۱۳۹۰ شهریور ۳۱, پنجشنبه

زندان بود؛ جهنم بود بخدا - گفتگوی مجید خوشدل با الهه



ازدواج برای گرفتن اقامت
گفتگو با «الهه»
مجید خوشدل



«الهه»، برنده ی خوشبختِ لاتاری نظام سرمایه نیست؛ همان پنج درصدی های لندن و پاریس و فرانکفورت و استکهلم...، که بعد از پنج سالی که پناهندگی گرفتند، اغلب شان به همه چیز و همه کس پشت می کنند و اینجا کاسه داغ تر از آش می شوند و دل و اموال شان را در گرو آنجا می گذارند.
بلیط بخت آزمایی «الهه» از ایران شانسی برای برنده شدن نداشت. این را خودش می دانست...
... انگار دارم با تفرعنی آمیخته به روحیه «شرقی» به تان پیشداوری می دهم و برای تان فکر می کنم. این جور نوشتن ها به کار من نمی آید.
بعد از معرفی کوتاهی از «الهه» از زبان خودش، گفتگوی حضوری ام با وی را می خوانید:

عین تمام هم سن و سالی هایش است؛ با گیج سری هایی نه چندان معصومانه، و خنده هایی که دوام چندانی ندارد. خودش می گوید: مقنعه ای داشتم که گلوی ام را می فشرد و وقتی می دویدم، راه نفس کشیدن ام را می بست. شلواری سیاه یا سرمه ای، و مانتویی بلند روی آن. فقط کفش ام را دوست داشتم. رنگ اش صورتی بود و هر شب آن را می شستم- خودش این را می گوید.
اولین باری که در مدرسه تنبیه شد، همان هفته اول بود. از خانم معلم هنوز با نفرت یاد می کند.
اولین باری که کتک خورد، پنج ساله بود. در میهمانی ای دامن اش بالا می رود که مادر با سوسه ی آقا بزرگ سیلی محکمی به او می زند: دختر باید بدن اش را خوب بپوشاند! از این روز آرزوی پسر شدن دارد- خودش این را می گوید.
از مادر با حسرت و مهربانی یاد می کند. به ندرت اسم اش را می برد، اما هر بار آه می کشد.
سیزده- چهارده ساله است که پریود می شود. حالا از تن اش هم متنفر است؛ از مدرسه متنفر است؛ از مقنعه متنفر است؛ از خانم معلم کلاس اول متنفر است. دیگر کفش صورتی را هم دوست ندارد. پوشیدن رنگ روشن ممنوع شده- خودش این را می گوید.
دوران دبیرستان شور زندگی را در او می کشد. اما دانشگاه رفتن اش شرّی در خانه به پا می کند. بعد از مشورتی طولانی با آدمهای مُسّن، برای اینکه«خراب» نشود، او را به عقدِ آقازاده ی یکی از  اقوام سرشناس در می آورند. مادر در مقابل گریه زاری اش می گوید: من هم پدرت را نمی شناختم و دوست اش نداشتم. اما بیست و چهار سال است دارم با او زندگی می کنم. می گوید: این وقتها مادر سرش را پایین می انداخت و دیگر چیزی نمی گفت.
همان سال اول دانشگاه به سیم آخر می زند و هوایی می شود. می تواند زود به خانه برود؛ نمی رود. در خیابانها ول می گردد تا علاف نباشد. می گوید: پای ام برای رفتن به خانه لنگ می زد؛ در آنجا چیزی نبود تا مجذوب ام کند.
نوشیدن را از همین وقتها شروع می کند. و پشت بندش سیگاری. خیلی زود ترمز اش را می براند-خودش این را می گوید.
چشمها که گود می افتد و صورت اش به زردی می زند، حلقه را پس می دهند. آبرویی برای خانواده باقی نمی ماند. حالا شده یک آدم یک لا قبا، که هر شب را با یکی می خوابد. تعداد دستگیری ها که از انگشتان دست می گذرد، راه خانه هم بسته می شود. حالا خانه بدوش است- خودش این را می گوید.
