۱۳۹۴ تیر ۱۲, جمعه

خسرو شاکری: زندگی " غزل " نبود!

خسرو شاکری: زندگی " غزل " نبود!


Wed 1 07 2015 

رحمت بنی اسدی


خسرو شاکری نیز رفت. هفته پیش " خسرو خوبان " جهان را وانهاد و گذشت و این هفته دکتر خسرو شاکری تن خسته اش را تکاند و رفت، تا فردا نوبت که باشد!

خبر مرگ خسرو تکانم داد. نمی توانم خود را ببخشم از این که هفته پیش پاریس بودم و به سراغش نرفتم. در مراسم خاک سپاری زنده یاد رضا دانشور عصا به دست و خمیده خود را به گورستان پرلاشز رسانده بود. برای لحظه یی دیدمش و سلام و علیکی کردیم ودو کلمه با هم گفتیم و شنیدیم، اما جای گفت و گو نبود. هر بار گذارم به پاریس می افتاد، وظیفه خود می دیدم که به دیدارش بروم، حتا اگر نیم ساعت باشد پیش او بنشینم . اتاقکی کوچک در حومه پاریس داشت که جای نشستن نبود. کتاب ها و جزوه ها اتاقک را در خود بلعیده بود. می بایست مشت مشت کتاب را جابه جا کرد تا جایی باز شود و چند لحظه یی نشست.

هنگامي كه دكتر خسرو شاكري را در اواخر سال 2002 ميلادي ديدم، به عادت یک حرفه قدیمی در ایران، به این فکر افتادم تا گفت وگوئي با وی انجام دهم. مردي كه در برابرم نشسته بود، از یک سو ، تجربه ی چند دهه فعاليت اجتماعي – سياسي در ايران و خارج را بر دوش داشت و از سوي ديگر تاريخ شناسي بود كه تاريخ تدريس می کرد و حوادث ايران و جهان به ويژه تاريخ جنبش هاي چپ و رهايي بخش را به خوبی مي شناخت؛ عمري در گوشه ی كتاب خانه ها و در لابلاي آرشيو ادارات و وزارت خانه هاي كشور هاي گوناگون به جست و جوي اسناد و مداركي پرداخته بود تا سرگذشت و سرنوشت اين جنبش ها را دريابد. حاصل اين تلاش ها، نگارش و انتشار، ده ها اثر در زمينه ي جنبش چپ و تاریخ ایران، به زبان فارسی و زبان هاي گوناگون است: اسناد تاریخی : جنبش کارگری ، سوسیال دموکراسی و کمونیستی ایران . 23 جلد، پیشینه اقتصادی – اجتماعی جنبش مشروطیت به زبان انگلیسی و فارسی، ارامنه ایران ، نقش خلاف - آمد – عادت یک اقلیت در فرهنگی غالب به انگلیسی، جمهوری شوروی سوسیالیستی ایران « میلاد زخم » به فارسی . و انگلیسی - سیاست آغازین : دور باز تولید داستان ها و بازی های کودکان در ایران - تاریخ مستند جنبش کارگری و سوسیالیستی ایران - 9 جلد به انگلیسی ، فرانسه و آلمانی - یک شاهزاده سرخ در فرانسه : زندگی ایرج اسکندری

کتاب های در دست انتشار :

The Shah’s First Coup d’Etat « The Attempt on the Life of The Shah in 1949 »


- نخستین کودتای شاه ، تیراندازی به شاه در بهمن 1327

The Tragedy of Iran’s Dissident Communists: The Irani Circles of 1926 – 1932, 300 pp ( based principally on the secret archives of the USSR an the Comintern )

- تراژدی کمونیست های دگراندیش ایران ، گروه های ارانی 1311 – 1305 و 1317 – 1311 « مبتنی بر اسناد بین الملل کمونیست »

Victims of Faith : Iranian Communists and Soviet Russia , 1917 – 1940 ,ca 500 pp ( based principally on the secret archives of the USSR an the Comintern )

- قربانیان ایمان : کمونیست های ایران و روسیه شوروی 1940 – 1917 « مبتنی بر اسناد بین الملل کمونیست : 

Ses origines persanes et ses avatars européens. Textes réunis, annotés et introduits.

