اکبر شالگونی هم رفت
سفر به خیر مسافرِ جادهی شمشیر
جمعه ۲۲ دی ۱۳۹۱ - ۱۱ ژانويه ۲۰۱۳
مهدی اصلانی
|
پیش پای عید بود. یک هفته ده روزی میشد خبرت را نداشتم. نگرانِ جواب
اسکن و "ام آر آی" جدید. زنگ زدم و مطابق معمول سر به سرت گذاشتم و مزاح.
مجال اندک بود و فضای شوخی تنگ. گفتی: اتفاقی تلفن را برداشتم و تا ساعاتی
دیگر باید برای جراحی به اتاق عمل بروم.
- جراحی؟ مگر جواب اسکن مشخص شده؟ پاسخ مثبت دادی.
پرسیدم: اکبر بالا! نه زمان تیلفون آچیم؟
- مهدی بالا داها ممکن دیرکی زمان فرصت ورمیه.
(چه وقت تلفن بزنم؟ - شاید دیگر وقتی باقی نمانده باشد)
و دیگر فرصتی نمانده بود. تصویر بالا لحظاتی پیش از جراحی و رفتن به اتاق عمل در سالن انتظار بیمارستانی در برلین ثبت شده است، و من در فکر آن که تو هنوز یک امضا کم داشتی.
پنجم شهریورِ دوزخسالِ شصتوهفت. شروعِ چپکُشی در گوهردشت. به نوبت ایستادهگان مرگ در جادهی شمشیر، یک به یک به نزد نیری و هیئت مرگ رفته و چپ و راست نصیب میبرند. خبر از طریق مورس به بند شش که محکومین بالای ده سال که تو در آن منزل داشتی رسیده بود. حسینِ حاجمحسنِ راهکارگری را پیشتر به همراه محمدعلی پژمان (کاکو) از پیکار و محمدرضا طبابتی از شانزده آذر، تنبیهی از بند برده بودند. هر سه در اولین روز چپکشی خاورانی شدند. در راهرویمرگِ گوهردشت، و فرصتی که دست میدهد کنار دستِ حاجمحسن قرار میگیری از تصمیم و پاسخ مشترک که پیشتر گرفته میگویید. اینکه در پرسش و مقابله با هیئتِ مرگ دفاع ایدئولوژیک نکنید، اما اگر پرسیده شد مسلمانی یا مارکسیست؟ از پاسخ صریح گریخته و بگویید به سئوالِ تفتیش عقاید پاسخ نمیدهیم.
حسین رفت و پارهای از دلِ زندان با خود برد. گلِ عمرِ حاجمحسن، همسرنوشتِ گلهای باغچهی حیاط بند شش شد. حاجمحسن در پاسخ به پرسش: مسلمانی یا مارکسیستِ مرگفروشان، گفته بود: به سئوال تفتیش عقاید پاسخ نمیدهم، و نیری با دست به ناصریان اشاره داده بود: ببریدش چپ. و چپ، اسمِ شبِ حسینیهی خون و آمفیتئاتر مرگ بود. لحظاتی بعد یکی از آن دارهای ششردیفه بر گردن حاجمحسن حلقه شد. تو اما در پاسخ به نیری و پرسش مسلمانی یا نه؟ در لحظهی آخر میگویی: دین ندارم. و این یعنی پرسش بعدی.: پدرت مسلمان بوده؟ گفته بودی تا آنجا که یادت میآید نه. و پرسش دیگر آنکه: هرگز دیدهای که پدرت نماز بخواند؟ باز گفته بودی نه!. و بعد: تاکنون مسجد رفتهای.؟ یک آن به مغزت خطور میکند بگویی: چندباری که تنگم گرفت. برای قضای حاجت. عقل میکنی و نمیگویی آن نباید را. و اینکه: تنها برای برخی مراسم ختم و سوگواری گذارت به مسجد افتاده. تعجب کرده و به فکر رفته بودی، که هدف از اینگونه پرسشها چه میباشد. نیری میخواست با دغل و شامورتی از زبان خودت بگیرد آن سِرِ مگو را. اسلام برتو عرضه شده و تو بعدتر نامسلمان شدهای. و این یعنی آن که به بهانهی اقرار زبانی، حکمِ ارتداد برایت صادر کند. و آخرین پرسش: نماز میخوانی یا نه؟ گفته بودی نه. و فرمان که بزنید تا بخواند. ناصریان دادیار زندان، خندانلب و عربدهجو تو را به پای تخت تعذیر کشاند، تا حکم الله جاری کند، و فریاد که: ای ملعون حیف! فقط یک امضاء کم داشتی.
در فریبسالِ مرگ، شرط زنده ماندنِ چپها عدمِ اثباتِ ارتداد بود و شرط آزادی پذیرشِ شرایطِ مدیریت زندان.
همراه تنیچند شرط آزادی را نپذیرفتی، افزون از دوسال بیش از دیگران به حبس ماندی، در مرخصی کوتاهی که با تغییر شرایط نصیبات شد از فرصت استفاده و با فرار از مرز به تبعید پرت شدی. چند قدم تامرگ؟ تنها یک امضا تا خاورانی شدن فاصله داشتی. دلت تا همیشهی هنوز، داغدارِ حاجمحسن ماند. در تمامی شبپرسههای مستیمان در زیرزمینِ رستورانت در برلن، در حکایت ناخن درازی و زخمهی من بر سهتار، چهار رباعی عاشقانهی منوچهر آتشی در مایهی اصفهان که دوست میداشتی و زمزمهی نیمهشبمان بود را با یاد حاجمحسن طلب میکردی.
کلاغ و گل سرخ که روی پیشخوان آمد. در رثای حاجمحسن، سفیدی کاغذ تر کردم و بغض ترکاندم، نوشتهای با عنوان: آخرین فرصت گل. گفتی: گُزل یازوب سان، یادوندا قالسون من اوچون دا یازاسان ( قشنگ نوشتی. یادت نره یکی هم برای من بنویسی).
لب گزیدم. که زبان نمیچرخید به "آلله ایلمسین" گفتن. تا آنکه عفریتِ سرطان، سرزده و ناخوانده از راه رسید. سرِ کار چشمت سیاهی میرود و سیتی اسکن، شهادت به تومور مغزی بدخیم میدهد. بعد جراحی و شیمیدرمانی. گفتند: اگر تومور تا دوسال دیگر برنگردد احتمال همیشه نیامدن عفریت هست. کمرش را شکستی، نزدیک دوسال پنجه در پنجهی مرگ با نحسیاش مچ انداختی. بعد تلفن زدی که دوباره چشمت به هنگام کار سیاهی رفته. معلوم نبود جراحت عمل پیشین ناسازگاری میکند یا تومور دوباره به ضیافت مرگ دعوت کرده است. دومی بود. تومور بدخیم. و بدخیمی بخشی از روزمرگیهای تلخ غربتمان شده است. چند روز مانده به عیدِ نود، خودت را به تیغ بیرحم جراح سپردی. درآوردن لوله تنفس و به هنگامِ انتقال به ریکاوری لولهی تنفس از دهان بیرون میکشند و ریه بدقلقی میکند و برای دقایقی اکسیژن پس میزند.
پزشکان آسیمهسر گلو میدرند و اکسیژن و دستگاه برقرار میکنند.
قطعِ چند دقیقهای اکسیژن اما کار خود کرده بود. بعد رفتی به کما و خوابِ طولانی. چشم باز نکردی و تمام. "اکبر بالا دور آیاق اوسته سنین گدماقا بیر امضاء اسکیگ دی." (اکبر جان برخیز. برای رفتن هنوز یک امضاء کم داری)
هر موضوعی را میخواستی دو قبضه کنی آخرش میگفتی: "به جان شهره"
و حالا من به "جانِ شهره" ماندهام به چه کس باید تسلیت گفت. به نسترن و شهره؟ یا به بچههای زندان. و اگر این عزا را صاحبی باشد. منِ جانسوخته و دل از دسترفته نیز سهمی در آن دارم.
