۱۳۹۷ بهمن ۱۰, چهارشنبه

مرتضی صالحی با نام مستعار “صبحی”، مرید اسدالله لاجوردی و از شاگرد اول‌های مکتب او در زندانبانی، از شخصیت‌های شخیص نظام شکنجه است.

یکی دیگر از شخصیت‌های نظام شکنجه: “صبحی”، رئیس زندان گوهردشت 
ایرج مصداقی
مرتضی صالحی (صبحی)، زمینه عکس: زندان گوهردشت
مرتضی صالحی با نام مستعار  “صبحی”، مرید اسدالله لاجوردی و از شاگرد اول‌های مکتب او در زندانبانی، از شخصیت‌های شخیص نظام شکنجه است. این گزارشی است درباره رئیس زندان گوهردشت در اوایل دهه ۶۰ و یکی از برادرانش به نام اکبر. گزارش همچنین حاوی حاشیه‌ای است درباره سیدعلی اندرزگو، چریک افسانه‌ای در نقالی‌های ولایی. 
مرتضی صالحی (صبحی)، زمینه عکس: زندان گوهردشت
 زندان گوهردشت (رجایی‌شهر) در مهر ۱۳۶۱ راه‌اندازی شد و اولین رئیس آن مرتضی حسینی ‌صالحی با نام مستعار «صبحی» بود و هنوز هم بعضی اوقات از نام «مرتضی صبحی» استفاده می‌کند. او پس از آن که در کتاب خاطرات و در مقالات و گفت‌وگوهایم هویت‌اش را برملا کردم از پس پرده بیرون آمد. معاون او محمدی[1] در اصل شاگرد قناد بود و از مسجد لرزاده و خیابان خراسان با صبحی آشنا بود.
مرتضی حسینی ‌صالحی در سال ۱۳۳۰ در یک خانواده‌ی سنتی در جنوب تهران به دنیا آمد و تا کلاس پنجم دبستان درس خواند و مانند دیگر اعضا و رهبران مؤتلفه سواد چندانی نداشت. او دارای ۵ برادر و دو خواهر است. سه برادر بزرگتر از او حسین، اکبر و اصغر نام ‌دارند. در میان برادران صالحی، مرتضی که بعدها «صبحی» شد و جنایات زیادی را رقم زد از بقیه کمتر سیاسی بود. پیش از انقلاب، مرتضی ریش “ستاری” می‌گذاشت و با ماشین پژویی که داشت دنبال کاسبی بود. در دوران انقلاب که هنوز صف‌بندی‌ها‌ی سیاسی چندان مشخص نشده بود از داریوش فروهر هواداری می‌کرد و او را «آقا»‌ می‌نامید و به همین دلیل در خیابان خراسان مورد تمسخر کسانی قرار می‌گرفت که از جریان‌‌های مذهبی سنتی هواداری می‌کردند.
پیشینه سیاسی صبحی
صبحی پیش از انقلاب دو جا کار می‌کرد: در لبنیاتی برادران صالحی در خیابان خراسان که از پدرشان به ارث رسیده بود؛ و در دفتری در میدان “کندی” (“توحید” کنونی) که در آن به خرید و فروش کالا می‌پرداخت. به همین دلیل او کمتر در مغازه پدرش حاضر می‌شد که در دوران انقلاب به‌خاطر حضور برادرش اکبر، یکی از مراکز پخش اعلامیه بود. از آن‌جایی که مرتضی ازدواج نکرده بود پس از مرگ پدرش با مادرش در خانه‌ی پدری‌شان در همان خیابان خراسان زندگی می‌کرد.
صبحی در شهریور ۱۳۵۷ همراه با برادرانش در ارتباط با سید‌علی اندرزگو که در درگیری با ساواک کشته شده بود دستگیر شد و مدت‌ کوتاهی زندانی بود. برادران صالحی در بهترین شرایط و در حالی که بازجویی جدی در میان نبود به زندان افتادند اما تا امروز نان آن را خورده‌اند. در مدت دستگیری هیچ‌یک‌ از برادران شکنجه نشدند و مورد آزار و اذیت معمول نیز قرار نگرفتند. خانواده‌ی صالحی تمام سوابق مبارزاتی‌شان به دو ماه دستگیری در ارتباط با اندرزگو در سال ۵۷ برمی‌گردد. با هریک از برادران که صحبت کنید خود را رابط اندرزگو از سال ۴۲ به بعد معرفی می‌کند و می‌کوشد روی دست بقیه بلند شود.
صبحی در گفت‌وگو با نشریه «شاهد» به دروغ به گونه‌ای جلوه می‌دهد که گویا از سال ۱۳۴۲ که دوازده‌ساله بود تا ۱۳۵۷ به مدت ۱۵ سال با اندرزگو در ارتباط بوده است!
او همچنین ادعا می‌کند که در سال ۱۳۴۲ به خاطر آن که سن کمی داشت در جلسات مؤتلفه شرکت نمی‌کرد اما بعد از آن در جلسات محرمانه مؤتلفه شرکت کرده است.[2] این در حالی است که پس از دستگیری رهبران مؤتلفه در سال ۱۳۴۳ فعالیت این تشکل متوقف شد و هیچ نشست محرمانه و یا غیرمحرمانه‌ای نداشت و همگی پی کار و زندگی‌شان رفتند و یک پسربچه عملاً راهی به چنین نشست‌های محرمانه نمی‌برد.

در حاشیه: اندرزگو کیست و چرا او را بزرگ کرده‌اند

سیدعلی اندرزگو ۱۳۵۷−۱۳۱۸
سیدعلی اندرزگو ۱۳۵۷−۱۳۱۸
مقامات نظام ولایی و به ویژه مؤتلفه که از سال ۴۲ تا ۵۷ غالباً به گوشه‌ای خزیده و به دنبال کاسبی بودند و جملگی وضعیت اقتصادی‌شان خوب شده بود، پس از انقلاب به دنبال سابقه‌تراشی برای خود برآمدند. این تلاش‌ها در دهه‌ی ۷۰ و ۸۰، با توجه به امکانات وسیعی که در اختیار داشتند و دارند، وسعت گرفت. از آن‌جایی که آن‌ها چیزی برای عرضه نداشتند و به‌خاطر شرکت در مراسم «سپاس» و درخواست عفو از شاه مورد سرزنش قرار گرفته بودند، علی اندرزگو یک روحانی دون‌پایه را که فراری بود و مدت‌ها در عراق و افغانستان و لبنان و سوریه زندگی می‌کرد و یا در حوزه علمیه چیذر و مشهد به درس طلبگی مشغول بود به عنوان چریکی کارآمد و مرد هزارچهره، کسی که ساواک برای سر او «صد میلیون»[3] جایزه تعیین نمود، بزرگ کرده و حول و حوش او به تاریخ‌سازی پرداختند. اعضای مؤتلفه به این ترتیب در مقابل چریک‌های فدایی خلق و مجاهدین و حتی اعضای گروه‌های مسلح کوچکی که از سال ۵۵ به بعد به فعالیت روی آوردند و پس از انقلاب سازمان مجاهدین انقلاب اسلامی را تأسیس کردند، چریکی «هزارچهره» را تولید کردند تا از حقارت به‌درآیند و از طریق او عرض‌اندام کنند.
اندرزگو در سال ۱۳۴۳ به واسطه ارتباط با صادق امانی و مهدی عراقی به مؤتلفه پیوست و بعد از دستگیری آن‌ها فراری شد. برخی منابع رژیم به دروغ عنوان می‌کنند که او نیز تیری به سمت حسنعلی منصور شلیک کرد و به همین دلیل در دادگاه مؤتلفه غیاباً به اعدام محکوم شد که اساساً واقعیت ندارد. خبرگزاری فارس، که به دروغپردازی شهرت دارد، در حالی که گزارش کرده اندرزگو متولد ۱۳۱۸ است، می‌نویسد:
«شهید اندرزگو که ۱۹ سال بیشتر نداشت، در این عملیات مسئولیت کُندکردن حرکت اتومبیل منصور در محدوده بهارستان را بر عهده داشت، تا شهید بخارایی بتواند با دقت عمل او را از پای درآورد. هنگامی‌که شهید اندرزگو با موفقیت وظیفه خود را انجام داد، منصور به ناچار در نزدیکی مجلس از اتومبیل پیاده و عازم مجلس شد و همین امر فرصتی فراهم آورد که شهید بخارایی خشم و نفرت ملت مسلمان ایران را با گلوله‌ای که در گلوی او نشاند، ابراز نماید. پس از این حرکت، شهید اندرزگو برای اطمینان از مرگ منصور، خود را به او رساند و گلوله دیگری در مغزش خالی کرد و به سرعت متواری شد.»[4]
نکته‌ی قابل توجه آن که اندرزگو که می‌کوشند او را «رامبو»ی اسلامی جا بزنند بر اساس روایت خبرگزاری فارس هم، در این تاریخ ۲۵ ساله است و نه ۱۹ ساله!
حاج مهدی عراقی چگونگی شلیک از سوی محمد بخارایی را تعریف کرده و می‌گوید:‌
«به مجرد اینکه منصور می‌آید پایین اسلحه را‌‌ همان جوری که دستش بوده تیر اول را شلیک می‌کند که می‌خورد به شکم منصور، منصور که دولا می‌شود تیر دوم را می‌زند پس گردنش، تیر سوم را که می‌خواهد بزند [گارد محافظ می‌‌زند زیر دستش]، اسلحه می‌پرد بالا.»[5]
اندرزگو در حلقه‌‌ی اصلی مؤتلفه که منصور را ترور کردند قرار نداشت. او یک عنصر حاشیه‌ای بود و برای همین ساواک نیز به‌طور جدی تا سال ۵۷ دنبال دستگیری او نبود.
سید‌علی اندرزگو در ابتدای سال ۱۳۴۳ ازدواج کرد اما پس از فراری شدن، همسرش طلاق گرفت تا این که در سال ۱۳۴۹ با کبری سیل‌سه‌پور ازدواج کرد و در عرض کمتر از ۷ سال دارای ۴ فرزند شد. وی دارای ویژگی‌های جنجالی و آنارشیستی هم بود اما سابقه‌ی هیچ عملیات مشخصی علیه نظام پهلوی از سال ۱۳۴۳ تا ۱۳۵۷ از او در دست نیست. علیرغم این که عوامل نظام ولایی می‌کوشند از او چهره‌ی یک انقلابی و چریک ورزیده و بزرگ بسازند اما نمی‌توانند حتی انفجار یک ترقه را به او نسبت دهند ولی تا دلتان بخواهد طرح ترور شاه و عملیات دیگری را که هیچ‌یک صورت تحقق نیافته، به او نسبت می‌دهند. آنقدر دروغ در مورد او گفته‌‌اند که از شنیدن آن سرسام می‌گیرید.
پسر اندرزگو که در زمان مرگ پدرش کمتر از دو سال داشت او را مرتبط با «امام زمان» معرفی کرده و مدعی می‌شود پدرش در دفتر اسدالله علم، نفوذ و از این طریق به شاه هم دسترسی داشته است:
«پدر ما چندین بار خدمت حضرت امام رسیده بود و اجازه خواسته بود که شاه را بزند و قدرت این کار را هم داشت، یعنی نفوذی که اندرزگو به کاخ شاه داشت شاید خود درباری‌ها هم نداشتند به‌طوری که با رئیس دفتر علم رفیق شده بود و داخل مجموعه می‌شد و شاه را می‌دید، شاهی که دنبال اندرزگو بود و برای زنده و مرده او ۶۰ میلیون جایزه گذاشته بود! »[6]
سیدمحسن اندرزگو، پسر سیدعلی اندرزگو، در حال نقالی درباره پدرش در دفتر خبرگزاری تسنیم. مصاحبه او را بخوانید تا ببینید کاسبی جعل و نقل تاریخ در نظام ولایی چه ابعادی دارد.
سیدمحسن اندرزگو، پسر سیدعلی اندرزگو، در حال نقالی درباره پدرش در دفتر خبرگزاری تسنیم. مصاحبه او را بخوانید تا ببینید کاسبی جعل و نقل تاریخ در نظام ولایی چه ابعادی دارد.
نظام اسلامی به قهرمان‌پروری‌های دروغین نیاز دارد و برای تولید مبارزان و قهرمانان خیالی دستگاه‌های عریض و طویلی با بودجه‌های سرسام‌آور راه‌اندازی کرده است.
سیدمحسن اندرزگو در ادامه می‌گوید:
«در سال ۵۴ مادرم داشت تلویزیون می‌دید، رئیس جمهور چین داشت این‌جا می‌آمد و شاه می‌خواست به استقبالش برود و بابا قرار بود شاه را بکشد ولی انگار جایش لو رفته بود به همین خاطر اعصابش خرد بود. مادر تعریف می‌کرد که پدرم به او گفت: حاج‌خانم بنشین من چیزی بگویم، شاه اعصاب من را خرد کرده اما بدان این انقلاب پیروز می‌شود یا من هستم یا نیستم، یا با خون خودم و یا با دست خودم این انقلاب پیروز می‌شود و امام خمینی رهبر می‌شود. آن موقع یعنی در سال ۵۴ هنوز امامی مطرح نبود که رهبر شود. گفت: یک سیدعلی نامی رئیس جمهور او می‌شود. چون نام بابای خودم سید‌علی بود مادرم خیال می‌کرد خودش را می‌گوید. پرسید: خودتی؟ گفت: نه آن موقع من نیستم، آن سید علی بعداً رهبر می‌شود. کسانی که پشت سید علی بایستند سعادتمند و رستگار می‌شوند ولی آن‌هایی که در مقابلش بایستند آتش جهنم به سراغ‌شان می‌آید.» [7]
هوآ گوئوفنگ (Hua Guofeng)، رئیس جمهور چین در تاریخ ۹ شهریور ۵۷، هشت روز پس از کشته‌شدن اندرزگو به ایران آمد و با شاه دیدار کرد و نه در سال ۵۴.[8]
خامنه‌ای نیاز‌مند چنین افسانه‌سرایی‌هایی است. به همین دلیل بازار تاریخ‌سازی اسلامی گرم است.
سیدمحسن اندرزگو، این محصول دستگاه «ولایت»، کار را به آن‌جا می‌کشاند که مدعی می‌شود در سن ۲ سالگی همراه با مادرش تا انقلاب زندانی بوده است:
«ما گناه داشتیم چون بابا در قنداق ما اسلحه می‌گذاشت و اگر ساواک می‌فهمید پدر ما این کار را می‌کرد حکم اعدام ما را هم به عنوان معاونت و مشارکت در جرم می‌داد. البته حکم اعدام مادر در آمد اما انقلاب پیروز شد والا می‌خواستند مادر را در زندان قصر اعدام کنند. نامه‌اش را در خانه پدربزرگم فرستاده بودند که برای تحویل جنازه بیایید.» [9]
در حالی که پس از کشته‌شدن اندرزگو ساواک آن‌ها را از مشهد به اوین منتقل کرده و پس از یک بازجویی ساده از مادرش وی را به همراه فرزندانش آزاد کرده بود.
این تحفه‌ «ولایت» در مورد مبارزات چریکی «رامبوی اسلامی» می‌گوید:‌
«افسر سر چهارراه یکی از (برونینگ و کلت ۴۵) این‌ها را به کمر بسته بود، می‌گفت: حاج خانم، این اسلحه او خیلی قشنگ است، من این را می‌خواهم، خواستن توانستن است! می‌رسیدیم خانه می‌دیدم که اسلحه او کمر آقاست! رفته افسر را زده و اسلحه او را برداشته. چندین بار این کار را می‌کرد و آن‌ها را به گوشه و کناری می‌کشاند و با یک ترفندی الکی می‌گفت: من از اندرزگو خبری دارم، و اینها را می‌برده و خلع سلاح می‌کرد. »