نخستین دیدار من با خسرو شاکری زيرتندیس " دانتون " واقع در خيابان سن ژرمن پاريس رخ داد. با دوستی مشترك، دقايقي زير نيم تنه ی سبز تيره رنگ دانتون به انتظار ايستاديم و ازصاحب تندیس و از آن روزهاي پر تب و تاب انقلاب بزرگ فرانسه صحبت کردیم ، تا دكتر شاكري از راه رسيد . قدم زنان به راه افتاديم. پيشنهاد كرد كه به يك رستوران ايراني در همان نزديكي ها برويم. رستوران كوچكي در يكي از كوچه پس كوچه هاي اطراف خيابان سن ژرمن بود. همان جا بود كه به او پيشنهاد كردم، اجازه بدهد با هم يك گفت وگوي طولاني انجام دهيم ،تا وي از تجربيات و فعاليت هاي خود بگويد. لب خندي زد و گفت که كار هاي نيمه تمام زياد دارد. علاوه بر آن وضع جسماني اش هم خوب نيست و قرار است چند روزي دريك بيمارستان بستري شود. وقتي پافشاری کردم، در جواب گفت : باشد. فكر مي كنم.

ارتباط ما ادامه یافت تا بالاخره در يكي از روزهاي آوريل 2004، با مشتی پرسش در دست،روبروي يك ديگر نشستيم و نخستين بخش از گفت و گو ها انجام شد.

گفت و گوها به دلیل این که من درشهرستان بودم و خسرو در پاریس زندگی می کرد، در يك فاصله دو ساله انجام شد. حاصل آن گفت و گویی شد در حدود سی صد صفحه. اصرار داشت نام این گفت و گو را بگذاریم " زندگی غزل نبود " او در این گفت و گو از همه چیز و همه جا از ایران و خارج از ایران گفت. انبان خاطرات نانوشته اش را گشود و دهليز هاي ذهنش را کاوید و آن چه را كه به خاطر مي آورد بيان كرد. قرار شد همراه با این گفت و گو ها تمامی اسناد و مدارکی که با خود دارد، را آماده سازد تا این گفت و گو ها به چاپ برسد، اما بنا به خلق و خوی ما ایرانی ها و شرایطی که امروز در آن زندگی می کنیم، این گفت و گو نیز در پستو خانه خسرو و من معطل ماند و به چاپ نرسید.

خسرو شاکری علاوه بر فعالیت های سیاسی و اجتماعی یک نویسنده و تاریخ نگار بود. متاسقانه این امکان وجود ندارد که یک کتاب را در چند صفحه خلاصه کرد . پس بخش کوتاهی از سفرش به لبنان و از دیدارش با جورج حبش می نویسم تا یادی از این عزیز از دست رفته کرده باشم:

خسرو شاکری در باره زندگی اش می گوید: در يك خانواده متوسط به دنيا آمدم. پدرم بازرگان و مادرم معلم بود. جدّ پدري ام از ايل زند و از نوادگان كريم خان زند بود. پدر بزرگ مادري ام تبريزي بود. مادر بزرگم در تهران به دنيا آمده بود، ولي از يك سو شيرازي بود و از ديگر سو لنكراني. بنابراين خانواده ما ، هم رنگ آذري دارد و هم شيرازي . هم قفقازي - لنكراني است و هم لری . خود من هم در ششم آبان 1317 ( 28 اكتبر 1338) در تهران چشم به اين دنياي غم انگيز گشودم.

