۱۳۹۴ تیر ۱۲, جمعه

خسرو شاکری: زندگی " غزل " نبود!

خسرو شاکری: زندگی " غزل " نبود!


Wed 1 07 2015 

رحمت بنی اسدی


خسرو شاکری نیز رفت. هفته پیش " خسرو خوبان " جهان را وانهاد و گذشت و این هفته دکتر خسرو شاکری تن خسته اش را تکاند و رفت، تا فردا نوبت که باشد!

خبر مرگ خسرو تکانم داد. نمی توانم خود را ببخشم از این که هفته پیش پاریس بودم و به سراغش نرفتم. در مراسم خاک سپاری زنده یاد رضا دانشور عصا به دست و خمیده خود را به گورستان پرلاشز رسانده بود. برای لحظه یی دیدمش و سلام و علیکی کردیم ودو کلمه با هم گفتیم و شنیدیم، اما جای گفت و گو نبود. هر بار گذارم به پاریس می افتاد، وظیفه خود می دیدم که به دیدارش بروم، حتا اگر نیم ساعت باشد پیش او بنشینم . اتاقکی کوچک در حومه پاریس داشت که جای نشستن نبود. کتاب ها و جزوه ها اتاقک را در خود بلعیده بود. می بایست مشت مشت کتاب را جابه جا کرد تا جایی باز شود و چند لحظه یی نشست.

هنگامي كه دكتر خسرو شاكري را در اواخر سال 2002 ميلادي ديدم، به عادت یک حرفه قدیمی در ایران، به این فکر افتادم تا گفت وگوئي با وی انجام دهم. مردي كه در برابرم نشسته بود، از یک سو ، تجربه ی چند دهه فعاليت اجتماعي – سياسي در ايران و خارج را بر دوش داشت و از سوي ديگر تاريخ شناسي بود كه تاريخ تدريس می کرد و حوادث ايران و جهان به ويژه تاريخ جنبش هاي چپ و رهايي بخش را به خوبی مي شناخت؛ عمري در گوشه ی كتاب خانه ها و در لابلاي آرشيو ادارات و وزارت خانه هاي كشور هاي گوناگون به جست و جوي اسناد و مداركي پرداخته بود تا سرگذشت و سرنوشت اين جنبش ها را دريابد. حاصل اين تلاش ها، نگارش و انتشار، ده ها اثر در زمينه ي جنبش چپ و تاریخ ایران، به زبان فارسی و زبان هاي گوناگون است: اسناد تاریخی : جنبش کارگری ، سوسیال دموکراسی و کمونیستی ایران . 23 جلد، پیشینه اقتصادی – اجتماعی جنبش مشروطیت به زبان انگلیسی و فارسی، ارامنه ایران ، نقش خلاف - آمد – عادت یک اقلیت در فرهنگی غالب به انگلیسی، جمهوری شوروی سوسیالیستی ایران « میلاد زخم » به فارسی . و انگلیسی - سیاست آغازین : دور باز تولید داستان ها و بازی های کودکان در ایران - تاریخ مستند جنبش کارگری و سوسیالیستی ایران - 9 جلد به انگلیسی ، فرانسه و آلمانی - یک شاهزاده سرخ در فرانسه : زندگی ایرج اسکندری

کتاب های در دست انتشار :

The Shah’s First Coup d’Etat « The Attempt on the Life of The Shah in 1949 »


- نخستین کودتای شاه ، تیراندازی به شاه در بهمن 1327

The Tragedy of Iran’s Dissident Communists: The Irani Circles of 1926 – 1932, 300 pp ( based principally on the secret archives of the USSR an the Comintern )

- تراژدی کمونیست های دگراندیش ایران ، گروه های ارانی 1311 – 1305 و 1317 – 1311 « مبتنی بر اسناد بین الملل کمونیست »

Victims of Faith : Iranian Communists and Soviet Russia , 1917 – 1940 ,ca 500 pp ( based principally on the secret archives of the USSR an the Comintern )

- قربانیان ایمان : کمونیست های ایران و روسیه شوروی 1940 – 1917 « مبتنی بر اسناد بین الملل کمونیست : 

Ses origines persanes et ses avatars européens. Textes réunis, annotés et introduits.

نخستین دیدار من با خسرو شاکری زيرتندیس " دانتون " واقع در خيابان سن ژرمن پاريس رخ داد. با دوستی مشترك، دقايقي زير نيم تنه ی سبز تيره رنگ دانتون به انتظار ايستاديم و ازصاحب تندیس و از آن روزهاي پر تب و تاب انقلاب بزرگ فرانسه صحبت کردیم ، تا دكتر شاكري از راه رسيد . قدم زنان به راه افتاديم. پيشنهاد كرد كه به يك رستوران ايراني در همان نزديكي ها برويم. رستوران كوچكي در يكي از كوچه پس كوچه هاي اطراف خيابان سن ژرمن بود. همان جا بود كه به او پيشنهاد كردم، اجازه بدهد با هم يك گفت وگوي طولاني انجام دهيم ،تا وي از تجربيات و فعاليت هاي خود بگويد. لب خندي زد و گفت که كار هاي نيمه تمام زياد دارد. علاوه بر آن وضع جسماني اش هم خوب نيست و قرار است چند روزي دريك بيمارستان بستري شود. وقتي پافشاری کردم، در جواب گفت : باشد. فكر مي كنم.

ارتباط ما ادامه یافت تا بالاخره در يكي از روزهاي آوريل 2004، با مشتی پرسش در دست،روبروي يك ديگر نشستيم و نخستين بخش از گفت و گو ها انجام شد.

