۱۳۹۲ بهمن ۱۵, سه‌شنبه

وزیر جنگ اسرائیل در میان مستمعین سخنرانی وزیر خارجه ایران در مونیخ + تصاویر


خبرگزاری فارس: «موشه یعلون» وزیر جنگ اسرائیل امروز بر خلاف معمول، در حین صحبت مقام ایرانی در محل نشست ماند و سالن را ترک نکرد.
امروز در ساعات پایانی نشست امنیتی مونیخ، میزگردی با موضوع ایران برگزار شد. «محمدجواد ظریف» وزیر امور خارجه ایران، «یوکیا آمانو» مدیر کل آژانس بین‌المللی انرژی اتمی، «کارل بیلت» وزیر خارجه سوئد و «کریس مورفی» سناتور آمریکایی چهار شرکت‌کننده این میزگرد بودند.
فارغ از صحبت‌های مهمی که در این میزگرد مطرح شد، موضوعی که نظر بسیاری از رسانه‌ها را جلب کرد، اقدام غیرمعمول هیئت اسرائیلی حاضر در نشست امنیتی مونیخ بود.
بر خلاف سخنرانی رئیس‌جمهور ایران در مجمع عمومی سازمان ملل که هیئت اسرائیل به دستور مستقیم «بنیامین نتانیاهو» نخست‌وزیر رژیم‌صهیونیستی سالن را ترک کرد، امروز «موشه یعلون» وزیر جنگ اسرائیل که آخرین سخنران نشست امنیتی بود، در محل برگزاری میزگرد ماند و سالن را ترک نکرد. علاوه بر یعلون، «ران پروسور» نماینده رژیم‌صهیونیستی در سازمان ملل نیز در محل این نشست حضور داشت.
israelDMzarrifSpeech.jpg
وزیر جنگ اسرائیل در میزگرد «ایران» (نفر اول ردیف اول)
یعلون در سخنرانی خود بعد از پایان میزگرد «ایران»، به گروه 1+5 توصیه کرد در مذاکرات به ایران اعتماد نکنند. وی همچنین مدعی شد که ایران به دلیل تحریم‌های اقتصادی پای میز مذاکره آمده و در تلاش است تا با مذاکره وضعیت اقتصادی خود را بهبود بخشد.
او به مذاکرات سازش نیز پرداخت و گفت امیدوار است که این مذاکرات به نتیجه برسد، اما اگر هم نرسد اسرائیل مشکلی پیدا نمی‌کند. «جان کری» وزیر خارجه آمریکا دیروز در جریان سخنرانی‌اش در نشست امنیتی مونیخ گفته بود در صورتی که مذاکرات سازش با شکست مواجه شود، ممکن است اسرائیل از سوی برخی کشورها با تحریم روبرو شود. این اظهارات با واکنش تند اسرائیلی‌ها مواجه شد، تا جایی که سخنگوی کری با صدور بیانیه‌ای اعلام کرد صحبت‌هایش در حمایت از اسرائیل بوده است.

اینجا کره شمالی نیست! کتک کاری زنان و ماجراهای دیگر در صف دریافت سبد کالا

1




























مهوش و فروغ (بخش پايانی)، مسعود نقره‌کار

مهوش و فروغ (بخش پايانی)، مسعود نقره‌کار

فروغ فرخزاد
"زن‌های جذامی خيلی عجيب هستند. تمام زيبائی‌شان را از دست داده‌اند اما هر روز سرمه می‌کشند. انگشت‌هايشان که جذام آن را خورده پر از انگشتری است. گردن‌بند و النگوی مرا هم گرفتند. توی اتاق‌شان پُراست از آينه... با اين‌ها رفتار خوبی نکرده بودند. هر کس به سراغ‌شان رفته بود در حقيقت عيب‌شان را نگاه کرده بود. اما من، به‌خدا می‌نشستم سر سفره‌شان، به زخم‌های‌شان دست می‌زدم، به دست و پای‌شان که انگشت نداشت دست می‌زدم، اين‌طوری بود که به من اعتماد کردند" "چه مهيب است کارهای تو"
" ....روز اول که جذامی ها را ديدم حالم خيلی بد شد...وحشتناک بود. توی جذامخانه يک عده زندگی می کنند که همه خصوصيات و احساسات يک انسان را دارند، اما از چهره ی انسانی محرومند. من زنی را ديدم که صورتش فقط يک سوراخ داشت و از توی اين سوراخ حرف می زد. خُب، وحشتناک است، ولی مجبور بودم اعتمادشان را جلب کنم . با اينها رفتارخوبی نکرده بودند. هرکس به سراغ شان رفته بود در حقيقت عيبشان را نگاه کرده بود. اما من، به خدا می نشستم سر سفره شان، به زخمهايشان دست می زدم ، به دست و پايشان که انگشت نداشت دست ميزدم ، اينطوری بود که به من اعتماد کردند، حالا هم يکسال از آنوقت می گذرد، يک عده شان هنوزبرای من کاغذ می نويسند. مرا حامی خودشان می دانند. عريضه می نويسند که بدهم خدمت .... يا به وزير بهداری بدهم و بگويم که برنج جذامی ها را می دزدند، غذا ندارند، حمام ندارند...."(۱)
واينگونه بود که فروغ صدائی ماندگار شده‌است:
"....
صدا،صدا،صدا
صدای خواهش شفاف آب به جاری شدن
صدای ريزش نورستاره بر جدارمادگی خاک
صدای انعقاد نطفه‌ی معنی.
و بسط ذهن مشترک عشق...."(۲)

و باز صدای فروغ بود، و هست. ازاو پرسيده بودند:
"از اين دوازده روزکه باجذاميان بودی کدام لحظه برای شما جالب تر و کشنده تر بود؟"

و فروغ پاسخ داده بود:
" همه لحظه‌ها. توانستم خودم را آزمايش بکنم با يک جور خوشحالی برگشتم . توانستم کاری بکنم که آدمهائی که هيچوقت محبت نديده بودند مرا دوست داشته باشند. به من اعتماد داشته باشند. وقتی از آنها جدا می شدم مرا دعا ميکردند. خودم را دريک مرحله‌ی زندگی آزمايش کردم. دربرابر آدمهائی که هيچ چيز نداشتند. آزمايش خيلی جالبی بود. توی جذامخانه همه چيز و هر لحطه جالب است..."(۳)

محل کارِمن، مرکز درمانی جذاميان پائين تر از ميدان شوش بود، درمانگاهی که دو نوع بيمار جذامی داشت، بيماران سرپائی که برای انجام آزمايش و معاينه و گرفتن دارو مراجعه می کردند، و تعدادی بيمار بستری که از بهکده ها و شهرستان ها برای انجام عمل جراحی ترميمی و يا فيزيوتراپی و... به تهران فرستاده می شدند. اين‌ها بخش هائی از بدن شان را ازدست داده بودند وجائی برای اسکان نداشتند. دو اتاق درمانگاه را به آن ها اختصاص داده بودند، حدود ۱۰ تخت، اتاقی برای مردان و اتاقی برای زنان.
روزهای نخست، بعد از معاينه بيماران سرپائی سراغ بيماران نگه داری شده در اتاق ها می رفتم.
مردانی شبيه به مردان "خانه سياه است" را ديدم.
"من از تبريز اومدم، واسه ی پای مصنوعی"
وقتی عينک دودی از چشم برداشت، دو تيله ی سفيد و شيری درچشمخانه‌اش ميخکوبم کرد. و ديگری باصورتی بدون بينی با دهانی بدون لب به آن چشم ها می خنديد. و زنی که با دستانی بدون انگشت آينه کوچک اش را پاک می کرد.
و من هر چه در اين دو اتاق می شنيدم حرف های فروغ بود.
" .....آنجا يک مرد جذامی را ديدم که تقريبا" تمام بدنش فلج بود. لبهايش هم فلج بود و لبش را با دست بلند می کرد تا بتواند حرف بزند. چشم‌هايش هم کوربود. با اينهمه تا مرا می ديد می گفت: آخرمن چند دفعه عريضه بنويسم که زنم را بفرستيد پيش من. من جذامی ام ، اما زنم سالم است و می خواهد با من زندگی کند..."(۴)
"...زن های جذامی خيلی عجيب هستند. تمام زيبائی شان را از دست داده انداما هر روز سرمه می کشند. انگشتهايشان که جذام آنرا خورده پراز انگشتراست. گردنبند و النگوی مرا هم گرفتند. توی اتاقشان پراست از آينه و نظر قربانی . خوب ، آدمند ديگر....."(۵)
و جوان ترين زن التماس می کرد کارش را زودتر راه بياندازم تا به مشهد برگردد. می گفت قرار است عروس شود:
"...من آنجا درعرض دوازده روز، چهار عروسی ديدم.....اينها هم آدمند و عشق سرشان ميشود. سابقا" حق نداشتند که با هم عروسی کنند، حتی شنيدم که يک مرد جذامی عاشق يک زن جذامی شده بود کشته شده بود. اين مرد را در تبريز اعدام کردند. آره ، سابقا" عشق ممنوع بوده، و در عين حال خيلی رايج....اما حالا اجازه دارند که با هم ازدواج کنند....و چقدر بچه هست توی جذامخانه . بچه، بچه، بچه وول ميزنند. خوشبختانه بيشترشان سالمند...بچه‌های کوچک، بچه های خيلی قشنگ..."(۶)