در همین گیج سری هاست که راهی خارج می شود. پول یک سالی که «کار» کرده را خرج آمدن به خارج می کند- این را هیچوقت نمی گوید.
*    *    *

جولای ۲۰۰۷ برای اولین بار او را می بینم. تازه جواب ردّی گرفته. آشفته است. مست هم هست، اما فکر می کند توانسته ردّ گم کند. حتم دارم سیگاری هم باید زده باشد. سنگ شده نبود؛ ظرفیت اش بالا بود. هر چی می پرسیدم، لاتی جواب ام می داد. گردن کلفتی بود برای خودش؛ چاره ای نداشت در این جامعه.  
شش ماه طول کشید تا اعتماد کند. یخ اش قطور بود و از پنج سالگی چنگول کشیدن را یاد گرفته بود. حالا شده بود دخترم؛ دوست ام؛ یکی از اهالی قبیله ی خودزن ها.
در کله زنی تبحّر زیادی داشت. در خودزنی استاد بود و به آن عادت کرده بود. این طوری به آرامش می رسید. شنبه ها یا یکشنبه ها می آمد و ماجراهایی که آدمها در یک ماه؛ در یک سال تجربه اش می کردند را می گفت. خالی بند نبود دیگر. خودش بود و از گفتن هیچ چیز واهمه ای نداشت. اعتماد کرده بود.
*    *    *
و حالا دوباره بی خانمان شده؛ پاییز ۲۰۱۰ است. غروب شنبه ای می گوید: تصمیم ام را گرفته ام. می خواهد با مردی که دو برابر و نیم او سن دارد، زندگی کند. مردک در شهری زندگی می کند که ایرانیان حزب اللهی مقیم بریتانیا در آن متحد شده اند. استدلال می کند: این تنها راه گرفتن اقامت است.
نظر ام را خوب می داند. اما او تصمیم اش را گرفته و فقط آمده من را مطلع کند. با رفتن اش موافقت می کنم- چاره ای ندارم- به شرطی که آدرس محل زندگی اش را بدهد و قطعه عکسی از شاه داماد. در این جنگل وحشی چه همه آدمها رفتند و دیگر پیدایشان نشد.
عکس را می فرستد. پیرمردی ست زشت؛ با ته ریشی نامنظم، و هاله ای از کبودی بر پیشانی. به عکس که خیره می شوم، می گویم: انسانها چقدر می توانند زشت و پلشت باشند.
اکتبر ۲۰۱۰ راهی خانه بخت می شود. چند باری که با او تماس می گیرم، احساس می کنم، این تلفن زدن ها باعث دردسر اش شده. به سال نو نرسیده، تماس ام با او قطع می شود. و او هم مثل خواهر خوانده هایش می رود و خاطره هایش را پشت سرش می گذارد.
 تا یکشنبه عصر، ۲۱ اوت ۲۰۱۱، که در میهمانی ای تلفن ام به صدا در می آید. صدایی که اگر اسم اش را نمی گفت، به جای اش نمی آوردم. صدا خسته و شکسته است و از آن ابهت سابق نشانی ندارد. می گوید: دیروز فرار کرده ام و از دیشب آواره ام. شب را در یکی از میادین اصلی لندن به صبح کرده است. چندین پیغام به شماره های اشتباه گذاشته تا بالاخره شماره ام را پیدا کرده. وسطِ میهمانی بلند می شوم و غروب یکشنبه او را بعد از یک سال دوباره می بینم.

چند روز بعد پیشنهاد گفتگو می دهد. این بار هم مخالفت می کنم. می گوید: این را هم بگذارید به حساب همه ی آن خودزنی ها... و باز هم من چاره ای ندارم.

* چند روز پیش که بعد از یک سالی دوباره دیدم ات، تمام دارایی ات یک کیسه سیاه رنگِ مخصوص زباله بود. یک مشت لباس نَشسته... همین [سکوت می کنم تا به صحبت بیاید].
