۱۳۸۷ آذر ۱۳, چهارشنبه

ده سال نه خاموشی نه فراموشی"


اطلاعیه‌ کانون نویسندگان ایران درباره‌ شرکت در مراسم بزرگداشت محمد مختاری و محمد جعفر پویندهمردم شریف و آزاده!امسال دهمین سالمرگ جان باختگان راه آزادی، محمد مختاری و محمدجعفر پوینده، است. به همین مناسبت، خانواده‌های آن جان‌باختگان مراسمی را در ساعت ۲ تا ۴ بعدازظهر روز جمعه ۱۵ آذر در امامزاده طاهر کرج برگزار می‌کنند.

ما ضمن شرکت در این مراسم چشم به راه حضور یاران و همگامان آن جان‌های آزاده خواهیم بود. کانون نویسندگان ایران۱٣ آذر ۱٣٨۷"پانزده آذر به امام زاده طاهر خواهیم رفت"

ده سال پیش، همین روز، همین ساعت به وقت تهران، پدرم برای خرید از خانه بیرون رفت و هرگز برنگشت. هنگام بازگشت به خانه "یک پیکان سفید کنارش ترمز می کند. چهار مأمور در ماشین نشسته اند. مرد کنار راننده، شیشه را پایین می کشد و می گوید: "آقای مختاری؟" و با تأیید پدرم، حکم وزارت اطلاعات برای بازداشت او را نشانش می دهد و می گوید باید با آنها برود. یکی از مأمورین عقب ماشین پیاده می شود تا پدرم وسط بنشیند و بعد از او دوباره سوار می شود. ماشین راه می افتد. او را به محلی که از قبل برایشان مشخص شده می برند. همه پیاده می شوند و پدرم را هم پیاده می کنند. ناگهان چند نفری او را به زمین می اندازند و دست ها و پاهاش را می گیرند. یکی از مأمورین طنابی را که از قبل آماده کرده دور گردن پدرم می اندازد و می کشد."* حالا ده سال از آن روز گذشته است. اما انگار امروز هم دوباره می خواهد اتفاق بی افتد. نگران در اتاقم نشسته ام که تلفن زنگ میزند. مادرم از تهران است و صداش نگران که: "گفته اند باید از کلانتری مهرشهر برای برگزاری مراسم در قبرستان، اجازه بگیریم." در تهران از همان سال نخست به خانواده ها برای برگزاری مراسم در مکانهای عمومی اجازه ندادند. به مراسم هفتم و چهلم محمد مختاری و محمد جعفر پوینده هم مأمورین لباس شخصی حمله کردند. یادم می آید وقتی همراه برادرم و همسرش از پله های اضطراری مسجد فرار میکردیم، حتی صدای تیر هوایی هم شنیده می شد. حمله کرده بودند و جوان و پیر را زده بودند. حالا هم بعد از گذشت ده سال از آن روزهای تلخ، مادرم باید به کلانتری مهرشهر کرج برود و برای برگزاری مراسم سالگرد قتل مردی که تمام عمرش به فرهنگ و ادبیات میهنش خدمت کرد و همگام یارانش برای آزادی اندیشه و بیان مبارزه کرد و سرانجام جانش را هم داد، اجازه بگیرد. با پرستو فروهر تماس گرفتم که نظر او را هم بپرسم. امسال به او و برادرش آرش نیز برای برگزاری مراسم دهمین سال قتل مادر و پدرشان، داریوش و پروانه ی فروهر اجازه ندادند و دور تا دور کوچه ی منتهی به خانه ی فروهرها بستند. از خودم می پرسم آیا میخواهند دورتادور قبرستان را هم ببندند؟ باید تا فردا صبر کنیم. کانون نویسندگان ایران فردا را به عنوان روز مبارزه با سانسور اعلام کرده است. پس در روز مبارزه با سانسور، مادرم، مریم حسین زاده و صفا پوینده، خواهر زنده یاد محمدجعفر پوینده، همسر و خواهر نویسندگان آزاده ای که در تمام عمر فرهنگیشان با سانسور مبارزه کردند، باید به کلانتری بروند و بپرسند آیا اجازه ی برگزاری مراسم دهمین ساگرد قتل محمد مختاری و محمد جعفر پوینده صادر شده یا خیر؟ صدای مادرم از پشت گوشی در گوشم می پیچد و دلم را گرم میکند: "پانزده آذر به امام زاده طاهر خواهیم رفت."سهراب مختاری،دوازده آذر هزار و سیصد و هضتاد و هفتساعت چهارونیم بعد از ظهر* از نوشته ی "قتل در تهران"، سهراب مختاری

در رثای پروانه و داریوش عزیزم

گرد شتابنده که بر دامن صحراستگوید چه نشینی که سواران همه رفتندخانمها، آقایان، دوستانباورم کنید که نمیدانم از کجا و چگونه شروع کنم. از سواران رفته، از اسبان پی شده، از دشنههای آبدیده به کینه، یا از آسمان پر ستاره ایران به شبهای تیره، از کرخه، کارون، دِز، از دماوند و دِنا با دامن پر شقایقش در نَفس نسیم جانبخش بهاران ایران.ایکاش مرگ و کینه و خشونت امان میداد تا گرد بیائیم و از ایران، از مردم آن، کرد، بلوچ، آذری و فارس بگوئیم و بشنویم، از گندمزارها، از کوچ انسان و رمه به بهار بیدمشکها و پائیز رنگارنگ دامنههای زاگرس اما ای دریغ که اینبار نیز مانند بارهای بسیار دیگر گرد آمدهایم تا مرثیهگوی دوست و یار و همراهانی باشیم که غریب غربت سیاه سرزمینمان بودند و با همه جان در تلاش و تکاپوی بر تخت نشاندن نیکی و زدودن زشتی. چه فضیلت سترگی. پاسخ این تلاش اما ضیافت دشته و خون بود.
زهی دنائت و پستی.
دوستان، اجازه بفرمائید به ابعاد این فاجعه هولناک بنگریم، پروانه و داریوش فروهر در کنار یکدیگر مثله شدند و بدینسان به رودی پیوستند که سرانجام آن دریای شأن و منزلت انسانی است. تردید نداشته باشیم که این دو انسان ایراندوست و آزاده به فتوی یکی از همین دستاربندان قدرتمدار و به دست عمال نظامی غرقه در خرافه و جهل از پای درآمدند. رویاروئی و پیکاری که صد سال است ادامه دارد، از میرزا جهانگیرخان صوراسرافیل و دهخدا که به وسیله همین علما! مرتد خوانده شدند تا پروانه و داریوش که با دشنه کینه آنها جان دادند.به یاد بیاوریم که ما ایرانیان در شمار نخستین جوامع آسیائی هستیم که حدود صدسال پیش از خوابی تاریخی برخاستیم و چشم در چشم، به خودکامگی شاهان و ولایت آقا نجفیها نه گفتیم. فروهرها یعنی نسل ما، روایت این حماسه را از پدرانمان که شاهد بیواسطه آن بودند شنیدند. شنیدند که به همت مردم در کشورمان قانون بر تخت نشست. شنیدند که در برابر قانون، شاه و گدا برابر شدند. شنیدند که بنکداران و خبازان و سقط فروشان و فرهیختگان گرد آمدند و مجلس کردند تا سرنوشت خویش را خود تعیین کنند. شنیدند که در کنار مجلس، انجمنها برپا شد که در آن از آزادی و ترقی سخن رفت. شنیدند که حتی مواجب شاه را مجلس تعیین کرد.اما این را نیز خود دیدیم که سالی چند بر این احوال نگذشته بود که همه چیز واژگون شد. سکوتی بیست ساله فرا رسید و راه را بر آزادی بست. و بدینسان کارزاری که به یمن انقلاب مشروطه میان دو لایه اجتماعی روشنفکران و روحانیان آغاز شده بود و میرفت تا ثمرات خود را که تعیین جای دین و دولت و استقرار و تثبیت حقوق انسان ایرانی بود به بار آورد، از حرکت بازداشت. آنها یعنی روحانیان که ریشه در مرداب ناآگاهی مردم داشتند در لاک خود ماندند و اینها یعنی روشنفکران که پای در آزادی داشتند با نبود آن آسیبی سخت دیدند. به گمانی اگر آغاز استبداد بیست ساله را نقطه انقطاع روند جنبش روشنفکری عصر نخستین مشروطه بدانیم چندان به خطا نرفته ایم. مگر نه اینکه از همین زمان دستآورد بزرگ نسل گذشته در محراب تجدد آمرانه ای قربانی شد و به قول مهدیقلی هدایت به جای تغییر زیر کلاه، کلاهها تغییر کرد.باری ما ایرانیان این دوره را در بیداری اما در سکوتی تاریخی سرکردیم.نسل فروهرها، نسل ما، تا چشم اجتماعیش باز شد کشور را در اشغال بیگانه دید، جنگ جهانی آغاز شد و به دنبال آن ابزار استبداد درهم ریخت. سرپوش اختناق برداشته شد. پس زبان مردم باز شد. آنها میخواستند تا سلطه خارجی و استبداد داخلی برکنده شود و حقوق از دست رفته به آنها بازگردد. جنگ جهانی پایان یافت و ارتشهای خارجی کشور را ترک گفتند، اما کارزاری بزرگ سراسر کشور ما را فراگرفت. مردم حقوق از دست شده را طلب میکردند، ارزشهای اجتماعی جابجا میشد. سیاسی بودن و نه سیاست باز شدن منزلت و منقبت یافت. دیگر در شهر کسی را که خواندن و نوشتن میدانست نمیدیدی که نام وکلای مجلس را نداند و بر گفتار و کردار سیاسیشان قضاوت ارزشی نداشته باشد. مردم به درد و درمان فکر میکردند. نظرها و عملها متنوع و گوناگون بود و این پاکیزه ترین علامت و نشانه پایگیری آزادی و دمکراسی است.جنبش ملی شدن صنعت نفت آغاز شد و اوج گرفت و چون روز روشن بود که وسیله اصلی تحقق این مهم آزادی است.حالا دیگر بار دانشجویان، کارگران، خبازان، بنکداران و فرهیختگان گرد میآمدند تا از آزادیهای به دست آمده دفاع کنند. سرانجام با قوت و همبستگی مردم و به یمن رهبری پاکیزه مصدق، سلالهای از انقلاب مشروطه و بازمانده ای از نسل معتمدان مردم، نفت ایران ملی شد و بدینسان، نفت و آبادان و پایشگاه ملک طِلق مردم ایران شد و خورشید بریتانیا از ایران، از آبادان آغاز به غروب کرد.مردم پیروز شده بودند، دست میافشاندند پای میکوبیدند.اما این پایان حکایت نبود. هنوز شهد پیروزی در کام مردم بود که شرنگ شکست از راه رسید. مرداد 1332 زمستان سیاه مردم ایران شد. آغاز استبداد و اختناق به دوره ای 25 ساله و به تبعیت آن، نفت از زمین میجوشید و پول از آسمان فرو میبارید، بهشت بساز و بفروشها.این دوره نیز گذشت و همه شاهد بهارکی از آزادی بودیم که به حکم انقلاب پدیدار گشت و سپس بازهم استبداد، استبدادی که نظیر آن در تاریخ کشور ما دیده نشده بود. استبدادی که خرد کلان نمیشناخت، استبدادی که بر هیچ جنبنده ابقا نکرد، ریشه را برکند و خانهها را سوخت و خاکستر کرد.امنیت برای زیستن و نه برای اندیشیدن و سخن گفتن چنان از دست شد که هرکس که حتی سخنی در حریت و آزادی بر زبان رانده بود یا بندی سیاهچالهای حکومت دینی شد و یا مجبور به جلای وطن. کوچی بزرگ آغاز شد و غربتی بزرگتر، غربتی سیاه و تلخ.دیگر آنها در آنجا بودند در میهن غریب و ما اینجا در سرزمینهای ناآشنا.از نامه عزیز و مفخم پروانه میخوانیم: «ما در اینجا بیش از شما در آنجا تنهای تنهائیم، ما فقط خوشبختی زیستن در این سرزمین سوخته را داریم که تو نداری و امید که روزی بیائی نه چندان دیر که من نباشم و نه چندان دور که دیگر نشانی از این بلا دیده نمانده باشد.»دوستان، اجازه بفرمائید پاسخی را که هرگز راهی نشد، خطاب به پروانه اما با شما در میان گذارم.پروانه، پاره دلم، دوستم، عزیزم، شما در آن جا تنها نیستید، تنها، دستاربندان قداره در کف اند. به برق دشنه ها که قلب تو و نیمه دیگر تو داریوش را درید نگاه کن طلوع خورشید آزادی را در آن میبینی، نگاه کن، دوستم، همدرسم، همراهم، نگاه کن. خون شما بر زمین نریخته است بر صفحات تاریخ آزادی ایران پاشیده است. این درست است که نسل ما زمستانهای سخت و طولانی استبداد و بهارهای کوتاه آزادی را مزه مزه کرده است و این نیز واقعیتی است سهمگین و جانگداز که شما در زمستانی هولناک برای بهار ایران و آزادی جان باختید. اما خود که قلب این کارزار بوده اید به درستی، زودتر از ما شکستن شب را دیدید. سپیده تیغ کشیده است و تاریکی را درنگی بیش نیست، دوست خوب و شریفم نگاه کن.اما کلام آخر، دوستان، بر من نیست که کدام یک از علمای اَعلام! و حجج اسلام! دست در این جنایت دارند یا ندارند، من درخت پوسیده نظامی را میبینم که از شیره آن و از چاه های نفت ایران چنین حشرات مسمومی تغذیه میشوند و در سایه آن ادامه حیات میدهند.اما دوستان بر من است تا از خود بپرسم که من به عنوان یک پناهنده سیاسی ایرانی برای میهنم و برای هم میهنان در بندم چه کرده ام.دوستان گمان ندارید زمان طرح جدی این پرسش برای هر ایرانی بیرون از قلمرو جغرافیائی ایران فرا رسیده باشد. همین و بس.
هوشنگ کشاورز صدر