از فروغ پرسيده شده بود : " جذامی ها چه می خواستند؟":
"...معلوم است، همان چيزهائی که ما می خواهيم...زندگی بهتر، تفريح،غذا،عشق، وچون ندارند، خودشان را يک جوری سرگرم می کنند، بعضی هاشان نقاشی می کردند. سرگرمی‌است ديگر...صبح تا شب با هم گپ ميزنند. حتی پيرمردها با هم دو دوزبازی ميکنند...يک روزتمام از صبح تا شب. يا بيخودی بيل ميزنند، در حاليکه دانه ندارندکه توی باغچه بکارند. زنهاو دخترها هم آب می آورند. سرمه ميکشند..." ، " نوميدی؟ نوميدی آنجا معنی ندارد، جذامی ها وقتی به آنجا وارد ميشوند، از حد نوميدی گذشته‌اند. من آنجا بيشتر آدمهائی ديدم که به زندگی علاقه داشتند. مردی ديدم که صورتش يک بقچه بود، باورکنيد، فلج بود، هميشه تو آفتاب می نشست و آسمان را نگاه ميکرد. وقتی دکتر می خواست بهش آمپول بزند، جيغ می کشيد و ميگفت:" تو ميخواهی مرا بکشی، من ميخواهم زنده باشم، من می خواهم زنده باشم...توی دنيای جذامخانه، که دنيای محصوری هم هست، جذامی ها آرزوهايشان، خواست هاشان و تمايلاتشان را با اين دنيا مطابقت ميدهند. خودشان می دانند که زندگی شان همين است که هست و ميدانند که مردم بهرحال آنها را بچشم غريبه نگاه خواهند کرد. من فکر ميکنم که زندگی در آنجا عادی ميگذرد. البته برای من دردناک است، اما آنها خودشان اين زندگی را بعنوان سرنوشت مشترکشان قبول کرده اند. اينهم سهم آنهاست از زندگی" (۷)

فروغ در"خانه سياه است" با به تصويرکشيدن آن چه دراين چند جمله گفته است، عشق به زندگی و انسان، و آرزوی تغيير و دگرگونی را نشان می دهد، اما برای او دردناک است که " اينهم سهم انهاست از زندگی"، و او نمی تواند کاری برای آن ها بکند.
" واين منم
زنی تنها
درآستانه‌ی فصلی سرد
در ابتدای درک هستی آلوده‌ی زمين
وياس ساده و غمناک آسمان
و نا توانی اين دستهای سيمانی".( ۸)

فروغِ خانه‌های سياه
فروغ فرخزاد ازبزرگترين شاعران معاصرايران را شعرش وشهامت روشنفکرانه‌اش ماندگار و جاودانه‌ کرده است. او به عنوان شاعری انديشمند، با غلبه‌ی گرايش قدرتمند انديشه‌های انسانی و اجتماعی، زنی آينده نگر وستيزنده با هرآنچه آدمی را از انسان بودن و آزادانديشی تهی می کند، بود. تابوشکنی بی پروا وعريان گو، عاشقِ عشق و زندگی و انسان، تشنه دگرگونی و نوع آوری، وعبورکننده از مرزهای ضداخلاقی‌ای که اخلاق جا زده شده بود، و به همين خاطرنه فقط مذهبيون او و کلام‌اش را " بی عفت و بی حجاب" خوانده و می خوانند حتی برخی از روشنفکرها و تحصيلکرده ها و اهل قلم و نشر نيز راه مذهبيون رفته‌اند .(۹)
فروغ در کردارنشان داد"جعبه ی حرف" نيست، و شعرش شيره جان ِعاطفه و ادراک و فکر و کردارش است. او پرتو زيبائی های " ويرانه‌های خاموش" نيز بود. فروغ خانه‌های سياه بود .
هم امروز"خانه سياه است"، با بيش از نيم قرن عمر(۱۰)، نشانه ی شکوه حضور شاعرانه‌ی شاعری انسان دوست است. "خانه سياه است" بازتاب انديشگی انسان بزرگواری ست که نمی خواست خود را در "ابتذال زندگی گم" کند.
".... دنيای مجرد آدم بايد تنيجه گشتن و تماشا کردن و تماس هميشگی با دنيای خارجی باشد. آدم بايد نگاه کند تا ببيند و بتواند انتخاب کند. وقتی آدم دنيای خويش را ميان مردم و در ته زندگی پيدا کرد، آنوقت می تواند آن را هميشه همراه خودش داشته باشد. و در داخل آن دنيا ، با خارج تماس بگيرد...نبايد فرار کرد و نفی کرد. بايد رفت و( زندگی) را تجربه کرد. حتی زشت ترين و دردناک ترين لحظه هايش را...." (۱۱) ، " ....من در شعر خودم، چيزی را جستجو نمی کنم. بلکه در شعر خودم، تازه خودم را پيدا می کنم..." (۱۲)
"... روی خاک ايستاده‌ام
با تنم که مثل ساقه‌ی گياه
باد و آفتاب و آب را
می مکد که زندگی کند..." (۱۳)

و با چنين زمينه ی انديشگی‌ای به پرسش‌ درباره جذاميان پاسخ می دهد: - عاطل بودن، بيهوده بودن، بی حرکت بودن، بهرحال توی زندگی ما هم هست؟
" ...بلی، فکراصلی فيلم هم همين بود. زندگی جذامی ها می تواند نمونه ای باشد از زندگی عمومی ما. نمونه ای باشد از يک آدم معمولی، يک رهگذرکه راه می رود ولی ما دردهايش را نمی بينيم، و نمی دانيم. يک همچو فکری را می خواستم توی فيلم بگنجانم. می دانيد که اول فيلم را با يک آينه شروع کرده ايم . اين مظهر آدمی است که زندگی خودش را وی آينه نگاه ميکند. توی هر آينه ای."(۱۴)

- فکر می کنيد آن زنی که بقول خودتان صورتش فقط يک تکه گوشت است، چرا زندگی می کند؟ چه چيز او را بزندگی بسته؟ چه حسی او را وادار به طلب زندگی ميکند؟
"...همان حسی که ما را وادار ميکند. علاقه بزنده بودن مخصوص زنده هاست. فکر ميکنم زنده بودن يک چيزی است غير از دست داشتن ، يا پا داشتن. همينکه من فکر ميکنم که جريان دارم، هستم. زنده بودن است. جذامی هم همين حس را دارد. البته مردمی که کمترفکرميکنند بيشتر به زندگی علاقه دارند. بيشتر ميخواهند زنده باشند. برای زندگی خوبست . برای اينکه مرگ پايان همه‌ی چيزهاست.(۱۵)

- در اين فيلم درمورد احساس عاطل بودن و بيهودگی زياد تکيه شده است. آيا اين فيلم به طورکلی تصويری از يک اجتماع در بسته و محصور نيست؟
" چرا، اصلا" فيلم براساس اين فکر ساخته شده، اين زندگی- زندگی جذامی ها- می تواند هر جای ديگر نيز باشد، هر زندگی ديگری نيز باشد. آدم هر گوشه زندگی‌اش را نگاه بکند ممکن است يک جذامی پيدا بکند. کسی هم که شب و روزش را توی کافه ميگذراند بهر حال يک جذامی است. يک زندگی يکنواخت دارد...توی فيلم هم يک جذامی هست که مدام راه ميرود، ميرود و بر ميگردد..."

"...
و گوش می کنم: نه صدائی
وخيره می شوم: نه زيک برگ جنبشی
و نام من که نفس آن همه پاکی بود
ديگر غبار مقبره ها را هم
برهم نمی زند." (۱۶)

"...و زشتی مفهوم مادی ندارد. نه جذامخانه و نه جذامی ها زشت نيستند. اگر بهمين زشتی به عنوان يک آدم نگاه کنيد زيبائی می بينيد. وقتی يک مادر جذامی را می بينيد که دارد بچه‌اش را شير می دهد يا برای او لالائی می خواند چطور می توانيد بگوئيد : اين زشت است. زشتی فقط در برخورد اول بچشم می خورد، بعد آدم به مرحله‌ی برخورد انسانی می رسد. می فهمد که اينها هم يک مشت آدمند..."(۱۷)
".... آيا در اين ديار کسی هست که هنوز
از آشنا شدن
با چهره‌ی فنا شده‌ی خويش
وحشت داشته باشد؟
آيا زمان آن نرسيده ست
که اين دريچه شود بازباز
وآسمان ببارد....؟" ۱۸)

کسی که به دنبال اين است تا برايش "احتياج، کلمه ای بی معنی شود"، اين سؤال که وقتی:" ...فهميديد فيلم شما برنده‌ی جايزه‌ای شده است چه احساس کرديد؟ را اينگونه پاسخ می دهد:
" ... اصلا" قضيه برايم بی تفاوت بود. من لذتی را که بايد ميبردم از کار برده بودم. ممکن است يک عروسک هم به من جايزه بدهند، عروسک چه معنی دارد؟ جايزه هم يک نوع عروسک است. مهم اينستکه من بکارم اطمينان داشته باشم و احساس رضايت بکنم، حالا اگر تمام مردم دنيا هم جمع بشوند و مثلا" تخم مرغ گنديده بمن بزنند، مهم نيست. اگر اين اطمينان و رضايت شخصی نباشد، تمام جايزه های فستيوالهای دنيا را هم که توی سينی بريزند و برايم بياورند ، ارزش ندارد..."(۱۹)

"......من می خواستم و می خواهم بزرگ باشم. من نمی توانم مثل صد هزار مردم ديگری که در يک روز به دنيا می آيند و در روزی ديگر از دنيا می روند بی آنکه ار آمدن و رفتنشان نشانه ای باقی بماند زندگی کنم...."(۲۰)
و بزرگ ماند خالقِ"خانه سياه است" وبزرگ می ماند فروغی که به "خورشيد پيوست"، فروعی که هيچکس بسانِ شاملو حق مطلب در باره‌اش ادا نکرد.
"...
جريان باد را پذيرفتن
و عشق را
که خواهر مرگ است.
و جاودانگی رازش را
با تو در ميان گذاشت.

پس به هيئتِ گنجی در آمدی، بايسته و آزانگيز
گنجی از آن دست
که تملکِ خاک را و دياران را
از اين سان
دلپذير کرده است!
*
نامت سپيده دمی ست که بر پيشانی آسمان می گذرد
-متبرک باد نام تو!-
وما همچنان
دوره می کنيم
شب را و روز را
هنوز را...." (۲۱)

