۱۳۹۰ دی ۲۲, پنجشنبه

کشیده‌ی سیدحسین موسوی تبریزی برای مهندس بازرگان!


کشیده‌ی سیدحسین موسوی تبریزی برای مهندس بازرگان!

پژواک ایران: یکی از رهبران سبز در داخل کشور حسین موسوی تبریزی است. وی که به خاطر جنایاتش از سوی خمینی مورد تشویق قرار گرفت و به سمت دادستانی کل انقلاب منصوب شد یکی از بزرگترین جنایت‌کاران علیه بشریت است.
 
خاطره ی آیت‌الله حسین نوری همدانی از روز اول افتتاح مجلس و سپس نظر حضرت امام (ره) در آن مورد می پردازد:

“در روز اول افتتاح مجلس، پیش از ظهر، ما با جمعی از رفقا به تهران رفتیم و در افتتاح مجلس شرکت کردیم. بعد از ظهر همان روز قرار شد که آقایان وکلا به قم بیایند تا یک جلسه هم در آنجا داشته باشیم.
ما از تهران برگشتیم و بعد از ظهر به مدرسۀ فیضیه رفتیم. سالن مطالعۀ کتابخانه، مملو از جمعیت بود. آقایان رفسنجانی، خامنه‌ای و وکلا همه تشریف داشتند. عده‌ای از غیر وکلا (از علمای تهران) هم آمده بودند و عده‌ای از علمای قم هم حضور داشتند. آقای مهندس بازرگان و آقای عزت‌الله سحابی هم آمدند. منتها قدری دیر آمدند. آقای رفسنجانی قدری صحبت کردند و بعد از صحبت ایشان، آقای مهندس بازرگان برخاستند و رفتند پشت تریبون. ابتدا علت تأخیر را این طور بیان کردند که: «در خدمت یکی از علما بودم.» (البته منظورشان یکی از روحانیون مسئله‌دار بود) [آیت‌الله شریعتمداری]، سپس صحبت را طوری زمینه‌چینی کردند که: «خوب است علما فقط نظارت داشته باشند و در ادارۀ مملکت دخالت نکنند.» تعبیر ایشان این بود که: «قداست خود و مقام و موقعیت علمی خودشان را حفظ کنند.» اسمی هم از آیت‌الله‌العظمی آقاسیدمحمدتقی خوانساری، رحمةالله علیه، بردند و گفتند که: «ایشان هم در سیاست دخالت می‌کرد، ولی نه به‌طوری که خودش مدیریت را به عهده بگیرد، بلکه راهنمایی می‌کرد.» در ضمن حرف، می‌خواست از پیشامدها انتقاد کند و آن را هم باز به حساب سوءمدیریت علما بگذارد…

همین طور صحبت می‌کرد تا اینکه گفت: «خوب است که علما در سیاست و مدیریت مملکت دخالت نکنند. تجربۀ علما کم است. فقط نظارت داشته باشند. ما که تجربه‌مان زیاد است، بهتر است مدیریت مملکت را به عهده داشته باشیم و …» که ناگهان آقای سیدحسین موسوی تبریزی، داماد ما، که یکی از وکلای دورۀ اول مجلس شورای اسلامی از تبریز بود و در انتهای جمعیت نشسته بود، از جایش بلند شد، آستین‌هایش را کم‌کم بالا زد و قدم‌به‌قدم جلو آمد و گفت که: «گوش کردن به این حرفها خلاف شرع است.» آمد و دستش را با سرعت و شدت بلند کرد و خواست کشیدۀ بسیار محکمی به صورت آقای مهندس بازرگان بزند که بعضی از کسانی که در اطراف آقای بازرگان بودند، بلند شدند و نگذاشتند. خلاصه مجلس به هم خورد.

فردای آن روز رفتم جماران، خدمت حضرت امام. خلوت بود، کسی هم نبود. تا رسیدم، گفتند: «امام فراغت دارند، بفرمایید.» من مطالبی را که در نظر داشتم به عرض رساندم. بعد از آن به امام عرض کردم: «جریان دیروز مدرسۀ فیضیه، خدمتتان عرض شد؟» فرمودند: «نه.» شروع کردم به بیان مطلب. وقتی که حرفهای مهندس بازرگان را گفتم، امام خیلی گرفته شدند. معلوم بود که ناراحت شده‌اند. بعد تا گفتم که: «آخر مجلس یکی از طلبه‌های قم (اول اسم نبردم) نشسته بود که از جای خود برخاست و آستین‌هایش را بالا زد و قدم‌به‌قدم به طرف مهندس بازرگان جلو آمد و گفت گوش کردن به این حرفها خلاف شرع و از گناهان کبیره است و وقتی به نزدیک بازرگان رسید، دستش را برد بالا که کشیده‌ای به صورت مهندس بازرگان بزند، که آقایان برخاستند و او را گرفتند و نگذاشتند.»

