۱۳۹۰ تیر ۱۳, دوشنبه

ظرفيت و ظرافت يك انسان




نویسنده: محمدرضا شفيعى كدكنى


شنبه ، ۱۱ تیر ۱۳۹۰؛ ۰۲ ژوئیه ۲۰۱۱




در ضرورت و اهميت آرشيو اسناد و نگهدارى حافظهء جمعى مقالهء ارزشمند زير را تكثير مى كنيم


جنبش انقلابى كارگرى و كمونيستى كه دائماٌ در معرض تاراج و نابودى بوده بيش از هر جريان ديگر نيازمند به هوش آمدن و توجه به حفظ آرشيو و تنظيم اسناد خويش است. ناسامانى تا بدانجا ست كه تاريخ ما را دشمن مى نويسد، بازجويى هاى زير شكنجه را بازنويس ميكند و به خورد ما و نسل هاى آينده مى دهد و آنقدر در خلأ تكرار مى كند تا خودمان هم ياوه ها و تحريفات دشمن طبقاتى خويش را باور كنيم. اين فاجعه اى ست كه از عدم احساس مسؤوليت خودمان ناشى مى شود و از ماست كه بر ماست. راستى چه زمانى كار مجدانهء مبارزهء طبقاتى را ياد خواهيم گرفت و در عمل شايستگى خود را براى مبارزه اى سرنوشت ساز نشان خواهيم داد؟


ت. ح




در باره ايرج افشار


ظرفيت و ظرافت يك انسان / محمدرضا شفيعى كدكنى




نظميست هرنظام‌پذيرى را / گر خواندى در اول موسيقا


بعد از سقوط سلطنت، در همين چند سال اخير، روشنفكران و كتاب‌ خوانان ايران تازه به اين فكر افتادنه‌اند كه «ما حافظة تاريخى نداريم.» راست است و اين حقيقت قابل كتمان نيست. در كجاى جهان، در قرن بيستم، اگر فرّخى يزدى (غرض شخص او نيست، بلكه منظور شاعرى آزاده و ميهن دوست و شجاع از طراز اوست) كشته مى‌شد، كسى از گورجاى او بى‌خبر مى‌ماند؟ نمى‌دانم شما تاكنون به اين نكته توجه كرده‌ايد كه هيچ‌كس نمى‌داند جاى به خاكسپارى فرخى يزدى كجا بوده است؟ اين ديگر قبر فرخى سيستانى نيست كه مربوط به يازده قرن پيش از اين باشد و بگويند در حملة تاتار از ميان رفته است. فرخى يزدى در سال تولد من و همسالان من كشته شده است و شايد قاتلان او، كه آن جنايت را در زندان قصر مرتكب شدند، هنوز زنده باشند. عمر طبيعى نسل قاتلان او چيزى حدود ۹۰ ـ ۹۵ سال است.


چرا هيچ‌كس نمى‌داند كه قبر فرخى يزدى كجاست؟ خواهيد گفت: «شايد در فلان گورستانى بوده است كه اينك تبديل به پارك شده است.» در آن صورت اين پرسش تلخ‌تر به ميان خواهد آمد كه چرا ما اين چنين ناسپاس و فراموشكاريم كه محلى كه فرخى يزدى در آن مدفون شده است تبديل به پارك شود و يك سنگ يادبود براى او در آن پارك نگذاريم؟ در كجاى دنيا چنين چيزى امكان‌پذير است؟ شاعرى كه مانند آرش كمانگير، تمام هستى خود را در تير شعر خود نهاده است و با ديكتاتورى بى‌رحم زمانه به ستيزه برخاسته است و در زندان همان نظام با «آمپول هوا» او را كشته‌اند، چرا بايد محل قبر او را هيچ‌كس نداند؟ خواهيد گفت: «از ترس نظام ديكتاتورى آن روز، كسى جرأت نكرده است كه آن را ثبت و ضبط كند.» همه مى‌دانند كه دو سال بعد از مرگ فرخى يزدى آن نظام ديكتاتورى «كن فيكون» شده است. چرا كسانى كه بعد از فروپاشى آن نظام آن همه دشنام‌ها نثار بنياد گذارش كردند به فكر اين نيفتادند كه در جايى به ثبت و ضبط محل خاكسپارى فرخى يزدى بپردازند؟ هيچ عذرى در اين ماجرا پذيرفته نيست. هيچ خردمندى اين‌گونه عذرها را نخواهد پذيرفت. در فرنگستان، همين‌طور كه در خيابان راه مى‌رويد مى‌بينيد كه بر ديوار بسيارى از ساختمان‌ها، پلاك يا سنگى نهاده‌اند و بر آن نوشته‌اند كه فلان شاعر يا نويسنده يا دانشمند، در فلان تاريخ دو روز يا يك هفته درين ساختمان زندگى كرده است. جاى دورى نمى‌روم. در همين دورة بعد از سقوط سلطنت، يعنى در بيست سال اخير، اولياى محترم حضرت عبدالعظيم (به صرف گذشت سى‌ سال و رفع مانع فقهى) قبر بديع‌الزمان فروزانفر، بزرگ‌ترين استاد در تاريخ دانشگاه تهران و يكى از نوادر فرهنگ ايران زمين را، به مبلغ يك ميليون تومان (در آن زمان قيمت يك اتومبيل پيكان دست سوم) به يك حاجى بازارى فروختند. هيچ‌كس اين حرف را باور نمى‌كند. من خود نيز باور نمى‌كردم تا نديدم. قصه ازين قرار بود كه روزى خانمى به منزل ما زنگ زدند و گفتند: «من الان در روزنامة اطلاعات مشغول خواندن مقالة شما دربارة استاد بديع‌الزمان فروزانفر هستم.» به ايشان عرض كردم كه من در هيچ روزنامه‌اى مقاله نمى‌نويسم از جمله «اطلاعات» حتما از كتابى نقل شده است. ايشان، آن گاه خودشان را معرفى كردند: خانم دكتر گل گلاب، استاد دانشگاه تهران، به نظرم دانشكدة علوم. پس ازين معرفى دانستم كه ايشان دختر مرحوم دكتر حسين گل گلاب استاد برجستة دانشگاه تهران هستند كه عمّة ايشان ـ خواهر مرحوم دكتر گل گلاب ـ همسر استاد فروزانفر بود. آن گاه خانم دكتر گل گلاب با لحن سوگوار مُصرّى خطاب به من گفتند: «آيا شما مى‌دانيد كه قبر استاد فروزانفر را، اولياى حضرت عبدالعظيم به يك نفر تاجر به مبلغ يك ميليون تومان فروخته‌اند؟» من در آن لحظه، به دست و پاى بمردم. ولى باور نكردم تا خودم رفتم و به چشم خويشتن ديدم. در كجاى دنيا چنين واقعه‌اى، آن هم در پايان قرن بيستم، امكان‌پذير است؟ از چنين ملتى چگونه بايد توقع حافظة تاريخى داشت؟


حق دارند كسانى كه مى‌گويند «ما حافظة تاريخى نداريم» فقر حافظة تاريخى ما نتيجة نداشتن «آرشيو ملى» است؛ نه در قياس با فرانسه و انگلستان كه در قياس با همسايگانمان. آرشيو ما كجا و آرشيو عثمانى (يعنى تركىة قرن اخير) كجا؟!! گاهى دانشجويان دوره‌هاى دكترى ادبيات كه سخت شيفتة مطالعات ادبى در حوزة نظريه‌هاى جديد هستند، به من رجوع مى‌كنند كه «ما مى‌خواهيم روش «لوكاچ»[۱] يا روش «لوسين گلدمن»[۲] را بر فلان رمان معاصر ايرانى، به اصطلاح «پياده كنيم» و رسالة دكترى خود را در اين باره بنويسيم.» من در ميان هزاران مانعى كه در اين راه مى‌بينيم، به شوخى به آنها مى‌گويم اگر شما از دولت فرانسه بپرسيد كه «در فلان تاريخ، و در فلان قهوه‌خانة خيابان شانزه‌ليزه، آقاى ويكتورهوگو يك فنجان قهوه خورده است؛ صورت حساب آن روز ويكتورهوگو، در آن كافه مورد نياز من است»، فوراً از آرشيو ملى فرانسه مى‌پرسند و به شما پاسخ مى‌دهند، اما ما جاى قبر فرخى يزدى را نمى‌دانيم!