ـــــــــــــــــــــــــ منابع و توضيح ها:
۱-خاطرات فروغ ( مجموعه آنچه که در گيومه آورده شده به عنوان نقل قول فروغ يا از قول فروغ را من از متن کُپی شده ای که قديمی ست بر داشته ام، و به منابعی که ويرايش شده ی اين خاطرات و مصاحبه را منتشر کردند، دسترسی نداشته و ندارم و در اينترنت هم به طور کامل خاطرات و مصاحبه را پيدا نکردم)
مجله روشنفکر، گفت و گو با فرج صبا. (گفتگوی فرج صبا با فروغ و گلستان، مجله روشنفکر، اسفند ۱۳۴۲)
۲- ايمان بياوريم به آغاز فصل سرد
۳- و ۴ و ۵ و ۶و ۷ : منبع شماره ۱
-ضياء موحد، فروغ فرخزاد در رفتار با تصوير، شعر و شناخت، تهران، مرواريد، ص ۱۳۵.
۸- ايمان بياوريم به آغاز فصل سرد
۹- چند نگا و ديدگاه در باره فروغ:
الف: نظرعلی خامنه‌ای در باره شعر فروغ:
".... آن‌جايی که به مسائل دل و عواطف و اينها می‌پردازيد، حد نگه داريد؛ يعنی‌آن حالت عفاف و حجاب را حفظ کنيد. اين را بدانيد شعری که آن وقت فروغ فرخزاد می‌گفت، در دنيای روشنفکری آن زمان هم کسی قبول نداشت. خب، ما با اينها مواجه بوديم، روبه‌رو بوديم؛ همين‌هايی که شب توی قهوه‌خانه‌ها و کافه‌های تهران می‌نشستند و عرق‌خوری می‌کردند و آنها را از مستی روی دوش می‌کشيدند می‌بردندشان خانه، چون نمی‌توانستند بروند، انها هم معتقد نبودند که شعر باز و عريان مثل بعضی از شعرهای فروغ فرخزاد بايد گفته شود. اين در حالی بود که آن زمان، فرهنگ، فرهنگ ديگری بود؛ اصلاً زمانه، زمانه واقعيات تخل و زشت و مستهجنی بود که حالا گوشه‌ای از آن هم در شعر بعضی از شعرای آن روز خودش را نشان داده بود....."
http://www.farsnews.com/newstext.php?nn=13910516000729
ب: "...دبير همايش شاعران ايران و جهان در پاسخ به پرسشی درباره حذف نام “فروغ فرخزاد” از کتاب شعر شاعران ايران و جهان گفت: ما يک ديپلماسی فرهنگی داريم و يک ديپلماسی دولتی، به همين دليل نام “فروغ فرخزاد” گرچه در ميان مخاطبان شعر شناخته شده اما به دلايل مختلفی در اين کتاب نيامده است.
http://aftabnews.ir/vdciy3a3.t1ayy2bcct.html
نام «فروغ فرخزاد» از کتاب شاعران ايران و جهان حذف شد
ج: ".......يادمه سال ۸۴ بود و دانشجوی دوره ليسانس بوديم و سرمون در می‌کرد برای همايش گذاشتن و انجمن تشکيل دادن و ... . برنامه ريزی کرده بوديم برای يک همايش راجع به فروغ فرخزاد، همه کارها و مجوزها رو انجام داديم موند مسؤل حراست دانشگاه که يک حاج‌آقايی بود که تنها تحصيلات حوزوی داشت. هيچی ديگه رفتيم پيش ايشون اول موافقت کردند بعد گفتند اسم اين کسی که راجع بهش همايش گذاشتيد چيه؟ گفتيم فروغ فرخزاد، يک دفعه گفت چی؟ يک زن خواننده؟؟ هر چی گفتيم بابا حاج آقا خواننده نبوده که يک شاعر بزرگ ايرانی بوده حتی با رژيم پهلوی هم مشکل داشته، گفت نه شما داريد منو گول می‌زنيد. تمام هزينه‌ها و برنامه‌ها برباد رفت"
http://www.baharnews.ir/vdcawin6.49n0015kk4.html
جلوگيری از برگزاری نمايشگاه شخصيت و شعر فروغ فرخزاد در آثار ۳۸ هنرمند
د: نگاه کنيد به " يادداشت ناشر"،(انتشارات مرواريد) بر"ديوان اشعار فروغ فرخزاد" " تهران ۱۳۷۱" . بر"يادداشت ناشرِ" اين ديوان سانسور شده، ناقص و دستکاری شده، سعيد يوسف نقدی نوشته است که در دو منبع زير می توانيد، بخوانيد:
-سعيد يوسف، جراحی تبسم بر لبان شعر، "شعروسانسور در جمهوری اسلامی"، نشريه ديدار( آلمان)، شماره ۴و۵و۶، سال اول دی ماه ۱۳۷۶
- بخشی از تاريخ جنبش روشنفکری ايران، جلد سوم، انتشارات باران ( سوئد)، سال ۲۰۰۲
۱۰- فيلم کوتاه ” خانه سياه است “درباره جذام‌خانه بابا باغی تبريز‌ اثر فروغ فرخزاد
http://www.forum.98ia.com/t261994.html
جمیله ندایی، خانه هنوز سیاه است،
http://cinemaye-azad.com/1391/08/28/745/
بیژن باران، تحلیل خانه سیاه است فروغ
http://asre-nou.net/php/view.php?objnr=24133
The House Is Black - خانه سیاه است.
http://www.youtube.com/watch?v=NNZnISyNMUY http://www.azer-online.com/azer/?p=7700
خانه سیاه تر از همیشه :
http://filmartic.wordpress.com/2010/04/03/the-house-is-black/
۱۱ و ۱۲ – کيهان لندن
۱۳- تولدی ديگر.
۱۴ و ۱۵- منبع شماره۱
۱۶- تولدی ديگر
۱۷- منبع شماره۱
۱۸- تولدی ديگر
۱۹-منبع شماره ۱
۲۰-نگاه کنيد به فيس بوک، "خانه سياه است."
۲۱- احمد شاملو، مرثيه های خاک، سال ۱۳۴۸