- (مکث طولانی)... در فرصتی که داشتم، فرار کردم. وقت نداشتم چیز میزم را جمع کنم. آمدم بیرون و دویدم. حتا منتظر اتوبوس هم نشدم. همین طوری تا ایستگاه قطار دویدم و به پشت ام نگاه نکردم[...]
* مگه در زندان بودی که این طور حرف می زنی؟
- (مکث طولانی؛ با بغض) به خدا آقا مجید از زندان بدتر بود. خودتان می دانید خالی بند نیستم. در این چند سال به شما دروغ نگفتم و شما با زندگیم بهتر از هر کی آشنائید و می دانید که چطور زندگی کردم؛ چی به من گذشته. اما این یک سال زندان بود؛ جهنم بود به خدا [...]
* پس، فکر فرار را از مدتها در سرت داشتی؟
- از همان ماه اول[...] یکبار برای چند روز فرار کردم، اما بعد با پای خودم برگشتم. که همین وضع ام را خراب تر کرد؛ ضعیف ام کرد؛ اعتماد به نفس ام را گرفت. چون با پای خودم برگشته بودم، دیگه زبان ام بسته شد.
* چرا برگشتی؟ «چرا رفتی را» را سوأل نمی کنم، چون در طول مصاحبه به اش می رسیم. می پرسم: اگر در جهنم زندگی می کردی، چرا با پای خودت برگشتی؟
- جایی نداشتم برم. آواره بودم و چند روز در خیابانها از مردم پول می گرفتم واسه اینکه به آنجا برنگردم. دو شب در خیابان خوابیدم و هر بار پلیس گیر داد. دیدم چاره ای جز برگشتن ندارم. برای همین مجبور شدم برگردم.  
* بگذار برگردیم به عقب: اکتبر ۲۰۱۰ تصمیم گرفتی با مردی زندگی کنی که دو برابر و نیم تو سن داشت؛ چرا؟
- شما که شاهد بودی. هر کاری بود کردم واسه ی اقامت، اما نشد. به هر دری زدم بسته بود. واسه همین فکر می کردم اینطوری می شه اقامت گرفت.
* خودت بهتر می دانی در طول زندگی ات از این جور تصمیم های لحظه ای؛ از این جور شیرجه رفتن ها آسیب دیدی و از طرف دیگر هی تکرار می کنی: چاره ای نداشتم.
- می گویید داشتم؟
* من چیزی نمی گویم، پرسش می کنم. اما اگر واقعاً جواب من را می خواهی بدانی، آره، تو حتا در آن خراب شده [ایران] هم چاره داشتی که از بد و بدتر، بد را انتخاب کنی. اما تو همیشه در افراط و تفریط زندگی کردی و بدترین ها را انتخاب کردی. من بارها به تو گفتم که شرایط تو را نداشتم و هیچوقت هم راجع به تو قضاوت نکردم و نمی کنم. اما حرفِ من همیشه به تو این بوده، که این همه خودزنی نکن و یک مقدار واسه ی خواسته هات زحمت بکش؛ زود سرخورده نشو... بگذریم و به گفتگو برگردیم: چه جوری با این مرد آشنا شدی؟
- در آگهی [یکی از نشریات هفتگی چاپ لندن] پیدایش کردم. «دستی» اش [شماره تلفن دستی] را گذاشته بود و خواسته بود باهاش تماس بگیرند، و من هم به اش زنگ زدم و قرار گذاشتیم.
* در اولین تماس تلفنی او چطور خودش را معرفی کرد؟
- یادم نمی آید (مکث طولانی)... فکر کنم اسم اش را گفت و یک خورده چیزهای دیگر. اما هم اش از من سوأل می کرد و می خواست وضعیت اقامت ام را بدونه. که من هم به اش گفتم، هنوز جواب نگرفتم.
* یعنی به اش دروغ گفتی.
- تو این جامعه کسی به کسی راست نمی گه. حرف زدن اش معلوم بود خالی بندیه. خب من هم باید عین خودش جواب اش را می دادم[...]
* آیا از سن و سال اش چیزی گفت؟
- من از سن اش نپرسیدم.
