۱۳۸۸ آبان ۹, شنبه

مردگانی که جایی برای آرمیدن ندارند/ حسام میثاقی

8 آبان 1388

کليد واژه ها : جامعه

با نگاهی اجمالی به آموزه‌های ادیان مختلف و جستجو در فرهنگ‌ها و آیین‌های موجود در سراسر دنیا این نکته را درخواهیم یافت که هر کشور، فرهنگ و آیینی روشی خاص را برای احترام و تمکین مردگان برگزیده است. شکل و نوع مراسم خاکسپاری و دفن اجساد شاید متفاوت باشد اما آنچه واضح است احترام و ارزشی است که انسان برای مردگان و از دست‌رفتگانش قائل است.

بهاییان ایران نیز همچون آیین‌ها و فرهنگ‌های دیگر طی مراسمی به خاکسپاری و دفن از دست‌رفتگانشان می‌پردازند و باید همچون دیگر ایرانیان از حق دفن اجساد و برگزاری مراسم خاص خود برخوردار باشند. بر اساس ماده 18 اعلامیه جهانی حقوق بشر "هرکس حق دارد از آزادی انديشه، وجدان و مذهب بهره‌مند گردد، اين حق شامل آزادی تغيير مذهب يا باور و نيز آزادی اظهار مذهب يا باور به شکل آموزش، عمل به شعائر، نيايش و بجای آوردن آيين‌ها چه به تنهايی و چه به‌صورت جمعی نيز می‌گردد." حکومت ایران نیز به امضای اعلامیه جهانی اقدام ورزیده و همچنین موظف است بر اساس اصل 77 قانون اساسی عهدنامه‌های بین‌المللی را به تصویب مجلس شورای اسلامی برساند.

البته تا به امروز حاکمیت ایران اثبات نموده که حتی به قانون اساسی که خود آن را نگاشته است متعهد نیست بنابراین فریاد زدن اعلامیه‌ جهانی حقوق بشر و میثاق بین‌المللی حقوق سیاسی و مدنی و دیگر قراردادهای بین‌المللی در گوش این نظام، راه به جایی نخواد برد و شاید اصطلاح از این گوش فرو دادن و از گوش دیگر بیرون‌دادن زیبنده عکس‌العمل حاکمیت ایران در این موارد باشد.

قبرستان‌های بهاییان از گذشته مورد تعرض قرار گرفته‌اند و در مواردی با تخریب گسترده روبرو شده‌اند که گستردگی و شدت تخریب و خسارت وارده به حدی بوده است که از عهده یک یا چند تن بر نمی‌آمده و از کمپرسی و بولدوزر برای تخریب قبور استفاده شده است. در سال گذشته قبرستان بهاییان اصفهان و در سال جدید قبرستان‌های ویلاشهر و نجف‌آباد اصفهان و همچنین سمنان با حملات گسترده‌ای روبرو شدند. به طور حتم، چنین عملیت عظیم و از پیش‌ برنامه‌ریزی شده‌ای نمی‌تواند کار یک گروه کوچک و خودسر باشد. اگر این حملات کار گروه‌های خودسر است چرا مراجع دولتی علی‌رغم مراجعه‌ی چندین‌باره بهاییان با بی‌تفاوتی از کنار این موضوع گذشته‌اند و سر سوزنی توجه نشان‌ نداده‌اند.

حتی اگر این تعرض‌ها کار یک گروه خودسر بوده باشد بی‌توجهی حاکمیت تفاوتی با دست‌داشتن در این جنایات ندارد چرا که دولت موظف است حیثیت، جان، مال، حقوق، مسکن و شغل اشخاص را از تعرض مصون نگاه دارد. چگونه است که در تاریخ 11 شهریور 86 پلیس امنیت و اطلاعات نجف‌آباد به قبرستان بهاییان این شهر مراجعه می‌کند و تنها چهار روز بعد طی حمله‌ای عظیم تمامی قبور تخریب می‌گردد. آیا گروه‌های خودسر آنقدر قدرت دارند که شبانه با انواع وسایل حفاری و بولدوزر به قبرستان حمله می‌کنند و اجساد عزیزان مردم این سرزمین را زیر و رو می‌کنند؟

این گروه‌های خودسر چه کسانی هستند که تابلوهای منابع طبیعی و شهرداری را در اختیار دارند و در زمین‌ قبرستان‌ها نصب می‌کنند. مراجعه‌ی چندین باره‌ی بهاییان برای دریافت مجوز بی‌نتیجه می‌ماند اما تابلوهایی دائما در زمین‌ قبرستان‌ها نصب می‌شوند که روی ‌آنان نوشته شده "هرگونه تصرف و دفن جسد در اراضی ملی بدون اخذ مجوز ممنوع و پیگرد قانونی دارد." این تابلو بر روزی زمینی کوبیده می‌شود که توسط وزارت اطلاعات در اختیار بهاییان قرار داده شده و حال پس از گذشت سالها می‌خواهند همان تکه زمین که عزیزان از دست‌رفته‌ی عده‌ای ایرانی در آن به خاک سپرده شده‌اند را هم از آنان بگیرند.

در این بحبوحه، سکوت جامعه مدنی قابل بخشش نیست. وظیفه تک‌تک ماست که در اعتراض به نقض حقوق هموطنانمان برخیزیم و صدای آنان را به گوش جهانیان برسانیم. تبعیض‌های اینچنینی که در شهرهای کوچک اتفاق می‌افتند معمولا به دلیل عدم اطلاع‌رسانی مسکوت مانده و یا زود فراموش می‌شوند. نگذاریم هموطنانمان بیش از این از طبیعی‌ترین حقوقشان محروم گردند.

این ‌روزها، ایران ما حتی برای آرمیدن اجساد فرزندانش جایی ندارد. می‌دانم، می‌دانم که خاک این سرزمین در سوگ این مردم بارها گریسته است. مردمانی که حتی بعد از مرگ نیز حق در آغوش کشیدن خاکشان را ندارند.

در همین زمینه:

اقلیتی که حق دفن از دست رفتگانش را ندارد؛ گزارشی مستند از تاریخچه‌ تخریب قبرستان بهاییان ویلاشهر و نجف‌آباد اصفهان

اقلیتی که حق دفن از دست رفتگانش را ندارد؛ گزارشی مستند از تاریخچه‌ تخریب قبرستان بهاییان ویلاشهر و نجف‌آباد اصفهان



شماره 920-2009

8 آبان 1388

کليد واژه ها : جامعه

کمیته گزارشگران حقوق بشر - تخریب قبرستان‌ها و تعرض به اجساد بهاییان،‌ یکی از موارد عمده نقض حقوق این اقلیت در سی‌سال گذشته است. بنابر آموزه‌های دینی بهاییان، آنان باید اجساد از دست‌رفتگانشان را در محلی در نزدیکی مکان فوت دفن کنند و بنابراین در هر‌یک از شهرهای ایران که افرادی معتقد به این آیین زندگی می‌کنند باید محلی برای دفن اجساد خود در اختیار داشته باشند. بنابر ماده 18 اعلامیه جهانی حقوق بشر "هرکس حق دارد از آزادی انديشه، وجدان و مذهب بهره‌مند گردد، اين حق شامل آزادی تغيير مذهب يا باور و نيز آزادی اظهار مذهب يا باور به شکل آموزش، عمل به شعائر، نيايش و بجای آوردن آيين‌ها چه به تنهايی و چه به‌صورت جمعی نيز می‌گردد." علی‌رغم وجود این ماده و موارد مشابه در اعلامیه جهانی حقوق بشر و قانون اساسی جمهوری اسلامی ایران و لزوم اجرای آن، حاکمیت همواره آزادی داشتن مذهب و عمل به شعائر دینی را از اقلیت‌های مذهبی به خصوص بهاییان سلب نموده است. گزارش زیر، شرحی مستند از تاریخچه‌ی تخریب و تعرض به قبرستان‌ بهاییان شهرهای ویلاشهر و نجف‌آباد موسوم به «گلستان جاوید» می‌باشد. لازم به ذکر است موارد تعرض و تخریب شماره‌گذاری شده‌اند.

در زمستان 1374، بهاییان ویلاشهر و نجف‌آباد، شهرهایی در نزدیکی اصفهان زمینی را برای دفن اجساد خود انتخاب نموده و پس از تهیه‌ی نقشه از محل با مراجعه به اداره اطلاعات منطقه خواستار مجوز کتبی برای دفن اجساد شدند. مسئول مربوطه موافقت لفظی خود را اعلام نمود اما از دادن موافقت کتبی خودداری کرد. شایان ذکر است قبرستان قبلی بهاییان این منطقه در سال 1363 به طور کامل تخریب شده بود. در تاریخ 16/2/75 اولین جسد در این قبرستان دفن شد. این قبرستان در 15 کیلومتری نجف آباد قرار دارد. تعداد قبور این قبرستان 119 مقبره (95 عدد در قطعه‌ی اول و 24 عدد در قطعه‌ی دوم) گزارش شده است. در تصویر ذیل، موقعیت جغرافیایی زمین این قبرستان را مشاهده می‌نمایید.

1. مهرماه 75: جسد بتول مرادی توسط افراد ناشناس از محل دفن خارج شد.

تصاویر ذیل، وضعیت قبرستان را در آبان ماه 82 نشان می‌دهد. در این مدت درختکاری، نصب تانکر آب جهت آبیاری درختان، پلاک‌گذاری قبور، ایجاد خاکریز و همچنین سنگ‌گذاری روی قبور با ذكر مشخصات كامل متوفیان انجام پذیرفته است.

2. آذر 82: درخت های کاشته‌شده حول بلوک اول توسط افراد ناشناس شکسته شد.

3. اواخر 83: مخزن آب سرويس بهداشتي توسط افرادی ناشناس تخریب گردید.

در تاریخ 7/3/84 جهت حفر چاه و ساخت غسالخانه به شهرداری و شورای شهر نجف‌آباد درخواست کتبی ارائه گردید که با مخالفت روبرو شد. همچنین در 22/5/86 این درخواست برای بار دوم ارائه گردید که باز هم با پاسخ مناسبی روبرو نشد.

4. 6 فروردین 85: قبر شماره 4 متعلق به رضوان شوقی تخریب شد و قبر تا محل صندوق حفر گردید.

5. 6 شهریور 86: قبر شماره 2، ردیف 1 از قطعه 1 قبرستان متعلق به ناصر گلشنی تخریب شد.

پس از تخریب قبر ناصر گلشنی، بستگان وی، در تاریخ 11/6/86 با مراجعه به دادگستری نجف‌آباد شکایت خود را مطرح نمودند. پرونده به پلیس اطلاعات و امنیت ارجاع داده شد و آنان با حضور در محل، از قبر تخریب شده فیلم‌برداری نمودند. تنها 4 روز بعد از فیلم‌برداری کلیه قبور تخریب گردید.

6. 15 شهریور 86: کلیه قبور تخریب گردید به نحوی که سنگ‌ها روی هم انباشته شده بود و درختان زیر سنگ‌ها از بین رفته بودند. تصاویر مربوط را در زیر مشاهده می‌نمایید.

پس از این حادثه بهاییان منطقه با مراجعه به فرمانداری به دادخواهی کتبی نسبت به حمله وسیع به قبرستان پرداختند.

7. 21 شهریور 86: کلیه سنگ‌های سالم و نیز شکسته شده‌ی قبور تخريب‌شده بوسيله كاميون به مكانی نامعلوم حمل گردید و راه های ورودی قبرستان (بريدگی خاكريزها) مسدود شد. همچنین كليه‌ی10 قبر حفر شده‌ و آماده برای دفن اجساد در قطعه‌ی 2 پر گردید.

پس از این حادثه، بهاییان منطقه تا نیمه مهرماه 86 با مراجعه به اداره‌ی اطلاعات استان، استانداری، فرمانداری، دادگستری و دفتر امام جمعه به ارائه شکایت‌های کتبی و تظلم‌خواهی پرداختند.

در تاریخ 30/7/86 هنگام دفن یکی از بهاییان پلیس اطلاعات و امنیت با حضور در محل شفاها خاکسپاری اجساد را ممنوع اعلام کرد.

نیمه‌شب اول آبان ماه 86 شب‌نامه‌ای حاوی تهديد و توهين به بهائيان و اجساد بهايی با امضای جوانان دیندار و غیرتمند در معابر عمومی شهر ویلاشهر نصب گردید و در منازل تعدادی از بهاییان نیز انداخته شد. در تصویر ذیل شب‌نامه ذکرشده را مشاهده می‌نمایید.

8. آبان 86: خاكريز اطراف قبرستان و خاکریزی در مسیر ورودی غربی بوسيله بلدوزر تخریب گردید.

9. آبان 86: دو قبر حفرشده و آماده برای دفن اجساد توسط افراد ناشناس پر گردید.

10. 28 آبان 86: تابلوی سبز رنگی در محل قبرستان محتوی این متن تصب گردید: « هرگونه تصرف و دفن جسد در اراضي ملي بدون اخذ مجوز ممنوع و پيگرد قانوني دارد.» این تابلو تحت نام اداره كل منابع طبيعی استان اصفهان و اداره منابع طبيعی شهرستان نجف آباد در یکی از قبر های خالی‌شده و آماده جهت دفن اجساد نصب شد. تصاویر ذیل را در همین زمینه مشاهده می‌نمایید.

11. آذر 86: يك قبر از قبرهای خالی‌شده جهت دفن اجساد پر گردید و بر آمدگی‌های خاکی که جهت شناسایی تعدادی از قبور مرحومین اخير در قطعه دوم ایجاد شده بود تسطیح شد. لازم به ذکر است بهاییان پس از تخریب چندباره‌ی قبرستان و نداشتن سنگ قبر مجبور شده بودند قبر از دست‌رفتگانشان را با بر‌آمدگی‌های خاک شناسایی کنند.

پس از فوت یکی از بهاییان در اوایل آذر 86 و دفن وی، در تاریخ 11/9/86 تعدادی از بهاییان منطقه به نام‌های فرهاد فردوسیان، مژده اقترافی و هوشمند طالبی به پلیس اطلاعات و امنیت احضار شدند. پس از حضور ایشان در پلیس اطلاعات، به دادگاه اعزام و سپس بازداشت شدند. لازم به ذکر است نوزاد چندماهه‌ مژده اقترافی نیز همراه او بود.

پس از چند روز بازداشت، این سه تن آزاد شدند. همچنین در تاریخ 18/9/86 دو تن دیگر از بهاییان منطقه به نام‌های شمیم روحی و مهران زینی به پلیس اطلاعات احضار و مورد بازجویی قرار گرفتند. در همین تاریخ، پنج تن مذکور به دادگاه اعزام گشتند و در آنجا به طور شفاهی از سوی شورای تامین استان ابلاغ شد که دفن اجساد در قبرستان مورد ذکر ممنوع است. از این تاریخ تا بهمن‌ماه 86 بهاییان منطقه با مراجعه به مراجع مختلف از جمله دفتر ریاست جمهوری، وزارت کشور و دیوان عدالت اداری به تظلم‌خواهی و ایراد شکایت پرداختند و برای چندمین بار طی نامه‌ای خواستار واگذاری زمینی از سوی دولت جهت دفن امواتشان شدند. در تاریخ 20/2/87 شکایت بهاییان از اداره اطلاعات منطقه توسط دیوان عدالت اداری رد شد.

12. 6 فروردین 87: تعدادی از پلاک‌های سنگی جديد حاوی مشخصات مرحومین که به تازگی بالای قبور نصب شده بود شکسته و تخریب گردید.

13. 12 اردیبهشت 87: کلیه قبور و پلاک‌های سنگی که به تازگی نصب شده بودند تخریب گردید و تعداد زيادی لاستيك فرسوده اتومبيل در جای جای محوطه قطعه 1 به آتش کشیده شد. تصاویر ذیل مربوط به این واقعه است.

پس از فوت یکی از بهاییان در تاریخ 22/2/87 و دفن وی، فرهاد فردوسيان، مسعود بهشاد، وجيه الله فردوسيان و چند روز بعد ناهيد حاتمي كيا، هوشمند طالبی و مهران زينی به پلیس اطلاعات و امنیت احضار و مورد بازجویی قرار گرفتند. در تاریخ 4 خرداد 87 این افراد به دادگاه احضار شدند و به سه تن از آنان حکم بازداشت ابلاغ گردید. این سه تن فرهاد فردوسيان، هوشمند طالبی و مهران زينی بودند که به زندان دستگرد منتقل شدند.

در تاریخ 7 خرداد 87 این سه تن با قرار وثیقه تا زمان تشکیل دادگاه آزاد شدند. در سوم مرداد 87 حکم دادگاه به این سه تن ابلاغ گردید. آنان به پرداخت جریمه نقدی محکوم شدند و دفن اجساد در قبرستان مذکور ممنوع اعلام شد. از این تاریخ مراجعات گسترده بهاییان به مراجع مختلف جهت دریافت جواز دفن اجساد و همچنین اعتراض به حکم اعلام‌شده بی‌نتیجه ماند و همانند گذشته با پاسخ منفی مسئولین روبرو گشت.

14. بهمن 87: يكی از تانك‌های آب موجود در محوطه قبرستان که قبلا از محل نصب جدا‌شده و قدری هم آسیب دیده بود ربوده شد.

در تاریخ 26/11/87 حکم دادگاه تجدیدنظر مبنی بر برائت سه تن بازداشت‌شده ابلاغ گردید. همچنین در حکم ابلاغ‌شده به صحت ادعای سه متهم مبنی بر اینکه از سال 74 قبرستان مذکور جهت دفن اجساد به آنان واگذار گردیده و آنان هیچ‌گونه سوءنیتی نداشته‌اند اشاره شد. علی‌رغم ابلاغ این حکم همانطور که در ادامه مشاهده خواهید نمود تخریب قبرستان ادامه پیدا کرد. حکم دادگاه مربوطه را مشاهده می‌نمایید.

15. 25 اسفند 87: خاک‌بندی‌های انجام‌شده روی كليه قبور که به جهت شناسایی آنها انجام شده بود با ابزارهای دستی توسط افراد ناشناس صاف گردید.

16. 30 اردیبهشت 88: تابلوی بزرگی در محوطه قبرستان مبنی بر واگذارشدن زمين توسط منابع طبیعی به شهرداری و ممنوعيت دفن اموات در آن نصب شد. تصویر تابلو را ذیلا مشاهده می‌نمایید.

پس از مراجعه به معاونت شهرسازی، معاونت خدمات شهری و همچنین شهردار نجف‌آباد و اظهار بی‌اطلاعی مسئولین، تابلوی مذکور توسط افرادی ناشناس از محل نصب کنده شد.

17. مرداد 88: حجم زیادی خاک با کمپرسی روی تمامی سطح قطعه ی 1 و نیز ناحیه ای از قطعه ی 2 که شامل قبور جدید بود به ارتفاع نزدیک به یک متر ریخته شد.

پس از فوت یکی از بهاییان به به هنگام دفن وی و اجرای مراسم در اول مرداد 88، دو نفر ماموران حراست شهرداری نجف آباد با خودروي شهرداری در محل حاضر شدند و نسبت به دفن اجساد در محل اعتراض نمودند. سپس 3 نفر از ماموران پليس اطلاعات با ماشين شخصی در محل حضور یافتند که پس از مشاهده حکم دادگاه تجدیدنظر از موضوع اظهار بی‌اطلاعی نمودند. در همین حین، از اداره اطلاعات با منزل یکی از بهاییان تماس گرفته شد و مامور مذکور تهدید نمود در صورت دفن اجساد در قبرستان با شما شدیدا برخورد خواهد شد.

18. نیمه دوم شهریور 88: تمامی سطح قطعه‌ی اول و قسمتی از قطعه‌ی دوم خاکبرداری شده و به حفره‌های عمیق و تپه‌های دو سه متری خاک تبدیل شد. خاک بعضی قسمت‌ها تا عمق یک متر برداشته شده و علاوه بر آن از محلی دیگر خاک آورده و در محل انباشته‌ گشت تا جایی که در بعضی نقاط، ارتفاع تلهای طولانی خاک به سه متر می‌رسید. همچنین، منطقه‌ی توقف اتومبیل‌ها در ضلع شمالی قبرستان و نیز ضلع جنوبی تا فاصله‌ی ده‌ متر از محل قبور خاکبرداری شده و گودالها و تلهای خاک بزرگی به وجود آمد. لازم به ذکر است رد بلدوزر و ماشین‌های کمپرسی در سراسر منطقه‌ و اطراف آن قابل مشاهده بود. علاوه بر این، بقایای ساختمان تخریب شده‌ی دستشویی و تانک‌های آبی که در تعرض‌های قبلی آسیب دیده بودند از محل جمع‌آوری شد. تصاویر ذیل مربوط به این واقعه است.

پس از فوت عزیزالله صبحی در تاریخ 24 شهریورماه 88، از تحویل جنازه به بستگان ایشان ممانعت به عمل آمد. در تاریخ 29 شهریور 88 مامورین نیروی انتظامی در محل قبرستان حاضر شدند و از ورود بهاییان به قبرستان جلوگیری نمودند.

در تاریخ 5 مهرماه 88 جسد عزیزالله صبحی پس از 13 روز از فوت ایشان از بیمارستان منتظری نجف‌آباد توسط آمبولانس شهرداری و با حضور احتمالی مامورین اطلاعات به قبرستان بهاییان اصفهان واقع در سگزی منتقل شده و بدون تغسیل، تکفین و مراسم دینی بهاییان دفن گردید.

از آن تاریخ ماموران شهرداری در محل قبرستان به جهت جلوگیری از دفن اموات حضور یافتند.

در همین زمینه:

مردگانی که جایی برای آرمیدن ندارند/ حسام میثاقی

قبرستان بهاییان ویلاشهر و نجف‌آباد برای هیجدهمین بار تخریب شد

شعارنویسی دانشجویان در دانشگاه علم و صنعت

اکتبر 31, 2009

با نزدیک شدن به 1 آبان دانشجویان دانشگاه علم و صنعت در نقاط مختلف دانشگاه شعارهایی را نوشتند.IUST1

به گزارش خبرنامه امیرکبیر دانشجویان در شعارنویسی های خود به تجمع روز 13 آبان اشاره و شعارهایی در حمایت موسوی و کروبی نیز در دانشگاه نوشته اند.

دانشجویان دانشگاه علم و صنعت همچنین به تهدیدهای صورت گرفته برای ارعاب فعالین دانشجویی اعتراض کردند.

طی هفته های اخیر در بسیاری از دانشگاه های کشور از جمله دانشگاه های تربیت معلم، شیراز، شریف و قزوین اینگونه شعارنویسی ها مشاهده شده است.

IUST1

IUST2

IUST3

IUST4

IUST5

IUST6

IUST7

IUST8

IUST9

IUST10

IUST11

IUST12

تهران - مبارزه با آلودگی محیط زیست

عکس: حامد فرج الله




















۱۳۸۸ آبان ۸, جمعه

از بی بی سی و اکثریت

نویسنده اسماعیل خویی

ر چند ماه پیش، هنگامی که آقای امیر از بخشِ فارسی‌ی تلویزیونِ بی بی سی به سراغ‌ام آمد تا از یادمان‌های سی ساله‌ی گذشته‌ی خود با او سخن بگویم، هیچ آگاه نبودم که یکی از سخنان‌ام – به گفته‌ی نیما یوشیج- «آب در خوابگه مورچگان» خواهد ریخت و، یعنی که، نارفیقان و یارفروشانِ ناجوانمردی که سازمانی جوان و پیشتاز را به بردگی‌ی پیرترین نهادِ ارتجاع در ایرانِ پس از اسلام کشاندند و تاریخچه‌شان در همان سال‌های 57-58 یخ زد و خود جاودانه کانون‌داران و میراث‌خوارانِ آن سازمانِ برافتاده شدند، ناگهان از خواب برآیند و دیگر بار به میدان درآیند تا هنرِ خون‌سردانه و بی‌شرمانه دروغ گفتن را – که از بزرگ آموزگار خویش، حزب توده، آموخته‌اند- به کار گیرند و «کی بود کی بود من نبودم» گویان، بانگ بردارند که ایشان نبودند که انبوهه‌ای از پاکبازترین فرزندانِ رزمنده‌ی مردمانِ ایران را به دستِ آدمخوارانِ فرمانفرمایی‌ی آخوندی سپردند یا به دام ایشان کشاندند یا افکندند، و سبیل‌ها و رگ‌های گردن کُلُفت کنند بر من که بیار، بیار سندی، اگر داری، نشان دهنده‌ی این که ما حتّا یک تن از یارانِ فدایی را قربانی کرده یا به کشتنگاه کشانده باشیم! انگار شماره‌های روزنامه‌ی «کارِ اکثریت» را دیگر در هیچ کتابخانه و بر هیچ تارنمایی نمی‌توان یافت! انگار شکارکردنِ یاران و سگانه لیسیدنِ نعلینِ پلشتِ آخوند به امید واهی‌ی دریافت کردن استخوان پاره‌ای از فرمانفرمایی‌ی پیشاقرونِ وسطایی‌ی او پیشامد یا خیانت ناچیزی‌ست که می‌توان یاد و گزاره‌ی آن را به گردشِ قلمی از برگ‌های خونینِ تاریخِ ما زدود!
بر شمایان شرم باد،
ای سازمان‌تان لانه‌ی گندانِ بی‌گُندان!
ناکسان! خرمردِرندان، نوکرانِ کودن و بی مزدِ آخوندان!
باری.
آن روز سه چهار ساعتی با آقای امیر سخن گفتم، به یادگزاری.
یکی دو ماهی گذشت و بهمن فرا رسید و آقای امیر تلفنی به من گفت که دو بخش از یادگزاره‌های مرا به روی تارنمای بی بی سی آورده است و که بخشی دیگر از آنها را نیز دارد آماده‌ی پخش شدن می‌کند که هنوز نکرده است.

از پخش شدنِ آن نخستین دو بخش هنوز بیش از دو روزی نگذشته بود که دوستِ شاعرم، خسرو جان باقرپور، باز هم تلفنی، به من گفت:
– «چه نشسته‌ای که گفته‌هات اکثریّتی‌ها را به تکاپو انداخته است. می‌گویند می‌خواهند بی بی سی و تو را به دادگاه بکشانند!»
بی‌اختیار و از تهِ دل قهقهه زدم:
– «خودشان باید به دادگاه کشیده شوند. آدم‌فروشی جنایتی نیست که مشمولِ مرورِ زمان بشود. بچه پرروها! انگار دارند در بی‌شرمی و دریدگی از حزب توده و آخوندها هم پیش می‌افتند! می‌خواهند مرا دادگاهی کنند؟! کاش بکنند. ای کاش خایه‌اش را داشته باشند و این کار را بکنند. از این هم که هستند رسواتر خواهند شد! اگر رسواتر از این که هستند بشود شد! از کی شنیدی؟»
– «چه فرقی می‌کند؟»
دو سه روز بعد، به نیمروزان – یعنی پیش از بامدادانِ خودم! – زنگِ تلفن مرا از خواب پراند. سیاوش جان کارگر بود:
– «اسماعیل جان! دست‌ات درد نکند. اکثریّتی‌ها را بدجوری، یعنی خوب جوری، سرِ کار گذاشته‌ای! مانده‌اند چه خاکی توی سرشان بریزند. راستی! رفیق اکبر شالگونی می‌گوید همه‌ی سندهای خیانت‌ها و جنایت‌های ایشان را گردآوری کرده‌ست. می‌گوید، اگر بخواهی، پرونده را یکجا برای‌ات خواهد فرستاد.»
گفتم:
– «بگو بفرستد. هرچه زودتر، بهتر. و بگو سپاسگزارم… زنگی هم به من بزند، بد نیست.»
رفیق شالگونی، یکی دو ساعت بعد، مرا از حقیقتی آگاه کرد که باور کردن‌اش برایم هیچ آسان نبود:
– «بچه‌ها به من گفتند خویی، در سایتِ بی بی سی، از نسیم خاکسار به خوبی و از اکثریّت به بدی یاد کرده است. دروغ‌هایی هم که بهزاد کریمی، در همان سایت، گفته است باید پاسخی باشد به تو. امّا، رفیق! من هر دو بخش از مصاحبه‌ی تو را دو سه بار به دقّت گوش کردم. در هیچ جای آنها نه نامی از نسیم هست نه نشانی از اکثرّیت. نمی‌دانم آیا تو را سانسور کرده‌اند یا خودت خواسته‌ای یا پذیرفته‌ای که آن تکّه‌ها از سخنان‌ات را بردارند؟!»
فریادم به آسمان رفت:
- «خودم خواسته باشم؟! خودم پذیرفته باشم؟ که چی؟! چرا؟! که یعنی ترسیده‌ام؟ که یعنی جا زده‌ام؟! نه، اکبر جان! به جانِ خودت، به روان هومنکم سوگند، تا این لحظه هیچ کس از بی بی سی با من حرف نزده است. تازه، هنوز هم باورم نمی‌شود که بی بی سی چنین خبطی کرده باشد…»

- «خبط را که کرده‌اند. خودت می‌روی می‌بینی. به گمان من، باید اعتراض کنی. می‌کنی؟»
– «البتّه که می‌کنم. امّا نخست بگذار ببینم چه شده‌ست. باور کن من هنوز گفته‌های بهزاد کریمی را هم گوش نکرده‌ام.»
فردای آن روز، سیاوش جان کارگر باز تلفن زد که:
– «دوستان در انجمن قلم می‌خواهند به بی بی سی اعتراض کنند که چرا سخنانِ پرزیدنتِ افتخاری‌شان را سانسور کرده‌اند. تا بتوانند این کار را بکنند، امّا، ازت خواهش دارند که این را ازشان بخواهی.»
گفتم:
– «خواهم خواست. امّا هنوز نتوانسته‌ام با کسی در بی بی سی حرف بزنم. تلفن‌هاشان را دارم، امّا پیدا نمی‌کنم. مثل همیشه، یادم نیست کجا یادداشت کرده‌ام، یا کجا گذاشته‌ام، این تلفن‌ها را.»

سرانجام، سه روز بعد، شماره‌ی تلفن صادق جان صبا را پیدا کردم. به شنیدنِ آنچه پیش آمده است، چند نفسی خاموش ماند، گیج و شگفت‌زده. آنگاه گفت:

- «باورم نمی‌شود. یعنی سانسورت کرده‌اند؟!»

- «نام دیگری هم دارد این کار؟!»

- «نه! باید ببینم مسؤول این کار کیست؛ و ازش بپرسم داستان چیست. نتیجه را هرچه زودتر به تو خواهم گفت. چشم به راهِ تلفنِ من باش!»
گفتم:
– «یعنی گوش به زنگ!»
خندان، پذیرفت:
– «آره، گوش به زنگِ تلفن‌ام باش!»
چندی نگذشت که دوستِ دیگرم، جمشید جانِ برزگر تلفن زد. به دانستنِ این که او پاسخگوی این خرابکاری‌ست، خشم‌باران‌اش کردم:
– «آخر این چه کاری‌ست که کرده‌اید؟ چند تایی از کارگزاران و کارمندانِ تلویزیونِ فارسی‌ی بی بی سی، همچون خودت، از دوستانِ من‌اند. و من، هیچ خوش ندارم، آن هم در همین آغازِ کارتان، با شما درگیر شوم. کاری که با من کرده‌اید زیرکانه که نیست، هیچ: کودکانه هم نمی‌شود خواندش. بهزاد کریمی را می‌آورید تا به من پاسخ بگوید. آن وقت، سخنانِ خودِ مرا حذف می‌کنید؛ و، با این کار، گفته‌های آن بی نوا را هم میان زمین و آسمان آویزان می‌دارید. آخر، او زور می‌زند تا به چه کسی پاسخ بگوید؟!»

آرام و پذیرا، گفت:

- «حق با توست، دوستِ من. من سخنانِ تو درباره‌ی اکثریّت را برداشتم و نامِ تو را هم از گفته‌های آقای کریمی درآوردم تا، به خیالِ خودم، به گفت و گو شکلی کُلّی بدهم، و کاری کنم که حرف‌ها تند و تیز نباشد و یارانِ قدیم بیش از این به پر و پای یکدیگر نپیچند…»
– «همان که گفتی: خیال کرده‌ای!»
– «می‌پذیرم. خطا کرده‌ام. یکی دو ساعت به من وقت بده. دُرُست‌اش می‌کنم.»
و هنوز یک ساعت هم نگذشته بود که دیگر بار تلفن زد:
– «دُرُست شد. همان نسخه‌ی پیشین از سخنان‌ات را به تارنما برگرداندم. می‌توانی بروی ببینی.»
– «سپاس، جمشید جان! و به امید دیدار.»
و، بدینسان، گرفتاری‌ی من با بی بی سی پایان یافت.
امّا نه با اکثریّت.
و نه با نارفیقانی که، به جای خودم، برای من تصمیم گرفته‌اند که «سلطنت‌طلب» باشم.
و نیز نه با یارانی که با خشنودی‌ی من از به روی کار نیامدنِ چپی که داشته‌ایم گرفتاری دارند.
این همه را، امّا، «این زمان بگذار تا وقتِ دگر».
29فوریه2009

٢– آقای نگهدار و مبارزه مسلحانه : بخش دوم علی اکبر شالگونی























علی اکبر شالگونی :بخش دوم*
در پاراگرافی که در بالا نقل کردم ، فرخ نگهدار می پذیرد که سازمان اکثریت به اعدام کسانی که در عملیات مسلحانه شرکت داشته اند ، معترض نبوده و به جمهوری اسلامی حق می داده است که در مقابل ترور و تعرض مسلحانه از خود دفاع کند. قبل ار هر چیز باید یادآوری کنم که این هم تحریف آشکار حقیقت است. زیرا اولاً اکثریت در قبال اعدام شرکت کنندگان در عملیات مسلحانه سکوت نکرده و فقط در حد “معترض” نبودن نمانده ، بلکه رسماً و علناً از اعدام آنها حمایت کرده است. و ثانیاً و مهم تر از این ، علناً و رسماً به اعضاء و هواداران خود رهنمود داده که علیه جریان هایی که مبارزه مسلحانه می کنند ، جاسوسی کنند و حتی از این فراتر در مواردی از مقامات جمهوری اسلامی تقاضا کرده که به آنها اجازه بدهند در مقابله مسلحانه با گروه های مسلح شرکت کنند. به عنوان یک نمونه نگاه کنید به شماره ١٤٧ ( ١٤ بهمن ١٣٦٠ ) نشریه ” کار” که با افتخار تمام شرکت هوداران اکثریت و حزب توده را در مقابله با عملیات ” اتحادیه کمونیست ها ” در آمل گزارش کرده است. اما از این که بگذریم ، این تفکیک جریان های مسلح از دیگران ، نشان می دهد که نگهدار هنوز هم اعدام شرکت کنندگان در عملیات مسلحانه را واکنش دفاعی رژیم در مقابل ” ترور و تعرض مسلحانه، از داخل و يا از خارج ” تلقی می کند و بنابراین ، به طور ضمنی ، حقانیتی در آن می بیند. البته او بعداً از این که اعدام ” مبادرت کنندگان به عمليات مسلحانه و ترور اشخاص را ” در سال ٦٠ محکوم نکرده ” با صدای بلند ” ابراز تأسف می کند. اما با همین ابراز تأسف ، مسأله بسیار مهمی ملاخور می شود. زیرا همراه با این ابراز تأسف ، بلافاصله اضافه می کند که در آن موقع ” نگاه سازمان به مسأله اعدام اصلاً یک نگاه حقوق بشری ” نبود. و بعد می گوید البته همه گروه های دیگر هم مثل ما بودند و مخالفتی با مجازات اعدام نداشتند. و بعد یک قدم جلوتر می گذارد و از من می پرسد که آیا بعد از ٢٥ سال ” این درایت را یافته ” ام که عملیات مسلحانه مجاهدین را محکوم کنم؟ به این ترتیب ، نگهدار یک قدم به جلو برداشته تا بتواند چند قدم به عقب بردارد و زیر پوشش تعهد به حقوق بشر و مخالفت با مجازات اعدام ، همدستی با جمهوری اسلامی را در یکی از خونین ترین دوره های تاریخ معاصر ایران توجیه کند.

چیزی که نگهدار می کوشد پشت تابلوی حقوق بشر پنهان کند ، یک سیاست ارتجاعی ، غیر انسانی و تبهکارانه است که او وهم پالگی های اش در سال های ٦١- ٦٠ پیش می برده اند. قضیه بسیار ساده است: در آن سال ها هرچند غالب جریان های سیاسی مخالفتی با مجازات اعدام نداشتند ، ولی بسیاری از آنها با نظام ولایت فقیه مخالف بودند. و کشتارهایی که جمهوری اسلامی راه انداخته بود ، دقیقاً برای خفه کردن این مخالفت ها بود. پس مسأله این نیست که در آن دوره جریان های دیگر مخالف مجازات اعدام بودند یا نه ، بلکه این است که آنها در قبال کشتارهایی که رژیم راه انداخته بود ، چه موضعی داشتند. می دانیم که بسیاری از آنها( برخلاف امثال فرخ نگهدار ) مخالف آن کشتارها ( و از جمله کشتار جریان های مسلح ) بودند. نکته ای که نگهدار می خواهد بپوشاند این است که مخالفان جمهوری اسلامی در آن سال ها ، صرف نظر از این که خود خوب بودند یا بد ، دست کم در دو تبه کاری بزرگ شرکت نداشتند: یعنی اولاً در جا انداختن نظام ولایت فقیه که در ربع قرن گذشته این همه بدبختی و حق کشی و زورگویی در کشور ما راه انداخته ، به روحانیت طرف دار خمینی کمک نکردند ؛ ثانیاً از کشتارهایی که روحانیت حاکم راه انداخته بود ، حمایت نکردند. و فرق نگهدار و امثال او با همه آنها این است که دقیقاً اینها این هر دو تبه کاری را مرتکب شدند. نگهدار برای پوشاندن این تفاوت مهم می گوید ، در آن موقع هیچ جریانی مخالف مجازات اعدام نبود. این به آن می ماند که کسی برای انتقام بزند همسایه اش را بکشد و در مقابل سؤال دیگران که ” چرا این کار را کردی؟ ” بگوید ” خودِ شما کجا اعلام کرده اید که مخالف انتقام هستید؟ ” ولی همه می دانیم که همه معتقدان به انتقام ، ضرورتاً دست شان را در یک انتقام گیری به خون نیالوده اند.

اما در باره سؤال آقای نگهدار از من که ” آيا علی اکبر عزيز اکنون بعد از 25 سال اين درايت را يافته است که ” عملیات مسلحانه مجاهدین را در آن سال ها محکوم کند؟ باید بگویم اولاً مخالفت با مجازات اعدام در ذهن من ، پیش از آشنایی با کمپین های حقوق بشری ، از طریق تجربه جهنم زندان های جمهوری اسلامی شکل گرفته است. ثانیاً به احتمال زیاد ، آقای نگهدار بی خبر نیست که من عضو سازمانی هستم که با نقد مشی مسلحانه جدا از توده موجودیت اش را آغاز کرده و از همان سال ٦٠ منتقد عملیات مسلحانه مجاهدین خلق بوده و آن را شیوه مبارزه نادرستی میدانسته که نه تنها رژیم را تضعیف نمی کند ، بلکه بهانه و فرصت دلخواه او را برای سرکوب خشن مخالفان اش فراهم می آورد. ولی چنین موضعی با آن چه نگهدار تبلیغ می کرده ( و ظاهراً هنوز هم میکند ) دو فرق اساسی داشت. اول این که نه منتقدِ ضدیتِ مجاهدین با جمهوری اسلامی ، بلکه منتقدِ شیوه مبارزه آنها با رژیم بود. و دوم این که مبارزه مسلحانه مجاهدین خلق و دیگران را نتیجه طبیعی خفه شدن انقلاب و واکنشی در مقابل زورگویی و سرکوب گری روحانیت حاکم می دید. ما بسیار پیشتر از مجاهدین و مسلماً بسیار بیشتر و همه جانبه تر از آنها مخالف جمهوری اسلامی بودیم. زیرا آنها خود طرفدار نوع دیگری از دولت مذهبی و حتی نوع دیگری از دولت ولایی بودند ، در حالی که ما لااقل از سال ١٣٥٨ مخالفت مان را باهر نوع ” دولت ایدئولوژیک ” مطرح کرده بودیم. اما مجاهدین ، علی رغم درک عمیقاً نادرست شان از انقلاب ٥٧ ، از ویژگی های جمهوری اسلامی و از شیوه مبارزه علیه آن ، در آن دوره نیرویی بودند که در مقابل دست اندازی روحانیت حاکم علیه دست آوردهای انقلاب ، مقاومت می کردند. بنابراین محکوم کردن مقاومت آنها به خاطر شکل نادرست آن ، جز نادیده گرفتن مضمون آن معنایی نمی توانست داشته باشد. البته فرخ نگهدار که در آن موقع حامی و همدست روحانیت حاکم و نظام ولایت فقیه بود ، طبعاً مقاومت مخالفان ولایت فقیه را طور دیگری می دید و مقاومت ” ضد انقلاب ” در برابر ” پیشروی انقلاب ” قلمداد می کرد. و امروز که جرأ ت دفاع از آن موضع قدیمی را ندارد ، می کوشد زیر پوشش دفاع از حقوق بشر و مخالفت با مجازات اعدام ، مضمون رویارویی های آن دوره را بی اهمیت جلوه بدهد. مسأله اصلی او عملیات مسلحانه نبود ، اصلاً خودِ مخالفت با جمهوری اسلامی بود. به دلیل این که او با دیگرانی هم که اصلاً عملیات مسلحانه نمی کردند ، همان طور دشمنی می کرد که با مجاهدین. مثلاً سازمان پیکار اقدام مسلحانه ای علیه رژیم انجام نمی داد ، اما دشمنی نگهدار و هم پالگی های او با پیکار بسیار شدیدتر و هیستریک تر از دشمنی آنها با مجاهدین بود. یا دشمنی آنها با نهصت آزادی و جبهه ملی که اصلاً اهل مبارزه مسلحانه نبودند ، کمتر از دشمنی آنها با مجاهدین نبود. اما امروز نگهدار برای پوشاندن همه آن همدستی هایی که با نظام ولایت فقیه داشته ، ناگزیر است از حقوق بشر برای خود پناهگاهی بسازد. این کار شدنی نیست مگر از طریق قرار دادن حقوق بشر در مقابل هر نوع مبارزه مسلحانه و جنایت قلمداد کردن هر نوع مبارزه مسلحانه :
” سازمان اکثريت از همان روزهايی که مشی چريکی را رد می کند، صريحا و موکدا صدور حکم اعدام خارج از دادگاه و توسط يک گروه خود سر و کشتن خودسرانه افراد توسط گروه های سياسی و به خاطر اهداف سياسی را محکوم کرده و صميمانه و صادقانه دست زدن به اين کار را جنايت شناخته است. در طول اين 28 سال هيچ استثناء در اين مورد وجود نداشته است. چنين ديدگاهی در ميان ساير نيروهای سياسی کشور گرچه تا حد معين بسط يافته است، اما هنوز هم که هنوز است فراگير نيست. از نگاه امروز من ترور اسدالله لاجوردي، که دستش تا مرفق به خون بی گناهان آلوده است، نيز يک جنايت آشکار است و قطعا بايد محکوم شود. از نگاه امروز من کسی که به خود اجازه می دهد انسانی را، بدون دادن حق دفاع به وي، خود سرانه به قتل برساند اين عمل او همان قدر جنايت است که عمل آمران همه قتل های بدون محاکمه در حکومت جمهوری اسلامی…. برای من مایه مباهات است سازمان مورد علاقه ام طی اين 28 سال به تدريج از يک سازمانی که حق صدور حکم اعدام برای “خائنين” يا “دشمنان” را “حق طبيعی” خود می پنداشت به سازمانی فراروئيده است که حق حيات را حق مسلم تمام انسان ها می شناسد و وقتی به عقب می نگرد، هم اعدام مخالفان به دست حکومت و هم قتل افراد (به ويژه جنايت کاران) به دست گروه ها را عملی کريه و ضد انسانی می بيند.”

سطوری که زیرشان خط کشیده ام جای تردیدی نمی گذارند که فرخ نگهدار نه تنها با هر نوع مبارزه مسلحانه و در هر شرایطی مخالف است ، بلکه هر نوع مبارزه مسلحانه را ، در هر شرایطی که باشد ، جنایت می داند و حتی فراتر از آن ، جنایت رژیم های سرکوب گر و اقدامات مبارزان مسلح علیه این رژیم ها را در یک ردیف قرار می دهد. در پاسخ آقای نگهدار که مرا به ” درایت ” کافی برای هم نظری با خودش دعوت کرده ، در اینجا ناگزیرم چند نکته را یادآوری کنم:

١ – نفی هر نوع مبارزه مسلحانه در هر شرایطی همان طور نادرست است که ستایش بی چون و چرا از هر نوع مبارزه مسلحانه. در شرایطی که مردم می توانند خواست های شان را از طریق مبارزات مسالمت آمیز پیش ببرند ، دست زدن به مبارزه مسلحانه نه فقط کار درستی نیست ، بلکه غالباً شرایط مبارزه توده ای را نامساعدتر می سازد. مبارزه مسلحانه باید آخرین گزینه مبارزه باشد که فقط وقتی می توان به آن روی آورد که همه راه های دیگر بسته شود و بی فایده باشد. کسانی که به بهانه مخالفت با خشونت ، با مبارزه مسلحانه در هر شرایطی مخالفت می کنند ، آگاهانه یا نا آگاهانه ، گاهی به گسترش و نهادی شدن خشونت دامن می زنند. زیرا راه مبارزه مؤثر با خشونتِ قدرت حاکم را می بندند. گاهی مبارزه مسلحانه با یک نظام زورگو مؤثرترین راه مبارزه با آن است.

٢ – دفاع از مبارزه مسلحانه ضرورتاً به معنای دفاع از کشتن افراد بی گناه نیست ، همان طور که دفاع از مبارزه مسالمت آمیز را ضرورتاً نباید با دفاع از مبارزه قانونی یکی گرفت. مبارزه مسلحانه ضرورتاً حتی با ترور فردی نیز یکی نیست. جریان های سیاسی بسیاری را می شناسیم که تحت شرایطی مبارزه مسلحانه را کارساز می دانسته اند ، ولی با ترور فردی مخالف بوده اند. هم چنین مبارزه مسلحانه با منطق ” هدف وسیله را توجیه می کند” هم یکی نیست. جنبش های مسلحانه بسیاری را می شناسیم که حتی در دشوارترین شرایط نیز از دست زدن به کشتار افراد بی گناه اجتناب کرده اند و گاهی به خاطر پافشاری شان به این اصل ، بهای سنگینی هم پرداخته اند. داوری در باره جنبش ها صرفاً بر مبنای مسلحانه یا مسالمت آمیز بودن آنها بسیار گمراه کننده است زیرا خصلت ها و جهت گیری های اجتماعی آنها را نادیده می گیرد. بسیاری از جنبش های ارتجاعی مسالمت آمیز ، بواسطه نقش اجتماعی شان مرگ و فلاکت وسیعی را دامن میزنند ، بی آن که دست به سلاح ببرند. و بسیاری از جنبش های پیشرو با دست بردن به اسلحه ، مرگ و فلاکت توده ای انسان ها متوقف کرده اند.

٣ – من هم با مجازات اعدام مخالفم ، اما گستراندن این مخالفت به حق انقلاب ، که تحت شرایطی فقط یا عمدتاً از طریق مبارزه مسلحانه می تواند معنا پیدا کند ، مهمل ساختن یک خواستِ برحق است. این کار به آن می ماند که به نام مخالفت با مجازات اعدام ، حق دفاع از خودِ کسی را که دیگری قصد جان اش را کرده است ، انکار کنیم. مبارزه ( و از جمله مبارزه مسلحانه ) علیه یک رژیم سرکوب گر ، بی تردید ، حق دفاع از خودِ مردمی است که در چنگ آن گرفتار شده اند.

٤ – مخالفت با مبارزه مسلحانه به نام حقوق بشر ، تفسیری ارتجاعی از مفهوم حقوق بشر و بی اعتبار کردن آن است. کافی است آقای نگهدار به همین اعلامیه جهانی حقوق بشر نگاهی بیندازد تا دریابد که در مقدمه آن ” شورش علیه جباریت و ستم ” با صراحت به رسمیت شناخته شده است.

٥ – آقای نگهدار که برای توجیه گذشته خودش به هر کاری دست می زند ، این بار نیز از هول ِ حلیم توی دیگ افتاده است. او با جنایت قلمداد کردن مبارزه مسلحانه و هم ردیف کردن اقدام کنندگان به مبارزه مسلحانه با ” آمران همه قتل های بدون محاکمه در حکومت جمهوری اسلامی ” آشکارا انبوهی از مبارزان شجاع و فداکار راه آزادی را جنایتکار می نامد. به این ترتیب ، از نظر او ، انسان های بزرگی مانند هوشی مین و گوارا را باید جنایت کار بدانیم. شاید نگهدار بگوید آنها کمونیست بودند و از ” نگاه امروز من ” همه مارکسیست هایی که تحول ایدئولوژیک بنیادینی را پشت سر نگذاشته و اصول سوسیال دموکراسی را نپذیرفته اند ، استبدادگرا هستند. اما نمی دانم او در باره کسانی مانند نلسون ماندلا که حتی لیبرال ها نیز ناگزیر شده اند ستایشش کنند ، چه خواهد گفت. همه می دانند که ماندلا طراح اصلی مبارزه مسلحانه علیه رژیم آپارتاید و مؤسس بازوی مسلح ” کنگره ملی افریقا ” بوده و تحت هیچ شرایطی هم حاضر نشده مبارزه مسلحانه علیه رژیم آپارتاید را محکوم کند. آیا نگهدار او را آدمی در حد لاجوردی می بیند؟ آیا از ” نگاه امروز او ” مبارزانی مانند جزنی و احمدزاده و پویان هم در جرگه جنایتکاران قرار میگیرند؟ آیا عجیب نیست که نگهدار و هم پالگی هایش در حالی که هنوز از عنوان ” فدایی ” استفاده ( یا بهتر بگویم ، سوء استفاده ) می کنند ، به طور ضمنی بنیان گذاران جنبش فدایی را در ردیف جنایتکاران قرار می دهند؟! آیا عجیب نیست که آنها در حالی که هر سال سالگرد حماسه سیاهکل را ریا کارانه جشن می گیرند ، شهدای سیاهکل را افرادی در حد آدم کشان جمهوری اسلامی می دانند؟ آیا کسانی که جنایتکاری مانند فرسیو را ترور کردند ، مانند خود او جنایتکار بودند؟! البته شاید نگهدار فقط مبارزه مسلحانه علیه جمهوری اسلامی را در حد جنایت می داند. اگر چنین است ، آیا بهتر نیست صریح تر صحبت کند تا دیگران نیز بدانند با چه کسی طرف اند؟

٦ – این اولین بار نیست که فرخ نگهدار و دوستانش چنین سؤالی را از امثال من می کنند. پیشترها نیز آنها همین سؤال را از ما کرده بودند ، البته با لحنی دیگر و با هشدارهایی که چیزی از هشدارهای رهبران جمهوری اسلامی کم نداشت. در شماره ١٢٨ نشریه ” کار” ( اول مهر ١٣٦٠ ) در مقاله ای با عنوان ” به گروههای چپ رو ” به ” گروههایی چون اقلیت و راه کارگر و ضمایم آن ” ، آنها چنین هشدار می دهند:
” این گروهها در اساسی ترین مسأله یعنی در برخورد با حاکمیت جمهوری اسلامی ایران و خط رهبری آن یعنی خط امام با رهبران مجاهدین توافق کامل دارند و این حکومت را یک حکومت ضد انقلابی و ضد خلقی وانمود می کنند و همنوا با امریکا در راه سرنگونی آن تلاش می کنند. گرچه همگی و همراه با مجاهدین دانسته و ندانسته به امپریالیسم امریکا خدمت می کنند ، با این همه بین رهبران مجاهدین و این گروههای چپ رو ، امروز دو اختلاف بسیار مهم شکل گرفته است:

اولاً – رهبران مجاهدین از ٢٨ خرداد ١٣٦٠ برای سرنگونی جمهوری اسلامی ” مشی مسلحانه ” را علیه جمهوری اسلامی پذیرفته ، به کار بسته و آن را ” شکل اساسی و محوری” فعالیت خود قرار داده اند ، حال آن که سایر گروههای چپ رو اساس فعالیت خود را در این مرحله ” مشی سیاسی ” قرار داده اند و تروریسم را به مثابه یک خط مشی قبول ندارند. آنها شرکت خود در عملیات تروریستی را تأئید نکرده اند.

ثانیاً – رهبران مجاهدین در فعالیت علیه جمهوری اسلامی اتحاد با لیبرال ها و همکاری با ضد انقلابیون را می پذیرند و عملاً خواهان آنند که “به اشکال مقتضی” حمایت همه دشمنان جمهوری اسلامی از جبهه متحدی که به رهبری رجوی و بنی صدر تشکیل شده تأمین گردد. سایر چپ رو ها با این مخالفند. آنها بنی صدری ها ، نهضت آزادی ها ، جبهه ملی چی ها ، رنجبری ها و باندهای سلطنت طلب را تأئید نمی کنند و مایلند مجاهدین خرج خود را از لیبرال ها و سلطنت طلبان جدا کنند و فقط با ایشان ( چپ روها ) اتحاد کنند……. اگر چنانچه رهبران ، کادرها ، اعضاء و هواداران این گروهها در قبال اثراتی که تصمیم شان در سرنوشت هزاران جوانی که به گمراه می روند ، در خود ذره ای احساس مسؤولیت کنند ، اگر آنها نخواهند به همان سرنوشت غم انگیزی که رجوی ها بدان دچار شدند ، گرفتار آیند …. می باید علی رغم تمام فرصت های گرانقدری که از دست داده اند:
· باید هر چه سریع تر نظر صریح و آشکار خود را نسبت به اتحاد بنی صدر- رجوی و حمایت آشکار امپریالیسم امریکا از این بلوک بندی را اعلام کنند و برای مردم توضیح دهند که آیا آنها هم در این به اصطلاح ” شورای مقاومت ملی ” شرکت دارند یا نه؟ ….
· باید هرچه سریع تر نظر صریح و آشکار خود را نسبت به مشی مسلحانه و عملیات جنایتکارانه و دیوانه وار مجاهدین اعلام کنند و برای مردم ایران وسیعاً توضیح دهند که آیا آنها هم در این به اصطلاح ” جنگ! انقلابی! ” شرکت دارند یا نه؟

رهبران خائن مجاهدین قطعاً این موضع گیری را ” سازش با ارتجاع!” خواهند نامید و آن را “ناشی از ترس” اعلام خواهند کرد. ولی بدانید ابهام در مشی شما که معلوم نیست بالاخره “نظامی” است یا ” سیاسی” چه ضربات سنگینی متوجه نیروهای بی گناهی خواهد ساخت که ساده دلانه سرنوشت خود را به دست شما سپرده اند. آیا شما با این دو دلی و تردید در اعلام مشی تان در کمال بی مسؤولیتی سرنوشت صدها جوانی را که خود را به شما سپرده اند ، به بازی نمی گیرید؟ آیا با این بی مسؤولیتی وحشتناک در برابر سرنوشت اعضاء و هواداران راه را باز نگذاشته اید که به انواع و اقسام اتهامات طرفدارانتان به جوخه های اعدام سپرده شوند؟ … به این فکر کودکانه تن ندهید که گویا ضرباتی که می خورید ناشی از اشتباهات تکنیکی و عدم رعایت مسائل امنیتی است ، ابهام در مواضع شما نسبت به تروریسم است که این بلا را بر سر شما آورده است. “
همان طور که می بینید ، سؤال امروزی آقای نگهدار از ” علی اکبر عزیز ” در ادامه سؤالی است که ٢٥ سال پیش با چنین لحن فاتحانه ای از ما می کردند. آنها به خوبی می دانستند که ما با عملیات مسلحانه مجاهدین مخالفیم و آن را برای جنبش مترقی ایران در آن شرایط بسیار زیانبار می دانیم ، اما اصرار داشتند که بالاخره معلوم نیست خط مشی شما نظامی است یا سیاسی؟ همان طور که می بینید آنها ما را در خور آن سرکوب ها و کشتارها می دیدند ، زیرا معتقد بودند که خط مشی ما ماهیتاً با مجاهدین فرقی ندارد و ما هم مخالف موجودیت جمهوری اسلامی هستیم. آنها می دانستند که ما مخالف امپریالیسم هستیم اما اصرار داشتند که ” دانسته و ندانسته به امپریالیسم امریکا خدمت “می کنیم.

٣ – ارزیابی امروزی آقای نگهدار از کارهای دیروزشان
گذشته کسی ضرورتاً امروز او را نشان نمی دهد. اما داوری امروزی کسی در باره گذشته خودش ، ناگزیر برچهره امروزی او روشنایی می اندازد. از این رو بخش سوم نوشته آقای نگهدار ، بیش از گذشته ، نمایی از چهره امروزی او را به نمایش می گذارد و برداشت من از مسؤولیت گریزی او را با روشنی بیشتری اثبات می کند.

در این بخش نگهدار کوشیده است از طریق مقایسه خط مشی اکثریت با جریان های دیگر و فعال کردن تعصبات فرقه ای اکثریتی ها و طبعاً دیگران ، نکته مرکزی مورد بحث را به حاشیه براند. اما من این نکته را مهم تر از آن می دانم که در سطح تعصبات فرقه ای قابل طرح و قابل درک باشد. به همین دلیل به جای دفاع از مارکسیسم و آرمان بزرگ سوسیالیسم ( که مسلماً نیازی به دفاع من هم ندارد ) یا کارنامه سازمان خودم ، سعی می کنم هم چنان روی نکته اصلی بحث متمرکز بشوم.

