۱۳۹۰ فروردین ۱, دوشنبه

مستند شکنجه و تجاوز در زندانهای جمهوری اسلامی قسمت 2

مستند شکنجه و تجاوز در زندانهای جمهوری اسلامی قسمت 1

شناسایی شد/ آدرس محل سکونت ابراهیم رییسی معاون کل قوه قضاییه ایران


اعترافات ( مهدی فاطمی صدر ) یکی از سرکوبگران رژیم: زنجیرم را کشیدم و تا ته کوچه همه را زدم!


 :
جمعیت پیاده‌روی شمالی خیابان انقلاب اسلامی غیرعادی است؛ چیزی شبیه به ۲۲ خرداد امسال. از میدان فردوسی پراکنده ناجا ایستاده است و بچه‌های بسیج و آدم های اطلاعات. جمعیت پیش می‌رود و ساکت است و بدش نمی‌آید که پیاده‌رو را قفل کند. سر وصال به چپ می‌رویم و از خیابان پایینی به سمت میدان انقلاب اسلامی ادامه می‌دهیم. سر تقاطع شهدای ژاندارمری و کارگر ایستاده‌ایم؛ اولین دسته از منافقین سبز را می‌بینم که شعار می‌دهند و به سوی ما می‌آیند. این یعنی نتوانسته‌اند خیابان اصلی (انقلاب اسلامی) را اشغال کنند و از خیابان‌های موازی به غرب می‌روند. موقعیت برخورد نیست. سبزها می‌آیند و شعار می‌دهند و رد می‌شوند؛ تعدادی دختر و پسر خوشحال با سر و وضعی که مناسب امروز است؛ امروز ۲۵ بهمن است؛ ۱۴ فوریه؛ روز والنتاین.
سبزها از همین ابتدا باخته‌اند؛ فراخوان تظاهرات در روز والنتاین یعنی پذیرش ادعایی که حزب‌الله از ابتدای فتنه در حال اثبات آن بوده است: این که سبزها دین ندارند. حالا هر چه می‌گذرد از نفاق سبزها کم می‌شود و از فراخوان در مناسبت‌های مذهبی رسیده‌اند به مناسبت‌های ملی و از آن جا به مناسب‌های مدرن؛ به والنتاین؛ روز جهانی بزرگداشت فحشاء.
از میدان انقلاب اسلامی وارد خیابان آزادی می‌شویم و به غرب می‌رویم؛ پیش از آن قدری از جیره‌ جنگیم را می‌خورم و زنجیرم را از کیف به جیب بارانیم می‌برم؛ حالا اطمینان دارم که درگیر خواهیم شد. خیابان آزادی باز است و خبری از ناجا نیست؛ همه غافلگیر شده‌اند. سبزها آرام‌آرام متراکم می‌شوند و پوزبند می‌زنند و منتظرند. ما در حاشیه‌ خیابان با آنها حرکت می‌کنیم. از پیاده‌روی شمالی کسی شعار را آغاز می‌کند: مرگ بر دیکتاتور؛ از این سو پاسخش بلند می‌شود. پسرکی پوزبند را روی صورتش صاف می‌کند و دست بلند می‌کند و شعار می‌دهد: نه غزه، نه لبنان / تونس و مصر و ایران؛ پاسخش را نصفه و نیمه می‌‌دهند. دخترکی غر می‌زند: ما را قاتی عرب‌ها نکنید.
جلوتر نمی‌رویم؛ برمی‌گردیم. حالا سبزها متشکل شده‌اند؛ عده‌ ای رو به خیابان ایستاده‌اند و شعار می‌دهند و جلوتر سرود می‌خوانند. ما سه نفر را نمی‌بینند؛ شاید هم می‌بینند و جسارت جلو آمدن ندارند. حالا ما در دالانی از منافقین سبز به سمت میدان انقلاب اسلامی بازمی‌گردیم. اولین یکان‌های بسیج را که می‌بینم نفسی می‌کشم؛ کمتر این اندازه دلم برای بسیجی‌ها تنگ شده بود. یکان‌های ناجا هستند و بسیجی‌ها که در حاشیه‌ میدان و خط ویژه مستقر هستند. به ساعت نگاه می‌کنم.