در جامعه‌اى كه براى اطلاعاتى از نوع جاى قبر فرخى يزدى، ما، بى‌پاسخ مطلقيم، چگونه مى‌توانيم ساختار، بوف كور يا چشم‌هايش يا همسايه‌ها يا جاى خالى سلوج را بر نظام اقتصادى و سياسى عصر آفرينش اين آثار انطباق دهيم با آن گونه‌اى كه جامعه‌شناسان ادبيات در مغرب زمين، توانسته‌اند ساختارهاى آثار ادبى را با ساختارهاى طبقاتى و اجتماعى عصر پديدآورندگان آن آثار انطباق دهند؟ صرف اينكه فلان نظام، بورژاوزى يا زمين‌دارى است يا فلان نظام خرده بورژوازى بوده است، براى آن‌گونه ملاحظات علمى ساختارشناسانه كفايت نمى‌كند. وانگهى براى اثبات اينكه عصر پهلوى اول، مثلاً چه ساختار اقتصادى‌اى داشته است، ما هنوز هزاران پرسش بى‌پاسخ داريم؛ همچنين در مورد دوره‌هاى بعد و «بعدتر».


آيا فقر آرشيو ملى، نتيجة آن فقدان حافظة تاريخى است يا نداشتن حافظة تاريخى سبب شده است كه ما هرگز نيازى به آرشيو، در هيچ‌جاى كارمان نداشته باشيم؟


يكى از سعادت‌هاى بزرگ زندگى من اين است كه افتخار حضور در جلسه‌اى داشتم كه رومن ياكوبسون، در دانشگاه اكسفورد، سخنرانى مى‌كرد (سال ۱۹۷۴ يا ۱۹۷۵). ياكوبسون[۳]، يكى از شعرهاى ويليام بتلرييتز را به شيوة خاص خود تحليل مى‌كرد و تحريرهاى مختلف آن شعر را مقايسه مى‌كرد، تا نظرىة ساختارگرايانة خود را، بر آن معيار، تثبيت كند. يادم هست كه يكى از حاضران ـ به نظرم جاناتان كالر[۴] كه در آن هنگام استاد جوانى بود و بعضى از آثارش امروز به زبان فارسى ترجمه شده است و در آن ايام اولين كتابش به نام Structuralist poetics تازه از چاپ خارج شده بود و در همان مجلس رونمايى مى‌شد و من يك جلد خريدم ـ اعتراض كرد بر گوشه‌اى از سخن ياكوبسون.


رئيس جلسه هم آيو ريچاردز[۵]، ناقد بزرگ قرن بيستم در قلمرو زبان انگليسى بود. ياكوبسون به آن معترض گفت: «اين سخن شما را، استاد ديگرى هم، در آمريكا به من يادآور شد و گفت كه: و اين استنباط شما از شعر ييتز به خاطر طرز قرائتى است كه شما خود از شعر ييتز داريد و اين به سبب لهجة روسى شماست “It is because of your Russian accent” ياكوبسون گفت: «دست آن استاد را گرفتم و بردم به دانشگاه هاروارد آنجا كه صداى تمام بزرگان دانش و ادب و هنر ضبط و ثبت و آرشيو شده است. صفحة صداى ييتز را كه شعرهاى خودش را خوانده بود و ازجمله همان شعر را، براى او گذاشتم و گفتم: و ببين، شاعر، خود نيز به همان گونه مى‌خواند كه من خوانده‌ام،» براى خوانندگان اين يادداشت بايد يادآور شوم كه ييتز يكى از دو سه شاعر بزرگى‌ست كه تاريخ ادبيات زبان انگليسى به خودش ديده است و در سال ۱۹۳۹ در گذشته است. آنها در چه سال‌هايى به فكر چه چيزهايى بوده‌اند و ما قبر بديع‌الزمان فروزانفر را به يك حاجى بازارى به قيمت يك پيكان دست سوم مى‌فروشيم.


از حوزة كار خودم، دانشگاه تهران، مثال مى‌زنم. اگر از دنشگاه تهران بپرسند كه ما مى‌خواهيم نوع سؤالات امتحانى ملك‌الشعراء بهار يا بديع‌الزمان فروزانفر يا خانم فاطمة سىّاح را بدانيم، آيا دانشگاه تهران يك نمونه ـ فقط يك نمونه ـ از پرسش‌هاى امتحانى اين استادان بزرگ و بى‌مانند را، كه فصول درخشانى از تاريخ ادبيات و فرهنگ عصر ما را شكل داده‌اند، مى‌تواند در اختيار ما قرار دهد؟ نه تنها در اين زمينه پاسخ دانشگاه تهران منفى است، كه حتى پروندة استخدامى ملك‌الشعراء بهار را هم ندارد. «بهار نوعى» اگر در فرانسه مى‌زيست، براى صورت حساب قهوه‌اى كه در فلان «كافة» پاريس خورده بود، آرشيو داشتند و ما حتى پروندة استخدامى او را نداريم؛ تا چه رسد به نوع صورت سؤال‌هاى امتحانى او.


همة اين حرف‌ها را براى آن مطرح كردم كه بگويم ما انضباط لازم براى «آرشيوسازى» را در هيچ زمينه‌اى نداشته‌ايم و نداريم و تا در اين راه خود را به حداقل استانداردهاى جهانى نرسانيم، كارمان زار خواهد بود.


ايرج افشار، اما يكى از نوادرى بود كه در همين كشور ما و در همين روزگار ما، با هزينة شخصى براى تمام مسائل فرهنگى و تاريخى آرشيو داشت. مجموعة نامه‌هايى كه او از افرد مختلف، در طول دورة حيات فرهنگى هفتاد ساله‌اش دريافت كرده است، همه محفوظ‌اند و طبقه‌بندى شده. از نامه‌هاى بزرگانى چون دكتر محمد مصدق و سيدحسن تقى‌زاده و للهيار صالح و سيدمحمدعلى جمال‌زاده، تا نامه‌‌اى كه فلان آموزگار روستايى به او نوشته است و در باب كتابى چاپى يا نسخه‌اى خطى كه داشته است، از او پرسش كرده است. حجم اين نامه‌ها شايد متجاوز از بيست هزار صفحه باشد. وقتى مجموعة كامل اين نامه‌ها نشر يابد، گوشه‌اى از چشم‌انداز پهناور «آرشيوسازى» او آشكار خواهد شد. همچنين آرشيو عكس‌هايى كه او از شخصيت‌ها و اماكن تاريخى ايران، خود گرفته است.


