۱۳۸۹ اردیبهشت ۵, یکشنبه

ای عشق چهره آبی ات پيدا نيست. یادی از شکرالله پاک نژاد ،

ای عشق چهره آبی ات پيدا نيست. یادی از شکرالله پاک نژاد ، شعور سياسي اجتماعي جنبش آزاديخواهي مردم ايران (بخش نخست)

همنشين بهار

در مورد شهید والامقام «شکرالله پاک نژاد»، در این صفحه پنج نوشته کوتاه گذاشته ام. مقاله تکمیلی اینجا است:
***
ای عشق چهره آبی ات پيدا نيست.

«ِفرد هاليدی»، استاد دانشگاه لندن، که معتقد است:
«در چند دهه اخير دولت ها بيش از هر سازمان غير دولتی ديگری، مردم را شکنجه داده و ُکشته اند... واين اروپا بود که برای اولين بار خشونت دولتی را در جهان رواج داد... و کاخ سفيد مسئول بحرانی است که با تهاجم به عراق و توجيهات کثيف آغاز شده... و... نميتوان غربی بود و قوانين غرب را محترم شمرد اما سرکوبی فلسطينيان را ناديده گرفت.»، علاوه بر کتاب «ديکتاتوری و توسعه سرمايه داری در رژيم پهلوی»، خاورميانه پس از صدام حسين، «يازده سپتامبر، دو ساعتی که دنيا را لرزاند» و...، کتابی دارد به نام Arabian without sultans اعراب منهای سلاطين
که در صفحات ۴۸۷، ۴۸۸ و۴۸۹ (متن انگليسی) به گروه فلسطين و شهيد والامقام «شکرالله پاک نژاد» اشاره کرده است.
البته «فرد هاليدی» در اين کتاب آنجا که از شهيد مهدی رضائی سخن مي گويد (صفحه ۴۸۹) به غلط وی را يکی از اعضای سازمان مارکسيست ــ لنينيست مجاهدين خلق، نام می‌َبرد که برای خود ُشکری (پاک نژاد) نيز سئوال برانگيز بود که چرا ِفرد هاليدی در حاليکه مي داند چنين نيست، هوّيت ايدئولوژيک مجاهدين را دگرگونه جلوه مي دهد>
فرد هاليدی پس از اشاره به گروه فلسطين که ُشکری، ناصر کاخساز، مهندس حسن نيک داودی (که بر اثرشدت شکنجه جان سپرد)، مسعود بطحائی، ناصر رحيم خانی، عبدالله فاضلی، هاشم سگوند، هدايت سلطان زاده، عليرضا نواب بوشهری، داود صلح دوست، بهرام شالگونی، سلامت رنجبر، محمد رضا شالگونی، محمد معزز، ابراهيم انزابی نژاد، ناصر جعفری، فرشيد جمالی،... عتيقی، احمد صبوری و...، تشکيل داده بودند ــ قسمتی از دفاعيه شهيد والا مقام شکرالله پاک نژاد را در کتاب اعراب منهای سلاطين می‌آوَرد:

I AM A MARXIST ــ LENINIST , AND I AM PROUD OF MY WAY OF THINKING. I USED TO BE A RELIGIOUS MAN , AND IN THE COURSE OF SOCIAL STRUGGLE , AS A MEMBER OF IRAN NATIONALIST PARTY , I JOINED THE NATIONAL FRONT. LATER ON , IN DUE COURSE , AFTER LONG STUDY AND LONG ANALYSIS , AND AFTER HAVING BEEN ARRESTED AND IMPRISONED ON SEVERAL OCCASIONS , AND AFTER MANY POLITICAL EXPERIENCES , I REACHED THE CONCLUSION THAT THE WELFARE OF THE IRANIAN PEOPLE AND THE LIBERATION OF THE WHOLE OF MANKIND CAN ONLY BE REALIZED UNDER THE BANNER OF MARXISM ــ LENINISM …

من يک مارکسيست ــ لنينيست هستم و بداشتن چنين عقائدی افتخار مي کنم. من قبلا يک فرد مذهبی بوده ام که در جريان مبارزه اجتماعی وارد جبهه ملی شدم. سالها در حزب ملت ايران که يکی از احزاب جبهه ملی و دارای عقائد ناسيوناليستی ست، فعاليت کرده ام و بالاخره در همان جريان مبارزه اجتماعی پس از مطالعه و تفکر زياد، پس از بارها دستگيری و زندان و تجربيات زياد در عمل به اين نتيجه رسيدم که سعادت ملت ايران و آزادی تمام بشريت تنها در سايه پرچم مارکسيسم لنينيسم، يعنی ايدئولوژی محروم ترين توده های مردم قابل وصول است... آزادی اين کلمه زيبا و دوست داشتنی را هيچ کس نميتواند فراموش کند آزادی انسان از قيد گرسنگی، بيسوادی و بی عدالتی، زور و استبداد، مفاهيم کهنه که حافظ منافع انسان بر عليه انسان است.
... چگونه مي توان در ميان مردمی که در چنگال استبداد، گرسنگی، بيسوادی و وحشت اسيرند، احساس آزادی کرد؟
نظم سرمايه داری که در زير سايه خود گرسنگان و ثروتمندان را يکجا اداره مي کند، قانون سرمايه داری که بر اين عدم تساوی حکومت مي کند، اخلاق و اقتصاد سرمايه داری که اين رابطه غير طبيعی و غير انسانی را تائيد مي کند... اين ها و ارزش هائی از اين قبيل در عصرما از بوی تعفن خود دماغ بشريت را آزار مي دهد... تا زمانی که در روی زمين يک انسان زندانی يک انسان گرسنه يک انسان مظلوم يک انسان محروم يک انسان بی فرهنگ وجود داشته باشد، آزادی تنها يک کلمه تو خالی و بدون مفهوم است...
آنچه « ُشکری» در دادگاه ارائه داد، سند مشروعيت مبارزه قهرآميز بر عليه رژيم وابسته شاه، و دادخواهی مردمی بود که به آنها عشق می‌ورزيد.
اين افشاگری ُپرشور نه تنها در تمام ايران که در خارج نيز بر خلاف خواست ساواک صدا کرد و همه جا پيچيد و « ژان پل سارتر» نيز متن کامل آن را در روزنامه فرانسوی «عصر جديد» منتشر نمود...
اميدوارم باز هم بتوانم در باره « ُشکری» اين روح لطيف و بی قرار، که کار و صبر و عشق زندگيش بود، بنويسم. اين جنوبی سياه سوخته خونگرم که هر گاه نامردمی ميديد به عشق پناه می‌ُبرد و اين شعر شاملو را زمزمه ميکرد که «ای عشق چهره آبی ات پيدا نيست.»
------------------------------------------
هوا دلپذير شد ُگل از خاک بر دميد.

