:
جمعیت پیادهروی شمالی خیابان انقلاب اسلامی غیرعادی است؛ چیزی شبیه به ۲۲ خرداد امسال. از میدان فردوسی پراکنده ناجا ایستاده است و بچههای بسیج و آدم های اطلاعات. جمعیت پیش میرود و ساکت است و بدش نمیآید که پیادهرو را قفل کند. سر وصال به چپ میرویم و از خیابان پایینی به سمت میدان انقلاب اسلامی ادامه میدهیم. سر تقاطع شهدای ژاندارمری و کارگر ایستادهایم؛ اولین دسته از منافقین سبز را میبینم که شعار میدهند و به سوی ما میآیند. این یعنی نتوانستهاند خیابان اصلی (انقلاب اسلامی) را اشغال کنند و از خیابانهای موازی به غرب میروند. موقعیت برخورد نیست. سبزها میآیند و شعار میدهند و رد میشوند؛ تعدادی دختر و پسر خوشحال با سر و وضعی که مناسب امروز است؛ امروز ۲۵ بهمن است؛ ۱۴ فوریه؛ روز والنتاین.
سبزها از همین ابتدا باختهاند؛ فراخوان تظاهرات در روز والنتاین یعنی پذیرش ادعایی که حزبالله از ابتدای فتنه در حال اثبات آن بوده است: این که سبزها دین ندارند. حالا هر چه میگذرد از نفاق سبزها کم میشود و از فراخوان در مناسبتهای مذهبی رسیدهاند به مناسبتهای ملی و از آن جا به مناسبهای مدرن؛ به والنتاین؛ روز جهانی بزرگداشت فحشاء.
از میدان انقلاب اسلامی وارد خیابان آزادی میشویم و به غرب میرویم؛ پیش از آن قدری از جیره جنگیم را میخورم و زنجیرم را از کیف به جیب بارانیم میبرم؛ حالا اطمینان دارم که درگیر خواهیم شد. خیابان آزادی باز است و خبری از ناجا نیست؛ همه غافلگیر شدهاند. سبزها آرامآرام متراکم میشوند و پوزبند میزنند و منتظرند. ما در حاشیه خیابان با آنها حرکت میکنیم. از پیادهروی شمالی کسی شعار را آغاز میکند: مرگ بر دیکتاتور؛ از این سو پاسخش بلند میشود. پسرکی پوزبند را روی صورتش صاف میکند و دست بلند میکند و شعار میدهد: نه غزه، نه لبنان / تونس و مصر و ایران؛ پاسخش را نصفه و نیمه میدهند. دخترکی غر میزند: ما را قاتی عربها نکنید.
جلوتر نمیرویم؛ برمیگردیم. حالا سبزها متشکل شدهاند؛ عده ای رو به خیابان ایستادهاند و شعار میدهند و جلوتر سرود میخوانند. ما سه نفر را نمیبینند؛ شاید هم میبینند و جسارت جلو آمدن ندارند. حالا ما در دالانی از منافقین سبز به سمت میدان انقلاب اسلامی بازمیگردیم. اولین یکانهای بسیج را که میبینم نفسی میکشم؛ کمتر این اندازه دلم برای بسیجیها تنگ شده بود. یکانهای ناجا هستند و بسیجیها که در حاشیه میدان و خط ویژه مستقر هستند. به ساعت نگاه میکنم.
( اکبر صباغیان ) فرمانده یکان حاشیه میدان است؛ میایستیم به صحبت؛ سبزها برایش جدی نیستند. خوشحال است که سبزها آمدهاند و او بعد از ظهر سر کار نمانده است؛ جمع کردن سبزها برای اکبر بیشتر یک تفریح است. در میدان انقلاب اسلامی نمیمانیم؛ به سمت فردوسی هم نمیرویم؛ هر چه هست در جناح غرب است. اولین ستونهای دود را در خیابان جمالزاده خاموش کردهایم و یکانهای موتورسوار حالا پیادهروهای خیابان آزادی را پاک کردهاند؛ چند فرعی آن طرفتر اما سبزها در حال تشکل هستند. انتهای خیابان زارع سبزها آرایش گرفتهاند و تلاش میکنند که آتش روشن کنند؛ مرددند که بروند یا بمانند. بدم نمیآید که پیش از درگیری با آنها محاجه کنم. بچهها تذکر میدهند که زیاد جلو نروم. چند نفر پیاده و چند موتور هستیم و نیاز به نیروی کمکی داریم؛ میخواهم به اکبر زنگ بزنم اما تلفنها قطع است. یکی از رفقا کسی را به من نشان میدهد: ( سیدشهاب واجدی ) نمیشناسمش. فقط احساس میکنم که لنز دوربینش برای درگیری خیابانی زیادی بزرگ و سنگین است. کسی پشت موتوری نشسته و سبزها را رصد میکند. به شانهاش میزنم: تو که میگفتی این دلقکها نمیآیند؟! چیزی نمیگوید؛ ( حسین قدیانی ) است که ترک( میثم محمدحسنی ) نشسته است.
