http://www.youtube.com/watch?v=5Xmz-wjErbw
http://www.youtube.com/watch?v=RpTsd-XEC_4
http://www.youtube.com/watch?v=qkn8vTwemBs
همچنان به شيوه سالهای گذشته راهمان ادامه خواهيم داد: ـ آگاه نمودن خلق ازمواضع ضد خلق! ـ ايجاد فضای دوستانه بين ديدگاههای مختلف در درون جبهه خلق ـ بدون هيچگونه گذشت و چشم پوشی درافشای مواضع گذشته و حال ضد خلق! ـ تسليم شانتاژ، تهديد ، توهين و ناسزا و۰۰۰ نخواهيم شد که اين شيوه"شاهان منحوس" و"شيخان ملعون" است.
شهادتنامه بازماندگان جنایات جنگی- ویژهنامه شهرزادنیوز درباره تریبونال یوگسلاوی (۷), ٥ دی ١٣٨٨ | ||
"...شاید اگر شوهرم [به روی یک صرب] اسلحه کشیده بود و اگر آن صرب هم اسلحه داشت، و اگر به یکدیگر تیراندازی کرده بودند، شاید میتوانستم ببخشم، اما کشتن مجروحینی که نمیتوانند از خودشان دفاع کنند، که مسلح نیستند، وحشتناک است. این جنایت است و مسببین باید مجازات شوند. من از طرف شوهرم، مادرم و بچهها میخواهم که آنها مجازات شوند."
در سال 1991 ارتش خلق یوگسلاو و سایر نیروهای صرب "ووکووار" را تصرف کردند. همسر خانم دوشن یکی از اعضای حزب اصلی کروآت بود و در دفاع از شهر شرکت داشت. شهر زیر باران خمپاره بود و او میخواست فقط از خانوادهاش حمایت کند. خانم دوشن گفت که خانهشان هم مورد اصابت خمپاره قرار گرفته بود. شوهر خانم دوشن پس از سقوط از بالکن طبقه سوم و آسیب دیدن کمرش، در 16 نوامبر 1991 به بیمارستان ووکووار برده شد. از آنجایی که او قادر به حرکت نبود و سر کارکنان بیمارستان هم خیلی شلوغ بود، لیوبیکا دوشن و دخترش هم در 18 نوامبر به بیمارستان رفتند. لیوبیکا دوشن به هنگام شهادت، وضعیت بیمارستان را چنین تشریح کرد: "برای من وحشتناک بود. اول از همه، تعداد زخمیان زیاد بود، بعدش هم آب نبود، غذا نبود، دارو نبود. مرتب خمپارهباران میشدیم. غیر نظامیان به بیمارستان میآمدند چون زیر آن همه بمباران، جای دیگری نداشتند که بروند. همه جا میشد بوی خون را حس کرد... آدمهایی بوند که میمردند، و نمیشد دفنشان کرد، چون به خاطر بمباران نمیشد بیرون رفت. تمام این آدمها واقعا تحت شکنجه و عذاب قرار داشتند. دیگر سیگار نداشتند. گرسنه بودند. نوعی بسته غذایی دریافت میکردند... خسته بودند. در عذاب بودند." لیوبیکا دوشن تعریف میکند که وضعیت شوهرش در شب آخر در بیمارستان چقدر وخیم بود. "به شدت ترسیده بود. او ورزشکار بود و کارش هم طوری بود که تحرک زیادی داشت. نمیتوانست بپذیرد که فلج شده و به دیگران وابسته است و خیلی وقتها گریه میکرد." خانم دوشن کنار پاهای شوهرش روی تخت میخوابید تا به او آب یا چیزهای دیگری را که لازم داشت بدهد. خانم دوشن در دادگاه گفت که ارتش در شب 19 نوامبر 1991 به بیمارستان رسید و به او گفته شد که باید روز بعد بیمارستان را تخلیه کنند. صبح روز 20 نوامبر خانم دوشن، وسلین شلیوانچانین، متهم تریبونال، را دید که خود را "سرگرد شلیوانچانین" معرفی کرد و اعلام کرد که الان فرماندهی با اوست. خانم دوشن میگوید، او گفت: "حالا اسمها را میخوانیم و هر کسی که اسمش خوانده شد، از بیمارستان بیرون برود." دو سرباز کنار او ایستاده بودند و لیست اسامی را می خواندند. شوهر لیوبیکا دوشن اولین کسی بود که اسمش خوانده شد و بعد دو برادرش، تادیا و ایوان دوشن بودند. دو سرباز شوهرش را روی برانکاری از در عقب بیمارستان بیرون بردند و خانم دوشن و دخترش هم به دنبالشان رفتند. خانم دوشن دید که چهار اتوبوس در بیرون پارک شدهاند، سه تا غیر نظامی و یکی نظامی. سربازان برانکار شوهرش را کنار اتوبوس نظامی گذاشتند. او در دادگاه تعریف کرد که متعجب بود چگونه شوهرش مستقیم به طرف اتوبوس نظامی برده شد و از خود میپرسید: اگر قرار است همه تخلیه شوند، شوهرش باید به اتوبوس غیر نظامی برده شود. وجود سربازان مسلح در اطراف و داخل اتوبوس، همراه با این واقعیت که همسران یا بچههای دیگر آن جا نبود، لیوبیکا دوشن را متحیرتر کرد. به شوهرش گفت: "نمیفهمم." شوهرش گفت: "من هم نمیفهمم. عجیب است." لیوبیکا دوشن شهادت داد که چگونه سربازی برادر کوچکتر شوهرش را هل میداد و به سوی پرچین بیمارستان میبرد. سرباز دستور داد جیبهایش را خالی کند و گفت: "شما اوستاشا! (کلمه توهین آمیزی که متحدان نازیها در جنگ جهانی دوم علیه کروآتها به کار میبردند) حالا بهتان نشان میدهیم." شوهر و دختر خانم دوشن که شاهد این صحنه بودند، زدند زیر گریه. خانم دوشان خود را به شدت بیچاره احساس میکرد. شوهرش داد زد: "کاری بکن! این بچه را از این جا ببر!" خانم دوشان پاسخ داد: "چه جوری باید این کار را بکنم؟" "یک کلاشنیکوف از پشت سرم مرا نشانه رفته بود." شوهرش گفت: "نمیدانم چه جوری، اما کاری بکن. زنجیر دور گردنم و حلقه و ساعتم را بردار. من به پسرم قول دادهام حلقهام را به او بدهم." خانم دوشن همچنین تعریف کرد سربازی کت و کیف دستی یکی از بستگان شوهرش، روژیکا مارکوباشیچ را که پنج ماهه حامله بود، گرفته بود و او را میکشید و با خود میبرد و سربازان به او دشنام میدادند: "جنده، جنده اوستاشا! عکسهایت کجاست؟ عکسهای شوهرت که انگشت بچهها را بریده بود و از آنها گردنبند درست کرده بود، کجاست؟" سرباز جوانی خانم مارکوباشیچ را به داخل اتوبوس برد و همان وقت هم دست خانم دوشن را گرفت و چیزی در مشتش جا داد. وقتی دستش را باز کرد 2000 دینار یوگسلاو در دستش بود. او از آن مرد جوان رسید این برای چیست؟ او جواب داد: "مادام به آن نیاز خواهید داشت." اما او دیگر این پول را لازم ندارد. لیوبیکا دوشن در شهادتش رفتار سربازان صرب بیرون بیمارستان را تشریح کرد: "... آدمهای دور و برمان گستاخ بودند، خوشحال بودند (...) یکی از آنها چنان پر رو بود که یک چاقو را لیس میزد و کروآتها را تهدید میکرد که سرتان را میبریم، وحشتناک بود، فکرش را هم نمیکردم که چنین اتفاقی بیافتد. حداقل از آدمهایی که با آنها بزرگ شده بودم، انتظار نداشتم؛ من با آنها به مدرسه رفته بودم، با بعضی از آنها بیرون رفته بودم، به عروسی رفته بودم، و اکنون این کارهایشان وحشتناک بود." خانم دوشان به یک سرباز صرب به نام دارکو ووک که اهل ووکووار بود، التماس کرد. او دوست شوهرش بود و بارها به رستورانشان در دانوب آمده بود. "دارکو میتوانی افراد خانوادهام را نجات دهی؟" دوشن گفت که او با تمسخر نگاهش کرد و گفت: "دوشان، شماها خیلی خرابی بار آوردهاید، ساکت باش!" وقتی فهمید که از همشهریهایش نباید انتظار کمکی داشته باشد، به سوی متهم دادگاه، وسلین شلیوانچانین، رفت. از او پرسید او و دخترش باید چه کار کنند و خواست به شوهرش چند لباس دیگر بدهد. وقتی سرگرد شلیوانچانین به او گفت که شوهرش برای چی به لباس احتیاج دارد، تعجب کرد. شاید همان موقع فهمید که دارد میگوید، که شوهرش دیگر چیزی لازم نخواهد داشت، برای همین حرفش را اصلاح کرد و گفت چه کسی آنها را با خودش میبرد. خانم دوشن و دخترش را پیش زنها و بچههای دیگر بردند، و شوهرش را با بقیه بیماران از کار افتاده سوار یک کامیون نظامی کردند. درست پیش از آن که شوهرش را ببرند، او را با پتویی پوشاند، صورتش را نوازش کرد و گفت، "مواظب خودت باش." او دیگر شوهرش و سایر کسانی را که سوار اتوبوس نظامی کردند، ندید. خانم دوشان در پایان شهادتش گفت: "حالا آنها در اوچارا پیدا شدهاند، در گورهای دستهجمعی، و این زننده است. شاید اگر شوهرم [به روی یک صرب] اسلحه کشیده بود و اگر آن صرب هم اسلحه داشت، و اگر به یکدیگر تیراندازی کرده بودند، شاید میتوانستم ببخشم، اما کشتن مجروحینی که نمیتوانند از خودشان دفاع کنند، که مسلح نیستند، وحشتناک است. این جنایت است و مسببین باید مجازات شوند. من از طرف شوهرم، مادرم و بچهها میخواهم که آنها مجازات شوند." لیوبیکا دوشان در 6 فوریه 1998 در پرونده علیه سلاوکو دوکمانوویچ، شهردار ووکووار، شهادت داد. پرونده سلاوکو دوکمانوویچ در 15 ژوئیه 1998، پس از خودکشی وی در 29 ژوئن 1998، بسته شد. لیوبیکا دوشن در 6 و 7 فوریه 2006 درباره همین واقعه در دادگاه محاکمه افسران سابق ارتش خلق یوگسلاوی، وسلین شلیوانچانین، میله مرکشیچ و میروسلاو رادیچ شهادت داد. |
انتساب همه این جریانات به یک جریان نامشخص و بی چهره ای – تا اینجا – موسوم به موج سبز یک مقداری از لحاظ تبلیغاتی با فرصت طلبی های سیاسی قابل فهم و توجیه است ولی از تحلیل سیاسی دور است...من امیدوارم به کسی برنخورد. من توی این موج سبز فکر و تفکر نمی بینم.