( اکبر صباغیان ) فرمانده یکان حاشیه‌ میدان است؛ می‌ایستیم به صحبت؛ سبزها برایش جدی نیستند. خوشحال است که سبزها آمده‌اند و او بعد از ظهر سر کار نمانده است؛ جمع کردن سبزها برای اکبر بیشتر یک تفریح است. در میدان انقلاب اسلامی نمی‌مانیم‌؛ به سمت فردوسی هم نمی‌رویم؛ هر چه هست در جناح غرب است. اولین ستون‌های دود را در خیابان جمالزاده خاموش کرده‌ایم و یکان‌های موتورسوار حالا پیاده‌روهای خیابان آزادی را پاک کرده‌اند؛ چند فرعی آن طرفتر اما سبزها در حال تشکل هستند. انتهای خیابان زارع سبزها آرایش گرفته‌اند و تلاش می‌کنند که آتش روشن کنند؛ مرددند که بروند یا بمانند. بدم نمی‌آید که پیش از درگیری با آنها محاجه کنم. بچه‌ها تذکر می‌دهند که زیاد جلو نروم. چند نفر پیاده و چند موتور هستیم و نیاز به نیروی کمکی داریم؛ می‌خواهم به اکبر زنگ بزنم اما تلفن‌ها قطع است. یکی از رفقا کسی را به من نشان می‌دهد: ( سیدشهاب واجدی ) نمی‌شناسمش. فقط احساس می‌کنم که لنز دوربینش برای درگیری خیابانی زیادی بزرگ و سنگین است. کسی پشت موتوری نشسته و سبزها را رصد می‌کند. به شانه‌اش می‌زنم: تو که می‌گفتی این دلقک‌ها نمی‌آیند؟! چیزی نمی‌گوید؛ ( حسین قدیانی ) است که ترک( میثم محمدحسنی ) نشسته است.
میثم از موتور پایین می‌آید و می‌رود به پیشانی کار؛ با یک باتوم فنری در دست؛ تک و تنها. عشق می‌کنم با حسین و میثم و شهاب که جسارتشان را بیرون از وب هم می‌توان دید. ابتدای خیابان را بسته ایم و حالا فرعی‌ها را خلوت می‌کنیم؛ وسط داد و تشر خانمی می‌ایستد به بحث؛ عاقله‌زنی است که خانه‌اش همین جا است او و همسایه‌ها می‌خواهند بدانند از چه به سبزها اجازه‌ تجمع نمی‌دهیم؟ زنجیرم را فراموش می‌کنم و بحث مبسوطی را شروع می‌کنم در تبارشناسی منافقین سبز؛ انتهایش به این می‌رسم که اینها نه علیه حکومت که برای جنسیت شورش کرده‌اند.
بحث را جمع می‌کنم؛ آرایش می‌گیریم و می‌زنیم به سبزها؛ با اولین فشار می‌پاشند؛ یکیشان را نشان کرده‌ایم و می‌خواهد فرار کند؛ در پیاده‌رو با موتور سرنگونش می‌کنیم؛ میثم او را گرفته و می‌خواهد مهارش کند؛ یک دست‌بند نایلونی درمی‌آورم به او می‌دهم. کارمان در اینجا تمام شده است؛ آتش را خاموش می‌کنیم و سطل آشغال را کنار می‌کشیم و خیابان را باز می‌کنیم. به راه می‌افتیم. دسته‌ ما به شرق می‌رود و ( سیدپویان ) ترک موتور دسته‌ دیگر نشسته است و با آنها می‌رود. دسته‌ ما بسیجی‌هایی هستند که کف خیابان همدیگر را پیدا کرده‌اند؛ خیابان به خیابان سبزها را دنبال می‌کنند و می‌پاشانندشان. کسی سلاح یا سپر ندارد و موتورها مال خود بچه‌ها است.
سر چهارراه بعدی به درگیری نمی‌رسیم؛ سبزها پیشاپیش گریخته‌اند. کپسول آتش‌نشان را از اهالی می‌گیریم و آتش را خاموش می‌کنیم. سختترین بخش کار کنار زدن سطل آشغال فلزی از وسط خیابان است که حالا به اندازه‌ی یک قابلمه داغ است. برای مداوای انگشتان سوخته‌ آن رفیقمان در حال بررسی هستم که بچه‌ها می‌ریزند جلوی در یک خانه؛ ظاهراً سبزهایی که این چهارراه را آتش زده‌اند را پناه داده است.
در باره‌ پسرک اختلاف نظر وجود دارد؛ برای تخلیه کردن او به عقب یک موتور و دو نیرومان را از دست می‌دهیم. اسلوب من در این مواقع آن است که طرف را به کرکره‌ مغازه‌ای دستبند می‌زنم تا نیروی پشتی‌بانی بیاید و تخلیه‌اش کند. بچه‌ها موافق نیستند؛ در نهایت از او عکس می‌گیرند و رهایش می‌کنند.
تقاطع بهرامی و رازی هم به ساد‌گی باز می‌شود؛ مشکل ابتدای خیابان رازی است؛ ضلع شرقی پارک دانشجو. نیروهای ضدشورش جمعیت خیابان انقلاب اسلامی را به این خیابان تخلیه می‌‌کنند و سبزها هر زمان که چشم ما را دور می‌بینند در خیابان و فرعی‌ها دوباره متشکل می‌شوند و شعار می‌دهند.
