۱۳۹۱ مهر ۴, سه‌شنبه

"مادر مهدی هاشمی در دادسرا: اسم دزدان را مخفف می‌گویند اما نام پسرم را فریاد می‌زنند."

ما اما فرزندانی بی‌نام بودیم! به عفت مرعشی هاشمی رفسنجانی

سودابه اشرفی
"مادر مهدی هاشمی در دادسرا: اسم دزدان را مخفف می‌گویند اما نام پسرم را فریاد می‌زنند."
 
یکی از واژه‌های محبوب من در زبان روزمره‌ی انگلیسی واژه‌یReally  است که ما در فارسی آن را "واقعن" معنا می‌کنیم. علت محبوبیت این واژه برای من، یک نوع طرز تلفظ آن است که وقتی با حرکات خاص صورت و نگاه همراه می‌شود، کلی محشر است. همین یک کلمه، خود به تنهایی به جای چندین جمله، بیان احساس و منظور می‌کند و کارکرد دارد. شاید بتوان گفت بقولی، همین ایجاز خنده‌دارش است که مرا کشته. من این واژه را با این توضیح که گفتم کمتر حرام می‌کنم و می‌گذارمش برای وقت‌هایی که واقعن حسی چنگ به گلویم انداخته و خفه‌ام می‌کند و دهانم از موضوعی آن‌‌قدر و چنان بازمانده که هیچ جمله‌ای از آن خارج نمی‌شود. این‌جور مواقع مثل امریکایی‌ها فقط دلم می‌خواهد به آن موقعیت و آن آدم یا آدم‌ها، با همان حالت صورت و نگاه خاص رو کنم و بگویم:Really?!  
فقط راستش دلم نمی‌خواند در موقعیتی قرار بگیرم که کسی این واژه‌ی محبوبم را خطاب به خودم بکار ببرد.
این روزها سالگرد کشتار مرداد و شهریور 67 را پشت سر گذاشتیم. اواخر دهه‌ای که ما شور نوجوانی و جوانی را تجربه می‌کردیم و در عین حال به این یا آن صورت به سرنوشت مادرهایمان گره‌های کور می‌خوردیم. در این دهه، یا حداقل در اوایل آن توانستند به برخی از مادران ما بیاموزند که اگر فرزندانشان، یعنی ما، سر سفره‌ی ناهار، علیه رژیم جمهوری اسلامی که آقای هاشمی رفسنجانی پدر، یکی از مهمترین و همه‌کاره‌ترین سران آن شمرده می‌شد، گپی زدیم و یا موقع مدرسه رفتن، رنگ جوراب‌مان سیاه نبود، ما را به کمیته‌ها معرفی کنند. پسران خلف، خودشان با عطوفت اسلامی قول می‌دادند که شب و نصف شب بیایند و ما را به اوین و گوهردشت و قزل‌حصار ببرند، تا اگر همان شب اعدام نمی‌شویم بعد از بازجویی، شکنجه و تجاوز، حتمن بشویم. به همین سادگی بود آن روزهای پرشور ما. اگر با خودمان روراست باشیم و منصفانه به گذشته و مسئولیت‌هایمان نگاه کنیم، خیلی از مادرانمان را می‌بینیم که این کار ساده را کردند. یعنی "لو"مان دادند به امید این که دین‌شان را حفظ کنند یا وظایف انقلابی‌شان را انجام دهند یا ما را تنبیه و تربیت اسلامی- انقلابی کنند. البته تعداد این نوع "مادران انقلابی" که حدس می‌زدند ما ممکن است هرگز از زندان- دوزخ‌‌های جمهوری اسلامی برنگردیم اندک بود. با این حال آن‌قدر بودند که با این تعهدات و لو دادن فرزند، خودشان را تا ابد دچار درد وجدان کنند. چندین بار و چند نفر از ما با مادرمان در خیابان راه می‌رفتیم وقتی که نشریه‌ای را برای ترساندن ما از دختر نوجوان مجاهدی گرفتند و پاره کردند و روی سر و صورتش ریختند و ما از خجالت آب شدیم؟ جمهوری اسلامی کار آن تعداد از مادرانمان را که نمی‌توانستند جلو شور نوجوانی و جوانی ما را بگیرند آسان کرده بود و با پیام‌های انقلابی‌اش بخشی از وحشیگری و اختناق و قساوتش را به داخل خانه‌ها و میان خودمان کشانده بود و در بسیاری موارد، بسیار موفق بود. هاشمی رفسنجانی پدر، بارها مادران ما را در نماز جمعه‌ها وادار به دادن شعار "منافق، فدایی اعدام باید گردد" کرده بود. هزاران اعدام شدند. امام جمعه‌ی‌ مادران احساساتی- انقلابی ما، برای اولین و آخرین بار آرزوی خیلی از آن مادران را برآورده کرد حتا اگر این آرزو برای فرزندان خودشان نبود، برای فرزندان فامیل و در و همسایه و همشهری که بود.
به قول ژیمبورسکا "اتفاق افتاد، اما نه برای تو!" مرگ فجیع فرزندان اتفاق افتاد. برای خیلی از مادران دیگر در سراسر ایران هم اتفاق افتاد. فقط در همین سال گذشته بود که تعدادی از این مادران که عمری در حسرت و اشک برای فرزند یا در بسیاری موارد فرزندانشان طی کردند از دنیا رفتند. کافی‌ست نگاهی به سایت‌های بازماندگان کشتارهای دهه‌ی 60 از مجاهد و فدایی و توده‌ای و... بیندازید و به گرامی‌داشت‌ها و یادها نگاه کنید. نگاه کنید به عکس‌های پیرزنان بی‌شماری که می‌توانستند مادران من و شما باشند. بسیار مادرانی بودند که نام دختران و پسرانشان "جنده و منافق و کافر و نجس" بود وقتی از خیابان‌ها مستقیم به جوخه‌های اعدام و تیرباران برده شدند. مادرانی بودند که فرزندانشان در فرودگاه‌ها و گذرگاه‌ها و کوه و کمرها دستگیر شدند و زیر شکنجه‌های قرون وسطایی رفتند و بهترین سال‌های نوجوانی و جوانی‌شان در سیاه‌چال‌های اوین و گوهردشت و قزل‌حصار به پیری یا خودکشی منتهی شد. مادرانی هستند که دختران و پسرانشان با توطئه و نقشه‌های مستقیم هاشمی رفسنجانی پدر به محاق مرگ فرستاده شدند. مادرانی که هرگز اجازه نیافتند برای فرزندانشان قطره اشکی بریزند. مادرانی که هنوز در خاک و خل خاوران دنبال اثری یا تکه‌ی لباسی از پسران‌شان می‌گردند که هیچ گناهی به جز درخواست آزادی‌های ابتدایی زندگی نداشتند. یا در بدترین حالت، فقط دچار شور جوانی بودند. مادران دخترانی که با چشم‌های خمار سیاه و در روپوش‌های مدرسه‌شان سال‌هاست به مادرانشان خیره شده‌اند در حالی که به وسیله‌ی پسران خلف هاشمی رفسنجانی پدر، بکارت‌زدایی می‌شدند.
از مادرانی که با دمیده شدن شور حسینی جنگ در وجودشان، فرزندان نوجوان وجوان خود را به جبهه‌های بیهوده‌ای فرستادند که ارمغانش صدها هزار کشته، معلول، روانی و مفقود بود، می‌گذریم.
 
باری، این مقدمه‌ها را چیدم که بگویم این روزها خیلی دلم می‌خواهد جلو زندان اوین باشم و به عفت خانم مرعشی هاشمی رفسنجانی، بگویم: واقعن؟!
 
سودابه اشرفی
9/24/12

فرخ حیدری : مشاور عالی جنایت!

۱۳۹۱/۰۷/۰۳Farrokh Heidari 25092012 ـ کاروان سیاسی-امنیتی احمدی نژاد و همراهان، ظاهرآ به انضمام اهل و عیالان مربوطه، تحت پوشش دیپلماتیک و البته بعنوان عالیترین هیئت نمایندگی "جمهوری اسلامی" برای شرکت در اجلاس سران "سازمان ملل متحد" وارد نیویورک شدند و پیشاپیش خودشان از تدارک گسترده برای این آخرین حضور در مجمع عمومی ملل متحد خبر داده اند. در این جمع "سابقه دار" شاید سوابق سیاه یک چهره خاص، چه بسا تحت الشعاع چهره نفرت انگیز خود احمدی نژاد، کمتر مورد توجه قرار گرفته است.
 "مجتبی ثمره هاشمی" که تا چندین سال پیش در ساختار سیاسی حکومت و بافت مافیایی قدرت، از عناصر ناشناخته و در زمره "سربازان گمنام امام زمان" بود، بناگاه حضورش بعنوان "مشاور ارشد" شخص رئیس جمهور، از همان ابتدا حتی در بسیاری از رسانه های وابسته به رژیم نیز با این سوال تعجب برانگیز مواجه شد که « این شخصیت پشت پرده دولت کیست؟!»
 هنوز یکی دو ماه از آغاز اولین دور ریاست جمهوری محمود احمدی نژاد در سال ۸۴ نگذشته بود که در محافل سیاسی-رسانه ی حکومتی و البته در لایه های نسبتآ جوانتر حامیان ولایت، این موضوع از قول صاحب منصبان و دست اندرکاران دولت "مهرورز" نقل میشد که علیرغم تندخویی و تحکّم آشکار احمدی نژاد نسبت به تمامی اعضای کابینه و حتی مشاورانش، او رابطه منحصر به فردی با "برادر مجتبی" دارد... همچنین نقل میشد که مجتبی هاشمی محرمترین و نزدیکترین فرد به احمدی نژاد و در واقع هم اتاق ثابت او در محیط کاریشان میباشد و همواره احمدی نژاد با احترام خاصی پشت سر مجتبی هاشمی نماز میخواند... راستی ریشه و راز این نزدیکی در کجا نهفته است؟ رازی که چه بسا خیلی ها از رمز و رموز آن از دیرباز و در مرور زمان بی اطلاع باشند.

در واقع ماجرا از آنجایی شروع میشود که مجتبی هاشمی و محمود احمدی نژاد در سال ۵۴ وارد دانشگاه علم و صنعت ایران میشوند. مجتبی دانشجوی رشته معماری و احمدی نژاد دانشجوی رشته راه و ساختمان بود... در جریان تحولات سیاسی-اجتماعی و بین المللی سالهای ۵۵-۵۶ و همزمان با "فضای باز سیاسی" و یا بقول بچه های سیاسی آن دوران "جیمی کراسی"، محیط پر تنش و مستعد دانشگاههای ایران نیز دستخوش تلاطم و تظاهرات گسترده شد و جریانات سیاسی مختلفی از منتهی الیه چپ تا راست افراطی بطور نیمه علنی وارد صحنه سیاسی شدند... طبعآ دامنه این حرکات اعتراضی به سطح جامعه نیز کشیده میشد و در این میان در اواخر ۵۶ و اوایل ۵۷ آخوندهای بندباز و فرصت طلب همچون خمینی نیز که فضا را مناسب و کم خطر میدیدند از سوراخ های عافیت بیرون خزیدند و بقول خودشان شروع کردند به "اِشکال کردن" بر سر منابر و کذا و کذا... و بعد در یک راهزنی بیسابقه تاریخی "نایب بر حق امام زمان" خودش شد "امام" و بر امواج بی بی سی سوار شد و با "ایر فرانس" فرود آمد و ...

در آن دوران من نیز دانشجوی مهندسی الکترونیک علم و صنعت، ورودی سال ۵۴ بودم. آشنایی من و بسیاری از دیگر دانشجویان آن روزگار با این دو چهره خاص به ایام سقوط ۵۷ و فضای حاکمیت اسلامی بعد از آن برمیگردد. در واقع جریان راست ارتجاعی و فناتیک مذهبی در دانشگاه ما که تحت عنوان "انجمن اسلامی" شروع به فعالیت علنی کرده بود از دیگر همزادهای خود در بقیه دانشگاههای مهندسی تهران (مثل فنی تهران، صنعتی شریف، پلی تکنیک) حضور قویتر و گسترده تری داشت. بطوریکه در اولین دور انتخابات شورای دانشجویی "علم و صنعت" در سال ۵۸ کاندیداهای همین جریان، صاحب اکثریت ۶ در مقابل ۴ شدند. چهره شاخص و سردسته و پیش نماز این جریان طی سالهای ۵۷ تا ۵۹ کسی نبود مگر مجتبی هاشمی... برخی افراد دیگر این باند و از جمله محمود احمدی نژاد، بخاطر مسئولیتها و ماموریتهای مهمی که در نهادهای مختلف رژیم داشتند، معمولآ حضور زیادی در محیط دانشگاه نداشتند.
مجتبی نیز همچون احمدی نژاد ضعیف الجثه و کوتاه قد بود. در آن ایام او همیشه در مسجد دانشگاه و یا دیگر تجمعات انجمن اسلامی سخنرانی میکرد. بسیار حرّاف و صاحب دیدگاههای ارتجاعی و فاشیستی بود. بخصوص نسبت به گرایشات فکری متفاوت و جریانات مخالف با خمینی حساسیت شدیدی داشت. خیلی اصرار داشت که شبیه مرحوم دکتر شریعتی (به لحاظ تُن صدا و ریتم کلمات) صحبت کند و همیشه برای دانشجویان حامی رژیم در دانشگاه کلاسهای ایدئولوژیک و اموزشی میگذاشت و بحث "ظهور آقا امام زمان" یکی از محورهای اصلی صحبتهایش بود. آخوند محمد جواد باهنر (که بعدآ در سِمَت نخست وزیر رجایی در انفجار بمب کشته شد) دایی مجتبی هاشمی بود.
همانطور که بعدها در زندگینامه احمدی نژاد آمده، در آن دوران او بعنوان نماینده دانشجویان انجمن اسلامی علم و صنعت برای شرکت در جلسات توجیهی و هماهنگی های ضروری مرتبآ "به حضور حضرت امام مشرف مي‌شد" که متعاقبآ شورای اولیه "دفتر تحکیم وحدت" هم در همین پروسه شکل میگیرد. پس از ماجرای گروگانگیری سفارت آمریکا نیز او نقش رابط "دفتر امام" و دانشجویان "پیرو خط امام" را ایفا میکرد... به دلیل همین مسئولیتهای خاص و سطح بالای ارتباطات با دفتر خمینی، احمدی نژاد کمتر در محیط دانشگاه حضور داشت و در واقع مجتبی هاشمی چهره اصلی و سخنگوی جریان اسلامی حامی حکومت در علم و صنعت محسوب میشد و تمامی افراد وابسته به این باند از جمله احمدی نژاد نسبت به مجتبی بعنوان امام و پیش نماز مسجد دانشگاه، حالت و رابطه خیلی خاصی داشتند.
در پائیز سال ۵۸ در حالیکه فقط شش هفت ماه از بازگشایی دانشگاه ها گذشته بود، به دنبال بروز ماهیت واپسگرا و سیاستهای فوق ارتجاعی و سرکوبگر حلقه حامیان خمینی در قدرت، فضای حاکم بر محیطهای آموزش عالی در سراسر کشور و بخصوص در تهران، بطور کیفی چرخید و تغییر کرد و جریانات اسلامی وابسته به رژیم دچار ریزش شدید نیرو شدند و از طرف اکثریت دانشجویان به سرعت به حاشیه رانده می شدند. در مقابل، جریانات سیاسی منتقد و مخالف خمینی و آخوندهای تازه به قدرت رسیده، وزن و اقبال اجتماعی بیشتری می یافتند بطوریکه در پایان سال ۵۸ و در ابتدای بهار ۵۹ حزب جمهوری اسلامی و انجمن های اسلامی دانشگاه ها، بطور جدی مواجه با این تهدید شدند که فضای سیاسی حاکم بر دانشگاه ها و دیگر مراکز علمی کشور را بطور کامل از دست بدهند و این موج در حال سرایت به دبیرستانها و مدارس راهنمایی پایتخت و دیگر شهرهای بزرگ کشور هم بود. در آن مرحله جوّ کلی دانشگاه ها و دیگر محیطهای آموزش عالی کشور بخصوص در پایتخت و همینطور در مراکز استانها، با اکثریت نسبی در اختیار دانشجویان هوادار مجاهدین خلق و همینطور دانشجویان پیشگام (فدایی خلق) و طیف گسترده دیگر گروهای چپ قرار گرفته بود.
در این میان ماجراجویی "ضد امپریالیستی" گروگانگیری در سفارت آمریکا در آبان ماه ۵۸ که توسط طیفی از سران انجمن های اسلامی دانشگاه های پایتخت و مقدمتآ به نیت تصفیه حساب با جناح رقیب در بافت قدرت و بخصوص خلع شعار کردن جریانات سیاسی رو به گسترش و مخالف نظام در دانشگاه ها براه افتاده بود و گویا "انقلابی بزرگتر از انقلاب اول" نامیده میشد، بعد از چند ماه از نفس افتاد و نتوانست جلوی ایزولاسیون و انزوای اجتناب ناپذیر جریانات اسلامی وابسته به حکومت در دانشگاهها را بگیرد... بنابراین باندهای فاشیستی داخل دانشگاهها و سران انحصارطلب و شیفته قدرت بادآورده در حاکمیت، چاره کار را نه در حل مشکل از طریق احترام به حقوق دمکراتیک دیگران، بلکه با "پاک کردن صورت مسئله" یعنی بستن دانشگاه ها و خفه کردن هر صدای مخالف و "پاکسازی" هر آنچه غیر خودی بود، دنبال میکردند...
