۱۳۹۴ بهمن ۱۴, چهارشنبه

امروز ،اتحادیه ی اروپا با برگزاری همه پرسی در اقلیم کردستان عراق مخالفت رسمی خود را اعلام کرد.

.رئیس‌ جمهور منطقه کردستان عراق ادامه داد: «من فکر می‌ کنم [رهبران جهانی] درون خودشان به این نتیجه رسیده ‌اند که دوره "سایکس- پیکو" به پایان رسیده است. چه بگویند چه نگویند، واقعیت آن است اما دیپلمات‌ها محافظه‌کار هستند.در حالی که چهار ماه تا صدمین سالگرد توافق "سایکس-پیکو" باقی مانده، بارزانی گفت که وضع موجود مطمئنا به فروپاشی و تخریب بیشتر در منطقه منجر می‌ شود.وی افزود، استقلال که هسته مرکزی نیّات کرد‌ها برای دهه ‌های متوالی بوده است، اکنون از هر زمان دیگر "قابل‌ دسترس‌تر" است.

واقعیت این است که مسعود بارزانی، رئیس اقلیم کردستان، هنوز در پی رسیدن به رویای خاندان بارزانی است. خیال خام تاسیس کشور مستقل کردستان ؛که در خاندان بارزانی قدمتی صد ساله دارد .از زمانی که جد وی،"عبدالسلام بارزانی" به تحریک عوامل انگلیسی و به بهانه ی ظلم حکام عثمانی، بر علیه آن امپراتوری رو به زوال دست به شورش  مسلحانه ای  زد که منجر به دستگیر و اعدام وی شد.

 پس از او نیز "احمد بارزانی " با استفاده از اغتشاش و بی نظمی ناشی از سقوط دولت عثمانی این حرکت را ادامه داد اما از پس دولت سلطنتی دست نشانده ی انگلیسی ها در عراق برنیامد و نهایتا دستگیر و تبعید شد.

پس از جنگ جهانی دوم، بارزانی ها رنگ عوض کرده و برای رسیدن به قدرت ،از طریق "ملا مصطفی بارزانی" به سر سپردگی شوروی به عنوان فاتح جنگ جهانی دوم و از در اتحاد با "قاضی محمد" ،دست نشانده ی شوروی در ایران درآمد و به عنوان یک از ژنرال های برجسته ی وی در جمهوری خود خوانده ی مهاباد شناخته شد. دولت مستعجلی که با خروج شوروی از ایران و هم زمان با فرقه ی دموکرات آذربایجان از بین رفت و" قاضی محمد " نیز به دار مجازات آویخته شد.

اعدام قاضی محمد

در این شرایط هم ملا مصطفی دست از رویای اجدادی اش بر نداشت .به اتحاد جماهیر شوروی رفت و تبدیل به یک از بیشمار نطفه های آشوب در خاورمیانه شد. هنگامی که کودتای بعثی عبدالکریم قاسم حکومت سلطنتی انگلیسی عراق را از قدرت برانداخت، ابتدا ملا مصطفی بارزانی و پیشمرگه هایش از جانب شوروی برای تقویت بعثی های تازه برآمده به او پیوستند. اما همان سودای قدرت ،باعث شد که وی قضیه ی استقلال کردستان را مطرح و با حکومت بعثی عراق نیز وارد نزاع مسلحانه شود.

از اینجا بود که سرویس های اطلاعاتی بلوک غرب آن روزگار با شاخک های موساد و ساواک، این خاندان را به عنوان عنصر مستعد شناسایی کرده و با تجهیز و پناه دادن به وی در ایران، او را به قسمتی از گروکشی بین دولت پهلوی و عراق بعثی تبدیل کردند. ملا مصطفی بارزانی با کمک ایران و تجهیز اسرائیل علیه دولت عراق جنگید و مناطقی را نیز متصرف شد، اما پس از پایان مناقشه بین ایران و عراق و قرارداد الجزایر، شاه از حمایت او دست برداشت تا مجددا خاندان بارزانی از رویای شان دور شده و آواره و کوه نشین شوند.

هم زمان با انقلاب اسلامی، ملا مصطفی بارزانی بدون دست یابی به رویای اجدادی اش فوت کرد و مسعود بارزانی، رهبر این فرقه شد. در طول سالهای جنگ بین ایران و عراق و تحت تاثیر شرایط جنگی منطقه، موفقیت خاصی نصیب این گرو نگردید تا سال 1991 و جنگ اول خلیج فارس، دولت های غربی با حمایت از وی و هدیه کردن اقلیم کردستان با تعیین منطقه ی پرواز ممنوع برای دولت عراق، وی را به تعبیر ناقصی از رویای قدرت و استقلال رساندند. آن هم در شرایطی که انتفاضه ی شیعیان عراق با چراغ سبز آمریکا به فجیع ترین شکل ممکن توسط ارتش بعثی صدام به خاک و خون کشیده میشد.

از آن هنگام تا کنون، مسعود بارزانی بر این کرسی لرزان نشسته است. کرسی ای که برای حفظ آن ،حتی از جنگ داخلی با کردهای هم نژاد خود هم روی گردان نبوده است. قدرت و ثروت بادآورده ناشی از فروش نفت شمال عراق و جریان آزاد انواع قاچاق و تاسیس مراکز عیش و نوش و قمار در شهر های اقلیم ، وی را به چنان باوری از تعبیر خیال خام اجدادی اش رسانده است که دم از نا معتبر بودن مرزهای فعلی منطقه می زند. اما اینکه کردستان بزرگ وی بر چه پایه ای جز اوهام اجدادی اش استوار است،کسی نمی داند!

تشکیل کشور مستقل کردستان ،بیش از هر چیز با موانع بزرگی درون کردها مواجه است. حزب اتحاد میهنی کردستان عراق، به ریاست جلال طـالبانی، رئیس جمهوری سابق، پایان «توافق استراتژیک»، خود با حزب دموکرات، به رهبری مسعود بارزانی را اعلام کرد و خواهان اجرای تغییرات در نظام حکومتی اقلیم کردستان شد. حزب اتحاد میهنی اقلیم کردستان عراق به رهبری جلال طالبانی و حزب دموکرات کردستان به رهبری مسعود بارزانی، رئیس این اقلیم در سال 2005 توافق‌نامه‌ای استراتژیک را برای توزیع پست‌ ها میان دو حزب و پایان ‌دادن به اختلافات و درگیری ‌ها میان خود امضا کردند. در نقشه راهی که اتحادیه میهنی اقلیم کردستان عراق به حزب دموکرات به رهبری بارزانی ارائه کرده، آمده است: اتحاد میهنی خواهان اجرای تغییرات در نظام حکومت و ایجاد راهکار مناسب برای حل مشکل ریاست پارلمان است و از حزب بارزانی می‌خواهد تا درباره موضوع بودجه و نفت با شفافیت برخورد کند.

همچنین، کردهای سوریه و ترکیه نیز چندان روی خوشی با چنین کشور کردی نخواهند داشت، چرا که از زد و بند دولت اقلیم با دولت اردوغان به شدت نا خرسند اند و از طرفی، به عنوان نحله ی فکری مشترک منشعب از "آپوئیسم" عبدالله اوجالان با سیستم سوداگرانه و اسرائیلی بارزانی تفاوت های عمیق ایدئولوژیک دارند. طبق آنچه دو سال پیش توسط روزنامه ی «ملیت» چاپ آنکارا فاش شد، "رجب طیب اردوغان"، نخست وزیر وقت ترکیه و "مسعود بارزانی"، رئیس اقلیم کردستان عراق پس از پایان جشنواره "دیاربکر" نشستی در هتل محل اقامت خود با حضور مسئولانی از طرفین از جمله "احمد داوود اوغلو"، وزیر امور خارجه ترکیه برگزار کردند.

گزارشی از مردم فقیر شمس آباد

۱۳ ایرانی در درگیری‌های اخیر سوریه کشته شدند

خبرگزاری‌های فارس و تسنیم روز چهارشنبه ۱۴ بهمن خبر دادند که دستکم ۱۳ ایرانی که بیشتر آن‌ها عضو سپاه پاسداران بودند از جمله یک فرمانده سپاه در درگیری‌های اخیر سوریه جان باخته‌اند.
خبرگزاری فارس هویت شش تن از این کشته شدگان را رحمان پایی، ایمان آذربویه، رضا عادلی، محسن کولابادی، احمد الیاسی و احمد امجدی اعلام کرده است.
خبرگزاری تسنیم نیز هویت شش نفر دیگر را حبیب رحیمی‌منش، محمود اسکندری، مصطفی خلیلی، حسن رزاقی، سعید علیزاده و حامد کوچک‌زاده اعلام کرده است.
به نظر می‌رسد که این ۱۳ نفر در جریان شکستن محاصره طولانی مدت دو روستای شیعه‌نشین در شمال استان حلب در سوریه کشته شده باشند.
تلویزیون دولتی سوریه و حزب‌الله لبنان روز چهارشنبه اعلام کردند که محاصره روستاهای «نبول» و «زهرا» شکسته شده است. خبرگزاری‌های ایران گزارش داده‌اند که این دو شهر بیش از ۶۰ هزار شیعه جمعیت دارند.
در همین حال خبرگزاری «ابنا» موسوم به خبرگزاری «اهل‌بیت» از قول یک «منبع آگاه» از کشته شدن یک فرمانده دیگر سپاه پاسداران در سوریه خبر داده است.
بر اساس این گزارش، سرتیپ پاسدار «محسن قاجاریان» فرمانده تیپ ۲۱ زرهی امام رضا نیشابور در حین انجام «ماموریت مستشاری» در استان حلب سوریه جان باخته است.
از زمان آغاز درگیری‌های داخلی در سوریه تاکنون ده‌ها عضو سپاه پاسداران انقلاب اسلامی در این کشور کشته شده‌اند. 
حسین همدانی، فرمانده سابق سپاه محمد رسول‌الله تهران، ارشدترین عضو سپاه پاسداران است که در سوریه کشته شده است. 
جمهوری اسلامی از این افراد به عنوان «مدافعان حرم» نام می‌برد که به گفته آن، از سوی «تروریست‌های تکفیری» کشته شده اند.
در جریان جنگ داخلی سوریه طی پنج سال گذشته بیش از ۲۵۰ هزار نفر کشته و صد‌ها هزار نفر آواره شده‌اند.
ثبت‌نام بسیاری از از نظامیان داوطلب برای حضور در جنگ داخلی سوریه در سپاه تهران بزرگ صورت می‌گیرد.
افغان‌ها و پاکستانی‌های مقیم ایران نیز در قالب دو گردان «فاطمیون» و «زینبیون» سازماندهی و برای جنگ به سوریه اعزام می‌شوند.
پس از نیرو‌های سپاه و بسیج٬ افغان‌های عضو گردان «فاطمیون» دارای بیشترین آمار کشته‌ها در این جنگ هستند که اجساد بسیاری از آن‌ها در شهر‌های 