* چرا؟
- چون کسی که آگهی [در روزنامه] می ده، حتماً باید «دِسپِرت» [درمانده] باشه. نقص عضو داره یا سن و سال اش بالاست؛ یک ایرادی باید داشته باشه دیگه.
* با نظر و جمع بندی ات موافق نیستم. اما این مهم نیست... با چیزی که گفتی، پس می دانستی در چه جهنمی داری قدم می گذاری.
- می دونستم بهشت در انتظارم نیست. اما فکر نمی کردم، جهنم را تو این کشور تجربه ش کنم. اینجا که ایران نبود[...]
* اکتبر ۲۰۱۰ راهی شدی. چه آدمی به استقبال ات آمد؛ برخورد اول ات از دیدن اش چی بود؟
- کسی به استقبال ام نیامد. آدرس خانه اش را داشتم و وقتی از قطار پیاده شدم، تا آنجا تاکسی گرفتم...
* فرق نمی کند کجا او را ملاقات کردی. عکس العمل ات را از اولین برخوردت با او پرسیده بودم.
- وقتی در زدم، خودش در را باز کرد. (با پوزخند) به خدا می خواستم کف برم. یک لحظه فکر کردم حتماً مستخدم خونه ست. بعد که خودش را معرفی کرد، فهمیدم خودشه.
* چطور خودش را معرفی کرد؛ با تو دست داد؛ چکار کرد؟
- دست نداد، اسم اش را گفت و از من خواست بروم داخل[...]
* و آن طور که به من گفتی، دست ندادن اش محمل شرعی داشت.
- آره مسلمون بود[...] اما همان شب یک چیزهایی خواند و بعد به ام گفت: حالا به ام حلالی.
* ببین «الهه»، من نمی توانم پرسش ها را در جزئیات طرح نکنم. البته تو حق انتخاب برای پاسخ دادن یا ندادن داری. اما من بایستی پرسش هام را طرح کنم. آیا همان اولین شب او با تو همبستر شد؟
- آره (مکث)...
* عجیب نیست؛ برای کسی که می خواستی باهاش زندگی کنی؟
- زندگی نمی خواستم بکنم که. این یک قرارداد بود واسه اقامت گرفتن.
* لطفاً با کلمات بازی نکن و به سوألی که کردم، توجه کن.
- (مکث) نمی دانم. آن روزها گیج بودم و نمی تونستم درست تصمیم بگیرم. زندگی از دست ام در رفته بود[...]
* آیا در کار اش به زور متوسل شد؟
- نه اصلاً به زور متوسل نشد. گفت الان عقدِ منی و کارمون اشکال شرعی نداره. اما اگر منظورتان اینه که خواسته ی من هم بود، نه نبود. من تو این چیزها بی تجربه نیستم، اما این بار برای ام مثل کابوس بود.
* به هر حال تو با پای خودت آنجا رفته بودی و می بایستی تصویری از آینده در ذهن ات می داشتی؟
- آره، درست می گین. اما نه همان شبِ اول[...]
* اولین عکس العمل و احساس ات را با من تقسیم کن، وقتی فهمیدی این همان آدمی ست که قراره باهاش زندگی کنی.
- زندگی کردن نبود که (زمزمه): شما مخصوصاً این را هی تکرار می کنی. من واسه اقامت می خواستم باهاش یک مدت زندگی کنم؛ مجبور بودم...
* لطفاً برنگرد به دورانی که برای هر چیزی پاسخ دست به نقد داشتی. خودت پیشنهاد این گفتگو را دادی، پس حداقل با خودت صادق باش و پرسش ها را نپیچان.
- آقا مجید، من هیچوقت به شما دروغ نگفتم و خودتان این را می دانید (مکث طولانی)... واقعاً می خواهید بدونید احساس ام را؟
* آره. نه تنها من می خواهم بدانم، [بلکه] خودت هم باید با احساس ات روبرو بشی؛ باید با این دوران ات روبرو بشی و بعد اگر تونستی، ازشان بگذری. اگر می خواهی روی پای خودت بایستی، چاره ای جز این نداری.