میثم از موتور پایین میآید و میرود به پیشانی کار؛ با یک باتوم فنری در دست؛ تک و تنها. عشق میکنم با حسین و میثم و شهاب که جسارتشان را بیرون از وب هم میتوان دید. ابتدای خیابان را بسته ایم و حالا فرعیها را خلوت میکنیم؛ وسط داد و تشر خانمی میایستد به بحث؛ عاقلهزنی است که خانهاش همین جا است او و همسایهها میخواهند بدانند از چه به سبزها اجازه تجمع نمیدهیم؟ زنجیرم را فراموش میکنم و بحث مبسوطی را شروع میکنم در تبارشناسی منافقین سبز؛ انتهایش به این میرسم که اینها نه علیه حکومت که برای جنسیت شورش کردهاند.
بحث را جمع میکنم؛ آرایش میگیریم و میزنیم به سبزها؛ با اولین فشار میپاشند؛ یکیشان را نشان کردهایم و میخواهد فرار کند؛ در پیادهرو با موتور سرنگونش میکنیم؛ میثم او را گرفته و میخواهد مهارش کند؛ یک دستبند نایلونی درمیآورم به او میدهم. کارمان در اینجا تمام شده است؛ آتش را خاموش میکنیم و سطل آشغال را کنار میکشیم و خیابان را باز میکنیم. به راه میافتیم. دسته ما به شرق میرود و ( سیدپویان ) ترک موتور دسته دیگر نشسته است و با آنها میرود. دسته ما بسیجیهایی هستند که کف خیابان همدیگر را پیدا کردهاند؛ خیابان به خیابان سبزها را دنبال میکنند و میپاشانندشان. کسی سلاح یا سپر ندارد و موتورها مال خود بچهها است.
سر چهارراه بعدی به درگیری نمیرسیم؛ سبزها پیشاپیش گریختهاند. کپسول آتشنشان را از اهالی میگیریم و آتش را خاموش میکنیم. سختترین بخش کار کنار زدن سطل آشغال فلزی از وسط خیابان است که حالا به اندازهی یک قابلمه داغ است. برای مداوای انگشتان سوخته آن رفیقمان در حال بررسی هستم که بچهها میریزند جلوی در یک خانه؛ ظاهراً سبزهایی که این چهارراه را آتش زدهاند را پناه داده است.
در باره پسرک اختلاف نظر وجود دارد؛ برای تخلیه کردن او به عقب یک موتور و دو نیرومان را از دست میدهیم. اسلوب من در این مواقع آن است که طرف را به کرکره مغازهای دستبند میزنم تا نیروی پشتیبانی بیاید و تخلیهاش کند. بچهها موافق نیستند؛ در نهایت از او عکس میگیرند و رهایش میکنند.
تقاطع بهرامی و رازی هم به سادگی باز میشود؛ مشکل ابتدای خیابان رازی است؛ ضلع شرقی پارک دانشجو. نیروهای ضدشورش جمعیت خیابان انقلاب اسلامی را به این خیابان تخلیه میکنند و سبزها هر زمان که چشم ما را دور میبینند در خیابان و فرعیها دوباره متشکل میشوند و شعار میدهند.
یکی دو بار هم حتی از ابتدای خیابان خیز برداشتند و هر بار چند قدم بعد شکستند. این بار در فرعی شیرزاد به هم پیوستهاند. جای مدارا نیست؛ زنجیرم را دوتا میکنم؛ موتورها را راه میاندازیم؛ تکبیر میدهیم، حیدر میکشیم و تا ته کوچه همه را میزنیم.
در فرعی روبرو یکی را گرفتهایم؛ حالش غیرعادی است. تقلای فراوانی برای فرار میکند و یک دفعه هم نصفه و نیمه موفق میشود. دستبند درمیآورم تا ببندیمش. بوی تند الکل در مشامم میپیچد و قوطی بغلی مشروبش به بارانیم میپاشد. از بستنش منصرف میشویم؛ مست کف خیابان افتاده است و یکی دو نفر مراقبش هستند.
حالا منشأ مشکل را یافتهایم؛ تعدادی از سبزها در آبریز (توالت) پارک دانشجو مخفی شدهاند و هر زمان که ما دور میشویم جمعیت را از پیادهرو به خیابان میکشند و شعار میدهند. بچهها را جمع میکنیم و توالت را از سبزها پاک میکنیم؛ مشکل حل میشود.
نماز مغرب و عشاء را به جماعت میخوانیم و به سمت غرب میرویم. از کل دسته چهار موتور باقی مانده ایم. خیابان انقلاب اسلامی باز است و یک دسته از بسیجیها پیاده و پرچم به دوش، شعار میدهند و به غرب میروند؛ نصف روز دیر آمدهاند. نرسیده به شادمهر احساس میکنم که ستون دود میبینم؛ عینک روی چشمم نیست و هوا تاریک است. جلوتر احساس میکنم که صدایی میشنوم. خیابان یکطرفه است و ما خلاف میآییم و اگر به کمینشان بخوریم جایی برای دور زدن نیست. سه موتور از ما پولسار است و صداشان کافی است تا میدان آزادی را خبر کند.
حدسم درست است؛ سر شادمهر را بستهاند و ما تنها چند متر با آنها فاصله داریم. از موتورها میریزیم پایین و درجا سروته میکنیم و با شتاب برمیگردیم. دو خیابان پائینتر به یک دسته ناجا میرسیم. سرباز عادی هستند که سپر و باتوم برداشتهاند؛ انتخاب دیگری نداریم؛ این بار از جنوب وارد شادمهر میشویم و به سمت چهارراه میرویم. صحنه غریبی است؛ خودروها را نگه داشتهاند و سطلهای آشغال را برگرداندهاند و بارانی از سنگ بر سر ما میبارد. آن وسط متوجه جمعیبری (اتوبوس) میشوم که پشت راهبندان سبزها متوقف مانده و یک متر جلوتر کوهی از آتش به آسمان میرود و مسافران وحشتزده در خود مچاله شدهاند.
یکان ناجا ناآزموده و ترسیده است؛ سربازها نیاز به روحیه دارند؛ پیشاپیش راه میافتیم و به اگزوز موتورها گاز میدهیم و حیدر میکشیم؛ سربازها جان میگیرند و آنها هم با باتوم روی سپرها میکوبند.
پشت سبزها راهبندان است و با هجوم ما به فرعیهای چپ و راست میگریزند. یکان ناجا فشل است و بیتدبیر؛ یک دفعه همه به چپ میدوند و چهارراه را خالی میکنند؛ سبزها از راست خیز برمیدارند و یکی دو نفر در مقابلشان هستیم. این جا آخرین سنگر سبزها است و نمیتوانند از دستش بدهند.
با این سربازها به جایی نمی رسیم؛ سبزها هم انگار این را فهمیدهاند و در چپ و راست ما آرایش میگیرند و جلو میآیند؛ ما این وسط گیر افتادهایم؛ تنها تلاش میکنیم که چهارراه سقوط نکند. دلم میخواهد خداوند از آسمان بسیجی بفرستد. دعایم انگار مستجاب است؛ از سمت چپ یک دسته موتورسوار به ما ملحق میشود. آنها را نمیشناسیم و نه آنها ما را؛ فقط از دیدن هم ذوقزدهایم. چهارراه هنوز میسوزد و ما بر موتورها نشستهایم و تکبیر میدهیم و حیدر میکشیم و منافقین سبز گریختهاند ……….
http://alef.ir/1388/content/view/96304/
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر