۱۳۸۶ بهمن ۲۴, چهارشنبه
آخرين روزهای شاه( قسمت پنجم)نوشته هوشنگ نهاوندی
پایان سلطنت و درگذشت شاه
" مه فشاند نور و سگ عوعو کند"ژانويه ۱۹۷۸- ژوئن ۱۹۷۸
روزهای پس از سفر رئيس جمهوری آمريکا، در محيط کوچک سياسی پايتخت ايران شکاف افتاده بود. گروهی می پنداشتند که قدرت شاه بسيار بيش از گذشته شده است. دسته ی ديگر، مخالفان شاه، نااميد و خشمگين بودند. خود شاه آرام و متين، و ظاهرا بی تفاوت بود.روز هشتم ژانويه ماجرايی روی داد که امروز می توان آن را به راستی نقطه ی آغاز فراگرد انقلاب، و چاشنی انفجاری آن دانست." اطلاعات" روزنامه ی عصر تهران، مقاله ای با امضای مستعار " رشيدی مطلق" در مورد " روح الله خمينی" آخوندی که به عراق تبعيد شده بود، چاپ کرد. که به زودی به معمايی تبديل شد. تبعيد " خمينی" به دليل مخالفت و تحريکات او عليه " انقلاب سفيد" و دگرگونی های بنيادی در زمينه ی ارضی و آزادی زنان بود که پايه های آن انقلاب را تشکيل می دادند.البته، از چندين هفته پيش از آن نوارهای ضبط صوت و پيام هايی از " نجف"، تبعيدگاه " خمينی" در ميان محافلی در تهران و قم پخش می شد. لحن پيام ها بسيار خشن بود و خمينی در آنها پادشاه را به باد دشنام و ناسزا می گرفت. اما سخنگوی اصلی و سردسته ی جنبش سياسی- مذهبی که در جهت ايجاد تحولات اساسی در نظام حکومتی مملکت آغاز شده بود، آيت الله " شريعتمداری" در قم بود. " خمينی" را تقريبا هيچ کس نمی شناخت و بسياری هم او را فراموش کرده بودند. چاپ مقاله ای که او چهره ی شاخصش بود، بی معنا و بی شک يک اشتباه بزرگ بود. و چاپش به زحمت شگفتی کسی را برانگيخت. در آن مقاله در مورد " خمينی" گفته شده بود هندی تبار است، که راست بود. گفته شده بود همسرش رقاصه ی دوره گرد بوده، که درست نبود. همسر " خمينی" به خانواده ای مرفه و محترم تعلق داشت. گفته شده بود " خمينی" نادان است، که ايرانيان و جهانيان بعدا دريافتند که درست بوده، گفته شده بود او در ايام شباب انحرافات اخلاقی ( هم جنس بازی) داشته، که مربوط به زندگی خصوصی او می شد و قابل اثبات نبود. خلاصه ی مقاله، آميخته ای بود از حقايق و مطالب نادرست. در مقاله، " خمينی" متهم شده بود که جاسوس بيگانه بوده و يا هست. در واقع، او در گروه اطرافيان " سيد ابوالقاسم کاشانی" بود که با انگليسی ها نزديکی داشت، مخالف " مصدق" بود. بعدها هم در زمان حکومت سرهنگ " عبدالناصر" پول هايی از سرويس های مخفی مصری دريافت کرده بود تا در راه بی ثبات کردن رژيم شاه هزينه کند. خلاصه، از متخصصان دسيسه پردازی و آشوب گری بود. روابط پاره ای از اطرافيانش با آلمان شرقی از اوايل دهه ی هفتاد، رازی فاش نشده نبود ( به موجب اسناد CEI) و بعضی از نشريات تخصصی اطلاعاتی غربی از آن سخن گفته بودند. اما گرچه "سيا" از سال ۱۹۶۱، از طريق اطلاعات سرهنگ " گلنيوسکی" نفر شماره دو سازمان ضد جاسوسی شوروی- لهستان که در ۲۵ دسامبر ۱۹۶۰ به غرب پناهنده شد، می دانست که " آيت الله خمينی يکی از پنج خبرچين مسکو در ميان رهبران مذهبی شيعه است"، اين موضوع را به مقامات ايران اطلاع نداده بود. اين موضوع در ماه مارس سال ۲۰۰۰ برملا شد( همان منبع). شايد هم آمريکايی ها از اين موضوع در سال ۱۹۷۸ برای کنترل اقدامات " خمينی" و بازی دادن او استفاده می کردند.به اين ترتيب اتهاماتی که در مورد داشتن ارتباطات پنهانی با سرويس های اطلاعاتی مختلف خارجی به وی وارد آمد، بی پايه نبود. حتی اگر ناقص به نظر می رسيد، مساله، آن نبود. چاپ آن مقاله بود که باعث شد " خمينی" به شخصيتی تبديل شود که هر کس می توانست از او به سود خود و به زيان رژيم استفاده کند. تبديل " خمينی" به هدف اصلی رژيم يک عمل بی جا، و يک اشتباه بزرگ بود. به نظر می رسيد چاپ مقاله در آن روزنامه، به تحريک، و به احتمال بيشتر با تحميل صورت گرفته است. بيست و دو سال پس از آن واقعه، مساله چاپ مقاله ی " رشيدی مطلق" در کتاب های پايان ناپذيری که در مورد شاه يا انقلاب نوشته می شود، هنوز مطرح است و پرسش هايی برمی انگيزد. پژوهشی دقيق و کنجکاوی و کنار هم گذاشتن اطلاعات گوناگون، سرمنشاء اين ماجرا را آشکار می سازد: انديشه ی تهيه ی آن مقاله از سوی " اميرعباس هويدا" وزير دربار به شاه پيشنهاد شد. او به شاه که از حملات اين آخوند تبعيدی ناخرسند بود گفت: " چرا ما پاسخ خمينی را ندهيم و شخصيت راستين و پيشينه ی او را برملا نکنيم." شاه احتمالا پاسخ داده بود: " چرا که نه." و اين پاسخ به عنوان موافقت و سپس يک دستور تلقی شد. نگارش مقاله برعهده ی روزنامه نگاری که اکنون در خارج از کشور زندگی می کند نهاده شد. هيچ اطلاع دقيقی در اختيار او گذاشته نشد. او تنها به چيزهايی که شنيده بود و چند شايعه ی خصمانه در مورد " خمينی" استناد کرد. هنگامی که مقاله آماده شد، " هويدا" آن را به "داريوش همايون" وزير اطلاعات سپرد و به او دستور داد در يک نشريه ی معتبر چاپ شود. " همايون" اعتراف کرده مقاله را گرفته، ديده ولی پيش از چاپ نخوانده است. سپس اين مساله پيش آمد که مقاله، در کدام روزنامه چاپ شود. دو روزنامه ی صبح را معاف کردند: نخست " آيندگان" که بنيان گذار آن خود " همايون" بود. او روزنامه نگار با استعدادی بود که هنگام رسيدن به وزارت اطلاعات نيز آن نشريه را اداره می کرد. از آن پس نيز در" آيندگان" سرمقاله های بی امضايی می نوشت که کاملا آشکار بود نوشته ی اوست. چاپ مقاله در" آيندگان" معنای ويژه ای به آن می داد و به گونه ای رسمی اش می کرد. روزنامه ی ديگر" رستاخيز"، ارگان حزب يگانه ای بود که چندی پيش، شاه آن را پايه گذاری کرده بود. به همان دلايل، " رستاخيز" هم معاف شد. بنابراين انتخاب می بايست ميان دو روزنامه ی عصر انجام می گرفت: "کيهان" که مديرآن سناتور" مصباح زاده"، فرد بسيار بانفوذی با ارتباط نزديک با شاه و " آموزگار"، نخست وزير وقت بود و می توانست شاه را از آن دستوری که در واقع نداده بود، منصرف کند. بالاخره روزنامه ی " اطلاعات" از همه ضعيف تر انتخاب شد که پنجاه سال پيش از آن، توسط خانواده ی " مسعودی" بنيان گذاری شده و " عباس مسعودی" شخصيت پرقدرت و نايب رئيس مجلس سنا تا هنگام مرگش آن را اداره می کرد. پس از او، اداره ی " اطلاعات" به پسرش " فرهاد" سپرده شده بود که نه تاثير و نفوذ زيادی داشت و نه تجربه ی سياسی. تا حدی که حتی " هويدا"، به هنگام نخست وزيری اش سردبيری برای او انتخاب و به وی تحميل کرده بود که زير فرمان خودش بود. " فرهاد مسعودی" ۴۸ ساعت مقاومت کرد. کار به دخالت" ساواک" کشيد. به تيمسار " نصيری" رئيس " ساواک" می فهمانند که چاپ مقاله يک " دستور" است. او که شخصيت نيرومندی نداشت، کلمه ای نگفت. او را برای اين در اين مقام گذاشته بودند که اطاعت کند، نه اظهار نظر. از اين گذشته، او بايد تاييد نخست وزير را که ظاهرا رئيسش بود، و به ويژه تاييد شاه را در مورد واقعيت دستور، پيش از اجرای آن، دريافت می کرد. اما اين کار را نکرد. " پرويز ثابتی" که مسئول امنيت داخلی بود، نظر منفی داد و گفت: " اين مقاله، زيانباروچاپش ضد منافع ملی است." اما کسی توجهی به نظر او نکرد. " مسعودی" سعی کرد با شاه تماس بگيرد، اما نتوانست و بالاخره تن داد. در نهايت، مقاله روز ۸ ژانويه منتشر شد. نخست وزير که اصلا در جريان هيچ چيز نبود، و شاه که نوشته را قبلا نخوانده بود، هنگامی از چاپ آن باخبر شدند که منتشرودرسراسرکشور پخش شده بود. عمليات " بر روی کار آوردن خمينی" آغاز شده بود. تصورش دشوار است که " اميرعباس هويدا"، آن مرد هوشمند که مسلما از سازمان های اطلاعاتی و منابع خارجی دستور نمی گرفت، منشاء مستقيم آن عمليات بوده باشد. بعيد نيست که او آلت دست کسانی در ميان اطرافيان خود شده يا از سر بی فکری اين کار را کرده باشد. او به اين گونه تحريکات علاقمند بود و گاهی اوقات مقالات يا شايعاتی عليه مخالفان سياسی يا رقبای بالقوه ی خود در پاره ای نشريات به چاپ می رساند. " شجاع الدين شفا" اخيرا در مورد ماجرای چاپ آن مقاله برا ی من نوشت که " گونه ای پوست خربزه" زير پای رژيم گذاشتن، يا به بيان ديگر، خدعه ای برای تحريک عليه شاه بود. و اشتباه نمی گويد.پس از چاپ مقاله، و به ويژه پس از بروز واکنش های منفی در برابرش، " محمد رضا شاه" به عادت هميشگی، تحمل کرد و اقدامی نکرد. اما آيا هنگامی که چند ماه بعد اجازه داد دولت نظامی، " هويدا" را به زندان اندازد( و آن خود اشتباه بزرگ ديگری بود)، در حقيقت نمی خواست- آگاهانه يا غيرآن- " هويدا" را به خاطر آن ماجرا و چند مورد ديگر که بعدا به او نسبت دادند، تنبيه کند؟شهر قم، مرکز اصلی آموزشی ملاهاست. طلاب وشاگردان حوزه ی علميه ی آنجا، که برخی از مدارسش اندکی هم متجددتر بودند- البته نه به صورت دانشگاه های غربی- همواره مرکز و منبع تحريک و اغتشاش بوده اند. به محض آن که خبر چاپ مقاله به قم رسيد، تظاهرات آغاز شد. نخستين آنها که فردای آن روز روی داد، کوچک بود و ماموران پليس با تجهيزاتی بسيار مختصر، کوشيدند پراکنده اش کنند. چند تن زخمی شدند که يکی از آنها از شدت جراحات درگذشت.در آن زمان، سه تن از بزرگ ترين و مهم ترين پيشوايان شيعيان جهان در قم زندگی می کردند که بعدا رسانه های بين المللی آنان را " مثلث قدرت قم" خواندند. در صدر آنان، آيت الله " شريعتمداری" بسيار با نفوذ و نيرومند بود که از همان هنگام شاخص ترين فرد جنبش مردم ايران شد و تا هنگام بازگشت" خمينی" اين موقعيت را حفظ کرد. در آن گاه، سران سلسله مراتب رهبری شيعه، مثل هميشه در تاريخ ايران از سال ۱۵۰۲ ميلادی- سالی که اين شاخه ی اقليت اسلام به دلايل کاملا سياسی، مذهب رسمی کشور اعلام شد- با همديگر اختلاف اساسی داشتند. با اين حال، بازهم براساس سنتی کهن، در برابر آنچه توهين به يک روحانی می انگاشتند، متحد شدند. آيت الله " شريعتمداری"، که خمينی را خوب می شناخت و او را چندان به حساب نمی آورد، فقط برای اين که اغتشاش مردم را آرام کند، از دولت خواست که از چاپ مقاله ی کذايی عذر بخواهد يا دست کم ابراز تاسف کند. اما دولت با ناشی گری و قطعا با موافقت شاه، به وی پاسخ داد مطبوعات آزادند، دولت نقشی در چاپ آن نداشته و دليلی برای عذرخواهی نيست. و البته هيچ کس باور نکرد. اغتشاش ها بسيار محدود و به ويژه کاملا محلی و پراکنده بود که به راحتی می توانستند مقتدرانه در برابرش بايستند. عده ای را دستگير کنند و غائله را در نطفه خفه. يا آن که می توانستند چنان که " شريعتمداری" خواسته بود به راه آرام کردن اوضاع بروند. اما مقامات، به گمان آن که گذشت زمان به سود آنهاست، به هيچ يک از اين دو راه نرفتند. و اين باز اشتباهی ديگر بود. نيروهای زيرزمينی که برای بی ثبات کردن رژيم متشکل شده و ساقط کردن شاه را در هدف داشتند، از همان هنگام دست به کار بودند. اين ترديد و دو دلی دولت برای آنان بهترين حربه و امتياز بود. آرامشی که پس از تظاهرات قم حاکم شد، بسيار موقتی بود.دولت تصميم گرفت وزنه را از لحاظ مردم و افکار عمومی سنگين تر کند. حزب واحد رستاخيز، روز ۲۶ ژانويه، تظاهرات بزرگی در تبريز، پايتخت آذربايجان و زادگاه "شريعتمداری" سازمان داد. به راستی نيز جنبشی آغاز شد. بيش از سيصد هزار تن در تظاهرات شرکت کردند. در ميدان بزرگ شهر و در برابر شهرداری تبريز، جايگاه ساختند و برآن، " جمشيد آموزگار" نخست وزير و دبيرکل حزب، اعضای کميته ی مرکزی و تنی چند از شخصيت ها جای گرفتند. نخست وزير سخنان بسيار کوبنده ای ايراد کرد که در پاره ای موارد به راستی لحنی شديد به خود می گرفت. هربار پس از بردن نام شاه، با ابراز احساسات شديدی استقبال می شد. خروش و احساسات در اوج خود بود که ناگهان بخشی از جايگاه سخنرانان و شخصيت ها که با عجله سرهم بندی شده بود فرو ريخت. هيچ کس حتی زخمی سطحی برنداشت، ولی مردم خرافاتی در اين حادثه " نشانه ای" ديدند. در برابر اين نمايش قدرت مردم به سود حکومت، آخوندها تاکتيکی را در پشت گرفتند که نامش " چله" بود. براساس سنن اسلامی، برای هر مرده ای در چهلمين روز مرگ، مراسم يادبودی برپا می شود و آئين های مذهبی انجام می گيرد. آيت الله " شريعتمداری" از هموطنان خواست که برای تنها کشته ی تظاهرات قم، " چله" بگيرند و اين مراسم در روز ۱۸ فوريه در تبريز انجام گرفت. شب پيش از آن، به دستور رئيس شهربانی، مسجدی که قرار بود مراسم در آن برگزار شود، تعطيل شد. صبح روز چهلم که مردم آغاز به گرد آمدن کردند، تيمسار " نصيری" به رئيس شهربانی شهر تلفن کرد و از او خواست که مسجد را باز کند. اما رئيس شهربانی با کمال احترام پاسخ داد که دستوراتش را از رئيس شهربانی کل کشور می گيرد و نه "ساواک". سپس به " نصيری" گفت که دستور کتبی دريافت کرده، و برای باطل شدن آن بايد دستور کتبی ديگری به او برسد. اين، البته از آن موارد رقابت دو نيروی انتظامی بود. اما دستور باز کردن مسجد دير رسيد، زيرا " نصيری" با نخست وزير تماس گرفت و او از شاه اجازه خواست. زمانی که با اين دست و آن دست کردن تلف شد، موجب برخورد تظاهرکنندگان و نيروهای انتظامی که مسجد را در محاصره داشتند گرديد. ساختمان حزب رستاخيز که تقريبا محافظی نداشت، مورد حمله قرار گرفت و به دست تظاهرکنندگان زيرورو شد. اغتشاشی خونين روی داد. و ماموران پليس که برای رويارويی با تظاهرات و ناآرامی های خيابانی آمادگی نداشتند، از اسلحه های خود استفاده کردند. چندين کشته و بسيار زخمی به بار آمد. زنجيره ی خشن و بی رحم تظاهرات و سرکوب های پياپی آغاز گرديد که يک راست به انقلاب انجاميد.