شاید خیلیها و بخصوص نسل جوان کشور ندانند که فاجعه سیاه "انقلاب فرهنگی" و جنایت هولناک کشتار دانشجویان و به خاک و خون کشیدن صحن مقدس دانشگاه ها، در واپسین روزهای فروردین ۵۹ در قدم اول از دانشگاه علم و صنعت در نارمک تهران و توسط باند تبهکار مجتبی هاشمی و محمود احمدی نژاد آغاز گردید و بسرعت طبق طرح قبلی به دیگر مراکز علمی تهران و سراسر ایران گسترش یافت... البته صدها تن از دانشجویان آزادیخواه و مترقی علم و صنعت از همان لحظات شرو ع حمله چماقدارن لباس شخصی عضو انجمن اسلامی، همگی دختر و پسر گرداگرد ساختمان مرکزی امور دانشجویان که دفاتر سیاسی-فرهنگی طیف های مختلف دانشجویی در آنجا قرار داشت حلقه حفاظتی تشکیل دادیم و تا سه شبانه روز در مقابل اعمال شرم آور آن باصطلاح دانشجویان و دسته جات لمپنی که از مراکز کمیته و مساجد نارمک به داخل دانشگاه میاوردند مقاومت کردیم و حسابی رسوایشان کردیم...
بعد از شکست طرح اولیه انجمن های اسلامی برای تعطیلی ضربتی دانشگاهها و باز شدن شکاف بین رئیس جمهور وقت (دکتر ابوالحسن بنی صدر) و حزب جمهوری اسلامی (به سردمداری آخوند محمد حسین بهشتی) که منجر به ادامه کار دانشگاهها لااقل تا پایان ترم تحصیلی یعنی تا آخر بهار شد، باند ثمره هاشمی-احمدی نژاد با رو شدن نیت پلیدشان جهت به تعطیلی کشاندن مراکز تحصیلی و آواره کردن دهها هزار دانشجو و همینطور رفتار رذیلانه ایی که با همکلاسی های خود کرده بودند، آنچنان مورد تنفر طیف گسترده دانشجویان واقع شدند که در جریان انتخابات شورای دانشجویی دانشگاه علم و صنعت در همان بهار ۵۹ به سختی شکست خوردند و در واقع سوت پایان جمهوری اسلامی در دانشگاهها در آستانه دهه سیاه شصت در همان زمان به صدا درآمد.
با شروع سرکوب گسترده و سراسری در فردای سی خرداد شصت، بخش بزرگی از دانشجویان حزب الله ی و معتقد به خمینی و نظام ولایت فقیه، علیرغم رقابتها و گرایشات مختلفی که بطور جانبی در آنها ایجاد شده بود، بعنوان نیروهای کیفی و بسیار قابل اعتماد، بسرعت جذب نهادها و بخش های امنیتی و سیستم قضایی و دادستانی رژیم در سراسر کشور شدند و مستقیمآ در تمامی پروسه های تعقیب و مراقبت و شناسایی و بازجویی و شکنجه و اعدام مخالفین نقش های فرماندهی و اجرایی داشتند... اوج این همکاری از اول تابستان ۶۰ تا اواسط سال ۶۱ بود و جالب است بدانیم تمامی افراد دست اندرکار رژیم در آن دوران خون و جنون، که حالا متظاهرانه بعنوان "دگراندیش" و "اصلاح طلب" و "مسالمت جو" و "مهرورز" قصد تبرئه خودشان را دارند و یا آنانی که همچنان بعنوان کارگزار همین رژیم ترجیح میدهند برخی جنایاتشان پوشیده بماند، در بیوگرافی و شرح حال گذشته خودشان، از روی این دوره زمانی خونین با پرش سه گام عبور میکنند و معمولآ یا هیچ نمیگویند یا با عناوینی همچون خدمت در سپاه و جهاد و پشت جبهه ردگم میکنند.
برهمین اساس بود که مجتبی هاشمی و احمدی نژاد و باند تبهکار "علم و صنعت" در آن سالها، نه تنها در بالاترین سطوح امنیتی، در سرکوب سیستماتیک و خونین مخالفین سیاسی و عناصر "گروهکها" و شناسایی و دستگیری افراد هم دانشگاهی خود نقش های اساسی داشتند بلکه در ادامه بعنوان فرماندهان و سرپلهای کلیدی شبکه امنیتی و اطلاعاتی رژیم در نقاط مختلف کشور، و نهایتآ شکل گیری وزارت اطلاعات و امنیت جمهوری اسلامی بسیار فعال بودند. اتفاقآ در زندگینامه ثمره هاشمی و احمدی نژاد نیز این حفره سیاه و فضای خالی مابین سالهای ۶۰ و ۶۱ به چشم میخورد. ولی بناگاه از اواخر ۶۱ آنها را در مقام شهردار و فرماندار و بخصوص معاون و مشاور استاندار آن هم در استانهای غیر بومی مشاهده میکنیم...
واقعیت این بود که رژیم بعد از سرکوب بیسابقه و کشتار وحشیانه مخالفین سیاسی و بخصوص متلاشی کردن خونین تشکیلات سیاسی سازمانهای برانداز در فاصله تابستان ۶۰ و پائیز ۶۱ و از جمله کشتار چندین هزار جوان و نوجوان هوادار مجاهدین، در حالیکه بطور نسبی تهدید ضربات سنگین در تهران و شهرهای مرکزی کشور را تا حدود زیادی خنثی کرده بود و خیالش نسبتآ راحت شده بود، روی مناطق مجاور مرز و بخصوص استانهای حساس در غرب کشور مثل آذربایجان غربی و کردستان متمرکز شد. بخصوص اینکه علاوه بر شرایط جنگی، بسیاری از فعالین سیاسی و جریانات اپوزیسیون دارای مشی سرنگونی، در نواحی مختلف این استانها هنوز از امنیت نسبی و امکانات بازسازی و جابجایی و خروج برخوردار بودند. به همین دلیل دستگاه امنیتی رژیم بخش بزرگی از عناصر اصلی و با تجربه خود را به منظور هماهنگی و تقویت نهادهای سرکوب، به عنوان شهردار و فرماندار و معاون استاندار به شهرهای مختلف و مراکز استانهای مورد نظر فرستادند و البته با ایجاد پستهای جدیدی نظیر مشاور سیاسی-امنیتی استاندار و یا شورای تأمین استان، تشکیلات نوپای اطلاعاتی-امنیتی خود را پایه گذاری و گسترده میکردند.
نگاهی گذرا به پست ها و مناصب حکومتی این دو "یار غار" در آن سالهای سیاه بخوبی گویا و قابل تامل است. مشاغل رسمی و اعلام شده محمود احمدی نژاد از اواخر سال ۶۱ به بعد عبارت است از فرماندار ماکو، فرماندار خوی، مشاور استاندار کردستان، عضو فرماندهی قرارگاه رمضان مرکز عملیات برون مرزی (تروریستی) سپاه در مناطق غرب کشور (سرکوب مردم کرد و ترور مخالفین ایرانی در خاک عراق)، استاندار اردبیل... و همینطور برخی مشاغل اعلام شده مجتبی ثمره هاشمی در دهه شصت عبارتند از شهردار سنندج، مشاور سیاسی استاندار کردستان، معاون سیاسی-امنیتی استان آذربایجان غربی، سرپرست استانداری آذربایجان غربی.. جالب است بدانیم که "صادق محصولی" معروف به "سردار میلیاردی" در سالهای اخیر، و یکی دیگر از اعضای "باند علم و صنعت" در آن دوران فرمانده سپاه آذربایجان غربی و شرقی و از فرماندهان قرارگاه تروریستی رمضان بود.
البته فارغ از تمام دسته بندیها و اختلافات کنونی جناح های مختلف حکومتی، طبعآ این سوابق امنیتی و همدستی در بسیاری از جنایات رژیم شامل تقریبآ تمامی مقامات و مسئولین گذشته و فعلی جمهوری اسلامی میشود. بعنوان مثال افرادی همچون سعید حجاریان، عباس عبدی، محسن میردامادی، سیف اللهی، آرمین، پورنجاتی و ... از پایه گزاران اولیه وزارت اطلاعات بودند. همینطور علی ربیعی با نام مستعار "عباد" و علیرضا علوی تبار (پسر حاج سیمین در شیراز) و حمیدرضا جلایی پور فرماندار وقت مهاباد در همان سالها و غلامحسین الهام سخنگوی دولت مهرورز که در سالهای اول دهه شصت با نام واقعی اش "غلامحسین عصا بدست" از مسئولین دادستانی تهران بود و ... مجموعه ی هستند که در همین پروسه به قیمت رنج و خون یک نسل، آزموده و آموخته شدند!
"مجتبی ثمره هاشمی" همانند دیگر افراد کارکشته و بسیار امین و امنیتی رژیم، در تمامی سالهای دهه هفتاد هم، در پشت صحنه مشغول انجام وظایف حساس و کلیدی بود. بعنوان مثال برخی مناصب بعدآ اعلام شده وی در این دوره، مثل رئیس دانشکده "صدا و سیما" و بخصوص مدیرکل ارزش یابی و گزینش "وزارت خارجه" دارای بار امنیتی فوق العاده بالایی برای رژیم ولایت فقیه بوده است. آنچه در رسانه های جمهوری اسلامی درز کرده اشاره به محلی بنام "دخمه" واقع در زیرزمین ساختمان وزارت خارجه دارد که در دوران علی اکبر ولایتی، تمامی سفیران و کارکنان مراکز دیپلماتیک رژیم در خارج از کشور میبایست از یک دوره فشرده و نسبتآ طولانی بازجویی و بازبینی و بازسازی توسط مجتبی هاشمی عبور میکردند و مورد تائید او قرار میگرفتند. جزئیات این پروسه و نحوه ارزش یابی افراد توسط برادر مجتبی، حتی برای سرسپرده ترین و ذوب شدگان ولایت نیز حیرت آور بوده است...
در اواخر دوران ریاست جمهوری محمد خاتمی و "آغاز پایان" کارکرد "سیاست اصلاحات" در جمهوری اسلامی، ظاهرآ با جمع بندی و تصمیم گیری نهایی رهبر و مسئولین امنیتی و سپاه جهت در پیش گرفتن سیاست جدید کشور، باند نسبتآ ناشناخته احمدی نژاد - ثمره هاشمی برای به عهده گرفتن بالاترین مسئولیتهای اجرایی یعنی ریاست جمهوری و تشکیل دولت و خلاصه قبضه قوه مجریه، در سال ۸۲ از تاریک خانه اشباح و پشت صحنه مافیای قدرت، بیرون آمده و وارد صحنه علنی سیاسی "ایران اسلامی" میشوند. البته در اولین قدم برای ایجاد حداقل شناخته شدگی اجتماعی در بین مردم و کسب حداقل آمادگی برای احراز مناصب عالی کشور، در یک چشم بهم زدن تشکیلات شهرداری پایتخت را تصاحب میکنند و بطور نامأنوسی فردی بنام "دکتر محمود احمدی نژاد" شهردار تهران میشود و از آن غریب تر فردی بنام "مهندس مجتبی هاشمی" بلافاصله بعنوان "مشاور ارشد" جناب شهردار منصوب میشود... جالب تر آنکه بخش بزرگی از وزرا و مشاورین بعدی این زوج سیاسی در دوران ریاست جمهوری، همچون مشایی، جوانفکر، بقایی، محرابیان، زریبافان، سعیدلو، علی آبادی، بذرپاش، هاشمی، دانشجو، چمران، اشعری، مددی، علایی، فقیه و... از همان تشکیلات ناقابل شهرداری تهران وارد این کارزار بظاهر کوچک ولی در واقع پروژه استراتژیک کل نظام شدند...
دو سال بعد این کوتوله های سیاسی و البته سرداران مخوف نظامی- امنیتی براحتی "سردار سازندگی" و "امیرکبیر ثانی" و "استوانه نظام" و "شناسنامه انقلاب اسلامی" یعنی اکبر هاشمی رفسنجانی را به زانو درآوردند و احمدی نژاد بعنوان رئیس جمهور جدید نظام بلافاصله مجتبی هاشمی را بعنوان ارشدترین عضو کابینه و "مشاور عالی" خود برگزید و البته ادامه ماجرا و سیاست "بی دنده و ترمز" و ماجراجویی و فرار به جلوی "اتمی" و پاک کردن اسرائیل از صفحه روزگار و مدیریت نظام جهانی... به اضافه "هاله نور" و چاه جمکران و آخرین پیچ تاریخ و مقدمات ظهور و بسیاری موضوعات دیگر در زمره مسائل و رویدادهایی است که همه فعالین سیاسی و نسل جوان کشور کم و بیش از آن اطلاع دارند.
کارنامه سیاه حقوق بشری این مجموعه مخوف فقط به جنایات دهه خونین شصت خلاصه نمیشود. بارها در محافل صاحب نظر ایرانی و غیرایرانی به صراحت مطرح شده که بسیاری از ترورهای سیاسی مخالفین در خارج از کشور مثلآ در اطریش، ترکیه، عراق، آلمان، سوئیس ... و بسیاری اعمال تروریستی دیگر، در ارتباط با این شبکه هزارتو بوده که طبعآ در حیطه دانسته های من نمیباشد. جنایات دهه هشتاد این حضرات و بخصوص در جریان قیام ۸۸ نیز نیاز چندانی به توضیح ندارد. جا دارد بعنوان نمونه یاداوری کنم که شهید ناکام دکتر! کردان، از اعضای معروف این باند، سالها در دهه شصت دادیار و دادستان جنایت پیشه شهرستان ساری بوده و همینطور اسفندیار رحیم مشایی در دوران طلایی امام راحل، بعنوان بازجو و فرمانده سپاه رامسر حتی از کشتن بستگان نزدیک خود به جرم "منافق" بودن دریغ نمیکرده است.
علاوه بر مجتبی هاشمی و محمود احمدی نژاد، از افراد دیگر باند "علم و صنعت" که درون رژیم شناخته شده تر هستند میتوان این اسامی را نام برد: صادق محصولی، محمدحسین صفار هرندی، مسعود زریبافان، محمد سعیدی کیا، علیرضا علی احمدی، محمد سلیمانی، مسعود میرکاظمی، بذرپاش، اشتهاردی، ذبیحی، اکبری...
نکته بسیار مهم و قابل تامل، نقش و موقعیت نامتزلزل کنونی مجتبی هاشمی در مجموعه ساختار تو در تو و متزلزل جناحهای گاهآ متخاصم درونی رژیم میباشد. بعنوان مثال در شرایطی که بخاطر تنشهای حاد درونی نظام و جنگ بی وقفه گرگها و کشاکش مافیای قدرت، هر روز یکی از ارکان و عناصر دانه درشت رژیم به زیر ضرب میرود و حتی تمامی مشاورین و نزدیکترین افراد به شخص رئیس جمهور همچون مشایی، بقایی، جوانفکر، رحیمی، ملک زاده، محصولی ... مواجه با اتهامات سنگین و گاهآ حکم جلب و زندان میشوند، فقط یک چهره تا کنون دست نخورده و بدون حاشیه باقی مانده است و تمامی جناحهای رژیم ترجیح میدهند وارد حیطه حیثیتی او نشوند. او در تمام سفرها و دیدارهای مهم داخلی و خارجی در کنار احمدی نژاد حضور دارد و برای دیدارهای بسیار مهم رسمی و غیر رسمی، نماینده تام الاختیار دولت جمهوری اسلامی میباشد. بیاد داریم که در سال 2006 برای یک ملاقات خیلی مهم سیاسی او به تنهایی به دیدار ژاک شیراک در پاریس رفت و یا در تمامی ملاقاتهای پنهان با نمایندگان دولت امریکا در زمان بوش پسر و همینطور دولت باراک اوباما، مجتبی هاشمی، مسئول اول هیئت اعزامی رژیم ایران بوده است.
این همه حرمت و حریم امن در میان جنگلی از گرگهای درنده، نشان از موقعیت و منزلت انکارناپذیر مجتبی هاشمی در بیت رهبری و در بین مسئولین مخوف امنیتی در پشت صحنه و همینطور در میان سرداران قدرقدرت سپاه در روی صحنه، دارد. حتی در همین سفر اخیر کاروان ریاست جمهوری اسلامی به نیویورک، در عکسی که موقع نماز جماعت از درون هواپیمای مخصوص دولتی گرفته شده، ظاهرآ پیش نماز هیئت عالیرتبه "جمهوری اسلامی" همین "مشاور عالی" رئیس جمهور یعنی مجتبی هاشمی ثمره میباشد.
شایسته است در همین جا ادای احترام کنیم به خیل دانشجویان آزادیخواه دانشگاه علم و صنعت ایران که در دهه سیاه شصت، مستقیم و غیر مستقیم بدست باند تبهکار احمدی نژاد - هاشمی ثمره و آدمکشان هم سنخ و هم جنس این باند، شناسایی و دستگیر و نهایتآ تیرباران و یا بر سر دار شدند. انسانهای شریف و مهندسین جوانی همچون مجید یحیوی آزاد، معصومه عضدانلو، ساسان سعیدپور، زهره سبکتکین، مهرداد ملاحسینی، اعظم طاقدره، محمد قربانی، مرتضی متولیان، احمد اکملی، سعید مظاهری، سیمین لویی، عبدالله سعیدی، محمد علی الهی، سعید قهرمان، محمد رجایی .. و البته آخرین دلاوری که از آن "سنگر آزادی" برخاست و در راه آزادی بر خاک افتاد کیانوش آسا در قیام ۸۸ بود.
یاد همگی آن عزیزان گرامی باد!
فرخ حیدری