خانواده های زندانیان سیاسی نوزدهمین بیانیه خود را در آستانه روز عاشورا صادر کردند.
به گزارش نوروز، در این بیانیه آمده است: ظهر عاشورا وعده همه بستگان آزادگان دربند است که هرجا که خیمه حسینی برپاست الله اکبر گویان و با فریاد یاحسین و یازینب، رهایی عزیزانمان را که بیش از شش ماه است در بند و رنجند، طلب کنیم.
متن کامل این بیانیه به شرح زیر است:
السلام علیک یا اباعبدالله و علی الارواح التی حلت بفنائک. علیک منا جمیعا سلام الله ابدا ما بقیت و بقی اللیل و النهار.
سلام بر حسین(ع)، سلام بر علی بن الحسین، سلام بر اولاد حسین و سلام بر اصحاب حسین. سلام بر یاران حسین در طول تاریخ. از آن زمان که حجّش را برای احیای دین جدّش نیمه تمام گذاشت و به خواهش مردم کوفه راهی سرزمین کربلا شد تا شب عاشورا که از همراهانش خواست حالا که سفرش را بازگشتی نیست او را ترک کنند و در تاریکی شب، راه خود گیرند و سلام بر یاران او تا امروزکه نامش را ورد زبان خویش ساخته اند و راهش را اختیار کرده اند که راه حق است و صدق و راستی.
سلام بر همه یاران فداکار و جان باخته حسین در روز واقعه و سلام بر اسرای کربلا که نیرنگ و دغل یزیدیان، آنان را که اهل بیت رسول خدا(ص) بودند، خارجی نمایاند اما خطبه های غرّای امام سجاد(ع) و زینب کبری(س) نقشه های دیوسیرتان را نقش برآب کرد.سلام بر حسین، سرور آزادگان عالم که فریاد «هیهات من الذلة» او هنوز در سراسر عالم گوش جان صاحبدلان را به لرزه می اندازد و ندای «ان لم یکن لکم دین فکونوا احراراً» او سرلوحه اعمال حقوق بشردوستان و آزادگان جهان است.سلام بر حسین که در صحرای تفتیده کربلا خونش به دست مدعیان وقیح و رسوای دینداری به ناحق ریخته شد و سر مبارکش به انتظار پاداش، سفاکانه از تن جدا شد.سلام بر حسین که بهترین یارانش در راه او که راه حق بود، فدا شدند و فرزندانش به اسارت درآمدند. سلام بر حسین که ثارالله بود و ابن ثاره و خونش در رود هستی جاری شد و در همیشه تاریخ جوشید و حق را جلوه گر نمود. و چه حقیر و زبون بودند دشمنانش که چشم بر فردا بستند و دوروزه قدرت دنیوی خود را خواستند و بر خواسته باطلشان ابرام ورزیدند و عاقبت شومی را بر خود پسندیدند که اینک پس از قرن ها هنوز ملعونند و نفرین شده.
و سلام بر زینب، بهترین خون خواه حسین. سلام بر زینب، بهترین افشاگر دسیسه های شیطانی یزید. سلام بر زینب، شکوهمندترین پیام آور عاشورا.
و سلام بر زین العابدین و سیدالساجدین، زیباترین روح پرستنده. خدای را شاکریم که بهترین اسوه های عالم را به ما ارزانی داشته است تا لحظه ای خود را در اوج غربت و تنهایی، بدون پیشوا ندانیم.
اقتدارگرایان بدانند، پیشوای ما حسین(ع) است که جان عزیزش را بر سر عقیده اش فدا کرد و ما جملگی درس آزادگی از مکتب او آموخته ایم. پیشوای ما زینب(س) است که همراهی با حسین اش را بر زندگی آرام در مدینه، رجحان داد و داغ از دست دادن بهترین های زندگیش همراه با درد اسارت فرزندان و اهل حرم برادرش را تا پایان عمر در دل داشت. پیشوای ما زینب است که پاسخ دندان شکنش به پرسش متکیرانه و تحقیرآمیز آن مست باده قدرت در بارگاه طاغوتی اش، او را برای همیشه در هم شکست: «و ما رأیت الا جمیلاً» و پیشوای ما زین العابدین(ع) است که اراده ازلی پروردگارش حیات او را رقم زد تا به بازماندگان قافله کربلا بیاموزد که خدایی فقط و فقط از آن خداست و بندگی تنها او را سزد.
اینک ما خانواده های زندانیان سیاسی، در آستانه عاشورای حسینی کتاب های مقتل را می گشاییم و می خوانیم و می خوانیم تا ظلم و ظالم را بازشناسیم و با نثار لعن و نفرین برآنان، حق مظلوم را ادا کنیم و حال که ما خود و عزیزانمان، مصداق بارز مظلوم زمان آن هم در کشوری مدعی حکومت اسلامی و مدعی سیره نبوی، عدل علوی و عشق حسینی است، ظهر عاشورا را انتظار می کشیم تا با شنیدن صدای مؤذن، سرها را بالا برده دست هایمان را رو به آسمان بگیریم و با خلوص برای رهایی عزیزانمان از چنگال بی عدالتی دعا کنیم.
ظهر عاشورا وعده ما و خواهران و برادران و مادران و پدران و فرزندان و همه بستگان آزادگان دربند است که زیر آسمان خدا، زیرچرخ کبود ایران لاله گونمان که معطر به عطر شهیدان است، هرجا که خیمه حسینی برپاست با عرض ادب و ارادت به پیشگاه حسین و اولاد و اصحابش، الله اکبر گویان و با فریاد یاحسین و یازینب، رهایی عزیزانمان را که بیش از شش ماه است در بند و رنجند، طلب کنیم و بدعاقبتی را برای همه آنانی بخواهیم که کام ما و فرزندانمان را، خانواده هایمان را و این ملت رشید و آگاه را با بدعهدی و بدکاری تلخ کردند و می دانیم که بهترین عقوبت دهنده خدای قادر قهار منتقم است.
و سیعلم الذین ظلموا ای منقلب ینقلبون
5/10/1388 برابر با تاسوعای حسینی
دويچه وله : سردار احمدی مقدم، فرمانده نیروی انتظامی، گفته است که سیاست نیروی انتظامی در برخورد با «اغتشاشات» کاربرد «خشونت حداقلی» است. گزارشهایی که از تهران و شهرستانها رسیده، حاکی از برخورد شدید نیروهای امنیتی با معترضان است.
درگیریهایی که از حدود ساعت یازده صبح امروز در نقاط گوناگون تهران آغاز شده بود، در ساعات بعدی تشدید شد و گسترش یافت. شاهدان عینی از شمار بسیار بالا و بیسابقه نیروهای امنیتی در خیابانها و میدانهای پایتخت خبر دادهاند.
رویترز و چند خبرگزاری دیگر از بروز حرکتهای اعتراضی در روز شنبه (۵ دی) در تهران گزارش کردهاند. یک منبع خبری خبرگزاریها سایت اینترنتی "جرس" است.
به گزارش "جرس" صدها نیروی یگان ویژه از حوالی ساعت ۹ صبح روز شنبه در خیابانهای مرکزی تهران مستقر شده بودند.
"فعالین حقوق بشر و دموکراسی در ایران" از بسیج نیروهای گارد ویژه، سپاه پاسداران، نیروی انتظامی، بسیج و لباس شخصی خبر دادند. تمرکز استقرار نیروهای دولتی بیشتر در خیابان آزادی از تقاطع نواب صفوی تا میدان انقلاب و از آنجا تا چهار راه ولی عصر بوده است. شاهدان عینی حضور شمار بالای نیروهای نظامی و امنیتی را مانع شکلگیری تجمعهای بزرگ مردم بخصوص در ساعات اولیه صبح امروز میدانند.
خبرنگار "جرس" گزارش داد که تعداد بسیار زیادی از نیروهای گارد ویژه «با تجهیزات کامل» از میدان فردوسی در حال حرکت به سمت چهارراه ولی عصر و انقلاب دیده شدهاند. "جرس" این بسیج امنیتی را نشانگر تشدید درگیریها در میدان انقلاب دانسته است.
پیش از این جمعیت انبوهی از مردم در حدود ساعت یازده صبح به وقت تهران بدون سر دادن شعاری خاص از میدان امام حسین به سمت میدان انقلاب در حال حرکت بودند که در منطقه پل چوبی ماموران نظامی راه را بر آنان بستند و این موجب درگیری شدید در این منطقه شد. پس از شروع درگیری مردم شروع به شعار دادن کردند.
کنترل، دستگیری، برخورد خشن
شاهدان عینیای که در میدان امام حسین حضور داشتند، از دستگیر شدن عدهای خبر میدهند. یک شاهد عینی به دویچهوله گفت: «در حملهای که نیروهای انتظامی و گارد ویژه به مردم داشتند، علاوه بر اینکه به آنها حمله میکردند که بزنندشان، هر که را هم دستشان میرسید دستگیر میکردند. ولی تعداد دستگیریها چشمگیر نبود. شاید من خود به شخصه ۳ تا ۴ مورد را دیدم. حملهشان بسیار شدید بود و نسبت به روزهای دیگر بسیار تفاوت داشت.»
به گزارش "فعالین حقوق بشر و دموکراسی در ایران" ماموران "لباس شخصی" بخصوص زنان و دختران را کتک میزدند. در این مورد شاهدی عینی به دویچه وله گفت: «در تظاهرات گذشته، مثلا ۱۳ آبان و ۱۶ آذر وقتی مردم را میزدند، بیشتر مردها مورد هدف قرار میگرفتند. زنها را هم کمتر دستگیر میکردند. اما در این تظاهرات امروز به شدت به زنها حمله کردند. من خودم ۳ تا ۴ مورد شکستگی سر و بینی در زنها دیدم.»
سایت "جرس" از به کارگیری گاز اشکآور در میدان امام حسین و شلیک تیر هوایی خبر داده است.
بنابر خبرهای منتشر شده در "جرس" و سایتهای اجتماعی، حرکت مردم از میدان امام حسین به سمت میدان ۲۴ اسفند و آزادی بوده است. نیروهای گارد ویژه راه پیشروی آنان را سد کردهاند. مردمی که با خودروهای خود در این حرکت شرکت داشتهاند، با زدن مداوم بوق، اعتراض خود را به اقدامات نیروهای نظامی نشان دادهاند.
خبرنگار جرس برخورد نیروهای نظامی با مردم را بسیار خشن توصیف کرده و مینویسد با وجود این، مردم را صحنه را ترک نکردند. همچنین گزارش شده که نیروهای نظامی از گارد ویژه، شیشههای خودروهایی که در محل هستند یا آنهایی را که بوق میزنند، با باتوم میشکنند. شاهدی عینی در این باره به دویچه وله گفت: «پلیس با باتوم به مردم حمله میکرد و علاوه بر آن شیشه ماشینها را به شدت میشکستند. هیچ ماشینی امنیت نداشت، چه آنی که بوق میزد، چه آنی که نمیزد، چه آنی که با مردم بود و چه آن که نبود. شیشه ماشینها، بغل ماشینها، در ماشینها، همه را خرد میکردند و یک حالت زحشیانهتری نسبت به روزهای دیگر داشتند.»
تجمع و درگیریهایی در مناطق مختلف تهران، از جمله میدان فردوسی، خیابان ستارخان، بین میدان توحید و خیابان دریان نو، خیابان و میدان انقلاب و تقاطع فلسطین و میدان ۷ تیر گزارش شده است.
"این ماه ماه خونه، یزید سرنگونه"، "ما اهل کوفه نیستیم، پشت یزید بایستیم" و "مرگ بر دیکتاتور" از شعارهایی بودند که در تظاهرات امروز به گوش میرسیدند.
از وجود درگیری در شهرهای اصفهان، تبریز، مشهد، کرمانشاه و اهواز نیز خبرهایی منتشر شده است.
از تهران گزارش شده که اینترنت دچار اختلال شده و سرعت آن نیز بسیار کند است.
یک فعال حقوق بشر به دویچه وله گفت که امروز فعالان حقوق بشر زیر کنترل ماموران امنیتی بودهاند که آنان را از لحظه خروج از خانه تعقیب میکردهاند. این فعال حقوق بشر این عمل را بیسابقه ارزیابی کرد و گفت که ممکن است دستگاه امنیتی در پی دستگیریهای جدید فعالان حقوق بشر در ایران باشد.
ادامه اعتراضها پس از پراکندگی در بعد از ظهر
ممانعت ماموران امنیتی و نظامی از برگزاری تجمع و تظاهرات در تهران موجب پراکندگی مردم شد. با این حال به گزارش سایت "جرس" مردم تظاهرات و شعاردهی خود را در اتوبوسهایی که بین امام حسین و آزادی تردد میکنند، ادامه دادهاند.
ورودی و خروجیهای متروی تهران نیز زیر کنترل ماموران امنیتی بوده است. وسایل برخی مسافران را بازرسی میکردهاند. بنا بر مشاهدات خبرنگار "جرس" تمرکز ماموران روی مسافرانی بوده که نماد رنگ سبز به همراه داشتهاند. به گزارش "جرس" ماموران امنیتی در مواردی تلفنهای همراه مسافران را ضبط کردهاند.
تهدیدات فرمانده نیروهای انتظامی
سردار اسماعیل احمدی مقدم، فرمانده نیروی انتظامی، روز شنبه در جمع خبرنگاران در محل فرماندهی انتظامی استان کرمانشاه گفته است که سیاست نیروی انتظامی در برخورد با «اغتشاشات» کاربرد «خشونت حداقلی» است.سردار اسماعیل احمدی مقدم تأکید کرده است، «آنجایی که این اغتشاشات به تخریب و آشوب کشیده شود، با قاطعیت برخورد خواهد شد و قاطعیت به معنای شناسایی و بازداشت لیدرهاست.»
50نفر از نیروهای لباس شخصی با حمله به بیت امام در عصر تاسوعا سخنرانی سید محمد خاتمی را نیمه کاره گذاشتند.
به گزارش خبرنگار پایگاه خبری سلام از حسینیه جماران، سخنرانی سید محمد خاتمی، رئیس جمهور سابق ايران به دلیل حمله نیروهای لباس شخصی به بیت امام با باتوم و زنجیر نیمه کاره ماند.این گروه با شکستن شیشه های حسینه جماران وارد حسینیه شدند.
بر اساس این گزارش از ساعاتی پیش نیروهای امنیتی اطراف خیابان جماران را محاصره کرده بودند اما نیروهای لباس شخصی به سادگی توانستند به بیت امام حمله کنند.
گفتنی است این 50 نفر با شعارهای "ابوالفضل علمدار خامنه ای نگه دار" به مردم حمله ور شدند و در خیابان های اطراف هم عده ای موتور سوار با سنگ به مردم حمله کردند، این افراد با منتسب کردن خود به ولایت فقیه از یک سو به بیت امام خمینی حمله کردند و دیگر سو تلاش کردند این حرکات ساختار شکنانه و اهانت آمیز را به پیروان رهبر انقلاب منصوب کنند.
یاسر خمینی، فائزه و فاطمه هاشمی هم در مراسم حضور داشتند.
درگیری ها در کوچه ها و خیابان های اطراف حسینیه جماران شدت گرفته است.
به گزارش خبرنگار جرس، مردم پس از لغو سخنرانی سید محمد خاتمی که قرار بود ساعت 18 در حسنیه شماره یک جماران برگزار شود، اقدام به تجمع و سردادن شعار کرده اند.
هزاران نفر از مردم در حالیکه شعار مرگ بر دیکتاتور سر میدهند به سمت میدان قدس راهپیمایی میکردند اما نیروهای امنیتی و نظامی برای متفرق کردن مردم، از گاز اشک آور استفاده کرده و با باتون به ضرب و شتم شدید مردم پراخته اند.
برخی گزارش ها از شلیک تیر هوایی خبر میدهند.
این در حالیست که تاکنون موفق به متفرق کردن مردم نشده اند و مردم همچنان شعار می دهند.
روزنامه تایمز لندن، ندا آقا سلطان زن جوان ایرانی را که در در جریان اعتراض های خیابانی پس از انتخابات اخیر ریاست جمهوری به ضرب گلوله کشته شد، به عنوان فرد سال این روزنامه انتخاب کرد.
این روزنامه در شماره روز شنبه ۲۶ دسامبر (پنجم دی) نوشت پس از انتشار تصاویر غرق در خون ندا آقا سلطان، او به نماد جهانی مخالفت با استبداد تبدیل شده است.
این روزنامه نوشت "خانم آقا سلطان چون از نحوه به سرقت رفتن انتخابات ریاست جمهوری کشورش خشمگین بود، به تظاهرات پیوست. او نمی دانست چه تاثیری خواهد داشت."
روزنامه تایمز لندن نوشت "انتشار تصاویر ندا در هنگام مرگ، مشروعیت حکومت ایران را زیر سئوال برد و او را به نماد جهانی مخالفت با بیدادگری و استبداد تبدیل کرد و مایه الهام جنبش سبز شد."
ندا آقا سلطان، دانشجوی رشته فلسفه، در نخستین روزهای تظاهرات اعتراضی علیه نتیجه اعلام شده انتخابات ریاست جمهوری در یکی از خیابان های تهران به ضرب گلوله از پای درآمد.
تصویر ویدیوئی از صحنه کشته شدن این زن جوان ایرانی، که به طور غیرحرفه ای و ظاهرا با استفاده از دوربین تلفن همراه برداشته و در سایت های اینترنتی منتشر شد، انعکاسی گسترده در سطح جهانی یافت و باعث بروز انتقاد وسیعی از نحوه برخورد جمهوری اسلامی با تظاهرات اعتراضی مردم شد.
نام و تصویر ندا آقا سلطان به نشانه ای از قربانیان خشونت های بعد از انتخابات دهمین دوره ریاست جمهوری ایران و یکی از نمادهای حرکت موسوم به جنبش سبز مبدل شد.
این حرکت در اعتراض به آنچه که تقلب گسترده در انتخابات ریاست جمهوری و سرکوب تظاهرات آرام مردم خوانده شد، به راه افتاده و در خلال ماه های بعد از انتخابات به شکل های مختلف در داخل و خارج از ایران ادامه داشته است.
این نخستین بار نیست که گزارشی از ادای احترام یک نهاد یا شخصت خارجی نسبت به ندا آقا سلطان منتشر می شود و تا کنون، گزارش هایی از ساخت آثار هنری تا نامگذاری بورسیه های دانشگاهی برای یادبود ندا انتشار یافته است.
اخیرا هفته نامه آمریکایی تایم، نام ندا آقا سلطان را در میان قهرمانان برجسته سال ۲۰۰۹ در جهان قرار داد.
نشریه تایم گفت ندا آقا سلطان، بی آنکه خود در صدد باشد، به یک قهرمان تبدیل شد.
محمدعلی اصفهانی
آدينه ۴ دی ۱٣٨٨ – ۲۵ دسامبر ۲۰۰۹
مردی ز باد ِ حادثه بنْشست
مردی چو برق ِ حادثه برخاست
آن، ننگ را گُزید و سپر ساخت
وین، نام را، بدون ِ سپر خواست
[احمد شاملو]
گریبانم را گرفته است و نمی گذارد که بگذارم و بگذرم. و اصلاً چرا باید بگذارم و بگذرم؟ این، فقط نمک ناشناسی نیست. این، ستم است. نه بر او، که روح بلندپروازش بی نیاز از آسمان کوچک من است. این، ستم بر خودم است که همیشه مدعی بوده ام که سیاست را با انسان اندازه می گیرم؛ نه انسان را با سیاست.
بله؛ درست است که :
ـ منتظری هنوز نتوانسته بود (و طبیعی هم بود که نتواند) از نهادی به نام «روحانیت»، جدا شود، یا خود را از چنبره ی آن و افکار آن رها سازد.
ـ چیزی به نام «ولایت فقیه» را از خمینی یاد گرفته بود، و با ورود آن به قانون اساسی ـ با توهمی که خودش نسبت به آن داشت ـ موافقت یا بیشتر از موافقت کرده بود (و انصاف داشته باشیم و فراموش نکنیم که بعد هم که توهم خودش را با عینیت ولایت فقیه در تناقض یافته بود، بر این عینیت، و به تَبَع آن بر توهم خویش شوریده بود).
ـ و… و… و…
و «و … و … و …» یعنی این که هرکس دلش بخواهد، می تواند تا هر جا که می شود، این «و… و … و …» ها را تکمیل کند، و جلوی هرکدامشان هم بنویسد «درست است که:».
اما با وجود این همه، منتظری، چه خود می دانست و چه خود نمی دانست، انسان را نه تنها بر روحانیت، که بر دین و مذهب و آیین، و اگر بخواهم درست تر بگویم، بر تصویر خدا در آیینه ی ذهن آدم، مقدم می داشت. در تئوری شاید نه. در پراتیک اما چرا.
بگذار روحانیت، به تقسیم بندی های خودش دل خوش دارد. از «ثقه الاسلام» شروع کند؛ به «حجت الاسلام» و سپس «آیت الله» برسد و در «آیت الله العظمی»، و اخیراً هم «امام»، متوقف شود. متوقف شود و درون ماندابی ساکن و بی حرکت بگندد.
منتظری اما ـ بی خود می گویند ـ هیچکدام این ها نبود. انسان ساده و مختصری بود وفادار به خویشتن ِ خویش؛ و حافظ وار، خرسند که:
من این مقام، به دنیا و آخرت ندهم
اگرچه در پی ام افتند خلق انجمنی
منتظری برای من، «آیت الله العظمی منتظری» نیست. حسینعلی است. حسینعلی منتظری. مثل طالقانی. طالقانی هم برای من سید محمود طالقانی بود. نه آیت الله طالقانی…
خوشبختانه در این چند روز، کسان بسیاری در باره ی منتظری نوشته اند و تا حدودی حق مطلب را ادا کرده اند. بی آن که پروای آن داشته باشند که مورد اتهام کوته بینانی قرار گیرند که از درک تفاوت میان تئوری و پراتیک، و مهمتر از این، از درک پروسه ی شکل گیری تدریجی ماهیت انسان ها، و از شناخت قوانین حاکم بر تنها اصل بی تغییر جهان، یعنی اصل «تغییر»، عاجزند.
شاید دیگر، چیز های زیادی در گرامیداشت منتظری باقی نمانده باشند که لازم باشد من بنویسمشان. به جز احتمالاً در کنار هم گذاشتن موضعگیری های او از آغاز جنبش خرداد. که آن ها هم خوشبختانه، در آرشیو سایت های مختلف، موجودند. هر چند که جمع آوری گزیده یی از آن ها و یکجا منتشر کردنشان، به نظر من همچنان ضروری است.
پس بگذار برای تسکین خودم هم که باشد، فقط به روایت گونه یی اکتفا کنم که بیشتر حدیث نفسی است با خویش. و که بیشتر، گریزی است به دوردست های ذهن، برای آرام گرفتن در نزدیکی های عین…
… به سی و یک سال پیش بر می گردم و شب آزادی منتظری و طالقانی از زندان. این هردو، در یک شب آزاد شده بودند. منتظری از زندان اوین. و طالقانی از زندان قصر.
و من که چندین ماه می شد که همه ی مسئولیت هایم را در کیهان کنار گذاشته بودم و کارم شده بود در پی انقلابِ درراه دویدن، باعکاس کیهان، ماشینی برداشته بودم و برای تهیه ی گزارش آزادی این دو به راه افتاده بودیم.
پنهان نمی کنم که وقتی طالقانی، با آن جثه ی نحیفش، از در بهداری زندان قصر خارج شد و از گزند سرمای شبانه ی پاییزی، عبای خود را بر سر انداخت و به سرعت به سمت اتوموبیلی رفت که برای بردنش آمده بود، نتوانستم جلو اشک های خودم را بگیرم. هرچند هنوز جوان بودم و مغرور.
و عکاس لوطی مسلک ما، برای ماستمالی کردن قضیه ی گریه ی من، سرش را پایین انداخت و با همان لهجه ی شیرین جاهلی اش به من دلداری داد که:
ـ آدم یه وقتم گریه اش می گیره دیگه! مگه دست خودشه؟
و سعی کرد که فضا را عوض کند.
از آنجا به سرعت راه افتادیم و رفتیم دم زندان اوین. خبری نبود. منتظری را پیش از رسیدن ما آزاد کرده بودند. غریبانه. انگار غریب بودن و غریب ماندن، جزیی از سرنوشت این مرد بود. تا آخر عمر…
فقط، جمعیتی که مثل ما دیر رسیده بودند، آنجا جمع شده بودند و نمازشان داشت قضا می شد که «شیخ مصطفی رهنما» به دادشان رسید. نمی دانم چه طوری آنجا سبز شده بود. ما که با خودمان نبرده بودیمش. یعنی اصلاً در آن ساعت غروب که ما راه افتاده بودیم، او در کیهان نبود.
شیخ دوست داشتنی همه ی ما بچه های روزنامه، معمولاً به طور متوسط سالی یکی دو ماه به مهمانی زندان آریامهر می رفت و بعد بر می گشت. با پارتی بازی دکتر مصباح زاده شاید! ولی همچنان سرزنده و بی خیال و جسور و گستاخ.
یکبار هم با همان ریش و پشم و عبا و عمامه رفته بود سینما و وقتی سرود شاهنشاهی زده بودند بلند نشده بود و گویا به همین خاطر، بعداً خدمتش رسیده بودند؛ اما به هر حال آمده بود و پا توی کفش ما ها کرده بود و «نقد فیلم» هم نوشته بود و در صفحات هنر روزنامه چاپ هم کرده بود!
حالا دیگر باید خیلی ییر و شکسته شده باشد شیخ…
در این غربت، دلم هوس نخودچی کشمش کرده است. نه نخودچی های درشت و نرم معروف به «حاجی». از آن نخودچی های کوچک و سفت و سخت و ارزان که گاهی هم دندان آدم را می شکنند.
شیخ، یک روز عصر، بعد از تمام شدن کار های روزنامه، مرا به کلبه ی محقرش دعوت کرده بود و یک مقدار نخودچی کشمش را ـ از همان نخودچی کشمش ها که گفتم را ـ توی نعلبکی گذاشته بود جلوی من و پشت سر هم به عنوان شیرینی و آجیل پذیرایی، تعارف من می کردش. نخودچی کشمشی را که از بچه اش دزدیده بود!
و من آن روز دلم راضی نشده بود که به نخودچی کشمش های بچه اش ناخنک بزنم، و ترسیده بودم که آن طفلک پول توجیبی نداشته باشد تا دوباره برود و برای خودش نخودچی کشمش بخرد.
خود شیخ یک لاقبا هم که چیزی از خودش نداشت به جز چایی. یادم نیست؛ ولی به احتمال زیاد، از آن چایی های معروف به کهنه دم هفت جوش..
… پرید به وسط جمعیت؛ و زمین های دور و بر را نشان داد و گفت که همینجا نماز می خوانیم. فکر مالکیت و غصبی و غیر غصبی بودن زمین ها هم نباشید. آن با من. خودم «اِذن» استفاده از آن ها را می دهم!
و ایستاد به نماز. و جمعیت هم پشت سر «آقا» به نماز و ما هم آنطرفتر به قهقهه. فقط سه چهار تا «فالانژ»، با یکدیگر دعوا می کردند که: این شیخ، کمونیست است؛ چرا گذاشتید پشت سرش نماز بخوانند؟
کمونیست نبود شیخ. فقط اهل مدارا بود و اهل دل. مثل منتظری. البته ـ خودمانیم ـ انگار یک خرده هم یک چیزیش می شد. نه آن که کمونیست باشد. اما بی خودی اسمش اینطوری در نرفته بود. زیاد در دفاع از محرومان و زحمتکشان، حرص و جوش می خورد. سوسیالیست بود شیخ. سوسیالیست مسلمان…
… و بعد، ذهنم به جا های دیگر پر می کشد. به صحنه های انقلاب. به بعد از آن. به مرگ طالقانی که هنوز هم معتقدم مرگ نبود و قتل بود. و می دانم که روزی شاید نزدیک و شاید دور، چگونگی امر برای همگان روشن خواهد شد.
و بعد به ۳۰ خرداد ۶۰ و بعد به فردای آن روز و سر میز ناهار، در کافه یی که پاتوق من و چندتایی از بچه ها بود. و شنیدن خبر اعدام تعدادی از دستگیر شدگان تظاهرات روز قبل، از طریق رادیوی کافه. و بعد به یاد دشنام کوتاهم که:
هر صبح
فوج فوج، کبوتر را
اعدام می کنند.