گفت و گوها به دلیل این که من درشهرستان بودم و خسرو در پاریس زندگی می کرد، در يك فاصله دو ساله انجام شد. حاصل آن گفت و گویی شد در حدود سی صد صفحه. اصرار داشت نام این گفت و گو را بگذاریم " زندگی غزل نبود " او در این گفت و گو از همه چیز و همه جا از ایران و خارج از ایران گفت. انبان خاطرات نانوشته اش را گشود و دهليز هاي ذهنش را کاوید و آن چه را كه به خاطر مي آورد بيان كرد. قرار شد همراه با این گفت و گو ها تمامی اسناد و مدارکی که با خود دارد، را آماده سازد تا این گفت و گو ها به چاپ برسد، اما بنا به خلق و خوی ما ایرانی ها و شرایطی که امروز در آن زندگی می کنیم، این گفت و گو نیز در پستو خانه خسرو و من معطل ماند و به چاپ نرسید.

خسرو شاکری علاوه بر فعالیت های سیاسی و اجتماعی یک نویسنده و تاریخ نگار بود. متاسقانه این امکان وجود ندارد که یک کتاب را در چند صفحه خلاصه کرد . پس بخش کوتاهی از سفرش به لبنان و از دیدارش با جورج حبش می نویسم تا یادی از این عزیز از دست رفته کرده باشم:

خسرو شاکری در باره زندگی اش می گوید: در يك خانواده متوسط به دنيا آمدم. پدرم بازرگان و مادرم معلم بود. جدّ پدري ام از ايل زند و از نوادگان كريم خان زند بود. پدر بزرگ مادري ام تبريزي بود. مادر بزرگم در تهران به دنيا آمده بود، ولي از يك سو شيرازي بود و از ديگر سو لنكراني. بنابراين خانواده ما ، هم رنگ آذري دارد و هم شيرازي . هم قفقازي - لنكراني است و هم لری . خود من هم در ششم آبان 1317 ( 28 اكتبر 1338) در تهران چشم به اين دنياي غم انگيز گشودم.

ديدار با جرج حبش
در سال 1969 زماني كه به فلورانس رفتم، مجيد زربخش دبير تشكيلات كنفدراسيون بود. با من تماس گرفت و از من خواست به عنوان نماينده كنفدراسيون در كنگره دانشجويان اردني- فلسطيني، كه در لبنان، برگزار مي شد، شركت كنم. دانشجويان فلسطين معمولاً در لبنان بودند. فلسطيني هايي كه در اردن بودند،اردني محسوب مي شدند، ولي چون در اردن خيلي سخت گيري مي شد، كنگره شان را در لبنان منعقد كردند. كنگره در خارج بندر صيدا در لبنان و به طور مخفيانه دريك اردوگاه تقريبا نظامي برگزار مي شد. دليل آن هم اين بود كه برگزار كنندگان كنگره فلسطيني بيشتر شان هم از عناصر چپ بودند. من براي شركت در اين كنگره به بيروت رفتم.

....

تنها رفتم. چون پاسپورت ايراني داشتم و علت سفرم را هم توريسم گفتم. در فرودگاه خيلي مورد سئوال و جواب قرار گرفتم. سپس به يكي از دفاتر فلسطيني ها مراجعه و خودم را معرفي كردم. چند جوان فلسطيني مسؤول دفتر بودند. يكي از آنان از من پرسيد : حسن ماسالي و خسرو كلانتري را مي شناسيد؟ طبيعتا گفتم : بله. ولي بلافاصله با خودم گفتم : اين دوستان ما در منطقه با اين گًل و گشاد بازي ،چه كار احمقانه و خطرناكي را مرتكب شده اند. در حالي كه همه در منطقه، با نام مستعار فعاليت داشتند، اين دونفر با نام اصلي فعاليت مي كردند، اين بي احتياطي و عدم رعايت مخفي كاري كامل مي توانست براي بسياري از فعالان داخل كشور كه به اردوگاه هاي فلسطيني مي آمدند ، گران تمام شود. اين دو، از يك سو، با كنفدراسيون و جبهه ی ملي در اروپا رابطه داشتند و از سوي ديگر، تشكيلات جبهه ی ملي در خاور ميانه را مي چرخاندند و در داخل ايران نيز با سازمان چريك هاي فدايي خلق تماس داشتند. با خود گفتم : هركسي مي توانست با بردن نام ماسالي و كلانتري در صفوف نيروهاي مبارز نفوذ و ضربه ی هولناكي به تشكيلات شان وارد كند. اين گًل وگشاد بازي به هيچ رو قابل توجيه نبود. اين را كه مي گويم مربوط به زماني است كه هنوز سياهكل اتفاق نيفتاده و اين دو با رهبران چريك ها از جمله با مسعود احمدزاده و ديگران در ارتباط بودند. مي دانيد كه اسرائيلي ها آن جا را مي پاييدند و ساواك هم در لبنان دستگاه عظيمي داشت. به هر صورت به صيدا رفتم. در آن جا نمايندگان كشور هاي ديگري هم بودند. يك اردوگاه شن زار و نظامي بود. ما را درون چادر ها جا دادند. فقط يك شير آب وجود داشت كه براي دست و رو شستن و كار هاي ديگراز آن استفاده مي كردند. وضع بهداشتي آن جا بسيار بد بود.

.....

اصولا كنگره هاي مخفي نمي تواند شركت كنندگان زيادي داشته باشند. آدم هاي مورد اعتماد را دعوت كرده بودند. كافي بود يكي گزارش مي كرد، اسرائيلي ها بلافاصله آن جا را بمباران مي كردند. كنگره زير يك چادر برگزار مي شد. پيش از آن كه پيام خود را بخوانم، گفتند : جرج حبش مي آيد و مي خواهيم ترا به او معرفي كنيم. جرج حبش آمد اما پيش از سخنراني، مرا نزد او بردند و به عنوان نماينده كنفدراسيون دانشجويان ايراني معرفي كردند. كنفدراسيون را مي شناخت. دست داد. مرا در آغوش گرفت و روبوسي كرد. خيلي تشويق كرد به ادامه ی مبارزه. بعد نوبت خواندن پيام من شد. آن را با يك جمله عربي شروع كردم و بقيه را به انگليسي خواندم كه ترجمه مي شد.