امام خیلی خوشحال شدند و فرمودند: «آن آقا کی بود؟ آن آقا کی بود؟» بعد سؤال کردند: «بقیه نشسته بودند؟» بنده عرض کردم: «آن آقا، سیدحسین موسوی تبریزی بود.» امام خیلی‌خیلی خوشحال شدند و فرمودند: «احسنت!»

اصلاً امام روحاً از شجاعت خوششان می‌آمد. از اینکه کسی در جای خودش اقدام کند و شجاعت به خرج بدهد و حرف بزند و کار بکند، خیلی خوششان می‌آمد.”

[پابه‌پای آفتاب، امیررضا ستوده، نشر پنجره، ج۴، صص۲۹۷-۲۹۹]

نامه سرگشاده ایرج شاه علی دوست، فرزند شهید به خامنه ای


نامه سرگشاده ایرج شاه علی دوست، فرزند شهید به خامنه ای


به نام خدا
نامه سرگشاده ایرج شاه علی دوست، فرزند شهید به خامنه ای
از طلا بودن پشیمان گشته ایم
مرحمت فرموده ما را مس کنید

نامه ذیل را خطاب به سیدالسادات، علی خامنه ای کسی که باعث تمام ذلت ها و بدبختی های من  و امثال من شده است می نویسم. کسی که زندگی من و خانواده من را به تباهی کشید و یکی از عزیزترین اعضاء خانوادۀ من، پدرم را که پشت و پناه من بود، ازمن گرفت. در چهار سالگی پدرم را در جنگ با عراق از دست دادم و از آن به بعد بدبختانه مرا "فرزند شهید" نامیدند. اما فرزند شهید نه به معنای محافظ وطن بلکه برای حفاظت و ترویج آرمان های بی پایه و اساس رژیم جمهوری اسلامی. در کودکی ما را در شهرک های محصور شده که کلیه خانوارهای آنجا خانواده شهدا بودند اسکان دادید و طبق ضوابط و قواعد و چهارچوب های بسیار سختگیرانه بار آوردید. از همان دوران کودکی ذهن مرا از افکار و مسائل دینی و اسلامی پر کردید، به اصطلاح "بمباران احکام". ما در مدارس شاهد تحصیل می کردیم که با مدارس عموم مردم فرق داشت. باید تمام آموزش های دینی و احکام اسلامی را فرا می گرفتیم. در همان دوران به ما گفته می شد پدر شما برای اسلام شهید شده است و جایگزین ایشان کسی جز رهبر انقلاب نیست.
وقتی من نوجوانی بیش نبودم رژیم اسلامی و رهبر تحمیلی طرح جدیدی را برای پروژه سربازگیری برای اسلام در دستور کار خود قرار دادند. در روزهای خاصی مثل روز سپاه از چندین ماه قبل ما را در پادگان های مخصوصی تمرین رژه و تیراندازی می دادند تا در میدان های بزرگ هر شهر برای خودنمایی نظامی جمهوری اسلامی بر دیدگان پدر بزرگوارمان، خامنه ای رژه رفته و ادای احترام کنیم. اصل نظام را ترویج کنیم و فرهنگ ایثار و شهادت را زنده نگه داریم. از ما با نام "سربازان گمنام امام زمان" یاد می کندد. من اما با تمام جریانات و افکار این نا آگاهان مخالف بودم و تلاش می کردم خود را از آنان جدا کنم اما حال غریقی را داشتم که در دریای طوفان زده ای دست و پا می زدم .
مردم ایران فقط می شنوند که امکانات بی دریغی به خانواده های شهدا اختصاص داده می شود اما چه سود که یک عده خاص در بنیاد شهید آنها را به راحتی آب خوردن بین هم تقسیم و به اسم خانوادۀ شهدا چپاول می کنند. مسئولین همین بنیاد شهید پول ها و سرمایه های ملی را با ولعی سیرناشدنی غارت می کنند. آقای زریبافان رئیس کنونی بنیاد شهید پول های مردم را چنان بین خود و همکارانش تقسیم می کند که گوئی ارث پدری ایشان است. از وام های کلان بدون بهره گرفته تا خانه های مجلل بالای شهر و حقوق های هنگفت ماهیانه ، این پول ها از کجا می آید؟ درحالی که بسیاری از هم وطنان من سر گرسنه بر بالین می گذارند و به خاطر یک لقمه نان تن به هر مشقتی می دهند، زنان ایرانی هر روز به حاشیه رانده می شوند، مردان به خشونت و تجاوز ترغیب می گردند، و جامعه به ورطه ای هولناک سقوط می کند، پاسداران شرکت ها و پروژه های نفتی را تصاحب می کنند و سرمایه های ملی را به غارت می برند، سرمایه هایی که یا از لبنان و سوریه سردر می آورند یا به چاه بی انتهای انرژی هسته ای فرو می روند.