هر عصر هم
در روزنامه ها
اعلام می کنند!
و البته «بی شرف ها» توی شعر نمی گنجید، و عقلم هم نمی رسید که تیتر شعر را بگذارم «بی شرف ها». تازه، مورچه چیست که کله پاچه اش باشد…
و بعد به یاد بچه هایی که یکی یکی رفتند. یعنی بردندشان. بردندشان و کشتندشان. و منتظری هم با همه ی زور نداشته، و عاطفه و مهر داشته اش، هرچه کرده بود دستش نرسیده بود که کاری برایشان از پیش ببرد و از چنگال خونین «امام» و کارگزاران او بیرونشان بکشد. (ماجرای دخالت های منتظری و درگیری های مستمرش با خمینی در این مورد از همان نخستین روز ها ـ و نه آنطور که بعضی ها فکر می کنند فقط در تابستان ۶۷ ـ ماجرای دور و درازی است که شاید در فرصتی دیگر بنویسمش. همه نمی دانند. حتی فکر می کنم خود زندانی های آن موقع. به جز تعداد اندکی از آن ها شاید. من هم فقط تا حدودی می دانم. و آن هم به دلایلی چند…)
و بعد و بعد و بعد…
می دانم که اگر خودم را به این بعد و بعد و بعد ها بسپارم، به بعد تر از بعد، نخواهم رسید. به همین فردا منظورم است. به فردایی که اگر فردا یا پس فردا یا فردای پس فردا نباشد هم باز همچنان فرداست… و نزدیک. در همین چند قدمی ما. صدای پایش را نمی شنوید؟
در نخستین سال های جوانی، با نوشته های کسروی در باب دین و «پاکدینی»، آشنا شده بودم. مجذوب کسروی نبودم. اما دلبسته اش چرا. دلبسته اش بودم. و سخت.
کمی بعدتر، شریعتی را شناختم که زبانش به زبان من بسیار نزدیک تر بود. و جنسش هم. و جذبه ی کلام شاعرانه اش مرا با خود می برد. نه آن که عاشقش شده بوده باشم. نه. اما دوست می داشتمش. و او خودش هم همین را می خواست و می گفت که دوست داشتن برتر از عشق است. چرا که عشق، چشم آدمی را بر هرچه به جز معشوق فرو می بندد و نمی گذارد که درستی ها را در او درستی، و نادرستی ها را در او نادرستی ببیند.
و به ما می آموخت که به همه کس و همه چیز، و قبل از همه به خود او و کلام او شک کنیم. و همیشه تکرار می کرد که من امروز یک طور فکر می کنم، و فردا یک طور دیگر. امروز چیزی را که به نظرم درست می آید می گویم و می نویسم؛ و فردا شاید آن را پس بگیرم یا تکمیلش و یا تصحیحش کنم. فکر کردن مهم است؛ نه حتماً به چیزی رسیدن و آن را برای خود مقدس و دست نزدنی نگاه داشتن. رفتن. نه ماندن. عبور. مخصوصاً عبور از خود. و برای شما هم، اگر مرا دوست دارید، باید همینطور باشد.
و شریعتی بود که از «اسلام منهای روحانیت» برای من و ما گفت.
بعد، او را گرفتند و بردند.
شام غریبان، در شهادت چریک های فدایی خلقی که گویا در صبح همان روز، اعدامشان کرده بودند، و در مقایسه ی آنان با حسین گفته بود:
امروز، آن ها که شهامت «نه» گفتن را داشتند رفتند، و ما زبونان، در عزایشان شام غریبان می گیریم!
و خیلی حرف های دیگر.
و ریخته بودند و همه را لت و پار کرده بودند و بالاخره هم سرانجام در پی آن واقعه، او را برده بودند تا از او پذیرایی کنند!
و بعدتر، من او را در گرد و خاک ها گم کردم. به هزار و یک دلیل…
اما «اسلام منهای روحانیت» را نگاه داشتم. اسلام او و شیخ محمود شبستری، عارف بزرگ
«گلشن راز» را که می گفت:
مسلمان گر بدانستی که بت چیست
یقین کردی که دین در بت پرستی است!
و اسلام منهای روحانیت، مرا به قرار دادنِ نه تنها پیامبر، که خود خدا در جای خودشان فراخواند. پیامبری که «معصوم» نیست، به آن تعریف که می گویند. که انسانی است از زمان خودش. با خوبی و بدی های آدم های آن زمان. با قوت و ضعف هاشان. حالا البته به درجات… نمی توان عاشقش شد. فقط می توان شاید مثل من دوستش داشت، و مثل بعضی ها دوستش نداشت.
و خدایی که همه ی آنچه می تواند را می تواند، و همه ی آنچه نمی تواند را نمی تواند. تا توانستن را چگونه تعریف کنیم و نتوانستن را… و این ماییم که باید فلک را سقف بشکافیم و طرحی نو در اندازیم… تا هم خدا از ما راضی شود، و هم ما از خدا…
من مسلمانم. یعنی اینطور فکر می کنم که مسلمانم. و هستم. حتماً. اما سیر حوادث، و محیط تحصیل و محیط حرفه و کار و بار من، و روابط من، و علائق من و پیوند های عاطفی من، چنین پیش آورده است که بیشتر دوستان نزدیکم، آن ها که شب و روزم را با آن ها به سر برده ام و می برم، یا بی خیال این حرف ها بودند و هستند، یا ـ در بیشتر موارد ـ به قول خودشان «م. ل» بودند و هستند. از ساده گرفته تا یک آتشه و دو آتشه و سه آتشه. از «ارتدکس» گرفته تا «رویزیونیست» و تا چه بگویم آخر که خدا را خوش بیاید، و «ارتدکس» هاشان و «رویزیونیست» هاشان را و تا چه بگویم آخر هاشان را که معمولاً به جان هم می افتند به جان من نیاندازد!
فقط این را می دانم که مرگ منتظری، که انسان را بر هر چیزی ـ و اگر به کسی نگویید ـ من فکر می کنم که (در عمل خود، و در سویدای دل خود، و نه در کتاب) در موارد بسیار (و نه همیشه) برخود خدا هم مقدم می داشت، در این چند روز و چند شب، همه اش مرا به یاد ماجرا هایم با دو تا از دوستان خیلی نزدیک «پیکاری» ام می اندازد. به خاطر و خاطره ی آن شب که دومی با احتیاط، به نزد من آمده بود و خبر داده بود که اولی رفت. یعنی کشتندش. بعد از شکنجه. و شاید هم زیر شکنجه. و من شعری را که در همان ایام، برای اولی و اولی ها و ماقبل اولی ها و مابعد اولی ها نوشته بودم برایش خوانده بودم.
و حالا همه اش می خواهم که آن را برای حسینعلی منتظری، نه «آیت الله العظمی منتظری»، و برای دل خودم ـ اینجا، در این غربت تلخ ـ با خودم بخوانم و بگریم و خودم را سبک کنم. درست مثل لحظه یی که در میان بهت و ناباوری من، خبر مرگش آمد. اینجا دیگر جلوی زندان قصر ِ شب آزادی طالقانی نیست. اینجا خلوت خودم است. و من هم دیگر آن جوان مغرور نیستم …
… زمستان بود. زمستان شصت. یواشکی آمد پیش من. و خبر آورد که اعدامش کرده اند. آن یکی را. اهل شعر بود خودش این یکی. و خوب هم شعر می گفت. اگرچه خیلی خودش را پرولتر می دانست٬ بفهمی نفهمی از من کمتر خرده بورژوا نبود. لازم بود بفرستندش به کار یدی فکر می کنم.
و نشستیم و با هم شعر خواندیم. یعنی من برایش خواندم و او معصومانه و فداکارانه (به جای آن که خودش شعر های خودش را بخواند) به شعر من گوش کرد:
بغض بزرگ غصّه گلو را گرفته است
بی خویشتن
امشب حماسه٬ مرثیه خواهد شد
ای خویش ِ بال بال زده بر خاک !
بیهوده است:
خشمی که چشم های مرا داغ کرده است
خواهد چکید سرد.
با من بگو
امشب
با هقّ و هقّ ِ نعره
چه باید کرد؟
من این ماجرا را، چند سال پیش، در یادداشت هایم، یا به قول امروزی ها یادمانده هایم، جایی به تفصیل آورده ام. و مغشوش. مثل ذهن خط خطی خودم وقتی که به آن سال ها می رسد. ٭٭
و حالا که نوشته ام را خود به خود و بی هوا با شعری از شاملو شروع کرده ام، بگذار آن را با قسمتی کوتاه از آن یادداشت بلندم تکمیل کنم که زمزمه یی بود و درد دلی با شاملو:
من و تو که نه بعضی ها هستیم و نه بعضی ها نیستیم٬ و فقط خودمانیم، بیا برویم و در تنهایی٬ یا ـ یادم رفته است چه گفته بودی ـ در تاریکی٬ نفرینشان کنیم.
من و تو و آیدا.
من که «خانه ام در انتهای جهان است٬ در مفصل ِِ خاک و پوک». و تو که هنوز همان «غول زیبا» هستی که «در استوای شب ایستاده٬ غریق ِ زلالی همه آب های جهان، و چشمانداز ِ شیطنتش٬خاستگاه ِ ستاره یی ست»…
بیا برویم و نفرینشان کنیم. در تنهایی. در تاریکی. در فرصتی میان دو بی نهایت.
«که مادران ِ سیاه پوش
ـ داغداران ِ زیباترین فرزندان ِ آفتاب و باد ــ
هنوز از سجاده ها
سر برنگرفته اند».
این روزها همه به خیابان ها ریخته اند. و من٬ دلم می خواهد که به آن ها فکر کنم و بس. یعنی به همه. به آن ها که «در این بن بست»٬ بساط سور « کباب ِ قناری٬ بر آتش ِ سوسن و یاس» را در هم خواهند ریخت؛ و کفن دزدانِ از گورستان برگشته یی را که از برکت انقلاب قبلی (نه انقلابی که در راه است)٬ ارتقاء مقام یافته اند و تغییر شغل داده اند و اینک دیگر، نه کفن دزدان دیروزند، که «قصابانند٬ بر گذرگاه ها مستقر٬ با کُنده و ساطوری خون آلود»٬ دوباره به گورستان ها برخواهند گردانید.