√ هنگام معرفي به جرج حبش، آيا شما تنها بوديد يا همه ميهمانان خارجي ديگري هم معرفي مي شدند؟

√√ در آن لحظه تنها بودم. شايد ديگران را قبلا معرفي كرده بودند، و شايد هم بعداً معرفي می كردند. ولي ملاقات ما خصوصي بود. پنج شش دقيقه یي طول كشيد و در باره ی انقلاب فلسطين و ايران حرف زديم. بحث نبود. مراسم معارفه بود.

كنگره به خوبي برگزار شد. قطع نامه یي هم تصويب شد. سپس مرا به بيروت برگرداندند. در بيروت در خواست كردم تا بعضي از مسؤولان فلسطيني را ببينم. يكي از معاونان ابوعمّار( ياسر عرفات ) ، را ديدم. جواني بود با موهاي بور و تيپ كاملا اروپايي. باور نمي كردم فلسطيني است . ظاهراً از كادر هاي ديپلماتيك شان بود. جوان شسته رفته و تحصيل كرده یي بود. كمي در باره فلسطين و ايران صحبت كرديم. شنیدم که چند سال بعد او به دست اسرائيلي ها به قتل رسيد. متاسفانه نام او را فراموش كرده ام. شايد در جايي نوشته باشم. معمولا نمي نوشتيم. مخفي كاري بود. از مرگش خيلي متاسف شدم.

با هيات تحريريه ي « الهدف » نیز كه ارگان گروه فلسطيني تحت رهبري هاواتمه بود ، ملاقات و از حمايت مردم ايران از جنبش فلسطين صحبت كردم و آنان هم از مبارزه بر ضد شاه گفتند . مساله یی که پيش آمد ، آنان در سخنان خود از «خليج عربي» ياد مي كردند و من تذكر دادم كه اين اشتباه است و به سود شاه تمام مي شود. اما آنان نمي توانستند بفهمند كه ضررهاي این نام گذاری چیست؟ متأسفانه برخي از مائوئيست ها هم اداي آنان را در مي آوردند.

هديه یي به رسم تشكر

بليت اقامت من در لبنان ده روزه بود (از آن بليت هاي ارزان قیمت )، ولي چون در لبنان ديگر كاري نداشتم و از نظر امنيتي هم صلاح نبود ، بيهوده در بيروت پرسه بزنم، تصميم گرفتم به مصر بروم. به شركت هواپيمايي رفتم و بليت ام را به مقصد قاهره عوض كردم. تاكسي گرفتم تا براي گرفتن ويزا به سفارت مصر بروم. با عربي شكسته بسته كه مي دانستم ، به راننده گفتم مي خواهم که به سفارت مصر بروم. راننده تاكسي با فارسي سليس ، ولي با لهجه ی عربي از من پرسيد : آقا شما ايراني هستيد؟ جواب دادم : بله. ولي از كجا فهميديد؟ گفت: فقط ايراني ها هستند كه عربي را اين قدر بد حرف مي زنند! خودش فارسي را طي سال ها شوفري بين تهران و دمشق آموخته بود. بالاًخره از سفارت مصر ويزا گرفتم و به قاهره رفتم. چنان كه پيش ازاين گفتم، قبلا يك بار پيش آمد كه به قاهره بروم، اما نشد. حالا مي خواستم قاهره را ببينم. شايد در عمرم اولين بار بود كه توريستي به جايي مي رفتم. از بازار مصر و از اهرام ثلاثه ديدن كردم. براي بالا رفتن از يكي از اهرام بايد روي زمين دراز كشيد و چهار دست و پا بالا رفت. از آن راه بالا رفتم. يك روز هم به ديدن موزه قاهره رفتم. اشياي جالبي از ايران در آن نگهداري مي شد. آثار تاريخي ی مصري دوران فراعنه شگفت انگيز بود. موزه اعجاب انگيزي است. سوار بركشتي بر روي رود نيل دوري زدم و خلاصه فرصت را از دست ندادم. چيزي كه جلب توجه مي كرد، شباهت حيرت انگيز قاهره با تهران بود. مِگالوپُل [1] غريبي بود . شهري پر جمعيت و عظيم كه انسان ها در آن وول مي خوردند. فقر و كثافت در همه جا ديده مي شد. همان چيزي كه در ايران به آن توسعه ، نه انكشاف [2] اقتصادي مي گويند. معني اش اين است كه فقط آدم توي شهر زياد شده بود. ساختمان هاي كج و معوج ساخته بودند، و در بازار هاي آن ، همان چيز هايي ديد ه مي شد كه در بازار هاي تهران مي فروختند. در وديوار از آت و آشغال فرنگ پر بود. از چند فرش فروشي هم ديدن كردم. خودشان فرش نمي بافتند. وارد مي كردند. روي كنجكاوي به چند مغازه ي فرش فروشي رفتم. فرش هاي ايراني هم بود. چشمم به يك زين اسب افتاد كه از پشم رنگين بافته بودند. دو رنگ نيلي و زرين خيلي زيبايي داشت. از فروشنده پرسيدم : بافت كجاست؟ گفت : ايران. تاكنون چنين چيزي نديده بودم. با مانده ي پولم آن را خريدم و با خود به اروپا آوردم. سال ها آن را داشتم تا بعد از انقلاب، به عنوان تشكر به خانم ميشل بوويلار وكيل فرانسوي تقديم كردم كه تلاش كرد تا جان دوتن از محكومان به اعدام در ايران - آقايان ابوالفضل قاسمي ازحزب ايران و دكتر مبشري، وزير دولت بازرگان- را نجات بدهد. او دراین باره ، با بن بلا موكل خود در دوران جنگ آزاديبخش الجزاير تماس گرفت و بن بلا هم با سيد احمد خميني تا مانع اعدام زندانيان در ايران شود. من آن زين اسب را به مثابه ی يك هديه ی ايراني و به رسم تشكر به او تقديم كردم. او هم خيلي خوشش آمد و تشكر كرد.