ديدار با جرج حبش
در سال 1969 زماني كه به فلورانس رفتم، مجيد زربخش دبير تشكيلات كنفدراسيون بود. با من تماس گرفت و از من خواست به عنوان نماينده كنفدراسيون در كنگره دانشجويان اردني- فلسطيني، كه در لبنان، برگزار مي شد، شركت كنم. دانشجويان فلسطين معمولاً در لبنان بودند. فلسطيني هايي كه در اردن بودند،اردني محسوب مي شدند، ولي چون در اردن خيلي سخت گيري مي شد، كنگره شان را در لبنان منعقد كردند. كنگره در خارج بندر صيدا در لبنان و به طور مخفيانه دريك اردوگاه تقريبا نظامي برگزار مي شد. دليل آن هم اين بود كه برگزار كنندگان كنگره فلسطيني بيشتر شان هم از عناصر چپ بودند. من براي شركت در اين كنگره به بيروت رفتم.

....

تنها رفتم. چون پاسپورت ايراني داشتم و علت سفرم را هم توريسم گفتم. در فرودگاه خيلي مورد سئوال و جواب قرار گرفتم. سپس به يكي از دفاتر فلسطيني ها مراجعه و خودم را معرفي كردم. چند جوان فلسطيني مسؤول دفتر بودند. يكي از آنان از من پرسيد : حسن ماسالي و خسرو كلانتري را مي شناسيد؟ طبيعتا گفتم : بله. ولي بلافاصله با خودم گفتم : اين دوستان ما در منطقه با اين گًل و گشاد بازي ،چه كار احمقانه و خطرناكي را مرتكب شده اند. در حالي كه همه در منطقه، با نام مستعار فعاليت داشتند، اين دونفر با نام اصلي فعاليت مي كردند، اين بي احتياطي و عدم رعايت مخفي كاري كامل مي توانست براي بسياري از فعالان داخل كشور كه به اردوگاه هاي فلسطيني مي آمدند ، گران تمام شود. اين دو، از يك سو، با كنفدراسيون و جبهه ی ملي در اروپا رابطه داشتند و از سوي ديگر، تشكيلات جبهه ی ملي در خاور ميانه را مي چرخاندند و در داخل ايران نيز با سازمان چريك هاي فدايي خلق تماس داشتند. با خود گفتم : هركسي مي توانست با بردن نام ماسالي و كلانتري در صفوف نيروهاي مبارز نفوذ و ضربه ی هولناكي به تشكيلات شان وارد كند. اين گًل وگشاد بازي به هيچ رو قابل توجيه نبود. اين را كه مي گويم مربوط به زماني است كه هنوز سياهكل اتفاق نيفتاده و اين دو با رهبران چريك ها از جمله با مسعود احمدزاده و ديگران در ارتباط بودند. مي دانيد كه اسرائيلي ها آن جا را مي پاييدند و ساواك هم در لبنان دستگاه عظيمي داشت. به هر صورت به صيدا رفتم. در آن جا نمايندگان كشور هاي ديگري هم بودند. يك اردوگاه شن زار و نظامي بود. ما را درون چادر ها جا دادند. فقط يك شير آب وجود داشت كه براي دست و رو شستن و كار هاي ديگراز آن استفاده مي كردند. وضع بهداشتي آن جا بسيار بد بود.

.....

اصولا كنگره هاي مخفي نمي تواند شركت كنندگان زيادي داشته باشند. آدم هاي مورد اعتماد را دعوت كرده بودند. كافي بود يكي گزارش مي كرد، اسرائيلي ها بلافاصله آن جا را بمباران مي كردند. كنگره زير يك چادر برگزار مي شد. پيش از آن كه پيام خود را بخوانم، گفتند : جرج حبش مي آيد و مي خواهيم ترا به او معرفي كنيم. جرج حبش آمد اما پيش از سخنراني، مرا نزد او بردند و به عنوان نماينده كنفدراسيون دانشجويان ايراني معرفي كردند. كنفدراسيون را مي شناخت. دست داد. مرا در آغوش گرفت و روبوسي كرد. خيلي تشويق كرد به ادامه ی مبارزه. بعد نوبت خواندن پيام من شد. آن را با يك جمله عربي شروع كردم و بقيه را به انگليسي خواندم كه ترجمه مي شد.

