۱۳۹۱ دی ۲۳, شنبه


نشست آموزشی کادرها و نيروهای امنيتی رژيم

تهران مصور 20 دی 1330-شرکت زنان در رستاخیز ملی ایران-خرید اوراق قرضه ملی به حمایت از دکتر مصدق

۱۳۹۱/۱۰/۱۲TM 20day1330 zanan jeld130101- زنان شرافتمند هم در رستاخیز ملی ایران شرکت کردند
یک زن ایرانی در حرم ابوالفضل، برای دکتر مصدق دخیل بست
یک پیر زن هشتاد ساله گفت: با آنکه یک پای من لب گور است، با وجود این حاضرم همه چیز خود را فدای مملکت کنم!
دو تن از زنان با مشتهای گره کرده بطرف ولگردهای توده ای حمله کردند....

چند روز بود که اتومبیلی خاکستری که در خیابانهای تهران حرکت می کرد که صدای مهیج و لطیف زنی از بلندگوی آن خارج می شد و زنان ایران را بخرید قرضه ملی دعوت می کرد.
این صدا را لابد اغلب اهالی پایتخت شنیده اند. انعکاس این صدا در آسمان تهران، آدمی را نیم قرن به عقب می برد و حوادث پنجاه سال گذشته را در زوایای مغز انسان بیدار می کرد.
این صدا می گفت : این نخستین بار نیست که زنان ایران در نهضت های ملی و اجتماعی شرکت می کنند و بیداری و هوشیاری خویش را به مردم جهان نشان می دهند. این صدا می گفت: پنجاه سال پیش، قبل از آنکه فرمان مشروطیت ایران به امضا برسد، مادران همین زنان امروزی با چادر و روبند جلو کالسکه مظفرالدین شاه را گرفته و از او می خواستند که فرمان گشایش عدالتخانه و مجلس شورای ملی را صادر کند و علمای دین را که متحصن شده بودند از تحصن خارج نماید. این صدا می گفت که در آغاز مشروطیت، هنگامیکه کابینه اتابک روی کار بود و دولت ایران از اجانب تقاضای قرضه کرد، علاوه بر ثروتمندانی که حاضر شدند پولهای خود را رویهم بگذارند و دولت را از مضیقه مالی نجات دهند، زنان روبسته و نقابدار ایرانی هم در این نهضت بزرگ شرکت جسته و با فروش گوشواره ها و النگوهای خود به دولت کمک کردند.
این صدا می گفت: در زمان اولتیماتوم روسها بمناسبت آمدن شوستر به ایران، باز همین زنها در خیابانهای تهران راه افتادند و فریاد یا مرگ یا استقلال، کشیدند و آمادگی خود را برای جانفشانی اعلام داشتند، و حتی بقول شوستر، همین زنها بودند که با اسلحه به مجلس شورای ملی رفتند و به وکلا گفتند که به هیچ قیمت نباید در برابر تهدید بیگانگان تسلیم شوند. این صدا پس از نیم قرن، بار دیگر در این چند روزه، در خیابانهای تهران منعکس گردید و زنان پایتخت را دعوت کرد که روز سه شنبه 17 دی، یعنی روز آزادی بانوان جلو بانک ملی اجتماع کنند و در خرید اوراق قرضه ملی شرکت نمایند. بعد از ظهر سه شنبه مردم تهران در برابر کاخ زیبای بانک ملی ایران، شاهد شورانگیزترین و هیجان انگیزترین احساسات جمعی از زنان شرافتمند ایرانی بودند.