آ – فرخ نگهدار بعد از شمردن خطوط اصلی خط مشی سیاسی و تشکیلاتی اکثریت در آن سال ها می گوید:
” حتی با قالب های فکری امروزينم، من، فرخ نگهدار، معتقدم جهات منفی (چنانچه شمردم) در خط مشی سياسی سازمان فدائيان خلق ايران (اکثريت)، نسبت به ساير نيروها، بسيار محدودتر و عناصر مثبت در آن خط مشی (چنانکه شمردم) بسيار گسترده تر بوده است. “
فراموش نکنیم که آقای نگهدار در باره سال های سرنوشت سازی صحبت می کند که هیولای ولایت فقیه که از بطن انقلاب برآمده بود ، با سرکوب همه آزادی های عملاً به دست آمده در جریان انقلاب ، خود را تثبیت میکرد. به نظر من ، بدون توجه به این حقیقت نمی توانیم معیار قابل اتکایی برای ارزیابی کارنامه نیروهای سیاسی فعال در آن دوره داشته باشیم. اکثریت از آن نیروهایی بود که نه تنها در مقابل شکل گیری ولایت فقیه ایستادگی نکرد ، بلکه به روند تثبیت آن کمک کرد. حتی خودِ نگهدار نیز اکنون می پذیرد که
” طبق برنامه سازمان فدائيان خلق ايران (اکثريت) مصوب پلنوم خرداد 61، هدف خط مشی سياسی سازمان “شکوفايی جمهوری اسلامی ايران در مسير استقلال، آزادی و عدالت اجتماعی” قرار داده شده است “.
بسیار خوب ، اگر چنین است ؛ واگر درست است که سیستم ولایت فقیه در بیش از یک ربع قرن گذشته عامل بی واسطه غالبِ بی حقی ها و بدبختی ها و عقب ماندگی های مردم این کشور بوده است ؛ پس آیا می شود کارنامه اکثریت را مثبت تر از همه آن نیروهایی دانست که به درجات مختلف و با شیوه های مختلف با قدرت گیری روحانیت مخالفت کردند؟ پاسخ قطعاً منفی است. مگر این که بود و نبودِ دموکراسی در این دوره را چندان مهم به حساب نیاوریم. البته آقای نگهدار که اکنون می کوشد خود را یک لیبرال دو آتشه جا بزند ، نمی تواند از چنین تزی طرفداری کند. پس نگهدار برای توجیه حقانیت خط مشی آن روزشان تنها یک راه در پیش رو دارد و آن تز ناممکن بودن مخالفت با ولایت فقیه در آن شرایط است:
” اين فکر که ما، و نيز کل سکولارها، می توانستيم در سال های پس از انقلاب در وسط صحنه فعال باشيم، با “خط امام” رقابت، يا در برابر آن ايستادگی کنيم، اما دچار سرکوب نشويم تصوری غير واقعی بود. تحليلی که “ايستادگی” در برابر استقرار جمهوری اسلامی را ممکن می ديد اگر جنون آميز ارزيابی نشود حداقل غيرمسوولانه بوده است. اين ارزيابی غلط بود که سکولارها آن قدر نيرو داشتند که جلوی استقرار جمهوری اسلامی را بگيرند. ايستادگی در برابر روند استقرار نه تنها به مقابله با اراده اکثريت بزرگ مردم می انجاميد، بلکه روند استقرار را خونين می کرد و اين بشدت به زيان دموکراسی و به زيان سکولارها تمام می شد و شد. “

جملاتی که زیرشان خط کشیده ام ، نشان می دهد که فرخ نگهدار همه جریان هایی را که با شکل گیری ولایت فقیه مخالفت کردند ، به بی مسؤولیتی در حد جنون متهم می کند! توجه داشته باشید که در این جا دیگر صحبت از مبارزه مسلحانه مجاهدین و دیگران در میان نیست ، بلکه هر نوع مخالفت یا حتی رقابت با روحانیت حاکم ، به عنوان اشتباهی در حد جنون ، تقبیح می شود. برای روشن شدن مسأله ، بگذارید یک لحظه فرض کنیم که حق با آقای نگهدار است. اما آیا از این فرض می توان حقانیت حمایت از ولایت فقیه یا ( به قول خودِ نگهدار ) ” شکوفایی جمهوری اسلامی ” را نتیجه گرفت؟ پاسخ این سؤال نیز قطعاً منفی است. زیرا عدم ایستادگی در برابر یک نیرو یک چیز است و همراه شدن با آن چیزی کاملاً متفاوت. مسأله این است که نگهدار و هم پالگی هایش ، تنها به عدم ایستادگی در مقابل ولایت فقیه اکتفاء نکردند ، بلکه با آن همراه شدند و تثبیت آن را تثبیت انقلاب و تحکیم دست آوردهای انقلاب قلمداد کردند. حقیقت این است که برای نگهدار و امثال او پرنسیپ سیاسی و اخلاقی بی معناست. برای آنها “سیاست” نیز از منطق ” بیزنس” تبعیت می کند و بنابراین آنها در “سیاست ” نیز هرگونه تعهد و تعصب به هر اصل اخلاقی و انسانی را نشانه پخمگی و باعث عقب ماندگی می دانند. آیا بهمین دلیل نیست که آقای نگهدار ، حتی ” با قالب های فکری امروزین ” اش هنگام ارزیابی از کارهای آن دوره شان ، به طور ضمنی از منطق آن گفته معروف قدیمی تبعیت می کند که هر جا ” طاعت از دست نیاید گنهی باید کرد “؟! آیا تلاش برای ” شکوفایی جمهوری اسلامی ” تبعیت از همین منطق نیست؟ آقای نگهدار با همین “قالب های فکری امروزین” اش ، عملاً دارد نوعی ” سیاست ” را تبلیغ می کند که جوهر آن را به زبان آدمی فهم چنین می توان بیان کرد: اگر در مقابل قلدر زورگویی نمی توانی بیایستی ، دست اش را ببوس!!

اما ادعای نگهدار در باره عدم امکان هر نوع ایستادگی در برابر شکل گیری ولایت فقیه مطلقاً نادرست و تسلیم طلبانه است. گرچه روحانیت از طریق انقلاب به قدرت رسید و در سال های اولیه از نفوذ توده ای بسیار گسترده ای برخوردار بود ، اما همه می دانیم که مخالفت با آن نیز از همان اوایل دامنه ای واقعاً توده ای داشت. لایه هایی از مردم از همان آغاز با تهاجم دولت جدید علیه زندگی عرفی به مخالفت برخاستند. هم چنین بخش های آگاه تر توده عظیم کارگران و زحمتکشان تقریباً از فردای قیام بهمن ، در مقابله آشکار با مواضع ارتجاعی روحانیت در قبال مسائل حیاتی اقتصادی و طبقاتی بودند. و این مقابله در میان ملیت های زیر ستم غالباً به شکل شورش های توده ای در می آمد. تقریباً از نیمه دوم سال ٥٨ مخالفت با مواضع ارتجاعی روحانیت در میان دانشجویان دانشگاه ها و دانش آموزان کلاس های بالای بسیاری از دبیرستان های ( حداقل ) شهرهای بزرگ ، چنان ابعادی پیدا کرده بود که در اوایل سال ٥٩ روحانیت را به بستن دانشگاه ها و تصفیه گسترده در میان معلمان و دانش آموزان دبیرستان ها ناگزیر ساخت. مخالفت با حاکمیتِ روحانیت صرفاً به بخش های غیر مذهبی و کمتر مذهبی مردم محدود نمی شد. از همان اوایل بخش مهمی از لایه های مذهبی و حتی بخش قابل توجهی از روحانیت به مخالفت با ولایت فقیه برخاسته بودند. خلاصه ، درست از روزهای انقلاب ، توده پر وزنی از مردم کشور نگران قدرت گیری روحانیت بودند و به شکل های مختلف با آن مخالفت می کردند. اینها اکثریت جمعیت را تشکیل نمی دادند ، ولی اقلیت مسلماً نیرومندی بودند. و در صورت وجود رهبری سیاسی درست و سازماندهی سنجیده ، می توانستند به سرعت نیرومندتر شوند. سازمان فدائیان خلق که در اولین ( ونیز شاید دومین ) سال انقلاب ، بزرگ ترین سازمان چپ و حتی اپوزیسیون کشور محسوب می شد ، می توانست در شکل دادن به یک استراتژی مناسب برای مخالفان مترقی جمهوری اسلامی نقش تعیین کننده ای داشته باشد. متأسفانه افتادن رهبری این سازمان به دست امثال فرخ نگهدار چنین امکانی را سوزاند و بزرگ ترین سازمان اپوزیسیون به بزرگ ترین نقطه ضعف آن تبدیل شد. در واقع چرخیدن بخش بزرگ سازمان فدائیان خلق ( یعنی اکثریت ) از مخالفت با جمهوری اسلامی به حمایت از آن ، در کنار چرخیدن مجاهدین خلق از مبارزه سیاسی به مبارزه مسلحانه و اشغال سفارت امریکا و حمله صدام حسین به ایران چهار عامل فاجعه باری بودند که در تحکیم قدرت روحانیت و استقرار ولایت فقیه نقش بسیار مهم و ( حتی می توان گفت ) تعیین کننده داشتند.

ادعای نگهدار این است که ایستادگی در مقابل استقرار جمهوری اسلامی نه تنها بی فایده بود بلکه روند استقرار را خونین می کرد. به عبارت دیگر ، او می گوید برای جلوگیری از خونین شدن روند استقرار جمهوری اسلامی می بایست از هر نوع ایستادگی در مقابل آن اجتناب می کردیم. این ادعا نیز نادرست است. تردیدی نیست که روحانیت از اولین روزهای انقلاب سرکوب مخالفان را آغاز کرده بود و این سرکوب ها خیلی جاها به صورت خونین در می آمد. به عبارت دیگر ، سرکوب گری روحانیت بیش از آن که واکنشی در مقابل این یا آن سازمان سیاسی باشد، از ماهیت سیاسی آن و از شرایط مشخص آن روزها بر می خاست. فراموش نکنیم که روحانیت در جریان یک انقلاب توده ای علیه دیکتاتوری شاهنشاهی قدرت گرفته بود و با برنامه ای که داشت ، بدون خفه کردن انقلاب و مخصوصاً سرکوب توده مخالفانی که درست در بطن انقلاب به میدان اقدام سیاسی مستقل کشیده شده بودند ، نمی توانست قدرت خود را کاملاً مستقر سازد. و هم چنین هیچ سازمان اپوزیسیون نمی توانست توده انقلابی مستقل از روحانیت را به گردن گذاشتن بدون مقاومت در مقابل برنامه روحانیت وادارد ، و گرنه ماهیت سیاسی خود را از دست می داد و به حاشیه رانده می شد. بنابراین ، خودِ شکل گیری حکومت روحانیت ، آن هم در جریان یک انقلاب توده ای ، بدون سرکوب و حتی حدی از خون ریزی ناممکن بود. اما سرکوب داریم تا سرکوب. مسأله آن روز مخالفان جمهوری اسلامی این نبود که آیا بدون سرکوب می شود پیش رفت یا نه ؛ بلکه این بود که چگونه می شود اولاً از بی مهار شدن سرکوب و بنابراین ، از گسترش و سراسری شدن خون ریزی ، و ثانیاً از استقرار کامل دیکتاتوری فقاهتی جلوگیری کرد. این کار فقط از طریق سازماندهی مؤثر و سنجیده مبارزات توده انقلابی مستقل از روحانیت ممکن می شد. در میدان ماندن این توده انقلابی بود که می توانست از شکل گیری بی منازع سلطه روحانیت و فرود آمدن تاریکی کامل جلوگیری کند. این توده انقلابی هر قدر بیشتر می توانست در میدان بماند ، مجال بیشتری برای سازمانیابی و گسترش نیروی اش پیدا می کرد. و در صورتی می توانست در میدان بماند که حد المقدور از توسل به شیوه های خشن مقاومت ، یعنی شیوه هایی که بهانه به دست روحانیت می داد ، اجتناب می کرد. این سؤال پیش می آید که آیا مقاومت غیر مسلحانه در برابر استقرار جمهوری اسلامی در آن شرایط ممکن بود؟ به نظر من ، چنین چیزی نه تنها ممکن ، بلکه هم چنین کارسازتر بود. متأسفانه توسل به عملیات مسلحانه از طرف سازمان مجاهدین خلق ، این امکان را از بین برد و بهانه به دست روحانیت حاکم داد که سرکوب را سراسری و خونین تر سازد. مهم ترین دلیل نادرستی ادعای فرخ نگهدار این است که ایستادگی در برابر قدرت گیری روحانیت را تنها در شکل ایستادگی مسلحانه تصویر می کند. در واقع ، او برای توجیه حمایت خودشان از جمهوری اسلامی ، به طور ضمنی ، پیش فرض اصلی ارزیابی مجاهدین از شرایط آن روز را می پذیرد و در سطحی از تحلیل با آنها به ائتلاف منفی دست می زند!
ب – روایت فرخ نگهدار از سیاست های اکثریت در آن سال ها با پیچ و تاب هایی همراه است که نکات اصلی مورد بحث را در ابهام نگهمیدارد. او می گوید “ايستادگی در برابر روند استقرار نه تنها به مقابله با اراده اکثريت بزرگ مردم می انجاميد، بلکه روند استقرار را خونين می کرد و اين بشدت به زيان دموکراسی و به زيان سکولارها تمام می شد و شد. “

باید یادآوری کنم که او در نوشته قبلی اش نظر متفاوتی را مطرح کرده بود:

” اختلاف ارزيابی جريان اکثريت با راه کارگر و مجاهدين – برخلاف اختلاف با توده ای ها – اين نبود که جمهوری اسلامی ما را سرکوب می کند يا نمی کند. ما هر سه می فهميديم که اين ها قطعا ما را ميزنند و تحمل نمی کنند. حزب می گفت هجوم حکومت به گروه ها بستگی به سياست آنها دارد. و سياست حزب طوری است که حضور ما و فعاليت ما بسود حکومت است و به اين دليل، گرچه ما را محدود می کنند اما، سرکوب نمی کنند. در مقابل ما می ديديم که سرکوب ما ناشی از ماهيت ماست نه سياست ما. سياست ما فقط می تواند سرکوب ما را تعديل کند يا حد اکثر آن را برای مدتی به تعويق اندازد. اما به هيچ وجه آن را منتفی نمی کند… بحث ما اين بود که هرچه قدر دير تر ما را بزنند زور ضربه کمتر خواهد شد و ما بايد از اين شرايط برای تماس هرچه بيشتر با مردم و سازمان دهی نيروهای خود بهره گيريم.”
می بینید که او به فاصله چند ماه ، در دو نوشته اش در جواب من ، دو روایت متفاوت از ارزیابی آن روز سازمان شان ارائه می دهد. در نوشته اول می گوید ” ما می ديديم که سرکوب ما ناشی از ماهيت ماست نه سياست ما”. اما در نوشته دوم میگوید “ايستادگی در برابر روند استقرار نه تنها به مقابله با اراده اکثريت بزرگ مردم می انجاميد، بلکه روند استقرار را خونين می کرد”. مسلم است که این هر دو روایت نمی تواند درست باشد. مگر این که فرض کنیم اکثریت در دو دوره متفاوت دو ارزیابی متفاوت از جمهوری اسلامی داشته است. براین مبنا می شود فرض کرد که رهبران اکثریت قبل از گرویدن کامل به خط حزب توده ، هنوز جمهوری اسلامی را نظام سرکوب گری می دیده اند که هر جریان دگراندیش را دیر یا زود سرکوب خواهد کرد. اما بعداز تبدیل شدن به دنبالچه حزب توده به این نتیجه رسیدند که باید در راه ” شکوفایی ” همین نظام تلاش کنند. در هر حال ، مهم تر از چگونگی نظر آنها در گذشته ، نظر کنونی نگهدار است که آشکارا از خط دوم ، یعنی از برنامه “شکوفایی” جمهوری اسلامی ، دفاع می کند. مسأله او فقط این نیست که ایستادگی در مقابل ولایت فقیه روند استقرار را خونین می کرد ، او می گوید این ایستادگی ” به مقابله با اراده اکثريت بزرگ مردم می انجاميد”. یعنی ایستادگی نمی توانست مشروعیت دموکراتیک داشته باشد! حالا او می گوید می شد ” روند استقرار” خونین نباشد. در حالی که در نوشته قبلی اش گفته است ” ما … می فهميديم که اين ها قطعا ما را ميزنند و تحمل نمی کنند”. معنای این حرف این است که ما می فهمیدیم که خواه در مقابل آنها بیایستیم یا نه ، ما را خواهند زد. زیرا

” می ديديم که سرکوب ما ناشی از ماهيت ماست نه سياست ما”. اگر استباط من از نوشته های آقای نگهدار درست باشد ؛ و اگر او را آدم سیاسی با تجربه ای بدانیم که حرف اش را آگاهانه و سنجیده بیان می کند ؛ چند نکته را می توانیم نتیجه بگیریم:

١– رهبران اکثریت در اوایل ( یعنی قبل از گرویدن به خط حزب توده ) معتقد بودند که جمهوری اسلامی حتماً جریان های دگراندیش را صرف نظر از سیاست آنها ، سرکوب خواهد کرد. بنابراین آنها سعی میکردند تا حد ممکن این سرکوب را عقب بیندازند و از شدت آن بکاهند و این کار را تنها از طریق گسترش ارتباط با مردم و گسترش نیروهای شان و سازمان دهی آنها برای مقابله با چنان سرکوب محتومی ممکن می دیدند.

٢ – اگر رهبران اکثریت این ارزیابی را از جمهوری اسلامی و چشم انداز استقرار آن داشتند و تا زمانی که براین ارزیابی بودند ، می توانستند از ترس سرکوب و برای حفظ جان نیروهای شان سیاستی سازش کارانه در مقابل رژیم در پیش بگیرند ، ولی قاعدتاً نمی بایست هدف برنامه ای خود را ” شکوفایی ” چنین رژیمی قرار بدهند. زیرا این ” شکوفایی” بر روی جنازه های خودِ آنها می توانست صورت بگیرد.

٣ – از زمانی که رهبران اکثریت به خط حزب توده گرویدند و نه فقط ” سیاست ” بلکه ” ماهیت” خود را نیز عوض کردند ، یعنی هدف برنامه شان را ” شکوفایی ” جمهوری اسلامی قرار دادند ، امیدوار بودند که دیگر رژیم آنها را سرکوب نمی کند ، زیرا نظر حزب توده ( به روایت نگهدار ) این بود که “حضور ما و فعاليت ما بسود حکومت است و به اين دليل، گرچه ما را محدود می کنند اما، سرکوب نمی کنند”.

٤ – فرخ نگهدار با غیرمسؤولانه خواندن خط مشی همه نیروهای مخالف جمهوری اسلامی در آن دوره ، حتی امروز هم از خط دوم یعنی از برنامه ” شکوفایی ” جمهوری اسلامی دفاع می کند و آن را در مجموع مثبت تر از خط مشی نیروهای دیگر اپوزیسیون می داند. در اینجا او فقط از مجاهدین خلق صحبت نمی کند ، بلکه خط مشی همه نیروهای اپوزیسیون را در نظر دارد. معنای حرف او این است که اگر دیگر نیروهای اپوزیسیون خط مشی مشابه اکثریت را در پیش می گرفتند ، می شد از خونین شدن استقرار جمهوری اسلامی جلوگیری کرد.

٥ – از آنجا که می دانیم حتی اکثریت نیز ، علی رغم برنامه ” شکوفایی ” جمهوری اسلامی از سرکوب معاف نماند و مخصوصاً در کشتار عام زندانیان سیاسی در تابستان سال ٦٧ عده زیادی از فعالان آن به چوبه های دار سپرده شدند، پس تردیدی نمی توان داشت که خط دوم ، یعنی خط “شکوفایی” جمهوری اسلامی و حمایت فعال از آن ، خط فاجعه باری بود که حتی نیروهای مدافع اش را نیز به قربانگاه فرستاد. اما اکنون انکار این حقیقت از طرف آقای نگهدار چند دلیل می تواند داشته باشد: یا فرخ نگهدار ( که یکی از تدوین کنندگان اصلی آن خط در سازمان اکثریت بود) از عواقب مصیبت بار مسؤولیت خودش می گریزد ؛ یا می کوشد همه ( و تأکید می کنم ، همه ) مخالفان جمهوری اسلامی را نیز در زمینه سازی جنایات آن سهیم قلمداد کند ؛ و یا پاسخ به نوشته مرا نیز فرصتی برای چشمک زدن به جمهوری اسلامی ( و مخصوصاً ، اصلاح طلبان حکومتی ) می بیند. به این نکته آخری بعداً دوباره باز خواهم گشت.

پ – فرخ نگهدار بعد از تأکید بر برتری خط اکثریت بر همه سازمان های دیگر اپوزیسیون ، به مقایسه آن با خط طیف های سیاسی مختلف می پردازد و در مقایسه آن با خط سازمان مجاهدین خلق در آن دوره ، چنین می گوید:

” من مشی سازمان مجاهدين خلق ايران را فاجعه بار، جنايت آلود و موجب بزرگ ترين ضربات به روند تحول سياسی جامعه و به منافع ملی کشور می شناسم. من بر شناخت خود از ماهيت خط مشی سازمان مجاهدين و نقش فاجعه بار رهبری آن سازمان ايستاده ام و طی اين سال ها هرچه پيش تر رفته ايم بيشتر پی برده ام که شناختم از ماهيت آن رهبری و مواضعم در مقابله با آنان تا چه حد واقع بينانه بوده است.”
به نظر من آقای نگهدار به مقایسه خط خودشان با خط سازمان مجاهدین خلق در آن دوره علاقه ویژه ای دارد. با ذهنیتی که او دارد ، این علاقه قابل فهم است. او فکر می کند با دست گذاشتن روی نتایج مصیبت بار عملیات مسلحانه مجاهدین ، خط فاجعه بار خودشان تا حدی قابل توجیه خواهد شد. تصادفی نیست که از من می پرسد آیا ” بعد از 25 سال اين درايت را يافته ” ام که نادرستی عملیات مجاهدین را قبول بکنم. اما من فکر می کنم این مقایسه نیز طفره رفتن از پذیرش حقیقت است. اولاً حتی اگر نظر نگهدار را در باره خط مجاهدین خلق در آن دوره کاملاً بپذیریم ، باز هم جای این سؤال باقی می ماند که آیا یک جنایت می تواند جنایت دیگری را توجیه کند؟ فرض بکنیم که خشونت را اول مجاهدین شروع کردند ، آیا آن جنایاتی که رژیم به بهانه مقابله با اقدامات آنها راه انداخت ، با آنها قابل مقایسه بود؟ در باره کشتار آنهایی که اصلاً به عملیات مسلحانه دست نزدند ، مثلاً سازمان پیکار ( که در ادبیات آن دوره شما همیشه ” پیکار آمریکایی ” نامیده می شود ) چه می گوئید؟ مسأله این است که شما از آن جنایت ها حمایت کرده اید و برای جنایتکاران هورا کشیده اید و رسماً خبر چینی کرده اید. اما همان طور که قبلاً گفتم ، خشونت ها با عملیات مجاهدین شروع نشد ، بلکه از اولین روز موجودیت جمهوری اسلامی آغاز شده بود ، و علیه همه هم آغاز شده بود ، ولی البته با شروع عملیات مجاهدین ، روحانیت بهانه ای به دست آورد که قلع و قمع همه مخالفان و حتی منتقدان سیاسی و نظری اش را به خشن ترین شکل ممکن سراسری کند. ثانیاً خط سازمان مجاهدین خلق تا حدود زیادی محصول خیانت رهبران اکثریت به هدف های جنبش فدائیان خلق و نیروهای اجتماعی مترقی کشور بود. غلبه خط سازش در سازمان فدائیان خلق ، برآمدن “سازمان اکثریت ” از بطن آن و چرخیدن آن به صفوف حامیان روحانیت ، در نیرومندتر شدن سازمان مجاهدین خلق نقش بسیار مهمی داشت. فراموش نباید کرد که از روزهای انقلاب تا اشغال سفارت آمریکا ، مهم ترین سازمان سیاسی که غالب نیروهای اجتماعی مترقی مخالف با سلطه روحانیت به آن چشم دوخته بودند ، سازمان فدائیان خلق بود. قدرت گیری روحانیت کاتالیزوری بود که لایه های پیشرو کارگران و زحمتکشان و بخش اعظم لایه های اجتماعی مخالف تاریک اندیشی مذهبی را با فشاری بسیار نیرومند به هم نزدیک می کرد. سازمانی که می توانست این نیروها را در مقابل قدرت روحانیت متحد کند ، ناگزیر می بایست یک سازمان مدافع سکولایسم و در عین حال چپِ متعهد به کارگران و زحمتکشان باشد. در آن روزها فقط سازمان فدائیان خلق با توجه به پایه حمایتی گسترده اش از چنین ظرفیتی برخوردار بود.امثال نگهدار ها بودند که چنین ظرفیتی را سوزاندند. با خالی شدن میدان از سازمان فدائیان ، بخش بزرگی از نیروهای سکولار در پی متحد سیاسی و پناهگاهی برای خود برآمدند و از سر ناگزیری به نیرویی امید بستند که خود یک نیروی غیر سکولار بود. به این ترتیب زمینه ای که برای ائتلاف مترقی بخش های آگاه طبقات زحمتکش ، اکثریت لایه های سکولار و بخش بزرگی از ملیت های محروم به وجود آمده بود ، از بین رفت. و مجاهدین خلق که تا مرگ طالقانی عملاً در مخالفت جدی با روحانیت حاکم نبودند ، با استفاده از خلاء به وجود آمده ، به سرعت به مهم ترین نیروی سیاسی اپوزیسیون تبدیل شدند. بنابراین بهتر است ، نگهدار و امثال او ، هنگام لعن و نفرین به مجاهدین خلق ، سهم خود را در میدان دار شدن آنها به یاد بیاورند.

گذشته از اینها ، حملات تند و تیز فرخ نگهدار به مجاهدین را نباید خیلی جدی گرفت. او که حالا می گوید ” من بر شناخت خود از ماهيت خط مشی سازمان مجاهدين و نقش فاجعه بار رهبری آن سازمان ايستاده ام ” ، تاکنون چند بار موضع اش را در باره مجاهدین عوض کرده است. مثلاً درست هنگامی که مجاهدین بعد از ناتوانی در ادامه عملیات مسلحانه بزرگ علیه ارکان جمهوری اسلامی ، به تاکتیک به اصطلاح ” قطع سرانگشتان رژیم ” ، یعنی کشتن افراد عادی حزب اللهی در کوچه و بازار روی آورده بودند ( تاکتیکی که امروز آقای نگهدار آن را غیر انسانی می نامد و از من می خواهد آن را محکوم کنم ) رهبری اکثریت مدام تملق سازمان مجاهدین را می گفت و از آنها دعوت به اتحاد عمل و تشکیل جبهه متحد میکرد. و در این راه تا آنجا پیش می رفت که حتی اختلاف در باره عملیات مسلحانه را هم قابل مذاکره می دید. سرمقاله شماره ١٠ نشریه کار ( ارگان کمیته مرکزی اکثریت ، دور دوم ، آذر ١٣٦٣ ) در توضیح طرح ” جبهه متحد خلق ” که در پلنوم کمیته مرکزی تصویب شده ، در این باره چنین می گوید:
” در بند ٥ قطعنامه فوق ، پلنوم ، سازمان مجاهدین خلق ایران را به همکاری و اشتراک مساعی برای پیشبرد مبارزات خلق ایران در راه دموکراسی و به خاطر تأمین عدالت اجتماعی دعوت می کند. در آنجا تصریح شده است که مبارزه دو سازمان در استقرار صلح و علیه اختناق و ارتجاع حاکم برکشور امکان همکاری دو سازمان را فراهم آورده است …. ما پایان دادن به ارتجاع را جهت اصلی مبارزه سازمان اعلام می کنیم . در عین حال از جامد کردن شیوه مبارزه در راه تدارک نیرو ، که وطیفه کنونی جنبش است ، پرهیز می کنیم و متناسب با سطح مبارزه توده ها کاربست همه اشکال مؤثر مبارزه را ضروری می دانیم.”

می بینید که آقای نگهدار برخلاف ادعای امروزی اش ، حاضر بوده حتی با تاکتیک ” قطع سرانگشتان رژیم ” نیز کنار بیاید. او و هم پالگی هایش وقتی بعد از همه خدماتشان به جمهوری اسلامی از طرف آن رانده شدند ، به ائتلاف با مجاهدین امید بستند ، اما مشکل این بود که مجاهدین نیز آنها را نپذیرفتند و گرنه اینها که قبلاً تلاش کرده بودند خود را مدافع “خط امام خمینی” قلمداد کنند ، چه مشکلی می توانستند با رهبری مسعود رجوی داشته باشند. همان طور که قبلاً گفتم ، برای آدم هایی مانند فرخ نگهدار ” سیاست ” چیزی است مانند “بیزنس”. به همین دلیل ، برای او اکنون چشمک زدن به جمهوری اسلامی با صرفه تر است از مجاهدین. اما اگر فردا اوضاع بچرخد ، او می تواند در همراهی با مجاهدین در خدمت “دموکراسی” آمریکایی در آید.