مطالب ديگر:
فروغ از تبار شاعران دل سوخته
http://forough-lyrics.mihanblog.com/
وبلاگ طرفداران فروغ
http://reticence.ir/post/category/1
زندگی با فروغ/ فرزند خوانده فروغ از فروغ می گوید:
http://www.youtube.com/watch?v=KnQZ9QaTyQU
http://reticence.ir/post/239

چماق و چاقو و اوباش گری حل کننده مشکل منتطق ضعیف مریدان خمینی

چماق و چاقو و اوباش گری حل کننده مشکل منتطق ضعیف مریدان خمینی

ایرج شکری


این روزها که به سالگرد انقلاب سال 57 و قیام 22 بهمن نزدیک می شویم، زخمهای امیدهای سوخته و برباد رفته با بیداد رژیم اسلامی سر باز می کند و گویی تمام آنچه از درنده خوئیها و استبداد آخوندی در این سی و چند سال بر ایران و مردم ایران گذشت و آنچه خود کشیده ایم، تنها در ثانیه هایی همه در ذهن آدم روی پرده نمایش قرار میگیرند و رژه می روند. برای کسانی که در زمان رژیم پهلوی در فضای سیاسی مخالفان رژیم محمد رضا شاه قرار داشتند، سالگرد 28 مرداد چنین حالتی را ایجاد می کرد و در اواخر رژیم شاه، که جنبش چریکی با سبعیت و درندگی حمایت شده از سوی آمریکا، به خون کشیده شد، زخمهای متعدد در دل ایرانیان ترقیخواه و استبداد ستیز به جا گذاشت، و روزهایی چون حماسه 19 بهمن که قهرمانانش به خاک و خون کشیده شدند و کشتار وحشیانه 7 چریک فدایی و دو مجاهد در تپه های اوین، در سالگردها، نفرت و انزجار به رژیم مستبد آریامهری را در دلها شعله ورتر می کرد.

خمینی و دسته اشرار آخوند و غیر آخوندی که کارگزارش بودند، با سازمان دادن اوباش و چماق کشها در حمله به تجمع گروههای سیاسی و نیز با سازمان دادن کمیته های انقلاب اسلامی و سپاه پاسداران که در آن روزها مسلح به مسلسل ژ-3 بودند عرصه را برای فعالیت گروههای مبارز انقلابی و ترقیخواه از تنگ کردند. این نیروهای مسلح در تجمع گروهای سیاسی، نه برای حفظ امنیت و نظم اجتماعات بلکه برای پشتیبانی از دسته های فاشیستی چماقدار که به تجمعات گروههای سیاسی مثل مجاهدین و چریکهای فدایی خلق با شعار «حزب فقط حزب الله / رهبر فقط روح الله» حمله می کردند، حاظر می شدند. این گروه ها شعارهای دیگر هم داشتند که فرعی بود، مثل«حزبتون حزب مچل/ رهبرتون لنین کچل» یا«برو گمشو کمونست/ در ما درد تو نیست» و «داس چکش ستاره / رجوی برات میاره». گروهها اوباش اسم «حزب الله» را برای خود برگزیده بودند، اما نیروهای ترقیخواه آنها را «فالانژ» می نامیدند که اشاره به حزب دست راستی حمایت شده از سوی اسرائیل در لبنان داشت که ضد فلسطینی ها بود(این حزب بعدا در سال 1982 تحت حمایت آریل شارون، دست به کشتار فلسطینان در اردوگاه صبرا و شتیلا زد)(1). اوباش پیرو و مرید خمینی حتی قبل از فروپاشی کامل رژیم آریامهری و قبل از ورود خمینی به ایران سازمان دهی و فعال شده بودند. شاید از از اوائل پاییز 57 که همزمان با گسترش اعتصابها و وقوع اعتراضات خیابانی، که کتابهای ممنوع شده توسط دستگاه سانسور شاه –کتابهای گرایش چپ-، با جلد سفید رنگ، در بساط کتابفروشی گسترده بر پیاده رو خیابان «شاه رضا»(انقلاب کنونی) در رو به رو و نیز کنار دانشگاه به فراوانی به فروش می رسید. بساط این کتابفروش ها، پیوسته با یورش دسته اوباش پیرو خمینی بهم ریخته می شد. چنان که سازمان چریکهای فدایی خلق ایران، در اول بهمن ماه 57 یعنی یازده روز قبل از آمدن خمینی از پاریس به ایران و 21 روز قبل از سقوط شاه در نامه سرگشاده یی به خمینی با یاد آوری این که:«با توجه به نقش حساسی که شما در این دوره از مبارزات خلق برعهده گرفته اید، روشن است که هریک از تصمیمات و فتاوی شما در این مرحله از مبارزات خلق قهرمان ما، در تشید یا تخفیف تضادهای درون جبهه مبارزین خلق، در وحدت و یکپارچگی مبارزات مردم و نهایتا در فراهم آوردن یا از بین بردن شرایط برای پیروزی کامل خلق ما بر امپریالیسم و دست نشاندگانش، تاثیرات مهمی بجا خواهد گذاشت...» و با تاکید بر این که همین نقش مسئولیت آور او، توجیه کننده نوشتن آن نامه است، از جمله نوشتند که: «مردم ما در ماههای اخیر، دائما شاهد اوج گیری درگیری با عناصری بوده اند که می کوشیدند با تمسک به غیر اسلامی بودن، بساط کتابفروشی های کنار خیابان را درهم بریزند، به اجتماع معلمان و دانش آموزان و کارگران در تبریز و بهشت زهرا و دیگر جاها با چوبدست و چاقو حمله کنند، اعلامیه ها و نشریات مبارزترین و رزمنده ترین نیروهای مخالف امپریالیسم و دیکتاتوری را پاره کنند و شهدایی را که در سالهای سیاه دیکتاتوری و اختناق زیر شلاق دژخیمان در شکنجه گاهای ساواک لجظه شهادت را درود گفته اند، خائن به خلق نامند» (تصویر خوانای این نامه که در کیهان اول بهمن 57 درج شده به ضمیه مقاله حاضر در وبلاگ درفش آمده است).

کارگزاران خمینی در بالاترین سطوح از گروههای اوباش که خود سازمان دهنده آن بودند و اوباشگری آنها با این «استدلال» که اینها مردم مسلمان ایران هستند که از عملکر گروههای سیاسی ناراضی و عصبانی هستند، حمایت می کردند. بعد از استقرار خمینی در اریکه قدرت، دکتر ملکی اولین رئیس دانشگاه تهران بعد از انقلاب، تنها کسی بود که با شجاعت، حزب اللهی ها را در ایجاد اغتشاش در دانشگاه و یورش به هواداران گروها سیاسی محکوم کرد(2). به هرحال درآن روزها همچنان که یاد آوری شد، مقامات رژیم اقدام این گروههای فاشیستی را اقدامی خود جوش از سوی مردم وانمود می کردند که از رفتار گروههای سیاسی ناراضی اند، اما سی و پنج سال بعد، در آستانه انتخابات ریاست جمهوری رژیم که در خرداد همین سال جاری گذشت، در نوار سخنان محمد باقر قالیباف سردار سپاه پاسداران انقلاب اسلامی و فرمانده پیشین نیروی هوایی سپاه و فرمانده پیشین نیروی انتظامی کل کشور و شهردار وقت(و کنونی) تهران، که در جمع دانشجویان بسیجی دانشگاه شریف بر زبان آورده بود و به بیرون درز کرد، خود او با اشاره به ماجرای تظاهرات دانشجویان در سال 78 و این که در آن ماجرا با این که سردار نیروی هوایی سپاه بوده است با چوب و سوار بر ترک موتور یکی از دوستانش به مقابله با آن تظاهرات رفته بود، به صراحت بیان کرد این کار چوب و چماق کشی را از جوانی و اول انقلاب زمانی که جزو دسته سازمان دهی شده توسط دکتر بهشتی بوده است که برای «چوب زدن» مجاهدین در دانشگاه تهران و هرجا که تجمعی داشتند وارد عمل می شد، شروع کرده و تاکید کرد که به این کار خود افتخار می کند(3). جمله درست «چوب زدن» همانطور که خیلی روشن و واضح است «با چوب زدن» یا با چماق حمله ورشدن است.

اما از این اعتراف جالب تر و خواندنی تر که خود توضیح دهنده نیاز رژیم به سرکوبگری و سانسور برای استقرار امامت خمینی در ایران بود و هنوز هم ولایت خامنه ای بشدت نیازمند آن است، در اعتراف فرمانده کنونی نیروی انتظامی کشور، پاسدار اسماعیل احمدی مقدم می توان دید که در گفتگویی که او با نشریه به اسم مثلث در شهریور سال جاری داشت و در رسانه های اینترنتی داخل کشور منتشر شد، آمده است(4). او در یاد آوری سوابق خود از جمله گفته است:« اوایل روزهای انقلاب در کمیته فعال بودم. مدتی دوباره به قم رفتم. آن موقع گروه‌های چپ، کمونیست‌ها و غیره، سرچهار راه‌ها تبلیغات میدانی می کردند. بچه‌های حزب‌اللهی هم بعضا زورشان از نظر بحث به آنها نمی‌رسید. اگر دعوا و کتک‌کاری هم می‌شد، به نفع آن گروه‌ها تمام می‌شد چون به لحاظ منطق، قدرت آنها بیشتر بود».