دفاعيه ُشکرالله پاک نژاد، سند مشروعيت ِ مبارزه قهرآميز بر عليه رژيم وابسته شاه، و دادخواهی مردمی بود که به آن ها عشق می‌ورزيد.
اين افشاگری ُپرشور که در داخل و خارج ايران مثل توپ صدا کرد و همه جا پيچيد، شاه را نيز به واکنش انداخت و او با فرافکنی، امثال «پاک نژاد» را نجس نژاد! ناميد.
در پائيز سال ۶۰ (اواخر آبان، يا اوائل آذر)، وقتی اين شهيد والامقام را به رگبار بستند، اسدالله لاجوردینيز به نيابت آخوندهای بی عمامه و عمامه دار، در باره او که يکی از معدود مبارزانی بود که ُحرمت نهادن به گوهر ُمجرد آزادی را ُمقدم بر تحقق عملی آن مي دانست، جار زد:
»اونکه شاه ميگفت نجس نژاده، ما کشتيمش»...
هم جار زد:
»اونکه شاه مي گفت نجس نژاده، ما کشتيم»... بگذريم...
آبان سال ۶۰، درزندان اوين، قبل از آنکه شکری را درطبقه پائين بند يک به اطاق شماره پنج بيآورند، «حامد ِ شکنجه گر» به وی گفته بود:
» تو اومدی ثابت کنی خدا نيس! حاليت ميکنم».
ُشکری به آرامی جواب داده بود:
»من نيامدم ثابت کنم خدا نيست. من يک مارکسيستم که برای آزادی مبارزه مي کنم.»
پاک نژاد يکی از معدود مبارزانی بود که ُحرمت نهادن به گوهر ُمجرد آزادی را ُمقدم بر تحقق عملی آن مي دانست. او با فروتنی و قلب مهربانش، با چشمانی که چون عقاب، تيز و مانند ِ کبوتر، معصوم بود ـ به انبار کبر و غرور «طاووسان عليين شده»! که عالم و آدم را در قيف تنگ ِ پيشداوری های ِ خود می‌ريزند کبريت مي زد. او به جای آنکه مثل آنان تنها شيفته خويش باشد، عاشق مردم و مجذوب آسمان بود! بله آسمان با آفتاب و مهتاب و ستارگان و راز رازهايش.
ای آسمان که بر َسر ِ ما چرخ می‌زنی،
در عشق آفتاب تو هم ـ خرقه» ِ منی.
زين بيش می‌نگويم و امکان گفت نيست،
والله چه نکته هاست در اين سينه گفتنی
از آنجا که دفاعيه پاک نژاد يک َسند ِ ملی است، خوب است همه آنچه در به اصطلاح دادگاه رژيم شاه گفته، آورده شود. وی در پايان دفاعيه اش آنجا که مي گويد:
» مبارزه مردم ايران، برای کسب آزادی، برای گسستن زنجيرهای بردگی... تا پيروزی نهائی ادامه خواهد يافت.»،
دو جمله ديگر هم اضافه مي کند که در برخی از متونی که اين دفاعيه را چاپ يا درج نموده اند نيامده است. در آخر صحبتش در دادگاه پس از اين جمله که «مبارزه تا پيروزی ادامه خواهد يافت.» مي گويد:
«احمد صبوری خيانت کرده و فرهاد اشرفی و عتيقی ضعف نشان داده اند.»
راستی دفاعيه ُشکری چگونه بيرون آمد و به دست مردم رسيد؟ ياد مبارز شريف، زندانی رژيم شاه، «يوسف آلياری»، که او را نيز آخوندهای بی عمامه و عمامه دار به دار آويختند ــ بخير. يوسف با ريسک پذيری و شهامتی که تنها از يک عاشق و نه يک عاقل! َبر می‌آيد و در حاليکه جُدا از ماموران، خبرچينان و پاشته کشهای ساواک! نيز، همه جا و همه چيز را زاغ سياه می‌پائيدند، تمام دفاعيه را ريزنويسی کرد و در پلاستيک کوچکی گذاشت، سپس قورت داد و از زندان بيرون آورد. بدين ترتيب يوسف دلير،اين امانت بزرگ را بدست مردم ايران سپرد و حقانيت و مظلوميت ِ گروه فلسطين و نيز صحنه سازی های رژيم شاه را در مورد متهم کردن فرزندان ايران زمين به تيمور بختيار، و... ، فرياد زد.
يوسف آلياری در ۲۳ مرداد سال ۶۳ به شهادت رسيد، دانشجوی دانشگاه ملی و دوست و همدم ِ «راوی بهاران، کرامت الله دانشيان بود.
نا گفته نماند که مبارز فرزانه « کرامت دانشيان نيز، تحت تاثير شکرالله پاک نژاد بود. نه تنها کرامت، تمام زندانيان سياسی که ُشکری را ديده و با او نشست و برخاست داشتند، حتی اگر همانند رفسنجانی، انواری، جواد منصوری و مروی سماورچی و...، غرض و مرض داشتند و در زندان شاه، جريان راست ارتجاعی را نمايندگی مي کردند، در درون خويش به او احترام مي گذاشتند و من شاهد بودم که نه تنها نمايندگان صليب سرخ، که حتی مقامات ساواک و شهربانی نيز با پاک نژاد، با عزت و احترام برخورد مي کردند.
کرامت الله دانشيان وقتی مجددا دستگير مي شود و درسلول شماره ۱۶ اوين به کمک ُمرس با « ُشکری» گپ مي زند... سراپا شور و هيجان شده و کم کم به ياد گذشته همراه با وی زمزمه مي کند:
هوا دلپذير شد ُگل از خاک بر دميد ، پرستو به بازگشت بزد نغمه اميد. به جوش آمده ست خون درون رگ گياه...
بعد از انقلاب ُشکری در نوشته ای با عنوان «دفاع از مردم در برابر ديکتاتور»، از جمله به خاطراتی در مورد کرامت الله دانشيان اشاره مي کند. اين نوشته در مجموعه ای با عنوان «فرهنگ نوين» اوايل انقلاب چاپ شده است...
------------------------------------------------------------------------------
بام بام، تق تق، ُشکری َسلام، َمن ِکرامت دانشيان هستم.
با ترانه ِ «هوا دلپذير شد، ُگل از خاک َبر َدميد.»، و خاطره «ای عشق چهره ِ آبی ات پيدا نيست.»، ُشکرالله پاک نژاد، آن جان شيفته، َگرد و ُغبار ِ زمانه را به کنار زد و با شرم ِ شرقی و لبخند ِ هميشگی اش پيش آمد و گفت: سلام، سلام!...
***
داستان « ُشکری » را پی می‌گيريم.
سال ۱۳۵۹، ويژه نامه کرامت الله دانشيان در مجموعه ای دو جلدی با عنوان « فرهنگ نوين»، منتشر شد. علاوه بر خاطرات يوسف آلياری در مورد کرامت و نيز، مقاله ای با عنوان «عاشق شوريده توده ها» از مصطفی شعاعيان، و...، در اين مجموعه، شکرالله پاک نژاد نيز در مورد کرامت مقاله ای با عنوان «دفاع از مردم در برابر ديکتاتور»، نوشته است که به آن قسمت از مقاله که در اختيار دارم، اشاره مي کنم. شکری می‌نويسد:
... تازه چشم هايم گرم شده بود که صدای ضربه های روی ديوار مرا از جا پراند، حدود پنج ماه می‌شد که اين صدای دلنشين را نشنيده بودم. از وقتی که چهار تا از پنج سلول ِ دست چپ را به معتادين اداره (ساواک) داده و توی هر کدام دو، سه نفر خودی چپانده بودند، ارتباطم با دنيای خارج به کلی قطع شده بود و حالا پس از اين ُمد ت، باز صدای ُمرس بود که از آن سوی ديوار، از توی دستشوئی می‌آمد:
بام بام، تق تق ــ دو بلند، سه کوتاه، ُشکری سلام، من کرامت دانشيان هستم.
آن قدر به هيجان آمده بودم که چند بار جواب را غلط زدم. پريده از خواب به جای شروع ِ برنامه قدم زدن ِ بی انتهای بعد از ظهر، در اطاقی به طول دو و نيم متر، تماس با يکی از بچه های قديمی و بعد لابد با يک دنيا خبر، هر خبر را هم ساعتها مزمزه کردن، جويدن و با تمام ذرات وجود جذب کردن...
شماره اتاقش ۱۶ بود، اولين سلول از سلولهای دست چپ.
معلوم شد صدای ُسرفه هائی که در اين دوره َامان ِ مرا ُبريده بود از کرامت است...
دوره اول بازجوئی اش تمام شده و سخت سرما خورده و مريض بود. تازه امروز صبح از توی سوراخ ِ پنجره مرا وقت رفتن به دستشوئی ديده و بلافاصله سعی کرده بود تماس بگيرد اما نتوانسته بود. حالا در سلولش تنها بود اما با آمدنش تنهائی من هم به پايان رسيده بود... کرامت را به زودی جا به جا کردند. صدای ُسرفه هايش از انتهای قسمت پانزده تائی می‌آمد.
وجود هنرمندان سرشناس توی بند، از شدت فشار کاسته بود، بچه ها از آن سوی بند به هر ترتيب شده، اخبار را به من که در اين سو تنها بودم می‌رساندند.
يکی از روزها صبح زود داشتم ورزش مي کردم که در سلول آهسته باز شد و ناگهان کرامت آمد توی سلول! او به بهانه نظافت و کشيدن تی به اين طرف آمده بود... وقتی تعجب مرا ديد با خنده گفت: امروز نگهبان، «زينال» است.
از قرار معلوم «زينال» ناظر بازجوئی هايش بوده و تحت تاثير قرار گرفته بود و ستايشش را به اين گونه ابراز می‌کرد. ستايش زندانبان از مقاومت زندانی، جزء بقايای فرهنگ فئودالی ِ تيمور بختيار و ساقی ِ (شکنجه گر) بود که هنوز در رفتار تک و توکی از زندانيان قديمی به چشم می‌خورد...
کمون چپی ها در زندان شماره ۳ که تشکيل شد، بيشتر به او نزديک شدم اما تا روز دعوای «علی چينی بند زن»، درست او را نشناخته بودم. اين بابا از آن ايادی دايره زندان بود که برای فرسوده کردن اعصاب زندانيان سياسی به داخل بندها می‌فرستادند.
اين تيپ زندانيان با حادثه آفرينی های مداوم موجب مزاحمت و سلب آسايش بچه ها را فراهم مي کردند. علی از همان آغاز ورود با ديوانگی های خود آينده ُپر ماجرائی را نويد مي داد و به زودی امنيت بند را بکلی از بين ُبرد.
بچه ها وقتی از کنارش مي گذشتند حريم نگاه می‌داشتند و مواظب بودند تا به آنها حمله نکند. به نظر بچه ها راه دفع شر ِعلی و خنثی سازی نقشه زندان بانان، محبت به او و جذبش به داخل کمون بود. بالاخره هم او را دعوت کردند و از آن پس بار نگهداريش افتاد روی دوش «مهدی»، مدير مهربان کمون که با صبر ايوبش از غوره، حلوا درست مي کرد و بچه ها هم به هر نحو که شده بی نظمی هايش را تحمل مي کردند. تا اينکه يک روز « فريدون» دائی کوچک بيژن جزنی َسر ُسفره به وقاحت او مختصر اعتراضی کرد. اعتراض همان و پريدن علی از سر جايش همان، تا آمدند بچه ها بجنبند «علی بند زن»، عينک فريدون را به طرفی و خودش را به طرف ديگر پرت کرده بود... و... سپس مثل تير شهاب از جا پريد و از روی کمد جلوی در، شيشه آب را قاپيد، ته آنرا محکم به زمين زد و با شيشه شکسته به جان جمعيت افتاد.
پاسبان ها خود را کنار کشيدند! و «علی بند زن»، به هر کس که جلوی دستش بود، حمله می‌ُبرد و با شيشه َسر و روی او را پاره پوره مي کرد. نفس کش می‌طلبيد و به زندانيان سياسی دشنام مي داد.
در عرض يک دقيقه پنج شش نفر را خونين و مالين کرد. کسی يارای نزديک شدن به او را نداشت، به نظر می‌رسيد زندانيان سياسی جنگ را باخته اند که در اين صورت زندان جهنم مي شد.
در ميان ُبهت ِ ترس آلود زندانيان، ناگهان کسی از پيچ راهرو گذشت و برق آسا به طرف علی خيز برداشت. مشت اول را که به زير چشمش زد، شيشه شکسته از دستش افتاد. با مشت ِ دوم ِ «کرامت «، علی صورتش را بين دو دست گرفت و ناله اش بلند شد.
ُمشت های بعدی «کرامت» که مثل باران فرود می‌آمد، علی را تا کرد. هجوم ناگهانی بچه ها به وسيله پاسبان ها مهار شد. زندانيان سياسی جنگ را نباخته بودند و اين همه از وجود « کرامت» بود...
کرامت، در دادگاه از جنبش نوين انقلابی صحبت کرد. چيزی که امروزه اغلب به عنوان آنارشيسم ِ خرده بورژوائی از آن ياد مي شود.
***
آيا پذيرش شکنجه و مرگ با چنان شجاعت و مقاومتی می‌توانست از قيد انديشه ی متعالی آزاد باشد؟ لابد بحث َبر َسر ِ سازمان يافتگی اين انديشه است. کرامت... در جريان خود به خودی جنبش روشنفکران، در کنار عناصر و گروه هائی قرار داشت که خود را مارکسيست می‌دانستند، اما اوهم مثل بيشتر آنان در آثار مارکس تعمق نکرده بود و راه رشد لنينی را از راه رشد «اوليانفسکی» تشخيص نمی‌داد و روی اين گونه مسائل با ديگران مرزبندی نمی‌کرد.
او در جهان ُمجردات، مکانی برای خود نمی‌شناخت. او در ايران دوره شاه زندگی می‌کرد و از مارکسيسم، مبارزه را می‌فهميد...
آه که چقدر اين معلم روستائی باريک اندام کم حرف شيرازی، که به فرهنگ آذری هم عشق می‌ورزيد، صميمی و متواضع بود...
»... چنگ در آسمان افکند، هنگامي که خونش فرياد و دهانش بسته بود...عاشقان چنينند.
کنار شب خيمه بر افراز، اما چون ماه برآيد، شمشير از نيام برآر و درکنارت بگذار»
گرچه در نهايت از درون شب تار، می‌شکوفد ُگل ِ ُصبح - اما، در دنيای ُپر از نمرود ِ کنونی که عقل به تبعيد گاه رفته، ابتذال به ميدان آمده وهر روز و هرساعتش، «ابراهيم» ی به آتش می‌رود، رنج و شکنج آدمی، و قصه ِ ُشکری، اين کارون ُپر شور و نشاط، به َسر نمی‌رسد!
---------------------------------------------------------------------------------
پاک نژاد به زندان و زندانی سياسی آبرو مي داد.
بسيارند کسانيکه حتی وقتی حاضرند هم حضورندارند! گوئی حس نميشوند، نيستند، اما برخی وقتی غايب اند هم هستند، بيش تر حاضرند.
ُشکری نيز، آن حاضرترين ِ ُحضار که مرگ روی پاها را بر زندگی روی زانوها ترجيح داد، او که راهی ِ بيابان ِ عشق شد و به آتش ِ مقاومت ِ ميهن ِ اسيرش سلام کرد، گرچه اکنون نيست، اما بيشتر از هميشه، حضور دارد.
شمع های شبانه ای چون ُشکری و الله قلی جهانگيری (پاورقی1) و...که خوش و بی پروا می‌سوزند تا روشنی بخش محفل ديگران باشند، ناظر بيدار زمانه، وشاهد ِ عصر خويش اند.
----------------
يکی از نقاط عطف در زندگی سياسی شکرالله پاک نژاد، جريانی است که در ايران به گروه فلسطين مشهور شده است.
البته تعداد دستگيری ها بسيار بيشتر از ۱۸ نفری است که در دادگاه با شکری ديده مي شوند. حتی يکی از دانشجويانی که در دانشکده پلی تکنيک تهران درس می‌خوانده نام آقای مهدی سامع را نيز می‌َبرد و ايشان را هم به مدت ۶ ماه بازداشت می‌کنند.
گروه فلسطين نه يک تشکل يکپارچه، بلکه ترکيبی از گرايشات گوناگون مارکسيستی بود و افرادی هم که به اين نام معروف شدند، به معنی دقيق کلمه همگن و همدل و هم آواز نبودند و چه بسا دست تصادف و بازی های سرنوشت! برخی را به سوی امثال شکری و کاخساز و... ُهل داده بود...
راستی اهميت اين گروه در چه چيزی است؟ مي دانيم که پس از بگير و ببندهائی که از کودتای ۲۸ مرداد به بعد هم ادامه داشت و پس از اوضاع ِ قَمر در عقرب و سوت و کوری که نفسها را در سينه حبس مي کرد، برخلاف قهرمانانی چون منوچهر مختاری و مرتضی کيوان و وارطان و بازماندگان سازمان نظامی (َحجری ـ شلتوکی ـ عموئی ـ باقرزاده...)، و نظائر شاهرخ َمسکوب و...که مقاومت کردند، سران خائن حزب توده و امثال يزدی و بهرامی جاخالی داده، سازش کنان، بذر ياس و ُبريدگی پاشيدند.
در اين وانفسا، ساواک اُولدوروم مُولدوروم و نسق گيری می‌کرد و َرمالان و مداحان ِِِ بي دردی که با مضمون پيام قهرمانان عاشورا بيگانه بودند وهمه شخصيت شان ريش و شکم شان بود و از موضع مادون سرمايه داری به َپر و پای رژيم شاه می‌پيچيدند ـ‌ با َعَلم و ُکتل و تعزيه و ِتکيه و منبر و محراب و نوحه و ُدروغ و َدغل وهزار پدر سوخته بازی «! به ميدان مي آمدند.
برای ايجاد نظمی پويا و نوين نبود که آخوندها ساز مخالفت با رژيم پيشين را مي زدند. ضديت بسياری از آنها با رژيم شاه نيز نه از موضع انقلابی و ترقی خواهانه، بلکه از جمله به دليل ِ ُسلطه ِ آنچه رژيم پهلوی ُمدرنيسم! می‌ناميد ــ بود که رنجش بزرگی از دنيای جديد را در بين طبقات ُسنتی ايجاد کرده بود.
حوزه های علميه در آن زمان نيز غرقه در « ُسيوطی « و « َوسا ئل « و» َمکاسِب « و... بود و در ظلمت شبانه آن روزگار، « ُلمعه «! و نوری نمی‌تابيد.
حد اکثر درکی که ازپديده های نو و مسائل ُمستحدثه وجود داشت، نه پيمان استعماری «سنتو»، نه آرتيست بازی های سياسی و خيمه شب بازی های انتخاباتی، نه قراردادهای ننگينی که رژيم شاه با آمريکا و انگليس می‌بست، نه تراژدی فلسطين و ويتنام، نه کنسرسيوم غارتگر نفت، نه جنايات ساواک شاه که بهترين فرزندان مردم را زير شکنجه می‌کشتند... که مسائلی چون چگونگی بر گزاری نماز در قطب شمال و جنوب که ۶ ماهه شب و ۶ ماه روز است و کيفيت غسل در زير دوش به جای خزينه بود.
خيلی که هنر مي کردند مانند حضرت آيت الله العظمی حاج شيخ ناصرمکارم شيرازی با تشخيص درست ِ سمت ِ باد! پس از ۲۸ مرداد و شهادت امثال دکتر فاطمی و سيامک وخسرو روزبه، در رد تکامل، و ماترياليسم، کتاب « فيلسوف نما ها « را نوشته، جايزه بهترين کتاب سال را از طرف دربار شاه به حود اختصاص مي دادند!
پس از ۱۵ خرداد ۴۲ صدای خمينی را هم خوابانده، همچنين جمعيت موتلفه، حزب ملل اسلامی، نيروهای ملی مذهبی که با جبهه ملی سوم و نهضت آزادی فعاليت مي کردند و گروه پرويز نيکخواه و...همه و همه دستگير شده، يا مانند آيه الله طالقانی در فشاربودند.
دکتر شريعتی نيز هنوز «دستهائی برای بوسيدن و دستهائی برای گرفتن»، را افشا نکرده بود.
در اين ظلمت شبانه که به قول مهدی اخوان ثالث « در مزارآباد شهر بی تپش»، وای جغدی هم به گوش نمی‌رسيد، گروه فلسطين چون ستاره تابناکی در آسمان ايران زمين درخشيد.
فراموش نکنيم که وقتی در سال ۱۳۴۸ شکرالله پاک نژاد از «خويش آوند»ی با جنبشهای آزاديبخش و خلق محروم فلسطين، و ازمبارزه قهرآميزی که ستم و سرکوب رژيم شاه تحميل کرده بود سخن مي گفت، پيش از بهمن ۴۹ و ماجرای سياهکل، و قبل از ورود عملی مجاهدين خلق به صحنه و اسارت شهيد محمد حنيف نژاد و يارانش بود.
***
اما ُشکری که بارها و بارها دستگير شده بود، آخرين بار (در زمان شاه) ‌چگونه به اسارت در آمد؟ ساواک پس از پی بردن به فعاليت دامنه دار گروه فلسطين به کمک جاسوسان کارُکشته ای چون « عباس شهرياری» (پاورقی 2) و خوش خدمتی های افراد زبون، آنها را زاغ سياه می‌پايد و تا حدود زيادی َسرنخ اين جريان را بدست مي گيرد تا حدی که رابط جنوب «شهيد حسين رياحی» را قانع مي کند که برای خروج مبارزين بجای مسير» ُپر خطر»! ودور و درازی که به کمک عشاير در گذشته استفاده مي شد، راه خروج از مرز شلمچه را که هم کوتاه تر و هم ماشين روست، برگزيند و به قول مامور ساواک که به رياحی گفته بود:
»لقمه را دور سر نچرخانند.» و چنين شد، غافل از اينکه تنها در هندسه اقليدسی، کوتاه ترين راه، راه مستقيم است!...
رابطين گروه که غالبا خود ساواکی ها بودند، افرادی را که مي خواستند از جنوب به عراق و از آنجا به فلسطين بروند، تحويل می‌گرفتند و بعد َکت بسته از لب مرز به زندان اوين و قزل قلعه و... می‌فرستادند و جالب اينکه از قول همه با مثلا رمز اطلاع مي دادند که ما سالم رسيده ايم! خيال تان جمع باشد، نفرات بعدی بيايند.
ساواک آگاهانه رابطين تهران و جنوب، يعنی حسين رياحی و بهروز ستوده را دستگيرنکرده و برای تله گذاری بيشتر راحت گذاشته بود تا همين طوربه کار خود ادامه دهند.
تا اين زمان حدود ۱۰ نفر به تور افتاده و شکنجه گرانی چون يوسفی،عضدی (ناصری) وحسين زاده (عطارپور) و... در پوست خود نمی‌گنجند.
وقتی نوبت شکری مي رسد وی يک رمز جداگانه نيز با حسين رياحی می‌گذارد وآن اينکه اگر سالم به آنسوی مرز رسيد، خودکارش را هم به قاچاقچی مي دهد تا به او (رياحی) بدهد. اگر قاچاقچی خودکارمخصوص شکری را نداد معلوم مي شود همه در دام ساواک افتاده ودستگير شده اند.
با ابتکار شکری، بهروز ستوده و حسين رياحی از تور ساواک گريخته و راهی فلسطين مي شوند.
شکرالله پاک نژاد را پس از آنکه يک هفته در مستراح زندان شهربانی آبادان به بند مي کشند، به قزل قلعه می‌آورند. بازجويانی که از خودشيرينی امثال احمد صبوری (احمد مائو) وعبدالرضا نواب بوشهری و... دهانشان آب افتاده بود، در مقابل شهيد والامقام شکرالله پاک نژاد َعملا زانو زدند و بعدها هم که شکنجه گر معروف «حسين زاده»، َدم گرفت که لچک به َسر مي کنم اگر پاک نژاد را به ندامت تلويزيونی نکشانم، حسابی رويش کم شد و َسرجای خودش نشست. آقای حسين زاده که هم اکنون نيز در قيد حيات است، خوب ميداند دقيقا از چه چيز حرف مي زنم.
بازوی چرخ بشکندش بيضه درکلاه
زيرا که عرض شعبده با اهل راز کرد
بگذريم...
رژيم شاه که به ادا و اطوارهای دموکرات منشانه! نياز داشت و تصور هم نمي کرد که در يک دادگاه علنی (پاورقی 3) همه کاسه کوزه هايش بهم بريزد، به پخش جزوه ای با عنوان «حقائق، شايعه سازان را رسوا ميکند.»، همچنين اراجيفی چون «محاکمه نوکران تيمور بختيار و سرسپردگان عراق» و... پرداخت، اما هر کاری که کرد به ضد خودش ُمبدل شد و مظلوميت و حقانيت مبارزين فداکاری چون ُشکری، تيغ نيرنگ و ريايش را از کارائی انداخت.
همانطور که در بخش های پيشين نيز يادآور شدم با ازخودگذشتگی و ريسک پذيری زندانی جسور «يوسف آلياری» دفاعيه شکری به بيرون زندان َدرز کرد و همه جا پيچيد و در خارج از کشور نيز مجله «عصر جديد»، متعلق به ژان ُپل سارتر، و نيز Iran Defence «‌ايران دفنس»، ترجمه و منتشر نمودند.
به قول زنده ياد صفر قهرمانی که در گفتگو با آقای علی اشرف درويشيان گفته است:
پاک نژاد به زندان و زندانی سياسی آبرو مي داد.
در تابستان سال ۱۳۵۳ که ساواک سرمست از شکنجه و کشتار جوانان آزاديخواه، َسرازپا نمی‌شناخت و به قول سعدی «سنگ ها را بسته و سگ ها را رها کرده بودند»، در زندان قصر نيز سرهنگ ُمحرری به تقليد از قوام السلطنه خط و نشان ميکشيد که «کشتيبان را سياستی دگر آمد».
شکنجه گران به شعائر مذهبی و نماز صبح بند کردند که بايد بعد از طلوع آفتاب نماز بخوانيد و مرغ هم يک پا دارد! هر کس هم دست از پا خطا کند با شلاق روبرو خواهد شد. حياط زندان مملو از پليس های باتون به دست شده و با ماسک های ضد گاز، اين پا و آن پا مي کردند و خلاصه همه مثل ِشمر...امثال سرهنگ زمانی و سروان ژيان پناه هم ُدور برداشته و نيش ُُخره می‌رفتن.
سرهنگ زمانی که واقعا روانشناس بزرگی بود وبعدها تجارب وحدت شکنانه و موذيانه اش در ابعاد بسيار گسترده تر در امثال لاجوردی و حاج داود رحمانی تکثير شد، يکی دو نفر را نشان داد وچيزی به اين مضمون گفت که در ميان شما کسانی هستند که با ما راه می‌آيند و مقررات زندان را هم رعايت مي کنند، اما از ديگران می‌ترسند. سپس نگاه های معنی داری به جمعيت انداخت وادامه داد يک تعدادی پشيمان هستند ولی می‌ترسند اظهار ندامت کنند. من به آنها اعلام مي کنم که اگر مي خواهيد آزاد شويد يواشکی با ما تماس بگيريد.
به دنبال صحبت آقای مسعود رجوی که از جمله گفت:
شما داريد مارا اذيت مي کنيد و برای ما پاپوش می‌دوزيد... ُشکری نيز صحنه را به نفع زندانيان سياسی چرخاند و رو به ُمحرری کرده و گفت: شما که ادعا می‌کنيد تعداد زيادی از زندانيان نادم و پشيمانند، لطفا مرا جزو آن دسته به حساب نياوريد که من نه تنها پشيمان نيستم بلکه خوشحال هم هستم که در دادگاه دفاع کرده و زندان ابد گرفته ام، خوشحالم که چنين شخصيتی دارم که ميتوانم در مقابل شما بايستم و اگر دستم برسد و زورم برسد، ضديت خودم را با شماها ادامه هم مي دهم...
-------------------------------------------------------------------------------
بهمن استبداد در راه است.
مي دانيم که محاکمه گروه فلسطين و به اصطلاح دادگاهشان تا پاسی از شب ادامه داشته و علتش اين بوده که جای خالی حبس ها را به کاخ نزد شاهنشاه می‌َبرند تا شخصا ُپر کنند! در حاليکه آنچنان که آقای ناصر کاخساز نيز گفته است با تلفن يا اشکال ديگر نيز مي توانستند قال قضيه را بَکنند، شب هنگام زندانيان را سوار اتوبوس زندان مي کنند و گروه فلسطين در حاليکه سرود ای رفيقان را می‌خواندند، وارد زندان قصر مي شوند.
ماجرای ُشکری را که به قول فردوسی «يکی داستانی است ُپر آب چشم»، پی می‌گيريم.
رنج های ُشکری، که از آغاز جوانی نزديک به ۱۸ بار به زندان افتاده و با دستها و چشم های بسته از اين سلول به آن سلول و ازاين شهر به آن شهر، پاس کاری شده بود، فقط مربوط به بازجويان و شکنجه گران نبود.
در ُمحيط زندان نيز روح بی قراری چون او در عين حال که با جمع می‌جوشيد و می‌خنديد، تنها و َمحزون بود. بيهوده نيست که می‌شنويم آنهمه با آسمان يا پائيز حرف مي زد. شکرالله پاک نژاد صاحب نظريه بود، به ُسنت های شايع، انديشمندانه می‌شوريد.
پاسخ هر مسئله ای را از قوطی در نمی‌آورد، حرف نو داشت و همين کافی بود که آخوندهای سبيلوی زندان! و «شورای نگهبان ِ دگم های کليشه ای»، که البته َعبا و عمامه نداشتند! برايش صفحه بگذارند که ناپيگير و ليبرال است... اصلا دردادگاه خودش گفته کمونيست نيست... زيادی با مجاهدين می‌جوشد، غريق نجات آنها شده،... مسعود رجوی با او بيشتر از مجاهدين نشست و برخاست دارد... ُمجاهدی شرمگين است... ُخرده بورژوا است... جبهه ای است...
***
پُر واضح است که اينگونه َحسدورزی ها و ُنخاله بازی ها ريشه درجهل و ُجمود و کبرو ُغرور دارد و حديث «واپسگرايان ُمدرن» ی که چشم ديدن انديشه های خلاق را نداشته و َغرض و َمرض دارند، با تنوع انديشه ها که امری بسيار لازم و طبيعی است، يکی نيست.
پاک نژاد َدم به َدم در تکاپو و نوجوئی بود واستقلال از سراسر وجودش می‌باريد، نه پليس، نه دسته بندی های داخل زندان و نه حتی رابطه صميمی اش با مجاهدين نمی‌توانست هويت مستقلش را تحت تاثير قرار دهد.
تحت هيچ فشار و تعادل قوائی نبود و ازانگشت شمار آدم هائی بشمار مي رفت که هم در قلمرو َعمل و هم در قلمرو نظر، ُحرمت نهادن به گوهر ُمجرد آزادی را ُمقدم بر تحقق ِعملی آن مي دانست، در خود زندان نيزدرست به اين دليل که از همه ُمدعيان يک َسر و گردن بالاتر بود، تحمل و درک نمی‌شد.
پيش از ضربه خوردن زندان در ۵ تير سال ۱۳۵۲، که «باطوم بدستان کلاه خود به سر»، ُمغول وار به داخل زندان ريختند، همه چيز را در هم شکستند و زندانيان را به قصد ُکشت لت و پار کردند، زندانيان سياسی گرچه به چپ َروی های بچگانه ای که پای بيش از حد دشمن را برای آزار بيشتر باز مي کرد و آخر عاقبت خوشی هم نداشت، ادامه مي دادند اما شرائط پليسی و بگير و ببندهای بعد از ۵ تير را نداشتند.
***
يادآوری کنم که در ۲۶ فروردين سال ۵۲ در زندان عادل آباد شيراز زندانيان با پليس در افتادند، به دنبال آن در تهران هم عده ای توی نخ درگيری با پليس رفتند و پچ پچ در افتاد که بايد به زندان عادل آباد اقتدا کنيم. جدا ازشورش در زندان شيراز که کار دست زندانيان داد، تقی شهرام (که شايد ساواک به عَمد او را به با حسين عزتّی به اين علت که مارکسيستی تئوريک بود و زيرآب مبارزه قهرآميز را هم مي زد، در زندان ساری، يکجا انداخته بود) به همراه ستوان احمديان فرار مي کنند.
شورش زندان شيراز + فرار تقی شهرام + َچپ روی هائی که حتی امثال َصفر قهرمانی و مسعود رجوی و بيژن جزنی و عباس َحجری و حاج مهدی عراقی هم نمي توانستند کنترل کنند، ُسبوعيت نهفته در ساواک و پليس زندان را قلقلک داد که بي رحمانه به قلع وقمع زندانيان سياسی بپردازند.
به دنبال اين ماجرا از همه زندان های کشور زندانيان سرشناس، اعضای قديمی جريانات گوناگون و پيشتازان انقلاب مسلحانه ازجمله ُشکری (شکرالله پاک نژاد) را به تهران آوردند و در بند ۴ و ۵ و ۶ زندان قصراسکان دادند تا زير ذره بين پليس و جاسوسان (امثال زکی کاکی و هاشم نوری که عراقی بودند و انگشت توی دماغ ميکردی گزارش مي دادند، سيسيان ارمنی، زرتشت فروهر و ميم ــ ب،‌...) باشند. همانطور که ميدانيم آخر عاقبت هم َسرَمست از افزايش ناگهانی قيمت نفت و ُالدورم ُبلدروم های «يا حزب رستاخيزو يا هلفتونی»، و پس از ترور سرتيپ زندی پور (رئيس کميته مشترک به اصطلاح ضد خرابکاری)، و بخصوص در واکنش به ترور جاسوس همه جانبه ساواک عباس شهرياری، رژيم شاه ۹ نفر از زندانيان را (در ۳۰فروردين ۵۴) در تپه های اوين تيرباران کرد.
البته سه ماه پيشتر از اين جنايت هولناک، روزهای آخر زمستان ۵۳، درست قبل از عيد نوروز، حدود ۵۰ تا ۶۰ نفر را از بند ۴ و ۵ و ۶ دست چين کردند و به اوين بردند و گويا قرار بوده در مرحله اول همه را از َدم ِ تيغ بگذرانند که در آغاز با ۹ نفر تست مي کنند.
بازهم صد رحمت به رژيم شاه که ديکتاتورکلاسيک بود و حرف حاليش می‌شد! در کشتار سال ۶۷ که آخوندهای بی عمامه و عمامه دار به صغير و کبير رحم نکردند (پاورقی 4)
با اين همه، ُشکری اصرار داشت که مبارزه درونی همواره از مبارزه بيرونی ُمشکل تر است، و مثال می‌آورد که نسبت به خارج کشور، در داخل، َحل و فصل مسائل جنبش با تضادهای بيشتری همراه است.
مبارزه با ِکرم انقلاب که تمايلات ارتجاعی و فرصت طلبانه است در درون تشکيلات به مراتب دشوار تر از بيرون است و اين فعاليت تشکيلاتی و جمعی است که ُپر از ابتلاء است.
درون زندان نيز با بيرون قابل مقايسه نيست، کما اينکه وقتی آدمی به ديدار خويشتن مي رود، نبرد با ميله هائی که در درون خود اوست، هم به مراتب سخت تر از زندان ُبرازجان وعشرت آباد و قزل قلعه و کميته و اوين است.( پاورقی 5)
از توانائی و دانش بيژن، مسعود رجوی و نيز دوست هم پرونده اش ناصر کاخساز بسيار می‌گفت. جمله ای را از
»کاظم ذوالانوار» به ياد داشت که سال ۵۱ وقتی از بند ۳ قصر به بند ۴ ميرود به دوستانش ميگويد:
»در اين شرائط، سازمان شبيه آدمی است که از همه سو به او چاقو زده اند و در حال خونريزی است ولی، همچنان به حرکت خود ادامه مي دهد و پيش می‌رود.»
برداشت خود ُشکری اين بود که ذوالانوار گرچه با واقع گرائی آثار هولناک ضرباتی را که مجاهدين متحمل شده اند، به تصوير می‌ِکشد، اما ُمبشر اميد هم هست، چرا که در پايان جمله اش مي گويد: «... همچنان به حرکت خود ادامه مي دهد و پيش مي رود.» به زبان ُلری يعنی باکی نيست ُو شب های تار سپری مي شود.
مي گفت مسعود رجوی با «عليرضا نابدل» مشهور به ُاختای که يکی از آثارش به نام «رازليق» معروف است، و در اسفند سال ۵۰ به شهادت رسيده، هم سلولی بوده (پاورقی 6) و باهم علاوه بر مسائل سياسی در مورد موضوعات مذهبی نيز بحث می‌کردند و از جمله عليرضا نابدل از مسعود می‌ُپرسد چگونه شما که به حکومت امام زمان معتقديد خودتان را دموکرات هم می‌ناميد؟ شما اصلا نميتوانيد دموکرات باشيد. چرا؟ چون الگوی آرمانی شما حکومت فرد بر مردم خواهد بود که بالا برويد و پائين بيآئيد ديکتاتوری است...
گويا ُ شکری خودش با يکی از شهدای مجاهدين به نام مهندس حسين مدنی که در دشت عمران قزوين کار مي کرده و تدوين جزوات کشت و صنعت، اصلاحات ارضی، تعاون روستائی و...کار اوست، هم سلول بوده است، ُشکری با شنيدن تحليل های استراتژيک مجاهدين، گفته بود: کند و کاو در مورد «قشر فئودال بورژوا بورکرات» رژيم ضروری و خيلی مهم است، فئودال بورکرات ها با زد و بند با بيگانگان قراردادها را امضاء می‌کنند و به جلد بورژوا در می‌آيند. َشم عَملی اش در َحل و فصل مسائل مختلف، بدون اينکه در دام ُدگم های شناخته شده بيافتد بی همتا بود. در نگاه و لبخندش که آغشته به غم های عزيز هم بود و به دل هرتازه واردی می‌نشست، شرف، افتخار و اعتماد به نفس يک خلق مظلوم اما دلير هويدا بود. به «عام و خاص کردن مسائل» اهميت بسيار مي داد و کسانی را که به قول او «فقط کمر قضيه را می‌گيرند» و از تجزيه و تحليل و شک ِاسلوبی می‌گريزند و برای هر سئوالی جوابی حاضر آماده دارند، دعوت به تامل مي کرد و مي گفت بايد بدون کليشه های آقابالاَسر! و بدون اجازه ديگری فهم خويش را بکار اندازيم. او براستی «ضد جادوگری» بود که طلسم قوطی ها را در هم می‌شکست.
گرد و غبار جامعه طبقاتی واستبداد زده ما بر روح و روان ُشکری نيز نشسته و او هم همانند ديگر آحاد مردم ُکل بی عيب نبود و گاه جوش می‌آورد و اشتباه مي کرد و از قضا چون طاقچه بالا نمی‌گذاشت و خود را تافته جدا بافته نمي دانست و امر بر او ُمشتبه نشده بود که لابد با عالم غيب رابطه دارد و الهام مي گيرد! دوست داشتنی بود. برخورد مثلا ديپلماتيک! با دوست، که در ظاهر بگو بخند کنيم و پشت َسر صفحه بگذاريم (که همان زمان نيز ـ البته نه به شدت کنونی ـ کم و بيش مرسوم بود) در قاموس او راه نداشت.
می شد براحتی اورا زير سئوال ُبرد و در تحليل هايش چون و چرا کرد. فين و فين نمي کرد، ادای از ما بهتران را در نمی‌آورد و فروتنانه نشان مي داد که نمي داند و می‌آموزد. با اين همه گوئی «حس ششم» هم داشت، آينده را می‌بوئيد و حس ميکرد. يکی از زندانيان سياسی که پيش از انقلاب با « ُشکری» در زندان َوکيل آباد مشهد بوده و من به گفته هايش اعتماد دارم مي گويد:
»هنگامي که اخبار تلويزيون گفت: امکان اينکه در آينده ارتش شوروی به فکر تهاجم به افغانستان بيافتد بعيد نيست، شکری يکمرتبه لب پنجره ايستاد و رفت توی فکر.
پرسيدم چی شده؟ جواب داد بی ترديد چنين خواهد شد. پرسيدم چرا اين حادثه اهميت دارد؟ گفت ورود ارتش شوروی به افغانستان تاثيراتش را در تمامی منطقه خواهد گذاشت... واکنش های ارتجاعی که به دنبال خواهد داشت محدود به افغانستان نخواهد بود...باور کن دير يا زود اين تهاجم صورت خواهد گرفت و شوروی به باتلاق خواهد رفت، باتلاق.
در ماجرای کمپ ديويد به خود من گفت:... به نيروهای مترقی مثل مجاهدين خلق نگاه نکن که شهيد حنيف نژاد (پاورقی 7) گفته «در زمينه های اقتصادی اجتماعی مرزبندی ِاصلی نه بين ِ با خدا و بی خدا بلکه بين استثمار شونده و استثمار کننده است.»، کشورمصر که اينگونه نيست، گروه هائی همانند التکفير والهجره و جماعات الاسلاميه که حتی ُمسلمان زادگان را هم با کوچکترين غفلت و کوتاهی از انجام مناسک و آداب دينی کافر تلقی می‌کنند و معتقدند می‌توان آنان را هم به قتل رساند، َسر به تن انورسادات باقی نخواهند گذاشت.
پس از سال ۵۴ و جريان به اصطلاح تغئير ايدئولوژی سازمان مجاهدين ُشکری گفت: گرچه تغئير عقيده و نظرگاه حق شناخته شده هر انسانی ست، اما استثمار تشکيلاتی سردمداران ِ جريانی که با غصب نام و امکانات، با برخوردهای ناصادقانه و غيردموکراتيک و با شريف واقفی ُکشی وچپ نمائی ويراژ مي دهند، به تنها چيزی که شباهت ندارد، مارکسيسم ـ لنينيسم و تحول بالنده ايدئولوژيک است. اين برادرُکشی ها مي گويد که اگر ابزار کنترل قدرت نباشد قربانی امروز جلاد فردا ست. اين جريان به بروز زودرس جريان راست ارتجاعی خواهد انجاميد و ُبروَبرگرد هم ندارد و ساواک هم دام می‌اندازد.
می گفت در اوين داشتيم با آيه الله طالقانی و آيه الله لاهوتی و ناصر کاخساز قدم مي زديم که رسولی يا عضدی آيه الله طالقانی را صدا زدند، ايشان وقتی بر گشت گفت از من می‌خواهند بيا آزادت مي کنيم در سطح جامعه برو، وعليه اين جريان موضع گيری کن، جواب دادم گرچه شيوه ای که آنها برگزيدند و ضربه ای که به اعتماد مردم زده اند و بهانه هائی که بدست شما ساواکی ها داده اند، محکوم است اما من هرگز کاری نمي کنم که ساواک برنامه ريزی کند و خوشحال شود، اين آزادی هم پيشکش خود شما باشد.
***
ُشکری تحوّلات و نقشه های کمسيون سه جانبه (آمريکا ــ اروپا ــ ژاپن) و ُبحران ويژه اقتصاد غرب و تورم و رکود همراه با هم (استاگ ِفليشن، STAG _ FLATION) را که منجر به روی کار امدن جيمی کارتر و سياست حقوق بشر، « جيمی کراسی » و پيچيدن به َپر و پای ديکتاتورهائی چون ساموزا در نيکاراگوئه و شاه در ايران مي شد، به دقت دنبال می‌نمود.
تقريبا تمام آنچه تحليل مي کرد با واقعيت همخوانی داشت و به نظر من تمام گروه های سياسی ِمنجمله مجاهدين از آن بهره بردند.
زندانيان سياسی که ُحول و ُحوش انقلاب از زندان وکيل آباد مشهد آزادشده بودند همانند نويسنده ِ ارجمند ِکتاب «اسلام در ايران زمين» آقای دکتر علی معصومی که در دانشکده فنی تهران سخنرانی نمودند و...در َمحافل عمومی و دانشگاه های کشور هر جا اين مسئله را می‌شکافتند، از آراء شهيد شکرالله پاکنژاد الهام مي گرفتند. همچنين کتاب زمامداری کارتر که مجاهدين اوائل انقلاب بيرون دادند بخش قابل توجه اش متاثر از آراء شکرالله پاکنژاداست. برخی از زندانيان سياسی که رابطه صميمی و عميق وی با آقای مسعود رجوی را دقت کرده اند چنين اظهار نظر مي کنند که در جاانداختن و تنظيم بخشی از اطلاعيه ۱۲ ماده ای مجاهدين در مورد اپورتونيست های چپ نما، ُشکری بی تاثير نبوده است. (دربرداشتهای فوق ميتوان چون و چرا کرد چون ِصرفا يک استنباط ِ شخصی است.)
َصفا و سادگی و شرم شرقی اين سياه سوخته خونگرم همه را َمجذوب مي کرد، حتی راست ها و عناصر ُمرتجعی که کفگير و ملاقه های خودشان را هم از مجاهدين و مارکسيست ها جدا مي کردند که مبادا نجس شود، گرچه همانند جواد منصوری و َمروی َسماورچی و رضوی و... معتقد بودند «آقای پاک نژاد چون نماز نمی‌خواند و َسر ِ پا می‌ايستد و...، نجس است اما ناهيدی ساواکی که توسط فدائيان خلق ترور شده چون قشنگ روی سنگ توالت می‌نشيند و ادرار ميکند و نماز هم ميخواند پاک است.» ــ‌ اما به او احترام مي گذاشتند و وقار و تواضعش را که بر خلاف خودشان ساختگی نبود، می‌ستودند...برای بسياری از ما که غير از آنچه از قيف ِ تنگ ِ پيش داوری هايمان عبور کند، هيچ چيز ديگری را دماغ در نمی‌آوريم و به عالم و آدم با نگاه ِ فقيه اندر سفيه روبرو مي شويم، ذکر اين خاطره شايد تامل برانگيز باشد. حول و حوش انقلاب ضد سلطنتی که نماز دسته جمعی عيد فطر و نيايش مخصوصش، خار چشم ساواک بود، در زندان وکيل آباد مشهد هنگاميکه مجاهدين در حياط زندان به نماز ايستادند، و هر آن ممکن بود پليس به آنجا بريزد و َلت و پار کند، از جمله حفاظت آنرا شکرالله پاک نژاد و... بعهده داشت.
هر روز (بدون استثناء هر روز) می‌دويد و سپس به نرمش می‌پرداخت و دوش آب سرد مي گرفت...پيراهن سبز و شلوار آبی کمرنگی را که شايد يادگار بيژن جزنی بود و بعدها هم در دفتر جبهه دموکراتيک می‌پوشيد، به تن مي کرد. به سلامت جسم اش نيز بها مي داد و برای اينکه از بيماری پيشگيری کند، شب ها قبل از خواب در کيسه پارچه ای سفيدی ماست ها را که از قبل ريخته بود به دقت تمام هم مي زد تا همراه با سير، به جای دارو بخورد. گاه به شوخی مي گفت: «به اميد روزی که ساواک با تمامی َدم و دستگاهش ماست هايش را کيسه کند.»
بی شيله پيله و صاف بود و با کبر و غرور ميانه نداشت. فروتنی از او می‌باريد. فروتنی، آری فروتنی، صفت با ارزشی که مبارزين و مجاهدين ِ آغاز انقلاب، با آن دل ها را می‌ُربودند و بعدها ُگم و گور شد. علی رغم همه سواد و سابقه و اُبهتّی که داشت آنقدر خاکی وافتاده بود که آدم خجالت می‌کشيد که آيا واقعی است که من کنار او قدم مي زنم؟
اگر اين ُشکری است پس چرا َدبَدبه و َکبکبه ندارد و مي توان از او انتقاد کرد و جزخوشروئی و روشنگری واکنشی نديد؟ و چرا مارک نمی‌زند؟ َدغدغه ای جز مقاومت، و ُمبارزه با ُبت سازی و فاشيسم فکری و فلسفی نداشت. برايش نفرين ها و آفرين ها، نام و نشان، يا اينکه چه مارکی خواهد خورد هيچ و پوچ بود و َکک اش هم نمی‌گزيد که منطق گريزان ِ ُمطلق گرا با َعسل پوشی و سرکه فروشی پشت َسرش جفنگ ببافند. عاشق شب يلدا بود که از راه برسد و از پس اين بلند ترين شب سال با همه سوز و َسرمايش برآيد و آنرا به ُصبح برساند.
او که به دکتر محمد مصدق نيز دلبستگی داشت َمظلوميت، َحقانيت، ِسعه صدر و ُخلق و خوی مردان بزرگی چون اورا به نمايش مي گذاشت. کدام مصدق؟ ُمصدقی که گوئی آن ُمرداد گران و آن کودتای ننگين کمرش را نشکسته، سرباز فداکار مبارزه مسلحانه و راهی فلسطين شده، همچون او در بيدادگاه ها از مردم خويش و «يکتا پيراهنی ها» دفاع نموده، دربدری کشيده، شکنجه شده، از جور دشمن و جفای دوست به تنگ آمده، درکوچه پس کوچه های عشق»که... آسان نمود اول...»، نامردمی ها را هم، ديده و بالاخره به جای احمد آباد در وکيل آباد ُسکنی ُگزيده و ُجدا از روزهای قدسی ايثار در انقلاب ضد سلطنتی، شب های تيره و تاری را هم مجسم مي کند که از راه می‌رسد و ستم و سياهی به ارمغان می‌آورد. روزی که خبر رسيد در استقبال از آقای طاهر احمدزاده، عکس فرزندان او، و َصمد بهرنگی را به دستور سيد علی خامنه ای پائين کشيده اند، با خشم تمام خروشيد و فرياد کشيد: «...بهمن استبداد در راه است. دوباره، دوباره ستم و سرکوب از را می‌رسد و ديری نخواهد پائيد که ما همه دوباره به زندا ن خواهيم افتاد. آذر و دی نيامده، بهمن! بهمن استبداد از راه مي رسد...»
به قول آقای ناصر کاخساز در کتاب گذر از خيال «در ُشکری يک غريزه نيرومند سياسی و يک تخيل قدرتمند و سرشار انسانی می‌جوشيد و تمام تجربه جنبش ملی که درکش دهها سال ُعمر ما را گرفت در او متبلور بود... او مفهومی از چپ را در جنبش ما معنا مي داد که به آينده تعلق داشت.»
قصه ُپر غصه «پيام آوران سپيده» که دردها و رنج های يک ملت را بر دوش می‌کشند، به همين جا ختم نمي شود و اين ِکش و قوس ادامه دارد...

زیرنویس
1) از الله قلی جهانگيری، آن «جان شيفته»، به عمد ياد مي کنم، چرا که بعد از دو دهه که از حماسه اين شهيد بزرگوار مي گذرد، هنوز آنها که بايد از او ياد کنند، فرصت نکرده اند! با وجود همه ضعف ها و نارسائی ها، و نيز قلم فقيرم، اگرعمرم وفا کرد ياد الله قلی، اين شمع شبانه را زنده مي دارم. نمي دانم چرا در هر رمضان به ياد او نيز، می‌افتم؟
2) در مورد عباس شهرياری، آن مرد هزار چهره، که جدا از توطئه چينی برای گروه فلسطين، وعلاوه بر گاليک آوانسيان، مرتضی بابا خانی، هدايت الله معلم، آصف رزم ديده، صابر محمد زاده، مهندس معصوم زاده و... گويا افرادی حميد اشرف نيز قربانی جاسوسی و خيانت اش شده اند، مقاله ای نوشته ام و چنانچه به درستی ِ يکی از اسناد اطمينان حاصل کنم در معرض ديد قرار خواهم داد.
چه بسا از جمله دلائل به رگبار بستن بيژن جزنی و کاظم ذوالانوار و ياران شان در تپه های اوين، نه ترور تيمسار زندی پو، يا کشف ترور رئيس زندان قصر، سرهنگ زمانی و... بلکه مجازات عباس شهرياری باشد که پس از حسين يزدی (فرزند دکتر مرتضی يزدی از سران خائن حزب توده) مهمترين مهره ساواک بود. از قول حميد اشرف گفته شده اگر ترور عباس شهرياری، عاملی برای ربودن و کشتن جزنی و يارانش شده باشد، ما اشتباه کرديم.
3) رياست اين به اصطلاح دادگاه (تجديد نظر) با سرهنگ ستاد حميد آذرنوش و با ُمستشاری سرهنگ سيروس مظفری، سرهنگ شهريارپور، سرگرد اسد آريابرزن، سرگرد زعفران چی و سرگرد درودی پور بود.
سرهنگ ناصر جواهر کلامی نمايندگی دادستان را بعهده داشت و ُمنشی دادگاه، َسروان رفيعی نيا بود. گرچه نبايد پا روی انصاف گذاشت و از اين واقعيت چشم پوشی کرد که رژيم شاه با همه عوام فريبی اش، انگشت ِ کوچک آخوندهای قسی القلبی چون نيری و گيلانی و... که از پستان دين شير دنيا می‌دوشند هم، نمی‌شود. گرچه رژيم شاه که يک ديکتاتور کلاسيک بود، در ظاهر سازی هم که بود، َدم از اعلاميه جهانی حقوق بشر مي زد و به خاطر مصالح خودش هم که شده، اندازه نگاه مي داشت و قربتی بازی در نمی‌آورد، با اين همه همانطور که بيشتر زندانيان سياسی زمان شاه نيز گواهی مي دهند، در بيدادگاه های رژيم شاه نيز، آقابالاَسر مقامات ساواک بودند.
درحاليکه قاعدتا می‌بايست ضابطين ِقوه قضائيه باشند! نه اينکه آشکار و پنهان ُارد بدهند و با شخصيت وکلای ِ شريف بازی کنند.
در رژيم پيشين نيز، نقش وکلا بيشتر فرماليته و صحنه سازی بود و «جبر ِ جو»، تيغ سانسور و اوامر پنهان و آشکار ساواک، عملا به استقلال وُکلا لطمه مي زد.
با شکرالله پاک نژاد جمعا ۱۸ نفر دادگاهی شدند که وکلای مدافعشان افراد زير بودند:
سرهنگ ناصر وکيل، وکيل مدافع شکرالله پاک نژاد، ناصر کاخساز و مسعود بطحائی.
سرهنگ تقی جلالی، وکيل مدافع هدايت الله سلطانزاده، محمد رضا شالگونی و فرهاد اشرفی.
دکتر هاشم نيابتی وکيل مدافع عبدالله فاضلی، هاشم سگوند، عبدالرضا نواب بوشهری، داود صلحدوست، سلامت رنجبر و ناصر رحيم خانی.
سروان قوامی، وکيل مدافع فرشيد جمالی.
سرهنگ جهان بيگلری، وکيل مدافع بهرام شالگونی وابراهيم انزابی نژاد.
سرگرد وزيری، وکيل مدافع ناصر جعفری.
نا گفته نماند که سرهنگ تفقدی که وکيل مدافع احمد صبوری (احمد مائو) و سيد محمد ُمعزز بود، کلام شکری را که در پايان دفاعيه اش گفت: احمد صبوری خيانت کرده... تائيد مي کند.
سرهنگ تفقدی مي گويد:
»احمد صبوری تمام مطالب خود را با کمال صفا، در اختيار ماموران گذاشته و از گذشته نادم است، او چنانچه استحضار داريد حقايق را با کمال صدق و صفا در حضور مقام امنيتی کشور، و چه در محضر دادگاه بدوی بعرض رسانده است.»
مسعود بطحائی نيز در دادگاه تجديد نظر تاکيد نمود که حساب احمد صبوری از همه ما جداست.
4) کمسيون ِ مرگ که خمينی برای اعدام زندانيان معرفی کرد، آخوند نیّری، مرتضی اشراقی، و نماينده وزارت اطلاعات، حتی از به دار کشيدن افرادی که گلوله در بدن داشتند، عباس پور ِساحلی که گلويش را عمل کرده و زخمش هنوز خوب نشده بود، ناصر منصوری که با برانکارد از بيمارستان زندان آورده بودند، محسن محمد باقر که از دو پا مادر زاد فلج بود، کاوه انصاری که بيمار بود و صرع پيشرفته داشت و...و از آقای ارژنگ استاد موسيقی کشورمان که با صدای زيبايش شور زندگی سر مي داد، و عمری از او گذشته بود، نيز نگذشتند. توجه شما را به «هنگامه ستيز ديو، و باغ کوکب ها، فصل مربوط به «روزشمار قتل عام سال ۶۷»، درجلد سوم کتاب «نه زيستن و نه مرگ»، نوشته آقای ايرج مصداقی جلب مي کنم و ای کاش اين دادنامه به زبان های ديگر نيز ترجمه مي شد.
5) سال ۵۳ شهيد بيژن جزنی را از زندان قصر برای بازجوئی به کميته ُمشترک بردند و چند ماهی آنچا نگهداشتند، بيژن در بازگشت از کميته مشترک به شکرالله پاکنژاد گفته بود:
»باور کن در شکنجه گاه کميته حتی هنگامي که صدای ناله زنان در زيرشکنجه به گوش می‌رسيد و فکر می‌کردم يکی از آنها ممکن است همسر خودم باشد به اين ميزان که اين روزها در زندان تحت فشار( جمود و تنگ نظری همبندی های خويش) هستم، احساس ناراحتی و فشار نميکردم.»
6) محمود عسکری زاده نيز با حميد توکّلی و علی باکری (بهروز) با مجيد احمدزاده هم سلولی بوده اند. مجيد دانشجوی دانشگاه صنعتی آريامهر (شريف) و علی باکری استاد وی در دانشگاه بوده است. همچنين مهدی ابريشمچی نيز با مسعود احمدزاده هم سلولی بوده، مسعود گرچه از ديدن مهدی خوشحال مي شود و تحت تاثير رفتار و نمازهای مهدی هم بوده، اما گويا به وی مي گويد:
»شما يک پوسته ايدئاليستی داريد و همانند جوجه که رشد مي کند و پوسته را می‌شکند اين پوسته در حال شکستن است و به زودی هسته ماترياليستی آن نمايان مي شود.»
البته اکنون سه دهه از آن دوران گذشته و...
7) ُشکری تعريف مي کرد که پيش از تيرباران شهيد والامقام ُمحمد حنيف نژاد در سلولهای انفرادی که وی نيز قرار داشته، زندانی بوده است. مي گفت چندين روز متوالی ساواکی ها می‌آمدند و بوق سَحر او را برای اعدام صدا مي زدند و سپس بر مي گرداندند، اين بازی ادامه داشت و ما هم عادت کرده بوديم تا اينکه يک روز من احساس کردم که اين بار حنيف مي رود و ديگر بر نمی‌گردد، گوئی خود شهيد حنيف نژاد هم بو ُبرده بود برای اينکه ناگهان صدای رعد آسايش در بند پيچيد که فرياد می‌کشيد: درود بر اسلام، مرگ بر امپرياليسم...او اين شعار را ُمدام تکرار ميکرد و با اينکه احساس می‌شد جلوی دهانش را مي گيرند اما ُبريده ُبريده همچنان ادامه داد تا قطع شد و همه جا را به قول احمد شاملو سکوت، سکوتی که سرشار از ناگفته هاست، فرا گرفت...

منبع: سايت ديدگاه

در کوچه باغ های عشق ، َبلا می باَرد. یادی از شکرالله پاک نژاد، شعور سياسي اجتماعي جنبش آزاديخواهي مردم ايران

(بخش دوم)

همنشين بهار

سخن از پرنده‌اي است افسانه‌اي که درتمام زندگيش تنها يکبار مي ‌خواند.
آوائي دلنشين و بي‌همتا. از آن لحظه که آشيانه را ترک مي‌ کند در جستجوي درختي است با شاخه‌هاي پرخار و تا يافتن از تلاش باز نمي ‌ماند.آنگاه با آوائي جاودويي از لابلاي شاخه‌هاي وحشي درخت َپرمي‌کشد، اوج مي‌گيرد، و بر بلندترين و تيزترين خار، تن به تصليب مي‌ سپارد.در لحظه واپسين و با آوائي دل انگيزتر از ترنم کاکلي و ُبلبل از احتضارش فراتر مي‌ رود.

آوائي طرب انگيز که زندگي بهاي آن است.

چنين است که جهان از حرکت باز مي‌ايستد تا گوش فرا دهد و خداوند نيز در آسمان مسرور است، چرا که خوب ترين همواره به بهاي دردي جانکاه بدست مي‌آيد...يا لااقل افسانه چنين مي‌گويد.

کالين مک کالو. ُمرغان شاخسار َطرب (1)

Colleen Mc Cullough, The Thorn Birds

تا کنون در مورد شهيد والا مقام «شکرالله پاک نژاد»، بخشي از خاطراتي را که در اصل از آن مردم شريفي است که همه مادر دامان ُپر مهرشان نشو و نما کرده ايم (با عناوين زير) آورده ام :
*اي عشق چهره آبي ات پيدا نيست،
*هوا دلپذير شد ُگل از خاک َبر دميد،
*بام بام تاق تاق، ُشکري سلام من کرامت دانشيان هستم،
*پاک نژاد به زندان و زنداني سياسي آبرو مي داد... و،
*بهمن استبداد از راه مي رسد.
در آغاز تقاضائي دارم که با کمال ادب با شما خواننده عزيز در ميان مي گذارم.
اين بخش که براي تهّيه آن بيش از سيصد ساعت وقت گذاشته و شب هاي زيادي تا صبح بيدار ما نده ام، به تامل و دقت بيشتري نياز دارد، خواهش مي کنم در وقت مناسبي که مي توانيد تمرکز کافي داشته باشيد، (اين مطلب) را بخوانيد. پيشاپيش از شما تشکر مي کنم و به خاطر قلم فقيرم پوزش مي خواهم.

با اين اشاره که آقاي «تي ِيري مي نيون»وکيل فرانسوي که در دادگاه گروه فلسطين شرکت نمود، از جمله کساني بود که در خارج از ايران رودرروي رژيم شاه، دفاعيه ُشکري (شکرالله پاک نژاد)را همه جا عَلم کرد ــ در آغازخلاصه اي از قسمت هاي پيش را مرور مي کنيم.

با اشاره به کتاب » ِفرد هاليدي»: «اعراب منهاي سلاطين»،
Arabian without sultans
از دفاعيه ُپرشور ُشکري که َسند مشروعيت مبارزه قهرآميز عليه رژيم وابسته شاه و داد خواهي مردمي بود که به آنها عشق مي ورزيد، از واکنش اعليحضرت که امثال «پاک نژاد»را نجس نژاد ! ناميد و از دنائت ِ لاجوردي که بعد از اعدام او جار زد:
»کسي را که شاه مي گفت نجس نژاده، ما کشتيم»
صحبت کرديم...

همچنين از فداکاري شهيد «يوسف آلياري»، که دفاعيه ُشکري را از زندان بيرون آورد،...از کرامت الله دانشيان و شور و شوقي که از ديدار پاک نژاد به وي دست داد، از گروه فلسطين که چون ستاره تابناکي در آسمان ايران زمين درخشيد، از چگونگي اسارت ُشکري که راهي فلسطين بود و در لب مرز به تور ساواک افتا د...از به اصطلاح دادگاه گروه که تا پاسي از شب ادامه داشت ــ به نقل قول زنده ياد صفر قهرماني (درگفتگو با آقاي علي اشرف درويشيان) رسيديم که گفت: پاک نژاد به زندان و زنداني سياسي آبرو مي داد .

با اين وجود ديديم که شکري در زندان و در جمع رفيقان نيز، در عين آشنائي احساس ُغربت ميکردو رنج ها يش، فقط به آزار بازجويان و شکنجه گران محدود نمي شد.
او صاحب نظريه بود، به ُسنت هاي شايع، انديشمندانه مي شوريد. پاسخ هر مسئله اي را از قوطي در نمي آورد، و اينها همه ُجرم است ! و بايد تاوانش را پس مي داد !

همچنين با اشاره به ضربه خوردن زندان در ۵ تير سا ل ۱۳۵۲، که «باطوم بدستان کلاه خود به سر»، ُمغول وار به داخل بندها ريختند و زندانيان را به قصد ُکشت لت و پار کردند، از انتقا ل زندانيان رده بالاي شهرستان ها (و از جمله پاک نژاد )به زندان قصر...از جنايت ساواک و به رگبار بستن ۹ زنداني سياسي بيژن جزني و ذوالانوار و...، (2)

از اصرار شکري که مبارزه دروني همواره از مبارزه بيروني ُمشکل تر است، ازاينکه در نگاه و لبخندش که آغشته به غم هاي عزيز هم بود ــ شرف، افتخار و اعتماد به نفس يک خلق مظلوم اما دلير هويدا بود...از شّم عملي او که دردام ُدگم ها نمي افتاد، از «عام و خاص کردن مسائل» و تيز بيني اش... و اين هشدار که «بهمن استبداد در راه است و به همه ما دوباره چشم بند و دستبند خواهند زد»... گفتگو کرديم.

اين نکته ظريف را هم آورديم که گرد و غبار جامعه طبقاتي واستبداد زده ما بر روح و روان ُشکري نيز نشسته و همانند ديگر آحاد َمردم «ُگل بي عيب» نبود و از قضا خود وي نسبت به اين رفتار زشت که گاه برخي را به تاق آسمان مي چسبانيم و وقتش که برسد ! با َسر به زمين سخت مي کوبيم...دافعه داشت.
آري، او هم گاه جوش مي آورد، اشتباه مي کرد و خوش باوري، واقع نگريش را ُهل مي داد.از قضا چون طاقچه بالا نمي گذاشت و خود را تافته جدا بافته نمي دانست و امر بر او ُمشتبه نشده بود که لابد با عالم غيب رابطه دارد والهام مي گيرد !دوست داشتني بود... فراموش نکنيم که «کسي که نقطه ضعف ندارد ! خيلي خيلي خطرناک است.»
داستان ُشکري، و به قول کالين مک کالو اين «ُمرغ شاخسار َطرب» را پي مي گيريم، «پرنده خارزار»ي که مي دانست در کوچه باغ هاي عشق بلا مي با رَد و آنجا جز آنکه جان بسپارند، چاره نيست.
چه دانستم كه اين ُسودا مرا زين سان كند مجنون

دلم را دوزخي سازد، دو چشمم را كند جيحون

چه دانستم كه سيلابي مرا ناگاه بربايد

چو كشتي ام در اندازد ميان قلزم ُپر خون

زند موجي بر آن كشتي، كه تخته تخته بشكافد

كه هر تخته فرو ريزد ز گردش هاي گوناگون

نهنگي هم برآرد سر، خورد آن آب دريا را

چنان در ياي بي پايان شود بي آب چون هامون (3)

در شام يلداي ميهن مان که ظلمت و تاريکي لباس نور پوشيده و ِکرمهاي شب تاب خود را خورشيد جا مي زنند، به راستي جاي امثال شکرالله پاک نژاد خالي ست.
خود ش نمي پسنديد او را به َعرش اعلا ببرند، نبايد هم خوب را خوب تر ديد، حتي خادمان خرد و آزادي را هم نبايد بُت کرد و اصلا به قول کارل پوپر «عادت چسبيدن به مردان بزرگ را بايد ترک کنيم»، اما اين واقعيت دارد که شکري شعور سياسي اجتماعي جنبش آزاديخواهي مردم ايران بود.

قلم ِقرشما ل ِ نوکران استعمار و ارتجاع در غيبت امثال او بذر ياس مي کارند و َگرد محنت مي پاشند. ُشکري، آن «غريبه آشنا»! که هرکسي به قول مولوي از ظن خويش، او را مي شناخت، گرچه صاف و ساده و زلال بود، اما در گرد و خاک پيش داوري ها ديده نمي شد.(4)

او را از زواياي گوناگون مي توان ديد:
رهبر گروه فلسطين، يک شخصيت مستقل، يک زنداني سياسي و البته يک انسان شريف.
در فضاي سرد و بي روح زندان، شور و نشاط و لبخندش به دل هر تازه واردي مي نشست. يعني آن نميدانم چه ئي که در نگاهش بود، جاذبه داشت. با اين همه به خاطر استقلال اش، و اينکه قرباني آگاهي خويش بود و جواب هر مسئله اي را از قوطي ها ! بيرون نمي کشيد، در تعادل قواي زندان ضعيف بود.
اغلب دوستان و هم پرونده هايش نيز جذب دسته بندي هاي زندان شده و يا پس از انقلاب به سوي گروههاي ديگر رفتند.من به تعليل و تحليل پرسش زير که با شما در ميان مي گذارم اشراف زيادي ندارم، از شما مي ُپرسم:
چرا در جامعه ما شکري ها و شعاعيان ها...که مبارزه ملي و دموکراتيک مردم ايران را در گذشته درک ميکردند و مي خواستند آنرا با جامعه ايران، شرائط دوران جديد و روزگاري که در آن زندگي مي کردند، انطباق دهند، وعلاوه بر حساسيت هاي انساني، يک غريزه نيرومند سياسي و يک تخيل قدرتمند و سرشارنيز در درون شان مي جوشيد ــ تنها مي مانند؟

راستي بعد از آنکه «ُشکري»، َصد َکفن پوسانده و ُربع قرن از تيربارانش مي گذرد و ما با مسائل جديدي روبرو هستيم، ضرورت طرح اينگونه مباحث در کجاست؟ اساسا چرا بايد ياد ِ َاراني ها، مُصدق ها، خليل ملکي ها، شعاعيان ها، دکتر اعظمي ها...و امثال حنيف و بيژن و اشرف ربيعي و مرضيه اسکوئي و «الله قلي» و «شکري» را زنده نگهداريم و چه مسئله اي از ما حل مي کند؟

ُپر واضح است که اينگونه سئوالات در زمانه اي َسَرک مي کشد که عقل به تبعيدگاه رفته و ابتذال به ميدان آمده است. مگر نه اينکه ما در دنيائي بسر مي بريم که طالبان نفت و دلار و امثال «فوکومايا» که خواب «پايان تاريخ» مي بينند جار مي زنند آرمانگرائي ِول معطل است؟ (5)

با يک نگاه کوتاه به «قرن»ي که گذشت، خيلي چيزها دستگيرمان مي شود.

در قرن بيستم زنان و مردان آزاديخواه از ايران تا روسيه، از کوبا تا کنگو، از شيلي تا آمريکا، از يونان تا مصر، از ايرلند تا نيکاراگوئه، از چين تا فلسطين، چون شمع شبانه مي سوختند تا روشني بخش محفل ديگران باشند.
قرن بيستم به راستي آسماني ُپرستاره بود.
با «مشروطيت» (نخستين انقلاب قرن که از ايران زمين، از فلات عشق و رنج َسر برآورد) امثال ستارخان وعمواوغلو و خياباني و...بذر ِاميد پاشيدند...اندکي دورتر لنين و تروتسکي و ُرزالوکزامبورگ، دنياي بهتري را نويد دادند.
در کوبا رزمندگان دليرهمراه با کاسترو از کوه ها فرودآمدند واينجا و آنجا پرچم چه گوارا برافراشته شد. پاتريس لومومبا با از خود گذشتگي، آزادي افريقاي سياه را فرياد زد. در شيلي، سالوادورآلنده مرگ روي پاها را بر زندگي روي زانوها ترجيح دادو، ويکتور خارا فرياد او را با زخمه هاي ساَزش به همه جهان کشيد.
در آمريکا مارتين لوترکينگ پرچم برزمين افتاده تام پين را به دست گرفت و ميليون ها سياه پوست را به ميهماني فردا دعوت کرد. دريونان ُسرود مقاومت را تئودوراکيس ُسرود و «ملينا ِمرکوري» گفت:
» من يوناني، زاده شده و يوناني خواهم مُرد، همچنان كه آقاي پاتاكوس (رئيس حكومت سرهنگ ها ) ديكتاتور زاده شده و ديكتار هم خواهد مُرد.»
درعصر انقلاب، عبدالناصر، توده هاي عرب را به حرکت درآورد و آواز سحرانگيز ُام کلثوم آن ها را به هم پيوند زد.
عرفات، حسن َسلاَمه و ابو اياد، مقاومت و فلسطين را به هم دوختند. در ايرلند، با بي ساندز مرگ را به ُسرود پيروزي تبديل کرد و همرزمانش درنيکاراگوئه چريکي را از زندان به کاخ رياست جمهوري بُردند.

همراه با «مائو»، چيني ها بزرگ ترين پياده روي قرن را ترتيب دادند و ازفلسطين که ميهن مردمانش را ربوده بودند، به قول «فيروز» خواننده شهير لبناني، فريادي برخاست که بر دل هاي سوخته و معني ياب نشست...در شرائطي که قرن «آرمان»، قرن آزاديخواهان و شاعران بزرگ، قرن آراگون و ريتسوس و نرودا، قرن غول هاي صحنه، مارلون براندو، سوفيالورن و پل نيومن... و قرن رهبران فرهيخته، (نهايتا به قرن جديد) به پوتين «مامور دست چندم ک. گ. ب»که برجاي لنين نشسته، و به نظائر «بوش» که با عربده کشي اداي آبراهام لينکلن را در مي آورد، تحويل مي شود، (6)

در قرن جديد، در زمانه اي که پوچی به آرمان تي پا مي زند ــ چراغ روشني بخش شهيدان و فرزانگان رابايد در دست گرفت و به جنگ جهل و تاريکي رفت و «يادمان»هائي را که هيچ دشمن پيروزي نمي تواند از ما بستاند زنده نمود.
چه راست ميگويد نيمايوشيج:

ياد ِ بعضي نفرات روشنم مي دارد... ُقوتم مي بخشد

َره مي اندازد وُاجاق ِ ُکهن ِ سرد ِ سرايم

گرم مي آيد از گرمي عالي َدمِشان

نام بعضي نفرات رزق ِ روحم شده است

وقت هر دلتنگي سويشان دارم دست

جرئتم مي بخشد، روشنم مي دارد

از اين گذشته، براي خلق دليري که از پشت ُبته به عمل نيامده و ريشه در تاريخ دارد، «علائم الطريق»، يعني»َره نمايان»، و سرمايه هاي واقعي، فرزانگان و شهيدانند.بهمين دليل هم ياد پاک نژاد و گريز زدن به رنج ها و اميدهاي او ضروري است.
امثال او که در شرائط حضور و قدرت احزاب سياسي نيرومند نيز، تعادل، استقلال و خلاقيت خود را از دست نمي دادند، پيش برندگان اصلي دموکراسي هستند.
پاک نژاد برخلاف کسانيکه به دموکراسي به عنوان يک نظريه قدرت مي نگريستند، معتقد بود آزادانديشي جوهر اخلاق است.
او به آزادي به صورت اخلاق نگاه ميکرد و راستش بسياري از ما که حتي حاضريم از جان خويش نيز بگذريم از کنار اين مسئله به راحتي مي گذريم و آزادانديشي را ليبراليزم !، بي مَرزي و بي خطي تبليغ مي کنيم.
فرهيخته اي چون شکرالله پاک نژاد که به فرهنگ خويش و نيز به تمدن جهاني متکي بود بي توجه به نفرين ها و آفرين ها و بي هراس از اينکه به او بد و بيراه نثار کنند. (7)
روي اين مسئله قرص مي ايستاد که عدالت اجتماعي بايد بر محور دفاع ار آزادي بچرخد وگرنه کشک است.
او اين اعتقاد را با زندگي و مرگ خويش امضاء نمود.
تعريف ميکرد: با برخي از مقامات بالاي رژيم شاه که ساز چپ هم مي زدند، در دانشگاه و...هم دوره بوده و آنها عملکرد خودشان را اينگونه توجيه مي کردند که ما مي رويم توي رژيم و از درون، به آن ضربه مي زنيم. من به آنها مي گفتم روزمرگي و آلودگي در انتظار شما است.آن ها نيز جواب مي دادند زندان و دربدري هم نصيب جنابعالي است...
در زندان ساواک جدا از رضا عطارپور (حسين زاده شکنجه گر معروف )، محمد حسن ناصري (با اسم مستعار عضدي)که در سال ۴۱ دانشجوي حقوق دانشگاه تهران بود و توسط شکرالله پاک نژاد و ديگر دانشجويان مبارز رويش کم شده بود، خيلي به َپر و پاي ُشکري پيچيد و او را اذيت کرد.
پاک نژاد در رژيم خميني نيزکه شکنجه گرانش در قساوت و بي شرمي از بازجويان اداره سوم ساواک َصد پله » ِشمر» تر ! بودند، روي اعتقادات خويش ايستاد. به قول آقاي ناصر کا خساز
»...دو غول بزرگ توحش و خشونت تمام زورشان را يکي کردند که پشتش را به زمين بسايند (اما، وي) پشت هر دو را به زمين ماليد.»
تمام تجربه جنبش ملي در اومتبلور بود، بي حرفي هايش را با پُرحرفي جبران نمي کرد و جدي تر از آن بود که از آنچه نمي داند سخن بگويد.مفهومي از چپ و انقلابي بودن را در جنبش ما معنا مي کرد که به آينده تعلق داشت...
مي گفت:مارکس با دگماتيسم ميانه خوشي نداشت و در پي ايجاد مباني علمي درعرصه هاي علوم انساني و علوم اجتماعي بود، اما با گذشت زمان، کساني که پوسته مارکسيسم را گرفتند و جوهرش را مَسخ، آنرا به يک کيش مذهبي، بدتر از کليساي کاتوليک تبديل نمودند که اولين چيزي که نشانه مي گيرد آزادگي و استقلال است.به شوخي و جدي ميگفت: اگر امروز مارکس زنده بود توسط هوادارانش بايکوت مي شد!

همه زندانيان سياسي که پاک نژاد را در زندان شاه يا خميني ديده اند روي اين نکته که انساني َخلاق و آزاده بود، تاکيد مي کنند. هويت مستقل شکرالله پاک نژاد را نه پليس، نه دسته بندي هاي داخل زندان و نه حتي رابطه صميمي اش با مجاهدين و غير مجاهدين نمي توانست تحت تاثير قرار دهد.همين جا ياد آوري کنم که مُستقل بودن با ُقدبازي وخودرائي، خود را محور عالم و آدم ديدن، هميشه خر خود را سوار شدن و زير آب کار جمعي، سازماني و مبارزاتي را زدن، بکلي متفاوت است.
استقلال با منم منم کردن يکي نيست...

َسر ِ صحبت که باز مي شد، به جنبش مُستقل روشنفکري که سرچشمه و َمنبع انديشه دموکراسي است، اشاره مي کرد و همواره چهره هاي برجسته ادبي و روشنفکري را که محصول رشد فرهنگ مستقل در اين دوران بودند و به رشد ادبيات پويا و انديشه آزادي ياري کردند، مثال مي زد و مي گفت:
روشنفکر خلاق و مُستقل را حکومت که جاي خود، هيچ حزب و گروهي هم نمي تواند قورت دهد. روشنفکر مستقل و خلاق برچسب مي پذيرد اما خواري هرگز.

در آغاز، در زندان وکيل آباد مشهد با «آقا رضا شلتوکي»افسر توده اي مورد احترام همه زندانيان که يک رُبع قرن در زندان شاه بود (و بعد از انقلاب جانش را گرفتند) نه هم ديدگاه، بلکه «هم ُسفره» بود.
گويا در بيرون زندان فرصت طلبي حزبي کار خودش را ميکند و نشريه نويد، متعلق به حزب توده مي نويسد: شكرالله پاك نژاد به صفوف حزب پيوسته است ! يک روز عصر پس از ورزش گفت:
»عمدا براي اينکه نشان دهم آنچه بيرون زندان پخش کرده اند دروغ است، از حالا به بعد در اتاق خودم غذا ميخورم»... چند مثال ديگر:
اگر از وحدت با مجاهدين که با آنها بسيار هم صميمي بود، صحبت مي کرد و نسبت به آنها سرشار از علاقه و اميد بود و مي گفت اگر مجاهدين که قلب جنبش اند ، شکست بخورند جنبش آزاديخواهي مردم ما نيز شکست خواهد خورد و تا ساليان دراز قادر به َسرَبر آوردن نخواهد بود، اگر بعد از آزادي از زندان وکيل آباد که دانشجويان مشهد به ديدارش رفتند، از جمله گفت:
»از خودم هميشه مي پرسيدم که با توجه به بافت فرهنگي و مسائل اجتماعي که ما داريم پاسخ مسئله ايران در کجا است؟ با مجاهدين و مسعود که آشنا شدم پاسخم را يافتم...» ( 8) اگر و اگر و اگر... اما، او منکر تضاد انديشه نمي شد و مرزبندي خودش را هم (از جمله با مجاهدین)، فراموش نمي کرد...
خوب است مضمون آنچه را شخصا از دوستان نزدیک شُکری شنيده ام، اينجا بيآورم:
»گرچه جانبداري از مجاهدين بخش عمده اي از کاراکتر ُشکري است، اما اينکه او را در جهت جريان سياسي خاصي ببينيم، با واقعيت شکري تطبيق نمي کند.حتي به نظر من با اينکه شکري در دفاعيه اش دردادگاه شاه تاکيد کرد که مارکسيست لنينيست است، اما نبايد او را در نظرگاه بخصوصي (مثلا مارکسيست لنينيست)محدود کنيم.او را بايد عمومي و ملي و آزادتر از دسته بندي ها ديد.»

اميدوارم نامه هاي ُمفصل شکري که پيش و پس از ۳۰ خرداد سال ۶۰ به آقاي مسعود رجوي نوشته و اوضاع را تحليل و نقطه نظرهاي خودش را به روشني بيان کرده و از اسناد ملي محسوب مي شود، از گزند حوادث مصون مانده و لااقل مضمونش بي کم و کاست در اختيار مردم که تنها َمحَرم ِنيروهاي مردمي هستند، گذاشته شود. بگذريم...

پاک نژاد در مورد کساني که ُهنري جز هيستري ضد مذهبي نداشتند، چنين اظهار نظر ميکرد: «اين رفتار آبستن فناتيسم مذهبي ست و ُبر و َبرَگرد هم ندارد.»

در برخورد با جريان راست ارتجاعي که بعد از استثمار تشکيلاتي اپورتونيستهاي چپ نما ، ميرفت تا در مسير رشد خويش تيشه به ريشه انقلاب زند و همه دستاوردهاي جنبش آزاديخواهي را در آتش جهل و جمود خويش بسوزاند، مي گفت: «استقلال با انگيزه و تعبير شبه مذهبي بي ترديد به فناتيسم خواهد کشيد و جريان راست ارتجاعي که ُمدام از استقلال َدم ميزند، بيماري استقلال طلبي دارد.
»استقلال»، خود را در «آزادي» نشان مي‌دهد… اما آنها بوي کهنگي و استبداد ميدهند.»
اگرچه چون درخت پُربار گلابي سر به زير، و افتاده بود و برخلاف صنوبرهاي ُپر ُمدعاي بي بار ِ خشکي که منم منم مي کنند و نياز به مدح و ثنا دارند، از اينکه او يا هر کس ديگري را به طاق آسمان بچسبانند، دافعه داشت، اما هم «پرتسين» و هم به نحوي «فيلسوف» بود. به قول آقای ناصر کاخساز:
»از آن آدم هائي که ُمرتب اين کتاب گشوده را که نامش زندگي است ورق مي زنند و از لابلاي برگ هاي گريزان و شکننده آن استنتاجاتي بيرون مي آورند.»
او که باور داشت پيروزي و شكست هر انقلابي بستگي به شكوفايي فرهنگ آن دارد و مهمترين مشكل تمام انقلابات موضوع فرهنگ بعد از به قدرت رسيدن است، عقب افتادگي فرهنگي را که سبب عقب افتادگي سياسي مي شود، خطري براي بازگشت ديکتاتوري مي دانست.
وقتي به او گفته شد يکي از دغدغه هاي دکتر شريعتي همين موضوع بوده، گفت: «دکتر شريعتي گرچه به غول بي شاخ و ُدم ِ ارتجاع، که خودش نيز از آن آسيب ديده، اشارات زيادي نموده اما آنرا دست کم گرفته است. او به بيماري استقلال طلبي مرتجعين و يکه تازي عسگراولادي ها که ميتوانند حتي «نظريه بازگشت به خويش» او را هم وارونه جلوه دهند و با فاطمه زهرا، توي َسر ُرزا لوکزامبورگ بزنند !و «طب الرضا» را به ُرخ پاستور ِبکشند، توجه چنداني نکرده.عسگراولادي به خود من گفت ما مي توانستيم به جاي منصور، خود شاه را ترور کنيم، اما اينکار را نکرديم که کمونيستها صحنه را در دست نگيرند !
آيا اين ُفرجه دادن به استبداد نيست؟ با اين حال دکتر شريعتي گرچه با مارکسيسم مخالف بود و به ادعاي هوادارانش از موضعي ما فوق، مارکسيسم رسمي را مورد انتقاد قرار مي داد، ولي به نظر من مارکسيست ترين جامعه شناس زمان خودش بود.»

اعتقاداتش و نيز «جبر َجو»که خيلي ها را اسير و ابير خود مي کند، نمي توانست او را کور کند و انصافش را بگيرد.
يکبار که کتاب «علل کندي و ناپيوستگي تکامل جامعه فئودالي ايران»، اثر ابوذر ورداسبي را مطالعه مي کرد، گفت:
نمي توانم به منطق قوي و ديد همه جانبه ابوذر احترام نگذارم چون مثلا پطروشفسکي را تحت عنوان «جزميت فلسفه حزبي» زير سئوال برده است.

پاک نژاد بخوبي واقف بود که در ميهن ما به استثناي گوشه هائي از انقلاب مشروطيت و سپس انديشه ُمصدقي، سياست در مَسجد و بازار پا گرفته، با چشمه ِ ُمجرد انديشگي ميانه اي نداشته و بهمين دليل يک بعدي شده و انديشه آزادي نيز به يک امر سياسي تنزل يافته است. او متفکر فردا بود و با اين که به روانشناسي اجتماعي مردم و نيز مارکسيسم لنينيسم ِاشراف داشت، در «سنت گرائي» و «لنين اللهي»! (9) قفل نشد. البته حالا خيلي ها به مارکس و لنين (که البته از بنياد با پوتين و بوش متفادت اند) َمتلک مي گويند !اما ۳۰ سال پيش چنين نبود و پيش بعضي از زندانيان کسي نمي توانست بگويد بالاي چشمشان ابرو است !...

پاک نژاد، فراتراز نگرش هاي تنگ ايدئولوژيک به مسائل مي نگريست. نمونه بيآورم:

به فرهيخته اي چون لنين خيلي علاقه داشت، اما او را نمي پرستيد!
آنچه را در اين زمينه به ياد دارم (نقل به مضمون) اينجا مي آورم. (10)
مي گفت علي رغم نيش و کنايه هاي تولستوي به مارکسيستها، لنين با بلند نظري، به حق از او تجليل ميکرد و مقاله «آينه انقلاب» را در موردش نوشت. نه تنها به ُرمان هاي تولستوي، بلکه به سکوت وي نيز که نشانه اي از اعتراض به شرائط بود، بها مي دادو معتقد بود آثار تولستوي اين دهقان واقعي ادبيات روس داراي ارزش اجتماعي و سياسي براي جنبش مردمي است. به داستايوفسکي، همو که گفته بود:
»روياي برابري شايد ناممکن باشد، ولي بشر بدون آن نميتواند زندگي کند.»، احترام ميگذاشت و معتقد بود رُمان برادران كارامازوف ُمبلغ انديشه هاي انسانگرايانه است.(11)
مي گفت گرچه لنين نويسنده اي توانا و به قول همسرش «کروپاسکايا»، يک پا عاشق، واهل موسيقي و شعر بود... «آپاسيونا تا» ي بتهون را که زياد هم دوست داشت با پيانو مي نواخت، و دو روز قبل از مرگش خواسته بود ُرمان «عشق به زندگي» جك لندن را برايش بخوانند، با اينکه در راس آزاديخواهاني بود که به شام سياه تزاري پايان دادند...، با اينکه عليه ُجمود و تنگ انديشي هم سخنان زيادي گفته و انساني فرزانه و روشنفکر بود و اين سخنش مشهور است که «آزادي در شيوه برخورد به مطلب ـ حق مقدس هر فردي استاما من وقتي حرفهاي اورا در کتاب «انقلاب پرولتري وکائوتسکي مرتد» مي خوانم، مو بر بدنم راست ميشود...
در بررسي رساله «ديكتاتوري پرولتاريا»ي كائوتسكي، كه مي خواهد بگويد منظور ماركس ازكاربرد واژه ديكتاتوري پرولتاريا، ديكتاتوري به مفهوم رايج نبوده، لحني فوق العاده خشن در پيش مي گيرد و از جمله كائوتسكي نويسنده كتاب «آموزه هاى اقتصادى ماركس»را در شمار «جاسوسان منفور خادم بورژوازي»، شياد، سفيهي که هر عبارت کتابش َورطه بي انتهائي از ارتداد است و «توله سگ كوري كه پوزه خود را من غير ارادي گاه به اين سو وگاه به سوي ديگر مي برد...» (12) تشبيه مي كند.
تهمت ها و دشنام هايي که لنين نثار کائوتسکي نموده نه تنها ظرفيت روشنفکرانه او را زير سئوال مي َبرد، هواداراني هم بار مي آوَرد که نمي گذارند مخالف جيک بزند و اگر زد چشم و چارش را در مي آوَرند...

در زندان وکيل آبادبخصوص که برخي زندان بانان با زندانياني چون مرتضي باباخاني و علي خوراشادي و رضا شلتوکي (هرسه را رژيم خميني به خاک و خون کشيد) رابطه عاطفي داشتند، اين امکان از ديرباز فراهم شده بود که مجموعه اي از بهترين آثار موسيقيدانان جهان را زندانيان به بند بيآورند. البته در اوين و قصر و... از اين خبرها نبود و «وکيل آباد» حالت استثنائي داشت. بگذريم... تا آنجا که يادم مانده نوارهاي زير را داشتيم:

»آواز زمين» اثر گوستاو مالر،چهار فصل اثر «وي والدي»، شور اميرُاف، اورتور ِ اگمونت، رقص آتش، اثر «مانوئل دفايا»، سمفوني شماره ۷ شوستاکوويج که مربوط به شکست نازي ها است، ُاپراي آرشين مالالان و...کوراوغلو، اپراى فيدليو، و نيز نوارهائي از «گلهاي صحرائي و گلهاي رنگارنگ»...

روزهاي جمعه که بچه ها مطالعه و درس را تعطيل مي کردند و زندان بانان رژيم گذشته بر خلاف شاگردان لاجوردي در زندان خميني، اين امکان را مي دادند که زنداني توي خودش باشد و استراحت کند و مثلا به موسيقي گوش دهد، يک روز پاک نژاد به نوار ِفستيوال اورتوو، اثر شوستاکوويج گوش مي کرد که اولين اثر شوستو كوويچ پس از مرگ لنين است. بعد از شنیدن اثر مزبورگفت:
ببين چقدر اين کار شاد و هيجان انگيز است.اين مسئله نشان مي دهد كه شوستاکوويج در نگارش اثرش خود را فارغ از هر قيد و بندي ديده است.
هنر، بايد و نبايد، و امر و نهي هيچ کسي را تحمل نمي كند...

آيا ُشکري گل بي عيب بود؟ آيا هر آنچه مي گفت و مي پنداشت مو لاي درزش نمي رفت؟ البته که نه. صرفنظر از اينکه گرد و غبار جامعه طبقاتي و استبداد زده ما بر روح و روان او نيز نشسته بود و جوش مي آورد، گاه و بيگاه اسير سرشت پاک خويش و خوش باوري اش نيز مي شد و خوش بيني اش ُگل ميکرد...لابد معتقد بود کمي وهم براي اينکه ايمان شکوفا شود، ضرري ندارد، کمي «وهم»خوشبختي مي آورد و بدون خوشبختي هم مبارزه نمي شود کرد.

آقاي کاخساز در صفحه ۱۴۹ کتاب «گذر از خيال» مي نويسند:
»بهمن ماه سال ۱۳۴۰ که دانشگاه مورد حمله و يورش گارد ضربت قرار گرفت...شکري و من در حال شعار دادن و در حالي که پليس تعقيبمان ميکرد از دانشگاه به سوي ميدان مُجسمه فرار مي کرديم، در نزديکي ميدان که تعقيب پليس متوقف شد، شکري گفت: « ۵ سال ديگر تمام است. گفتم چي؟ گفت: حکومت شاه، همان وقت نگاه ناباورانه اي به او کردم و بعدها نيز بارها آن لحظه و آن جمله را طنزگونه به زبان آوردم.»
چند مثال ديگر بزنم.
هنوز شوروي به بهانه دروغين «دعوت حفيظ الله امين از ارتش برادر!»، وارد افغانستان نشده بود که روزنامه ها از «ببرک کارِمل» که بعد از َدک شدن «حفيظ الله امين»، در راس قدرت قرار گرفت و بعد هم خودش به دنبال نخود سياه فرستاده شد، ياد کرده بودند. انگار ديروز است. روزنامه کيهان نام بَبرک کارمل را ُبرده بود، شکري گفت:
» َبه َبه، چه اسم زيبائي، َببَرک»و بعد کمي به ظاهرشاه و داودخان بد و بيراه گفت. وقتي به او گفته شد:
»شما ميگوئيد اسم َببَرک زيبا است، رسمش که چشم به قدرت خارجي دوخته و مي دوزد که زيبا نيست.» در حاليکه مسئله اصلا وزن و موسيقي کلمات نبود، گفت» «بله، اما ظاهرشاه بد آهنگ و َببَرک خوش آهنگ است.» پاسخي که نه قانع کننده بود و نه در شان پاک نژاد.
در حول و حوش انقلاب در زندان وکيل آباد مشهد يک شب با شور وشوق گفت:
»آيه الله خميني گفته مارکسيست ها نيز آزادند، از مجلس موسسان صحبت کرده و اينکه اقدامات ما به نفع محرومان مافوق انتظار مارکسيست هاست.» آن ايام اينگونه تصور مي شد که مهندس بازرگان نيز همانند برخي از مليون مبارزه پارلماني را چاره ساز مي بيند و موج انقلاب او را نمي گيرد و در برابر شعار شاه بايد برود مثل برخي از مليون، حامي مبارزه پارلماني باقي ميماند. به همين دليل در بدو ورودش به پاريس، «شکري» توسط خانواده يکي از زندانيان تلگرافي براي خميني فرستاد و در برابر مهندس بازرگان، از او حمايت کرد.
در پيام ۵ ماده اي اش نيز که قبل از آزادي از زندان مشهد بيرون فرستاد، گرچه روي ارتجاع و امپرياليسم انگشت گذاشت، اما رشته اي که کلمات حول آن به يکديگر قلاب مي شد، حمايت از خميني و ُمرجح داشتن وي بر همه بود.
بعد از انقلاب در مورد مسئله بالا جواب داد...
خالو اگرچه امروز حاصل آنهمه رنج و فداکاري را ارتجاع دارد درو ميکند، اما آنروزها شاه زمين خورده بود و خميني که دستش رو نشده و او را در ماه مي ديدند مشروعيت سياسي داشت. برق سه فاز ! خميني حتي امثال ژنرال جياب و کاسترو و جورج َحَبش را نيز گرفته بود و همه برايش هورا ميکشيدند. اعتراف ميکنم به ماهيت و عملکرد ارتجاع،ِاشراف کنوني را نداشتم...پس از عطش بسيار و گذار از سراب پشت سراب در پي آب ِ زلال و گواراي انقلاب دويدم. اما، به قول حافظ:
دل از من ُبرد و روي از من نهان کرد...
انقلاب ُملا خور شد.
در بدو آزادي همه جا جار زدم که گمشده ام را در اين انقلاب که هرايراني بايد به آن افتخار کند، يافته ام.شور و شوق توده ها پاک و زلال است اما خميني و ناطورهايش که دشمن آزادي هستند لجن خويش را پاشيدند و آنرا آلوده کردند.ارتجاع تيشه به ريشه انقلاب ميزند.گرچه فقر عنصر ذهني و خودخواهي باعث ميشود که حتي در ميان نيروهاي دموکرات و مترقي جامعه هنوز ائتلاف که ضرورت تاريخي اين مرحله از جنبش است، مسئله روز نباشد، اما بايد براي شکل گيري جبهه واحدي از نيروهاي واقعا ملي که ادامه دهنده راستين راه مصدق باشد تلاش کرد و ياس و نااميدي را دور انداخت.

خوب است قبل از اشاره به پيام ۵ ماده اي پاک نژاد که در بالا اشاره شد به ذکر يک خاطره بپردازم.

َدم َدماي انقلاب و قبل از آنکه همه زندانيان سياسي آزاد شوند، يک روز پاک نژاد اين پرسش را مطرح نمود که آيا اين ُجنب و جوش، اين خيزش عمومي و خلاصه آنچه در ايران دارد مي گذرد، قيام است يا انقلاب؟ دلائل او را متاسفانه ثبت نکرده ام اما بخوبي يادم هست که نتيجه ميگرفت که آنچه دارد در ايران مي گذرد، انقلاب است و با اشاره به حوادث سال۱۹۰۵ ميگفت با اينکه ميدانيم آنجا انقلابيون شکست خوردند ولي به آن انقلاب ۱۹۰۵ ميگوئيم نه قيام...

اما پيام ۵ ماده اي:
متن آنرا پشت زيپ يک پوليور دوخته و از زندان بيرون فرستادم.علاوه بر مجاهدين و فدائيان و توده اي هائي که در زندان وکيل آباد بودند، امثال مروي سماورچي، محمد مهدي اسدي، محمد باقر فرزانه، جواد منصوري، ظريف و آخوند رضوي نيز آنرا شنيدند و ميدانم دانشجويان آنرا تکثير کرده و از جمله به دست دکتر بهشتي، عبدالکريم هاشمي نژاد و دکتر پيمان هم رسيده بود.
مجاهد شهيد «هادي غلامي»نيز پس از آزادي از زندان متن پيام شکري را دراجتماع مردم در بيمارستان امام رضاي مشهد خوانده بود.منظورم از ذکر اين جزئيات اين است که نشان دهم نزديکان خميني از صغير و کبير شنيدند که يکي از زندانيان سياسي(که در دادگاه شاه گفته من مارکسيست لنينيست هستم)و فردي که خودشان نيز به صداقتش ايمان داشتند، نگران اينست که صف بندي مبارز و غير مبارز به صف بندي روحانيت و روشنفکر تبديل شده و اين تبديل، تضادهاي فرعي را عمده و تضادهاي عمده را فرعي کند و خلاصه همه چپ روي نمي کنند و آنطور که بعدها به دروغ رواج دادند همه خرمن آتش نمي زنند! اما آنها مي بايست چشمان خود را ببندند تا بتوانند توماج ها را از َدم تيغ بگذرانند و جنگ حيدري نعمتي راه بياندازند.

آنچه از پيام ۵ ماده اي «ُشکري» به يادم مانده (با اين توضيح که در يکي دو جا دقيقا عين کلمات نيست ) اينجا مي آورم :

۱)مردم ايران که از ساليان دراز با ديکتاتوري و امپرياليسم به مبارزه برخاسته اند، بي ترديد به صبح روشن فردا خواهند رسيد و همه ديوارها يکي پس از ديگري فرو مي ريزد...
۲)بايد با ِکرم ِ انقلاب «ارتجاع، ليبراليسم و اپورتونيسم چپ و راست»که در اشکال گوناگون ظاهر ميشوند، مبارزه کرد (...)
۳) در اين مرحله از جنبش که مردم ما با رهبري آيه الله خميني به پيش مي تازند، وظيفه نيروهاي ملي و مردمي حمايت از ايشان است.
۴)اين جنبش عظيم که خصلت ضد ديکتاتوري و ضد امپرياليستي دارد يک انقلاب دموکراتيک ِ ضد امپرياليستي است و نه يک انقلاب دموکراتيک و ضد امپرياليستي، و از آجا که در شرايط كنوني جهان سرمايه‌داري هيچ انقلاب ضدامپرياليستي نمي تواند دموكراتيك نباشد، نبايد مبارزهٌ ضدامپرياليستي را از مبارزهٌ دموكراتيك، جدا نمود...
۵)اگر انقلاب شکست بخورد مرتجعين در مسير رشد خويش زيرآب ِ حقوق و آزادي هاي دموكراتيك را زده، بدون ترديد به سركوب روي ‌مي آورند، در اين صورت مبارزه با ارتجاع هدف مقدّم نيروهاي ملّي و آزاديخواه خواهد بود...

ديديم که پيش بيني پاک نژاد به وقوع پيوست و انقلاب ُملاخورشد و مرتجعين حتي به او اين اجازه را ندادند که از زادگاهش دزفول ديدن کند.
به ياد داريم که در اين نقطه نيز با وجود تضاد انديشه اش با خميني از رهبري وي و وحدت مردم سخن گفت...البته حالا برخي عناصر ريزشي از رژيم َسر افتاده اند که چکونه کساني که بوئي از اخلاق و انسانيت نبرده بودند، آنان را به نام خدا و رسول و ائمه اطهار، به بازي گرفتند و مثل دزدان َسر ِ َگردنه راه را بر امثال شکري بستند، اما آب ريخته ديگر جمع نمي شود! و اين نوشداروئي است بعد از مرگ ُسهراب.

وقتي شکرالله پاک نژاد مي شنود که تقي شهرام را امثال آخوند َمعادي خواه، به اعدام محکوم کرده اند و ُگل از گل ارتجاع مي شکفد، با اينکه در گذشته در فرار تقي شهرام از زندان ساري، تشکيک کرده و گمان داشت کاسه اي زير نيم کاسه بوده، و با وجود اينکه دست از پرنسيب ها واين اعتقاد بر نمي دارد که بروز زودرس جريان راست ارتجاعي، محصول عملکرد وحدت شکنانه اي است که در لواي به اصطلاح تغئير ايدئولوژي سازمان مجاهدين روي داده...، اما در برابر اين اعدام ناحق مي ايستد واز تقي شهرام دفاع کرده، وي را با «دريفوس» (13) مقايسه مي کند.

مرتجعين که پيش تر مثل جوجه تيغي، تيغ خود را پنهان مي کردند کم کم چوب و چماق را در آوردند، قلقلک دادن آنها با حرکات چپ روانه ونا آشنائي به روانشناسي جامعه، بهانه داد تا کسانيکه به قول قرآن ظاهر و باطنشان يکي نيست
يَقُولُونَ بِأَفْوَاهِهِم مَّا لَيْسَ فِي قُلُوبِهِمْ، ـــ شمشيرها را از رو ببندند و تيغ هايشان را پرتاب کنند... نطفه بگير و ببندها ريخته شد.

سال ۵۸ در رابطه با نشريه «آزادي» پاک نژاد را نيز با يکي از اعضاي جبهه دموکراتيک ملي بازداشت ميکنند. او بازجوئي پس نميدهد و ميگويد برويد به آقاي مهدوي کني، مهندس چمران و آقاي سيد علي خامنه اي بگوئيد شخصي به اين نام بازجوئي پس نميدهد.با اينکه با دخالت مهدوي کني، همانروز آزاد ميشود اما پاک نژاد بازهم و بازهم هشدار ميدهدغول بي شاخ و ًدم استبداد را نبايد دست کم گرفت و ماستي که ترش است از تغارش پيداست !

او خطر ‌تسلط عناصر آنارشيست در ميان مارکسيست ها …و نبودن نيرويي مياني را،‌ كه بين چپ و راست حائل شده و از قطبي شدن سريع طيف سياسي جامعه به نفع امپرياليسم جلوگيري كند، ُمدام گوشزد ميکرد و ميگفت بايد هر چه زودتر نيروهاي ملي و مترقّي دست به تشكيل جبههٌ دموكراتيك ملي ايران بزنند، چرا که بهمن...بهمن استبداد در راه است و همه را از صغير و کبير له و لورده ميکند....اما افسوس...هر کسي از ظن خود يار او مي شد، و اکثرمردم که دست امثال هادي غفاري و فخرالدين حجازي برايشان رو نشده بود، با آنان بيشتر از نظائر شکري، چفت و جور بودند!و خيلي ها اصلا او و امثال او را نمي شناختند.

آقاي مسعود رجوي در انتقاد به خويش گفته اند:
»ما مي بايست در انتخابات خبرگان مرداد ۵۸ و انتخابات مجلس (اسفند ۵۸) شکري را به هر قيمت کانديد ميکرديم و به توده هاي مردم معرفي مي نموديم...»
نميدانم اين جمعبندي در حيات شکري نيز به او گفته شده بود يا بعد از شهادت اش بيان ميشود.ضمن اينکه اين سئوال هم باقي ميماند:در حاليکه پاک نژاد صريحا قانون اساسي دست‌ ُپخت مجلس خبرگان را به عنوان لكهٌ ننگي بر دامان انقلاب ايران معرفي نموده و زيرآب خبرگان و...را زده بود، چگونه چنين چيزي عملي بود؟ بخصوص که شکري در مصاحبه با ناشر نشريه داخلي جبهه دموکراتيک ملي، که بعدها، سال ۷۶ در شماره ۱۲ نشريه آزادي (دوره دوم) درج شد ــ صريحا به شرکت مجاهدين در انتخابات خبرگان و آنچه عدم همکاري در دفاع از آزادي مطبوعات مي ناميد،اعتراض نمود.
آیا منظور آقاي رجوي از به کار بردن «مي بايست...به هر قيمت...کانديد مي کرديم»، اقناع شکري بوده است؟... بگذریم...

پاک نژاد که مي ديد خلاء شرائظ ذهني را تشکيلات سنّتي و سراسري روحانيت ُپر کرده، مرتجعين ميخ خود را مي کوبند، و جبهه متحد ارتجاع بتون ريزي ! مي شود، همه درها را کوبيد و ُحجّت را بر مسئولين همه نيروهاي سياسي و عناصر مترقي تمام کرد و به قول خودش همه زورش را زد و «زبون چهل مرغون»را ريخت تا بلکه از خر شيطان پائين بيآيند.

برخي ُمدّعي هستند که بحث هاي مربوط به تشکيل چنين جبهه اي پيش از آزادي شکري با عنوان «پلاتفرم دموکراتيک و...»در اروپا آغاز شده بود که به احتمال قوي دکترمنوچهر هزارخاني، خانم مريم متين دفتري و آقايان دکتر هدايت الله متين دفتري، بهنام شهبازي، دکتر ناصر پاکدامن، مجتبي مفيدي و بهمن نيرومند و...به درستي يا نادرستي اين موضوع واقف هستند و من به اين مسئله اشراف کامل ندارم، تنها مي دانم که شکري پس از آزادي از زندان شاه (زمستان ۵۷)در جمعي که خانم مريم متين دفتري، و آقاي دکترهزارخاني...هم حضور داشته اند، به آقاي متين دقتري مي گويد:
»فکر مي کردم شما با جبهه ملي کار مي کنيد و عضو هيئت اجرائيه آن هستيد.»، سپس اين پاسخ را مي شنود که خير، چنين نيست. جبهه ملي اين شرائط راداره...و چنين است و چنان است. شکري هم مي گويد خوبه که «ما بيآئيم و جبهه ملي پنجم را پايه ريزي کنيم.» (14)
بحث جلو مي رود و قرار مي شود که شکري براي ديدن يکي از دوستانش برود رشت. گويا بعدا به آقاي متين دفتري اطلاع مي دهد که «با ديگران هم صحبت کرده و به اين نتيجه رسيده اندکه يک جبهه چپ را سازمان دهند.» و از آقای متین دفتری مي پرسد: «آيا شما همراهي مي کنيد؟» که ایشان با اين عنوان که ما جبهه ملي هستيم و نه چپ و زمينه کارمان هم ملي است...جواب منفي مي دهد.
شکري پس از مدتي برميگردد و موافقت دوستانش را با جبهه (ملي)اعلام ميکند و همه به اين نتيجه مي رسند که اسم «جبهه ملي پنجم»، يک نوع دهن کجي است... تا اينکه آقاي دکترهزارخاني پيشنهاد «جبهه دموکراتيک ملي»را ميدهند وهمه مي پذيرند... بگذريم...

شکرالله پاک نژاد که دست مرتجعين را خوانده و شاهد يارگيري آنها بود، مثل اسب هوشياري که هنوز زلزله نيامده، حس نموده شيهه مي کِشد و پا بر زمين مي کوبد، َسر از پا نمي شناخت، بخصوص که تحت تاثير رومانتيسم انقلابي هموطنان کرد ما هم قرار داشت و از تجاوز به خلق ُکرد و حمام خون خلخالي در کردستان، کلافه بود ــ
به همه اين دلايل تنها راه چاره را در اتحاد انقلابيون و تشكيل جبهه‌ مي ديد.جبهه اي از نيروهايي دموكراتيك که ‌مبارزهٌ ضد امپرياليستي و مبارزه براي تحقّق دموكراسي‌ را دو روي يک سکه ببينند.
از جمله براي برجسته نمودن «ثقل انقلاب» در برابر تاخت و تاز ارتجاع بود که ُشکري به آقاي مسعود رجوي پيشنهاد نمود کانديد رياست جمهوري بشود.
بعد هم به کردستان رفت تا حمايت کومله و حزب دموکرات و شيخ عزالدين حسيني و... را جلب کند. گويا در خانه شيخ عزالدين حسيني با آقاي بهزاد کريمي (از فدائيان خلق) هم که با دفاع مشروط (مشروط به چي؟ به راديکاليسم؟!)، توافق مي کنند.
شکري به گفتگو مي نشيند.
مي دانم که شهيد عبدالرحمن قاسملو به شکري گفته بود: ۷ ميليون کرد به آقای مسعود رجوی راي خواهند داد. اميدوارم آقاي عبدالله مهتدي، مسئولين محترم کومله و همه طرفهاي گفتگو و همچنين ُکرد عزيزي که رانندگي شکري را بعهده داشته (آقاي زاگرس خسروي )خاطرات خويش را براي ثبت در سينه رزمندگان آزادي بنويسند... خوشبختانه شيخ عزالدين نيز زنده است و اي کاش کسي پيدا مي شد عين گفته هاي ايشان را در مورد پاک نژاد، بنويسد.
وقتي نسل امروز نيز با رهروان راه آزادي و با ستارگاني چون حنيف و بيژن و شکري و الله قلي بيگانه باشد، چرا امثال موسوي اردبيلي و قاتلين زندانيان سياسي اصلاح طلب نشوند و چرا َهخا و َمخا، مردم شريف ايران را دست نياندازند؟

با همه تلاشي که جبهه دموکراتيک ملي براي وحدت نيروها کرد، تشتت شديد نيروهاي چپ و نداشتن تحليل درست و «خود فقط بيني» کار خود را کرد و، شد آنچه شد...

از سنگ اندازي بر َسر راه پاک نژاد...از بايکوت سخنراني هاي دکتر ساعدي و هزارخاني که از سوي جبهه دموکراتيک ملي به اين شهر و آن شهر مي رفتند...تفسيرهاي گوناگون مي شود.
اکنون که حتي در انگلستان، استعمارگران ديروز، قانون «آزادي دسترسي به اطلاعات «را محترم شمرده، اجراء مي کنند، چه خوب است آقاي فرخ نگهدار و دوستانشان از آنهمه خون دلي که شهيد والا مقام شکرالله پاک نژاد مي خورد تا خيلي ها از منبر خود بيني و خر شيطان پائين بيآيند، اندکي بنويسند تا، هيچکس به قضاوت اشتباه نيافتد و بد را بدتر نبيند...

با اينکه جبهه دموکراتيک ملي از نظر سازماني يکي از دموکراتيک ترين نيروهاي سياسي ايران بود، شکري و دوستانش حتي در اوج کودتاي ۲۸ مرداد ۵۸ که به اشاره خميني يورش به مطبوعات آغاز شد، از سوي کساني که فقط بلدند طاقچه بالا بگذارند و چون در صف جلو نيستند تخطئه کنند، جز ايرادات بني اسرائيلي و «تعارفات شاه عبدالعظيمي» حمايتي نداشتند و در تظاهرات مربوط به روزنامه آيندگان، نيز عملا تنها بودند...15))

به شکري در دفتر جبهه دموکراتيک و کانون دفاع از زندانيان سياسي خيلي ها مراجعه و درددل ميکردند.
لبخند پاک نژاد را خيلي ها ديده اند. اما آيا اشک هم مي ريخت؟ مگر نه اينکه اشک، رقص احساس و زبان قلب آدمي است؟ و مگر نه اينکه تنها و تنها ستمگرانند که اشک نمي ريزند؟ من اشک شکري را هم وقتي در زندان شاه خبر سينما رکس را شنيد (و با حادثه رايشتاک مقايسه نمود)و همچنين در دانشگاه شريف واقفي (آريامهر سابق) وقتي زير بغل دکتر شايگان پير را گرفته و نزديک تريبون سخنراني بُرد، ديده ام، اشک انسان شادي که هرگز پيش ستمگران َسر َخم نکرد.

حتي قبل از آنکه به همت شکري و جبهه دموکراتيک ملي، مرحوم دکتر سيد علي شايگان در دانشگاه شريف واقفي سخنراني کند و خميني واکنش نشان بدهد که «ملي گرائي توحش است»!و فالانژها داد بزنند «دموکراتيک و ملي، هر دو فريب خلقند» شکنجه گران آينده يکه تازي مي کردند و براي نيروهاي مردمي يکي بعد از ديگري دسيسه چيده قلقلک شان مي دادند و زير پايشان پوست خربزه ميانداختند...

***

پيش از اشاره به اسارت و شهادت شکري، يادآور ميشوم که علاوه بر ويژه نامه با ارزشي که مجله آزادي در مورد شکري انتشار داده (که سايت ايران ليبرتي، و عصر نو برخي از آنها را درج نموده)و چندين مقاله در مجله شورا و نشريه مجاهد و ايران زمين، از آقاي عزيز پاک نژاد (برادر ُشکري)، و نيز آقاي علي معصومي نويسنده کتاب»اسلام در ايران زمين «...و اشارات آقاي ناصر کاخساز در «گذر از خيا ل»، مطلبي که آقاي بهرام عطائي يکي از همبندي هاي شکري، در باره ايشان گفته، و آنچه آقاي وريا بامداد در جلد اول کتاب «جمهوري زندانها» نوشته اند، با کمال تاسف از انسان شريفي که زندگي و عملش راهنماي نسل بي پناه و َسرگشته امروز است که هر روز برايش فيلي هوا مي کنند تا سرگرم شود و ميهنش را بچاپند، آنها که بايد، ياد نکرده اند.

آقاي مهدي خانبابا تهراني هم در گفتگو با آقاي حميد شوکت (نگاهي از درون به جنبش چپ ايران) در مورد شکري مطالبي بيان کرده اند و گرچه گفته ميشود كه...»صحبت هاي ايشان در مورد شكري با مسئوليت نبوده و قبل از چاپ كتاب مذکور هم اين مساله عنوان شده و آقاي خانبابا تهراني چيزهايي نوشته بودند كه اگر دخالت بعضي از دوستان نبود عده اي به خطر مي افتادند...»،
و گرچه از خويشان شکري هم شنيده ام که اطميناني به نوشته ها و گفته هاي او نيست، با اين حال براي اينکه خوانندگان هشيار اينگونه مقالات که بي ترديد «ارباب فهم» اند، در جريان همه آنچه در باره شکري گفته شده، قرار گيرند و از يکسونگري فاصله بگيريم ــ ترجيح ميدهم به بخشي از آنچه آقاي خانبابا تهراني در (صفحات ۴۰۳...تا ۶۴۱) کتاب مزبور گفته اند نوک بزنم !

