۱۳۹۴ تیر ۲۸, یکشنبه

ویلهلم لیب کنشت (1826-1900) از رهبران برجسته سوسیال دموکراسی انقلابی آلمان بود. بخشی از خاطرات او را درباره مارکس می خوانید.
بیست و چهار سالم بود که او را برای اولین بار دیدم. هنوز دست در کار نوشتن " سرمایه "بود که دوسال بعد در سال 1867 جلد اول آن منتشر شد. چندان سر حال نبود و نگران که نتواند کارش را به انجام رساند. جوانان را با گرمی می پذیرفت و می گفت "باید مردانی را تربیت کنم که پس از من کار گسترش کمونیسم را دنبال کنند. می گفت "دانش نباید وسیله کسب لذات خود خواهانه شخصی باشد. آن کسانی که چون روی به دانش آورده اند خود را سعادتمند می دانند، درعین حال باید بتوانند از نخستین کسانی باشند که دانش خود را در خدمت بشریت قرار دهند". "برای جهان کار کردن" یکی از تکیه کلام های مطلوبش بود.

مارکس فعالیت خود را محدود به کشوری که در آن زاده شده بود نمی ساخت. می گفت: "من شهر وند جهانم و هر جا که باشم، آنجا فعال هستم " . واقعیت نیز همین بود. هر جا که رویدادهای زندگی یا تعقیب های سیاسی او را به آنجا رانده بودند، در فرانسه، بلژیک، انگلستان نقش چشمگیری در جنبش انقلابی آنجا بعهده می گرفت.

اطاق کارش نامرتب به نظر می رسید، ولی فقط این طور بنظر می رسید، اما در واقع همه چیز همانجا بود که می باید باشد و همیشه آن کتاب یا دفتری را که می خواست بی زحمت جست و جو می یافت. به هیچ کس اجازه نمی داد کتابها و کاغذ هایش را مرتب و در واقع نامرتب کند.
کتابهایش بر حسب قد و قواره کنار هم قرار نگرفته بودند. کتاب هایی با قطع جیبی یا وزیری وجزوه ها کیپ هم چیده شده بودند. او کتاب ها را نه بر حسب اندازه بلکه بر حسب موضوع در کنار هم می گذاشت.

 در نظر مارکس کتاب ابزار کار معنوی بود، نه یک شیء تجملی. می گفت: "آن ها بردگان من هستند و باید مطابق میل من در خدمتم باشند."- بدون توجه به شکل، جلد، زیبایی کاغذ یا چاپ، با کتاب بد رفتاری می کرد. گوشه صفحات را تا می کرد، در حاشیه صفحات و زیر سطور با مداد خط می کشید. گر چه حاشیه نویسی نمی کرد ولی اگر مؤلف جایی دچار خطا شده بود، نمی توانست از گذاشتن علامت تعجب یا پرسش در آن جا خودداری کند. شیوه خط کشی در کنار یا زیر سطور به وی امکان می داد تا در مراجعات بعدی جای مورد نظر را به آسانی تمام پیدا کند.

وی عادت داشت که بارها، حتی پس از گذشت سال ها، به یادداشت های خود باز گردد و یا جاهایی را که در کتاب علامت گذاشته بود دوباره بخواند، تا آن ها را خوب در حافظه فوق العاده نیرومند و دقیقش ضبط کند. وی از جوانی، به پیروی از توصیه هگل، برای تقویت حافظه اشعاری را به زبانی که نمی شناخت از بر می کرد.

مارکس اشعار هاینه و گوته را که اغلب در صحبت هایش از آن ها شاهد می آورد، از بر داشت و پیوسته به مطالعه آثار دیگر شاعران اروپایی که برگزیده بود می پرداخت. همه آثارآشیل را به همان زبان یونانی کهن می خواند. آشیل و شکسپیر را به عنوان بزرگترین نوابغ درام نویسی که بشریت به خود دیده است تجلیل می کرد. ستایش وی از شکسپیر، که او آثارش را دقیقا مطالعه کرده بود، حد و مرز نداشت و حتی کوچکترین شخصیت های آثار او را هم می شناخت. تمام اعضای خانواده او درست و حسابی شیفته و ستایشگر شکسپیر، درام نویس انگلیسی، بودند. هر سه دختر مارکس، آثار شکسپیر را از بر داشتند. هنگامی که مارکس در سال 1848 (در سی سالگی) قصد آن کرد تا زبان انگلیسی خود را، که از قبل خواندن آن را می دانست، تکمیل کند، به جمع آوری و تنظیم اصطلاحات ویژه شکسپیر پرداخت. اشعار دانته (Dante) و روبرت برنز نیز از آثار مورد علاقه او بودند. وقتی دخترانش طنز یا اشعار تغزلی این شاعر اسکاتلندی را دکلمه می کردند و یا به آواز می خواندند غرق شادی می شد.

کوویرCuvier، دانشمند پرکار و خستگی ناپذیر فرانسوی، که رئیس موزه پاریس بود، دستور داده بود چندین اطاق کار برای شخص او در موزه آماده سازند، هر اطاقش مخصوص کاری و حاوی کتاب ها، ابزار و وسایل ضروری آناتومی و غیره بود، وقتی که از یک کار خسته می شد، به اطاقی دیگر می رفت و به مطالعه در رشته ای دیگر می پرداخت. به طوری که نقل می کنند این تغییر ساده اشتغال فکری برای او به منزله استراحت بود. مارکس نیز چون کوویر پرکار و خستگی ناپذیر بود، اما بر خلاف او چنان امکانی نداشت که چندین اطاق برای خود داشته باشد. شیوه استراحت او چنین بود که در اطاق قدم می زد، در نتیجه یک تکه از فرش اطاق، از جلوی در تا کنار پنجره کاملا سائیده شده و به گذرگاهی در چمن مانند گشته بود. گاهی روی کاناپه دراز می کشید و رمانی می خواند و گاه دو سه کتاب را هم زمان با هم می خواند.