√ هنگام معرفي به جرج حبش، آيا شما تنها بوديد يا همه ميهمانان خارجي ديگري هم معرفي مي شدند؟

√√ در آن لحظه تنها بودم. شايد ديگران را قبلا معرفي كرده بودند، و شايد هم بعداً معرفي می كردند. ولي ملاقات ما خصوصي بود. پنج شش دقيقه یي طول كشيد و در باره ی انقلاب فلسطين و ايران حرف زديم. بحث نبود. مراسم معارفه بود.

كنگره به خوبي برگزار شد. قطع نامه یي هم تصويب شد. سپس مرا به بيروت برگرداندند. در بيروت در خواست كردم تا بعضي از مسؤولان فلسطيني را ببينم. يكي از معاونان ابوعمّار( ياسر عرفات ) ، را ديدم. جواني بود با موهاي بور و تيپ كاملا اروپايي. باور نمي كردم فلسطيني است . ظاهراً از كادر هاي ديپلماتيك شان بود. جوان شسته رفته و تحصيل كرده یي بود. كمي در باره فلسطين و ايران صحبت كرديم. شنیدم که چند سال بعد او به دست اسرائيلي ها به قتل رسيد. متاسفانه نام او را فراموش كرده ام. شايد در جايي نوشته باشم. معمولا نمي نوشتيم. مخفي كاري بود. از مرگش خيلي متاسف شدم.

با هيات تحريريه ي « الهدف » نیز كه ارگان گروه فلسطيني تحت رهبري هاواتمه بود ، ملاقات و از حمايت مردم ايران از جنبش فلسطين صحبت كردم و آنان هم از مبارزه بر ضد شاه گفتند . مساله یی که پيش آمد ، آنان در سخنان خود از «خليج عربي» ياد مي كردند و من تذكر دادم كه اين اشتباه است و به سود شاه تمام مي شود. اما آنان نمي توانستند بفهمند كه ضررهاي این نام گذاری چیست؟ متأسفانه برخي از مائوئيست ها هم اداي آنان را در مي آوردند.