یکی ‌دو بار هم حتی از ابتدای خیابان خیز برداشتند و هر بار چند قدم بعد شکستند. این بار در فرعی شیرزاد به هم پیوسته‌اند. جای مدارا نیست؛ زنجیرم را دوتا می‌کنم؛ موتورها را راه می‌اندازیم؛ تکبیر می‌دهیم، حیدر می‌کشیم و تا ته کوچه همه را می‌زنیم.
در فرعی روبرو یکی را گرفته‌ایم؛ حالش غیرعادی است. تقلای فراوانی برای فرار می‌کند و یک دفعه هم نصفه و نیمه موفق می‌شود. دستبند درمی‌آورم تا ببندیمش. بوی تند الکل در مشامم می‌پیچد و قوطی بغلی مشروبش به بارانیم می‌پاشد. از بستنش منصرف می‌شویم؛ مست کف خیابان افتاده است و یکی ‌دو نفر مراقبش هستند.
حالا منشأ مشکل را یافته‌ایم؛ تعدادی از سبزها در آبریز (توالت) پارک دانشجو مخفی شده‌اند و هر زمان که ما دور می‌شویم جمعیت را از پیاده‌رو به خیابان می‌کشند و شعار می‌دهند. بچه‌ها را جمع می‌کنیم و توالت را از سبزها پاک می‌کنیم؛ مشکل حل می‌شود.
نماز مغرب و عشاء را به جماعت می‌خوانیم و به سمت غرب می‌رویم. از کل دسته چهار موتور باقی مانده ایم. خیابان انقلاب اسلامی باز است و یک دسته از بسیجی‌ها پیاده و پرچم به دوش، شعار می‌دهند و به غرب می‌روند؛ نصف روز دیر آمده‌اند. نرسیده به شادمهر احساس می‌کنم که ستون دود می‌بینم؛ عینک روی چشمم نیست و هوا تاریک است. جلوتر احساس می‌کنم که صدایی می‌شنوم. خیابان یک‌طرفه است و ما خلاف می‌آییم و اگر به کمینشان بخوریم جایی برای دور زدن نیست. سه موتور از ما پولسار است و صداشان کافی است تا میدان آزادی را خبر کند.
حدسم درست است؛ سر شادمهر را بسته‌اند و ما تنها چند متر با آنها فاصله داریم. از موتورها می‌ریزیم پایین و درجا سروته می‌کنیم و با شتاب برمی‌گردیم. دو خیابان پائینتر به یک دسته‌ ناجا می‌رسیم. سرباز عادی هستند که سپر و باتوم برداشته‌اند؛ انتخاب دیگری نداریم؛ این بار از جنوب وارد شادمهر می‌شویم و به سمت چهارراه می‌رویم. صحنه‌ غریبی است؛ خودروها را نگه داشته‌اند و سطل‌های آشغال را برگردانده‌اند و بارانی از سنگ بر سر ما می‌بارد. آن وسط متوجه جمعی‌بری (اتوبوس) می‌شوم که پشت راه‌بندان سبزها متوقف مانده و یک متر جلوتر کوهی از آتش به آسمان می‌رود و مسافران وحشت‌زده در خود مچاله شده‌اند.
یکان ناجا ناآزموده و ترسیده است؛ سربازها نیاز به روحیه دارند؛ پیشاپیش راه می‌افتیم و به اگزوز موتورها گاز می‌دهیم و حیدر می‌کشیم؛ سربازها جان می‌گیرند و آن‌ها هم با باتوم روی سپرها می‌کوبند.
پشت سبزها راه‌بندان است و با هجوم ما به فرعی‌های چپ و راست می‌گریزند. یکان ناجا فشل است و بی‌تدبیر؛ یک دفعه همه به چپ می‌دوند و چهارراه را خالی می‌کنند؛ سبزها از راست خیز برمی‌دارند و یکی ‌دو نفر در مقابلشان هستیم. این جا آخرین سنگر سبزها است و نمی‌توانند از دستش بدهند.
با این سربازها به جایی نمی رسیم؛ سبزها هم انگار این را فهمیده‌اند و در چپ و راست ما آرایش می‌گیرند و جلو می‌آیند؛ ما این وسط گیر افتاده‌ایم؛ تنها تلاش می‌کنیم که چهارراه سقوط نکند. دلم می‌خواهد خداوند از آسمان بسیجی بفرستد. دعایم انگار مستجاب است؛ از سمت چپ یک دسته‌ موتورسوار به ما ملحق می‌شود. آنها را نمی‌شناسیم و نه آنها ما را؛ فقط از دیدن هم ذوق‌زده‌ایم. چهارراه هنوز می‌سوزد و ما بر موتورها نشسته‌ایم و تکبیر می‌دهیم و حیدر می‌کشیم و منافقین سبز گریخته‌اند ……….