ت – فرخ نگهدار نه تنها کارنامه اکثریت را در مقایسه با سازمان های چپ در آن سال ها بسیار مثبت تر می داند ، بلکه با لحن آشکارا تحقیرآمیزی در باره این سازمان ها صحبت می کند:
” من تحليل تمام گروه های چپ، به شمول اقليت، راه کارگر، پيکار، رزمندگان و غيره را بشدت ذهنی و برداشت آنان از ظرفيت های موجود در جامعه را کاملا رويايی می شناسم. مشی سياسی آنان در قبال نيروهای تحت هدايت خود بشدت غير مسولانه، فاقد آينده نگری و محکوم به شکست و خسران سنگين بوده است. تحليل اين و اين مشی فعالين سياسی را به گوشت دم توپ تبديل کرد بی آنکه هيچ ميراثی برای آينده برجا گذارد. توهم اين سازمان ها نسبت به ماهيت مفهوم “مردم” يا “خلق” يا “طبقه کارگر” يا نسبت به جايگاه دين در جامعه ايرانی صد بار رمانتيک تر يا توهم آلود تراز درک سازمان اکثريت بوده است…. در طول اين 25 سال هميشه گفته ام و نوشته ام که اگر سازمان اکثريت بخواهد گذشته را چراغ راه آينده سازد، عملکرد و تجربه آن دسته از مسوولين گروه های چپ، که خود را در سمت چپ ما قرار می دادند، دست کم برای من تا امروز، نور پرداز راه آينده نبوده اند “.
ر باره این نظر آقای نگهدار فقط به یادآوری چند نکته اکتفاء می کنم:
– قبل از هر چیز ، باید بگویم که این اعتراف نگهدار که از جریان های چپ چیزی نیاموخته ، واقعاً مایه خوشحالی است. فکرش را بکنید: اگر آدم با اعتباری مانند نگهدار ادعا می کرد که از فلان جریان چپ چیزی آموخته است ، فعالان آن جریان چه خاکی می توانستند به سرشان بریزند. همچنین کاملاً قابل فهم است که او تحلیل جریان های چپ را از اوضاع آن روز و ” ظرفیت های موجود در جامعه ” کاملاً رویایی و به شدت ذهنی بداند. این اتهامی است که همه جریان های مخالف سوسیالیسم و بی اعتقاد به آرمان های انسانی همیشه به طرفداران سوسیالیسم می زنند و خواهند زند. جای گله هم ندارد ، حق آنهاست و وظیفه شان که چنین بگویند. اگر جز این بود عجیب بود.

– فرض کنیم که حق با آقای نگهدار است و تصور جریان های چپ از اوضاع آن روز جامعه ایران کاملاً رویایی و آشفته بوده ، اما اگر معیار کلیدی برای ارزیابی از کارنامه جریان های مختلف فعال در آن سال ها را رابطه آنها با هیولای نوظهور ولایت فقیه بدانیم ، باید قبول کنیم که این جریان هایی که فرخ نگهدار به آنها اشاره می کند و گیج و گول شان تصویر میکند ، لااقل در دو حوزه بسیار حیاتی ، خودشان را به سطح سازمان اکثریت تنزل ندادند. اولاً آنقدر گیج و گول نبودند که ماهیت ارتجاعی و آدمخوارانه ولایت فقیه را درنیابند. ثانیاً آنقدر آرمان باخته و بی مسلک نبودند که در خدمت ولایت فقیه درآیند. همین دو تفاوت ، علی رغم همه ضعف های داشته و نداشته شان ، آنها را در تاریخ آن سال های سرنوشت ساز در صفی قرار می داد که امثال نگهدار ها در مقابل اش قرار داشتند. آنها در صف پیکارهای مردم ایران برای آزادی و برابری بودند و امثال نگهدار در صف مدافعان سرکوبِ آزادی و برابری. و فکر می کنم این فرق بزرگ تر از آن است که بشود کارنامه آنها را در آن سال ها با کارنامه اکثریت اصلاً قابل مقایسه دانست.

٣ – حرف آقای نگهدار در باره بی مسؤولیتی این سازمان ها ” در قبال نیروهای تحت هدایت شان” نیز کاملاً قابل فهم است. زیرا همان طور که قبلاً اشاره کرده ام ، او میگوید ” تحلیلی که ايستادگی در برابر استقرار جمهوری اسلامی را ممکن می ديد اگر جنون آميز ارزيابی نشود حداقل غيرمسوولانه بوده است “. و مدعی است راه حلی طلایی برای جلوگیری از فاجعه داشته که متأسفانه از طرف رهبران مسؤولیت نشناس نزدیک به جنون ِ سازمان های اپوزیسیون نادیده گرفته شده ، و آن راه حل این بوده:
” سازمان های سياسی غير ديني، قطع نظر از اين که مشی دموکراسی خواهانه داشتند يا ضد امريکايی يا هر چيز ديگري، اگر می خواستند زير چرخ های سنگين انقلاب توده ای له نشوند، می بايست در سمت سياست “صبر و انتظار” گام به گام پس می کشيدند و سطح عمومی فعاليت خود را متدرجا کاهش و فرصت می دادند تا جامعه آن جوشش و شور انقلابی را پشت سر گذارد. “

سخاوتمندانه ترین و مهربانانه ترین پاسخ به این تدبیر طلایی این است که بگویم: ” از کرامات شیخ ما این است ، شیره را خورد و گفت شیرین است “!! به عبارت دیگر ، آقای نگهدار می گوید ، اگر همه به ولایت فقیه گردن می گذاشتند ، کسی کشته نمی شد. با این تحلیل آقای نگهدار ، تقریباً همه پیکارهای بزرگ تاریخی تاکنونی برای آزادی ، برابری و حرمت انسانی را باید اقداماتی جنون آمیز و یا حداقل ، غیرمسؤولانه بدانیم. چون اکثریت قاطع آنها ، حتی آنهایی که کاملاً مسالمت جویانه بودند ، از طرف قدرت های سرکوب گر به درجات مختلف به خون کشیده شده اند. با این همه ، بدون آن اقدامات ” غیر مسؤولانه ” بسیاری از دستآوردهای بزرگ انسانی غیر قابل تصور بود.

تحلیل آقای نگهدار بر این پیش فرض استوار است که انقلاب توده ای چیزی نیست جز یک جنون عمومی که هر که را بر سر راهش قرار بگیرد به کام مرگ می فرستد. به همین دلیل است که او فقط فعالیت مسالمت آمیز ، علنی و قانونی را کارساز می داند و در نوشته اش از پشت کردن اکثریت به هرنوع فعالیت مخفی و غیرقانونی به عنوان یک دستآورد بزرگ یاد می کند و همان طور که می بینید ، حتی این حد از فعالیت قانونی را در شرایط آن روز که هنوز “جوشش و شور انقلابی” توده ای فروکش نکرده بود ، تحریک آمیز و خطرناک می داند. برمبنای این تحلیل ، قاعدتاً او حالا هم باید مخالف هر نوع مبارزه مخفی و غیرقانونی علیه جمهوری اسلامی باشد و حتی فراتر از آن ، هر نوع شورش توده ای بزرگ علیه رژیم را از ترس این که مبادا به یک انقلاب توده ای بیانجامد ، اقدامی خطرناک و جنون آمیز بداند. بزرگ ترین ضعف این نوع تحلیل های گریزان از انقلاب ( یا صریح تر بگویم ، ضد انقلاب ) این است که علت انقلابات سیاسی را نادیده می گیرند. برخلاف پیش فرض آنها ، انقلاب را انقلابی ها به وجود نمی آورند ، انقلاب تا حدود زیادی مستقل از اراده افراد و احزاب سیاسی شکل می گیرد و معمولاً قدرت های سرکوب گر ، نخواسته و ندانسته ، بیش از انقلابی ها در شکل گیری انقلابات نقش ایفاء می کنند. بنابراین ، کسانی که انقلابات و انقلابی ها را منشاء خشونت معرفی می کنند ، اگر مستقیماً و آگاهانه در خدمت قدرت های سرکوبگر نباشند ، تاریخ هزاران ساله تازیانه و شمشیر خون چکان آنها را توجیه و ستایش می کنند.
البته این توصیه آقای نگهدار که سازمان های سیاسی مخالف ولایت فقیه برای جلوگیری از خون ریزی می بایست حتی تا حد انحلال تشکیلاتی خود را عقب می کشیدند ، گرچه نظر بسیار چندش آور و خطرناکی است ، اما در هر حال یک نظر است ، نه حمایت مستقیم از سرکوب. بالاخره نمی شود انتظار داشت که همه در مقابل سرکوب بیایستند یا ایستادگی در مقابل آن را تأیید کنند. و کاش فرخ نگهدار و هم پالگی هایش نیز در همین حدِ گردن گذاشتن به ولایت فقیه متوقف می شدند. اما مسأله این است که آنها به پشتیبانی از ولایت فقیه برخاستند و این کار را هم به نام دفاع از ” انقلاب خونبار مردم ایران ” انجام دادند. مسأله این است که نگهدار امروز درست همان هایی را که دیروز ” ضدانقلاب ” و ” امریکایی ” می نامید ، به بی مسؤولیتی در حد جنون در قبال نیروهای تحت هدایت شان متهم می کند. من مدعی نیستم که مسؤولیت شناسی این سازمان ها در قبال نیروهای تحت هدایت شان در آن سال های هولناک ایده آل و بی اشکال بود ، اما تأکید می کنم که نگهدار و امثال او در حمایت از کشتار آن نیروها مسؤولیتی داشته اند که اکنون او می کوشد آن را بپوشاند. مثلاً سازمان پیکار را در نظر بگیرید که امروز دیگر وجود ندارد ، زیرا تقریباً همه کادرهای اصلی اش توسط جمهوری اسلامی قتل عام شدند ، و همه به گناه اعتقادات مارکسیستی و مخالفت با جمهوری اسلامی ، بی آن که به عملیات مسلحانه دست زده باشند یا به طور مستقیم یا غیر مستقیم کوچک ترین طرفداری از امریکا کرده باشند. با مراجعه به ادبیات اکثریت در سال ٦٠ می توانید ببینید که این سازمان رسماً و در همه جا ” پیکار امریکایی ” نامیده میشود و از سرکوب آن حمایت می شود. اکنون فرخ نگهدار به جای اعتراف به مسؤولیت اش در حمایت از اعدام فعالان ” پیکار امریکایی ” و لااقل اظهار تأسف از آن ، رهبران آن را به بی مسؤولیتی در قبال نیروهایشان متهم می کند! انصافاً شرم نعمت بزرگی است که متأسفانه بعضی ها از آن بهره ای نبرده اند.

آقای نگهدار با متهم کردن سازمان های چپ به بی مسؤولیتی در قبال نیروهای تحت هدایت شان ، در ضمن خواسته است به نیروهای تحت هدایت خود در آن دوره یادآوری کند که اگر آن سیاست های رهبری اکثریت نبود ، بسیاری از آنها اکنون زنده نبودند. حقیقت این است که من نه می خواهم و نه می توانم خلاف این را ثابت کنم. تردیدی نیست که ایستادگی درمقابل ظالمان و زورگویان ، لااقل برای خودِ مبارزان ، به بهای سنگینی تمام می شود و به همین دلیل کسی که دنبال عافیت فردی باشد نباید پی این کارها بگردد. تصادفی نیست که در کشور استبداد زده ما از قدیم گفته اند که ” زبان سرخ سر سبز می دهد بر باد”. اما ناگزیرم در این جا یادآوری کنم که سیاست های رهبری اکثریت از سر مسؤولیت شناسی در قبال نیروهای تحت رهبری اش نبوده است. در بخش اول این نوشته ، در بررسی ادبیات اکثریت در سال ٦٠ نشان داده ام که در آن موقع رهبری اکثریت برای هوادارن و اعضای ساده لالایی می خواندند که انقلاب به فداکاری نیاز دارد ، مهم این نیست که جمهوری اسلامی با شما و با مردم چه میکند ، مهم این است که با امریکا چه میکند و با فراغ خاطر اعلام می کردند که :

” فدائیان خلق امروز حتی زمانی که به نام جمهوری اسلامی اعدام شان را اجراء میکنند ، قهرمانانه سینه سپر میکنند و از اعتقادات انقلابی خود ، از ضرورت پشتیبانی از خط امام در برابر امپریالیسم امریکا ، از ضرورت تقویت این جمهوری …. دفاع میکنند … فدایی واقعی کسی است که به هیچ قیمت حتی به بهای تمام هستی خویش حاضر نیست به ضد انقلاب … گوشه چشمی نشان بدهد و قدم از راه بگرداند ، کاری که امثال رجوی ها اصلاً حتی قادر به درک یک گوشه از آن هم نیستند…”.

اما وقتی خودِ همین رهبران از چنگ جمهوری اسلامی گریختند و در خاک اتحاد شوروی مستقر شدند ، رونق کارشان را در نزدیکی به مجاهدین خلق و متحدان آنها دیدند و همان طور که قبلاً اشاره کردم ، حتی داغ ترین اختلاف شان با آنها ( یعنی اختلاف در باره عملیات مسلحانه ) را هم قابل مذاکره اعلام کردند. اگر توصیه امروزی آقای نگهدار را که می گوید همه ” سازمان های سياسی غير ديني …. می بايست در سمت سياست “صبر و انتظار” گام به گام پس می کشيدند ” جدی بگیریم ، بلافاصله با این سؤال روبرو می شویم که چرا خود او و دوستانش بعد از خارج شدن از ایران در جهت خلاف این توصیه حرکت کردند؟ فراموش نباید کرد که آنها هنگامی شعار سرنگونی جمهوری اسلامی را پیش کشیدند که بخش قابل توجهی از فعالان اصلی اکثریت در چنگ جمهوری اسلامی بودند. اگر به شماره های نشریه ” کار” اکثریت در سال ١٣٦٤ نگاهی بیندازید ، می بینید که فقط یک ماه بعداز طرح شعار ” مرگ بر خمینی جنگ افروز ” ( در شماره ٢٠ ، مهر ١٣٦٤ ) ، خبر اعدام رضی تابان ( در شماره ٢١ ، آبان ١٣٦٤ ) درج شده و ماه بعد از آن ( یعنی آذر ١٣٦٤ ) خبر اعدام محمد رضا غبرایی. در سرمقاله شماره ٢٠ چنین آمده است:

” شعار” مرگ بر خمینی جنگ افروز ، زنده باد صلح ” نافی طرح سایر شعارهای تاکتیکی نیست و در عین حالا از همه آنها جامع تر است ؛ زیرا اولاً صلح، این خواست عمومی اکثریت قریب به اتفاق مردم میهن ما را ـ که در حال حاضر بیشترین قدرت بسیج را داراست ـ طرح می کند ، در ثانی به روشنی نشان می دهد که خمینی جنگ افروز به عنوان عامل ادامه دهنده جنگ جنایتکارانه و تباهی مردم و مملکت ما باید آماج قرار گیرد . ثالثاً این شعار در جهت تدارک سرنگونی جمهوری اسلامی است. باید بکوشیم شعار ” مرگ بر خمینی ” را که روز به روز به زبان حال گروه های بیشتری از توده ها ی نا راضی مبدل می شود ، به اشکال گوناگون با حرکات و مبارزه اعتراضی توده های مردم و با خواستها و شعار های مبارزاتی آنها ترکیب کنیم… فدائیان خلق باید در بسیج و سازمان دهی هر چه وسیع تر مبارزه مردم علیه جنگ و رژیم بکوشند . شعار “مرگ بر خمینی جنگ افروز ـ زنده باد صلح ” را هر چه وسیع تر تبلیغ کنند ، با کار توده ای وسیع محتوای شعار مورد بحث را برای کارگران ، دهقانان و همه زحمتکشان توضیح دهند و توده ها را حول این شعارسازمان دهند. گرد آوری توده ها در زیر پرچم شعار”مرگ بر خمینی جنگ افروز ـ زنده باد صلح “یکی از وظایف اساسی لحظه کنونی است . ….”

آیا بین این شعار و آن اعدام ها رابطه ای وجود نداشت؟ شاید آقای نگهدار بگوید این دو نفر قبل از طرح آن شعار به اعدام محکوم شده بودند. ولی من می پرسم آیا می دانستید که حمله به شخص خمینی و مخصوصاً محوری کردن این شعار ، ممکن است حکم اعدام آنها را قطعیت بدهد و تسریع کند یا نه؟ جواب این سؤال خواه مثبت باشد یا منفی ، نشان دهنده بی اعتنایی شما به سرنوشت افراد تحت هدایت تان است که در چنگ جمهوری اسلامی اسیر بودند. روشن است که من در مخالفت با شعار ” مرگ برخمینی جنگ افروز ” صحبت نمی کنم و بنا به اعتقاداتم نمی توانم مخالف چنین شعاری باشم. بلکه می خواهم یادآوری کنم که حتی اگر حرف فرخ نگهدار را بپذیریم و سیاست رهبری اکثریت را ناشی از احساس مسؤولیت آنها در قبال نیروهای تحت هدایت شان بدانیم ، باز یک چیزی کم می آید و سر و ته استدالال را نمی توان جمع کرد. باز می بینیم این احساس مسؤولیت آنها فقط در باره خودشان بوده ، زیرا به محض رسیدن به منطقه ای امن ، نشان دادند که نگران سرنوشت نیروهای تحت هدایت شان نیستند. نمونه جالبی از این برخورد ” به شدت غیر مسؤولانه ” آنها را می توان در برگزاری پلنوم گسترده سال ١٣٦٥ مشاهده کرد. برای شرکت در این پلنوم بخش قابل توجهی از مسؤولان تشکیلات های داخل اکثریت مخفیانه به شوروی رفتند. و جمهوری اسلامی که از برکت سیاست های طلایی اکثریت ( سیاست هایی که آقای نگهدار هنوز هم از آنها دفاع می کند ) عمیقاً در این تشکیلات ها رخنه کرده بود ، با استفاده از این فرصت توانست اطلاعات خود را در باره فعالان سازمان تکمیل کند. من خودم در زندان از یکی از هم بندی های اکثریتی شنیدم که می گفت فردی که در پلنوم در کنار من نشسته بود ، یکی از کسانی بود که دراوین از من بازجویی می کرد. و از دیگران شنیدم که می گفتند قاچاقچیانی که ما را از مرز گذراندند ، آدم های جمهوری اسلامی بودند! بعد از این پلنوم گسترده و با استفاده از ” دست آوردهای ” آن بود که رژیم در سال ١٣٦٥ تور خود را جمع کرد و همه فعالان در خور توجه اکثریت را توی توبره ریخت. و البته اگر جز این بود عجیب بود. سازمانی که در حساس ترین مقطع تاریخ سرکوب های جمهوری اسلامی به دنبالچه رژیم تبدیل شده بود ، مسلماً نمی توانست در درون خودش از تأثیرات آن همکاری مصون بماند. همه می دانیم که عده زیادی از دستگیر شدگان سال های ٦٤ و ٦٥ در کشتار زندانیان سیاسی در سال ٦٧ اعدام شدند. رهبرانی که تا در داخل کشور بودند ، سیاست همکاری با جمهوری اسلامی را دنبال کرده بودند( یا به قول خودِ نگهدار در روایت اش از دیدار با موسوی تبریزی در دادستانی انقلاب ، در پی ” اتحاد ” با آن بودند ) ، وقتی در خارج به فکر تغییر سیاست افتادند و سعی کردند به جریان های طرفدار سرنگونی رژیم نزدیک شوند ، آیا نمی بایست قبل از فرستادن نیروهای تحت هدایت شان به مصافِ متحد دیروزی شان ، در مورد تجدید سازماندهی و پاک سازی امنیتی هم فکری می کردند ، آن هم در تشکیلاتی که به وسیله عوامل نفوذی جمهوری اسلامی سوراخ – سوراخ شده بود؟! نام این کاری که آنها کردند اگر بی مسؤولیتی در قبال نیروهای تحت هدایت شان نباشد ، چه می تواند باشد؟

٤ – آقای نگهدار در مقایسه کارنامه اکثریت با دیگر سازمان های چپ ، معیارهای دیگری را هم پیش می کشد که نگاهی به آنها خالی از فایده نیست:

” تحليل و سياست سازمان اکثريت با تحليل و سياست اين گروه ها در آن سال ها اختلافات جدی و بنيادين داشته است. اما مطلقا در هيچ يک از عرصه های اصلی سياست گذاری نيست که آنها ديدگاهی مثبت تر از ما ارايه کرده باشند. اکنون در پايان يک راه 25 ساله هم می توان کارنامه اين دو نحله چپ در ايران را سنجيد:
- هرگاه حد و ميزان گسترش و تعميق دموکراسي، چند صدايي، علنيت، و مدرن سازی در سازمان معيار باشد،
- حفظ کادرها و کمک به پرورش و پختگی سياسی و سازمانی آنان و شمار فعالين آگاه، کارآ و صاحب نظر مورد توجه باشد،
- هرگاه سنجش ظرفيت ها و زمينه ها برای همکاری سياسی و سامان گری اتحادهای بزرگ مورد نظر باشد،
- هرگاه در صد مشارکت در تشکل های دموکراتيک و حد حضور در NGO ها معيار باشد
- هرگاه حضور در صحنه و تاثير گذاری بر ساير نيروهای سياسی کشور معيار باشد،
و ما 25 سال به عقب برگرديم و معيارها همين ها باشد که شمردم، و اگر حق انتخاب ما بين گروه های چپ آن زمان باشد، با اين بافت فکری که الان من و علی اکبر داريم و به استناد حرف هايی که زده ايم، تخمين من اين خواهد بود که:
- من خط مشی سياسی ديگر گروه های چپ را به خط مشی سازمان اکثريت ترجيح نخواهم داد
- و علی اکبر عزيز خط مشی سياسی ديگر گروه ها را بر خط مشی اکثريت ترجيح خواهد داد.”
توسل به این شیوه استدلال قبل از هر چیز نشان دهنده طفره روی آقای نگهدار از هسته مرکزی موضوع مورد بحث میان من و اوست. هر کس که از آغاز ، این بحث را دنبال کرده باشد می داند که من در پی بررسی نظرات و اعمال سازمان های مختلف چپ و مقایسه آنها با اکثریت نبوده ام ، نه این که در این مورد نظری ندارم ، و نه این که چنین چیزی را لازم نمی دانم ، بلکه به این دلیل که فکر می کنم آمیختن همه این مسائل به هم دیگر ، نکته مهمی را که محور این بحث بوده ، به حاشیه می راند. مسأله این است که فرخ نگهدار می خواهد یکی از مسلمات تاریخ معاصر ایران ( یعنی حمایت شان از سرکوب های هولناک جمهوری اسلامی ، مخصوصاً در سال ١٣٦٠ ) را وارونه نشان بدهد و من به عنوان یکی از شاهدان آن جنایت ها وظیفه خود می دانم که نگذارم حقیقتی چنین مهم لگد مال شود. چیزی که مرا به این بحث کشانده نه صرفاً اعتقادات سیاسی و وابستگی های سازمانی ام ، بلکه بیش از هر چیز تعهدم به قربانیان مظلوم آن وحشی گری هاست که در کنارشان سال ها در جهنم زندان های جمهوری اسلامی زیسته ام. واکنش آقای نگهدار به حرف کاملاً ساده و روشن من ، بسیار مضحک و واقعاً رقت انگیز است. او به جای بیان چند جمله روشن در باره مسأله اصلی ، به رجز خوانی در باره فتوحات باشکوه سازمان خودشان می پردازد و به سرکوفت زدن به سازمان های دیگر چپ که گویا جز ” شکست و خسران سنگين ” از خود ” هيچ ميراثی برای آينده برجا ” نگذاشته اند! برای یک لحظه فرض کنید که من نه چپ هستم و نه اصلاً یک فعال سیاسی ، بلکه یک فرد بهایی هستم که عده زیادی از هم کیشان او ، درست در سال هایی که شما برای دستگاه های سرکوب رژیم هورا می کشیدید ، در زندان های جمهوری اسلامی با بیرحمی تمام شکنجه و اعدام شدند. آیا خنده دار نخواهد بود که به جای چند جمله روشن در جواب اعتراض من ، به پرونده بهائیت بپردازید و به مقایسه آن با ” مذاهب حقه ” ؟!
همان طور که گفتم ، نمی خواهم این بحث را به فرصتی برای تبلیغ به نفع یا علیه این یا آن سازمان سیاسی تبدیل کنم. اما از آنجا که آقای نگهدار بحث را به این جا کشانده و مخصوصاً مرا در مقابل سؤال مشخص قرار داده است ، ناگزیرم به چند نکته اشاره کنم: اولاً بار دیگر باید یادآوری کنم که حتی اگر فتوحاتی را که نگهدار برای سازمان اکثریت می شمارد ، کاملاً درست بدانیم و همه سازمان های مورد نظر او را ورشکستگان به تقصیر تلقی کنیم ، باز باید به این سؤال جواب بدهیم که در باره حمایت اکثریت از سرکوب های جمهوری اسلامی در آن سال های خونین چه می گوئیم. نگهدار با پیش کشیدن سیاهه ای از فتوحات ادعایی ، می کوشد این نکته را بپوشاند. این تلاش او مرا به یاد عمال رژیم شاه در آخرین ماههای آن حکومت می اندازد که شعارهایی را که مردم بر در و دیوار می نوشتند ، با رنگ می پوشاندند. مردم در مقابل این کار آنها شعار زیبایی را ابداع کردند که من هم امروز می خواهم آن را در جواب آقای نگهدار تکرار کنم: ” ننگ با رنگ پاک نمی شود”! در واقع فرخ نگهدار حتی به پوشاندن حقیقت اکتفاء نمی کند ، بلکه می گوید حتی در آن سال ها ما بهتر از دیگران عمل کردیم. کافی است بار دیگر به جملات او که در بالا نقل کرده ام ، نگاهی بیندازید. عباراتی که زیرشان خط کشیده ام ، جای تردیدی باقی نمی گذارند که او می گوید ، حتی در آن سال ها ، ما بهتر از کسانی عمل کردیم که در مرگ شان هورا می کشیدیم ! این دیگر پوشاندن حقیقت نیست ، بی شرمی عریان است.

وظیفه اخلاقی خود می دانم که همین جا نکته ای را یادآوری کنم : اگر همه اعضاء و هواداران سازمان اکثریت و هم چنین حزب توده ، در آن سال های وحشتناک ، رهنمودهای رهبران شان را در مورد همکاری اطلاعاتی با نهادهای سرکوب جمهوری اسلامی می پذیرفتند و اجراء می کردند ، کشتارها و سرکوب های آن سال ها به مراتب وحشتناک تر و همه جانبه تر از آن می شد که شد. حقیقت این است که بخش بزرگی از نیروهای اینها از رهنمودهای شیطانی رهبران شان ، لااقل در این حوزه ها ، اطاعت نکردند. من شخصاً از میان اعضاء و هواداران اینها افراد زیادی را می شناسم و از طریق دوستان و رفقایم در باره افراد زیادتری شنیده ام که نه تنها با رهنمودهای شیطانی رهبران شان همراهی نکردند ، بلکه به مبارزان تحت تعقیب کمک کردند و پناه دادند. البته به نظر من ، این نمی تواند ونباید مسؤولیت اخلاقی و سیاسی آنها را در قبال خط مشی تبه کارانه سازمان شان منتفی سازد. وظیفه هر انسان شرافتمند ( پیش از همه ، در برابر خودِ خودش ) این است که در مقابل بی حقی و جنایت بیایستد و یا لااقل نگذارد به نام او جنایتی سازمان داده شود. همبستگی ها و تعصبات فرقه ای و سازمانی نباید این وظیفه را به سایه ببرد و گرنه انسان های آزاده جای شان را به گله های پیروان سر به راه این یا آن رهبر عظیم الشان یا پیغمبر اولوالعظم خواهند داد.

حالا برویم سر فتوحات ادعایی آقای نگهدار. اگر به یاد بیاوریم که ” سازمان چریکهای فدائی خلق ایران ” در آستانه قیام بهمن ١٣٥٧ چه بود و بعد چه شد ، ارزیابی مان از این فتوحات آقای نگهدار می تواند واقع بینانه تر باشد. در آستانه قیام بهمن ، سازمان یا ( به بیانی دقیق تر ) جنبش فدایی ، از برکتِ فداکاری ها و رشادت های مبارزان فدایی در دوره استبداد پهلوی ، بزرگ ترین و با اعتبارترین نیروی سیاسی کشور در میان همه جریان های مستقل از طرفداران خمینی محسوب می شد. انبوهی از مردم بی آن که کوچک ترین ارتباطی با سازمان داشته باشند ، خود را هوادار فدایی می دانستند و دهها هزار انسان شوریده ، از زن و مرد و پیر و جوان تقلا می کردند با سازمان ارتباط بگیرند و توانایی ها ، امکاتات و اطلاعات شان را در اختیار آن بگذارند. هنر آقای نگهدار و دوستانش این بود که آن جنبش واقعاً توده ای و پراعتبار را آن قدر تراشیدند که بالاخره به قد و قواره این سازمان اکثریت درآوردند! سازمانی که در سرنوشت سازترین دوره بعد از انقلاب ( یعنی از اشغال سفارت امریکا در سال ٥٨ تا تحکیم پایه های ولایت فقیه در سال ٦١ ) خود را به دنبالچه رژیم خمینی تبدیل کرد و پس از گذشت بیش از یک ربع قرن از آن حوادث ، هنوز هم پرونده حمایت از سرکوب های خونین آن سال ها مانند طوق لعنت بر گردنش پیچیده است ؛ تا حدی که حتی خودِ فرخ نگهدار جرأت نگاه کردن در اسناد آن اعمال شرم آور را ندارد ؛ به شهادتِ تقلاهایی که در پوشاندن آن اسناد می کند و به شهادتِ گرد و خاکی که بر سر اشتباه من راه انداخت که به خطا حرف های کاندیدای رسمی سازمان را به شخص او نسبت داده بودم.