- (مکث طولانی)... همان شب اول؛ شبی که باهام خوابید، تصمیم گرفتم فردا همه ی چیزهای قیمتی خونه را بردارم و فرار کنم و بیایم لندن. آنشب آنقدر به این چیزها فکر کردم تا تونستم بخواب ام. اما بعداً هر چی کردم، نتونستم. دیدم، تمام زندگیم در کنترل اوست.
* لطفاً پاسخ های کوتاه به من بده تا با این مردک بیشتر آشنا بشیم: آیا او به ایران رفت و آمد می کرد؟
- آره، تو این مدت یکی دو بار به ایران رفت.
* در ایران زن و بچه داشت؟
- حتماً داشته.
* یعنی تو واقعاً نمی دونی!
- چرا، هم زن داشت و هم چند تا بچه.
* مذهبی بود؟
- آره، خشکه مقدس بود.
* رابطه اش با حکومت ایران چطور بود؟
- رابطه اش خیلی خوب بود.
* پولدار بود؟
- وضع مالی ش خیلی خوب بود.
* چند سال اش بود.
- فکر کنم (مکث)... متولد ۲۹ [۱۳۲۹] بود.
* از سن اش بیشتر نشون نمی داد؟
- چرا؛ بیشتر نشون می داد.
* ماجرای عقد کردن ات چطور بود؟
- چند روز بعد از رفتن ام، رفتیم پیش یک آخوند و او خطبه خوند، همین.
* عقد دائم؟
- نمی دانم این چیزها را.
* بعد چی شد؟
- هیچی، برگشتیم خانه.
* منظورم این بود که بعد از این ماجرا چیزی در زندگی ات تغییر کرد؟
- (مکث)... از این وقت در آب خوردن ام هم دخالت می کرد. هر جا می رفتم، یا خودش همراه ام می آمد یا یک [...] را باهام می فرستاد. چیزی که باعث شد به هم بریزم این بود که همین وقتها تلفن دستی ام گم شد و ارتباط ام با بچه ها قطع شد. دستی ام را دزدید اش. این واسه من از همه بدتر بود[...]
* پا را که از تو نگرفته بودند؛ چرا به لندن برنگشتی؟
- به تان گفتم که، مدتی بعد خواستم بیام لندن، اما در قطار از من بلیط خواستند که نداشتم. زدم بیرون و تو خیابانها می گشتم. جیب ام خالی بود و از مردم پول می گرفتم. اگر پنجاه شصت پوند [می] داشتم، برمی گشتم لندن. آن دو روز هر چی گرفتم، خوردم[...]
* و در این دو روز دوباره مشروب خوردن را شروع کردی؟
- آره، حدوداً دو ماهی نتونسته بودم چیزی بخورم؛ همه چیز در کنترل اش بود[...] آن شب آنقدر خوردم که دیگر چیزی نمی دیدم و تا صبح هیچی نفهمیدم. صبح پلیس آمد و گیر داد که آنجا را باید ترک کنیم. که ما هم رفتیم جای دیگه.
* و این دو شب، تو تنها نبودی.
- نه، با چند تا از «هوم لِس» [بی خانمان] ها بودم [...]
* و آن طور که گفتی برگشتی به همان خانه؛ با پای خودت.
- آره، این خیلی بد بود. با این طور آمدن حسابی شکستم. وقتی برگشتم، دیدم تمام تن ام بو می ده. خانه که رفتم، این را فهمیدم[...]  
* بعد چی شد؟
- (مکث طولانی) روی این مسئله دل ام می خواد بعداً باهام حرف بزنید...
* باشه. روی این بخش فکر نکن و برگرد به پرسش.
- نمی دانم چرا، اما از چند روز بعدش عوض شدم. زوری توش نبود؛ شدم آدم دیگه ای. لباس ام را عوض کردم و خودم را پوشاندم و حجاب گرفتم. بعدش تا مدتی مسجد می رفتم، نماز می خواندم، سفره که می انداختیم، قرآن به سر می گذاشتم و از همه بیشتر گریه می کردم. نقش بازی نمی کردم... گریه که می کردم، آرام می شدم؛ شبها راحت تر می خوابیدم...