ورود به حلقه یاران مورد اعتماد لاجوردی

به داستان مرتضی صالحی (صبحی) برگردیم.
پس از پیروزی انقلاب، اکبر برادر بزرگ صبحی به شغل زندانبانی در مدرسه علوی و رفاه روی آورد و سپس از مسئولان زندان قصر و عاقبت مسئول انتظامات دادستانی انقلاب اسلامی شد. صبحی به اعتبار برادرش پایش به زندان و دادستانی باز شد و با اسدالله لاجوردی دمخور گردید. اگرچه عملکرد او پیش از آن‌که به ریاست زندان گوهر‌دشت برسد روشن نیست، اما بایستی توجه داشت که لاجوردی در آن دوران سیاه و تاریک بی‌جهت به کسی اعتماد نمی‌کرد و اختیار امنیتی‌ترین زندان کشور را به او نمی‌سپرد. لاجوردی که حتی بر کار بازجویان و شکنجه‌گران نظارت می‌کرد و آمار پرونده‌های آنان را که منجر به صدور حکم اعدام و احکام سنگین می‌شد در نظر داشت حتماً چیزی در صبحی دیده بود که به او اعتماد کرد و چنین مسئولیت مهمی را به او سپرد. به ویژه که زندان گوهردشت در دوران ریاست صبحی دارای شکنجه‌گاه و شعبه‌های بازجویی و دادگاه نیز بود.
صبجی برای آن که سرسپردگی‌اش به لاجوردی را نشان دهد او را «آقا» خطاب می‌کرد. در دیدگاه سنتی «آقا» یعنی مراد و رهبر، چنانکه نزدیکان یک مرجع تقلید به او «آقا»‌ می‌گویند. به خمینی و خامنه‌ای هم «آقا» خطاب می‌شود. صبحی تصمیم‌گیری راجع به کوچکترین موارد را نیز به نظر «آقا» منوط می‌کرد.
هربار حضور لاجوردی در زندان گوهردشت باعث می‌شد صبحی که گوش‌‌به فرمان او بود دستور محدود‌کردن امکانات زندانیان را بدهد.

دیسیپلین و نظم کم‌نظیر صبحی

صبحی برخلاف دیگر مسئولان زندان، نظم و دیسیپلین خاص خودش را داشت و پاسدارانی که ضوابط را رعایت نمی‌کردند تنبیه می‌‌کرد.
مجید بسط‌چی یکی از توابانی بود که در سال ۶۰ تیرخلاص زده بود و در شعبه‌های بازجویی به همکاری می‌پرداخت. پدرش از اعضای مؤتلفه و انجمن اسلامی بازار بود. صبجی این فرد را به علت این که بدون اجازه به پشت‌بام زندان گوهردشت رفته بود، ۶ ماه به سلول انفرادی انداخت، کاری که منجر به فروپاشی روانی او شد.
نمایی از بیرون زندان گوهر دشت (رجایی‌شهر)
نمایی از بیرون زندان گوهر دشت (رجایی‌شهر)
قدرت‌الله بخشی یکی از زندانبانان را نیز مدتی به سلول انفرادی انداخته بود. دلیل آن بر کسی مشخص نشد.
پاسداران و سرشیفت‌ها موظف به ارائه گزارش به صبحی بودند و از این بابت کارشان نظم و انضباط داشت.
در دوران ریاست صبحی بر زندان گوهردشت و مسئولیت برادرش در اوین، اهالی خیابان خراسان و نزدیکان آن‌ها نیز در این دو زندان مشغول کار شدند. سلمانی روبروی مغازه‌ی لبنیاتی آن‌ها ذر زندان‌های گوهردشت و اوین مشغول کار شد. او روزها به سلول‌های انفرادی مراجعه می‌کرد و با دریافت ۱۰ تومان که پول نسبتاً زیادی بود سر و ریش زندانیان را در عرض ۳ دقیقه با ماشین کوتاه می‌کرد. وی همچنین به علت حضور حسین صالحی در سازمان حج و زیارت همراه با کاروان‌های حج نیز به مکه و مدینه می‌رفت و سر حاجی‌ها را در آن‌جا نیز کوتاه می‌کرد.

 سلول‌های انفرادی گوهردشت

صبحی هنگام حضور در سالن ۱۹ گوهردشت در برخورد با زندانیان، چند هفته بازداشت در سال ۵۷ در ارتباط با اندرزگو را سابقه‌ی مبارزاتی خود جلوه می‌داد و چنان از تجربیات زندان دوران شاه و ظلم زندانبانان و مأموران ساواک می‌گفت که شنونده تصور می‌کرد احتمالاً‌ او چند سال زندان بوده است و رنج‌های بسیاری را متحمل شده است.
اکبر صالحی برادر بزرگتر وی که تنها دو ماه و چند روز سلول انفرادی بوده می‌گوید:‌
«ما در این دو ماه و خرده‌ای این گوشه سلول می‌‌نشستیم، نه ملاقاتی، نه یک تکه ‏‎ ‎‏روزنامه‌ای، نه هیچی، واقعاً دیوانه کننده بود.‏»[10]
صبحی اما مسئولیت زندانی را به عهده گرفت که بیشترین سلول انفرادی را داشت. صبحی و لاجوردی زندانیانی را که دارای محکومیت زندان بودند و علی‌القاعده می‌بایستی دوران حبس عادی خود را بگذراندند، به بهانه‌های واهی راهی سلول‌های انفرادی می‌کردند. صدها زندانی در گوهردشت در تمام دوران ۲ ساله ریاست صبحی در سلول‌های انفرادی به سر می‌بردند.
من شخصاً دوران سلول انفرادی را همراه با جیره‌ی کتک تحمل کردم. مرا به دستور صبحی از بند عمومی به سلول انفرادی منتقل کرده بودند و لاجوردی برایم جیره کتک قرار داده بود تا به زعم آن‌ها تشکیلات بند را لو دهم و در مورد آن‌ها تک‌نویسی کنم. من در سلول انفرادی گوهردشت ماه‌های متوالی حتی زیرانداز و متکا نداشتم و مجبور بودم هنگام خواب کف زمین سرد یک پتو بیاندازم که هم به جای زیلو بود و هم تشک و با گذاشتن دمپایی‌های خشک زیر سرم، به جای متکا، یک پتوی سربازی هم رویم بیندازم و تا صبح از سرما بلرزم. ماه‌ها ملاقاتم نیز قطع بود، لباس‌هایم را نمی‌دادند و حمام نیز بدون حوله می‌رفتم و تمام طول مسیر را مجبور بودم لخت و با یک شورت طی کنم. داشتن کتاب و حتی قرآن و مفاتیح و نهج‌البلاغه نیز ممنوع بود. انجام حرکات ورزشی در سلول جرم محسوب می‌شد و خاطی شدیداً مضروب می‌شد و به سلول تاریک منتقل می‌شد.
شرایط سخت و دوران طولانی مدت حبس زندانیان در سلول‌های انفرادی باعث شیوع بیماری سل شد. مهدی سعیدیان و فریبرز جامع در سلول انفرادی به این بیماری مبتلا شدند.
در دوران صبحی به بهانه‌های مختلف افراد در سلول‌های انفرادی مورد ضرب و شتم نگهبانان قرار می‌گرفتند و مواردی از تجاوز به زنان گزارش شده بود. من هنگامی که به حمام رفته بودم صدای فریاد‌های دلخراش دختری را شنیدم که مورد تجاوز قرار گرفته بود.

دروغپردازی

شخصیت اطرافیان لاجوردی به مانند خودش بود. در دروغگویی هیچ حد‌و مرزی را رعایت نمی‌کردند.
صبحی در مورد توطئه‌ی زندانیان برای قتل و ناپدید کردن رئیس زندان قزلحصار می‌گوید:‌
«منافقین در زندان قزل‌حصار شدیداً روی موضع بودند. آقای حاج داود رحمانی رئیس زندان قزل‌حصار بود و از بچه‌های آنجا خبر رسید که زندانی‌های بند ۶۹ که یکی از بندهای بزرگ‌زندان بود برنامه‌ریزی کرده‌اند که وقتی حاج‌آقا تنها توی زندان می‌آید، او را بگیرند و تکه‌تکه‌اش کنند و هرکسی یک تکه از بدن و لباس و کفش او را به عهده بگیرد که هیچ اثری از آثار او باقی نماند. حتی یک بند کفش هم از او پیدا نکنند. قرار بود این کار را بکنند. وقتی مشخص شد که قرار است سر حاج‌آقا رحمانی بلایی بیاورند، چند نفر را همراهش رفتند که مراقب باشند.»[11]
اصلاً قزلحصار چنین بندی نداشت. بندهای بزرگ قزلحصار در واحد ۱ و ۳ به ترتیب ۱ و ۲ و ۳ و ۴ بودند. حتی تصور آن‌چه صبحی بیان می‌کند خنده‌دار و مضحک است. احتمالاً زندانیان بایستی حاج داوود رحمانی را قورت می‌دادند و یا از تکه‌تکه اجزای بدنش سوپ درست می‌کردند.