متاسفانه، خانم ميشل بوويلار وكيل دادگستري فرانسه در اثر گرماي بي سابقه تابستان سال 2003 در پاريس در گذشت. وي از جمله وكلاي جواني بود كه در جريان مبارزه مردم الجزاير عليه فرانسه، يك گروه از وكلا را گرد آورد و وكالت بن بلا و ديگر رهبران الجزاير را به عهده گرفت. ژاك ورژس كه اكنون جزو بزرگ ترين وكلاي فرانسه است، در آن زمان دستيار خانم بوويلار بود. هنگامي كه محاكمه رهبران مجاهدين در سال 1350 شروع شد، تراب حق شناس به همراه عده ديگري از بچه هاي كنفدراسيون به ديدن خانم بوويلار رفت و از او خواست تا به ايران برود و در جلسات محاكمه مجاهدين شركت كند. داستان اين قضيه را آقاي حق شناس نوشته است. اين نخستين سفر بوويلار به ايران بود. بعد از انقلاب هم به خيلي از دوستان ايراني و پناهندگاني كه از راه مي رسيدند، كمك كرد. هرگز چشم داشتي نداشت. زندگي ساده خود را هرگز رها نكرد. با اين كه به شهرتي رسيده بود، بر خلاف خيلي ديگر همكارانش از اين شهرت سوء استفاده نكرد و ثروتي نيندوخت. وقتي هم در گذشت، روزنامه هاي فرانسه، كلمه یي در باره او ننوشتند. ما هم كه نوشتيم و براي شان فرستاديم، چاپ نكردند. يك زن انسان دوست و بزرگي بود. .
_________________ 