* [آیا] آنوقت احساس ضعف می کردی؛ خسته بودی؟
- خیلی زیاد. هم اش دلم می خواست بگیرم بخوابم. نمی دونستم چی ام شده. آن وقت به این چیزها فکر نمی کردم. بعداً به اش رسیدم.
* رسیدی به چی؟
- رسیدم به اینکه وقتی گریه می کنم، آروم می شم. راحت می خوابیدم و دیگه به چیزی فکر نمی کردم[...]
* نمی خواهم این گفتگوی خودمانی و ارگانیک را کلیشه ای کنم. اما (مکث طولانی)... این آرامش را هر چیزی می تونست به تو بده... دارم نظر می دهم: آیا این آرامش را چیز دیگری نمی تونست به تو بده؟
- مثلاً ؟
* مثلاً یک رابطه عاطفی؛ یک عشق؛ یک زندگی تثبیت شده. چیزی که شاید هیچوقت تجربه اش نکردی؟
- (مکث)... نمی دانم. اینهایی که می گویید را به قول خودتان تجربه شان نکردم. شاید راست بگویید، نمی دانم.  
* این دوره چقدر طول کشید؟
- چند ماهی شد[...]
* طبیعتاً این دوره هم پایدار نبود؛ این بار چی شد؟
- (مکث)... فکر کنم از اینجا شروع شد: یک روز یکی زنگ زد و گفت دخترشه؛ از ایران زنگ می زد. خیلی آروم بود و با مهربانی با من حرف زد. بعد سن اش را گفت و فهمیدم دو سال از من بزرگتره. عین دوست با هم درددل کردیم و بعد دیدم چقدر چیزهای شبیه به هم داریم...
* مثلاً ؟
- از محدودیتهایی گفت که من هم از بچگی باهاشون بزرگ شده بودم. خوبی اش این بود که او در مقابل خانواده ایستاده بود و شوهر نکرده بود. حرف اش این بود که تو اولی نیستی، هر چی زودتر برو و به فکر جوانی ت باش. می گفت: بابام هر وقت یکی را می آره و بعد از یکی دو سال دک شان می کنه. گفت اش: هیچکس نتونسته بعد از زندگی با بابام اقامت بگیره، چون این ازدواج ها ثبت شده نیستند...
* مگر تو ازدواج ات با این مردک را در نهادهای انگلیسی ثبت نکرده بودی؟
- همان روز که عقد کردیم این را ازش خواستم، که گفت: کارهای اداری باید طی بشه و در وقتِ خودش اینها سندِ ازدواج را می فرستند...
* و تو دوباره پیگیری نکردی؟
- چرا، اما هر بار همان حرفهای سابق را می زد[...]
* برگردیم به صحبت ات با دختر این مردک. همان یک بار باهاش صحبت کردی؟
- نه، هر چند روز یک بار زنگ می زد و عین دو تا خواهر شده بودیم. وقتهایی تلفن می زد که در خانه کسی نبود، برای همین بعضی وقتها چند ساعت با هم حرف می زدیم.
* بعد چی شد؟
- یک روز از [مردک] خواستم یک نسخه از سندِ ازدواج مان را به ام بده. به اش گفتم از نظر شرعی شکّ دارم که زن قانونی ات هستم یا نه. که او یک صفحه کاغذ به ام داد که با خودکار نوشته بود ما با هم عقد کردیم. که به اش گفتم این که قانونی نیست. گفت اش: قانون چیه. قانون، قانون خداست. پیش خدا این کار قانونیه. که من مخالفت کردم و تا چند روز جای خوابیدن ام را عوض کردم. تا یک روز آمد و به ام گفت، تو اگر نیازهای منو تأمین نکنی، از نظر شرعی به ام حرامی و من می تونم طلاق ات بدم. با تهدید گفت، به اش فکر کن. که من هم به هم ریختم و شروع کردم به هوار زدن و بعدش گریه کردن[...]
* بعد چی شد؟
- همان شب روسری را برداشتم و زدم بیرون تا نصفه شب...