اما نگاهی به تک- تک فتوحات آقای نگهدارهم خالی از فایده نیست: اول – دموکراسی ، چند صدایی ، علنیت و مدرن سازی در سازمان. قبل از هر چیز باید دید مقایسه در چه زمانی صورت می گیرد ؟ سال های ٥٩ تا ٦١ ، حالا ، یا در تمام طول ٢٥ سال گذشته؟ اگر زمان مورد نظر ، همان سال های خونین باشد ، با قاطعیت می توان گفت که اکثریت در آن سال ها به لحاظ دموکراسی درونی ازخیلی از سازمان هایی که آقای نگهدار اسم می برد بدتر بود که بهتر نبود. مثلاً همین نمونه اتهام زنی به هلیل رودی که خودِ نگهدار به آن اعتراف می کند ، در غالب آن سازمان ها به آسانی نمی توانست اتفاق بیفتد و حتماً پس لرزه های ویران گری به دنبال می آورد ، در حالی که در سازمان اکثریت با آرامش تمام طراحی و اجراء شده است. اگر زمان مقایسه تمام دوره ٢٥ ساله گذشته است ، بی انصافی محض است. زیرا بعضی از آن سازمان ها ، به عنوان سازمان ، مدتهاست که دیگر وجود ندارند ، مثلاً پیکار و رزمندگان که آقای نگهدار به اسم از آنها یاد می کند. و جالب این است که بعضی از آنها به علت همان سرکوب های خونباری از بین رفتند که فرخ نگهدار و دوستانش هورا کشش بودند. برای کمک به حافظه آقای نگهدار بگذارید بار دیگر از سازمان پیکار یا ( به قول نشریه ” کار” اکثریت ) ” پیکار امریکایی ” نام ببرم که دست کم ٤٥٠ نفر از فعالان اصلی آن در کشتار گاههای جمهوری اسلامی قتل عام شدند و کینه نگهدار و هم پالگی هایش نسبت به آنها حتی در حین آن کشتارهای وحشیانه فروکش نکرد. بعلاوه از ” دموکراسی ” درون سازمانی شما در سال های اقامت در شوروی حکایت هایی منتشر شده است که چیزی از پرونده همکاری هایتان با جمهوری اسلامی کم ندارد. اما اگر مقایسه در زمان حال صورت می گیرد ، باید بگویم به کاهدان زده اید. زیرا اگر چند ده نفر آدم شوتعلی را کنار بگذاریم ، از راست تا چپ ، حالا همه ” دموکرات ” شده اند. ولی به نظر من ، این “دموکراسی” سازمان های سیاسی تبعیدی در کشورهای غربی معیار قابل اتکایی نیست و بسیاری از آنها ” از بی چادری در خانه مانده اند ” و بی تردید خودِ شما ، آقای نگهدار ، به شهادت همین کارهایی که همین امروز می کنید ، یکی از آنها هستید. دوم – حفظ کادرها ، پختگی سیاسی و سازمانی آنها و شمار فعالین آگاه ، کارا و صاحب نظر. در باره مسؤولیت شناسی رهبری اکثریت در مورد حفظ کادر ها قبلاً نظرم را گفته ام و تکرارش باعث طولانی شدن کسالت بار این نوشته می شود. اما در زمینه توانایی و مهارت هایی که آقای نگهدار می شمارد ، تصادفاً عکس قضیه درست است و سازمان اکثریت از اول یکی از ضعیف ترین جریان های سیاسی بوده و هنوز هم هست. اما حتی اگر چنین هم نبود ، باز هم چیزی عوض نمی شد. زیرا معیار تعیین کننده در ارزیابی یک جریان سیاسی چگونگی و جهت عملکرد آن در فضای عمومی است ، نه مهارت افراد آن. مثلاً تردیدی نمی توان داشت که جمهوری اسلامی که کارنامه سیاسی و اجتماعی واقعاً فاجعه باری دارد ، در ٢٨ سال گذشته در پرورش کادرهای ماهر خدمتگزار نظام به نحو چشم گیری موفق بوده است. ولی کار ” مفید ” همین کادرهای توانا جز سازمان دادن مؤثرتر فاجعه ای که در برابر چشمانمان جریان دارد ، چیز دیگری نبوده است. یا سازمان مجاهدین خلق در پرورش کادرهای توانا ، هم از نظر کیفی و هم از نظر کمی ، بی تردید از اکثریت و بسیاری از نیروهای سیاسی اپوزیسیون موفق تر بوده است. ولی هر چه شمار این کادرها بیشتر شده ، آن سازمان با شتاب بیشتری در باتلاق فاجعه فرو رفته است. سوم – سامان دادن به اتحادهای بزرگ . اتحاد ها و ائتلاف های سیاسی قاعدتاً در خدمت سیاست های استراتژیک شکل می گیرند و بدون چنین سیاست هایی نه مفیدند و نه قابل دوام. اما برای کسانی که فعالیت سیاسی را نیز با منطق ” بیزنس ” نگاه می کنند ، ائتلاف وظیفه دیگری دارد. آنها ائتلاف می کنند تا اعتبار به دست بیاورند و بنابراین برای آنها خودِ ائتلاف مهم است تا جهت و هدف ائتلاف. از این نظر ، اکثریت در تمام ٢٥ سال گذشته انصافاً نیروی بسیار شاخصی بوده است. آنها ، همان طور که قبلاً اشاره کردم ، در دوره ٦١- ٥٩ برای “اتحاد” با روحانیت حاکم تقلا می کردند و هر نوع مخالفت با آن را جنایتی غیر قابل بخشش قلمداد می کردند؛ بعد از سرخوردگی از جمهوری اسلامی ، بی آن که به روی خود بیاورند ، بلافاصله در پی ائتلاف با مجاهدین و حزب دموکرات کردستان برآمدند ، یعنی همان نیروهایی که قبلاً آنها را جنایتکاران وابسته به امپریالیسم می نامیدند. بعد ها به صورت ” کبوترهای دو بُرجه ” در خدمت تشکیل ائتلاف هایی برای کمک به سیاست های ” دوران سازندگی ” هاشمی رفسنجانی در آمدند. جهت یادآوری بگویم که جنایت رستوران میکونوس در برلین یکی از محصولات این نوع تلاش ها بود. و بعدها در خدمت اصلاح طلبان حکومتی در آمدند. و حالا نیز مدتی است بخشی خود را با ائتلاف های امریکا ساخته ردیف می کند ، بخشی دیگر با صف آرایی های درونی جمهوری اسلامی ، و بخش سومی هم وجود دارد که می کوشد هر دو را داشته باشد و خودش را هم مدافع ” چند صدایی ” جا بزند! نتیجه این نوع نگرش به ائتلاف های سیاسی این شده است که اکثریت به ژوکر بازی های سیاسی بخشی از نیروهای اپوزیسیون تبدیل شده و نخود هر آش است ، بی آن که در معادلات سیاسی از وزن مخصوصی برخوردار باشد و بر جهت خاصی تأکید داشته باشد ؛ باد از هر طرف که بوزد ، آنها در همان جهت روان اند. شاید به دلیل همین دست خالی بودن است که خودِ آقای نگهدار از ” سنجش ظرفيت ها و زمينه ها برای همکاری سياسی و …” صحبت می کند تا از سامان دادن به اتحادهای بزرگ! چهارم – میزان مشارکت در تشکل های دموکراتیک. این معیار خوبی است ؛ اما به شرط این که آمار قابل اتکائی در دست داشته باشیم. آقای نگهدار وانمود می کند که چنین آماری در اختیار دارد ، اما ادعای او برای من این سؤال را پیش می آورد که آیا در کشوری که حتی آمار نرخ تورم ، بسته به منابع ، بین ١٥ تا ٣٥ در صد نوسان می کند ، در مورد وابستگی های سازمانی افراد می شود آمار قابل اتکائی به دست آورد؟ فراموش نکنیم که در کشورهای استبداد زده ای مانند کشور ما ، اولاً تشکل های دموکراتیک تا جایی موجودیت رسمی و تثبیت شده دارند که از نظر قوانین رژیم حاکم قابل تحمل شناخته شوند ؛ ثانیاً دامنه حزبیت بسیار محدود است و اکثریت مردم به احزاب قانونی اعتمادی ندارند ؛ ثالثاً افراد در صورتی گرایشات سیاسی و مخصوصاً تعلقات حزبی شان را نشان می دهند که نگران عواقب آن نباشند. در نتیجه به جرأت می توان گفت که حتی اگر آمار قابل اتکائی در باره ترکیب افراد فعّال در تشکل های غیر دولتی علناً موجود به دست بیاوریم ، با اتکاء به آن نمی توان در باره حقانیت این یا آن خط مشی سیاسی داوری کرد. با وجود این ، من در دو چیز تردیدی ندارم. اول این که در نظام جمهوری اسلامی اکثریتی ها راحت تر از جریان های چپ انقلابی می توانند هویت سازمانی شان را نشان بدهند ، زیرا با توجه به سابقه اکثریت ، رژیم جمهوری اسلامی نگرانی زیادی در باره این سازمان ندارد و می داند که اینها تقریباً چیزی در رده اصلاح طلبان حکومتی هستند ، بی آن که از امکانات و ارتباطات کنونی آنها برخوردار باشند. دوم این که نیروهای انقلابی به طور کلی ، و نیروهای چپ طرفدار سوسیالیسم به طور ویژه ، به مراتب نیرومندتر و با نفوذتر از آن هستند که شاخص های قانونی و علنی نشان می دهند و اگر پیکارهای مردمی گسترش یابد ، مسلماً در مقایسه با نیروهایی مانند اکثریت ، بسیار پر نفوذتر هم خواهند شد. پنجم – حضور در صحنه و تأثیر گذاری بر نیروهای سیاسی دیگر. فکر می کنم این تقریباً تکرار همان معیار قبلی است ، با این تفاوت که اگر در مورد میزان مشارکت در تشکل های علنی اطلاعات قابل اتکائی نباشد ، دست یافتن به چنین چیزی در مورد میزان تأثیر گذاری بر نیروهای سیاسی دیگر ، به مراتب دشوارتر است. این حرف آقای نگهدار مرا به یاد ادعای معروف ملانصیرالدین می اندازد که گفت ، مرکز عالم همان جایی است که من میخ طویله خَرَم را می کوبم. گفتند از کجا می دانی؟ گفت ، اگر قبول ندارید ، خودتان گز کنید.

” دوست دارم نظر علی اکبر عزيز را در باره اين پديده بدانم که واقعا چرا اغلب جريان هايی که گذشته استبدادی و يا غير آزاديخواهانه ای داشته و امروز از آن گذشته فاصله گرفته اند برای سازمان اکثريت، برای راهی که طی کرده و برای مسوولين آن ارزش، احترام و اهميت معين قائلند. و عموم جريان هايی که گذشته ای غير ليبرالی داشته و هنوز هم از آن طرز فکر جدا نشده اند برای سازمان اکثريت و مسوولين آن نه تنها ارزش و اعتباری قائل نيستند، بلکه نسبت به گذشته و حال سازمان اکثريت نظر منفی دارند.
علی اکبر عزيز به اين حقيقت توجه کند که:
- جريانی از استبداد سلطنتی فاصله گرفته و اصول دموکراسی را تائيد می کنند، کسانی مثل داريوش همايون يا حتی شهريار آهي،
- جريان هايی که از استبداد دينی فاصله گرفته و اصول جمهوريت و مردم سالاری را پذيرفته اند، مثل سعيد جحاريان يا حتی هاشم آغاجري،
- جريان هايی که استبداد کمونيستی فاصله گرفته و اصول سوسيال دموکراسی را پذيرفته اند، کسانی مثل بابک امير خسروی يا مهدی خان بابا تهراني،
- و نيز همه کسانی که از قديم به ارزش های ليبرالی وفادار بوده اند، مثل حسن شريعتمداری يا ابراهيم يزدي،
نسبت به سازمان اکثريت، سير تحول و چهره های به نام آن، احترام و احساس نزديکی دارند و
-تمام جريان هايی که در طيف سلطنت طلبان و در ميان ولايت گرايان بر مواضع استبدادی گذشته را می ستايند،
- همه گروه های مارکسيستی که تحول ايدئولوژيک بنيادينی پشت سر نگذاشته اند، و نيز
- همه کسانی که ساخت و بافت فکری مجاهدين خلق را دارند،
از سازمان اکثريت، سير تحول و عملکرد چهره های شاخص آن بيزارند و نسبت به آن احساس تقابل دارند. از تو انتظار دارم در علل شکل گيری اين تلقی ها و صف بندی نسبت به سازمان اکثريت کمی تامل کنی. “
با ” کمی تأمل ” در این ” صف بندی ” تصویر شده از طرف آقای نگهدار ، می توانید دریابید که استدلال او به جای این که کمکی به مقصودش بکند ، دنیای عجیب و غریب خودِ او را منعکس می سازد ، دنیایی که ربطی به واقعیت ندارد ، بلکه با آمیزه ای از خیال بافی و دستکاری در ذهن او پرداخته شده است. ظاهراً او می خواسته نشان بدهد که هر کس دموکرات است برای مسؤولان اکثریت احترام قائل است ، اما در عمل گفته است ، هرکس به رهبران اکثریت احترام بگذارد ، دموکرات است و هر کس که نسبت به آنها ” احساس تقابل دارد ” طرفدار استبداد است! یعنی همان داستان میخ طویله مرحوم ملا نصیر الدین. برای توضیح نکته ام ناگزیر باید در فهرست داوران پیشنهادی آقای نگهدار اندکی درنگ بکنیم:
دو تن از داوران دموکرات او سلطنت طلب اند. سلطنت حتی در انگلیس و سوئد لکه ای است بر دامن دموکراسی ؛ و دموکراسی در این کشورها علیرغم وجود سلطنت و سلطنت طلبان شکل گرفته و هنوز هم نیروهای تاریک و ضد دموکراسی در این کشورها ، خود را پشت نهاد سلطنت و امتیازات ویژه آن مخفی می کنند. حال می توانید حساب کنید که در کشور ما که سنت دو هزار و پانصد ساله سلطنت بسیار بیشتر و عمیق تر از کشورهای غربی ، با زور گویی و بی حقی عمومی مردم در هم تنیده شده ، این نهاد چقدر می تواند در جانب دموکراسی باشد! در دموکراسی خواهی این افراد همین بس که هنوز هم که هنوز است فرزند دیکتاتور سابق را ( که مردم از هول استبداد او به زیر عبای خمینی پناه بردند ) وارث قانونی و مشروع حق حکومت بر کشورمی دانند و حاضر نیستند بپذیرند که انقلاب ١٣٥٧ دست کم رفراندمی علیه سلطنت بود که مردم ایران نه با آراء شان بلکه با خون دادن های بسیار در آن شرکت کردند. گذشته از این نگاهی به گفته ها و کرده های خودِ این دو نفر نشان می دهد که آنها واقعاً تا چه حد در جانب دموکراسی ایستاده اند. مثلاً کافی است به یاد بیاوریم که داریوش همایون دو یا سه سال پیش به مناسبت سالگرد کشتار زندانیان سیاسی در تابستان ١٣٥٧ مقاله ای نوشت تا بگوید جلادان و قربانیان آن فاجعه سر و ته یک کرباس بودند! او هنوز هم از بسیاری از جنایات رژیم پهلوی ( که خودش یکی از کارگزاران بنام آن بوده است ) کاملاً دفاع می کند. مواضع شهریار آهی به مراتب بدتر از داریوش همایون است. او عملاً با بسیاری از طرح های جنایتکارانه امریکا علیه کشور ما نه تنها موافق است ، بلکه خود یکی از واسطه های پیشبرد این طرح هاست. اگر شهریار آهی را مدافع دموکراسی در ایران بدانیم ، نمی دانم چرا باید در ” دمکراسی ” خواهی دولت بوش و دار و دسته نومحافظه کاران دور و بر او در مورد ایران تردید بکنیم؟ در مورد شهریار آهی آش آن قدر شور است که خودِ نگهدار هم متوجه است که دموکراسی خواهی او را بدون یک “حتی” نمی شود قورت داد! البته معلوم نیست وظیفه این “حتی” در نوشته نگهدار چیست: آیا می خواهد بگوید ، حتی او هم که یک دموکرات بنام است ، ما را تأیید می کند ؛ یا این که ، حتی او هم که چندان دموکرات نیست ، ما را تأیید می کند! ٥ – آقای نگهدار برای مقایسه میان اکثریت و سازمان های چپ، البته هیأت داورانی هم در نظر گرفته است:

یکی دیگر از هیأت داوران آقای نگهدار ، سعید حجاریان است ، که یکی از معماران اصلی دستگاه اطلاعاتی جمهوری اسلامی بوده و مسلماً در بسیاری از عملیات رژیم در سر به نیست کردن مخالفان آن در داخل و خارج کشور دست داشته و هنوز هم ، دست کم در باره بسیاری از جنایت ها و جنایتکاران اطلاعات دست اولی دارد که حاضر نیست افشایشان بکند. مثلاً به احتمال بسیار زیاد او اطلات بسیار دقیقی در باره طراحان و مجریان قتل های زنجیره ای دارد که ترجیح می دهد در باره شان سکوت کند. بعلاوه او هنوز هم مدافع جمهوری اسلامی است و گرچه خواهان بعضی اصلاحات برای تعدیل استبداد فقاهتی است ، ولی قطعاً با سرنگونی آن و بر پایی یک جمهوری سکولار و دموکراتیک مخالف است. اما دقیقاً به دلیل این که ارتباطات و مراوداتی با کبوترهای دو برجُه ای مانند خودِ نگهدار دارد ، در فهرست او با عنوان مدافع “اصول جمهوریت و مردم سالاری ” معرفی شده است.

حال نگاهی بکنید به فهرست طرفداران استبداد در نوشته آقای نگهدار: او “همه گروه های مارکسيستی که تحول ايدئولوژيک بنيادينی پشت سر نگذاشته اند” را جزو نیروهای استبدادی معرفی می کند. به عبارت دیگر ، او صرفِ اعتقاد به نظرات مارکسیستی را استبدادی می داند و به طور ضمنی می گوید ، هر مارکسیستی تا زمانی که مارکسیست است و ” تحول ایدئولوژیک بنیادینی ” را پشت سر نگذاشته ، نمی تواند دموکراسی را بپذیرد. توجه داشته باشید که از نظر او یک سلطنت طلب یا یک طرفدار ولایت فقیه به محض این که خودش بگوید طرفدار دموکراسی است ، دموکرات محسوب می شود ، اما یک مارکسیست هر قدر هم از دموکراسی طرفداری کند ، تا زمانی که ” تحول ایدئولوژیک بنیادینی ” را پشت سر نگذاشته ، یعنی کاملاً از سموم مارکسیسم پالایش نیافته ، نمی تواند دموکرات محسوب بشود! این موضع آقای نگهدار مرا به یاد کندولیسا رایس می اندازد که چندی پیش در یک مصاحبه مطبوعاتی در پاسخ این سؤال که چرا امریکا که مدعی مبارزه برای گسترش دموکراسی در جهان است با حکومت منتخب چاوز در ونزوئلا دشمنی می کند ، جواب داد که حکومت چاوز یک دموکراسی غیر لیبرال است! یعنی این که دموکراسی کافی نیست ، باید طرفدار ” بازار آزاد ” باشید. دفاع از ” بازار آزاد ” در منطق رایس و بوش ، مهم تر از دموکراسی است ؛ تصادفی نیست که از نظر آنها حکومت خاندان هاشمی در اردن و حکومت خاندان سعودی در عربستان ( یعنی تنها کشورهای جهان که رسماً به نام خاندان های حکومتی شان نامیده می شوند ) دوست ، متحد و ” میانه رو ” تلقی می شوند ولی حکومت های دموکراتیکِ مثلاً ونزوئلا و بولیوی ، دشمن. خلاصه این که آقای نگهدار با این استدلال درهم شکسته نشان داده است که در حد آن نابغه ضرب المثل معروف به قوانین منطق حساسیت دارد که گفته بود: دیوار موش دارد ؛ موش گوش دارد ؛ پس دیوار گوش دارد!

اما اشکال استدلال آقای نگهدار فقط به آشفتگی در مفاهیم دموکراسی و استبداد خلاصه نمی شود. اگر تمام داوران او هم دموکرات بودند ، باز قضیه فرقی نمی کرد. هر فردی هر قدر هم دموکرات باشد ، با انکار و پوشاندن حقیقت ، قبل از هر چیز خودش را بی اعتبار می سازد. من نمی خواهم در باره همه آنهایی که فرخ نگهدار به عنوان داور اسم برده قضاوتی داشته باشم ، زیرا نمی دانم آیا آنها خط مشی رهبری اکثریت را در آن سال های هولناک واقعاً درست می دانند یا نه. ولی تردیدی ندارم که زشتی حمایت از آن سرکوب ها و کشتارها حتی با آب همه اوقیانوس ها قابل تطهیر نیست تا چه رسد به رأی این یا آن فرد.

ضمناً قبل از پرداختن به موضوعی دیگر ، باید بگویم این هیأت داوران آقای نگهدار مرا به یاد هیأت داوران دیگری می اندازد که ٢٥ سال پیش ، او و دوستانش به رخ ما می کشیدند. آنها در شماره ١٢٨ ” کار” ( اول مهر ١٣٦٠ ) در مقاله ای با عنوان ” به گروههای چپ رو ” که قبلاً هم به آن اشاره کرده ام ، چنین می گویند:

” بارها به شما گفته ایم و اکنون نیز بار دیگر در این فرصت تأکید می کنیم که منشاء بسیاری از این سردرگمی ها ، کج روی ها و اشتباهات وحشتناک در تردید و تزلزل شما در موضع گیری قاطع و روشن نسبت به متحدین و دشمنان انقلاب ایران در مقیاس جهانی است. بیائید موضع خود را نسبت به کشورهای مترقی و ارتجاعی جهان روشن کنید. بگوئید کدام یک را دوست مردم ایران می شناسید و کدام یک را دشمن می دارید ، موضع خود را نسبت به مواضع امپریالیسم امریکا و سایر کشورهای امپریالیستی در بر خورد با مدافعان و دشمنان جمهوری اسلامی ایران برای مردم ایران توضیح دهید. نظر خود را در مورد سیاست اتحاد شوروی و دیگر کشورهای سوسیالیستی در برخورد با نیروهای مدافع این جمهوری و دشمنان این جمهوری که در راه سرنگونی آن مبارزه می کنند ، برای مردم توضیح دهید. روی نظر خود نسبت به تحلیل کشورهای عضو جبهه پایداری و سیاست آنان نسبت به دولت ایران و کسانی که در راه سرنگونی آن مبارزه می کنند ، فکر کنید و نتیجه آن را به مردم بگوئید. چرا از کره ، ویتنام ، کوبا ، افغانستان ، اتیوپی ، عدن وغیره حمایت نمی کنید؟ مگر آنها را دشمن می دارید؟ سیاست دولت های ارتجاعی پاکستان ، ترکیه ، عراق ، عربستان سعودی ، مصر و از این قبیل را در برخورد با جمهوری اسلامی چگونه ارزیابی می کنید؟ لحظه ای فکر کنید ، آنها دوست این جمهوری هستند یا دشمن آن؟ و جای شما در این میان کجاست؟ لحظه ای فکر کنید در کدام جبهه قرار گرفته اید؟ امپریالیسم امریکا و متحدانش چرا به سود جبهه ای تبلیغ می کنند که شما از آن حمایت می کنید؟ چه کرده اید که همه مرتجعان گرد یاران شما را گرفته اند؟ آیا اتحاد شوروی ، کوبا ، لیبی ، کره ، و همه جهان ترقی خواه اشتباه می کنند؟ راستی فکر می کنید در دنیایی به این عظمت میلیاردها خلق های جهان که پوزه امریکا را به خاک می مالند ، همه اشتباه می کنند و فقط شما درست فکر می کنید؟ آیا معتقدید هم تمام انقلابیون جهان و تمام کشورهای مترقی و انقلابی جهان که از این جمهوری پشتیبانی می کنند ، و هم تمام ضد انقلابیون ایران و جهان و تمام کشورهای ارتجاعی که با این جمهوری دشمنی می کنند ، اشتباه می کنند؟ هیچ تردیدی نداشته باشیدکه قطعاً همه کسانی که این چنین در مرداب تفرعن غرق می شوند که با کمترین بضاعت معنوی و اندوخته تجربی خود را ما فوق جهان قرار می دهند ، پایان کارشان همان پایان کار خلیل ملکی ها و رجوی ها خواهد بود. “

می بینید؟! در آن موقع سمبه آقای نگهدار و دوستانش بسیار پر زورتر از امروز بود و هیأت داوران شان به نحو غیر قابل مقایسه ای انبوه تر از داوران امروزی. در آن موقع آنها ما را با عنوان هایی مانند ” علی اکبر عزیز ” خطاب نمی کردند ، بلکه هم چون جانیان کوچکی می دیدند که در عمق انجمادشان در مانده اند و نمی توانند ” نقبی به سوی نور بزنند”! آنها از بالای برج بلند و نفوذ ناپذیر یقین شان ما را در حد حشراتی می نگریستند که ” عِرض خود می برند و زحمت دیگران می دارند”.

ث – نظر آقای نگهدار در باره کسانی که خودش آنها را لیبرال می نامد ، بسیار دوستانه است . در واقع یکی از موارد نادری که او از خط مشی اکثریت در آن سال ها با صراحت انتقاد می کند ، مورد برخورد خصمانه با لیبرال هاست:

” سازمان هيچ نيازی به منزوی کردن ليبرال ها نداشت. سياست ما در قبال ليبرال ها تقليد کورکورانه از سياست لنين در فاصله فوريه تا اکتبر بود. زنده ياد اسکندري، در کادر همان ايدئولوژي، در قبال ليبرال ها سياست ديگری را توصيه می کرد و آن درست بود. موضع ما در قبال ليبرال ها مهم ترين خطای سياسی رهبری سازمان در آن دوران بوده است. نهضت آزادي، حزب ملت ايران، جاما و گروه های مشابه و حتی روحانيونی چون آيت الله شريعتمداري، همراهان ما بودند و نه دشمنان ما. “

در این باره او حتی کمی هم از خودش مایه می گذارد و به اصطلاح ” شکسته نفسی ” نشان می دهد:

“در طول اين 25 سال هميشه گفته ام و نوشته ام که اگر سازمان اکثريت بخواهد گذشته را چراغ راه آينده سازد، عملکرد و تجربه آن دسته از مسوولين گروه های چپ، که خود را در سمت چپ ما قرار می داند، دست کم برای من تا امروز، نور پرداز راه آينده نبوده اند. من از کسانی چون مهندس مهدی بازرگان، از آيت الله منتظري، از دکتر عبدالرحمن قاسملو، از ايرج اسکندری و احسان نراقی خيلی بيشتر ياد گرفته ام و هم با مرور آن سال های تلخ، به خصوص نسبت به بازرگان و قاسملو خود را وام دار می بينم. “

در هر حال جای خوشحالی دارد که فرخ نگهدار می پذیرد که سیاست گذشته شان لااقل در مورد حمایت از سرکوب جمهوری اسلامی علیه لیبرال ها نادرست بوده است. اما وقتی همین پذیرش را در کنار بعضی حرف های دیگر او می گذاریم ، خواه نا خواه سؤال هایی به میان می آید که پرداختن به آنها می تواند روشنگر باشد:

١ – همان طور که قبلاً دیده ایم ، آقای نگهدار مدعی است که در دوره ٥٩ تا ٦١ ” جهات منفی … در خط مشی سياسی سازمان فدائيان خلق ايران (اکثريت)، نسبت به ساير نيروها، بسيار محدودتر و عناصر مثبت در آن خط مشی … بسيار گسترده تر بوده است “. حال این سؤال پیش می آید که آیا او خط مشی خودشان را حتی در مقایسه با جریان های لیبرال نیز مثبت تر می داند؟ اگر آری ، پس قاعدتاً باید این انتقاد از خودِ آقای نگهدار را یک نوع تعارف شاه عبد العظیمی بدانیم که از لحاظ سیاسی و نظری بی معناست. مثلاً وقتی او خود را به بازرگان وقاسملو وام دار می داند ، قاعدتاً می پذیرد که خط مشی آنها درست و بسیار مثبت تر از مال خودشان بوده است. اما او نه تنها این را صراحت نمی دهد ، بلکه با ادعای خود نشان می دهد که خط آنها را در آن دوره قبول ندارد. پس ناگزیر این سؤال پیش می آید که او چه چیزی از لیبرال ها آموخته است؟ گفتن این که آنها نه دشمنان که همراهان ما بودند، کافی نیست. کسی می تواند همراه و حتی متحد شما باشد ، ولی در عین حال خط شما بهتر از خط او باشد.

٢ – اگر در آن دوره شریعتمداری ها و بازرگان ها و قاسملوها از طرف اکثریت ، دوست و همراه شمرده می شدند، اردوی خمینی قطعاً با اکثریت نیز در می افتاد ، همان طور که با خود آنها در افتاده بود. و در آن صورت ، دیگر نمی شد ( طبق توصیه امروزی نگهدار ) در برابر ولایت فقیه زبان در کام کشید و ” صبر و انتظار ” پیشه کرد. زیرا دوستی و همراهی در سیاست ، بدون حمایت از یکدیگر معنایی نمی تواند داشته باشد. آیا این دو ارزیابی متناقض از دینامیک نیروهای سیاسی آن سال ها در نوشته آقای نگهدار تصادفی است؟ به نظر من ، این تناقض آز آنجا بر می خیزد که فرخ نگهدار از یک طرف ، در فضای سیاسی امروزی ناگزیر است خود را لیبرال جا بزند ، اما از طرف دیگر ، ” من ِ” او سنگین تر از آن است که بتواند بگوید ، ما در آن دوره خراب کردیم!

٣ – گرچه نظر امروزی نگهدار در باره موضع آن روزی لیبرال ها دو پهلوست ، اما در مورد چپ انقلابی ، همان طور که دیدیم ، کاملاً روشن است. ولی اگر قبول کنیم که جهت اصلی مخالفتِ غالب جریان های چپ انقلابی آن دوره ، ولایت فقیه بود ، نه لیبرال ها ؛ قاعدتاً آقای نگهدار باید بپذیرد که موضع چپ ها لا اقل در برخورد با لیبرال ها مثبت تر از موضع اکثریت بوده است. اگر نگهدار این حقیقت را بپذیرد ، باید در ارزیابی خودش از گذشته کاملاً تجدید نظر بکند. اما آیا او شجاعت لازم برای روبرو شدن با ” من ” خودش را دارد؟ پاسخ این سؤال دست کم تاکنون منفی بوده است.

٤ – آقای نگهدار از پذیرش مسؤولیتِ اشتباه شان در مورد لیبرال ها نیز طفره می رود و آن را به گردن لنین می اندازد! اما حقیقت این است که اولاً در آن موقع غالب چپ های انقلابی به مراتب بیش از اکثریتی ها لنینیست بودند و آثار لنین مهم ترین مرجع فکری بسیاری از آنها محسوب می شد. ولی بسیاری از آنها ، درست با الهام از همان آثار ، نه لیبرال ها ، بلکه روحانیت حاکم را دشمن اصلی می دانستند و بعضی از آنها از اشغال سفارت امریکا به بعد ، مدام به رهبران فدایی هشدار می دادند که قدرت اصلی در دست روحانیت است و نه جای دیگر. و در مقابل ، رهبران اکثریت نیز مدام آنها را به همدستی و همراهی با لیبرال ها متهم می کردند. ثانیاً حتی تقلید کور کورانه از سیاست لنین در فاصله فوریه تا اکتبر ١٩١٧ در بدترین حالت به خصومت با لیبرال ها منتهی می شد و نه به حمایت از یک نیروی تاریک اندیش مذهبی و مخصوصاً سرکوب های خونین یک حکومت تئوکراتیک. حقیقت این است که خط مشی سازمان اکثریت محصول اطاعت از خطی بود که حکومت اتحاد شوروی به رهبری برژنف در مورد ایران تجویز می کرد و در کارگاه توجیه تراشی حزب توده به رهبری نورالدین کیانوری چکش کاری می شد. اما آقای نگهدار شجاعت لازم برای بیان این حقیقت ساده را ندارد.

ج – تناقض در ارزیابی امروزی آقای نگهدار از کارهای دیروزشان به یکی- دو مورد محدود نمی شود ، بلکه چنان همه جانبه و عمقی است که منطق و بنای تمام توجیه تراشی های او را به هم می ریزد. در اینجا فقط به چند فقره از مهم ترین آنها اکتفاء می کنم:

١ – فرخ نگهدار مدعی است که خط مشی و عملکرد سازمان اکثریت در فاصله ٥٩ تا ٦١ در مقایسه با همه نیروهای سیاسی “غیر حاکم ” بسیار مثبت تر بوده است. اما در عین حال او می پذیرد که در همین دوره ، محور خط مشی سازمان اکثریت دفاع از آزادی و دموکراسی نبوده است. اما می گوید این تقصیر ما نبود ، سیستم فکری مان غلط بود:
” آيا سازمان ما می توانست مبارزه برای صلح، حقوق بشر، آزادی سياسي، دموکراسی و برابری فرصت ها برای همگان را به جای مبارزه ضد امپرياليستي، به جای مبارزه عليه کلان سرمايه داری و بزرگ مالکی بنشاند؟ آيا ممکن بود در خط مشی سياسی چريک های فدايی آزادی سياسي، دموکراسی و حقوق بشر، در ابعاد مختلف آن، جايگاه نخستين می يافت؟
پاسخ من به اين سوالها قطعا منفی است. نيرويی که در آن دوران سازمان را تشکيل می داد عميقا انقلابی و عميقا راديکال بود. اصول مارکسيسم لنينيسم برای اين نيرو حقيقت مطلق و مرجع نهايی بود. اين ساختار فکری و ارزشی ليبراليسم را کلا رد می کرد و سوسيال دموکراسی را ارتداد می شناخت. “
حتی اگر این ادعای او را کاملاً درست بدانیم که مارکسیسم با مبارزه برای دموکرسی ناسازگار است ( فرضی که البته کاملاً نادرست است ) ، باز هم با دو تناقض بزرگ روبرو خواهیم بود که چشم بستن بر آنها غیر قابل بخشش است ؛ تناقض هایی که هر دو خصلت کاملاً صوری یا منطقی دارند ، یا به عبارت دیگر ، ربطی به مضمون سیاسی بحث ندارند. تناقض اول این است که نمی شود تعهد به دموکراسی را مهم ترین معیار ارزیابی یک خط مشی سیاسی اعلام کنیم و در همان حال ، عدم تعهد به آن را ( مخصوصاً در دوره استقرار یک نظام سرکوبگر که دفاع از آزادی های بنیادی و دموکراسی اهمیتی حیاتی و تعیین کننده دارد ) بزرگ ترین ضعف این یا آن خط مشی سیاسی ندانیم. آقای نگهدار مدعی است که با دیدگاه امروزی او تعهد به دموکراسی تعیین کننده است ، اما در عین حال می گوید ، هرچند که ما در آن سال ها به دموکراسی بی اعتناء بودیم ، ولی بهترین خط مشی سیاسی آن دوره را داشتیم! برای حل این تناقض آقای نگهدار یا باید بگوید ، اصلاً تعهد به دموکرسی مهم نیست ، یا باید بپذیرد که درآن دوره ، نه بهترین ، بلکه یکی از بدترین کارنامه های سیاسی را داشته اند. اما مشکل این است که به قول معروف ، او هم خدا را می خواهد و هم خرما را. تناقض دوم این است که او می گوید ما بهترین خط مشی سیاسی را داشتیم ، اما زندانی یک سیستم فکری مصیبت باری بودیم. این به آن می ماند که کسی بزند سر دیگری را بشکند و در مقابل ملامت مردم بگوید ، من نبودم ، دستم بود! حرف نگهدار حتی از این هم مهمل تر است ، زیرا می گوید ، با این دست لعنتی ، من بهتر از همه دیگران عمل کردم ، هر کس جای من بود ، می زد او را می کشت! برای حل این تناقض ، او یا باید بگوید ، ما کارنامه مصیبت باری داشتیم ، زیرا سیستم فکری مان مصیبت بار بود و خودمان نیز آن قدر گیج و گول بودیم که فکر می کردیم به بهترین سیستم فکری مجهزیم ؛ یا باید بگوید ، ما بهترین کارنامه سیاسی را داشتیم و در دست یابی به آن ، البته سیستم فکری مان نقش مهمی داشت. اما او می خواهد خدا و خرما را یک جا داشته باشد. زیرا دفاع از سیستم نظری پیشین را به صرفه نمی داند ، ولی هرگز نمی تواند از “من” خودش دفاع نکند. “من” او همیشه برحق است ، چه موقعی که در رکاب ولایت فقیه خود را در مقابل شیطان بزرگ می بیند ، و چه زمانی که هر نوع مخالفت با امریکا را تصوری احمقانه می داند. این خود شیفتگی چنان پر رنگ است که گاهی به صورت یک هذیان گویی آشکار بروز می کند:

” تيز بينی سياسی و خبرگی تاکتيکی مسوولين سازمان هرگز قادر نبود سازمان را، در کليت خود، از چارچوبه فکری- ارزشی خود دور کند. هيچ يک از منشعبين از سازمان نيز هيچ انفصالی از ديدگاه های راديکال و لنينيستی نداشتند “.
در رأس این تیزبینان خبره میدان های تاکتیک ، البته خودِ عالی جناب فرخ نگهدار قرار دارد! آقای نگهدار این مدال ها را به سینه کسانی می آویزد که به قول خودش حتی نتوانسته اند خود را از چنگ سیستم فکری مصیبت بار خودشان رها کنند. این هم یکی دیگر از همان تناقضات فاحشی است که در توضیحات و توجیحات او وجود دارد. نگهدار که احتمالاً خودش هم متوجه این تناقض گویی شده ، توجیه جالبی می پردازد و می گوید ، تنها ما نبودیم که در چنبره آن سیستم لعنتی گرفتار بودیم ، دیگرانی هم که از ما جدا شدند ، همین گرفتاری را داشتند. اما این یک مصادره به مطلوب آشکار است. به عبارت دیگر ، او رادیکالیسم و لنینیسم را سرچشمه اصلی انحرافات معرفی می کند ، ولی به جای اثبات ادعای خود ، آن را یک قضیه اثبات شده تلقی می کند. اما طبعاً نمی خواهد و نمی تواند توضیح بدهد که چرا مارکسیست های دیگر و از جمله بعضی از جریان های دیگر فدایی به حمایت از ولایت فقیه نغلتیدند. ثانیاً خودشان که همان موقع ، بیش از دیگران از رادیکالیسم انقلابی فاصله گرفته بودند ( که این فاصله گرفتن را هم خودِ او به تفصیل در فتوحات شان بر شمرده است ) به حمایت از ولایت فقیه و سرکوب های خونین آن برخاستند. آیا اگر رادیکالیسم انقلابی منشاء آن خطاها بود ، دیگرانی که به اعتراف خودِ نگهدار ، از اکثریت رادیکال تر بودند ، نمی بایست بیشتر از آنها در آن خطاها می غلتیدند؟!
٢ – نگاهی به کارنامه سیاسی اکثریت در آن سال های حساس نشان می دهد که این مدا ل “تیز بینی سیاسی و خبرگی تاکتیکی ” که آقای نگهدار به سینه خود و دوستانش می آویزد ، مدالی است برای فتوحات ناکرده و ” قلعه های بر باد رفته “. برای پی بردن به این تناقض ، باز باید در روایت خودِ نگهدار از آن حوادث اندکی درنگ کنیم. همان طور که دیدیم ، آقای نگهدار مدعی است که ایستادگی در برابر استقرار جمهوری اسلامی کاری جنون آمیز بود و همه مخالفان ولایت فقیه می بایست سیاست صبر و انتطار پیشه می کردند تا شور انقلابی توده ای فروکش کند. باز از روایت خودِ او ( در جوابیه اولش به من ) می دانیم که هیأت دبیران اکثریت در جلسه اضطراری ١٩ بهمن ١٣٦١ تصمیم می گیرد که رهبری سازمان را به سرعت به خاک شوروی منتقل کنند و نیز با قدرت از حزب توده دفاع کنند و دستگیری رهبران آن را محکوم نمایند. و این در حالی بوده که آنها می دانسته اند ، رژیم فعلاً نمی خواهد آنها را بزند. زیرا موسوی تبریزی به خود نگهدار هشدار داده بود که در مورد حزب توده مسأله جاسوسی در میان است و ” شما سرتان را بکشید کنار”. بعلاوه در اسفند ٦١ محمد خاتمی ، وزیر وقت ارشاد پیغام داده بود که بیائید در باره تقاضای تان در باره گرفتن امتیاز نشریه ” کار” صحبت کنیم. یعنی رهبری اکثریت در اواخر سال ٦١ به یک تغییر تاکتیکی و حتی استراتژیک تمام عیار در قبال جمهوری دست می زند. اما چرا؟ آیا شور انقلابی توده ای فروکش کرده بود؟ ظاهراً خودِ نگهدار چنین ادعایی ندارد. دلیلی که او برای این تغییر تاکتیکی بزرگ می آورد ، این است که نیروهای راستِ درون جمهوری اسلامی غلبه یافته بودند و نشانه آشکار آن هم سرکوب حزب توده بود. اما آیا این طور بود؟ حالا بهتر می دانیم که در آن تاریخ هیچ تغییر مهمی در توازن قوای جریان های درونی رژیم اتفاق نیفتاده بود. حتی اگر معیار های خود حزب توده و اکثریت را ملاک ارزیابی قرار بدهیم ، می بینیم که بعد از آن تاریخ نیز جمهوری اسلامی هم چنان در داخل با چیرگی جریان ” خط امام ” و در خارج با سیاست ” نه شرقی ، نه غربی ” و مخصوصاً مخالفت با ” شیطان بزرگ ” مشخص می شد. بنابراین اگر این مهم ترین چرخش سیاسی اکثریت در قبال رژیم ، معیاری برای آزمون مهارت این نوابغ عرصه تاکتیک باشد ، معلوم می شود که جهت گیری های تاکتیکی آنها ربطی به واقعیت های سیاسی کشور نداشته ، بلکه صرفاً بر مبنای خیال بافی صورت می گرفته است.

حال اگر روایت آقای نگهدار را کنار بگذاریم و حقایق ثبت شده و انکار ناپذیر کارنامه اکثریت را در نظر بگیریم ، در می یابیم که چرخش سیاسی سال ٦١ بسیار مضحک تر و غیر قابل دفاع تر از آن است که فرخ نگهدار تصویر می کند. در بخش اول این نوشته نشان داده ام که آنها در آن دوره سرکوب های خونبار نه تنها از ولایت فقیه حمایت می کردند ، بلکه کشتار های وحشیانه مخالفان به دست قصابان رژیم را هم تأیید می کردند. خودِ نگهدار می پذیرد که

پلنوم خرداد ٦١ هدف خط مشی سیاسی سازمان را ” شکوفایی جمهوری اسلامی ” تعیین کرده بود. اما هشت ماه بعد آنها صرفاً به خاطر دستگیری رهبران حزب توده ، با یک چرخش سیاسی تمام عیار به مخالفان جمهوری اسلامی می پیوندند. و مضحک تر از همه این که فرخ نگهدار هم سیاست قبلی را توجیه می کند و هم سیاست بعدی را. و لابد چون خود را در رأس خبرگان عالم تاکتیک می داند ، از دیگران هم انتظار دارد توجیهات اش را بدون چون و چرا بپذیرند. اما حقایق ثبت شده در نشریات خودِ سازمان اکثریت نشان می دهد که این تناقض بزرگ تر از آن است که قابل قورت دادن باشد. مثلاً شماره ٤ دوره دوم نشریه ” کار” ( خرداد ١٣٦٣ ) مقاله ای دارد با عنوان ” کشتار زندانیان سرشناس سیاسی رژیم شاه در جمهوری اسلامی ” که در آن چنین آمده است:

” بیست ویکم اریبهشت ماه سالروز شهادت خسروروزبه قهرمان ملی کشورما وعضو کمیته مرکزی حزب توده ایران ، روززندانیان سیاسی ایران است. ما در این روز از ایستادگی و ایثار انقلابیونی تجلیل می کنیم که درزندانها وشکنجه گاههای مرتجعین دربدترین شرایط سهم خویش را درمبارزه مردم کشورشان ادا می کنند. آنهاازهرحزب وسازمان که باشند فرزندان گرامی خلق خودهستند. اغلب انقلابیون سرشناس وآزموده کشورما بخشی ازعمر خود را در زندان های رژیم شاه بسر بردند . امروز هم هزاران انقلابی عمر خودرا درسیاهچا لهای مرتجعین حاکم سپری می کنند. بسیاری اززندانیان سیاسی رژیم شاه امروز یا درزندانهای جمهوری اسلامی اسیرند و یا بدست رژیم جمهوری اسلامی به شهادت رسیده اند. این یکی از سیاه ترین ورسواترین جنایت ها و تبهکاریهای حکومت است. کسانی را که خلق بدست خود از بند رژیم شاه آزاد کرده بود، جمهوری اسلامی دیگر بار به بند کشیده و یا ناجوانمردانه به شهادت می رساند . سعیدسلطانپور(چریک فدایی ، هنرمند و شاعر انقلابی) ، سیامک اسدیان( چریک فدایی) منصور اسکندری (چریک فدایی) ، احمد غلامیان لنگرودی (چریک فدایی) ، محسن مدیر شانه چی(چریک فدایی) ، توکل اسدیان (چریک فدایی) ، قاسم سید باقری (چریک فدایی ) ، اصغر الجزایری ( چریک فدایی ) ، مهران شهاب الدین (راه کارگر) ، نورالدین ریاحی وهمسرش (راه کارگر) ، چنگیز احمدی وهمسرش(راه کارگر) ، علی شکوهی (راه کارگر) ، علی مهدی زاده (راه کارگر) ، روزبه گلی آبکناری ( راه کارگر ) ، علی رضا تشید (راه کارگر) ، غلام ابراهیم زاه ( راه کارگر ) ، حسن اردین (راه کارگر) ، جبرئیل هاشمی ( راه کارگر) ، بهروز سلیمانی ، محمدعلی پرتوی ، شکراله پاک نژاد ، موسی خیابانی (مجاهد) ، اشرف ربیعی (مجاهد) ، محمدرضا ضابطی ( مجاهد) ، معصومه شادمانی ( مجاهد) ، حمید جلال زاده ( مجاهد) ، محمدرضا سعادتی(مجاهد) ، قاسم باقرزاه ( مجاهد ) ، فضل اله تدین ( مجاهد ) ، محمد مصباح (مجاهد) ، محمدعلی پور مسئله گو( مجاهد ) ، محمد جباری (مجاهد ) ، علی اصغر محکمی (مجاهد) ، احمد شادبختی (مجاهد) ، جواد زنجیره فروش (مجاهد) ، حسین جنتی( مجاهد) ، حمید خادمی( مجاهد) که ازرهبران و مسئولان سازمان چریکهای فدایی خلق ایران ، راه کارگر و مجاهدین بودند، از جمله چهره های سرشناس و مبارزی هستند که درسالهای اوج خفقان رژیم ستم شاهی علیه دیکتاتوری و امپریالیسم به پا خاستند و با آرمان های خدمت به خلق و تامین بهروزی و سعادت زحمتکشان قدم درراه مبارزه گذاشتند و به باروری و پیشرفت جنبش انقلابی ملی کمک کردند. اکثر این مبارزین دراوائل دهه پنجاه دستگیر شده وتحت شکنجه های شدید دژخیمان قرارگرفتند. این مبارزین راه استقلال وآزادی دربیدادگاههای نظامی با مبارزات و عقاید خود ماهیت ارتجاعی رژیم وابسته به امپریالیسم را برملا کردند.”
کسانی که رهبران اکثریت در اینجا از ” ایستادگی و ایثار ” آنها تجلیل می کنند ، تماماً در دوره ای به دست آدمکشان ولایت فقیه قصابی شده اند که اکثریت هدف خود را ” شکوفایی جمهوری اسلامی ” اعلام می کرد و فراتر از آن ، اعدام همین ها را برحق می دانست. کافی است نگاهی بکنید به شماره ١٥٠ ” کار” اکثریت ( ٥ اسفند ١٣٦٠ ) یا به توضیح من در باره آن در بخش اول این نوشته ، تا در یابید که اکثریت در باره ایستادگی این نوع مبارزان در زندان های جمهوری اسلامی چه می گفت و چگونه آنها را تا بدان حد آلوده به خیانت و جنایت می دانست که فتوا می داد ” با هیچ منطقی نمیتوان آنها را مورد عفو قرار داد.” یا مراجعه کنید به نوشته آنها در شماره ١٣٢ ” کار” (٢٩مهر ١٣٦٠) به مناسبت شهادت سیامک اسدیان ( که در فهرست بالا از او یاد شده ) تا ببینید چگونه او را همراه ” کثیف ترین موجودات جهان ” نامیده اند که علی رغم شفافیت چون شیشه درون اش ، ” گنداب ضد انقلابی ” در زمین به راه انداخته است. یا نگاه کنید به همین مقاله دوم نگهدار تا ببینید چگونه مهران شهاب الدین ( که در فهرست بالا از او نام می برند ) را به نفهمی و و حشت از اندیشیدن متهم کرده است. هر آدم عاقلی که به این اسناد نگاهی بیندازد ، تصدیق خواهد کرد که نمی توان هم از ” ایستادگی و ایثار” افراد یاد شده در فهرست بالا تجلیل کرد و هم آنها را به دلیل همان ایستادگی و ایثار ، ضدانقلاب و همراه ” کثیف ترین موجودات جهان ” نامید. اما آقای نگهدار این کار را می کند و در جواب اعتراض کسانی که نمی توانند تناقض به این بزرگی را قورت بدهند ، می گوید: شما از اندیشیدن وحشت دارید!

” درمیهن ما میلیونها زن زیر بار شدیدترین فشارها، تبعیضات واهانت ها قرارگرفته اند. حکومت جمهوری اسلامی درتمام این پنج سال همواره کوشیده است برای تحکیم پایه های قدرت خود از نیرو و انرژی انقلابی توده زنان ما بهره برداری کند و در ازای از جان گذشتگی ها و ایثار بیدریغ آنان بخاطر انقلاب ، زندگی پراز درد ، محرومیت، تبعیض ، نابرابری ، بی حقوقی، عقب ماندگی و حقارت را به آنها تحمیل کرده است. بلایی که این حکومت برسر زنان زجرکشیده ما آ ورده است خاطره سیاه زنده به گورکردن نوزادگان دختر توسط بربرها و قبایل چادرنشین عرب درروزگاران گذشته را زنده میکند. حکومت می کوشد زن مبارز ما را با تمام توانمندی و خلاقیت هایش ، ازهمه عرصه های کار و یا زندگی ، رشد و بلوغ و ثمردهی به کنجی براند ، حق بهره مندی از شکوه و زیبایی زندگی را از او سلب کند ، پیوندهای انسانی او را با جامعه بگسلد ، برعواطفش داغ جراحت های بیشمار بکشد و در انتهای این راه پر ظلمتی که پیش رویش می گذارد ، مهر منسوخ شده بردگی در خانه را بر دفتر زندگیش بکوبد. تمام تلاش حکومت در این پنج سال این بوده است که توان و استعداد زنان ما را در گور اندیشه های عقب مانده و قرون وسطایی خود دفن کند. اکنون حقوق زنان درکلیه عرصه های کار و زندگی ، درعرصه اجتماعی- اقتصادی ، خانوادگی ، آزادیهای سیاسی و دمکراتیک ، آ موزش و هنر ، بیش از هرزمان دیگر لگدمال می شود. توسل به پوششهای شرعی و افکار پوسیده قرون و اعصار گذشته برای خانه نشین کردن زنان ، برای محروم کردن این نیروی عظیم اجتماعی از مشارکت درفعالیت اجتماعی و برخورداری از علم و هنر ، به سیاست اصلی حکومت در مورد زنان تبدیل شده است . عدم حضورزنان درعرصه مبارزه باامپریالیسم وارتجاع نیروی انقلاب را تضعیف می کند و بدینگونه راه شکست انقلاب هموارتر می شود ، ازهمین رو تلاشهای ارتجاعی برای منزوی کردن زنان و راندن آ نان از صحنه کار و پیکار ، امروز بیش ازهر زمانی به خدمت اهداف ضد مردمی و ضد انقلابی گرفته میشود.” ٣ – در شماره اول دوره دوم نشریه ” کار” اکثریت ( اسفند ١٣٦٢ ) به مناسبت ٨ مارس ، روز جهانی زنان ، اعلامیه کمیته مرکزی سازمان درج شده که چنین می گوید:

همان طور که می بینید ، نویسندگان این خطابه پر طمطراق تأکید می کنند که جمهوری اسلامی از اولین روز موجودیتش برای برگرداندن زنان به ” بردگی در خانه ” کمر بسته است و حقوق زنان در دوره این حکومت ” بیش از هر زمان دیگر لگدمال می شود “. اما من در بخش اول این نوشته با ذکر نمونه هایی از همین نشریه در سال ١٣٦٠ ( شماره های ١١٩ و ١٤٨ ) نشان داده ام که همین ها گفتن همین نکات ساده در باره جمهوری اسلامی را تبلیغات گروهک های ضد انقلابی متحد امپریالیسم می نامیدند. آقای نگهدار می تواند بگوید ، همین اعلامیه نشان می دهد که ما بعداً متوجه اشتباه مان شدیم و خط مان را عوض کردیم. اما می دانیم که او می گوید ، ما در آن دوره هم ، مثبت ترین خط مشی سیاسی را داشتیم. آیا می شود در مقابل مبارزات میلیون ها زن ایستاد و گفت: “همه کسانی که خط امریکا را به طور آشکار پیاده میکنند ، تبلیغات به راه انداخته اند که خط امام طرفدار اسارت زنهاست”، و در عین حال ، مدال داشتن بهترین خط مشی سیاسی را به سینه خود آویزان کرد؟ آقای نگهدار ، این دیگر فقط تناقض گویی نیست ، زورگویی است ؛ چیزی است در حد ” حقوق بشر اسلامی ” !

همین جا بگذارید به یکی از فتوحات ادعایی آقای نگهدر هم اشاره ای بکنم. او ضمن برشمردن دست آوردهای سازمان اکثریت در آن سال ها ، با افتخار تمام می گوید: ” حضور زنان در تشکیلات فوق العاده بالاست ( ٣٣ در صد ) “. اما فقط یک فرد بی خبر از فضای سیاسی و اجتماعی ایران در سه دهه گذشته ( مانند آن ژاپنی فرضی نگهدار ، در مقاله دوم اش ) ممکن است این را یک دست آورد سیاسی بشمارد. زیرا همه می دانند که زنان در مقیاس توده ای چه نقش حیاتی در انقلاب ١٣٥٧ ایران داشتند ؛ تا حدی که خمینی و بسیاری از هوادرانش که تاریک ترین نیروی سیاسی کشور را تشکیل می دادند ، ناگزیر شدند در مقابل نیروی توده ای عظیم آنها بعضی از مواضع شناخته شده قبلی شان را رها کنند. حقیقت این است که در همان سال ها ، نسبت زنان در همه سازمان های دیگر چپ نیز بالا بود. بنابر این، قید ” فوق العاده” آقای نگهدار قید بسیار بی ربطی است. گذشته از این ، کافی است نگاهی به فهرست شهدای سازمان چریک های فدایی خلق ایران در دوره پیش از انقلاب بینداریم تا دریابیم که فعالیت زنان حتی در آن دوره هم بسیار چشم گیر بود. به یاد داشته باشیم که موفق ترین و شجاعانه ترین فرار از زندان های سیاسی رژیم شاه در آخرین دهه آن ، فرار اشرف دهقانی بود. در هر حال اگر قرار باشد در صد زنان در ترکیب اعضای سازمان ملاک حقانیت باشد ، آقای نگهدار باید در مقابل مسعود رجوی ، با آن ” انقلاب ایدئولوژیک ” معروف اش ، لنگ بیندازد. در کشوری که بیش از ٦٠ در صد قبولی های کنکور دانشگاه ها را زنان تشکیل می دهند ، به رخ کشیدن این نوع فتوحات فقط می تواند مایه مضحکه مردم باشد.

٤ – آقای نگهدار معتقد است بزرگ ترین اشتباه شان در حوزه سازماندهی بوده:

” سازمان بلافاصله بعد از انقلاب شروع به سازماندهی نيروهای خود کرد. تشکيلات سازمان يک تشکيلات مخفی بود که در پايان سال 61 حدود 20 هزار نفردر آن متشکل بودند. وقتی تحليل سازمان به درستي، اين بود که “حکومت ما را تحمل نخواهد کرد” درست کردن تشکيلاتی با اين عظمت يک اشتباه فاحش و بزرگ ترين ماجراجويی ما بود. تشکيلات ما می بايست محدود به کادرها می بود. ما موظف بوديم هر کدام از کادرهايمان، که به دليل فشار رژيم از ادامه کار باز می ماندند، را يا به خارج بفرستيم و يا به طور کامل قطع ارتباط کنيم.”
این ظاهراً صریح ترین انتقاد او از کارهای دیروزی شان است. اما همان طور که خودش نیز اعتراف می کند ، این بیش از هر چیز ، یک اشتباه سیاسی بود ، اما ( برخلاف تصور خود او) نه علی رغم تحلیل درست شان ، بلکه دقیقاً به دلیل تحلیل خیال پردازانه شان از حکومت. حتی اگر این ادعای او درست باشد که رهبری اکثریت معتقد بوده که حکومت آنها را تحمل نخواهد کرد ، باز این سؤال پیش می آید که چرا این تحلیل شان را علنی نمی کردند ، بلکه در تمام انتشارات شان درست عکس آن را تبلیغ می کردند؟ چرا در تمام سال های ٥٩ تا ٦١ مخالفان همان حکومت را دشمنان مردم تصویر می کردند؟ چرا در این دوگانگی و دو گانه گویی تا آنجا پیش می رفتند که در پلنوم خرداد ٦١ ” شکوفایی جمهوری اسلامی ” را رسماً هدف سیاسی سازمان اعلام می کردند؟ هم چنین این سؤال پیش می آید که چند در صد از آن ٢٠ هزار نفری که تحت هدایت اینها بوده اند ، از این تحلیل پنهانی که در روایت نگهدار است ، خبر داشته اند؟ مگر تحلیل سیاسی برای این نیست که لااقل فعالان یک سازمان را در جهتی واحد هدایت کند؟ آقای نگهدار ضمن بر شمردن فتوحات شان در آن دوره ، از جمله با افتخار می گوید:

” سازمان سخت به فعاليت علنی و قانونی پای بند است و برای تامين اين حق پيگيرانه تلاش می کند…. بازگشت فعالين ، از زندگی حرفه اي، به زندگی عادی و خانوادگی مورد استقبال و تحسين است.”

اگر رهبران سازمان معتقد بوده اند که ” حکومت ما را تحمل نخواهد کرد ” آیا نمی بایست از تبلیغ پای بندی به فعالیت علنی و مخصوصاً قانونی اجتناب می کردند؟ آیا آنها نمی بایست به فعالان تحت هدایت شان هشدار می دادند که اصرار بر بازگشت به زندگی عادی می تواند عواقب مرگباری داشته باشد؟ پاسخ نگهدار به این سؤالات هر چه باشد ، نشان خواهد داد که رهبری اکثریت در سرنوشت سازترین سال های بعد از انقلاب ، به مردم و حتی به فعالان سازمان شان ( یا لااقل ، به اکثریت قاطع آنها ) دروغ می گفته است. ممکن است آقای نگهدار برای این اسکیزوفره نی سیاسی هم توجیهی بتراشد ، اما مسلماً نمی تواند این تناقض ریشه دوانده در کل موجودیت سازمانی شان را در آن سال ها بپوشاند.
چ – حتی انتقادات آقای نگهدار از خط مشی دیروزشان گاهی چنان آشفته است ، که اگر جدی گرفته شود می تواند مانند کارهای دیروزشان نتایج مصیبت باری در پی داشته باشد. مثلاً او در بررسی خط مشی اکثریت در آن سال ها ، می گوید:

” آيا سازمان ما می توانست مبارزه برای صلح، حقوق بشر، آزادی سياسي، دموکراسی و برابری فرصت ها برای همگان را به جای مبارزه ضد امپرياليستي، به جای مبارزه عليه کلان سرمايه داری و بزرگ مالکی بنشاند؟ آيا ممکن بود در خط مشی سياسی چريک های فدايی آزادی سياسي، دموکراسی و حقوق بشر، در ابعاد مختلف آن، جايگاه نخستين می يافت؟
پاسخ من به اين سوالها قطعا منفی است. نيرويی که در آن دوران سازمان را تشکيل می داد عميقا انقلابی و عميقا راديکال بود.”

قید ” به جای ” که زیرش خط کشیده ام ، در جملات بالا از اهمیت کلیدی برخوردار است و نشان میدهد که نگهدار هنوز هم مبارزه ضد امپریالیستی را در مقابل مبارزه برای دموکراسی می بیند. او که می کوشد از مسؤولیت فردی فرار کند و خود را قربانی کت بسته نگرش رادیکال سازمان نشان بدهد ، این تقابل را به سنت انقلابی جنبش فدایی نسبت می دهد. اما با نگاهی منصفانه به نگرش جنبش فدایی در دوره پیش از انقلاب ، می بینیم که برای فدائیان خلق چنین تقابلی وجود نداشت. مثلاً نگاهی به نوشته های زنده یاد بیژن جزنی و دیگران نشان می دهد که آنها قبل از هر چیز علیه دیکتاتوری شاه می جنگیدند ولی در عین حال مخالف امپریالیسم هم بودند و این دو را جدا از هم نمی دیدند. فرخ نگهدار اگر دیروز به نام مبارزه با امپریالیسم ، هم کاسه شدن با هر نیروی ارتجاعی را توجیه می کرد ، امروز هم به نام مبارزه برای دموکراسی می کوشد هر نوع مبارزه با امپریالیسم را بی معنا نشان بدهد. برخلاف تصور او ، این دید تقابلی ضرورتاً لازمه لیبرالیسم هم نیست. مثلاً فراموش نکنیم که در کشور خود ما ، مصدق ( که در مجموع از سنت لیبرالی تبعیت می کرد ) بود که بزرگ ترین مبارزه علیه امپریالیسم انگلیس را به راه انداخت. با این دید تقابلی است که نگهدار با یک انتقاد از خودِ مشروط و مبهم و آشفته ، می گوید:

” ما مسوول بوديم که دريابيم خواست های استقلال طلبانه ما ايرانيان با پيروزی انقلاب بهمن تماما و بی کم و کاست تامين شده است و هيستری ضد امريکايی بر منافع ملی استوار نيست.”

اولاً همه جریان های چپ و از جمله ، همه جریان های فدایی در آن “هیستری ضد امریکایی” شرکت نداشتند. مثلاً ( برای کمک به حافظه آقای نگهدار می گویم ) ” راه کارگر ” که مسلماً از سنت انقلابی لنینیسم تبعیت می کرد و بنابراین مواضع قاطع ضدامپریالیستی هم داشت ، در اوج همان تب و تاب سفارت گیری ” دانشجویان پیرو خط امام ” مدام تأکید می کرد که تمام آن بازی ها برای جا انداختن ولایت فقیه است و نباید گذاشت خمینی با ضد امپریالیسم ارتجاعی و تاریک اندیشانه اش مردم را تحمیق کند. حتی خودِ نگهدار نیز در نوشته اولش به این حقیقت اعتراف کرده است ، آنجا که می گوید ” ما می گفتيم اين حکومت ضد امپرياليست است. راه کارگری ها می گفتند اين ها از موضع ارتجاعی ضد امپرياليست هستند “. اما مسأله این است که رهبران اکثریت ( که امروز آقای نگهدار مدال ” تیز بینی سیاسی و خبرگی تاکتیکی ” به سینه شان می آویزد ) گوششان بدهکار این حرفها نبود. آنها که به کمکِ حزب توده ، به کشف بزرگی به نام ” دوران گذار به سوسیالیسم ” دست یافته بودند ، به تبعیت از سیاست خارجی اتحاد شوروی ، اتحاد با خمینی را مقدمه حیاتی برای به اصطلاح ” راه رشد غیر سرمایه داری ” می دانستند و هر نوع مخالفت با خمینی را عین دشمنی با خود می دیدند و به همدستی با امپریالیسم متهم میکردند. ثانیاً انقلاب ایران صرفاً با سقوط رژیم شاه نمی توانست به پیروزی برسد و با جایگزین شدن ولایت فقیه به جای دیکتاتوری پهلوی قطعاً شکست خورده بود. مگر این که مانند خمینی معتقد باشیم که مردم آزادی نمی خواستند ، بلکه برای ” اسلام عزیز ” انقلاب کردند! ثالثاً صرفاً با سقوط رژیم شاه ، خواست های استقلال طلبانه ایرانیان نمی توانست “تماماً و بی کم و کاست ” تأمین شود. ساده لوحی است اگر فکر کنیم که امریکا و متحدانش با از دست دادن حکومت مطلوب خود در ایران ، ساکت می نشستند. تردیدی نیست که اقدام احمقانه طرفداران خمینی به اشغال سفارت امریکا و حمایت احمقانه تر اکثریت و حزب توده از آن ، سرآغاز زنجیره مصیبت های بی پایانی برای مردم ایران شد ، ولی حتی اگر آن اقدام هم اتفاق نمی افتاد ، بعید بود امریکا کشور مهمی مانند ایران را در منطقه حیاتی خاورمیانه به حال خودش رها کند. اگر به جای رژیم خمینی ، حتی یک رژیم دموکراتیک لیبرالی در ایران آن روز شکل می گرفت و سعی هم می کرد با امریکا و متحدانش روابط دوستانه ای برقرار کند ، باز هم امریکا حاضر نمی شد آن را به حال خود واگذارد. حقیقت این است که کودتای امریکا و انگلیس در ٢٨ مرداد ١٣٣٢ علیه حکومت مصدق ( که برخلاف خمینی ، تلاش می کرد با امریکا روابط دوستانه ای داشته باشد ) نتیجه اشتباه محاسبه آنها نبود ، همان طور که دشمنی آنها با حکومت عبدالناصر در مصر ( که او هم مدتها تلاش کرد با امریکا روابط دوستانه ای داشته باشد ) نیز چنین نبود و حمایت آنها از حکومت سعودی ها در عربستان یا از دیکتاتوری های نظامی پاکستان نیز چنین نیست. اما آقای نگهدار که سیاست را با منطق “بیزنس ” تعقیب می کند ، تأمل در این حقایق ساده را به صرفه نمی بیند.

انگیزه اولین نوشته من در باره سخنان نگهدار ، روایت خودِ او راجع به چگونگی زندانی شدن و اعدام محمد رضا غبرایی بود. و کار رهبران اکثریت که با دست خود رفیق سازمانی شان را به دست جلاد سپرده بودند ، به نظرم بسیار عجیب و به نحو کلافه کننده ای زبونانه می نمود. آقای نگهدار بعد از متهم کردن من به داشتن ذهنیت توتالیتری همه چپ ها در باره حزبیت ، درجوابم نوشت: ٤ – باز هم در باره فرستادن غبرایی به قربانگاه

” شايد بارزترين تفاوت سازمان اکثريت با تمام گروه های سياسی ايرانی در سالهای پس از انقلاب در اين بود که هيچ کس مسووليت کس ديگر را بر دوش نداشت.”
یعنی که غبرایی با میل خود به دادستانی رفته ، نه این کسی او را فرستاده باشد. و با شرح تفصیلی داستان ملاقاتش با موسوی تبریزی ( دادستان کل انقلاب ) سعی کرد نشان بدهد که خودش نیز مانند غبرایی با شهامت پای خطر رفته ، با این تفاوت که زنده برگشته است! مسلم بود که فرخ نگهدار از پاسخ روشن به اعتراض من طفره می رود و این را هم یادآوری کردم که لازم می دانم همینجا نیز بیاورم:

” همچنان معتقدم که دادن محمدرضا غبرايی به دست جلاد، کاری بوده که به هيچ نحو قابل دفاع نيست. آيا نميشد اصلاً کسی را پيش لاجوردی نفرستند و به او جواب بدهند که اين مقاله بيان کننده موضع سازمان ما و حرف همه ماست و اگر کسی را به خاطر آن ميخواهيد مجازات کنيد، همه ما را بايد مجازات کنيد؟ اگر چنين موضعی را ميگرفتند، آيا لاجوردی دستور ميداد همه شان را دستگير کنند؟ ميدانيم که چنين چيزی بسيار بسيار بعيد بود. درواقع، درگرماگرم کشتار های آن سال رژيم به حمايت اينها نياز داشت و بعيد بود اکثريت وحزب توده را هم ,محارب و باغی, اعلام کند. به هر حال اگر رهبران يک سازمان به جای دفاع سرراست و قاطع از موضع شان کسی را به خدمت جلاد ميفرستند که نهايتاً به قيمت جان او تمام ميشود، بايد لااقل متوجه مسووليت خود باشند….. محمد رضا غبرايی را به خاطر مقاله ای به خدمت لاجوردی ميفرستند که نه خود مسوول تصميم گيری در نوشتن اش بوده و نه نويسنده اش و نه حتی ( تا جايی که روايت نگهدار ميگويد) شخصاً داوطلب رفتن به آنجا.”

اما بعداً به مطالبی برخوردم که نشان میداد ماجرا بسیار وحشتناک تر از آن چیزی بوده که من تصور می کردم:

1– جمشید طاهری پور در زیر نویس مقاله ای که با عنوان ” قطعنامه ١٧٣٧ شورای امنیت و “ضرورت مرزشکنی برای صلح ” ( در ٢٤ /٢ /٢٠٠٧ ) نوشته ، لازم دیده در این باره توضیح بدهد:

” … من بخاطر می آورم خود را در تابستان خونين سال 60 ، که سردبير نشريه کار ارگان کميته مرکزی سازمان فدائيان خلق ايران “اکثريت” بودم. فرخ نگهدار مقاله ای را که نوشته بود بدستم داد و موکدا” خواستار درج آن در نشريه شد. مقاله را خواندم، عنوان مقاله ” همبسته ای از جنون و جنايت” بود و طی آن، هم رهبری مجاهدين و هم حکومت خمينی مورد نکوهش قرار گرفته بودند اما مقاله در کليت خود سرکوب خونين مجاهدين را از سوی رژيم دينی تأئيد می کرد! من با درج مقاله مخالفت کردم اما فرخ با تأکيد بر مقام دبير اولی خود اصرار در درج آن کرد. علی کشتگر عضو شورای سردبيری کار بود، به او گفتم مقاله را بخوان و نظرت را بگو! خواند و گفت: مخالف درج مقاله هستم. نگهدار بيرون از نزاکت معمول باز هم اصرار در درج آن کرد، مجبور به تمکين شدم و مقاله را برای تايپ به الهه بقراط سپردم که درج شد. هفته بعد در شورای سردبيری تصميم گرفتيم سلسله مقالاتی در محکوم شناختن سرکوب خونين و اعدام های مجاهدين برای درج در کار بنويسيم. مقالات نوشته و درج و نشر يافتند، يکی از نويسندگان مقالات رفيق تابان بود. متعاقب آن نامه ای از دادستانی انقلاب رسيد که از ما می خواست نويسندگان مقاله را به دادستانی معرفی کنيم. ما از معرفی نويسندگان خود داری کرديم، چندی بعد نامه و نامه های ديگری از دادستانی رسيد با همان مضمون و پر از تهديد. متعاقب آن چاپخانه به تاراج رفت و نشريه کار توقيف شد. هيأت دبيران در پاسخ به نامه های دادستانی با اين نيت که به انتشار نشريه صورت قانونی ببخشد، تصميم گرفت رضا غبرائی، رفيق منصور، که پيشتر بعنوان مدير مسئول نشريه کار به وزارت کشور معرفی شده بود، برای ادای توضيحات، به دادستانی انقلاب مستقر در اوين برود. من قرار دبيران را به رضا ابلاغ کردم. گفت من بنا به تصميم رفقا می روم اما نظرم اين است که تصميم هيات دبيران نادرست است و بازگشتی در کار نخواهد بود! رضا رفت، اعدام شد و هيچگاه بر نگشت! من در زندگينامه خود به تفصيل اين ماجرا را آورده ام و در نگاه به خود و گفتگو با خود، تمکينم را به اصرارهای فرخ نگهدار که به درج و نشر “همبسته جنون و جنايت” انجاميد، ادامه سرکوب و امتداد خشونت حکومت خمينی عليه مجاهدين توسط خودم دانسته ام… و اين لحظه که اين سطور را می نويسم در مورد مسعود بهنود، اين روزنامه نگار با ارزش و خدمتگزار ژورناليسم ايران، متأسفم و عميقا” متأثر و شرمسارم که فرخ نگهدار را کماکان در ادامه و تکرار همان تجربه باز می بينم… اما وا اسفا! اين عقوبت کسی است که از نگاه به خود و گفتگو با خود می گريزد. “

این نوشته تردیدی نمی گذارد که اولاً غبرایی را علی رغم میل خودِ او و با چماق انضباط تشکلیلاتی به قربانگاه فرستاده اند و او در این تصمیم گیری شرکت نداشته ، آن را نادرست می دیده و می دانسته که ” بازگشتی در کار نخواهد بود “. ثانیاً غبرایی جزو هیأت دبیران نبوده ، بلکه در زیر رابطه جمشید طاهری پور قرار داشته است. ثالثاً شخص نگهدار در حمایت سازمان اکثریت از اعدام فعالان ( لااقل ) مجاهدین نقش بسیار زیادی داشته و مخالفت هایی را که از طرف دیگران با این حد از حمایت صورت می گرفته ، با استفاده از موقعیت دبیر اولی اش ، درهم می شکسته است. رابعاً بر خلاف ادعای نگهدار ، در سازمان اکثریت نه تنها کسانی مسؤولیت دیگران را به عهده داشته اند ، بلکه تصمیم گیری در باره دیگران بدتر از بسیاری از سازمان های دیگر بوده است. حقیقت این است که در بسیاری از سازمان های دیگر ، نمی شد کسی را بدون میل خود او ، به ماموریتی که بازگشتی در آن نباشد ، فرستاد.

٢ – نقی حمیدیان ، یکی دیگر از رهبران سازمان اکثریت در آن زمان ، نیز در خاطرات اش تقریباً همین روایت جمشید طاهری پور را تأئید می کند:

” از سوی دادستانی رفیق رضا غبرائی مدیر مسئول نشریه کار احضار شد در این باره بعد از مشورت ها و تعمق های زیاد و تردیدهای فراوان بالاخره هیات دبیران ( یا هیات سیاسی ) علیرغم این که خود رضا مخالف بود ، تصمیم گرفت که او خود را معرفی کند. تلاش های رهبری سازمان برای بیرون آوردن رضا به جائی نرسید. تلاش زیادی توسط مسئولان انجام گرفت اما نتیجه ای نداشت. اسدلله لاجوردی رضا غبرائی را بدون هیچ دلیلی تا چند سال با شکنجه و آزار فراوان در زندان اوین نگهداشت و سرانجام او را ناجوانمردانه به دست جوخه های اعدام سپرد. “

یعنی می بینیم که او هم می گوید ، هیأت دبیران ، محمد رضا غبرایی را علی رغم مخالفت خودِ او به دادستانی فرستاده است. البته روایت حمیدیان از این جهت که می گوید رضا غبرایی از سوی دادستانی احضار شد ، دقیق نیست ، زیرا از روایت دیگران و از جمله خودِ نگهدار معلوم است که لاجوردی دنبال غبرایی نبوده بلکه نام نویسنده مقاله را می خواسته است. ولی همین تفاوت نشان می دهد که مخالفت غبرایی با رفتن به دادستانی را همه می دانسته اند.

٣ – شماره ٢٢ دوره دوم نشریه ” کار” ( اسفند ١٣٦٤ ) که خبر اعدام محمد رضا غبرایی را نوشته ، مقاله ای در باره او دارد که در آن چنین آمده است:

” رفیق منصور به پاس خدمات ارزنده اش به تجدید حیات سازمان و به جنبش انقلابی مردم و به پاس شایستگی های انقلابیش در پلنوم خردادماه ١٣٦١ کمیته مرکزی سازمان به عضویت مشاور هیات سیاسی کمیته مرکزی سازمان انتخاب شد. رفیق منصورطی سالهای پس از انقلاب تا مقطع دستگیری اش درمسولیت های حساس و مهم سیاسی و تشکیلاتی در دستگاه کمیته مرکزی سازمان انجام وظیفه می کرد و آنها را تماماً و به شایستگی به انجام می رسانید. رفیق محمدرضاغبرایی بعنوان مسول نشریه کار ارگان مرکزی سازمان به

حکومت معرفی شده بود و حکومت او را پاسخگو در برابر مواضع نشریه می شناخت. دراسفند ٦٠ سازمان ازطریق نشریه کار طی چند مقاله علیه اعدامهای جنایتکارانه اعتراض نمود و این جنایات را افشا کرد . ازاین رومسؤولان رژیم رفیق منصور رابرای توضیح پیرامون مقالات فوق به دادستانی فرا خواندند. درآنجا رفیق منصور ناجوانمردانه توسط دادستانی انقلاب اسلامی مرکز به سرکردگی جلاد خون آشام اسداله لاجوردی بازداشت شد.او را به اوین بردند به همان جایی که جلادان شاه رو سیاه شده بودند وعمال جنایتکار ژیم جمهوری اسلامی بسرکردگی جلاد لاجوردی به جانش افتادند.شکنجه های وحشیانه وطاقت فرسای جسمی و روحی جهت کسب اطلاعات و باهدف وادار کردن او به ترک مواضع مارکسیستی- لنینیستی اش باشدت هرچه تمامتر آغاز شد. درشرایطی که رفیق منصور دستگیر شده بود هنوز سازمان دارای فعالیت های نیمه علنی بود. بخش عمده نیروهای سازمان درحالت نیمه علنی به سر می بردند. رفیق منصوردارای اطلاعات زنده و حساس سیاسی و تشکیلاتی ای بود که درصورت عدم مقاومت او می توانستند ضربا ت جدی برسازمان وارد کنند. رژیم هم به خوبی این رامی دانست ومخصوصا به لحاظ سیاسی درصدد پیداکردن مستمسکی برای وارد آوردن ضربه سرتاسری و نهایی به سازمان بود.

اما رفیق منصور طی چهارسال اسارتش در شکنجه گاههای رژیم انواع شکنجه ها ، تحقیرها و توهین ها و انواع گوناگون توطئه های ضدبشری را تحمل نمود ولی اسرارسازمانی اش را حفظ کرد و به آرمان انقلابی اش پشت نکرد. درآخرشهریور٦٤ دژخیمان رژیم به اواجازه دادند که قبل ازاعدام با خانواده اش تلفنی خداحافظی کند. جنایتکاران حتی نگذاشتند او تلفن خداحافظی را تمام کند و به خانواده اش اعلام کردند که رفیق منصور برعقاید خود استوار مانده است و جرم خود راسنگین کرده است .”
در اینجا نیز دو نکته قابل توجه است. اول این که محمد رضا غبرایی عضو هیآت دبیران یا هیأت سیاسی نبوده ، بلکه در پلنوم خرداد ٦١ ، یعنی چند ماه پس از دستگیری اش ، به طور غیابی ، به عنوان عضو مشاور هیآت سیاسی انتخاب شده است. یعنی نمی توانسته در تصمیم گیری هیأت دبیران در جلسه اسفند ٦٠ ( که او را مکلف به رفتن به دادستانی می کرده ) شرکت داشته باشد. دوم این که نویسندگان متن ، در همان موقع گویی در مقابل سؤال یا اعتراضی ( که چرا با دست خودتان او را تحویل جلاد دادید ؟ ) قرار داشته اند که نوشته اند: “حکومت او را پاسخگو در برابر مواضع نشریه می شناخت.”و حال آن که از گفته خود نگهدار روشن است که لاجوردی نویسنده مقاله مربوطه را می خواسته و نه مسؤول نشریه را.

٤ – در شماره ٧٣ دوره دوم نشریه “کار” ( اسفند ١٣٦٨ ) به مناسبت داوازدهمین سال انتشار نشریه ، مقاله ای نوشته شده که در آن ضمن اشاره به توقیف نشریه در اسفند ١٣٦٠ ، گفته می شود:

” و صاحب امتیاز و مدیر مسؤول آن ، رفیق محمدرضا غبرایی ، عضو مشاور هیأت سیاسی کمیته مرکزی که در پی جویی اعتراض از مجاری قانونی به حکم توقیف کار به وزارت ارشاد اسلامی رفته بود، بازداشت و پس از ٥/٣ سال آکنده از سبعانه ترین شکنجه های جسمی و روانی ، به خاطر پای بندی به تعهد و مسؤولیت خود به جوخه اعدام سپرده شد.”

در اینجا نیز می بینیم که او را فقط عضو مشاور هیأت سیاسی معرفی می کنند و نه عضو هیأت سیاسی و عضو هیآت دبیران.

اما از این مهم تر ، نوشته کوتاهی است که با عنوان ” کار را تا امروز کدام رفقا هدایت کرده اند” در کنار همان مقاله در صفحه ٣ همان شماره آمده است و در آن در حالی که همه سردبیران و حتی افراد اصلی هیأت تحریریه “کار ” را از روز اول تا آن تاریخ معرفی می کنند و حتی از علی محمد فرخنده جهرمی ( کشتگر) ، دبیری فرد ( حیدر) ، اکبر کامیابی (توکل) اسم می برند ، ولی از غبرایی به عنوان سردبیر یا حتی عضو اصلی هیأت تحریریه سخنی به میان نمی آید. و این نشان می دهد که او را فقط به صورت پوششی به عنوان مسؤول ، به رژیم معرفی کرده بوده اند.

٥– فرخ نگهدار در جوابیه دوم خودش ، ضمن برشمردن مدارکِ به اصطلاح مخالفت های اکثریت با اعدام ها و سرکوب های سال ٦٠ ، لازم دید که دوباره در باره غبرایی ظاهراً به طور گذرا ، توضیحکی بدهد:

” بالاخره مقاله معروف ,باز هم اعدام های بی رويه، نقض آشکار قانون, مندرج در کار شماره 139، مورخ 18 آذرماه 1360. با درج اين مقاله دادستانی انقلاب تهران نويسنده آن را احضار کرد. رهبری سازمان معرفی نويسنده (علی رضا اکبری شانديز، عضو هيات سياسی) به دادستانی خلاف قانون دانسته و اعلام کرد مدير مسوول نشريه (محمد رضا غبرايي، رفيق منصور، عضو هيات سياسی و هيات دبيران) مسوول پاسخگويی است. پس از انتشار اين مقاله، که صريح ترين اعتراض سازمان به حکومت در قبال اعدام ها بود،عليرغم سياست عمومی سازمان در دفاع از جمهوری اسلامی ايران و سياست اتحاد و انتقاد، چاپ خانه نشريه کار مورد يورش قرار گرفت و به حيات نيمه مجاز آن، پس از 150 شماره، پايان داده شد.”

در اینجا می بینیم که اولاً فرخ نگهدار بازهم تصریح می کند که لاجوردی دنبال نویسنده مقاله بوده و نه مسؤول نشریه ، یعنی محمد رضا غبرایی. و این رهبری سازمان بوده که محمد رضا غبرایی را پیش او فرستاده است. ولی نکته دوم که از همه مهم تر است این است که نگهدار ادعا می کند ، غبرایی هم عضو هیأت دبیران بوده و هم عضو هیأت سیاسی! روشن است که او با این تأکید ظاهراً گذرا که در داخل پارانتز جا سازی شده ، می خواهد نشان بدهد که خودِ غبرایی نیز در تمام تصمیم گیری ها شرکت داشته است. در حالی که در بالا دیدیم که یادنامه درج شده در شماره ٢٢ دوره دوم نشریه ” کار” نه تنها او را فقط عضو مشاور هیأت سیاسی معرفی می کند ، بلکه تاریخ انتخاب او به این سمت را نیز به طور دقیق می آورد. بعلاوه نوشته جمشید طاهری پور نیز تردیدی نمی گذارد که غبرایی عضو هیأت دبیران نبوده و در جلسه آن هم شرکت نداشته ، بلکه تصمیم آن هیأت از طریق طاهری پور به او ابلاغ شده است. این دستکاری آخری فرخ نگهدار در اطلاعات تشکیلاتی ثبت شده نشان می دهد که او مثل آب خوردن می تواند همه چیز را تحریف کند ؛ او به اسناد فرمان می دهد که خودشان را با خواسته های او انطباق بدهند و وای به حال اسناد اگر اطاعت نکنند! در این ماجرا آقای نگهدار مرا به داشتن ذهنیت توتالیتری متهم کرده بود ، من اکنون با اطمینان می توانم بگویم که ذهنیت او توتالیتری نیست ، مافیایی است. و با اطمینان می توانم بگویم که اگر نگهدار حالا در عصر اطلاعات و در ناف اورپا ، با چنین جسارتی حقایق را دستکاری می کند ، می شود حدس زد که در پستوهای روابط سازمانی در آن سال های سرکوب های خونین جمهوری اسلامی و نیز در در دوره اقامت در شوروی که صدای کسی به جایی نمی رسیده ، چه ها می کرده است.

٥ – نگاهی به روش و منش فرخ نگهدار

بحث من با آقای نگهدار بر سر حمایت اکثریت از جمهوری اسلامی در سال های سیاه ٥٩ تا ٦١ شروع شده و من تلاش کرده ام تا حد امکان نگذارم این مسأله با مسائل دیگر درآمیزد. زیرا همان طور که قبلاً هم اشاره کردم ، نمی خواهم این مسأله به حاشیه رانده شود. اما از یک چیز نمی توانم بگذرم و آن چگونگی برخورد امروزی آقای نگهدار با مخالفان سیاسی است. و فکر می کنم با تأملی در روش و منش امروزی او ، از روانشناسی او و امثال او در تباه کردن بزرگ ترین بخش جنبش فدایی در یکی از حساس ترین دوره های تاریخ معاصر ایران درک روشن تری می توانیم داشته باشیم. دراینجا فقط به آوردن نمونه هایی از برخورد او در همین دو نوشته جوابیه اش اکتفاء می کنم :

١ – در پاسخ به اعتراض من در باره سپردن محمدرضا غبرایی به دست لاجوردی ، آقای نگهدار در حالی که می کوشید ظاهراً ژستی لیبرال منشانه داشته باشد ، بعد از آوردن داستان ملاقات اش با موسوی تبریزی ( ظاهراً برای اثبات شجاعت و جسارت شخص شخیص خودش ) به دروغ شاخداری متوسل شد که :

” شايد بارزترين تفاوت سازمان اکثريت با تمام گروه های سياسی ايرانی در سالهای پس از انقلاب در اين بود که هيچ کس مسووليت کس ديگر را بر دوش نداشت.”

در حالی که روایت خودِ او در باره قضیه غبرایی نشان می داد که درست برعکس این ادعا ، در سازمان اکثریت نه تنها کسانی مسؤول کسان دیگری بوده اند ، بلکه مسؤولان با کمال بی مسؤولیتی افراد زیر رابطه شان را به قتل گاه می فرستاده اند. و البته حالا می دانیم که غبرایی را علی رغم مخالفت صریح او به دست لاجوردی سپرده اند. از این بدتر ، او در نوشته دوم ( همان طور که در بالا آوردم ) عمداً اطلاعات ثبت شده موجود در نشریه مرکزی سازمان اکثریت را در ارتباط با موقعیت تشکیلاتی محمدرضا غبرایی دستکاری کرد تا ثابت کند که در ” اکثریت هیچ کس مسؤولیت کس دیگری را بر دوش نداشت”. به عبارت دیگر ، دروغ شاخدار قبلی را با دروغ شاخدارتری تکمیل کرد. اما آقای نگهدار به این اکتفاء نکرد و با لحن تحقیر آمیزی مرا متهم کرد که حرف ام در باره این قضیه نشان دهنده ذهنیت توتالیتر تمام اعضای احزاب پادگانی است که اصلاً “بدون استثاء” تصوری از روابط غیرهیرارشیک ندارند. و این در حالی بود که او ( به گفته خودش ) مرا شخصاً نمی شناخت. اما این مهم نبود؛ جرم من این بود که اولاً به ساحت شخصیت بزرگی مانند او جسارت کرده بودم ؛ ثانیاً عضو یک سازمان چپ بودم. وهمین کافی بود که نگهدار حکم بدهد که شخص من نیز ذهنیت توتالیتر و پادگانی دارم. به عبارت دیگر ، استدلال او را چنین می شود بیان کرد : من علی اکبر “عزیز” را شخصاً نمی شناسم ؛ ولی اعضای همه سازمان های چپ و ” مبتنی بر سانترالیسم دموکراتیک ” تماماً و ” بدون استثناء” ذهنیت توتالیتر و پادگانی دارند ؛ پس او نمی تواند چنین دهنیتی نداشته باشد. مسلم است که این استدلال حتی صرفاً به لحاظ منطقی غلط است. زیرا اولاً بسیاری از مخالفان سوسیالیسم نیز تصدیق خواهند کرد که درک ها و تفسیرهای رنگارنگی از سانترالیسم دموکراتیک وجود دارد و به تجربه میدانیم که همه احزاب چپ را به لحاظ ایدئولوژیک و تشکیلاتی نمی توان تحت عنوان واحدی طبقه بندی کرد. ثانیاً به لحاظ نظری و نیز به تجربه می دانیم که نمی توان همه اعضای حتی سازمان های توتالیتر را “بدون استثناء ” دارای دهنیت توتالیتر دانست. زیرا ساختار تشکیلاتی و روانشناسی فردی دو چیز کاملاً متفاوت اند که یک سان تلقی کردن آنها نه تنها نادیده گرفتن واقعیت های عینی است ، بلکه از لحاظ اخلاقی و حقوقی نیز کار خطرناکی است و کمترین ضررش این است که هر نوع مسؤولیت فردی را بی معنا می سازد. اما حتی اگر فتوای نگهدار را قبول کنیم ، باز هم ادعای او غیر قابل تصدیق خواهد ماند. زیرا فرخ نگهدار نمی تواند انکار کند که اکثریت در آن سال ها یک سازمان مبتنی بر سانترالیسم دموکراتیک بود. و بنابراین ، طبق فتوای خودِ او ادعای اش ( که در اکثریت هیرارشی و ذهنیت هیراشیک وجود نداشت) نمی تواند درست باشد. فراموش نکنیم که حرف او عملاً این است که همه اعضای سازمان های مبتنی بر سانترالیسم دموکراتیک “بدون استثناء” دارای ذهنیت توتالیتر هستند ، اما اکثریتی ها ( هر چند در آن سال ها سانترالیسم دموکراتیکی بودند ) از این قاعده مستثنی بودند! فکر می کنید با این ” دقتِ ” نظر و این حد از پیش داوری و کینه توزی ، اگر آقای نگهدار در قدرت بود ، چه می کرد؟ تردیدی ندارم که من اگر از دادگاههای جمهوری اسلامی جان سالم به در برده ام ، نمی توانستم از دادگاه او جان سالم به در برم.
٢ – آقای نگهدار که در نوشته اول خودش ترجیح داده بود در باره استناد من به رهنمود تشکیلاتی در شماره ١٢٠ “کار” چیزی نگوید ، در نوشته دوم اش ، تصمیم گرفت با توسل به منطق دروغ بزرگ ، مرا به تحریف عمدی حقایق یا حداقل به تبعیت کور کورانه و جاهلانه از شایعه سازان دیگر متهم کند ، و با استفاده از اشتباه من ( که رهنمود نشریه شماره ١٢٠ را که توسط رقیه دانشگری داده شده ، به شخص او نسبت داده بودم ) مدعی شد که اصلاً چنین رهنمودی در نشریه کار وجود ندارد. و حتی از این هم فراتر رفت و ادعا کرد که ” سازمان اکثريت از اعدام های سال 60 حمايت نکرده و صريحا آن را مورد انتقاد قرار داده است.”در پاسخ به این ادعای آقای نگهدارمن مجبور شدم در بخش اول این نوشته نشان بدهم که او با آرامش وجدان و کاملاً ” عالمانه ، عامدانه و ظالمانه ، شک وشبهه پراکنی ” میکند و دروغ می گوید. اما اینجا باید بگویم ، چیزی که واقعاً مرا حیرت زده کرده ، جسارت او در دروغ گفتن است. آیا راستی او فکر می کرد هیچ کس نمی تواند به اسناد آن سال ها دسترسی داشته باشد؟! جواب این سؤال هر چه باشد ، تردیدی نباید داشت که چنین جسارتی ، فقط از افرادی با روان شناسی خاص بر می آید ، افرادی که به هیچ کس احترامی قایل نیستند و مردم را در حد حشرات می دانند.

٣ – آقای نگهدار فقط به متهم کردن من به دروغ پردازی و وحشت از اندیشیدن اکتفاء نکرد ، بلکه سعی کرد این اتهام را به طور ضمنی به همه رفقای من و همه ” مارکسیست هایی که تغییر ایدئولوژیک بنیادینی را پشت سر نگذاشته اند ” تعمیم بدهد. ترجیح می دهم در اینجا عین سخنان او را به تفصیل بیاورم. او خطاب به من می گوید :

” تو اولين کسی نيستی که اين طور فکر می کنی. من نگاه هايی وحشتناک تر از تو، اما به همين اندازه باورمندانه، هم ديده ام.
رفيق مهران شهاب الدين يکی عزيزترين، يکی از خوش فکرترين، يکی از قابل اعتمادترين، و عليرغم نقص بدني، يکی از فعال ترين رفقای ما در سخت ترين سال های زندان بود. در سال های 54 و 55 من يکی از صميمی ترين رفقای او و او يکی از صميمی ترين رفقای من بود. در سال های آخر زندان ما را از هم جدا کردند. در آخرين ماه ها مهران ,مشی چريکی, را رد کرد و به کسانی پيوست که بعدها راه کارگر را تشکيل دادند.

در کمر کش کشتارها و بگير و ببندهای دهشتناک تابستان 60 روزی داشتم با اتوموبيل از بر جنوبی کريم خان می گذشتم. در آن سوی خيابان مهران را ديدم که در مسير ما دارد راه ميرود. او را مدت ها بود که نديده بودم. حس کردم دلم برايش پر ميزند. به رفيق همراهم گفتم از جلوتر دور بزنيم تا با يکی از بچه ها چاق سلامتی کنم. زديم کنار. از ماشين پريدم بيرون. با چشمان خندان جلوی مهران سبز شدم. يکهو ديدم تا چشم مهران به چشمان من افتاد رنگش شد مثل گچ. يک قدم عقب گذاشت. معلوم بود زبانش بند آمده. همين طور مات و مبهوت به من خيره ماند. حس کردم فکر می کند کارش تمام است. من سرجايم خشکم زده بود. چشمانم سياهی رفت. صحنه آخر را اصلا يادم نيست. اما چشمان از وحشت دريده و رنگ گچ گونه ی او از 25 سال پيش تا حالا همانطور جلوی چشمم سنگ شده.

به کمک تجربه زندگی و با شناختی که تا همين جا از منش علی اکبر به دست آورده ام قاعدتا علی اکبر نبايد خودش با چشمان خودش نشريه کار شماره 120 مورخ 7 مرداد 1360 را خوانده باشد. قاعدتا بايد آنچه را که از نشريه کار نقل کرده از منابع دست دوم بوده باشد و اين خيلی طبيعی است. وقتی شما با تمام وجود به صحت حديثی باور داريد آن را فقط به کار می بريد و لزومی به امتحان صحت آن نمی بينيد. حتی از اين هم فراتر ميروم. اگر علی اکبر نشريه کار 120 را می ديد و می ديد که اصلا چنين مطلبی در آن نيست، باز هم باور می کرد که سياست سازمان اکثريت و نوشته های فرخ نگهدار، همان بوده است که او به اشتباه فکر می کرده در کار 120 درج شده است.” [ او بعد از مراجعه دادن من به اسنادی از نشریه "کار" در جهت اثبات ادعایش ، چنین ادامه می دهد: ]

” اما برای من جای شک بسيار باقی است که او قادر شود پايه های ايمانش به صحت باورهايش را تصحيح کند. عمق يقينی که او نسبت به صحت باورهای خود دارد من را تا اين جا به اين نتيجه رسانده که حتی پس از مطالعه دقيق تمام سندهای فوق باز هم بعيد است شکی در “وجود” علی اکبر عزيز در باره آن چه که او آن ها را “حقيقت محض” می داند رسوخ کند. حد و سنگينی مقاومتی که در وجود علی اکبر عزيز در قبال استدلال، در قبال اسناد و شواهد، از جمله در برابر علت احضار مدير مسوول (يا نويسنده مقاله) نشريه کار – که هر دو بعدا اعدام شدند – موج ميزند، عقل را قانع می کند که او، پس از ديدن تمام شواهد، باز هيچ شک نخواهد کرد که نادرست انديشيده است. تو گويی او اصلا تشکيک را گناه می شمارد. تو گويی هستی او تماما با شک نکردن در آميخته است. تو گويی شک نکردن خود ضامن هستی اوست.

من در آن روزهای دهشت و مرگ تابستان 60، در آن کنج پياده رو، گزش تلخ آن چشمان از وحشت دريده ی مهران شهاب الدين را عميقا فهميدم و با آن که تمام تلخی آن را درتک تک ذرات وجودم حس کردم، اما در من جز احساس مهر هيچ حس ديگری توليد نشد. آخر او اصلا فرصت دانستن نداشت. کوران تند حوادث فرصتی برای شک کردن، برای انديشيدن، برای باز ديدن حقيقت برای او باقی نگذاشت.

اما حالا بعد از 25 سال، بعد از اين همه فرصت دراز برای فکر کردن و ورنداز کردن شنيده ها و ديده ها، روش علی اکبر عزيز در بکار بردن عقل، اين حد از ايقان او به ,احاديث, و ,رواياتی”, که برايش ,نقل, شده هيچ راهی برای تو باقی نمی گذارد که فکر نکنی علی اکبر عزيز ,شک”, را زايل کننده ,هستی, می پندارد.”

این متن را به این خاطر به تفصیل نقل کردم که معتقدم بهتر از هر توضیحی روان شناسی فرخ نگهدار را در برخورد با مخالفانش به نمایش می گذارد. او بعد از ٢٥ سال هنوز نتوانسته کینه اش را نسبت به مهران شهاب الدین که با نشان دادن بی اعتمادی و نفرتش نسبت به یک دوست سابق فرار کرده به اردوی دشمن ، او را در آن گوشه خیابان تحقیر کرده ، فراموش کند. معلوم است که “گزش تلخ چشمان ” مهران شهاب الدین هنوز هم گاه بیگاه چون آیینه ای در مقابل فرخ نگهدار قرار می گیرد ، اما او به جای این که چاره ای برای ” قامتِ بی اندام ” خود بجوید ، هر بار ترجیح می دهد آیینه را بشکند. خودِ روایت تلخ نگهدار نشان می دهد که بر خلاف ادعای او ، مهران نه از سر ترس ، بلکه برای نشان دادن بی اعتمادی و نفرتش ، خود را عقب کشیده است. اگر او می خواست خودش را نجات بدهد ، طبیعی ترین راه آن بود که دوستی سابق اش را به نگهدار یادآوری کند ، به روی او لبخند بزند و خوش و بش کند. اما او با شجاعتی آشکار ترجیح داده است بی اعتمادی و نفرت خود را نسبت به کسی که در کشتار آن همه جوان مبارز و پاکباخته به حامی و هوراکش رژیم تبدیل شده ، نشان بدهد. نگهدار برای تسلی دل خود می گوید ” آخر او اصلا فرصت دانستن نداشت. کوران تند حوادث فرصتی برای شک کردن، برای انديشيدن، برای باز ديدن حقيقت برای او باقی نگذاشت.”گویی اگر مهران شهاب الدین فرصت می داشت ، در می یافت که حق با نگهدار بوده که در دوره استقرار نظام خون ریز و تاریک ولایت فقیه به پادوی آن تبدیل شده بود. من مانده ام که این روان شناسی طلب کارانه نگهدار را که بعد از آن همه کثافتکاری ، هنوز هم خود را در همه آنچه کرده بر حق میداند و کسانی را که در ریخته شدن خون شان سهمی داشته چنین تحقیر می کند ، چگونه می شود توضیح داد؟!

٤ – فرخ نگهدار به قول خودش برای نشان دادن ذهنیت وهم آلود و غرض ورز من ، ظاهراً به انتقاد از خود جانانه ای هم دست زده است :

” بدون اطلاع حرف زدن و زشت تر نمايی رقبای سياسی و سازمانی فقط بد اخلاقی و يا حق کشی نيست. اين کار نشانه عقب ماندگی فرهنگی هم هست. اين کار سد راه آزادی است. من ترا تنها به خيال بافی و زهرپراکنی در باره مخالفين سياسی ات متهم نمی کنم. خود من هم از اين مصيبت ها کم نداشته ام.

يادم می آيد وقتی در سازمان ما بحث وحدت با توده ای ها مطرح بود ما در مرکزيت سازمان بحث می کرديم که چه کنيم. گروهی از رفقا مخالفت می کردند . شاخص ترين نام ها علی فرخنده جهرمی (علی کشتگر) و هيبت الله معينی چاغر وند (همايون) بودند. گزارش پشت گزارش می آمد که رفقا قصد انشعاب دارند. هنوز زخم و ضربه سنگين انشعاب گروه اشرف دهقاني، اقليت و بعد هم جناح چپ ترميم نشده بود که با تهديد يک انشعاب تازه مواجه شديم.

از قبل از انقلاب من با علی کشتگر آشنايی داشتم و او را رفيق سياسی قابلی يافته و همه جا از سپردن مسووليت به او حمايت می کردم. اما او زندان نرفته بود و اين در فضای آن روز يک ,نقص, بزرگ و منشاء يک عدم اعتماد جدی بود. به همين لحاظ برای او بسيار دشوار بود پايگاه و حمايت جدی در سازمان داشته باشد. علی توسلي، نه از اين زاويه که کشتگر زندان نرفته بلکه، از روی يک رشته خصوصيات شخصي، سخت مخالف بالا آمدن کشتگر بود. سرانجام پس از 2 سال کشمکش به مشاورت کميته مرکزی انتخاب شد و من واقعا خوشحال بودم.

از آن سو ما همه همايون را خيلی خوب می شناختيم، صداقت و صميميت او را می ستوديم و روی وی حساب می کرديم. همايون پس از انشعاب اقليت او در دفاع از خط مشی سازمان هم مواضع محکم داشت و هم نقشی بسيار موثر]. ما همه می دانستيم که رفيق همايون سرمايه ای بزرگ برای جذب کادرهای ناراضی از وحدت با حزب توده ايران است. ما همه می دانستيم که محور رهبری کننده انشعاب هيبت الله معينی چاغروند و محمد علی فرخنده جهرمی هستند اما آگاهانه تصميم گرفتيم طور ديگری عمل کنيم.

منوچهر هليل رودی يکی از رفقايی بود که از خارج کشور آمده و جذب سازمان شده بود. در کميته مرکزي، که همه، به جز علی کشتگر يا زندان رفته بودند و يا چريک قبل از انقلاب، هيچ کس هليل رودی را نمی شناخت. ما اعلام کرديم که رهبری انشعاب در دست ,باند کشتگر-هليل رودی, است و ما نمی دانيم هليل رودی کيست. و من نيز در اين صحنه آرايی نقش فعال داشتم. به علاوه در کميته مرکزی کسی را نمی شناسم که معنای برداشتن همايون و گذاشتن هليل رودی و معنای اين حرف که ,ما او را نمی شناسيم, را نداند.

کسی ممکن است وجدان خود را قانع کند که سازمان مهم تر از هليل رودی است و ما به خاطر حفظ سازمان حق داشته ايم پيرامون يک رفيق شک و شبهه درست کنيم. کسی ممکن است فکر کند من، عليرغم اين که حتی در آن زمان می فهميدم که زندان کشيدن و چريک قبل از انقلاب بودن تنها معيارهای ارزش گذاری و مسووليت دادن به کادرها نيست، حق داشته ام به کسانی که سازمان شکنی می کنند از زاويه ی ,فقدان سوابق, حمله کنم.

من شهادت می دهم که شک و شبهه درست کردن پيرامون هليل رودی اگر هم برای تمام اعضای رهبری وقت سازمان کاملا هشيارانه نبوده باشد، برای من عامدانه بوده است و امروز که به روزهای ربع قرن پيش نگاه می کنم اگر خود را سرزنش نکنم هم حق کشی و هم اعتماد شکنی کرده ام.”

باید اعتراف کنم که بار اول که این را خواندم ، با خود گفتم : خُب ، بالاخره در یک مورد از خودش انتقاد کرده است! اما بعد دریافتم که چقدر ساده لوح بودم. زیرا متوجه شدم که دیگرانی در این باره افشاگری هایی کرده اند ، و نگهدار با آوردن داستان در واقع می خواهد با یک تیر دو نشان بزند و به طور غیر مستقیم به آنها هم جواب بدهد. برای روشن تر شدن قضیه ناگزیرم توضیح نقی حمیدیان را در باره همین ماجرا در اینجا از خاطرات او نقل کنم :

” جلسه فوق العاده کمیته مرکزی برای اعلام موضع در مورد انشعاب تشکیل شد. کمیته مرکزی انشعاب را به اتفاق آراء محکوم کرد. مسئله مرکزی در این جلسه انشعاب بود. در میان بحث ها معلوم شد که تعدادی از رفقا عامل اصلی انشعاب را شعبه اقتصاد می دانستند. یکی از دوستان … بهروز سلیمانی انگشت گذاشت که با مخالفت بسیاری روبرو شد. رهبران انشعاب مشخص بودند . علی کشتگر و هیبت الله معینی در راس انشعاب قرار داشتند. یکی گفت باید تعرضی برخورد کرد. باید حریف را با کله زمین زد. برجسته کردن همه نقاط ضعف انشعابیون واجد اهمیت سیاسی است. بهزاد در پاسخ گفت این حرف ها همه دلیل ضعف اخلاقی ماست. این نوع برخورد ها ضد اخلاقی و ناجوانمردانه است. برخی از حاضرین در جلسه در صدد یافتن نقطه ثقل به اصطلاح فتنه بودند. تعدادی از دوستان شعبه اقتصاد را به عنوان نقطه مرکزی انشعاب مطرح می کردند. در این مورد فرخ نگهدار بیش از دیگران اصرار می ورزید. اکثریت اعضای حاضر در جلسه با این نظر موافق نبودند. شیوه های سابقه دار فرخ نیز قطع نمی شد. به زعم فرخ ، شعبه اقتصاد مشکوک تلقی می شد. دوست اقتصاد دانی به نام هلیل رودی عضو این شعبه بود که قبل از انقلاب در کنفدراسیون دانش جویان و محصلان ایرانی در خارج کشور فعالیت می کرد. همین امر مستمسکی شد که موضوع به شک و شبهه و ظن و تردید شخصیتی هلیل رودی کشانده شود تا کل انشعاب و رهبران و سازمان دهندگان آن در لجن مالیده شوند.
فرخ معتقد بود که در اطلاعیه کمیته مرکزی درباره انشعاب باید وابسته بودن و یا مشکوک بودن این ” شخص ” با صراحت آورده شود. چند نفر از حاضرین از جمله بهروز، امیر ،مجید ، بهزاد…و من از این طرز استدلال به شدت ناراحت بودیم. من گفتم که تا همین یکی دو ماه پیش هلیل رودی ( که من او را هرگز ندیده و نمی شناختم و تنها در این ماجراست که با نام وی آشنا شدم ) عضو شعبه اقتصاد کمیته مرکزی و رفیق سازمانی بود اما حالا که با انشعاب رفته حتی اگر طراح انشعاب هم بوده باشد (که نبود) ما چه حقی داریم که با این اتهامات بی محتوا او را لجن مال کنیم!! آخر با کدام فاکت و مدرکی چنین اتهام سنگینی که البته قبل از هر چیز دامن خود ما را هم خواهد گرفت مطرح می شود؟ من به طور کلی از آوردن نام هلیل رودی و با مشکوک نامیدن ضمنی کسی در اطلاعیه مخالف بودم. صادقانه بگویم که من همواره این برخورد ها را از بیخ و بنیاد نمی پسندیدم . این نوع برخوردها را به دور از هرگونه شرافت و مردانگی می دانستم. به همین خاطر در موضع خود اصرار ورزیدم. این مخالفت ها که از جانب عده ای مطرح می شد، به طور ضمنی نوعی همدلی با انشعاب کنندگان تلقی می شد. در این میان متوجه شدم که فرخ گویا برای خوار و خفیف کردن انشعاب دارد دست به هر کاری می زند. روشن بود که کسی نمی توانست به شخصیت علی کشتگر و به طریق اولی هیبت الله معینی ( همایون ) حتا به طرز سرپوشیده و دو پهلو اتهاماتی از این نوع وارد آورد. به همین دلیل هلیل رودی که از خارج کشور آمده بود یک باره علم شد.

در آن زمان در مورد اعضائی که از خارج کشور آمده بودند، ایجاد شبهه امنیتی راحت تر در ذهن ساده نیروهای سازمان اثر می کرد. اصرار ها ادامه داشت. برای بستن هر گونه راه گریزی من به طور مشخص پیشنهاد رای گیری در مورد نظر فرخ دادم. برخی از دوستان گفتند که موضوع منتفی شده دیگر احتیاجی به رای گیری نیست. من با تجربه و شناختی که داشتم باز هم پافشاری کردم. بالاخره موضوع به رای گذاشته شد. حداکثر چهار یا پنج رای بیشتر نیاورد. من هم مانند دیگران خاطر جمع شدم . گفتند چون فرخ اعلامیه می نویسد!! برای کنترل و دقت در چرخش سر قلم! کمیسیونی تشکیل شود. مرا هم به اصرار وارد این کمیسیون کردند.اعضای آن : امیر ، بهروز،فرخ، و من و شاید فرد دیگر بودند. من عازم سفر بودم و وقت کافی برای نشستن تا پایان کار نداشتم. به امیر گفتم این مسئله را با دقت دنبال کن ، می دانی که فرخ چه تیپی است! او مرا خاطر جمع کرد . رفتم. چندی بعد دیدم که اطلاعیه مربوطه علیرغم بحث و رای گیری مشخص و آن همه دقت و کنترل در اساس چیزی نزدیک به نقطه نظر فرخ از کار درامده! اطلاعیه با شگرد شناخته شده ای نوشته شده بود. هم منظور خاص نویسنده را القاء می کرد و هم با سر قلم چنان بازی شده بود که نمی شد با صراحت آن را خلاف مصوبه کمیته مرکزی ( که کتبا نوشته نشده بود) دانست! اما آنچه که در عمل انتشار پیدا کرد ذکر نام هلیل رودی ( که من نیز به اتفاق اکثریت کمیته مرکزی با آوردن نام کسی مخالف بودم ) با پرونده مشکوکی بود که در اطلاعیه و نوشته های دیگر به حالت القائی پخش شده بود.

همن طوری که قبلا گفتم من در آن زمان مدافع جدی وحدت با حزب بودم اما به هیچ وجه با چنین سیاست بازی های بیگانه با فرهنگ فدائی ها ، توافق نداشتم. تاثیر غده بدخیم پرونده سازی توده ای ها محصولی جز این نمی توانست داشته باشد. موضوع از نظر من در این لحظه که این سطور را می نویسم برای خودم به طور جدی مطرح است. سوال این است که چرا و به چه دلیل سر به شورش نزده ، دست به افشاگری نزدم و یا لااقل به عنوان اعتراض از کار کناره گیری نکردم؟ من خود با همین سوال که مسلما سؤال خواننده نیز هست روبرو هستم! تنها جوابی که می توانم بدهم این است که آن دیوی که به جسم و جانم وارد شده و سراپای وجودم را در تسخیر خود داشت ، آن اعتقاد ایدئولوژیکی که به آن عمیقا باور پیدا کرده بودم و از همه بدتر آن سازمان و تشکیلات پرستی که صدها تن از امثال من اسیر آن بودیم ، همچون پرده ساتری میان من و واقعیت هایل شده بودند. برای هر انسان ایدئولوژی زده و متعصبی ، انتظار برخورد مستقل و آزادانه با پدیده های حساس زندگی ، انتظار بیهوده ای است. به همین دلیل من نیز در آن زمان مانند برخی دیگر، از رفتن دوستان شعبه اقتصاد با انشعابیون ( که به کنایه و تحقیر پروفسورهای سازمان می نامیدیم ) آنان را تخطئه می کردم. البته این برخورد ها در درون سازمان واکنش به نفس انشعاب بود که هم چنان نزد ما و از جمله من مذموم و بسیار ناپسند تلقی می شد. بدین سان این ماجرای زننده را که به یاد آوردن آن همیشه موجب شرمساری و خجلتم می شود پشت سر گذاشتیم.”
همان طور که می بینید ، روایت حمیدیان نشان می دهد که اولاً عامل اصلی اتهام زنی به هلیل رودی خودِ شخص نگهدار بوده و عده قابل توجهی از رهبران سازمان به شدت با این توطئه او مخالفت می کرده اند. ولی علی رغم رأی قطعی کمیته مرکزی در مخالفت با طرح چنین اتهامی ، با ترفندهای موذیانه نگهدار ، این اتهام در اعلامیه سازمان گنجانده شده است. ثانیاً نگهدار حتی در میان دوستان خودش به چنین شیوه هایی شناخته و معروف بوده است. ثالثاً نگهدار که از این افشاگری های دوستان سابق اش مطلع بوده ، قضیه هلیل رودی را ضمناً برای پاسخ گویی به آنها در نوشته خودش آورده است. و از آنجا که نمی توانسته اصل قضیه را حاشا کند ، بدین وسیله سعی کرده ضرب آن را بگیرد! البته نگهدار با آوردن این ماجرا در این نوشته ، ضمناً تلاش کرده است که اشتباه مرا در باره رهنمود مندرج در کار ١٢٠ مانند توطئه خودش بنماید تا مجالی برای انداختن همه کثافتکاری ها به گردن سیستم فکری همه “مارکسیست هایی که تغییر ایدئولوژیک بنیادینی را پش سر نگذاشته اند” داشته باشد. اما بگذارید همین جهت اطلاع آقای نگهدار بگویم که من آدم از خود ممنونی نیستم ، ولی یقین دارم که اگر به مشابه کاری که او انجام داده است ، دست بزنم ، خودم را حلق آویز می کنم.

٥ – من در نوشته های قبلی ام اصرار داشتم که فرخ نگهدار نظرش را در باره کارهایی که در دوره استقرار جمهوری اسلامی در حمایت از آن داشته است ، با صراحت بیان کند. و فکر می کردم که او از اظهار نظر صریح طفره خواهد رفت. اما انصافاً او مرا غافل گیر کرده و با صراحت بی مانندی از آن اعمال ننگین دفاع کرده و حتی مدعی شده است که کارنامه اکثریت در آن سال ها در مقایسه با همه سازمان های غیر حکومتی مثبت تر بوده است. اعتراف می کنم که او آدم بسیار جسوری است و این جسارت در بی شرمی و بی اعتنائی به خون آن همه انسان آزاده ، از هر کسی بر نمی آید. در پاسخ او فقط می توانم بگویم : آقای نگهدار اشتباه می کنید ، شما هیچ نیاموخته اید ؛ به شهادت همین نوشته هایتان ، شما هیچ عوض نشده اید و همان آدمی هستید که در آن سال های سرنوشت ساز با جمهوری اسلامی همکاری کرد. ١٤ آذر ١٣٨٦ – علی اکبر شالگونی