نویسنده: محمدرضا شفيعى كدكنى
شنبه ، ۱۱ تیر ۱۳۹۰؛ ۰۲ ژوئیه ۲۰۱۱
در ضرورت و اهميت آرشيو اسناد و نگهدارى حافظهء جمعى مقالهء ارزشمند زير را تكثير مى كنيم
جنبش انقلابى كارگرى و كمونيستى كه دائماٌ در معرض تاراج و نابودى بوده بيش از هر جريان ديگر نيازمند به هوش آمدن و توجه به حفظ آرشيو و تنظيم اسناد خويش است. ناسامانى تا بدانجا ست كه تاريخ ما را دشمن مى نويسد، بازجويى هاى زير شكنجه را بازنويس ميكند و به خورد ما و نسل هاى آينده مى دهد و آنقدر در خلأ تكرار مى كند تا خودمان هم ياوه ها و تحريفات دشمن طبقاتى خويش را باور كنيم. اين فاجعه اى ست كه از عدم احساس مسؤوليت خودمان ناشى مى شود و از ماست كه بر ماست. راستى چه زمانى كار مجدانهء مبارزهء طبقاتى را ياد خواهيم گرفت و در عمل شايستگى خود را براى مبارزه اى سرنوشت ساز نشان خواهيم داد؟
ت. ح
در باره ايرج افشار
ظرفيت و ظرافت يك انسان / محمدرضا شفيعى كدكنى
نظميست هرنظامپذيرى را / گر خواندى در اول موسيقا
بعد از سقوط سلطنت، در همين چند سال اخير، روشنفكران و كتاب خوانان ايران تازه به اين فكر افتادنهاند كه «ما حافظة تاريخى نداريم.» راست است و اين حقيقت قابل كتمان نيست. در كجاى جهان، در قرن بيستم، اگر فرّخى يزدى (غرض شخص او نيست، بلكه منظور شاعرى آزاده و ميهن دوست و شجاع از طراز اوست) كشته مىشد، كسى از گورجاى او بىخبر مىماند؟ نمىدانم شما تاكنون به اين نكته توجه كردهايد كه هيچكس نمىداند جاى به خاكسپارى فرخى يزدى كجا بوده است؟ اين ديگر قبر فرخى سيستانى نيست كه مربوط به يازده قرن پيش از اين باشد و بگويند در حملة تاتار از ميان رفته است. فرخى يزدى در سال تولد من و همسالان من كشته شده است و شايد قاتلان او، كه آن جنايت را در زندان قصر مرتكب شدند، هنوز زنده باشند. عمر طبيعى نسل قاتلان او چيزى حدود ۹۰ ـ ۹۵ سال است.
چرا هيچكس نمىداند كه قبر فرخى يزدى كجاست؟ خواهيد گفت: «شايد در فلان گورستانى بوده است كه اينك تبديل به پارك شده است.» در آن صورت اين پرسش تلختر به ميان خواهد آمد كه چرا ما اين چنين ناسپاس و فراموشكاريم كه محلى كه فرخى يزدى در آن مدفون شده است تبديل به پارك شود و يك سنگ يادبود براى او در آن پارك نگذاريم؟ در كجاى دنيا چنين چيزى امكانپذير است؟ شاعرى كه مانند آرش كمانگير، تمام هستى خود را در تير شعر خود نهاده است و با ديكتاتورى بىرحم زمانه به ستيزه برخاسته است و در زندان همان نظام با «آمپول هوا» او را كشتهاند، چرا بايد محل قبر او را هيچكس نداند؟ خواهيد گفت: «از ترس نظام ديكتاتورى آن روز، كسى جرأت نكرده است كه آن را ثبت و ضبط كند.» همه مىدانند كه دو سال بعد از مرگ فرخى يزدى آن نظام ديكتاتورى «كن فيكون» شده است. چرا كسانى كه بعد از فروپاشى آن نظام آن همه دشنامها نثار بنياد گذارش كردند به فكر اين نيفتادند كه در جايى به ثبت و ضبط محل خاكسپارى فرخى يزدى بپردازند؟ هيچ عذرى در اين ماجرا پذيرفته نيست. هيچ خردمندى اينگونه عذرها را نخواهد پذيرفت. در فرنگستان، همينطور كه در خيابان راه مىرويد مىبينيد كه بر ديوار بسيارى از ساختمانها، پلاك يا سنگى نهادهاند و بر آن نوشتهاند كه فلان شاعر يا نويسنده يا دانشمند، در فلان تاريخ دو روز يا يك هفته درين ساختمان زندگى كرده است. جاى دورى نمىروم. در همين دورة بعد از سقوط سلطنت، يعنى در بيست سال اخير، اولياى محترم حضرت عبدالعظيم (به صرف گذشت سى سال و رفع مانع فقهى) قبر بديعالزمان فروزانفر، بزرگترين استاد در تاريخ دانشگاه تهران و يكى از نوادر فرهنگ ايران زمين را، به مبلغ يك ميليون تومان (در آن زمان قيمت يك اتومبيل پيكان دست سوم) به يك حاجى بازارى فروختند. هيچكس اين حرف را باور نمىكند. من خود نيز باور نمىكردم تا نديدم. قصه ازين قرار بود كه روزى خانمى به منزل ما زنگ زدند و گفتند: «من الان در روزنامة اطلاعات مشغول خواندن مقالة شما دربارة استاد بديعالزمان فروزانفر هستم.» به ايشان عرض كردم كه من در هيچ روزنامهاى مقاله نمىنويسم از جمله «اطلاعات» حتما از كتابى نقل شده است. ايشان، آن گاه خودشان را معرفى كردند: خانم دكتر گل گلاب، استاد دانشگاه تهران، به نظرم دانشكدة علوم. پس ازين معرفى دانستم كه ايشان دختر مرحوم دكتر حسين گل گلاب استاد برجستة دانشگاه تهران هستند كه عمّة ايشان ـ خواهر مرحوم دكتر گل گلاب ـ همسر استاد فروزانفر بود. آن گاه خانم دكتر گل گلاب با لحن سوگوار مُصرّى خطاب به من گفتند: «آيا شما مىدانيد كه قبر استاد فروزانفر را، اولياى حضرت عبدالعظيم به يك نفر تاجر به مبلغ يك ميليون تومان فروختهاند؟» من در آن لحظه، به دست و پاى بمردم. ولى باور نكردم تا خودم رفتم و به چشم خويشتن ديدم. در كجاى دنيا چنين واقعهاى، آن هم در پايان قرن بيستم، امكانپذير است؟ از چنين ملتى چگونه بايد توقع حافظة تاريخى داشت؟
حق دارند كسانى كه مىگويند «ما حافظة تاريخى نداريم» فقر حافظة تاريخى ما نتيجة نداشتن «آرشيو ملى» است؛ نه در قياس با فرانسه و انگلستان كه در قياس با همسايگانمان. آرشيو ما كجا و آرشيو عثمانى (يعنى تركىة قرن اخير) كجا؟!! گاهى دانشجويان دورههاى دكترى ادبيات كه سخت شيفتة مطالعات ادبى در حوزة نظريههاى جديد هستند، به من رجوع مىكنند كه «ما مىخواهيم روش «لوكاچ»[۱] يا روش «لوسين گلدمن»[۲] را بر فلان رمان معاصر ايرانى، به اصطلاح «پياده كنيم» و رسالة دكترى خود را در اين باره بنويسيم.» من در ميان هزاران مانعى كه در اين راه مىبينيم، به شوخى به آنها مىگويم اگر شما از دولت فرانسه بپرسيد كه «در فلان تاريخ، و در فلان قهوهخانة خيابان شانزهليزه، آقاى ويكتورهوگو يك فنجان قهوه خورده است؛ صورت حساب آن روز ويكتورهوگو، در آن كافه مورد نياز من است»، فوراً از آرشيو ملى فرانسه مىپرسند و به شما پاسخ مىدهند، اما ما جاى قبر فرخى يزدى را نمىدانيم!
در جامعهاى كه براى اطلاعاتى از نوع جاى قبر فرخى يزدى، ما، بىپاسخ مطلقيم، چگونه مىتوانيم ساختار، بوف كور يا چشمهايش يا همسايهها يا جاى خالى سلوج را بر نظام اقتصادى و سياسى عصر آفرينش اين آثار انطباق دهيم با آن گونهاى كه جامعهشناسان ادبيات در مغرب زمين، توانستهاند ساختارهاى آثار ادبى را با ساختارهاى طبقاتى و اجتماعى عصر پديدآورندگان آن آثار انطباق دهند؟ صرف اينكه فلان نظام، بورژاوزى يا زميندارى است يا فلان نظام خرده بورژوازى بوده است، براى آنگونه ملاحظات علمى ساختارشناسانه كفايت نمىكند. وانگهى براى اثبات اينكه عصر پهلوى اول، مثلاً چه ساختار اقتصادىاى داشته است، ما هنوز هزاران پرسش بىپاسخ داريم؛ همچنين در مورد دورههاى بعد و «بعدتر».