افشار هميشه اظهار تأسف مى‌كرد و با دريغ به ياد مى‌آورد كه بعد از كوتاى انگليسى‌ها عليه دولت ملى دكتر محمد مصدق، مجبور شده بود براى حفظ جان دوستانش، مجموعة بى‌شمارى از نامه‌هاى مرتضاى كيوان ـ آن مرد مردستان و انسان شريف تاريخ معاصر ايران ـ را كه به افشار نوشته بود در چاه آب منزلشان بريزد و معدوم كند. ترسيده بود كه اگر به دست ايادى «ركن دو»‌ى ارتش بيفتد از روابط كسانى با مرتضاى كيوان آگاه شوند و جان آن افراد در معرض خطر قرار گيرد. افشار خود اهل هيچ حزب و دسته‌اى نبود ـ در تمام عمر. شمارة كتاب‌هاى كتابخانة شخصى ايرج افشار را به درستى نمى‌دانم؛ اين‌قدر مى‌دانم كه يكى از غنى‌ترين كتابخانه‌هاى حوزة ايران‌شناسى در زير آسمان ايران است. در اين كتابخانه علاوه بر كتاب‌هاى ايران شناسى به زبان‌هاى فرنگى و شرقى، تمام «تيراژ آپار»هاى مقالات فارسى و فرنگى كه او در طول هفتاد سال گرد آورده بود، طبقه‌بندى شده است؛ «تيراژ آپار»‌هايى كه غالباً امضاى نويسنده را نيز با خود دارد و احتمالاً با اصطلاحاتى از سوى مؤلف، يادگارى است از ارادت آن خاورشناس يا پژوهشگر ايرانى به ايرج افشار.


گردآورى و طبقه‌بندى اين جزوه‌ها و اوراق كوچك و كم‌برگ كار هر كس هركس نبوده است. تنها ايرج افشار بوده است كه توانسته است با انضباط ذاتى و اكتسابى خويش آنها را بدين‌گونه نظام بخشد و طبقه‌بندى كند.


اگر در مجموعة انتشارات موقوفات دكتر محمود افشار (دفتر تاريخ، دفتر چهارم، گردآورى ايرج افشار، ۱۳۸۹ صص ۶۰۷-۶۲۲) يكى از نمونه‌هاى درخشان اين خصلت «آرشيوسازى» او را نديده‌ايد، حتماً نگاهى به اين كتاب بيفكنيد تا ببينيد كه او در سال ۱۳۲۳-۱۳۲۴ كه جوان بيست ساله‌اى بوده است چه‌گونه به فكر حفظ و گردآورى «امضا»هاى رجال سياسى و فرهنگى عصر بوده است و خود مى‌گويد: «دورة سوم مجلة آينده از مهر ۱۳۲۳ تا اسفند ۱۳۲۴» انتشار يافت و چون طومار آن بسته شد من امضا‌هاى ادبا و رجال معروف وقت را، از ورقه‌هاى اشتراك و رسيد مجله، جدا ساختم و در دفترى به سليقة عهد جوانى چسبانيدم و بعدها آن را به فرزندم آرش سپردم. چون شناخت امضاى رجال، براى بازشناسى اوراق و اسناد مملكتى مفيد است، تصوير آن دفترچه با افزودن فهرستى الفبايى از نام‌ها در دفتر تاريخ به چاپ رسانيده مى‌شود.» شما با نظر در آن اوراق امضاى رجالى از نوع دكتر منوچهر اقبال، الول ساتن، ملك‌الشعراى بهار، ذبيح‌ بهروز، پورداوود، پيشه‌ورى، على اصغر حكمت، حسينعلى راشد، اديب‌السلطنة سميعى، دكتر سيد على شايگان، بزرگ علوى، هانرى كربن، سيد احمد كسروى، دكتر محمد مصدق و حدود يكصد و پنجاه رجل سياسى و فرهنگى ديگر را مى‌توانيد ببينيد.


افشار در تكميل منابع پژوهش‌هاى ايران‌شناسى در كتابخانة شخصى خود بسيار كوشا بود. تا همين اواخر، هرگاه مى‌شنيد يا در جايى مى‌خواند كه كتابى به يكى از زبان‌هاى فرهنگى، دربارة ايران و يا يكى از مسائل تاريخ و فرهنگ ايران، انتشار يافته است، از فرزندانش در آمريكا مى‌خواست كه نسخه‌اى از آن كتاب براى كتابخانة شخصى‌اش فراهم كنند؛ به هر قيمتى كه باشد. در بسيارى موارد قيمت‌ها، به پول ايران به راستى كمرشكن بود اما او از اين بابت هيچ اخم به ابروى خود نمى‌آورد و دست از طلب بر نمى‌داشت. به علت شهرت و اعتبارى كه در عرصة پژوهش‌هاى ايرانى در جهان به دست آورده بود، بيشترينة پژوهشگران عرصة ايران‌شناسى، خود نسخه‌اى از آثار خود را براى او مى‌فرستادند و او نيز آثار خويش و گاه آثار ديگران را براى ايشان روانه مى‌كرد.


افشار اين كتابخانة گرانبها و بى‌مانند را در سال‌هاى اخير، سال‌ها و سا‌ل‌ها قبل از بيمارى‌اش، سخاوتمندانه به «بنياد دائره‌المعارف بزرگ اسلامى» بخشيد كه در آن‌جا با عنوان كتابخانه و مركز اسناد ايرج افشار نگهدارى مى‌شود و مراجعه به آن براى همة ارباب تحقيق و استادان و دانشجويان آزاد است.


افشار، اين نظام «آرشيو آفرينى» را نه تنها در كتابخانة شخصى خود سامان داده است كه در هر كجا مسئوليتى پذيرفته است، كوشيده است كه در اين راه بنيادى نهاده شود؛ گرچه پس از او و رفتن او از آن‌جا، ديگران به ادامة كار او دلبستگى نشان نداده باشند.


آنچه در كتابخانة مركزى دانشگاه تهران وجود دارد و نشانه‌هاى «انضباط آرشيوى» است همه و همه يادگار اوست. آرشيو عكس‌هاى تاريخى رجال و اماكن و جمعيت‌ها، اسناد و مكاتبات و فرمان‌ها و مجسمه‌هاى بزرگان فرهنگ ايران زمين در عصر ما.