ننگ با رنگ پاک نمی شود !
(نقدی بر تطهیر کنندگان اشرف پهلوی)
سخنگویان مرتجعین و استثمارگران که تنها از قبل کار و رنج و زحمت استثمار شوندگان ارتزاق می کنند با مرگ اشرف پهلوی، خواهر دوقلوی شاه مراتب امتنان خود را نسبت به او که از زمان به قدرت رسیدن شاه در سال 1320علاوه بر همه خدماتش به امپریالیست های انگلیس و آمریکا یکی از دستور گیرندگان مستقیم از طرف محافل امپریالیستی برای اجرای کودتای ننگین 28 مرداد علیه مردم رنج کشیده ایران بود ابراز داشتند. (1)
از خود سلطنت طلبان بگذریم، از بی بی سی و صدای آمریکا گرفته تا پادو های "اصلاح طلب" ی چون مهرانگیز کار با قلب واقعیت های تاریخی سعی کردند شب را روز نشان داده و در کمال وقاحت و بی شرمی اشرف پهلوی که به خاطر اعمال به غایت ظالمانه و ننگینش شدیداً مورد تنفر مردم مبارز ایران است را برای نسل جوان، زن شجاعی که گویا به خاطر وطن (به خوان پرکردن حساب های بانکی اش از قبل دسترنج کارگران و زحمتکشان) چه ها و چه ها کرده معرفی کنند. آن ها حتی از اعزام او به سازمان ملل از طرف دستگاه سلطنت سعی کردند برای این "والاحضرت" که ننگ و نفرت با نامش عجین است پرونده مثبتی دست و پا کنند. او در شرایطی که به عنوان عضوی فعال در دستگاه سلطنتِ ارتجاعی شاه یکی از عاملین اسارت زنان ستمدیده ایران بود به عنوان به اصطلاح نماینده زنان ایران به سازمان ملل فرستاده شده بود. هم چنین پست معاونت کمیته ملی پیکار با بیسوادی را به نامش چسبانده بودند، همان کمیته ای که یک نمونه از کارهایش در ارتباط با معلم، نویسنده و کمونیست بزرگ، صمد بهرنگی بود که به مرگ این انسان محبوب توده ها منجر شد (توضیح بیش تر در زیر خواهد آمد). البته از افراد و رسانه هائی که وظیفه شان توجیه اعمال غارتگران و دشمنان توده هاست انتظار بیان حقیقت نیست. اما تجلیل از عنصری که علاوه بر ارتکاب به انواع جنایت علیه مردم ایران (از تحمیل فقر و بدبختی به آن ها گرفته تا سرکوب کمترین خواست های آن ها با توسل به سرکوب و شکنجه و خشونت های وحشتناک) حتی در سطح بین المللی به عنوان قاچاقچی هروئین شناخته شد و روزنامه های خود دولت های غربی از دستگیری او در فرودگاه سویس با محموله هروئین نوشتند، نهایت دروغ گوئی این افراد و رسانه ها را به نمایش گذاشت. یک نمونه مسخره از برخورد آن ها این بود که با سودجوئی از شرایط وحشتناکی که جمهوری اسلامی برای زنان دربند ایران به وجود آورده است، این "والاحضرت" را همدرد با زنان تحت ستم ما قرار داده و برایش دل سوزاندند که با این که با اراده تر و مقتدرتر (به خوان جنایت کار تر و قسی القلب تر) از شاه بود ولی به خاطر جنسیت اش در رأس دیکتاتوری حاکم قرار نگرفت! گویا مردم ما باید افسوس بخورند که شانس آن را نیافتند تا دیکتاتوری عنان گسیخته یک زن و شرایط خفقان بار ناشی از آن (به گونه ای که تحت نام برادرش وجود داشت) را در جامعه خود تجربه کنند!  اما این برخورد اوج ورشکستگی کسانی را به نمایش می گذارد که با یدک کشیدن نام "روشنفکر" و رسانه بی طرف، در مرگ یکی از تبهکارترین زنان تاریخ ایران "تبعیض جنسی" را دستاویزی برای تطهیر او قرار داده اند. وای اگر این استبداد جمهوری اسلامی که آشکارتر و همه جانبه تر از دوران شاه است ، نبود مردم مبارز و آزادیخواه ایران شدیدتر و گسترده تر از مردم انگلیس که مرگ مارگرت تاچر را جشن گرفتند ، مراسم های شادی و افشاگرانه در مرگ این زن ستمگر و دژخیم بر پا  می کردند و البته از آن برای سرنگونی رژیم جمهوری اسلامی و هم کیشان اشرف پهلوی (زن و مرد) در جمهوری اسلامی که هم چون خلف خود توسط امپریالیست ها روی کار آورده شده استفاده می کردند.
مسلم است که نسل جوان علیرغم همه شرایط دیکتاتوری رژیم جمهوری اسلامی باید بی اعتناء به دروغ های بیشرمانه ای که رسانه هائی چون بی بی سی و صدای آمریکا و برخی افراد "اصلاح طلب" خدمتگزار امپریالیست های آمریکا و انگلیس به خوردشان می دهند ، خود از منابع مختلف در مورد عملکردهای شدیداً کثیف و رسوا و جنایتکارانه این زن درباری مطالعه کنند و از این طریق در عین حال متوجه شوند که وقتی چنین رسانه ها و افرادی به تطهیر اشرف پهلوی ها می پردازند آشکارا چه توهینی به شعور و حافظه تاريخی مردم مبارز ایران می کنند که  پس از سال ها تحمل فقر و بدبختی، پس از سال ها مشاهده تن های شکنجه شده فرزندان دلبندشان در زندان های سلطنت پهلوی، پس از سال ها دیدن اعدام ها و خون ریزی های این رژیم با دست اندرکاری عناصر قسی القلب و فاسدی چون اشرف پهلوی، بالاخره علیه سلطنت و این رژیم وابسته به امپریالیسم دست به انقلاب زدند. دفاع آن ها از این "والاحضرت" سلطنت پهلوی و تطهیر آن علاوه بر توهین و تحقیر مردم تحت ستم ایران که گویا علیه چنان عناصر خوب و مطهری شوریدند، نشان دهنده عمق دشمنی آن ها با مردم ما نیز می باشد. درعین حال این برخورد در خدمت مخدوش کردن حافظه تاریخی مردم ما که بر اساس خود واقعیت های اجتماعی شکل گرفته  قرار دارد.
مهرانگیز کار در مطلبی تحت عنوان "اشرف پهلوی، زنی که قدرت رهبری اش را به سخره گرفتند" به تاریخ 8 ژانویه 2016 نوشته است: "اشرف پهلوی بیش از هر زنی در تاریخ معاصر ایران سوژه جوک های جنسی، بی بند و باری، خیانت به منافع ملی و متهم به حفظ سلطنت خاندان خود بوده است. این زن را تا کنون یک تاریخ نویس بی طرف ننوشته است و چهره اش از زیر غبار شایعه و تهمت بیرون نیامده است."
اگر موضوع بی بند و باری و جوک های جنسی در رابطه با اشرف پهلوی را کنار بگذاریم (در این مورد مطلعین به حد کافی نوشته اند)، خانم کار خیانت به منافع ملی مردم ایران از طرف اشرف پهلوی و توطئه های کثیف او علیه مبارزین آزادیخواه به خصوص به طور مستقیم علیه مصدق و طرفدارانش در جهت "حفظ سلطنت خاندان خود" را شایعه و تهمت قلمداد می کند. اما وی حتی با وجود ادعای "بی طرفی" ، قادر نیست کتمان کند که اشرف پهلوی به صورتی که خود نوشته است: "گاهی دور از چشم او دست به کارهائی می زد تا شاید آن ضعف ها را جبران کند." و ادامه می دهد: "می شود اسمش را توطئه با هدف حفظ سلطنت در خانواده اش گذاشت." منظور از "او" نیز شاه می باشد که گویا به حد کافی قادر به اعمال جنایتکارانه علیه مردم نبود و این زن برای جبران "ضعف ها" ی او "دست به کارهائی می زد" که به ادعای این خانم اصلاح طلب گویا کسانی از روی غرض نام آن ها را "توطئه" گذاشته اند؛ و گویا چون آن کارها "با هدف حفظ سلطنت در خانواده اش" بوده پس توجیه پذیر می باشند و خانم کار "بی طرفانه" آن ها را نه کارهای ضدخلقی و نه توطئه علیه منافع مردم تحت ستم ما از طرف این خاندان سلطنتی و اربابان امپریالیست شان ، بلکه کارهائی که هر کسی مجاز است برای حفظ خانواده اش انجام دهد جلوه می دهد.
خانم کار هم چنین نوشته است که: "تردید نیست که خوب یا بد، جای پاشنه های کفش اشرف، روی اسناد 37 سال سلطنت برادرش باقی است." (تأکید از من). "خوب یا بد"!  اتفاقاً مسئله همین است. 37 سال سلطنت شاه که این خواهرش نیز یکی از اعضای فعال آن بوده برای اقلیتی مفتخور و استثمارگر و جیره خواران شان نه تنها به هیچوجه "بد" نبود بلکه  بسیار هم "خوب" بود. چرا که آن ها در سایه اعمال دیکتاتوری و سرکوب ها در جامعه و شکنجه فرزندان مردم در زندان ها و اعدام ها و خون ریزی های بی شمار این سلطنت که "جای پاشنه های کفش اشرف "روی آن باقی است خیلی خوب و با آرامش به کسب و کار ننگین خود مشغول بوده و در به فقر و بدبختی کشاندن مردم کاملاً موفق بودند. اما سهم بزرگ و بسیار بزرگ "بد" مربوط به اکثریت مردم ایران است که چگونگی و حد رنج ها و مصیبت های روا شده توسط این والاحضرت و خانواده هزار فامیل به آن ها قابل توصیف نیست.
 این خانم اصلاح طلب جمهوری اسلامی که البته به جنبه "خوب" سلطنت پهلوی تعلق دارد از تاریخ نویسی بی طرفانه در مورد "والاحضرت" مورد نظرش سخن گفته. غافل از آن که بی طرفی بی معناست.  برای کسانی که سلطنت شاه با پاشنه کفش اشرف پهلوی روی آن، خیلی هم "خوب" بوده ، تاریخ نویسی جز با طرفداری از آن مفتخورها و جنایت کاران و البته با قلب واقعیت ها و جعل و تحریف امور امکان پذیر نیست. اما اگر نوشتن واقعیت ها و حقیقت گوئی مطرح باشد نوع تاریخ نویسی به این سبک دوم خواه ناخواه به ضرر آن اقلیت انگل و مفتخور و به نفع اکثریت مردم تحت ستم خواهد بود. مثلاً نوشته ای از مبارز آزادیخواه و ضد امپریالیست (به مفهوم واقعی کلمه)، کریم پور شیرازی در دوره نخست وزیری مصدق که دستگاه سلطنت از قدرت زیادی برخوردار نبود را در نظر بگیریم. او در روزنامه شورش که سردبیری آن را به عهده داشت نوشته بود: "مردم می گويند اشرف چه حق دارد که در تمام شئون مملکت دخالت کرده و با مقدرات و حيثيت يک ملت کهن سال بازی کند."  آیا آن گونه که مهرانگیز کار نوشته است این سخن کریم پور شیرازی که البته به جنبه "خوب" سلطنت تعلق نداشت و بلکه در کنار اکثریت مردم ایران بود شایعه و تهمت به اشرف پهلوی است؟  اگر چنین است چرا خود اقرار کرده است که "اشرف پهلوی در بیش تر بحران های سیاسی و رویدادهای مهم سیاسی دخالت می کرد. برخلاف دیگر خواهران و برادرانش، در برابر رویدادهای سیاسی بی عمل نبود." اما واقعیت دخالت های او و عدم بی عملی یا عملکرد هایش جز آن بود که گوشه کوچکی از آن ها در روزنامه "شورش" نقل شده است؟ : "مردم می گويند اين پول هايی را که اشرف بنام سازمان شاهنشاهی از مردم کور و کچل، تراخمی و بی سواد اين مملکت فقير و بدبخت می گيرد به چه مصرفی می رساند.

… مردم می گويند چرا خواهر شاه در امور قضائيه، مقننه و اجرائی اين مملکت دخالت نا مشروع می کند. چرا خواهر شاه دادستان تهران را احضار کرده و نسبت به توقيف ملک افضلی جنايتکار و آدم کش اعتراض کرده و دستور تعويض بازپرس را می دهد." با تأکید به قسمت آخر این نقل قول حال می توان پرسید که آیا خانم کار سخنان زیر را در تأئید اظهارات سردبیر شجاع روزنامه شورش نوشته است؟: "رجال کشوری و لشگری دوستش نداشتند. اما احتیاط را از دست نمی دادند و خوب می دانستند اشرف در صورتی که مورد بی اعتنائی قرار گیرد، برای تنزل آن مقام که او را نادیده گرفته، از پا نمی نشیند." خانم کار دیگر نمی پرسد که چرا اشرف پهلوی که در آن زمان هیچ مقام دولتی هم نداشت می توانست کسی را به مقامی برساند و یا مقامش را از او بگیرد؟ کریم پور شیرازی در ادامه می نویسد: "چرا بايد يک نفر مفتخور نالايق بنام همسری خواهر شاه دربار سلطنتی يک مملکت تاريخی را ملعبه عياشی و خوش گذرانی خود قرار دهد…  شاه اگر با طرد اشرف، فاطمه و احمد شفيق عرب و هيلر آمريکايی افکار عمومی را تسکين ندهد، عاصيان جان به لب آمده و کارد به استخوان رسيده، ناچار خواهند شد برای حفظ استقلال و آبروی ايران کاری بکنند که ملت قهرمان و بزرگ فرانسه با دربار و لوئی شانزدهم کردند. حال خود دانيد با آتش و قهر و نفرت مردم."

 سخنان فوق از کریم پور کاملاً دارای پایه قانونی بود (به این موضوع به خصوص کسانی باید توجه کنند که روی "احترام" به قانون تأکید دارند)  چرا که پس از انقلاب مشروطیت و برپائی مجلس، قانون آن بود که شاه صرفاً باید سلطنت کند و نباید به امور حکومتی کار داشته باشد - تازه بماند به اینکه خواهر یا هر یک از اعضای سلطنتی حق مداخله در امور مملکت را داشته باشند.  اما واقعیت آن بود که گذشته از رضا شاه و پسرش محمد رضا شاه که در زمان خود نمونه هائی چون ولی فقیه های جمهوری اسلامی امروز بودند، اعضای خانواده سلطنتی نیز "برای حفظ سلطنت خاندان خود" (که جز با خدمت به تداوم سلطه امپریالیسم انگلیس در ایران - و بعداً تأمین منافع امپریالیسم آمریکا - علیه مردم ما امکان پذیر نبود) به هر تلاش ضد مردمی دست می زدند. بی دلیل نبود که آزادی خواهانی چون کریم پور شیرازی پس از قیام مردم به طرفداری از مصدق و علیه شاه در سی تیر 1330 فریاد بر آورد که: "من نمی دانم مادر و خواهران و برادران شاه ديگر از جان مردم مفلوک و گرسنه و بی چيز چه می خواهند؟ سی سال تمام خون مردم را مانند زالو مکيدند، مردم بي گناه و شريف را در سياه چال های زندان انداختند، املاک و اموال مردم را بزور از آنان گرفتند، ناموس دختران و زنان ملت را بزور لکه دار و آلوده ساختند، تمام دارايی و پول ملت را به بانک های خارجی سپردند. شاه، شعبان بی مخ، عشقی، پری غفاری و دزدان ديگر از مردم محروم و گرسنه ايران چه می خواهند؟
پس از کودتای امپریالیستی 28 مرداد که به قدرت گیری سلطنت (خاندان سلطنتی) و سقوط دکتر مصدق منجر شد، روزنامه های رژیم از دستگیری کریم پور شیرازی خبر داده و او را مورد توهین و تحقیر قرار دادند. پس از چندی در میان مردم این خبر که او را به طور فجیعی شکنجه کرده و آتش زده اند دهان به دهان نقل می شد. جامعه از این خبر به قدری ملتهب بود که مطبوعات تحت سیطره رژیم خود را مجبور دیدند به رفع و رجوع پرداخته و بنویسند که: "امروز مقامات انتظامی اطلاع دادند که دیشب کریم پور شیرازی که در مرکز ۲ زرهی در مجاور زندان آقای دکتر محمد مصدق بازداشت می باشد، قصد فرار داشت و خود را آتش زد". توضیح سر و دم بریده این خبر نیز از زبان تیمور بختیار که در آن زمان سمت فرماندار نظامی و فرمانده لشکر دو زرهی را داشت و بعداً به عنوان یک جلاد اولین رئیس ساواک رژیم شاه شد در روزنامه ها منتشر گردید. اما مردم که در همان زمان خود شاهد ده ها جنایت و وحشی گری از طرف عمال سلطنت بودند با تکیه بر تجارب خود کاملاً می دانستند که این خبر دروغی بیش نیست. واقعیت آن بود که با کینه ای که اشرف پهلوی و دیگر اعضای خاندان سلطنتی از کریم پور شیرازی داشتند این جوان پرشور مبارز را زنده زنده آتش زدند و سوزاندند. عکس های به جا مانده از چهره کاملاً سوخته او که منتشر شده و هم چنین آن چه روزنامه های اطلاعات (شماره 8337 ) و کیهان (شماره 3236) دراین مورد نوشتند: "به دلیل سوختگی شدید بدن او که شبیه به یک تکه گوشت بریان شده بود"، این ها خود بهترین گواه درستی روایت هائی است که برخی افراد مطلع در مورد مرگ او نوشته اند. از جمله شفیعی کدکنی نوشته است: "غروب روز ۲۳اسفند ۱۳۳۲ در ميدان پادگان لشگر دو زرهی که اسارت گاه دکتر مصدق، دکتر حسین فاطمی، کریم پور شيرازی و بقيه قربانيان کودتای ۲۸ مرداد ۱۳۳۲ بود، مراسم چهارشنبه سوری شاهانه، که هم زمان با تولد رضاخان میرپنج شده بود با شرکت اشرف پهلوی (پرنسس مرگ) و علي رضا پهلوی (که مثل خواهرش اشرف در قساوت قلب مشهور بود) انجام گرفت.