[1] Megalopole 
[2] Development
ياد از پروفسور ماكسيم رُودنسون

در 23 ماه مه 2004، مردم ستمديده ي آسياي باختري يك دوست دانشمند خود را از دست دادند. او هم به جهان نيستي جسماني و هستيِ دوستي ابدي و دانشِ خدمتگزار پيوست. كمتر كسي است كه با سياست، اجتماع و تاريخ آسياي باختري و آفريقاي شمالي سروكار داشته باشد و نام پروفسور ماكسيم رودنسون را نشنيده يا اثري ازو نخوانده باشد. آثار علمي او، نه تنها به زبان فرانسه، كه بزبان هاي انگليسي، آلماني، ايتاليايي ... ونيز عربي و فارسي ... منتشر شده اند.
او در 26 ژانويه 1915 در يك خانواده ي كارگري در پاريس (فرانسه) چشم به جهان گشود. خانواده ي او يهودي الاصل، اما خدانشناس (آته) و ضد خاخامي بود، كه در دوران پوُگروُم هاي ضد يهودي در اروپاي خاوري (پدرش از بلاروسيه و مادرش از لهستان) به فرانسه مهاجرت كرده بودند.[1] (پدر و مادر او در زمان اشغال فرانسه توسط نازي ها به آُشويتس تبيعد شدند و در آنجا سوزانده شدند.)
چون خانواده ي او از عهده ي مخارج دبيرستان بر نمي آمد، ماكسيم جوان ناگزير از ترك تحصيل شد. بنابر پيشنهاد خواهرش اُولگا، پدر و مادرش او را نزد يك شركت حمل و نقل بين المللي در پاريس به شغل «قاصدي يا پادويي» گماشتند. او بين 14 تا 17 سالگي به اين كار مشغول بود، شغلي كه در ضمن به او فرصت مي داد به كتابفروشي ها نيز سري بزند و خودآموزي كند. او كتاب قرض مي كرد، با پس انداز چندِرغازي دستمزد كتاب مي خريد، و بسيار مي خواند. عطش او براي خودآموزي حد و مرزي نمي شناخت. پس از چند سال تصميم گرفت خود را براي امتحان ورودبه مدرسه ي السنه ي شرقي (دانشگاه پاريس) آماده كند، و موفق به ورود به آن مدرسه شد. افزون بر آموختن زبان هاي اروپايي، او درحدود ده زبان سامي (عبري، عربي، تركي، فنيقي و ...) و تا حدي فارسي را فراگرفت و تخصص خود را نخست در زبان تركي (1936) و سپس در 1937 در رشته ي زبان حبشي باستان و عربي ادبي و شرقي تحصيل كرد. (همسر او فارسي دان بود.) رودنسون از همان نو جواني شيفته ي تاريخ مذاهب، زبان هاي كهن، اسلام و پيامبر آن محمد شد.  
در سال 1937 او با سه انتخاب روبرو شد: ازدواج، ورود به مركز كشوري پژوهش هاي علمي فرانسه، و ورود به حزب كمونيست كشورش. چندي نگذشت كه جنگ آغاز شد و رودنسونِ سرباز به آسياي باختري اعزام شد. او هفت سال در لبنان و سوريه زيست. پس از پايان دوران سربازي اش در دمشق، او موفق شد بعنوان مُدَرِس زبان فرانسه در يك كالج مسلمانان در شهر صيدا استخدام شود. پس از ورود نيروهاي بريتانيا و فرانسه ي آزاد به منطقه، او با چند تن از باستانشان همكاري كرد كه از دانش زبان هاي سامي او بهره مي بردند. طي كار در همين حرفه بود كه او به ديگر كشورهاي عرب، چون عراق، فلسطين و مصر سفر كرد و با كمونيست هاي محلي آشنا شد، و با برخي از آنان طرح دوستي دراز مدت ريخت.
پس از پايان جنگ، تعهد سياسي او در حزب كمونيست فرانسه مانع ازين شد كه بتواند سِمَتي در سرويس ديپلماتيك كشورش يا عضويت انستيتوي تحقيقاتي فرانسه در دمشق را بدست آورد. او با تأسف خاور را ترك گفت، و در بازگشت به پاريس (در سال 1947) به تز دكتراي خود درباره ي اسلام در قرون وسطي پرداخت. پس از بازگشت، او همچنين شغلي بعنوان كتابدار در كتابخانه ي ملي در بخش دستنويس هاي شرقي يافت (1955-1948)، و در عين حال پژوهش هاي علمي و التقاطي خود را دنبال كرد. ادر سال 1955 او اين سمت را رهاكرد و به تدريس زبان گِز يا آماريك (حبشي باستان) و زبان عربي-جنوبي باستان در بخش چهارم مدرسه ي كاربردي مطالعات عاليه (اِِكُل پراتيك دِ اُت زِتود/ Ecole Pratique des Hautes Etudes) مشغول شد، و در سال 1959 تدريس مردم شناسي خاورنزديك را نيز در در بخش ششم همان دانشگاه آغاز كرد. پس از بازنشسته شدن پروفسور كاهن، رودنسون جانشين او شد.
پس از بازگشتش به فرانسه، رودنسون همچنين بر تعهد خود سياسي خود افزود. او از سال 1950 (بنابر توصيه ي حزب كمونيست كه عضويت آن را داشت) با عده اي از كمونيست هاي آسياي باختري، عرب و ايراني، چون ايرج اسكندري، همكاري مي كرد، و هنگامي كه آنان دست به انتشار مجله ي خاورميانه (Moyen-Orient) زدند، او سردبيري آن را به عهدده گرفت. در اين مجله، كه چند سال منتشر شد، مقالات مربوط به ايران را عمدتا ايرج اسكندري – تا اخراجش از فرانسه در سال 1951-- مي نوشت.[2] متأسفانه مقالات اين مجله تحت تأثير جو استالينيسم زمان بود و نظري نامساعد نسبت به نهضت ملي ايران تحت هدايت مصدق ذاشت. (رودنسون خود مي گويد كه در حوالي سال 1952 او نمي خواست چيزي در مخالفت با حزب كمونيست بخواند!). او همچنين مقالاتي در مجله ي زير نوشت : (IFANBulletin de l).