آیا از این صریح تر می شود، چگونگی شرایط آن زمان و نیاز «اسلام عزیز» برای استقرار، از آغاز به بکار گرفتن چوب  و چماق و چاقوکش شرح داد؟ نیازی که بعدا دیگر گروههای اوباش برای آن کافی نبود با «انقلاب فرهنگی» و یورش مسلحانه به دانشگاه و تعطیل آن و یورش به مطبوعات تعطیلی مطبوعات مستقل و بکار گرفتن جوخه های اعدام و طناب دار لازم بود. نیازی که خمینی در آن سخنرانی 26 مرداد 58 علنا بر زبان آورد و دوسال بعد عملی کرد. این سردار سپاه تصریح می کند که در برابر منطق قوی  در بحث که هواداران گروههای سیاسی داشتند، اینان «زورشان » به هوادران گروههای سیاسی نمی رسید و اگر دعوا و کتک کاری هم می شد(که شروع کننده اش همینها یعنی امثال قالیباف و احمدی مقدم، اوباش حزب اللهی آن زمان بودند) به نفع آن گروهها تمام می شد، چون«به لحاظ منطق قدرت آنها بیشتر بود». خیلی روشن است که اگر هم چنان که آرزوی مردم بود، بعد از سرنگونی رژیم شاه آزادی برقرار می شد و چهره ها و دست اندرکاران سازمانهای سیاسی امکان استفاده از رادیوتلویزیون از طریق شرکت در بحث ها و میزگردهای تلویزیونی و نیز امکان تجمع آزاد با تضمین امنیت و نیز انتشار و توزیع آزادنه نشریات خود را داشتند، و انتخابات بدون تقلب برگزار می شد، خمینی هرگز نمی توانست در مقام ولی فقیه و «امام» قدرت مطلق را به دست بگیرد و فتواهای ارتجاعی و سرکوبگرانه اش جای قانونی که باید حقوق و آزادیهای شهروندان را تضمین می کرد،  بگیرد. اما با تمام سرکوب و کشتاری که رژیم منحوس اسلامی به راه انداخت، آخوندها و پاسداران جنایتکار و آدمکشان گمنام وزارت اطلاعاتش، نتوانستند جامعه ایران را در درون معیارها و ضوابط خود بخشکانند و از تکاپو و تلاش برای آزادی و ترقیخواهی بیاندازند. بخش عظیم نسل جوان کنونی که از دوران کودکی و نوجوانی و از دبستان تا دبیرستان و دانشگاه در معرض تبلیغات و مغز شویی رژیم آخوندی قرار داشته اند، از این رژیم متنفرند و به معیارها و ارزشهای تحمیلی آن تف می کنند. بور شدن پاسدار نقدی به خاطر سوت کور بودن و کم جمعیت بودن مراسمی که قرار بود به مناسبت «یوم الله 9 دی» (سالگرد ضد حمله و قدرت نمایی جناح ولی فقیه در برابر تظاهرات و اعتراضات  روز عاشورای مردم علیه کودتای انتخاباتی)، برگزار شود به نحوی که از سخنرانی در آن مراسم صرفنظر کرد و نیز لغو سخنرانی سعید جلیلی در دانشگاه آزاد بجنورد به همین مناسبت، بدون این که دلیلی برای این لغو برنامه ذکر شود، از تازه ترین نمونه های شکست رژیم ولایت فقیه در مهار و کنترل جامعه، با تزریق و تنقیه ارزشها ئ معیارهای شرعی و آخوندی به آن باشد.

توضیحات:

1 – اطلاعات بیشتر در ویکی پدیای فارسی در مورد حزب فالانژ لبنان در لینک زیر آمده است


2- در مورد موضعگیری آقای دکتر ملکی علیه اوباشی که به دانشجویان حمله می کردند، اطلاعاتی در مطلب زیر از نگارنده آمده است.

  http://iradj-shokri.blogspot.fr/2008/05/blog-post_25.html 

یادت چو می کنم، غم ام از یاد می رود سروده ی اسماعیل خویی برای امیرپرویز پویان

یادت چو می کنم، غم ام از یاد می رود
سروده ی اسماعیل خویی برای امیرپرویز پویان

• ۱۹ بهمن نزدیک می شود، سالگرد تولد جنبش فداییان که با نام امیرپرویز پویان گره خورده است. سروده ی زیر از شاعر بزرگ ایران اسماعیل خویی است برای امیرپرویز پویان ...

نفر اول از سمت راست امیر پرویز پویان است. نفر آخر اسماعیل خویی. این عکس متعلق به اواخر دهه ی چهل شمسی است، اندکی پیش از جان باختن پویان به همراه فداییان خلق رحمت پیرونذیری و اسکندر صادقی نژاد در خیابان نیروی هوای ی تهران، که هنگامِ درگیری ی مسلحانه با ماموران ساواک در سوم خرداد ۱٣۵۰ رخ داد.

یادت چو می کنم، غم ام از یاد می رود:

تنها نه غم، که عالم ام از یاد می رود.

شبهای شاد خواری مان یادم آید و

روزانِ تیره ی غم ام از یاد می رود.

نیز این مرا، که بی تو بسی سال‌ها گذشت

بی هیچ یار و همدم ام، از یاد می رود.

چون یادم آید این که شدی کُشته در نبرد،

مستِ غرور ، ماتم ام از یاد می رود.

آینده را چو می نگرم از نگاهِ تو،

اکنونِ کشورِ جم ام از یاد می رود.

چون آیدم جهانِ خیال ات به پیشِ چشم،

نقشِ بهارِ خُرّم ام از یاد می رود.

پویان! سپاس بر تو، که چون آیی ام به یاد،

رنج زمانه یک دم ام از یاد می رود.

سوم اردی‌بهشت ۱٣۹۰،