابیر مقتضی در برخورد با مسئولین این حمله تروریستی می‌شود. جمهوری اسلامی هم در پاسخی که در سپتامبر 99 برای کلینتون ارسال می‌دارد، با یادآوری سرنگونی ایرباس ایران‌اِیر در 1988 توسط ناو آمریکایی یو اس اس وینسنس، تمام شواهد و مدارک مورد اشاره آمریکا در رویداد الخُبَر را “نادرست و غیرقابل‌قبول” شمرده، از “بازداشت و استرداد” متهمین شانه خالی می‌کند. در 22 دسامبر 2006، رویس لامبرت، قاضی فدرال واشنگتن، با استناد به اینکه “تمامی شواهد ارائه‌شده به دادگاه به‌شدّت حاکی از این دارد که انفجار برج‌هایِ الخُبَر با برنامه‌ریزی، حمایتِ مالی و آمریّت عالی‌ترین مقاماتِ حکومتی در جمهوری اسلامی” همراه بوده است، حکم به مجرم بودن ایران و پرداخت 254 میلیون دلار غرامت به خانواده‌هایِ قربانیان آمریکایی می‌دهد.
قانون تحریم‌هایِ ایران از آن تاریخ تا به امروز هر ده سال تمدید شده و آخرین بار نیز، همین چندی پیش، با اجماع قاطع تمام نمایندگان هر دو مجلس کنگره به استثنای تنها یک رأی، بار دیگر برای ده سال تمدید شد.
آشفتگی در آستانه فروپاشی
تمدید این قانون که، همان گونه که یادآور شدم، ربطی به تحریم‌های هسته‌ای و درنتیجه ارتباطی با برجام ندارد، بیش از هر چیز شاید سراسیمگیِ در عالی‌ترین سطوح نظام را برملا ساخت. این سراسیمگی از چند جهت است:
برجام، برخلاف وعده‌هایِ دست‌اندرکاران ایرانی و حامیان اصلاح‌طلب و ملی – مذهبی داخلی و لابی‌گرانِ خارجی، کمترین دستآوردی برای ایرانیان نداشته و پس از این هم نخواهد داشت؛
عدم ارضایِ انتظاراتِ انباشته‌شده توده‌هایِ فقرزده ایرانی، واپسین میخ به تابوتِ خیال‌پردازی‌هایِ متوهمان این نظام خواهد بود؛
با پایان ریاست اوباما بر دستگاه اجراییِ آمریکا، جمهوریِ اسلامی نه تنها پروپاقرص‌ترین حامیِ خود را از دست می‌دهد، که با آغاز‌به‌کار دستگاه اجرایی جدید در هفته‌هایِ آتی، با تنی چند از سرسخت‌ترین دشمنانِ خود روبرو خواهد شد؛
بی‌جهت نیست که صادق زیباکلام سراسیمه راهی لندن می‌شود تا از آنجا به جوانان ایرانی وعده دهد که “الان هیچی برای شما ندارم جز آنکه باید به برداشتن گام‌های کوچک برای اصلاحات سیاسی ادامه دهیم”!! و تهدید می‌کند که “در صورت سرنگونی نظام، وضعیت به مراتب از افغانستان، عراق و سوریه بدتر خواهد شد”! زیباکلام آشفته شده چون نظام در حال فروپاشی است.
زیباکلام آشفته شده چون همزمان با از دست دادن حامی خود در کاخ سفید، نظام که در انزوایِ کامل منطقه‌ای نیز به سر می‌برد، در داخل مرزهایِ ایران با شکستی به مراتب بدتر از ناکامیِ کاملِ اقتصادی و سیاسی روبرو ست: شکست در عرصه فرهنگی و عقیدتی. شکست در عرصه “هژمونیِ فرهنگی” بقول آنتونیو گرامشی، نظریه‌پرداز ایتالیایی، مقدمه شکست در عرصه قدرت است.
“هژمونیِ فرهنگی” مورد نظر گرامشی، محصول آن چیزی است که لوئی آلتوسر، فیلسوف فرانسوی، از آن تحت عنوان “دستگاه‌هایِ ایدئولوژیکِ دولت” یاد می‌کند. هدف چنین دستگاه‌هایی، “جعل تاریخ و دستکاری در شاخص‌هایِ هویتی برای هژمون کردن فرهنگی کاذب است”. چنین دستگاهی همان چیزی است که اِدوآرد برنِیس اتریشی – آمریکایی، خواهرزاده سیگموند فروید و یکی از “صد چهره تأثیرگذار در آمریکا در قرن بیستم و پدر روابط عمومی و پروپاگاند”، از آن تحت عنوان “دستگاه تولید رضایت” یاد کرده است. با استفاده از همین اصطلاح است که علی ربیعی، وزیر امور اجتماعی در دولت روحانی و یکی از کلیدی‌ترین مهره‌هایِ اطلاعاتیِ پیشینِ نظام، در مرداد ماه 1395 و در ارتباط با “نقش جامعه مدنی” می‌گوید: “تجربه روزهای پایانی مرصاد نشان داد ایران نه فقط جامعه مدنی دارد بلکه همان جامعه مدنی که در ایام ثبات و آرامش نقطه کانونی اتکای نظام را تشکیل می‌دهد، در لحظات بحرانی می‌تواند در مدت‌ کوتاهی مردم را برای دفاع بسیج کند؛ چراکه سنگرهای جامعه مدنی درعین‌حال توان تولید رضایت از نظام هستند”. از نقش “جامعه مدنی” در کشتار دستجمعی مجاهدین که بگذریم(!)، به یادآوری این نکته ابتدایی بسنده می‌کنم که “دستگاه تولید رضایت” تا زمانی کارآیی دارد که فرهنگ و هویّتِ جعلیِ ساخته‌وپرداخته آن کماکان بقول گرآمشی “هژمون” باشد. در ایران امروز، نه تنها گفتمان انقلابِ اسلامی دیگر هژمون نیست، که گفتمان “اصلاحات تدریجی از درون” نیز بیش از پیش به ترفند پانزی (Ponzi scheme) شبیه شده است. در ترفند پانزی در عرصه مالی، کلاه‌بردار عایدیِ سرمایه‌گذاریِ سهامدارِ خود را، نه از ناحیه سودی که اصلاً وجود خارجی ندارد، که از سرمایه دیگر قربانیانِ کلاه‌برداری پرداخت می‌کند! برنارد مِیداف سالیان سال و تا زمان سقوط خود، با همین ترفند به بزرگ‌ترین کلاه‌بردار وآل‌ستریت تبدیل شده بود.
“برداشتن گام‌های کوچک برای اصلاحات در درون نظام”، نوعی ترفند پانزی در عرصه سیاسی و کلاه‌برداریِ عقیدتی است! بیست سال است که اصلاح‌طلبان با همین ترفند نظام را نجات داده‌اند، یعنی با کلاه‌برداری از رأی‌دهندگانی که رأی خود را در گفتمان آنها سرمایه‌گذاری کردند و سودی عایدشان نشد که هیچ، اصل سرمایه و رأی خود را هم از دست دادند! مشکل نظام و روشنفکران آن این است که توخالی از آب درآمدن وعده‌هایِ “مخلص عباس آقا و مجید آقا” همزمان شده با فشار فزاینده خارجی و شکستِ گفتمانِ جعلیِ اسلامی و هژمون شدن گفتمانِ ایرانی در داخل. در پایان بد نیست به قرینه‌ای تاریخی اشاره کنم:
آندرئی آمالریک، تاریخدان و دگراندیش روسی، در 1969 مقاله‌ای نوشت تاریخی تحت عنوان “آیا اتحاد شوروی تا 1984 دوام خواهد آورد؟” یکی از استدلال‌هایِ اصلیِ آمالریک چنین بود: “آگر نرمش فعلی (میراث خروشچف) را، نه به دیده اصلاح و احیاء نظام، که به چشم فرتوتی و ضعفِ مفرط آن بنگریم، نتیجه منطقی‌اش می‌شود مرگ نظام”. وی سپس دو پیآمد را برای “مرگ نظام” و “فروپاشی اتحاد شوروی”، اتحادی متشکل از 15 جمهوری مختلف، پیش‌بینی کرد: یا در پی مرگ نظام، قدرت به عناصر افراطی منتقل شده و “کشور در آنارشی، خشونت و تنفر شدید قومی متلاشی خواهد شد”، یا مرگ نظام مسالمت‌آمیز بوده و به شکل‌گیری نوعی “اتحادیه کشورهای مشترک‌المنافع” منتهی خواهد شد. هِلِن کارِر، روس‌شناس و دبیر مادام‌العمر آکادمیِ علوم فرانسه، در تحلیل چگونگیِ فروپاشیِ نظام شوروی می‌گوید: “بسیار بدتر از فرتوتی و بیماری و ترحیم‌هایِ رهبران نظام، میان‌مایگیِ آنها بود. آنچه آنها را بر اریکه قدرت نشانده و نگه داشته بود، نه شناخت و تحصیلاتِ ناچیزشان، نه هوشِ متوسط‌شان، که تنها و تنها تعلق‌شان به یک نسل و دغدغه مشترک‌شان در حفظ امتیازهایِ به‌دست‌آمده بود. پیروپاتال‌ها که به هیچ چیز دیگری جز به حفظ قدرت دلبسته نبودند، نمی‌توانستند کشوری پهناور، متکثر و پیچیده مانند اتحاد شوروی را اداره کنند. آنها چاره‌ای جز حفظ شرایط موجود و ایستایی (یا zastoï به روسی) و اجتناب از لرزش و تکان نداشتند.”
--------------------------------------------------
رامین پرهام، در آبان ماه سال ۱۳۴۲ متولد شده و اهل کاشان است.چهار سال پس از انقلاب ۵۷ و در بیست سالگی به فرانسه مهاجرت کرد. بعد از پایان دوره نخست دانشگاهی راهی آمریکا شد و دوره دکترای خود را در رشته «زیست‌شناسی مولکولی گیاهان» در دانشگاه «ایلینوی» ادامه داد. پرهام بعد از اتمام دوره دکترا به دانشگاه ویرجینیا رفت و دو سال سرگرم پژوهش‌های دوره فوق‌ دکترای خود شد. پس از این دوره دانشگاهی، او به مدت هفت سال در بخش خصوصی در فرانسه سرگرم کار شد و سپس به نوشتن روی آورد.
پرهام در این سال‌ها، ده‌ها مقاله در رسانه‌های معتبر اروپایی، آمریکایی، روسی و اسرائیلی در ارتباط با مسائل ایران منتشر کرده است. وی از اعضای فعال «اتحاد برای دموکراسی در ایران» (UDI) به‌شمار می‌رود.