«قضیهی زمهریر و دوزخ»، یکی از نوشته های هدایت است که میبایست در مجموعهی «وغوغساهاب» در سال ۱۳۱۳ خورشیدی در اوج قدرت رضاشاه به چاپ میرسید، اما نویسندگان کتاب (صادق هدایت و مسعود فرزاد)، ناچار به حذف آن شدند. به نظر میرسد داستان این حذف به ماجرای دیگری مربوط باشد، از اینقرار که در همان سال و در بستر گرایشات میهنپرستانهی افراطی، جزوهای از سوی علی مقدم در اعتراض به شرکت شاعری از کشورعراق در کنگرهی بزرگداشت فردوسی چاپ شده بود، که طرح روی جلد آن کاریکاتوری کنایهآمیز از عربی بیابانگرد بود که با کتابی در دست، به همراهی سوسمارش رهسپار سرزمین عجم است. طراح این کاریکاتور صادق هدایت بود. آن جزوه توقیف شد و نویسندهاش به زندان افتاد و انتساب کاریکاتور روی جلد آن به صادق هدایت، او را نیز تحت تعقیب دستگاه سانسور رضاخانی قرار داد. مسعود فرزاد در این مورد مینویسد: «از او التزام گرفتند که دیگر حق ندارد در ایران نه چیز بنویسد و نه چیزی منتشر کند.»
بنابراین بدیهیست که نویسندگان «وغوغساهاب» با درک موقعیتی که در آن قرار داشتند برخی از نوشتههای مسالهدار کتاب را از فهرست مطالب آن خارج کنند. اما «قضیهی زمهریر و دوزخ»، مانند برخی دیگر از آثار هدایت، در درازنای سلطهی دو پادشاه از خانوادهی پهلوی و دو ولی فقیه از تبار روحانیان، هرگز اجازهی انتشار نیافت. محمود کتیرایی گردآورندهی کتابی در بارهی صادق هدایت به همین نام، میگوید: «این قضیه نخست بار در کتاب صادق هدایت در سال ۱۳۴۹ چاپ شد که بعد از چاپ آنرا با برخی نوشتههای دیگر و از جمله البعثةالاسلامیه سانسور کردند که بعدها در بحبوحهی انقلاب بی اطلاع من چاپ و پخش شد.»
و این نخستین و آخرین باری بود که این نوشته با بهرهگیری از بههمریختگی اوضاع در ماههای نخست انقلاب، در ایران به چاپ رسید. بعد از آن، هنگامی که در سال ۲۰۰۲ میلادی کتاب «وغوغساهاب» به همراه کاریکاتورهایی از اردشیر محصص در پاریس انتشار پیدا کرد، قضیهی «زمهریر و دوزخ» نیز در آن به چاپ رسید.
در یکی از خیابانهای عالی جابلسا
که جهود و مسلمان کسب میکردند آنجا
روبهروی دکان یک یهودی عتیقهفروش
سید جلمبری عباش را گرفته بود به دوش
صبح ساعت هفت جلوی صندوق صرافی مینشست
ساعت ده شب دکانش را تخته کرده میبست
سید صراف با یهودی عتیقهفروش
دیگ مهر و محبتشان آمد به جوش
به حکم همسایگی با هم مانوس شدند
رفیق و یکرنگ مثل مرغ و خروس شدند
موقعی که بیکار بودند با هم درد دل میکردند
آنقدر این می گفت و آن میگفت تا هم را کسل میکردند
از دنیا و آخرت، از دوزخ و بهشت
از برزخ و زمهریر، از زیبا و زشت
هرچه به دهنشان میآمد میگفتند
چیزهای باورنکردنی از هم میشنفتند
سیده میگفت که روز قیامت
ما اولادهای پیغمبر هستیم آسوده و راحتاگر گنه کار باشیم میبرندمان زمهریر
که آنجا خنک است مثل مناطق سردسیر
جهوده میگفت به ما چنین وعده ندادند
اگرگناه کردیم یکراست توی جهنممان میاندازند.
من در گرما هستم و تو در سرما
تا ببینی عاقبت کارمان میکشد به کجا
بنابراین خوبست یک قراری با هم بندیم
که صرفه به حال هردومان باشد و بپسندیم
چون تو در زمهریر هستی،
برای من که در جهنم هستم یخ بفرستی
من هم در عوض برایت آتش میفرستم
سیده گفت خیلی خوب قرارداد را بستیم
قول دادند و قول گرفتند وتمام شد
…………………..