آيا فقر آرشيو ملى، نتيجة آن فقدان حافظة تاريخى است يا نداشتن حافظة تاريخى سبب شده است كه ما هرگز نيازى به آرشيو، در هيچجاى كارمان نداشته باشيم؟
يكى از سعادتهاى بزرگ زندگى من اين است كه افتخار حضور در جلسهاى داشتم كه رومن ياكوبسون، در دانشگاه اكسفورد، سخنرانى مىكرد (سال ۱۹۷۴ يا ۱۹۷۵). ياكوبسون[۳]، يكى از شعرهاى ويليام بتلرييتز را به شيوة خاص خود تحليل مىكرد و تحريرهاى مختلف آن شعر را مقايسه مىكرد، تا نظرىة ساختارگرايانة خود را، بر آن معيار، تثبيت كند. يادم هست كه يكى از حاضران ـ به نظرم جاناتان كالر[۴] كه در آن هنگام استاد جوانى بود و بعضى از آثارش امروز به زبان فارسى ترجمه شده است و در آن ايام اولين كتابش به نام Structuralist poetics تازه از چاپ خارج شده بود و در همان مجلس رونمايى مىشد و من يك جلد خريدم ـ اعتراض كرد بر گوشهاى از سخن ياكوبسون.
رئيس جلسه هم آيو ريچاردز[۵]، ناقد بزرگ قرن بيستم در قلمرو زبان انگليسى بود. ياكوبسون به آن معترض گفت: «اين سخن شما را، استاد ديگرى هم، در آمريكا به من يادآور شد و گفت كه: و اين استنباط شما از شعر ييتز به خاطر طرز قرائتى است كه شما خود از شعر ييتز داريد و اين به سبب لهجة روسى شماست “It is because of your Russian accent” ياكوبسون گفت: «دست آن استاد را گرفتم و بردم به دانشگاه هاروارد آنجا كه صداى تمام بزرگان دانش و ادب و هنر ضبط و ثبت و آرشيو شده است. صفحة صداى ييتز را كه شعرهاى خودش را خوانده بود و ازجمله همان شعر را، براى او گذاشتم و گفتم: و ببين، شاعر، خود نيز به همان گونه مىخواند كه من خواندهام،» براى خوانندگان اين يادداشت بايد يادآور شوم كه ييتز يكى از دو سه شاعر بزرگىست كه تاريخ ادبيات زبان انگليسى به خودش ديده است و در سال ۱۹۳۹ در گذشته است. آنها در چه سالهايى به فكر چه چيزهايى بودهاند و ما قبر بديعالزمان فروزانفر را به يك حاجى بازارى به قيمت يك پيكان دست سوم مىفروشيم.
از حوزة كار خودم، دانشگاه تهران، مثال مىزنم. اگر از دنشگاه تهران بپرسند كه ما مىخواهيم نوع سؤالات امتحانى ملكالشعراء بهار يا بديعالزمان فروزانفر يا خانم فاطمة سىّاح را بدانيم، آيا دانشگاه تهران يك نمونه ـ فقط يك نمونه ـ از پرسشهاى امتحانى اين استادان بزرگ و بىمانند را، كه فصول درخشانى از تاريخ ادبيات و فرهنگ عصر ما را شكل دادهاند، مىتواند در اختيار ما قرار دهد؟ نه تنها در اين زمينه پاسخ دانشگاه تهران منفى است، كه حتى پروندة استخدامى ملكالشعراء بهار را هم ندارد. «بهار نوعى» اگر در فرانسه مىزيست، براى صورت حساب قهوهاى كه در فلان «كافة» پاريس خورده بود، آرشيو داشتند و ما حتى پروندة استخدامى او را نداريم؛ تا چه رسد به نوع صورت سؤالهاى امتحانى او.
همة اين حرفها را براى آن مطرح كردم كه بگويم ما انضباط لازم براى «آرشيوسازى» را در هيچ زمينهاى نداشتهايم و نداريم و تا در اين راه خود را به حداقل استانداردهاى جهانى نرسانيم، كارمان زار خواهد بود.
ايرج افشار، اما يكى از نوادرى بود كه در همين كشور ما و در همين روزگار ما، با هزينة شخصى براى تمام مسائل فرهنگى و تاريخى آرشيو داشت. مجموعة نامههايى كه او از افرد مختلف، در طول دورة حيات فرهنگى هفتاد سالهاش دريافت كرده است، همه محفوظاند و طبقهبندى شده. از نامههاى بزرگانى چون دكتر محمد مصدق و سيدحسن تقىزاده و للهيار صالح و سيدمحمدعلى جمالزاده، تا نامهاى كه فلان آموزگار روستايى به او نوشته است و در باب كتابى چاپى يا نسخهاى خطى كه داشته است، از او پرسش كرده است. حجم اين نامهها شايد متجاوز از بيست هزار صفحه باشد. وقتى مجموعة كامل اين نامهها نشر يابد، گوشهاى از چشمانداز پهناور «آرشيوسازى» او آشكار خواهد شد. همچنين آرشيو عكسهايى كه او از شخصيتها و اماكن تاريخى ايران، خود گرفته است.
افشار هميشه اظهار تأسف مىكرد و با دريغ به ياد مىآورد كه بعد از كوتاى انگليسىها عليه دولت ملى دكتر محمد مصدق، مجبور شده بود براى حفظ جان دوستانش، مجموعة بىشمارى از نامههاى مرتضاى كيوان ـ آن مرد مردستان و انسان شريف تاريخ معاصر ايران ـ را كه به افشار نوشته بود در چاه آب منزلشان بريزد و معدوم كند. ترسيده بود كه اگر به دست ايادى «ركن دو»ى ارتش بيفتد از روابط كسانى با مرتضاى كيوان آگاه شوند و جان آن افراد در معرض خطر قرار گيرد. افشار خود اهل هيچ حزب و دستهاى نبود ـ در تمام عمر. شمارة كتابهاى كتابخانة شخصى ايرج افشار را به درستى نمىدانم؛ اينقدر مىدانم كه يكى از غنىترين كتابخانههاى حوزة ايرانشناسى در زير آسمان ايران است. در اين كتابخانه علاوه بر كتابهاى ايران شناسى به زبانهاى فرنگى و شرقى، تمام «تيراژ آپار»هاى مقالات فارسى و فرنگى كه او در طول هفتاد سال گرد آورده بود، طبقهبندى شده است؛ «تيراژ آپار»هايى كه غالباً امضاى نويسنده را نيز با خود دارد و احتمالاً با اصطلاحاتى از سوى مؤلف، يادگارى است از ارادت آن خاورشناس يا پژوهشگر ايرانى به ايرج افشار.
گردآورى و طبقهبندى اين جزوهها و اوراق كوچك و كمبرگ كار هر كس هركس نبوده است. تنها ايرج افشار بوده است كه توانسته است با انضباط ذاتى و اكتسابى خويش آنها را بدينگونه نظام بخشد و طبقهبندى كند.
اگر در مجموعة انتشارات موقوفات دكتر محمود افشار (دفتر تاريخ، دفتر چهارم، گردآورى ايرج افشار، ۱۳۸۹ صص ۶۰۷-۶۲۲) يكى از نمونههاى درخشان اين خصلت «آرشيوسازى» او را نديدهايد، حتماً نگاهى به اين كتاب بيفكنيد تا ببينيد كه او در سال ۱۳۲۳-۱۳۲۴ كه جوان بيست سالهاى بوده است چهگونه به فكر حفظ و گردآورى «امضا»هاى رجال سياسى و فرهنگى عصر بوده است و خود مىگويد: «دورة سوم مجلة آينده از مهر ۱۳۲۳ تا اسفند ۱۳۲۴» انتشار يافت و چون طومار آن بسته شد من امضاهاى ادبا و رجال معروف وقت را، از ورقههاى اشتراك و رسيد مجله، جدا ساختم و در دفترى به سليقة عهد جوانى چسبانيدم و بعدها آن را به فرزندم آرش سپردم. چون شناخت امضاى رجال، براى بازشناسى اوراق و اسناد مملكتى مفيد است، تصوير آن دفترچه با افزودن فهرستى الفبايى از نامها در دفتر تاريخ به چاپ رسانيده مىشود.» شما با نظر در آن اوراق امضاى رجالى از نوع دكتر منوچهر اقبال، الول ساتن، ملكالشعراى بهار، ذبيح بهروز، پورداوود، پيشهورى، على اصغر حكمت، حسينعلى راشد، اديبالسلطنة سميعى، دكتر سيد على شايگان، بزرگ علوى، هانرى كربن، سيد احمد كسروى، دكتر محمد مصدق و حدود يكصد و پنجاه رجل سياسى و فرهنگى ديگر را مىتوانيد ببينيد.
افشار در تكميل منابع پژوهشهاى ايرانشناسى در كتابخانة شخصى خود بسيار كوشا بود. تا همين اواخر، هرگاه مىشنيد يا در جايى مىخواند كه كتابى به يكى از زبانهاى فرهنگى، دربارة ايران و يا يكى از مسائل تاريخ و فرهنگ ايران، انتشار يافته است، از فرزندانش در آمريكا مىخواست كه نسخهاى از آن كتاب براى كتابخانة شخصىاش فراهم كنند؛ به هر قيمتى كه باشد. در بسيارى موارد قيمتها، به پول ايران به راستى كمرشكن بود اما او از اين بابت هيچ اخم به ابروى خود نمىآورد و دست از طلب بر نمىداشت. به علت شهرت و اعتبارى كه در عرصة پژوهشهاى ايرانى در جهان به دست آورده بود، بيشترينة پژوهشگران عرصة ايرانشناسى، خود نسخهاى از آثار خود را براى او مىفرستادند و او نيز آثار خويش و گاه آثار ديگران را براى ايشان روانه مىكرد.
افشار اين كتابخانة گرانبها و بىمانند را در سالهاى اخير، سالها و سالها قبل از بيمارىاش، سخاوتمندانه به «بنياد دائرهالمعارف بزرگ اسلامى» بخشيد كه در آنجا با عنوان كتابخانه و مركز اسناد ايرج افشار نگهدارى مىشود و مراجعه به آن براى همة ارباب تحقيق و استادان و دانشجويان آزاد است.
افشار، اين نظام «آرشيو آفرينى» را نه تنها در كتابخانة شخصى خود سامان داده است كه در هر كجا مسئوليتى پذيرفته است، كوشيده است كه در اين راه بنيادى نهاده شود؛ گرچه پس از او و رفتن او از آنجا، ديگران به ادامة كار او دلبستگى نشان نداده باشند.
آنچه در كتابخانة مركزى دانشگاه تهران وجود دارد و نشانههاى «انضباط آرشيوى» است همه و همه يادگار اوست. آرشيو عكسهاى تاريخى رجال و اماكن و جمعيتها، اسناد و مكاتبات و فرمانها و مجسمههاى بزرگان فرهنگ ايران زمين در عصر ما.
به ياد دارم كه او براى كتابخانة مركزى دانشگاه تهران، مهمترين نشريات ايرانشناسى و اسلامشناسى جهان را مشترك شده بود و دورههاى اين گونه نشريات در كتابخانة مركزى دانشگاه تهران به طور منظم موجود بود. بعد از فروپاشى نظام پيشين و رفتن افشار، به تعبير بيهقى، «كار از پرگار افتاد» و آنها كه به جاى او آمدند، خواستند در بيتالمال «صرفهجويى» كنند؛ حقاشتراك بسيار ناچيز اين مجلات را به نفع مستضعفين «صرفهجويى» كردند و نپرداختند. در نتيجه، استمرار و تكامل آن «آرشيو» عظيم فرهنگى منقطع شد. حالا اگر روزى بخواهند جبران اين خسارات را بكنند، چندين برابر آن وجوه را بايد بپردازند تا عكس يا زيراكس يا ميكروفيلم آن مجلات را به دست آورند ـ اگر اين كار امكانپذير باشد. اين قدر مىدانم كه دريافت نسخههاى اصل آن مجلات امروز ديگر امرى است محال. از قديم نياكان ما گفتهاند كه «خود كرده را تدبير نيست». در همان هنگام قطعهاى به شوخى و جدى منظوم كردم كه نشر تمامى آن در اين مقال روا نيست ولى دو بيت پايانى آن اين چنين بود:
حكمت مشرقـىست اىـن گفتـــار از «پكن» بشنو اين سخن نه ز «رُم»:
هـر كه در ميخ صرفهجويى كـرد مىكنــد نعـــل اسب خــود را گُــم
البته قافىة بيت اول را درست به ياد نمىآورم.
جاى ديگرى، همين روزها، مقالهاى دربارة «دفتر تلفن» ويژة سفرهاى او ـ كه نمودارى است از انضباط آرشيوى او ـ نوشتهام؛ در اين جا به هيچ روى قصد تكرار آن مطلب را ندارم. همين قدر مىگويم كه آن دفتر تلفن ـ كه خود كتابى بزرگ است ـ نمودارى است از توزيع نام و نشان تمام فضلاى معاصر ايران بر روى نقشة جغرافيايى ايران. از روى آن كتابچه، شما مىتوانيد ارباب فرهنگ و معارف ايران را در تمام شهرها و حتى در كوچك ترين روستاهاى كشور بشناسيد و آدرس و تلفن ايشان را به دست آوريد و در مواردى حوزة كار و تخصص ايشان را نيز بدانيد. آنجاست كه حوزة پهناور و دوستداران و شيفتگان ايرج افشار را مىتوان از نزديك آزمود و ديد و نيز يك نمونه از «انضباط آرشيوى» او را.
منبع: گزارش ميراث