آخر "این چه رازی است که هر بار بهار با عزای دل ما میآید"
- جراحی؟ مگر جواب اسکن مشخص شده؟ پاسخ مثبت دادی.
پرسیدم: اکبر بالا! نه زمان تیلفون آچیم؟
- مهدی بالا داها ممکن دیرکی زمان فرصت ورمیه.
(چه وقت تلفن بزنم؟ - شاید دیگر وقتی باقی نمانده باشد)
و دیگر فرصتی نمانده بود. تصویر بالا لحظاتی پیش از جراحی و رفتن به اتاق عمل در سالن انتظار بیمارستانی در برلین ثبت شده است، و من در فکر آن که تو هنوز یک امضا کم داشتی.
پنجم شهریورِ دوزخسالِ شصتوهفت. شروعِ چپکُشی در گوهردشت. به نوبت ایستادهگان مرگ در جادهی شمشیر، یک به یک به نزد نیری و هیئت مرگ رفته و چپ و راست نصیب میبرند. خبر از طریق مورس به بند شش که محکومین بالای ده سال که تو در آن منزل داشتی رسیده بود. حسینِ حاجمحسنِ راهکارگری را پیشتر به همراه محمدعلی پژمان (کاکو) از پیکار و محمدرضا طبابتی از شانزده آذر، تنبیهی از بند برده بودند. هر سه در اولین روز چپکشی خاورانی شدند. در راهرویمرگِ گوهردشت، و فرصتی که دست میدهد کنار دستِ حاجمحسن قرار میگیری از تصمیم و پاسخ مشترک که پیشتر گرفته میگویید. اینکه در پرسش و مقابله با هیئتِ مرگ دفاع ایدئولوژیک نکنید، اما اگر پرسیده شد مسلمانی یا مارکسیست؟ از پاسخ صریح گریخته و بگویید به سئوالِ تفتیش عقاید پاسخ نمیدهیم.
حسین رفت و پارهای از دلِ زندان با خود برد. گلِ عمرِ حاجمحسن، همسرنوشتِ گلهای باغچهی حیاط بند شش شد. حاجمحسن در پاسخ به پرسش: مسلمانی یا مارکسیستِ مرگفروشان، گفته بود: به سئوال تفتیش عقاید پاسخ نمیدهم، و نیری با دست به ناصریان اشاره داده بود: ببریدش چپ. و چپ، اسمِ شبِ حسینیهی خون و آمفیتئاتر مرگ بود. لحظاتی بعد یکی از آن دارهای ششردیفه بر گردن حاجمحسن حلقه شد. تو اما در پاسخ به نیری و پرسش مسلمانی یا نه؟ در لحظهی آخر میگویی: دین ندارم. و این یعنی پرسش بعدی.: پدرت مسلمان بوده؟ گفته بودی تا آنجا که یادت میآید نه. و پرسش دیگر آنکه: هرگز دیدهای که پدرت نماز بخواند؟ باز گفته بودی نه!. و بعد: تاکنون مسجد رفتهای.؟ یک آن به مغزت خطور میکند بگویی: چندباری که تنگم گرفت. برای قضای حاجت. عقل میکنی و نمیگویی آن نباید را. و اینکه: تنها برای برخی مراسم ختم و سوگواری گذارت به مسجد افتاده. تعجب کرده و به فکر رفته بودی، که هدف از اینگونه پرسشها چه میباشد. نیری میخواست با دغل و شامورتی از زبان خودت بگیرد آن سِرِ مگو را. اسلام برتو عرضه شده و تو بعدتر نامسلمان شدهای. و این یعنی آن که به بهانهی اقرار زبانی، حکمِ ارتداد برایت صادر کند. و آخرین پرسش: نماز میخوانی یا نه؟ گفته بودی نه. و فرمان که بزنید تا بخواند. ناصریان دادیار زندان، خندانلب و عربدهجو تو را به پای تخت تعذیر کشاند، تا حکم الله جاری کند، و فریاد که: ای ملعون حیف! فقط یک امضاء کم داشتی.