سالها گذشت و مردند و قیامت خاص وعام شد
همانطور که سیده گفته بود بردندش زمهریر
جهوده را هم با اردنگ در جهنم کردند سرازیر
چون جهوده داخل شد به جهنم
دید به مراتب خوبتر است از این عالم
هرچه خوشگل است وخوب و قشنگ
مردمان عالم و خوشگذران فرنگ
رقاصها، … ، مطربها و آرتیستها
در جهنم تشکیل دادهاند سوسیتهها
هرگوشه کلوب و دانسینگ و عیشخانه
از غم و غصههای دنیا اصلا نیست نشانه
بار آمریکن و ارکستر عالی
هرطرف پهن کردهاند فرش و قالی
یخ مصنوعی به حد وفور و بادبزن الکتریک
وسایل آسایش را فراهم کردهاند خیلی شیک
فرنگی بسکه ظالم است و بلا
حقه زده است حتا در جهنم به خدا
با طیاره از توچال هم یخ وارد میکردند
سعی میکردند که به هیچوجه بد نگذرانند
ولی چون در طبقات سفلی
جمع شده بودند گنهکاران از طبقات پست و گدا
در آنجا هیچ وسیلهی آسایش نداشتند
زندگی را با نکبت و ذلت میگذاشتند
پسماندههای یخهای بالا
گاهگاهی میرسید به آنها
العطش زنان آنها را میخوردند
از دست همدیگر قاپیده و میبردند
جهوده برای اینکه بتواند
ضمنا خودی به زمهریر برساند
داوطلب میشود در قسمت سرویس
«درک توچال» خدمت کند رفت پیش رییس
پیشنهاد داد که اگر مرا بپذیرید
به شما قول میدهم که منافع سرشاری ببرید
رییس که ریش بزی و هیکل منحوسش را دید
میخواست زنگ زده به پیشخدمت بگوید بیرونش کنید
جهوده که اینچنین دید
ریشش را گرفته جلوی رییس پرید
گفت ما بمیریم دست به زنگ نزن
اگر آنچه گفتم نپسندیدی با این عصایت سر مرا بشکن
چون ما امت موسی عاقبتاندیشیم
به همین دلیل در ثروت دنیا از همه پیشیم
در زمان حیاتم در نزدیکی توچال
اشیاء عتیقهی فراوانی کردهام چال
اگر مرا با خود ببرید نشان میدهم
پس از آنکه درآوردیم نصفش را به شما میدهم
رییس درکتوچال گول او را خورد
در طیاره سوارش کرد و با خود برد
همینکه نزدیک توچال پایین آمدند
یهودیه مثل جن غیبش زد و دیگر او را ندیدند
چون خیلی گردیدند مایوس شده برگشتند
از خجالت به دیگران هیچ نگفتند
اما یهودیه پشت سنگی قایم شده بود
چونکه مطمئن شد آنها رفتند، بیرون آمد زود
از کوه سرازیر شده به قصد زمهریر روانه گردید
چون راه را بلد نبود چندین روز طول کشید
تا نزدیک چاردیواری رسید
با هزار زحمت از دیوار آنطرف پرید
آن سمت دیوار محشر خر بود
چندین ملیون خر ماده و نر بود
در وسط این همه خرهای چاق و چله
چشمش به یک خر زخم وزیلی افتاد که نشسته بود روی پله
زانوی غم بغل کرده واشک میریزد
هرچه صدایش میکنی از جا برنمیخیزد
یهودی پیش رفت و حال دلش پرسید
الاغه آهی کشید و از جا پرید
گفت من که میبینی به این حال زار هستم
خرسواری شداد و نا بهکار هستم
به جرم اینکه او را روزی روی دوشم سوار میکردم
گرفتار رنج و زحمت و دردم
محض ثواب مرا از اینجا بیرون ببر
شرط میکنم که برایت کار بکنم مثل خر
جهوده دلش سوخت از او پرسید
آیا تو راه زمهریر را بلدی؟ – نیش خره واشد خندید
گفت تمام راه و رخنههای اینجا را میدانم
شما را در عرض چند ساعت به زمهریر میرسانم