اينان کريم پور را از زندان بيرون کشيدند، به دستور اشرف پيکرش را آلوده به نفت کردند مدتی او را به توهين و تمسخر گرفتند.  پالانی بر کول وی نهادند و دستور دادند با چهاردست و پا راه برود. با افروختن آتش، جشن منحوس شان را آغاز کردند. زندانی به هر سو می دويد و فرياد می زد شعلهء آتش همه ی بدن او را فرا گرفته بود و تماشاگران قهقهه سر داده بودند..." چنین روایتی از طرف افراد ذی صلاح دیگری هم نقل شده است.
آری، رسانه هائی چون بی بی سی، صدای آمریکا و اصلاح طلبان جمهوری اسلامی چون مهرانگیز کار قصد دارند بر چنین فجایعی پرده ساتر بکشند. اما ننگ با رنگ سياه جوهر قلم پاک نمی شود. بگذار گفته شود که آن چه مردم می گویند دروغ و شایعه و تهمت است ولی این تغییری در خود واقعیت به وجود نمی آورد و حققت هم چنان حقیقت باقی می ماند. 
بگذارید این نوشته را با یکی از اعمال کمیته ملی پیکار با بیسوادی با نایب رئیسی اشرف پهلوی که با شهادت صمد بهرنگی در ارتباط است به پایان ببرم.
"صمد با آرزوهائی به تهران رفت. ولی یک هو دید که مسئولین ریز و درشت این سازمان با این وسیله قصد درشت نمائی خود پیش ارباب دارند و صمد نردبانی بیش نیست. پیشنهاد پول کلان نیز از این جهت است. با این که به آن پول نیاز شدید داشت از خیرش، بهتر است بگویم از شرش گذشت. کتاب را برداشت و بی خبر از همه جیم شد و به تبریز آمد... کمیته طی نامه شماره 1/9421 به تاریخ 13/12/46 از وزارت آموزش و پرورش تقاضای تمدید مأموریت صمد را می کند و وزارت آموزش و پرورش موافقت خود را طی نامه شماره 15/2530 به تاریخ 22/1/47 به آموزش و پرورش آذربایجان ابلاغ می کند. ولی صمد که قصد رفتن به تهران را نداشت و پیش خود همکاری با کمیته را تمام شده می دانست، در تاریخ 16/2/47 به اداره آذرشهر نامه نوشت و در آن ذکر کرد "... برای تهیه کتاب مخصوص الفبا (موضوع مأموریت های مذکور) احتیاجی دیگر به بودن من در تهران نیست" (نقل از کتاب "برادرم صمد بهرنگی" تألیف اسد بهرنگی)
اما کمیته پیکار با بیسوادی دست بردار نبود و پس از رد و بدل شدن چند نامه بین آن ها و صمد بهرنگی بالاخره آخرین اخطار کتبی و رسمی به دست صمد می رسد: "آقای صمد بهرنگی، متأسفانه یادداشت های ارسالی شما به کار تألیف کتاب نمی آید و عیناً به ضمیمه اعاده می شود." این نامه به تاریخ 5/3/47 امضای "قائم مقام مدیر عامل - میرهاشمی" را دارد.
 اسد بهرنگی می نویسد: "وقتی یقین می کنند که صمد به هیچ کدام این ها وقعی نخواهد نهاد، در اوایل شهریور 47 در خانه صمد زده می شود (تاریخ دقیقش یادم نیست) درست در همان وقت، صمد کتاب مورد بحث را در یک ساک کوچک کوله پشتی مانندی گذاشته و قصد خروج از خانه را داشت، می خواست آن را ببرد و به دست کاظم سعادتی بسپارد، صمد ساک را کنار دیوار در راه رو می گذارد و در را باز می کند. او با چهار نفر با لباس شخصی روبرو می شود یکی ترک بوده و بقیه فارس. بدون تعارف می آیند تو. در همان پشت در کتاب را از صمد طلب می کنند، صمد بعد می فهمد که یکی از آن چهار نفر تیمسار بازنشسته است، احتمالاً او مدیر عامل کمیته پیکار بوده است و این می رساند که چاپ کتاب برای کمیته پیکار از اهمیت خاصی برخوردار بوده چون آن ها برای این که خود را بزرگ کنند موضوع کتاب را یک کلاغ و چهل کلاغ کرده و به اطلاع مقامات خیلی بالاتر از خود رسانده بودند . والا دلیلی نداشت که تیمسار مدیر عامل کمیته پیکار که حتی نامه ها را قائم مقامش امضا می کرد بلند شود بیاید در خانه صمد. آن هم غافلگیرانه و به آن صورت.
بعد ها صمد گفت: "در ماندم به این ها چه بگویم...  خودم را نباختم با قاطعیت منکر کتاب شدم...  یکی زبان نرم باز کرد و از پولی که کتاب عاید من خواهد کرد سخن گفت، دیگری تهدید کرد که اگر همین الان کتاب را ندهی برایت گران تمام می شود و از این حرف ها. ولی من روی شان ایستادم. تیمسار بازنشسته با خنده که در آن هم تهدید بود و هم تطمیع و هم شوخی گفت: "خودت را به ترک خری نزن، کتاب را بده، ما به این سادگی ول کن نیستیم"... تو کوچه صمد جلو می افتد و درِ خانه مرا می زند... خودم رفتم در را باز کردم. صمد یواش و سریع گفت: "ما می رویم، تو بلافاصله ساکی را که تو راه رو گذاشته ام توش کتاب الفبا است، بردار ببر بده به کاظم، همین الان ببر "گفتم کجا می روی، چی شده؟ گفت بعد می گویم، رفت. آمدم بیرون، او را با چهار نفر دیدم که از کوچه پیچیدند و رفتند. آن شب صمد به خانه نیامد..."
به دنبال این پروسه بود که شهادت صمد پیش آمد. (برای اطلاع بیشتر در این مورد به کتاب راز مرگ صمد نوشته رفیق اشرف دهقانی رجوع شود). این تنها یک مورد از عملکردهای کمتیه پیکار با بیسوادی بود که به نام اشرف پهلوی (والاحضرتِ مورد خشم و تنفر مردم مبارز ایران) ثبت شده است.  همه حقایق ذکر شده و به طور کلی واقعیات 50 سال حیات و مرگ رژیم پهلوی که اشرف پهلوی بخشی مهم و جدایی ناپذیر از آن بود، برای  کسانی که اخیرا در کار تطهیر این والاحضرت یعنی یکی از تبهکارترین زنان طبقه استثمارگر حاکم در ایران به میدان آمده اند، چیزی جز رسوایی و رو سیاهی باقی نمی گذارند.

زیر نویس:
(1) این نه تهمت و شایعه علیه این زن تبه کار درباری بلکه عین واقعیت تاریخی است که بر ما مردم ایران گذشته و اتفاقاً در سال 2000 میلادی خود سرویس های اطلاعاتی آمریکا و انگلیس به طور رسمی در رسانه های خود به ترتیب دادن کودتا علیه مصدق به عنوان نماینده منتخب مردم اعتراف کرده و از مردم ایران "عذر خواهی" کردند.  این موضوع و این که اشرف پهلوی که قبل از کودتا در خارج از ایران به سر می برد و نقش رابط بین سرویس های اطلاعاتی امپریالیستی و کودتاگران در داخل ایران را ایفاء نمود صرفاً از طرف چپ ها عنوان نشده بلکه واقعیتی است که حتی در کتب و رسانه های متعلق به دست اندرکاران کودتا نیز منعکس شده است. مثلاً حسین فردوست، نزدیک ترین دوست شاه و دست اندرکار بسیاری از امور دستگاه سلطنتی، در کتاب خود به نام "ظهور و سقوط سلطنت پهلوی"، جلد اول، ص 229 در این مورد می نویسد: "اشرف سهم مهمی در سقوط مصدق داشت... در آن زمان، اشرف سه بار به تهران آمد و با محمدرضا ملاقات کرد و برای سقوط مصدق باند و دسته سازمان دارد ... اشرف در پاریس برای من تعریف کرده که در سفر به تهران با خسروانی [پرویز] ملاقات کرده و ترتیبی داده که او و ورزشکارهایش در باشگاه «تاج» به نفع محمدرضا وارد عمل شوند. خود اشرف به من گفت که در تهران با اسدالله رشیدیان ملاقات کرده و او قول داده که 30 - 40 هزار نفر را به نفع محمدرضا به خیابان‌ها بریزند. که البته چنین نشد و آن ها توانستند با رقمی حدود 2 - 3 هزار نفر و حداکثر 5 - 6 هزار نفر کودتا را پیش ببرند... فعالیت‌های اشرف در دوران مصدق توسط انگلیسی ها هدایت می‌شد و اصولاً اشرف از اول با انگلیسی ها بود..."
دی  ماه 1394
پایان دموکراسی هدایت شده؟ 
درویش رنجبر
در جهان امروز دموکراسی تنها شکل شناخته شده حکومت به شمار میرود که طی آن حق حاکمیت ملی و آنچه حق تعیین سرنوشت خوانده میشود به نحو عادلانهای توزیع میگردد.
با آنکه بسیاری از اندیشمندان سیاسی (از افلاطون گرفته تا تامس هابز) ایرادهای متعددی به اصل دموکراسی وارد ساخته و گاه آن را هم وزن حاکمیت تودههای نادان تلقی نموده ولی دموکراسی همچنان فضیلت خود را حفظ نموده زیرا ذات انسان بر پایه عدالت است که به آرامش دست مییابد. حتا در ساختار فیزیکی و بیولوژیک انسان نیز سلامتی تا زمانی بر قرار است که تعادل بین اجزا و ترکیباتی که ممد حیات هستند بر قرار باشد. پس از منظر عدالت، دموکراسی شایستهترین است.
با آنکه از فردای پیروزی انقلاب اسلامی قرار بود گرانیگاه نظام نوین بر محور دموکراسی استوار گردد و شخص خمینی بسیار هم به پشتیبانی تودهها دلگرم بود ولی همواره ترس از آرا مردم و بر آیش نتایجی که ممکن بود با خواست و اراده فردی او در تضاد قرار گیرد وی را نگران میساخت. خمینی که همچون افعی در کمین قدرت نشسته و سالها مشق ولایت کرده، صد البته زرنگتر از آن بود که اجازه دهد با همان اولین صندوق رای خوابهایی که برای ایران دیده بود آشفته شود. به همین دلیل هنگامیکه مهندس بازرگان پیشنهاد کرد دست کم دو شکل از حکومت (جمهوری اسلامی - جمهوری دموکراتیک اسلامی) به رای گذاشته شود همو پای در یک کفش کرد که "جمهوری اسلامی نه یک کلمه کم و نه یک کلمه زیاد." بنأً بر این هر چند اصطلاح "مهندسی انتخابات" سالها پس از مرگ او سکه زده شد، ولی اگر نیک بنگریم او خود مهندس مهندسان انتخابات بود.
با برگزاری رفراندوم ۱۲ فروردین ۵۸ که طی آن مردم مخیّر شدند به آنچه پیشاپیش از سوی خمینی برای آنها گزینش شده بود آری یا خیر بگویند اصل دموکراسی هدایت شده و بدلی در مقابل دموکراسی حقیقی وارد قاموس سیاسی نظام نو بنیاد گردید. پر واضح است اگر خمینی در دوران پیشا مدرن به قدرت میرسید قطعاً بساط خلیفه گری به راه میانداخت و خود را در گیر صندوق رای، انتخابات و دیگر ملزومات نظامات سیاسی مدرن نمی ساخت، ولی در اواخر قرن بیستم و آنهم در کشوری که تجربه یک انقلاب مدرن تحت عنوان انقلاب مشروطه را پشت سر داشت پهن کردن بساط خلیفه گری ممکن و میسر نبود، به همین خاطر سهل الوصولترین راه دستکاری در مکانیزم انتخابات بود که تا امروز به عنوان میراث شوم او بر ایران سایه افکنده است.
اگر جمهوری اسلامی کارنامه موفقی از خود بجای میگذاشت - مثلا در آمد سرانه به دو برابر درآمد سرانه پیش از انقلاب میرسید، شکاف طبقاتی عمیق تر نمی شد، اعتبار پاسپورت ایران در جهان افزایش مییافت، به ارزش پول ملی افزوده میشد، آزادی بیان و اندیشه محترم شمرده میشد، بیکاری، فقر، اعتیاد، دزدی از اموال عمومی و تخریب محیط زیست اینگونه فراگیر نمی شد - به احتمال بسیار قوی تضاد موجود بین دموکراسی حقیقی و دموکراسی بدلی به شکل کنونی نمایان نمی شد.
دموکراسی بدلی که خمینی وارد بازار سیاست ایران نمود مانند اسکناس تقلبی که مانع رشد اقتصادی میگردد زایش دموکراسی حقیقی را موکول به محال نمود و در نتیجه هر قدر به سالهای طول عمر حکومت اسلامی افزوده شد به همان میزان اوراق دفتر ناکامیها و پسرفتهای ایران قطور تر گشت.
همانطورکه گردش اسکناس تقلبی سر انجام شیره یک اقتصاد را تا آخرین قطره میمکد، دموکراسی تقلبی نیز در بازار سیاست ایران، ایرانی پیش رو قرار داده که حاصل آن در کارنامه سیاه حکومت سی و هفت ساله فقهای شیعه نمایان است.
اگر خمینی توانست در فروردین ۵۸ این جنس تقلبی را به راحتی به مردم بفروشد، با گذر زمان و بویژه ارتقا سطح تشخیص مردم به واسطه لمس واقعیت حکومت فاسد فقها با پوست، گوشت و مغز استخوان خود فروش جنس تقلبی برای جانشینان او سخت و سخت تر شده به گونهای که خامنهای ملتمسانه از مردم میخواهد تا آنانی هم که نظام را قبول ندارند در انتخابات شرکت کنند.
اکنون مساله این نیست که مردم انتخابات را تحریم کنند یا نه، بلکه بحث اصلی در آنجا نهفته که دموکراسی هدایت شده یا به عبارت دقیق تر فروش جنس تقلبی به بن بست خورده و به بیانی دیگر مبنای تئوریک دموکراسی هدایت شده به دلیل سیاهی کارنامه حکومت سی و هفت ساله موسوم به جمهوری اسلامی فرو ریخته است. از دوم خرداد ۷۶ تا کنون این جنس تقلبی با انواع و اقسام رنگ و لعابهای مختلف فروخته شده و هر بار بدلی بودن آن بیشتر و بیشتر بر مردم اثبات شده است.
اگر امروز شورای نگهبان حتا تمامی صدر تا ذیل جناحهای موجود به شمول اصلاح طلبان را تایید صلاحیت میکرد باز هیچ تغییر ماهوی و معنا داری در زندگی مردم اتفاق نمی افتد. بنظر میرسد انتخاب روحانی آخرین برگ بازی در میدان دموکراسی هدایت شده بود. آنچه که به انتخابات هفتم اسفند اهمیت میبخشد نه تحریم است و نه مشارکت بلکه پایان تئوریک دموکراسی هدایت شده است. به عبارتی دیگر فروش چندین و چند باره این جنس تقلبی که حاصل عملی آن را در عمق فقر و فلاکت تودههای مردم میتوان دید به بن بست رسیده است. هیچ نظام سیاسی نمی تواند برای همیشه در بن بست تداوم یابد، بنا بر این بن بست موجود سرانجام به خشونت کشیده خواهد شد.
درویش رنجبر
هاشمی: طرفدار یا مخالف شورای نگهبان؟ یادی از انتخابات ۱۳۶۸