۴ دی ۱۳۸۸
——————
٭ «مردی مختصر که خلاصه ی خود بود»، برگرفته از شعر شاملوست در رثای آل احمد، با این عنوان: «سرود برای مرد روشن که به سایه رفت».
٭٭ آن یادداشت خط خطی را که برای دل خود نوشته بودم، می توانید در اینجا بخوانید:
http://www.ghoghnoos.org/honar/honarg/roozgar.html
٭ ٭ ٭ تمام شعر های داخل گیومه، از شاملو هستند.
•
شنبه ۵ دی ۱٣٨٨ – ۲۶ دسامبر ۲۰۰۹
واکنش چشمگیر ایرانیان خارج کشور به مرگ آیتالله منتظری در چند روز گذشته، بهانهای شد برای نگاهی گذرا به این رخداد. جدا از پیامهای تسلیت اشخاص و برخی جریانات و چهرههای سیاسی مقالاتی فراوان بر روی تارنماهای اینترنتی خودنمایی کرد. برخی جریانات و احزاب سیاسی خارج کشور، با بیان آنکه آیتالله منتظری “پدر معنوی” و “حامی صمیمیی” جنبش سبز بود، با تسلیت به فرزند ارشد ایشان احمد منتظری و سایر اعضای خانوادهی این مرجع تقلید شیعی و نیز به “مردم ایران” خود را در غم از دست رفتن ایشان شریک دانستند. در رُخدادِ درگذشتِ آیتالله منتظری بسیاری قهرمان حقیقی یا مجازی خود را در گروه خود جستهاند. برخی با چنان غلو و اغراقی به بازسازی شخصیت آیتالله منتظری دست زدهاند که به واقع این بزرگنمایی پیش از هرچیز نشان از کوچک کردن دیگران داشت. کسانی در فقدان آیتالله منتظری قد قهرمانی را آن قدر پایین آوردند تا که همسطح آرزوهای خودشان گردد.
راست آن است که آیتالله منتظری به شهادتِ کارنامهی پُرتلاطمِ سیاسی زندگیاش انسانی بود در مجموع مهربان. انسانِ مهرورزی که مهربانیاش با خشونتِ ذاتیی جهاننگریاش تعارض داشت. او از ابتدای پاگیری جنبش اسلامی، در نبرد قدرتی آلوده قرار گرفت؛ هر چند که زودتر از خیلیها سعی داشت کمتر درگیر و آلودهی این نبرد شود. وی جزء انسانهایی بود که به آنچه میگفت اعتقاد داشت و بدان عمل میکرد. او تا آخرین روزهای حیاتش جمهوری اسلامی و اسلام سیاسی را با قرائتی که وی از مبانی آن داشت، تنها بدیل معنوی انسانها میپنداشت. وی به عنوان یک فقیه سنتی به این آرمانشهر باور داشت که میتوان فقه شیعی را با یک نظام سیاسی برپایهی قوانین مدنی و حقوق شهروندی آشتی داد. تا به آخر نیز به ولایت مطلقه فقیه، نه، که به نظارتِ فقیه و گونهای ملایم از ولایت فقیه، باورمند ماند. باوری به باور من، یکسر ناراست و نادرست. آیتالله منتظری به جهانی اعتقاد داشت که جدا از اراده و مهربانی شخص خودش، سرشار از جنبههای غیرانسانی است. نابرابری ساختاری زن و مرد. مجازات اعدام. شر و خیر و عبودیت تام و تمام انسان از الله. خداسالاری بزرگ و پدرسالاری بزرگ او، توام با تاریکاندیشی بود.
با این همه، یکی از وجوهی که به اعتبار آن میتوان شجاعت و ایستادهگی آیتالله منتظری را در کفهی داوری قرار داد، همانا اعتراض وی به کشتار سراسری زندانیان سیاسی در سال شصت و هفت به دستور مستقیم خمینی است. آنجا بود که وی اخلاق را با قدرت تاخت نزد. حصر خانگی و کنار گذاشته شدن از قدرت، تاوان آن اعتراض و ایستادهگی بود. کتابِ خاطرات آیتالله منتظری، سند تباهی اسلام سیاسی را توسط یکی از معماران ولایت فقیه و حکومت اسلامی به عینه در برابر وجدانهای بیدار قرار داد. این خاطرات در میانِ لالمانی همهی جناحهای درگیر، اهمیتی دوچندان پیدا کرد. اهمیتِ اعتراضِ آیتالله منتظری در آن بود که وی کاریزمای خمینی را در گردونهی قدرت و در سال خون، زیر گرفت و کاسهی خود را در فرازی مهم از زندگی سیاسیاش از وی جدا کرد. و پرواضح است که اعتراضِ در قدرت و به قدرت، عیار و وزنی دارد که نمیتوان آنرا با هیچ الماسی در جهان تاخت زد. اخلاق سیاسی حکم میکند که سهم آیتالله را از این رویارویی و “تو روی خمینی ایستادن” بی هیچ اما و اگر و به تمامی در نظر گرفت.
بیش از یک سال قبل برای انتشار کتاب خاطرات زندانِ خود در نامهای اینترنتی، در ارتباط با فرمان چپکشی در تابستان سال شصت و هفت سئوالهایی از ایشان پرسیدم که از سرِ مهر یا مسئولیت بدان پاسخ دادند. همانجا و در کتاب منتشر شدهام کلاغ و گل سرخ یادآور شدم که: میتوان با آیتالله منتظری در بسیاری موارد توافق نداشت. او به هر روی در گردونهی قدرت مهرهای مهم بود و نقشی همینقدر مهم در شکلگیریی سیستمِ جنایت در سالهای آغازینِ انقلاب داشت. به حق میتوان بسیاری از نظریات اجتماعی سیاسی وی را به عنوان یکی از معمارانِ ولایت فقیه، به بوتهی نقد کشید. اخلاقِ سیاسی اما حکم میکند نقش او را در افشای جنایت تابستان سال ۱٣۶۷ از یاد نبریم.* آیتالله منتظری –اما- در یک دورهی تاریخی به عنوان نیابت ولی فقیه و به زمانی که بسیاری از حُکامِ شرع و قضاتِ دادگاهها نمایندگان خود ایشان بودند، مسئولیتی غیرقابل انکار در پیدایش و تثبیت نظام جنایت دارد. به دورانی که هولناکترین جنایات و اعدامهای دستهجمعی و در راس آن کشتار هزاران زندانیی سیاسی-عقیدتی در فاصلهی سالهای ۱٣۶۲-۱٣۶۰ اتفاق افتاد. برای یادآوری تاریخی پربدک نیست به این مسئله نقبی بزنیم .
انتخاب آیتالله منتظری در پاییز سال ۱٣۶۴ از جانب مجلس خبرگان بدون هیچ معترض جدی به تصویب میرسد. از ابتدا دو نفر نسبت به این انتخاب توافق نداشتتند؛ خمینی و خود آیتالله منتظری. عدم توافق اولی با منطقی توام بوه و دومی از سر تواضع و فروتنی به انتخاب خود معترض. به یک معنی دستکم در گردونهی قدرت و درمیان کاربدستان حاکمیت، تا پایان سال ۱٣۶۴ نه تنها اختلافی بر سر نیابت و رهبری نظام توسط آیتالله منتظری وجود نداشته که بسیاری چون خامنهای و رفسنجانی در پیشبرد و جا انداختن رهبری آقای منتظری تعجیل هم داشتند. (۱) در میان غلوگوییها و بزرگنماییهای نوشتاری اخیر، برخی با دستکاری در تاریخ و جعلی آگاهانه، آیتالله منتظری را مخالفِ اعدامهای “دهه شصت” خطاب کردهاند. برخی فراتر از آن حتا آیتالله را تنها مدافع حقوق مخالفین “از آغاز” (۲) و “در تمام دورانها” خواندند.(٣) صفتی که خود آیتالله نیز هرگز به خود اتلاق نکرد.
این بزرگنمایی و روایت ناراست از تاریخ، رهآوردی جز مخدوش کردنِ حافظه جمعی ندارد. (اگر نگوییم این عده دچار خطای محاسباتی و ریاضی شده اند، چرا که دهه را معمولا به یک دورهی تاریخی ده ساله اطلاق میکنند) اکبر گنجی، در یادداشتی که بر مرگ آیتالله نوشته مدعیست: او بود که از آغاز در برابر نقض حقوق اساسی مخالفان ایستاد.” آیا به راستی گنجی بر آن چه میگوید، باور دارد. آیا به راستی آیتالله از آغاز در برابر نقض حقوق اساسی مخالفان ایستاد. نمیخواهم از کردستان و ترکمنستان و توماجها و اعدامهای سالهای آغازین بگویم که رنجمان مکرر شود. اینگونه خوانشِ تاریخ بر روشی مبتنی است که آغازِ ناعدالتی را زمانی میانگارد که ناعدالتی بر خود و عزیزانش رفته است، افزون بر این، قهرمان تاریخ نیز در همین دوران و از گروه خودی تولد مییابد. این نگاه به تاریخ بیان گونهای از فرهنگ است. فرهنگی که قدِ قهرمان و قهرمانی را به قدرِ آرزوهای شخصی فرو میکاهد. اینگونه حکم صادر کردنهای ناراست و نادقیق در روایتِ تاریخ، چشم فروبستن بر رنج دیگران و گونهای بیعدالتی تاریخی است. آیا به راستی آغاز برای اکبر گنجی قدری با تاًخیر آغاز نشده است.
نکته قابل توجه دیگر در فقدان آیتالله منتظری ادبیات به کار گرفته شده از جانب برخی از مهاجران و اصلاحطلبان سابق است این دسته که در سالیان اخیر با مباحث شبه حقوق بشری و استفاده از ادبیات و واژهگان غیردینی، مقالاتشان را با نقل قولهایی از متفکران غربی چون میشل فوکو و ماکس وبر و کارل پوپر آراستهاند و سعی در نوعی همسانسازی کلامی با ادبیات مهاجرت و تبعید داشتهاند، با درگذشت آیتالله به ادبیات مانوس و مورد علاقه خویش بازگشتهاند.
“آیتالله منتظری به دیار باقی شتاقت… او مصداق بارز این آیه قران بود که عاش سعیدا و مات سعیدا…” (۴)
جدا از دسته فوق برخی نیز با بخشیدن القاب و انتخاب عناوینی غیرزمینی، پوششی آسمانی به مرگ آیتالله دادند. رضا فانی از زندانیان تودهای و زندهماندهگان تابستان ۶۷ مینویسد”دفاع ایشان از همه زندانیان سیاسی، از هر گروه و دسته و مذهبی و در تمام دوران ها، ایشان را به قهرمان همیشگی حقوق بشر درسرزمین ما و پدر معنوی این جنبش مبدل نمود”
نوشابه امیری به بهانه نام کوچک آیتالله –حسینعلی- و همزمانی واقعه عاشورا با هفتمین روز درگذشت آیتالله تیتر مطلباش را با انتخابی اینگونه آراست. –در سوگ آنکس که هم حسین بود و هم علی- “آیت الله العظمی حسینعلی منتظری، مرجع عالیقدر شیعیان، دیروز درگذشت تا در همزمانی هفتمین روز مرگش باحادثه عاشورا، به یادمان بیاورد که او هم حسین بود و هم علی. مظلومترین حسینها و شجاعترین علیها.” (۵)
همانگونه که آمد یکی از مواردی که پس از درگذشت آیتالله منتظری در برخی نوشتهها چشمآزار بود، مخالفتِ آیتالله با اعدامهای “دهه شصت”است. برخی از چهرههای سیاسی رفوزه شده با جعل آگاهانه این قید زمانی عنوان مخالفت با اعدامها –دهه شصت- را به آیتالله بخشیدند. موقعیتی که خود آیت الله نیز چندان با آن توافق نداشت. اگر بتوان برای بازگفت بالا توسط علی افشاری که انسانی است خداباور و مسلمان شیعی و تا چندی پیش از پایوران جمهوری اسلامی توجیهی منطقی یافت، برای نوشتهی زیر که توسط فرخ نگهدار و در سوگ آیتالله منتظری نگاشته شده، چه میتوان نام نهاد. نگهدار از همان انتخاب تیتر مطلباش و در حوزهای غیرزمینی، تکلیف ما را روشن میکند: “در سوگ آموزگاری که پاک و مجرد به سوی فلک شتافت” سپس ادامه میدهد:
“هر رنگی از این رنگین کمان سبز، از شیعه و سنی تا گبر و ترسا و کافر، (بخوان کمونیست) همه او را پیشوای معنوی خود شناسند. در زندگی آموختهام که سیستمهای عقیدتی، فرهنگی و یا حقوقی برای آنند که در هر کشاکش به ما کمک کنند که تصمیم به عمل خیر و دفاع از حق را، از تصمیم به عمل شر و ارتکاب ستم را از هم تشخیص دهیم. و من، فرخ نگهدار، از شاگردان مشتاق آیت الله منتظری و شیفته روش او در این تشخیص هستم.” گویی فرخ نگهدار از کیسه خلیفه میبخشد. به راستی آیا اهل سنت و سنیهاهم آیتالله منتظری را پیشوای معنوی خود میدانند؟! مگر یک سوسیالیست. مارکسیست. کمونیست، (نمیدانم امروز جهاننگریی فرخ نگهدار چیست، اگر اصلا جهاننگریای داشته باشد) میتواند شاگرد فکری یک فقیه و آیتالله شیعی باشد!!! و آیا به لحاظ منطقی ممکن است یک آدم خداباور، پیشوای فکری یک آدم به اصطلاح سکولار باشد. دروغ است این ادعا. به هزار و یک دلیل دروغ است. یا دستِکم فرخ نگهدار با نیاموختن از گذشت روزگار هم چنان مبتلا به دردِ بیدرمان پراگماتیسم سیاسی است.** این کلام اگر از زبان شاگردان آیتالله، کسانی هم چون محسن کدیور و حسن یوسفی اشکوری و یا نزدیکان فکری وی چون عبدالکریم سروش و مجتهدشبستری جاری شود، نه تنها تعجب برانگیز نیست، که بسیار طبیعی جلوه میکند. همانگونه که اگر سروش و کدیور و اشکوری بگویند شاگرد فکری مارکس و انگلس هستند، باید در صحت فکر و عقل و کلام آنها تردید کرد. جدای از آنکه به لحاظ فکری و باورهای ایدئولوژیک، فرخ نگهدار نمیتواند راست گفته باشد، اگر تنها بخواهیم در حوزهی سیاسی نگاهی به پیام نگهدار بیاندازیم (البته با نگاهی گذرا به کارنامهی سیاسیی این رهبر اکثریت که هر مخالف فکری حتا نزدیکترین رفقای سازمانیاش را با پاپوش و پروندهسازی امنیتی جاسوس و خائن خطاب کرد و همچنان شرمسار تاریخ است) اگر ذرهای از حقیقت در پیام نگهدار باشد -که نیست- بزرگترین درس از نحوهی زندگی سیاسی آیتالله منتظری پوزشخواهی از گذشته است. کسی که خود را شاگرد فکری و شیفتهی روشِ فکری آیتالله میخواند بهتر از هرکس میداند درس اول از زندگی آیتالله، جدای از آنکه وی در حیاتش هرگز مسلکفروش نبود، برخورد انتقادی با گذشته بود. نگهدار دروغ میگوید. (۶)
شیرین عبادی، در سوگنامهی خود آیتالله منتظری را پدرِ حقوق بشرِ ایران خطاب میکند: “تو پدرِ “حقوق بشر” در ایران هستی و میلیونها چون من فرزند و مرید داری.” شیرین عبادی دامنهی آستانبوسی را به تمامی دورانِ زندگی سیاسی وی گسترش میدهد. معنایی که خود آیتالله نیز دستِکم در دوران اخیر چندان بدان باور نداشت. “پدر مرا ببخش، زمانیکه همراه آیتالله خمینی به تهران آمدی و مهمترین مشاور سیاسی رهبر انقلاب بودی، درایت و تیزهوشی ترا نادیده گرفتم و معنای سخنانت را نمیفهمیدم.” آیتالله منتظری خود شجاعانه و با شهامت یکی از اشتباهاتِ جبرانناپذیرِ دوران زندگی سیاسی خود را شرکت در اقدامات سالهای آغازین انقلاب از جمله گنجاندنِ اصل ولایت فقیه در قانون اساسی جمهوری اسلامی میدانست. شیرین عبادی پارا فراتر از این گذاشته و دامنهی این پوزشخواهی شخصی را به دیگران نیز میگستراند. گویی ایشان از سر تواضع مسئولیت پوزشخواهی دیگران را نیز با توجه به مسئولیت خطیرشان عهدهدار شده اند. پرسش رادیو فردا و پاسخ شیرین عبادی نشان از این ادعا دارد: شما از ایشان پوزش میطلبید و میگویید که در زمان حیاتشان به ارزشهای او پی نبرده بودید. فکر میکنید چرا؟
این پوزش در حقیقت به خاطر آن بود که در حیات ایشان قدر زحمات ایشان را آن طور که باید و شاید، جامعه ایران، خصوصا جامعه روشنفکری و علیالخصوص جامعه چپ ایران، نشناخت و فراموش کردند که تعدادی از روشنفکران و چپهای ایران حیاتشان را مدیون آیتالله منتظری هستند. از آن نظر که وقتی یک زندانی سیاسی، مثلا یک روزنامهنگار یا وکیل را دستگیر میکردند، داد و قال در ایران به پا میشد، اما متاسفانه یک دهم آن برای شخصیت بزرگواری چون آیتالله منتظری به پا نشد.
سالهای سال از ناحیه روشنفکران و نویسندگان و خصوصا گروههای چپ، هیچ یک از آنها از آیتالله منتظری آن طور که باید و شاید قدردانی نکردند. البته در اینجا باید بگویم ایشان بزرگتر از آن بودند که به قدردانی ما نیاز داشته باشند. تاریخ از ایشان قدردانی خواهد کرد. (۷) به راستی سرنوشت چپ ایران چنان شده است که رهبران خودگمارده باید به جای آنها شرمسار تاریخ باشند؟ اگر شیرین عبادی تنها نگاهی گذرا به ادبیات تولید شده از جانب نیروهای چپ و واکنش آنها نسبت به بیعدالتی اعمال شده در مورد آیتالله منتظری در آن سالها میانداخت هرگز زحمت نمایندگی و پوزش از جانب چپها و روشنفکران را برخود هموار نمیکرد. نگاهی کوتاه به محتوای پاسخ شیرین عبادی نشان از عیارِ انصافِ وکیل با انصافِ ما و صورت حساب هنوز تسویه نشدهاش با چپ دارد. باور این سخنان چندان ساده نیست که وکیل مدافع فعالِ حقوق بشر و برنده جایزه صلح نوبل، حتا در حوزهی کاری خود بگوید: “ترا پدر میخوانم زیرا از تو آموختم چگونه از مظلوم دفاع کنم بدون آنکه علیه ظالم دست به خشونت زنم.” (٨) آیا به راستی تا قبل از آیتالله منتظری، وکیل مدافع شجاع ما به اصل و شرافت حرفهای شغلاش یعنی دفاع از مظلوم بدون خشونت به ظالم بیتوجه بوده است. نه موضوع آن است که به راستی قهرمان و اَبَرمَرد زندگی شیرین عبادی آیتالله منتظری است که تا چند سال پس از انقلاب حساسیتی به مسئله حقوق بشر نداشت و از خود نیز نشانی برجا نگذاشت. شیرین عبادی به عنوان یک زن مسلمان به گونهای از اسلام اعتقاد دارد که تبلورش در نظریات آیتالله منتظری نمودار است. شیرین عبادی حتا در آخرین روز حیاتِ “پدر معنویاش” از وی طلب فتوی و “استفتاء” هم میکرده. تا این جای کار نه ایرادی به این مومنهی مسلمان که تلاش میکند تعالیم پیامبر اسلام را با منشور کوروش آشتی دهد وارد است نه اشکالی به آیتالله منتظری. این نگاه شیرین عبادی به عنوان یک حقوقدان به فقدان آیتالله منتظری و بخشیدن جایگاهی غیرواقعی به وی –اما- تواضع نام ندارد؛ بلکه یک تبیین نادقیق تاریخی است. جامعهی جوزدهای که به شدت مبتلا به پراگماتیسم سیاسی است آنرا راهنمای کردارش کرده و به راحتی به به دنبال جو میافتد.
روایت ناراست از تاریخ در پارهای موارد به مخدوش کردن حافظه و بدتر از آن به اصل و مبنای برخورد دیگران بدل میشود. در راهپیمایی و فضای جوزده، شعار حرف اول و تحریفِ تاریخ به گفتمانِ غالب بدل میشود. به نمونهای از ایندست نگاه میاندازیم. در پیامِ تسلیت بیش از صدتن از نویسندگان در فقدان آیتالله و در بیانیهای که به همین مناسبت منتشر شد، عنوانِ “پدر حقوق بشر” که مبتکرش شیرین عبادی است به عنوانِ اصلی پذیرفته شده داخل گیومه آورده میشود: “خبر درگذشت «پدرِ حقوق بشر ایران» غیر منتظره بود و جامعهی هنرمندان را نیز به سوگ نشاند”. آیا اینگونه بزرگ کردنِ آیتالله منتظری کوچک کردن دیگران نیست؟ آیتالله منتظری، بر اساس باورهای خود هرگز نمیتوانست مخالفِ حکمِ اعدام باشد و هرگز هم با حکم اعدام مخالفت اصولی نکرد. او همواره از محاکمه و “مجازات عادلانه” سخن گفت. سئوال از برنده صلح نوبل و بیش از صد نویسنده ایرانی آن است: آیا فردی که به مجازات غیرانسانی اعدام (به هر دلیل) باور دارد را میتوان “پدر حقوق بشر ایران” نامید؟ روشن است که هیچ حق انسانیای نباید در کره خاک از کسی زائل شود. آیتالله منتظری در تاریخ معاصر ما سهمی دارد که سهم کوچکی هم نیست. ترسیم تصویر دروغینی از تاریخ، اما حقی بزرگ از تاریخ زائل میکند و رنج انسانی دیگران را زیر میگیرد. ما نمیتوانیم و اجازه نداریم مرتکب این بیعدالتی تاریخی شویم. در روشی که به کرات در تاریخ سی سال اخیر تکرار شده و جواب نداده است. ما نمیتوانیم در زدنِ شر، تمامی خیر را برای خود و به میل خود مصادره کنیم. تاریخ اندیشه را نمیتوان با اتکا به سلیقه یا بدتر از آن مصلحتِ سیاسی از نو بازنوشت و اَبَرمردِ اندیشه بازساخت. نمیتوان یک تحلیل سیاسی را بنیان قهرمانسازی دروغین خود قرار داد.
حسن یوسفی اشکوری، از منظر یک انسان خداباور در مطلبی تحت عنوانِ “حجت مسلمانی ما” در نتیجهگیری انتهایی مطلباش با اتکا به گفتهی شیرین عبادی و جایگاه آیتالله منتظری یادآور میشود ”همین جایگاه موجب شده است که برنده جایزه صلح نوبل و سخنگوی حقوق بشر ایران در سطح جهانی خانم عبادی منتظری را “پدر حقوق بشر ایران» بنامد.” اشکوری، با توجه به تمام ویژگیها، منتظری -را- “نه تنها الگو و حجت مسلمانی مومنان، که الگوی انسانی و اخلاقی تمام آزادیخواهان، اخلاق محوران و عدالت طلبان” میخواند. باید از روحانی خلع لباس شدهی خوشفکر و مورد ستم قرار گرفته پرسید: مگر میتوان به بهانهی آنکه در روزگار ما همهی “قبله ها به راحتی خیانت کردهاند” آیتالله منتظری را الگوی عدالتطبان جهان لقب داد. آیا بخشیدن چنین جایگاهی به آقای منتظری ناعدالتی به عدالت نیست.
و نکتهی آخر آن که در میان مطالب منتشر شده از جانب نحلههای فکری مختلف در فقدان آیتالله منتظری مطالبِ همفکران و نزدیکان فکری این فقیه سنتی شیعی، عموماً از عقلانیت و منطقی بیش از اکثرِ نیروهای نامسلمان برخوردار بوده است. این معقولیت و منطق را می توان در پیام ابولحسن بنیصدر، در نگاه انتقادی به دورههای مختلف زندگی آیتالله منتظری (۱۰) و یا مطلب محسن مجتهد شبستری، از نواندیشان دینی و همفکران آیتالله منتظری که در مطلب کوتاه خود به دورهی آخر زندگی وی پرداخته مشاهده کرد: “او در آخرین کتاب خود «اسلام دین فطرت» نوشت: در عصر حاضر حکومت چیزی غیر از قرارداد عقلانی میان حکومتکنندگان و حکومتشوندگان نیست . در خارج از این چهارچوب هیچ انسانی بر انسانهای دیگر ولایت ندارد و هر انسان از آن نظر که انسان است حقوق بشریت دارد.” (۱۲- ۱۱)
* برای اطلاع از مکاتبه من با آیتالله منتظری نگاه کنید به کلاغ و گل سرخ به همین قلم
۱- نگاه کنید انتخاب مجلس خبرگان و جانشینی خمینی “امید و دلواپسی” خاطرات هاشمی رفسنجانی سال ۱٣۶۴
۲- نگاه کنید به اکبر گنجی “مورخان و آیت الله منتظری تاریخ ساز” گویا نیوز ٣- نگاه کنید به رضا فانی “پناهگاه ملت.” ۴- نگاه کنید به علی افشاری “به یاد تو در پای کوه میگریم” گویا نیوز. ۵- نگاه کنید به نوشابه امیری “در سوگ آنکس که هم حسین بود و هم علی” روزآنلاین ۶- نگاه کنید به فرخ نگهدار. “در سوگ آموزگاری که پاک و مجرد به سوی فلک شتافت” ایران امروز ۷- نگاه کنید به مصاحبه شهران طبری با شیرین عبادی. رادیو فردا ٨- نگاه کنید به شیرین عبادی. سوگنامهای برای پدر “حقوق بشر ایران” گویا نیوز. ۹- نگاه کنید به حسن یوسفی اشکوری. “حجت مسلمانی ما.” روز آنلاین ۱۰- نگاه کنید به پیام بنیصدر و مصاحبه وی با تلویزیون صدای آمریکا. تارنمای انقلاب اسلامی ۱۱- نگاه کنید محسن مجتهدشبستری. “غمخوار کرامت انسان” تارنمای جنبش سبز-جرس- همچنین ۱۲- نگاه کنید به تقی رحمانی “هرلحظه عظیمتر مینمود” روز آنلاین. همچنین مصاحبه تقی رحمانی با رادیو زمانه
**پراگماتیسم سیاسی به عنوان یکی از آفتهای سیاسی سالیان اخیر شاید هیچزمان چون در جنبش اخیر معروف به جنبش سبز در ایران بازتاب عملی نداشته است. دامنهی ترکش این گونه از پراگماتیسم سیاسی حتا بر برخی رخدادهای بینالمللی نیز سایه انداخته است. مجله معتبر بینالمللی سیاست خارجی (فارین پالیسی) خانم زهرا رهنورد (همسر میرحسین موسوی) را به عنوان سومین متفکرِ برتر جهان در سال ۲۰۰۹ میلادی معرفی کرد. این نشریه نسبت به انتخاب صد اندیشمند برتر در سال ۲۰۰۹ نوشت: این صد نفر با ایدهها و اندیشههایشان جهان ما را در سال ۲۰۰۹ شکل دادهاند. در گزارش این نشریه و از جمله دلایل این انتخاب به “شور و خشم زهرا رهنورد نسبت به محمود احمدینژاد” و سپس حمله محمود احمدینژاد به زهرا رهنورد در مناظره وی با میرحسین موسوی اشاره شده است. اینکه زهرا رهنورد متفکر و اندیشمند، آنهم سومین در جهان هست یا نه مدنظر من نمیباشد. بلکه حمله احمدینژاد به میرحسین موسوی در مناظره تلویزیونی و داشتن “شور و خشم” زهرا رهنورد نسبت به احمدینژاد یکی از دلایل انتخاب زهرا رهنورد به عنوان سومین متفکر برتر جهان در سال ۲۰۰۹ از جانب این نشریه بوده است.
| ||||||||||||
| ||||||||||||
What future for 'Greater Israel'? | ||||||||||||
| ||||||||||||
What future for the "Greater Land of Israel"?
Priding itself on being a Western-type democracy; Israel has always sought close relations with empires and superpowers, underlining its estrangement within its own region. Thanks to decades of preferential treatment by Western superpowers, Israel has had its cake and eaten it too. It has occupied, annexed and exploited Palestinian and Arab lands with impunity, and at the same time received over $100bn as the West's foremost ally in the Middle East. Israel's control over the Occupied Territories has radicalised its own society and identity as much as it has deformed that of the Palestinians. And yet, despite all, Israel's borders remain undrawn, its capital unrecognised, its Jewishness unaccepted, and its security in question.
A radical right-wing coalition government in Israel is determined to press ahead with the expansion of settlements in East Jerusalem and Palestinian territories occupied in 1967. Palestinians refuse to accept anything less than a total freeze on all settlements but they are divided on the best way forward - diplomacy or resistance. | ||||||||||||
| ||||||||||||
| ||||||||||||
|