به ياد دارم كه او براى كتابخانة مركزى دانشگاه تهران، مهمترين نشريات ايران‌شناسى و اسلام‌شناسى جهان را مشترك شده بود و دوره‌هاى اين گونه نشريات در كتابخانة مركزى دانشگاه تهران به طور منظم موجود بود. بعد از فروپاشى نظام پيشين و رفتن افشار، به تعبير بيهقى، «كار از پرگار افتاد» و آن‌ها كه به جاى او آمدند، خواستند در بيت‌المال «صرفه‌جويى» كنند؛ حق‌اشتراك بسيار ناچيز اين مجلات را به نفع مستضعفين «صرفه‌جويى» كردند و نپرداختند. در نتيجه، استمرار و تكامل آن «آرشيو» عظيم فرهنگى منقطع شد. حالا اگر روزى بخواهند جبران اين خسارات را بكنند، چندين برابر آن وجوه را بايد بپردازند تا عكس يا زيراكس يا ميكروفيلم آن مجلات را به دست آورند ـ اگر اين كار امكان‌پذير باشد. اين قدر مى‌دانم كه دريافت نسخه‌هاى اصل آن مجلات امروز ديگر امرى است محال. از قديم نياكان ما گفته‌اند كه «خود كرده را تدبير نيست». در همان هنگام قطعه‌اى به شوخى و جدى منظوم كردم كه نشر تمامى آن در اين مقال روا نيست ولى دو بيت پايانى آن اين چنين بود:


حكمت مشرقـى‌ست اىـن گفتـــار از «پكن» بشنو اين سخن نه ز «رُم»:


هـر كه در ميخ صرفه‌جويى كـرد مى‌كنــد نعـــل اسب خــود را گُــم


البته قافىة بيت اول را درست به ياد نمى‌آورم.


جاى ديگرى، همين روزها، مقاله‌اى دربارة «دفتر تلفن» ويژة سفرهاى او ـ كه نمودارى است از انضباط آرشيوى او ـ نوشته‌ام؛ در اين جا به هيچ روى قصد تكرار آن مطلب را ندارم. همين قدر مى‌گويم كه آن دفتر تلفن ـ كه خود كتابى بزرگ است ـ نمودارى است از توزيع نام و نشان تمام فضلاى معاصر ايران بر روى نقشة جغرافيايى ايران. از روى آن كتابچه، شما مى‌توانيد ارباب فرهنگ و معارف ايران را در تمام شهرها و حتى در كوچك ترين روستاهاى كشور بشناسيد و آدرس و تلفن ايشان را به دست آوريد و در مواردى حوزة كار و تخصص ايشان را نيز بدانيد. آنجاست كه حوزة پهناور و دوستداران و شيفتگان ايرج افشار را مى‌توان از نزديك آزمود و ديد و نيز يك نمونه از «انضباط آرشيوى» او را.


منبع: گزارش ميراث

'War is a war even if they call it a humanitarian mission'

Oil spill on US River

مادر امامی و آغوش پر از عشق‌اش


ایرج مصداقی
پژواک ایران:‌ ضمن تسلیت درگذشت مادر امامی، یک بار دیگر مقاله «مادر امامی و آغوش پر از عشق‌اش
» ایرج مصداقی را که در سال ۸۵ نوشته شده بود انتشار می‌دهد:‌
 
مادر امامی و آغوش پر از عشق‌اش
وقتی که دلتنگ می‌شوم، وقتی‌که فشار کار و زندگی در غربت و اندیشیدن به مشکلات مردم ایران چشم‌انداز را تیره و تار می‌کند و یأس می‌کوشد در گوشه‌ی تنهایی برای همیشه خفه‌‌ام کند، به سراغ مادر می‌روم. همیشه در چنین حال‌وهوایی ناخودگاه خود را پشت در خانه‌ی مادر می‌بینم که منتظرم هر چه زودتر در را و آغوش‌اش را بگشاید. چه پناه‌گاه امنی است آن‌جا. نگاه‌ات که می‌کند، صدای مهربان‌اش که سلام‌ خسته و پر کسالت‌ات را پاسخ می‌گوید، گویی بر ساحل آرامش و پر آفتاب و نسیم قدم گذاشته‌ای. اصرار مادرانه‌اش که از همه شیرینی‌ها و میوه ها و ... بخوری و محبت بی‌دریغی که نثارت می‌‌کند باعث می‌شود همه‌ی غم‌هایت را فراموش کنی. و در این تجربه و احساس، من تنها نیستم. همسرم نیز همین را می‌گوید، دوستانم نیز همین را می‌گویند. هر یک از آن‌ها هم به بهانه‌ای به آغوش او می‌گریزند. به آغوش بزرگ و گرم مادر امامی که گویی برای پناه دادن به همه‌ی دردمندان دنیا گنجایش دارد. نه فقط برای خلاص شدن از ترس و خوره‌ی ناامیدی، که برای روحیه گرفتن، برای نیرو و انرژی گرفتن، برای شور و امید؛ برای چیره شدن بر خستگی و ادامه دادن راه.
مادر با آن جسم لاغر و ضعیف‌اش، با آن قد کوتاهش، با آن نگاه‌اش که همه ازعشق است.
برای من، همسرم و بسیاری دوستانم در استکهلم، عید نوروز با مادر امامی شروع می‌شود و آغاز سال نو را با شیرینی‌های خوشبو وخوشمزه‌اش تحویل می‌کنیم. شیرینی‌های مادر، شیرینی‌ معمولی و عادی‌ای که همه‌جا یافت می‌شود نیست. شیرینی مادر بخشی از کیفیت عشق مادر امامی را در خود دارد. مزه کردن از شیرینی مادر، مهربان‌ات می‌کند،. آن‌چنان که می‌خواهی با همه‌ی دنیا دوست شوی و همه را دوست بداری.
مادر از هفته‌ها پیش از فرا رسیدن نوروز، شور و حالی دیگر می‌یابد، لبریز از انرژی می‌شود، همه‌ی مشکلات و دردها و غصه‌های‌اش را به یک سو می‌نهد و خود را برای تهیه‌ی وسایل شرینی‌پزی آماده می‌کند. این کاری است که سال‌های سال تکرارش کرده است.  در این روزها چهره‌ی زیبای مادر دیدنی است، بهار در آن موج می‌زند. زندان که بودم هر سال عید را با نام شهدا و جاودانه فروغ‌ها و به ویژه با نام و یاد موسی خیابانی آغاز می‌کردیم. حالا فکر می‌کنم شهدا نیز از خدا می‌خواهند که عید را با نام مادران شهدا و به خون خفتگان راه آزادی، آغاز کنیم.

*  *  *

مادر معصومه کنگرلو (امامی) ، ۱ مهر ۱۳۰۹ در ورامین به دنیا آمد. در سال ۱۳۲۷ با سیدحسین امامی کارمند وزارت دادگستری ازدواج کرد. حاصل این ازدواج، ۵ فرزند به نام‌‌های عطیه، مرتضی، مصطفی، محمد و علی بود.
seyed morteza emamiزندگی مادر در سال ۵۳ با دستگیری پسر بزرگش مرتضی دچار تحول شد و او پا در مسیر بی‌بازگشتی گذاشت، مسیری که سراسر درد بود و رنج، غم بود و هجران. مادر از آن پس درگیر آتش شد و آفتاب.
خانه‌ی مادر که در روزهای پرالتهاب انقلاب ضد سلطنتی، یکی از مراکز اصلی مبارزه در کرج بود، پس از پیروزی انقلاب نیز با توجه به این که مرتضی مسئول جنبش ملی مجاهدین کرج و مصطفی[1] کاندیدای مجاهدین خلق برای نمایندگی اولین دوره‌ی مجلس شورای ملی بود، به یکی از کانون‌های پرتپش مبارزه با ارتجاع تبدیل شد.

خوشنامی و اعتبار خانواده‌ی امامی در کرج نمی‌توانست از نظر حزب‌اللهی‌ها و نیروهای رژیم دور بماند و آن‌ها همچنان در پی این بودند که در اولین فرصت زهرشان را به کام این خانواده‌ی شریف بریزند.
پس از ۳۰ خرداد ۶۰ و آغاز یکی از وحشیانه‌ترین سرکوب‌های تاریخ معاصر، کانون گرم خانواده‌ی امامی مانند بسیاری از خانواده‌های ایرانی در اثر شقاوت رژیم جمهوری اسلامی از هم پاشید و جنایتکاران رژیم در مدت کوتاهی چند داغ بزرگ بر دل مادر گذاشتند. ابتدا علی [2] فرزند کوچک مادر در ۸ شهریور ۶۰ در زنجان دستگیر و پس از تحمل ۴ روز شکنجه و آزار و اذیت در ۱۲ شهریور اعدام شد. جنازه‌اش را مادر از سردخانه‌ی پادگانی در زنجان تحویل گرفت و در امامزاده طاهر کرج به خاک سپرد.
ali emamiعلی چندماه قبل برای ادامه‌ی مبارزه به زنجان منتقل شده بود. سپس مرتضی که در شهریور سال ۶۰ دستگیر شده بود، پس از تحمل شکنجه‌های بسیار در ۷ مهر ۱۳۶۰ اعدام شد. [3]
عطیه،[4]  تنها دختر مادر نیز در  آذر ۶۰ درحالی که از ناراحتی قلبی رنج می‌برد، دستگیر شد و بیش از ۵ سال را در زندان‌های مختلف تهران و کرج تحت فشارهای مختلف جسمی و روحی گذراند. مادر که پس از حمله‌ گروه ضربت اوین به خانه‌شان در آذر ۶۰ مخفی شده بود، هیچ‌گاه نتوانست برای ملاقات با دخترش به زندان برود. خودش می‌گوید:«هندوانه شب چله را هم خریده بودم که مجبور شدم دست پدر را
بگیرم و خانه و کاشانه را ترک کنم». 
محمد [5] در ۲۳ خرداد ۱۳۶۱ دستگیر شد. دیری نپایید که به جوخه‌ی اعدامmohamad emami سپرده شد. از تاریخ دقیق اعدام او اطلاعی در دست نیست. با آن که وی در زندان قزل‌حصار دیده شده بود اما دادستانی و مقامات قضایی رژیم، مسئولیت دستگیری و اعدام او را نپذیرفته و اعلام کردند که وی به خاطر استفاده از سیانور به هنگام دستگیری جان‌ سپرده است. تصور وضعیت مادری که در مدت کوتاهی داغ سه فرزند بر دل دارد و از دیدار تنها دخترش در زندان نیز محروم است، به سختی امکان پذیر است. رنج مادر تمامی نداشت ولی استوار ایستاد. 

fatemeh ostad hassanاین همه‌ی ماجرا نبود، فاطمه استاد حسن[6] تنها عروس مادر نیز در عملیات فروغ‌ جاودان به شهادت رسید. مادر ماند و نوه‌ی کوچکش مرتضی.
عاقبت پدر امامی[7] نیز در ۳۰ دیماه ۷۰ در عراق درگذشت و در قطعه‌ی «مروارید» قرارگاه اشرف به خاک سپرده شد. مادر نیز در سال ۷۱ همراه دخترش عطیه به سوئد آمد.
مادر سال‌هاست درد را چون «سوز هجران آزادی» به دل می‌کشد و خم به ابرو نمی‌آورد. او می‌داند که «عاشقان فروغ جاودانه‌ی آفتاب دوباره به سایه باز نمی‌گردند.»

مادر گنجینه‌ای از فراز و نشیب‌های گفته ناشده‌ی یک مقاومت را در سینه دارد. حیف! تاریخ مقاومت یک ملت از زبان آن‌ها که خود به طور مستقیم درگیر آن بودند و «مظلوم‌» ترین‌ها هستند، بازگو نشده است. افسوس که جهان نمی‌داند بر این مادران چه رفته است.
هر بار که مادر لب به سخن می‌گشاید و از گذشته می‌گوید، غمگین می‌شوم، اما احساس غرور می‌کنم. از این که سکوت نکردم، خشنودم. با همه فراز و نشیب‌ها، فکر می‌کنم راهی که رفته‌ام بیهوده نبوده، هم‌صحبتی با مادر مرا به این نتیجه می‌رساند که باید کاری کنم. «سکوت یعنی سفر به سرای سقوط». همیشه امثال مادر برای من منشاء انگیزه بوده‌اند.
مادر یک روز زیر چادر و دور کمرش برای فرزندان و جگرگوشه‌‌هایش گلوله‌ و نارنجک هدیه می‌برد. و روز دیگر در مجلس عروسی‌شان‌ با شیرینی‌ای که خود پخته بود، کامشان را شیرین می‌کرد. مادر هر گاه به این جا که می‌رسد با غم و اندوه از نوعروسانی یاد می‌کند که شیرینی‌ مراسم ازدواجشان را پخته بود و می‌‌گوید‌: «مادر چه کار کنم نوعروسان شیرینی‌هایم را دوست داشتند و سفارش می‌دادند»
از نظر من فرقی بین گلوله و شیرینی نیست، هر دو برای آن بود که کام ملتی را شیرین کند. مادر که همیشه خانه‌اش پر از پرنده و گل و گیاه بود، پس از ۳۰ خرداد و در روزهای خون و جنون، پرنده را به تفنگ و گل را به گلوله تبدیل کرده بود. چاره‌ای نداشت، لهیب آتش خمینی همه چیز را می‌سوزاند. مادر ساک بر دوش در حالی که قطار فشنگ به کمر داشت، مسیر کرج - تهران را می‌پیمود تا گلوله و سلاح را به فرزندانش برساند.
madar va pedar va navehوقتی در سال ۶۱ به هنگام خروج از کشور[8] همراه همسر ۷۲ ساله‌اش از کوه و کمر می‌گذشت، بازهم قطار فشنگ و نارنجک به کمر داشت و برای عزیزانش سلاح و مهمات هدیه می‌برد.
به اینجا که می‌رسد با خنده تعریف می‌کند، چشمانش می‌درخشد، غرور را در آن‌ها می‌توان دید. مادر سالهاست که «چادر خانگی‌اش را به کمر پیچیده و به کوچه‌ها کوچ کرده تا پیام جگرگوشه‌هایش را بر دیوارها و دروازه‌ها نقش بزند و سلام آن‌ها را به سپیدی لبخند کودکان برساند.»

مادر همچنان بی‌دریغ است، هر وقت که به فروشگاه می‌رود اول شکلات و آب‌نبات می‌خرد تا به بچه‌هایی که به ملاقاتش می‌روند و یا در کوچه و خیابان، اتوبوس و قطار می‌بیند، هدیه کند. خیلی موقع‌ها زیرچشمی او را نگاه می‌کنم، وقتی آب‌نباتی دست کودکی می‌دهد شادی و نشاط را در تمام چهره‌اش و لبخند رضایتمندانه‌ای که بر لبانش می‌نشیند می‌بینم. در این موقع‌ها همیشه چهره‌‌ی او به هنگام رساندن ساک سلاح و فشنگ به دست فرزندانش پیش نظرم مجسم می‌شود. پیش خودم می‌‌گویم چهره‌ی مادر آن موقع چقدر زیبا و دلفریب می‌شد. خودش می‌گوید: خیلی روزها غذا نیز می‌پختم و به خانه‌ی تیمی آن‌ها در میدان گمرگ تهران می‌بردم. مادر روی ظروف شیرینی که مخصوص در و همسایه تهیه می‌کند، اسم کودکان را می‌نویسد و نه بزرگسالان را. مادر کودکان را به رسمیت می‌شناسد.
madar dar mantaghehمن که فرقی بین گلوله و نارنجک آن روز مادر با شکلات و آب‌نبات و شیرینی امروزش نمی‌بینم.
روزگار غریبی است و غریبی مادر نمونه ندارد. مرتضی[9] تنها نوه‌ی مادر نیز در کنارش نیست. پس از جنگ خلیج در سال ۹۱ او نیز همراه تعدادی دیگر از کودکان به آلمان منتقل شد. مادر، مرگ خواهران و برادرانش را نیز ندیده است. مادر تنهای تنهاست. او از این بابت همیشه دلگیر است.
به مادر فکر می‌کنم و به فرزندانش؛ «همه بی‌‌کفن، در سرزمین خویش و بی‌‌وطن عاشق‌تر از مجنون و مهجور، جنگجوتر از هزار سالار و بی‌سلاح، همه بر خاک


خفته‌اند» و مادر در غربت به امید بازگشت و غرق بوسه کردن مزار عزیزانش همچنان مویه می‌کند. ۲۵ سال است که خاک عزیزانش را نیز از او دریغ‌ کرده‌اند. او وقتی دلش می‌گیرد حتا نمی‌تواند بر سر مزار همسرش که در قطعه‌ «مروارید» خاک است، برود. وقتی در سال ۲۰۰۳ خبر رسید که هواپیماهای آمریکایی، قرارگاه اشرف را بمباران کرده‌اند و تصاویر تلویزیونی، ساختمان‌های مخروبه‌ را نشان می‌داد، مادر با غمی جانکاه از من پرسید: «آیا قطعه‌ی مروارید[مزار شهیدان] را هم بمباران کرده‌اند»؟ آیا چیزی از مزار «پدر» باقی مانده است؟ در پاسخ‌اش چه می‌توانستم بگویم؟

madar dar balkon khaneh dar stockholmمادر خودش گل است، خانه‌اش هم سراسر گل است، طوری که جایی برای نشستن نیست. خمینی باغش را پرپر کرد برای مادر هیچ ‌چیزی فرح‌بخش تر از قدم زدن در باغ و گلستان و مغازه گلفروشی نیست. تنها جایی است که از آن دل نمی‌کند و از پرسه زدن در آن خسته نمی‌شود.
مادر با گل‌هایش زندگی می‌کند. با آن‌ها حرف می‌زند، درد دل می‌کند و...

من هم تا می‌توانم سر به سرش می‌گذارم. یک بار برایم تعریف کرد که آن‌ها را به حمام می‌برد و می‌شوید. حتماً هر کدام اسمی دارند ولی در این

مورد به من چیزی نگفت. شاید این راز بین او و گل‌هاست. شاید نامشان «مرتضی»، «علی»، «محمد»، فاطمه و... است. شاید از این بابت به کسی نمی‌گوید که مبادا آن‌ها را از او بگیرند. پارسال یکی از قشنگ ‌ترین و بهترین آن‌ها را به من هدیه داد که برای همسرم ببرم. این بزرگترین هدیه‌ای بود که درعمرم گرفته بودم.

*  *  *

مادر برای آن که کاممان را شیرین کند هنوز هم شیرینی می‌پزد. در خانه‌ی آن‌هایی که دوستشان دارد، همیشه یک ظرف شیرینی دست پخت مادر هست. پیش از عید از جنب و جوش مادر برای تهیه شیرینی، می‌توان به جنب و جوش طبیعت و بهار رسید.
در این غربت، هر سال سفره‌ی هفت سین ما از هفت سین تشکیل شده است و یک شین؛ شیرینی مادر. در نگاه من شیرینی مادر است که به هفت سین هویت می‌دهد و همسرم هر سال قبل از هر چیز شیرینی مادر را برای تبرک در سفره می‌گذارد. امسال مادر متوجه شده بود که قندم خونم بالاست؛ از آن‌جا که می‌دید قند نمی‌‌خورم از قبل بهم خبر داد که برای تو به جای شیرینی چیز دیگری درست می‌کنم. این بار برایم پنیر درست کرده است. قبلاً هم بارها این کار را کرده بود. اما این بار ویژه‌ی عید است. نمی‌دانم پنیر را بخورم یا تماشا کنم. دلم نمی‌آید تمام شود. اگر می‌دانستم خراب نمی‌شود برای همیشه آن را نگاه می‌داشتم. وقتی هم که می‌‌خورم انگار لذیذترین غذای دنیا را می‌‌خورم. پنیر که نیست، یک دنیا عشق و محبت است. امسال هم شیرینی را می‌خورم و هم پنیر را. مادر دیده است قند نمی‌‌خورم اما مگرعقلم کم شده که شیرینی او را نخورم.
پختن شیرینی عید برای مادر مثل نماز و روزه واجب است و هیچ چیز نمی‌تواند او را از انجام این تکلیف باز بدارد.
سال گذشته ماه‌ها بود که تنها دخترش عطیه بیمار بود. گذشته از بیماری قلبی و روزی سه بار دیالیز در خانه، عطیه هر از چندگاهی در بیمارستان به خاطر عفونت مثانه و کلیه و چندبار عمل جراحی کتف و شانه بستری ‌بود. شنیدنش نیز سخت است، برای من که از نزدیک مشکلات را می‌دیدم این همه مصیبت باورنکردنی بود و برای آن‌‌ها که تحمل‌اش می‌کردند، چه بگویم؟  روحیه عطیه خوب و ستودنی بود. از دست من کاری بر نمی‌آمد الا این که سر به سر او و مادر بگذارم.
مادر هر روز بعد از نماز ظهر، به بیمارستان می‌رفت و تا شب کنار تخت عطیه می‌نشست. اما بازهم در فکر پختن شیرینی عید بود. باور نمی‌کردم در این شرایط هم به فکر شیرینی پختن باشد و یا حال و هوایی برای انجام این کار داشته باشد. یک شب وقتی از بیمارستان بر می‌گشتیم خسته و کوفته در حالی که نای راه رفتن نداشت، از آن‌جایی که عید نزدیک می‌شد به خواست او، برای خریدن آرد به فروشگاه رفتیم. می‌دانستم که کره و شکر و دیگر موارد مورد نیاز را در طول سال خریده و در فریزر و یخچال نگاهداری می‌کند.
هنوز یادآوری این صحنه که یک شب مادر در تنهایی، دخترش عطیه را روی ویلچیر گذاشته و در بیمارستان از این سو به آن سو می‌برد، مرا رنج می‌دهد. این همه غربت را به کجا باید شکوه کرد؟ از که باید نالید؟
اگر از من بپرسند کدام ویژگی مادر تو را بیش از همه تحت تأثیر قرار می‌دهد، بدون معطلی خواهم گفت: غرور مادر؛ غروری که او را همچنان سرپا نگاه ‌داشته است. ای کاش می‌شد همه‌ی غم‌اش را بازگفت.
مادر یک جمله از زبانش نمی‌افتد. او همیشه می‌گوید: «از اسب افتاده‌ام از اصل که نیافتاده‌ام». مادر فکر می‌کند که از اسب  افتاده، در نظر من او  هنوز یکه‌سوار سرزمین ماست. یکه سوار عرصه «مقاومت». این را چگونه می‌شود به او فهماند. 
مادر ۲۵ سال است که در به در می‌گردد و با کوبه‌ی دلش بر آن می‌کوبد و ...
مادر هر روز اخبار میهن را دنبال می‌کند، اخبار عراق و منطقه را ریز به ریز می‌داند، آخرین تحلیل‌های مربوط به جنگ و درگیری در منطقه را از حفظ دارد. خیلی موقع‌ها به ویژه وقتی اوضاع بحرانی می‌شود آن‌ها را با من مرور می‌کند و تحلیل‌اش از اوضاع را به من می‌گوید و نظر من را می‌پرسد. با اکثر قریب به اتفاق تحلیل‌ها و نظراتش موافقم. حقیقت را نمی‌توان از او کتمان کرد، راست و دروغ را به سادگی در می‌یابد. ۳۵ سال گذشته را درگیر مسائل سیاسی بوده است. خیلی وقت‌ها سکوت می‌کند اما پشت سکوتش دنیایی از فریاد است.
مادر «با آن‌که زندگی‌اش گورستان لبخند بود و امید، پیش پیراهنش حریر عاطفه، پوستین پوسیده‌ای‌ست» این را هر کس که او را می‌شناسد، تصدیق می‌کند. مادر بزرگوار است؛ هرگاه که در انجام وظیفه‌ام کوتاهی می‌کنم، این اوست که زنگ می‌زند و حالم را می‌پرسد و مرا غرق در خجالت و شرمندگی می‌کند. به هنگام سال تحویل بیش از هر چیز به یاد مادر هستم و به این امید که گلوله‌هایی که کاشته بود روزی گل دهند. و تا آن روز تلاش می‌کنم  «از اصل نیافتم».
وقتی که سال تحویل شد، شما هم سال نو را با یاد مادران شهدا و به خون خفتگان خلق آغاز کنید. بزرگداشت آن‌ها قدرشناسی از شهداست.

۲۶ اسفند ۱۳۸۵

ایرج مصداقی

Irajmesdaghi@yahoo.com

پدر امامی در شعری که سروده بود، داستان غم خود می‌‌گوید. این شعر بعد از خروج از کشور، سروده شده است و پدر هنوز خبر شهادت پسرش محمد را دریافت نکرده بود. مادر همچون گنجینه‌ای گرانبها این شعر را حفظ کرده است. هر گاه که دلش می‌گیرد آن را زمزمه می‌کند. مادر از گذشته و یک عمر زندگی در کنار پدر امامی، برایش همین مانده است و عطیه. 

ز ظلم ظالم خونخوار بی پسر شده‌‌ام             به کوه و دشت و بیابان چو دربدر شده‌ام
کسی ز حال من رنج برده مخبر نیست         که زیر کوه و جبل، زار و خون جگر شده‌‌ام

نه لانه است مرا و نه آشیانه بود                   نه همدمی که مرا یار محرمانه بود
فقط مراست توکل به ذات پاک خدا                 همانکه در صفت خلقتش یگانه بود

اگر مثل من، داغدیده بسیار است                   که روز و شب به چنین درد من گرفتار است
ولی زیادی آنان مرا علاجی نیست                 چرا که زخم دلم، چون ستاره بسیار است

نه مادریست مرا تا نظر کنم سویش                   نه خواهریست مرا تا ببینمی رویش
برادری نبود تا که گیردی دستم                        نه هست برگ کلی تا نمایمی بویش

عطیه دختر من هست و توی زندان است          چو یوسفی‌ که مکانش به چاه کنعان است
من از مفارقتش روز و شب همی سوزم            بدان خوشم که مطیع خدای سبحان است

ستوده است مرا آن‌که ماهرخ پسر است              سمی ختم رسل هست و جامع هنر است
همیشه بر بدنش هست جامه تقوی                     بدان لباس ز آسیب دهر بی خطر است

فقط مرا هست امامی که همسرم باشد               بروز و نیک و بد یار و یاورم باشد
دیگر مرا پسری مصطفی به لطف خداست        که سایه‌اش همه جا تاج بر سرم باشد



[1]  مصطفی  متولد ۱۳۳۱، لیسانسیه جامعه ‌شناسی، همراه مادر و پدر امامی در سال ۶۱ از کشور خارج شد. همسر وی در عملیات فروغ جاویدان به شهادت رسید و فرزندش مرتضی در آلمان زندگی می‌‌کند.
[2]   متولد ۱۷ اسفند ۱۳۳۹، دیپلم ریاضی فیزیک. در زنجان پاسداری به مادر گفته بود فرزند شما هنگام اعدام اجازه نداد که دست و پا و چشم‌هایش را ببندیم و خودش فرمان تیر داد.
[3]   مرتضی متولد ۱۳۳۰، در رشته مهندسی معدن دانشکده فنی تهران درس خواند. در ۲۳ خرداد ۱۳۵۳ به زندان رفت. و پس از تحمل سه سال زندان در ۹ خرداد ۱۳۵۶ آزاد شد.
[4]  عطیه ۱۸ ماه از دوران زندانش را در سلول‌های انفرادی گوهردشت گذراند. وی که در طول زندان از ملاقات با خانواده محروم بود، پس از آزادی از زندان به سرعت مخفیانه از کشور خارج شد و برای ادامه مبارزه به ارتش آزادیبخش ملی پیوست.
[5]   محمد متولد شهریور ۱۳۳۸، دانشجوی رشته الکترونیک دانشکده علم و صنعت.
[6]  متولد ۱۳۳۴، فوق‌ لیسانس کتابداری.
[7]   سیدحسین امامی(پدر امامی)، متولد ۱۲۸۹- کارمند وزارت دادگستری، در قطعه شعری زیبا، آن‌چه در دل داشته را بیان کرده است.
[8]  مادر از راه کردستان ابتدا به ترکیه و سپس به اسپانیا و فرانسه رفت و عاقبت در سال ۶۵ به منطقه‌ی مرزی عراق رفت و به ارتش آزادیبخش ملی ایران پیوست و در سال ۷۱ علیرغم میلی باطنی‌اش به سوئد آمد.
[9]  مرتضی در اردیبهشت ۶۳ به دنیا آمد، دوران کودکی را در عراق گذراند و امروز که جوانی برومند شده است تحصیلات آکادمیک خود را همزمان در چند رشته دنبال می‌کند.