در عين حال ريشه هاي ديد انتقادي او نسبت به همه ي مسائل كه از نو جواني ريشه دوانده بود آهسته آهسته در رودر رويي با مسائل مطرح در سياست جهاني و دنياي كمونيسم (چون رويداد هاي مجارستان) موجب شد كه مواضعي انتقادي اتخاذ كند. سرانجام نشر ترجمه ي نمايشنامه اي از ناظم حكمت («ايوان ايوانوويچ هرگز وجود نداشت») در مجله ي عصر جديد (Les Temps modernes) فرانسه به سردبيري ژان پال سارتر كه موضعي ظريف انتقادي نسبت به ديوانسالاري شوروي داشت، كميته ي مركزي حزب كمونيست فرانسه را در سال 1958 ناگزير از محاكمه و تعليق او از عضويت او به مدت يكسال كرد. رودنسون خود تقاضاي تجديد نظر نكرد و از عضويت خود در آن حزب صرف نظركرد. به گفته خودش او در سن چهل و سه سالگي«بند ناف» خورا را قطع كرد. با اينهمه او، برخلاف بسياري از كمونيست هاي اخراجي يا نادم، نسبت به تعهدات انساندوستانه ي خود وفادار ماند. كوشش اصلي او در اين زمينه به حمايت از امر عدالتخواهي و استقلال فلسطينيان معطوف بود. او مقالات وكتاب هاي زيادي در مورد اسلام و آسياي باختري نوشت، كه ليست مهمترين آن ها در كتابنامه ي زير خواهد آمد.
او اسرائيل را نه حكومتي ايده آل و نه سوسياليستي مي دانست. گفتني است كه او، از يكسو، بخاطر مخالفت آشتي ناپذيرش با حكومت اسرائيل و دفاعش از حقوق فلسطينيان بمثابه «عامل اعراب» آماج حملات ارتجاعيون اسرائيلي قرار مي گرفت، كه حق مردم فلسطين را پايمال مي كردند (و مي كنند)، و، از ديگر سوي، هدف تبليغات ارتجاعيون عرب و دولت هاي آنان بود، كه از انتقاد هاي رودنسون بخاطر عدم كمكشان به مبارزه ي فلسطينيان از تير انتقاد او در امان نبودند، پس او را «عامل صهيونيسم» معرفي مي كردند. اشتراك شيوه فكري در اين دو جريان سياه سياسي كه اين منطقه را به خاك سياه نشانده اند پافشاري هر چه بيشتر بر اهميت كار علمي و آكادميك رودنسون را هرچه واجب تر مي سازد، كه آن را به خدمت روشنگري در امور سياسي جاري مي گرفت. اين نكته را نيز نبايد ناگفته گذارد كه در عين حال او اجازه نمي داد كه نظرات سياسي اش تحليل هاي علمي او را خدشه دار سازد.
رودنسون همچينين مقالاتي در مورد اوضاع ايران مي نوشت، از جمله مقاله اي در پائيز سال 1953 در يكي از نشريات حزب كمونيست در مورد كودتاي آمريكايي-انگليسي 28 مرداد، و نيز در روزنامه ي فرانسوي لوموند پيرامون انقلاب 1979 ايران و جنبش قشريون كه بر موج انقلاب سوار شدند. او جنبش چپ ايران را مي شناخت، اما همواره خواستار شناخت جنبه هايي بود كه در اثر تاريخنگاري استاليني مدفون يا تحريف شده بودند.
نبايد از قلم بياندازم كه پس از انقلاب، هنگامي كه اين نويسنده ازسفر ايرج اسكندري به پاريس اطلاع يافتم، حضور اين دوست قديمي پروفسور رودنسون در پاريس را به او اطلاع دادم. او از ديدار با اسكندري پس از بيش از سي سال اظهار خرسندي و استقبال كرد، و راقم اين سطور توانستم از طريق يكي از رفقاي اسكندري ترتيبي بدهم تا ديداري بين اين دو روي دهد. در اين ملاقات، سخن از دوران جواني آن دو  و نيز فعاليت هاي اسكندري در كنار دكتر اراني و حزب توده رفت. در اين گفتگو ها نويسنده ي اين سطور از اسكندري پرسيد: «چرا شما خاطرات سياسي خود را كه براي نسل هاي بعد از خودتان حائز اهميت است نمي نويسيد؟» اسكندري پاسخ داد كه «برخي خاطرات را مي شود نوشت و برخي را نمي شود نوشت.» به منظور پافشاري بر نقطه ي نظرم، يادآور شدم كه آنچه را كه مي شد نوشت، نوشته اند؛ حال آنچه را كه نمي شد نوشت، بايد نوشت!» اين تبادل نظر موجب شد كه پروفسور رودنسون، كه با كارهاي تحقيقاتي اين نويسنده در مورد تاريخ چپ ايران آشنايي نزديك داشت، دنبال بحث را بگيرد و دوست قديمي خود اسكندري را قانع كند كه بايستي خاطرات خود را بنويسيد.
رودنسون از جمله اهل دِماغ (روشنفكران) فرانسه بود كه نسبت به امر دمكراسي در ايران حساسيت داشت و همواره از نيروهاي مترقي ايران دفاع قاطعانه مي كرد. تا پيش از انقلاب ايران، او از حركت دانشجويان مترقي ايران (متحد در كنفدراسيون جهاني) حمايت مي كرد، و بلافاصله پس از انقلاب در جامعه ي ايراني دفاع از حقوق بشر، كه در سال ۱۹۸۰براي دفاع از حقوق مردم ايران تشكيل شده بود، فعالانه شركت جست. (تصويري كه در اينجا چاپ مي شود او را در كنار چند تن از فعالان آن جامعه نشان مي دهد. شگفتا كه اين نشست در همان سالن و ساختماني برگذار شد كه در ۱۱ دسامبر ۱۹۱۱ رهبران احزاب سوسياليست اروپا، به ابتكار ژان لانگه، نَوِه ي كارل ماركس و سردبير اُومانيته - ارگان حزب سوسياليست فرانسه – جلسه اي بر ضد تجاوزات روسيه تزاري منعقد كرده بودند، و همچنين جلسات حقوق بشر كنفدراسيون در پاريس در آنجا بر پا مي شدند.)
او در ۱۹۸۵ در مراسم ياد بود ايرج اسكندري در پاريس خطابه اي خواند كه متن فارسي آن در همانسال در فصلنامه كتاب جمعهها به چاپ رسيد و متن فرانسه ي آن بعنوان پيشگفتار كتاب زندگي و آثار اسكندري منتشر شده است.[3]
او كه دوستِ غمخوار ملل آسياي باختري بود همواره حسرت مي خورد كه هرگز نتوانست ايراني را كه آنقدر خوب مي شناخت از نزديك ببيند، نه در دوران ديكتاتوري شاه و نه در عصر قشريون، چه او همواره با آن حاكمان مخالفت ورزيده بود. طنز تلخ تاريخ!
رودنسون، برغم بريدن از حزب كمونيست، هرگزبه شيوه هاي علمي و تحليل هاي عالمانه ماركس پشت نكرد؛ برعكس، اكنون مي توانست به دور از جزم گرايي از شيوه ي علمي ماركس سود عالمانه بجويد. ارثيه ي فكري رودنسون روحيه نقادانه و تحليل بيطرفانه اوست. 