الخلاصه یهود والاغ از آنجا بیرون شدند
روانهی کوه و دره و دشت و بیابون شدند
ناگهان سواد زمهریر از دور پیدا شد
نیش یهودی از کثرت شادی وا شد
جستی زده و از الاغ پایین پرید
خودش را تا پشت دیوار زمهریر رسانید
بیچاره سیدها از زور سرما
صدای به هم خوردن دندانهایشان پیچیده بود در هوا
هرچه رفیقش را صدا کرد جوابی نشنید
غفلتا فکری به خاطرش رسید
الاغه را پایین دیوار نگاه داشت
پایش را بلند کرد و روی پالونش گذاشت
آنقدر به اطراف نظر انداخت
تا میان آن همه جمعیت رفیقش را یافت
با اشارهی دست و چشم و ابرو
رفیقش را خواست وگفت هوی یارو
مگر عهدی که در دنیا بستیم به یاد نداری
که به این رفیق از راه رسیدهات محل نمیگذاری
سیده پیش دوید و مقدار زیادی از یخهای زمهریر
از آنطرف دیوار ورداشت و فورن ریخت به زیر
جهوده یخها را بار الاغ کرده روانه شد
از راه عوضی داخل محوطهی جهنم شبانه شد
از پشت دیوارها صدا رسانیده گفت
هرکس یخ میخواهد میفروشم، نمیدهم مفت
طلای مذاب برایم بفرستید
اگر گرمتان هست و یخ میخواهید
مردم که این ندا را شنیدند
همه به طرف روزنه که صدا از آنجا میآمد دویدند
سر طلای ذوب شده وا شد
بینوا یهودیه از ذوق مثل دیوانهها شد
قالبهای بزرگ یخ را زیر طلاها میگذاشت
طلاها روی یخها ریخته، میبست، فورن ورمیداشت
گاهگاهیهم چند تکه یخ برای آنها میانداخت
با این بخشش دلهای آنها را خرم میساخت
کاسبی یهودی گرفته میلیونر شد
در حمل و نقل یخ از زمهریر به جهنم فوقالعاده ماهر شد
یکروز که پشت دیوار زمهریر رسید
یک شخص تازهواردی را در میان سیدها دید
که دورش را گرفته التماس میکردند
دامنش را گرفته میبوسیدند، خودشان را لوس میکردند
اوهم به آنها دلداری داده و امیدوارشان میکرد
که عنقریب راحت خواهید شد از این جای سرد
یکی از آنها پرخاش کرده گفت آخر ما مردیم
بسکه لرزیدیم منجمد شدیم، عجب گهی خوردیم
حضرت جواب داد چشمتان کور شود
اینقدر باید سگلرز بزنید تا معصیتهایتان دور شود
هرچه من گفتم نشنیدید
تا آخر نتیجهی اعمال بد خودتان را دیدید
اینرا بگفت و با تغیر از آنان دور شد و رفت بیرون
یهودیه آهسته رفیقش را صدا زد روی پشت بون
گفت عجب شماها مردمان احمقی هستید
همتی بکنید و از اینجا فرار کرده راحت بشوید
اگر بدانید در جهنم چه نعمتهاییست
خبر ندارید که آنجا چه جاییست
هرچه آدم خوشگل و خوبست آنجا است
همیشه بساط عیش و شادمانی برپاست
میگویند، میخندند، میرقصند و کیف میکنند
نه مثل شماها عمرشان را حیف میکنند
دخترهای وجیه از سر و کلهی آدم بالا میروند
خودشان را مثل روح توی تن آدم جا میدهند
سیده صدا کرد رفیقها بیایید
اوصاف جهنم را از این یهودی بشنوید
سیدها جمع شدند که اوصاف جهنم را بشنوند
اگر خوششان آمد قاچاق شده به جهنم بروند
ملاحزقیل یهودی هم با آب و تاب
آنقدر تعریف کرد که دهنها افتاد آب
یکنفر از آنها گفت اگر جهنم خوب جایی بود
پس چرا از آنجا بیرون آمدی ای مرد یهود
یهودی خندهای کرد و گفت عجب!!
در تمامی جهنم جا نیست حتا یک وجب
من از بسکه در آنجا با نسوان عیش کردم
برای یک مدت معینی مرخصی گرفتم
چون دوباره قوای تحلیل رفتهام برگشت
بیمعطلی به جهنم خواهم برگشت
سیدها به هم نگاه کرده آه میکشیدند
مثل … حلاجها از زور سرما میلرزیدند
عاقبت قرار براین شد که سرویسی تشکیل بدهند
سیدها بنهکن از زمهریر کوچ کرده به جهنم بروند
یکنفر از آنها پیشنهاد کرد حالا که میخواهیم برویم
اقلن به بهشت موعود خودمان چرا نرویم
یهودی پوزخندی زده گفت
به جان شما که بهشت نمیارزد حتا به مفت
در آنجا یک مشت آخوند شپشو و مفتخور
که کارشان صبح تا شوم است خواب و خور
با یک دسته بیوهزنهای عبادتکار
که آدم از دیدن رویشان میشود بیزار
جمع شدهاند و اصلا عیش و نشاط
به هیچوجه پیدا نمیشود در آن بساط
بهبه از جهنم خودمان
که شاد میشود از آن روح انسان
دائمن اهل بهشت ناخوشند
به عکس اهالی جهنم که شب و روز خوشند
یک روز از بهشت پی دکتر آمدند
تا برای آخوندی که مرغ در گلویش گیر کرده بود ببرند
آخوند به خودش افتاده و هیجده تا مرغ خورده بود
اگر دکتر نرسیده بود یقینن بیچاره دوباره مرده بود
دکتر وقتی به بالین مریض رسید
از هیات گردنکلفت آخوند رم کرده وترسید
یک انبر پا بخاری برداشت و توی حاقش کرد
آخونده را راحت از منت خلقش کرد
دانه دانه لنگ مرغها را گرفت و کشید بیرون
از حلق آخوند بیرون میریخت پلقپلق خون
هنوز دستش از اینکار فارغ نشده بود
که یک گردنکلفت دیگری صدایش نمود
دخیلتم اقای دکتر به حال ما برس
که ششماه آزگار است سینهام میکند خسخس
دکتر چون این وضع را دید
وحشت کرده هواپیما طلبید
حوریهای خوشگل و غلمان
روی دست و پایش ریخته وگفتند الامان
الهی ما بریم تصدق شکل ماهتون
ما را کفن کردی همینجا پیش ما بمون
دکتر فریاد زده پس افتاد
گفت من از شما ویزیت نمیخوام مرا روانه کنید ای داد
گرچه آنها رضایت نمیدادند
ولی ناچار شده رفتند یک الاغی آوردند
از این الاغ من که میبینید صدمرتبه بدتر
تمام تنش کوفت و جذام بود سرتاسر
دکتر را سوار کردند و بردند
دم دوزخ به سگ چارچشم سپردند
با اینکه دکتر خودش را دزنفکته نمود
از بسکه آنجا چیزهای وحشتناک دیده بود
تا سه روز آزگار دکتر بینوا
نه غذا توانست بخورد نه دوا
یه ریز غلت میزد و ناله میکرد و غیه میکشید
موهای تنش سیخ شده از وحشت بهشت میلرزید
پروفسورهای معروف با انژکسیون مرفین
خوابش کردند و بردند توی زیرزمین
پس از بیست و چهار ساعت استراحت
کمکم به هوش آمد و خیالش شد راحت
رفقایش جمع شده از او دلجویی کردند
گفتند آنچه دیدی در خواب بود او را به کافه بردند
چون قدری ویسکی سودا خورد حالش جا آمد
خمیازه کشید و آروغ زد و پیش خانمها آمد
همه به او گفتند غصه نخور در بهشت نیستی، اینجا جهنم است
همان جهنم پرناز و نعمت و خالی از محنت و غم است
تا بخواهی بنوش و .. و بخور
نه یک دور نه صد دور بلکه چندین هزار دور
عاقبت یهودیه بسکه گفت آنها را از راه به در برد
زمهریر را از آنها گرفت و آنها را با خودش به جهنم برد
بالاخره جنس یهودیت به کار زد
آنها را به یک بدبختی بیانتهایی دچار کرد
از راه نهر زقوم داخلشان کرد
یکسره به اسفلالسافلین ولشان کرد
در آن طبقه از جهنم
مردم عهد حجر زندگی میکردند با هم
سیدهای بیچاره وقتی که آن وضع دیدند
از دل نعرهی الهاکبر کشیدند
به چنگ یک عده وحشی آدمخور دچار شدند
مثل سگ پشیمان از این رفتار شدند
اما یهودیه غنجزنان به طرف زمهریر برگشت
که در اطراف ملک تازهی خود بکند گشت
غفلتن از دور مردی را دید با تحتالحنک
کنار حوض ایستاده است تنها و تک
نزدیک شد و از او پرسید که اینجا در ملک من چه میکنی
چون جوابی نشنید مجددن پرسید اینجا چه میکنی؟
آهی کشید و گفت من برای ملاقات زال و زاتورم آمدم
یهودیه خندهی شیطانی کرد و گفت من آنها را به جهنم بردم
علی خشمناک شد و با نوک پا
چنان زد در کون یهودی که پرید رفت هوا
ٱنقدر رفت رفت رفت که از نظر
ناپدید شد و معلوم نشد که کجا شد دربه در
در کنار حوض کثیف با افکار پریشان
علی ماند و حوضش انگشت به دهان