 او هم چون داروین به خواندن رمان علاقه فراوان داشت. مارکس رمان های قرن هیجدهم به ویژه "توم جونز" (Tom Jones) اثر فیلدینگ Filding را دوست داشت. از نویسندگان معاصرش به پل دکک (Paul de Kock) و چارلز لوول Lovel. الکساندر دوما (پدر) و والتراسکات علاقمند بود و به نظرش برجسته ترین اثر والتر اسکات "اصول اخلاق کهن" بود.

 وی به ویژه شیفته قصه های پر ماجرا و داستان های خنده آور بود. به نظر او سروانتس و بالزاک برجسته ترین رمان نویسان بودند و معتقد بود که دن کیشوت، حماسه شوالیه گری رو به زوال است که قضاوت های آن در دنیای رو به پیدایش بورژوایی به خل بازی ها و مسخره بازی های مضحک تبدیل شده اند. بالزاک را سخت می ستود و قصد داشت به محض آن که اثر اقتصادی خود را به پایان برد، انتقادی بر " کمدی انسانی" اثر بزرگ بالزاک بنویسد؛ بالزاک نه تنها تاریخ نویس جامعه زمان خود، بلکه آفریننده پیامبر گونه شخصیت هایی بود که در زمان لوئی فیلیپ در مرحله جنینی بودند و تازه پس از مرگ او، در زمان ناپلئون سوم، به رشد کامل دست یافتند.

مارکس تمام زبان های اروپایی را در حد مطالعه به آن زبان ها می شناخت و به سه زبان آلمانی، فرانسه و انگلیسی می نوشت. در ستایش کسی که به زبان ها آشنا بود با علاقه این تمثیل را تکرار می کرد که: "یک زبان خارجی، سلاحی است در نبرد زندگی". او استعداد زیادی در فرا گرفتن زبان ها داشت و دخترانش نیز این استعداد را از او به ارث بردند. پنجاه ساله بود که شروع به آموختن زبان روسی کرد و با وجود آن که این زبان از لحاظ ریشه شناسی (اتیمولوژی) با هیچ یک از زبان های نوین و کهنی که او می شناخت خویشاوند نبود، معهذا پس از 6 ماه، چنان بر این زبان تسلط یافت که می توانست از آثار شاعران و نویسندگان روسی به ویژه پوشکین، گوگول و شچدرین، که ارزش خاصی برای آن ها قائل بود لذت برد.

 انگیزه او برای فرا گرفتن زبان روسی مطالعه گزارش تحقیقات رسمی دولت روسیه بود که آن دولت به علت حقایق وحشت انگیز مندرج در آن مانع از انتشارش شده بود. ولی این گزارش به گونه ای به دست مارکس رسیده و او یگانه اقتصاددان اروپای غربی بود که امکان مطالعه آن را یافته بود.

روزهای یک شنبه دخترانش نمی گذاشتند او کار کند. پدر در تمام این روز مال آن ها بود. وقتی هوا مساعد بود تمام اعضای خانواده به قصد گردش راه جلگه و جنگل در پیش می گرفتند و در قهوه خانه های کوچک بین راه برای صرف نان و پنیری توقف می کردند. تا زمانی که دخترانش کوچک بودند برای آن که تحمل سختی راه را بر آنان آسان سازد، به قصه های دور و درازی از پریان می پرداخت که نسبت به درازی راه طول و تفصیلش می داد و شنوندگان کوچک او با شنیدن این قصه ها خستگی را فراموش می کردند. نیروی تخیل شاعرانه مارکس بی نظیر بود، نخستین آثار ادبی او اشعارش بودند.

 خانم مارکس با دقت اشعار جوانی همسرش را حفظ می کرد، اما آن ها را به کسی نشان نمی داد. پدر و مادر مارکس آرزو داشتند فرزندشان ادیب یا استاد دانشگاه شود، به نظر آن ها او با پرداختن به تبلیغات سوسیالیستی و آموختن اقتصاد، که در آن زمان در آلمان علمی کم ارج بود، به کارهایی دون شان خود پرداخته بود، مارکس به دختران خود قول داده بود نمایشنامه ای در باره گراسوس بنویسد، که متاسفانه نتوانست به قول خود وفا کند. چه جالب بود اگر می توانستیم ببینیم او چگونه برخوردی با مردی که پهلوان نبرد طبقاتی می نامیدش می داشت و این قصه وحشت انگیز و پرشکوه از نبرد طبقاتی جهان باستان را چگونه مطرح می ساخت.

ویکو(فیلسوف ایتالیائی1668-1743م.) می گفت: "چیز برای خدایی که همه چیز را می داند، فقط یک جسم است، اما برای انسان که فقط ظواهر را می شناسد، یک سطح است. " نوع درک مارکس نیز مانند نوع َدرک خدای مورد نظر ویکو بود؛ که فقط سطح را نمی دید بلکه به درون و ژرفا فرو می رفت و به مطالعه تمام اثرات اجزاء و تاثیرات متقابل آن ها بر یکدیگر می پرداخت.

 وی اجزاء را جزء به جزء از هم جدا می ساخت و تاریخ تکامل آن را دنبال می کرد. سپس توجه خود را از "چیز" به محیط پیرامون آن معطوف می ساخت و به مطالعه تاثیرات محیط بر آن چیز و تاثیرات آن چیز بر محیط پیرامونش می پرداخت. سیر تکامل موضوع مورد مطالعه را تا لحظه پیدایش آن دنبال می کرد، استحاله ها، تغییرات تدریجی و تحولات جهشی انقلابی که در آن رخ داده بود، همه را مطالعه می کرد، تا سرانجام دورترین تاثیرات آن را می شناخت. مارکس به یک چیزِ فی نفسه و لنفسه( در خود و برای خود) ، بدون ارتباط آن با جهان پیرامونش توجه نداشت، بلکه آن را به مثابه جهانی در کلیتش با همه پیچیدگی اش به مثابه جهانی که پیوسته در حرکت است می نگریست. مارکس می خواست این زندگی را در کلیت و جامعیتش با تاثیرات دائمی، متقابل و گوناگونش بنمایاند. نویسندگان پیرو مکتب فلوبر و گنکور شکوه می کنند که چه دشوار است بیان آن چه که انسان می بیند. ولی به قول ویکو آن چیزی هم که می خواهند تصویر کنند چیزی نیست جز سطح. تاثیری که آن ها می گیرند، کار ادبی آن ها، در قیاس با آن چه مارکس می کند، بازیچه است، باید نیروی تفکر فوق العاده داشت و هنری در همان سطح، تا بتوان واقعیت را آن گونه دید که او دید. او هیچ گاه از کارش راضی نبود، پیوسته در آن تغییراتی می داد و همیشه متوجه می شد که توصیف از تصور عقب مانده است. یک پژوهش روانشناسانه بالزاک، که امیل زولا به نام خود جا زده بود،

مارکس را سخت تحت تاثیر قرار داد، زیرا بالزاک در بخشی از این پژوهش تا حدودی به توصیف احساس هایی پرداخته بود که مارکس نیز احساس کرده بود؛ یک نقاش نابغه تحت این فشار قرار دارد که چیزها را آن گونه که در مغزش هستند منعکس کند و از این رو آن قدر به تصویری که نقش کرده ور می رود و کم و زیادش می کند تا سرانجام آن چه بر پرده نقش می بندد چیزی نیست جز انبوهی رنگ های درهم و بی شکل اما همین انبوه آشفته رنگ ها در دیدگان گرفتار او کامل ترین انعکاس واقعیت است.

مارکس هر دو صفت یک متفکر نابغه را در خود گرد آورده بود. به گونه ای بی نظیر می توانست پدیده ای را به اجزء آن تجزیه کند و در عین حال می توانست در نهایت استادی پدیده تجزیه شده را با تمام اجزاء و اشکال گوناگون تکاملش به هم پیوند دهد و روابط درونی آن ها را کشف کند.


همسرش در طول زندگی، بمعنی راستین کلام، یار و مونس بود. آنها در نوجوانی با هم آشنا شده و با هم رشد کرده بودند. هنگامی که مارکس نامزد کرد بیش از هفده سال نداشت. آنها پس از هفت سال نامزدی در سال 1843 با هم ازدواج کردند و از آن پس هرگز از هم دور نشدند. خانم مارکس اندک زمانی پیش از همسرش در گذشت. گرچه بانو مارکس در خانواده ای اشرافی چشم به جهان گشوده بود اما هیچکس چون او با احساس برابری و یگانگی آشنا نبود. اختلاف خاستگاه اجتماعی و تفاوت طبقاتی برای او بی معنی بود. او در خانه خود و بر سر میز غذای خود با همان لطف و ادب پذیرای کارگرانی در لباس کارشان می شد که گوئی با شاهزادگان ونجبا روبروست. کارگران زیادی، از بسیاری کشور ها، با مهمان نوازی پر مهر او آشنا شده بودند و مطمئنم که هیچ یک از آنها حتی حدس هم نمی زد این بانو که آنها را با آن صمیمیت بی شائبه و خالی از تکلف پذیرا گشته از سوی مادر نسب به خانواده اشرافی هرتسوگ فن آرگیل می برد و برادرش وزیر پادشاه پروس بوده است. خانم مارکس بی اعتنا به همه این ها در پی کارل خود بود و حتی در سخت ترین دوران های تنگدستی نیز از آنچه کرده بود پشیمان نبود.

او روحی رخشان و شاد داشت. نامه های روان و خالی از تکلفی که به دوستانش نوشته نمونه استادی در نگارش و حاکی از سرزندگی وطبع بدیع پرداز او هستند. کسی که نامه ای از او دریافت می کرد چنان بود که گوئی به ضیافتی فراخوانده شده است. یوهان فیلیپ بِکِر برخی از این نامه ها را منتشر کرده است. هاینریش هاینه شاعر طنز پرداز و تند زبان آلمانی که خود از استهزاء مارکس هراسناک بود شیفته روح لطیف و ذهن تیز او بود و هنگامی که مارکس و همسرش در پاریس بسر می بردند او مهمان پر و پا قرص آنان بود. مارکس حرمت خاصی برای هوشمندی و ذهن نقاد همسر خود داشت و یکبار به من گفت که دستنوشته های خود را در معرض سنجش او قرار می دهد و برای داوری او ارزش ویژه قائل است.