پیام آیت الله امجد به علما و فضلای اسلام

افزایش نگرانی از مُعاملات پُشت پرده اصلاح طلبان حُکومتی


منصور امان
نگرانی از احتمال مُعامله پُشت پرده اصلاح طلبان حُکومتی به رهبری حُجت الاسلام مُحمد خاتمی با حُکومت افزایش یافته است. در تازه ترین اظهار نظر در این باره، آقای مُجتبی واحدی، کسی که از او به عُنوان "مُشاور ارشد کروبی" یاد می شود، می گوید که اصلاح طلبان به دُنبال گرم کردن تنور انتخابات هستند و این رویکرد را برابر با "خیانت" ارزیابی کرده است.   
سُخنان آقای واحدی، گمانه هایی که پیرامون تلاش باند از قُدرت اخراج شده "اصلاح طلب" برای بازگشت به جایگاه پیشین خود با حمایت بخشی از مُنتقدان آقای احمدی نژاد وجود دارد را تقویت می کند. این گفته ها همچنین بیانگر آن است که سیاست مزبور پس از طرح و مانُور شفاهی روی آن برای ارزیابی واکُنش مُخاطبان، به صورت عملی در دستور کار "اصلاح طلبان" قرار گرفته است.
حُجت الاسلام خاتمی در اواخر اُردیبهشت با پیشنهاد چشم پوشی مُتقابل "رهبری" و "ملت" از "ظُلم" هایی که بر هر دو رفته، این پروژه را به صورت علنی به جریان انداخت. او اندکی پس آنکه با مُخالفت گُسترده به دلیل رویکرد مُبهم و پُرسش برانگیز خود روبرو شد، به ظاهر عقب نشست و اطمینان داد: "مگر می شود از حُقوق مردُم کوتاه آمد و اگر هم کسی کوتاه بیاید، خود مردُم کوتاه نمی آیند."
کوشش در جهت رفع ظن از خود به ویژه از آن رو برای آقای خاتمی ضروری می شود که راهکار "اصلاح طلبان"، به گونه مُطلق بر پایه امکانات "بالا" و به بیان دقیق تر، پُشتیبانی بخشی از رُقبای آقای احمدی نژاد در باند حاکم بنا شده است و بدیهی است که کسب این حمایت بدون مرزبندی با مُنتقدان و مُعترضان و نیز فاصله گیری از آقایان موسوی و کروبی و خواسته هایی که آنها مطرح کرده اند، مُمکن نخواهد بود.
"اصلاح طلبان"، حامیان نیرومند خود را زمان زیادی در انتظار برآورده شدن شرط خود نگذاشتند. تنها یک ماه بعد از آنکه آقای خاتمی در باب "کوتاه نیامدن از حُقوق مردُم"، عمامه به زمین کوفت، یک نماینده اصلاح طلب مجلس، مُعترضان و مُنتقدان را "اخلال گر" و "آشوبگران" ی خواند که "در خیابانها به آتش زدن و به هم زدن هم چیز پرداختند".
آقای مُصطفی کواکبیان که پیرامون شرکت در انتخابات مجلس آتی سُخن می گفت، با اشاره به آقایان موسوی و کروبی سوگند خورد: "ما در انتخابات از نامزدهایی حمایت می‌کردیم ... اما بعد از آن که انتخابات تمام شد و آن حوادث رخ داد، حمایت ما هم پایان یافت... در عین حال ما هیچ‌وقت مدعی نبودیم که آنها لیدر ما هستند."
تحرُک فزاینده اصلاح طلبان حُکومتی برای تاکید بر "خودی" بودن و فاصله داشتن از "غیر خودی" ها، ارتباط بی واسطه ای با نزدیک شدن معرکه انتخابات مجلس دارد. آنها که با چشمک مرحمت آمیز "اُصولگرایان مُنتقد"، شانس ورود از درب پُشتی به آشپزخانه و گرفتن کاسه ای از آش قُدرت را واقعی می بینند، زمان زیادی برای از دست دادن ندارند. بنابراین، نه فقط به تدریج مُلاحظات پیرامون واکُنش "بدنه" را به سود "واقع گرایی" به کنار می گذارند، بلکه به سمت نشاندن عملی خود در صف بندی درون حُکومتی در کنار حامیان تازه شان شتاب می کنند.
با این حال، اعلام مُخالفت روشن "مُشاور کروبی"، آقای واحدی با این سیاست و یا هُشدار آقای اکبر اعلمی، نماینده "اصلاح طلب" در دو دوره پیشین مجلس مبنی بر "استفاده از طیف اصلاح طلب به عنوان دستمال یکبار مصرف"، نشانگر آن است که مسیر بازگشت به قُدرت آقای خاتمی و دوستان، هر چیزی جز یک سواری مُفرح روی دوش بقیه و در شاهراه آسفالته خواهد بود. 

سپیده ی سحری: بیاد آن سرو ایستاده/فریدون رئیسی


raiisi-feriedoon_110630فریدون رئیسی  متولد ۱۳۲۴  در بابل  بود که تحصیلات خود را تهران ادامه داد و بعد به استخدام هواپیمایی ملی  در آمد و برای ادامه تحصیل به ایالات متحده ی آمریکا رفت و و  حین  ادامه تحصیل در رشته مهندسی مکانیک  به کنفدراسیون دانشجویان خارج از کشور پیوست و از طریق آن جذب سازمان انقلابی شد. در راستای  سیاست سازمان انقلابی که تمرکز بر فعالیت در داخل کشور بود به ایران رفت و در دانشکده پلی تکنیک نامنویسی کرد و به فعالیت در محیط دانشجویی پرداخت .  در ضربه ی ساواک به سازمان انقلابی در سال ۵۵ که منجر به کشته شدن واعظ زاده  و خسرو صفایی و دیگر رهبران و اعضای سازمان انقلابی شد او از معدود  کسانی بود که  جان از این مهلکه بسلامت برد. چندی نگذشت که دانشگاه را ترک کرد و به کار در کارخانه های مازندران پرداخت که آخرین بار در کارخانه ی سیمان نکا بود. با انقلاب ۵۷ کارخانه، کارشناسان خارجی  مجبور به ترک کارخانه شدند و در این مرحله فریدون با کمک کارگران کارخانه را راه اندازی کرد و نگذاشت که کارگران بدون نان سر به بالین بگذارند.
او  بدست خود خانه ای در کنار دیگر کارگران  ساخت و زندگی اش هیچ تفاوتی با دیگر کارگران نداشت. محبوبیت او بین کارگران موجب شد تا او به عنوان شاخص ترین نماینده ی کارگران شناخته شود و برای رفع مشکلات کارگران به رئیس جمهوری وقت  ابوالحسن بنی صدر مراجعه کند ، در این رابطه بود که بهشتی  او را دید و از او خواست که برای  رفع و رجوع  مسایل کارگری به او مراجعه نماید تا زودتر مشکلاتش حل شود اما او چنین نکرد و دیری نگذشت که در اعتصابات کارگری ۵۹ دستگیر شد و پس از چند روز ازاد گردید. با محبوبیت روزافزون او مسئولیت دبیری کنفدراسیون کارگری  را عهده دارد شد در حالی که مسئولیت معاونت حزب رنجبران مازندران را نیز عهده دار بود بدون هیچ دلیلی در سال ۶۰ دستگیر شد  و پس از  چند روز بعد در ۱۶ خرداد ۱۳۶۰ تیرباران شد.
جسد او طبق معمول آن زمان تحویل داده نمی شد سرانجام با نفوذ اشخاص  محلی مجوز یافت که در قبرستان بهاییان در گل محله ی بابل  که توسط عوامل رژیم مخروبه شده بود دفن گردد.
بعدها  اجساد بسیار و گورهای دستجمعی دیگری در آن مکان کشف شد که رژیم اقدام به ساختمان سازی در آن ناحیه کرد تا جنایات خود را مخفی نگه دارد .
او ازدواج کرده بوده و از او یک دختر بجا مانده است.
یاد  او  و یاد همه جبانباختگان آزادی گرامی باد!