* مشروب هم خوردی؟
- آره، اما زیاد نه.
* ادامه بده.
- وقتی برگشتم، دیدم چند تا گردن کلفت [حزب اللهی] تو خونه منتظرند. یکی شان هول ام داد و آمد دست اش را روی ام بلند کنه، که من دویدم تو کوچه و شروع کردم به هوار زدن. فکر کنم، همسایه ها پلیس را خبر کردند که دو تا ماشین پلیس آمد و یکی از آنها من را برد تو ماشین ازم سوأل هایی کرد. چند تا شون هم رفتند تو خونه و با [مردک] حرف زدند[...] بعد یکی شان [یکی از پلیس ها] آمد و گفت: [مردک] می گه: تو جا نداشتی و او برای مسائل انسانی به ات جا داده و حالا از تو شکایت داره که می خواستی او را بکشی و پول اش را بدزدی. گفت اش: این یارو گفته عین یک پدر به ات محبت کرده، کلاس زبان فرستاده ات؛ الکلی بودی، ترک ات داده، اما امشب می خواستی با دوستهات او را چاقو بزنی و پول هاش را برداری. که من از عصبانیت شروع کردم به لرزیدن و داد زدن. بعد به گریه افتادم. گفتم: دروغ می گه و او شوهر من ِ و ما با هم ازدواج کردیم. بعد یکی دیگه از پلیس ها آمد و نفس ام را آزمایش کرد و گفت بیشتر از حدِ مجاز توش الکل ِ. که من را بردند اداره پلیس. وقتی رسیدیم، یاد حرف تان افتادم و گفتم، به هیچ سوأل تون جواب نمی دم و می خوام وکیل یا مددکار اجتماعی را ببینم. هرچی پرسیدند، جوابی ندادم. تا صبح یکی آمد و گفت که مددکار اجتماعیه...
* زن بود؟
- آره. اول ازش خواستم یک مترجم بیاره تا بتونم راحت تر حرف بزنم. یک مترجم مرد آمد که قبول نکردم و گفتم حتماً باید زن باشه. تا ظهر یک مترجم زن آوردند و من هم نشستم همه چیز را برای شون گفتم؛ از همان روزی که آمدم پیش اش. حرفهای دخترش را هم گفتم که من اولی نیستم. آنقدر گریه کرده بودم که تمام لباس ام خیس شده بود (مکث طولانی)... بعد برای ام چای و ساندویچ آوردند. عصر، پلیس و مددکار آمدند به ام گفتند: می تونی بری، اما فقط حق داری وسائل شخصی ات از آن خونه برداری. اگر هم شکایت می خواهی بکنی، باید وکیل بگیری [...] داشتم می آمدم بیرون، که مددکار بغل ام کرد و یواش به ام گفت: ازش شکایت کن، ما هم کمک ات می کنیم. که من هم بغل اش کردم و ازش تشکر کردم...
* از اداره پلیس آمدی بیرون. بعد چی شد؟
- تا آمدم بیرون، گفتم از اینجا کجا برم؟ جایی نداشتم برم. بعد از یک کم گشتن، پیاده رفتم خونه. گفتم برَم ببینم چی می شه. وقتی رسیدم، هر چی در زدم کسی در را باز نمی کرد. من هم شروع کردم با لگد به در زدن؛ می خواستم در را بشکونم. همین طوری که به در می زدم بالاخره در را باز کرد. صورت به صورت شدیم و رفتم تو. گفت اینجا چی می کنی؟ گفتم اینجا خونه منه. خنده ای کرد که جونم را آتش زد. گفت اش هیچ مدرکی نداری، لباس هات را جمع کن همین امشب باید از اینجا بری، وگرنه پلیس را خبر می کنم. به اش گوش نکردم و آمدم برم تو اطاق، که زد تختِ سینه ام. که دیگه هیچی نفهمیدم. هرچی جلو دستم بود، شروع کردم شکستن [...]
* آیا تا بحال دست اش را روی تو بلند کرده بود؟
- نه، اولین بارش بود. آن مردنی سگِ کی بود که بخواد دست اش را روی من بلند کنه... این وقت یهو دیدم تلفن دستش ِ و داره با پلیس حرف می زنه. من هم رفتم سراغ شلوارش و هرچی پول بود برداشتم و تو یک کیسه چندتا از لباس هام را ریختم و زدم بیرون. دم در آمد جلویم [...]
* و از آنجا آمدی لندن؟
- آره.
* چقدر پول برداشتی؟
- پنجاه پوند هم نمی شد.
* الان که تا حدودی آرامش پیدا کردی، فکر نمی کنی، اگر می ماندی و از طریق همان مددکار شکایت می کردی؛ دوباره کله زنی نمی کردی، نتیجه ی کار فرق می کرد؟
- (مکث طولانی)... تحقیر شده بودم آقا مجید؛ اگر عکس العمل نشون نمی دادم، نه می تونستم با خودم روبرو بشم و نه با اون[...]
* می دانی من چی فکر می کنم؟ با شناختی که ازت دارم، ظاهراً تو از خودت دلخوری تا از آن مردک. فکر نمی کنی؟
- اینکه حس خوبی از خودم ندارم، یک حرفِ، نفرتم از [مردک] یک حرفِ دیگه ست[...]
* احساس ات از این مَردک! و این من را نگران می کنه که نکنه در این باره کار دستِ خودت بدی. نگرانی من بی دلیله؟
- (مکث طولانی)... نمی دانم [...]
* ببین «الهه»، من این گفتگو را باید چندین بار بخونم تا انتشار اش برای تو دردساز نباشه. بر خلاف اصرارت من نه می توانم اسم این مردک را بیارم و نه اسمی از تو؛ حتا برخی از صحبتهای تو را باید خلاصه یا حذف کنم. اما همانطور که گفتم، نگرانم که این ماجرا در این نقطه به پایان نرسه. اخلاق من را می دونی؛ با پند و اندرز میانه ای ندارم. اما می دانی که اگر از بچه ها بی اخلاقی ببینم، رابطه ام را باهاشون قطع می کنم یا به حداقل می رسونم...
- منظورتون از بی اخلاقی چیه؟
* از همه مهمتر دروغ ِ. از دوره ای من از بچه هایی مثل تو انتظار دروغ گفتن ندارم. حالا پرسش ام را دوباره طرح می کنم: آیا برای این مردک نقشه ای داری؟
- ببینید آقا مجید، این بار چندمه دارم به تان می گم: من به شما دروغ نمی گم؛ دلیلی نداره بهتون دروغ بگم. شما کاری نکردی که از تان بترسیم. عین داداش دوست تان دارم و می دونم شما هم ماها را دوست داری. تازه اگر هم دروغ بگم، شما می گیریدش؛ اینطوری خودم را خراب می کنم. [...] جواب تان را واقعاً نمی دونم. اما بهتون بگم در زندگیم از کسی به اندازه [مردک] متنفر نبودم. هیچکس اینطوری منو سر کار نگذاشته. در این چند روز صورت اش هم اش جلو چشمم ِ؛ آن خنده آخرش؛ به پلیس زنگ زدن اش؛ دروغ گفتن اش حال ام را می گیره [...]
* بیشتر از یک ساعته داریم با هم حرف می زنیم. گفتگو را باید تمام کنیم. پارسال و سال قبل ترش به ات گفتم، امروز هم نظر مشابهی دارم: بخش اعظم مشکلات را تو باید در خودت جستجو کنی؛ جواب آنجاست. کمک می خوای؟ تا جایی که از دستم بر بیاد کمک ات می کنم؛ همانطوری که تابحال کردم. اما در درجه اول تو باید به خودت کمک کنی. چیزی نمونده سی ساله بشی. فقط ازت می خوام روی تصمیم هات کمی فکر کنی. یهو کاری می کنی؛ چیزی پیش میاد که دیگه جایی برای پشیمونی نیست. این کار را می کنی؟
- باشه آقا مجید، سعی می کنم [...]
ممنون ام از شرکت ات در این گفتگو.