حافظه تاریخی طرفداران هاشمی کوتاه‌تر از حافظه گنجشک است. این گروه به یاد ندارند که هاشمی با کمک شورای نگهبان، صدها کاندیدای جناح مقابل را در انتخابات مجلس چهارم قلع و قمع کرد.
بخش تحلیل سایت خودنویس: در هنگامه انتخابات مجلس چهارم، بسیاری از نمایندگان منتقد سیاست‌های هاشمی رفسنجانی از سوی شورای نگهبان رد صلاحیت شدند. گروه بزرگی از نامزدهای نزدیک به جناح چپ و مجمع روحانیون مبارز با برخورد حذفی سورای نگهبان مواجه شدند و این مساله با خوشحالی هاشمی رفسنجانی همراه بود.
حامیان هاشمی رفسنجانی حتی به یاد ندارند که شورای نگهبان در سال ۱۳۶۸، بعد از مرگ آیت‌الله خمینی چه بلایی برس سر کاندیداهای دیگر آورد و تنها عباس شیبانی بخت رقابت با او را یافت.
617380_n.jpg
در پنجمین دوره انتخابات ریاست جمهوری ایران در مرداد ۱۳۶۸ شورای نگهبان از ۷۹ نامزد ثبت نام‌کرده، ۷۸ نفر را رد صلاحیت و تنها اکبر هاشمی رفسنجانی و عباس شیبانی تایید صلاحیت شدند. 
هاشمی رفسنجانی همیشه در موقعیت‌های مختلف در طول عمر جمهوری اسلامی، هرگاه منافعش تامین شده، سکوت کرده و هرگاه بنا به هر دلیلی، منافعش به خطر افتاده، صدای خودش و خانواده‌اش بلند شده است. نحوه اعتراض‌های خانواده هاشمی با ساختار قدرت بر اساس گفته مهدی هاشمی، برپایه تقسیم وظایف انجام گرفته است. 
رئیس مجمع تشخیص مصلحت نظام با انتقاد شدید از رد صلاحیت سید حسن خمینی گفت: «صلاحیت شخصیتی که اشبه به جدش امام خمینی است را قبول نمی‌کنند؛ شما صلاحیت خود را از کجا آورده‌اید؟ چه کسی به شما اجازه داده است که قضاوت کنید؟ چه کسی به شما تریبون داد؟ صداوسیما برای شما باشد؛ اگر امام و نهضت و اراده عمومی مردم نبود هیچ‌کدام از این‌ها نیز نبودند. هدیه بدی به بیت امام و در زمانی که همه باید به هم تبریک بگوییم به این بیت دادید.»
هاشمی رفسنجانی اما، با واکنش جناح راست حکومت که زمانی ابزار قدرتش بود مواجه شد، وقتی آنها سخنان آیت الله خمینی در تایید شورای نگهبان را به روی سردار سازندگی سابق آوردند، جایی که حجت‌الاسلام ذوالنور گفت:‌«اینهایی که هر روز از امام خمینی(ره) خواب جدید نقل می‌کنند چرا بیّنات فرمایشات حضرت امام(ره) را فراموش کرده‌اند که فرمودند "میزان شورای نگهبان است و اگر کسی در مقابل عمل شورای نگهبان گفت «کذا و کذا» مفسد فی‌الارض است و به عنوان مفسد فی‌الارض باید مورد تعقیب قرار گیرد."» این انتقاد بر هاشمی رفسنجانی وارد است که در هنگام تعریف خاطرات از آیت الله خمینی، نکاتی را نمی‌گوید که به ضرر منافعش تمام شود، از جمله در مورد حمایت ولایت فقیه از شورای نگهبان.
اما منتقدان هاشمی فقط از جناح راست نیستند. محمدعلی ابطحی درباره سخنان هاشمی نوشت: «انتقاد تند آقای هاشمی رفسنجانی از شورای نگهبان را در این روزها اصلا نمی فهمم. می‌شد هرگونه نقدی را پس از پایان وقت رسمی اعتراضات و پاسخ شورای نگهبان انجام داد. درست در اوج رایزنی ها و گفتگوها و نیاز به همدلی برای ساخت آینده ای بهتر و علاقه بسیاری به حضور حسن آقای خمینی و دیگران در خبرگان و مجلس، این هجوم تند و بی مقدمه تنها می تواند به زیان رد صلاحیت شدگان باشد. این چیزی نیست که آقای هاشمی سیاستمدار نداند.»
ابطحی، رفتار هاشمی رفسنجانی را به نحوی، سو استفاده از موقعیت حسن خمینی می‌خواند: «البته این رفتار در چارچوب پوپولیستی جواب می‌دهد که آرای شخصیت های محبوبی مثل حسن آقا را به سبد رای آقای هاشمی سوق دهد.»
محمدرضا یزدانپناه، روزبنامه‌نگاری که زمانی اصلاح‌طلب محسوب می‌شد، در فیسبوک خود نوشت: «یادی هم بکنیم از پنجمین دوره انتخابات ریاست جمهوری ایران در مرداد ۱۳۶۸ که همین شورای نگهبان از ۷۹ نامزد ثبت نام‌کرده، ۷۸ نفر را رد صلاحیت و تنها اکبر هاشمی رفسنجانی را تایید صلاحیت کرد. آقای هاشمی هم نه تنها اعتراضی به رد صلاحیت‌ها نداشتند که کاملا هم خوشحال بودند. اما خب بعد دیدند دیگه خیلی ضایع است و انتخابات ریاست جمهوری، انتخابات خبرگان رهبری نیست که مثلا جنتی تنهایی با خودش رقابت کند. لذا عباس شیبانی را هم تایید صلاحیت کردند تا انتخابات رقابتی شود. ظاهرا در نهایت خود شیبانی هم به رفسنجانی رای داد تا همه چیز ختم بخیر شود. می‌فرماید: هر کسی آن درود عاقبت کار که کشت.»
به این ترتیب، هاشمی رفسنجانی که سال‌ها از طریق فرزندان و نواده‌های خود تلاش می‌کرد اهالی رسانه را همراه خود نگاه دارد، با بحران جدیدی روبه‌رو شده، آن هم وجود منابع کافی در فضای مجازی از گفته‌ها و رفتارهای قدیمی هاشمی که امکان مقایسه با موضع‌گیری‌های جدید او را فراهم می‌کند. تنها نقطه خوشحالی هاشمی، وجود مدیران و سردبیرانی در رسانه‌های جریان اصلی در رسانه‌های خارج از کشور است که مایل به اطلاع‌رسانی واقعی و به یادآورن گفته‌های پیشین او نیستند. علاقمندان به تاریخ نیز از جمله مسعود بهنود و عطا مهاجرانی و فرخ نگهدار که نسبت به عیان کردن سوابق هاشمی رفسنجانی، کاملا بی‌علاقه هستند.


The Trump Meteor




كنفدراسيون و انقلاب بهمن (بخش اول) گفت و گو با دکتر خسرو شاکری
خسرو شاكري زند

 


رحمت بنی اسدی



عکس و گفت و گو از: رحمت بنی اسدی

√ آقای شاکری! آخرین بخش از این گفت وگو مربوط به بازگشت شما به ایران و حوادثی است که در یکی دو سال اول انقلاب در ایران رخ داد . همان طور که در صحبت های تان اشاره کردید ، کنفدراسیون در آستانه ی انقلاب تقریبا از هم پاشیده شده و دیگر وجود نداشت، اما پرسش این جاست که اعضای سابق آن با انقلاب چگونه برخورد کردند و چه نقشی داشتند؟
√√ در آستانه ی انقلاب ، بچه های سابق كنفدراسيون به ايران رفتند. ديگر كنفدراسيوني در كار نبود. جاي آن را سازمان هاي مختلف سياسي پر كرده بود. هركسي در پي به وجود آوردن سازمان سياسي خود بر آمد. بعضي ها حزب رنجبران را به وجود آوردند . عده يي اتحاد چپ را سازمان دادند . دسته يي در فداييان حل شدند . 
√ نخستین دسته يي كه به سوي ايران راه افتاد چه زمانی بود ؟
√√ فرق مي كرد. بعضي ها از همان اوايل رفتند. وقتی شاه از ایران رفت و آقای خمینی به ایران بازگشت، معلوم بود که کار رژیم تمام است.عده یی از بچه های کنفدراسیون که پرونده های راحت تری داشتند و امکان دستگیری شان کم تر بود، در اولین فرصت و حتا قبل از بازگشت آقای خمینی به ایران رفتند . حالا چه بر سرشان آمد یا ساواک تا چه اندازه مزاحم آن ها شد، حتما در خاطرات شان گفته اند.. من نمی دانم. ماسالي به من گفت كه با قطار از راه تركيه و با پاسپورت برزيلي به ايران مي رود. من اصلا پاسپورت نداشتم. پناهنده سیاسی بودم و پاسپورت نداشتم. برای گرفتن گذرنامه ایرانی، ناچار بودم به سفارت ایران در پاریس مراجعه کنم، اما سفارت ایران عملا در دست هواداران آقای خمینی افتاده بود و چون مرا می شناختند، حدس من این بود که به من گذرنامه ندهند .پس مجبور شدم به آلمان و به شهر بن بروم و از سفارت ایران در آن جا درخواست گذرنامه کنم. سفیر شخصی بود به نام آقای صدری. خودم را به سركنسول معرفي كردم. گفت: پاسپورت شما كجاست ؟ گفتم: گم شده است ، گفت : مدارك چي داري ؟ جواب دادم فقط معافي سربازي به دليل جراحي قلبم . گفت : بايد با سفير صحبت كنم
√ هنوز در ايران انقلاب نشده بود ؟
√√ آخرين روز دولت بختيار بود . شايد بيست بهمن 1357. مامور رفت و آمد وگفت: آقاي سفير قبول نمي كند. گفتم : مي خواهم با سفير صحبت كنم. سفير آمد پشت يك شيشه ضد گلوله ايستاد. گفت : شما كي هستيد؟ گفتم : خسرو شاكری. گفت: بايد ثابت كني كه ايرانی هستی. گفتم: آقاي سفير آن روزی كه مي بايست ثابت مي كردم ايراني هستم ، گذشت . حالا شما بايد ثابت كنيد ايراني هستيد. داستان شما تمام است . گفت : شما خسروشاکري پسر آقای مصطفا شاكري هستيد ؟ گفتم: بله. گفت: من با پدر تان خيلي رفيق بودم گفتم : خوب ! گفت : ما با هم خيلي ورق بازي مي كرديم . خیلی جدی گفتم : كار بسيار زشتي می كرديد . گفت: پاسپورت اين آقا را بدهيد برود. به پاريس كه برگشتم ، در ايران انفلاب شده ، بختيار سقوط كرده و دولت بازرگان روي كارآمده بود. چند روز بعد ، فرودگاه را دوباره بستند. رفتيم روزنامه لوموند و به بستن فرودگاه اعتراض كرديم. لوموند خبرش را نوشت. از آن سو بازرگان در ايران بستن فرودگاه ها را تكذيب كرد و از فردا ي آن، پرواز هواپيما ها به ايران از سر گرفته شد. در اولين پرواز ، دكتر شايگان ، علي شاكري و عده يي به ايران رفتند. چون جا نبود من دوسه روز بعد حر كت كردم . 
√بعد از چند سال به ايران مي رفتيد؟ 
√√ از سال 1962 به ایران نرفته بودم . هفده سالي مي شد . 
√ببخشید . پاریس کانون انقلاب ایران شده بود وآیت الله خمینی چند ماهی را در پاریس گذراند . خیلی ها در این جا به دیدن او رفتند . شما چطور ؟ آیت الله را دیدید؟
√√ از آلمان خيلي مي رفتند . آدم هايي كه مذهبي هم نبودند . بيشتر كنجكاوي بود . 
√شما چي ؟ عكس العمل شما چه بود ؟ 
√√من ؟ نه ، نرفتم . 
√چرا ؟ به عنوان يكي از فعالان كنفدراسيون ، شما در تمام كنگره های تان آيت الله خميني را تاييد مي كرديد . حالا در بغل گوش تان بود ، نمي خواستيد به ديدن او برويد ؟ 
√√براي اين كه نمي خواستم از جرياني دفاع كنم كه آتيه اش روشن نبود . بعد هم رفتار مذهبي های اين جا مانند بني صدر و ديگران كاملا اختناق آميز بود. ديگر اين كه از سال 1977 عملا كنفدراسيوني وجود نداشت . هر كه می رفت به صورت فردی مي رفت و نه گروهی . 
√ كنفدراسيون نبود ولي بچه هاي سياسي كه بودند؛ سياست كه تعطيل نشده بود . 
√√ بچه هاي سابق كنفدراسيون هنوز بودند و كار سياسي هم مي كردند ، اما مذهبي نبودند . طرفدار حكومت اسلامي هم نبودند . شما به يك نكته توجه نمي كنيد . نكته ی ظريف اين جاست . ما هميشه مخالفت آيت الله خميني با شاه را تاييد مي كرديم ، نه شخص آقاي خميني را. ما هرگز از حكومت اسلامي يا امثال آن دفاع نكرديم . كنفدراسيون از يك عاميتي دفاع مي كرد و آن عاميت مبارزه بود ، نه از مواضع خاص حكومت اسلامي آقاي خميني . 
√ولي به نكته ی ظريفي كه اشاره كرديد، اين است كه آيت الله خميني تبلور آن اسلام و سنتي بود كه در سال 1357 به ايجاد حكومت اسلامي در ايران منجر شد. آيا شما نمي دانستيد آقاي خميني در تدارك پياده كردن حكومت اسلامي است؟ يادمان باشد كه در آن زمان كسان ديگري بودند كه با شاه مخالف بودند ولي هر گز مورد تاييد شما قرار نگرفتند . به هر حال رفتار مذهبي هایی از جمله آقای بنی صدر یا یزدی چه واکنشی در شما بر می انگیخت ؟ 
√√ از سال 1964 تا 66 ، جريانات مذهبي كنار رفته بودند و عملا هيچ فعاليتي نداشتند . شما هيچ وقت آن ها را در مبارزه نمي ديديد . شايد بين خودشان جلسه هايي داشتند. آن چه كه اتفاق افتاد اين بود كه ناگهان وارد صحنه شدند . همه جا جلسه مي گذاشتند و عملا به كسي هم اجازه صحبت نمي دادند. خوب يادم هست بني صدر در خانه ی ايتاليا واقع در " سيته يونيورسيته " جلسه مي گذاشت وغلغله مي شد. ما هم مي رفتيم حسين مَلِك و مهدوی هم جلسه می گذاشتند . بازار مكاره سياست شده بود . بقيه هم نشريات خود را توي سيته مي فروختند . يك بار كه به آن جا رفتم، جلوي پنجره سالن ايستاده بودم. حسين ملك مرا شناخت. از من بدش می آمد. به دليل اين كه سال ها با دستگاه شاه كار كرده بود و ما هم هيچ نظر مساعدی با او نداشتيم . مهدوی هم بود و دو تايي جلسه را اداره مي كردند . 
√جلسه ی مذهبی ها بود ؟ 
√√نه بحث آزاد بود . همه ی محفل ها بودند ، برای اين كه بگويند ما هم توي اين انقلاب هستيم . آدم هايي كه هيچ وقت در هيچ جا نبودند ، سرو كله شان پيدا شده بود . جلسه مي گذاشتند و خودشان را هم مطرح مي كردند . ملك از جريان بني صدر وآيت الله خميني دفاع مي كرد و به كمونيست ها و ماركسيست ها فحش مي داد . يك بار هم انگشتش را به طرف من دراز كرد و گفت : ماركسيست های اين جوري و ضد انقلاب و از اين بد وبي راه ها . بلند شدم و اجازه گرفتم حرف بزنم ولی اجازه نداد. مهدوي چون مرا مي شناخت و رو دربايستي داشت، اجازه داد . بلند شدم و گفتم: نمي فهمم شما ديگر چرا آمده ايد اين جا ؟ شما که در دستگاه سازمان برنامه رژيم كار مي كنيد و حالا هم يك شبه انقلابي و طرفدار آقاي خميني شده ايد؟ همين آقای ملك كه انتظار داشت پس از انقلاب، نماينده ی ايران در يونسكو يا سفير بشود ، وقتي ديد از پست خبري نيست ، صاف خدمت آقاي بختيار رفت. می خواهم بگويم كه اين ها به هيچ چيزي عقيده نداشتند. نه به آقاي خميني و نه به آقاي بختيار يا شاه .فقط می خواستند مطرح باشند. مهدوي هم به ايران رفت و شنيده ام در گوشه یی كشاورزی مي كند و كاری به كار كسي ندارد. اما بني صدر را بگويم . بني صدر هميشه متكلم وحده بود. به كسي هم به عنوان اعتراض اجازه صحبت نمي داد. هميشه به ما به عنوان عناصر چپ حمله مي كرد، يك بار خواستم جواب او را بدهم . اجازه صحبت گرفتم و توضيح دادم كه قواعد دموكراسي در جلسه رعايت نمي شود و مخالفان اجازه ندارند حرف بزنند. آقاي معممي كه بغل دست من بود، با شنيدن اين حرف به من ناسزايي پراند و بين ما بحث شد. فهميدم كه طرف هادی غفاري است. چون نگذاشتند حرفم را بزنم، روی ميز رفتم و شروع كردم به صحبت و شديدا به رفتار و عملكرد بني صدر ايراد گرفتم. از آن به بعد ديگر جلسه عمومي نمي گذاشتند . اين ها اختناق را قبل از رفتن به ايران شروع كرده بودند .
يادم است روزي كه مي خواستم بروم ايران، شب قبل از آن رفتم سيته يونيورسيته . هنوزخيلي ها اين جا بودند. مذهبي ها و حزب اللهي ها فراوان شده بودند. تروتسكيست ها سخت مدافع انقلاب شده بودند. سفارت ايران در پاريس هم اشغال شده بود. نكته ی مهم اين است كه از پاييز 1978 يا 1357 ، فضاي خارج از كشور هم عوض شده بود . يعني ديگر نمي شد به راحتي حرف زد يا بحث كرد. آدم هايي را مي ديديم كه هيچ وقت آن ها را نديده بوديم. آدم هايي به يك باره پيدا شده و كليد دار انقلاب شده بودند. آن ها را نمي شناختيم . بني صدر و رفقايش كه مدت ها ناپديد شده بودند، حالا مرتب جلسه روي جلسه مي گذاشتند و به هيچ كس هم اجازه مخالفت نمي دادند. از همان جا مي فهميدی سالي كه نكوست از بهارش پيدا ست . 
بعد ها بعضي از اين حزب اللهي ها، توي همين دانشكده ی ما درس خواندند و دكتر و استاد شدند . حالا بيشتر شان يا رفرميست شده اند يا آن طرفی . 
√وقتي بعد از 17 سال به ايران رفتيد ، از نظر شما چه چيزي در ایران عوض شده بود ؟ 
√√چيز زيادي عوض نشده بود. در هواپیمایی که به ایران می رفتم ، آقای نصرت الله امینی هم همراه ما بود . امینی وکیل دکتر مصدق بود. پسرش تروتسکیست بود که یک بار درآمریکا به من گفت: اگر من به قدرت برسم تو را اعدام می کنم . من جواب دادم: تو شاه را بینداز ، من حاضرم به دست تو اعدام بشوم ! وقتی وارد محوطه فرودگاه شدیم، جایی که پاسپورت ها را کنترل می کنند، او و چند نفر دیگر را دیدم که از موانع رد شده و خود را به این سوی فرودگاه رسانده بودند . هنگامی که با هم روبه روشدیم، به او گفتم : عجب ! مبارک است ! هنوز هیچ نشده ، به قدرت رسیده اید و حالا از آن ور مرز به این طرف می آیید ؟ می دانستم پدرش به مهدی بازرگان خیلی نزدیک است .آن ها رفتند. ما هم رفتیم توی صف کنترل گذرنامه ها . خانمی توی یک اتاقک چوبی نشسته بود و گذرنامه ها را کنترل می کرد . گذرنامه یی که دو سه روز پیش صادر شده بود، به او دادم . نگاهی به آن انداخت و سپس شروع کرد به ورق زدن دفتری که جلویش بود. این دفتر حاوی اسامی افراد به اصطلاح ممنوع الورود بود . بعد به من گفت : همین جا بایستید . گفتم : خانم هنوز این دفتر وجود دارد؟ حالی تان نیست که در این مملکت انقلاب شده است؟ اخمی کرد و گفت : همین جا تشریف داشته باشید. کناری ایستادم تا افسری جلو آمد. مرا به اتاقي بردند . افسر به من گفت : اسم شما توي اين ليست است . گفتم : اين ليست ساواك است . فكر مي كنم در اين مملكت انقلابي روي داده است . 
√چند روز از انقلاب مي گذشت ؟ 
√√خيلي نگذشته بود . روزي كه بختيار سقوط كرد ، پاسپورتم را گرفتم و چند روز بعد به ايران رفتم .
√بالاخره افسر مربوطه اجازه داد عبور كنيد يا نه ؟ 
√√هرچه به افسر مي گفتم اين ليست ساواك است، به خرجش نمي رفت. هزار خاني و متين دفتري هم توي فرودگاه بودند. شايد كسان ديگری هم كه يادم نيست. به هر صورت افسر را قانع كردم و گذشتم. مدت كوتاهي در ايران ماندم و در ارديبهشت از ايران بيرون آمدم .

تقسیم قدرت 
√ شرايط ايران اكنون عوض شده بود. رژيم سابق سرنگون شده و جاي خود را به نظام تازه يي داده بود . دوستان مذهبي شما از جمله آقايان يزدی، ‌بني صدر، قطب زاده ، چمران و دیگران به سرعت پست ها را بين خود تقسيم مي كردند. اين ها تا ديروز با شما در يك صف بودند. شما هنوز از يك نگاهي " مجرم " بوديد و مي بايست از ليست هاي ممنوعه عبور كنيد . چنين چيزي را پيش بيني مي كرديد ؟
√√ براي من مهم نبود كه ديگران تحت چه شرايطي به قدرت رسيده اند. برايم شگفت انگيز اين بود كه هر بار كه وارد و خارج مي شدم ، اين ليست جلوي من می گذاشتند، تا آخرين باري كه از ايران بيرون آمدم و ديگر برنگشتم، اين ليست وجود داشت . 
√ اما ديگر كنفدراسيوني وجود نداشت . افراد و عناصر بودند كه مانند شما يكايك وارد ايران مي شدند .نگاه اين ها به انقلاب چگونه بود ؟ 
√√ بايد در چار چوب گروه ها نگاه كرد. تا آن موقع كه من درايران بودم، بيشتر گروه ها از جبهه ی ملي بگير تا حزب خلق مسلمان و بيشتر گروه های ديگر، طرفدار جمهوری اسلامي بودند. اگرچه اختلافات شان رو شده بود ، اما مخالفت علني نمي كردند . 
√ چرا هنوز نرسيده به ايران برگشتيد ؟ 
√√آمدم ترتيب بازگشت خودم را به ايران بدهم. كار دانشگاهي ام هنوز تمام نشده بود و با اين كه در دانشگاه درس مي دادم ، اما هنوز از تز دكتراي خود دفاع نكرده بودم. می بايد خودم را جمع و جور مي كردم . تا اوايل ماه مه در ايران بودم و بعد برگشتم .

جبهه ی دموکراتیک ملی 
√ در این مدت در ایران چه می کردید؟
√√چند روزی به دیدار فامیل و دوستان گذشت . پس از آن قرار شد به اتفاق برو بچه های ایران، یک جریان چپ به وجود بیاوریم. یک چپ دموکراتیک .
√ آیا این جریان ، همان اتحاد چپ است که اندکی پس از انقلاب اعلام وجود کرد ؟ 
√√ نه . اتحاد چپ داستان دیگری دارد. من توی اتحاد چپ نرفتم. در جلسات شان که بیشتر در خانه مهدی تهرانی تشکیل می شد، شرکت می کردم ، ولی دیدم این جریان به جایی نمی رسد. دوستان هنوز استالینیست بودند . هیجان انقلاب سبب شده بود تا استالینیسم این دوستان دوباره گل کن . به آن ها گفتم که من اهل این حرف ها نیستم . می خواهم کار دموکراتیک بکنم. منتها دموکراتیکی که " پرسپکتیو " چپ داشته باشد. برای این منظور، تلاش شد سازمانی تاسیس شود که بعد ها نام " جبهه ی دموکراتیک ملی " به خود گرفت. جلسات آن بیشتر در خانه آقای ناصر پاکدامن و خانم هما ناطق که نزدیک دانشگاه بود، برگزار می شد . بیشتر بعد از ظهر ها به آن جا می رفتیم و در باره ی چگونگی برنامه های این سازمان بحث می کردیم .
√ بانیان این جریان چه کسانی بودند ؟ 
√√ هزار خانی ، نیرومند ، تهرانی ، متین دفتری ، پاکدامن، خانم ناطق و من بودیم . 
√ تهرانی هم در اتحاد چپ بود و هم در جریان جبهه ؟ 
√√ بله. آن ها گروه خود را داشتند ولی سازمان دموکراتیک، جریان وسیع تری بود. اتحاد چپ هرگز به یک جریان واقعی تبدیل نشد و اعضای آن به 50 نفر هم نرسید. این جور جریان ها در ایران پا نمی گرفت . کسی رهبران شان را نمی شناخت. به جز جریان های فدایی یا مجاهدین که سابقه و اعتبار مبارزاتی در داخل کشور داشتند و روی احساسات، مردم دورشان جمع شده بودند، بقیه گروه ها رشدی نکردند. ما تمام فکرمان این بود که سازمانی درست کنیم مانند جبهه ی ملی؛ منتها با یک دموکراسی درونی، مترقی، توده یی و خواهان آزادی در جامعه .
√ چه مدت از انقلاب گذشته بود ؟
√√ الان می گویم . جلسات بین 24 بهمن تا 13 اسفند 57 تشکیل شد. در 13 اسفند ، بدون آن که ما - دست اندرکاران این جریان – کم ترین اطلاعی داشته باشیم ، دیدیم که آقای متین دفتری در روزنامه ی آیندگان اعلام کرد که فردا یعنی 14 اسفند بر مزار د دکتر مصدق ، جبهه ی دموکراتیک ملی میتینگ خواهد داشت . ما هنوز تصمیم نگرفته بودیم ، اسم آن چه باشد . 
√ چه انگیزه یی شما را دور هم جمع می کرد ؟ 
√√عده یی بودیم که هم دیگر را می شناختیم . من هزار خانی را می شناختم ، هر چند او عضو جامعه ی سوسیالیست ها بود و من عضو جناح چپ جبهه ی ملی. وقتی در سال 1977 اجازه خروج به او دادند ، نزد من آمد . خود را دوست مصطفا شعاعیان معرفی کرد. عکسی هم از شعاعیان برایم آورده بود. به این طریق با هم نزدیک شدیم. بنابراین وقتی به ایران رفتم، او و آقای متین دفتری به استقبال من آمدند. از سوی دیگر در آلمان یا فرانسه ، ما در این باره صحبت کرده بودیم و قرار شده بود وقتی به ایران رفتیم، یک جریان توده یی وسیع شبیه به کنفدراسیون راه بیندازیم؛ اما نه فقط برای دانشجویان ، بلکه برای همه ی مردم. یعنی طرح آن در خارج ریخته شده بود. وقتی به ایران رسیدیم ، عده یی اتحاد چپ را راه انداختند تا یک مرکزی در درون این سازمان باشد. من نمی خواستم توی اتحاد چپ باشم . قصدم فعالیت در یک سازمان وسیع توده یی ی بود. 

همکاری با احمد شاملو 
کار تحقیقی و انتشارات برایم خیلی مهم بود . از خوشبختی این که یک روز ، احمد شاملو به من زنگ زد . آن روزها من خانه ی خواهرم زندگی می کردم . حالا شاملو چگونه شماره ی مرا پیدا کرده بود ، نمی دانم . برادرم علی هم آن جا بود . سلام علیکی کردیم . گفت که می خواهد مرا ببیند . محل قرار هم انتشارات مازیار روبه روی دانشگاه تعیین شد. √آقای شاملو را را قبلا می شناختید ؟
√√ بله . این را بگویم که چگونه با شاملو آشنا شدم . در سال 1979 یعنی زمانی که هنوز آقای خمینی در پاریس بود و بختیار هم نخست وزیر ، من طبق معمول هر ساله ، اواخر دسامبر یا اوایل ژانویه به لندن رفتم . انگلیس هر سال از دوم ژانویه، در های آرشیو مربوط به اسناد سیاسی راجع به 30 سال پیش رابه روی محققان باز می کرد . به لندن رفتم تا موقع بازگشایی آرشیو از جمله نفرات اول باشم . فکر می کنم غفار حسینی هم با من بود 
√ منظورتان آقای غفار حسینی است که چند سال پیش در جریان قتل های زنجیره یی در ایران کشته شد ؟
√√بله . با غفار در محل قرار گذاشتیم و روزها به آرشیو می رفتیم و ظهر ها همان جا کافه تریایی بود ، یک چیزی می خوردیم .
√ آیا غفار حسینی هم توی کار های پژوهشی بود ؟ 
√√اصلا . از نظر سیاسی هم اختلاف نظر داشتیم . فقط می خواست روی اسناد کار کند . در یکی از این روزها که به کافه تریا رفتیم، در آن جا مرا به آقای آرین پور معرفی کرد . 
√√کدام آریان پور ؟ امیرحسین آریان پور جامعه شناس ایرانی یا یحیی مولف کتاب از صبا تا نیما ؟ 
√ بله . به هم معرفی شدیم . سر میز راجع به اوضاع و انقلاب ایران صحبت کردیم . به او گفتم که نظرم مثبت نیست و حتا در نامه یی که به آقای خمینی فرستاده ام ، نظرم را به روشنی گفته ام . او هم در تایید حرف من ، شدیدا به آقای خمینی حمله کرد. همان موقع گفت که غلامحسین ساعدی هم این جاست. ساعدی و شاملو هردو روزنامه ایرانشهر را در لندن در می آوردند. آدرس ساعدی را گرفتم و به دیدن او رفتم . ساعدی را از 1969 می شناختم . ساعدی چند ماه پیش از مرگ جلال آل احمد به کلن آمده بود و این مصادف بود با برگزاری کنگره کنفدراسیون که من هم دبیر بودم. ساعدی هم آمده بود . با هم دوست شدیم. آدرس هم دیگر را گرفتیم. خوب یادم می آید وقتی آل احمد در گذشت ، ساعدی نامه یی نوشت و گفت که آل احمد را کشته اند. این آشنایی سبب شد که وقتی شنیدم ساعدی در لندن است، به دیدن او بروم. با او قرار گذاشتم .احمد شاملو هم با او بود . اولین بار بود که شاملو را می دیدم . از آشنایی با او خیلی خوشحال شدم . می دانست که من در فلورانس کار انتشاراتی می کرده ام و اسناد جنبش چپ را در می آورده ام . خوب در جریان بود . 
شاملو از من پرسید که چرا برای ایرانشهر مقاله نمی دهم . گفتم که گرفتارم. به شاملو گفتم : اما در آرشیوی که این روزها کار می کنم ، به سندی در باره ی شاپور بختیار برخورد کرده ام که خیلی جالب است . می توان این سند را چاپ کرد . سند عبارت بود از نامه یی که رییس سابق شرکت نفت ایران وانگلیس به سفارت بریتانیا در تهران نوشته و اعلام کرده بود که دکتر بختیار رییس اداره کار خوزستان با آن ها از نزدیک علیه سندیکا ها همکاری می کند. در باره سند تحقیق کرده و دیده بودم این شخص کسی به جز شاپور بختیار نیست . زیرا او زمانی رییس اداره کار خوزستان بود و در زمان مصدق هم معاون امیر تیمور کلالی وزیر کار شده بود . سند راترجمه کردم و به شاملو دادم و چند روز بعد همراه با اصل سند چاپ شد . یادم می آید که خیلی از بختیاری ها به من تاختند که این فرد ، شاپور بختیار نیست . به هر حال این سند خیلی جنجال به پا کرد .
√ چرا انگلیسی ها هم زمان با روی کار آمدن بختیار در ایران ، این سند را در اختیار مردم می گذاشتند ؟ آیا این فقط یک تصادف بود ؟
√√ این سند مربوط به 30 سال پیش بود و پس از 30 سال باز شده بود . البته همه اسناد را در اختیار پژوهشگران نمی گذارند . اسنادی که با منافع شان هم خوانی ندارد، سانسور می کنند . مثلا در باره کودتای 28 مرداد، شما به طور مستقیم هیچ سندی را پیدا نمی کنید، ولی می توانید از میان اسناد گوناگون نقش و رابطه انگلستان با کودتا را استنباط کنید. حتا در این اسناد، یکی دوبار لغت کودتا به کار برده می شود .در هرحال فکر نمی کنم . وقتی این ها در حال بازبینی اسناد بودند، بختیار هنوز نخست وزیر نشده بود .
به هر صورت این مقدمه ی آشنایی من بود با احمد شاملو. حالا در ایران هستم و هم زمان برای تشکیل جبهه ی دموکراتیک در خانه ناصر پاکدامن و هما ناطق جلسه داریم، از آن سو هم دعوت به همکاری برای " کتاب جمعه " شده ام .
√ در دیدار با شاملو در ایران چه گذشت ؟
√√ به دیدن شاملو رفتم . جلسه یی بود. آقایان باقر پرهام ، جواد مجابی ، علی پاشایی و یکی دونفردیگر حضور داشتند . شاملو گفت که قرار است یک نشریه هفتگی در آورد. خود شاملو برای این نشریه نام " چراغ " را انتخاب کرده بود. پیشنهادم این بود که باید نامی روی نشریه گذاشت که معنی فروتنانه و غیر دست کاری داشته باشد و نام " کتاب جمعه " را پیشنهاد کردم که مورد موافقت قرار گرفت. قرار شد نشریه بخش های مختلفی داشته باشد . بخش تاریخ و اسناد به من واگذار شد و این تا بسته شدن روزنامه آیندگان ادامه داشت. در این مدت ، مرتب با شاملو بودم .صبح ها دانشگاه درس می دادم و عصر ها در کتاب جمعه کار می کردم. در واقع دو پای ثابت این نشریه شاملو و من بودیم .وقتی انتشار کتاب جمعه خطرناک شد، دیگر در دفتر نشر مازیار جلسه نمی گذاشتیم . جلسات ما در خانه شاملو برگزار می شد. در این جا در باره خصوصیات شاملو ، یک نکته بگویم . در آن روزها خیلی ها با شاملو مصاحبه داشتند . به دیدن شاملو می آمدند و با او جلسات گفت و گو می گذاشتند . قبل از هر گفت و گویی ، شاملو ما را صدا می زد، سئوالات را می خواند ، نظر ما را می پرسید ، یادداشت بر می داشت و بعد می رفت و جواب می داد. در واقع شاملو نظر جمعی را طرح می کرد ، نه نظر تنها خود را. این امر برایم خیلی جالب بود. او آن قدر درایت داشت که نظر چند نفر را بشنود و بعد فکر کند و جواب بدهد. این ویژگی اخلاقی را من در هیچ یک از روشنفکران ایرانی ندیده ام .
سال ها بعد ، یعنی در فاصله سال های 1990 تا 1992 ، شاملو را دوباره در نیویورک دیدم . چند ماه میهمان من بود و در خانه ام زندگی می کرد که خود داستان دیگری است که بعدا به آن می رسم .
یک نکته ی بامزه بگویم : در جریان انتشار کتاب جمعه ، شاملو یک جعبه داشت که به آن جعبه ی خاکروبه می گفت . مطالبی که غیر قابل چاپ بود ، توی آن می ریخت . گاه پیش می آمد که برای پر کردن صفحه ، مطلب کم می آمد . در این هنگام به سراغ جعبه ی خاکروبه می رفت . دوباره همه را زیر ورو می کرد ، می خواند و مطلبی انتخاب می کرد . آن را از نو می نوشت و چاپ می کرد . حقیقت این که شاملو ، مطالب همه نویسندگان را ویراستاری می کرد . حتا نوشته های ساعدی نیز به وسیله شاملو ویراستاری می شد . البته ساعدی حرفی نداشت . برای این که ساعدی تبریزی بود و به زبان فارسی زیاد تسلط نداشت .
کتاب جمعه منتشر می شد تا قضیه ی آیندگان پیش آمد . من به اروپا برگشتم . از تزم دفاع کردم و دوباره به ایران برگشتم . کتاب جمعه دچار مشکل شده و تیراژ آن از 30 هزار نسخه به 6-5 هزار نسخه رسیده بود . از نظر مالی هم دچار مضیقه بود . ناشر ، دیگر حاضر نبود سرمایه گذاری کند . وضع مالی هیچ کدام از ما هم تعریفی نداشت . شاملو به دنبال پولی برای ادامه کار بود . در همین زمان خانم آیدا همسر شاملو به خارج رفته بود . شاملو گفت : طلا های آیدا را می فروشم . یادم نیست فروخت یا گرو گذاشت و خلاصه کتاب جمعه دوباره به راه افتاد . زمانی که من در خارج بودم ، شاملو از فردی دعوت کرده بود تا با کتاب جمعه همکاری کند . این فرد در روزنامه آیندگان مقاله می نوشت و با بستن آیندگان به کتاب جمعه آمده بود و با شاملو کار می کرد . به تدریج هم سرمقاله نویس کتاب جمعه شد، در حالی که اصلا قرار نبود کتاب جمعه سر مقاله داشته باشد . می گفتند : این فرد توده یی است . جریان را به شاملو گفتم . تا این زمان 30 شماره از کتاب جمعه در آمده بود . وقتی دعوای بنی صدر و بهشتی بالا گرفت ، این فرد مقاله یی در این زمینه نوشت و شروع کرد به انگولک کردن ، ضمن آن که ، به خسرو قشقایی یا ابوالفضل قاسمی نیز تاخت و اتهاماتی به آن ها نسبت داد . من با چاپ این مقاله مخالف بودم و به شاملو گفتم که از روز نخست قرارمان براین بود که روی مسایل سیاسی روز اظهار نظر نکنیم . حیات مجله به این بستگی دارد که ما وارد دعواهای سیاسی این و آن نشویم .اگر حرفی داریم ، در قافیه تاریخ بزنیم . تشبیه کنیم . در جلسه یی تصمیم گرفته شد که قسمت های حساس مقاله حذف شود . روز بعد دیدم که مقاله بدون کم و کاست چاپ شد . شاملو نبود . نامه یی برایش نوشتم و ضمن اعتراض به عدم رعایت رای هیات تحریریه ، استعفا دادم . کلید دفتر را گذاشتم و بیرون آمدم . شاملو چیزی نگفت . دوشماره بعد کتاب جمعه را بستند .
سیاست حزب توده همیشه همین بوده است. هرکس مخالف حزب توده بود، باید نابود می شد. حزب با رژیم همکاری می کرد تا دیگر نیرو ها را بکوبد .همه را زد تا دست آخر ریشه خودش را هم زدند . بستن کتاب جمعه ، به خاطر همین مسایل بود . یعنی هدف حزب توده این بود که کتاب جمعه را ببندد، منتها چه جوری؟ این ها از چیز های دردناک جامعه ایرانی است. ضرب المثل هایی که در زبان فارسی وجود دارد ، بیان جامعه شناسانه وضعیت ایران است. وقتی می گوییم : دیگی که برای ما نجوشد ، کله سگ در آن بجوشد یا به خاطر یک دستمال ، قیصریه را آتش می زنند ، یعنی همین ! یعنی حزب توده وقتی فکر می کند، این نشریه در خدمت اهداف او نیست ، پس باید بسته شود.
داستان حزب توده 
از حزب توده گفتم ، این را هم بگویم: من در همان سال اول که به ایران آمدم ، یک سند دیگری هم در آرشیو پیدا کردم. این سند ، نامه یا گزارشی بود که سفارت انگلیس یا آمریکا به وزارت امور خارجه اش نوشته بود . محتوای گزارش مربوط به ملاقات اقبال با انگلیسی ها یا آمریکایی ها بود. اقبال در آن زمان ، یعنی نوامبر 1948 یا در حدود آبان یا آذر1327 در کابینه ساعد وزیر بود. اقبال در این ملاقات اعلام می کند که کابینه ساعد تصمیم گرفته است تا حزب توده را غیر قانونی اعلام کند. طرف مقابل یعنی آمریکایی ها یا انگلیسی ها مخالفت می کنند و غیر قانونی شدن حزب توده را به مصلحت نمی دانند و معتقدند که با غیر قانونی شدن، حزب زیرزمینی می شود. می گویند که کار شما این است تا اصلاحات لازم را در ایران انجام بدهید تا حزب توده نتواند رشد کند. اسناد دیگری هم که به دست من رسید ، دیدم که در آمریکا نیز همین گفت و گو ها انجام شده است . بنابر این می بینیم که تمام قضیه ی 15 بهمن و تیراندازی به سوی شاه ساختگی و عامل تیراندازی یعنی بهمن فخر آرایی رکن دومی بوده است . وقتی فهمیدم 15 بهمن ، یک ماجرای ساختگی است ، در جریان انقلاب ، مقاله یی خطاب به آقای بازرگان نوشتم و از او خواستم که حزب توده را علنی و رسمی اعلام کند. آن موقع هنوز کیانوری و رفقایش به ایران نیامده بودند. توصیه ام این بود که با علنی اعلام کردن حزب توده ، معلوم می شود در جامعه با چه کسان یا احزابی طرفیم .
√ مقاله کجا چاپ شد و عکس العمل آقای بازرگان چه بود ؟
√√ مقاله را که نوشتم ، گفتم کجا چاپ کنم ؟ هزار خانی گفت که دوستی دارد به نام آقای مفیدی . از بر و بچه های سازمان مجاهدین بود . خودش زندانی زمان شاه بود و برادرش هم پس از انقلاب کشته شد. او الان یکی از سرمایه داران و تاجران بزرگ در فرانسه است. به هزار خانی گفتم که بدهیم به آیندگان. گفت: نه . مفیدی وارد است به چه روزنامه یی بدهد. نمی خواهم بگویم هزارخانی قصد و غرضی داشت. خلاصه مقاله را به آقای مفیدی دادم . او هم داد به کیهان . سر دبیر کیهان در آن زمان چه کسی بود ؟
√ رحمان هاتفی که در سال های 63- 62 پس از در هم شکستن حزب توده دستگیر و تیر باران شد .
√√ بله . حدود 10 یا 11 اردیبهشت 58 بود . اولین تظاهرات ماه مه و روز کارگر. از دفتر کتاب جمعه که بیرون آمدم ، جلوی دانشگاه مهدی تهرانی را دیدم. تا مرا دید، روزنامه کیهان را در آورد و گفت: " شماره کارت عضویت تو در حزب توده چنده ؟ " گفتم که باز شوخی ات گرفته ! گفت: نه . و کیهان را نشانم داد. تیتر زده بودند : مصاحبه با دکتر خسرو شاکری در باره حزب. گفتم : من مقاله نوشته ام، با کسی مصاحبه نکرده ام ! خلاصه مقاله را به یک مصاحبه و مرا هم تبدیل کرده بودند به یک مدافع حزب توده. هرجا هم که به حزب توده حمله کرده بودم و خطا ها و اشتباهات آن را برشمرده بودم، حذف شده بود. اعتراض کردم و نامه نوشتم ، هیچ کس به من جواب نداد. حالا ممکن است خود مفیدی هم توده یی بود. می توانست توده یی ، اما در لباس مجاهد باشد. توده یی ها مانند ویروس اند. نمی میرند. باز تولید می شوند .
√ بازگردیم به جبهه ی دمکراتیک ملی . قرار بر این شده بود تا بر مزار دکتر مصدق ، تشکیل جبهه ی ملی اعلام شود .
√√ رفتیم به مزار مصدق .تصمیم های لازم را از پیش گرفته بودند . چه کس یا چه کسانی سخنرانی کنند و چه بگویند . جمعیت عظیمی آمده بود . 700 – 600 هزار نفر آمده بودند . با این که صبح خیلی زود رفتیم ، نتوانستیم وارد خانه ی مصدق بشویم . در ها را بسته بودند و فداییان و مجاهدین به عنوان گارد های محافظ مراقب بودند . قطب زاده هم آمده بود . می خواست به درون خانه برود، راه ندادند . کسانی که سال های سال آن ها را ندیده بودم، آن روز در آن جا دیدم . بازرگان ، رجوی و طالقانی صحبت کردند. آقای طالقانی ، آن قدر صحبت را کش داد تا وقت تمام شد. همه رو دست خورده بودند .
آن روز تمام شد و ما به شهر باز گشتیم .اعتراض هم کردیم . دفتر جبهه در آغاز، محل کار آقای متین دفتری بود . بعد تغییر مکان دادیم و به جای دیگری رفتیم . وقتی دیدیم که شورای عالی جبهه انتخابی نیست و در تصمیم گیری ها با کسی مشورت نمی کند ، عده یی از ما شروع کردیم به سازماندهی و درست کردن کمیته ها . مدل ما ، مدل کنفدراسیون بود . کمیته ی کارگری ، مطبوعات و بقیه .
√ تعدادتان چند نفر بود ؟
√√ سی یا چهل نفر از کادر ها بودیم . همه هم با تجربه و کار در کنفدراسیون .
√ آقای بنی صدر هم با شما بود ؟
√ نه . ابدا .
√ هیچ یک از مذهبی ها با شما نبودند ؟
√√ هیچ کدام. آن ها دیگر سوار بودند . در هر حال ، هزار خانی و متین دفتری با مجاهدین و فداییان در تماس بودند، ولی به ما نمی گفتند. در مزار مصدق بود که فهمیدیم گارد های محافظت از گرو ه های فدایی و مجاهد می باشند. ناگهان دیدیم بهمن نیرومند به کمیته مرکزی یا شورای عالی جبهه رفت. به چه حسابی ؟ نمی دانم. به چه حسابی تهرانی به کمیته مرکزی رفت، نمی دانم . ما می گفتیم: مهم نیست . سازماندهی که کنیم ، کنگره برگزار می شود و در این کنگره کمیته مرکزی انتخاب می شود .
√ یعنی این که جبهه ی دموکراتیک هم مانند بقیه احزاب در ایران از بالا تشکیل شده بود ؟
√√ دقیقا . می گفتیم که شما دقیقا همان کاری را می کنید که به مدت بیست سال جبهه ی ملی کرد. می گفتیم : هیچ فرقی با آن ها ندارید .بدبختی ایران هم در همین است . اگر سازمانی خودش دموکراتیک نباشد ، نمی تواند دموکراسی به وجود بیاورد .
√ اعتراض کنند گان در اقلیت بودند یا در اکثریت ؟
√√ گفتم . 40 -30 نفر بودیم . همه هم در کارمان با تجربه بودیم . نشان به آن نشان که از گوشه و کنار ایران، آدم هایی مرتب به دفتر جبهه مراجعه و با ما ملاقات می کردند . خوب یادم است که از یکی از معادن کرمان ، عده یی از کارگران آمده بودند . نه توده یی بودند و نه مجاهد یا فدایی . می گفتند که می خواهند با ما کار کنند . یک روز که به دفتر جبهه رفتم ، شنیدم که که می خواهند کمیته ها را منحل کنند . درست در آستانه ی تظاهرات برای روزنامه ی آیندگان . دلیل خواستیم . گفتند : بعدا کمیته ها را دوباره به وجود خواهند آورد . فهمیده بودند که که اگر عضو بگیریم و کمیته ها تشکیل شود ، یک کنگره مقدماتی برگزار خواهد شد و فعال ترین اعضا رای خواهند آورد . ما قصد حذف کسی را نداشتیم ، اما آنان از حذف شدن می ترسیدند. در این میان، قضیه روزنامه آیندگان پیش آمد و جبهه ی دمکراتیک تصمیم به برگزاری تظاهرات گرفت .
√ آیا همه شما با این تصمیم موافق بودید ؟
√√ بله ما هم بسیج کردیم .جالب این که جمعیت زیادی از این تظاهرات استقبال کرد. نیرو های فشار هجوم می آوردند . نزدیک خیابان کاخ یک کامیون آجر خالی کرده بودند و حزب اللهی ها شروع کردند به پرتاب کردن پاره آجر ها به سوی جمعیت . آن روز خیلی ها زخمی شدند. تا جلوی نخست وزیری رفتیم . وقتی دم نخست وزیری رسیدیم ، بازهزار خانی و متین دفتری پیدایشان شد. مانند رهبران تاریخی. گفتند: می رویم با آقای بازرگان صحبت می کنیم . رفتند و مذاکره کردند و برگشتند. این جا بود که من گفتم : دیگر نیستم .
√ چرا ؟ دلیلش فقط اعتراض شما به رهبری جبهه بود؟
√√ غصب رهبری بدون آن که کوچک ترین عنصر دموکراتیک در آن باشد . ديدم اين ها نيز همان قدر متقلب اند كه رهبران جبهه ی ملي و حزب توده . يك دكان برای خودشان درست كرده بودند . ما مدت ها تلاش و بحث كرده بوديم تا اين جبهه پا بگيرد ولي عده يی بدو ن آن كه ما را در جريان بگذارند، رفتند و تشكيل جبهه را اعلام كردند و بعد هم يكي رييس شد ، يكي معاون و عده يي هم اعضاي هيات مر كزي .
√ سئوال دیگر این که با توجه به شرایط حساس آن روز ها ، به خیابان کشاندن مردم ، برای تظاهرات علیه بستن روزنامه ی آیندگان ، با توجه به تا چه اندازه درست بود؟ 
√√ نمی دانم . به این مساله فکر نکرده ام . در هر حال این سازمان را می بستند . وقتی می بینید ارتجاع تهدید تان می کند، شما هم باید بالاخره مقاومتی بکنید تا این سنت مقاومت باقی بماند، تا مثل 28 مرداد نشود . آن روز اگر مقاومتی شده بود ، شاید اوضاع جور دیگری در می آمد. لازم نیست شما هر موقع وارد صحنه می شوید، پیروزی تان تضمین شده باشد .این یک اصل کلی در مبارزه است. در مبارزه نمی توان گفت: اول باید معلوم شود، صد در صد می برم، بعد وارد آن شوم. به نظر من نه تنها خودکشی سیاسی نبود، بلکه بر عکس یک عمل و مقاومت در برابر رژیم بود. مدتی بعد، دوباره از ایران خار ج شدم و در بازگشت دیگر هیچ نوع هم کاری با جبهه ی دموکراتیک نداشتم. عضو هيچ دسته و گروهي هم نشدم . 
√ بعد از بازگشت دوباره به ایران چه می کردید ؟ 
√√ فقط درس می دادم و با شاملو در چاپ کتاب " جمعه " همکاری داشتم.
√ در اعتراض به رهبری جبهه ، تنها بودید یا کسان دیگری نیز با شما بودند ؟ 
√√ خیلی ها بودند. در میان شان تعدادی از استادان دانشگاه ها هم بودند. متاسفانه نام آن ها به خاطرم نیست . با هم دوست شده بودیم . کنفدراسیون را می شناختند. خیلی از آن ها اهل هیچ یک از سازمان های سیاسی موجود نبودند. وجه مشترک شان این بود که همه طرفدار یک دمکراسی وسیع بودند . 
√ ديگر چه فعالیتی داشتید ؟  
√√درس مي دادم. در دانشكده اقتصاد دانشگاه تهران و دانشكده بانكداري 
√ چي درس مي داديد ؟ 
√√تاريخِ كار و اقتصاد كار. تا زمانی که در ایران بودم ، دیگر کار سیاسی نمی کردم . فقط درس می دادم و با کتاب جمعه همکاری داشتم . 
√ یعنی این که خیلی زود از سیاست زده شدید؟
√√ زده نشدم . فکر کردم که نمی توانم این روش های غلط جا افتاده را اصلاح کنم. وقتم تلف می شد . می خواستم وقتم را جایی بگذارم و کاری بکنم که دیگران کم تر می کنند. یعنی همان کار تحقیقی و پژوهشی . بنابراین وقتی برای آخرین بار به خارج آمدم، تمام کتاب خانه ی خود را به ایران منتقل کردم . حدود بیست صندوق آهنی می شد. حالا بگذریم از این که ورود این کتاب ها به ایران چه دردسری داشت. خانم جوانی از کارمندان گمرگ می گفت : باید یکایک کتاب ها را بررسی کرد. می گفتم : خانم !چیز خطرناکی در میان این کتاب ها پیدا نمی شود. مشتی کتاب در زمینه ی تاریخ و اقتصاد است. البته کتاب های زیادی هم در باره جنبش های کارگری وجود داشت. همه به زبان انگلیسی بود. تمام آثار مارکس، لنین، استالین و دیگران همراه کتاب ها بود. به آقایی که همکار این خانم بود گفتم : بررسی یک یک این کتاب ها سه چهار روز وقت می خواهد. من قاچاق نمی برم . 22 سال از کشور دور بوده ام و این چند تا کتاب ، همه سرمایه ی من در زندگی است . گفتم : اگر موافق هستید ، من لیست کتاب ها را به شما بدهم تا شما از روی لیست، بررسی کنید . کاغذ ها را به اودادم . نگاهی کرد و گفت : شما همان آقای خسرو شاکری هستید که در کتاب جمعه مقاله می نویسید ؟ گفتم : بله . همکارش را صدا کرد و گفت: کتاب ها را جمع کنید و بگذارید آقای دکتر برود . صندوق ها را بردم و چون جایی نداشتم ، تا مدت ها در زیر زمین خانه خواهرم ماند . 
√ در ایران با چه کسانی رابطه داشتید ؟
√√ با خیلی ها. چون سال های طولانی از ایران دور بودم ، روز ها به جای تاکسی ، سوار اتوبوس می شدم و از نقطه یی به نقطه ی دیگر می رفتم. سعی می کردم مردم را بیشتر بشناسم. همسایه یی داشتیم به نام آقای گل نراقی .
√ خواننده ترانه معروف " مرا ببوس "؟
√√ بله . چند سال پیش در گذشت. توده یی ها می گفتند این ترانه را سرهنگ سیامک یا مبشری سروده اند ، در حالی که شاعر آن آقای حیدر رقابی " هاله " بود. او از پان ایرانیست ها و طرفدارفروهر و از دست راستی های جبهه ی ملی بود. آقای گل نراقی روبه روی خانه خواهرم زندگی می کرد. کارخانه ی کفش سازی داشت. کارخانه ی مدرنی بود . بعد از انقلاب، کارگرها ، کارخانه را گرفته و به صورت شورایی اداره می کردند. آقای گل نراقی هر وقت مرا می دید، می گفت : آقا! این چه کاری بود که شما کردید؟ یک روز به او گفتم : قبول که شما از سرمایه دارهای بزرگ نیستید، ولی قبول کنید که در کارخانه ی شما نیز، کارگران استثمار می شوند. آن ها حق دارند اعتراض کنند . بهتر است با آن ها کنار بیایید . آقای گل نراقی با کارگر ها کنار نیامد. دولت روی کارخانه دست گذاشت و آقای گل نراقی هم به آمریکا مهاجرت کرد. شنیدم که چند سال پیش در آن جا ، دچار "آلزایمر" شد تا در گذشت . مرد خیلی خوبی بود ، ولی طبق نظر من در آن روزها او کارگران را مانند دیگر سرمایه دار ها استثمار می کرد. بر اساس نظرات مارکس ، می شد او را یک سرمایه دار ملی خواند، ولی کارگر این حرف ها سرش نمی شود. ملی و غیر ملی نمی شناسد . 
رفتم سراغ تدریس در دانشگاه . در دانشکده ی اقتصاد ، تاریخ اقتصاد کار و قانون کار و از این چیز ها درس می دادم . در دانشگاه نیز نظم و سیستم موجود برایم جالب نبود. همان سیستم فرمان دهی و فرمان بری را می دیدم . سر کلاس 60- 50 دانشجوی دختر و پسر در کنار هم می نشستند . ساکت و مودب . با این که انقلاب شده بود ، هیچ کدام سر زنده نبودند . روحیه ی جوانی در آن ها نبود . دلم می خواست بپرسند . اهل پرسش و پاسخ باشند . کلاس را زنده نگه دارند. ساکت نشسته بودند و هی می گفتند : استاد فرمودید، استادفرمودید .یک بار گفتم : چی را فرمودم ؟ فرمودن مال آن مردک بود که از کشور بیرونش کردند. او می فرمود ، دیگران هم اجرا . با این که انقلاب شده بود ، روابط عوض نشده بود . یعنی انقلابی صورت گرفته ، ولی فقط در بالا عوض شده بود . مردم عوض نشده بودند . یک نکته ی جالب این که در باره مسایل کار و کارگری خیلی کم در ایران کار شده بود ، اما وقتی به کتابخانه دانشگاه مراجعه می کردی ، بخش وسیعی بود از کتاب هایی که در زمان شاه تهیه شده بود . کتاب هایی بود در باره سندیکاهای فرانسوی مانند :CGT یاCFDT یا سندیکاهای انگلیسی و مسایل دیگر کارگری . همه کتاب ها به زبان انگلیسی بود . بدون کنترل خریداری شده بود . متاسفانه لای این کتاب ها باز نشده بود . با خود فکر می کردم : این همه دانشجو که خود را چپ یا راست می دانند یا استادان آن ها ، چرا یک بار به سراغ این کتاب ها نیامده اند . یعنی این که در این جا دیگر ساواک نبود که مانع آموختن بود . ساواک بود ، اما کوتاهی در این جا از خود دانشجویان و استادان بود . می خواستم دانشجویان را تشویق کنم تا به کار های تحقیقاتی رو بیاورند . در آن زمان کارخانه ها شلوغ بود . تشویق شان کردم به کارخانه ها بروند و گزارشی از وضع کار خانه ها تهیه کنند . 
کار من در شرف تصویب بود که به اصطلاح به انقلاب فرهنگی برخوردیم و دانشگاه ها را بستند. در این گیر و دار ، رییس دانشگاه نیز عوض شد و جوانکی که معلوم نبود چی خوانده است، به جای او گذاشتند . این آقا مخالف استخدام من بود . روزی او را در دفتر کارش دیدم . علت عقب افتادن کارهایم را از او پرسیدم . به من گفت : شما کمونیست هستید . گفتم که نیستم . به فرض هم که باشم ، در مملکت انقلاب شده است . هرکس آمده است گوشه یی از این بار را بردارد. گفت: نه، تز شما را دیده ام. موضوع آن در باره حزب کمونیست است . گفتم : این که استدلال نشد . اگر شما در باره چغندر تحقیق می کردید و تزتان را در باره چغندر می نوشتید ، باید به شما گفت : چغندری ؟ از آن گذشته ، من اگر در باره حزب کمونیست نوشته ام ، آن را نقد هم کرده ام . گفت : من شما را از خارج می شناسم . بعد هم گفت که برای گذراندن یک دوره به خارج آمده بوده است. خطاب به او گفتم : ببینید آقا ! من در پاریس در مدرسه السنه شرقی وابسته به سوربن درس می دادم . آمده ام این جا تا به وطنم خدمت کنم . اگر قبولم نکنید، این جا نمی مانم . بر می گردم دوباره به فرانسه و به کارم ادامه می دهم. حداقل این که در آن جا می توانم به کار های تحقیقی خودم ادامه بدهم . هنگامی که می خواستم از دفترش بیرون بیایم ، به او گفتم : ماجرایی برای تان تعریف کنم که شما هم روزی به آن دچار می شوید . گفتم : تازه رفته بودم ایتالیا و از پلیس این کشور درخواست اقامت و جوازکار کرده بودم . می خواستم انتشارات مزدک را راه بیندازم . مسئولان ایتالیایی برای صدور کارت اقامت ، از سفارت ایران در ایتالیا ، پیشینه ی مرا خواسته بودند. سفارت هم جواب داده بود که من یک کمونیست چینی هستم و گفته بودند که جاسوس چین توده یی ام. من که خبر نداشتم . وقتی اجازه اقامت در ایتالیا ردشد ، به سراغ برو بچه های سوسیالیست و نمایندگان احزاب چپ در مجلس ایتالیا رفتم و از طرف آن ها قرار ملاقات برای وزارت کشور ایتالیا گرفتم و به دیدن مسئول بخش در وزارت کشور رفتم . مسئول کار به من گفت : سفارت ایران در ایتالیا به ما اطلاع داده است که شما جاسوس چین هستید . گفتم : خنده دار است . این مسئول سپس نامه ی سفارت را به من نشان داد و گفت : این هم نامه یی که نوشته اند .از آن جا بیرون آمدم و یک راست به سراغ سفیر ایران در ایتالیا رفتم . در آن زمان عَبدُه سفیر بود. او زمانی پس از شهریور بیست، دادستان تهران شده بود . بعد هم نماینده ایران در سازمان ملل شد . از سفیر وقت گرفتم و به دیدنش رفتم . ماجرا را از او پرسیدم . گفت که نامه را او ننوشته است . گفتم : می دانم ، ولی یکی از ساواکی های این سفارت خانه نوشته است . بعد هم گفتم که تایید می کنم مخالف شاه هستم ، ولی جاسوس چین نیستم . سفیر زیرعکس شاه نشسته بود . با اشاره به عکس گفتم : من مخالف آن مردک پسر رضاخان هستم . گفت : آقا مودب صحبت کنید . گفتم : شما زیر آن عکس نشسته اید، بگویید : اعلیحضرت همایونی آریامهر، اما من می گویم : پسر رضاخان قزاق. عبده به من گفت : به من مربوط نیست . به او گفتم : 24 ساعت به شما وقت می دهم تا به وزارت کشور ایتالیا نامه بنویسید و جاسوس بودن مرا تکذیب کنید . در غیر این صورت ، دو روز دیگر توی مجلس ایتالیا از وزیر کشور شان خواهند پرسید که به چه حقی برای اقامت دادن به ایرانیان ، باید از ساواک ایران دستور بگیرند ؟ آیا وزارت کشور ایتالیا وابسته به ساواک ایران است ؟ آن وقت است که اسم شما هم به مطبوعات خواهدکشید و شما باید پاسخگو باشید . بعد هم گفتم که این داستان ابدی نیست . این هم مثل باباش رفتنی است . شما فکر خودتان را بکنید و آمدم بیرون . 
بعد به آقای رییس دانشکده گفتم : همین هم به شما می گویم . دستگاه ظلم و ستم ابدی نیست . حد وحساب دارد . یک روز تمام می شود . شما هم مانند عبده رفتنی هستید. از دفترش که بیرون آمدم . خیلی فکر کردم بالاخره در ایران بمانم یا نه. دیدم در نظام جدید ، بودن و نبودن من ، به آدمی مربوط می شود که کافی ست از من خوشش بیاید یانه . سرنوشت من و ما به دست این بی سواد ها افتاده بود . گفتم : می مانم . تدریس نشد که نشد . همه کتاب ها و چیزهای دیگر را به ایران برده بودم . اما تجربه های ایران مرا آزار می داد . من در همه سطوح یک پوسیدگی می دیدم .