سید، درد از آنجا آغاز می شود که ما را به چشم نوچه و مواجب بگیر خود نگاه می کنی که در روز مبادا به کارت بیاییم.  به خاطر تمام ورودی ها و امکاناتی که در اختیار خانواده های شهدا می گذاری خروجی هایی هم از آنان می خواهی. درخواست هایی که بی چون و چرا باید آنها را بپذیریم و عمل کنیم. در دوران انتخابات ریاست جمهوری و در اعتراضات مردمی که ملت حق خود را از این رژیم دیکتاتور طلب می کرد، بیانیه های پی در پی برای ما ارسال کردند به ما اعلام کردند که باید در این نقطه تاریک انقلاب اسلامی یاری رسان ما باشید  و به مردم هجوم ببرید و بدون هیچ قید و شرطی آنها را متفرق کنید.
این لحظه ای بود که باید تصمیم خود را می گرفتم، یا سرسپردگی و کوری و کری، یا کاملا راه خود را از ظالمان جدا می کردم و من گزینۀ دوم را انتخاب کردم، گزینه ای که هزینه ای گران درپی داشت. سی سال از عمر من در کمپ های شهدا تلف شده بود و دیگر نمی خواستم نقاب دروغین بر چهره بزنم و بقیۀ زندگی خود و خانواده ام را در پای جرثومۀ فسادی که در لباس دین مردم را می فریبد به هدر دهم.
سیدعلی، من این تصمیم را گرفتم اما تو مسئول مستقیم عواقب آن هستی. جناب علی خامنه ای، آیا تا به حال فکر کرده ای جوانان ایران که به هر دلیلی به گوشه و کنار جهان پناهنده شده اند به چه طریقی زندگی روزانه خود را در غربت و بی کسی می گذرانند؟ بعضی از ما حتی برای گذران زندگی روزمره خود بطری جمع می کنیم. این است عزتی که به مردم نوید می دادید؟ بسیاری از زنان و دختران جوان ایرانی قربانی سیاست ها و محدودیت های ضدبشری تو و ولایت مطلقۀ تو، آواره شده اند و فقط برای زنده ماندن مورد بهره کشی قرار می گیرند. از این همه فساد امت تو بوی تعفن می آید نه بوی بهشتی که وعده می دادی. تو موجب سرفرازی عزت ایران و ایرانی نیستی بلکه مسبب فقر، فحشا، تجاوز، قتل، ترور، شکنجه، دربه دری و سرافکندگی هستی.
از تو می پرسم پدر بزرگواری که جز نکبت، دربه دری، فقر و فحشا و خشونت چیزی برای فرزندان این سرزمین به ارمغان نیاوردی، از تو می پرسم که خود را ولی فقیه و معصوم می نامی، از تو که گریه های شبانۀ کودکانی که پدر و مادرهایشان در زندان های مخوف و شکنجه گاه های قرون وسطایی تو ، خواب از چشم هر انسان باوجدانی می رباید، بیخبری، از تو می پرسم آیا اینهمه ستم و بی عدالتی، دروغ و تجاوز و کشتار را نمی بینی، آیا فریادهای ما را نمی شنوی یا اصلا گوشی شنوا برای شنیدن قصه های پرغصۀ ما و چشمی برای دیدن اینهمه ویرانی نداری؟ تو چگونه پدری هستی که از فرزندان خود بیخبری؟ هزار هزار فرزندان ایران را مورد قهر و غضب جهنم گونۀ خود قرار می دهی و همچنان دم از عطوفت و رحمت می زنی. اینهمه تناقض در تویی که خود را معصوم و ولی فقیه و سایۀ خدا بر روی زمین می دانی چگونه جمع شدنی ست؟ چه کسی این عناوین رنگارنگ را به تو بخشیده؟ این لباس فاخر برازندۀ قامت پر از دروغ تو نیست.
نگاهی به هم مسلکان خود در کشورهای عربی بینداز تا فردای خود و مقام و منزلت خود را به چشم ببینی. دیگر نمی خواهم "پدر" خطابت کنم گرچه پیش ازین هم هرگز به مهر پدری تو باور نداشتم. آری از طلا بودن پشیمان گشته ایم.....
ایرج شاه علیدوست
که فرزند تو نیست