ايشان با بيان اين مطلب درست که «پشت َسر شهيد همه به نيکي ياد مي کنند اما اينکه در زمان حياتش چه رفتاري داشته اند ديگر از ياد مي َرود»، ضمن اشاره به نقش شکري در تنظيم و سازماندهي گارد حفاظت از مراسم ۱۴ اسفند ۵۷ در احمد آباد و توضيحات خوبي که در مورد شکل گيري جبهه دموکراتيک ملي و فعاليتهاي آن مي دهند، به موضوعات زير هم اشاره مي کنند:

وفاداري شکري در عقد ازدواج با ايران تا پاي جان و اينکه حاضر نشد زني را به همسري انتخاب کند، تلاش وي براي شکل دادن به جبهه فدائي، مجاهد و ساير نيروهاي چپ، اينکه خطاب به آقاي تهراني و دوستانشان گفته بود:
»با شما هستم و به سوسياليسم دموکراتيک و افکاري که داريد اعتقاد دارم»، اختلاف شکري با برخي از اعضاء جبهه دموکراتيک، به اينکه مجاهدين بين دکتر هزارخاني و پاک نژاد، دکتر هزارخاني را انتخاب کردند، کنار گذاشتن شکري ! از سوي مجاهدين، تا حدي که شکري براي خروج از کشور دست به دامان آقاي تهراني و...مي شود، به اينکه انتظار داشته َبر َسر چگونگي شکل گيري شوراي ملي مقاومت بحث شود و از اين طريق هيئتي را براي رهبري شورا انتخاب کنند در حاليکه چنين نکرده اند، اعتراض به رفتن آقاي بني صدر و آًقاي رجوي از ايران و اينکه شکري گفته «...چوپان که نميتواند گله را رها کند و برود. نمي شود که رهبري خودش برود و بقيه مردم در اينجا بمانند...»، به اينکه چون پاک نژاد در جريان آخرين تحولات نبوده، (به قول آقاي تهراني) قاطي نموده و آشفته به نظر ميرسيد، به اينکه قرار بوده از طريق کردستان از کشور خارج شود، از رابط مجاهدين که اسمش «احسان» بوده، تقاضاي شکري از مجاهدين براي داشتن اسلحه و سيانور، نامه اي که به گفته آقاي تهراني مجاهدين به شکري نوشته اند و او براي آقاي بهمن نيرومند و ايشان خوانده و سپس در زير سيگاري روي ميز انداخته و آتش زده است. (16)
بخصوص اين که آقاي تهراني به موضوعي مي پردازد که عبدالرحمن قاسملو يک سال پس از دستگيري شکري ! وقتي براي شرکت در يکي از جلسات ساليانه شوراي ملي مقاومت از کردستان به پاريس آمده بود، عنوان مي کنند که:
»از سوي دولت جمهوري اسلامي براي مبادله ُاسراي دو طرف با حزب دموکرات کردستان تماس گرفته شده است...و آنها (جمهوري اسلامي)اعلام نموده اندکه در ازاي آزادي خواهرزاده موسوي اردبيلي و چند نفر ديگر...حاضرند شکرالله پاک نژاد را آزاد کنند...» ص ۴۵۴ کتاب مزبور

يادآور مي شوم آنچه در سطور بالا نوشتم صرفا نظرات آقاي خانبابا تهراني است.

از سوي ديگر، قاسملو بعدا که آقاي عزيز پاک نژاد (برادر ُشکري)به پاريس آمد، به ايشان گفته اند:
»ما، يعني حزب دموکرات کردستان، به نمايندگان رژيم پيغام داديم كه در مقابل شكرالله پاك نژاد حاضريم پنجاه پاسدار را به آنها تحويل دهيم. از جمله خواهر زاده اردبيلي را»

با توجه به اينکه توضيح آقاي تهراني با آنچه قاسملو به برادر شکري گفته، متفاوت است و تامل بر مي انگيزد، بايد يادآور شوم که اگر تا قبل از تاريخ شهادت شکري که نه ۲۸ آذر، اواخر آبان و يا اوائل آذر سال ۶۰ بوده، رژيم چنين پيشنهادي کرده، پس چرا يک سال بعد که از تيرباران پاک نژاد مدت ها گذشته است شهيد قاسملو خبر به اين مهمي را ميدهند؟ و اگر بعد از آذر سال ۶۰ بوده که معلوم است رژيم همه را رنگ کرده است !

در ص ۴۵۴ کتاب مزبور آقاي حميد شوکت مي پرسند: (در مورد خبري که قاسملو داد) شوراي ملي مقاومت چه تصميمي گرفت؟ و آقاي تهراني جواب ميدهند:
»در آن جلسه قرار شد حزب دموکرات در پاسخ به پيشنهاد دولت جمهوري اسلامي عکس العمل مثبت نشان دهد و آمادگي خود را براي مبادله اسرا اعلام کند...»
جواب آقاي تهراني مشخص مي کند شوراي ملي مقاومت تا قبل از آن اجلاس (يکسال پس از دستگيري پاک نژاد)هيچ اطلاعي از گزارش آقاي قاسملو نداشته و خلاصه پيشنهاد جديد بوده است. يعني چه؟ يعني مدت ها پس از تيرباران پاک نژاد، رژيم براي مبادله او با خواهرزاده اردبيلي موافقت نموده و يا پيشنهاد داده است !
نمي دانم چرا احساس مي کنم جواب آقاي تهراني واقعي نيست.

يعني مسئول شوراي ملي مقاومت و ساير اعضاء، راجع به مثلا پيشنهاد رژيم! به جاي موشکافي و تشکيک ـ تصميم گرفته اند؟ من که باور نمي کنم. بخصوص که اين خبر هم هست که آقاي قاسملو موضوع مبادله را خيلي زودتر از آنچه آقاي تهراني مي گويند، نيز به آقاي متين دفتري گفته و تاکيد نموده «ما»، مبادله اسرا را به رژيم پيشنهاد داديم.

متاسفانه از سوي حزب دموکرات نيز ابهام اين مسئله روشن نشده است.
اگر پيشنهاد از طرف حزب بوده، تاريخش دقيقا مربوط به چه زماني است؟ قبل يا بعد از آذر سال ۶۰؟
اميدوارم آقاي کاک جليل گاداني، مسئولين محترم حزب دموکرات و يا آقاي طيفور بطحائي که بعدا به شورا آمدند آنچه در اين مورد مي دانند بنويسند. واقعش اين است که «َسر ِ کار گذاشتن» تنها يک چشمه از دجالگري آخوندي است.
با همين بازي ها بود که شهداي بزرگواري چون قاسملو و شرفکندي و...را هم به خاک و خون کشيدند. رژيم خميني، خواهرزاده موسوي اردبيلي که هيچ، خيلي ُگنده َتراز او، و حتي اگر خود موسوي اردبيلي هم (در عالم فرض) در دست مخالفينش بود، از اعدام شکري نمي گذشت. اگر جز اين فکر کنيم اين رژيم را نشناخته ايم... بگذريم.

استبداد ديني درسال ُپرماجراي ۱۳۶۰ که بگير و ببند راه افتاد و از کشته ُپشته ساختند، همچون زلزله دهشتناکي روح و روان جامعه را درهم کوبيد وبه اعتماد و اميد يک ملت بزرگ بازهم و بازهم ترکش زد.

در روزهاي شب گونه ِ تابستان و پائيز سال ۶۰، که شکارچيان انسان گاها ريش اشان را ازته ميزدند (وزنان تعقيب گر روسري هاي خوش رنگ به َسر نموده و موي سر خود را عيان ميساختند)! سوژه هاي آنها ريش مي گذاشتند (و يا، توي چارقد و چادر مي رفتند) ــ (در شهريورماه) پاسداران به ماشين هيلمني بر مي خورند که شماره اش با آنچه دنبالش ميگشتند يکي بود.
اين ماشين را بهروز شير دل استفاده مي کرده و به همين دليل اصطلاحا ُسرخ بوده است.با کمال تاسف شکرالله پاک نژاد، که عينک سياهي هم داشته بهمراه احمد اکملي (تقي) و همسر احمد در اين هيلمن دستگير مي شوند. مطلب فوق را مجاهد شهيد احمد اکملي که به خاطر مصاحبه بسيار شکنجه اش هم کرده بودند و مقاومت نمود،به يکي از هم سلولي هايش به نام اکبر...گفته است...
احمد که يکي از اعضاي قديمي و باسابقه مجاهدين و از دانشجويان مبارز علم و صنعت بود، گويا زنداني زمان شاه نيز بوده است، همانطور که نوشتم براي اينکه بيايد و مصاحبه تلويزيوني کند به شدت شکنجه اش کردند که او نيز همانند شکري تن نداد.
خلاصه...پس از آنکه پاسداران هيلمن را متوقف مي کنند، ُشکري را ابتداء به كميته مجلس شوراي سابق، مي آورند و آقاي عزت شاهي خوانساري که علي رغم آنهمه شکنجه ها که در زندان شاه کشيد، در دافعه امثال وحيد افراخته به جريان راست ارتجاعي کشيده شد، جلو مي آيد و ميگويد:
»سلام عليکم، شکري مجاهد خوش اومدي...»
گویا فرد ديگري که آنجا بوده مي گويد:
»شهيد محمد کجوئي نيز به ما گفته بود که شما را بايد دو ضربه اعدام کرد.يکبار چون مارکسيست تشريف داري، و بار دوم چون جانب منافقين را مي گيري...»
شکري را به زندان کميته مشترک نيز مي برند.زندان آپولو و پاهاي آش و لاش، که اسمش را توحيد ! گذاشتند و حالا به موزه ! تبديل شده است.
بعد از شکنجه و بازجوئي، در آبان سال ۶۰، شکري را به اوين آوردند . حامد شکنجه گر، در بدو ورودش داد کشيد و گفت: «تو اومدي ثابت کني خدا نيس !حاليت ميکنم.»
شکري آرام جواب داد: «من نيامدم که ثابت کنم خدا نيست.من يک مارکسيستم که براي آزادي مبارزه ميکنم.» مجاهد شهيد اسماعيل کارگر که خودش اين محاوره را شنيده بود، آنرا براي من هم تعريف کرد...

خلاصه شکري را به اتاق شماره ۵ طبقه پائين بند يک اوين ُبردند. من در همان طبقه ولي در اتاق ديگري بودم. يک روز در حياط زندان که قبل از آن به روي زندانيان کمتر باز مي شد، ناگهان ديدم که شکري در ميان ديگر زندانيان است... دلم ُهرّي فرو ريخت. با هر حول و َولائي بود به او علامت دادم. آمد نزديک پنجره اتاق ما. مثل هواي گرگ و ميش، هم مغموم بود و هم شاد. عجله عجله با هم حرف زديم، همه اش به آسمان نگاه مي کرد. آسمان همدم او بود.از جمله گفت: با اينکه عاشق زندگي هستم اما زنده ماندن به هر قيمتي را نمي خواهم و درست به همين دليل اعدامم مي کنند و ترديد هم ندارم... ( فردايش هم دوست عزيزم شهيد علي ماهباز، را که زمان شاه با هم در قصر بوديم در بين افراد اتاق ۴ ديدم. هم اتاقي هايم گفتند علي از فدائيان اکثريت است) يکي دو روز بعد وقتي اتاق ما را به حياط بردند با ترس و لرز رفتم َدم پنجره اتاق ۵ که شکري گفته بود آنجا است. (حالا هنوز آبان ماه است.)

يکي از زندانيان داشت ريش اش را اصلاح مي کرد.شکري با اشاره به َسر و گردنش تکرار کرد بي ترديد او را مي ُکشند.چشمانش مي خنديد.
نمي دانم، شايد در آن پائيز ُپررمز و راز، ياد بهار افتاده بود.من که آنهمه پائيز را دوست دارم، به برگهاي خزان سلام مي کردم و شاد مي شدم، غنچه لبخند بر لبانم خشکيد.
اي پائيز قاتل !به کي سلام کنم؟
همان روزها بود که حسين نواب صفوي، يوسف بهرامي که طلبه بود، علي معماريان، علي رضا صابوني (زندانی زمان شاه)، و ده ها و صدها ُگل رعنا َبر زمين افتادند.
فرداي آنروز بازهم در حاليکه از ترس مثل بيد مي لرزيدم که نکند خائنين گزارش بدهند به َسرم زد بروم َدم َدر اتاق ۵، وقتي اتاق خودمان را به دستشوئي بردند، به سرعت به سمت ديگر سالن چرخيدم و پنجره کوچک اتاق شماره ۵ را باز کردم و پرسيدم شکري...نفري که جلوي در آمد، اوقات تلخي کرد و جواب درست و حسابي نداد. دست از پا درازتر، بدو بدو برگشتم. دل تو دلم نبود و احساس عجيب غريبي پيدا کردم تا اينکه دوباره نوبت هواخوري ما رسيد، شايد ۵ يا ۶ روز بعد بود. (حالا يا اواخر آبان است، يا اوائل آذر ـ اشتباه از من است.)
باز خودم را به پنجره اتاق شکري که رو به حياط بود رساندم و اسمش را صدا زدم، افراد اتاق که شايد دفعه پيش نيز مرا ديده بودند که با شکري حرف مي زنم، جلو آمدند و گفتند: شکري را زدند ! او را اعدام کردند.
پرسيدم شايد منتقل شده؟...گفتند نه مطمئنيم.البته بعضي را پيش از اعدام، از اتاق عمومي به انفرادي هم مي بردند اما براي شکري مسئله جديدي رو نشده بود و با شناختي که از او داشتند مي دانستند که اهل مصاجبه و اين چيزها نيست و پيش تر طي کرده بود و هي کرده بود که حاضر نيست به هر قيمتي زنده بماند. بنابراين همانطور که هم اتاقي هايش مطمئن بودند، او اعدام شده بود.
به احتمال قوي آنچه در بهشت زهرا به خانواده شهيد پاک نژاد گفته شده، تاريخ دفن است و نه تاريخ شهادت.در اوين اعدام که مي کردند، همه را همان روز که به خاک نمي سپردند، شايد امکانات نگهداري اجساد زندانيان را هم داشتند. اين را نميدانم، اما اطلاع دارم که در وقت ديگري که خودشان تشخيص مي دادند به بهشت زهرا يا...تلفن مي زدند که مثلا امروز براي تحويل ۲۰ يا ۳۰ نفر آماده باشيد و...
براي دادن وصيت نامه يا لباس شهداء نيز عجله نمي کردند و لزوما همان روزي که زنداني اعدام مي شود، به خانواده اش زنگ نمي زنند.در کشتار سال ۶۷ نيز مسئولين زندانها هر آنچه (تکرار مي کنم، هر آنچه) در مورد تاريخ شهادت زندانيان به خانواده هايشان گفته اند، واقعي نيست. اين مسئله را آقاي ايرج مصداقي نيز در کتاب ارزشمند «نه زيستن و نه مرگ»، آورده و دلائلش را هم توضيح داده اند.

ُلب کلام اينکه تاريخ دفن لزوما تاريخ اعدام نيست و شکرالله پاک نژاد نه در ۲۸ آذر، بلکه در اواخر آبان يا اوائل آذر سال ۶۰ به شهادت رسيده است.

وقتي او را براي هميشه مي ُبردند گفته بود: «بايد شجاع بود...»
کامران... يکي از هم سلولي هاي شکري ياداشت زيررا فرستاده و متاسفانه تا امروز خواهش مرا براي تکميل آن بي جواب گذاشته اند.

»من مدت کوتاهي در اوين با ُشکري عزيز بودم. بدون شک بايد بگويم انساني به صميميت و انسان دوستي او نديده ام. ُشکري مورد وثوق همه بود، او شايد تنها متفکري بود که مبارزه دموکراتيک را عمده مي دانست. جبهه دموکراتيک وي دوامي نيآورد و زود از دنيا رفت.»

شکري را کشتند و بودند کسانيکه پايشان را در يک کفش مي کردند که از کجا معلوم او را اعدام کرده اند؟ شکري با رفسنجاني و خامنه اي و مهدوی کني و...در زندان شاه نشست و برخاست داشته، معروفيت جهاني دارد وِاله و ِبله ...
آيا اين صغري کبري چيدن ها، براي اين بود که از شر موضعگيري !براي شهادت شکري راحت شوند؟ يا واقعا اينقدر در مورد رژيم خميني ذهنيت وجود داشته که بعد ار ۳۰ خرداد سال ۶۰، و بعد از آن «ُمرداد گران»! که دسته دسته جوانان مردم را به پاي دار مي ُبردند و موسوي تبريزي گفته بود در همان خيابان بايد زخمي هايشان را زخمي تر کرد و آنها را کشت...بازهم تصور شود ممکنست شکري را اعدام نکرده باشند چون مثلا رفسنجاني و خامنه اي و انواري و... از زندان شاه با او روابط حسنه داشته اند؟...

آيا دير جنبيدن براي ترتيب دادن يک کارزار جهاني براي آزادي کسي که در همه محافل حقوق بشري شناخته شده بود، به اين دليل بود که شايد امثال مهدوي کني، واسطه شوند و ريش گرو بگذارند؟ مگر سال ُپر ماجراي ۶۰ همان سال ۵۸ است؟ ظاهرا آخوندها دشمنان خودشان را بهتر مي شناختند، تا نيروهاي انقلابي آنها را...

آخرش هم تا از طرف خبرگزاري فرانسه مسئولين رژيم سئوال پيچ نشدند، رسما اعدام او اعلام نشد...
به هرحال او را هم، چون ديگران کشتند، اما فراموش نکنيم که ُشکري بودن كاركردش را ادامه مي‌دهد !چرا؟ چون شکري يك شخص نيست. البته خود من نيز که از درک خيلي چيزها عاجزم و از ظن خويش، از او حرف مي زنم. تنها مي توانم بگويم که ياد امثال او، همجون ياد کردن از هر حماسه و شهيد ديگر ارزشهاي والائي را که مدافع آنها بوده و محکوم نمودن ضد ارزش هائي را که از آنها دوري جسته و تحت فشار آنها به سر برده، فراروي ما قرار ميدهد.

به قول محمود درويش:
»برزيگران وادي ُپرسنگلاخ غالبا خود دروكنندگان آن نيستند.»
اطمينان دارم صبح روشني که فرزانگان و رهروان راه آزادي، براي آن جان دادند، از دل اين شبهاي تار خواهد شکفت.

راستي امروز از خون شهداي والامقامي چون او چه پيامي مي گيريم؟ من صلاحيت پاسخ به پرسش هاي زير را ندارم، اما از آنجا که ايجاد تامل ميکند و در ذهن بسياري از ما هم هست، طرح مي کنم.

اگرامثال پاک نژاد و بيژن جزني و موسي خياباني و...زنده مانده، شاهد تغئيرات شگرف ربع قرن اخيربودند، اگر تکه پاره شدن شوروي، بازيهاي گورباچف و يلتسين، فروپاشي ديوار برلين... نظم، يا «کولي گيري نوين جهاني»!، خاموش ساختن کا نون هاي بحران، جنگ آزاديبخش ! بوش و بلر،و «صدور دموکراسي» ! به عراق را که مدت ها پيش از خيمه شب بازي ۱۱ سپتامبر براي آن زمينه چيني شده بود ــ شاهد بودند و مي ديدند که ُمدعيان صاحب اختياري جهان براي جها ني کردن سرمايه، جها ني را به جنگ و جنايت مي ِکشند ــ چه واکنشي داشتند؟

اگر مي ديدند که غول هاي تسليحاتي و شيميايي ايالات متحده (لاکهيد مارتين و نورتروپ گرومن، الي ليلي، مونسانتو، مرک و دوپونت)، پيوند عميق شان را با جورج بوش نمي پوشانند و همه کاره دولت او نمايندگان کمپاني هاي تسليحاتي و شيميايي هستند...
اگر مطلع ميشدند که کانون سوداگر و جنگ افروزي که براي دموکراسي ترزيقي و شعار «يا دموکراسي يا توسري» ! پامنبري ميکنند و امروزه امثال رامزفلد و ديک چيني و توني بلر سخنگويانش هستند حادثه ۱۱ سپتامبر را «پيراهن عثمان»کرده و کارچاق کن ِ بزرگترين پيمان تسليحاتي تاريخ آمريکا به مبلغ ۲۰۰ ميليارددلار بين پنتاگون و کمپاني هواپيما سازي لاکهيدشده، طبيعت بکر و کوهستاني افغانستان را به بزرگترين نمايشگاه تاريخ براي تبليغ کالاهاي جديد کمپاني هاي تسليحاتي آمريکا و بريتانيا تبديل نمودند، اگر مي شنيدند ( همانند انگلستان در دوره ويکتوريائي که حتي قسمت پائيني مبلها را هم با پارچه مي پوشاندند که مردها از ديدن پايه هاي عريان مبل به خيال پاهاي برهنه زنان نيافتند !) آقاي اَشكرافت كه وزير دادگستري ايالات متحده است به ُمجرد ورود به وزارت دادگستري دستور داده مجسمه نيمه‌عريان فرشته عدالت را در پارچه‌اي بپوشانند و سترعورت كنند ! اگر مي شنيدند که جناب جورج بوش و خانواده اش (همه کاره شرکت عظيم «بکتل» و برنده نخستين مقاطعه‌هاي بازسازي عراق فرموده اند: خداوند از طريق حضرت مسيح مرا سمت و سو مي دهد ! و باريتعالي رسالت خاصي را بر من محول نموده ! و بر ماست كه آينده را روشن كنيم ! ــ‌ ( در اين صورت ) نمي دانم ( امثال بيژن جزني، موسي خياباني، يا پاک نژاد)، در مورد آقا بالا َسرهاي توطئه نوين جهاني، نوکران واربابان پنتاگون، و رسانه هاي دست راستي فاکس نيوز و قوم و خويشش «اسکاي نيوز» ُمتعلق به امثال » ُروبرت ُمرداخ» (16) و موسسه آمريکائي انترپرايز American Enterprise Institute ، و اين همه جناياتي که به نام آزادي صورت مي گيرد، چه نظري داشتند؟

آيا با کساني که به درجه خودسپاري نرسيده و نمي توانستند نشست و برخاست با آنان را فهم کنند، برخورد ديپلماتيک !مي کردند و يا با نگاه فقيه اندر سفيه روبرو شده به «قرارداد برست ليتوفسک»، يا داستان خضر و موسي متوسل شده و مي گفتند: «تو مو مي بيني و ما پيچش مو»؟

از سوي ديگر، با توجه به پيچيدگي هاي جهان امروز و بخصوص دنياي سرمايه داري که مشخصا بعد از ۱۱ سپتامبر...قانونمندي هاي خاص خودش را دارد و نمي شود بي ُگدار به آب زد!
با توجه به جريانات رقيب و تاثيرگذار که به کمک منبرهاي الکترونيکي چون CNN - - TCM – HBO - TNT و تبليغات کمپاني هائي چون «تايم وارنر»، و «وايکام» و... کاه را کوه مي کنند، و با فضاسازي و يارگيري، آخوندها را با پا پس مي زنند تا با دست پيش ِکشند،

با توجه به جنگ آلترناتيو ها و اوضاع شير تو شيري که نيروهاي مردمي يک لحظه هشياري را از دست بدهند، کلاهشان پس معرکه است، و مي روند آنجا که َعرب ني مي اندازد ...

با توجه به اينکه در اوضاع قَمر در عقرب و پيچيده کنوني، وابسته ترين وعقب مانده ترين افرادي که سوابق ننگيني در سرکوب مردم ايران و ضديت با ارزش هاي انساني دارند، روضه ُمدرنيته و استقلال ! مي خوانند و جانفشاني نسلي بزرگ را براي رسيدن به آزادي و عدالت تخطئه نموده، به دروغ و رذالت، لباس حقيقت و شرافت ! مي پوشانند، و هنوز هم در روياي سلطنتي هستندکه با کودتا روي کار آمد، با کودتا حفظ شد و در دهه هفتاد ميلادي وسيع ترين جنبش اجتماعي خاورميانه بوسيدش، و کنار گذاشت...

(با توجه به واقعيت هاي فوق)
اگر امثال پاک نژاد و جزني که تضادهاي فرعي را عمده و تضادهاي عمده را فرعي جلوه نمي دادند، به شهادت نمي رسيدند، آيا کاري مي کردند که دشمنان رحمت و مهر که بر ميهن و مردم ما َگرد محنت مي پاشند، ِقِسر در بروند؟
و آيا بي توجه به اينکه امروزه شاخک هاي جامعه در مقابل خطروابستگي به حساسيت دوران انقلاب ضد سلطنتي نيست و حضور نيروهاي انقلابي (هر عيب و علتي هم که داشته باشند)، خطر وابستگي را از آينده ميهن ما دور ميکند، (آيا) تمام هوش و َحواس و انرژي اشان را بر جنايات بوش و بلر و وحشي گري ها ئي که در در زندان گوانتاموا و يا عراق...روي مي دهد متمرکز نموده، حل المسا ئل رژيم مي شدند؟
تب ضد امپرياليستي مي گرفتند و ديگراني را که با تمام وجود به رژيم آخوندي پيله کرده واين قلب بد طينت را نشانه مي گيرند، سازشکار ناميده و تنها مي گذاشتند ؟
================================
زیرنویس:

(1)

There is a legend about a bird which sings just once in its life, more sweetly than any other creature on the face of the earth. From the moment it leaves the nest it searches for a thorn tree, and does not rest until it has found one. Then, singing among the savage branches, it impales itself upon the longest, sharpest spine. And, dying, it rises above its own agony to out-carol the lark and the nightingale. One superlative song, existence the price. But the whole world stills to listen, and God in His heaven smiles. For the best is only bought at the cost of great pain.... Or so says the legend .

Colleen Mc Cullough, The Thorn Birds

(2)

در ۳۱ فروردين ۱۳۵۴ نه نفر از زندانيان سياسي (بيژن جزني، کاظم ذوالانوار...)را نا جوانمردانه در تپه هاي اوين به رگبار بستند.

در زندان قصر پليس به روال روزهاي پيش روزنامه کيهان و اطلاعات را (که با ديکته ساواک خبر فاجعه را نوشته بودند)در راهروي زندان انداخت و رفت.با خواندن خبر همه شوکه شدند و زندان در اوج فرياد، مالاما ل سکوت شد.

در آن غروب ِغمگين ِحيات بند ۵ زندان قصر که زندانيان در يک کلاف سياه همه دوتا دوتا قدم مي زدند و ُبهت و حيرت مثل برف مي باريد !
يک زنداني ۱۹ ساله که به او محسن مي گفتند (و او علاوه بر رابطه عاطفي با ذولانوار و خوشدل، با عزيز َسرمدي در تيم واليبال زندان بازي مي کرده و با حسن ظريفي از ۵۲ تا زمان شهادتش، در بند ۴ هم اتاق بوده و نيز با سعيد کلانتري که از زندان بندرعباس با هم بوده اند ــ خاطرات فراوان داشته است)، در اعتراض به وحشي گري پليس سياسي و شوکي که ساواک وارد کرده بود، عنان از کف داد و رو به برج نگهباني... فرياد زد:
مادر قحبه ها...بي شرف ها...فاشيست ها...
موسي خياباني و احمد کلاهدوز َجستند و با ِمهرباني دهانش را گرفتند.
موسي، هنگامه هشياري را به وي تذکر داد و گفت:محسن در اين شرائط شعار مناسب نيست، نه...نه، شعار نده...همه را مي ُکشند.
پليس زندان به هواي اينکه بند شلوغ شده دخالت کرد و بعد از آنکه حسابي خدمت مُحسن رسيدند وي را به مدت يکماه به انفرادي بردند، تا اينکه يک روز که قرار بوده مبارز دلير «بهروز سليماني» را از قصر به جائي ديگر ببرند و اشتباها به جاي او، محسن را براي انتقال آماده مي کنند. ُشکري از فرصت استفاده نموده و با توضيح به پليس که «نه بابا، بهروز سليماني که ايشون نيست.»،پيش مي آيد و دست محسن را مي فشارد و در ظلمت آن روز ! به وي اميد مي دهد.
ناگفته نماند که مبارز دلير بهروز سليماني در ضربه ۱۸ آبان سال ۶۲ به فدائيان خلق، براي حفظ اسرار، هنگام دستگيري خود را با َسر از پشت بام يک آپارتمان ۵ طبقه پائين انداخت و به شهادت رسيد.

(3)

اين غزل زيبا که همايون شجريان (در کاست نا شکيبا) و شهرام ناظري (در کاست گل َصد برگ) خوانده اند، از مولوي است. ديوان شمس غزل شماره ۱۸۵۵

(4)

شکرالله پاک نژادگفته است:
»چون نسبت به کشورهاي سوسياليستي موضعي منطقي دارم و في المثل سوسيال امپرياليست را در موردشان به کار نمي َبرم توده اي ام محسوب مي
کنند، اما چون معتقدم محور مبارزه بايد دموکراسي انقلابي و حقوق دموکراتيک توده ها باشد ليبرالم مي خوانند، چون به مائو احترام ميگذارم ناگهان مائوئيست معرفي مي
شوم و وقتي حرفم را در باره انقلاب فرهنگي چين ميزنم يکمرتبه جزو دار و دسته تنگ شيائوپينگ مي روم و از دکتر مصدق دفاع ميکنم مي شوم جبهه اي...»

(5)

فرانسيس فوکومايا، سياستمدار آمريکائي، نويسنده کتاب پايان تاريخ

The End of History and the Last Man

سال ۸۹ مقاله جنجال برانگيزي نوشت و فتوا داد:تاريخ فاتحه َمع الصلوات !
تاريخ پايان مي يابد. چرا؟ چون (بنا بر نظر وي)فروپاشي کمونيسم پس از نيم قرن از شکست فاشيسم، نشانگر نابودي آخرين رقيب ليبراليسم است و اکنون استقراردموکراسي ليبرال در سرتاسر ُکره زمين اجتناب ناپذير شده و اين يک قانونمندي ست که َرد خور هم ندارد، تاريخ پايان مي يابد.
بعد از پايان گرفتن جنگ سرد، بازار تئورى پايان تاريخ فوکومايا و جهانى شدن ارزش
هاى ليبرالى غرب و نظام بازار بشدت گرم بود و هنوز هم تئوريسين هاي سرمايه داري از آن دل نمي کنند. فوکومايا اصطلاح «پايان تاريخ»را از تفسيري که «الکساندر کوژو « برانديشه هگل نوشته بود، اقتباس کرد. در اين مورد و نقد نظريه او و ديدگاه «آلن دوبنوا « که به عکس، «بازگشت تاريخ «را استدلال ميکند بسيار مي توان گفت که جايش در اين مقاله نيست.

(6)

مردي از قبيله گمشده

(7)

به قول آقاي کاخساز...در مقابل برچسب ها به جاي آنکه به واکنش هاي دلخواه حزب توده در غلطد، تامل دوستانش را بر مي انگيخت و ميگفت:حقيقت تاريخي مستقل از نام ها تحول خود را طي ميکند، تازه يک خرده بورژوازي پويا که در جنبش ملي –دموکراتيک ميهن خويش حل ميشود، از يک به اصطلاح جنبش پرولتاريا که در مقابل آن مي ايستد، مترقي تر است.

(8)

اين جلسه منزل حاج صادقي تشکيل شده بود.
يا د مجاهد شهيد مهدي صادقي و برادران دليرش بخير و ياد «هادي کاملان»،که با فروتني تمام در جواب ُشکري که از او خواست صحبت کند، صحنه را به شکري سپرد. آنجا شهيد پاک نژاد از جمله گفت:
آخوندها داراي تشکيلات منظم مخفي بودند که ما هم از آن غافل بوديم.
يک اعلاميه که خميني ميدهد تا کوره دهات ايران ميرسد، چيزي که از عهده هيچ سازمان سياسي بر نمي آيد.
من به عنوان يک مارکسيست البته خواهان حکومت سوسياليستي بوده و هستم، اما حالا که نيروهاي مذهبي صحنه را مي چرخانند بازهم براي آزادي مبارزه خواهم کرد و خواهان اتحاد نيرو ها هستم...
در آن چند روزکه مردم براي ديدن شکري هجوم آورده بودند، يک روز خامنه اي هم يك نماينده فرستاده تا تبليغات مذهبي كند که شكري با منطق قوي مانع عرض اندام آن آخوند مُكّلا شد.

(9)

حالا وَرق برگشته وخيلي چيزها اظهر من الشمس است. آن روزها حتي برخي از غير مارکسيست هاقرآن که مي خواندند مي گفتند «الف – لام – ميم» که در آغاز سوره هائي چون توحيد آمده، اشاره به انگلس و لنين و مارکس است ! الف مخفف انگلس، لام مخفف لنين و ميم مخفف مارکس !

(10)

خاطرات مربوط به « ُشکري» را با آب پيازو آب ليمو، که بعدها مي توانستم با حرارت ظاهر کنم، در حاشيه قرآني که با خودم از زندان بيرون آوردم مي نوشتم و جز متن کامل پيام ۵ ماده اي که در گرماگرم انقلاب نوشت، تقريباً همه را بازنويسي کرده ام.

(11)

نه تنها لنين و ُروزا لوكزامبورگ که درباره آثار تولستوي نقد مي نوشتند، به ادبيات و ُمشخصا ُُرمان بها ميدادند، مارکس و انگلس نيز چنين بودند.
مارکس به نويسندگاني چون آشيلوس، سروانتس، شكسپير و گوته...و به ُرمان هاي قرن 18مخصوصا آثار آلكساندر دوما و والتر اسكات بسيار علاقمند بود. انگلس که خودش درجواني نمايشنامه اي با عنوان (كولا)نوشته بود به كوشش ادبي و زباني مارتين لوتر، پايه گذار مذهب پروتستانتيسم، در زبان آلماني که به نظر او مهم تر ازانقلاب و رفرم او در كليساي غرب است، ارج ميگذاشت.
انگلس ُرمان هاي چندهزار صفحه اي بالزاك را به دقت مي خواند. با مارکس آثار بالزاک و زولا را نقد مي کردند اما تاثير هم مي پذيرفتند.
برخي معتقدند بخش اول مانيفست كمونيست، بدون كتاب (كمدي انساني)بالزاك غيرقابل تصور است.

(12)

نام اصلي کتاب لنين به زبان روسي اينست:
پراله تار اسکايا ِري والوتسيا، اي، رني گات کائوتسکي

ПРОЛЕТАРСКАЯ РЕВОЛЮЦИЯ

И РЕНЕГАТ КАУТСКИЙ

و عبارتي که لنين در مورد کائوتسکي به قول او،»مُرتد»! به کار برده و وي را به توله سگ... تشبيه نموده، اين است:

Подобно слепому щенку, который случайно тычет носом то в одну, то в другую сторону, Каутский нечаянно наткнулся здесь на одну верную мысль (именно, что диктатура есть власть, не связанная никакими законами), но определения диктатуры все же не дал

(13)

دريفوس يك افسر يهودي فرانسوى بود كه به ناحق مورد ستم قرار گرفته و فداى راسيسم شده بود.
در سال 1894ميلادي، محاكمه دريفوس که يكي از پر سر و صداترين و تاريخي ترين محاكمات جهان بود، آغاز شد و همه مردم دنيا نگران نتيجه اش بودند.
او به اتهام دروغين جاسوسي براي آلماني ها محاكمه و محكوم شد اما ۱۲ سال بعد اعلام کردند دريفوس بيگناه بوده است !
«اميل زولا»، در رأس کساني بود که به دفاع از او برخاست.
داستان دريفوس فرانسه را دو نيمه کرد، دو نيمه اي بسا فراتر از بي گناهي يا بزهکاري افسري که ناحق به جنايت متهم شده بود.
اين ماجرا يک جنجال سياسي ـ اجتماعي بود که نقش فعال نويسندگان، هنرمندان و دانشگاهيان فرانسه را در شکل دادن جامعه پي ريزي کرد و به روزنامه نگاران ُحرمت داد و نيروي آن را گسترش بخشيد و هدف ناشر را از انتشار روزنامه به امري سياسي ـ اجتماعي بدل کرد.
امثال «امیل زولا»، بحران ها و پليدى هاى اجتماعى را َبرَملا كرده و جامعه را بيدار مى كنند.
برخي پژوهشگران پيدائى و گسترش مفهوم روشنفکر و روشنگر را در رابطه با دستگيرى دريفوس و نامه‌ى سرگشاده‌ى اميل زولا در اعتراض به اين دستگيرى مي‌دانند. اين نامه که با عنوانِ من متهم مي‌کنم منتشر شد بيانيه‌اى نيز پيامد داشت با امضاى ۱۰۰ نفر از برجسته‌ترين نويسندگان و استادان.
در اين بيانيه از حقيقت، عدالت و حقوق بشر دفاع شده بود.

(14)

جبهه ملي اول با نام دکتر مصدق عجين است.
جبهه ملي دوم در سال ۳۹ براي ادامه مبارزه و استقرار حکومت قانوني شکل گرفت. بعدا دکتر مصدق ايراد گرفت که اساسنامه مربوطه، جبهه اي نيست و بايد عوض شود. جبهه ملي سوم در سال ۴۴ با هدف استقرار حکومت ملي (نه حکومت به اصطلاح قانوني که وابسته به قوانين رژيم شاه باشد)،تشکيل شد که خيلي زود خاتمه يافت، چرا که سرکوب و ديکتاتوري نفس اش را گرفت و خيلي ها زنداني شدند.البته خبرنامه اش تا دو سه سال در خارج منتشر مي شد و...
جبهه ملي چهارم مربوط به زمان انقلاب است که ابتدا با عنوان «اتحاد احزاب ملي» و... پا به صحنه گذاشت و مرحوم دکتر سنجابي هم به پاريس رفت و...
جبهه ملي پنجم، همانست که ابتدا شکري اسمش را به ميان آورد و بعد.... با پيشنهاد دکتر هزارخاني «جبهه دموکراتيک ملي» نام گرفت.

(15)

عكسى از جمع روشنفكران وجود دارد كه در اعتراض به يورش مطبوعات در تظاهرات شرکت کرده اند...
اين عکس توسط زنده ياد كاوه گلستان برداشته شده و درآن دکترغلامحسين ساعدى با چهره اى زخمى ديده مى شود. کاش اينگونه عکس ها را که لابد شکري هم در آن است، هر کس که دارد، در اختيار همه قرار دهد.

(16)

نامه اي که آقاي خانبابا تهراني مي گويند مجاهدين براي شکري نوشته و او در منزل بهمن نيرومند براي ايشان خوانده و سپس از بين ُبرده، و در صفحه ۴۵۰ کتاب «نگاهي از درون به جنبش چپ ايران» آمده از اين قرار است:

«ُشکري عزيز خواسته هايي که داشتي شدني است.
مسعود و ديگران براي سازماندهي شوراي ملي مقاومت به خارج از کشور رفته اند اما از آنجا که در اين شرائط اعتقاد به ُمسلح شدن داري و خواسته اي کپسول سيانور در اختيارت بگذاريم، آنرا برايت ارسال مي کنيم، اما اعتقاد ما بر اين است که شخصي چون تو که َسمبل مقاومت در دوران شاه بوده است، اگر اسير شود براي حفط روحيه ملت و جوانان در مقابل شکنجه ها و فشارهاي دوران اسارت ايستادگي و مقاومت کند.
در شرائط کنوني افرادي مثل تو نمي بايستي از کپسول سيانور استفاده کنند، استفاده از آن در شرائط ديگري براي يک چريک قابل فهم است نه براي تو.مع الوصف چون تقاضا کرده اي، کپسول سيانور را برايت مي فرستيم و دستورالعمل مصرف آنرا نيز در جوف پاکت ميگذاريم.»

صحت و ُسقم مطالبي که آقاي خانبابا تهراني در مورد ُشکري گفته اند در َصلاحيت من نيست، کسانيکه به روحيات ايشان آشنا هستند بايد قضاوت کنند، فقط يک سئوال پيش مي آيد:

از ص ۴۵۱ کتاب مزبور چنين بر ميآيد که شکرالله پاک نژاد چند روز پس از خواندن نامه فوق دستگير ميشود، يعني نامه اي که آقاي تهراني از آن صحبت مي کنند مربوط به شهريور سال ۶۰ و زماني است که شقاوتهاي رژيم به اوج رسيده بود.

در نامه خطاب به شکرالله پاک نژاد نوشته شده:
«شکري عزيز... از آنجا که دراين شرائط اعتقاد به ُمسلح شدن داري...» ! منظور ( از اين جمله ) دقيقا چه چيزي است؟ داشتن اسلحه فردي؟ داشتن سيانور ! اعتقاد به مبارزه قهر آميز با رژيم؟ چي؟
مگر پاک نژاد تازه به اين اعتقاد رسيده بود؟
يعني آنقدر پرت و ذهني بوده که سال ُپر ابتلاي ۶۰ را که شکارچيان انسان، سايه نيروهاي انقلابي را هم با تير ميزدند، درک نميکرده؟ او که از ديرباز «سرباز فداکار مبارزه مسلحانه» بوده است.

همه مي دانند که شكري به صورت اصولي به استفاده از قهر انقلابي به عنوان آخرين راه يعني راهي كه از طرف رژيم هاي سركوبگر به مردم و بخصوص مبارزان راه آزادي تحميل مي‌شود، اعتقاد داشت.

با فرارسيدن دورة سركوب و از بين رفتن كامل شرايط لازم براي يك مبارزة دموكراتيك و علني، او به مبارزة مسالمت‌آميز با رژيم حاكم بر ايران نقطة پايان گذاشت و مبارزة قهرآميز با رژيم خميني را عملاً بعد از سركوبگريهاي رژيم در ۳۰خرداد سال ۶۰ پي گرفت. تازه خود آقاي تهراني در ص۴۵۸ مي نويسند:
«پاک نژاد...شب ها را تنها در همان دفتر جبهه دموکراتيک سپري ميکرد و اسلحه کمري کوچکي را هم براي حفاظت در مقابل حملات غافلگيرانه شبانه با خود داشت...»
تا آنجا که من اطلاع دارم شهيد والا مقام شکرالله پاک نژاد از همان اوائل انقلاب هم که ميديد دشمنان رحمت و مهر «سنگها را بسته و سگها را رها کرده اند» و معشوقش آزادي را مي دزدند ــ احساس امنيت نميکرد.
او همان روزها هم که «...كمربند خود را باز كرد و اسلحه اش را از گيره غلاف كمري عبور داد...»، دست ارتجاع را خوانده بود.
***
یاداشت های قبلی در مورد « ُشکری» اینجا است:

منبع: سايت ديدگاه