حتی از کرج و شمیران نیز، عده زیادی از زنان برای خرید اوراق قرضه ملی به تهران آمده بودند، اعضاء جمعیت زنان ملت ایران که بانی این اقدام ملی بودند، در محوطه جلوی بانک اجتماع کرده و با ایراد نطق های پر شور، مردم را به خرید اوراق قرضه ملی تشویق مینمود.
TM zanan1 130101جمعیت زنان ملت ایران، با آنکه پیش از سه ماه نیست تشکیل شده، معهذا قدمهای بلندی در راه منویات میهن پرستانه و آزادی خواهانه خود برداشته است. همین اقدام جمعیت در باره تشویق مردم بخرید اوراق قرضه ملی سبب شد که گروه انبوهی از زنان در این چند روزه به جمعیت مزبور پیوستند. بعد از ظهر سه شنبه، علاوه بر آنکه کلیه اعضاء جمعیت زنان ملت ایران بخرید اوراق قرضه ملی مبادرت ورزیدند، تصمیم گرفته شد که با فروش اشیاء گرانبهای خود در این نهضت ملی بیش از پیش شرکت کنند، حتی دختران دانش آموزی که عضو این جمعیت هستند داوطلب شده اند جواهرات و اشیاء گران قیمت خود را بفروش رسانند و بجای آن از اوراق قرضه ملی خریداری نمایند.
هنگامیکه نطق های پر هیجان زنان میهن پرست در برابر عمارت بانک تمام شد، و جمعیت تصمیم گرفت که برای خرید اوراق قرضه وارد عمارت بانک شود، شور و ولوله ئی بی نظیر در مردم ایجاد گردید که نظیر آن تا کنون کمتر سابقه داشته است.
محوطه جلو بانک و سالن بزرگ بانک یکپارچه احساسات شده بود، حتی عده ای از زنان و دختران اشک می ریختند و محتویات کیف خود را جلو گیشه های بانک خالی کرده و جای آن اوراق قرضه ملی می خریدند. در میان خریداران اوراق قرضه، زن پیر و فروتنی بود که قریب شصت سال داشت، نام او «بی بی زهرا مسیحی »، خدمتگزار منزل مهندس اقلیدی بود. این زن دردمند و زحمتکش که تمام عمر خود را در سختی و مشقت گذرانده بود، با خانم خود برای خرید دو برگ از اوراق قرضه در بانک حاضر شد.
بی بی زهرا با لهجه تفرشی می گفت:« آقا جان، با آنکه من ماهی ده تومن بیشتر حقوق نمی گیرم و از مال دنیا جز سه فرزند جیزی ندارم، آمده ام تا به آقای دکتر مصدق کمک کنم، من بیست تومن بیشتر ذخیره نداشتم که آنرا هم از این ورقه ها خریده ام. اگر آقای دکتر مصدق امر کند، حاضرم سه فرزندم را «در راه ایشان قربانی کنم». از گوشهء چشمان ریز و مریض بی بی زهرا اشک جاری بود، چادر وصله دار و صورت پر چین این زن زحمتکش از فراز و نشیبها و نامرادیهای وی در زندگی حکایت می کرد. مردمی که این زن با غیرت را دیده و یک چنان احساسات از وی مشاهده کرده بودند، سخت متاثر شده و مدتی به فکر فرو رفتند.

بی بی زهرا گفت: اگر آقای دکتر مصدق امر کند، حاضرم سه فرزندم را در راه او قربانی کنم
زنان و دختران محتویات کیف خود را جلو گیشه های بانک خالی کرده و اوراق قرضه ملی می خریدند

یکی دیگر از کسانی که در جلو گیشه بانک دیده می شد، یک زن ایرانی مقیم عراق عرب بود، وی به آئین زنان عراقی عبائی بر سر افکنده و بر سر طول مدت اقامت در کربلا، لهجه اش بکلی تغییر کرده بود، بیش از سی سال نداشت و پی در پی با دستمالی اشک چشمهایش را پاک می کرد. نام او «جمیله شعیبی» بود. جمیله با لهجه عربی می گفت: « هفده سال بود که من از خاک وطن دور بودم، اما همیشه ایران را مثل مادرم دوست می داشتم، در کربلا ایرانیها دکتر مصدق را مثل یک پدر دوست دارند. همه او را نجات دهنده ایران می دانند. حتی کاسب های عراقی به دولت خود سرزنش می کنند که چرا مثل دکتر مصدق انگلیسیها را از خاک کشور بیرون نمی کنند؟ موقعیکه من در کربلا بودم، آرزو می کردم بتوانم روزی بوطنم خدمتی بکنم اما چون دستم نمی رسید، بحرم حضرت ابوالفضل رفتم و در آنجا دخیل بستم که خداوند دکتر مصدق را در کارش موفق بکند. بعد که با افراد خانواده ام به ایران آمدم، دویست تومن اوراق قرضه ملی خریدم، اما یک روز که از خیابان می گذشتم دیدم یک خانمی در اتومبیل نشسته و زنان ایرانی را دعوت می کند که روز سه شنبه بعد از ظهر برای خرید اوراق قرضه ملی جلو بانک جمع شوند، من با آنکه دیگر پس اندازی نداشتم، تصمیم گرفتم با خواهران خود شریک شوم، یک دست بند طلا و یک جفت گوشواراه ام را فروختم و از پول آن، این دسته اوراق را خریدم.
جمیله شعیبی یک دسته اوراق قرضه ملی را که شامل پنجاه برگ بود نشان داد، و لحظه ای بعد در میان جمعیت ناپدید شد.
یکی دیگر از کسانی که در میان زنان خیلی فعالیت بخرج می داد و پی در پی آنها را بخرید اوراق قرضه تشویق می کرد، بانو «فاطمه ج» بود. این زن در حدود پنجاه سال داشت، و بطوریکه می گفت بیست و پنج سال است در مدارس دخترانه تدریس می کند. از چشمان این زن شرافتمند، برق میهن پرستی نمودار بود. وقتی از او سوال شد از خرید اوراق قرضه ملی چه فایده ئی نصیبش می شود؟ با لحن سرزنش آمیزی گفت: «آقا، مگر می خواهید چه فایده ئی نصیب من شود؟ چه فایده ئی از این بالاتر که وطن من در میان ملل زنده دنیا سر افراز باشد و ما زنان ایرانی هم در این سرافرازی و سربلندی سهیم باشیم». اینها که شب و روز فریاد میزنند و می گویند از روزیکه نفت ملی شده، مملکت از دست رفته و مردم از گرسنگی دارند میمیرند، و کشور به طرف فنا و اضمحلال میرود، پس چرا خودشان قدمی پیش نمی گذارند و در این نهضت های ملی شرکت نمی کنند؟
بعلاوه کدام وقت ایران تا این حد سربلند بوده ؟ چه وقت ایرانی تا این حد مورد احترام مردم گیتی بوده؟ چه موقع ایران تا این پا یه عزت و آبرو کسب کرده است؟ ...دکتر مصدق، این پیر مرد هفتاد ساله، نام ایران را در جهان بلند آوازه ساخت، دنیای غرب او را قهرمان شرق و بزرگترین مرد سال 1951 میداند. آنوقت، جمعی بی انصاف به او می تازند و او را خائن و عوام فریب و مزدور اجانب لقب می دهند!!... بخدا برای ما، مایه ننگ و سرشکستگی است که اینطور رجال ملی خود را لجن مال کنیم. باید از این آقایان که اینهمه دم از وطن پرستی می زنند، پرسید کدام قدم را در راه ایران برداشته، کدام خدمت را به مردم کرده، چه باری از دوش مردم بینوا برداشته اند؟ ...
آیا جز اینکه شب و روز تفتین بکنند و میان مردم تفرقه بیاندازند و بمقدسات ملی ما فحش بدهند کاری کرده اند؟ ... نه آقا، این وضع نمی شود، حالا که مملکت به کمک ما احتیاج دارد، ما با دل و جان برای هر گونه خدمت حاضریم...
جالب ترین صحنه ایکه بعد از ظهر سه شنبه جلو بانک ملی دیده شد، پیر زن موی سپیدی بود که لنگ لنگان و عصازنان از پله های بانک بالا می رفت. چادر نماز وصله دار و کهنه و کفش پاره و مندرس او، بیش از همه جلب توجه می کرد، خیلی ها تصور کردند او زن فقیری است که برای گدائی آمده و به این جهت وقتی خواست وارد بانک شود، یکی از دربانها از ورود او جلوگیری کرد، اما پیر زن با تشدد گفت: «آقا، برو کنار، می خواهم اوراق قرضه ملی بخرم!...»
لحن تحکم آمیز او توجه عده ای را جلب کرد، پیر زن وارد سالن بانک شد و نگاه عمیقی به اجتماع زنان در جلو گیشه های بانک نمود. بعد لنگ لنگان بطرف یکی از گیشه های سمت چپ که خلوت تر بود، رفت و روی خود را از جمعیت برگرداند و کیسه ای از جیب خود بیرون آورد. در کیسه را باز کرد و یک مشت اسکناس مندرس و پاره از آن خارج ساخت، با دقت آنها را شمرد و وقتی پنجاه تومن درست شد، آنرا جلو گیشه گذاشت و پنج ورقه قرضه خرید. موقعیکه می خواست از جلو گیشه رد شود، چند عکاس بطرف او هجوم بردند اما او روی خود را برگرداند و گفت: « بعد هشتاد سال عمر، دیگر لازم نیست عکس مرا بردارید!...» وقتی از او سوال شد که چرا اوراق قرضه ملی خریده، گفت:
« آقا، درسته که من فقیر و بی چیزم، اما به لباس پاره و پورهء من نگاه نکنید، اگر پول و ثروت ندارم، در عوض یک دنیا غیرت و مردانگی دارم، من با این گیس سفیدم، می خواهم به مردها نشون بدم که با آنکه یک پام لب گور و یک پام توی این دنیا، با وجود این، حاضرم برای مملکتم همه چیزمو بدم».
باین ترتیب، دسته دسته زن و مرد و کودک در پشت گیشه های بانک ملی بخرید اوراق قرضه ملی اشتغال داشتند. با وجود این بانو فروغ شهاب و خانم اردشیر و سایر گویندگان و سخنرانان جمعیت زنان در پشت بلندگو مردم را به خرید اوراق قرضه ملی تشویق و ترغیب می کردند. مقارن ساعت پنج بعد از ظهر بود که یک اتومبیل حامل بلندگو از طرف خیابان اسلامبول بطرف خیابان فردوسی و جلو بانک سرازیر شد. از شعارهائی که میدادند پیدا بود که برای اختلال و برهم زدن اجتماع زنان بجلو بانک آمده است. عده ای ولگرد توده ای با قیافه های ناماءنوس اطراف اتومبیل را احاطه و پی پی فریاد زنده باد صلح، مرده باد دولت مرتجع، می کشیدند. در این موقع سیل احساسات مردم علیه آن بیوطنان بجوش آمد، چند نفر که خیلی عصبی شده بودند بطرف اتومبیل رفتند، یکی از آنها با مشت شیشه اتومبیل را خورد کرد و در حالیکه قطرات خون از دستش می چکید، سیلی محکمی بسوی یکی از آنها که با حساسات زنان و مردان وطن دوست توهین کرده بود، نواخت اما چند نفر از ولگردان توده ای دیگر شروع به فحاشی کرده و کلمات زشت و رکیکی بر لب راندند. این امر سبب عصبانیت مردم شد و سیل جمعیت بطرف آنان هجوم برد، در بین آنها دو تن از زنان با مشتهای گره کرده بسمت توده ای ها که مشغول زد و خورد بودند، رفتند. یکی از آنها گفت :«بگذارید این مردم بی حیا را خودمان ادب کنیم، این بیشرمها که آنقدر دم از آزادی میزنند، چطور با این وقاحت و پستی به عده ای از با غیرت ترین زنان ایرانی توهین می کنند».
در این موقع وضع به صورت خطرناکی در آمده بود و چیزی نمانده بود که ولگردان خانه صلح و توده ایهای نفتی در زیر لگد مردم قطعه قطعه شوند، اما در این گیر و دار عده زیادی پلیس به داد آنها رسید و آنانرا از چنگال مردم نجات داد.
TM 20day1330 zanMossadegh 131301در این موقع فریاد زنده باد ایران،زنده باد دکتر مصدق در فضا طنین انداز شد و بار دیگر صدای یک زن شرافتمند ایرانی که در پشت بلند گو مردم را به خرید اوراق قرضه ملی تشویق مینمود در محوطه جلو بانک منعکس گردید، و باز مردم برای خرید اوراق قرضه به گیشه های بانک هجوم بردند.
نخست وزیر ایران دکتر مصدق، محبوبیت فراوانی در بین دانش جویان و دانش آموزان دارد، دوشیزگان و بانوان، بی سر و صدا ساعتهای در منزل نشسته، عکس نخست وزیر را بر روی تور و پارچه گلدوزی می کنند، هفته گذشته یکی از این تابلوهای نفیس که محصول کار یک دوشیزه میهن پرست بود، تقدیم نخست وزیر ایران گردید. دکتر مصدق با همه گرفتاری که داشت، پس از آنکه تابلو را دید، و از زحمتی که برای ترسیم آن بکار رفته بود، اطلاع حاصل کرد، بسیار خوشحال شد و شرحی در تقدیر از زحمات دوشیزه پروین شمس نوشت. دوشیزه پروین شمس در کلاس پنجم دبیرستان انوشیروان دادگر درس می خواند و از یک فامیل قدیمی شیرازی، مهربان، با ذوق و خونگرم است. پروین شمس می گوید:« برای این تابلو خیلی زحمت کشیدم و روی آن خیلی کار کردم. ولی چون بدکتر مصدق علاقه دارم، هیچ خسته نشدم».

Witness Testimony: Behrouz Javid Tehrani


افشای هویت چند تن از اعضای آزاد شده سپاه در سوریه
 در حالیکه مقامات و رسانه های رسمی جمهوری اسلامی، مدعیِ "زائر" بودنِ ایرانیانِ گروگان گرفته شده توسط ارتش آزاد سوریه بودند، هم اکنون با بازگشتِ این افراد به ایران، هویت هفت فرمانده سپاه پاسداران که به همراه ۴۱ نفر دیگر چند ماه پیش در سوریه ربوده شده و در نهایت در قبال آزادی بیش از دو هزار مخالف بشار اسد از زندان‌ آزاد شدند٬ مشخص شد.

 مقام‌های جمهوری اسلامی با گذشت حدود سه روز از آزادی ۴۸ نفری که به عنوان «زائران» حرم «حضرت زینب» در سوریه معرفی شده‌اند٬ اسامی آنها را اعلام نکرده‌اند. این ۴۸ نفر چهارم امرداد امسال در دمشق ربوده و پس از ماه‌ها با بیش از دو هزار زندانی مخالف رژیم بشار اسد معاوضه شدند.
 
برخی رسانه‌ها پس از ربایش این افراد گزارش کردند که بعضی از آنها از اعضای سپاه پاسداران هستند٬ اما مقام‌های جمهوری اسلامی در آن زمان این گزارش‌ها را رد کردند.
 
پس از رد این گزارش‌ها٬ برخی گروه‌های مخالف جمهوری اسلامی نام ۱۴ نفر از اعضای سپاه ارومیه که در این کاروان ۴۸ نفره بوده و ربوده شدند را منتشر کردند.
 
به گزارش دیگربان، عابدین خرم٬ فرمانده سپاه ارومیه و محمدتقی صفری٬ فرمانده سپاه بوشهر دو تن از فرماندهان استانی سپاه هستند که به همراه ۴۶ نفر دیگر٬ سه روز پیش آزاد و به ایران بازگشته‌اند.
 
کریم حسین‌خانی، نماینده پیشین ولی‌فقیه در سپاه ارومیهنیز یکی دیگر از اعضای آزاد شده سپاه در این کاروان بازگشته از سوریه است.
 
سایت سپاه ارومیهو برخی سایت‌های محلیروز جمعه (۲۲دی) بدون آنکه به نام کوچک این روحانی و فرمانده سپاه اشاره کنند٬ از بازگشت آنها به این شهر و شرکت در نماز جمعه خبر داده‌اند.
 
از استان آذربایجان غربی چهارده نفر در این کاروان بوده‌اند که شامگاه پنجشنبه (۲۱دی) وارد ارومیه شدند.
 
محمدتقی صفری٬ فرمانده سپاه بوشهریکی دیگر از فرماندهان سپاه است که خبرگزاری‌ها بدون اشاره به مقام وی٬ اعلام کرده‌اند که او به بوشهر بازگشته است.
 
استاندار بوشهر به عنوان بالاترین مقام اجرایی استان در مراسم استقبال از این مقام سپاه در فرودگاه حضور داشته است.
 
سایت‌های محلی جهرمنیز هویت کامل یک عضو آزاد شده سپاه را «علی جوادیان» اعلام کرده‌اند.
 
آقای جوادیان که از وی به عنوان رئیس بهداری تیپ تکاور ۳۳ «المهدی» جهرم یاد می‌شود٬ طی سخنانی در نماز جمعهاین شهر٬ خود و ۴۷ نفر دیگر را سرباز علی خامنه‌ای معرفی کرده است.
 
خبرگزاری ایسناو یکسایت محلیدیگر نیز هویت سه تن از دیگر کسانی که گفته می‌شود عضو سپاه جهرم هستند را ادیبی٬ الهی و همتی اعلام کرده‌اند.
 
در برخی گزارش‌ها از صادق ادیبی به عنوان فرمانده آماد و پشتیبانی تیپ تکاور ۳۳ «المهدی» جهرم یاد شده است.
 
همین گزارش‌ها از محمد الهی و امر‌الله همتی نیز به ترتیب به عنوان  فرمانده اطلاعات عملیات تیپ تکاور ۳۳ «المهدی» و رئیس معاونت نیروی انسانی این تیپ یاد کرده‌اند.
 
از استان فارس هفت نفردر این کاروان حضور داشته‌اند که از هویت سه تن دیگر اطلاعی در دست نیست.
 
خبرگزاری مهرنیز هویت سه تن از آزاد شدگان بیرجندی را بدون اشاره به شغل آنها «علی اکبر نوزادی»، «مرتضی قلی‌پور» و «حسین آسیابان» اعلام کرده است.
 
یک سایت محلی گنابادنیز هویت یکی دیگر از آزاد شدگان را حسین علی حسینی اعلام کرده است.
 
از استان‌های خراسان رضوی و جنوبی شش نفردر این کاروان بوده‌اند که از نام دو تن از آنها اعلام نشده است.
 
مقام‌های جمهوری اسلامی از اعلام نام این ۴۸ نفر خودداری کرده و اعلام نموده بودند که تنها برخی از آنها بازنشسته سپاه بوده‌اند

احمد جنتی: از طریق «انتخابات آزاد» می خواهند براندازی کنند  سال 88 ، فقط «تقلب» رمز شورش(فتنه) بود
ولی این چند سال و کلا از این به بعد ……………………….
«انتخابات آزاد» هم رمز شورشه
آلودگی هوا رمز شورشه
بنزین بی کیفیت و سرطان زا رمز شورشه
کمک به زلزله زدگان رمز شورشه
رفتن به مراسم ختم رمز شورشه
حرف زدن بعضی ها رمز شورشه
حتی سکوت بعضی ها هم رمز شورشه
و بلاخره مُردن بعضی ها هم رمز شورشه که به اندازه شرکت کننده توی ختم‌شون گارد ضد شورش میارن !!
و کلا در آزادترین کشور دنیا خود آزادی هم رمز شورشه !!
خلاصه تا قبل و بعد انتخابات تکون بخوریم نخوریم ازمون رمز شورش درمیاد !
—————————————–
احمد جنتی: از طریق انتخابات آزاد می خواهند براندازی کنند/ شکست خوردگان سیاسی خجالت بکشند

اکبر شالگونی هم رفت

سفر به خیر مسافرِ جاده‌ی شمشیر

جمعه ۲۲ دی ۱۳۹۱ - ۱۱ ژانويه ۲۰۱۳

مهدی اصلانی

akbar-shalgouni2.jpg
پیش پای عید بود. یک هفته‌ ده روزی می‌شد خبرت را نداشتم. نگرانِ جواب اسکن و "ام آر آی" جدید. زنگ زدم و مطابق معمول سر‌ به‌ سرت گذاشتم و مزاح. مجال اندک بود و فضای شوخی تنگ. گفتی: اتفاقی تلفن را برداشتم و تا ساعاتی دیگر باید برای جراحی به اتاق عمل بروم.
- جراحی؟ مگر جواب اسکن مشخص شده؟ پاسخ مثبت دادی.
پرسیدم: اکبر بالا! نه زمان تیلفون آچیم؟
- مهدی بالا داها ممکن دیرکی زمان فرصت ورمیه.
(چه وقت تلفن بزنم؟ - شاید دیگر وقتی باقی نمانده باشد)
و دیگر فرصتی نمانده بود. تصویر بالا لحظاتی پیش از جراحی و رفتن به اتاق عمل در سالن انتظار بیمارستانی در برلین ثبت شده است، و من در فکر آن که تو هنوز یک امضا کم داشتی.
پنجم شهریورِ دوزخ‌سالِ شصت‌و‌هفت. شروعِ چپ‌کُشی در گوهردشت. به نوبت ایستاده‌گان مرگ در جاده‌ی شمشیر، یک به یک به نزد نیری و هیئت مرگ رفته و چپ و راست نصیب می‌برند. خبر از طریق مورس به بند شش که محکومین بالای ده سال که تو در آن منزل داشتی رسیده بود. حسینِ حاج‌محسنِ راه‌کارگری را پیش‌تر به هم‌راه محمد‌علی پژمان (کاکو) از پیکار و محمدرضا طبابتی از شانزده‌ آذر، تنبیهی از بند برده بودند. هر سه در اولین روز چپ‌کشی خاورانی شدند. در راهروی‌مرگِ گوهردشت، و فرصتی که دست می‌دهد کنار دستِ حاج‌محسن قرار می‌گیری از تصمیم و پاسخ مشترک که پیش‌تر گرفته می‌گویید. این‌که در پرسش و مقابله با هیئتِ مرگ دفاع ایدئولوژیک نکنید، اما اگر پرسیده شد مسلمانی یا مارکسیست؟ از پاسخ صریح گریخته و بگویید به سئوالِ تفتیش عقاید پاسخ نمی‌دهیم.



حسین رفت و پاره‌ای از دلِ زندان با خود برد. گلِ عمرِ حاج‌محسن، هم‌سرنوشتِ گل‌های باغچه‌ی حیاط بند شش شد. حاج‌محسن در پاسخ به پرسش: مسلمانی یا مارکسیستِ مرگ‌فروشان، گفته بود: به سئوال تفتیش عقاید پاسخ نمی‌دهم، و نیری با دست به ناصریان اشاره داده بود: ببریدش چپ. و چپ، اسمِ شبِ حسینیه‌ی خون و آمفی‌تئاتر مرگ بود. لحظاتی بعد یکی از آن دارهای شش‌ردیفه‌ بر گردن حاج‌محسن حلقه شد. تو اما در پاسخ به نیری و پرسش مسلمانی یا نه؟ در لحظه‌ی آخر می‌گویی: دین ندارم. و این یعنی پرسش بعدی.: پدرت مسلمان بوده؟ گفته بودی تا آن‌جا که یادت می‌آید نه. و پرسش دیگر آن‌که: هرگز دیده‌ای که پدرت نماز بخواند؟ باز گفته بودی نه!. و بعد: تاکنون مسجد رفته‌ای.؟ یک آن به مغزت خطور می‌کند بگویی: چندباری که تنگم گرفت. برای قضای حاجت. عقل می‌کنی و نمی‌گویی آن نباید را. و این‌که: تنها برای برخی مراسم ختم و سوگواری گذارت به مسجد افتاده. تعجب کرده و به فکر رفته بودی، که هدف از این‌گونه پرسش‌ها چه می‌باشد. نیری می‌خواست با دغل و شامورتی از زبان خودت بگیرد آن سِرِ مگو را. اسلام برتو عرضه شده و تو بعد‌تر نامسلمان شده‌ای. و این یعنی آن که به بهانه‌ی اقرار زبانی، حکمِ ارتداد برایت صادر کند. و آخرین پرسش: نماز می‌خوانی یا نه؟ گفته بودی نه. و فرمان که بزنید تا بخواند. ناصریان دادیار زندان، خندان‌لب و عربده‌جو تو را به پای تخت تعذیر کشاند، تا حکم الله جاری کند، و فریاد که: ای ملعون حیف! فقط یک امضاء کم داشتی.
در فریب‌سالِ مرگ، شرط زنده ماندنِ چپ‌ها عدمِ اثباتِ ارتداد بود و شرط آزادی پذیرشِ شرایطِ مدیریت زندان.
هم‌راه تنی‌چند شرط آزادی را نپذیرفتی، افزون از دوسال بیش از دیگران به حبس ماندی، در مرخصی کوتاهی که با تغییر شرایط نصیب‌ات شد از فرصت استفاده و با فرار از مرز به تبعید پرت شدی. چند‌ قدم تامرگ؟ تنها یک امضا تا خاورانی شدن فاصله داشتی. دلت تا همیشه‌ی هنوز، داغ‌دارِ حاج‌محسن ماند. در تمامی شب‌پرسه‌های مستی‌مان در زیرزمینِ رستورانت در برلن، در حکایت ناخن درازی و زخمه‌‌ی من بر سه‌تار، چهار رباعی عاشقانه‌ی منوچهر آتشی در مایه‌ی اصفهان که دوست می‌داشتی و زمزمه‌ی نیمه‌شب‌مان بود را با یاد حاج‌محسن طلب می‌کردی.
کلاغ و گل سرخ که روی پیش‌خوان آمد. در رثای حاج‌محسن، سفیدی کاغذ تر کردم و بغض ترکاندم، نوشته‌ای با عنوان: آخرین فرصت گل. گفتی: گُزل یازوب سان، یادوندا قالسون من اوچون دا یازاسان ( قشنگ نوشتی. یادت نره یکی هم برای من بنویسی).
لب گزیدم. که زبان نمی‌چرخید به "آلله ایلمسین" گفتن. تا آن‌که عفریتِ سرطان، سرزده و نا‌خوانده از راه رسید. سرِ کار چشمت سیاهی می‌رود و سیتی اسکن، شهادت به تومور مغزی بدخیم می‌دهد. بعد جراحی و شیمی‌درمانی. گفتند: اگر تومور تا دوسال دیگر برنگردد احتمال همیشه نیامدن عفریت هست. کمرش را شکستی، نزدیک دوسال پنجه در پنجه‌ی مرگ با نحسی‌اش مچ انداختی. بعد تلفن زدی که دوباره چشمت به هنگام کار سیاهی رفته. معلوم نبود جراحت عمل پیشین ناسازگاری می‌کند یا تومور دوباره به ضیافت مرگ دعوت کرده است. دومی بود. تومور بدخیم. و بدخیمی بخشی از روزمرگی‌های تلخ غربت‌مان شده است. چند روز مانده به عیدِ نود، خودت را به تیغ بی‌رحم جراح سپردی. درآوردن لوله تنفس و به هنگامِ انتقال به ریکاوری لوله‌ی تنفس از دهان بیرون می‌کشند و ریه بدقلقی می‌کند و برای دقایقی اکسیژن پس می‌زند.
پزشکان آسیمه‌سر گلو می‌درند و اکسیژن و دستگاه برقرار می‌کنند.
قطعِ چند دقیقه‌ای اکسیژن اما کار خود کرده بود. بعد رفتی به کما و خوابِ طولانی. چشم باز نکردی و تمام. "اکبر بالا دور آیاق اوسته سنین گدماقا بیر امضاء اسکیگ دی." (اکبر جان برخیز. برای رفتن هنوز یک امضاء کم داری)
هر موضوعی را می‌خواستی دو قبضه کنی آخرش می‌‌گفتی: "به جان شهره"
و حالا من به "جانِ شهره" مانده‌ام به چه کس باید تسلیت گفت. به نسترن و شهره؟ یا به بچه‌های زندان. و اگر این عزا را صاحبی باشد. منِ جان‌سوخته و دل از دست‌رفته نیز سهمی در آن دارم.
آخر "این چه رازی است که هر بار بهار با عزای دل ما می‌آید"