http://alef.ir/1388/content/view/96304/

جزییات بیشتر از کشته شدن بهنود رمضانی + عکس


سایت اتحاد برای ایران: پیکر بی جان بهنود رمضانی که در سه شنبه شب (چهارشنبه سوری) توسط مزدوران بسیجی به خاک و خون کشیده شد با همراهی مردم و دوستان و آشنایان طی مراسمی با شکوه اما آرام تشییع شده و در روستای قراخیل قائمشهر به خاک سپرده شد.نکته ی دردناک این است که اثرات ضربات وحشیانه در تمام نقاط بدن وی قابل مشاهده بود به طوری که دنده های قفسه ی سینه کاملن شکسته شده و از ناحیه ی سر به شدت مجروح شده بود. استخوان پا شکسته و از گوشت بیرون زده بود همچنین بیضه و اطراف آن دچار کبودی و جراحت شدید بود.

" مکتب لودریه" ؛ از تهدید تخت جمشید تا تخطئه نوروز ایرانی

حال در ایران ، بعضی ها زمانی راه افتاده بودند که بروند تخت جمشید را با لودر ویران کنند واکنون نیز کم نیستند پیروان "مکتب لودریه" که روزی تخت جشمید را هدف قرار داده بودند و امروز عیدنوروز را ، بدان امید -البته واهی- که ایران را از ایرانیت خالی کنند!
عصرایران ؛ جعفر محمدی - هر سال که به نوروز نزدیک می شویم ، در کنار شادمانی آمدن بهار و عید باستانی ایرانیان ، صداهای تاسف انگیزی هم در مخالفت با نوروز به گوش می رسد که هر چند عمدتاً و به خاطر جو غالب جامعه ، نمی توانند علنی بر شقیقه نوروز تیرخلاص بزنند ، اما به لطایف الحیل سعی در کمرنگ سازی آن می کنند، از بی رونق کردن برگزاری آیین تحویل سال گرفته تا ممانعت از اندک اقدامات صورت گرفته در بزرگداشت عید ، مانند برگزاری جشن جهانی نوروز و ... . نوروز