كتابنامه ي آثار مهم پروفسور ماكسيم رودنسون
Mahomet, 1961 (ترجمه و چاپ به فارسي در سال انقلاب); Islam et capitalisme, 1966 ; Israël et le refus arabe, 1968 ; Marxisme et monde musulman, 1972 ; Les Arabes, 1979 ; La Fascination de l'islam, 1980 ; Peuple juif ou problème juif ?, 1981 ; L'Islam : politique et croyance, 1993 ; De Pythagore à Lénine, 1993 ; Entre islam et Occident, entretiens avec Gérard D. Khoury, 1998.

خسرو شاكري (زند)، پاريس، 23 ژوئن 2004
========

(برخي سخنرانان و اعضاي جامعه ي ايراني براي دفاع از حقوق بشر، در جلسه اي كه در ماه ژوئيه ي 1981 در پاريس در ساختمان واقع در ميدان سَن ژرمن دِ پرِه (Place Saint Germain des Prés) در مخالفت با تجاوزات حكومت اسلامي به حقوق مردم ايران برگذار شد. ازچپ به راست: روزنامه نگاري از نوول ابزرواتور، پروفسور ماكسيم رودنسون، پروفسور فريدون كشاورز، بانو ميشل بوويلار (وكيل دادگسستري و مدافع با سابقه رهبران الجزيره، فلسطينيان، و بسياري ديگر از مبارزان ضد امپرياليست، از جمله ايرانيان، كه سال گذشته وفات يافت)، و علي شاكري (زند). عكس از آرشيو تاريخي تصاوير خسرو شاكري (زند)



[1]  هنگامي كه رودنسون رساله ي دكتراي اين نويسنده را خواند، به يكي از بلشويك هاي خاورشناس، ك. تريانوفسكي، اشاره برد كه نامش در آن رساله بعنوان طراح نظريه ي گسترش انقلاب در شرق آمده بود (نام كتاب وي واستُك اي رِوُلوتسيا بود). رودنسون گفت « اين شخص  بايد پسر عموي من باشد.»
[2]  براي مقالات ايرج اسكندري، نگاه كنيد به: C. Chaqueri, edUn Prince rouge iranien en France. Vie et œuvre de Iradj Eskandari, t. 1, Téhéran et Florence, 2002.
[3]  پيشين.

خسرو شاکری در باره ی شاملو نوشته است: خسرو شاکری زند نیز دار فانی را وداع گفت.

خسرو شاکری زند 

یاران موافق همه از دست شدند
در پای اجل یکان یکان پست شدند

 خسرو شاکری زند نیز دار فانی را وداع گفت.
شاکریخسرو  در باره ی شاملو نوشته است:

به ياد ندارم چگونه در آستانه ي انقلاب در لندن با شاملو آشنا شدم. شايد زنده ياد ساعدي، که از پيش مي شناختم، مرا نزد او برد و با او آشنا ساخت. آن ساعتي که آنجا بودم بيش از آنچه در فکر چگونگي همکاري پيشنهادي او با ايرانشهر بوده باشم، به نظاره ي چهره، چشمان، حرکت هاي صورت و دست هاي او، به زبانِ بدن (body laguage/langage corporel) شاملو مشغول بودم. مي گشتم تا مردي را که دهه ها از راه شعرش از دور مي شناختم و برايش احترامي عميق قائل بودم، از طريق چهره، چشمان، حرکات صورت اش آنچه که وي در باره ي آينده ي تاريک انقلاب مي گفت براستي دريابم که ژرفناي افق مهيب آينده ي ايران را در چشمانم و مغزم می ترکاند. بهت زده از افقي که او از آينده ای مهيب در برابر منِ بدبين نسبت به انقلاب ساخت از وی جدا شدم، تا اينکه يک ماه و نيم بعد او در تهران مرا به همکاري براي کتاب جمعه به نزد خود خواند. در نخستين جلسه اي که با حضور مدعوين براي بحث درباره ي مجله ي مورد نظر او برگذار بود احترام ام براي او ريشه هاي عميق تري يافت، چه او با مدارا و شکيبايي بی سابقه ای در ايران به همه گوش مي داد و هيچ در صدد نبود عده اي معروف و غير معروف را به زائده هاي خود بدل سازد. در طول حدود يکسالي که از نزديک به طور روزمرَه او را مي ديدم و به نحوه ي کار او آشنا مي شدم، هرروز بيش از پيش در شگفتي مي شدم که چگونه در کشوري که هر کس دنبال نامي است و با بدست آوردن خرده نامی با ديگران، حتي کساني که از شانه هايشان بالارفته است، حقيرانه رفتار مي کند، مردي پيدا شده بود اين چنين شکيبا که هيچ چيز را بر همکارانش تحميل نمي کرد، بل حتي با آنان در تدوين نوشته ها و مصاحبه هاي خود شور مي کرد. نکته ی ديگری که طی آن سال و چند ماهی در کمبريج (ماساچوسِت) مرا در خصايل او خيره کرد اين بود که هرگز نديدم که وی، برخلاف ما ايرانيان، از کسی بد گويی کند، يا کسی را خوار سازد. بزرگمنشی او غول آسا بود.
در چند ماهي که، پس از سخنراني اش در دانشگاه هاروارد در کمبريج، او و همسرش <مهمان>من بودند و از صبح تا شب را با هم سر مي کرديم او را بيشتر شناختم و احترام ام براي او بيشتر شد. تصور نشود که او بي عيب و انساني کامل بود؛ نه، اما کمال انسانيت در او بود. رابطه ي عاشقانه اش با آيدا چون دانوبي که خروش هاي آغازين خود را پشت سر گذاشته بود در آرامشي دلپذيرِ ديدني به پيش می رفت. آنچه مصاحبت با او را دلپذير تر مي ساخت زبان پر مزه ريز ظريف و شاعرانه ي وي در باره ي همه چيز بود...
|
1er juillet 2015
Article en PDF : Enregistrer au format PDF

Ce mardi 30 Juin à 15h, tandis que tous les dirigeants politiques Européens viennent de se réunir à Bruxelles pour décider du sort des milliers de migrants qui tentent d’atteindre les terres occidentales, six activistes belges du collectif féministe anticapitaliste LilithS, se sont quant à elles rendues à Varsovie devant le siège de Frontex, la puissante méta-organisation chargée de coordonner la défense de la forteresse Europe, pour y procéder à un autodafé de passeports.



Deux d’entre elles, déguisées en agents Frontex – vêtements militaires et brassard bleu ciel – ont jeté leur passeport, leur veste et leur brassard au feu, tandis que trois autres ont brûlé les drapeaux Frontex à l’aide de torches. Sur leurs tee-shirts on pouvait lire les phrases suivantes : NO BORDERS NO NATIONS, PAPERS FOR ALL OR NO PAPERS AT ALL, PEOPLE NOT PASSPORTS, NO ONE IS ILLEGAL. Les LilithS ont ensuite dansé autour du feu comme des sorcières.

Par cet acte politico-magique, les LilithS ont tenté de conjurer les maléfices qui frappent l’Europe depuis sa création : le racisme, la répression et le profit. L’économie de pillage néo-coloniale, les conflits alimentés par les marchants d’armes, les désastres environnementaux, et enfin les invasions impérialistes doivent prendre fin. En somme tout ce qui pousse des femmes, des hommes et des enfants, pauvres, affâmé-e-s, effrayé-e-s, à quitter leur terre natale pour leur propre survie et celle de leur famille.

Ne soyons pas frappé-e-s par un sort de cécité, n’oublions pas que les gouvernements Européens portent également leur part de responsabilité dans ces exodes : leurs actions et leurs politiques sont à l’origine de ces mouvements migratoires forcés.

Plus jamais de corps sans vie ne doivent venir s’échouer sur des plages. L’homme blanc privilégié doit prendre conscience qu’au lieu d’investir des dizaines de millions d’euros dans une armée de Frontexterminators, il pourrait organiser une autre politique, ouvrir ses frontières, et ainsi racheter, d’une certaine manière, une partie de sa dette auprès des pays qu’il a pillé et colonisé.

Plus besoin des interventions maritimes violentes de Frontex, ni de sa coopération au crime organisé au Maroc et en Lybie. Plus de naufrages au large de l’Italie, plus d’assauts sur Ceuta et Melilla, plus de cadavres sur les barbelés de la frontière bulgare ou dans les mines d’Evros. Plus d’innocent-e-s enfermé-e-s dans des centres de rétention aux conditions inhumaines, ou drogué-e-s et enchaîné-e-s dans des avions partant de nuit. Plus de viol du droit international. Jamais plus une seule personne ne doit être abandonnée dans le désert ou en mer. L’horreur doit prendre fin, enfin.

Nous conjurerons le mal jusqu’à ce qu’il s’en aille pour de bon, et s’il tente de revenir, autant de bûchers s’allumeront partout sur les terres d’Europe pour l’anéantir. Nous brûlerons tous les outils de classification des humains, nous brûlerons Frontex et nous danserons sur ses cendres. Et partout fleurira l’entraide et la solidarité, la fraternité et la sororité.

Pensée magique.

LilithS

Source : Investig’Action


Michel Collon & Investig'Actio

|
2 juillet 2015
Article en PDF : Enregistrer au format PDF

Le 19 avril dernier, cela faisait trois ans que Julian Assange, fondateur et éditeur de WikiLeaks, était réfugié à l’ambassade de l’Equateur à Londres. Le problème essentiel de son incarcération est un problème de justice, puisqu’il n’a été accusé d’aucun crime.

Policiers en face de l’ambassade équatorienne de Londres.

Le premier procureur suédois a rejeté les accusations à l’encontre de Julian Assange pour mauvaise conduite envers deux femmes à Stockholm en 2010.

Les actions du second procureur suédois ont été et sont encore aujourd’hui manifestement politiques. Pendant longtemps, il refusa de se rendre à Londres pour interroger Assange. Il finit par se décider à y aller, puis annula son rendez-vous.

Cette affaire est une farce, mais une farce aux conséquences tragiques pour Assange qui n’ose même pas mettre un pied hors de l’ambassade de l’Equateur. Une enquête criminelle est menée par les US contre lui et Wikileaks pour avoir commis le « crime » d’avoir exercé un droit pourtant ancré dans la constitution Américaine. La révélation de vérités gênantes a eu un impact et des répercussions d’une ampleur inédite selon les documents US. Pour cette raison, il a été condamné à plusieurs peines de prison à perpétuité dans un établissement pénitentiaire américain et est sommé de quitter l’ambassade de l’Equateur de Londres.

Les accusations suédoises ne sont rien d’autre qu’une diversion puisque les SMS entre les femmes impliquées dans cette affaire (qui ont été lus par des avocats) disculperaient Assange. Les avocats se réfèrent en effet à des accusations fabriquées par la police. Dans le rapport de police, une des femmes concernées dit avoir été forcée par la police suédoise. Quelle honte pour le système judiciaire suédois !

Julian Assange est un réfugié bénéficiant de la protection du droit international. Le gouvernement du Royaume Uni est donc censé l’autoriser à quitter le territoire pour aller en Equateur. Et cela révèle le non-sens de son absence lors de son procès. Si l’affaire de son extradition allait devant les tribunaux anglais aujourd’hui, le mandat d’arrêt européen serait levé et Julian Assange serait un homme libre. Qu’est-ce que le gouvernement anglais cherche donc à prouver en ayant mis en place cet absurde barrage de police autour d’une ambassade qui n’a nulle intention d’abandonner Assange ? Pourquoi ne pas le laisser partir ?

Pourquoi un homme qui n’a été accusé d’aucun crime a-t-il dû passer 3 ans dans une chambre, privé de lumière, en plein cœur de Londres ? L’affaire Assange a amplifié bien des vérités, et la principale est le totalitarisme international de Washington, et ce, sans tenir compte de la personne élue comme Président.

L’on me demande souvent si je pense qu’Assange a été « oublié ». D’après mon expérience, une quantité innombrable de personnes à travers le monde, particulièrement en Australie (son pays natal), comprennent parfaitement l’injustice dont Julian Assange est victime. Ils les respectent, lui et Wikileaks, pour avoir fourni un service public épique, en informant des millions de personnes à travers le monde du dessein conçu pour eux dans leurs dos : les mensonges gouvernementaux, leurs intérêts, ainsi que toute la violence qu’ils engendrent.

Le pouvoir, avec sa capacité à corrompre, en est effrayé, puisque la vraie Démocratie est en marche.

Source :http://johnpilger.com/