خانم مارکس شش فرزند به جهان آورد که در دوران دشوار محرومیت ها، پس از شکست انقلاب 1848و پناه بردن به لندن و اقامت اجباری در دو اطاقک ِ خیابان دین، سه تن از نوباوگان خود را از دست داد. من فقط با سه دختر او آشنا شدم. در سال 1865 که من به خانه مارکس راه یافتم جوانترین آنها خانم آولینگ بود، نو جوانی نازنین با ویژکی های پسرانه. مارکس می گفت هنگامی که این بچه به دنیا می آمد خانمش اشتباها بجای پسر دختر به دنیا آورده است. آن دو دختر دیگر، نازنینانی بودند، ستودنی. خانم Languet چون پدر سبزه بود، سبزه تند، با چشمانی سیاه و موهائی از شبق مشکی تر، دختر جوانتر، خانم لافارگ، بور و گلگون بود، گیسوان انبوه زرینش می درخشیدند، تو گوئی انبوه مواج گیسوان زرینش بر آفتاب شامگاهی لمیده اند، شبیه مادرش.


در کنار این ها که بر شمردم خانواده مارکس یک عضو مهم دیگر هم داشت: خانم هـلـنـه دِموت. او در یک خانواده روستائی متولد شده بود، نوجوان، تقریبا بچه بود که بعنوان خانه شاگرد، مدت ها قبل از ازدواج، نزد خانم مارکس آمده بود. هنگامی هم که خانم مارکس ازدواج کرد هلنه از او جدا نشد و خود را وقف خانواده مارکس کرد ، آن هم با چه عشق و علاقه ای. او در تمام سفر های اروپائی و نیز تبعید ها همراه خانواده بود. عملا همه کاره خانه بود و در سخت ترین شرایط نیز راهی برای حل مشکلات می یافت. نظم و ترتیب او، صرفه جوئی و مهارت هایش سبب می شد که خانواده حتی در شرایط دشوار نیزاز حد اقل محروم نماند. همه کار بلد بود:از آشپزی گرفته تا خانه داری و خیاطی. هم لباس بچه ها را به تنشان می کرد و هم برایشان لباس می برید و بعد باتفاق خانم مارکس آنها را می دوخت.

هم کدبانو بود هم فرمانده خانه. بچه ها مثل مادر او را دوست داشتند و از او مادرانه حساب می بردند، همانگونه که او مهری مادرانه به بچه ها داشت. خانم مارکس به او به چشم دوست می نگریست. مارکس هم دوستی ویژه ای با او داشت و حریف شطرنجش بود و در بسیاری از موارد هم بازنده . عشق او به خانواده مارکس حد و مرز نداشت. هرکاری که آنها می کردند پسندیده بود و وای بروز کسی که از مارکس انتقاد می کرد. هرکس که در زمره معتمدین خانواده در آمده بود از حمایت مادرانه او نیز برخوردار بود. او در واقع تمام اعضای خانواده را به فرزندی پذیرفته بود. عمر او از مارکس و همسرش بیشتر شد. هلنه پس از در گذشت آنها توجه خود را به خانواده انگلس معطوف داشت که از جوانی با او آشنا بود و او را نیز چون خانواده مارکس زیر چتر مهر خود جای داده بود.

ناگفته نماند که انگلس هم عضو دیگری از خانواده مارکس بود. دختران مارکس او را پدر ثانی خود می دانستند، در آلمان همیشه نام آنها با هم بر زبان ها جاری می شد. همانگونه که تاریخ نیز نام هر دو را بر آثارشان ثبت کرده است. مارکس و انگلس در سده ما آن آرمان دوستی را که شاعران باستان در ستایش آن چکامه می سرودند، زنده کردند. از جوانی با هم رشد کردند، با آرمانهای یگانه و عواطف همسان در آوردگاه های انقلابی به میدان آمدند و تا هنگامی که می توانستند با هم ماندند و با هم کار کردند. و چه بسا اگر چرخ حوادث می گذاشت و آنها را مجبور به جدائی نمی ساخت تا پایان با هم می ماندند، جدائی آنها نزدیک بیست سال بدرازا کشید.

پس از شکست انقلاب 1848انگلس مجبور به مهاجرت به منچستر شد و مارکس مجبور به زندگی در لندن. با این حال آنها از طریق مکاتبه به زندگی معنوی و مشترک خود تداوم بخشیدند. آن دو در نامه های تقریبا روزانه خود در باره رویدادهای علمی روز و کارهای معنوی خود با هم در گفتگو بودند. انگلس بمحض آن که از کار روزانه فراغتی می یافت منچستر را ترک می کرد و خود را به لندن می رساند، فاصله اقامتگاه او در لندن تا خانه مارکس ده دقیقه راه بود. از سال 1870تا روز درگذشت مارکس روزی نبود که یا این با آن یا او با این نبوده باشد. وقتی انگلس خبر می داد که قصد آمدن دارد درخانه مارکس جشن بر پا می شد.

از مدتی پیش در باره آمدن او صحبت می شد و در روز ورود مارکس چنان بی قرار بود که دستش بکار نمی رفت. آن دو دوست تمام شب با سیگاری در دست وجامی در پیش به گفتگو در باره آنچه پس از آخرین دیدار آنها رخ داده بود می پرداختند. نظر انگلس برای مارکس والاتر از هر نظری بود. انگلس برای او کسی بود که می توانست همکارش باشد. انگلس برای مارکس در حکم مجموع خوانندگان و شنوندگانش بود. او برای اقناع انگلس و جلب توافق او با نظریاتش از هیچ تلاشی فروگذار نمی کرد. بعنوان نمونه، بیاد می آورم، او چند جلد کتاب را از نو خواند تا نکته ای را که برای مجاب کردن انگلس ضروری می دانست بیابد، هرچند که آن نکته خود از اهمیت ویژه ای برخوردار نبود. دقیقا یادم نیست که موضوع چه بود، همینقدر بیاد دارم که سخن بر سرنکته ای فرعی در جنگ سیاسی مذهبی البیگنزر بود که مارکس نظر انگلس در باره آن را درست نمی دانست. اقناع انگلس مایه شادکامی مارکس می شد.

مارکس به دوستی انگلس می بالید و با خشنودی امتیازات اخلاقی و معنوی دوست خود را بر می شمرد. او اختصاصا با من سفری به منچستر کرد که من انگلس را ببینم . مارکس ستایشگر دانش گسترده، همه سویه و خارق العاده او بود . کوچکترین حادثه ای که بتواند زیانی به انگلس برساند مارکس را سخت مضطرب می کرد. یکبار به من گفت وقتی او با اسب عنان رها کرده ، چنان بی پروا، در دشت ناهموار بدنبال شکار می تازد، دلم میلرزد که مبادا صدمه ای به او وارد آید.

عشق جاودان مارکس و همسرش

گرچه مارکس دوستی خوب، همسر و پدری پر مهر بود، اما او در وجود همسرش، دخترانش، هلنه و انگلس کیفیاتی می دید که آنها را شایسته مهر انسانی چون او می ساخت.

مارکس در آغاز یکی از رهبران بورژوازی رادیکال بود، اما بمحض آن که مخالفت او جنبه جدی پیدا کرد تنها شد و چون به سوسیالیسم پیوست دشمنی با او آغاز گشت.

نخست به او ناسزا گفتند سپس روی به تهمت و افترا آوردند، سپس از هر سو سر در پی اش گذاشتند و سر انجام از آلمان اخراجش کردند. پس از آن به اجرای توطئه سکوت دست یازیدند، دیگر نه نامش برده میشد و نه از آثارش سخنی به میان می آوردند. بکلی نادیده گرفته میشد که از میان تمام تاریخ نویسان و سیاستگران سال 1848 او تنها کسی بود که انگیزه ها و عواقب کودتای 2 دسامبر 1851 را بدرستی شناخت و در "هجدهم برومر" به روشنی بیان کرد. گر چه موضوع کتاب مسئله روز بود، اما حتی یک روزنامه بورژوائی هم به این کتاب اشاره نکرد. " فقر فلسفه" که پاسخی بود به "فلسفه فقر " و همچنین "انتقاد بر اقتصاد سیاسی" نیز کاملا مسکوت ماندند. توطئه سکوت پانزده سال بطول انجامید و فقط در پرتو انترناسیونال و انتشار جلد اول "سرمایه" بود که توطئه سکوت در هم شکسته شد.

نادیده گرفتن مارکس دیگر ممکن نبود. انترناسیونال رشد می کرد و آوازه اقداماتش جهان را فرا می گرفت. گرچه مارکس خود را در پس پرده نگاه می داشت و دیگران بازیگر صحنه بودند، اما چندی نپائید که روشن شد کارگردان کیست. در آلمان حزب سوسیال دموکرات بر پا شد و تبدیل به نیروئی گشت که بیسمارک پیش از حمله در صدد جلب آن بر آمد.

 لاسال سوئیسی سلسله مقالاتی منتشر ساخت که مورد توجه ویژه مارکس قرار گرفت، مقالاتی که کارگران را با "سرمایه " آشنا می کرد. به پیشنهاد ج.ف. بکر کنگره انترناسیونال تصویب کرد که توجه سوسیالیست های انترناسیونال به سوی "سرمایه " بعنوان یگانه کتاب راهنمای طبقه کارگر سوق داده شود . َپس از شورش 18 مارس 1871، که می خواستند آنرا حاصل کار انترناسیونال قلمداد کنند، و بعد از شکست کمون پاریس که شورای مرکزی انترناسیونال در برابر روزنامه های کف بر لب آورده بورژوازی همه کشورها، دفاع از آن را بعهده گرفت، نام مارکس شهره جهان شد.

اینک مارکس بعنوان نظریه پرداز سوسیالیزم علمی، نظریه ای بلامنازع که کسی را توان مقابله با آن نبود و نیز سازمانده نخستین انترناسیونال جنبش بین المللی کارگری برسمیت شناخته شده بود. "سرمایه" کتاب درسی سوسیالیست های همه کشورها گشته، تمام روزنامه های سوسیالیستی و کارگری به ترویج نظریات علمی آن به بیان ساده پرداختند. در آمریکا در یک اعتصاب بزرگ که در نیویورک روی داد،

 بخش هائی از "سرمایه" را بصورت اعلامیه منتشر ساختند تا کارگران را به پایداری تشجیع کنند و حقانیت اعتصاب آنان را به اثبات رسانند. "سرمایه" به زبان های مهم اروپا، روسی، فرانسوی، و انگلیسی ترجمه شد. بخش هائی از آن به آلمانی، ایتالیائی، فرانسوی، اسپانیائی، و هلندی منتشر گشت. و هر قدر که مخالفان در اروپا یا آمریکا تلاش کردند تا نظریات مارکس را رد کنند، اقتصاد دانان فورا پاسخی سوسیالیستی در برابر آن ایراد ها به میان می نهادند که دهان آنان را می بست. امروز کاپیتال در واقع تبدیل به آن چیزی شد که کنگره انترناسیونال آن را خوانده بود: انجیل طبقه کارگر.....

درگذشت همسر و بزرگترین دخترش Longuet برای او مصیبت بار بود. مارکس همبستگی عاطفی عمیقی با همسرش داشت. به زیبائی او را می ستود و به آن می بالید. زندگی یک سوسیالیست انقلابی بگونه ی چاره ناپذیری همواره پر نشیب و فراز و انباشته از سختی هاست و همسر مارکس با خوش قلبی ذاتی و از خود گذشتگی های خود این زندگی را بر مارکس تحمل پذیر می کرد. آن بیماری که به زندگی همسر مارکس پایان بخشید، زندگی مارکس را هم کوتاه کرد. از سوئی هیجان های ناشی از بیماری طولانی و پر درد همسر، مارکس را روحا تضعیف کرد و از سوی دیگر بیخوابی، تحرک کم و دوری از هوای آزاد جسم او را فرسوده ساخت و سرانجام بیماری ذات الریه او را از پای در آورد.

همسر مارکس در دوم دسامبر 1881 با همان اعتقادات دوران زندگی بعنوان یک کمونیست و ماتریالیست چشم از جهان فروبست. از مرگ نمی ترسید. هنگامی که حس کرد پایان کارش فرا رسیده با صدای بلند گفت "کارل! دیگر جان ندارم". این آخرین کلام مفهومی بود که بر زبان آورد. روز پنجم دسامبر در گورستان Highgate در قطعه ویژه " لامذهبان " به خاک سپرده شد. هماهنگ با شیوه همیشگی زندگی او و مارکس مراسم تدفین دور از تجمع بزرگ و فقط در حضور برخی از دوستان نزدیک او صورت گرفت و انگلس دوست دیرین مارکس سخنانی بر سر مزار او ایراد کرد.
زندگی مارکس پس از در گذشت همسرش یکسره توام بود با اندوه روانی و دردهای جسمانی که یک سال بعد با مرگ نامنتظر دختر بزرگش Longuet تشدید شد. مارکس، درهم شکسته از این دو واقعه، دیگر نتوانست قد راست کند و روز 14 مارس 1885پشت میز کارش در شصت و پنج سالگی چشم از جهان فروبست.

روزهای خنده دار سوار کاری مارکس

مارکس که 5 یا 6 سال از " جوانک ها " مسن تر بود. به این برتری که وی را به یک مرد تمام عیار مبدل می ساخت، کاملا واقف بود و هر گاه موردی پیش می آمد ما و بخصوص مرا می آزمود و با آن مطالعات بسیار وسیع و حافظه فوق العاده ای که داشت می توانست حسابی پوست آدم را بکند. چقدر خوشحال می شد وقتی "دانشجوی ناقابلی" را گیر می انداخت و به این وسیله وضع اسفبار دانشگاه ها و آموزش دانشگاهی آلمان را به اثبات می رسانید. او در عین حال طبق برنامه در تربیت ما می کوشید. باید بگویم که او به دو معنی مجازی و حقیقی واژه "معلم"، آموزگار من بود. در هر زمینه ای آدمی مجبور به تبعیت از او بود.

 در کاخ پاپ از پاپ سخن نمی گویند. در باره سخنرانی هایش پیرامون اقتصاد در انجمن کمونیست ها بعدا سخن خواهم گفت. او بر زبان های کهن چون زبان های بومی مسلط بود. من زبان شناس بودم و او گاه نکاتی دشوار از نوشته های ارسطو یا آشیل را در برابر من می نهاد و اگر نمی توانستم فورا آن ها را درک کنم غرق در یک شادی کودکانه می شد. روزی به این دلیل که من زبان اسپانیائی نمی دانستم کلی مرا دست انداخت و فورا از میان انبوهی کتاب، دن کیشوت را بیرون کشید و همانجا یک درس بمن داد. از آن جا که من با دستور تطبیقی زبان های رومن و اصول اساسی دستور زبان آشنا بودم و ساخت واژه ها را می شناختم، اگر گیر می کردم یا دچار اشتباه می شدم با راهنمائی های ارزشمند و کمک های دلسوزانه او مشکلم رفع می شد. او که معمولا بسیار کم تحمل بود، هنگام یاد دهی حوصله فراوان به خرج می داد تا بالاخره با رسیدن مهمانی جلسه درس آن روز پایان می یافت. اما از آن پس هر روز امتحانم می کرد و من می باید از دن کیشوت یا یک کتاب اسپانیائی دیگری قطعه ای ترجمه می کردم و نشانش می دادم . تا وقتی که بنظر می رسید دیگر بحد کافی پیشرفت کرده ام.

مارکس یک زبانشناس برجسته بود – البته بیشتر در زمینه زبان های نوین تا زبان های کهن - راهنمای زبان آلمانی، تالیف "گریم" را به دقت می شناخت. و واژه نامه تالیف گریم را تا آنجا که آماده شده بود، بهتر از من که زبان شناس بودم می شناخت. زبان های انگلیسی و فرانسوی را مانند یک انگلیسی و فرانسوی می نوشت – گر چه تلفظش چندان خوب نبود. مقالاتش برای " نیویورک دیلی تریبون" به انگلیسی کلاسیک و کتاب " فقر فلسفه" اش که در مقابله با " فلسفه " فقر "پرودون" نوشته بود به فرانسوی نوشته شده بود. یک دوست فرانسوی که دستنویس این کتاب را قبل از چاپ به او داد تا نگاه کند، فقط چند موردی برای تصحیح یافت.

از آن جا که مارکس ماهیت زبان را می شناخت و به منشاء پیدایش، تاریخ تکامل و ارگانیسم زبان می پرداخت، آموختن زبان برایش دشوار نبود. او در لندن روسی را هم آموخت، طی جنگ کریمه قصد آموختن زبان های ترکی و عربی را هم داشت، ولی بعدا این فکر را دنبال نکرد. او مثل هر کس دیگری که قصد تسلط بر زبانی را دارد، به خواندن توجه ویژه معطوف می داشت. هر کس حافظه خوبی داشته باشد- و مارکس آن چنان حافظه کم نظیری داشت که هیچ چیز را فراموش نمی کرد – با خواندن زیاد در اندک مدتی بر گنجینه ای از واژه ها و ویژگی های زبان دست خواهد یافت. پس از آن به کار بردن عملی زبان به آسانی میسر می گردد.

این کلام بوفون Buffon (1707-1788 طبیعی دان فیلسوف فرانسوی. از هواداران روشنگری و ماتریالیسم در فرانسه) که " معرف مرد قلم اوست " اگر در مورد فردی مصداق یافته باشد، در مورد مارکس است. قلم مارکس یعنی خود او. مردی که تا اعماق وجودش یک انسان ناب بود که هیچ کیشی نمی شناخت، مگر کیش حقیقت جوئی. او آنچه را با رنج آموخته و بدان دل بسته بود، بمحض آن که از نادرستی اش مطمئن می گشت، در یک چشم بر هم زدن به دور می انداخت، چنین آدمی باید در برابر نوشته های خود نیز همین روش را داشته باشد. او نه قادر به تزویر بود و نه قیافه گرفتن، همیشه خودش بود، هم در نوشته هایش و هم در زندگی اش.

بدیهی است قلم مردی چنان ذوجوانب، با آن احاطه وسیع و آن طبیعت پر تنوع نمی تواند چون افراد ساده و فاقد تنوع ذوق، یکسان و یک نواخت باشد.

مارکسی که در سرمایه می بینیم با مارکسی که در " هجدهم برومر " می بینیم و مارکسی که در " آقای فوگت " ( Carl Vogt1817-1895، طبیعی دان و سیاستمدار آلمانی، نماینده ماتریالیسم عامیانه، مارکس در کتاب خود " آقای فوگت" او را به عنوان دشمن جنبش کارگری و عامل ناپلئون سوم افشاء می کند.م ) می بینیم یکی نیست. ما با سه مارکس گوناگون روبرو هستیم، با سه مارکس که در عین حال یک نفرند- که علی رغم آن سه گانگی، یگانه است- یگانگی شخصیتی بزرگ که در عرصه های مختلف، بیانی متفاوت دارد و معهذا همیشه همان است که هست. البته شیوه نگارش " سرمایه " پیچیده است و سخت فهم ولی آیا فهم موضوع مورد بحث آن آسان است؟ شیوه نگارش فقط معرف شخص نیست، معرف موضوع نگارش هم هست، شیوه باید خود را با مضوع مورد بحث نیز هماهنگ سازد. در عرصه بزرگ علم راه هموار وجود ندارد. در این عرصه هر کس باید به خود زحمت بدهد و خود را پله پله بالا برد، حتی اگر مهم ترین راهبر را داشته باشد. شکوه کردن از سخت فهمی یا حتی صعب الهضم بودن سبک " سرمایه " یعنی به تنبلی فکری و یا ناتوانی فکری خویش اذعان کردن.

آیا " هجدهم برومر " را نمی توان فهمید؟ آیا تیری که از کمان بسوی آماج می پرد و در گوشت فرو می رود، درک شدنی نیست؟ آیا نیزه ای که با دستی پرتوان پرتاب می شود و بر قلب دشمن فرو می رود، فهمیدنی نیست؟ واژه های " برومر" تیرند و نیزه. سبک " برومر" سبکی است که دام می گذارد، از پای در می آورد. اگر نفرت سوزان، تحقیر نابود کننده و اگر عشق آتشین تعالی بخشنده به آزادی، هرگز به جامه لفظ در آمده باشد در "هجدهم برومر" است، که در آن حیثیت خشمآگین مردی چون تاسی توس( 55 قبل از میلاد تا 15 میلادی، تاریخ نویس برجسته رومی که تاثیر فوق العاده بر تاریخ نویسی قرون 18 و 19 گذاشت) با طنز زهر آگین فردی چون ژوونال ( طنز نویس رومی) و خشم مقدس مردی چون دانته به هم آمیخته است. قلم ( سبک) در اینجا آن چیزی است که در آغاز در دست رومی ها قرار می گرفت ( استیلوس) که عبارت بود از یک قلم نوک تیز فولادین برای نوشتن و کندن. قلم خنجری است که برای فروبردن قطعی در قلب به کار می رود.

شادی مکتوم در " آقای فوگت "- این طنز خندان – شادی شکسپیر را از یافتن فالستاف به یاد می آورد. این "آقای فوگت" گنجینه ای است بی کران برای ایجاد زرادخانه ای از تمسخر.

قصد ندارم در این جا بیش از این در باره سبک نگارش مارکس سخن گویم. قلم مارکس یعنی خود او. او را سرزنش کرده اند که می کوشد تا در کمترین کلام بیشترین معنی ممکن را بگنجاند. ولی مارکس یعنی درست همین.

مارکس ارزشی فوق العاده برای بیان ناب و دقیق قائل بود، برجسته ترین استادان برگزیده او گوته، لسینگ، شکسپیر، دانته و سروانتس بودندکه وی تقریباهر روز آثار آن ها را مرور می کرد. در مورد سره و دقیق بودن زبان حداکثر دقت را بکار می برد. هنوز به یاد دارم که در نخستین سفرم مرا به باد سرزنش گرفت، زیرا در نوشته ای واژه ای از غلط های مشهور را بکار برده بودم. می خواستم از اشتباهی که کرده بودم عذر خواهی کنم، اما مهلتم نداد و گفت: "در این دبیرستان های درمانده آلمانی، در این دانشگاه های وامانده آلمانی که کسی آلمانی یاد نمی گیرد". و غیره و غیره...گرچه تا آن جا که می توانستم از خود دفاع کردم و نمونه های مشابهی هم از نویسندگان کلاسیک شاهد آوردم ولی از آن پس دیگر آن لفظ را نه تنها تکرار نکردم، بلکه عده ای دیگر را هم بر آن داشتم تا از به کار بردن آن خودداری ورزند.....به هر حال مارکس استدلال های مرا نپذیرفت.
مارکس در سره نویسی سخت گیر بود- وی اغلب با صرف وقت زیاد و با زحمت به جستجوی واژه درست می پرداخت. از به کار بردن لغات خارجی غیر ضروری نفرت داشت، با این وجود اگر می بینیم لغات خارجی فراوان به کار می برد- حتی در آن جا که ضرورت ایجاب نمی کند، باید اقامت طولانی او را در خارج، یعنی در انگلستان، در نظر گیریم و آن چه بسیار در خور توجه است، خویشاوندی زبان های آلمانی و انگلیسی با یکدیگر است که آدمی را دچار اشتباه می سازد.... ولی چه فراوانند واژه ها و ترکیبات اصیل آلمانی که مارکس ساخته است. با وجود آن که او دو سوم از عمر خویش را در خارج از میهنش به سر برد، خدمات ارزشمندی به زبان آلمانی کرد و در زمره گرانقدر ترین استادان و آفرینش گران زبان آلمانی است.

بزرگترین تفریح ما الاغ سواری دسته جمعی بود. با غش غش خنده و شادی و آن صحنه های مضحک و آن تفریحی که مارکس می کرد و ما را نیز در آن سهیم می ساخت. او از دو جهت موجب خنده و تفریح ما می شد: یکی از جهت هنر سوار کاری ناشیانه اش که از ناشی گری هم آنسو تر بود و دیگر از جهت تعصبی که در دفاع از استادی خود در هنر سوار کاری به خرج می داد. استادی وی ناشی از آن بود که در دوران دانشجوئی درس سوار کاری گرفته بود. – انگلس می گفت درس گرفتن او در این زمینه از سه جلسه تجاوز نکرد. و بعد هم سالی، ماهی یکبار در منچستر سوار بر یک " روزینات " ( روزینات نام اسب پیر و فرسوده دن کیشوت است) مسن و موقر می شد که احتمالا پدر جد مادیان گوسفند شکلی بود که فریتس وایلاند به ژیلبرت سر براه هدیه کرده بود .

باز گشت به خانه از "هامپ ستید هیث" همیشه توام با شادی و تفریح بود، هر چند این شادی آن احساس شادی را که پشت سر گذاشته بودیم در ما بیدار نمی کرد....

نظم صف بازگشت به خانه با نظم صف حرکت از خانه فرق داشت. بچه ها از راه پیمائی خسته شده بودند و نقش عقبه صف را ایفاء می کردند و رلی ( خدمتگار با وفای خانواده مارکس) هم که زنبیلش خالی شده بود با باری و گامی سبک به آن ها می پرداخت. معمولا همه با هم ترانه هائی می خواندیم که به ندرت سیاسی و اکثرا ترانه های پر احساس محلی وسرود های " وطنی" مخصوص زادگاه بودند- مثلا " ای اشتراسبورگ، ای اشتراسبورگ، تو ای شهر زیبا " که بسیار محبوب و مورد توجه بود. یا این که بچه ها برای ما ترانه های سیاه پوستان را می خواندند و همراه آن می رقصیدند - البته وقتی که خستگی تا اندازه ای از پاهایشان به در رفته بود- در طول راه پیمائی کسی اجازه نداشت از سیاست ودرماندگی فراریان سخن گوید.

در عوض صحبت از ادبیات و هنر فراوان بود و مارکس امکان می یافت تا حافظه عظیمش را نشان دهد و قطعات بزرگی از " کمدی الهی" را که تقریبا تمامش را از بر بود، دکلمه کند و همچنین صحنه هائی از شکسپیر را، آن وقت، خانمش نیز که یک شکسپیر شناس تمام عیار بود، دنبال مطلب را می گرفت. اگر مارکس سر حال بود از زایدلمان Seidelmann به عنوان "مفیستو" برای ما تعریف می کرد. او شیفته "زایدلمان" بود که در دوران دانشجوئی در برلن دیده و شنیده