با مخالفان اندک شمار ولی گاه متنفذ نوروز ، تا کنون بحث و جدلی جدی صورت نگرفته است. گروهی با این استدلال که این قبیل سخنان اساساً ارزش پاسخگویی ندارند از کنارش با بی اعتنایی رد شده اند و برخی نیز از آن دلیل قدیمی بهره برده اند:سری که درد نمی کند دستمال نمی بندند؛چرا خود را با این افراد قوی تر از خودمان دراندازیم و دردسر درست کنیم؟!

فارغ از این دو نگاه ، بی مناسبت نیست از کسانی که با شنیدن نام نوروز ، دچار یأس فلسفی می شوند و حتی از تبریک عید هم ابا دارند ، چند سؤال مطرح کنیم تا شاید تلنگری به وجدان و اندیشه هایشان وارد آید و این قدر علیه میراث مشترک مردم کهن و ریشه دار ایران جوسازی نکنند و دل خلقی را به سخنان ناروا ریش نکنند.

 کسانی که با نوروز محالفت می کنند ، با چه چیز آن مخالفند؟

-چون این یک جشن اصیل ایرانی است با آن مخالف اند؟
اگر این گونه است ، واقعاً مشکل شان با ایران چیست؟ کسی نمی تواند ادعا کند که ایران را دوست دارد ولی به آیین ها و سنت های زیبای آن احترام نمی گذارد که هیچ ، از هیچ تلاشی هم برای نابودی این آیین ها فروگذار نمی کند!

وقتی طالبان بر افغانستان سیطره یافت ، مخالفت خود را با آثار تمدنی پیش از خود علناً اعلام کرد و به همین دلیل مجسمه های بزرگ سنگی بودا را به موشک بست و نابود کرد.
حمله به نوروز و آیین های نکوی ایرانی ، در ماهیت خود هیچ تفاوتی با موشک باران طالبان علیه مجسمه های تاریخی ندارد وبلکه بدتر هم هست ، چه آن که طالبان ، نمادهای متعلق به یک آیین دیگر را نابود کردند و برخی داخلی ها ، نمادهای ملی خودمان را هدف قرار داده اند. طالبان رو در رو ایستاد و بعضی ها از پشت خنجر می زنند.

- چون این جشن از گذشتگان و از اعماق تاریخ ایران به ما رسیده با آن مخالفند؟
این که ملتی آنقدر تاریخ و تمدن و هویت و اصالت داشته باشد که میراثی چندین هزار ساله برایش به جا بماند و آن را از ملت های جدیدالتاسیس  - که بعضاً هم محصول نقشه های انگلیسی در سده اخیر هستند متمایز کند - و بدان ها منزلت بین المللی دهد ، کجایش جای ناراحتی و نگرانی دارد؟
فراموش نکنیم که برخی از ملت های دیگر ، در آرزوی کشف کوزه شکسته ای ، جمجمه ای ، خانه مخروبه ای و یا سکه ای قدیمی از زیر خاک کشور خودشان هستند تا همان را در بوق و کرنا کنند و قدمت خود را به اعماق تاریخ پیوند بزنند تا نسل جوانشان احساس هویت کند.

حال در ایران ، بعضی ها زمانی راه افتاده بودند که بروند تخت جمشید را با لودر ویران کنند واکنون نیز کم نیستند پیروان "مکتب لودریه" که روزی تخت جشمید را هدف قرار داده بودند و امروز عیدنوروز را ، بدان امید -البته واهی- که ایران را از ایرانیت خالی کنند!

آقایان بدانند که نوروز ، چون ریشه در تاریخ این ملت دارد ، " مهم " است و "باید پاس داشته شود" و الا می شد به جای آن ، مجلس روزی را به عنوان عید ملی تصویب کند و مردم هم نوروز را فراموش کنند! ولی مگر چنین چیزی ممکن است و مگر ملت کهن ایران ، بچه مدرسه ای هستند که هر چه در دفتر مدرسه تصمیم گرفته شد ، بچه ها در حیاط مدرسه اجرایش کنند؟!

از نو شدن دیدارها و دید و بازدیدها می ترسند؟
نمی شود که از یک سو ، بر ثواب صله ارحام و تاکید دین مبین اسلام بر دید و بازدید و حتی نقش آن در طول عمر اشاره کرد و در همان حال ، مهم ترین رویدادی که این مهم را تقویت می کند ، نادیده گرفت و علیه اش سخن گفت.

از سفر کردن مردم می ترسند؟
این که سالی یک بار فرصت سفر گروهی به مردم دست می دهد ، گردشگری داخلی رونق می گیرد ، ایرانی ها راهی خارج از کشور می شوند و با جهان پیرامون خود بیشتر آشنا می شوند و به قول قرآن "سیر فی الارض" می کنند ،چرا برخی آقایان را ناراحت می کند؟ آن هم افرادی که سال هاست برای سفرهای خود به داخل و خارج ، یک ریال هم از جیب هزینه نکرده اند که هیچ ، کلی هم حق ماموریت از کیسه همین مردم گرفته اند! اما حالا که نوروز این فرصت را به مردم می دهد که به خرج خودشان چند روزی را به سفر بروند ، ساز مخالفت با نوروز را کوک می کنند!

از شادابی می ترسند؟
نوروز با همه اجزا و ارکانش ، از زیبایی های طبیعی اش تا جشن ها و دید و بازدیدها و تجدید دیدارها و رفع کدورت ها و آشتی ها و سفرها و ... پروسه ای است که طی آن ، فرصتی به افراد دست می دهد که خستگی یک سال کار را از تن به در کنند و تجدید قوا کنند و در سال جدید با روحیه و توان بیشتری به ساختن زندگی فردی و اجتماعی بپردازند. حال کجای این روند نگران کننده است که بعضی ها وقتی نام نوروز را می شنوند انگار زن بابای خود را دیده اند که با یک قاشق داغ شده ، به سمت شان می آید؟!


از یاد آوری ایرانی بودن مان می ترسند؟

از بین سنت های زیبا و شادی آفرین ایرانی ، تقریباً همین یک نوروز با مقدمات و مؤخراتش (مانند چهارشنبه سوری و سیزده بدر) برایمان مانده است و هزار حیف و دریغ که آیین های بسیاری را در گذر زمان به باد فراموشی داده ایم و در واقع خود را از شادی های آن ، محروم کرده ایم.
نوروز ، مهم ترین آیینی است که ایرانی بودن مان را ، ولو سالی یک بار هم که شده به یادمان می آورد.
به نظر می رسد با حمله به نوروز ملت ایران را درگیر حفظ نوروز می کنند تا دیگر احیای سنن دیگر ایرانی اولویت اول شان نباشد.

نگران آنند که بین ایران و اسلام فاصله بیفتد؟
این ، از نگرانی های خودساخته و توهم آمیز است. بعضی ها بین ایران و اسلام ، به حرف "یا" معتقدند و می پندارند که با تقویت هر کدام از این دو ، آن دیگری تضعیف می شود! این در حالی است که بین دین و ملیت ، چنین رابطه ای وجود ندارد و به جای آن "یا"ی توهم زا ، "و" وحدت وجود دارد: «اسلام و ایران» نه «اسلام یا ایران».
واقعاً کسی نیست از اینان بپرسد چطور در قرن های متمادی ، اسلام و ایران ، به عنوان دو عنصر هویتی اکثریت ایرانی ها در کنار هم بالیده اند و بر ارج هم افزوده اند و کسی هم جز دشمنان مشترک ایران و اسلام از آن بیمناک نشده است ، ولی در سال های اخیر عده ای احساس خطر کرده اند؟!
کسانی که چنین خطر ناموجودی را احساس می کنند ، یا ایران و اسلام را نمی شناسند یا به بیماری توهم دچارند و چه می توان گفت درباره بیماران ، جز دعا برای شفا؟!

بعد از تحریر:

  1 - این آقایانی که دم از مخالفت با نوروز می زنند ، پس چرا عیدی هایی که به حساب شان واریز می شود را برمی دارند و خرج می کنند؟!

 2 - عید نوروز ، بر همه ایرانی ها و ملت های دیگری که آن را گرامی می دارند مبارک و خجسته باد.

Reza Shah and the first Iranian talking movie Dokhtare Lor

سندی دیگر از آوردن جمعیت برای احمدی نژاد

پیام نوروزی، دایه سلطنه مادر فرزاد کمانگر

۰۱,۰۱,۱۳۹۰
FarzadKamanguirmadar
خبرگزاری هرانا - دایه سلطنه مادر فرزاد کمانگر به مناسبت آغاز سال نو پیامی ارسال کرده است که عین ترجمه این پیام از کردی به فارسی که توسط خبرگزاری هرانا انجام گرفته است، به شرح ذیل است.
آخرین نوروزی  که به امید آزادی فرزند در بندم  به دیدار او در اوین رفتم باامید به من میگفت: (که مادر نوروز  حتما روز آزادی خواهد بود وحتما با هم آن را جشن خواهیم گرفت ) افسوس..  از من فرزندم را گرفتند.
از شاگردانش معلمی و از ملتش  انسانیتی را، اما برای آنها که فرزاد را از من گرفتند چه برجاماند؟
ملت کرد هم با اعتصاب عمومی در تمام شهرها نشان دادند که با فرزاد و یاورانش هستند، آیا این را هم ندیدند!؟
امید دارم که ازادی تمامی فرزندان دربند دیگر مان را در  چنین روزی جشن بگیریم . روزی را که فرزادم  مژده داد، دور نمی بینم امیدوارم تا زنده هستم تحقق خواسته فرزندم را که همانا آزادی و برابری بود،ببینم.
در اینجا لازم می بینم به همه شهیدان راه آزادی و زندانیان سیاسی دربند درود و سلام بفرستم و این سخن فرزاد را به آنها بگویم  که " افق روشن است (ئاسۆ ڕوونه‌ )."
سال نو بر همه مبارک باد.

دایه سلطنه،مادر فرزاد کمانگر

FarzadKamanguir
خبرگزاری هرانا - ارگان خبری مجموعه فعالان حقوق بشر در ایران در نوروز ۱۳۹۰ در راستای گرامی داشت نام و یاد زندانیانی که در سال گذشته اعدام شدند عموما و فرزاد کمانگر خصوصا، دست به بازانتشار یکی از نامه‌های معلم اعدامی "فرزاد کمانگر" زده است.

متن نامه "بابا آب داد" که فرزاد کمانگر در اسفند ماه سال ۸۶ در زندان رجایی شهر خطاب به دانش آموزانش آن را نگاشته است به شرح زیر است:

بچه‌ها سلام،
دلم برای همه شما تنگ شده، اینجا شب و روز با خیال و خاطرات شیرینتان شعر زندگی می‌سرایم، هر روز به جای شما به خورشید روزبخیر می‌گویم، از لای این دیوارهای بلند با شما بیدار می‌شوم، با شما می‌خندم و با شما می‌خوابم. گاهی «چیزی شبیه دلتنگی» همه وجودم را می‌گیرد.

کاش می‌شد مانند گذشته خسته از بازدید که آن را گردش علمی می‌نامیدیم، و خسته از همه هیاهو‌ها، گرد و غبار خستگی‌هایمان را همراه زلالی چشمه روستا به دست فراموشی می‌سپردیم، کاش می‌شد مثل گذشته گوشمان را به «صدای پای آب» و تنمان را به نوازش گل و گیاه می‌سپردیم و همراه با سمفونی زیبای طبیعت کلاس درسمان را تشکیل می‌دادیم و کتاب ریاضی را با همه مجهولات زیر سنگی می‌گذاشتیم چون وقتی بابا نانی برای تقدیم کردن در سفره ندارد چه فرقی می‌کند، پی سه ممیز چهارده باشید با صد ممیز چهارده، درس علوم را با همه تغییرات شیمیایی و فیزیکی دنیا به کناری می‌گذاشتیم و به امید تغییری از جنس «عشق و معجزه» لکه‌های ابر را در آسمان همراه با نسیم بدرقه می‌کردیم و منتظر تغییری می‌مانیدم که کورش‌‌‌ همان همکلاسی پرشورتان را از سر کلاس راهی کارگری نکند و در نوجوانی از بلندای ساختمان به دنبال نان برای همیشه سقوط ننماید و ترکمان نکند، منتظر تغییری که برای عید نوروز یک جفت کفش نو و یک دست لباس خوب و یک سفره پر از نقل و شیرینی برای همه به همراه داشته باشد.

کاش می‌شد دوباره و دزدکی دور از چشمان ناظم اخموی مدرسه الفبای کردیمان را دوره می‌کردیم و برای هم با زبان مادری شعر می‌سرودیم و آواز می‌خواندیم و بعد دست در دست هم می‌رقصیدیم و می‌رقصیدیم و می‌رقصیدیم.

کاش می‌شد باز در بین پسران کلاس اولی‌‌‌ همان دروازه‌بان می‌شدم و شما در رویای رونالدو شدن به آقا معلمتان گل می‌زدید و همدیگر را در آغوش می‌کشیدید، اما افسوس نمی‌دانید که در سرزمین ما رویا‌ها و آرزو‌ها قبل از قاب عکسمان غبار فراموشی به خود می‌گیرد، کاش می‌شد باز پای ثابت حلقه عمو زنجیرباف دختران کلاس اول می‌شدم، ‌‌‌ همان دخترانی که می‌دانم سال‌ها بعد در گوشه دفتر خاطراتتان دزدکی می‌نویسید کاش دختر به دنیا نمی‌امدید.

می‌دانم بزرگ شده‌اید، شوهر می‌کنید ولی برای من‌‌‌ همان فرشتگان پاک و بی‌آلایشی هستید که هنوز «جای بوسه اهورا مزدا» بین چشمان زیبایتان دیده می‌شود، راستی چه کسی می‌داند اگر شما فرشتگان، زادۀ رنج و فقر نبودید، کاغذ به دست برای کمپین زنان امضاء جمع نمی‌کردید و یا اگر در این گوشه از «خاک فراموش شده خدا» به دنیا نمی‌آمدید، مجبور نبودید در سن سیزده سالگی با چشمانی پر از اشک و حسرت «زیر تور سفید زن شدن» برای آخرین بار با مدرسه وداع کنید و «قصه تلخ جنس دوم بودن» را با تمام وجود تجربه کنید. دختران سرزمین اهورا، فردا که در دامن طبیعت خواستید برای فرزندانتان پونه بچینید یا برایشان از بنفشه تاجی از گل بسازید حتماً از تمام پاکی‌ها و شادی‌های دوران کودکیتان یاد کنید.

پسران طبیعت آفتاب می‌دانم دیگر نمی‌توانید با همکلاسی‌هایتان بنشینید، بخوانید و بخندید چون بعد از «مصیبت مرد شدن» تازه «غم نان» گریبان شما را گرفته، اما یادتان باشد که به شعر، به آواز، به لیلا‌هایتان، به رویا‌هایتان پشت نکنید، به فرزندانتان یاد بدهید برای سرزمینشان برای امروز و فردا‌ها فرزندی از جنس «شعر و باران» باشند به دست باد و آفتاب می‌سپارمتان تا فردایی نه چندان دور درس عشق و صداقت را برای سرزمینمان مترنم شوید.

رفیق، همبازی و معلم دوران کودکیتان
فرزاد کمانگر – زندان رجایی شهر کرج