ادعای رفتارهای انسانی در زندان گوهردشت

صبحی در مورد اقدامی که درباره‌‌ی زندانیان مبتلا به گال کرده می‌گوید:‌
«در زمان حاج داود[رئیس قزلحصار] خیلی از زندانی‌ها مرض گال گرفتند. گال روی پوست اثر می‌گذارد و بدن را سوراخ سوراخ می‌کند. ما رفتیم و همه مبتلایان به این بیماری را آوردیم به زندان رجایی‌شهر و همه لباس‌های‌شان را ضدعفونی و خودشان را درمان کردیم. هر روز همه لباس‌ها و وسایل‌شان را ضد عفونی می‌کردیم. تعدادشان زیاد بود. از جاهای دیگر می‌آمدند و توی زندان با خودشان مریضی می‌آوردند. کاری که من در زندان رجایی‌شهر کردم این بود که برای چند سال تمام زندانی‌های منافق را خوب کردیم و به آن‌ها رسیدیم و دوا درمان کردیم و به زندان‌های خودشان برگرداندیم.» [12]
صبحی بیماران مبتلا به گال را از قرلحصار به گوهردشت منتقل و در سلول‌های انفرادی در بدترین شرایط و در حالی که از آفتاب نیز محروم بودند به بند کشیده است و حالا ادعا می‌کند که بیماری‌شان را نیز درمان کرده است. زندانیان محبوس در سلول‌های انفرادی گوهردشت در دوران وی حتی از داشتن هواخوری محروم بودند.
او در مورد رابطه‌ی زندانیان آزاد شده با خودش می‌گوید:‌
«اگر حتی یک منافق، و نه دو تا را پیدا کنید که بیاید و بگوید صبحی با ما رفتار بدی کرد که ما اذیت شدیم، به شما جایزه می‌دهم. هنوز هم بعضی‌های‌شان که از زندان آزاد شده‌اند، مرا که می‌بینند با من روبوسی می‌کنند.» [13]
من شخصاً در زندان گوهردشت با جیره‌ی کتک در سلول انفرادی بودم و روزهای سختی در آن‌جا گذراندم. گاه برای مورس زدن بین دو زندانی همه‌ی زندانیان را مورد ضرب و شتم قرار می‌دادند تا آن‌ها افرادی را که مورس زدند لو دهند.
با کوچکترین بهانه‌ای زندانی را از سلول انفرادی به سلول تاریک منتقل می‌کردند که پنجره و دستشویی نداشت. تنها یک بار در روز زندانی را برای دستشویی از سلول خارج می‌کردند؛ بقیه اوقات بایستی در کنار سلول رفع حاجت می‌کرد.
او در مورد پرسش خبرنگار که می‌پرسد «در خارج از کشور یاران شهید لاجوردی را متهم به شکنجه‌گری می‌کنند» می‌گوید:‌
«البته، اگر زندانی خلاف می‌کرد، نامه می‌دادیم به آقای گیلانی که حاکم شرع بود و می‌گفتیم چنین خلافی کرده و آقای گیلانی هم حکم متناسب می‌داد. آن را هم ما اجرا نمی‌کردیم، می‌رفت اجرای احکام؛ » [14]
در تمام دورانی که گوهردشت بودم حتی یک مورد ندیدم و نشنیدم که کسی را به حکم حاکم شرع تنبیه کنند.
صبحی در مورد فعالیت‌های آموزشی می‌گوید:‌
«ما در رجایی‌شهر بند آموزشگاه داشتیم و همان کاری که در اوین انجام می‌شد، در رجایی‌شهر هم صورت می‌گرفت، ولی در قزل‌حصار نبود. شب‌ها در بند آموزشگاه ۲۰۰، ۳۰۰ نفر از منافقین کارهای فرهنگی می‌کردند. توبه کرده و آن‌ها را شناسایی کرده بودیم و خودشان می‌گفتند که ما دیگر نمی‌خواهیم قاتی اینها باشیم. می‌خواهیم جای دیگری باشیم و اگر کاری هست انجام بدهیم.» [15]
بین سال‌های ۶۱ تا ۶۳ که صبحی ریاست زندان گوهردشت (رجایی‌شهر) را به عهده ‌داشت، هیچ بند آموزشگاهی وجود نداشت. هیچ‌ مکانی نبود که ۲۰۰ – ۳۰۰ زندانی در آن‌جا باشند. زندان‌ گوهردشت دارای صدها سلول انفرادی بود که زندانیانش حتی به هواخوری برده نمی‌شدند. یک بند عمومی به نام سالن ۱۹ بود که تعداد زندانیان آن در حدود ۱۵۰ نفر بودند و یک سالن ۱۷ که در سلول‌های آن بسته بود و در هر سلول ۶-۷ نفر بودند. زندانیان این بند موقت بودند و بطور دائمی در آن به سر نمی‌بردند. در سال‌های ۶۲ -۶۳ تعدادی از زندانیان کرد را به از شهرهای کردستان به گوهردشت منتقل کردند که در سالن ۱۸ مستقر شدند.
صبحی در این گفت‌وگو حتی ادعا می‌کند زندانیان را ۵۰۰ تا ۵۰۰ تا بدون محافظ به نمازجمعه رجایی‌شهر و تهران می‌بردند که دروغ محض است. کسی باور می‌کند ۱۲ اتوبوس پر زندانی را بدون محافظ به جای عمومی مانند نماز جمعه ببرند؟
در زندان گوهردشت حتی خانواده‌ها از طریق مینی‌بوس‌های پنجره‌رنگ شده و پرده‌دار به سالن ملاقات منتقل می‌شدند و اجازه نمی‌دادند کسی جایی را ببیند. در سالن ملاقات نیز مورد تهدید و آزار و اذیت قرار می‌گرفتند.

تلافی جویی به خاطر بی‌محلی به رفیق‌دوست

از آن‌جایی که هنگام بازدید محسن رفیق‌دوست باجناق برادرش به او بی‌محلی کردم تلافی‌اش را سر خانواده‌ام در آورد. صبحی در شهریور ۱۳۶۲به همراه ‌رفیق‌دوست و فوجی پاسدار به سلولم آمدند؛ رفیق‌دوست عشق بازجویی‌اش گل کرده بود و پرسش‌هایی را مطرح کرد که با سردی پاسخ ‌دادم. هنگامی که اتهامم‌ را پرسید تنها به گفتن «سازمان» اکتفا کردم. رفیق‌دوست که متوجه شد هوادار مجاهدین هستم، مصر شد نام «سازمان» را بگویم؛ من نیز از سر لجبازی از گفتن نام کامل مجاهدین امنتاع کردم. صبحی با خشم چند بار گفت: «بگو سگ منافق».
چند روز بعد خود او در سالن ملاقات پشت سر مادرم حاضر شد و با خشم و الفاظ رکیک مرا تهدید به مرگ کرد و گفت به خاطر ایما و اشاره به مادرم سرم بالای دار خواهد رفت. در حالی که کوچکترین خطایی از من سرنزده بود. هرچه سعی می‌کردم با آرامش و بی‌محلی به صبحی و تهدیداتش، مادرم را که قالب تهی کرده بود دلداری دهم خشم صبحی افزوده می‌شد. پس از ملاقات منتظر بودم که شدیداً‌ مورد تنبیه قرار بگیرم. اما چنین نشد. متوجه شدم او تلافی برخورد با رفیق‌دوست را سر مادرم در ‌آورد.

صبحی و دیدار با آیت‌الله منتظری

صبحی که همراه با لاجوردی و شکنجه‌گران اصلی اوین به منظور فریب آیت‌الله منتظری نزد ایشان رفته بود می‌گوید:‌
«من و شهید لاجوردی و ۷، ۸ نفر از رؤسای شعب دادگاه انقلاب و عده‌ای از معاونین آقای لاجوردی به قم و به دیدن آقای منتظری رفتیم. چند گزارش دادم که اینها دارند چه کار می‌کنند و خودشان را در چه وضعیتی قرار می‌دهند و چه شرایطی دارند. هنوز سر موضع هستند و هیچ از موضع‌شان کوتاه نیامده‌اند. چند نفر از بازجوها گزارش دادند. با همه این حرف‌ها آیت‌الله منتظری زیر بار نرفت و به شهید لاجوردی گفت: سید! من این حرف‌ها را نمی‌پذیرم و شما باید این‌ها را آزاد کنید بروند. خیلی صحبت کردیم و همه موضوعات را باز کردیم که اینها الان دارند در زندان چه می‌کنند اما شهید لاجوردی نتوانست آقای منتظری را متقاعد کند.»
آیت‌الله منتظری از آن‌جایی که خود مزه زندان و شکنجه را چشیده بود و از کانال‌های مختلف خبر می‌گرفت به‌خوبی در جریان بود که در زندان‌ها چه می‌گذرد و لاجوردی و اعوان و انصارش چگونه برای توجیه اعمال‌شان دروغ سرهم‌می‌کنند. به همین دلیل جانیان نمی‌توانستند او را فریب دهند.
صبحی دروغ دیگری سرهم کرده و می‌گوید:‌
«حتی وقتی رفتیم قم، شهید لاجوردی خم شد دست آقای منتظری را ببوسد، ولی آقای منتظری دستش را کشید. ما که دستش را بوسیدیم حرفی نزد، ولی به شهید لاجوردی گفت: تو سید هستی، نباید دست مرا ببوسی. من باید دست شما را ببوسم.» [16]
آیت‌الله منتظری نسبت به جنایات لاجوردی مطلع بود و به همین دلیل اجازه نمی‌‌دهد دستش را ببوسد و پس از این دیدار هیچ‌گاه اجازه دیدار به لاجوردی نمی‌دهد. در خاطرات معاونین لاجوردی هم این نکته آمده است. اما صبحی برای رفع‌ورجوع‌کردن موضوع این ادعای مضحک را مطرح می‌کند.

صبحی و «دیده‌بان» انقلاب

مرتضی حسینی ‌صالحی با نام مستعار «صبحی»
مرتضی حسینی ‌صالحی با نام مستعار «صبحی»
پس از برکناری صبحی از ریاست زندان گوهردشت، هیچ خبری از او نبود تا این که به همراه احمد قدیریان، سید‌اسدالله جولایی، داوود رحمانی، حسین همدانی، محمدعلی امانی در تیرماه ۱۳۹۰ با انتشار یک نامه‌ی سرگشاده تحت عنوان «یاران لاجوردی»‌ در نشریه‌ی «شما» ارگان حزب مؤتلفه، خطاب به مجید انصاری، به حمایت از لاجوردی پرداخته و دروغ‌های عجیب و غریبی مطرح کردند. آن‌ها در این نامه لاجوردی را «دیده‌بان انقلاب» نامیدند و مدعی شدند:
«در ۱۹ خرداد ۶۳ به عنوان نماینده شورای قضایی در دادگاه‌ها و دادسرا‌ها مسئولیت گرفتید تصادفاً راست می‌گویید. شما نماینده شورایی بودید که آقای حسینعلی منتظری و دستیارانش یعنی مهدی هاشمی معدوم و هادی هاشمی آن شورا را تعیین و شما را نیز تأیید کرده بودند. شما توسط فردی معلوم‌الحال به نام موسوی خوئینی‌ها به سازمان زندان‌ها معرفی شدید.»
موسوی‌خوئینی‌ها در خرداد ۱۳۶۳ هیچ‌ نقشی در قوه قضائیه نداشت بلکه یک سال بعد جایگزین آیت‌الله صانعی در دادستانی کلی کشور شد و به شورای عالی قضایی راه یافت. بقیه‌ی ادعاهای این عده نیز از همین سبک و سیاق است.
کینه‌ی آن‌ها از مجید انصاری به خاطر این است که در جریان جنگ میان جناح‌های نظام اسلامی، گزارش‌های وی منجر به برکناری لاجوردی و اطرافیانش شد. این عده به جز قدیریان از جمله کسانی بودند که برکنار شدند و موقعیت‌شان را از دست دادند.
در آذر ۱۳۹۰ نامه‌ی سرگشاده‌ی دیگری با امضای احمد قدیریان، اصغر فاضل، حسین همدانی، مرتضی صالحی، و محمد‌علی امانی علیه موسوی‌خوئینی‌ها با عنوان از آقای خوئینی‌ها بپرس رجایی و باهنر را چه کردی؟ » انتشار یافت. نویسندگان نامه تلویحاً ادعا کردند که موسوی‌خوئینی‌ها در قتل رجایی و باهنر دست داشته‌ است.
موسوی‌خوئینی‌ها ادعا کرد به غیر از قدیریان دیگر امضا‌کنندگان نامه را نمی‌شناسد و به این ترتیب به تحقیر آن‌ها پرداخت و پاسخ محکمی به قدیریان داد و از مسائلی سخن به میان آورد که وی ترجیح داد سکوت کند و دیگر ادامه ندهد. [17]
‏‏‎‏نامه‌ی دیگری به امضای وی خطاب به موسوی‌بجنوردی انتشار یافت که در آن‌جا به جای صالحی از نام صبحی استفاده کرده بود.
وی همچنین تحت نام مرتضی صبحی همراه با محمد علی امانی، سید محمد علی مرویان حسینی، حسین همدانی، و سید‌احمد حسینی در مطلبی تحت عنوان «تقدیم به شهید مظلوم و مجهول‌القدر، سید اسدالله لاجوردی » لاجوردی را چنین تصویر کردند:‌
«امروز به سنگینی داغ تو گام برداشتم و هزار حُسن در آسمان لاجوردی دلم شکفت، امروز رد پای گامهای صمیمی‌ات را گرفتم و تا مرز جنون پیش رفتم، حقارت خیابانها در طرح جغرافیای سادگی‌ات چه تماشایی بود و چه واژه‌هایی که در وصف شکوه تو، درمانده بودند. تو اهل ماندن نبودی و هرگز به نام ونان نیندیشیدی، تو کوچه‌های ساده و بی پیرایه را با خیابانهای آفت‌زا و عافیت‌زده معامله نکردی. خاکی‌تر از خاک بودی و ساده‌تر از آب، و تا ظهر شهادت جز در هوای عاشقانه و دریغ‌ناک بهمن ۵۷ تنفس نکردی و بالاخره: «رجایی‌وار، با هنر خویش، بهشتی شدی» از نسل خرداد ۴۲ بودی و هر روز انقلاب را مرور می‌کردی. طراوت نگاهت هنوز در یاد پنجره‌ها باقی است و عطر کلامت با بهار عجین بوده و هست. به راستی کدام قلم و بیان است که اندیشه ناب تو را شرح کند؟ اندیشه‌ای که روز به روز کیمیاتر می‌شود.» [18]
نکته‌ی حائز اهمیت آن که در میان خیل کسانی که تحت نظر لاجوردی کار می‌کردند تنها عده‌‌ی بسیار محدودی حاضر به امضای این نامه‌ها شدند.
پس از برکناری صبحی از ریاست گوهردشت، به ترتیب حجت‌الاسلام سعادتی که یک پایش می‌لنگید و سپس سید‌حسین مرتضوی به ریاست گوهردشت رسیدند. پس از انتقال مرتضوی به اوین، شیخ محمد مقیسه (ناصریان) که دادیار ناظر زندان بود سرپرستی گوهردشت را نیز به عهده گرفت. داوود لشکری نیز در مقاطعی سرپرستی زندان را به عهده داشت.
صبحی پس از بازگشت لاجوردی به سازمان زندان‌ها، دوباره رئیس زندان گوهردشت (رجایی‌شهر)‌ شد.

شمه‌ای درباره یکی دیگر از برادران حسینی‌ صالحی

‏‏برای تکمیل سیره مرتضی حسینی ‌صالحی با نام مستعار «صبحی» به زندگی برادرش اکبر نیز می‌پردازیم:
اکبر صالحی
اکبر صالحی
اکبر حسینی‌صالحی در سال ۱۳۲۱ شمسی در یک خانواده سنتی در جنوب شرقی تهران متولد شد. او پس از گذراندن سال ششم ابتدایی از ادامه تحصیل بازماند و در مغازه پدرش مشغول کار شد.
پدر آن‌ها مغازه لبنیات فروشی در خیابان خراسان ایستگاه لرزاده داشت که به عنوان ارث به آن‌ها رسیده بود و هر روز هفته یکی از برادران آن را اداره می‌کرد. مغازه‌ی لبنیاتی برادران صالحی یکی از مراکز پخش اعلامیه‌‌ها و نوارهای خمینی در سال ۵۷ بود. این مغازه در اواخر دهه‌ی ۶۰ تبدیل به الکتریکی و فروش لوازم برقی شد.
در میان برادران، اکبر از همه سیاسی‌تر بود و بقیه تمایل چندانی به فعالیت سیاسی نداشتند. حسین که باجناق محسن رفیق‌دوست است دیدگاه فوق‌العاده سنتی دارد و پس از پیروزی انقلاب در سازمان حج و زیارت و اوقاف مشغول فعالیت شد. اکبر علیرغم این که یکی از هواداران خمینی بود اما از علی شریعتی دفاع می‌کرد و روایت شده که بر مرگ او گریسته است.
‏‏اکبر صالحی در سال ۱۳۴۲ با سید‌علی اندرزگو که به مغازه پدرش مراجعه می‌کرد آشنا شد و از طریق وی به هیأت‌های مؤتلفه پیوست. او در غائله ۱۵ خرداد شرکت کرد و پس از آن نیز در چاپ و پخش رساله‌ی خمینی کوشش داشت.
پس از کشته‌شدن حسنعلی منصور و توقف فعالیت‌های مؤتلفه وی نیز همچون دیگر اعضای این تشکل به زندگی شخصی‌‌اش پرداخت.
اکبر صالحی در سال ۱۳۴۸ از طریق سوریه به سفر حج رفت و سپس به کربلا و دیدار خمینی شتافت. پس از بازگشت، او مورد پرس‌وجوی ساواک قرار گرفت اما از آن‌جایی که موضوع برای ساواک مهم نبود تنها به تذکر اکتفا گردید.
سید‌علی اندرزگو که پس از قتل منصور با اسامی مستعار زندگی می‌کرد هر از گاهی به دیدار وی می‌رفت. پس از کم شدن فشارها و ایجاد فضای باز سیاسی در سال ۱۳۵۶ ارتباط این دو بیشتر شد.
در تابستان ۵۷ از طریق شنود تلفنی، محسن‌ رفیق‌دوست به اتفاق حاج علی‌ حیدری که هردو با مؤتلفه ارتباط داشتند دستگیر شدند. این دو در میدان بارفروش‌ها همکار بودند. ساواک از طریق شنود تلفنی متوجه ارتباط آن‌ها با اندرزگو شده بود. از طریق رفیق‌دوست به ارتباط اکبر صالحی‌حسینی با اندرزگو پی می‌برند و متعاقباً شماره تلفن مغازه و منزل وی تحت کنترل و شنود ساواک قرار می‌گیرد.
اول شهریور اندرزگو در فضای «باز سیاسی» و محدود‌شدن اختیارات ساواک و شل شدن بند سرکوب به فعالیت‌هایش افزوده بود، جهت دیدار و گفت‌وگو با اکبر صالحی و اکبر پوراستاد به سمت منزل اکبر صالحی می‌رود. مأموران کمیته مشترک که از طریق شنود تلفن متوجه قرار وی شده بودند حوالی افطار در خیابان سقاباشی نزدیک منزل اکبر‌ صالحی، او را محاصره می‌کنند و به گمان آن که مسلح است به رگبار می‌بندند.
دو شب بعد، ۵۷ نفر از جمله اکبر صالحی و سه برادرش حسین و اصغر و مرتضی و علی‌اکبر پوراستاد و محسن لبانی و فرزندانش، صادق اسلامی و فرزندانش [19] و احمد لرزاده (راننده تاکسی و صاحب الکتریکی لرزاده در خیابان صفاری بود، به همین دلیل به این نام معروف بود و بازجوی شعبه ۳ اوین شد)[20] و… دستگیر می‌شوند. این عده کسانی بودند که با مغازه صالحی ارتباط داشتند و بدون آن که ساواک در‌موردشان سخت‌گیری کند به مرور آزاد شدند، تنها ده- پانزده ‏‎ ‎‏نفر از جمله اکبر صالحی را به مدت دو ماه نگاه داشتند. تعداد زیادی از کسانی که دستگیر شده بودند بعد از انقلاب به دادستانی اوین و گروه ضربت و شعبه‌های بازجویی پیوستند و جنایات زیادی را مرتکب شدند.
اکبر صالحی در خاطراتش اعتراف می‌کند که شرایط سلول انفرادی «دیوانه‌کننده» بود. این در حالی بود که طی دوماه بازداشت او مطلقا شکنجه نشده بود. در دوران ریاست لاجوردی و برادر او در زندان گوهردشت افراد متجاوز از دو سال سلول انفرادی را با انواع و اقسام آزار و اذیت‌ها تحمل کردند.
از اکبر صالحی در مورد شکنجه‌های طاقت‌فرسایی که در در دوران دوماهه‌ی زندان در سال ۵۷ متحمل شده می‌گوید:
«به هر ‏‎ ‎‏صورت حرف‌‌های رکیکی می‌‌زدند و واقعاً می‌‌خواستند اعصاب ما را خرد کنند. یعنی ‏‎ ‎‏آنقدر که آن‌جا شکنجه روانی داشتیم، شکنجه بدنی نداشتیم. می‌آمدند بغل دست‌مان ‏‎ ‎‏می‌نشستند و یک حرکت‌هایی می‌کردند. یک حرف‌‌هایی می‌زدند که روحیه ما را خراب کنند. بعضی دوستان به ما می‌‌گفتند که شما رفتید زندان و آمدید، دو برابر موهایتان سفید شده. شکنجه روحی برای‌مان ناراحت کننده‌‌تر بود و ما را بیشتر عذاب می‌داد. شکنجه‌های دیگرش مشکل نبود.‏» [21]
او همچنین از کوچک بودن سلول‌های اوین در خاطراتش می‌نالد، اما توضیحی نمی‌دهد که در همان سلول‌‌ها در سال ۶۰ – ۶۱ پنج، شش نفر محبوس بودند و مجبور بودند در حضور یکدیگر از توالت استفاده کنند. وقتی به مسئولان زندان در مورد کمبود جا اعتراض می‌شد خیره‌سرانه جواب می‌دادند، به ما ربطی ندارد، شاه به اندازه‌ی کافی زندان و سلول و بند درست نکرده است.
اکبر صالحی پس از آزادی از زندان در راه‌اندازی تظاهرات‌های تهران در سال ۵۷ فعالیت داشت و سپس همراه با دیگر اعضای مؤتلفه در کمیته استقبال از خمینی و همچنین اداره مدرسه‌ی علوی و رفاه فعال بود. او جزو اولین زندانبانان نظام اسلامی در مدرسه علوی و رفاه بود و همراه با دیگر اعضای مؤتلفه در راه‌اندازی زندان قصر مشارکت داشت و در این زندان مسئولیت گرفت.
اکبر صالحی در مورد یکی از بازداشتگاه‌های اولیه نظام ولایی می‌گوید:‌
«یک روز ما دیدیم دیگر مدرسه علوی و رفاه جا‏‎ ‎‏ندارد، خلاصه یکی از رفقا گفت من در خیابان ری در کوچه شترداران، زیرزمین ‏‎ ‎‏بزرگی سراغ دارم، یک سری را ببریم آن‌جا حبس کنیم. یک سری از آن‌هایی که رده ‏‎ ‎‏پایین‌تر بودند، با مینی‌بوسی که دم شیشه ‌هایش را پرده زده بودیم، شبانه بردیم در آن ‏‎ ‎‏زیر زمین. یک قصاب تنومندی هم بود به نام ماشاء‌الله [22] که بعد از انقلاب هم چند وقتی ‏‎ ‎‏پیش آقای خلخالی کار می‌‌کرد در دادگاه انقلاب، خانه را این شخص گرفته بود.
ما‏‎ ‎‏این‌ها را سوار مینی‌بوس می‌کردیم می‌بردیم آن‌جا خالی می‌کردیم، این‌ها چشم‌هایشان بسته بود، دست‌هایشان هم بسته بود. این قصاب وقتی آن‌جا می‌خواست این‌ها را از مینی‌بوس پیاده کند، مثل گوسفند یقه‌های این‌ها را می‌گرفت ول می‌کرد پایین، این‌ها با کله روی زمین می‌افتادند. می‌گفتم بابا این‌ها یک موقع آدم بودند، این طور با این‌ها رفتار نکن. می‌گفت فلان فلان شده‌ها باید پدرشان را در آوریم. تا این که زندان قصر را برو بچه‌ها رفتند آماده کردند. هویدا و نیک پی و کسان دیگر که رده اول بودند اعدام شدند. آن تعدادی هم که در آن زیرزمین بودند، بعد از چند روز بردیم تحویل زندان قصر دادیم.‏» [23]
اکبر صالحی در سال ۵۸ به توصیه‌ی بهشتی برای دراختیار گرفتن عنان دادستانی انقلاب به قدوسی معرفی شد و مسئولیت انتظامات دادستانی انقلاب اسلامی به عهده او گذاشته شد. در سال‌های ۶۱ تا ۶۳ به خاطر‌ آن‌که مرتضی برادر کوچک وی رئیس زندان گوهردشت بود به این زندان سرکشی می‌کرد.

پانویس‌ها

[1]   محمدرضا مهموم، پسرعمه‌ی محمدی، یکی از اعضای مجاهدین بود که در گوهردشت زندانی بود. دختر عمه‌اش نیز اعدام شده بود. روزهای ملاقات محمدرضا را می‌انداخت کابین اول که عمه‌اش او را نبیند و بتوانند در سالن ملاقات تردد کند و شخصاً ملاقاتی‌ها را زیرنظر بگیرد.
[2]   نشریه شاهد، یادمان شهید حجت‌الاسلام سید‌علی اندرزگو، شماره ۲۴، آبان‌ماه ۱۳۸۶.
[3]   ساواک در فروردین ۱۳۵۰ در اطلاعیه‌های رسمی که در روزنامه‌ها انتشار یافت برای دستگیری چریک‌های فدایی خلق صد هزارتومان جایزه تعیین کرده بود. تعیین جایزه دیگر هیچ‌گاه حتی برای مهترین چریک‌ها و کسی چون حمید اشرف که شاه شخصا پیگیر دستگیری‌اش بود، تکرار نشد، چه برسد برای اندرزگو که محلی از اعراب نداشت.
[10]   محمدجواد مرادی‌نیا: امام خمینی و هیأت‌های دینی مبارز ، ۱۳۸۷، ص ۱۵۶
[19]   در مرداد ۱۳۵۷ صادق اسلامی، علی‌اکبر حسینی‌صالحی، علی‌اکبر پوراستاد، و محسن لبانی با سید‌علی اندرزگو جلسه داشتند. در این جلسه به پیشنهاد پوراستاد قرار می‌شود یک میلیون تومان پول مورد نیاز اندرزگو جهت مبارزه با شاه از طریق حاج خانیان و حاج علی ترخانی تأمین شود.
[20]   صالحی می‌گوید: «احمدآقا به من گفت که من ‏‎ ‎‏خیلی دوست دارم پیش آقای لاجوردی کار کنم. رفتیم پیش آقای لاجوردی گفتم این ‏‎ ‎‏احمدآقا از دوستان قدیمی ما هستند و در مبارزات بودند و دوست دارد که در دوران ‏‎ ‎‏انقلاب بیاید و خدمتی در اوین داشته باشد. گفت عیبی ندارد بگو فردا بیاید بالا و ‏‎ ‎‏خلاصه رفت آنجا و یک مسئولیت در اتاق دادیاری به او دادند. تا چند سال در اوین ‏‎ ‎‏مشغول خدمت بود.
[21]   محمدجواد مرادی‌نیا: امام خمینی و هیأت‌های دینی مبارز . مؤسسه تنظیم ونشر آثار امام خمینی(س)، مؤسسه چاپ ونشر عروج، ۱۳۸۷، ص ۱۵۳
[22] ماشاالله کاشانی‌خواه مشهور به ماشاالله قصاب از ۲۵ بهمن ۱۳۵۷ تا ۲۱ مرداد ۱۳۵۸ رئیس کمیته انقلاب اسلامی مستقر در سفارت آمریکا در تهران بود. مسئولان نظام ولایی و حامیان ماشاءالله قصاب حاضر نیستند راجع به گذشته‌ی این فرد که مورد اعتماد ویژه‌ی اعضای مؤتلفه و گردانندگان مدرسه علوی و رفاه بود روشنگری کنند. وی که در زمره‌ی اراذل و اوباش بود به‌سرعت خود را در دل مسئولان نظام جا کرد. وی در بهمن ۱۳۵۷ مسئولیت کمیته انقلاب اسلامی مستقر در سفارت آمریکا را به عهده گرفت و روابط بسیار خوبی با سالیوان و سپس با چارلز ناس مسئول اداره امنیت سفارت آمریکا برقرار کرده و محافظت از آنها را عهده‌دار بود. خروج سالیوان از ایران در تاریخ ۱۷ فروردین ۱۳۵۸ با کمک و اسکورت قصاب انجام گرفت.
ماشاءالله قصاب با تشکیل یک گروه نظامی که توسط سفارت آمریکا هدایت می‌شد با استفاده از مدیران به‌جا‌مانده‌ی ساواک سیاست این سفارت‌خانه را پیش می‌برد. دستگیری محمدرضا سعادتی توسط پاسداران وی صورت گرفت. وی پس از انحلال کمیته مستقر در سفارت با گروه مبارزه با مواد مخدر صادق خلخالی همکاری می‌کرد تا این که در تاریخ یکم بهمن ۱۳۵۹ روابط عمومی دادسرای مبارزه با مواد مخدر اعلام کرد وی توسط ستاد کمیته ۹ دستگیر و به دادسرای انقلاب اسلامی مرکز تحویل گردید. روزنامه کیهان ۲ بهمن ۱۳۵۹. پس از سی خرداد ۱۳۶۰ او همچنان به شعبه‌های بازجویی اوین رفت‌وآمد می‌کرد.
[23]   محمدجواد مرادی‌نیا: امام خمینی و هیأت‌های دینی مبارز . مؤسسه تنظیم ونشر آثار امام خمینی(س)، مؤسسه چاپ ونشر عروج، ۱۳۸۷، ص ۱۶۶.

محمد مهرآیین از جنایتکاران شاخص دهه‌ ۶۰ درگذشت ایرج مصداقی دوشنبه ۸ بهمن ۱۳۹۷: خبر مرگ محمد مهرآیین منتشر شد. روز بعد، دفن شد. در مراسم دفنش عده‌ای از شخصیت‌های رژیم، از جمله سعید جلیلی، نماینده خامنه‌ای در

  خامنه‌ای درگذشت  محمد مهرآیین را تسلیت گفت.  از عناصر باوفا و خدوم انقلاب در طول زندگی خود بودند.


سیّدعلی خامنه‌ای
۱۰ بهمن‌ماه ۱۳۹۷

**********************************************
محمد مهرآیین از جنایتکاران شاخص دهه‌ ۶۰ درگذشت
ایرج مصداقی
دوشنبه ۸ بهمن ۱۳۹۷: خبر مرگ محمد مهرآیین منتشر شد. روز بعد، دفن شد. در مراسم دفنش عده‌ای از شخصیت‌های رژیم، از جمله سعید جلیلی، نماینده خامنه‌ای در شورای عالی امنیت ملی جمهوری اسلامی ایران شرکت داشتند.
صحنه‌ای از مراسم تشییع محمد مهرآیین
صحنه‌ای از مراسم تشییع محمد مهرآیین
رسانه‌های رژیم از او به عنوان مبارز قدیمی و یک چهره ورزشی تجلیل کردند. به عنوان نمونه سایت مشرق زمین در مورد مراسم دفن او چنین نوشت: «مراسم تشییع مرحوم محمد مهر آیین از چهره های مبارز پیش از انقلاب اسلامی، رزمنده دفاع مقدس و از بنیانگذاران فدراسیون های رزمی و پدر دو شهید، با حضور تعدادی از مسئولان ورزشی و سیاسی، روسای فدراسیون های ورزشی، جانبازان و دوستان و خانواده آن مرحوم در فدراسیون ورزشی جانبازان و معلولان برگزار شد.»
اما مهرآیین در اصل که بود و چه کرد؟
تصویری از محمد مهرآیین، در مراسم تشییع‌اش
تصویری از محمد مهرآیین، در مراسم تشییع‌اش
محمد‌ مهرآیین یکی از بازجویان اصلی شعبه‌‌ی هفت اوین در دهه‌ی ۶۰ که به قول لاجوردی، «ستون دادستانی» بود، پیش از آن که در مقابل دستگاه عدالت قرار گیرد، نقاب در خاک کشید و با ناگفته‌های بسیاری از شقاوت و بیرحمی را به گور برد.
او که یکی از مهم‌ترین بازجویان شعبه‌ی هفت اوین محسوب می‌شد، در مرکز دستگاه قساوت قرار داشت و شخصاً‌ جنایات هولناکی را مرتکب شد.
سایت امنیتی تسنیم در مورد او نوشته ‌است:‌
«… عاشقی که تربیت شاگردان نامدار در عرصه‌های مختلف سیاسی، نظامی، فرهنگی و ورزشی با اعتماد و میدان دادن به جوانان از اولویت هایش بوده و خود را در همه فراز و نشیب های زندگی از قبل انقلاب تاکنون، متعهد خدمت به مردم به ویژه کمک بی منت برای حل مشکلات ازدواج، تحصیل، مسکن و اشتغال نسل جوان می دانست. خوش اخلاقی که با این همه افتخارات همواره مرام پهلوانی‌اش با تواضع در مقابل کوچک و بزرگ نمایان تر می شد و چه بجا، نام خانوادگی “مهرآیین” را متناسب با مهر و محبتش انتخاب کرده بود. جوانمردی که از جان و مال و خانواده و دیگر داشته‌های مادی و معنوی خود برای پیروزی و تداوم انقلاب اسلامی دریغ نکرد و هیچگاه سهمی مادی نخواست. بازاری متدین، مربی ورزش، مبارز، جانباز، پدر دو شهید، مدیر پاک دست، عاشق، خوش اخلاق و جوانمرد، ابتدای همه بندهای بالا و از صفات حاج محمد مهرآیین دوست داشتنی بود.»
در این نوشته نگاهی خواهم داشت به «پهلوان» و «جوانمرد» نظام ولایی که به خاطر «مهر» و «محبت»‌ و «خوش‌اخلاقی‌»اش «مهرآیین» خوانده می‌شد و «مجاهد فی‌سبیل الله» و «ابوالشهیدین» معرفی می‌شد.
محمد مهرآیین، یکی از آخرین عکس‌های منتشر شده از او
محمد مهرآیین، یکی از آخرین عکس‌های منتشر شده از او
محمد مهرآیین در سال ۱۳۱۸ در شهرستان محلات به دنیا آمد و از سال ۱۳۳۲ به صنف ابزار و یراق‌آلات در میدان حسن‌آباد تهران پیوست و نزد حاج محمود لولاچیان پدر عروس خامنه‌ای به کار پرداخت. او بعدها خود در خیابان مروی مغازه لولافروشی داشت.
مهرآیین در سن ۱۸ سالگی ازدواج کرد. حاصل آن ۴ پسر و یک دختر بود. پس از مرگ همسرش در سال ۱۳۸۵، پیرانه سر دوباره ازدواج کرد و بچه‌دار هم شد.
نام اصلی او محمد داوودآبادی است که در آستانه‌ی انقلاب، نام‌‌خانوادگی‌اش را به مهرآیین تغییر داد. او که به علت مرگ پدر تحصیلات متوسطه را رها کرده بود گویا در زندان قصر به تحصیل ادامه داد .

پیوستن به مبارزه سیاسی و چریکی

مهرآیین پس از سرکوب جنبش ارتجاعی «۱۵ خرداد» که یک سر آن در حوزه‌ علمیه قم و یک سر آن در بازار تهران و سه باقرآباد ورامین بود، مثل بخشی از شاگرد بازاری‌ها و کسبه‌ی جز دارای گرایشات سیاسی هم شد.
او در سال ۱۳۴۹ از طریق محفلی از دانشجویان دانشگاه پلی‌تکنیک تهران با هسته‌ی مرکزی مجاهدین که آن زمان هنوز اسم مشخصی نداشت آشنا شد.
مسئولیت او در مجاهدین آموزش ورزش‌های رزمی به اعضای این سازمان بود. او برخی تکنیک‌های جودو و کاراته را با هم تلفیق کرده و آموزش می‌داد و به همین دلیل به «محمدجودو» معروف بود.
مهرآیین کاراته را نزد فرهاد وارسته بنیانگذار این ورزش در ایران آموخت و بعدها در کلاس‌ خصوصی یک استاد جودو به نام مستر جان، فنون جودو را یاد گرفت.
مهرآیین در دوران فعالیت‌اش با مجاهدین، عزت‌ شاهی یکی از دوستانش را که بعدها خود بازجو و شکنجه‌گر کمیته مرکزی انقلاب اسلامی در میدان بهارستان شد با مجاهدین آشنا کرد. او همچنین مدتی با وحید افراخته رفاقت داشت و به منظور پوشش کار تشکیلاتی و مخفی، او را در مغازه‌ی یکی از دوستانش به کار گمارد.

شرکت در تیم گروگان‌گیری شهرام شفیق

پس از ضربه‌‌ی شهریور سال ۵۰ به مجاهدین و دستگیری کادرهای عمده‌ی این سازمان، مهرآیین به همراه محمد سیدی‌کاشانی، علی‌اکبر نبوی نوری[1] و حسین قاضی[2] مأموریت یافتند تا با گروگان گرفتن شهرام شفیق، پسر اشرف پهلوی، درخواست آزادی رفقایشان را مطرح کنند. این مأموریت به خاطر سهل‌انگاری و بی‌تجربگی تیم عمل کننده با شکست مواجه شد و یک ماه بعد اعضای این تیم دستگیر شدند. از آن‌جایی که یکی از اعضای تیم عمل‌کننده، محمد معرفی شده بود، محمد حنیف‌نژاد که او نیز هیکلی ورزیده و قدی بلند داشت به جای مهرآیین مسئولیت شرکت در عملیات فوق را به عهده گرفت و شهرام شفیق هم هنگام روبرو شدن با حنیف‌نژاد موضوع را تأیید کرد. رسول مشکین‌فام نیز یکی دیگر از اعضای تیم معرفی شد و ساواک پی به نقش علی‌اکبر نبوی نوری در این عملیات نبرد.
فعالیت‌ مهرآیین به خاطر فداکاری حنیف‌نژاد مخفی ماند و او در سال ۵۲ از زندان آزاد شد. او در مورد مواجهه با محمد حنیف‌نژاد بنیان‌گذار مجاهدین در زندان می‌گوید:‌
«چشم بند رو کنار زدم دیدم مرحوم حنیف‌نژاد را به همراه منوچهری ازغندی آوردند. حنیف‌نژاد به آن‌ها گفت چرا این بنده خدا را این قدر زده‌اید من که به شما گفتم او تنها بچه‌ها را آموزش رزمی می‌داد و دیگر با سازمان ارتباطی نداشته است. حنیف‌نژاد داشت با این لحن به من می‌گفت که در قضیه پسر اشرف نامی از شما برده نشده است و شما خودت حواست را جمع کن. آن‌ها هم گفتند که خودش همکاری نکرده و دیگر با او کار نداریم. حنیف‌نژاد گفت مگر جایی را سالم در بدنش گذاشته‌اید. زمان رفتن حنیف‌نژاد برگشت و به من گفت: قضیه گروگان‌گیری را من به عهده گرفتم تو هیچی نگو. به این دلیل مرا رها کردند.» (منبع)

دشمنی کور با مجاهدین

مهرآیین در سال ۵۲ چند ماه پس از آزادی دوباره دستگیر شد و به شش سال زندان محکوم شد اما تا سال ۵۴ ساواک به شرکت او در ماجرای گروگان‌گیری شهرام شفیق پی نبرد. پس از دستگیری وحید افراخته و همکاری گسترده‌ی او با مأموران ساواک، آن‌ها متوجه‌ی نقش مهرآیین و دیگران در این عملیات شدند، اما به‌واسطه‌ی رعایت آیین دادرسی او تجدید محاکمه نشد. اگر نظام اسلامی بود او را دوباره دادگاهی و اعدام می‌کردند؛ کاری که بارها در دهه‌ی ۶۰ صورت گرفت و افراد با مشخص شدن موردی در پرونده‌شان، تجدید محاکمه و اعدام ‌شدند و یا احکام سنگین‌تری ‌گرفتند.
او که مدتی با دکتر عباس شیبانی، پرویز یعقوبی و مسعود رجوی هم‌ اتاق بود پس از تحولاتی که با ترور مجید شریف واقفی و صمدیه لباف و تغییر ایدئولوژی در سازمان مجاهدین به وجود آمد مانند بسیاری از کسانی که بعد از انقلاب هرم قدرت حاکمه را در کشور تشکیل دادند به ضدیت کور با مجاهدین و نیروهای چپ افتاد.
در شرایطی که با تحریکات ساواک، دشمنی این نیروها با مجاهدین و نیروهای چپ تشدید می‌شد ساواک به دنبال آزادی‌ آن‌ها از زندان بود تا بلکه در بیرون از زندان خط مورد نظر ساواک مبنی بر مبارزه با مجاهدین و نیروهای چپ را دنبال کرده و اذهان عمومی را نسبت به آن‌ها مخدوش کنند. در راستای این سیاست مهرآیین همراه با وابستگان مؤتلفه در سال ۵۶ به دستور ساواک از زندان آزاد شدند.

خاستگاه فکری و پیوند با جریان اسلام‌گرای سنتی

مهرآیین مانند بسیاری از کسانی که در ارتباط با سازمان مجاهدین خلق (اعم از بخش مسلمان و مارکسیست‌لنینست) قرار گرفتند و یا کسانی که بعدها نهاد‌های قدرت در جمهوری اسلامی را تشکیل دادند در محله‌‌های سنتی جنوب شرقی تهران (ری، آب‌منگل، خیابان ایران، سقاباشی، غیاثی، عارف، خیابان خراسان، شکوفه، دروازه دولاب و …) رشد و نمو کرد و به خاطر بافت شدیداً مذهبی محلات مزبور و شرکت در هیأت‌های مذهبی دارای گرایش مذهبی سنتی بود. بیشتر هیأت‌های معروف تهران، مساجد فعال، انجمن حجتیه، مدارس مذهبی، صندوق‌های قرض‌‌الحسنه و … در این محله‌ها واقع بودند.
پس از قیام ضدسلطنتی، مهرآیین و فرزندانش که از فعالان مسجد سلمان در خیابان غیاثی تهران بودند به همراه اعضای جمعیت مؤتلفه به حزب جمهوری اسلامی که برای قبضه‌ قدرت تشکیل شده بود پیوستند. او بعد از انحلال حزب جمهوری اسلامی فعالیت سیاسی‌اش را همچنان در جمعیت مؤتلفه‌ که به حزب تبدیل شده و یکی از ارکان مهم قدرت و سرکوب جمهوری اسلامی به شمار می‌رود، ادامه داد.
مهرآیین یکی از اعضای کمیته استقبال از خمینی بود و در روز ورود او به میهن رانندگی ماشینی را که شبیه ماشین خمینی بود، به عهده داشت. او سپس مدتی محافظ محمدعلی رجایی بود تا این که همراه با لاجوردی به دادستانی انقلاب اسلامی رفت و به قول او «ستون دادستانی» و یکی از بازجویان اصلی شعبه هفت شد و رابطه‌ی نزدیکی با محمدی گیلانی بهم‌زد. اتاق او در طبقه‌ی سوم ساختمان دادستانی در کنار اتاق محمدی گیلانی بود.

سربازجوی شعبه‌ هفت

اوین نماد جنایات رژیم در دهه‌ی ۶۰ محسوب می‌شود و در دنیا زندانی است شناخته شده. شعبه هفت قصابخانه‌ی اوین و مهم‌ترین شعبه بازجویی آن محسوب می‌شد و بی‌رحمی و شقاوت‌ صورت گرفته در آن مثال زدنی بود. اداره‌ی این شعبه با ابراهیم رحمانی یکی از وابستگان مؤتلفه بود و مهمترین بازجویان آن مهرآیین، اسلامی، فکور، فاضل و … بودند.
تعداد اعدامی‌های این شعبه قابل قیاس با دیگر شعبه‌های اوین نبود. بازجویان آن بیش از بقیه شعبه‌ها در جوخه‌های اعدام شرکت می‌کردند.
مهرآیین خود شخصاً در جوخه‌ی اعدام شرکت می‌کرد تا از ثواب آن بهره‌مند شود. یکی از دوستانم که نوجوانی کم سن و سال بود و در محوطه‌ی اوین به بیگاری گرفته می‌شد برایم تعریف کرد او را دیده بود که از بعد از مراسم اعدام با ژ۳ از بالای تپه پایین می‌آمد.

آزار و تجاوز جنسی

مهرآیین در مورد شکنجه‌های روحی ساواک می‌گوید:
«شکجه‌های روحی بسیاری هم بود که فقط خدا کمک می‌کرد تحمل کنیم، از جمله تهدید به هتک حرمت ناموس‌مان و…» [3]
البته او در شعبه‌‌ی بازجویی و هنگام شکنجه و یا زمانی که می‌‌خواستند روی زندانی دستگیر شده کار کنند تا بلکه او را بشکنند می‌گفت: ساواک به زور به ما شیشه نوشابه و تخم‌مرغ فرو می‌کرد.
اگر ساواک «تهدید به هتک حرمت ناموس» می‌کرد، «سربازان گمنام امام زمان» و از جمله مهرآیین هم نه تنها «تهدید به هتک حرمت» می‌کردند بلکه اقدام به انجام رذیلانه‌ترین کارها هم می‌کردند. در زمینه‌ی فساد اخلاقی و سوءاستفاده جنسی، مهرآیین خود یکی از عوامل اصلی بود.
یکی از دوستانم که در سن ۱۴ سالگی دستگیر و توسط مهرآیین و پسرش و اصغر فاضل بازجوی بیرحم شعبه هفت مورد شکنجه‌های هولناک قرار گرفته، داستان غم‌انگیزی را تعریف می‌کند که نقل آن نه تنها پرده از چهره‌ی یکی از بیرحم‌ترین و در عین حال فاسدترین چهره‌های دادستانی بر می‌گیرد و فساد حاکم بر مدعیان اخلاق را عیان می‌کند بلکه رنج و مصیبتی را که نسل برآمده از انقلاب ضد‌سلطنتی متحمل شد تا در مقابل دیو ارتجاع بایستد و از حقوق مردمش دفاع کند نشان می‌دهد.
خبر مرگ مهرآیین را نیز او به من داد و به اصرار از من خواست در مورد درگذشت این عنصر پلید  و به ویژه سرگذشت و تجربه‌ی دردناک شخصی‌اش بنویسم.
«سال ۶۱ بود مرا به طبقه‌ی سوم دادستانی انقلاب بردند و جلوی دفتر مهرآیین با چشم‌بند نشاندند. با تشویش و دلهره در راهرو نشسته بودم و در فکر سرنوشت نامعلومی که در پیش داشتم بودم. از اتاق مهرآیین صدای فریادهای دلخراش دختری به گوش می‌رسید، صدایی که مدت‌ها بود دیگر به آن عادت کرده بودم و هرگاه به ساختمان دادستانی برده می‌شدم انتظاری جز شیندن آن و دیدن صحنه‌های دلخراش نداشتم. فکر کردم مثل همیشه کسی را مورد شکنجه قرار می‌دهند و چه بسا دوباره نوبت من هم برسد. ساعتی گذشت دیدم فکور (اکبر کبیری آرانی) بازجوی بیرحم شعبه هفت که مدتی نیز رئیس اوین شد از اتاق مهرآیین بیرون آمد و با عصبانیت پرسید: این‌جا چه کار می‌کنی؟ گفتم برای بازپرسی آمدم. مهرآیین را صدا زد و گفت: حاجی بیا این پسره آمده. مهرآیین و فکور روابط بسیار نزدیکی با هم داشتند.
مهرآیین سراغم آمد و دستم را گرفت و به اتاق برد. از زیر چشم‌بند دیدم یکی از خواهران روی زمین افتاده و چادر دورش پیچیده.
مهرآیین گفت: چشم‌بندت را بردار و دختری را که روی زمین بود نشانم داد و سپس دستور داد چشم‌بندم را دوباره بزنم و با تهدید و لحن بسیار زشتی اضافه کرد: من می‌روم، یکساعت دیگه بر می‌گردم، تا برگشتم بایستی این دختر را ک.. باشی.
نفس در سینه‌ام حبس شد. آن‌چه‌ را که شنیده بودم باور نمی‌کردم. با صدایی خفه و سرشار از ترس و دلهره گفتم: حاج آقا ک… چیه؟ گفت: خودت را به اون راه می‌زنی؟ وای به حالت.
نمی‌دانم دختری که روی زمین بود از حال رفته بود یا در غم و اندوهی که داشت و مصیبتی که از سر گذرانده بود خودش را به غش و بی‌حالی زده بود. مهرآیین در را قفل کرد و رفت. در اتاق کنار آن دختر تنها بودم. با صدایی ضعیف گفتم: خواهر بلند شو. پاسخی نداد. چادرش را که کنار رفته بود آرام رویش کشیدم و در خود فرو رفتم. انگار در این دنیا نبودم. فکر می‌کردم توطئه‌ای در کار است و قصد دارند من را قربانی کنند. تقریباً یقین کرده بودم می‌خواهند موضوع تجاوز به آن دختر را گردن من بیاندازند. چاره‌ای نداشتم و مجبور بودم خودم را به دست حوادث بسپارم. زمان به شکل دلهره‌آوری کند می‌گذشت. با این حال ساعتی بعد مهرآیین بازگشت.
با خشم پرسید : چه کار کردی؟
گفتم: چه کار بایستی می‌کردم حاج‌آقا؟
یک سیلی محکم به گوشم زد و دستور داد آن دختر را از اتاق ببرند. آنقدر شوکه شده بودم که یادم نیست او را چگونه از اتاق منتقل کردند. با پای خودش رفت یا روی پتو بردند.
سپس مهرآیین با عصبانیت گفت: سگ منافق حالا نشانت می‌دهم.
دست و پایم را به میز بست و از پشت به من تجاوز کرد. وقتی کارش تمام شد گفت: می‌خواهی بیشتر ترتیب‌ات را بدهم؟ حالا یاد گرفتی ترتیب دادن یعنی چی؟
در ادامه گفت: حالا باید بروی خودت را برای مصاحبه‌ی تلویزیونی آماده کنی و با خشم پرسید مصاحبه می‌کنی یا نه؟
گفتم:‌ هرکاری شما بگویید می‌کنم.
دستور داد مرا به بند بازگردانند و با تهدید گفت: فردا می‌آیی برای مصاحبه.
با درد جانکاه جسمی و روحی به بند بازگشتم. هرچه تلاش می‌کردم خودم را توجیه کنم این هم نوعی شکنجه است و بهایی که بایستی برای مبارزه بپردازم کارساز نمی‌شد.
شب، مراسم معمول در حسینیه اوین بود و من مجبور به شرکت در آن بودم. هنگام بازگشت از حسینیه به لاجوردی برخوردم. تا چشم‌اش به من افتاد گفت: بایست این طرف. از ترس زهره ترک شدم. کسی به جز لاجوردی و پاسداران و محافظانش در حسینیه نبود.
با تحکم پرسید: امروز دفتر مهرآیین چه کار می‌کردی؟
با ترس گفتم: حاج‌آقا فکور آن‌جا بود از من تست مصاحبه گرفتند. قرار است از تلویزیون بیایند و از مصاحبه‌ی من و تعدادی دیگر فیلم بگیرند.
لاجوردی پرسید: همه‌اش همین بود؟
گفتم: همه‌اش همین بود می‌توانید بروید از حاج‌آقا سؤال کنید.
مطمئن بودم شکایت از مهرآیین نزد لاجوردی دردی را دوا نمی‌کند. همه از یک جنس بودند. متحیر مانده بودم چرا چنین سؤالی را از من پرسید. در ثانی کسی مهرآیین را ول نمی‌کرد طرف من را بگیرد. احتمالاً با پرونده‌ای که داشتم به سرعت اعدامم می‌کردند. مجبور بودم سکوت کنم.
روز بعد مهرآیین را دیدم و به او گفتم:‌ حاج‌آقا لاجوردی از من در مورد حضور در دفتر شما سؤال کرد.
با تهدید گفت: اگر حرفی بزنی تیکه تیکه‌ات می‌کنم و سپس ادامه داد برو مصاحبه کن ترتیب آزادی‌ات را می‌دهم.»
آن‌چه در بالا آمد بخشی از غم و اندوه کسی است که هنگام دستگیری تنها ۱۴ بهار را از سر گذرانده بود و علاوه بر شکنجه‌های معمول بایستی درد تجاوز و تحقیر را هم تحمل می‌کرد. بعدها گوشه‌هایی از صحبت‌های او لابلای شویی که برنامه‌سازان تلویزیون به همراه جانیان اوین تهیه کرده بودند از سیمای جمهوری اسلامی پخش شد. مردمی که شاهد این گونه شوها بودند نمی‌توانستند حدس بزنند نوجوانی که «خودزنی» می‌کند چه تجربه‌ی هولناکی را از سر گذرانده است.

استفاده از کثیف‌ترین شیوه‌ها در بازجویی

مهرآیین فنون رزمی را به پاسداران، گروه ضربت اوین و بازجوها آموزش می‌‌داد و آنها فنون مزبور را روی زندانیان بی‌دفاع و به هنگام دستگیری و بازجویی تمرین می‌کردند. در سال‌های ۶۰- ۶۱ وقتی زندانیان از بازجویی برمی‌گشتند، یکی از سؤالاتی که به مزاح پرسیده می‌شد، این بود که امروز چه فنی را بازجویان مرور می‌کردند؟
او در دوران بازجویی و شکنجه‌گری‌اش در دهه‌ی ۶۰ وظیفه‌ی برخورد عاطفی با زندانیان را به عهده داشت و بیش از هر چیز روی ارتباط‌اش با مجاهدین و حنیف‌نژاد در پیش از انقلاب تأکید کرده سعی می‌نمود فضا را به گونه‌ای بسازد که گویا شکنجه‌گر و قربانی همدرد و همراه هستند و از آن‌جایی که او زودتر به حقایق پی برده می‌تواند در ادامه‌ی مسیر به زندانی کمک کند. در واقع از او با توجه به سابقه‌اش، به عنوان «تواب‌ساز» در جهت «ارشاد» زندانیان بی تجربه هم استفاده می‌شد.
او وقتی زندانیان کم سن و سال هوادار مجاهدین را مورد شکنجه قرار می‌داد برای شکستن روحیه‌ی آن‌ها به دروغ می‌گفت:
«حنیف‌نژاد او را به ساواک لو داده و موجب دستگیری‌اش شده و همراه بازجوی ساواک روی کمرش پریده‌ و در نتیجه‌ آسیب دیده است.»
زندانی کم سن و سال و بی‌تجربه‌‌ای که در فضای رعب‌انگیز شکنجه و کشتار قرار داشت و سرد و گرم روزگار را نچشیده بود هم نمی‌دانست حنیف‌نژاد در زمان شاه چه خدمتی به او کرده است و در زمانی که کمر مهر‌آیین آسیب دید، حنیف‌نژاد زنده نبود که بخواهد با بازجویان ساواک همراهی کند. امروز اگر در گفتگو با رسانه‌ها راستش را می‌گوید به خاطر آن است که می‌داند موضوع بصورت عمومی پخش می‌شود و نمی‌توان ماجرا را واژگونه جلوه داد و در ثانی سودی هم ندارد.
آن‌چه او در گفتگو با رسانه‌های دولتی در مورد شکنجه با کابل برق و طریقه‌ی زدن آن توسط شکنجه‌گران ساواک می‌گوید کمترین چیزی است که در شعبه‌ی هفت اوین در دهه‌ی ۶۰ اتفاق می‌افتاد و خود او و فرزندانش از عاملین اصلی این شکنجه‌ها بودند. بعید می‌دانم هیچ قلمی بتواند قساوتی را که در شعبه‌ی هفت اوین جریان داشت تشریح کند. بسیاری در این شعبه زیر شکنجه جان باختند و تعداد زیادی برای همیشه سلامت جسمی و روحی خود را از دست دادند.
امیرفرشاد یزدی که هنگام دستگیری ۱۷ ساله بود تعریف می‌کرد وقتی مهرآیین در برخورد با من از شکنجه‌هایی که ساواک روی او اعمال کرده بود می‌گفت، خواستم پاهایم را نشانش دهم که همچنان آثار شکنجه روی آن بود و بگویم شما این بلا را سر من آوردید اما به خاطر شرایطی که در آن قرار داشتم و تبعاتی که می‌توانست به همراه داشته باشد ترجیح دادم سکوت کنم و تنها شنونده باشم.

معلول انقلاب

اولین بار در بهمن ۱۳۶۰ در حالی که به خاطر درد و ناراحتی جسمی روی زمین دراز کشیده بودم از زیر چشم‌بند او را دیدم که با عصا و چوب زیربغل و لنگان لنگان راه می‌رفت و در میان بازجوها و شکنجه‌گر‌ها از احترام خاصی برخوردار بود. در رسانه‌های نظام ولایی تبلیغ می‌شود که او از ترور نافرجام عوامل ضد‌انقلاب جان به دربرد و دوباره «جانباز» شد.
او که مانند بسیاری از بازجویان و شکنجه‌گران در دستگیری‌ افراد نیز شرکت می‌کرد در جریان تلاش برای دستگیری محمد یزدی[4]، یکی از هواداران مجاهدین، از ناحیه‌‌ی پا مورد اصابت گلوله قرار گرفت. محمد یزدی هنگام دستگیری می‌کوشد از سلاح‌اش استفاده کند اما مهرآیین دست او را گرفته و در همین اثنا تیری شلیک شده و به پایش می‌خورد. او به خاطر آسیبی که به کمرش در زیر شکنجه در زمان شاه وارد شد و عوارض ناشی از گلوله‌ای که خورده بود در سال‌های پایان عمر به سختی و با کمک عصا راه می‌رفت.

اعدام دوستان سابق و آشنایان

مهرآیین به خاطر مسئولیت مهمی که در اوین و دادستانی داشت یکی از کسانی بود که در سال ۶۰ «پیچر» داشت تا در کوتاهترین زمان با او تماس گرفته شود. نمی‌دانم چه شد که در همان سال۶۲ اوین را ترک کرد.
بیرحمی و بی‌چشم‌‌و‌رویی از ویژگی‌های اصلی سرمداران نظام و گردانندگان دادستانی بود.
مهرآیین با آن که از زمان شاه حسن فرزانه را می‌شناخت و بخاطر فعالیت در صنف ابزار و یراق‌آلات با اصغر ناظم آشنا بود و خیلی‌‌ها واسطه شدند اما از هیچ شکنجه‌ای در ارتباط با آن‌ها فروگذار نشد و هر دو به جوخه‌ی اعدام سپرده شدند.
علیرضا زمردیان مدت‌ها مسئول و رابط مهرآیین و عزت شاهی در مجاهدین بود. وقتی در سال ۶۰-۶۱ او در جریان ضربه‌ی سنگین به سازمان پیکار دستگیر شد مدت‌ها تحت شکنجه‌ و آزار و اذیت قرار گرفت و عاقبت در جریان کشتار ۶۷ به جوخه‌ی اعدام سپرده شد. رژیم در کتاب‌هایی که منتشر کرده مدعی شده او در درگیری با نیروهای رژیم در همان‌ سال‌های ۶۰-۶۱ کشته شد.
مهرآیین نه یک فرد بلکه نمونه‌‌ی مشخصی از سیستمی است که در سیاه‌ترین سال‌های میهن‌مان بر جان و مال مردم ایران حاکم بود.

در عرصه ورزش رزمی

مهرآیین در سال ۱۳۵۸ به همراه مصطفی بیابانی و حسین گیل[5]  یکی از هنرپیشگان سینمای پیش از انقلاب، تربیت بدنی سپاه را بنیان گذاشتند.
در دوران نخست‌وزیری رجایی و موسوی، مصطفی داوودی اداره سازمان تربیت‌بدنی را به عهده داشت. او پس از آن که با طرح «۲۷ ساله‌ها» بهترین ورزشکاران ایرانی را از حضور در تیم‌های ملی محروم کرد و ضربات جبران‌ناپذیری به ورزش ایران وارد کرد، در سال ۱۳۶۱ سه فدراسیون کاراته و جودو و تکواندو را ادغام کرد. مسئولیت نهاد جدید که فدراسیون ورزش‌های رزمی خوانده می‌شد به عهده‌ی مهرآیین گذاشته شد.
در سال ۱۳۶۲ دوباره این فدراسیون‌ها تفکیک شدند و مهرآیین رئیس فدراسیون جودو شد. در سال ۱۳۶۴ او از ریاست فدراسیون جودو استعفا داد و سپس در سال ۱۳۶۸با حکم حسن غفوری‌فرد دوباره رئیس فدراسیون جودو شد و تا اوایل دهه‌ی ۸۰ مسئولیت این فدراسیون را به عهده داشت. او همچنین بین سال‌های ۶۴ تا ۶۸ مسئولیت اداره کل ورزش جانبازان را بر عهده داشت. او سپس عضو کمیته ملی پارالمپیک کشور شد. او مدت‌ها در کمیته‌ی ملی المپیک در دورانی که فائزه هاشمی نایب رئیس آن بود با او همکاری می‌کرد.
مهرآیین در دهه‌ی ۶۰ و پس از آن که تعدادی از ورزشکاران ایرانی در سفرهای خارجی تقاضای پناهندگی کردند، به خاطر تبحری که در مسائل امنیتی کسب کرده بود، همراه تیم‌های ورزشی ایران به سفرهای خارجی می‌رفت تا از فرار و پیوستن ورزشکاران به اپوزیسیون جلوگیری کند.
بزرگترین شکستی که او و باندش در عرصه ورزش متحمل شدند، مربوط به دهمین دوره‌ی بازی‌های المپیک آسیایی سئول در سال ۶۵ بود. ۴ تن از وزنه‌برداران تیم ملی ایران به نام‌های صمد (۵۲ کیلوگرم)، اردشیر بهمنیار، (۸۲ کیلوگرم)، سیامک بژند ( ۱۰۰ کیلوگرم)، و مهدی رضوانی (به اضافه‌ی ۱۱۰ کیلوگرم) با ترک اردو از کشورهای اروپایی تقاضای پناهندگی کردند.

حضور در بخش اداری مجلس و بنیاد مستضعفان

مهرآیین پس از خروج از دادستانی به خاطر نزدیکی‌‌ای که به هاشمی رفسنجانی داشت در مجلس شورای اسلامی مشغول به کار شد و پست مدیرکلی خدمات عمومی مجلس را به عهده گرفت. او در دوران وزارت محسن رفیق‌دوست در سپاه پاسداران به مدیریت کلی پشتیبانی سپاه پاسداران انقلاب اسلامی رسید و همراه او به بنیاد مستضعفان کوچ کرد و مدت‌ها مدیرکل تربیت‌بدنی جانبازان و معلولین بود. در این پست احمد احمد مسئول روابط عمومی سابق اوین را نیز همراه خود کرد.

فرزندان مهرآیین

محمدرضا فرزند محمد مهرآیین
محمدرضا فرزند محمد مهرآیین
محمدرضا فرزند محمد مهرآیین متولد ۲۹ آبان ۱۳۴۱، به خاطر حضور او در شعبه‌ی هفت و نزدیکی‌ا‌ی که به لاجوردی داشت پایش به اوین باز شد و به سرعت پله‌های ترقی را طی کرد  و به حلقه‌ی محافظان لاجوردی پیوست. او همراه لاجوردی در حسینیه اوین حضور می‌یافت و تلاش می‌کرد با کپی‌برداری از روی فیلم‌ها، نقش بادی گارد او را بازی کند.
با آن‌که هنوز بیست‌سالش نشده بود اما بیر‌حم و خشن بود. او بعضی اوقات برای کمک به پدرش و دیگر شکنجه‌گران به عنوان جلاد در شعبه هفت می‌رفت و در کابل زدن به زندانیان پیش قدم می‌شد.
محمدرضا، نزد پدرش فنون رزمی را آموخته و همان‌ها را روی زندانیان زیر‌شکنجه در شعبه‌های بازجویی تمرین می‌کرد.
او به عنوان یکی از شاهکار‌هایش برای زندانیان تعریف کرده بود که در جریان تظاهرات‌های «موضعی» مجاهدین در خردادماه ۱۳۶۰، «از پشت با سرنیزه به یکی از هواداران مجاهدین حمله کردم؛ طوری که زیر دستم زمانی که سرنیزه را می‌کشیدم ستون مهره‌های طرف را حس می‌کردم.»
محمدرضا در اسکورت ماشین لاجوردی، ترک موتور هزار جلیل بنده یا مجتبی محراب‌بیگی  دو تن از تیرخلاص‌زن‌های اوین مسلسل به دست می‌نشست و در خیابان‌ها مانور قدرت می‌داد.
سال ۶۰ تعدادی از زندانیان دست‌چین‌شده را به نماز جمعه و یا بهشت زهرا بر سر قبر کشته‌شدگان انفجار حزب جمهوری می‌بردند. محمدرضا مهرآیین و بقیه  پاسداران مراقب زندانیان بودند و گاه مردمی را که به هر دلیل قصد نزدیکی به زندانیان را داشتند مورد اذیت و آزار و ضرب و شتم قرار می‌دادند. شاهدان عینی تعریف می‌کردند که یک بار محمدرضا چندین نفر را در میان جمعیت شکار کرد و پس از ضرب و شتم شدید آن‌ها را روانه‌ی اوین کرد.
مجتبی محراب‌بیگی، قاسم، اصغر (عیاری) دولابی، محمدرضا مهرآیین همراه با تعدادی از پاسداران و توابین و کسانی که در «جهاد زندان» مشغول کار بودند در سفر به جبهه‌های جنگ.
مجتبی محراب‌بیگی، قاسم، اصغر (عیاری) دولابی، محمدرضا مهرآیین همراه با تعدادی از پاسداران و توابین و کسانی که در «جهاد زندان» مشغول کار بودند در سفر به جبهه‌های جنگ.
محمدرضا علاقه‌ی ویژه‌‌ای به شرکت در جوخه‌ی اعدام داشت. او برای زندانیان نوجوان شاغل در جهاد زندان تعریف کرده بود، پس از آن که قطب‌زاده در حسینیه اوین صحبت کرد، او را شخصاً تحویل گرفته و با یک آمبولانس به محل اعدام برده و قبل از آن‌که به محل برسد او را به قتل رسانده است.
محمدرضا مهرآیین، عاقبت در ۲۲ فروردین‌ماه ۶۲ در فکه کشته شد. برادرش ناصر نیز که متولد ۱۳۴۶ بود، در سال ۱۳۶۵ در عملیات کربلای ۱ در مهران کشته شد. دیگر برادرش مهدی در فروردین ۱۳۹۴ در اثر عارضه قلبی فوت کرد. او یکی از دیپلمات‌های ایرانی بود که از دست طالبان جان سالم به‌در برده بود.  

پانویس‌‌ها

[1]   علی اکبر نبوی نوری هم زمان با حنیف‌نژاد دستگیر شد. اما به علت نفوذ پدرش در دستگاه های دولتی و پرونده‌ی سبکی که داشت در سال ۱۳۵۲ آزاد گردید و با اشرف ربیعی ازدواج کرد. او یک سال قبل از انتشار بیانیه تغییر ایدئولوزی سازمان مجاهدین که توسط تقی شهرام و بهرام آرام تهیه شده بود از آن‌ها جدا شد و همراه همسرش اشرف ربیعی پس از مدتی تبریز را برای اقامت و مبارزه انتخاب کرده و افرادی را نیز عضوگیری کردند. نبوی این گروه جدید را «فریاد خلق» نامید. آن‌ها سپس به مشهد و قزوین نقل مکان کردند. در اردیبهشت ۵۵ ، اشرف ربیعی به هنگام آماده سازی یک بمب در اثر انفجار آن زخمی و دستگیر شد و در دادگاه نظامی به حبس ابد محکوم گردید. اشرف پس از انقلاب با مسعود رجوی ازدواج کرد و در ۱۹ بهمن ۱۳۶۰ به همراه موسی خیابانی کشته شد. علی اکبر نبوی نوری طی یک درگیری با نیروهای ساواک در اواخر ۵۵ در تهران کشته شد .
[2]   «حسین قاضی» متولد اصفهان در سال ۱۳۲۶ و فارغ‌التحصیل رشته مهندسی برق از دانشگاه صنعتی تهران بود. او در سال ۱۳۴۸ به عضویت سازمان مجاهدین در آمد و در ضربه‌ی سال ۱۳۵۰ دستگیر و به شش سال زندان محکوم شد. در زندان به مارکسیسم ـ لنینیسم گروید و پس از آزادى از زندان از بنیانگذاران «راه‌کارگر» شد. حسین قاضی در ۱۶ مهر ۱۳۶۲ به همراه همسرش نسرین بقایی دستگیر شد. نسرین بقایی در ۲۵ اردیبهشت و حسین قاضی در ۱۳ آبان ۱۳۶۳ اعدام شدند.
[3]   روزنامه ایران، شماره ۴۷۲۱ به تاریخ ۲۱/۱۱/۸۹، صفحه ۱۴ (دریچه)
[4]   محمد یزدی بصورت فعالی به جرگه‌ی توابین پیوست و در شعبه‌های بازجویی به همکاری گسترده و شکنجه و آزار و اذیت زندانیان پرداخت. او در زمره‌ی نادر توابینی بود که در شعبه‌های بازجویی همکاری می‌کردند و اعدام نشد. او پس از آزادی از زندان نیز به فعالیت با دستگاه اطلاعاتی ادامه داد و در زمینه‌ی دستگیری و شکنجه‌‌ی هواداران مجاهدین کوشا بود.
[5]   حسین گیلک مسئول آموزش رزمی سپاه بود. او در جنگ با عراق زخمی و با درجه‌ی سرتیپی بازنشسته شد. او  مدیر و مؤسس شرکت سینمایی «طلوع فجر» در دوران جنگ بود. در دوران پیش از انقلاب در ده‌ها فیلم‌ ایرانی شرکت کرد که معروفترین‌ آن‌ها و دشنه با حضور بهروز وثوقی و فروزان و سفر سنگ با سعید ‌راد  بود.