در فریبسالِ مرگ، شرط زنده ماندنِ چپها عدمِ اثباتِ ارتداد بود و شرط آزادی پذیرشِ شرایطِ مدیریت زندان.
همراه تنیچند شرط آزادی را نپذیرفتی، افزون از دوسال بیش از دیگران به حبس ماندی، در مرخصی کوتاهی که با تغییر شرایط نصیبات شد از فرصت استفاده و با فرار از مرز به تبعید پرت شدی. چند قدم تامرگ؟ تنها یک امضا تا خاورانی شدن فاصله داشتی. دلت تا همیشهی هنوز، داغدارِ حاجمحسن ماند. در تمامی شبپرسههای مستیمان در زیرزمینِ رستورانت در برلن، در حکایت ناخن درازی و زخمهی من بر سهتار، چهار رباعی عاشقانهی منوچهر آتشی در مایهی اصفهان که دوست میداشتی و زمزمهی نیمهشبمان بود را با یاد حاجمحسن طلب میکردی.
کلاغ و گل سرخ که روی پیشخوان آمد. در رثای حاجمحسن، سفیدی کاغذ تر کردم و بغض ترکاندم، نوشتهای با عنوان: آخرین فرصت گل. گفتی: گُزل یازوب سان، یادوندا قالسون من اوچون دا یازاسان ( قشنگ نوشتی. یادت نره یکی هم برای من بنویسی).
لب گزیدم. که زبان نمیچرخید به "آلله ایلمسین" گفتن. تا آنکه عفریتِ سرطان، سرزده و ناخوانده از راه رسید. سرِ کار چشمت سیاهی میرود و سیتی اسکن، شهادت به تومور مغزی بدخیم میدهد. بعد جراحی و شیمیدرمانی. گفتند: اگر تومور تا دوسال دیگر برنگردد احتمال همیشه نیامدن عفریت هست. کمرش را شکستی، نزدیک دوسال پنجه در پنجهی مرگ با نحسیاش مچ انداختی. بعد تلفن زدی که دوباره چشمت به هنگام کار سیاهی رفته. معلوم نبود جراحت عمل پیشین ناسازگاری میکند یا تومور دوباره به ضیافت مرگ دعوت کرده است. دومی بود. تومور بدخیم. و بدخیمی بخشی از روزمرگیهای تلخ غربتمان شده است. چند روز مانده به عیدِ نود، خودت را به تیغ بیرحم جراح سپردی. درآوردن لوله تنفس و به هنگامِ انتقال به ریکاوری لولهی تنفس از دهان بیرون میکشند و ریه بدقلقی میکند و برای دقایقی اکسیژن پس میزند.
پزشکان آسیمهسر گلو میدرند و اکسیژن و دستگاه برقرار میکنند.
قطعِ چند دقیقهای اکسیژن اما کار خود کرده بود. بعد رفتی به کما و خوابِ طولانی. چشم باز نکردی و تمام. "اکبر بالا دور آیاق اوسته سنین گدماقا بیر امضاء اسکیگ دی." (اکبر جان برخیز. برای رفتن هنوز یک امضاء کم داری)
هر موضوعی را میخواستی دو قبضه کنی آخرش میگفتی: "به جان شهره"
و حالا من به "جانِ شهره" ماندهام به چه کس باید تسلیت گفت. به نسترن و شهره؟ یا به بچههای زندان. و اگر این عزا را صاحبی باشد. منِ جانسوخته و دل از دسترفته نیز سهمی در آن دارم.
آخر "این چه رازی است که هر بار بهار با عزای دل ما میآید"
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر