۱۳۹۴ فروردین ۱۳, پنجشنبه

روایت دردهای من ...قسمت چهل و یکم رضا گوران دیدارو بازدید دکترآمریکائی از سیاهچال

روایت دردهای من ...قسمت چهل و یکم
رضا گوران

دیدارو بازدید دکترآمریکائی از سیاهچال:
از شب اول بازداشت در سیاهچال وآغاز کلیه درد افراد تا درخواستهای مکرر برای دکتر و داروی آرام بخش یک هفته گذشته بود، سر و کله دکتری پیدا شد. ما بین بیماران جنب و جوشی بوجود آمد و خرسند گشتند، بالاخره دکتر به یاریشان آمد. بعد ازاینکه دکتراز سیاهچال بازدید به عمل آورد. افراد مریض آماده و قرار شد هر کدام مشکل خود را به دکتر گزارش کند. یکی از زندانیان با کمک ترجمه فرانسیس در باره  مشکل کلیه اش به دکتر گزارش می کرد.
دکتر با لبخند گفت: من که برای ویزیت بیماران به اینجا نیامدم! مرا فرستادند ازشماها تست و آزمایش بگیرم، بدانم مواد شیمیایی این محل روی شما چقدر تاثیر گذاشته،اگرروی بدن کسی تاول ویا زخم مشکوکی ازآگودگیهای شیمیایی وجود دارد بیاد جلو تا من نگاه کنم؟!!! برای لحظاتی سکوت و نا باوری مطلقی براهالی محل مستولی گشت. سپس همگی افراد با دلهره واضطراب به دنبال اثرتاول و زخم  مشکوک روی بدن خود و دیگران جستجو می کردند. ارتش ایالات متحده به دنبال نتیجه مطلوب دلخواه خود بودند، که بدانند آیا زاغه مهمات های صدام حسین محل نگهداری و استفاده بمب ها و مواد شیمیائی بوده و یا نه؟! بدون اینکه ارزشی برای جان انسانها قائل شده باشند.
با هر بدبختی و مصیبت دوهفته ای از سیاهچال ما گذشته بود. در این دوهفته نه خبری ازاستحمام و بهداشت بود و نه خبری از هیچ نوع امکاناتی، در آن روزگار شبانه روز از سوز سرما می لرزیدیم وبارها و بارها درخواست امکانات گرمایشی و بهداشتی کرده بودیم، اما هیچ گوش شنوائی وجود خارجی نداشت.گویا هر چیز و همه چیزرا برای ما زندانیان بی پشت و پناه ممنوع و قدغن کرده بودند.
منتقل شدن به کمپ جدید:
یک روز سرظهرمتوجه شدیم زندانبانان آمریکائی به حالت بهم ریختگی و دست پاچگی در میان خودشان به هرسمت و سویی می دوند وبه هم فحاشی می کنند. کمی بعد صدای یکی دو کامیون به گوش رسید. نگهبانان با سرعت به طرف محل ما آمدند. سر حلقه های سیم خادار را به کناری کشیدند و راهی باز شد. گفتند: سریع بیائید بیرون تا شما را از اینجا ببریم! سربازان همانند نیروهای تاتار ریختند روی سر افراد و با داد و بیداد وفحاشی و هارآپ هارآپ مادر فاکر تروریست «زود باش زود باش مادر... تروریست» همه ی زندانیان ژولیده نیمه برهنه پا لخت را همانند گله ای گوسفند در پشت درب اصلی سیاهچال گرد آورند. دست بند و پا بند زدند و گونی به سرمان کشیدند و سوار کامیونها کردند، به راه افتادند.
 در سیاهچال بعضی از نگهبانان با ما ابراز همدردی و تاسف می کردند. از موضوع  نگهداری ما در آن شرایط  بسیارنامناسب و غیر انسانی ناراحت و معترض بودند. حتی به فرمانده هان خود گفته بودند، اقداماتشان غیر انسانی و غیر قانونی است. یکی از همان سربازان به ما اطلاع داد: یک هیئت از سازمان ملل برای بازدید از زاغه مهماتهای صدام حسین آمده بودند. فرماندهان آمریکائی از هیئت بازدید کننده ترسیده و حدس زده بودند ممکن است هیئت مذکور زندانیان را به آن صورت بسیارغیر انسانی ببینند و این برای آمریکائیان مناسب نبوده. به همین خاطر ما را از سیاهچال بیرون آورده بودند. در آن روزگار برای نجات ما زندانیان از سیاهچال و آن شرایط بسیار دهشتناک حکم یک معجزه آسمانی را داشت.
همان روزها که ما 42 جدا شده ازتشکیلات در سیاهچال زیر چکمه ارتش آمریکا  تحقیر می شدیم و جان می کندیم، مسئولین سازمان مجاهدین در همکاری تنگا تنگ با آمریکائیان، یک گروه تخریب چی از گوهران بی بدیل را وادار کرده بودند به خاطر همکاری "همه جانبه" مهماتهای اهدای صدام حسین را منهدم کنند. همان مهماتی که چند ماه قبل تر در«لحظه طلائی» قصد داشتند در خواب !!! با شلیک آنها  ایران را از لوث ملاها پاک و پاکیزه کنند.
 ریل و پروسه منهدم کردن مهماتها ازمدتها قبل تر آغاز شده بود و هر روزه و تا مدتهای بعد ادامه یافت. گوهران بی بدیل تحت فرماندهی و هدایت برادران آمپریالیسم، مهماتهای سلاح های مختلف ازسبگ گرفته تا سنگین را از سوله زاغه مهماتها به بیرون منتقل و در محل های مناسبی روی هم تلنبارو منفجر می کردند.
 البته درسوله های خود قرارگاه اشرف دسته و گروه های مختلفی از گوهران بی بدیل مشغول کارهای متنوعی برای آمریکائیان بودند. ازجمله ساخت زره و پایه سلاح ها و نصب آنها برروی جیپ های جنگی آمریکایی، تا نهایت خوش خدمتی را کرده باشند و بگویند که از هیچ چیز فرو گذار نمی کنند حتی در زمینه نظامی.
این در حالی بود که رهبر عقیدتی در سه دهه گذشته ریزه خوار سفره سید الرییس بود. بعنوان نوچه صدام حسین ملیجک وار جست و خیز می کرد. اما درآن روزگاررهبرعقده ای در یک چرخشمداری کامل نان را بلعید ونمکدان را شکاند و همه چیز را به دست فراموشی سپرد و به دامن عمو سام آویزان شد. خدا می داند چقدر اطلاعات عراق را در اختیار آمریکائیان  قرار دادند و.... اینها آبروی هر چه مزدورهم بود بردند!!
ورود به کمپ جدید:
دراوایل بهمن ماه 1382 بعد ازآن سرکوب و زهر چشم گرفتن و برخوردهای خشن و رعب آور" نسق" گیری در سیاهچال(بانکر) زندانیان تحقیرو رنج کشیده درهم کوبیده شده را بار کامیونها ی نطامی کردند. بعد از طی طریق مسافتی کامیونها ایستادند. سپس دستبند و پا بند وگونی ها را از سر زندانیان در آوردند. بعد از لحظاتی به خود آمدیم. متوجه شدیم در زندان جدید تازه سازی که قبلا سرهنگ آمریکائی وعده آن را داده بود درحد فاصله ی 300 متری ما بین کمپ "محل موقت" پیشین و قرارگاه اشرف هستیم.
آمریکائیان اسم  این زندان مخفی جدید را کمپ«تیف» گذاشتند.
محل و امکانات موقت برای حفاظت و مصاحبه.  (Temporary Interview and Protection Facility)
(اسم مستعار زندان و شکنجه و نقض حقوق)
سپس زندانیان درهم کوبیده شده ژولیده نیمه برهنه پا لخت که به خاطر کشیده شدن روی خاک و شن ها سرتا پا خاکی و کثیف و بخاطر عدم استحمام بوی تعفن گرفته بودیم را به نوبت وارد یک چادر بزرگ برزنتی کردند. آمریکائیانی که در پشت میزهای خود نسشته بودند اسم و مشخصات هر شخص را پرسش می کردند. سپس مشخصات وعکس هر فرد زندانی را روی یک دست بند نارنجی رنگ پرس و به مچ دستمان می بستند. سربازان ربات وار زندانیان را به جلو و میز بعدی هل می دادند.کارمند مربوطه اثر انگشت مان را ثبت می کرد. میز بعدی « دی ان ای» گرفته شد. مرحله آخرعکس و تصویر برداری ازحدقه چشمان زندانیان بود که آن را انجام دادند.
بعد از خاتمه ریل فوق آمریکائیان به نوبت به هر زندانی یک تشت پلاستیکی با رنگ های قرمز و سبزو آبی تحویل دادند.  در تشت ها لوازم حمام چون حوله شامپو و صابون  بود. ما را به چادر حمام بردند. گفته شد سه دقیقه مهلت دارید دوش بگیرید. بعد از 15 روز یک دوش سه دقیقه ای گرفتیم. سپس زندانیان را که می بایست پشت سر هم و در یک صف منظم قرار گرفتیم به حرکت در آوردند. بعد از طی مسافتی و عبور از درب اصلی محوطه بند به درب 2 چادر بزرگ صحرایی که کنار هم بر پا کرده بودند رسیدم. آمریکائیان دستور دادند در هر چادر20 زندانی می تواند بروند. بدین سان ما 42 زندانی سیاهچال را در آن 2 چادر صحرائی مستقر کردند.
مشخصات زندان و یا کمپ تیف:  
 این زندان و یا کمپ درابعاد تقریبی 500 متر طول و 300 متر عرض همراه با خاکریزهای به بلندی و ارتفاع بیش از 3 متر ساخته بودند. طوری که هیچگونه دیدی به بیرون نداشت. لایه های سیمی شبکه ای همراه با حلقه های متعدد سیم خاردار، تله منورها، برج های مراقبت و نگهبانی با مسلسلهای کاشته شده در نقاط مختلف اضلاع رو به درون کمپ همراه 2 شیفت شبانه روزی 100 نفره از سربازان تا دندان مسلح دراطراف و درون. گشت های پیاده و سواره. این مجموعه ساخته شده یک "دژ"مستحکم نفوذ ناپذیرتشکیل داده بود و ما جدا شدگان در آن گرفتارشده بودیم.
 محوطه ی داخلی به 2 بخش مجزا در دو سوی یک خیابان  شنی ساخته و به مجموعه های مختلفی تقسیم بندی کرده بودند. این زندان فاقد ساختمان و دیوار آجری و یا بتنی بود. با نبشی های آهنین 2 متری و حلقه های سیم خادار همانند دیوارمجموعه های از هم مجزا و تقسیم بندی کرده بودند. در هر مجموعه که یک بند زندان محسوب می شد تعدادی چادر برزنتی در ابعاد کوچک و بزرگ بر پا کرده بودند. بزرگترین چادرها تقریبا 4 متر در 10 متر بودند و در هر کدام بین 20 تا 30 زندانی مستقرکردند.
 این چادرهای نازک در هنگام بارش باران چکه و آب باران روی افرادی که شبانه روز درآنها زندگی می کردند می ریخت. گاهی اوقات بارش بارانها شدید و سیل آسا بود، می بایست پتوی خود را سریع جمع می کردیم و سر پا می ایستادیم تا کمتر خیس شویم. اما به مرور هم خود و هم پتوهایمان خیس می شد. بارها در هنگام شب افراد تا صبح بیدار می ماندند. چرا که هم از بالا و هم از پایین آب باران وارد چادرها می شد و ما نمی توانستیم استراحت کنیم. و.... این چادرها از سازمان مجاهدین خریداری کرده بودند. تعدادی هم سرویس بهداشتی پلاستیکی خاکی رنگ صحرایی در کنارهم گذاشته بودند.
در یک مجموعه ی مجزا، چادری بزرگ برزنتی برای حمام اختصاص داده بودند.هر هفته 2 بار جداشدگان زندانی را برای استحمام می بردند. زمان استحمام 3 دقیقه بود. افرادی که در حال دوش گرفتن بودند، موظف بودند سه دقیقه را رعایت کنند، والا در هر وضعیت و شرایطی بسر می بردند بعد ازاتمام زمانبندی آب را قطع می کردند.  درآنجا بود که زندانیان کف به سر با زندانبانان به تضاد و مشکل بر می خوردند و به درگیری و مصیبت، گرفتار می شدیم.
آمارهای وقت و بی وقت شبانه روزی، بیدار باش های بی دلیل همراه عربده کشی و داد و بیداد سربازان، تفتیش و بازرسی های مکرر بیهوده درون چادرهای خالی ازوسایل و امکانات اولیه حداقل زندگی روزمره. تنبیه برای همه و تشویق برای یک خبر چین و جاسوس. در مقابل آه و ناله همراه با غُر زدن افراد همه و همه دست به دست هم داده بود و یک جهنم واقعی بوجود آورده بود.
 انصافا اطراف زندان ازهیچ لحاظی، کم و کاست و کمبودی که فوقآ توصیف شد، نداشت. اما درون "دژ" هیچگونه امکانات اولیه ای برای ساکنان مظلوم آن وجود خارجی نداشت، حتی در حد یک اسارتگاه جنگی. همانطوری که ذکر کردم آمریکائیان به این "دژ" مستحکم نفوذ ناپذیرمخفی "تیف" می گفتند. اما در بین دیالوگهای روزه مره خود و همچنین روی کارتهای شناسائی ثبت شده زندانیان «دهکده آزادی»! می گفتند. ممکن است با توصیفاتی که از"تیف"به تصویر ذهن خواننده ارائه کردم، باورکردنش با جمله "دهکده آزادی" آمریکائی کمی برایتان مشکل باشد اما مدرک کارت شناسائی زندان را نگاه کنید.

گریختن افراد از کمپ تیف:
 در این گرفتاری و کشاکش افرادی به فکر فرار و گریختن از آن جهنم برآمدند. سه تن از افرادی که در سیاهچال با هم بودیم به نامهای مستعار حمید لر، نادر ترکه، محمود عرب، هر 3 تن از افراد فریب خورده جدیدالورود به سازمان بودند. از من درخواست کمک برای آشنائی و یادگیری مختصات منطقه کردند، با کمال میل با کمک جمعی به اندازه کافی غذای "ام آر ای" و آب تهیه و ذخیره کردیم. مختصری هم  یاد گیری نقشه و مختصات منطقه همراه حرکت شبانه و  استراحت در روز و.... فرا گرفتند. چند روزی به این روال در کمپ جدید گذشته بود که یک شب آنها توانستند از موانع مختلف بازدارند بگذرند و از جهنم کمپ خارج شدند.
خبرچینان به آمریکائیان اطلاع دادند. ساعت 1 بامداد فرماندهان و سربازان آمریکائی که در ژرفای نادانی و نفهمی سیر می کردند، با داد بیدا و عربده کشی و فحاشی تمامی زندانیان را از خواب بیدار و از چادرها به بیرون کشیدند تا آمار بگیرند. درآن سوز سرمای زمستانی بهمن ماه تمامی زندانیان را روی شن ها و چاله چوله های آب باران درازکش روی زمین خواباندند. فرمانده وقت کمپ همراه نیروهایش افراد را تهدید به قتل عام می کرد و با پرخاشگری و عربده کشی داد می زد و به زندانیان فحاشی می کرد و خواستار پاسخگوئی ازطرف زندانیان بود و می گفت: آن 3 زندانی تروریست مادر فاکر چطوری و از کجا فرار کردند و...تا شما تروریستها اعتراف نکنید به همین حالت باید بمانید.
 زندانیان درازکش شده کوچک ترین حرکتی می کردند فوری سربازان داد و بیدا و فحاشی و توهین می کردند و به جوش و خروش  در می افتادند. در گذشت زمان اگر زندانی درازکش شده خسته می شد و یا از سوزسرما خودش را تکان می داد، نزدیک ترین سرباز به فرد خاطی فوری پا روی پشت سوژه می گذاشت عربده می کشید و توهین و فحاشی می کردند. آن شب تا صبح روی شن ها درازکش ازسوز سرمای کویری لرزیدیم ودندونک زدیم. در طول آن ساعات تحقیر و به خود پیچیدن دعا به حال شیر خفته می کردیم! و دسته گل های رنگارنگ نثارش می کردیم که ما را چنین به ذلت و خاری کشاند، می بایست زیرچکمه های سربازان ارازل بوش تحقیرو...می شدیم.
  یکی دو تن از زندانیان از سر استیصال و فلاکت و بدبختی خسته و ترسیدند. قصد همکاری با آمریکائیان را کردند. به آمریکائیان پیشنهاد دادند با آنان همراه شوند و بروند راه عبور برافراد فراری را سد کنند و آنها را دستگیر کنند. در حالت درازکش بررویشان داد زدم اگر چنانچه این کار را بکنند با همه طرف هستند.از طرف آمریکائیان کلی توهین و فحش نثارم شد. بنابراین افراد مزبور ترسیدند راه و محل فراراشتباهی به آمریکایئان شناساندند.
البته این اولین بار ویا آخرین بار از سلسله فرارهای یک نفره گرفته تا گروهای مختلف چند نفره محسوب نمی شد. در امتداد روزگار و طولانی شدن زندان، کلی از جدا شدگان در گروه های دو سه نفره گرفته تا ده نفره فرار کردند. عطای وعده و عید های پوشالی اقامت در کشور سوم را به لقایش بخشیدند. در این راه  و مسیرچند تن ناپدید و مفقودالاثر شدند و معلوم نیست چه بلائی برسرشان آمد. چرا که در آن روزگار اطلاع دقیقی از زنده و یا مرده آنان بدست نیامد.
 خاطره کوتاه ازمحمود عرب:
بلاهای که تشکیلات رهبرعقیدتی برسر افراد جدیدالورود آورده بودند بسیار دهشتناک و قابل تامل است. محمود عرب اهل خوزستان که با حمید لر و نادر ترکه گریخت، پنجه و ساعد دست راستش تا بالای آرنج کاملا سوخته بود هر روز پوستش می ترکید و پوسته پوسته می شد و می کند. روزی از محمود پرسیدم چرا پنجه و ساعد دستت اینجوری سوخته و هی پوست می کنی و به دور می ریزی؟! محمود بدبخت گفت: سازمان مرا فریب زد و به عراق و تشکیلات کشاند. نخواستم بمانم هر چه گفتم اشتباه کردم گول خوردم مرا رها کنید بروم دنبال زندگیم فایده نداشت.
 مسئولین مجاهدین قبول نکردند و هی می گفتند: تو خودت با دست خط خودت تعهد نوشتی و امضاء کردی عضو سازمان باشی و... من هم عصبانی شدم رفتم نفت ریختم روی دستم و آن را آتش زدم. به مسئولین گفتم این دستم خطاکار است امضا کرده و تعهد نوشته بقیه بدنم بی گناهه، حالا دستم مجازات شده و آن را قطع کنید تا بقیه بدنم آزاد شود. بخاطر همین دست خودم را سوزاندم جانم آزاد شود، اما باز قبول نکردند. تا اینکه آمریکائیان آمدند و من به این وضعیت گرفتار شدم و...
تصاویری از "دهکده آزادی" آمریکائی:
برای روشن تر شدن هر چه بیشتر درون زندان مخفی "تیف" و یا "دهکده آزادی" مدرن آمریکائی، شما را به عکس های زیر که با تاریخ دقیق روی عکس ها آمده است احاله می دهم. می گویند هرقطعه عکس و تصویرنقاشی و کاریکاتور از هزاران سخن و کلام گویاتراست.عکسهای زندان"تیف"و یا "دهکده آزادی" از نوع آمریکائیش،خودش گویایی واقعیت تلخی است که من و ما طی سالیانی از سر گذراندیم. 
قابل توجه:  جریان تصاویر بدست آمده کمپ و یا زندان "تیف"بدین شرح است. آمریکائیان از تمامی اتفاقات و مراسم ها و عملکردهای خود فیلم و تصویر برداری می کردند. در آن روزگار زندانیان زیادی در مکانهای مختلف برای هر ساعت یک دلار  مشغول کار برای آمریکائیان بودند.
 در این مابین یکی از زندانیان که درمقراصلی آمریکائیان به نام « فاب» کار می کرد. او موفق شده بود سی دی  تصاویری را بدست آورد. در"سی دی" مذکور تصاویر"پارتی های" ویژه فرماندهان آمریکائی دریکانها مختلف و مهمانیهای مختلف مجاهدین که برای سربازان آمپریالیسم هرهفته یکی دو بار تدارک می دیدند و برگزار می کردند به چشم می خورد و....

جاسوس بازی و نفوذی سازی زنان شورای رهبری:
 ازطرف فرقه رجویه ابتدا همین زندان بدون امکانات را"مهمانسرا" و یا محل «خروجی سازمان»! می نامیدند، که دسته، دسته و گروه گروه گوهران بی بدیل را تحویل ارتش آمریکا می دادند و آنان نیز گوهران بی بدیل را وارد کمپ و یا زندان تیف می کردند. این یک روند و ریل اجتناب ناپذیری بود که می بایست هر جدا شده ازتشکیلات توتالیتر از سر می گذراند وطی طریق می کرد. قبلا سازمان مجاهدین همین ریل و پروسه تحویل دهی افراد منتقد جدا شده را از طریق استخبارات و زندان ابوغریب "بند امانت المجاهدین" عراق انجام داده بودند که خیلی از جداشدگان جان خود را از دست داده بودند.
  فرقه رجویه به ناگاه، به یک اکتشاف جدید همانند کشفیات، و کشکیات خارق العاده دیگرخود، چون انقلاب ایدئولوژیک و... رسیدند. کمی بعد از بگیر و ببند زندانیان جدا شده و پروژه "نسق گیری در "پروسه "بانکر" (سیاهچال) در یک فرار به جلوی کیثف، زندان "تیف"را «چراگاه وزارت اطلاعات»نامیدند!!! حالا صحت و درستی و حقیقت سرچشمه این مارکهای واقعی ویا تقلبی و تهمتهای "روا" و "نا روا" و متهم ساختن همه ی زندانیان بخصوص منتقدین شرافتمند و با اصول، چقدر بوده و از کجا  نشأت گرفته وشروع شد در نگارش این روایات شاید تا حدودی آشکارشده باشد؟؟!! البته معدود افرادی بودند که حاضر بودند بخاطر خلاصی از آن شرایط هر کاری بکنند ضمن اینکه تعداد زیادی هم در اثر این فشارها به ایران بازگشتند. اما حساب همه اینها را باید رهبر عقده ای پس بدهد که چه ها که نکرد و چگونه این انسانها را به ذلت و خواری کشانید.
با توجه به اعلام رسمی سیاست "خط موازی" و همکاری "همه جانبه" رهبری سازمان مجاهدین با آمریکائیان، اما زنان شورای رهبری و مسئولین تشکیلات باز آرام و قرار نداشتند. برای اطلاع داشتن از وضعیت و شرایط جدا شدگان از طرُق مختلف و با مهملات و شواهد گوناگون هرشبانه روزخدا در حال رفت وآمد و ملاقاتهای آشکار و پنهانی با جدا شدگان در تیف بودند.آنان برای هماهنگی و رابطه زدن و جمع آوری اطلاعات با عوامل و نفوذی های خود در بین زندانیان هیچ محدودیت و مرزی نداشتند و از هیچ کوششی فرو گذار نبودند.(می توانم اسم و مشخصات تک، تک جاسوسان آنان و همچنین جاسوسان پیشانی سفید رژیم را ببرم اما می گذرم)
از بدو تاسیس و پایه گذاری "زندان تیف" تا زمان برچیده شدن زنان شورای رهبری یک لحظه آرام  و قرار نداشتند.( باعث و بانی تاسیس و ماندگاری آن هم سیاست مجاهدین بود که با حرکت و"شعار"«به هر قیمت» جلوی خروج افراد را سد کردند) با تمام وجود  ازهرراه و فرصتی استفاده می کردند رخنه کنند، اطلاعات وضعیت و شرایط موجود زندان و زندانیان را بدست آورند.
 دراین مسیرجمع آوری اطلاعات جاسوس بازی و نفوذی سازی انصافا هیچ کم و کاستی بر جای باقی نگذاشتند و با تمام وجود مایه گذاشتند. با شیادی و دروغ،  قول و قرارکاذب، اغفال کردن افراد ساده دل و ساده اندیش تاختند و اطلاعات گرفتند. تا حدی هم موفقیت آمیزعمل اختلاف و تفرقه اندازی را در بین افراد تیف ترویج و دامن زدند.
بوسیله متدهای مختلف خودی و غیر خودی، با کمک و همکاری آمریکائیان و چند تن ازهمان عوامل نفوذی و خود فروش خود زندان "تیف"که به معنی واقعی کلمه (چراگاه و جولانگاه اصلی سازمان مجاهدین کرده بودند) را «چراگاه وزارت اطلاعات» نامیدند. هنوز هم در حال تلاش و کوشش هستند این چرندیات و خزعبلات  را که ده شاهی نمی ارزد و ابتدا خودشان آغازگر آن بودند را درتصویر ذهن هواداران فریب خورده خود جا بندازند ونانش را بخورند و...
 از آن به بعد همانند شعارهای پوشالی سرنگونی، سرنگونی، حرکت عاشوار گونه، صلیب بر دوش، لحظه طلائی، لحظه نارنجی و.... همچنان بر طبل توخالی خود کوفتن می گیرند و با هدایای گرانقیمت و رشوه های کلان و سبیل چرب کردن گوهران بی بدیل "بوش" و "دیک چینی" و "رامسفلد" از آن زندان جهنمی  واقعی برای جدا شدگان ساختند و ایجاد کردند و دمار از روزگار اهالی تیف در آورند.
 بدبختی اینجاست با پر روئی تمام،  دقیقا تمامی موضع گیریها و گفتگو و سخنانشان برعکس آنچه رخ داده و به وقوع پیوسته بلغورمی کنند. اینکه گناه همه را یک جا بشورید و همه ی جدا شدگان را به قول خودشان رژیم مال می کنند، ظلمی است بس سنگین و مارک و تهمت های است  نا حق و ناجوانمردانه، که در رسانه های خود منعکس و منتشرمی نمایند. این همان شاموروتی بازیهای است که جدا شدگان کم و بیش در باره اش اطلاع رسانی و روشنگری کرده و می کنند. این رهبر عقده ای بود که با همه این اعمال ننگین و ضد ایرانیش بزرگترین خدمات و سرویسها را به رژیم آخوندها می داد و می دهد و خواهد داد.
شخصا بر این عقیده بودم و هستم، مقصر و مسبب و مسئولیت اصلی تمامی این گرفتاریهای شرورانه "خیانت" به "اعتمادی"است که توسط آقای مسعود رجوی  نسبت به تک به تک افراد مرتکب شده است، و الا شما نگاه کنید در کدام برهه از زمان و در کدام گروه و احزاب و سازمانهای ایرانی ویا جهانی دیده اید و یا در کتابهای تاریخی خوانده اید، گروه و سازمانی چون تشکیلات مجاهدین اینقدراعضا و کادرها و هواداران قدیمی چند و چندین ساله جدا شده باشند. یا با اقداماتی ضد انسانی و ضد اخلاقی افراد را زندان و شکنجه و تحویل دشمنان خود داده باشند و یا بعد از خروج و جدا شدن افراد از تشکیلات در صف مقدم جبهه دشمن برعلیه تشکیلاتی که سالها کادر و از اعضای آن بوده  صف آرائی کرده باشند.
  جداشدگان مقیم "تیف" از اقدامات شرورانه و تفرقه افکنانه زنان شورای رهبری رنج می بردند. طوری که همانند مرض خوره به جان افراد رخنه کرده بودند و آنان را با این حرکات زشت و ضد انسانی اذیت و آزار وشکنجه می دادند. این هم از تبعات بخارات انقلاب ایدئولوژیک بود که در همه جا همراه و همانند سایه در تعقیب جدا شدگان بودند.
پشتیبانی فرماندهان آمریکائی از جاسوسان خود  فروش:
فرمانده هان آمریکائی که مسئولیت کمپ و یا زندان تیف را بر عهده داشتند همراه کارمندان"آم ای"یا رکن دوم ارتش با شماری از زندانیان رابطه تنگاتنک خوبی برقرارکرده بودند. این رابطه برای خبر چینی و ایجاد اختلاف و تفرقه افکندن بین زندانیان بسیار حائض اهمیت بود و کارائی مثبتی برایشان داشت. طبق روال و عادتی که رهبری عقیدتی طی سالیان به افراد القاء و تحمیل کرده بود. روزانه گزارش نویسی و زیر آب زنی همقطاران خود به تشکیلات اطلاع وگزارش کنند. در تیف نیز تعدای خائن از سر استیصال و فلاکت و بدبختی و نا امیدی همین گزارش نویسی ها را  از درون زندان روزانه به طورشرطی بودن سیستماتیک ذهن بیمارخود مرتباّ ادامه و این بار به اطلاع آمریکائیان  می رساندند. این گزاشها فشارهای مضاعفی را به زندانیان وارد می کرد و عرصه را هرچه بیشتر بر زندانیان تنگ ترکرد بود.
 این مخبرین و جاسوسان از اعمال ننگینشان خوشحال و خرسند و راضی بودند. فکر می کردند به خاطر همکاریشان به آمریکا منتقل می شوند. اما در گذشت زمان دیدند و متوجه شدند همانند رهبر عقیدتی فقط مورد سوء استفاده قرار گرفتند و در آخر کار مقدار ناچیزی دستمزد به حسابشان ریخته شد.
 این همه گرفتاری و مصیبت که خبر چینان از درون  تیف برای ساکنان بوجود آوردند در حالی بود اهالی تیف درآن صحرا و کویر در میان حصارهای سیمی شبکه ای و حلقه های متعدد سیم خاداری به دام افتاده و در مجموع وبه کلی بین شاخ سه بوفالوی وحشی یعنی آمریکا ،رژیم و فرقه رجویه له و لورده شده بودیم . از هر سمت و سویی تحت فشار و تحقیر و ظلم و زور روز افزونی قرار داشتیم. تنها با شکیبائی وبردباری و صبر و حوصله تحمل می کردیم  فرو می بردیم و روزگار می گذراندیم.

علی بخش آفریدنده(رضا گوران)
چهارشنبه ۱۲ فروردین ۱۳۹۴ / ۱ آوریل ۲۰۱۵


منبع: پژواک ایران
|
2 avril 2015
Article en PDF : Enregistrer au format PDF

« Crise du civisme » disent certains « chroniqueurs », carence de transmission des « valeurs de la république » répondent en écho des ministres, nécessité urgente d’une reprise en main « citoyenne » de la jeunesse concluent-ils en chœur. La France serait-elle devenue une « démocratie de l’abstention » ?



Avec un taux d’abstention s’élevant à 50, 02 % au niveau national lors du second tour des départementales (il était déjà de 49, 83 % lors du premier tour), la France est devenue une « démocratie de l’abstention (1) ».

Le profil des abstentionnistes est tout autant significatif : 73 % pour les 18-24 ans et 59% chez les 25-34 ans, 58 % pour les employés, 53 % pour les ouvriers (2).

« Crise du civisme » disent certains « chroniqueurs », carence de transmission des « valeurs de la république » répondent en écho des ministres, nécessité urgente d’une reprise en main « citoyenne » de la jeunesse concluent-ils en chœur. Une nouvelle fois les explications sont idéalistes c’est-à-dire qu’elles évacuent les bases matérielles du comportement des citoyens et de la jeunesse.


Revenir à une approche matérialiste

L’idéalisme est cette approche philosophique qui explique les comportements humains à partir des idées, de « l’esprit », des représentations, des « valeurs ». Il a comme avantage pour les classes dominantes d’occulter les bases matérielles des comportements humains c’est-à-dire pour notre sujet les injustices, les inégalités sociales, les discriminations sexistes et racistes. Revenir à une approche matérialiste c’est-à-dire expliquer les « idées », les « représentations » et les « valeurs » à partir des faits matériels est donc une nécessité pour comprendre et transformer le monde.

Or dans ce domaine de nombreux faits éclairent l’abstention des classes populaires et plus particulièrement de ses jeunesses. Citons quelques exemples : plus de la moitié des personnes pauvres ont moins de 30 ans (4), plus d’un tiers des 15- 29 ans occupe un emploi précaire (3), 23, 7 % des jeunes est au chômage fin 2014 contre 9,9 % pour l’ensemble des actifs (5), etc. La dégradation des conditions matérielles est telle que les associations caritatives tirent depuis plusieurs années la sonnette d’alarme :
« plus d’un jeune sur 5 est concerné […] », « ils sont aujourd’hui les plus touchés par la pauvreté, bien plus que les personnes âgées », « les 18-25 ans représentent 12 % des bénéficiaires de l’aide » rappelle le Secours Catholique (6).

Inutile de préciser que si ces jeunes sont issus de l’immigration ces chiffres doivent encore être augmentés :
« Une étude de France Stratégie (le Commissariat général à la stratégie et à la prospective) publiée hier dresse un bilan bien sombre de la politique d’intégration en France. Intitulée Jeunes issus de l’immigration : quels obstacles à leur insertion économique ?, cette étude livre des résultats qui, s’ils ne sont pas surprenants, sont néanmoins inquiétants. Dans tous les domaines – éducation, logement, emploi, citoyenneté, santé… – les jeunes issus de familles immigrées, et singulièrement africaines et maghrébines, sont moins, voire beaucoup moins bien placés que des jeunes « sans ascendance migratoire directe (7) ».

C’est dans ce contexte matériel que se forgent les rapports au monde, les idées, les désirs, les sentiments, etc., des nouvelles générations. Nul besoin d’invoquer un « esprit » ou des « valeurs » supposées en crise de transmission pour comprendre les effets de subjectivité d’une telle dégradation des conditions d’existence. Les jeunesses sont tout à la fois dans un rapport pessimiste à l’avenir et dans une colère sociale massive.

Une enquête d’opinion intitulée « Génération Quoi ? » réalisée par sondage avec un échantillon de 210 000 répondants de 18 à 35 ans résume cette subjectivité des jeunesses comme suit : 61 % des interrogés se déclarent prêt à participer « à un mouvement de révolte type Mai 68 demain ou dans les prochains mois » (66% des intérimaires, 63% des chômeurs, 60% des étudiants et même 54% des CDI) (8).

De nombreux manifestants sont, à l’évidence, beaucoup plus matérialistes que nos « chroniqueurs » et ministres en criant le slogan : « qui sème la misère, récolte la colère ».


Explosion, implosion et séparation sociale et politique

Il ne suffit pas que les bases matérielles d’une révolte existent pour que celle-ci devienne réalité. La possibilité ne signifie pas automatiquement l’effectivité. Les mêmes conditions matérielles peuvent s’exprimer sous la forme de l’explosion sociale comme en novembre 2005 mais également sous celle de l’implosion c’est-à-dire de la violence retournée contre soi ou dans les rapports sociaux de proximité comme nous le constatons quotidiennement dans nos quartiers populaires. Elles peuvent également conduire à des comportements nihilistes dans une recherche éperdue d’un sens à une existence devenue insupportable. Elles peuvent enfin se traduire par un séparatisme social et politique consistant à « bricoler » son existence sans tenir compte de la société officielle. Il est inutile de rechercher une quelconque homogénéité de comportements en réaction à ces conditions d’existence destructrices. Chacun s’oriente dans telle ou telle direction en fonction de sa trajectoire, des ressources relationnelles qu’elle contient ou non, des offres de canal d’expression de la colère qu’elle croise sur son chemin ou non, de la densité de ses liens sociaux ou de son degré d’isolement, etc.

L’idéologie dominante s’attache par l’outil des médias de masses à séparer les différentes formes d’expression des mêmes causalités. Elle s’évertue à proposer des causalités individuelles et/ou culturelles en lieu et place des explications sociales et économiques c’est-à-dire à diffuser des grilles idéalistes de lecture. Elle s’efforce de masquer l’historicité de ces différentes formes afin de les faire apparaître comme des surgissements imprévisibles, inattendues, voir inexplicables rationnellement. Elle nous habitue à inverser l’ordre des causes et des conséquences et ce faisant à construire les victimes de l’inégalité sociale comme des coupables. Elle diffuse de la peur pour unir ceux qui devraient être divisés (les dominants et les dominés blancs et assimilés) et diviser ceux qui devraient être unis (les salariés et les chômeurs, les jeunes et les moins jeunes, les français et les immigrés, les sans-papiers et les autres, les musulmans et les autres, les Rroms et les autres, etc.). Elle diffuse des débats écrans visant à voiler la réalité et à imposer un autre agenda des priorités que celui qui émerge de la vie quotidienne concrète.

Si l’action de l’idéologie dominante décuplée par la puissance de feu des médias de masse est pour l’instant suffisante pour empêcher l’émergence d’une offensive des dominés, elle est cependant insuffisante pour produire une adhésion au système social, à ses prétendus « valeurs », à ses modes de gestion politique. Nous sommes bien en présence d’une crise de l’hégémonie culturelle des classes dominantes, une partie grandissante de notre société ne se reconnaissant plus dans le « consensus » proposé. C’est à notre sens dans ce rejet direct ou indirect du consensus idéologique dominant qu’il faut rechercher les causes de l’abstention de fractions entières des classes populaires : les jeunes, les citoyens issus de l’immigration, les plus paupérisées des classes populaires blanches.

Gramsci soulignait en son temps que la domination reposait sur deux piliers. Le premier est celui de la force qui agit dans la « société politique » (avec ses institutions : l’armée, la police, la justice). Le second est le consentement qui agit dans la « société civile » (avec ses institutions que sont l’école, les médias et tous les autres appareils idéologiques d’Etat au sens d’Althusser). C’est ce second pilier qui est aujourd’hui en crise. Par la révolte ou par le séparatisme social, une partie importante de notre société tend à échapper aux processus de légitimation de l’ordre social. Le besoin de produire de nouveaux processus d’intériorisation de la domination est grandissant pour la classe dominante.
Les « valeurs de la république », la « laïcité », « l’instruction civique et morale », etc., sont autant de tentatives visant à retrouver un consentement minimum des dominés.

Du « Je suis Charlie » aux « valeurs de la République »

Si le « je suis Charlie » s’est conjoncturellement traduit par un « esprit du 11 janvier » qu’il s’agissait de préserver, l’outil de cette opération de sauvegarde est désormais trouvé : la défense et l’inculcation des « valeurs de la république » par les appareils idéologiques d’Etat et en premier lieu l’école. Les enseignants se voient ainsi ajouter une série de missions par la réunion interministérielle du 6 mars 2015. Le document intitulé « égalité et citoyenneté : la République an actes » (9) présente une série de mesures qui visent à transformer explicitement les enseignants en outils d’une nouvelle offensive idéologique.

Le document programme commence par un regard lucide sur la réalité :
« Pour une majorité de nos concitoyens, la République est devenue souvent une illusion. Etre comme assigné à son lieu de résidence ; se sentir bloqué, entravé dans ses projets ; être condamné à la précarité des petits boulots ; voir l’échec scolaire de son enfant sans pouvoir l’aider ; se dire que son propre destin est joué d’avance : voilà ce que vivent des habitants, dans des quartiers, en périphérie des grandes villes, mais aussi dans les territoires ruraux ou dans les Outre-mer.(10) » .

Ce premier constat permet de saisir la dernière différence entre le gouvernement Sarkozy et le gouvernement Hollande. Le premier nie la réalité. Le second la reconnaît mais sans en citer les causes. Ainsi Valls reconnaissait lors de ses vœux à la presse, le 20 janvier 2015, l’existence d’un « apartheid territorial, social, ethnique » sans en analyser les causes.
Ce premier constat sans causes est immédiatement complété par un second, ledit « malaise démocratique : l’abstention toujours croissante, la crise de confiance entre les Français et leurs institutions, entre les Français et leurs élus. Il y a plus largement une crise de la représentation, qui touche tous les corps intermédiaires. (11) »
Ces deux constats s’ajoutent, dit le document, c’est-à-dire qu’ils sont présentés comme n’ayant aucun lien entre eux. Ne pouvant pas agir sur le premier constat du fait de ses choix économique libéraux, le gouvernement Valls-Hollande mandate les enseignants pour agir sur le second.

Il est ainsi demandé aux enseignants pêle-mêle de « mettre la laïcité et la transmission des valeurs républicaines au cœur de la mobilisation de l’école », de « développer la citoyenneté et la culture de l’engagement » et de « renforcer le sentiment d’appartenance à la République ». Pour ce faire, ils auront à dispenser un « nouvel enseignement moral et civique dans toutes les classes de l’école élémentaire à la classe de Terminale ».
Comme si cela ne suffisait pas, les enseignants auront également à « faciliter la compréhension et la célébration des rites et symboles de la République (hymne national, drapeau, devise) » et à emmener leurs élèves en mairie pour assister à des « cérémonies de naturalisation (12) ».
Terminons en citant le « rôle et la place » de l’école que formalise le document : « L’École doit être, et sera en première ligne, avec fermeté, discernement et pédagogie, pour répondre au défi républicain, parce que c’est son identité et sa mission profonde (13) ».
Le reste du document est tout autant questionnant mais dépasse la seule sphère de l’école : « réaffirmer la laïcité comme une valeur fondamentale de la fonction publique », « faire connaître la laïcité dans le monde de l’entreprise », etc.

Ces quelques citations suffisent à illustrer la volonté de faire de l’école une machine d’inculcation idéologique active de l’idéologie dominante comme au temps béni de la troisième république coloniale et guerrière. Il s’agit également de faire des enseignants des outils d’une hypocrisie appelant à la fois les nouvelles générations à croire aux « valeurs de la République » et à « avoir envie de devenir milliardaires (14) » selon le mot d’Emmanuel Macron.

L’inflation des discours sur les « valeurs de la république » allant de Marine Le Pen à Hollande, le consensus encore plus large sur la laïcité en danger qu’il faudrait défendre, la quasi-unanimité pour soutenir les nouvelles guerres coloniales, etc., révèlent l’illusion de combattre les effets sans s’attaquer aux causes. Il s’agit d’hypocrisie généralisée qui comme le soulignait Césaire est d’autant plus odieuse qu’elle ne trompe plus :
« Une civilisation qui s’avère incapable de résoudre les problèmes que suscite son fonctionnement est une civilisation décadente. Une civilisation qui choisit de fermer les yeux à ses problèmes les plus cruciaux est une civilisation atteinte. Une civilisation qui ruse avec ses principes est une civilisation moribonde. Le fait est que la civilisation dite « européenne », la civilisation « occidentale », telle que l’ont façonnée deux siècles de régime bourgeois, est incapable de résoudre les problèmes majeurs auxquels son existence a donné naissance : le problème du prolétariat et le problème colonial ; que, déférée à la barre de la « raison » comme à la barre de la « conscience », cette Europe-là est impuissante à se justifier ; et que, de plus en plus, elle se réfugie dans une hypocrisie d’autant plus odieuse qu’elle a de moins en moins chance de tromper. (15) »

Si les enseignants ne sont pas en mesure de refuser cette injonction à l’endoctrinement idéologique, ils deviendront des otages instrumentalisés d’une classe dominante tentant par tous les moyens hypocrites de ressouder une hégémonie culturelle défaillante. Comme le souligne un groupe d’enseignants dans Médiapart : « les élèves n’ont pas besoin comme on l’entend un peu partout d’un surcroît d’éducation civique ou cours de « fait religieux » qui ne seront qu’un inutile pansement supplémentaire sur un cadre et des programmes scolaires déjà largement inadaptés (16). »
L’enjeu est de taille compte-tenu d’une méfiance réelle déjà existante entre les classes populaires et l’institution scolaire (liée à la sélection, aux inégalités scolaires, aux orientations perçues comme discriminantes, etc.) qui s’est encore renforcée ces dernières années avec les multiples « affaires du foulard »

Notes :
1) Cécile Braconnier et Jean Yves Dormagen, La démocratie de l’abstention : Aux origines de la démobilisation électorale, Folio Actuel, Paris, 2007.
2) Départementale 2015 : le taux d’abstention a atteint 50,02 %, enquête opinionway,http://www.europe1.fr/politique/dep..., consulté le 31 mars 2015 à 10h 30.
3) La pauvreté selon l’âge, http://www.inegalites.fr/spip.php?p...
4) La précarité de l’emploi selon l’âge, consulté le 31 mars à 11 h 20http://www.inegalites.fr/spip.php?p..., consulté à 11 h 30.
5) Le chômage est en hausse en France, http://www.challenges.fr/france/201..., consulté le 31 mars à 11 h 45.
6) Pauvreté, La galère des 18-25 ans, http://www.letelegramme.fr/ig/gener..., consulté le 31 mars à 12 h 30.
7) Pierre-Yves Cusset,Hélène Garner, Mohamed Harfi, Frédéric Lainé, David Marguerit, Note d’analyse - Jeunes issus de l’immigration : quels obstacles à leur insertion économique ?, mars 2015, http://www.strategie.gouv.fr/public...,
8) Génération Quoi ? les ambivalences de la jeunesse en France, Consulté le compte rendu de Zineb Dryef, http://rue89.nouvelobs.com/2013/09/..., consulté le 31 mars à 13 h 30.
9) http://www.gouvernement.fr/la-solut..., consulté le 31 mars à 16 h.
10) Ibid, p. 5.
11) Ibid, p. 5.
12) Ibid, p. 11.
13) Ibid, p.12.
14) Interview au journal 3Les Echos » du 7 janvier 2015.
15) Aimé Césaire, discours sur le colonialisme, Présence Africaine, Paris, 1950.
16) Ce n’est pas des élèves dont nous avons peur, http://blogs.mediapart.fr/edition/l..., consulté le 31 mars à 16 h 30.

Illustration réalisée par BAF.F !

Source : Investig’Action

تصویر روز: از جمله جنایات داعش, سنگسار یک زن در موصل عراق




برای بزرگنمائی روی تصویر کلیک کنید



احمد شاملو شمارۀ ٢٢ ، جمعه اول تیر ۱۳۵۸ ،» تهران مصوّر « هفته نامۀ اگر دیگر پای رفتنمان نیست،/ باری،/ قلعه بانان/ این حجّت با ما تمام کرده اند/ که اگر می «

نوشته ای از احمد شاملو ۴ ماه و نیم بعد از انقلاب




احمد شاملو
شمارۀ ٢٢ ، جمعه اول تیر ۱۳۵۸ ،» تهران مصوّر « هفته نامۀ
اگر دیگر پای رفتنمان نیست،/ باری،/ قلعه بانان/ این حجّت با ما تمام کرده اند/ که اگر می «
خواهید در این دیار اقامت گزینید/ می باید با ابلیس/ قراری ببندید!
سالها اختناق و وَهن و تحقیر بر ما گذشت. جسم و جان ما طی این سالهای سیاه فرسوده
امّا اعتقاد ما به ارزشهای والای انسان نگذاشت که از پا درآییم. پیر شدیم و درهم شکستیم، امّا
زانو نزدیم و سر به تسلیم فرو نیاوردیم. تاریک ترین لحظات شوربختی و نومیدی را ازسر
گذراندیم، امّا به ابلیس "آری" نگفتیم، چرا که ما برای خود چیزی نمی خواستیم. به دوباره دیدن
آفتاب نیز امیدی نداشتیم. آفتاب ما از درون به جانمان می تابید. گرمِ این غرور بودیم که اگر در
تنهایی و یأس می میریم، باری، بار امانتی را که نزد ماست و نمیباید بر خاکِ راه افکنده شود،
به خاک نمیاندازیم. دیروز چنین بود، امروز نیز لامُحاله چنین است. زمانه به ناگاه دیگر شد، پیش
از آن که روزگار ما به سر آید، توفان به غرّش درآمد و بساط ابلیسی فرعون را در هم نوشت.
از دوستان ما، بودند بسیاری که هیجان زده به رقص درآمدند و گفتند شاهِ خودکامگی به گور
رفت، اکنون می تواند "شادی" باشد. گفتیم به گوررفتن شاه، آری، امّا به گورسپردن خودکامگی
بحثی دیگر است. بخشی عمده از این مردم، فردپرستِ بالفطره اند؛ پرستندگانی که معشوق
قاهر را اگر نیابند به چوب و سنگ می تراشند. نپذیرفتند. گفتند تجربۀ سالها و قرنها اگر نتواند
درسی بدهد باید بر آغل گوسفندان گذشته باشد! سالیان دراز چوب خوشبینی ها و فردپرستی
هامان را خورده ایم؛ چوب اعتماد بی جا و اعتقاد نادرست مان را خورده ایم. این، بدبینی است،
به دورش افکنید که اکنون شادی باید باشد، اکنون سرود و آزادی باید باشد. اکنون امید می تواند
از قعر جانِ ظلمت کشیده ما بشکفد و رو به خورشید، طلوع زیباترین فردای جهان را چشم به راه
باشد.
پیدا بود که این دوستان، در اوج غم انگیز هیجانی کور چشم بر خوف انگیزترین حقایق
بسته اند. آنان درست به هنگامیکه می بایست بیش از هر لحظه دیگری گوش به زنگ باشند،
به رقص و پایکوبی برخاستند، و درست به هنگامیکه می بایست بیش از هر زمان دیگری
هشیار و بیدار بمانند و به هر صدا و حرکت ناچیزی بدگمان باشند و حساسیّت نشان دهند، به
غریو و هَلهَله پیروزی صدا به صدا درانداختند تا اسب فریب یکبار دیگر از دروازۀ تاریخ گذشت و به
تروا"ی خواب آلود خوش خیال درآمد. گیرم این بار، آنان که در شکم اسب نهان بودند شمشیر "«
به کف نداشتند؛ آنان زهری با خود
آورده بودند که دوست را دشمن و دشمن را دوست جلوه می داد؛ قهرمانان جان بر کف و پاکباز
خلق، منافق و بیگانه پرست نام گرفتند و رسواترین دشمنان خلق بر اریکه قدرت نشانده شدند.
شادیِ خوش بینان دو روزی بیش نپایید. سرود، در دهنهای بازمانده از حیرت به خاموشی کشید.
آزادی، بار نیفکنده بازگشت و امید، ناشکفته فرومرد.
متأسّفم، دوستان روزهای نخست سخن از "هشدار" بود، امروز سخن از "تسلیت" است.
برنامۀ طلوع خورشید به کلّی لغو شده است!
گفتیم "رهبران انقلابی" پشت پرده گمنامی پنهان شدهاند. نمی دانیم اعضای "شورای
انقلاب" چه کسانی هستند. سوابق و صلاحیت آنان برای مردمیکه چنین انقلاب شکوهمندی را
به ثمر رسانیده اند، آشکار نیست. آیا با این مردم چنین رفتاری شایسته است؟ آیا مردم حق
ندارند آمران جدید خود را بشناسند و بدانند چه کسانی سرنوشت ایشان را به دست دارند و به
کجا رانده می شوند؟ پاسخی که شنیدیم سَفسطه آمیز بود.
گفتیم این آقایان سه چهارگانه یی که به عنوان تنها دستاوردهای انقلاب به مردم تحمیل شده
اند، نه فقط شخصیت چشم گیری ندارند بلکه بیشتر به دهن کجی کودکان می مانند. پاسخهای
اینان به سؤالاتی که در ذهن مردم می گذرد، بی رودرواسی عبارتی از نوع "تا جان شان درآد" و
"تا چشم شان کور بشود" است. راستی راستی که آدم باورش نمی شود. این تحفه های
عجیب و غریب یکهو از کجا پیدایشان شده است؟ آخر چطور ممکن است جامعه یی که از آن
انقلاب خونین پیروز بیرون آمده است اینها را به عنوان سازندگان نهاد نو خود بپذیرد؟ اینها حرف
روزمرّه شان را بلد نیستند بزنند و دهن
که وا میکنند آدم می خواهد از خجالت زیر زمین برود. اینها نوک دماغ شان را نمی توانند ببینند
و حداکثر جهان بینی شان این است که راجع به پوشیدگی موی زن توضیح "علمی" بدهند و
درباره تشعشع قلقک دهندۀ امواجی که موی زنان پخش میکنند رَطب و یابسی به هم ببافند،
یا در باب این که صدای زن "تحریک آمیز" است اراجیف بگویند. آخر چطور ممکن است کار انقلابی
با آن همه سر و صدا به این بیچارگی بکشد و سرنوشت انقلابی به آن عمق و عظمت به دست
چنین نخبگانی بیفتد که حقارت دنیای قوطی کبریتی شان غیر قابل تصوّر است و بزرگترین
مسأله یی که فکر و ذکرشان را به خود مشغول
کرده توسری خوردگی پست ترین عقده های حیوانی آنهاست؟ و تازه، واویلا، از همه طرف
می شنویم که این انقلابیون وارداتی در "شورای انقلاب" هم جزء چهره های اصلی هستند. آخر
مگر چنین چیزی را می شود به آسانی باورکرد؟
هیچ کس پاسخی به ما نداد. فقط زیر گوش مان گفتند مواظب باشیم که اسم مان را در
لیست "ضد انقلاب" و "مفسدین فی الارض" و "محاربین" با خدا و امام زمان می نویسند. گفتیم
مهم نیست، پیه همۀ این چیزها را به تن مان مالیده ایم و جز اینها انتظاری نداریم. ولی آخر
تکلیف انقلاب چه میشود؟ انقلاب "ملّی" بود، مگر نبود؟ انقلاب برای دموکراسی بود، مگر نبود؟
در جواب ما، چماق به دستها را روانه خیابانها کردند تا مافی الضّمیر حضرات را در نهایت
فضاحت به ما ابلاغ کنند. شعار چماق به دستها احتیاج به تفسیر و تعبیر نداشت.
دموکراتیک و ملی، هر دو دشمن خلقند!
زنان و دختران رزمندۀ ما، فریادهای شرم آور و موهِن "یا روسری یا توسری" را به عنوان
نخستین دستاوردهای انقلاب تحویل گرفتند.
متعهّدترین نویسندگان و روزنامه نگاران ما را که سالها زندانی کشیده و شکنجه دیده اند، به
رسوایی از روزنامه راندند و مبلّغ حرفه یی "رستاخیز" را بر مسند سردبیری آن نشاندند. یکی
دیگر از مبلغّان رستاخیر، بی هیچ پرده پوشی، با عنوان "مفسّر سیاسی سیمای انقلاب" روی
پرده تلویزیون ظاهرشد.
شما که تماشاچی محترم انقلابی باشید یک چیزی هم بدهکارید...
همه آنهایی که در آن دستگاه با حکومت شاه جنگیده بودند ساواکی و ضد انقلاب از آب
درآمدهاند، و همه شان را به خاطر خانم و آقایی که شما باشید "با قاطعیت تمام" از آن دستگاه
ریختهاند بیرون!
آپارتمانهای چند میلیون تومانی شمال شهر )و به عنوان نمونه آپارتمانهای "آ.اس.پی" در
انتهای یوسف آباد( که به نام مستضعفین مصادره گردیده به تصرف کسانی داده شده است که تا
نبینید باور نمی کنید. یک روز صبح سرپیچ آن آپارتمانها بایستید و حضرات مستضعفها را در
بنزهای ششصد آخرین سیستم تماشا کنید و دست کم معنی این لغات انقلابی را یاد
بگیرید! این که دیگر تهمت و افترا نیست: دزد حاضر و بز حاضر.
به کتابفروشان "تبریز" که از مزاحمت گروههای فشار به جان آمده، شکایت به کمیته برده
بودند پیشنهاد کردند که کتابهای غیرمذهبی را در برابر دریافت دو برابر بهای روی جلد آنها وسط
میدان شهر آتش بزنند!
در بسیاری از شهرستانها، کتافروشی، شغلی ضدانقلابی تلقّی شده است. صاحب تنها
کتابفروشی :کازرون" )به عنوان نمونه( از شهر خود آواره شده است و این اواخر در "بروجرد" )به
عنوان نمونه( هر پنج کتابفروشی شهر را در یک ساعت معین و با یورشی که آشکارا از قبل
تدارک دیده شده بود به آتش کشیدند.
در سپیده دم انقلاب، کارگران بیکاری را که از گرسنگی به جان آمده بودند به گلوله بستند و
اخیراٌ سه تن از سرسخت ترین رهبران کارگران نفت را که با شهامت و از خود گدشتگی تمام امر
اعتصاب را تا فرار شاه مخلوغ پیش بردند، به زندانانداختند.
مفتخوران و خائنین مسلّمیکه به نفع شاه و حکومتش در مجالس شورا و سنا به بزرگترین
جنایات تاریخ صحّه گذاشته اند، مورد بخشش قرار گرفتهاند، حال آن که شریف ترین و مبارزترین
فرزندان خلق تا همین چند روز پیش در زندانها مورد شکنجه بودند، بی این که دست کم اتّهام
این افراد عنوان بشود. "حماد شیبانی" هنوز در زندان است و روزهای متوالی است که بر اثر
اعتصاب غذا با مرگ دست و پنجه نرم می کند. زنان را صاف و پوست کنده از اجتماع رانده اند و از
این طریق عملاٌ نیمیاز جامعه را عاطل و باطل گذاشته اند. موضوع زنان کارآموز قضایی مشتی
است نمونه خروار.
برشمردن یکایک این موارد مشکل نیست، فقط فرصت می خواهد. ولی، دوستان! علی رغم
همه این انحرافات، شاید هنوز بتوان امیدوار بود که چیزی از دست نرفته است. شاید هنوز بتوان
به خوش خیالی چنین پنداشت که این همه، اعمال و رفتاری است که به اشتباه صورت گرفته و
مقصّران آنها کسانی هستند که نادانسته و بی خبر فریب "ضدانقلاب" را خورده اند که هنوز کاملاٌ
نومید نشده است و به جستجوی مفرّی برای بازگرداندن روزگار گذشته، از تحریک پذیری ناشی
از تعصّبات کورِ پاره یی کسان که سوء نیّتی هم در کارشان نیست سو استفاده می کند.
خوب. شاید هم واقعاٌ چنین باشد. من این خوشبینی را می پذیرم و به برداشتهای شما
متقاعد می شوم. امّا اکنون به من جواب بدهید ببینم تلقّیات شما از این مسائل دیگر
چیست: تُرّهات شرم آوری را، نخست، با پنهان کردن موادی از آن، به عنوان "پیش نویس قانون
اساسی" در روزنامه یی چاپ می کنند. هنگامیکه متعهدترین افراد جامعه در برابر آن به
مقاومت برخاستند و فریاد برداشتند که این تله یی بر سر راه آزادی و انقلاب است، سخنگوی
دولت زیر قضیه می زند و می گوید آن "پیش نویس" محصول دماغ فردی غیرمسئول است که نظر
شخصی خود را عنوان کرده، و پیش نویس "حقیقی"
هنوز منتشر نشده است. امّا چندی بعد، پس از آن که به اعتماد رسمیت سخنان این "سخنگو"
مطلب فراموش شد و سر و صداها خوابید، همین آقا اعلام می کند که "شاید" متن اصلی پیش
نویس قانون اساسی همان باشد که به چاپ رسید )یا چیزی در این حدود(!
صالح ترین مرجع علمی و قانونی کشور برای بررسی طرح قانون اساسی، اگر کانون
حقوقدانان کشور نباشد، کجاست؟ دست کم اتّحادیه خرج خورهای سر قبر آقا که نیست؟
هنگامیکه این کانون اعلام کرد که طرح پیشنهادی قانون اساسی کشور پیش از آن که تقدیم
مجلس مؤسّسان بشود باید با دقّتی وسواس آمیز عمیقاٌ مورد نقد و بررسی حقوقدانان و
صاحبان صلاحیت و اهلیّت قرار بگیرد، طبق معمول چند ماهه اخیر، چماقداران صاحب سبک جدید
با شعار معروف "اعدام باید گردد" گرد محل تجمّع حقوقدانان رقص مرگ خود را آغاز کردند، و
ناگهان در روزنامۀ عصر تهران افاضات یکی از آن همه
چهره های دوست داشتنی جدید را دیدیم که بی هیچ تعارف و رودرواسی در آمده بود که "خیال
کرده اید ما همین جوری اختیارمان را می دهیم به دست چند صد تا حقوقدان؟" توجه فرمودید
دوستان؟ آقایان حتی "اختیارشان" را به دست حقوقدانها هم نمیدهند!.
سمیناری که گروههای مسئول جامعه و کانونهای روشنفکران و صاحبنظران برای بررسی
مسائل مربوط به قانون اساسی و تنظیم طرحی برای آن تشکیل داده بودند، در دو نوبت اول
گردهمآیی، علی رغم همۀ تلاشهای خود پشت در بسته تالارهای تجمّع ماند و راه به درون
نیافت. صاحبان جدید قدرت و مملکت، به همین آشکاری کوشیدند فعالیت این سمینار را خنثی
کنند. آقایان در این "مبارزۀ قدرت" حتی به کاردانان و مغزهای متفکر یا متخصص هم احساس نیاز
نمی کنند. کارهاشان را خودشان شخصاٌ انجام می دهند، چون که احتیاط شرط عقل است...
بدون این که چیزی )هر چند ناجور تحمیلی( به اسم "قانون اساسی جمهوری" وجود داشته
باشد؛ یعنی بدون این که هنوز ضابطه یی برای حکومت و خط و جهتی برای تدوین قوانین
کشوری مشخص شده باشد، ناگهان آقایان "دولت موقت" بدو بدو آمدند و "لایجه" یی آوردند که
"قانون مطبوعات" است!- یاللعجب! البته از یک هفته پیش حضرت "اسلام کاظمیه" ) که گناهش
گردن خودش: شایع است که معاون یا مشاور آقای وزیر ارشاد ملی و خیرات شده و همان اول
کار به مشروطیت خود رسیده( ندایی درداده که بله، بالاخره مطبوعات که "بی ضابطه" نمی
شود! )نوار شبهای شعر "انستیتو گوته" هنوز موجود است، با صدای
همین آقای "اسلام" که از تلخی "ضوابط" اداره سانسور شاه بعض میکند و بعد قاه قاه می زند
زیر گریه!( باری، و حزب توده هم که این اواخر آب توبه به سر ریخته و ختنه را برای اعضای خود
اجباری کرده، دنبال فرمایشات "آقا اسلام" زبان گرفته بود که آره بابا، نغوذبالله مگر "مطبوعات بی
ضابطه" هم می شود؟
بگذریم. آقایان "دولت موقت" پس از ونگی که آقا "اسلام" و حزب توده رها کردند تا قضیه چندان
هم ابتدا به ساکن نباشد، ناگهان چیز وحشتناکی تحت عنوان "لایحه قانونی مطبوعات" آوردند
وسط )که برای ضبط در تاریخ بد نیست عرض کنم که گفته می شود دستپخت متّهمان دوگانه،
آقا اسلام کاظمیه و شمس آل احمد است( و آقای امیر انتظام که معمولاٌ مسائل جاری مملکتس
را با عبارت نکولی "نمی دانم" و "خبر ندارم" و "بنده نشنیده ام" حل و فصل می کرد و شاید به
همین دلیل توسط آقای وزیر امور خارجه با عنوان سفیر کبیر به حواشی قطب شمال تبعید شد،
این بار بر خلاف شیوۀ مرضیه همیشگی
با صراحت قابل تقدیری تصریح کرد که این لایحه "ظرف ده روز" از این تاریخ تصویب "خواهد
شد"! فاتحه!
"لایحه" را که زیر دماغت می گیری، از بند بندش بوی الرّحمن آزادی قلم و گند و تعفّن قدرت
طلبی و انحصارجویی که خود را "برنده بازی" می داند، بلند است. لایحه یی که در هر ماده اش
تله یی کار گذاشته اند، و پر از انواع و اقسام نکات مبهم و قابل تفسیرات و تأویلات کشدار است
و به جای آن مثلاٌ )خدای نکرده( روزنامه نگاران و اهل قلم را برای حفظ میراثهای انقلاب و
نگهبانی از دموکراسی و پیشگیری از تاخت و تاز تشنگان قدرت و خودکامگی یاری کند،
پیشاپیش به دفاع از مواضع قدرت فردی برخاسته، نویسنده هر مطلبی را که به مذاق صاحبان
قدرت خوش نیاید به حبسهای تا سه
سال تهدید کرده است.
من اینجا مطلقاٌ در پی آن نیستم که یکایک مواد این لایحه را تجزیه و تحلیل کنم و نشان بدهم
که کاسه لیسان، برای آن که چتر مصونیتی بر سر خود بگیرند و برای آن که بتوانند پشت سپری
پنهان شوند، با چه تردستی نفرت انگیزی کوشیده اند علی رغم همه نهادهای تشیّع در هر حال
یکی از مراجع تقلید را به مقام دنیایی و غیرروحانی یک "دیکتاتور" برانند. زیرا با در نظر گرفتن این
نکته که پیش از تحریر و تصویب قانون اساسی هیچ لایحه یی "نمی تواند" صورت قانونی به خود
بگیرد، اصولاً کل این لایحه )صرف نظر از خوبی و بدیش( حرف مفت است و حتی تنظیم و
پیشنهاد آن به شورای
انقلاب نیز می تواند جرم شناخته شود، به خصوص که نیّت طرّاحان آن نیّت خیری نیست و
گامی است که آگاهانه و از سر سوء نیّت در طریق ضدیّت با انقلاب و سرکوب انقلاب برداشته
شده است و توطئه مشهودی است که بر علیه همه دستاوردهای انقلابی و به خصوص به قصد
ایجاد اختناق در آستانه تدوین قانون اساسی جمهوری صورت می گیرد. این کج ترین قدمیاست
که دولت یا فرادولت یا فرودولت تا بدین هنگام برداشته است. طرّاحان این به اصطلاح "لایحه
قانونی" در کمال شهامت و "صداقت انقلابی" همه تعارفات و ظاهرسازی را بوسیده اند
گذاشته اند کنج طاقچه، و نشان داده اند که
بی هیچ پرده پوشی، درست در طریق منافع همان مستضعفین قدم بر می دارند که هر از
چندی گروهی را به خیابانها می ریزند و از میان تارهای صوتی آن بی خبران بی گناه عربده
میکشند که:
»" هر دو دشمن خلق اند. "دموکراتیک" و "ملی
چنان که گفتم، تنظیم این لایحه توطئه یی مشهود است برای ایجاد اختناق در آستانه تدوین
قانون اساسی جمهوری. اعلام فرموده اند که این لایحه را "ده روزه" تصویب خواهند کرد ) که بعد
این مدت را اضافه کردند( و این در هر حال پیش از موعدی است که قرار است کار قانون اساسی
را بسازند. یعنی صاف و پوست کنده پوزه بند مطبوعات را آماده کرده اند تا در مورد خوابی که
برای قانون اساسی دیده اند جیک احد النّاسی بالا نیاید، که این البته خیال خام است. برای
خفه گیر کردن کسانی که سخن گفتن را وظیفۀ خود می دانند، تهدید به سه سال حبس نشانه
تنگ نظری خنده آوری است.
بشارت باد شما را که بسیارند کسانی که در نهایت اخلاص از سر جان نیز گذشته اند و به هر
قیمت حرف خود را خواهند گفت و فریاد خود را به گوشها خواهند رساند. ما را از سر بریده
نترسانید. و من شخصاٌ به عنوان نخستین قدم در طریق افشای این توطئه، و به عنوان اولین
عکس العمل در برابر این اقدام، در نخستین جلسه مجمع عمومی کانون نویسندگان ایران اخراج
آقایان "اسلام کاظمیه" و "شمس آل احمد" را از صف مردان شرافتمندی که آنجا گرد می آیند و
مرگ را بر آلودن قلم به منافعی چنین خجالت آور ترجیح می دهند، پیشنهاد خواهم کرد.
در این خصوص، هنوز شاهکار همۀ شگردهای انقلابی باقی مانده است.
سخنگوی دولت اعلام فرموده است که مردم باید فکر تشکیل مجلس مؤسّسان را بگذارند درِ
کوزه و آبش را بخورند، چون تصمیم بر این است که همان "هیأت مشورتی" چهل نفر کار مجلس
مؤسۀسان را هم انجام بدهد. یعنی فی الواقع بگذار همان ها که قبا را می برند، خودشان هم
بدوزند و خودشان هم بپوشند! و این یعنی انقلاب، ضرب در انقلاب، ضرب در انقلاب!
در حقیقت، دولت یا فرادولت و یا فرودولت )چون هنوز کسی نفهمیده است که ملت دقیقاٌ به
ساز که میرقصد( حتی این اندازه شعور را هم برای مردم قائل نیست که احتمالاٌ میان یک
"هیات مشورتی" و یک مجلس مؤسّسان فرق بگذارد. هیأت مشورتی )که البته طبق معمول،
کیسه سیاهی با دو تا سوراخ به جای چشم، تنها تصوّر مردم از آنهاست( مشتی افرادند با
منافع مشترک، که نهایتاٌ مورد اعتماد شخصی هستند که بالای دولت یا بالای فرادولت و یا بالای
فرودولت قرار گرفته است. امّا وقتی که صحبت مجلس مؤسسان پیش می آید بی درنگ موضوع
انتخابات به ذهن متبلور می شود، و بلافاصله
افرادی جلو چشم مجسم می شوند که برخلاف ترکیب هیأت مشورتی منافع مشترک یا
یکسانی ندارند، زیرا نمایندگان طبقات گوناگون جامعه اند.
چگونه ممکن است هیأت مورد اعتماد یک فرد خاص از یک طبقه خاص را به عنوان هیأت مورد
اعتماد تمام طبقات یک جامعه به کل مردم آن جامعه جا زد؟ چگونه می توان تصوّرکرد که ممکن
است طرحی که چنین هیأتی لزوماً از پایگاه منافع طبقۀ خود تهیّه کرده است منافع تمام طبقات
را شامل شود؟ و چگونه می توان به خود اجازه داد چنین هیأتی، با غصب عنوان مجلس
مؤسّسان، به نمایندگی فاقد اعتباری از سوی همه طبقات یک جامعه، چنان طرح یک سویه و
یک رویه یی را، که خود پرداخته است، خود مورد تصویب قرار دهد؟ و تازه، موضوع نهایی، موضوع
رفراندوم در مورد قانون اساسی، دیگر چه
صیغه یی است؟ آیا منظور از این شعبده بازی اخیر آن است که اکثریتی بی خبر نیز در توطئه
یی که بر ضد تمامی جامعه در کار شکل گرفتن است شرکت داده شود؟
آقای بازرگان! مسئول نهایی تمامی این لطمات آشکاری که پس از آن همه بدبختی ها و
خونریزی ها به دستاوردهای انقلابیِ این مردم نجیب و صبور وارد می آید شمایید. اگر به نام و
حیثیت خود پای بندید بی گمان تاریخ دربارۀ شما چنان قضاوتی خواهد کرد که تصوّرش چندش آور
و غیر قابل تحمّل است و بدین نکته شما خود بهتر از هر کسی آگاهید، و اگر به روز جزا معتقدید
لاجرم می دانید که دارید چه عاقبتی برای خود تدارک می بینید. تصوّر نمی کنم خطابه هایی از
آن نوع که در تلویزیون ایراد می کنید بتوانند در پیشگاه عدل خداوندی سر مویی از بار شما
بکاهد.
دلتان خوش است بگویید قدرت اجرایی ندارید؛ امّا اگر بندگان خدا ندانند خدا می داند که شما
بر این کرسی فاقد قدرت خوشترید و همان را بر قدرت فاقد کرسی ترجیح می دهید، زیرا تصوّر
می کنید که آخر پاییز، وقتی جوجه ها را می شمارند، برندۀ نهایی شمایید بی آن که ظاهراً در
این جنگ میان قدرت طلبی انحصارجویانه از یک سو و دفاع از دستاوردهای نیم بند انقلابی از
سوی دیگر، پای شما به میان کشیده شده باشد. و خدا این سیاست بازی شوم شما را که
لحظه به لحظه خطرناکتر می شود، بر شما نخواهد بخشید. همه چیز را می بینید و می شنوید
و سکوت می کنید. شاید آن
اکثریت نود و نه و نیم درصدی بر این تصوّر باطل باشند که به راستی از شما کاری ساخته
نیست. امّا خدا آگاه است و پوزخندهای شما را می بیند و آن فرشتگان موکّل بر شما در حساب
اعمال تان می نویسند که می توانستید و نکردید. آنها در حساب اعمال شما می نویسند که
می فهمیدید و سکوت می کردید، زیرا سود خود را در این می دیدید.
برنامه طلوع خورشید، به کلّی، لغو شده است. کلاغهای سیاهی در راهند تا سراسر این
قلمرو را اشغال کنند. خبرهای بدی در راه است امّا کلاغها برای شما نیز حامل خبر خوشی
نخواهند بود.
برایتان متأسفم آقای بازرگان. با این تعللّ سیاستمدارانه آخرت مطبوعی در کار نیست. دنیا
ارزش آن را ندارد که فدای آخرت شود. هیچ کس در این نکته سخنی ندارد. امّا دریغا که برای
شما دنیایی هم نمی بینیم. خَسَر الدّنیا والآخره به همین می گویند.

گفت و شنود با اسماعیل وفا یغمائی (۳)

گفت و شنود با اسماعیل وفا یغمائی (۳)
انقلاب ایدئولوژیک  
 
 

تأمل در تاریخ علم نشان می‌دهد که پرسش‌های دقیق همواره موجد پاسخ‌های عمیق بوده‌اند و آثار علمی برجسته نیز غالباً در پی پرسش‌های اساسی به وجود آمده‌اند.
کتاب «جمهور» افلاطون که به صورت نقل قول از سقراط تنظیم شده با گفتگو و سیاق پرسش و پاسخ به ثمر رسید.
مثنوی معنوی را مولوی، با درخواست و پرسش «حسام‌الدین چلبی» آغاز نمود.
«گلشن راز» شیخ محمود شبستری در واقع پاسخ ۱۵ سئوال بود که «امیرحسین حسینی هروی» پرسیده‌است.
کتاب ارجمند «المباحثات» حاصل سئوالات شاگردان بوعلی سینا از جمله «بهمنیار» است و مثال در این مورد کم نیست....
...
امیدوارم ضبط و تدوین اینگونه گفت‌و‌شنود ها که صادقانه بگویم با وقت گذاری و مرارت بسیار به سرانجام می‌رسد و طعن‌ولعن و ابتلائات جورواجور به دنبال دارد، بتواند مبارزه علیه فراموشی؛ و کاربرد زبان در گره گشايی فرهنگی و سياسی را، که برآيندی از دوران روشنگری‏ است برجسته کند.
...
به امید روزی که فقر فرهنگی؛ و شّر حکومت آخوندی، که عامل همه تاریکی هاست از سر مردم ایران کوتاه شود و «جمهوری ایرانی» بر پایه دموکراسی پارلمانی، لائیسیته و حقوق بشر، به برگ و بار بنشیند.
...
می‌دانم که گفتمان سنت‌‌گرایی به دنبال دشمن می‌گردد و در همه چیز دشمنی می‌بیند اما مقصود از ارائه این مطلب، ضدّیت و عناد با گروه و سازمانی نیست.
مرزبندی امثال من در درجه نخست با مدعّیان صاحب اختیاری جهان، با دشمنان آزادی و با قاتلین زندانیان سیاسی است که از پستان دین شیر دنیا می‌دوشند.
پس کلام پاک در دلهای کور
می‌نپاید می‌رود تا اصل نور
وآن فسون دیو در دلهای کژ
می‌رود چون کفش کژ در پای کژ

«رساله مبارکه» پرستش حیات
برای اینکه تنها به قاضی نرفته باشیم بخش دیگری از «رساله مبارکه» پرستش حیات را اضافه کرده‌ام. نوشتار مزبور گرچه امضای آقای مسعود رجوی را ندارد اما گفتمان خود ایشان است و به «انقلاب ایدئولوژیک» هم اشاره کرده‌است.
... 
قسمتهایی از پرستش حیات(متاسفانه غیر منظم و آشفته) در سایتهای سازمانی گاه هست و گاه نیست.
ـــــــــــــــــــــــــــــــ 
منبع لایزال انرژی و خلاقیت و توانمندی و معرفت
(...) مریم رجوی، نگین سازمان پیشتاز خلق قهرمان ایران با صدها هزار ستارهٴ درخشان و کهکشان نورافشان در آسمان(...) از یک مدار کیفی عبور کرد و روحش را از قید و بندهای سنگین درونی رها کرد و به منبع لایزال انرژی و خلاقیت و توانمندی و معرفت تبدیل شد، و بدینسان همهٴ جانهای تشنهٴ رهایی را جذب کرد و «همچون خودش» از قید و بندها رها ساخت(...)
جمعبندی سه سال مبارزهٴ مسلحانهٴ(...) این ضرورت را آشکار کرد که(...) زنان مجاهد می‌بایست در سطح رهبری سازمان مسئولیت بپذیرند...
مریم رجوی که خود جزو مسئولینی بود که به این جمعبندی رسیده بودند و از گلوگاه این ضرورت عبور کرده بودند، اکنون خود را دوباره در همان گلوگاه یافت، اما این بار محقق کردن آن جهش ضروری تماماً به عهدهٴ او گذاشته شده بود...
ـــــــــــــــــــــــــــــــ
پرچمدار رهروان مسیر کمال خلق ایران
قرارگرفتن در گلوگاه یک انتخاب و پاسخگویی به یک ضرورت می‌تواند بارها برای هر کسی در هر سطحی پیش آمده باشد. در این جایگاه انسان خود را در جهان تنها می‌یابد، زیرا در برابر سرنوشت قرار می‌گیرد و ناگزیر از انتخاب است. در اینجا همه گونه ضرورتهای فردی، انحرافی و فرعی و تردیدهای ذهنی به سویش هجوم می‌آورند و او خود را در ابتدا ناتوان از پاسخگویی به ضرورت اصلی می‌یابد. اما حقیقت این است که تنها اوست که در این نقطه تعیین کننده است و لاغیر، و اگر در این لحظات سرنوشت ساز در درون خودش محصور بماند، آنرا «سخت و طاقت فرسا» و حتی غیر ممکن می‌یابد.
مریم رجوی در چنین نقطه ای قرار گرفته بود که هجوم تردیدها به او امان نمی‌داد. اما «یک چیز» تردیدهایش را می‌زدود:
اینکه ضرورت برداشته شدن چنین قدمی در خارج از ذهن، یعنی در الزامهای جنبش مقاومت، کاملاً واقعی بود و اگر سازمان می‌خواست جلو برود «می بایست به این ضرورت پاسخ» می‌داد.
به عبارت دیگر، او انگیزهٴ پذیرش مسئولیت بسیار سنگین همردیفی را نه از نیاز خودش به پاسخگویی به یک ضرورت، بلکه از نیاز سازمانش به پاسخگویی به آن ضرورت و عبور از گلوگاه آن گرفت، و به عنوان یک عضو مسئول در سازمان مجاهدین وجدانش برانگیخته شد و احساس مسئولیتش فوران کرد و قدرت و ظرفیت پذیرش آن بار سنگین در او بارز شد. قدرتی که از نیروی بیکرانی در انسان سرچشمه می‌گیرد که خداوند در جوهرش نهاده و بواسطهٴ آن جانشین خود در زمین ساخته است.
به این ترتیب مریم رجوی اولین مجاهدی شد که به درک نقش کلیدی «انگیزش تغییر و حرکت فرد براساس ضرورت خارج از فرد» که در کانون ایدئولوژی رهائیبخش توحید قرار دارد نائل آمد، و دریافت که «اگر از خود شروع» کند «واقعیت سخت است، اما اگر از واقعیت بیرون و مسئولیتی که هست شروع» کند، «دیگر باید به رغم همهٴ سختی آن، جواب مثبت داد.»
این یک کشف تاریخی توسط مریم رجوی بود که او را قادر ساخت از گلوگاهی که تاریخ در آن مقطع مشخص از مبارزه بر علیه رژیم ضد بشری خمینی در برابر او و پیشتاز جبههٴ خلق قرار داده بود عبور کند و بار مسئولیتش را بردارد. بدینسان مبنای ضروری برای ادامهٴ حرکتش در این مسیر برای او فراهم شد تا در پس واقعیات و ماورای گلوگاه ضروریات، پرچمدار رهروان مسیر کمال خلق ایران شود و به سوی وادی «حقیقت» و پی بردن به «سِرّ ماهیات» رهنمون گردد.
...
...
...
...
سایت همنشین بهار