هديه یي به رسم تشكر

بليت اقامت من در لبنان ده روزه بود (از آن بليت هاي ارزان قیمت )، ولي چون در لبنان ديگر كاري نداشتم و از نظر امنيتي هم صلاح نبود ، بيهوده در بيروت پرسه بزنم، تصميم گرفتم به مصر بروم. به شركت هواپيمايي رفتم و بليت ام را به مقصد قاهره عوض كردم. تاكسي گرفتم تا براي گرفتن ويزا به سفارت مصر بروم. با عربي شكسته بسته كه مي دانستم ، به راننده گفتم مي خواهم که به سفارت مصر بروم. راننده تاكسي با فارسي سليس ، ولي با لهجه ی عربي از من پرسيد : آقا شما ايراني هستيد؟ جواب دادم : بله. ولي از كجا فهميديد؟ گفت: فقط ايراني ها هستند كه عربي را اين قدر بد حرف مي زنند! خودش فارسي را طي سال ها شوفري بين تهران و دمشق آموخته بود. بالاًخره از سفارت مصر ويزا گرفتم و به قاهره رفتم. چنان كه پيش ازاين گفتم، قبلا يك بار پيش آمد كه به قاهره بروم، اما نشد. حالا مي خواستم قاهره را ببينم. شايد در عمرم اولين بار بود كه توريستي به جايي مي رفتم. از بازار مصر و از اهرام ثلاثه ديدن كردم. براي بالا رفتن از يكي از اهرام بايد روي زمين دراز كشيد و چهار دست و پا بالا رفت. از آن راه بالا رفتم. يك روز هم به ديدن موزه قاهره رفتم. اشياي جالبي از ايران در آن نگهداري مي شد. آثار تاريخي ی مصري دوران فراعنه شگفت انگيز بود. موزه اعجاب انگيزي است. سوار بركشتي بر روي رود نيل دوري زدم و خلاصه فرصت را از دست ندادم. چيزي كه جلب توجه مي كرد، شباهت حيرت انگيز قاهره با تهران بود. مِگالوپُل [1] غريبي بود . شهري پر جمعيت و عظيم كه انسان ها در آن وول مي خوردند. فقر و كثافت در همه جا ديده مي شد. همان چيزي كه در ايران به آن توسعه ، نه انكشاف [2] اقتصادي مي گويند. معني اش اين است كه فقط آدم توي شهر زياد شده بود. ساختمان هاي كج و معوج ساخته بودند، و در بازار هاي آن ، همان چيز هايي ديد ه مي شد كه در بازار هاي تهران مي فروختند. در وديوار از آت و آشغال فرنگ پر بود. از چند فرش فروشي هم ديدن كردم. خودشان فرش نمي بافتند. وارد مي كردند. روي كنجكاوي به چند مغازه ي فرش فروشي رفتم. فرش هاي ايراني هم بود. چشمم به يك زين اسب افتاد كه از پشم رنگين بافته بودند. دو رنگ نيلي و زرين خيلي زيبايي داشت. از فروشنده پرسيدم : بافت كجاست؟ گفت : ايران. تاكنون چنين چيزي نديده بودم. با مانده ي پولم آن را خريدم و با خود به اروپا آوردم. سال ها آن را داشتم تا بعد از انقلاب، به عنوان تشكر به خانم ميشل بوويلار وكيل فرانسوي تقديم كردم كه تلاش كرد تا جان دوتن از محكومان به اعدام در ايران - آقايان ابوالفضل قاسمي ازحزب ايران و دكتر مبشري، وزير دولت بازرگان- را نجات بدهد. او دراین باره ، با بن بلا موكل خود در دوران جنگ آزاديبخش الجزاير تماس گرفت و بن بلا هم با سيد احمد خميني تا مانع اعدام زندانيان در ايران شود. من آن زين اسب را به مثابه ی يك هديه ی ايراني و به رسم تشكر به او تقديم كردم. او هم خيلي خوشش آمد و تشكر كرد.

متاسفانه، خانم ميشل بوويلار وكيل دادگستري فرانسه در اثر گرماي بي سابقه تابستان سال 2003 در پاريس در گذشت. وي از جمله وكلاي جواني بود كه در جريان مبارزه مردم الجزاير عليه فرانسه، يك گروه از وكلا را گرد آورد و وكالت بن بلا و ديگر رهبران الجزاير را به عهده گرفت. ژاك ورژس كه اكنون جزو بزرگ ترين وكلاي فرانسه است، در آن زمان دستيار خانم بوويلار بود. هنگامي كه محاكمه رهبران مجاهدين در سال 1350 شروع شد، تراب حق شناس به همراه عده ديگري از بچه هاي كنفدراسيون به ديدن خانم بوويلار رفت و از او خواست تا به ايران برود و در جلسات محاكمه مجاهدين شركت كند. داستان اين قضيه را آقاي حق شناس نوشته است. اين نخستين سفر بوويلار به ايران بود. بعد از انقلاب هم به خيلي از دوستان ايراني و پناهندگاني كه از راه مي رسيدند، كمك كرد. هرگز چشم داشتي نداشت. زندگي ساده خود را هرگز رها نكرد. با اين كه به شهرتي رسيده بود، بر خلاف خيلي ديگر همكارانش از اين شهرت سوء استفاده نكرد و ثروتي نيندوخت. وقتي هم در گذشت، روزنامه هاي فرانسه، كلمه یي در باره او ننوشتند. ما هم كه نوشتيم و براي شان فرستاديم، چاپ نكردند. يك زن انسان دوست و بزرگي بود. .
_________________ 

[1] Megalopole 
[2] Development

هیچ نظری موجود نیست: